خلاصه کتب شهید مطهری(انسان کامل،آزادی معنوی)

تب‌های اولیه

86 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

يكى ديگر از مكتبها در مورد انسان كامل، انسان برتر، انسان نمونه، انسان ايده آل و انسان متعالى، مكتب قدرت است. در اين مكتب، انسان كامل مساوى با انسان مقتدر و صاحب قدرت است، و به عبارت ديگر كمال در اين مكتب مساوى با توانايى، و نقص مساوى با عجز و ناتوانى است. هر انسانى كه قويتر است كاملتر و هر انسانى كه ضعيفتر است ناقصتر است و اساساً حق و عدالت، حقيقتى نيست و معنايى غير از همان قدرت و توانايى ندارد. يعنى اگر دو نيرو در برابر يكديگر قرار گيرند، ما معمولااين‏طور فكر مى ‏كنيم و مى‏گ وييم كه قطع نظر از اينكه اين نيرو پيروز شود يا آن نيرو، يكى از اينها حق و عدالت است و ديگرى باطل و ظلم و جور. ممكن است در يك جا حق باطل را شكست دهد و بر باطل پيروز شود و يك جا هم ممكن است عكس قضيه اتفاق بيفتد، يعنى باطل بر حق پيروز شود. البته طبق منطق قرآن، پيروزى نهايى هميشه با حق است و پيروزى باطل پيروزى موقت است و اين يك مطلبى از ديدگاه قرآن است كه بسيار قابل توجه است. ولى از نظر قرآن هم مطلب از اين قبيل نيست كه اگر دو نيرو در برابر يكديگر قرار گيرند، آن نيرويى كه نيروى مقابل را شكست دهد حق است و آن كه شكست بخورد باطل است. اما طرفداران اين مكتب مى‏ گويند هركه طرف مقابل را شكست دهد، همان بر عدالت است؛ كارى كه توانا و مقتدر مى ‏كند، به دليل اينكه تواناست عين عدالت است‏

منطق اسلام در مسئله قدرت‏


منطق اسلام در اينجا چيست؟ آيا اسلام قدرت را تبليغ كرده است يا ضعف را، و يا نه قدرت و نه ضعف را به اين معنا تبليغ نكرده است؟ جواب اين است كه اسلام به يك معنا قدرت را تبليغ كرده است كه از آن همه صفات عالى انسانيت مانند مهربانى و رحم و شفقت و احسان برمى‏ خيزد.

در اسلام بدون شك دعوت به قدرت و توانايى شده است و نصّ قرآن و احاديث ماست. ديگران هم كه در موضوع اسلام مطالعه كرده‏ اند، اسلام را در ميان اديان به اين مشخصه شناخته‏ اند كه هيچ دينى به اندازه اسلام پيروان خود را به قوّت و قدرت دعوت نكرده است. ويل دورانت در جلد يازدهم كتاب تاريخ تمدن كه اختصاص به تاريخ تمدن اسلام دارد، اين جمله را مى‏ گويد:

هيچ دينى به اندازه اسلام، مردم را به قدرت و قوّت دعوت نكرده است.

در اين زمينه در قرآن مطلب خيلى زياد است. يك جا خطاب به يحيى مى ‏فرمايد: يا يَحْيى‏ خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّةٍ .



در جاى ديگر مى‏ فرمايد:

انَّ اللَّهَ يُحِبُّ الَّذينَ يُقاتِلونَ فى سَبيلِهِ صَفّاً كَأَنَّهُمْ بُنْيانٌ مَرْصوصٌ .


خداوند مردمى را كه در راه او مى‏ جنگند و مانند ديوارى روئين و فلزى كه هيچ قدرتى نمى ‏تواند آنها را از جا بكَند و حركت دهد ايستادگى مى ‏كنند، دوست دارد.


باز در اين زمينه مى‏ فرمايد:

مُحَمَّدٌ رَسولُ اللَّهِ وَ الَّذينَ مَعَهُ اشِدّاءُ عَلَى الْكُفّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ .


و امثال اين آيات در قرآن زياد است.


شجاعت در اسلام يك حقيقت ممدوح است. عزت (يعنى مقامى منيع داشتن) و در آن حد قدرت داشتن كه كسى نتواند انسان را خوار و ذليل كند، در اسلام امرى ممدوح است. ببينيد قرآن راجع به مقابله با دشمن چه مى ‏گويد:

وَ اعِدّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ وَ مِنْ رِباطِ الْخَيْلِ تُرْهِبونَ بِهِ عَدُوَّ اللَّهِ وَ عَدُوَّكُمْ .

در مقابل دشمن تا آن حد نهايىِ قدرتتان نيرو تهيه كنيد كه دشمن هرگز نتواند به شما طمع ببندد.

در آيه ديگرى مى‏ فرمايد:


وَ قاتِلوا فى سَبيلِ اللَّهِ الَّذينَ يُقاتِلونَكُمْ وَ لا تَعْتَدوا انَّ اللَّهَ لايُحِبُّ الْمُعْتَدينَ .

با كسانى كه با شما نبرد مى‏ كنند به نبرد بپردازيد ولى تجاوز نكنيد.
وَ لا تَعْتَدوا يعنى با دشمن هم كه نبرد مى‏ كنيد حق و عدالت را هرگز فراموش نكنيد. در تفسير اين آيه گفته‏ اند: با دشمن كه نبرد مى ‏كنيد تا آن وقت ادامه دهيد كه دشمن نبرد را ادامه مى ‏دهد. اگر دشمن گفت: تسليم و اسلحه را زمين گذاشت، شما ديگر اسلحه به كار نبريد، كه اين اعتداء و تجاوز است. پيرمردها را نكشيد، بچه‏ ها و زنها را نكشيد و متعرض آنها نشويد، به كسى كه از ميدان جنگ بيرون رفته است كارى نداشته باشيد. فقط با كسى كه با شما نبرد مى‏ كند، در كمال نيرومندى نبرد كنيد. اينها يك سلسله دستورهاست كه در قرآن مجيد هست، كه باز هم آياتى شبيه به اين آيات در قرآن وجود دارد.

حق گرفتنى است يا دادنى؟

فرنگيها مى‏ گويند: حق گرفتنى است. اين خودش مسئله‏ اى است كه آيا حق گرفتنى است يا دادنى؟ يعنى آيا حق، چيزى است كه انسانها به ميل خودشان آن را به ذى حق‏ها مى‏ دهند يا حق چيزى است كه ذى حق بايد بگيرد؟ بعضى مكتبها بر اين اساس است كه حق دادنى است؛ يعنى آن حقى را كه ظالم گرفته است، بايد پس بدهد؛ اگر نداد ديگر نداده است، چون حق دادنى است نه گرفتنى. مسيحيت بر اين اساس درست شده كه: به ظالم مى ‏گوييم حق را به تو بدهد، تو كارى با او نداشته باش. اى كسى كه حقت پايمال شده است! توصيه مى ‏كنيم، خواهش مى‏ كنيم تا حق را به تو بدهند. مبادا يك وقت خودت براى گرفتن حق قيام كنى كه اين برخلاف شأن انسانيت و اخلاق است. از نظر اينها حق دادنى است.



يك عده مى‏ گويند: حق فقط گرفتنى است. مگر ممكن است انسانى كه حقى را خورده است بيايد و به يك شكلى آن حق را بدهد؟ يعنى اينها منكر عاطفه و انسانيت و وجدان انسانى هستند.

از نظر اسلام، حق هم گرفتنى است و هم دادنى؛ يعنى از دو جبهه بايد براى استيفاى حق مبارزه كرد. اسلام آن كسى را كه حق را ربوده است، با تعليم و تربيت خودش آماده پس دادن مى‏ كند- و كرده است- ولى به اين قناعت نمى ‏كند؛ در عين حال به آن كسى كه حقش ربوده شده است مى ‏گويد: حق گرفتنى است، تو هم بايد براى حق خودت قيام كنى و آن را بگيرى.



جمله‏ اى است كه على عليه السلام در نامه معروف خودشان به مالك اشتر، از پيغمبر صلى الله عليه و آله نقل مى ‏كند، مى‏ فرمايد:



فَانّى سَمِعْتُ رَسولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ فى غَيْرِ مَوْطِنٍ: لَنْ تُقَدَّسَ امَّةٌ حَتّى‏ يُؤْخَذَ لِلضَّعيفِ حَقُّهُ مِنَ الْقَوِىِّ غَيْرَ مُتَتَعْتِعٍ .


هيچ امت و قومى به مقام قداست و تقديس و- به تعبير ما- به مقام ترقى و رُقاء نمى‏ رسد مگر آنكه قبلا اين مرحله را گذرانده باشد كه ضعيف در مقابل قوى بايستد و حق خود را مطالبه كند، بدون آنكه زبانش به لكنتى بيفتد.


يعنى اسلام آن ضعيفى را كه حق خود را نمى ‏تواند مطالبه كند، به رسميت نمى ‏شناسد. جامعه‏ اى كه در آن، ضعفا آنقدر ضعيف النفس باشند كه نتوانند حقوق خود را مطالبه كنند، يك جامعه اسلامى نيست.




قوّت روحى و جسمى پيامبر صلى الله عليه و آله‏


نويسنده كتاب محمّد، پيامبرى كه از نو بايد شناخت دو چيز را خوب پرورش داده است . يكى از آن دو چيزى كه خوب مجسم كرده، اين است كه پيغمبر صلى الله عليه و آله در شرايطى قرار مى‏ گرفت كه از نظر سياسى و اجتماعى اميدش از همه جا قطع بود، تمام شرايط عليه او بود و بين او و پيروزى به اندازه يك مو هم پيوند نبود ولى پيغمبر هيچ وقت اراده خودش را نمى‏ باخت؛ اراده پيغمبر در همه احوال مانند كوهى بود كه يك ذره تزلزل در آن پيدا نمى ‏شد. واقعاً قدرت روحى پيغمبر در اين مدت بيست و سه سال عجيب است! وقتى انسان مطالعه مى ‏كند، حيرت‏ انگيز است .

بعلاوه پيغمبر از نظر قدرت و قوّت ظاهرى هم مردى قوى بود. اندام پيغمبر، اندام يك دلير و يك دلاور بود. مردى قوى و شجاع بود و مجموع اندامش اندام يك مرد شجاع بود.

حدود هشت سال پيش كه براى اولين بار به مكه مشرف شدم، خوابى در مكه ديدم كه خيلى عجيب بود! در آنجا پيغمبر اكرم را از پشت سر مشاهده كردم، اندام عجيبى ديدم و در عالم خواب به ياد جمله اميرالمؤمنين افتادم، گفتم بى‏ جهت نيست كه على عليه السلام مى ‏فرمايد: وَ كُنّا اذَا احْمَرَّ الْبَأْسُ اتَّقَيْنا بِرَسولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله..

پيغمبر اكرم اينچنين بود: قوى بود، شجاع بود، قوّت را ستايش مى‏ كرد و شجاعت را نيز ستايش مى ‏كرد.

پس در اسلام قوّت و قدرت ستايش شده؛ يعنى اسلام آن را به عنوان يك ارزش براى انسان مى ‏شناسد. در اسلام قدرت و توانايى يك ارزش از ارزشهاى انسانى در كنار چندين ارزش ديگر است كه مجموعاً همه اين ارزشها در كنار يكديگر انسان كامل اسلام را تشكيل مى ‏دهد. آقاى نيچه در تمام ارزشها فقط همين يك ارزش را ديده است. معلوم است، اگر همه شاخه ‏هاى يك درخت را بزنند و يك شاخه را نگه دارند، فقط همان شاخه رشد مى ‏كند و همه شاخه‏ هاى ديگر از بين مى‏ رود. فرق مكتب نيچه و مكتب اسلام در اين است كه در مكتب نيچه انسانيت يك ارزش بيشتر ندارد و آن توانايى و قدرت است، پس همه ارزشهاى ديگر محو و فداى اين ارزش مى ‏شود. ولى در اسلام، قدرت يك ارزش از مجموعه چندين ارزش متعالى در انسان است. وقتى اين ارزش در كنار ساير ارزشها قرار گرفت، آنوقت شكل ديگرى پيدا مى ‏كند.



اشكال اول مكتب قدرت‏

در اين مكتب دو اشتباه وجود دارد. يكى اينكه تمام ارزشهاى انسانى جز يك ارزش- كه همان قدرت است- ناديده گرفته شده است. در اينكه قدرت، خود يك ارزش انسانى است و به اصطلاح فلاسفه خودمان يك كمال است، ترديدى نيست. قدرت بدون شك مساوى با كمال است اما نه اينكه كمال مساوى با قدرت است، و لهذا حكما و فلاسفه ما بعد از آنكه در مورد ذات واجب الوجود ثابت مى ‏كنند كه او وجود محض است و وجود محض مساوى با كمال است، هر چيزى را كه مساوى با كمال باشد براى ذات خدا با برهان اثبات مى‏ كنند، مى ‏گويند يكى از آن كمالها قدرت است. قدرت، فى حد ذاته كمال است، بماهو هو كمال است، همچنان كه علم و اراده و اختيار كمال است و همچنان كه حيات كمال است.

بنابراين در اينكه قدرت، خود يك كمال براى بشر است نبايد ترديد كرد.

مكتبهاى ضعف گرا كه از ضعف تبليغ كرده ‏اند قطعاً اشتباه مى ‏كنند. ولى مسئله اين است كه قدرت، تنها كمال نيست، همچنان كه در ذات حق تعالى هم قدرت تنها صفت كماليه نيست. ذات حق صفات كماليه و اسماء حُسناى زيادى دارد. يكى از آن صفات كماليه، قدرت و يكى از آن اسماء حسنى‏ قادر است نه اينكه صفات كماليه حق تعالى منحصر در قدرت باشد.




اشكال دوم‏


اشتباه دوم اين مكتب كه از اشتباه اول اگر بزرگتر نباشد، كوچكتر نيست اشتباه در خود قدرت است. نه تنها كمالها و ارزشهاى ديگر در اين مكتب ناديده گرفته شده است، بلكه اين مكتب على رغم ادعايى كه مى‏ كند كه طرفدار قدرت است، خود قدرت را هم خوب نشناخته است. اين مكتب، يك درجه از درجات قدرت را شناخته است كه همان قدرت حيوانى باشد. قدرت حيوانى عبارت است از همان زورى كه در عضلات حيوان است. همه قدرتهاى حيوان قدرت عضلانى است، قدرتهايى كه در عضلات حيوان وجود دارد، و همه خواسته ‏هاى حيوان خواسته ‏هاى نفسانى است. اهميت بشر در اين است كه در انسان مبدأ قدرتى غير از قدرت عضلانى وجود دارد؛ يعنى فرضاً اگر مكتب ما مكتب قدرت باشد نتيجه، آن نيست كه آقاى نيچه گرفته است كه: انسان بايد تابع قدرت باشد، كوشش كنيد قدرت به دست بياوريد، حال كه قدرت به دست آورديد بر سر هركسى كه ضعيف است بزنيد، نفس را بپروريد و مخالفت با نفس نكنيد و هرچه مى ‏توانيد از تمتعات مادى دنيا بهره ‏مند شويد؛ نه، نتيجه خود قدرت هم اينها نيست‏.

قدرت روحى



در كتب حديث آمده است كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله هنگامى كه در مدينه از مكانى عبور مى ‏كردند، جمعى از جوانان مسلمان را ديدند در حالى كه سنگى را به علامت وزنه بردارى و آزمايش زور برمى ‏داشتند و با اين قلوه سنگ بزرگ زورآزمايى مى ‏كردند (مثل اينهايى كه امروز وزنه برمى ‏دارند). يكى، يك مقدار از زمين بلند مى ‏كرد و ديگرى اندكى بيشتر و ... هركس تلاش مى‏ كرد كه سنگ را بالاتر ببرد.

پيغمبر اكرم آنجا ايستادند و فرمودند: آيا دلتان مى ‏خواهد كه من داور اين مسابقه باشم؟ همه خوشحال شدند و گفتند: چه از اين بهتر، يا رسولَ اللَّه! شما داور مسابقه باشيد و حكم كنيد كه كدام يك از ما قويتر و زورمندتريم. فرمود: بسيار خوب، من داور مى ‏شوم. احتياج ندارد كه سنگ را برداريد! هنوز سنگ را برنداشته ‏ايد، من معيارى به دست شما مى‏ دهم كه كدام يك از شما قويتر هستيد. پرسيدند: كدام يك قويتر هستيم؟ فرمود: آن كسى كه نفسش او را به سوى معصيتى ترغيب كند و در او ميل يك معصيت باشد و در مقابل اين ميل ايستادگى كند؛ اينكه انسان از چيزى خوشش بيايد و گناه و معصيت باشد ولى در مقابل نفس خود ايستادگى كند.

پيغمبر در اينجا قدرت اراده را در مقابل ميل نفسانى مطرح كردند. زور فقط اين نيست كه انسان سنگى را از زمين بردارد و قدرت فقط اين نيست كه وزنه بسيار سنگينى را به دوش كشد. اين يك نوع قدرت است كه قدرت عضلانى است، قدرتى است كه در عضلات حيوانها هم وجود دارد و وجه مشترك انسان و حيوان است. نه اينكه بخواهم بگويم كه اين نوع قدرت كمال نيست، زور هم براى انسان يك كمال است. ولى بالاتر از قدرت عضلانى- كه در بازو و عضلات انسان هست- قدرت اراده است. قدرت اراده اين است كه انسان بتواند در مقابل مشتهيات نفسانى خود ايستادگى و مقاومت كند.

تمام آن محاسن اخلاقى كه اخلاقيون گفته‏ اند و آقاى نيچه به عنوان اينكه ضعف است نفى و رد مى ‏كند اگر درست بسنجيم همه آنها قدرت است. بله، من قبول دارم كه گاهى در بعضى از موارد يك چيزهايى كه در واقع قدرت نيست و ضعف است، با قدرت اشتباه مى ‏شود و لهذا هميشه علماى اخلاق مى ‏گويند كه عاطفه بايد توأم با عقل و ايمان باشد، يعنى صرف اينكه عواطف انسان در يك جا برانگيخته شد كافى نيست؛ بايد با مقياس عقل سنجيد كه آيا اين عاطفه، بجا و منطقى است يا منطقى نيست‏

عاطفه ‏هاى بجا و نابجا

ترحم نسبت به انسان ظالم ستمگر، قساوت نسبت به انسانهاى زيردست محروم است، و آدمهاى ضعيف نسبت به ستمگران ترحم مى‏ ورزند.


امروز خيلى مطرح است كه بسيارى از افراد پيدا مى‏ شوند و مى‏ گويند: مجازات اعدام يعنى چه؟ مجازات اعدام، غيرانسانى است؛ يعنى جانى هر جنايتى را مرتكب شد، نبايد اعدام شود. اينها سخن خود را چگونه توجيه مى‏ كنند و چه تحليلى مى ‏كنند؟ مى‏ گويند: جانى را بايد اصلاح كرد.

عجب مغالطه بزرگى! شك ندارد كه انسانها را بايد اصلاح كرد، ولى قبل از آنكه مرتكب جنايت شوند بايد اصلاح كرد و نگذاشت كه از آنها جنايتى سر بزند. اما در جامعه يا تربيت به قدر كافى وجود ندارد و نه تنها عوامل اصلاح وجود ندارد بلكه عوامل فساد و افساد وجود دارد، و يا فرضاً عوامل اصلاح به قدر كافى وجود دارد ولى هميشه عناصر منحرفى هستند كه على رغم عوامل اصلاحى دست به جنايت مى ‏زنند؛ براى اينها چه فكرى بايد كرد؟ همين قدر كه مجازات اعدام الغاء شود، آن جانيهاى بالقوّه اصلاح نشده- كه چون عوامل تربيتى وجود ندارد و يا فرضاً وجود دارد و كافى نيست اصلاح نشده ‏اند- و يك عده جانى بالفطره ‏اى كه به هر شكلى روح جنايت در آنها هست [دست به جنايت مى‏ زنند. ]ما امروز به بهانه اينكه جانى را بايد اصلاح كرد، به اين معنا كه بگذار جانى جنايت كند و بعد كه جنايت كرد برويم او را اصلاح كنيم، داريم به همه جانيهاى بالقوّه چراغ سبز مى ‏دهيم و بلكه اين كار ما تشويق جانى به جنايت است. جانى پيش خود مى‏ گويد: جامعه تا به حال به فكر اصلاح من نبود و من بچه كه بودم پدرم مرا تربيت و اصلاح نكرد، بعد هم كه بزرگ شدم كسى مرا اصلاح نكرد؛ برويم جنايت كنيم تا ما را زندان ببرند، بلكه در زندان ما را تربيت و اصلاح كنند و در آنجا آدم بشويم؛ پس يك جنايتى بكنيم تا مقدمه اصلاح كردنمان باشد!.

ديگرى مى ‏گويد: يعنى چه كه دست دزد را بايد بريد؟! اين عمل، غيرانسانى است و دل انسان به رحم مى‏ آيد. آدمهايى كه شعاع ديدشان كوتاه است، اين حرف را مى ‏زنند. شما به صفحات حوادث روزنامه ‏ها نگاه كنيد و اين صفحات را بخوانيد و ببينيد در اثر دزدى نه فقط اموال زيادى ربوده مى‏ شود بلكه چقدر جنايتها و آدم كشى ‏ها واقع مى ‏شود. اگر مجازات دزد در جاى خودش صورت گيرد و دزد مطمئن باشد و يقين داشته باشد كه اگر دزدى كند و به چنگال پليس و قانون بيفتد، اين چهار انگشتش را قطع مى‏ كنند و تا آخر عمر داغ اين جنايت روى بدنش هست [هرگز دزدى نمى‏ كند. ]به خدا اگر چند دزد و بلكه يك دزد اين گونه مجازات شود، اصلًا درِ دزدى بسته مى‏ شود.

حاجيهايى كه در پنجاه شصت سال پيش مكه رفته ‏اند مى ‏دانند و كسانى كه خودشان در آن موقع نرفته‏ اند شايد شنيده باشند كه در عربستان وضع دزدى به چه صورت بوده است. در آن زمان كه اتومبيل و هواپيما نبود، قافله‏ هاى حجاج با شتر و امثال آن حركت مى‏ كردند و با اينكه مسلّح مى ‏شدند و افراد نظامى همراه خود مى ‏بردند، از دو هزار نفر كمتر جرأت نمى‏ كردند كه اين راهها را طى كنند. با همه اين احوال سالى نبود كه شنيده نشود كه حراميها به قافله ‏هاى حجاج شبيخون زدند و چقدر آدم كشتند و چقدر اموال مردم را بردند و چقدر از خود آنها كشته شدند، ولى اين‏جور كشته شدن‏ها چون روى حساب احتمالات است جلو دزدى كسى را نمى ‏گيرد. شايد سالى صدها دزد و صدها حاجى كشته مى ‏شدند ولى اثرى نداشت.

دولت سعودى لااقل همين يك كارش در دنيا خوب بود- حال به اينكه هزار كار بد دارد، من كارى ندارم- و يكى دو سال اين كار را كرد، يعنى انگشت دزد را بريد.

دزدى را به عرفات يا منى‏ و يا جاى ديگرى كه همه حجاج بودند (وَلْيَشْهَدْ عَذابَهُما طائِفَةٌ مِنَ الْمُؤْمِنينَ) آوردند و دست او را بريدند و بار ديگر اين كار را تكرار كردند.

يكدفعه ديدند آن حراميان و عده ديگرى كه به علت گرسنگى زياد دست به دزدى مى ‏زدند، اين عمل را ترك كردند و اساساً دزدى از بين رفت. مردم ديدند كه در همان سرزمين، بار و چمدان حاجى مى‏ افتد و چندين روز مى ‏گذرد و احدى جرأت نمى‏ كند به آن دست بزند يا با پايش آن را تكان دهد و در آخر كار، صاحبش پيدا مى ‏شود. اين براى آن است كه مجازاتى در جاى خودش صورت مى ‏گيرد. قرآن مى گويد: وَ لا تَأْخُذْكُمْ بِهِما رَأْفَةٌ فى دينِ اللَّهِ..

پس اين نوع رأفتها، دل سوختن‏ها و ترحمها، ترحمهايى غيرمنطقى است؛ يعنى قساوتهايى است به صورت ترحم و به عبارت ديگر اين نوع ترحم، ترحم در يك مورد و قساوت در موارد ديگر است. اين نوع ترحمها را نبايد [مانند ايستادگى در برابر شهوات و اميال نفسانى، نوعى قدرت ]به حساب آورد.

بنابراين، مكتب قدرت- كه دائماً دم از قدرت مى‏ زند و مى ‏گويد مرد برتر و انسان كامل بايد از قدرت كامل بهره‏ مند باشد و نقاط ضعف وجود خود را مسدود كرده باشد- گذشته از اينكه ساير ارزشهاى انسان را نشناخته است، خود قدرت را هم نشناخته و معنى قدرت را نفهميده و حقيقت قدرت را ندانسته است‏.

مکتب محبت

مکتب دیگری که می خواهیم در مورد آن صحبت کنیم
مکتب محبت است .
که این مکتب بیشتر در هند
و تا انداره ای در مسیحیان تبلیغ شده است .
البته در مکتب محبت مسیحیان بیشتر
گرایش به ضعف و مکتب ضعف پیدا کرده اند .

انسان کامل از دیدگاه مکتب محبت

حرف اصلی این مکتب این است
که فقط یک کمال و یه ارزش و یک نیکی وجود دارد
و آن خیر رساندن به مردم است .
و یک نقص و یک بدی وجود دارد که آن هم آزار رساندن به مردم است .
که این مکتب نقطه ی مقابل مقابل مکتب نیچه یا همان مکتب قدرت است .

هم در فرنگ و هم در مجلات و جراید خود ما هم که توجه کنید
میبینید که وقتی می خواهند بگویند
فلان چیز از نظر خلق خدا خیرخواهانه است
می گویند انسانی است .
وقتی می خواهند بگویند به نفع مردم نیست می گویند انسانی نیست .

گاهی در بین شعرا هم تعبیرات مبالغه آمیزی پیدا شده است :

سعدی
عبادت بجز خدمت به خلق نیست
به تسبیح و سجاده و دلق نیست

البته سعدی در اینجا خطابش به آن درویش هایی است
که از خدمت به خلق چیزی نمی فهمند
و کارشان فقط تسبیح و سجاده پهن کردن و دلق درویشی پوشیدن است .

سلام.انسان واقعی در کلام همین است که شما میگویید اما در رفتار و در جامعه و در فیزیک دیداری انسان هیچزمان با این چیزهایی که میگویید مطابقت ندارد .تعالی را در این میبیند که با علم به همه چیز برسد حتی مسایل ماورا الطبیعه و شناخت خدا ..در این راه از همه چیز میگذرد.. مطمئن باشید.

سلام. بحث قدرت را با شجاعت یکی نمودید در حالیکه کاملا این دو جنس مغایر یکدیگرند. موفق باشید

افلاطون;185538 نوشت:
سلام. بحث قدرت را با شجاعت یکی نمودید در حالیکه کاملا این دو جنس مغایر یکدیگرند. موفق باشید


احتمالا پستهای قبلی را با دقت نخوندید مثلا این:

منطق اسلام در مسئله قدرت‏


منطق اسلام در اينجا چيست؟ آيا اسلام قدرت را تبليغ كرده است يا ضعف را، و يا نه قدرت و نه ضعف را به اين معنا تبليغ نكرده است؟ جواب اين است كه اسلام به يك معنا قدرت را تبليغ كرده است كه از آن همه صفات عالى انسانيت مانند مهربانى و رحم و شفقت و احسان برمى‏ خيزد.
در اسلام بدون شك دعوت به قدرت و توانايى شده است و نصّ قرآن و احاديث ماست. ديگران هم كه در موضوع اسلام مطالعه كرده‏ اند، اسلام را در ميان اديان به اين مشخصه شناخته‏ اند كه هيچ دينى به اندازه اسلام پيروان خود را به قوّت و قدرت دعوت نكرده است. ويل دورانت در جلد يازدهم كتاب تاريخ تمدن كه اختصاص به تاريخ تمدن اسلام دارد، اين جمله را مى‏ گويد:
هيچ دينى به اندازه اسلام، مردم را به قدرت و قوّت دعوت نكرده است.
در اين زمينه در قرآن مطلب خيلى زياد است. يك جا خطاب به يحيى مى ‏فرمايد: يا يَحْيى‏ خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّةٍ .



در جاى ديگر مى‏ فرمايد:

انَّ اللَّهَ يُحِبُّ الَّذينَ يُقاتِلونَ فى سَبيلِهِ صَفّاً كَأَنَّهُمْ بُنْيانٌ مَرْصوصٌ .


خداوند مردمى را كه در راه او مى‏ جنگند و مانند ديوارى روئين و فلزى كه هيچ قدرتى نمى ‏تواند آنها را از جا بكَند و حركت دهد ايستادگى مى ‏كنند، دوست دارد.


باز در اين زمينه مى‏ فرمايد:

مُحَمَّدٌ رَسولُ اللَّهِ وَ الَّذينَ مَعَهُ اشِدّاءُ عَلَى الْكُفّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ .


و امثال اين آيات در قرآن زياد است.


شجاعت در اسلام يك حقيقت ممدوح است. عزت (يعنى مقامى منيع داشتن) و در آن حد قدرت داشتن كه كسى نتواند انسان را خوار و ذليل كند، در اسلام امرى ممدوح است. ببينيد قرآن راجع به مقابله با دشمن چه مى ‏گويد:

وَ اعِدّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ وَ مِنْ رِباطِ الْخَيْلِ تُرْهِبونَ بِهِ عَدُوَّ اللَّهِ وَ عَدُوَّكُمْ .

در مقابل دشمن تا آن حد نهايىِ قدرتتان نيرو تهيه كنيد كه دشمن هرگز نتواند به شما طمع ببندد.

در آيه ديگرى مى‏ فرمايد:


وَ قاتِلوا فى سَبيلِ اللَّهِ الَّذينَ يُقاتِلونَكُمْ وَ لا تَعْتَدوا انَّ اللَّهَ لايُحِبُّ الْمُعْتَدينَ .

با كسانى كه با شما نبرد مى‏ كنند به نبرد بپردازيد ولى تجاوز نكنيد.
وَ لا تَعْتَدوا يعنى با دشمن هم كه نبرد مى‏ كنيد حق و عدالت را هرگز فراموش نكنيد. در تفسير اين آيه گفته‏ اند: با دشمن كه نبرد مى ‏كنيد تا آن وقت ادامه دهيد كه دشمن نبرد را ادامه مى ‏دهد. اگر دشمن گفت: تسليم و اسلحه را زمين گذاشت، شما ديگر اسلحه به كار نبريد، كه اين اعتداء و تجاوز است. پيرمردها را نكشيد، بچه‏ ها و زنها را نكشيد و متعرض آنها نشويد، به كسى كه از ميدان جنگ بيرون رفته است كارى نداشته باشيد. فقط با كسى كه با شما نبرد مى‏ كند، در كمال نيرومندى نبرد كنيد. اينها يك سلسله دستورهاست كه در قرآن مجيد هست، كه باز هم آياتى شبيه به اين آيات در قرآن وجود دارد.

تقدم عدالت بر ايثار

بسيارى از كارهاى ما هم كه اسمش را عاطفه مى ‏گذاريم عاطفه نيست، نوعى خودخواهى است كه اسم عاطفه و انسانيت روى آن مى ‏گذاريم.

معناى عاطفه چيست؟ معناى عاطفه اين است كه انسان از حق مشروع خود به نفع ديگرى استفاده كند. چنين آدمى بايد كلاس قبل از اين را طى كرده باشد. كلاس قبل از اين كدام است؟ اين است كه به حقوق مردم تجاوز نكند و حقوق آنها را محترم شمارد و حق خود را استيفا كند و بعد، از حق مشروع خود به نفع مردم استفاده كند. هركسى اين كار را كرد، به اين [خصلت او ]عاطفه اجتماعى مى ‏گويند.

اما شما افرادى را مى ‏بينيد كه به حق خود قانع نيستند و دائماً در زندگى از هر راهى كه شده مى ‏خواهند پولى به دست آورند، نه حلال مى ‏فهمند نه حرام و حقوق مردم را محترم نمى ‏شمارند و به حقوق ديگران تجاوز مى‏ كنند. همين آدم يك روزى هم به خاطر فلان دوستش چندين هزار تومان خرج مى‏ كند و بعد ما مى ‏خواهيم اين را به حساب سخاوت و انسان دوستى و عاطفه اجتماعى بگذاريم. نه، اين عاطفه اجتماعى نيست؛ خودخواهى است، نامجويى است. اينكه انسان براى اينكه مى ‏خواهد خودپرستى كرده و نام خود را بلند كرده باشد چنين كارى مى‏ك ند، انسان دوستى نيست. كسى كه حقوق چندين انسان را پايمال كرده و بعد براى يك انسان ديگر خرج مى‏ كند، انسان دوست نيست. اكثر كارهايى كه ما مى‏ كنيم انسان دوستى نيست.

حال مثال ديگرى ذكر كنم. بعضى از ما خصلتى داريم و يا به خودمان مى‏ب نديم و اسمش را مهمان نوازى مى ‏گذاريم و مى ‏گوييم: ما مرد هستيم و درِ خانه مرد باز است! هميشه يك مهمان مى‏آيد و ديگرى مى ‏رود. براى ناهار و شام، مهمان دارد و مهمان شبْ خواب هم به خانه ‏اش دعوت مى ‏كند. اين فى حدذاته خوب است، ولى از طرف ديگر يك ملاحظه ‏اى را نمى ‏كنيم. بسا هست كه به آن زنى كه در خانه ما هست- كه ما شرعاً حق نداريم به او فرمان بدهيم و او آزاد و مختار است كه اگر ميلش باشد، در خانه ما كار كند- فشارها و زحمتهايى را تحميل مى ‏كنيم و اسمش را مهمان نوازى مى ‏گذاريم و مى ‏گوييم: درِ خانه ما باز است و ما مهمان نواز هستيم! مهمان نوازى ‏اى كه مستلزم ظلم به يك انسان باشد، مهمان نوازى نيست.

على بن ابيطالب عليه السلام در خانه با همسرش زهرا عليها السلام همكارى مى‏ك ند. كار خانه را زهرا به اختيار خودش انتخاب كرده و على به او تحميل نمى ‏كند. در عين حال على عليه السلام مى ‏خواهد فشارى بر همسر عزيزش وارد نيايد.

حال آيا اين مهمان نوازى و انسان دوستى است كه آدم دائماً مهمان بياورد و آن زن بدبخت اگر يك روز احساس خستگى كند، انسان پدرش را درآورد و بگويد اگر نمى‏ خواهى از خانه من بيرون برو؟.

پس اينها هم عاطفه اجتماعى نيست. بله، اگر واقعاً كارى به مرحله ايثار برسد، آن چيز ديگرى است. انسانى كه مى ‏خواهد عملش بر اساس عاطفه اجتماعى باشد، اول بايد از مرحله عدالت بالاتر بيايد، يعنى عادل باشد و به حقوق مردم تجاوز نكند، آنگاه اگر مى ‏خواهد از حقوق مشروع خود ايثار كند مانعى ندارد و لهذا بزرگانى از علما را سراغ داريم كه مقيد بودند هيچ وقت كوچكترين تجاوزى به حق كسى نكنند. اينها در داخل خانه حاضر نبودند حتى يك بار به صورت يك امر، از همسر يا فرزندشان چيزى بخواهند درباره مرحوم ميرزا محمّد تقى شيرازى (رضوان اللَّه عليه) كه از مراجع تقليد بسيار بسيار بزرگ و استاد مرحوم آيت اللَّه حاج شيخ عبدالكريم حائرى بودند، نقل كرده ‏اند كه هيچ وقت به اهل خانه فرمان نمى‏ داد. حتى يك وقت كه ايشان مريض بودند و خانواده ايشان برايشان شوربا (آش برنج) تهيه كرده بودند، بچه ‏ها آمده بودند و غذا را دم در گذاشته و رفته بودند. ايشان هم مريض و در گوشه اتاق بسترى بود و نمى‏ت وانست از جا بلند شود. چند ساعت گذشت. وقتى آمدند ديدند غذا را نخورده است، چرا؟ براى اينكه مستلزم اين بود كه يكى از بچه ‏ها را صدا كند و بگويد اين كار را براى ايشان انجام بدهد. شبهه م ى‏كرد كه آيا شرعاً براى من جايز است زنم را از آشپزخانه صدا كنم و بگويم اين كار را انجام دهد؟ حال در آشپزخانه كارى به ميل و رضاى خودش مى ‏كند و من هم به او دستور نداده ‏ام و خودش مى‏گويد كه مايلم كار كنم، اما كارى كه مستلزم اين باشد كه من به او فرمان دهم، نمى‏ك نم.

پس عاطفه آن وقت عاطفه است و ايثار آن وقت ايثار است كه براى خودنمايى و از روى خودخواهى نباشد.

خدمت به خلق، مقدمه ايمان‏


اينجا اين مطلب را بايد طرح كنيم كه عده ‏اى مى ‏گويند: مگر همه دستورهاى خدا و اصل ايمان و عبادت، جز براى اين است كه مردم در نهايت امر، خيرخواه خلق خدا باشند و به خلق خدا خدمت كنند؟ ما بايد ايمان داشته باشيم براى اينكه در پرتو ايمان، به خلق خدا خدمت كنيم؛ بايد خدا را عبادت كنيم، چون در پرتو عبادت است كه بهتر به خلق خدا خدمت مى‏ كنيم. از نظر اينها همه دستورهاى اسلام و ساير اديان و همه دستورات بزرگان بشريت مقدمه اين است كه به خلق خدا خدمت شود.

نمى ‏گويند خود خلق خدا بالاخره چه مى ‏خواهد بشود. اگر بايد به خلق خدا خدمت شود، خود خلق خدا چه برنامه ‏اى دارند؟ آيا هيچ برنامه ‏اى ندارند؟!.

نه، اين‏طور نيست. ايمان مقدمه خدمت به خلق نيست، عبادت مقدمه خدمت به خلق نيست، برعكس است: خدمت به خلق مقدمه ايمان است، خدمت به خلق مقدمه عبادت است، خدمت به خلق مقدمه عاقل شدن است، خدمت به خلق مقدمه ساير ارزشهاى انسانى است؛ يعنى ما بايد به خلق خدمت كنيم تا آنها را در مسير ايمان بيندازيم، تا آنها را در مسير خداپرستى بيندازيم، تا آنها را در مسير ساير ارزشها بيندازيم.

خدمت به خلق مقدمه و زمينه براى ايمان است نه اينكه ايمان مقدمه براى خدمت به خلق است، و نه اينكه هيچ كدام مقدمه ديگرى نباشد. اسلام چنين مكتبى است و چنين حرفى مى ‏زند و واقعاً هم وقتى ما حساب كنيم مى ‏بينيم غير از اين معنى ندارد، و الّا ما بايد همه انسانها را منهاى انسانيت آنها در نظر بگيريم.

خدمت به خلق در عرفان هست و بايد هم باشد ولى خدمت به خلق نهايت عرفان نيست؛ خدمت به خلق مقدمه ‏اى از مقدمات عرفان است و اگر به تعبيرات شرعى خودمان بخواهيم تعبير كنيم، مى ‏گوييم: به خدا نزديك شدن مقدمه خدمت به خلق خدا نيست، بلكه به خلق خدا خدمت كردن مقدمه قرب الهى و رسيدن به مقام قرب خداست.

پس، بر مكتب محبت هم دو ايراد وارد است: يكى اينكه محبت را تنها ارزش مى ‏داند و ديگر اينكه محبت را نهايت انسانيت در نظر م ى‏گيرد و به عبارت ديگر، اين مكتب آخرين سير انسانيت را خدمت و محبت مى ‏داند. ولى اسلام اين را قبول نمى‏ كند. اسلام محبت و خدمت به خلق را مى ‏پذيرد و ستايش مى ‏كند و آن را يك ارزش مى ‏داند، ولى ارزشى كه در اولِ راه است نه در پايان راه. مسير به خدمت به خلق منتهى نمى ‏شود. اول از آنجا بايد شروع كرد ولى هدف اصلى چيز ديگر است.

يكى ديگر از مكتبها در مورد انسان كامل، مكتب سوسياليسم است. در اين مكتب، نقص و كمال انسانيت در دو چيز خلاصه مى ‏شود: نقص در آنجاست كه بشر هرچه بيشتر جنبه فرديت داشته باشد و كمال انسانيت در جنبه جمعى است، به اين معنى كه انسان تا من است ناقص است و آن وقت كامل مى‏ شود كه من از بين برود ولى نه به آن معنا كه عرفا من را از بين مى‏ برند. عرفا مى ‏خواهند من را براى او از بين ببرند يعنى من به عنوان ضمير اول شخص، منهدم و معدوم مى ‏شود تا او (ضمير سوم شخص) آشكار و پيدا شود و البته منظور آنها از او خداست؛ فانى شدن من در او يعنى فانى شدن انسان در خدا.

اين مكتب در اين جهت با مكتب عرفا شركت دارد كه طرفدار منهدم شدن و شكستن من است، ولى نه براى اينكه او پيدا شود و ظاهر و آشكار گردد، بلكه من از بين برود براى اينكه ما (ضمير متكلم مع الغير) پيدا شود. از نظر اينها انسان كامل انسانى نيست كه عارف باشد و بگويد لَيْسَ فى جُبَّتى الَّا اللَّه، بلكه انسان كامل آن انسانى است كه من خود را در جمع مستهلك كرده باشد. چنين انسانى آنچه كه حس نمى ‏كند من است و آنچه كه حس مى ‏كند ما است.

بسيارى از مكتبهاى ديگر هم تا اين اندازه اين مطلب را قبول دارند. حتى مكتبهايى كه من را براى پيدا شدن او منهدم مى ‏كنند، با پيدا شدن ما مخالف نيستند و از اينكه من تبديل به ما شود حمايت مى ‏كنند.

مکتب سوسیالیسم


اين مكتب كه انسان كامل را آن انسانى مى ‏داند كه در او من تبديل به ما شده باشد، راهش را هم ارائه مى ‏دهد، مى گويد: هرجا كه اشيايى به من تعلق ندارند و به ما تعلق دارند، اين امر سبب ما بودن افراد است. وقتى شما تعلقات اشياء به انسانها را نگاه كنيد، مى ‏بينيد دو جور است. يك سلسله امور است كه در هر جامعه اى به ما تعلق دارد. مثلًا آيا زبان فارسى مال من است؟ نه. مال شماست ؟نه. مال آن فرد ديگر است؟ نه. زبان فارسى مال يك جمع است. وطن مال كيست؟

مال يك فرد نيست، مال جمع است. هرچه از اين قبيل است يعنى هرچه كه به جمع تعلق دارد نه به فرد، افراد را يكى مى‏ كند. ما به آن دليل با يكديگر متحد هستيم كه همزبانيم، يعنى زبان به ما تعلق دارد نه به من، و هموطن هستيم، يعنى وطن به ما تعلق دارد نه به شخص و فرد. ما همچنين هم فرهنگ هستيم، همدين و همدل هستيم. هرچه كه به ما تعلق دارد و به من تعلق ندارد و جنبه اختصاصى ندارد و جنبه اشتراكى دارد، افراد را به همان نسبت ما مى ‏كند.

از طرف ديگر سراغ اشيايى مى ‏رويم كه به فرد فرد جداگانه تعلق دارد و جنبه اختصاصى دارد: خانه من، پول من، لباس من، فرش من، اتومبيل من. خانه من ديگر مال شما نيست، مال من است. پول من پول شما نيست، پول ما نيست، پول من است.

اين گونه تعلقات كه اشياء به انسان تعلق پيدا مى ‏كنند، تعلقات اختصاصى است نه اشتراكى. م ى‏گويند تعلقات كه اختصاصى مى ‏شود، من ساز است. من را چه مى ‏سازد؟ مالكيت فردى، اختصاص. ما را چه مى ‏سازد؟ مالكيت جمعى، اشتراك.

پس ملاك كامل بودن انسانها ما بودن آنهاست و ملاك ما شدن انسانها اين است كه اختصاصها از بين برود و اشتراك و سوسياليسم جايگزين اختصاص شود.


اينها مدعى هستند در اوايلى كه جامعه بشريت به وجود آمده است، جامعه بشرى يك جامعه اشتراكى بوده و مالكيت نبوده است؛ زمين من و زمين تو، ثروت من و ثروت تو مطرح نبوده، همه چيز اشتراكى بوده است و بشر در يك بهشت و در آسايش زندگى مى ‏كرده است. آنچه كه در اديان آمده است كه جد اعلاى ما ابتدا در بهشت بود و بعد به يك شجره نزديك شد و عصيان كرد و چون عصيان كرد، از بهشت رانده شد و گرفتار زندگى خاكى زمينى شد، از نظر آنها اين امر تعبير ديگرى از اين است كه بشر در بهشت اشتراكيت زندگى مى ‏كرد و ما بود نه من و بعد يك عصيان مرتكب شد و به واسطه آن عصيان از بهشت اشتراكيت رانده شد و آن عصيان، پيدايش مالكيت فردى است. وقتى مالكيت فردى پيدا شد، بشر از بهشت سعادت رانده شد و دچار بدبختى گرديد و هنوز هم دچار همان بدبختى است. توبه انسان براى اينكه به بهشت باز گردد، توبه از مالكيت است و همان‏طور كه در اديان آمده بهشتى كه انسان بعداً مى‏ رود از اوّلى كاملتر و بهتر است. هروقت بشر از اين گناه بزرگ توبه كرد و بجاى مالكيت فردى به اشتراكيت رو آورد، بار ديگر به مقام آدميت و انسانيت خودش مى‏ رسد.

مى‏ گويند: مالكيت كه پديد آمد، ظلم پيدا شد- و ظلم ناشى از مالكيت است- و لذا استثمارگر و استثمارشده پيدا شد. بشر در حالى كه استثمارگر و يا استثمارشده است، ناقص است. تا وقتى كه اين ناهمواريها و پستى و بلندى ‏ها در بين افراد بشر وجود دارد كه يكى آنقدر بالا مى ‏رود كه به قله دماوند مى ‏رسد و يكى هم آنقدر پايين مى‏ رود كه در يك دره هولناك سقوط مى‏ كند هرگز جامعه بشريت روى سعادت را نمى ‏بيند. وقتى روى سعادت را مى ‏بيند كه حالت دشت را پيدا كند و متساوى باشد. بعد از اينكه تساوى و برابرى حاكم شود، برادرى به وجود مى‏ آيد و در آن هنگام انسان، ديگر انسان ناقص نيست و انسان كامل است.

پس اين مكتب، كمال انسان را مساوى با نفى تعلقات اختصاصى و همه لوازم و دنباله‏ هاى آن مانند استثمارگريها و استثمارشدن‏ها مى‏ داند كه استثمار در هر دو طرف، هزاران عيب و نقص ايجاد مى ‏كند: در يكى حقد و كينه ايجاد مى ‏كند و در ديگرى حرص و آز؛ وقتى كه ريشه ‏اش را از بن زديد، كمال انسان بروز مى‏ كند.

اشتباه اساسى اين مكتب


اينكه هدف هميشه اين است كه من بايد تبديل به ما شود و من در بين نباشد، مطلبى نيست كه از مختصات سوسياليستها باشد. آنچه از مختصات آنهاست، راهى است كه نشان مى‏ دهند و آن اين است كه مى ‏گويند: من ساز مالكيت اختصاصى است و ما ساز مالكيت اشتراكى كسانى كه به سوسياليستها جواب مى‏ دهند و يا م ى‏توانند جواب دهند، اين‏طور مى ‏توانند بگويند: آيا آنچه كه من ساز است تعلق اشياء به انسان است يا تعلق انسان به اشياء؟ آيا اينكه اشياء به انسان تعلق داشته باشند يعنى انسان مالك باشد و اشياء مملوك باشند من ساز است و ميان افراد مرز مى ‏سازد و حصار مى ‏كشد و افراد را از يكديگر جدا مى ‏كند و وحدت و اتحاد را از بين مى ‏برد؟ و يا مالكيت انسان بر اشياء و تعلق اشياء به انسان منشأ اين امر نيست، عكس قضيه است: تعلق انسان به اشياء و مالكيت اشياء بر انسان به اين معنا كه انسان بنده اشياء باشد و- به تعبير عرفانى خودمان- تعلق قلبى به اشياء داشته باشد من ساز است. مالك پول بودن، انسان را من نمى ‏كند و ما بودن را از او نمى ‏گيرد؛ مملوك و بنده پول بودن، انسان را من مى ‏كند و ما بودن را از او مى ‏گيرد.

سوسياليسم مى‏ گويد مالكيت را از بين ببر تا من ها تبديل به ما شوند. اسلام نمى ‏گويد مالكيت را از بين ببر؛ مى ‏گويد انسان را بساز، انسان را خوب تربيت كن، به انسان ايده‏ هاى عالى و والا بده كه فرضاً مالك اشياء هم باشد و اشياء به او تعلق داشته باشند، او ديگر به اشياء تعلق ندارد و بنده اشياء نيست و آزاد است. كدام انسان ما است؟ آن انسانى كه آزادى معنوى دارد نه انسانى كه هيچ چيز ندارد.

اين‏طور نيست كه اگر يك انسان هيچ چيز نداشت ما است؛ بلكه به دليل اينكه يك انسان وابسته به اشياء نيست و تعلق خاطر و قلبى به اشياء ندارد و اشياء او را اسير خودشان نكرده‏ اند و نمى‏ كنند، من او هيچ وقت من نيست و هميشه ما است. آنوقت از دو طرف مثال مى‏ آورند، مى‏ گويند: ما مى ‏بينيم هميشه انسانهايى در دنيا بوده و هستند كه مالك اشياء هستند ولى تربيتشان يك نوع تربيتى است كه اينها مملوك و بنده و اسير اشياء نيستند . زهد به معنى واقعى همين است.

ايمان، راه ما شدن من ها


من آن وقت واقعاً و حقيقتاً تبديل به ما مى ‏شود كه قبلًا تبديل به او شده باشد يعنى همان نظريه عرفا. من بدون آنكه قبلًا تبديل به او شده باشد تبديل به ما نمى ‏شود. راه ما شدن من ها اين است كه اول من ها ،او بشوند، يعنى ايمان به خدا پيدا شود.


بياييد همه ما شويم، اما به چه وسيله؟ به وسيله يك ايمان، به وسيله يك ايده، به وسيله يك كلمه: خدا، خداى ما. بياييد ما بشويم، اما اول بايد همه او بشويم. وقتى كه او شديم يعنى اين منيّت ما در مقابل او از بين رفت و همه يكرنگ شديم، آن وقت است كه مى‏ توانيم همه ما باشيم. تَعالَوْا الى‏ كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ بياييد به سوى كلمه و حقيقتى كه بين ما و شما متساوى است.

آن حقيقتى كه مال همه است و مال هيچ كس هم نيست، خداى ماست؛ آن حقيقت كلى و آن كسى كه همه ما را آفريده است، آن كسى كه عالم را خلق كرده و بازگشت عالم به سوى اوست. بياييد همه به سوى او بشتابيم، تنها او را پرستش كنيم و شريكى هم براى او قرار ندهيم. وقتى كه به سوى او رفتيم و او شديم، آنوقت ما مى ‏شويم و تنها آن وقت است كه مى‏ توانيم ما باشيم. اين است كه قرآن طرفدار ما بوده است و هميشه دم از ما مى ‏زند.

در نماز، بعد از آنكه خدا را حمد و ستايش مى ‏كنيم: الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ. ..، خدا را مخاطب قرار مى ‏دهيم. من تنها دارم نماز مى‏ خوانم و نماز من فرادى‏ است.مى ‏خواهم بگويم خدايا تو را پرستش مى ‏كنم و از تو كمك مى ‏خواهم، ولى اين‏طور مى ‏گويم: ايّاكَ نَعْبُدُ وَ ايّاكَ نَسْتَعينُ خدايا ما فقط تو را پرستش مى ‏كنيم و ما فقط از تو يارى مى ‏جوييم. نمى ‏گوييم من فقط تو را پرستش مى ‏كنم. در آخر نماز هم مى ‏گوييم: السَّلامُ عَلَيْنا وَ عَلى‏ عِبادِ اللَّهِ الصّالِحينَ.


پس در اين مكتب، يك اشتباه درباره انسان كامل اين است كه همه ارزشها جز يك ارزش فراموش شده است و آن هم ارزش ما بودن است. اين ما بودن حرف درستى است؛ يعنى اگر انسانى من او تبديل به ما نشده باشد انسان كامل نيست. اما اينكه خيال كنيد به صرف اينكه من انسان تبديل به ما شد، كامل شده است، دروغ است. ما شدن يكى از خطوط سيماى انسان كامل است، نه تمام آن.




نقد وبررسى نظريه مكتب اگزيستانسياليسم‏


اين مكتب معيار كمال انسانى و در واقع جوهر انسان و مادر همه ارزشهاى انسان را آزادى مى ‏داند و معتقد است كه انسان تنها موجودى است كه در اين عالم آزاد آفريده شده است، يعنى محكوم هيچ جبر و هيچ ضرورت و هيچ تحميلى نيست و به تعبيرى كه قدماى ما مى ‏كردند انسان در عالم خلقت يك موجود مختار است و نه يك موجود مجبور، و به تعبير بعضى غير انسان هرچه هست مجبور است، يعنى تحت تأثير جبرى يك سلسله علل و معلولات است ولى انسان مجبور نيست و هيچ گونه جبر علّى و معلولى او را اداره نمى ‏كند.

اين مكتب در اينجا مطلب ديگرى هم دارد و آن اين است: انسان كه آزاد و مختار در اين جهان آمده است، برعكس همه موجودات ديگر داراى سرشت و طبيعت مخصوص نيست. هرچه در دنيا آفريده شده است، با يك سرشت و ماهيت خاص آفريده شده است: سنگ، سنگ آفريده شده است، ديگر نمى ‏تواند سنگ نباشد و كلوخ باشد؛ گربه با طبيعت گربه ‏اى آفريده شده است و موش هم موش آفريده شده است با طبيعت موشى و اسب هم اسب آفريده شده است با طبيعت اسبى. اما انسان داراى هيچ گونه طبيعت خاص نيست، مگر آن طبيعتى كه خودش به خودش بدهد.

انسان كه موجود مختار و آزاد است، دايره اختيار و آزادى او در اين حد است كه به خودش سرشت مى ‏دهد و طبيعت و ماهيت مى‏ بخشد. اسم اين را اصالت وجود يا تقدم وجود بر ماهيت گذاشته‏ اند.

اصطلاح اصالت وجود و اصالت ماهيت در ميان ما يك اصطلاح نسبتاً قديمى است و در حدود سيصد و پنجاه سال (يعنى از زمان صدرالمتألهين) از عمرش مى ‏گذرد. ولى فلاسفه اسلامى اصالت وجود و اصالت ماهيت را اختصاصاً در اين مورد به كار نمى ‏بردند، بلكه در مورد همه اشياء به كار مى ‏بردند و از آن، معنى ديگرى غير از آنچه امروز به نام اصالت وجود مصطلح شده است در نظر مى ‏گرفتند.

ولى اين مطلب كه انسان نسبت به ساير موجودات اين امتياز را دارد كه داراى سرشت معين نيست و اين خودش است كه به خود سرشت مى ‏دهد- كه اينها اسمش را اصالت وجود يا تقدم وجود بر ماهيت گذاشته ‏اند- با مبانى بسيار محكمتر در فلسفه ما و بالاخص در فلسفه صدرالمتألهين، البته با تعبير ديگر و از راه ديگر ثابت شده است و اين، حرف درست و حقيقتى است كه انسان از خود يك سرشت ثابت ندارد و اين خود انسان است كه به خودش سرشت و طبيعت می ‏دهد.

مطلبى كه در تعبيرات دينى ما راجع به مسخ امم گذشته يا درباره اخلاقيات مردم در زمان حاضر و يا در مورد حشر مردم در قيامت آمده است- كه انسانها در قيامت به يك صورت محشور نمى ‏شوند؛ بعضى از انسانها انسان محشور مى‏ شوند و بسيارى از انسانها به صورت حيوان محشور مى‏ شوند- بر همين اساس است. با اينكه هركسى انسان و با فطرت انسانى متولد مى‏ شود و انسانِ بالقوّه متولد مى ‏شود، ولى در جريان زندگى ممكن است ماهيتش متحول به يك حيوانى غير از انسان شود و اين خود حقيقتى است .به هر حال يك اصل در اين مكتب اين است كه انسان، مختار و آزاد و مسئول خودش آفريده شده است، و حرف درستى است.

مى‏د انيم در ميان مسلمين [در مسئله جبر و اختيار ]دو گروه بودند: اشاعره جبرى بودند و معتزله تفويضى. شيعه معتقد به امرٌ بين الامرين است؛ نه جبر اشعرى را قبول دارد و نه تفويض و به خود وانهادگى معتزلى را. آنچه كه اگزيستانسياليست ها وانهادگى مى ‏نامند، همان تفويض معتزلى است. از نظر شيعه تفويض نيست ولى اختيار هست. ائمه فرموده‏ اند: لا جَبْرَ وَ لا تَفْويضَ بَلْ امْرٌ بَيْنَ الْامْرَيْن

جبر نيست (آنچنان كه امروز هم ماترياليستها مى ‏گويند و به جبر معتقدند) و تفويض و وانهادگى هم نيست (آنچنان كه اگزيستانسياليست هاى امروز هم می ‏گويند و به تفويض معتقدند)، اختيار است كه امر بين امرين است. پس تا اين حد، مسئله اختيار و آزادى انسان و اينكه جبرى بر انسان حكومت نمى ‏كند به اين معنى كه از او سلب اختيار كند، مطلب درستى است. اين مطلب هم كه انسان برخلاف همه موجودات ديگر- اعم از جاندار و غير جاندار- داراى يك سرشت ثابت و غيرقابل تغيير نيست بلكه انسان خودش به خودش ماهيت و سرشت و صورت مى‏ دهد، مطلب درستى است‏.

نتايج تعلق و وابستگى انسان‏

اما اين مكتب در مورد آزادى مطالب ديگرى هم دارد. تا اينجا آزادى به معنى آزادى فلسفى را بيان مى‏ كند: انسان آزاد و مختار و مسئول خود آفريده شده است و حتى سرشت خود را خود بايد به خود بدهد. بعد مى‏ گويند: هرچيزى كه برضد آزادى و منافى با آن باشد، انسان را از انسانيت خارج و او را بيگانه از انسانيت مى ‏كند.

انسان، بالذات آزاد آفريده شده است. ممكن است عواملى از جمله وابستگيها و تعلقها آزادى را از انسان بگيرد. اگر انسان خودش را به چيزى ببندد و به آن تعلق و وابستگى پيدا كند و بنده و تسليم چيزى باشد- حال هرچه مى‏ خواهد باشد- از نظر اين مكتب از انسانيت خارج شده است، زيرا آزادى از او گرفته شده است.



لازمه تعلق و وابستگى انسان چند چيز است: اولًا وقتى انسان وابسته به چيزى مثل پول شد و پول نقش اساسى را در فكر و ذهن و خواست او بازى كرد، آن پول توجه انسان را از خود به پول جلب مى ‏كند و نتيجه ‏اش غفلت انسان از خود و توجه به چيز ديگر است، خودفراموشى است. همين قدر كه انسان به چيزى وابسته شد و تعلق پيدا كرد، اولين خصلتش اين است كه خودآگاهى را از انسان مى‏ گيرد، يعنى او را از خودش غافل مى‏ كند و توجه انسان را به آن چيز جلب مى‏ كند. هيچ وقت اين انسان به ياد خودش نيست، به ياد آن محبوب و مطلوبش است، حالا مى ‏خواهد آن محبوب پول باشد، پست باشد، شغل باشد، هرچه مى ‏خواهد باشد.

پس اولين اثر وابستگى به اشياء اين است كه خودآگاهى را از انسان مى‏ گيرد و اين خودش براى انسان يك سقوط است كه خودآگاهى را از او نفى مى ‏كند و بجاى يك موجود خودآگاه يك موجود خودغافل و غيرآگاه مى‏ شود. اگر درباره آن شى‏ء از آن انسان سؤال كنى، دقيقترين اطلاعات را به تو مى‏ دهد ولى از خودش بى خبر است.

خصلت دوم اين تعلقات اين است كه انسان از ارزشهاى خود و ارزشهاى انسانى غافل مى ‏شود و همه توجهش معطوف به ارزشهاى آن شى‏ء مى ‏شود. براى يك آدم پول پرست، آن چيزهايى كه ارزش انسانى است ارزش ندارد، اصلًا خود او براى خودش ارزش ندارد. شرافت و كرامت در ذهن او نقشى ندارد، آزادى و آزادگى در ذهن او نقشى ندارد و هرچه هست پول است. ارزشهاى پول براى او ارزش است ولى ارزشهاى خودش براى خودش ارزش نيست. ارزشهاى خودش در نظر او سقوط مى‏ كند و ارزشهاى غير خودش (آن شى‏ء) زنده مى ‏شود.

خصلت سوم اين است كه وابستگى به يك شى‏ء اسارت مى ‏آورد. وقتى انسان خودش را به يك چيز بست قهراً از جريان و حركت و تكامل مى‏ ايستد، چون به آن چيز مثل حيوانى كه او را به يك درخت يا ميخ طويله بسته باشند، بسته شده است.

شما اگر يك انسان يا حيوان و يا اتومبيل را به يك درخت ببنديد، جلو جريان و حركت او را گرفته‏ ايد، يعنى او را راكد و منجمد و متوقف كرده ‏ايد و به تعبير فارسى امروز، او را از حالت شدن به حالت بودن تبديل كرده ‏ايد يا به تعبير فلاسفه خودمان حالت صيرورت- كه حالت اصلى اوست- از او گرفته مى‏ شود .

كمال، حركت از خود به خود

موجودى را در نظر بگيريد كه يك مسير تكاملى را طى مى‏ كند. يك گل از آن لحظه اول كه از زمين مى ‏رويد و رشد مى ‏كند و گل مى‏ شود و به حد نهايى مى ‏رسد، از كجا به كجا سير مى ‏كند؟ يا آن سلولى كه منشأ به وجود آمدن يك حيوان مى ‏شود، از آن لحظه اول تا هنگامى كه حيوان كامل مى ‏شود، يعنى يك موجود متكامل كه از ضعيفترين حالتها شروع به حركت مى‏ كند تا به كاملترين حالتها مى‏ رسد، از كجا به كجا سير مى ‏كند؟ آيا از خود به ناخود سير مى‏ كند، به اين معنا كه از خود بيگانه مى ‏شود؟ يا از ناخود به خود سير مى ‏كند؟ يا از ناخود به ناخود سير مى ‏كند؟ و يا از خود به خود سير مى‏ كند؟ نمى ‏شود گفت از ناخود به ناخود، چون فرض اين است كه خودش خودش است و جاى بحث نيست.

اگر بگوييم از خود به ناخود سير مى ‏كند، به اين معنى است كه تا آن وقت خودش است كه رشد و حركت نكرده است ولى وقتى شروع به حركت كرد از خودش بيگانه و جدا شد و ديگر خودش، خودش نيست. كما اينكه بعضى از فلاسفه خيلى قديم گفته‏ اند: حركت غيريت است، يعنى حركت خود غير شدن است، كه البته حرف نادرستى است.

مطلب اين است كه تخم يك گل و يا نطفه يك انسان از اولين لحظه‏ اى كه شروع به حركت مى‏ كند تا آخرين لحظه ‏اى كه به حد كمال خودش مى ‏رسد، از خود به خود حركت مى‏ كند، يعنى آن خود و واقعيتش يك واقعيت ممتد است. خود او نه آن لحظه اول است، نه لحظه وسط و نه لحظه آخر. خود او از اول تا آخرْ خود است بلكه هرچه رو به آخر مى ‏رود خود تر مى ‏شود، يعنى خود ش كاملتر مى‏ شود. از خود به سوى خود حركت مى ‏كند، ولى از خود ناقص به سوى خود كامل حركت مى‏ كند. همين گل بدون اينكه شعور داشته باشد، به سوى كمالش حركت مى ‏كند. حال اگر همين گل شاعر بود و شعور مى ‏داشت، آيا غير از اين بود كه عشق به همان كمال نهايى‏ اش را داشت؟ همه موجودات، بالفطره عاشق كمال نهايى خود هستند. همان گل هم عاشق كمال نهايى خودش است، جمادات هم به قول بعضى عاشق كمال نهايى خودشان هستند. هر موجودى عاشق كمال خودش است.

بنابراين تعلق يك موجود به غايت و كمال نهايى خودش، از خود بيگانه شدن نيست، بيشتر در خود فرو رفتن است؛ يعنى بيشتر خود، خود شدن است. آزادى اگر به اين مرحله برسد كه انسان حتى از غايت و كمال خودش آزاد باشد يعنى حتى از خودش آزاد باشد، اين نوع آزادى از خود بيگانگى مى‏ آورد. اين نوع آزادى است كه برضد كمال انسانى است. آزادى اگر بخواهد شامل كمال موجود هم باشد يعنى شامل چيزى كه مرحله تكاملى آن موجود است، به اين معنا كه من حتى از مرحله تكاملى خودم آزاد هستم، مفهومش اين است كه من از خودِ كاملترم آزادم و خود ناقصتر من از خود كاملتر من آزاد است. اين آزادى، بيشتر انسان را از خودش دور مى‏ كند تا اين وابستگى.

در اين مكتب ميان وابستگى به غير و بيگانه، با وابستگى به خود (يعنى وابستگى به چيزى كه مرحله كمال خود است) تفكيك نشده است. ما هم قبول داريم كه وابستگى به يك ذات بيگانه با خود، موجب مسخ ماهيت انسان است. چرا اين همه در اديان، وابستگى به ماديات دنيا نفى شده است؟ چون وابستگى به يك بيگانه است و وابستگى به آن واقعاً موجب سقوط ارزش انسانيت است. اما وابستگى به آنچه كه كمال نهايى انسان است، وابستگى به يك امر بيگانه نيست، وابستگى به خود است. وابستگى به خود موجب نمى‏ شود كه انسان از خودش بى خبر و ناآگاه شود و مستلزم اين نيست كه ارزشهاى خود را فراموش كند و يا از جريان بماند ؛ چون وقتى شى‏ء به غايت خودش وابستگى دارد، به سوى او شتابان است و به طرف او حركت مى‏ كند.

اشتباه اين مكتب در مورد رابطه انسان با خدا

آقاى سارتر! خدا از دو راه با انسان بيگانه نيست. اولًا تعلق انسان به خدا تعلق به يك شى‏ء مغاير با ذات و يك شى‏ء مباين نيست كه انسان با تعلق به خدا خودش را فراموش كند چون خدا را ياد كرده است. اين مطلب كه علت فاعلى و علت موجده و مبدع هر شى‏ء، مقوّم ذات آن شى‏ء است (يعنى قوام هر شى‏ء به علت مبدع و ايجاد كننده آن است) و از خود آن شى‏ء به او نزديكتر است، مطلبى است كه در فلسفه عاليه اسلامى با برهانى بسيار روشن ثابت شده است.

قرآن مى ‏فرمايد: نَحْنُ اقْرَبُ الَيْهِ مِنْكُمْ ما از خود شما به شما نزديكتريم ؛ نه فقط آگاهى ما به شما از آگاهى شما به خودتان بيشتر است، بلكه ذات ما از شما به شما نزديكتر است، و اين تعبير قرآن خيلى عجيب است. هرچيزى خودش به خودش از هر چيز ديگرى نزديكتر است، ولى قرآن مى‏ گويد خدا به هر چيزى از خود آن چيز نزديكتر است، چون خدا نسبت به هر چيزى از خودش خودتر است. البته سطح اين مطلب بسيار بالاست.

على عليه السلام مى‏ فرمايد: داخِلٌ فِى الْاشْياءِ لا بِالْمُمازَجَةِ وَ خارِجٌ عَنِ الْاشْياءِ لا بِالْمُبايَنَةِ.


يكى از مطالبى كه نهج البلاغه بر آن تكيه مى‏ كند اين است كه خدا از اشياء بيرون و جدا نيست ولى در عين حال داخل در اشياء هم نيست: لَيْسَ فِى الْاشْياءِ بِوالِجٍ وَ لا عَنْها بِخارِجٍ .

ثانياً قرآن كه مى ‏گويد انسان به خدا بايد تعلق خاطر داشته باشد، به اين دليل است كه خدا را كمال و نهايت سير انسان مى ‏داند و مسير انسان را به سوى خدا مى ‏داند. پس توجه انسان به خدا، مثل توجه آن ذره است به نهايت كمال خودش، مثل توجه آن دانه است به نهايت كمال خودش. رفتن انسان به سوى خدا، رفتن انسان به سوى خود است، رفتن انسان از خود ناقصتر به خود كاملتر است.

پس اشتباه كرده است آن كسى كه خدا را با اشياء ديگر مقايسه كرده و خيال كرده است كه خدا هم مثل يك شى‏ء بيگانه است كه وقتى انسان به آن توجه پيدا كرد، آگاهى ‏اش از خودش سلب مى ‏شود و وقتى در آن شى‏ء بيگانه غرق شد، ارزشهاى خودش را فراموش مى ‏كند و وقتى به آن شى‏ء بيگانه توجه كرد، از حركت مى ‏ايستد .

خودآگاهى و خداآگاهى‏
خدا به انسان آنچنان نزديك و با او يگانه است كه آگاهى انسان به خدا عين آگاهى او به خودش است، بلكه انسان فقط وقتى مى‏تواند به خودش آگاه باشد كه به خدا آگاه باشد و محال است كسى خودآگاه باشد ولى خداآگاه نباشد.
قرآن مى ‏فرمايد: وَ لا تَكونوا كَالَّذينَ نَسُوا اللَّهَ فَانْسيهُمْ انْفُسَهُمْ اولئِكَ هُمُ الْفاسِقونَ
هركس خدا را فراموش كند، خودش را فراموش كرده است. انسان آن وقت خودش را باز م ى‏يابد كه خداى خودش را بازيافته باشد. اگر انسان خدايش را فراموش كرد، خودش را فراموش كرده است.قرآن در جهت عكس اگزيستانسياليسم مى ‏گويد. آنها مى ‏گويند: انسان اگر توجهش به خدا معطوف شود، خداآگاه مى ‏شود و ناخودآگاه. قرآن مى ‏فرمايد: انسان فقط آن وقت مى ‏تواند خودآگاه شود كه خداآگاه شود، و اين از آن عاليترين و دقيقترين مسائل انسانى و روانى قرآن است كه واقعاً حيرت‏آور است.
قرآن مى ‏گويد: انسان گاهى خودش را فراموش مى ‏كند و خودش را مى ‏بازد و به تعبير خود قرآن، بازنده بزرگ آن نيست كه همه پولش را باخته است و حتى آن كسى نيست كه آزادى خود را باخته و نوكر ديگرى شده و حتى آن كسى نيست كه ناموسش را باخته است، بلكه بازنده بزرگ كسى است كه خودش را باخته است.
وقتى انسان خودش را ببازد، همه چيز را باخته و اگر انسان خودش را بيابد، همه چيز را يافته است.
فلسفه عبادت چيست؟ فلسفه عبادت اين است كه انسان خدا را بيابد تا خودش را بيابد. فلسفه عبادت، بازيابى خود و خودآگاهى واقعى به آن معنايى است كه قرآن مى ‏گويد و بشر هنوز نتوانسته است خودش را برساند، مگر كسانى كه از مكتب اسلام الهام گرفته‏اند.
بنابراين درباره اينكه اينها در باب آزادى خيال كرده‏اند كه هر تعلقى بر ضد آزادى است، بايد گفت: بله، هر تعلقى بر ضد آزادى است مگر تعلق به خدا كه تعلق به خود است و تعلق به خودِ كاملتر است و جز با تعلق به خدا آگاهى پيدا نمى ‏شود.
پس آگاهى به خدا مستلزم آگاهى بيشتر از خود است، يعنى انسان هرچه كه در عبادت و خلوت، بيشتر در ذكر خدا فرو رود و توجهش به خدا بيشتر شود، آن وقت است كه نفس خودش را بهتر مى ‏شناسد.

كمال هدفى و كمال وسيله ‏اى‏

يك مطلب ديگر اين است كه اين آقايان اگزيستانسياليست بين هدف و وسيله اشتباه كرده ‏اند. آزادى براى انسان كمال است، ولى آزادى، كمال وسيله‏ اى است نه كمال هدفى. هدف انسان اين نيست كه آزاد باشد، ولى انسان بايد آزاد باشد تا به كمالات خودش برسد؛ چون آزادى يعنى اختيار، و انسان در ميان موجودات تنها موجودى است كه خود بايد راه خود را انتخاب كند و حتى به تعبير دقيقتر خودش بايد خودش را انتخاب كند.

پس انسان آزاد و مختار است، ولى آيا چون آزاد و مختار است به كمال خودش رسيده است يا اينكه مختار است كه كمال خودش را انتخاب كند؟ با آزادى ممكن است انسان به عاليترين مقامات برسد و ممكن است به اسفل السافلين سقوط كند.

موجود مختار يعنى موجودى كه افسارش را به دست خودش داده ‏اند، يعنى گفته ‏انداى انسان! تو فرزند بالغ اين عالم و اين طبيعت هستى؛ همه فرزندان ديگر، نابالغ‏ اند و بايد سرپرستى شوند جز تو كه بالغ و مختار و آزاد هستى، انّا هَدَيْناهُ السَّبيلَ امّا شاكِراً و امّا كَفوراً ، ما تو را راهنمايى مى ‏كنيم و اين خودت هستى كه بايد انتخاب كنى.

آزادى، خودش كمال بشريت نيست، وسيله كمال بشريت است؛ يعنى انسان اگر آزاد نبود نمى‏ توانست كمالات بشريت را تحصيل كند. يك موجود مجبور نمى ‏تواند به آنجا برسد. پس آزادى كمال وسيله‏ اى است نه كمال هدفى.

عصيان هم همين‏طور است. اينها از اينجا به اين نكته رسيده ‏اند كه چون انسان آزاد است مى ‏تواند متمرد و عصيانگر باشد، يعنى مى ‏تواند در مقابل هر جبرى بايستد و آن را انكار و نفى كند. بعد خيال كرده ‏اند كه خود عصيان و سرپيچى براى انسان كمال است و يك انسان آزاد انسانى است كه در مقابل هيچ چيزى تسليم نباشد و در مقابل همه چيز عصيان بورزد، چون براى عصيان ارزش ذاتى قائل شده ‏اند.

لازمه اين مكتب و اين فلسفه هرج و مرج است. فلسفه‏ اى كه در آن عصيان داراى ارزش ذاتى باشد، مستلزم هرج و مرج است. سارتر خيلى كوشش مى ‏كند كه اين تهمت را از خودش و مكتبش دور كند ولى نمى‏ تواند. مكتبى كه براى عصيان ارزش ذاتى قائل است، نمى‏ شود در آن هرج و مرج نباشد. در مكتب اسلام امكان عصيان است كه براى انسان ارزش است؛ يعنى انسان مى‏ تواند عصيان كند و مى ‏تواند اطاعت كند، مى ‏تواند بالا برود و مى‏ تواند پايين بيايد. آيا كبوتر كه عصيان نمى ‏كند، از انسان بالاتر است؟ خير، او عصيان نمى ‏كند چون نمى ‏تواند عصيان كند.

توانايى اطاعت و عصيان معادل يكديگرند و اين توانايى براى انسان كمال است.

موجودات ديگر چنين توانايى را ندارند و لهذا مكلّف و آزاد و مختار نيستند.

بله، بعد از عصيان، بازگشت- كه نام آن توبه است- براى انسان كمال است. با بازگشت از عصيان است كه يك اسم از اسماء حق تعالى (يعنى اسم غفور و آمرزنده) تحقق پيدا مى‏ كند. اگر عصيانى و توبه‏ اى نبود، غفرانى نبود. نه اينكه اگر عصيان نبود خدا غفور نبود. عصيان، سقوط و توبه بازگشت است. با اين سقوط و بازگشت است كه غفران حق تحقق پيدا مى ‏كند.



آزادى يعنى نبودن مانع، نبودن جبر، نبودن هيچ قيدى در سر راه؛ پس آزادم و مى‏ توانم راه كمال خودم را طى كنم، نه اينكه چون آزاد هستم به كمال خود رسيده‏ ام.

آزادى مقدمه كمال است نه خود كمال. يك موجود كه بايد راهى را طى كند و او را آزاد و مختار آفريده ‏اند و تمام موانع را از سر راه او برداشته ‏اند، به مرحله آزادى رسيده است ولى به مرحله آزادى رسيدن، به مقدمه كمال رسيدن است، يعنى آزاد است كه راه كمال خود را طى كند.

پس اشتباه اول اين مكتب اين است كه خيال مى ‏كند اختيار و آزادى انسان با وجود خدا منافى است. اشتباه دوم اين است كه خيال مى‏ كند ايمان و تعلق به خدا مانند وابستگى به اشياء بيگانه است و موجب ركود و انجماد و ناخودآگاهى و سقوط ارزشهاست. اشتباه سوم اين است كه آزادى را كمال نهايى انسان دانسته است، در صورتى كه آزادى كمال مقدّمى انسان است.

آيا آزادى كمال است؟ بدون شك، چون اگر آزادى نباشد انسان نمى ‏تواند به هيچ كمالى برسد. خدا انسان را طورى خلق كرده است كه به كمال خودش از راه آزادى و انتخاب و اختيار برسد. راه كمال غير از اينكه قدم انسان با اختيار و آزادى باشد، ممكن نيست جور ديگرى طى شود. همين قدر كه اجبار آمد، ديگر اين راه نرفتنى است‏

آزادى در تعبيرات اسلامى‏

اسلام درباره آزادى به عنوان يك ارزش از ارزشهاى بشر اعتراف كرده است اما نه ارزش منحصر به فرد و نه آزادى با آن تعبيرها و تفسيرهاى ساختگى، بلكه آزادى به معنى واقعى.

على عليه السلام وصيتنامه ‏اى به امام حسن عليه السلام در نهج البلاغه دارند كه بعد از نامه ‏اى كه ايشان به مالك اشتر نوشته ‏اند كه بسيار مفصل است، مفصل ترين نامه امام است. در ابتداى اين اندرزنامه هم قيد كرده ‏اند: براى تو و هركس كه از آن استفاده كند.


يكى از جمله ‏هاى آن نامه اين است:

وَ اكْرِمْ نَفْسَكَ عَنْ كُلِّ دَنيَّةٍ وَ انْ سَاقَتْكَ الَى الرَّغائِبِ، فَانَّكَ لَنْ تَعْتاضَ بِما تَبْذُلُ مِنْ نَفْسِكَ عِوَضاً .

پسرم! جان و روان خودت را گرامى بدار و از هر كار دنى و پست و از هر دنائت و پستى محترم بدار.

نمى‏ گويد مثلًا جان خودت را گرفتار نكن، مى ‏گويد: اكْرِمْ. .. يعنى احترام ذات خودت را حفظ كن از اينكه تن به دنائت و پستى بدهى. فَانَّكَ لَنْ تَعْتاضَ بِما تَبْذُلُ مِنْ نَفْسِكَ عِوَضاً. همان‏طور كه قرآن مى‏ فرمايد بزرگترين باختنها باختن خود است، اينجا نيز اميرالمؤمنين همان معنا را به تعبير ديگرى مى‏ گويد: پسرم! هرچه را كه از دست بدهى و بفروشى مى ‏توان براى آن قيمت گذاشت و در نهايت امر فروخت، منتها قيمتها فرق مى ‏كند: مثلًا يك الماس و برليان مانند كوه نور و درياى نور، همه اينها بالاخره ارزشى دارند؛ هرقدر هم كه ارزش آنها بالا باشد نهايتاً به قيمت آنها مى ‏توان رسيد. هرچه داشته باشى قابل اين است كه بفروشى و در مقابل آن بهايش را دريافت كنى ولى يك چيز دارى كه اگر آن را بفروشى، بهايى در همه جهان براى آن پيدا نمى ‏شود و آن خودت هستى، يعنى همان نفس و جان و روحت؛ اگر روحت را بفروشى و تمام دنيا و مافيها را به تو بدهند، برابرى نمى‏ كند.

فقط يك چيز است كه مى ‏شود با جان و نفس و خود من برابرى كند و آن خداست. جان را مى‏ت وان به خدا فروخت و خدا را گرفت ولى در همه مخلوقات عالم، مُلك و ملكوت و دنيا و آخرت، بهايى براى نفس پيدا نمى‏ شود.

على عليه السلام در همان نامه مى ‏فرمايد:

وَ لا تَكُنْ عَبْدَ غَيْرِكَ وَ قَدْ جَعَلَكَ اللَّهُ حُرّاً..

پسرم! هرگز بنده ديگرى مباش زيرا خدا تو را آزاد آفريده است.



على عليه السلام عبادتها را ارزشيابى مى ‏كند و اين تعبير در احاديث زيادى آمده است، مى ‏فرمايد: مردمى كه خدا را عبادت مى‏ كنند سه دسته هستند: بعضى خدا را از ترس عبادت مى‏ كنند؛ چون شنيده‏ اند جهنم و عذابى هست، خدا را عبادت مى ‏كنند كه خدا آنها را معذب نكند، فَتِلْكَ عِبادَةُ الْعَبيدِ اين عبادت، عبادت برده صفتان است، يعنى حالت اينها حالت برده‏هايى است كه از ترس اربابشان كار مى‏ كنند. اين ارزشى ندارد.

بعضى ديگر خدا را به طمع بهشت عبادت مى ‏كنند چون شنيده ‏اند كه هركس امر خدا را اطاعت كند، خدا بهشتى دارد كه جَنّاتٍ تَجْرى مِنْ تَحْتِهَا الْانْهارُ

و در آن حورالعين كَأمْثالِ اللُّؤْلُؤِ الْمَكْنون و لَحْمِ طَيْرٍ مِمّا يَشْتَهونَ

وجود دارد؛ وقتى به ياد گوشت مرغ و به ياد لؤلؤ و زمرد و حورالعين آنجا مى‏ افتد شروع به عبادت مى‏ كند، براى اينكه از آنها چيزى نصيبش شود، فَتِلْكَ عِبادَةُ التُّجّارِ اين، عبادت تاجرپيشگان است. يك بازرگان هميشه از سرمايه ‏اش خرج مى ‏كند براى اينكه سود بيشترى ببرد. اينجا هم اين شخص عبادت و كار مى ‏كند براى اينكه مزد گزافى بگيرد.

ولى گروهى ديگر خدا را شكراً و سپاسگزارانه عبادت مى ‏كنند؛ در عبادت نه چشم به بهشت دارند و نه ترس از جهنم، فقط و فقط خدا را مى ‏بينند. يكى از ارزشهاى انسانى انسان از آن جهت كه انسان است سپاسگزارى است. وجدان حكم مى ‏كند كه اين خدا را بايد سپاس گفت؛ اگر بهشتى وجود نداشته باشد و جهنمى هم در كار نباشد، من او را عبادت مى‏ كنم چون بايد او را سپاس بگويم.

پس عبادت طايفه اول، عبادت بردگان بود و دومى عبادت بازرگانان. سومى عبادت آزادگان است: فَتِلْكَ عِبادَةُ الْاحْرارِ . انسان حُرّ و آزاده در منطق على عليه السلام حتى به بهشت و جهنم بستگى ندارد، از بهشت و جهنم هم آزاد است، فقط به خداى خودش بستگى دارد و بس.

اسلام اولًا تك ارزشى نيست، چشمى دارد كه همه جا را مى ‏بيند؛ آنجا را كه فلاسفه ديده‏ اند اسلام بيش از فلاسفه ديده است، آنجا را كه عرفا ديده ‏اند اسلام بهتر ديده است، آنجا را كه مكتب محبت مى ‏بيند اسلام بيشتر ديده، آنجا را كه مكتب قدرت ديده است اسلام بهتر ديده و آنجا را كه مكتب اجتماعى ديده اسلام بهتر ديده و آنجا را كه مكتب آزادى ديده اسلام بهتر ديده است و در عين حال نقاط ضعف هيچ يك از اينها را ندارد. منطق بسيار مشخص و روشن به ما نشان مى ‏دهد كه اسلام مكتب [الهى ]است. اينهاست كه به ما ثابت مى ‏كند اسلام از طرف خداست.


مگر نه اين است كه اين مكتبهايى كه گفتيم، همه را نوابغ درجه اول دنيا ارائه كرده ‏اند؟ ولى مى ‏بينيم همگى در مقابل مكتب اسلام رنگ مى ‏بازند. پيغمبر هرچه نابغه بود- تازه نابغه ‏اى كه به مكتب نرفت و خط ننوشت- محال و ممتنع بود كه يك مغز، خودش بتواند اين گونه حرف بزند. معلوم است كه از مافوق قدرت انسانها الهام گرفته است و سخنش واقعاً از ناحيه خداست. اين مكتب بر تمام مكتبهاى ديگر مى‏چربد. با مقايسه اسلام با مكتبهاى ديگر است كه ارزش اين مكتب آنچنان كه بايد و شايد روشن مى ‏شود.

سلام به اخلاقیهای اسک دین

از استاد سینا تشکر می کنم که برای این تاپیک خیلی زحمت کشیدند و برای اینکه از این خلاصه ارائه دادن کتب شهید مطهری(ره) استفاده کنیم ، پیشنهاد دارم کتاب بعدی کتاب آزادی معنوی این عالم بزرگوار باشه و از باب مقدمه بنده در این تاپیک قطره ای از دریای علم این کتاب را تقدیم می کنم:




چکیده کتاب آزادی معنوی
(1)
اقسام آزادی:

1- آزادی اجتماعی،يعنی بشر در اجتماع از ناحيه ی ساير افراد اجتماع آزادی داشته باشد و ديگران مانع رشد او نشوند.مورد استثمار، استخدام، استباد و... قرار نگيرد.در قرآن هم به اين نوع آزادی اشاره شده است: سوره ی آل عمران آيه ي 64.


2- آزادی معنوی: انسان يك موجود مركب و دارای قوا و غرايز گوناگون است. در وجود انسان شهوت، غضب، حرص، طمع .... و عقل، فطرت ... است. ممكن است انسان اسير حرص و طمع ... باشد و بنده و اسير آن شود و ممكن هم هست كه از آنها رها باشد. از طرفی امكان دارد انسان زير بار ذلت نرود از نظر اخلاق و معنويت هم آزادی خود را حفظ كند.يعنی وجدان و عقل خودش را آزاد نگه دارد، كه اين همان تزكيه نفس و تقوا باشد.


فاش می گويم از گفته ی خود دلشادم



بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم

(2)

عبوديت :

امام صادق عليه السلام به فضيل فرمود: فضيل! آيا تو می دانی كه عبوديت چيست؟
عبوديت گوهری است كه ظاهرش عبوديت است و كنه و نهايت و باطنش، آخرين منزل و هدف و مقصدش ربوبيت است.


اولين اثر عبادت، تسلط بر خود

اولين اثر عبادت كه انسان را به خدا نزديك می كند تسلط بر خود است. از اينجا مشخص می شود كدام عبادت قبول است كدام نه.


تسلط بر قوه ی خيال
مرحله ی بالاتر از آن تسلط بر انديشه و قوه ی خيال است.مثل حضور قلب در نماز و...



-شهيد مطهری با ذكر روايات متعدد بر عدم افراط و تفريط در همه ی امور تاكيد می كردند.

(3)



توبه

اولين منزل سلوك توبه است. اولين منزل قرب و سلوك به سوی پروردگار توبه است. اولين مرحله ای كه عبوديت خود را شروع می كنيم.

شهيد مطهری بسيار مفصل شرايط پذيرش توبه را در كتاب توضيح داده اند:

شرط اول: بازگرداندن حقوق مردم




شرط دوم: ادای حقوق الهی

(4)


هجرت

هجرت يعنی دوری گزيدن، حركت كردن، كوچ كردن از وطنو ... اما از لحاظ دينی يعنی: دوری گزيدن از خانمان و از زندگی و از همه چيز دست شستن برای نجات ايمان و ...
هجرت از گناه: مهاجر كسی است كه از گناهان هجرت و دوری كند. المهاجر من هجر السيئات ....


كتاب خيلی مفصل و زيبا بود توی خلاصه شدن قطعآ خيلی زيبايی ها حذف مي شه.

یا سریع الرضا

در ادامه ی مطالب استاد عرفان بزرگوار مطلبی از حضرت آیه الله مکارم شیرازی در رابطه با آزادی دیدم که بسیار جالبه.

آزادى انسان‏ها


قال على عليه السلام:

«ايُّهَا النَّاسُ انَّ آدَمَ لَمْ يَلِدْ عَبْداً وَ لا امَةً وَ انَّ النَّاسَ كُلُّهُمْ احْرارٌ»؛

«اى مردم! از حضرت آدم عليه السلام غلام و كنيزى خلق نشده، بلكه تمام مردم آزاد هستند!» .

مخاطب حضرت در اين روايت تمام مردم هستند؛ چون گروه خاصّى را مورد خطاب قرار نداده، بلكه تمام انسان‏ها را مورد خطاب قرار داده است. خطاب «يا ايُّهَا النَّاسُ» در مواردى است كه جنبه حقوق بشر دارد، ولى خطاب‏هايى مانند «يا ايُّهَا الَّذينَ آمَنُوا» جنبه حقوق اسلامى دارد.

طبق اين روايت، همه مردم آزادند و اساس آفرينش انسان و فرزندان آدم بر حريّت و آزادى بوده است. و اگر در جايى اين اصل نقض شود، جنبه استثنايى دارد. اين نكته كه مسأله آزادى انسان 1400 سال قبل توسّط اسلام مطرح شده، قابل تأمّل و دقّت است؛ زيرا در آن زمان حريّت يك اصل اساسى و يك ارزش شناخته نمى ‏شد، برخلاف امروز كه ارزشى بودن آزادى يك امر بديهى است.

اصل لزوم آزادى مطلبى روشن، بلكه از بديهيّات است و مورد قبول‏ همه مى ‏باشد و همه ملّت‏هاى تحت سلطه براى به دست آوردن آن مبارزه مى‏ كنند. آنچه قابل توجّه و در خور دقّت مى‏ باشد، دو چيز است:

1- چرا آزادى يك ارزش است؟ اگر نباشد چه مى ‏شود؟ و اگر باشد چه رخ مى ‏دهد؟ متأسّفانه فلسفه آزادى چيزى است كه كمتر بدان پرداخته مى ‏شود.
فلسفه آزادى روشن است:

انسان نيروها و قابليّت‏هايى دارد. در صورتى مى ‏تواند اين‏ها را به ثمر برساند كه مانعى بر سر راه او نباشد، بتواند آزادانه علم و دانش را فراگيرد و در مسير تكامل پيش برود، تكامل بر دو پايه استوار است الف: استعدادهاى درونى. ب: نداشتن مانع، بنابراين فلسفه آزادى انسان، استفاده وى از استعدادها و لياقت‏هاى درونى است. و روشن است كه شكوفايى استعدادهاى درونى انسان در محيطى آزاد بهتر تحقّق پيدا مى ‏كند. رشد بوته ‏اى كه در يك گلدان هست با بوته ‏اى كه در يك زمين زراعتى كاشته شده قابل مقايسه نيست.
2- چه نوع آزادى مطلوب است؟
از آنچه در نكته اوّل گذشت روشن مى ‏شود كه آن نوع از آزادى مطلوب است كه در مسير تكامل انسان باشد. بنابراين اين فلسفه آزادى حدود آن را تبيين مى‏ كند، زيرا آزادى اقسامى دارد:

1- آزادى مطلق؛ اين نوع آزادى فقط در دل جنگل‏ها و در بين حيوانات وحشى پيدا مى ‏شود و بس. در چنين مكان‏هايى هر كسى هر كار بخواهد مى ‏كند. و روشن است كه هيچ كسى مدافع چنين آزادى نيست.

2- آزادى در محدوده قوانين بشرى كه دائماً دست خوش تغيير و تفسير است؛ كسانى كه معتقد به دين نيستند، ولى قانون را قبول دارند آزادى آن‏ها بايد در چارچوبه قانون باشد و واضح است كه قانون تضادّى با آزادى ندارد، بلكه محافظ آن است.

3- آزادى در محدوده ارزش‏هاى الهى؛ آزادى پيروان مكاتب الهى در چارچوبه ارزش‏هاى دينى است، آن‏ها هرگز اجازه نمى ‏دهند كه به نام آزادى به حريم اين ارزش‏هاى والاى الهى و انسانى تجاوز شود.

بديهى است نوع اوّل آزادى مطلوب هيچ بشرى نيست، و نوع دوم سرچشمه انواع مشكلات و بدبختى‏ هاست، و تنها نوع سوم است كه مى‏ تواند سعادت ما را تضمين كند و قبايى است كه براى قامت انسان دوخته شده است.


یا دافِعَ الْبَلِیّاتِ


- معنى آزادى

آزادى يكى از لوازم حيات و تكامل است ، يعنى يكى از نيازمنديهاى موجود زنده آزادى است . موجودات زنده براى رشد و تكامل به سه چيز نياز دارند:
1.تربيت
2. امنيت
3. آزادى

تربيت عبارت است از يك سلسله عوامل كه موجودات زنده براى رشدشان به آنها احتياج دارند. مثلا يك گياه براى رشد و نموَش به آب و خاك احتياج دارد به نور و حرارت احتياج دارند.

موجود زنده، بايد امنيت داشته باشد تا آنچه را دارد از او نگيرند، يعنى از ناحيه يك دشمن ، از ناحيه يك قوه خارجى ، آنچه دارد از او سلب نشود. انسان هم به تعليم و تربيت احتياج دارد و هم به امنيت ، يعنى جان دارد جانش را از او نگيرند، ثروت دارد ثروتش را از او نگيرند، سلامت دارد سلامتش را از او نگيرند، آنچه را دارد از او نگيرند.

آزادی یعنی ،جلوى راهش را نگيرند پيش رويش مانع ايجاد نكنند. ممكن است يك موجود زنده امنيت داشته باشد، عوامل رشد هم داشته باشد ولى در عين حال موانع جلوى رشدش را بگيرد، مثلا يك درخت وقتى مى خواهد رشد بكند بايد جلويش فضاى بازى باشد

پس آزادى يعنى چه ؟ يعنى نبودن مانع ، انسانهاى آزاد انسانهايى هستند كه با موانعى كه در جلوى رشد و تكاملشان هست مبارزه مى كنند، انسانهايى هستند كه تن به وجود مانع نمى دهند.

آزادى اجتماعى يعنى چه ؟يعنى بشر بايد در اجتماع از ناحيه ساير افراد اجتماع آزادى داشته باشد، ديگران مانعى در راه رشد و تكامل او نباشند، او را محبوس نكنند، به حالت يك زندانى درنياورند كه جلوى فعاليتش گرفته شود، ديگران او را استثمار نكنند، استخدام نكنند، استعباد نكنند، يعنى تمام قواى فكرى و جسمى او را در جهت منافع خودشان به كار نگيرند، اين را مى گويند آزادى اجتماعى .

مى دانيد كلمه استثمار يعنى چه ؟يعنى چيدن ميوه ديگرى. هر كسى وجودش مثل يك درخت پرميوه است. ميوه درخت وجود هر كسى يعنى محصول كار و فكرش، محصول فعاليتش، محصول ارزشش بايد مال خودش باشد. وقتى كه افرادى كارى مى كنند كه محصول درخت وجود ديگران را به خودشان تعلق مى دهند و ميوه هاى وجود آنها را مى چينند، مى گويند اين فرد فرد ديگر را استثمار كرده است يكى از گرفتاريهاى بشر در طول تاريخش همين بوده است كه فردى فرد ديگر را، قومى قوم ديگر را استثمار مى كرده به بردگى خود مى كشيده است .

در نص قرآن مجيد، يكى از هدفهايى كه انبياء داشته اند اين بوده است كه به بشر آزادى اجتماعى بدهند، يعنى افراد را از اسارت و بندگى يكديگر نجات بدهند.

قل يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمه سواء بيننا و بيننكم الا نعبد الا الله و لانشرك به شيئا و لايتخد بعضنا بعضا اربابا من دون الله.



اى پيغمبر! به اين كسانى كه مدعى پيروى از يك كتاب آسمانى گذشته هستند، به اين يهوديها، به اين مسيحى ها، به اين زرتشتيها - و حتى شايد به اين صابئيها كه در قرآن اسمشان آمده است - و به همه ملتهايى كه پيرو يك كتاب قديم آسمانى هستند اين طور بگو: بياييد همه ما جمع شويم دور يك كلمه، زير يك پرچم آن پرچم چيست دو جمله بيشتر ندارد. يك جمله اش اين است: الا نعبد الا الله و لانشرك به شيئا در مقام پرستش، جز خداى يگانه چيزى را پرستش نكنيم، نه مسيح را بپرستيم نه غير مسيح را و نه اهرمن را پرستش كنيم، جز خدا هيچ موجودى را پرستش نكنيم.


جمله دوم: و لا يتخذ بعضنا بعضا از بابا من دون الله اينكه هيچ كدام از ما ديگرى را بنده و برده خودش نداند و هيچ كس هم يك نفر ديگر را ارباب و آقاى خودش نداند. يعنى نظام آقايى و نوكرى ملغى، نظام استثمار، مستثمر و مستثمر ملغى، نظام لامساوات ملغى، هيچ كس حق استثمار و استعباد ديگرى را نداشته باشد.



تفاوتى كه ميان مكتب انبياء و مكتبهاى بشرى هست در اين است كه پيغمبران آمده اند تا علاوه بر آزادى اجتماعى به بشر آزادى معنوى بدهند، و آزادى معنوى است كه بيشتر از هر چيز ديگر ارزش دارد تنها آزادى اجتماعى مقدس نيست، بلكه آزادى معنوى هم مقدس است و آزادى اجتماعى بدون آزادى معنوى ميسر و عملى نيست. آزادى معنوى را جز از طريق نبوت، انبياء، دين، ايمان و كتابهاى آسمانى نمى توان تامين كرد.


ممكن است انسانى باشد كه همان طور كه از نظر اجتماعى آزادمرد است، زير بار ذلت نمى رود، زير بار بردگى نمى رود و آزادى خودش را در اجتماع حفظ مى كند، از نظر اخلاق و معنويت هم آزادى خود را حفظ كرده باشد، يعنى وجدان و عقل خودش را آزاد نگه داشته باشد. اين آزادى همان است كه در زبان دين تزكيه نفس و تقوا گفته مى شود.

بشر قديم به حكم طبيعت فردى خودش منفعت طلب بود، سود طلب بود، از هر وسيله اى مى خواست به نفع خودش استفاده كند. يكى از وسايل، افراد بشر بودند. همان طورى كه از چوب و سنگ و آهن و گوسفند و گاو و اسب و قاطر مى خواست به نفع خودش استفاده كند، از انسان هم مى خواست استفاده كند. آن وقتى كه درختى را مى كاشت يا مى بريد، چيزى كه درباره اش فكر نمى كرد خود آن درخت بود، فقط درباره خودش فكر مى كرد. همين طور افراد ديگر را اگر برده مى گرفت و بنده خودش مى كرد. اگر حقوقشان را سلب مى كرد، به خاطر منفعت طلبى خودش بود. پس آن علتى كه در دوران گذشته بشر را وادار مى كرد به سلب آزادى اجتماعى و پايمال كردن حقوق اجتماعى ديگران، حس منفعت طلبى او بوده است و بس.



بشر قديم يك موجود صريح بود، هنوز به حد نفاق و دورويى نرسيده بود. فرعون مردم را استعباد مى كرد، رسما هم مى گفت: و قومهما لنا عابدون موسى چه مى گويى اينها بندگان ما هستند، بردگان ما هستند. ديگر يك روپوش روى استثمار و استعباد خودش نمى گذاشت. اما بشر امروز به نام جهان آزاد و دفاع از صلح و آزادى، تمام سلب آزاديها، سلب حقوقها، بندگيها و بردگيها را دارد، چرا؟ چون آزادى معنوى ندارد، چون در ناحيه روح خودش آزاد نيست، چون تقوا ندارد.

موضوع قفل شده است