خاطرات من و فرزندم

تب‌های اولیه

211 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

[="Tahoma"][="Indigo"]سلام
خدای من این بچه ها چقد با مزززززززززه ان!:nini:
دختر خواهرم که اومده بود خونه ی مامانجونش می خواست با خاله اش که من با شم قایم باشک بازی کنه.
عاشق این بازیه!
کلی که منتمو کشید بچه ی سه ساله :paridan:....
آخر قبول کردم و در حالی که با بی میلی داشتم پشت میزم با لب تابم کار می کردم :Computer: شروع به شمردن کردم..... 1 2 3 ... خواستم سر کارش بذارم ..11...12 .... :dohkhtar: 15..16.. 20....
گفت خاله بیا دنبالم بگرد دیگه...
فکر می کنید کجا فایم شده بود؟! ....... زیر پا های من، زیر میز!!!!!!!:ghaiem:
عجب جای سختی!
کاش از اول می دونستم اینقد این بازی راحته!!!!!
منم کلی زیر پامو نگا کردم و کلی به صورتش دست کشیدم..... این خودشه؟.. نه خودش نیست.... چقد شببیهشه؟! .... بعد یه کم دور و ورمو گشتم ..... آخر سر هم رفتم سراغش دوباره یه کم دستاشو اینور اونور کردم .... بعدشم داد زدم گفتم خودشه.... پیدات کردم!!!!!!:khoshali:
اون بیچاره هم قه قه خندید و بهش خوش گذشت!!!!:paresh:

یه بار دیگه هم یک خواهر زاده ی دیگه ام رو چادر انداختیم روش و جلوی چشم آبجی کوچولوش گذاشتیم.:makhfi:
اون بیچاره هم کل خونه رو دنبالش گشت و پیداش نکرد!!!!!!!!! :Gig:[/]

سلام
خب من همچنان منتظر بچه ام هستم اما حالا تا اون بیاد من یه خاطره دیگه تعریف کنم!:khandeh!:
***************
من یادمه سربازی که بودم خیلی از لحاظ غذا در مضیقه بودیم واسه همین من خیلی لاغر شده بودم

اما خدا چون می دونست من تحت فشارم یه قضیه ای پیش اومد که من رفتم به یه حوزه استحفاظی دیگه!(اول منظقه کل بودیم)

اونجا فقط 4 تا سرباز بودیم وقتی ام اون قدیمی ها رفتن من شدم ارشد با سه تا سرباز جدید دیگه

فرماندمون هم چون من اشپزیم خوب بود کلید یخچال فریز رو داد به من که براشون ناهار و شام درست کنم!

بار اول که توش و نگاه کردم باورم نمیشد اینقدر خوراکی توش باشه گوشت مرغ، گوشت برای کباب، کنسر ماهی و خیلی چیزای دیگه که توش فراوون بود!(خیلی تعجب کردم چون فک میکردم هر ماه اینقدر غذا میاد اینجا ! )

منم که اینا رو دیده بودم تازه جون گرفته بودم رفتم تو حیاط بزرگ اون پادگانمون وسایل بدنسازی درست کردم که یعنی اره من دارم ورزش های سنگین میکنم پس حتما نیاز شدیدم به پروتویین و گوشت و اینا هم دارم دیگه نه!:Khandidan!:

بعدم هر روز کارم شده بود ورزش کردن! واسه این هر روز صبح من صبحانه کنسرو می خوردم !، ناهار یه مرغ درسته می پختم می خوردیم !، بعدم شبا گوشت کباب میزدیم....وای چقدر کیف داشت اون وقتا!

تا حدود یکی دو ماه همین وضع ادامه داشت که من خدمتم دیگه داشت تموم میشد که دیدم من تقریبا اون فریزر به اون بزرگی رو خالی خالی کردم رفتم، اما فرماندمون اصلا نمی دونست!
این گذشت تا اینکه من خدمتم تموم شد و رفتم خونه.... یکی دو سه هفته بعد ماه رمضون شد!
بعد همون روزا اون سرباز جدیده بهم زنگ زد گفت فلانی تو رفتی ما الان هیچی غذا نداریم بخوریم که! بزور تخم مرغ پیدا میشه داریم می میریم از گرسنگی !

گفتم یعنی چی!!!!! مگه براتون آذوقه نیومد !؟:Moteajeb!:
اونم (که از خنده داشت می ترکید ) هی می گفت : آی پسره دیوونه، دیوونه!! :Khandidan!: تو گرفتی تموم گوشتا رو خوردی فرماندمون که فهمید هی می خندید و کلی سرمون داد و هوار راه میانداخت که آی سربازای خُل!:khaneh:... شما مگه نمی دونستین این جیره غذایی برای یک سال شما بود.........ای خداااااااااااااا!:shad:

عزراییل;531175 نوشت:
من که دیدم داره گریم میگیره گفتم اقا دکتر این ذربین بزرگه تو میدی من نگاه کنم؟...آره؟!

مردم از خنده!!!!!!!!!:Nishkhand:

راستی فکر کنم با همین یه نگاه خوب شدین ها!!!!!! آخه آخرش هم دوان دوان رفتین سوار ماشین شدین !!!!!!

یه سوال چطور سوار صندوق شدین؟؟؟؟؟؟؟؟ به مام بگین لطفا!!!!!!!!! :khaneh:

نقل قول:
راستی فکر کنم با همین یه نگاه خوب شدین ها!!!!!! آخه آخرش هم دوان دوان رفتین سوار ماشین شدین !!!!!!

سلام
پولمون و یهویی خورد خوب شدیم!:khandeh!:
اون دوان دوان و داداشم میکرد من یادم میاد رو کولش بودم!:Khandidan!:

نقل قول:
یه سوال چطور سوار صندوق شدین؟؟؟؟؟؟؟؟ به مام بگین لطفا!!!!!!!!!

آهان چطوری؟!
خب اون بغل ماشین یه سولاخی داره نمی دونم دیدی یا نه!...از همون جا رفتیم توش...ولی خیلی سخت بود نزدیکم بود وسط راه بمیریم!... خیلی شانس اوردیم! :khaneh:

عزراییل;536458 نوشت:
خب اون بغل ماشین یه سولاخی داره نمی دونم دیدی یا نه!

جانننننننننننننننننننننننن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!:Moteajeb!: کجاش سوراخ داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ روشن کن مطلبو جان من، واقعا جالب شده!!!

من یادمه بچه بودم، در حد 5 سال، وقتی نماز میخوندم، چون میدونستم نماز صبح بیدار نمیشم، قضای نماز رو شب قبلش میخوندم :khaneh:

یادش به خیر الان 21 سال بعد اون موقع هستم! 27 سال!!!!!!!!!!!

سلام به همه
**********
یادمه اول دبیرستان که بودم یه روز مدیرمون در کلاسمون و باز کرد با لحنی جدی گفت :فلانی کیه؟!
من که یهو دلم هوری ریخت ...گفتم آقا ماییم
گفت: بیا بیرون ببینم!
من گفتم یعنی چی خدایا ...من چیکار کردم هیچ کاری نکردم که ...!؟
رفتم پشت دفتر مدرسه ایستادم تا مدیرمون اومد بیرون گفت:فردا صبح میری فلان مسجد مسابقه قرانی هست شرکت می کنی بر میگردی...نبینم اول نشیا؟
من که خیلی تعجب کرده بودم گفتن چــــــــــی!!!!؟:Moteajeb!:

خواستم بگم اقا من نمی تونم، من که بیشتر شبیه قوری هستم تا قاری ...شما با چه معیاری منو انتخاب کردن که برم توی مسابقات استانی (که معلوم نبود چند صد نفر شرکت کننده داره) برم امتخان بدم بعدم اولم بشم که...یهو مدیرمون گفت:

صبح زود بلند میشی همراه معلم قرانت بعلاوه شاگردای بقیه کلاس ها میری برای امتخان قران....باید آبروی مدرسه و حفظ کنی فهمیدی یا نه؟!

ای که خدا بگم چیکارش کنه...منم اون شب تا صبح خوابم نبرد که هیچ تبم کردم

************
صبح شد ...داشتیم میرفتیم حوزه برای امتخان که همش توی دلم میگفتم: خدایا غلط کردم راست میگم دیگه گناه نمیکنم! (حالا بچه 13 ساله چی حالیشه که گناهم بدونه چیه!...اون موقع من خیلی زلال بودم!)

گذشت تا رسیدم به دم مسجد شهرمون (ما روستا هستیم)
همون اول من فشارم افتاد، و چون دیدم الانه که گریم بگیره به معلممون گفتم:آقا مدیـــــــــر...! من یه لحظه برم بیرون ، کار دارم ...الان بر میگردم !:geryeh:

رفتم وضو خونه دست و صورتم و یه ابی زدم تا یکم اروم بشم ..آخه خیلی دلمم شور میزد همش میگفتم اگه یه وقت اسم منو بخونن بگن بیا پشت میکروفن که قران و با صوت تلاوت کن چیییی!!...من اون وقت چیکار کنم خدااااااا...! :geristan:

یهو به فکر فرار افتادم .. اما بعدش گفتم مدیرمون از مدرسه حتما بیرونم میکنه پشیمون شدم و هی خدا خدا میکردم که این مسابقه شفاهی قرائت برگزار نشه!

امتخان کتبی رو که دادیم (که البته هیچی از سوال ها از توی کتابمون نبود!) نوبت به امتخان شفاهی که رسید کلی معطل شدیم!
وقتی ام که معلمون رفت پرسید ،کی می خواین امتحان برگزار بشه؟ ....مسئول برگزاری اومد گفت: ناظر قرائت مسابقات مسئله ای براش پیش اومد و عذر خواهی کرد و گفت در مسابقات این دوره نتیجه همون امتخان کتبی کفایت میکنه!!!
نمی دونین که من وقتی این خبر رو شنیدم چقدر ذوق کردم ،داشتم بال در می اوردم چقدم خدا رو شکر میکردم

بعدم خواستیم بریم خونه که معلم قرانمون ما بردم جوجه کبابی و یک پرس نهار پلو و جوجه همه مون خوردیم.... جاتون خالی خیلی خوشمزه بود!

امروز که بزرگ شدم فهمیدم نه نتها خدا بهم رحم کرد که اون ممتهن مسابقات به موقع نرسید که هیچ، بلکه به خاطر شکمو بودنم هم خواست یه نهار خوشمزه ای هم بهم بده!!

سلام

اصولا وقتی بخوایین یکی رو از خواب بیدار کنین، چند راه وجود داره... :Khab::Khab::Khab:
خیلی آروم صداش کنین! :Gol:
طرف تو اتاقش خوابیده، شما از تو آشپزخونه :kafkaf:اسمشو به نیت هشیار سازی داد بزنین:Ealam: سرسام می گیره :Nashnidan:ولی بیدار میشه!
از روش های ترکیبی هم میشه استفاده کرد!
:gun:

:tashvigh!:

:Box:
یا اگه بیدار نشد...:god:ولش کنین گناه داره دیگه!
یا اینکه هم می تونین صدای تلویزیون رو بلند کنین!:khandeh!:

در مورد بچه ها هم که اصولا نوازش بهترین راه بیدار کردنه!:okey:

دو دو تا ! چهارتا ! همیشه فکر می کردم چون بچه ها با ناز و نوازش از خواب بیدار میشن، اگه ازشون بخوای کسی رو بیدار کنن اونام همین کارو می کنن.:fekr:

چند روز پیش به دلایلی تا خود صبح:vamonde: بیدار بودم!:reading: در نتیجه مجبور شدم یه چند ساعتی اول صبح بخوابم!:Khab:

چشم تون روز بد نبینه!
تو خواب یه آن احساس کردم چشمم داره نفوذ می کنه به وسطای مغزم!:please:
تو عالم خواب دستم کشیدم رو صورتم که همون موقع با صدای قهقهه :ghash:از خواب بیدار شدم و چشمامو باز کردم! :khobam:
دیدم بـــــــــــــــــــــــــــــله! دایی ام با دختر دوساله اش مهمون اومدن خونه! :khoshali:دخترش هم خواسته به هر روشی که ممکنه چشم هامو باز کنه که مثلا اینجوری از خواب بیدار بشم.


:vamonde:
:vamonde::vamonde:
بیچاره چشمام انقد تحت فشار بودن که سیاهی می رفتن!:khobam:

حالا این قهقهه چی بود؟
چون تو خواب داشتم دستشو پس می زدم، خانوم احساس می کردن از چشمم قلقلکم میاد و از این بابت خنده اش می گرفت!:fekr:

حالا برا منم سوال پیش اومده! آیا از چشم هم آدم قلقلکش میاد؟ آیـــــــــــــــــــــــــــــا؟!!!!!!!!!!


:Gig::Gig:
:Gig:

رفتنی هم میگه چشمات سفته!!!:Moteajeb!: نمی تونستم بازشون کنم...:gholdor:
مال من نرمه!
:Nishkhand:ببین چه خوب باز میشه!!!:makhfi:

:moteajeb::moteajeb::moteajeb:

:kill:

[="Tahoma"][="Indigo"]

falcon;536461 نوشت:
من یادمه بچه بودم، در حد 5 سال، وقتی نماز میخوندم، چون میدونستم نماز صبح بیدار نمیشم، قضای نماز رو شب قبلش میخوندم

porteqal;539624 نوشت:
خترش هم خواسته به هر روشی که ممکنه چشم هامو باز کنه که مثلا اینجوری از خواب بیدار بشم.

porteqal;539624 نوشت:
رفتنی هم میگه چشمات سفته!!! نمی تونستم بازشون کنم...
مال من نرمه! ببین چه خوب باز میشه!!!

:ghash::ghash::ghash:[/]

خداوند انشااله به همه فرزند صالح بده

porteqal;539624 نوشت:
اصولا وقتی بخوایین یکی رو از خواب بیدار کنین، چند راه وجود داره[.../quote]

عزیزم یه راهش رو نگفتی ها....... استفاده از روش خیال بافی.....

بنده یه دفعه خواب بودم البته از اونجایی که خواب من برای کسی چندان مهم نیس تمام وسایل برقی خونه در ان لحظه روشن میشه ولی من هم چنان کم نمیارم بازم میخوابم

داشتم میگفتم خواب بودم که برادرم اومد و به من گفت:پاشو اب هویج درست کردم بنده هم که عاشق اب هویچ درهمان لحظه از خواب چنان پا شدم که گویی زلزله شده

ولی از اب هویج خبری نبود:Ghamgin: البته این راه یه بار میشه استفاده کرد دفعه بعدی دیگه......:khandeh!:

موضوع قفل شده است