خاطرات مــــــــن و پدر + مادرم

تب‌های اولیه

101 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

هیشکی خاطره نداره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

پ شما بچه نبودین مگه ؟؟؟
کو خاطراتتون ؟؟؟

:hamdel:مادر روزت مبارك:hamdel:

:Gol:تقديم به تمام مادران دنيا و كساني كه آرزوي مادر شدن دارند...:Gol:

سلام

بچه که بودم ، حدودا دوران ابتدایی ، خیلی کارهای خوبی انجام می دادم که پدرومادر و فامیل واقعا تعجب می کردند.بگذریم از این که از تحسین خبری نبود.

تو همون دوران من از برادر کوچکم نگه داری می کردم.خیلی خوب از نگه داری بچه برمی اومدم.حتی وقتی کسی خونه نبود و برادرم روی فرش خرابکاری می کرد(با عرض معذرت) ، خودم تمیزش می کردم.چون دیده بودم و یاد گرفته بودم و تقریبا به روش پاک کردن نجاست در احکام عمل می کردم.بعد یه سری کارهای اولیه ، یه تشت می اوردم و شروع می کردم به شستن فرش و ... .
خیلی از کارهای شخصی برادرم رو انجام می دادم که واقعا توی اون سن تحسین برانگیز بود.وقتی هم خسته می شدم پدر و مادرم می گفتند : اشکالی نداره عزیزم.برادرت بزرگ که شد قدر زحمات تو رو می فهمه و (با توجه به عالم بچگی) می گفتند که مثلا بزرگ که شد میره برات بیرون خرید می کنه ، برات وسایل می خره و ... .
گاهی اوقات هم چون مادرم معلم بود ، همکارش بچه های دوقلوی هم سن برادرم رو می اورد خونه تا ازشون نگه داری کنم.خونه می شد مهدکودک.می نشستم براشون درس می دادم.نقاشی میکردیم و یه عالمه کار دیگه که بعد چند دقیقه از انجامش خسته می شدند و من منجبور بودم مشغول نگه شون دارم.

خلاصه الان بزرگ شدیم.همه مون بزرگ شدیم.
دو قلو ها هروقت منو می بینن ، انگار یه غریبه ام.
برادرم از بودن من در کنارش اذیت میشه.میگه کلاس فتوشاپم نیا چون حجاب داری و کوچیک به نظر می رسی.میگه من دوست ندارم.تا به حال هم چیزی برام از بیرون نخریده الا مواقع خاص که اصرار کردم و وسیله ای ضروری بود.

الان موندم که پدر و مادرم اشتباه می گفتن یا برادرم حق داره!


یادمه روز کودک و تلویزیون بود ..

من 5 سال داشتم ..

یادش بخیر چقد ناز بودم اون موقه ها..:koodak:

بابام به مامانم زنگ زد یه چیزایی گفت که من نفهمیدم چی گفته ..

مامانم اومد ، منم داشتم بپر بپر میکردم

گفت دخترم دستاتو بده من .. دستامو گرفت ..

جلوم زانو زد ..
خم شد و دستامو بوسید

گفت روزت مبارک خانوم کوچولو

من همینجو موندم چی بگمممممممممممممممم

گفتم روز شمام مبارکک مامان ..

مامانم پوکید از خنده :ghash:

امروز صب ..

مامانم آشپزخونه بود ..

رفتم پیش مامانم .. بهش گفتم مامان دستاتو بده من ... دستاشو گرفتم

جلوش زانو زدم و دستاشو بوسیدم .. تا حالا از اینکارا نکرده بودم .. نمیدونم چرا ..

مامانم خشکش زد ..

حول شد گفت روز توام مبارک ... آخه منکه مامان نبودم

و این شد که خاطره ی بچگیم برام یاد آوری شد ..و هردو باهم قش قش خندیدم

[="DeepSkyBlue"]مادرم روزت مبارک ..
[/]خدا سایتو از سر من و نوه هاتو و نتیجه هاتو نبیره هات کم نکنه ..

دوران راهنمایی ام بود.
یه اتفاق بدی برای من و خانواده ام افتاد.
اتفاقی که همیشه از اون به عنوان تلخ ترین خاطره ی عمرم ازش یاد می کنم.
مقصر من نبودم.اما یه جورایی کوتاهی کرده بودم.دیگه نمی تونستم گذشته رو جبران کنم.
به همین دلیل مادرم منو از خودش طرد کرد.
نه آغوشم گرفت.نه نوازشم کرد.نه منو بوسید و نه ... .
وقتی هر دفعه به طور غیر مستقیم منو از خودش دور میکرد و یا ایشون از من دور می شد ؛ میرفتم اتاقم دل سیر گریه میکردم یواش.بعد با خدا صحبت می کردم.با یه نفر دیگه هم که فک کنم پیش خدا بود هم صحبت می کردم.
بعد از مدت ها که دیگه تقریبا به اینکار عادت کرده بود ، رفتم از این خرش گنده های پشمالو گرفتم.از اون به بعد هر وقت روحم چیزی کم و کسر میاورد ، می رفتم خرس رو بغل می کردم.خیلی بغلش می کردم.شب ها بااش می خوابیدم گاهی.در حلی که 13 یا 14 سال بیشتر نداشتم.
نمی دونم مادرم نمی دونست که من تو دوره ی حساس نوجوانی و بالغ شدن هستم یا نه ! نمی دونم می دونست که نیاز به محبت بیشتر داشتم یا نه !
هرچی که بوده ، بگذریم !
مهم اینه که الان می دونه!
و من بعد سال ها به چیزی که نداشتم و حسرت می خردم ، رسیده ام !

می دونم که این اشتباه مادرم می تونه خیلی استثنا باشه و کاری نیست که بین اکثر والدین رایج باشه ، اما خب ، به عنوان یه تجربه براتون نوشتم!

لحظه های زندگیتون زیبا !

[="Green"][="SeaGreen"]سلام:)

تاپیک جالبیه...:Kaf:

[/]
[="Purple"]راستش زیاد حضور ذهن! ندارم درحال حاضر...:Nishkhand:

اما 1چیز که همیشه یادمه:

یاد ندارم تنبیه بدنی! شده باشم اما بدتر از اون...

نگاه های خشمگین مادرم...:please:

وقتی نگاه مادرم رو میدیدم (و از شما چه پنهون میبینم هنوزم...:khandeh!::hamdel:)

فرار رو بر قرار ترجیح میدادم و خودم رو میزدم به همین کوچه بغل: علی چپ!:pirooz:

گاهی خیلی خوب بود چون توی جمع فامیل بودیم و مادرم نمیتونستن جوابمو بدن!

اما وای از وقتایی که خودمون بودیم و هنوز نپیچیدم توی کوچه علی چپ صدااام میزدن و باید توضیح میدادم!

هی...این داستان هنوز هم گاهی اوقات ادامه دارد...:ok:

خداوند هدایتمان کند!:khandeh!:[/][/]

حدود 9 الی 10 سال تک فرزند بودم ..

مامانم هفته ای یه روز از ظهر تا شب کلا خونه نبود و میرفت سرکار

منم 5 ، 6 ساله بودم فک کنم

اونموقع خدا بیامرز مامان بزرگم پیش ما زندگی میکرد ... مامانم منو میسپردش دستشو و با خیال راحت میرفت سرکارش ..

یه روز مامان بزرگم حال نداشت .. بعد از ظهر گرفت خوابید و ظرفای ناهار و نشست ..

منم دلم براش سوخت رفتم یه صندلیو کشون کشون آوردم جلو ظرف شوئی و رفتم روش ..

واااااااااااااااای چقد خندم میگیره وقتی یاد دستکشای تو دستم میفتم ، دستکشای مامانمو پوشیده بودم و اصن تو دستم واینمیستادن که .. خیلی خنده دار بود اون صحنه ..

خلاصه ظرفارو با کلی دقت شستم .. میزو بردم گذاشتم سر جاش و اومدم نشستم پیش مامان بزرگ

بیدار شد رفت آشپزخونه دید ظرفا شسته شده ، همچین خشکش زده بود که بیا و ببین

بگذریم از کلی قربون صذقه ای که رفت ..

شب شد و مامان اومد .. نمیدونین چه ذوقی داشتم .. اگه مامان میفهمید من ظرفارو شستم ...

خلاصه مامان بزرگ کلی تعریف کرد که ظرفارو دختر کوچولوت شسته و اینا .. مامانم زنگ زد به بابا و ..

چشتون روز بد نبیته انگار اتم کشف کرده بودن کلی خوشحال بودن بخاطر اینکار من ..

البته خود من هم خوشالیم کمتر از اونا نبود ..

با اونکارایی که مامانو و مامان بزرگ و بابا اونشب کردن دیگه داشتم پرواز میکردم ..

این کار اونا باعث شد تا من هر روز انتظار اینو بکشم که 5 شنبه ها بیاد و مامان بره سرکار ، تا برم ظرفارو بشورم و بازم خوشالشون کنم ..

چه سخت بود انتظااااااااااااااااااار..
هر هفته اینکارو میکردم ، البته شستن ظرفا + یکار دیگه ، تاتشویقاشون بیشتر شه و بیشتر خوشال شن ..

یادش بخیر چه ذوقی میکردن ... چقد خوشال میشدن ..

مادرم هنوز هم برام مادري ميكنه
صبح: سلام مامان دلم برات شور برداشت
شب:مامان زنگ زدم ببينم شام دارين
مامان : زياد احترام نذار اين مردم اگه بدي رو با خوبي جواب بدي فكر ميكنن سنگت سبكه
مامان خودت رو خسته نكن
مامانم از بس خودش بهم ميگه مامان احساس مي كنم اسم دومم مامانه!:khandeh!:
من در مقابل خيلي چيزها سكوت مي كنم و بهشون چيزي نمي گم
مگه مامانم چقدر دل داره كه بخواد درد و دلم رو بشنوه
مي ترسم چيزي بهش بگم و بعد من از دست طرف راضي بشم اما اون نه
مادر ها خيلي بچه هاشونو دوست دارن

بابا: درستو چكار كردي، سر كار نمي خواي بري؟
بابام براي كارهاي هنريم ذوق نمي كنه ولي وقتي به يه مقام برسيم خوب ديگه
گاهي احساس مي كنم بعد از ازدواج پدرم با خودش ميگه ديگه دخترم مال من نيست!
شايد به همين دليله كه كم تر از قبل سعي مي كنه بهم نزديك شه و گاهي يه بوسه ي آهسته روي پيشونيم ميكنه
منم احساس ماه پيشوني بودن بهم دست ميده...:ok::Cheshmak:

بعضی وقتا پدر مادرا دق میکنن از د ست بچه هایی که کارشون فقط پرسیدن سواله هههههههههههه ، همش سوال و سوال و سوال ..
بعضی از پدر مادرا معمولا دو سه سوال اولو پاسخ میدن و بعدش دیگه عصبانی میشن و جوابی برا سوالا ندارن .. و بچه میمونه با هزار سوال بی جواب
حالا یه خاطره میگم شاید براتون جالب باشه ..

دوسه روزی مونده بود به میلاد امام رضا ، بابا اومد و گفت که آماده شین که بریم مشهد ..
نمیدونستم مشهد کجاست و برا چی میریم و ..
رفتم نشستم بغل بابا بهش گفتم بابا برا چی میریم مشهد؟
گفت آخه چند روز دیگه تولد امام رضاست ، مام میریم جشن تولدش
من : مگه امام رضا مارو دعوت کرده که میخوایم بریم جشن تولدش؟ بابا : مکث.. آره دخترم دعوتمون کرده که میریم دیگه، من : کی زنگ زد دعوتمون کرد؟ بابا : مکث ... دیشب وقتی شما خواب بودی زنگ زد و دعوت کرد ..
دیگه چیزی نگفتم ، هورا کشیدم و رفتم که لباسامو از کمدم بریزم بیرون و جم کنم ، مامان بزرگ یه گوشه ای نشسته بود و نماز میخوند..
رفتم بغل بابا ،من : بابا ؟ بابا : جونم دخترم؟ من : چرا مامان بزرگ لباساشو جم نمیکنه؟ بابا : آخه اون نمیاد با ما دخترم
مامان بزرگ طفلکی نمیخواست بامون بیاد میگفت من پیرم و دست و پا گیرتون میشم و اذیتتون میکنم تو راه خودتون برین، هرچقدم مامان و بابا اصرار کردن گفت نمیام که نمیام .. خلاصه
رفتم گوشیو آوردم .. من : بابا بیا زنگ بزن ، بابا : به کی زنگ بزنم دخترم ؟ من : به امام رضا ، بابا : همجو خشکش زده بود و هیچی نمیگفت ، مامان بزرگ برگشت و مارو نگاه کرد .. مامانم از تو آشپزخونه اومد پیش ما
مامان : دخترم به امام رضا چی میخوای بگی؟ من : میخوام بگم برا چی مامان بزرگو دعوت نکرده جشن تولدش؟؟؟مامان و بابا : هردو خشکشون زده بود ، که چی باید جوابمو بدن ؟
بابا با اشاره به مامان بزرگ گفت : خودت جواب بچه رو بده مامان ،
مامان بزرگ : دخترم بیا بغلم ، بدو بدو رفتم بغلش ، پیشونیمو بوسید و گفت کی گفته امام رضا منو دعوت نکرده جشن تولدش؟؟؟ منم میام
مامان و بابا پریدن هوا که آخجووووووووووووون مامانبزرگم میاد ...
شب لباسامو پوشیدم خوابیدم ..
صب مامان بیدارم کرد و همچین تو خواب بودم که نفهمیدم چی شد و چشامو باز کردم دیدم بغل مامان بزرگم
من سلام و صب بخیر دادم بابام گفت میزنیم کنار برا ناهار ، یادم نیس ساعت چند بود
مامان گفت ناهار با شماست آقا
بابا : چشم خانوم
من : که تا زه یادم افتاده بود داریم کجا میریم ، باباااااااااا امام رضام بلده ناهار درست کنه؟؟؟؟
بابا : خنده ، آره دخترم
و مامان منو برد پیش خودش و کلی از امام رضا برام گفت

سوار ماشین شدیم و رفتیم ..
من : بابا ، جز ما کیا میان جشن تولد امام رضا؟ بابا : خیلی از آدمایی که امام رضا رو دوست دارن و امام رضام اونارو دعوتشون کرده ..
من : ینی چنتا بابا؟ اونموقع بی نهایت برای من = بود با باز شدن 10 تا انگشت دست ، بابا فرمون رو ول کرد و دستاشو باز کرد و 10 تا انگشتشو نشونم داد ، گفتم چقد زیاااااااااااااااد
بابا : خیلی بیشتر از ایناست دخترم
من : خوش بحال امام رضا ، مامان چرا دخترم ؟ من: آخه همه ی دوستاش میان تولدش ، اما فقط برا تولد من نسترن و زهرا و ملینا و فاطمه و مینا و ... میان
مامان : دخترم آخه خونمون کوچیکه نمیتونیم همه ی دوستاتو دعوت کنیم که ..
من: ینی خونه امام رضا خیلی بزرگه؟؟؟ مامان بزرگ : آره دخترم خیلی خیلی خیلی بزرگه ، مامان بزرگ 10 تا انگشتشو نشونم داد .. بازم گفتم چقد بزرگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ
همشون خندیدن ..
من : بابا امام رضا شمعاشو خودش فوت میکنه؟؟؟ بابا : مکث .. ، خوشگل بابا ، امام رضا شمع نداره که همش چراغ روشن میکنن چراغای خیلی بزرگ ..
من : بابا کیکش خیلی بزرگه ؟ بابا : کیکم نداره به همه شیرینی و شربت و .. میدن ..
من : بابا میشه شب رو هم بخوابیم خونه امام رضا ؟ آره دخترم میشه
من : بابا اگه من خونشون بازی کنم دعوام نمیکنن ؟ نه خوشگل بابا دعوات نمیکنن
من : بابا خونشون چه شکلیه ؟
مامان بزرگ : چنتا حیاط خیلی بزرگ ، کلی حوض و کلی ...
یکم برام تعریف کرد و ...
کلی ادامه دارد که بعدا مینویسم

داشتن پدر یه نعمته .... خوش به حال اونایی که پدر دارن .....خیلی بده که بیای خونه و ببینی عزیزت نیست ..بد تر اون اینکه بدونی برای همیشه نیست .......

یه ماه بعد از نامزدیم
بابام سردردای شدیدی پیدا کرد ..........به شوخی بهش میگفتم چیزی نیست ..از ذوقه ....اونم میخندید و میگفت شاید
با ازمایش هایی که انجام شد متوجه شدن که چربی خون داره .....یه مدت مراعات کرد ....اما بهتر که نشد هیچ بدترم شد
توی اولین جلسه ام آر آی متوجه شدن که تومور مغزی داره
اینقدر بچه بودم که معنی تومور و نمیفهمیدم ....فکر میکردم یه چیز تو مایه های اپاندیسه ..یا یه چیز تو همین مایه ها
چقدر بد
برای درمان رفتن تهران ....من موندم و یه عالمه درس ...یه نامزد ....یه خونه ی خالی که از پس اش بر نمی اومدم
از تهران تماس گرفتن که عمل جراحی با موفقیت انجام شده
اما من بی تفاوت ....بهش فکر نمیکردم ....اصلا نمیدونستم اون روز قراره بابام بره اتاق عمل
یه هفته شد ..ده روز ..ده روز شد بیست روز ..
واقعا از دلتنگی میخواستم دق کنم ..هر روز تماس میگرفتم .... به مامانم میگفتم مگه عمل موفقیت امیز نبود ..مگه حالش خوب نیست ...مگه نمیگید اوضاع رو به راهه ...مگه نمیگید همه چی مرتبه ؟پس کو ؟چرا نمیاید ؟
بیست روز شد یه ماه
بعد از یه ماه دوری ...مامانم زنگ زد و گفت ما فردا خونه ایم
با اون که درس داشتم ...ولی بی خیالش شدم و تموم خونه رو مرتب کردم
وقتی در خونه رو زدن
چادرم و پوشیدم و با خوشحالی به سمت در خونه پرواز کردم
مامانم اولین نفر بود که بغلش گرفتم
وقتی مامانم ازم جدا شد و بابام و دیدم ماتم برد
احساس کردم از یه بلندی به زمین پرتاب شدم ...لبخند از رو لبام پر کشید
مامانم همینجور که اشک میریخت ..لبخند میزد و میگفت اینم بابات ..برو چای و حاضر کن
به مامانم نگاه میکردم ...تا یه حرفی بزنه و من و از این بهت بیرون بیاره
اما اون لبش و گاز میگرفت و دستم و فشار میداد و با اشاره ازم میخواست حرفی نزنم
بازم نگاش کردم ..امکان نداشت این بابای من باشه ..همه ی اینا یه خوابه ..یه شوخی لوس و مسخره اس
حتی نموندم که سلام بدم .....بدو بدو رفتم تو خونه و خودم و پرت کردم تو اتاقم
بابای من کجا و این اقا کجا ..بابای من خودش راه میرفت ...یه کم تپل بود ...اما ؟
اینی که مامانم میگفت باباته ...فلج بود ...تموم موهای سرش و ریش هاش تراشیده شده بود ....روی سرش باند پیچی بود ..لاغر بود ....با کمک ویلچر حرکت میکرد
از یه طرف گریه امونم و بریده بود ..از یه طرف مامانم که مدام صدام میزد و میگفت جلوی بابات گریه نکن ...الحمد و االله حالش خوب شده
از یه طرف هم صدای بابام .....ازم میخواست از اتاقم بیرون برم و ببینمش
اما مگه میشد ..مگه اشکای لعنتی می ذاشتن ؟
لباس پوشدم و به مامانم گفتم یه جوری با با رو راضی کن
از خونه بیرون زدم و تا خونه مادر بزرگم اشک ریختم .....عمه ام با دیدنم کلی دعوام کرد ...مامانم بهش گفته بود که چی شده
گفت که اون موقعی که باید نگران و ناراحت می بودی؟نبودی ..حاله که حالش خوبه گریه معنی نداره
حالم که بهتر شد
با عمه ام به خونه برگشتم ....مرور ثانیه به ثانیه اش برام درده ...بابام روی تخت نشسته بود ....مامانم هم کنارش
بابایی که همیشه دستاش و از هم باز میکرد تا تو اعوشش فرو برم ... یه طرف بدنش فلج شده بود ....سرش و خم کرد تا توی اغوش بگیرمش
سرم و روی شونه ای گذاشتم که دیگه حسی نداشت ...دستم و دورکمرش حلقه کردم
به خلاف تموم قول هایی که به خودم داده بودم ..زدم زیر گریه ....بهونه ام هم شد دلتنگی ....دست نوازش بابا روی سرم بود ..تکرار میکرد که اونم دلش برام تنگ شده ....
امروز بازم دلم هوای اون شونه ها رو کرد ....دلم همون اغوش گرم و خواست ....بازم دلم خواست که دستی تو موهام بپیچه و تو گوشم بگه که دل اونم برام تنگ شده ...
شونه هاش خیش شد ...مامانم میگفت بسه ..بابات و خسته نکن ...
اما بابام خندید و میگفت ...باز تو به من و دخترم حسودی کردی ؟
اصلا به روی خودم نیوردم که وضعیت جسمانی اش چه طوره ....انگار داشتم از حقیقت فرار میکردم ...از هر دری حرف زدم .....از همسایه گرفته ...تا نامزدم ....تا مدرسه و دوستام .........
از اشپزی ....از همه چی ....میخواستم به روش نیارم
اما بابام دستم و گرفت و گفت ....من و که دیگه میبینی؟ پنجاه درصد شدم شبیه کلبند ...و خودش خندید ....اما من نخندیدم که هیچ ..احساس کردم یه بغض به اندازه ی سیب راه نفسم و گرفته

خنده اش که تموم شد ادامه داد ...پاشو یه شام خوشمزه درست کن ببینم این یه ماهی که نبودم خانوم خونه شدی یا نه
رفتم تو اشپزخونه ...با اون که گریه میکردم ..اما با صدای شادی گفتم ....من چه خانوم بشم چه نشم اقای شوهر باید من و بزاره رو سرش حلوا حلوا کنه
چند ماه بعد از عروسیم
سینی حلوا رو که دیدم ...فضای بهشت زهرا رو که دیدم ..ادمای سیاه پوش و که دیدم
بازم دلم شونه های بابام و خواست ...بازم دستای نوازشش و میخواستم ....دلم میخواست سر بزارم رو شونه ی بی حس اش و دستم و دور کمرش حلقه کردم ....حرکت دستش و روی سرم حس کنم .....دلم میخواست صداش و بشنوم که توی گوشش زمزمه کنه...شیشششش....اینا یه خوابه ..یه خیال زود گذر ....یه صحنه ی تئاتر
اما نبود ......

پیشاپیش روز پدر مبارک

مهر.....

واقعا بغضم گرفت.....:Ghamgin:

مهر عزيز براي شادي تموم پدرهاي مهربوني كه هميشه آغوش محبتشون بازه دعا مي كنم و فاتحه مي خونم
اميدوارم كه خدا صبرت بده عزيزم

:hamdel:روز تموم پدرهاي دنيا مبااااااااااااااااارك:hamdel:
:hamdel:دست همشون رو مي بوسيم:hamdel:

حدود 4 سال پیش که ..
رفتیم تو نخ کار
اوایل همچین خورد تو ذوقم که میخواستم همه چیو رها کنم
اشتباه پشت اشتباه ضرر پشت ضرر
کارم طراحی بود طراحی های عمومی زیاد غلط و غلوط نداشتن اما طراحی هایی که بنام بودن وااااااااااااااااااااااااااااااای ..
یادمه یبار جمع زدم تو 2 سال حدود 5 میلیون ضرر زدم به بابام
کارت عروسی ... اشتباه
تقویم .. اشتباه
کارت ویزیت ... اشتباه
بنر .... اشتباه
و بقیه کارهایی که انجام میدادیم ..
البته حق داشتما یکم اونموقه ها تمرکز نداشتم بدلایلی ..
بعد از هرخرابکاری ، بابام میومد میگفت ... دخترم حواستو بیشتر جمع کن ، تو کار چاپ باید دقت خیلی زیاد باشه ..
و من میگفتم چشم و دوباره روز از نو روزی از نو ..
بعد یه مدت اونقد اعصابم از خودم خورد شد که گفتم بابا من دیگه نمیام موسسه دیگه طراحی نمیکنم دیگه ولش میکنم من بدردش نمیخورم ...
فک میکردم بابامم از خدا خواسته میگه خداروشکر دیگه بهم ضرر نمیخوره دیگه کلی هزینه نمیکنم ..
اما گفت خراب شدن که شدن ، آدم تا چیزیو خراب نکنه تجربه کسب نمیکنه دخترم
کلی باهام حرف زد و راضیم کرد که برگردم دوباره ..
اما ایندفه که تمرکزم اومده بود سرجاش دیگه درست و حسابی شرو کردم ..
و الان حدود 1 سالی میشه که یدونه خرابکاری نکردم ..
و خیلی خوشالممممممممممممممم
اگه بابام اونموقه هوامو نداشت الان هیچی نبودما ..
البته اگه موسسه مال خودمون نبود و برا کس دیگه کار میکردم 10 برابر ضرارشو ازم میگرفت اما بابام..

بابائی مرسی که پشتم بودی و باعث شدی کلی کار یاد بگیرمممممممممممممممممممممممممممممم

پارسال رفته بو دیم کوه بابام و عموم می خواستن برن ابشارو ببینن اما ماخسته بودیمو باهاشون نرفتیم
بابام بهمون گفت که از جامون تکون نخوریم و همون جا بشینیم ماهم گفتیم باشه
باباو عمو رفتن و ما بعد از یک استراحت کوچک خواستیم بریم بالای کوه
من و پسر عموم و خواهر دوقلوم باهم رفتیم ، تقریبا 20 متر بالا رفته بودیم دیدیم که دوتا آقا از بالا دارند میگن سنگ سنگ سنگگگگگگگگگگگگگگ
ما هم نگاه کردیم بالا ، دیدیم چنتا سنگ دارند میان طرف ما ، بدو بدو همممون دوییدیم پائین ، ما بدو سنگ بدو ، ما بدو سنگا بدو ، خیلی ترسیده بودیم
وقتی پشت سرمون رو نگاه کردیم دیدیم هیچی نیست و فقط گرد و خاکه ..
نمیدونیم سنگها چی شده بودند
وقتی اومدیم پائین آبجی و زنمو از خنده داشتند منفجر میشدند
وقتی بابا اومد همه چیو به بابا گفتیم ، بابا هم بجای اینکه زنمو و آبجی رو دعوا کنه ما رو دعوا کرد و گفت هزار بار بهتون نگفتم بدون بزرگتر نرید جایی؟
از اون به بعد هیچ وقت هیج جا تنهایی نمیریم :paridan:

ترس از تنبیه
ادامه ی

حالا من جواب مامانم و چی بدم ؟http://www.askdin.com/thread25096-15.html#post355321

شیشه شکسته بود ..فرش خیس شده بود ...حالا که دقت بیشتری میکنم میقهمم که اهن داغ بخاری به طرز فجیحی کثیف شده
حالا جواب مامان و چی بدم ....؟

با خودم گفتم
مامان حتما منو کتک میزنه ......

نه نه ...مگه اون دفعه رو یادت رفت ....زیر غذا رو زیاد کرده بودم کتکم زد
....این دفعه حتما منو میکشه
....نه نه ...مگه یادت نیست ...اون دفعه که پارچ اب و ریختم داشت منو میکشت
....ااینبار حتما منو کتک میزنه ..بعد منو میکشه ..بعد هم خاکم میکنه
از تصوراتم ترسیدم ...
بدو رفتم و قابلمه رو سر جاش گذاشتم
بدو بدو رفتم تو اتاقم و شتلق در و بهم کوبیدم و پریدم تو تخت و خوابیدم
اره ..اینجوری بهتره ...میگم من خواب بودم خودش شکست
پلک هام و محکم بهم فشار دادم تا بخوابم ...اما از زور استرس خوابم نرفت
صدای در حیاط و که شنیدم ..احساس کردم عین بید مجنون میلرزم ....گوشام و تیز کردم .....
در باز شد ..صدای وای گفتن مامان ...و بعد ..باز شدن در اتاق
خوندن اشهد و بلد نبودم ..وگرنه حتما میخوندمش
به زور پلک هام و بستم ...دندونام و بهم فشار دادم تا دندونام کلیک کلیم بهم نخورن
اما ..پتو کنار رفت ...دستی که تکونم میداد ..همه و همه بهم میگفت ...پاشو ..اینجا دیگه اخر خطه ....هیچ راه فراری نیست
چشمام و باز کردم و بابام و دیدم
با دیدن بابا ..نفسم مثل فوت بیرون دادم ...اخیش ...به خیر گذشت
بابا –مهرنوش ..شیشه بخاری چی شده ؟
اگه بگم منو دعوا نمیکنی؟
بابا-نه ...
ماجرا رو تعریف کردم و بابام هم خیلی عادی گوش میداد
امااااااااااا
گوشه ای از اعترافاتم و مامانم شنید ...و در یک اقدام نا جوان مردانه یک سیلی نثارم کرد که برق از سرم پرید

نتیجه : هر عملی یه عکس العملی داره .....پس تنبیه ممنون ...تا بچه ها هم تو ذهنشون بگن ..دروغ گفتن ممنوع

خونه ی مادر بزرگه هزار تا قصه نه ..هزار تا غصه داره

تنها روزایی که بی دلیل خوشحال بودم و از ته دل به زندگی لبخند میزنم ..نوروز بود ...(البته به جز وقتیایی که یاد پیک شادی می افتادم ....لبخند رو لبم خشک میشد )
وقتی فکرش و میکردم قراره با دختر خاله ها و خاله ام ..خوش بگذرونیم ..قند تو دلم تبدیل به شکلات میشد
تلویزیون که دیگه نگو ..کولاک میکرد ..اگه روز ها جلو تلویزوین مینشستم و تو دلم دعا میکردم که خدا کنه برنامه کودک پخش بشه ..حالا هر موقع تلویزیون و روشن میکردم برنامه کودک داشت ....مهمونی میرفتیم ..مهمون میومد ....همه ی اینا واسه خوشحال بودنم کافی بود
صبح از خواب بیدار شدم ...
امروز قراره عید بشه
مامانم و بابام و بقیه افراد خونه یک ساعت مونده به سال تحویل از خونه بیرون رفتن (حالا واسه چه کاری؟ذهنم یاری نمیکنه )
سال تحویل شد و من و تنها تو خونه بودم
صدای بمب سال تحویل که از تلویزیون پخش شد ..بغض منم شکست
یک ساعت بعد ..وقتی که افراد خونه برگشتن با گریه رفتن تو اتاق و در و طوری کوبیدم که شیشه ها لرزید
مامان خانوم هم که به صدا حساسسسسسسسسس
طوری در اتاقم و با عصبانیت باز کرد که از ترس چسبیدم گوشه اتاق
داد زد –چراااااااااا در و اینجوری میکوبی ........
-خب خب ...چرا ....مثل همه ی مواقعی که عصبانی مشم و کلمات و گم میکنم ..کلمات و گم کردم و شروع کردم به گریه کردن
مامانم هم بی خیال موضوع شد و رفت
تا شب خودم و تو اتاق حبس کردم ....صدای خنده که از توی پذیرایی می اومد ....دل من پر میزد ...اما به زور کتف اش و میکشیدم و می اوردمش تو اتاق
شب شد .......اعتصاب غذا کردم و نرفتم شام بخورم ....از گرسنگی دلم میخواست ..رو کاغذ عکس برنج خورشت بکشم و همون و قورت بدم
همه خوابیدن
توی اتاق نشسته بودم که
در باز شد
پریدم تو تخت و خودم و به خواب زدم
صدای پا می اومد ...با خودم هزار و یکی دو تا فکر کردم ....تا اینکه صدای بابام و شنیدم
-مهرنوشش
دیگه فیلم بازی کردن فایده نداشت ...چشمام و باز کردم و گفتم چیه ؟
بغلم کرد و بوسیدم
-عیدت مباک
بغض کردم و با صدای لرزون گفتم –عید تو ام مبارک
-ما رفته بودیم بهشت زهرا ....مادر جون هم ما رو دید و گفت منو برسونید ...وقتی مادر جون و رسوندیم خونشون ..سال تحویل شد ....تا عید دیدنی کردیم و برگشتیم ..دیر شده بود ....دیگه پیش اومد ...ببخشید دیگه
اینجوری شد که هر موقع یا خونه ی مادر بزرگه می افتم
با خودم میگم ..خونه ی مادر بزرگه هزار تا غصه داره
بعد از اون اتفاق ...دیگه برام سال تحویل مهم نبود ..و نیست

...نتیجه : نمیدونم چی بگم

سلام!!!
گفتی پدر دلم کباب شد!

چرا؟؟؟!!!!

کوه نوری به یاد ماندنی

صبح زود بود .....همگی خونه مامان بزرگم بودیم
سردی هوا باعث میشد بیشتر پتو رو به خودم بپیچونم
صدای زمزمه میومد
منم که کنجکاووووووووووو
چشمام و باز کردم ..با همون پتو به سمت صدا رفتم
به به چی میبینم
همگی بار و بندیل و بستن و دارن میرن ؟کجا ؟نمیدونم ................بزار بپرسم
-کجا میرید ؟
اولین نفر بابام بود که متوجه شد
به طرفم اومد
-سلام ..چرا بیدار شدی؟
سلام کجا میرید ؟
-کوه
منم میام
صدای جیغ مامانم بلند شد
-کوه که جای بچه نیست ..برو بخواب
پام و کوبیدم به زمین . با لج بازی گفتم ..نه منم میام
بابام یه نگاه به مامانم انداخت که نفهمیدم چی بود
مامانم گفت -باشه ...اما من نگه اش نمیدارما ...گفته باشم
بابام هم گفت باشه
بعد به من گفت بدو برو حاضر شو
بلند گفتم اخ جون
بابام هم گفت ..هیس ..میخوای همه رو بیدار کنی
سریع حاضر شدم و رفتیم کوه
بابا که با دایی هام بود
مامانم هم اصلا ندیدم
یه عالمه گل چیدم ......داشتیم از کوه برمیگشتیم
با دیدن مارمولک پیش پام جیغ زدم و به سمت مامانم دویدم
وقتی از مارمولک فاصله گرفتم ..سعی کردم قدم هام و اهسته تر کنم
اما نمیشد
وای ....انگار کسی هلم داده بود و اختیار پا رو ازم گرفته بود
بدون ینکه بخوام سرعت دویدنم بیشتر میشد
همنجور که میدویدم جیغ میزدم و مامانم و صدا میکردم
نزدیکی مامانم که رسیدم
با خودم گفتم الان مامان منو میگیره
اما مامانم وقتی صدام و شنید ...برگشت ...برگشتنش مساوی بود ..با رد شدن من از کنارش
خلاصه
اخرش محکم خوردم زمین
کف دستم میسوخت ..زانو ام میسوخت
دستی زیر شونه ام و گرفت و بلندم کرد ..منم از درد فقط گریه میکردم
همگی دورم جمع شده بودن
بابام خم شد ..همینطور که لباسم و مرتب میکرد ..نگاهی به مامانم انداخت و بلند گفت
چرا نگرفتیش ؟
میدونستم مامان نا خواسته برگشت
اما مامانم با حرص جواب داد ...گفتم که نگه اش نمیدارم ..میخواستی مواظبش باشی
این جوری شد ..که اینجوری شد

نتیجه اخلاقی:
وسط دعواهای زن و شوهری ...دل بچه بیچاره رو نشکونید

اگه گرسنته روزه ات و بخور

توی خونه همه روزه بودن ....منم دلم میخواست روزه بگیرم ....به بابام گفتم ..منم میخوام روزه بگیرم
اما گفتهنوز بچه ای ..هر موقع به سن تکلیف رسیدی روزه بگیر..الان روزه بهت واجب نیست
اما مرغ من یه پا داشت
مامانم هم پا درمیونی کرد و گفت ..دوست داره روزه بگیره ..چیکارش داری ..خودش گرسنه اش بشه دیگه از خیراش میگذره
سر سفره سحری با چشمای نیمه باز سحری خوردم و خوابیدم
تا ساعت دو بعد از ظهر همه چیز به خوبی پیش میرفت ..امااااااا
بعدش از تشنگی و گرسنگی رو به موت بودم
فکر میکردم اگه اب دهنم و قورت بدم روزه ام باطل میشه
از گرما در حال حلاک شدن بودم
در یخچال و باز کردم ....خنکی یخچال عطشم و کم کرد ..اما رفع ننه خیر
صدای مامان در اومد
مهرنوش در یخچال و ببند
بستمش ....توی اشپزخونه نشستم و با قیافه بغ کرده یخچال و تماشا میکردم
بابا-اگه گرسنته روزه ات و بخور
سرم و به معنی نه تکون دادم
داداشم اومد تو اشپزخونه و از تو یخچال یه سیب قندی بردات و خرچ...گاز محکمی زد
بی حواس اب دهنم و قورت دادم ..چه حکمتیه که وقتی روزه ای همه چیز خوشمزه به نظر میرسه
بابام رد نگاهم و گرفت و گفت ...مطمئنی؟
بازم جوابم منفی بود
وقتی بابام رفت ....سریع در یخچال و باز کردم و یه سیب از تو یخچال برداشتم و به سمت اتاقم دوییدم
سیب زرد رنگ که به دستای داغم خنکی میبخشید
یه کم نگاش کردم ...با خودم گفتم ..بخورم ...وجدانم گفت ..نه گناه داره ..دوباره گفتم اخه گشنمه ...دوباره وجدانم گفت صبر کن
جواب دادم ..اخه تا شب باید صبر کنم ..تازه من کوچیکم و روزه بهم واجب نیست ...وجدانم گفت ابروت میره ها از ما گفتن بود
جواب دادم ..کسی نمیبینه ......و یه گاز از سیب زدم
ناگهان در باز شد ...پشتم به در اتاق بود ...خودم و به عروسک ها سرگرم کردم
مهرنوش
صدای مامانم بود
هول کردم و تموم سیب و کردم تو دهنم
دوباره صدام کرد-مهرنوش
سیب تو گلوم مونده بود ..نه پایین میرفت ..نه بالا میومد
-مهرنوش
دستم و به سمت گلوم بردم و به سمت مامانم برگشتم
نمیدونم چی دید که شروع کرد به جیغ زدن
از صدای جیغ مامان و بی اکسیژنی ترسیدم
وجدانم گفت –دیدی گفتم نخور ..الان میمیری و خدا میبرت جهنم
همینجور بال بال میزدم که بابام اومد تو اتاق و بغلم کرد و چند ضربه به پشتم زد
سیب از تو گلوم بیرون پرید ...اشک از چشمام راه افتاد
خودمم نمیدونم گریه واسه چی بود ؟واسه روزه ام بود ..واسه سیب زرد رنگ بود .. از بی اکسیژنی بود ..یا از خجالت بود ؟خجالت خوردن اولین روزه
وقتی بزرگ تر شدم ...به مامانم گفتم ...کاش میزاشتی خفه میشدم ..اما ابروم و نمیبردی

نتیجه اخلاقی: بچه ها هم غرور دارن ..اونا هم مثل ما بزرگتر ها ادم هستن ..منتها در ابعاد کوچکتر ...پس به حریم شخصیشون احترام بزارید و یه هو نپرید تو اتاقشون

سه رکعت نماز میخوانم ...اوممم بغیه اش چی بود ؟

سن تکلیف رسید ....دیگه نماز ...و صد البته حجاب بهم واجب میشه
برام سخت بود ...تا دیروز با علی محسن و مهدی و هم بازی بودم
اما حالا دیگه نباید باهاشون حرف میزدم چه برسه به بازی
روزه هم که تا حالا تفریحی و یه خط در میون میگرفتم ....
نمازم که نگم بهتره
تصمیم گرفتم بنده ی خوبی باشم و واجبات و انجام بدم
اولین قدم ....حجاب ...یه روسری سرم کردم و رفتم تو کوچه ....هر چی هم پسر ها صدام زدن تا توی بازی پسرونشون شرکت کنم نرفتم
خسته از تماشای بازی رفتم توخونه و روسری و گوشه ای پرت کردم
چقدر سخته
شب شد و همگی شام خوردیم و رفتم تو اتاق
دوست نداشتم کسی نماز خوندم و ببینه ....
چادر نماز که ندارم ..پس با چی نماز بخونم ؟
از تو کمد مامانم چادر مشکی اش و برداشتم و روی سرم انداختم و قامت بستم
سه رکعت نماز مغرب میخوام ....هر چی فکر کردم بغیه اش ویادم نیومد
اوم بغیه اش چی بود ؟ یادم نمیومد ....اه
سه رکعت نماز مغرب می خوانم ..الله اکبر
شروع کردم ...حمدو سوره رو خوندم و رفتم رکوع ....بازم حمد و سوره رو خوندم ....کمرم داشت میشکست .....رفتم سجده ....بازم حمد و سوره ...توی اون حالت از بی اکسیژنی داشتم خفه میشدم
دوباره سجده ...و دوباره خوندن حمد و وسوره
خلاصه ...خسته و کوفته و عرق ریزان نماز و تموم کردم
وقتی نماز خوندنم تموم شد ...پریدم تو تخت و گفتم ...خدا جون شرمنده ..اگه بخوام نماز عشا رو بخونم فردا خواب میمونم و مدرسه ام دیر میشه ..اون وقت خانوممون دعوام میکنه

نتیجه اخلاقی :همیشه نباید بچه ها ازتون سوال بپرسن ..بهتره یه چیز هایی رو خودتون براش توضیح بدید

ادامه دارد .............

الهي
كاش يه روز برسه كه ما هم مثل پدر و مادرهامون لذت نماز خوندن فرزندانمون رو بچشيم...

سلام
با اینکه تازه اومدم ولی این تاپیک رو خیلی دوست میدارم!
خیلی قشنگه هم خنده هاش هم ناراحتی اش
خسته نباشید:hamdel::Kaf:

ستاره بارون

هوای خونه گرم بود ....توی اتاقم که دیگه نگو ..جهنم واقعی ..از تشک حرارت بالا میزد
از خواب بیدار شدم ..کورمال کورمال از جا بلند شدم و کلید برق و زدم
متکامو زیر بغلم زدم و رفتم پشت بوم
باد خنکی می وزید و حس زندگی رو توی سلولام تزریق میکرد
با ذوق متکا رو روی فرش پرت کردم و دراز کشیدم و دستام و زیر سرم گذاشتم
اسمون سیاه پر از ستاره بود ..بهتر بگم ..ستاره بارون بود
با خودم گفتم ..راسته که میگن همه ی ادما تو اسمون یه ستاره دارن
با خودم فکر کردم کدوم مال منه
اونی که چشمک میزنه ..اونی که پر رنگه ..اونی که اون دور دوراس
اما چشمم خورد به یه ستاره ی شیطون ..که از این ور اسمون ..اومد اون ور اسمون و کم کم از دیدم محو شد
کارم این بود که توی اسمون دنبال ستاره ی شیطونم بگردم
الان سال هاست که میگذره و به یه نتیجه ای رسیدم
توی هفت اسمون یه ستاره هم ندارم ..اون ستاره ی شیطونم ..ستاره نبود و چراغ هواپیما بود
هیییییی کجایی جوونی؟

ننه چرا دندون نداری؟.........

وقتی از خواب بیدارم شدم ...سرم درد میکرد ....دستم و به سمت سرم بردم .....انگشتام باند و حس کرد
با تعجب از جا بلند شدم و نشستم
-بیدار شدی
سرم و برگردوندم ..تازه متوجه پیرزنی تپلی شدم که توی چند قدمیم توی رخت خواب دراز کشیده بود ....موهای سپیدرنگ که مسرانه از زیر روسری سفید رنگ نمایان بودن ....صورت گرد و تپلی ...با اون که صورتش چروک بود ..اما مهربونی رو از تو چشماش میدیدم .... سلام
-سلام خانوم خانوما ...خوبی ؟
ممنون ..بابام کجاس؟
خندید .. و من تازه متوجه شدم که بی دندونه
-رفتن خونه داییت ...الان میان
اخم هام و توی هم گره زدم ....تند گفت
-خونه بغلی خونه داییته ....میخوای برو پیششون
از جا بلند شدم ....و به سمت در خروجی رفتم
از پای ایوون سگ قهوه ای رنگ و دیدم ..نفسم و مثل اه بیرون دادم ...دل شیر میخواد بری پایین ....منم که دل شیر پاکتی ندارم چه برسه به شیر جنگل...عقب گرد کردم
ننه –چرا نرفتی؟
صورتم و جمع کردم و با چندشی گفتم –سگگ تو حیاطه
-برو کاریت نداره
روی تاقچه اتاق نشستم و در حالی که توی حیاط و نگاه میکردم گفتم نه
ننه –گشنه ات نیست
-چرا خیلی ...مامانم که صبحونه درست نکرد
با سرفه خندید
ننه –سینی صبحونه تو اشپزخونه اس ..برو بیار ..بخور
رفتم تو اشپزخونه و سینی رو اوردم
توش کره ..مربا و پنیر بود
ننه –بیا نون اینجاس ..به به جا نونی توی تاقچه اشاره کرد
سینی رو کنار ننه گذاشتم ....هر چی واسش لقمه گرفتم گفت –نمیخورم دندون ندارم
ننه چرا دندون نداری؟
شدید سرفه میکرد ..اما از بین سرفه هاش خندیدن و متوجه میشدم
ننه –ندون داشتم ..دندونام ریخته
منم خندیدم –مگه برگ درخته
به تشبیه ام خندید
ننه –خدا همه چی رو با ذوق بهت میده ..وقتی به دنیا میای ...دندون در میاری ..کم کم راه میافتی ...موهات بلند میشه ..قد میکشی.....اما وقتی نزدیک رفتن که باشی ازت میگیرتشون ...دندونات از بین میره ...چشمات سوشون و از دست میدن ....پات جوون نداره از جات بلند شی ....قدت خمیده میشه
من که نفهمیدم چرا دندون نداره ..از حرفاشم چیز خاصی دست گیرم نشد
دو سه روز دیگه اونجا موندیدم ....و بعد به خونه برگشتیم
اما مسله مهم ..نتیجه اخلاقیشه
نتیجه اخلاقی : خدا بیامرزه همه ی رفتگان رو ......دوم ...اگه ننه زنده بود صورتش و میبوسیدم و بهش میگفتم ..ننه جون ..الهی فدات بشم ....خودت مواظب دندونات نبودی چرا گردن خدا میندازی ...مسیر سوال و هم منحرف میکنی ...بچه رو هم گمراه میکنی .....
اما شما خواننده گرامی
اون موقع ننه جون خدا بیامرزه ما سواد نداشت .....
اما حالا
اگه شما جواب سوال بچه ات و با فلسفه بپیچونی و منحرفش و کنی ...با اون ننه خدا بیامرز من فرقی نداری

یکی از آخرین خاطرات من با پدر مادرم ..
شب بود مهمونامون رفتن .. قرار بود به تصمیم خیلی مهم برام زندگیم بگیرم ..
از استرس اشتهای خوردن شام نداشتم ..
مامان و بابامم تقریبا مثل من بودن .. میخواستن اولین دخترشون رو عروس کنن خب ..
ساعت 11 گرفتیم بخوابیم مثلا..
12 شد ..
1 شد ..
2 شد ..
3 شد ..
4 شد ..
5 شد ..
بابا : پاشین ، پاشین از شب تا حالا نخوابیدیم ، حداقل پاشین ننمازمونو اول وقت بخونیم ..
مامان گفت ، مگه نخوابیدی ؟ بابا گفت ، فک کن خوابیده باشم ،
مامان گفت خاطره پاشو مامان ، پاشو نمازتو بخون ..
گفتم مامان باور کن بیدارم من، تازه میخواستم بخوابم ..
بابا گفت : دیدی گفتم .. تازه خواهر کوچیکترامم سر شب کلی گریه کردن بخاطر من که نمیخوایم تو از پیشمون بری ..
مامان و بابا ..
واقعا نمیدونم چی بگم .. اونهمه استرسی که بخاطر عروس کردن من میکشن و نگران آیندمن ..
واقعا پدر و مادر چین؟ کی میخوایم قدرشون رو بدوینم ؟.. کی؟..
خدایا فهم و شعوری بهم بده که تا پیشم هستن قدر زحماتشون رو بدونم .. بار الها درکی بهم بده تا بتونم آنچنان که باید در خدمتشون باشم .. آمین

واي واي آخه چطور تونستي از خواب نازت بزني؟!
شوخي بود
راستي من خيلي خوابالو ام
بابا و مامانم هم از پسم بر نيومدن و فكر كنم شوهرم كنار اومده
حالا چكار بكنم؟!
كسي نمي دونه من جه كار كنم با خودم؟!
اصلا گرسنگي حاليم نمي شه ولي هي مي خوابم
اون موقع ها كه مجرد بودم ننه، ننه ام مي گفت دختر نخواب اين قده! خونه شوهر چه كار مي كني؟! حالام به شوهرم مي گه خداصبرت بده!!!
ولي من بيشتر نگران پس فرداي الآنم هستم. وقتي من و خدا تنها مي شيم! اگه خدا باهام كنار بياد خودم با خودم كنار نميام
چون ميگن اون جا هم آدم همين كاري رو مي كنه كه تو دنياش مي كرد! اون موقع كي بازي كنم؟! واي امان از بچگي هاي من كه تمومي نداره...

اولین روزی بود که دیگه مدرسه نمیرفتیم ینی امتحانامون تموم شده بود
قرار بود آبجی برامون برانامه ریزی کنه تا خیلی از کارا رو یاد بگیریم
برنامه مون از 6.45 دقیقه شرو میشد تا 10 شب
روز اول که بیدار نشدیم روز دومم بیدار نشدیم روز سومم و چهارم و تا دوهفته اینجوری ادامه داشت ، و همش با خواهرم دعوامون میشد که اینکارو تو باید بکنی اونکار من .....
آخرش مامانم از دست ما صبرش تموم شد و به بابام گفت که ما هیچکاری نمیکنیم و کارای خونه رو هم که برنامه ریزی کرده بودیم انجام نمیدیم و کلی شیطونی میکنیم
بابا هم همون لحظه برامون یه برنامه جدید نوشت و تا دو سه روز اول خوب پیش میرفتیم اما از اونجائی که ما ذاتا تنبل هستیم این برنامه رو هم خرابکاری کردیم
آخرش بابا و مامان به این نتیجه رسیدن که نمیتونن رو ما حساب باز کنن و ما همچنان تنبل خواهیم موند ، مامانم خیلی از دست من و خواهر دوقلوم حرص میخوره ، اصلا به حرفش گوش نمیدیم
میدونم کار بدی میکنیم ولی خب :khandeh!:

پدر و مادر شما رو به خاطر بچگي هاتون و اين كه نمي فهمين مي بخشند!‌
اين جواب مادرم بود!!
از همه ي مواقعي كه خودم رو به نفهمي زدم بدم مياد! چون روز قيامت كه پرده ها بالا رفت اسرار آشكار ميشه و...
خدايا به تو پناه مي برم! آبروم رو حفظ كن...

[="Tahoma"]سلام دوستان عزیز،هرچند بنده عمری ندارم که بخوام خاطره بگم،اما یادتون باشه توی زندگی،اول اینکه سرنوشتتونو خودتون انتخاب کنید چون اگه خودتون انتخاب نکنید دیگران واستون انتخاب میکنن.دوم اینکه،شما خواهر برادرای گلم،اگه روزی پدر و مادر شدید_که انشاالله قطعا میشید_ چند نکته رو به فرزنداتون یاد بدید،"استقلال فکری"،"استقلال انتخاب"،"مشورت"، و در آخر استفاده از "تجربه"های شما و خودشون.استقلال فکری این نیست که بگی نظر خانواده مال خودشون!به اینه که بهت تحمیل نشه.من دوست دارم برم حوزه،از بچگی دوست دارم و هنوز هم دارم_شما دعا کنید مصاحبه قبول بشم_بعد سه سال پدرم راضی شد برم حوزه.میگفتن برو رشته ریاضی،خب علاقه ندارم!!!میگفتن پول دار میشی.من نمیخوام پول دار بشم!به کی بگم من یک زندگی ساده رو خیلی بیشتر دوست دارم!زندگی ای که اصلش،کاری برای بندگان خدا انجام داده باشم،کاری که خدا ازم راضی باشی _ببخشید دوستان_ من زنی نمیخوام بالا شهری باشه. . . بگذریم دو سال _به غیر از همون سال _ درس خوندم،نه از روی علاقه،فقط واسه اینکه پدر و مادرم راضی باشن.شکر خدا که واقعا دوستش دارم،نظر پدرم عوض شد _مادرم از روز اول راضی بود_ واقعا خوشحال شدم و توی دلم حس میکردم قطعا هدیه ی خداست.خوشحال شدم رفتم آزمون حوزه قبول شدم و الآن منتظر مصاحبه هستم.خدا کنه قبول بشم.ببخشید زیاد طول کشید،اما بحث کلی فوق این بود،اگه پدر و مادر شدید،بجای اینکه سنگ جلوی پای فرزندتون بندازید،از فامیل مثال بزنید،به فکر میلیاردر کردنش باشید.به فکر این باشید استقلال داشته باشه،راهشو خودش انتخاب کنه _نمیگم ولش کنید،مشاوره بدید اما تحمیل نه _ بزارید اون راهی که شناخته و دوست داره بره،سعی کنید اول انسان صالح و پاک و مومن باشه تا پولدار و. . .،بحث بعدی،اگه روزی فرزندی داشتید پشتوانش هم باشید نه فقط ایرادگیر!من دوست دارم یک شیخ ساده باشم که وظیفمو انجام بدم،بزار بعضیا فکر بد کنن،من چکار کنم!من اونطور که اونا فکر میکنن نیستم پس چرا ناراحت بشم!نرم حوزه چون . . . اصلا برام مهم نیست.پس چی شد؟پشتوانه فرزندتون باشید،فقط نقاط ضعف خودش و هدفشو وسط نکشین.بحث بعدی،وقتی فرزند داشتید از مسایل زندگی به وقتش آشناش کنید.مثلا بنده سن تکلیف انگار نه انگار که استمنا چیه؟غسل چیه؟نمی دونستم چطوری هست!احتلام چیه؟ و خیلی چیزای دیگه.خب این ها چه زشتی ای داره که بهم نگند؟بالاخره من این مسایل رو از کتب خواندم و یاد گرفتم.ولی بحث اینجاست این مسایل کجاش شرم داره!به هرحال بحث این بود به زمانش،آنچه که لازمه به فرزندتون یاد بدید.بهش یاد بدید که بدحجابی هیچی از بقیه کم نمیکنه،ارزش خودتو کم میکنه،بهش یاد بدید سختی های زندگی هست.این درسته یک اتفاق ناگوار میفته از خدا شاکی میشیم؟!به خودمون لعنت میفرستیم. . . خب مشکلات هستند.بجای اینکه بگیم خدا وجود نداره،بگیم ما وجود نداریم،وجودی که یک ذره امید نداره به چه درد میخوره.دوستان من ،برادرای من خواهرای من،یادتون باشه تو زندگی خودتون "هدفمند" باشید _با یارانه ها فرق داره:D;)_هدفتونو دنبال کنید و همیشه سعی کنید بازم حس اول راهتونو داشته باشید.مثلا وقتی ازدواج کردید،شور و شوق روزای اول آشناییتونو نگه دارید.مثلا وقتی بچه دار شدید،بچه گریه افتاد بجای کتک زدنش اون شور اول راه رو یادتون باشه و با محبت باهاش رفتار کنید.در پایان بگم دست هم پدر و مادر ها رو میبوسم،و امیدوارم پدر و مادرم منو ببخشن واسه این همه زحمت و خرجی که واسشون داشتم،واسه اینکه بیش از ١٦ ساله عمرشونو به پای من هم ریختن.و خدا رو شکر میکنم که همیشه همراهم بوده.ببخشید دوستان سرتونو درد آوردم.موفق باشید.:):D

شکست ها،هشدار هایی هستند که اگر تصحیح و تحلیل شوند عامل پیروزی و در غیر اینصورت،عامل پایان زندگی خواهند بود.
farhadvn

ازت متنفرم ...........

روزگار عادی از پی هم میگذشت ...توی کلاس ..مثل همیشه ...یا چشمم به تخته سیاه بود ..یا به دفتر سفید رنگ روی میزم
تا اینکه ...خانوم معلم ازمون خواست به مادر هامون بگیم فردا راس ساعت فلان بیان مدرسه
وقتی رفتم خونه کیفم و گوشه ای پرت کردم و موضوع و به مامانم گفتم
اونم با گفتن باشه ای گفتگو رو به پایان رسوند
فردا ...توی حیاط مدرسه به دیوار تکیه دادم
هر خانوم چادری که وارد میشد فکر میکردم مامانمه
هر چی برام مهم نبود ...درس و مدرسه خیلی برام مهم بود...همش منتظر بودم که مامان بیاد
بچه ها با دیدن مامانشون به سمت اش میدویدن و تا دم در دفتر مدرسه همراهشون قدم برمیداشتن و از یه روز تکراری سخن میگفتن
چند بار از بابای مدرسه اجازه گرفتم و بیرون توی خیابون و نگاه کردم ...اما هیچ خبری نبود ...اگر هم بود ..مال من نبود
عقربه ها با هم مسابقه گذاشته بودن ... هر لحظه که میگذشت ..احساس میکردم بغض توی گلوم بیشتر و بیشتر میشه ......زمان به سرعت گذشت و مامان نیومد
همه از مدرسه بیرون رفتن .....کیفم و روی شونه ام انداختم و با گریه به سمت خونه دویدم
انگار میترسیدم حرفای توی دلم و یادم بره ...در و زدم و وارد خونه شدم
مامانم توی اشپزخونه بود و داشت غذا درست میکرد
هر چی نفرت تو دلم بود جمع کرد م و توی چشمام ریختم ....توی چشمای مامانم ذول زدم و داد زدم
ازت متنفرم ... ازت متنفرم ... ازت متنفرم ...
احساس کردم رنگ مامانم سرخ شد و اخم هاش توی هم رفت ....شاید یه نم اشک و دیدم
اما به روی خودم نیوردم .. همین یه قطره اشک برای خنکی دلم کافی بود .....رفتم تو اتاقم و در و محکم بهم کوبیدم
الان دقیقا چهارده سال از این موضوع میگذره
هر موقع یادش می افتم ...از بی رحمی خودم دلم میگیره .....میرم بغل مامانم و گونه اش و میبوسم و میگم ....مامان ببخشید ...من خیلی اذیتت کردم ...من و حلال کن
مامانم هم میخنده و میگه چند بار یه حرف و میزنی ..من که هزار بار گفتم که اشکالی نداره و فراموشش کردم
اما من فراموش نکردم
صدای بلندم و فراموش نکردم
اشک مامانم و فراموش نکردم
اون جمله ی کذایی رو فراموش نکردم
فراموش نکردم و خودم بابت این کارم نبخشیدم
هر بار از مامانم معذرت میخوام و اونم میگه که منو از ته دل بخشیده
اما خودم چی؟
نمیتونم خودم و ببخشم

من توی دوران تحصیلم شاید یکی دوبار مامانم اومد مدرسه...
البته خیلی مهم نبود....چون معمولا آمار آدمو بهشون میدادن:Nishkhand:

وای الان که دیدم یادم اومد چقدر ما دهه 60تیا استرس داشتیم که نکنه پدر بیاد وای اینقدر استرس داشتم
یادمه یبار یه مامانی یه سینی بدست گرفت غذا اورد سر کلاس واسه بچش اونم قشنگ گرفت نشست خورد گفتم بابا عجب اعتماد به نفسی داره نمی دونم الان کجاس:khandeh!::Nishkhand:
من که گاهی مادرم نمیومد ولی بابامممم
یدفعه رفتم اون دوران چقدر ترس داشتم حالا چرا نمی دونم فقط همش می گفتم الان بابام میاد بین همه کلاس می گه بیا چرا دیشب درس نخوندی؟؟همش تو این افکار بودم که جلو معلم و بچه ها ضایع می شدم ولی هیچ وقت اینطور نمی شد پدرم میومد و خیلی هم سرافراز بعدش می شدم :Kaf:

مضمون خاطره منو چندتا از بچه ها گفتن ولی چون خیلی مهمه بازم من میگم!
من که بچه بودم اصلا نمیفهمیدم چرا مامانم درباره همه چیز حتی چیزای عادی خیلی اغراق میکنه و واقعیتو نمیگه.
مثلا دوستش میپرسید ماشینتون نزدیک پارک کردین؟مامانم میگفت آره خیلی نزدیکه برای اینکه دوستش نرسونتمونو به زحمت نیفته.درصورتی که خیلی دور بود ماشین!!!!
و چند بار سر این تضاد حرفای مامانم من از سر بچگی همونجا گفتم مامان چرا دروغ میگی؟راستش این نیست که.
و بعدش حسابی توسط مامانم دعوا شدم و ازونجا یاد گرفتم که دروغ بگم حتی سر چیزای خیلی بی اهمیت

و یه خاطره تلخ دیگه این بار از پدرم...(البته عاشق هردوشونم و اینارو فقط جهت آموزش میگم که خودمون تکرار نکنیم)
من از دوران راهنمایی تا دوم دبیرستان دچار یک بحران شدید فلسفی بودم.خودمو گم کرده بودم و خیلی تنها بودم. حجابمو تغییر دادم و خیلی کارهای ناهنجاری که پدرم براش سنگین بود انجام میدادم.(الحمدلله بعدش خدا هدایتم کرد و راه زندگیم عوض شد)
اما پدرم همیشه باهام دعوا میکرد و هیچوقت بهم محبت نمیکرد.هربار ازم خطایی میدید یا مثلا موهام خیلی بیرون بود فقط سرم داد میزدو بدو بیراه میگفت و منو محدود میکرد.
من غرق نیاز محبت بودم و پدرم ذره ای بهم محبت نمیکرد.تا جایی این جدال بین من و پدرم ادامه داشت که یادمه به دوستم میگفتم که دعا کنه بابام بمیره(دوستم سر به راه بود)
واقعا آقایون تالار حواسشون به دختر آیندشون(شاید هم الان داشته باشین) خیلی باشه،دختری که از محبت پدرش سیراب باشه خیلی کمتر نیاز به توجه پسرای بیرون داره.

یادمه وقتی آرایش میکردم بابام تحقیرم میکرد.اینقدر ازش میترسیدم که دوست نداشتم باهم تنها شیم.چون هربار تنها میشدیم منو به باد توهین میگرفت.برادر بزرگم هم مثه پدرم بود.یادمه بهم میگفت تو مثه یک مترسکی که میخوای همه کلاغارو دورت جمع کنی... (چون خیلی بیرون آرایش میکردم،دلم میخواست همه به من توجه کنن،داشتم از ضعف درونی له میشدم)
الان که به گذشته نگاه میکنم میبینم خیلی از خطاهای من از کمبود محبت پدری بوده و اگه بابام به جای دعوا و تحقیر ،به من بهم محبت میکرد من اون گذشترو نداشتم...
همه این رفتارهای پدر و برادرم در کنار تضاد عجیبشون با رفتارهای برادرم بود...
برادر من با دخترا راحت ارتباط داشت و میومد حتی برای مامان بابام کامل تعریف میکردو اونا هم انگار دارن قصه میشنون...
هربار من اعتراض میکردم میگفتم آخه مگه من با داداشم چه فرقی دارم(من15 ساله و داداشم 25 بود) میگفتن تو نمیفهمی دختر با پسر فرق داره.تو بچه ای اما داداشت بزرگ شده...
هیچوقت مامانم قبول نکرد که گناهی که من میکنم با داداشم برابره...و منم نفهمیدم چرا من بیشمار کتک و توهین نثارم شد در قبال کاری که داداشم هم انجام میداد...

خدا کنه همه ما بتونیم پدر و مادر های خوبی برای بچه هامون باشیم و شرمنده خدا نباشیم

خدا کنه همه ما بتونیم پدر و مادر های خوبی برای بچه هامون باشیم و شرمنده خدا نباشیم

آمین

نمیدونم چرا این تاپیک داره خاک میخوره ، ینی هیشکی دیگه خاطره نداره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خودم میگم :
چند سال پیش با یکی از دخترای فامیل نشسته بودیم حرف میزدیم و در مورد مدرسه و اینا، بهم گفت خوش بحالت تو مامان خوب و باسوادی داری
گفتم چطو؟
گفت هر دفعه که از مدرسه مامانمون رو میخوان برا انجمن و اینجور چیزا ، من خجالت میکشم که مامانم بیاد ، گفتم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خیلی ناراحت بود ، اندوهش از چهرش مشخص بود ..
گفت مامانای دوستام همه جوونن و باسواد اما مامان من سنش زیاده و سواد زیادی هم نداره
هر دفعه که میاد من خجالت میکشم به بقیه بگم که مامانم مامانمه
مامانش همسن مادر بزرگش بود .. تقریبا ..
اون سالها و کل سال تحصیلی همیشه خواهر بزرگشو به جای مامانش میبرد مدرسه
تا مبادا بچه بهش بگن چرا مادر بزرگتو بجای مادرت آوردی ..

نتیجه ..
بنظرم نباید بین والدین و فرزند ، بخصوص مادر و فرزند فاصله زیادی از نظر سنی باشه ، خب بچه کلی صدمه میبینه ، هم درک همدیگه سخته هم اینکه بچه ی بیچاره باید خجالت بکشه که مادرش 50 سال از خودش بزرگتره

مامانا لطفا به موقع بچه دار شین ، این موضوع خیلی مهمه
که من یکی از ساده ترین مشکلاتشو گفتم

من گم شدم .................

گم شدن حس بدیه نه ؟:ok:
من چون تجربه اش کردم میگم بد نیست ....فوق افتضاحه :Ghamgin:
تفاوت گم شدن من:khejalati: و فائزه:tajob:
تو کوچه با دختر همسایه مون فائزه بازی میکردیم
فائزه پیشنهاد داد که بریم خونه خاله اش
خونه ی خاله کدوم وره ...از اینوره و از اونوره .دویدم و دویدم ...به خونه ی خاله نرسیدم ...چون به بنگاه نمایشگاه رسیدم ...دو تا مرد گنده دیدم ....زدم زیر گریه
جریان شعر و بگذریم ..جریان و به زبان ساده بخونیم
دست در دست هم به راه افتادیم ...هر چی هم که میرفتیم نمی رسیدیم
تا اینکه ....چونه ی فائزه شروع به لرزیدن کرد و اشک در چشمانش جمع شد و ثانیه ای به همون حالت من و نگاه کرد و منم در بهت و تعجب به فائزه نگاه کردم تا اینکه
مثل اتشفشنان منفجر شد و دهن را تا اخرین حد باز کرد و شروع کرد به گریه کردن :geristan:
در این بین کلمات نا مفهومی به معنی من مامانم و میخوام ...من گم شدم میگفت
من که فهمیدم جریان چیه ...در گریه کردن با فائزه همراه شدم :geristan:
دقیقا نزدیک یه نمایشگاه ماشین بودیم
اقایونی که صدای گریه ی دو تا بچه مانع:geristan::crying: کسب و کارشون شده بود به بیرون میان و ما هم در میان اشک و ناله جریان و تعریف کردیم :deldari:
اقایون هم زحمت کشیدن و به پلیس زنگ زدن :chakeretim:
هوا تاریک شده بود ...ترسیده بودم :moteajeb:....تو همین حال و هوا ی ترس و گریه بودم :crying:
که دو تا ماشین با صدای بدی جلوی نمایشگاه ترمز کردن
من که برنامه کودک زیاد نگاه میکردم فکر کردم اومدن ما رو بدزدن
اتفاق ها خیلی سریع اتفاق افتاد
چند نفر به سرعت برق و باد از ماشین پیاده شدن و حالا نزن کی بزن
همین وسط های کتک خوردن بودم که قیافه ی مامانم و تشخیص دادم :makhfi:
اصلا عاشق این جور ابراز محبت اش بودم
وقتی از کتک خوردن زیاد :shookhi:که همراه با درد فراوان تو کل وجودم بود فارق شدم
چشمم به جمال فائزه خانوم :okey:روشن شد که در اغوش مامانش ناز و نوازش میشد
اخه چی بگم ؟
:god:

آهسته زير ضرب سيلي بگو دوستت دارم مادر
شايد چون مادرت بيشتر از خانم همسايه نگرانت بوده و دردش گرفته
گاهي براي منم همين طور مي شد و كوچيك كه بودم دوست داشتم خاله ام مامانم باشه ولي وقتي بزرگ شدم تا ميومد عزا جونم رو مي گرفت و اومد خواستگاري! همه موافق بودن الا من!!!
از حتي يك پله نزديك تر شدن هم مي نرسيدم! از بس بي خيال بود! و فقط وقت خوشي نفر اول بود
مادرم روي دست پينه زده ات جاي بوسه هاي من خالي

سلام


یه مطلبی که در مورد پدرومادر ها یادم افتاد اینه که سعی کنن تا اعتماد به نفس فرزندانشون رو بالا ببرن.

مثلا من پدر و مادری رو میشناسم که هر وقت پدرمادری از فلان استعداد و خوبی و یا هر چیز دیگه ی فرزندشون تعریف میکرد، این پدرومادر با تکان سر فقط حرف اون پدرومادر رو تایید می کردن. درحالی که فرزند خودشون خیلی بهتر از فرزند اون پدرومادر مثلا میتونست همون کار رو انجام بده.و اسم این کارشون رو هم
تواضع میذاشتن.
یا مثلا خیلی مواقع از فرزندشون ایراد میگرفتن.خیلی بهش تذکر می دادن.هرچند این کارشون باعث شد تا فرزندانشون پیشرفت بیشتری بکنن و کارها رو به نحو احسن انجام بدن ، اما این باعث شد تا فرزندانشون در کار خودشون زیاد به خودشون اعتماد نداشته باشن و نگران این باشن که کارشون حتما یه عیبی داره و به توانایی خودشون اعتقاد نداشته باشن!

[="Tahoma"][="SeaGreen"]

شمیم الزهرا;360192 نوشت:
هیچوقت مامانم قبول نکرد که گناهی که من میکنم با داداشم برابره...و منم نفهمیدم چرا من بیشمار کتک و توهین نثارم شد در قبال کاری که داداشم هم انجام میداد...

خدا کنه همه ما بتونیم پدر و مادر های خوبی برای بچه هامون باشیم و شرمنده خدا نباشیم

کجایند آنان که حقیقت را جاری می کنند
کجایند مردانی ازجنس روشنایی تا عدل و دین را یکسان به مردم عرضه کنند!

اللهم عجل لولیک الفرج

چراپدر و مادر ها به فرزندشان نمی گویند دوستت دارم؟
چرا محبت نمی کنند؟
یا می کنند درست محبت نمی کنند؟[/]

رستگاران;389377 نوشت:
چراپدر و مادر ها به فرزندشان نمی گویند دوستت دارم؟
چرا محبت نمی کنند؟
یا می کنند درست محبت نمی کنند؟

خیلی ساده اس
چون بلد نیستن و یاد نگرفتند
مامان من تا هشت سالگی با مادر بزرگ اش زندگی میکرد و فکر میکرد مادر بزرگش مامانشه
:khaneh:

بچه ها از دید مثبت نگاه کنید ناسلامتی پدرومادرتونن ها
منم بچه بودم ازین حرفا زیاد میزدم همیشه ی خدا به مامانم میگفتم داداشمو از من بیشتر دوست داره
اما مامانم همیشه می گفت دخترم محبت بین فرزندان فرقی نداره انشاالله بزرگ بشی میفهمی خودت سر این قضایا یکسره دهن مبارکم باز بودو دادم هوا بود(البته اون موقع ها دبستان بودم سوئ تفاهم نشه):khandeh!:
دقیقا من هم همیشه ارزو داشتم خالم مامانم می بود یک خانم بی خیال در حد لیگ برتر که به قول معروف دنیارو اب ببره دل خاله منو خواب میبره
اما بزرگ تر که شدم فهمیدم پدر و مادر اونی نیس که بیخیال بچه هاش باشه(عین خالم)
والدین اونیه که بچشو با خون جیگر بزرگ کنه برا بزرگ شدنش برا مشکلاش دغدغه داشته باشه
فقط اینو بگم اگه پدرو مادر بهمون تذکر ندن اگه به قول اون دوستمون کتک نزنن کی میخواد اینکارو بکنه
خیلی وقتا کارایی که دوستمون گفتن خیلی بهتر از نازو نوازشه
والا من تاحالا خدارو شکر کتک نخوردم فقط یک بار داداشم یک سیلی زیبا نثار صورت بنده کرد و یک بار هم دست مبارک بنده رو گاز گرفت این دوکارش تا عمر دارم یادم میمونه:khaneh:
خلاصه بگم اینطوری با دید منفی نگاه نکنید
من خودم تا وقتی که دیدم منفی بود همیشه درگیر بودم همیشه گریه می کردم
زیادم با مامانم صمیمی نبودم
اما الان خدارو شکر خیلی رابطم خوبه همه هم بر می گرده به اون نگرش مثبت اززندگی
دعا کنید تا باشه سیلی و کتک از پدرو مادر باشه بعضیا دلشون ضعف میره برای کتک پدرو مادر اما ندارن از نعمتش محرومن ناشکری نکنید
بچه ها یه وقتی بهتون برنخوره حرفام خداشاهده فقط خواستم بگم پدرو مادر میوه های کم یابی هستن نصیب هرکسیم نمیشن

چرا پدرو مادرمونو قایم کنیم هرچند هم که سنشون بالا باشه مگه اونا وقتی ما بچه بودیم بااون اوضاع که خودتون بهتر میدونید مارو قایم میکردن؟

یادش بخیر بچه که بودم هر شب منو بابامو مامانم می رفتیم پارک سر خیابون چه قدر حال می داد اون زمانا خیلی باصفاتر از الان بود یه دوستم داشتم که رفت و امد خانوادگی داشتیم هر شب بساط شام همون
پارک پهن بود
وسط پارک یک استخر بزرگ بود که تاریکم بود خیلی وحشتناک یه مجسمه بزرگم وسطش بود خیلی ازونجا میترسیدم
یه اقایی هم پشک درست می کرد هر شب میرفتیم لب استخر پارک با دوستم مسابقه میدادیم اون از یه طرف من از یه طرف بعد بهم میرسیدیم خیلی حال می داد یه شب که دوستم منو همچین محکم هول داد توی استخر هنوز یادم نمیره
نصف شب ............پر از اب................ تاریک...................... واقعا الان فکر میکنم باخودم میگم چه طور شد من زنده موندم همینجوری وسط دست و پا میزدم کسی نبود کمکم کنه دوستمم واستاده بود هرهرهر میخندید خلاصه چون صدام بلند بود و به قول بابام همیشه می گفت نرگس بلندگو قورت داده
بالاخره صدامو شنیدنو اومدن
توی هوای سرد بابام منو نجات داد واقعا دلم براش سوخت بیچاره از سرما داشت یخ میزد
راستی اون اقایی که گفتم پشمک درست میکرد هنوز ارزو به دلم مونده از پشمکاش بخورم اخه هیچ وقت بابام برام نخرید همش گفت اینا به درد نمیخوره:khandeh!:(دردنامه ی من)
هنوزم که هنوزه برام نمیخره
واقعا مثل یک عقده شده برام:Ghamgin:

اون مطلبی که
فتم فقط خاطره اس ..همین و بس .......

و اما
هر شب وقتی سرم و روی بالش میزاشتم نقشه ی قتل یکی از برادر هام یا خواهرم و مکشیدم
دوستشون که نداشتم هیچ
دلم میخواست سر به تنشون نباشه
البته دروغ چرا ....دوستشون داشتم ..ولی خیلی از دستشون دلخور بودم ...
دلخوری های که تو بازی های بچگی جمع شده وبود و هر روز بیشتر میشد
فکر میکردم و قتی ازدواج کنم ..میرم و دیگه هرگز به اون خونه برنمیگردم ...دیگه دلم نمیخواد ادم هایی رو ببینم که ناراحتم کردن
اما
.........
توی افکار درهم و برهم خودم غرق بودم
توی ذهنم شلوغ پلوغ بود ..مثل بازار مس گرا
دلم میخواست سرم و تکون بدم و تموم افکار و از ذهنم بیرون بریزم .........اما نمیشد
بغض تلخ توی گلوم و با شیرینی قورت دادم
دهنم مزه ی شیرینی به خودش گرفت ...اما هنوزم اون بغض تلخ سر جاش مونده بود ....
نیت شومی داشت ...ازم اجازه میخواست ...اجازه ی ورود اشک ها رو به صحنه ی صورت
اما نمیشد
نمیخواستم با خیسی گونه ام شادی کسی رو زایل کنم
صورتم گرفته بود ...همه ی کسانی که تو مجلس حضور داشتن هم موضوع رو فهمیده بودن
از صبح این بغض لعنتی امونم و بریده بود
دلم میخواست داد بزنم تنهام بزارید
اما نمیشد ...مثل عروسک کوکی به این ورو اون ور کشیده میشدم
با صدای فیلمبردار توجه ام جلب شد
به پدر عروس خانوم بگید بیاد چادر دخترش و بپوشه
بغضم سنگین تر شد .....جمع شدن اشک و تو چشمام حس کردم ...با باد بزن شروع به باد زدن خودم کردم ....تند تند نفس میکشیدم تا بغضم و قورت بدم
هر چی زمان میگذشت تحمل ام کمتر میشد
صدای فیلمبردار عصبی ام میکرد
به پدر عروس بگید بیاد دیگه داره دیر میشه ..اه چرا نمیاد .........پس این پدر عروس چی شد ..ما منتظریما ....دیر شد ..........
تند دست شوهرم و فشردم
منظورم و فهمید
گفت :اشکال نداره ...اون بنده خدا که نمیدونه بابات نمیتونه تند قدم برداره
بابا اومد ....با کمک عصا و مامان قدم برمیداشت
با چشمای پر از اشکم بهش لبخند زدم .....
اونم همینطور
مامانم دستش و گرفت ....اما بابام گفت :خودم میتونم
مامانم چادر سفید رنگ عروسی رو دستش داد
سرم و پایین انداختم ....با کفش های پاشنه بلند قدم بیشتر از قبل بلندتر شده بود
با خنده گفت :یادم رفته بود بزرگ شدی
منم خندیدم
خم شدم و چادرم و سرم کرد
پیشونیم و بوسید و گفت خوشبخت بشی
خودم و تو بغلش انداختم .... حتی با لمس بودن نیمی از بدنش حس میکردم محکم ترین تکیه گاه دنیاس ....زیر چادر پسید رنگم و تو امن ترین اغوش به اشکام اجازه ی ریزش دادم
دستام میلرزید
دستم و گرفت و تو دست شریک زندگیم گذاشت و گفت
مواظبش باش ...نذار دیگه گریه کنه
نم اشک تو چشماش و گرفت ...
هیچ وقت ندیده بودم بابام گریه کنه
زیر گوشم گفت
دلم برات تنگ میشه ..نری حاجی حاجی مکه
به شوخیش نخندیدم ..به جاش بیشتر گریه کردم
.................
چند سال گذشت ....داداشم داماد شد ....وقتی کت شلوار دومادیش و میپوشید ....تو چشم هیچ کس نگاه نکرد ...نمیخواست جای خالیش و به یاد بیاره ....نمیخواست بین یه عالمه نگاه چشم های مردونه اش تر بشه ...
چشم هام پر اشک بود ....اما بازم ..........
وقتی داداشم و بوسیدم تو نگاه هر دومون یه حرف بود ...جای بابا خیلی خالیه
امروز خواهرم عروس میشه
و من ارزو میکنم کاش اون لحظه که میخواد بله بگه بغض نکنه ....کاش صداش نلرزه ...کاش اشک نریزه
امروز خواهرم عروس میشه در حالی که بابایی نیست چادرش و سرش کنه ..بابایی نیست که پدرونه ببوسش و بهش بگه خوشبخت باشی ...
بابایی نیست که اغوشش امن ترین اغوش دنیا باشه ....و شونه های لمس شده اش محکم ترین تکیه گاه باشه
قدر پدر و مادر هاتون و بدونید

چند وقت بود خاطره تعریف نکرده بودم خاطره خونم افت کرده بود
خب
همه ی ما وقتی مریض میشیم بالا استثنا ..توقعمون میره بالا ..از دیگران انتظار داریم درصد توجه شون به ما 100بشه
شما رو نمیدونم اما من که اینطور بودم
وقتی از بیمارستان به خونه اومدم ....
بابا رفت سر کار ....داداش رفت مدرسه ..مامان و ابجی کوچیکه دست در دست هم به سوی خونه یجدیدمون رفتن
خب منم تنها
خیلی بغضم ام گرفته بود گفقط دلم میخواست بگه چی شده
اون موقع اس که اینجوری :geristan:میزدم زیر گریه
با همه ی اعضای خانواده قهر کردم
با همه
سعی کردم تا میتونم مواظب خودم باشم
چون طاقت یه شکست و یه ناامیدی دیگه رو نداشتم
موضوع قفل شده است