خاطرات شما از زیارت امام رضا علیه السلام

تب‌های اولیه

91 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

به نام خدا
سلام:Gol:
عرض ادب و احترام
السلام علیک یا امام رضا(ع)
حرم امام رضا همش خاطره هست...
عطرش
زائراش
خادمینش
کفشداریهاش
کفترای حرم
نقاره ها و نقاره زنها
حتی اون راهی که تو گرگ و میش سحر تا حرم طی میکنی برا نماز
همه و همه خاطره میسازن برام
ولی یه خاطره ی جالب بگم از سفری که با دوستان داشتم...
حتما خبر دارین برای راحتی زائران سالخورده و مریض وسیله گذاشتن برای جابه جایی که خادمین با صفا و مخلصش با ذکر صلوات کار جا به جایی رو انجام میدن
بایکی از دوستان برا نماز رسیدیم بارگاه امام و وقتمونم برا رسیدن به نماز جماعت خیلی کم بود
باعجله دویدیم طرف یکی از همین ماشینها که سوار شیم و زود برسیم
وقتی رسیدیم راننده ی وسیله گفتن نمیشه وسیله برای استفاده ی شما نیست...
دوستم فوری گفت:آقا بذار بیایم دیگه من درد زانو دارم نمیتونم پیاده برم!!!
خادم محترم یه لبخندی زد و گفت:اونجوری که شما دویدین حتی سریعتر و راحتتر ازین ماشین میتونین برسین!
غافل از اینکه موقع دویدن به طرف ماشین مارو دیده بود!:khejalati::khejalat:
چنتا اسم هم با اجازه تون من پیشنهاد میکنم برای نرم افزار
پنجره ی فولاد
هشتمین دردانه ی زهرا(س)
ضامن دلهای غریب

موفق باشین:Rose:

قائم مطلق;145561 نوشت:
پنجره ی فولاد هشتمین دردانه ی زهرا(س) ضامن دلهای غریب

ramin8848;145453 نوشت:
كبوتران حرم امام الرئوف مسير 8 آسمان هشتم بر فراز عشق

:Graphic (16)::Graphic (16)::Graphic (16):

خاطره شما با نام کاربریتان در نرم افزار ثبت شد
بابت پیشنهاد اسم هم بسیار ممنون و تشکر فروان
دوستان فقط یک هفته وقت دارید برای ثبت خاطره خود
همچنان منتظر اسم های پیشنهادی شما هستیم

[="Indigo"]با سلام،

یک خاطره،

زمستان بود و هوا مه آلود،

صحن های حرم از سرما یخ زده بود و هنوز خادمان راهرو فرش ها را برای عبور زائران پهن نکرده بودن

اذان صبح بود و همه عجله داشتن که از فیض نماز جماعت بی بهره نمونن در این حین پیرمردی در حال دویدن بود که ناگهان بخاطر لغزنده بودن زمین به کمر خورد به زمین،

شدت ضربه اونقدر بود که ما گفتیم دیگه نمی تونه بلند بشه و دویدیم که کمکش کنیم،

اما عشق به امام رضا(ع) مثل اینکه درد رو از یاد پیرمرد برده بود سریع بلند شد یه کم لباسهاشو تکانید و باز شروع به دویدن کرد!!!

امام رضا بطلب بیایم پا بوست آقا:Ghamgin:،[/]

[="darkslategray"]سلام و خسته نباشید

نمیدونم چطور نرم افزاریه

اما پیشنهاد برای اسم

کبوتره رضا[/]

چند سال پيش يه كاروان ار بچه مدرسه اي هاي كرج رو مثل هر سال برديم حرم يه 300 نفري بودن كه تو 2تا حسينيه اسكان داديم
مثل هميشه يه پول خيلي كم از بچه ها ميگرفتيم و بيشتر هزينه رو باني ها متقبل ميشدن از شانس ما اون سال باني خوب پيدا نشد و روز دوم به مشكل مالي خورديم
بنده خدا مسئول مالي خيلي اين در و اون در زد اما خبري نشد آخرش رفت پيش مسئول كاروان و گفت : حسن آقا صبحانه فردا رو بديم ناهار رو هواست چيكار كنيم؟
حسن آقا گفت كسي كه ما رو آورده خودش درست ميكنه
صبح اول وقت بود و بچه ها خواب بودن كه يه دفعه دو نفر خادم از حرم اومدن و گفتن قراره فيش غذا حضرتي بدن ، من گفتم كه نصف بچه هاي ما يه حسينيه ديگن اگه ميشه اونها هم بيان كه قبول نكردن
خلاصه 150 تا فيش گرفتيم و به 300 نفر ناهار داديم كه انقدر با بركت بود غذا اضافه هم اومد بعدش هم يه بنده خدايي پول فرستاد و مشكلاتمون تا حدودي حل شد

پاتوق بچه هاي ما گوشه صحن گوهر شاده
اگه عيد يا تابستون ديديد اونجا يه كم شلوغه ماله بچه هاي همين خراب آباده

سلام
خاطره از مشهد به قول دوستان زیاده اما خاص ترین خاطرات من مربوط به روز بمب گذاری حرم مطهر است،گفتم یک خاطره متفاوت باشه.
ببخشید اگر طولانی میشه اما میخواهم غیر از خاطره گویی یادی از شهدای اون روز بکنم و صلوات و فاتحه ای براشون بخونیم.
اون سال کوچیک بودم و هنوز همراه پدر و برادر هام میرفتم در قسمت آقایون.
یادم نیست عاشورا بود یا تاسوعا حسینی اما یادمه ایام عزاداری بود ظهر بود و نهار را خوردیم و رفتیم حرم،مادرم نیومد و من طبق روال اون ایام که عموما حرم بسیار شلوغ بود با پدرم میرفتم که هوای من را داشته باشن.
از عجب حرم برای روز عزاداری و اون ساعات خیلی خلوت بود و من که خیلی شیطون بودم و عموما به زور مینشستم به زور توسط پدرم مهار شده بودم و نشسته بودیم زیر یکی از بزرگترین لوسترهای حرم تا من مشغول شمردن چراغها باشم و کمی از شیطونیم کم بشه،نمیدونم چرا گفتم بریم به دیوار تکیه بدیم و وسط خسته شدم و همون موقع برادرم رفتن داخل حرم حالا که خلوت تره زیارت کنن،بعد از تکیه دادنمون به دیوار بویی شبیه به ترقه های قدیمی اما شدید تر اومد و بعد از چند دقیقه همون لوستر که زیرش بودیم افتاد...

بعد از چند دقیقه از دیدن اون صحنه هنوز شکه بودیم اما نمیدونستیم چی شده و یک کم هیاهو شد که یک دفعه دیدم خانم ها شیون کنان وارد حرم و قسمت آقایون شدند.پدرم که تازه فهمیده بود چه خبره انگار یادش به برادرم افتاد و من را گذاشت و رفت داخل و در این حین بدترین صحنه های عمرم را دیدم یک سری آدم که اول از همه تا پای رفتن داشتن دویدن و رفتن و نگفتن مردم چه وضعی دارن و در بینشون هنوز با گذشت سالیان چهره ی بعضی از مسئولان در ذهنمه:Ghamgin:.واقعا بعضی از زنهای شهرستانی از کلی مرد مردتر بودن میدیدم که بعضی ها که چادر ها را بسته بودن کمرشون یک نفر زخمی را میکشیدن و بیرون می آوردن و بقیه که داغون تر بودن توی فرشها میگذاشتن و بیرون میبردن ،قطعات گوشتی بودن که جمع کرده بودن و ریخته بودن روی فرش
صحنه های خیلی بدی بود و عموما نگاه نمیکردم و همه در هیاهو و شیون بودن،مادر هایی که بچه هاشون را پیدا کرده بودن سالم ،زخمی ،کشته.برادری که برادر زخمیش را به دوش میبرد.
بابام را دیدم که یک نفر زخمی را کشید آورد بیرون ،فکر کردم برادرمه اما خشک بودم همون جا و از دور نگاه میکردم و دوباره بابام رفت داخل و برادرم تنها اومد بیرون و خودش من را پیدا کرد،سالم سالم بود اما بدنش پر از خورده های گوشت بود،وای چه صحنه ای بود.انگار گوشت چرخ کرده بهش پاچیده بودن و بعد از مدتی بابام اومد پیش ما.انگار برادرم را پیدا نکرده بود و نا امید بود و پیش ما اومد که برادرم را که دید کلی خوشحال شد و از ترس اینکه برای ما اتفاقی بیوفته و با دیدن چهره من و برادرهایم من را بقل کرد و پابرهنه راه افتادیم...

خدا رحمتشون کنه

عامل وهابی بود؟

بابام از ترس اینکه مامانم سکته نکرده باشه بدو بدو و پابرهنه ما را بردن خونه.دیدیم که مامانم اصلا نفهمیده چه خبر شده و هنوز کسی بیرون متوجه نشده بود چه خبره و برادرم را دور نگه داشتیم که یک موقع مامانم با دیدن این صحنه حالش بد نشه و با کلی آماده سازی مامانم برادرم را بردیم جلو.
اما خاطره من از سمت پدر و برادم هم مطالبی را داشت.
خاطره برادرم خیلی دلخراشه و کوتاه میگم.
وقتی ما را ترک میکنن و داخل میرن میبینن یک آقایی کیفی را یک کنار میگذاره و میره و حدس میزد که اتفاقی که افتاد مربوط به همین فرد بود و اینکه شخصی دنبال این آقا رفت که بگه کیفش جا مونده ولی برنگشته بود و دیگه یادش نبود چه اتفاقاتی افتاده بود و یک صدا شنیده بوده و همه ی اطرافیانش متلاشی شدن و مثل برگ خزون همه ریختن روی زمین و انگار توی اون شرایط برادرم سالمترین شخص اون جریان بود و تا چند دقیقه گوشهاش نمیشنید و نمیونسته ببینه و به سختی میاد بیرون تا کمی حالش جا میاد و ما را پیدا میکنه و صحنه ای که از تکه های گوشت و پوست ما روی لباس و سر و صورت ایشون میدیدیم مربوط به همون اطرافیان ایشون بودن که به طور 100%بدنشون متلاشی میشه.
اما پدرم
ایشون وقتی میرن داخل یکی از دوستاشون را میبینن که ازشون میخوان که بهش کمک کنه،اما چون با دیدن صحنه و ناجور بودن شرایط شدیدا برای برادرم نگران میشوند فقط ایشون را تا بیرون حرم میارن ،پدرم میگفت وقتی میخواستم بقلش کنم هیچ جای سالمی نداشت که از اونجا بگیرم و بیارمشون بیرون و میگفتن هر جا را میگرفتم یک جاش جدا میشدو... برمیگردن مجددا داخل حرم و بابام میگن که فردا عکس ایشون را جزء شهدا میبینن و بر اثر وخامت صحنه هایی که میبینن تحمل نمیتونن بکنن و از اونجا خارج میشن تا بیرون ما را پیدا میکنن.

عموما خاطراتمون از حرم هشتمین پیشوامون شیرینه اما خدا لعنت روز افزون به بانیان این اتفاق دهد که حرم یار را به خون آلودنند و برای ما و سایرین خاطرات تلخ و سختی را به جا گذاشتند.

در مورد سایر اتفاقات اون ایام کاملا بی اطلاع هستم چون به دلیل صحنه هایی که دیده بودم و اتفاقاتی که افتاده بود شدیدا دچار شوک بودم و خانوادم از شنیدم هر مطلبی که مربوط به اون زمان باشه منعم میکردن و خودم هم سعی کردم دیگه یاد آوری نکنم و خاطراتم خیلی بیشتر بود و الآن دیگه خیلی هاش فراموشم شده.
حتی نمیدونم عواملش کی بودن.
صلوات و فاتحه یادتون نره لطفا.

[="navy"]بنام خدا.

سلام،

اللهم صل علی محمد و آل محمد.

خاطره خیلی دلخراشی بود:Ghamgin: تا جایی که یادمه از عوامل منافقین کوردل بودن،

خدا همه رو به راه راست هدایت کنه.[/]

[="purple"]سلام
خاطرات جالبی دوستان گفتند
من هم یه خاطره کوتاه دارم از اولین سفر مشهدم
دبستان بودم که برای اولین بار به مشهد رفتم
قبل از سفر همه می گفتند امام رضا علیه السلام خیلی کبوتر دارند و مشهد پر از کبوتره خیلی مشتاق دیدن کبوترا بودم ولی من وقتی رفتم کبوتر زیادی ندیدم کبوتر بودند ولی خیلی پراکنده
روز آخر که میخواستیم دیگه به شهر و دیار خودمون برگردیم برای وداع رفتیم حرم در همان عالم بچگی رو کردم به گنبد امام رضا علیه السلام و گفتم یا امام رضا همه میگفتند شما خیلی کبوتر دارید پس کوشند این کبوترا حرفم تموم نشده بود که یه دسته بزرگ کبوتر اومدند و از بالای سرم رد شدند که اگه سرم رو نیاورده بودم پایین حتما یکیشون میخورد بهم تا به حال این همه کبوتر یه جدا ندیده بودم
[/]

سلام دوستان
عرض ادب و احترام
تشکر از همه عزیزانی که خاطره خود را ثبت کردند:Kaf:
اسامی کاربرانی که تا کنون خاطرشون در نرم افزار قرار گرفته:ok:
فقط چند روز دیگه فرصت دارید:reading:

عرفان*****************صدیق

سلیم*****************طاها

رسا*****************گل لیلا

عرفان*****************حامد

خاتون مهر*****************محمد

مسیحا*****************الرحمن

عرفان*****************bina88

پانته آ***************** رحیمی

*تسنیم******************یاس علی

ramin8848*****************mammad

عرفان*****************mahdiye



یادمه اولین بار که به زیارت امام رضا رفتم،نیمه شعبان بود و حرم خیلی شلوغ بود ،منم دلم می خواست ضریح رو لمس کنم ، از طرفی هم نمی خواستم که حق الناسه له کردن مردم به گردنم بیفته ، به امام رضا گفتم من فقط ضریحت رو لمس میکنم و برمیگردم ، دقیقا بعد از اقامه نماز صبح بود، توی حیاط نمازو خوندم و به سمت ضریح حرکت کردم ، رفتم جلو ، انگار برام یه راه باز شد، ضریح رو لمس کردم و عقب اومد ، و از امام رضا تشکر کردم ،هر وقت میرم همینو به امام رضا میگم و به ضریح دست میزنم ، بدون اینکه بخوام مزاحم کسی باشم ، قبلا هر وقت اراده میکردم که برم زیارتشون ،همه چی هماهنگ میشد و میرفتم ،ولی الان که خیلی دلم براش تنگه ،قسمت نمیشه ،نمیدونم چرا؟

یادمه اولین باری که رفتیم امام رضا با فامیل هامون بود کلا یه مینی بوس شده بودیم خیلی خوش گذشت تا وقتی به بازار رضا رفتیم و من اونجا گم شدم کل افراد دنبال من بودن ومن پشت سر یه خانومه که چادرش شبیه مامانم بود وفک می کردم مامانمه وسط های راه بودم که دیدم خانومه برگشت وتازه دوهزاریم افتاد گم شدم :Moteajeb!: خلاصه فقط به این ور واون ور نگاه می کردم فقط شش سالم بود با خیال راحت مغازه ها رو می گشتم انگار نه انگار یه دفعه دایی مو دیدم با عصبانیت دستمو گرفت برد پیش دیگرون :Narahat:یادمه مامانم محکم زد تخته کلم :_loool:که مگه من نگفتم دستتو ول نکن خانم رفته بازار گردی به رو مبارک هم نمیاره:god: اولین خاطره واولین کتکم بود:shad:

[=&quot]سالها پیش من تو شهر اصفهان توی کارگاه فلز کاری که مال برادر[=&quot]بزرگتر[=&quot]م بود استاد کار بودم و از اتفاق اغلب کارگرهای که داشتیم تازه کار و بی تجربه بودن و امکان اینکه بتونم کارگاه را رها کنم و مسافرت برم وجود نداشت . اون سال برای تولد امام رضا (ع) همه اطرافیانم رفته بودند مشهد من بودم و برادرم و یه دنیا دل تنگی پدرم وقتی میخواست عازم مشهد مقدس بشه رفتم خونشون وقتی خدا حافظی کرد گفتم از قول من به امام رضا(ع) بگو [=&quot]

[=&quot] (کان فلان طوطی که مشتاق شماست ....... از قضای آسمان در حبس ماست) [=&quot]

[=&quot]وقتی این را گفتم دلم بیشتر گرفت اما از اینکه اشکم را کسی ببینه حیا کردم . پدرم رفت و من برگشتم سر کارم اما تو دلم غوغائی بود هرچه به روز تولد اقا نزدیکتر میشدیم دلم بیشتر میگرفت تا اینکه دو روز مانده به تولد اقا برادرم امد کارگاه و گفت (میخوای بریم مشهد ) من که نمیدونستم نفس بکش یا جواب بدم با هیجان زیادی گفتم ( معلومه که میخوام برم . اما چطوری ؟) وضعیت به هم ریخته کارگاه و اون همه سفارش کار و کارگرهای ناشی . برادرم گفت ( مهم نیست یه سری کار ساده برای بچه ها اماده کن که انجام بدهند ماه سه روزه میریم و بر میگردیم ) سری کردن کار ساده برای کارگرها تا اخر شب وقت برد و نزدیک های ساعت 11 شب بود که برادرن با یه سمند که اون روزها ماشین خیلی جدیدی بود همراه همسرم وخانم خودش امدند دنبالم گفت( بیا بالا بریم ) من گفتم ( صبر کن من لباس مناسب ندارم ) گفت (من برات اوردم) من اون روز همه پولهام را برای کارگاه خرید کرده بودم و فقط یه سکه پنچ تومنی ته جیبم مونده بود . گفتم ( من هیچی پول همراهم نیست )

[=&quot]گفت ( همراه من به اندازه هردوتا مون پول هست) لباسهام را عوض کردم و اون پنچ تومنی هم گذاشتم تو جیب لباس تمیزام و سوار شدم[=&quot]
مشهد که رسیدیم با سیلی از جمعیت رو به روشدیم میدونستم پیدا کردن منزل نزدیک حرم خیلی مشکله اما پدرم که از امدن ما با خبر شده بود تماس گرفته بود و گفته بود که یه جای مناسب گرفته وبا مسئول مسافرخانه هماهنگ کرده که ماهم بریم همون جا خیلی خوشحال شدم چون واقعا خسته شده بودیم.
ماشین را بردیم پارکینگ و رفتیم جائی که پدر گرفته بود واقعه جای خوبی بود خیلیهم به حرم نزدیک بود وارد شدیم سلام وعلیک و دست و رو بوسی و زیارت قبولی کردیم . همین که خواستیم کمی دراز بکشیم تا به قول خودمون کمرمون حال بیاد درب اوتاق را زدند. پدرم پرسید (کیه ؟) مردی از پشت درب پرسید ( چند نفرید؟ ) پدرم درب را باز کرد وگفت (شیش نفر) اون اقا هم شیشتا برگه دعوت برای غذا خوری حضرت داد به پدرم .
فردای اون روز هم جشن بود و تو صحن امام خمینی(ره) که حالا رواق شده کیک خامه ای میدادند البته اون خادمی که شیرینی میداد خیلی جلوتر بود . من یه نگاه به اون کردم و مردمی را دیدم که برای خوردن کیکهای جشن میلاد اقا چه تقلائی میکردنند اما من خیلی دور بودم ادمی هم نیستم که نظم جائی را به هم بزنم تا به خواستم برسم فقط به طرف حرم نگاهی کردم و گفتم (چه خوب بود اگه منهم یکی از شیرینهای شما را میخوردم ) خدا را شاهد میگیرم یکی از خادمها یه سینی پر از کیک را سر دستهاش گرفت و برد بالا تا کسی نتونه برداره و جمعیت را شکافت و شکافت و امد و امد تا جلوی من سینی را پائین اورد و قبل از انکه بی نظمی بشه من یه کیک برداشتم اما نمیتونستم بخورم . دیگه روی نداشتم به طرف حرم نگاه کنم حال عجیبی داشتم کم کمک اشک میریختم امدن من به مشهد و غذا خوری حضرت و حالا این شیرینی که از بین هزاران زائر دیگه گذشته و به من رسیده بود خیلی شمرنده ام کرده بود. دائم تو دلم به امامم میگفتم ( با من چه کار میکنید اقا ؟)

[=&quot] [=&quot] یا به قول حاج منصور ( ظرف ما را طلا نکن اینقدر ) اون سال از استان قدس رضوی هم هدیه گرفتم و برادرم برای این مسافرت اصلا از من پولی نگرفت و کار کارگاهمون هم بدون هیچ مشکلی پیش رفته بود ویکی از بهترین سفرهای زیارتی من رقم خوده بود
وسلام

بسم الله الرحمن الرحیم


تو کانون قرآن مث همیشه داشتم کارامو انجام میدادم. با دوستم بودیم. حرف از زیارت شد. چند وقتی میشد دلم هوای زیارت امام رئوف کرده بود؛ وصف حال دلتنگی مو کردم و کارام تموم شد از کانون اومدم بیرون به سمت درب حافظ که از دانشگاه برم بیرون.به موبایلم زنگ زدن از طرف نهاد دانشگاه. هنوز حال و هوای بحثای تو کانون و دلتنگیام باهام بود. مسئول نهاد خواهران بلافاصله بعد احوالپرسی رفت سر اصل مطلب:
- میری مشهد؟
بغضم گرفت.
- از خدا میخوام. از طرف کجا هست؟
- خانوم ... رتبه ی سوم مسابقات سراسری حکمت مطهر، نتونستن از جایزشون سفر زیارتی به مشهد استفاده کنن با مسئولین طرح هماهنگ کردیم شما که نفر دوم شدی تو دانشگاه رو به جای ایشون بفرستیم.

تشکر کردم ازشون و مقدمات سفر رو آماده کردم. اون روزا، فقط بهت زده بودم که اگه بخواد بطلبه چقد ساده مقدمات رو فراهم می کنه! چقد زود به دلتنگیا پاسخ میده.

اما تازگیا به این رسیدم که اصلاً دلتنگی رو هم خودشون به ما هبه می کنن؛ خودشون ما رو تشنه می کنن و بعد سیرابمون می کنن تا لذت معنوی بیشتری از زیارتمون ببریم. آخه زیارتی که قبلش دلتنگی نباشه، تشنگی نباشه، با اینکه قشنگه، معنویه، اما به من خیلی نمی چسبه.دوس دارم تو هر سفر زیارتیم چیزی به معرفتم اضافه کنن و این ممکن نیس مگه قبلش در خودم آمادگیشو ایجاد کرده باشم. دستامو عاجزانه بالا برده باشم تا قطرات بارون رأفت و رحمتشون تو دستای کوچیک منم جمع بشه.

دعا می کنم زود زود بطلبن همه ی ما رو اما نه فقط برای یه زیارت خشک و خالی برای زیارتی همراه با معرفت.

وقتی توی ماشین گنبد طلایی رنگ و دیدم ....اشکام جاری شد ... اشک خوشحالی .....زیر لب سلام دادم ....
شوهرم زیاد مرخصی نداشت ...همین چند روز و با خواهش و تمنا حاضر شده بود بیاد
وقتی توی حیاط رسیدیم ...خوشی عالم تو دلم سرازیر شد ........از همسرم جدا شدم و به سمت حرم پرواز کردم .....
این خوشی با همه ی خوشی ها فرق داشت .....اینقدر که نمیدونستم بخندم یا گریه کنم ...بدو ام یا اهسته قدم بردارم ....ضریح و تو دستام بفشارم ..یا از دور نظاره گر باشم .......مغزم هنگ کرده بود ....
بعد از زیارت یه کم حالم بهتر شد
دو روز از اقامت تو مشهد نگذشته بود که به شدت مریض شدم ....سرگیجه و حالت تهوع شدید ....
اینقدر که یه روز کامل تو رخت خواب بودم ...هر موقع که به سمت لباس هام میرفتم تا اماده بشم بریم حرم
دلشوبه به سراغم می اومد و منم با سرعت نور به سمت دستشویی
خلاصه
دکتر گفت ویروسه ...
بعد از کلی اشک و ابرو ریزی و خجالت ...3تا امپول نوش جون کردم
در کل خوش گذشت

خواهر وبرادرم و من اسم هامون با میم شروع میشه ...این وسط اسم رضا با اسم های بغیه نمیخونه
چند بار اسم اش و زیر لب تکرار میکنم ....نگاش میکنم ....گوشه ی حرم ایستاده و زیارت نامه رو میخونه ....چقدر بزرگ شده ...مردی شده واسه خودش ....دلم واسش قنج میره ..تو دلم قربون صدقه اش میرم
از اینکه خدا اونو به ما بخشید....دلم پر میشه از خوشی ..لبخندی از ته دل میزنم و میگم خدایا شکرت
انگار همین دیروز بود

به همراه مامان بزرگ مشهد بودیم ....با همه ی بچگی میدونستم یه خبری شده ...مامان بزرگ و عمه گریه میکنن ....بی دلیل یا با دلیل
دلم از گریه هاشون خون میشه ....اما سکوت میکنم ....دلم واسه خونمون تنگ شده
از عمه میخوام به خونمون زنگ بزنه تا با مامان و بابام حرف بزنم
به زور خواهش و تمنا قبول میکنه ..زنگ میزنم و
خواهرم گوشی رو جواب میده
با ذوق از مشهد و جاهایی که رفته بودم حرف میزنم ....اما صدای خواهرم خسته و گرفته اس
صدای خسته اش منم خسته میکنه ....انرژی که داشتم و میگیره
اروم میگم
-کی خونه اس؟ چرا اینقدر ساکتی
با صدای اروم گریه اش
خوشی پر میکشه و جاش به دلشوره و نگرانی میده
به تندی میگم –چی شده ؟
و اون جواب میده : رضا تصادف کرده ...مامان و بابا هم بیمارستانن
دستام میلرزه و همه ی حس های بد و دیوونه کننده به قلب و روحم هجوم میاره
گوشی رو به عمه میدم و خودم و تو اغوش مامان بزرگ پرت میکنم
این بود دلیل گریه ها و التماس های شبانه
تو اولین سفرم ..از امام رضا ...شفای داداش کوچولوم و خواسته ام
سخت بود ....اون لحظه ها ..اون فکر ها ..اون دلشوره ها ...همه و همه سخت بودن
اما وقتی حاجتم و گرفتم ....همه ی سختی ها از یادم پرید

وقتی توی ماشین بودم.........سرم و روی شیشه میزارم و اروم چشمام و میبندم
تصویر بابا ..با اون شونه های بی حس اش ...با اون عصای تو دستش جلوی چشمام نقش میبنده
با خودم عهد کردم که شفای بابام و از امام رضا بگیرم ................
اما وقتی از اشک و غصه خالی شدم ...زمرمه کردم ....هر چی صلاحه همون بشه
چراش و نمیدونم ؟
اون سال عید تو حیاط حرم بودم ....و نوروز و در کنار حرم امام رضا و بغیه مردم بودم .....واقعا که لحظات نابی بود ...

سال ها بعد ...بازم من بودم و حیاط پر از ارامش ..با اون سقا خونه ی وسط حیاط
من بودم و بوی عطر گلاب
یکی از دوستان تماس گرفت و ازم خواست براش دعا کنم
برای نماز جماعت اماده شدیم و به همراه خواهرم به سمت مسجد رفتیم
بعد از خوندن نماز ....از ته دل واسه اش دعا کردم ....
رو به خواهرم کردم .... زیر لب زمزمه میکرد
اروم بهش گفتم
خواهری ..میشه واسه سلامتی بابای دوستم دعا کنی؟باباش مریضه
خواهرم هم تند گفت -مگه کسی برای بابای من دعا کرد که من برای بابای بغیه دعا کنم ؟
تو دلم گفتم ...امام رضا ..اول خواهرم بعد بابای دوستم و شفا بده :khaneh:

سلام دوستان من تاحالا حرم زیاد رفتم چون مشهدیم خاطره ام زیاد دارم اما یکی از قشنگاش این بود که یه بار که خیلی دلم گرفته بودو ناراحت بودم رفتم روبروی ضریح ایستادمو با تمام وجود گریه کردم,این گریه کردن چند بار تو دفعات مختلف تکرار شد.از آقا خواستم که هیچ وقت جدام نکنه ازآستانشون تا اینکه چندوقت بعد ازبین 80هزار نفر اسمم درومد واسه اعتکاف توحرم.باورم نمیشد,اصلا به قول خودمون هنگ کرده بودم,جاتون خالی 3روز و3شب مهمونش بودم.بهترین مهمونی دنیا,جاتون خالی چه غذاهای خوشمزه ای,چه صفایی,دوشب اول بارون شدیدی میومد,سخنرانی که اومده بود میگفت همتون اومدید بخش مراقبت های ویژه,اونجا بودکه فهمیدم آقا جواب اون گریه هامو داده.آخه گریم واسه یه گناهی بود که میترسیدم از خدا و امام رضا جدام کنه

من تا حالا قسمت نشده برم اما خیلی دوست دارم برم...
از دوستانی که زو د به زود میرن حرم می خوام نایب الزیاره باشن..
التماس دعا.

[="Arial"]سلام.شما میگین خاطره ولی من میگم معجزه کی دیده از امام رضا؟.پدر من سرطان داشت .سرطانی که همه دکترا جوابش کردن و بهش مهلت دادن که دو ماه بیشتر زنده نیست .البته اینم بگم پیش بزرگترین دکتر های ایران رفته بود و حتی به خارج مدارکشو ارسال کردیم اما بی نتیچه بود.تا اینکه مادرم گفت ما همه راه رو رفتیم یه سرم بریم مشهد .که رفتیم و اولین روز خدا شفای پدرمو به دست امام رضا داد و الان 12سالی هست که هر سال عاشورای حسینی میریم زیارت . چند بار پدرمو از تهران خواستن تا روش ازمایش انجام بدند تا بفهمند چی شده چون از نظر اونا غیر ممکن بود .

سلام

خیلی وقت پیش پابوس امام مهربانم رفتم.یادش به خیر .خیلی سفر خوبی بود.
وقتی توی حیاط، ساعت برگشتمون رو با پدر و برادرم تنظیم کردیم ، من و مادرم از درب خواهران وارد حرم شدیم.رفتیم نشستیم زیارت نامه رو خوندیم.نمازمون رو خوندیم.خواستیم قران بخونیم که مادرم گفت بذار برم نزدیک ضریح.منم از شلوغی خوشم نمیومد و هم اینکه متاسفانه ترسیدم زیر دست و پا له و لت و پار بشم ، نرفتم.
یه خانم پیری نزدیک نشسته بود.نمی تونست قران یا زیارت نامه رو بخونه.ازم خواهش کرد تا بخونم و اونم تکرار کنه.ارام و شمرده و صریح و بلند میخوندم و خانم پیر تکرار میکرد. خیلی لذت بردم.شاید خانم پیر بیشتر از من !

نمی دونم چرا 2 ساله اقا ما رو نمی طلبه ! با وجود اینکه 2 ساله تصمیم داریم مجددا بریم زیارتشون.
انشا الله زودی لیاقت پیدا کنیم.:Ghamgin:

یا حق

[=&quot] پدر بزرگ من حاج عباس مطلبی فشارکی بود که در سال 1377 در سن 85 سالگی از دنیا رفت و در زادگاهش روستای فشارک که همان زادگاه ایت الله فشارکی بزرگ است . مدفون شد

[=&quot]او مردی بسیار با ایمان و خوش اخلاق بود. از ایمانش همین بس که روزی گفت: ( من بیش از پنجاه سال است که کاری را که خلاف رضای خدا باشد انجام نداده ام .) و اخلاق خوشش چنان بود که حتی یهودیهای محل سکونتش در اصفهان از معاشرت و هم صحبتی با او لذت میبردند.

[=&quot]پدر بزرگم وقتی بچه 13 ساله ای بوده پدرش فوت میکند. و یکی از اقوام خیلی نزدیکش همه ارثی که به او میرسیده را به قول ما بالا میکشد و چون حکم خانی بزرگتری داشته کسی متعرضش نمیشود. این موضوع باعث میشود که پدربزرگم با وجود انکه خیلی مرد کاری و قوی بوده همواره در فقر وتهی دستی زندگی کند. او روزگارش را با رعیتی کردن برای مردم میگذرانده است.

[=&quot]او ماجرای رفتن به کربلایش را برای من اینگونه تعریف میکرد :

[=&quot]من مرد فقیری بودم . تازه ازدواج کرده بودم و خدا یه فرزند بهم داده بود . یه روز توی آبادی شنیدم صدای چاوشی میاد (هرکه دارد به سرش شور حسین بسم الله ........) رفتم اونجا و پرسیدم (چه خبره؟) گفتند داریم کاروان جمع میکنیم برای کربلا . من خیلی دلم میخواست برم کربلا، بی اختیار رفتم سراغ رئیس کاروان و پرسیدم:( برای رفتن به کربلا چقدر پول میخواد؟ ) اون گفت: (هزار تومن برای هر نفر) با شنیدن این حرف گوئی چیزی را توی مغزم منفجر کردند و همه بدنم سرد شد. (هزار تومن برای هر نفر؟!!!!) آرام آرام از جمعیت جدا شدم اما اصلا حال خودم را نمیفهمیدم دائم تو ذهنم صدای رئیس کاروان اکو میشد که میگفت: (هزار تومن برای هر نفر) شب شد و من آبیار بودم. اونشب از تنهائی مزرعه استفاده کردم و شروع کردم به گریه کردن همینطور که کار میکردم و گریه میکردم حس کردم که سید بزرگواری کنارم ایستاده و به من گفت: ( عباس : چرا گریه میکنی؟ ) منم با چشمهای پر اشک گفتم: ( دلم میخواد برم کربلا) اون سید بزرگوار گفت: (خوب. برو! ) گفتم: ( پول ندارم .) سید بزرگوار با دست رو سینه خودش زد و گفت:(من بهت پول میدم،تو برو. ) من به خود اومدم دیدم کسی دورو برم نیست، اما از اونچه دیده بودم مطمئن بودم.

[=&quot]صبح که شد هرچی داشتم فروختم. همه و همه را که جمع کردم ،شد 92 تومن. پولهام را گذاشتم تو جیب پیراهنم و مستقیم رفتم پیش رئیس کاروان و گفتم: ( من و همسر و فرزندم میایم ) اون که منو خوب میشناخت گفت Sad عباس: اونجا کسی به کسی پول قرض نمیده . پول داری که میخوای بیای؟ ) من بادست زدم رو جیب پیراهنم و گفتم Sad معلومه که پول دارم . پول دارم که میگم میام. ) رئیس کاروان هم دیگه چیزی نگفت .

[=&quot]پدر بزرگم اون سال به شکل معجزه اسائی تذکره میگیره و کربلا میره . خودش قسم یاد میکرد که: ( ما چهل روز تو خاک عراق بودیم .هرجا همسفریهامون میرفتند ماهم میرفتیم و هرچه اونها میخوردند ماهم میخوردیم و هرجا باید پول میدادیم ماهم دادیم حتی سوغاتی هم خریدم . من فقط دست میکردم تو جیبم و پول در میاوردم و هرگز نمی شمردم ، تا ببینم چقدر خرج کردم و چقدرش هنوز مانده . تا اینکه روزهای آخرپیش خودم گفتم Sad پولهام را بشمارم اگه پول هست برای اقوام دورترهم سوغات بخرم) و این کار اشتباهی بود که من انجام دادم . نباید شک میکردم چون اگه نمی شمردم هنوز هم اون پول را داشتم ! اما وقتی پولها را شمردم دیدم فقط به اندازه برگشتن پول هست .[=arial black]

[=&quot]روحش شاد یادش گرامی باد

سعید مطلبی فشارکی

[=&quot] یکی از خادمان اقا علی بن موسی الرضا تعریف میکرد:
[=&quot]داشتم تو صحن انقلاب قدم می زدم، دیدم کنار پنجره فولاد خیلی شلوغه ... [=&quot]سریع خودم رو رسوندم به پنجره فولاد و دیدم امام رضا به اذن خدا یک دختر چهارساله که کور مادرزاد بود رو شفا داده.
[=&quot]با کمک پدرش و چند تا از خادمین دیگه دختر رو از لابلای جمعیت بیرون کشیدیم...
[=&quot]داشتیم می رفتیم سمت اتاق شفایافتگان، که دیدم پدرِ دختر رو سمت پنجره فولاد کرد و با لهجه زیبای خودش با امام رضا صحبت می کرد....

[=&quot]اول فکرکردم داره تشکر می کنه
[=&quot]خوب گوش کردم دیدم داره به امام رضا میگه آقاجان دستت درد نکنه، ولی آقا اینا دو تا خواهر دوقلو هستند، حالا من این یکی رو می برم، جواب اون یکی رو چی بدم. [=&quot]و اشکاش همینطور داره می ریزه. اشک شوق شفای این دخترش و بغض برای اون یکی دخترش قاطی شده بود.

[=&quot]تو همین حال واحوال بود که رسیدیم اتاق شفایافتگان و ماجرا را ثبت کردیم و همراه این پدر و دختر راهی محل اقامت شون شدیم.
[=&quot]وقتی رسیدیم در هتل دیدیم اونجا هم شلوغه...
[=&quot]پرسیدیم چی شده؟
[=&quot]گفتند: امام رضا یه دختر چهارساله که کور مادرزاد بود رو شفا داده...

[=&quot]قربون کرمت آقاجان یاعلی بن موسی الرضا[=&quot] ♡❤


داداش من وقتی به دنیا اومده بود دقیقا نمیدونم چه بیماری ای داشته ولی دکترا جوابش میکنن و میگن این بچه عمرش به دنیا نیست دل نبندین!
مامان من دلش میشکنه میرن مشهد مامانم نذر میکنه بزرگ که شد3 روز خادم حرم بشه و بعد شفا میگیره الانم سالم سالمه!

پارسال پسرعموی دوستم 19 سالش بود فهمیدن سرطان گرفته بردنش مشهد امام رضا (ع) شفاش داد!

بااینکه ما همسایه امام رضا حساب میشیم ولی واقعا باید امام رضا بطلبه تا بری ، من چند سال پیش هی دلم میخواست برم ولی دقیقا موقع رفتن یه اتفاقی پیش می اومد و من از بقیه خانواده جا می موندم تااینکه بالاخره آقا بی لیاقتها رو هم طلبید و منم رفتم وقتی توی حرم بودم مشکلی که داشتمو گفتم و هنوز پامو از در نزاشته بودم بیرون امام رضا جوابمو داد...

قربونت برم آقا که انقد مهربونی ....
ان شالله قسمت همه آرزومندان بشه
بطلب تاکه فقط سیـــرنگاهــت بکنـم


بنده مادرم هر بچه ای ب دنیا میاورد بعد ی مدت یا سقط میشد یا در بدو تولد میمرد......من بچه 4 هستم ک زنده موندم.....

خلاصه نذر کرده بودند موهامو نزنم تا 8 سالگی بریم مشهد بزنیم پابوس امام رضا:khaneh:
حالا این همه نذر چرا این:Nishkhand: خلاصه تا 8 سالگی ی عالمه مو داشتم مثه دخترا:khaneh: بعد رفتیم مشهد موهامو کوتاه کردند و عکسم گرفتیم......

یبارم خیلی شلوغ بود 7.8 سالم بود شایدم همون موقع بود یادم نیست.....دست کسی ب ضریح نمیرسید:khaneh:
بابام گذاشت منو بالای کله مردم پا میذاشتم رو شونشون میرفتم آخرش دستم رسید:khaneh:(سبک بودم دیگه)
نخند بچه بودم:Khandidan!:

منم خیلی حاجت گرفتم ... :ok:
امام رضا (ع) وقتی وارد حرمشون میشی اصلا یه حسی بهت دست میده کاملا رئوفیتشونو حس میکنی ..
امام رئوف ....

:hamdel:السلام علیک یا علی بن موس الرضا (ع):hamdel:

سلام
پریشب شب قدر حال و هوای داخل خیلی با صفا بود...البته همیشه با صفاس.:Gol:
اما شبهای قدر نمیدونم چرا تو صحنها خیلی شلوغه اما داخل نزدیک ضریح خلوت ...پارسال که خلوت تر بود قشنگ میشد بچسبی به ضریح
:Ghamgin:
این عکس و وقتی از صحن جمهوری داخل میشیم یک ضریح قبل ضریح اصلی هستش اونجا گرفتم ... اون ضریحی که تو صحن هستش اونجا نیست داخل محیط بسته هستش.
در ضمن قبر اصلی حضرت پایین تر از این ضریح حضرت هستش و هیچکس حق ورود به اونجا رو نداره ...

[/[

سلام
من یه بار شب قدر رفته بودم حرم

شب نوزدم توی حرم بودم
شب بیستم توی حیاط حرم
شب بیست و یکم پشت دروازه حرم!
شب بیست و دوم بودم توی ترمینال
شب بیست و سومم هیچی دیگه بودم خونه!

این یعنی فک کنم علتش این بود که قران می خواست شب بیست و سوم نازل بشه من ممکن بود نتونم طاقت داشته باشم دلم متلاشی بشه دیگه نه.........خدا رحم کرد شانس اوردم!

پرنس کوچولو;703291 نوشت:
سلام
من یه بار شب قدر رفته بودم حرم

شب نوزدم توی حرم بودم
شب بیستم توی حیاط حرم
شب بیست و یکم پشت دروازه حرم!
شب بیست و دوم بودم توی ترمینال
شب بیست و سومم هیچی دیگه بودم خونه!

این یعنی فک کنم علتش این بود که قران می خواست شب بیست و سوم نازل بشه من ممکن بود نتونم طاقت داشته باشم دلم متلاشی بشه دیگه نه.........خدا رحم کرد شانس اوردم!

:Nishkhand: نه خب راه داره ... راهشو باید بلد باشی ... وقتی درا رو میبندن یه مکان هستش هرکی هرکی نمیدونه از اونجا میتونی بری تو .... یه جا هست از تو پارکینگ پایین
میتونی بری تو ...
متاسفانه پارسال از همونجا خوب آدما رو نمیگشتن ... بعد یه وهابی نزدیک ضریح یه بطری حاوی مواد آتش زا پرت کرده بود به ضریح .. به قدرت خدا آتیش نگرفت
فقط خورده شیشه ها رفت زیر پای زائرین و زخمی کرد ... اون فرد رو هم دستگیرش کردن
:Ghamgin:
صداشم در نیاوردن ... مثل اون بمبی که فک کنم سه چار سال پیش تو پارکینگ حرم گذاشته بودن:Moteajeb!:

من که خو ب یادم نیست ولی مامانم میگه وقتی دوسه سالم بود رفتیم مشهد مامانم رفته بود ضریح روزیارت کنه منم بابابام توی یکی از رواق ها بودیم .
چشمتون روز بد نبینه مامانم اونجاو ما این جا درحال گریه کردن:cry::cry::cry::cry::cry::cry::cry::cry::cry::cry:

چرا ؟؟؟ چون که موقع نماز شده بود و در ها روبسته بودن مامانم اون طرف در و من وبابام این طرف در حال آروم کردن من!!!!!!!:Nashnidan::Nashnidan:

بسم رب الحیدر

سلام و ادب

خاطره زیاده ان شاالله فرصت شد چنتاشو میگم

ولی خواستم یه چیزی بگم

اونایی که تو عمرشون 1 بار رفتن مشهد یا اصلا نرفتن یا 10-20 سال پیش رفتن

من اینارو نمیتونم درک کنم

چطور ممکنه آخه؟؟

سه سال پیشم داشتیم باماشین می رفتیم به سیرجان(نزدک نی ریز شهر ما ولی اون در استان کرمانه و ما در فارس) تا با قطار بریم مشهد توی را ه ماشین نمیدونم چه چیزی اش شد.
ماهم جا نخوردیم و چون هنوز خیلی راه نرفته بودیم یکی از قوم هامون اومد ماشینو برد و ما هم با آژنس به سیرجان رفتیم .:khaneh::khaneh::khaneh:
حالا کاش این مسافرت همین قدر ماجرا داشت.:Nishkhand::Ghamgin:
وفتی رسیدیم اونجا چون شب شده بود و تنها شاید نیم ساعت تا یک ساعت به حرکت مانده بود توی شهر مثل فیلم های پلیسی به سرعت می رفتیم و پشت چراغ قرمز به ماشین ها همه (حتی راننده) می گفتیم :راه آهن...راه آهن:khaneh::khaneh:
خلاصه
کاش همین بود
توی راه به راه آهن یه پل هوایی بود که ما باید بعد از اون به راست می پیچیدیم ولی قبل از اون راننده پیچید و اون جا یه چاله ی خیلی طول بود و متاسفانه ما درون آن افتادیم

نگران نشید
به خواست خدا و یاری امام رضا که الهی خادمش بشم هم ما و هم ماشین سالم ماندیم و به خوشی به آنجا رفتیم.

یاعلی...

monji-sec;697642 نوشت:
خلاصه نذر کرده بودند موهامو نزنم تا 8 سالگی بریم مشهد بزنیم پابوس امام رضا
حالا این همه نذر چرا این خلاصه تا 8 سالگی ی عالمه مو داشتم مثه دخترا بعد رفتیم مشهد موهامو کوتاه کردند و عکسم گرفتیم......

این که خیلی خوبه نیت کرده بودند که به خاطر امام هشتم شما تا هشت سالگی موهای سرتونو کوتاه نکنید ...

یاد این خاطره افتادم ؛

ه سند معتبر از حضرت رضا علیه السلام از پدرانش از علیی بن الحسین علیهم السلام روایت شده که چون حضرت حسین علیه السلام متولد شد حضرت رسول صلی الله علیه و آله وسلم به اسماء بنت عمیس فرمود: «فرزندم را بیاور» من آن بزرگوار را در جامه ای سفید پیچیده خدمت ان حضرت بردم، آن جناب در گوش راست او اذان و در گوش چپش اقامه گفت، و او را در دامن خود نهاد و گریست.

اسماء عرض کرد: پدر و مادرم فدایت، گریه شما از چیست؟ فرمود: برای این فرزندم می گریم. عرض کرد: این کودک که الان به دنیا آمده فرمود: بعد از من گروهی از ستمکاران او را خواهند کشت. خداوند شفاعت مرا به آنها نرساند.

آنگاه فرمود: دخترم فاطمه را از این جریان باخبر نکن چون تازه این فرزند برایش متولد شده است.

سپس به حضرت علی علیه السلام فرمود: او را چه نام می گذاری؟ گفت در نامگذاری بر شما سبقت نمی گیرم؛ پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: من هم بر پروردگارم سبقت نگیرم، جبرئیل نازل شد و فرمود:

ای محمد! خدای بزرگ تو را سلام می رساند و می فرماید:

«عَلیٌّ مِنْکَ کَهارونَ مِنْ موسی؛ علی مسبت به تو به منزله هارون نسبت به موسی است»

او را به اسم پسر هارون نام گذار که شبیر است.

پیامبر صلی الله علیه و اله وسلم فرمود: زبان من عربی است، جبرئیل عرض کرد نام او را «حسین» بگذار.

چون روز هفتم شد دو گوسفند سیاه و سفید برای او عقیقه کردند و یک رانش را به قابله دادند و سرش را تراشیده به وزن موی سرش نقره تصدق نمودند و خلوق (که چیز خوشبویی است) بر سرش مالیدند و فرمودند: ای اسماء

«الدَّمُ فِعْلُ الجاهلیّةِ؛ خون (بر سر نوزاد مالیدن) از آداب دوران جاهلیت است».

خوش به حالتان من چند بار مشرف شدم ولی چند وقتی هست که قسمت نمی شود آنهم می دانم به خاطر چی هست ولی حاجتی نگرفتم

سلام طاعات قبول
بنده 3باررفتم پابوس آقا
یه بار که جام جهانی 2006بود
تو مسیر با اتوبوس بودیم و ایران مکزیک بازی داشتن هر گلی که ایران میزد ل اتوبوس میرفت هوا و برعکس هر گلی که میخورد ....................................* * * .........................
خلاصه آخرش راننده رادیو رو خاموش کرد تا بقیه بیشتر از این تو مسیر امام رضا ثواب نکنن و ذکر نگن:khandeh!:

یه بار هم دو سال پیش بود ....12نفر بودیم همگی با قطار رفتیم...
فارغ از اینکه خیلی خوش گذشت....من با دو چشمام شفای یک مریض رو دیدم و نگاره هایی که زده شد تو اون زمان....:geristan:...تا اون موقع زیاد باور نداشتم.:geristan:....ولی بعد اون ...:geristan:

من وقتی دو سه سالم بود با خونواده ام رفتیم مشهد(فکر کنم همون دفعه که من حدود نیم ساعت گریه کردم-مراجعه به بالا)
ومثلmonji-sec که موهاشو اونجا برای اولین بار کوتاه کرده بود منم اونجا برای اولین بار گوش هامو سوراخ کردم . بعد رفتیم حرم .توی راه خیلی گریه کردم ولی برام یه هواپیمای اسباب بازی خریدن و من هم قانع شدم.
توی صحن حرم هم با اون بازی می کردم
:ok::ok::ok::ok: