خاطرات جلسات خواستگاری

تب‌های اولیه

347 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

این تاپیک ایجادشده برای درج خاطرات خواستگاری
فرقی نداره خاطرات برای چه شخصیتیه

ما هم بلاخره بعد سه سال مطالعه،تحقیق و مشاوره تصمیم بر امر ازدواج گرفتیم
از اونجایی که به دلایل زیادی ترجیح میدم همسرم طلبه باشه بعد کلی سرچ و ارتباط گرفتن موفق به پیدا کردن یک کیس تو قم شدم.
روز موعود فرا رسید.تک و تنها رفتم برای آشنایی(البته به دلیل نبودن خانواده در ایران مجبور بودم تنها برم)
ساعت 2 رسیدم قم پدرشون روحانی بودن و رفته بودن مجلس ختم.
یک نیم ساعتی به سوالهای مادر و برادرشون جواب دادم .
بعد پدرشون تشریف آوردن یک ساعتی هم با پدرشون بحث کردم (از دلیل ازدواج گرفته تا اخلاق،اسلام،سیاست،کار ،درآمد و ..... از اونجایی که بنده سر زبون خوبی دارم با رضایت و شعف حاج آقا رو به رو شدم.(البته معرف من پسرشون بود که تو دانشگاهمون هستن.کلی از ما تعریف کرده بود یک بکگراند خوبی از ما داشتن)
بلاخره به مرحله آخر رسیدم با خوده دختر خانم وارد بحث شدم.البته قبلش ایشون کله بحث های ما رو شنیده بودن
خلاصه یک و نیم ساعتی با ایشون بحث کردم.12 تا سوال اساسی که تو مسیر آماده کرده بودم ازشون پرسیدم.از بحث اعتقادات تا تربیت فرزند و شیوه زندگی و گرایش سیاسی
دختر خیلی خوبی بودن ولی خیلی آروم .روحیه خیلی آرومی داشتن و کل بحث رو من میگفتم و ایشون تایید میکردن.با توجه به برنامه ریزی و هدف هایی که من برای زندگیم درنظر گرفتم مناسب ندیدم.من روحیه جنگنده تر میخوام
خلاصه انتها بحث ایشون گفتن هفته بعد از طریق برادرشون بهم اطلاع میدن.
خصلاصه ایشون فکر کردن از طرف من اوکی هست و منتظر جوابشون هستم.با این جذابیتی که من دارم(اعتماد به نفس رو دارین) اگه یک هفته بهم فکر کنه صد در صد وابستگی عاطفی پیدا میکنه و بعدش من جواب منفی بدم قیامت.........
خلاصه دست پیش گرفتم پس نیفتم
شروع کردم از نحوه زندگیم، هدف هام، مکان زندگیم در آینده و .........
و تفاوت ها و تقابل هاش با هدف های اون و .............
آخرش محترمانه بهشون گفتم شما خیلی خوب-متین-سنگین و ...... اما مناسب هم نیستیم

همین روزها دوباره برای دیدن یک کیس دیگه طلبه راهی قم میشم.
دعا کنین هر چه به خیر هست همان شود

بسمه تعالي
سلام
به نظربنده اينكه توقف داشته باشيدفقط برمواردطلبه چندان صحيح به نظرنمي رسه
گاهي برخي خانم هاطلبه نيستن ولي همسراني شايسته هستند
البته بهتره كه درانتخاب همسربالاترين امتيازهادرج بشه وقطعاطلبه بودن هم (البته طلبه واقعي )امتيازي برترهست
ولي افرادشاخص وموفقي هم هستندكه علي الظاهرطلبه نيستند
درهرصورت خداوندهمه جوانان علي الخصوص جوانان اين سايت ديني روعاقبت بخيركنه!

خانم ستيلا خيلي جالب بود اما 99 درصد واقعي نبود!( به نظرم) واقعا كره ي خاكي رو بگرديد يكي ازينا...
اگه باشه قيام ميكنه براي انجام وظايف پس چون حركتي نميبينيم پس شخصي با اين قدرت ايمان نيست!
اشتباه ميكنم؟!
.
.
.

نتيجه گيري 2: همين مذهبي هامونم + خودم همچين مذهبي نيستيم! من از اول ورود به سايت به حرفاي خيليا دقت كردم اما:khab: يقين پيدا كردم كه بايد بگيم وا اسفا.
ولي لطفا بيشتر خاطره بنويسيد بدرد هممون مي خوره.

وقتی خدا بخواهد...
من از خانواده ای نسبتا مذهبی بودم. ولی فامیل نه چندان مذهبی
به دلایل مختلفی خواستگارهام رو رد می کردم. اما مهم ترین دلیلم درس خوندن بود !
هنوزم موندم تو کار خانواده های مذهبی و سنتی که دختر باید هزار تا کمالات داشته باشه اما پسر همین که سیگاری و معتاد و... نباشه کافیهحتی اگه کار و تحصیلات بالا نداشته باشه! خونه و ماشین پیش کش!
خلاصه از پولدار و بی پول به دلیل نداشتن تحصیلات و یا دین داری رد شدند تا رسیدیم سر مورد اصلی!
وقتی خانم هاشون برای دیدن و صحبت اومدن احساس خوبی نداشتم! عادت کرده بودم کسایی که می اومدم رسمی تر بررخورد کنن ولی اون ها این طور نبودند. علاوه بر اون این دفعه خواستگار طلبه بود!روحانی ها رو آدم های خوب و البته ساده لوح می دونستم که تا حدود زیادی با همه جور پیشرفت مخالفند!
خلاصه بعد از رفتن مامان بهم نگاه کرد سری تکون دادم که جوابم منفیه و بی خیال از موضوع رفتم تو اتاقم به کارام برسم. غافل از این که پدر و مادرم قضیه رو رها نکردند!!! :Cheshmak:
پدرم رفته بود تحقیق!دو روز بعد بزرگتر های فامیلشون قرار گذاشتند خونه ی پدربزرگم و منم البته بی خبر!
عصر چهارشنبه بود تازه از راه رسیده بودم که بابام گفت: بابا بهشون بگم فردا شب یه جلسه بذارن صحبت کنین؟من با تعجب گفتم:چی؟ کی؟! و پدرم شروع کرد به صحبت کردن و تعریف کردن...
نمی تونستم بگم از طلبه بدم میاد!درپایان به بابام گفتم باشه ولی من حق وتو دارم!اگه جایی صلاح دیدم به هم می زنم! و این دفعه بابام متعجب بود از دخترش که با این همه تعریف چی شد این حرف رو زد!!!
خلاصه بعد از چند جلسه تا خدودی متقاعد شدم ولی نسبت به لباس رو حانیت باز هم نگران بودم. که ایشون گفتند اول شما رو قانع می کنم و بعد می پوشم.(الآن طوری شده خودم بهشون میگم بپوشین ولی میگن لباس سرباز امام زمان(انشاءالله) رو وقتی می پوشم بتونم درست دفاع کنم)
یا مثلا ایشون گفتن اگه یه شب مجبور شدیم گرسنه بخوابیم نظرتون چیه؟
منم گفتم:قبلش بهتون خبر می دم برای خونه یه چیز تهیه کنین!
-ایشون گفتن اگه پول نداشتم چی؟
-خوب من که پول دارم
-شما از کجا پول دارین؟
-از حقوقم:Cheshmak:
در این جا بود که ایشان اعتراف کردند انتظار این جواب رو نداشتند!:khaneh:
برام جالب بود با این که بهشون گفتم امتیازاتتون رو بگین هیچ وقت نگفتن ترم passage زبان انگلیسی هستن یا خیلی چیزای دیگه. این رو توی نامزدی فهمیدم!الآن باید بگم برام کارشون خیلی ارزش داره
خدارو شکر به خاطر این رحمت بزرگ...
خیلیا که مادی نگر هستن می گند اشتباه کردی!هین حرف رو به همسرم هم می زنند که چرا همسر طلبه نگرفتی؟!
ولی توی زندگی لازم نیست دقیقا عین هم باشیم مهم اینه همراه خوبی برای هم باشم:Mohabbat:

heyran;320319 نوشت:
دختر خیلی خوبی بودن ولی خیلی آروم .روحیه خیلی آرومی داشتن و کل بحث رو من میگفتم و ایشون تایید میکردن.با توجه به برنامه ریزی و هدف هایی که من برای زندگیم درنظر گرفتم مناسب ندیدم.من روحیه جنگنده تر میخوام خلاصه انتها بحث ایشون گفتن هفته بعد از طریق برادرشون بهم اطلاع میدن. خصلاصه ایشون فکر کردن از طرف من اوکی هست و منتظر جوابشون هستم.با این جذابیتی که من دارم(اعتماد به نفس رو دارین) اگه یک هفته بهم فکر کنه صد در صد وابستگی عاطفی پیدا میکنه و بعدش من جواب منفی بدم قیامت......... خلاصه دست پیش گرفتم پس نیفتم شروع کردم از نحوه زندگیم، هدف هام، مکان زندگیم در آینده و ......... و تفاوت ها و تقابل هاش با هدف های اون و ............. آخرش محترمانه بهشون گفتم شما خیلی خوب-متین-سنگین و ...... اما مناسب هم نیستیم

بله تو خواستگاری های سنتی (که خودم هم با هاش موافقم) وقتی آقا پسر دختر خانم رو بپسنده با هزار تا واسطه تمام تلاشش رو میکنه تا به اون برسه ولی اگه دختر خانم بپسنده باید اول منتظر جواب آقا پسر باشه که اگه منفی بود باید از روی شرم و حیا پا بذار رو احساسش ...
خلاصه منظورم اینه که پس یه دختر وقتی دید پسری که به خواستگاریش اومده از همه لحاظ مناسبشه باید چی کار کنه؟ باید دست رو دست بذاره که ...
البته خودم جواب سوالمو میدونم و میدونم که با توکل و دعا همه اینا حل شدنیه (ان شاالله) ولی فقط خواستم یه کم غر زده باشم.

نقل قول:
.من روحیه جنگنده تر میخوام

جنگنده ديگه چيه؟!:Gig:
شايد يعني شلوغ و پر سر و صدا!
متين و با وقار نباشه !
بخنده و شر باشه !
با مشكلات بجنگه!
براي زندگيش هدف صد سال بعد داشته باشه !
با جامعه بجنگه!
دقيقا كدوم؟!

مبهم توضيح نديد مثلا من دارم اينجا درس مي اموزم و كسب تجربه براي اينده ي شغلي خودم مي كنم!:ok:

fezeh ;320319 نوشت:
ما هم بلاخره بعد سه سال مطالعه،تحقیق و مشاوره تصمیم بر امر ازدواج گرفتیم
......
خدارو شکر به خاطر این رحمت بزرگ...
خیلیا که مادی نگر هستن می گند اشتباه کردی!هین حرف رو به همسرم هم می زنند که چرا همسر طلبه نگرفتی؟!
ولی توی زندگی لازم نیست دقیقا عین هم باشیم مهم اینه همراه خوبی برای هم باشم:Mohabbat:

من خيلي خوشحال شدم زندگي خوبي داريد! لطفا يكم از تجربه هاتونم بگيد !:ok::ok::ok:

هر کسی خودش می دونه چه اخلاقی داره
جلسات اول خواستگاری مثل سنگ انداختن جلوی پای همسرم بود تا خودشون با خوبی و خوشی بروند، ولی نمی رفتن که!مثلا ازشون پرسیدم شما چه موقع عصبانی می شید؟
حساسیتشون رو گفتن که البته خصوصیه! ولی همین قدر بگم که برای امتحان کردنشون ساعت 3بعد از نیمه شب باهاشون تماس گرفتم و چند تا سوال پر و پیمون پرسیدم:Nishkhand:و با کمال تعجب ایشون هم جواب دادن!!!با اینکه صبح کلاس داشتن!هیچ وقت بهم نگفتن دیوونه ی روانی مگه روز رو ازت گرفتن و من البته از این مقاومت لذت می بردم:khaneh:
البته ایشون هم من رو امتحان می کردند ها!نمره ی منم بدک نبود ولی احساس می کنم من سختگیر تر بودم!!:ok:
بد آموزی که نداشت؟:Gig::khandeh!:
امیدوارم یه زندگی رو ترتیب بدیم که وقتی خدا داره نگاهمون میکنه لبخند رضایت داشته باشه
تو زندگی ما مسابقه است اما نه سرپول و تحصیلاتو...
تو مسابقه ی ما هر کی بیشتر محبت کنه برنده است. هر کی بیشتر عبادت کنه، هرکی بیشتر کمک کنه و...
الآن که می گم هم کیفش رو حس می کنم:ok:

fezeh;320662 نوشت:
هر کسی خودش می دونه چه اخلاقی داره
جلسات اول خواستگاری مثل سنگ انداختن جلوی پای همسرم بود تا خودشون با خوبی و خوشی بروند، ولی نمی رفتن که!مثلا ازشون پرسیدم شما چه موقع عصبانی می شید؟
حساسیتشون رو گفتن که البته خصوصیه! ولی همین قدر بگم که برای امتحان کردنشون ساعت 3بعد از نیمه شب باهاشون تماس گرفتم و چند تا سوال پر و پیمون پرسیدم:nishkhand:و با کمال تعجب ایشون هم جواب دادن!!!با اینکه صبح کلاس داشتن!هیچ وقت بهم نگفتن دیوونه ی روانی مگه روز رو ازت گرفتن و من البته از این مقاومت لذت می بردم:khaneh:
البته ایشون هم من رو امتحان می کردند ها!نمره ی منم بدک نبود ولی احساس می کنم من سختگیر تر بودم!!:ok:
بد آموزی که نداشت؟:gig::khandeh!:
امیدوارم یه زندگی رو ترتیب بدیم که وقتی خدا داره نگاهمون میکنه لبخند رضایت داشته باشه
تو زندگی ما مسابقه است اما نه سرپول و تحصیلاتو...
تو مسابقه ی ما هر کی بیشتر محبت کنه برنده است. هر کی بیشتر عبادت کنه، هرکی بیشتر کمک کنه و...
الآن که می گم هم کیفش رو حس می کنم:ok:

الحمدلله ان شاالله که خوشبخت بشین

یه سوال: خب آدم اگه بخواد اینقدر طرف رو تو منگنه بذاره ممکنه جا بزنه یا برداشت اشتباه بکنه و سوء تفاهم پیش بیاد. نظرتون چیه؟ ( سوال پرسیدن و بررسی دقیق خواستگار منظورم نیستا بیشتر منظورم مثلا همین زنگ زدنتون ساعت 3 هستش)

ببینید حرف همسر من خیلی آرمانی به نظر می رسید، ایشون می گفت اصلا عصبانی نمی شم!منم از این حرفش جا خوردم و برای خودم اون نقشه ی عجیب رو کشیدم ، بسته به درجه ی اهمیت حرف براتون امتحان سخت تر میشه
البته ایشون بعدش به این نتیجه رسیدن که شب ها گوشی رو بذارن روی بیصدا:khaneh:

ستیلا;320328 نوشت:
بسمه تعالي
سلام
به نظربنده اينكه توقف داشته باشيدفقط برمواردطلبه چندان صحيح به نظرنمي رسه
گاهي برخي خانم هاطلبه نيستن ولي همسراني شايسته هستند
البته بهتره كه درانتخاب همسربالاترين امتيازهادرج بشه وقطعاطلبه بودن هم (البته طلبه واقعي )امتيازي برترهست
ولي افرادشاخص وموفقي هم هستندكه علي الظاهرطلبه نيستند
درهرصورت خداوندهمه جوانان علي الخصوص جوانان اين سايت ديني روعاقبت بخيركنه!

کاملا درست می فرمایین .در هر قشر و گروه آدم های خوب و بد وجود دارن و صرف طلبه بودن یا دانشجو بودن دلیل بر خوبی یا بدی نیست
بنده هم هرگز این نگاه صفر و یک را ندارم
اما به دلایل زیادی دوست دارم هسرم متخصص دین باشه تا علوم تجربی

شيعه ي ياس;320357 نوشت:
خانم ستيلا خيلي جالب بود اما 99 درصد واقعي نبود!( به نظرم) واقعا كره ي خاكي رو بگرديد يكي ازينا...
اگه باشه قيام ميكنه براي انجام وظايف پس چون حركتي نميبينيم پس شخصي با اين قدرت ايمان نيست!
اشتباه ميكنم؟!
.
.
.

نتيجه گيري 2: همين مذهبي هامونم + خودم همچين مذهبي نيستيم! من از اول ورود به سايت به حرفاي خيليا دقت كردم اما:khab: يقين پيدا كردم كه بايد بگيم وا اسفا.
ولي لطفا بيشتر خاطره بنويسيد بدرد هممون مي خوره.


سلام دوست عزيز
بله صحيح ميفرماييد
باوركردنش خيلي مشكله
اماهستندهنوزهم چنين افرادي
جتي دراين دورزمانه سخت
همون هاكه ادعايي ندارن وگمنام هستند
درضمن كمي هم خوش بين باشيم
:Gol:

شيعه ي ياس;320533 نوشت:
جنگنده ديگه چيه؟!:Gig:
شايد يعني شلوغ و پر سر و صدا!
متين و با وقار نباشه !
بخنده و شر باشه !
با مشكلات بجنگه!
براي زندگيش هدف صد سال بعد داشته باشه !
با جامعه بجنگه!
دقيقا كدوم؟!

مبهم توضيح نديد مثلا من دارم اينجا درس مي اموزم و كسب تجربه براي اينده ي شغلي خودم مي كنم!:ok:


خوب من یکم شرایطم با سایر دوستان متفاوت هست
بنده دانشجو ترم هشت هستم و و نهایت دو سال دیگه تا کارشناسی ارشد ایران باشم.بعدش نه خودم حاضرم یک روز ایران بمونم نه اجازه دارم (چون اقامتم تا زمانی که دانشجو باشم تمدید میشه)
زندگی ما دانشجویان افغانی هم مثل کف روی آب میمونه هر لحظه مسیر عوض میکنه.توانایی برنامه ریزی بلند مدت نداریم هر روز ممکنه برنامه تغییر کنه
شرایط زندگی تو افغانستان هم خصوصا برای ما شیعیان و نژاد هزاره سخت هست و فرازو نشیب زیاد داره بنده هم عزمم رو جزم کردم برم مناطق شیعه نشین فعالیت کنم که عموما مناطق خیلی محروم افغانستان هستند(امنیت ،امکانات رفاهی و ...)
از طرفی ایشون وابستگی زیادی به ایران داشتند و پدرشون روحانی بود(مشکل اقامت نداره) در نتیجه ایران موندگارند و قصد ادامه تحصیل تا مقطع دکترا داشتند که الان ترم 5 میخوندند و تا من ارشد بگیرم ایشون تازه لیسانس می گرفتند.تو افغانستان هم شرایط ادامه تحصیل براشون نیست و بنده هم نمیتونستم اجازه بدم ایشون اینجا تحصیل کنند و من تنها افغانستان برگردم (با مجردی چه فرقی میکردم!!) ترسیدم این ضربه روحی ناشی از عدم ادامه تحصیل انعکاس منفی رو زندگیمون داشته باشه.
از طرفی من از ایران برم دیگه هرگز بر نخواهم گشت و اگر یک روزی اصلا نتونم در افغانستان زندگی کنم اروپا (کنار خانواده و فامیل) میرم.اونجا زمینه فعالیت برام خیلی بیشتر از ایرانه و وابستگی ایشون به ایران یک مشکل دیگه برام میشد
خلاصه با روحیه آرومی که در ایشون دیدم فکر کنم دو سال با من زندگی میکردن پیر می شدن:Ghamgin:
به همین دلیل پیشنهاد کردم با یک طلبه(مشکل اقامت ندارند) ازدواج کنند و تحصیلاتشون ادامه بدن

چرا شما این قدر انتخابتون رو سخت می کنین؟
فقط یه شیرزن می تونه شرایطتون روقبول کنه! شرایط سخت هست شما با شرط و شروط این طوری سخت ترش نکنین!!!

سلام به دوستان اسک دینی
چقدر خاطرات جالب و آموزنده ای نوشتید.
منم دوست دارم ازدواج کنم اما خب کسی نمی دونه که می خوام.
به نظرم هیچ احدی هم تا چندین سال متوجه نمیشه .آخه خیلی بچه به نظر می رسم.کلا خیلی از سن تقویمی ام بافاصله تر دیده میشم.
واقعا خیلی خوش به حال پسر ها ، از این جهت که می تونن برن خواستگاری.
شما دوستان فرض کنید دختری که خواستگار نداره ، و تا مدت های زیادی هم نخواهد داشت ، انتظار داره که اگرخواستگارش با ایمان نبود ، قبولش نکنه!
یا انتظار داره یه طلبه یا بسیجی یا کسی مومن خواستگارش باشه.
از نظر من که اصلا این شرایط خوب نیست.

fagatbakhodabash;322623 نوشت:
سلام به دوستان اسک دینی
چقدر خاطرات جالب و آموزنده ای نوشتید.
منم دوست دارم ازدواج کنم اما خب کسی نمی دونه که می خوام.
به نظرم هیچ احدی هم تا چندین سال متوجه نمیشه .آخه خیلی بچه به نظر می رسم.کلا خیلی از سن تقویمی ام بافاصله تر دیده میشم.
واقعا خیلی خوش به حال پسر ها ، از این جهت که می تونن برن خواستگاری.
شما دوستان فرض کنید دختری که خواستگار نداره ، و تا مدت های زیادی هم نخواهد داشت ، انتظار داره که اگرخواستگارش با ایمان نبود ، قبولش نکنه!
یا انتظار داره یه طلبه یا بسیجی یا کسی مومن خواستگارش باشه.
از نظر من که اصلا این شرایط خوب نیست.

ازخداوند متعال خواستارم كه به تمامي جوانان علي الخصوص جوانان اين سايت همسراني هم شان وباايمان عنايت كند!:Gol:

مخصوصا من
من با یکی از دوستان طلبه ام صحبت کردم
و البته با کارشناسان اینجا
همه با هم تصمیم گرفتیم که من از این به بعد برای ازدواجم تلاش کنم
فقط میمونه دخترمناسب که انشالله اونم پیدا میشه

fagatbakhodabash;322623 نوشت:
سلام به دوستان اسک دینی
چقدر خاطرات جالب و آموزنده ای نوشتید.
منم دوست دارم ازدواج کنم اما خب کسی نمی دونه که می خوام.
به نظرم هیچ احدی هم تا چندین سال متوجه نمیشه .آخه خیلی بچه به نظر می رسم.کلا خیلی از سن تقویمی ام بافاصله تر دیده میشم.
واقعا خیلی خوش به حال پسر ها ، از این جهت که می تونن برن خواستگاری.
شما دوستان فرض کنید دختری که خواستگار نداره ، و تا مدت های زیادی هم نخواهد داشت ، انتظار داره که اگرخواستگارش با ایمان نبود ، قبولش نکنه!
یا انتظار داره یه طلبه یا بسیجی یا کسی مومن خواستگارش باشه.
از نظر من که اصلا این شرایط خوب نیست.

[="Blue"]سلام دوست خوبم!
من فكر ميكنم ادم نبايد در اين موارد خجالت بكشه!
اگر مشكل خانوادتونه بريد بگيد من ميخوام ازدواج كنم! توي خوانواده ي ما حرف زدن درباره ي ازدواج خيلي قبيح بود . بخصوص از يك دختر مذهبي 17 ساله . اما من با جرات رفتم گفتم . دعوايي به پا شد كه بيا ببين . پدر و دايي و عمه و عمو همه بجون من افتادن اما ادم نبايد از خواستش كوتاه بياد . بعد هم كه ديدم به درد هم نميخوريم محترمانه گفتم من و شما با هم خوشبخت نميشيم. تموم شد . همه هم فهميدن الكي خودشونو كشتن چون اصلا محلشون ندادم.:khaneh:
شما هم مشكلت اگر خوانواده نيستند و مسئله خود طرف مقابل است با اطلاع به يك نفر از والدين برو به شخصي كه دوسش داري بگو.
چند وقت پيش توي يك برنامه ي شبكه ي قران كريم دختر خانمي پرسيد: اگر دختري به پسري پيش نهاد ازدواج بده اشكال داره؟!
كارشناس هم كه يك خانم حوزوي بود گفتند: والا حضرت خديجه پيشنهاد دادند پيامبر هم قبول كردند. اگر پسري واقعا درست تربيت شده باشه ميدونه كه...

پس از احدي خجالت نكش ! بجز خداوند ! چون به گناه نيوفتي ! منظورم اينه كه همه چي بايد رسمي و با حضور والدين باشه![/]

ايشاالله شيريني عروسي شما رو هم ميخوريم!:Gol:

حالا يك خاطره بگم!
امسال عيد مامانم توي ارايشگاه با يك دختر خانم اشنا شدن ! دختره ميگفت : مامانم همه ي خواستگارامو رد ميكنه! چكار كنم؟!
مامنم گفت: نه چرا اخه بذار با مامانت صحبت كنم! خودت اصرار كن زرنگ باش و...و چند ماه بعد اومد اومد پيش همون ارايشگر اصلاح كنه!
بله بادادا مبارك بادا عروس شد!

امسال تابستون ديدمش ! اول خيلي خوشكل نبود ! اما بعد ازدواج خيلي بهتر شد دندوناشم ارتودنسي كرد! گفت دارم معماري ميخونم!

مامانم هم بشوخي گفت : ديدي عروست كردم ! حالا بايد طلاهاتو نصف كني!:khaneh:
اونم گفت : اي بابا قابلي نداره:Gol:
كلي خوكشال شديم!

ديدي به همين سادگي....

heyran;321923 نوشت:
خوب من یکم شرایطم با سایر دوستان متفاوت هست
بنده دانشجو ترم هشت هستم و و نهایت دو سال دیگه تا کارشناسی ارشد ایران باشم.بعدش نه خودم حاضرم یک روز ایران بمونم نه اجازه دارم (چون اقامتم تا زمانی که دانشجو باشم تمدید میشه)
زندگی ما دانشجویان افغانی هم مثل کف روی آب میمونه هر لحظه مسیر عوض میکنه.توانایی برنامه ریزی بلند مدت نداریم هر روز ممکنه برنامه تغییر کنه
شرایط زندگی تو افغانستان هم خصوصا برای ما شیعیان و نژاد هزاره سخت هست و فرازو نشیب زیاد داره [="red"]بنده هم عزمم رو جزم کردم برم مناطق شیعه نشین فعالیت کنم که عموما مناطق خیلی محروم افغانستان هستند(امنیت ،امکانات رفاهی و ...)[/]
از طرفی ایشون وابستگی زیادی به ایران داشتند و پدرشون روحانی بود(مشکل اقامت نداره) در نتیجه ایران موندگارند و قصد ادامه تحصیل تا مقطع دکترا داشتند که الان ترم 5 میخوندند و تا من ارشد بگیرم ایشون تازه لیسانس می گرفتند.تو افغانستان هم شرایط ادامه تحصیل براشون نیست و بنده هم نمیتونستم اجازه بدم ایشون اینجا تحصیل کنند و من تنها افغانستان برگردم (با مجردی چه فرقی میکردم!!) ترسیدم این ضربه روحی ناشی از عدم ادامه تحصیل انعکاس منفی رو زندگیمون داشته باشه.

[="magenta"][="blue"]من يك تجربه اي پيدا كردم كه اگر فردي ميخوايم با هدفي خاص بايد در مكان تحقق هدف پيداش كنيم!
مثلا اگر يك نفر خير مثل شما باشه و فردي با اين شرايط مي خواهد بايد درجايي كه خيرين هستند حضور پيدا كنه! قطعا در انجا مثل خودش را پيدا ميكنه.

چرا شما از كشور خودتون دختر نميگيريد مسلما در همون مناطق افرادي هستند كه هدفي مثل شما دارند.قطعا كسي كه درد كشيده ميدونه بايد چكار كنه و درك ميكنه بعد ميتوانيد اونجا يك مدرسه ي علميه هم بزنيد

البته حالت بعدي اينكه شما يك عالمه ميخوايد . خب اين ديگه كار شما نيست. كار را به كار دان بسپاريد. بريد پيش مدير يت يا يكي از اساتيد . خيلي جدي بحث كنيد . تا مورد پيدا بشه . ما هر وقت دختر مي خوام فلفور با مدريت و بعد اون با اساتيد دوست ميشيم!بعد كار خيلي راهت ميشه!.
[/][/]

شيعه ي ياس;322632 نوشت:
[="blue"]سلام دوست خوبم!
من فكر ميكنم ادم نبايد در اين موارد خجالت بكشه!
اگر مشكل خانوادتونه بريد بگيد من ميخوام ازدواج كنم! توي خوانواده ي ما حرف زدن درباره ي ازدواج خيلي قبيح بود . بخصوص از يك دختر مذهبي 17 ساله . اما من با جرات رفتم گفتم . دعوايي به پا شد كه بيا ببين . پدر و دايي و عمه و عمو همه بجون من افتادن اما ادم نبايد از خواستش كوتاه بياد . بعد هم كه ديدم به درد هم نميخوريم محترمانه گفتم من و شما با هم خوشبخت نميشيم. تموم شد . همه هم فهميدن الكي خودشونو كشتن چون اصلا محلشون ندادم.:khaneh:
شما هم مشكلت اگر خوانواده نيستند و مسئله خود طرف مقابل است با اطلاع به يك نفر از والدين برو به شخصي كه دوسش داري بگو.
چند وقت پيش توي يك برنامه ي شبكه ي قران كريم دختر خانمي پرسيد: اگر دختري به پسري پيش نهاد ازدواج بده اشكال داره؟!
كارشناس هم كه يك خانم حوزوي بود گفتند: والا حضرت خديجه پيشنهاد دادند پيامبر هم قبول كردند. اگر پسري واقعا درست تربيت شده باشه ميدونه كه...

پس از احدي خجالت نكش ! بجز خداوند ! چون به گناه نيوفتي ! منظورم اينه كه همه چي بايد رسمي و با حضور والدين باشه!

[/]

ايشاالله شيريني عروسي شما رو هم ميخوريم!:gol:

خب مشکل تنها گفتن نیست.
از اونجایی در پست قبلی هم ذکر کردم ، مشکل گاهی اوقات در ظاهر آدم هاست.
18 سال سن دارم و مثل 12 یا اون حدود می مونم.
اون دیگه آخر اعتماد به نفس رو می خواد که بری به طرف بگی که با من ازدواج می کنی؟!
بعدشم ، خانواده ای که سن ازدواجش بالای حدود 25 سال هست ، این قضایا براش کمی سخت هست.
می دونم که اگر بمونم هم ممکنه دچار گناه بشم.اما همینه که هست..رو حرف خدا نمیشه حرف زد.
امیدمون به بالاست.


منم وقتی برام خاستگار میومد چون در حال درس خوندن بودم اصلا بهش فکر نمیکردم .. به مامانم میگفتم من از این مراسما عقم میگیره برو بگو جواب مهرنوش منفیه ....مامانم جواب من و ابلاغ میکرد و اون اقا میگفت اگه بخواد درس بخونه من مانعشون نمیشم ..گفتم نه بازم جوابم منفیه ..گفت من از نظر مالی مشکلی ندارم ..به مامانم گفتم بگو بازم جوابم منفیه ..جالبش اینجاست که مامانم هم اون اقا رو حمایت میکرد...هر موقع با قاطعیت میگفتم نه .. مامانم با یه فحش زیر لبی از اتاق بیرون میرفت .......تا اینکه یه روز توی راه این مدرسه این اقا سد راهم شد و گفت چرا من و دو سالللللللللل علاف کردی ....منم از طرفی این برخوردش ومزاحمت میدونستم و دلم میخواست گردنش و بشکونم ..از طرفی هم از حرفش تعجب کردم ..با بهت گفتم ..کی؟من ؟گفت بله ..دو سال منو علاف خودت کردی ...گفتم اقا این حرفا چیه ..من از روز اول گفتم که جوابم منفیه ....گفت اما من جوابی نشنیدم .....بالاخره طی تحقیقاتی که منجر به دعوای حسابی توی خونه شد ..مشخص شده که مامان خانومی دلش نمیومده دل جوون مردم و بشکنه چون سید بوده .....اون اقا بارها و بار ها با خودم صحبت کرد ..تا جایی که مجبور شدم توی خیابون با بد ترین لحن ممکن بهش بگم ..ازت بدم میاد ...این اقا هم با چشمای خیس از اشک گفت ..خیلی نامردی ...تا عمر دارم به خاطرت ازدواج نمیکنم ...این حرفش خیلی دلم و لرزوند .....هر خاستگاری که میومد حرف اخر اون اقا تو گوشم بود ....تا اینکه یک سال بعد با یه دختر ازدواج کرد و الان دو تا بچه دارم ..............
یعنی من میمیرم واسه این مجنونایی که روشون برچسبmedia in china خورده

fagatbakhodabash;322651 نوشت:
خب مشکل تنها گفتن نیست.
از اونجایی در پست قبلی هم ذکر کردم ، مشکل گاهی اوقات در ظاهر آدم هاست.
18 سال سن دارم و مثل 12 یا اون حدود می مونم.
اون دیگه آخر اعتماد به نفس رو می خواد که بری به طرف بگی که با من ازدواج می کنی؟!
بعدشم ، خانواده ای که سن ازدواجش بالای حدود 25 سال هست ، این قضایا براش کمی سخت هست.
می دونم که اگر بمونم هم ممکنه دچار گناه بشم.اما همینه که هست..رو حرف خدا نمیشه حرف زد.
امیدمون به بالاست.


تو كه با خدايي اخه كدوم گناه...

تازه 18 كه اول راهه . قد و قواره هم خيلي مهم نيست . چون اندازه ي همه ي انسانها كفو هست.
مامانم يك دوست داره الان به 12 سال هم نميخوره . با يكي هم كفو و شكل ازدواج كرده الانم انقدر با هم خوشن كه نگو.... تازه اين مسئله هم درست ميشه . پدر من هم اجازه نميداد كسي وارد خونه ي مابشه مي گفتند دختر 23 و 24 بايد ازدواج كنه . ما هم توجه نكرديم و البته كار فرهنگي و توضيحات و ... خيلي كرديم. كم كم داره جا ميوفته:ok:

بايد با شيوه ي جنگ نرم پيش بري ... نرم ... نرم... اهسته ....پيوسته.... شيوه هاي مختلف... افراد مختلف....

یه بار برام خاستگار اومده بود ...من هر چی گفتم نه ..مامانم گفت زشته ..بزار بیان بعد بگو نه ...هر چی جلیز و ویلیز کردم کسی اهمیت ندادن ....توی اتاقم بودم و داشتم با خودم فکر میکردم چه طوری برم بیرون ....دستام یخ کرده بود و مثل بید مجنون میلرزیدم .....وقتی رفتم توی اشپزخونه به مامانم گفتم اگه میخوای داماد با تن سوخته از خونه بره بیرون بگو من چایی بیارم .....مامانم که اوضاع و هفت در هشت دید گفت باشه ..تو بشین من خودم چای میارم ..منم با روی گشاده قبول کردم ...وقتی خاستگارا اومدن کنار بابام نشستن ...دومادم یه کم سن بالا میزد ..قشنگگ 15 سال از من بزرگتر بود ....وبالاخره مامانم چای اورد و گفت خیلی خو ش اومدید ....وقتی مامانم چای و واسه مادر دوماد برد مادر اقا دوماد گفت پیر شی عروسم ...اون لحظه قیافه من :Gig: قیافه مامانم :Moteajeb!: بابام که دیگه نگووووواینجوری :ajab:خانواده دوماد وقتی فهمیدن به جای من از مامانم خاستگاری کردن با کلی شرمندگی از خونه رفتن ..حالا بماند که چقدر این موضوع باعث شد مامانم قند تو دلش شکلات بشه

یه بار یه خاستگار برام اومده بود که سریش پیشش کم میورد ...اگه توی خیابون میدیدمش خودم و قایم میکردم ....نمیدونم چرا اینقدر ازش بدم میومد ..شاید به خاطر همین زیگیل بودنش بود ....خلاصه ..اون روز با حالتی عصبانی وارد خونه شدم ..حالا خونه از تمیزی به طوری برق میزد که فکر کردم عید نوروزه ....مامان گرامی هم کلی که چه عرض کنم در حد تیم ملی مهربون شده بود ....در حالی که به کلامات کتاب زبانم زول زده بودم مامانم اومد گفت ..مهرنوش پاشو لباس مناسب بپوش ....گفتم خبریه ؟گفت مهمون داریم ....گفت خب؟به من چه ؟گفت پاشو یه کم کمک کن ....گفتم شرمنده نوکر بابام هنوز از افریقا نیومده ..بر خلاف همیشه که تا یه ساعت منو فحش میداد مثل مامانای روشن فکر و مهربون از اتاق رفت بیرون .... و ما رو با ده کیلو تعجب تنها گذاشت ....یه ساعت دیگه اومد و گفت ..مهرنوش اگه جیغ جیغ نمیکنی باید بگم امشب داره برات خاستگار میاد ... یه لنگه ابرو انداختم بالا و جدی گفتم کی؟ مامانم اینجوری گفت :khandeh!:
هیچکی غریبه نیست () با شنیدن اسمش متوجه شدم همون پسر سریشه رو میگه .........اینقدر جیغ زدم و گریه کردم که نگو ......با اعصابی خراب لباس پوشیدم و برای اولین بار با قهر از خونه زدم بیرون ...حالا بماند که توی اعصبانیت با مامانم دعوا کردم ....شب بود که دیدم الان خیلی نگرانم شدن ...زنگ زدم به عموم و ماجرا رو براش تعریف کردم ..اون هم حق و به من داد و گفت کجایی؟منم توی خیابون ..بدون پول ..چشم گریون ...ادرس دادم ..اونم یه ساعت دیگه اومد دنبالم و رفتیم شهربازی .... وقتی رفتیم شهربازی دیدم .. مامانم و بابام و خانواده گرامی زود تر از من رسیدن ...به بابام گفتم چرا اومدید ؟گفت وقتی عروس خونه نیست واسه چی بمونم خونه ؟نیومدن خاستگاری من ..........خلاصه خاستگارو قال گذاشتم و به تریش قباشون برخورد ...وقتی از مدرسه برمیگشتم ..با موتور از کنارم رد شد و کوله پشتیمو از روی شونه ام کشید ....و یکی دو متر دیگه پرتش کرد زمین ...مثلا میخواست منو ضایع کنه .....خلاصه اینجوری شد که فهمیدم اقای فرهاد خان دوست داشتنش به درد عمه که هیچ ..به درد خودشم نمیخوره

راهرو دانشگاه شلوغ بود خیلی بی مقدمه اومد جلوم شروع کرد به صحبت که میخواسم مامانمو بیارم روم نشده، چن وقته بخاطر شما میام دانشگاه...
و از این حرفا( بعدم شماره خونمون رو میخواس)
منم که خیلی زورم گرفته بود سرمو انداخته بودم بایین گفتم در چ موردی؟:khaneh:
2باره شروع کرد به توضیح
منم بهش گفتم اقا من کلا قصد ازدواج ندارم:khandeh!:
اخرشم گفت شما بیشتر راجب من فکر کنید
منم گفتم ببخشید کلاس دارم دیرم شده
نمیدونم چرا دوس داشتم خفش کنم .با خودم میگفتم چه جوری به خودش اجازه داده بیاد از من خواستگاری کنه؟؟؟!!:jangjoo::kill:
جالب اینجاس که من تا حالا ندیده بودمش

ادامه دارد..

[="Blue"] تابستون امسال با دوستام رفته بودم پارك ملت... اونجا چادري كم پيدا ميشه ! با پوشيه كه اصلا...
يعني من پديده ي نوين اونجا بودم....
براي نماز رفتيم مسجد پارك ....
من هم رفتم وضو بگيرم... خلاصه نماز خونديم . سوار اتوبوس شديم. توي راه از مادرم جدا شدم . همش احساس ميكردم يكي دنبالمونه . به خواهرم گفتم بيا بدويم تا خونه... اما جدي نگرفت .
بعد چند دقيقه مادرم رسيد خونه زنگ كه زد ديگه نيومدن ! خواهر كوچيكم اومد بالا گفت : يكي با لباس ورزشي اومده ميگه من ميخوام با دخترتون ازدواج كنم.
در عرض چند دقيقه تمام زندگيشو گفت كه من سال اخر عمرانم . رهبر فرمودند كشور ما در حال و توسعه و پيشرفته .براي من خيلي شاعرانه بود كه شما همه رفتيد مسجد نماز بخونيدو.... دوساعت وقت مامانمو گرفت...

... بيچاره انقدر هول شده بود كه نگو... نميدونست چجوري بره خونشون.:ghash:
خبر به من رسيد ...
گفتم چي ؟! كي جرات كرده با لباس استين كوتاه بياد خواستگاري من...

منم به سه علت ردش كردم..
1. نمازو رها كرد دنبال من بود چون خودش گفت : وقتي رفتيد وضو بگيريد من دنبال شما بودم...
مسجد طرف زنانه پر بود منم رفتم تجديد وضو كنم تا خالي بشه...
واي چقدر همون لحظه سوتي دادم...:khaneh:

2. لباس استين كوتاه
3. نگاه كردن طرف خانم ها چون گفت : يك بار دختر شما پوشيشو برداشت توي اتوبوس! من ديدم...
خب ما صندلي اخر بوديم يك نفر م جلوم بود ... ولي ديگه...

پدرشونم روز بعد تماس گرفتن و گفتن اصلا باورم نميشه پسر من تا حالا از اينكارا نكرده و....
ديگه من گفتم با يكي ديگه در حال صحبتم . فكر كنم پدرشون چون از من خوشش نيومده بود پسررو:jangjoo: تازه چون فكر ميكرد شركت داره و وضع مالي مطلوب بايد الان بگم من برا پسرت ميميرم . نخير اقا ازين خبرا نسيت...
[/]

خب حالا منم یه کم خاطره بگم

یه خواستگار داشتم که مامانش پشت تلفن گفته بود که پسرم 100 کیلو (اگه درست یادم مونده باشه) تازه کلی هم وزن کم کرده بود که این شده بود. منم چون اولویت اولم ایمان طرف بود قبول کردم که بیان. حالا روز موعد رسیده بود و ما هم منتظر خیلی دیر کردن تا اینکه مادر پسره اومد بالا و گفت که پسرم فشارش افتاده و نمیتونه حتی یه پله هم بیاد بالا و باید بریم بیمارستان. خب سالی که نکوست از بهارش پیداست ماهم که
دیدیم طرف هنوز هیچی نشده افت فشار داره یه جوری ردش کردیم.

بنظرم رسید علاوه بر تعریف خاطره یه کم هم از تجربه هامون در مورد برخورد با خواستگارا و دیدشون داشته باشیم چه دختر خانوما و چه آقا پسرا
تجربه ای که خودم تا حالا از پسرا داشتم این بوده که:
1- خیلیاشون اینقدر خواستگاری رفتن که وسواسی شدن مخصوصا رو ظاهر دختر خانم و نمیتونن انتخاب کنن (البته این در مورد همه نیستا)
2- خیلیاشونم میترسن ازدواج کنن درواقع از اعتماد به خانم ها میترسن. تو این زمینه یه خواستگار طلبه داشتم که تا 3 جلسه هم صحبت کردیم و من تقریبا موافق بودم (البته محبتی ایجاد نشده بود چون سعی میکردم نگاهشون نکنم) ولی بعد 3 جلسه گفتن اخلاقمون بهم نمیخوره . ایشون همه این 3 جلسه رو بیشتر در مورد اینکه اگه اختلافی بشه شما چی کار میکنی و از این حرفا میپرسیدن دلیلشم بنظرم این بوده که تو زندگی دوستانشون اختلاف زیاد دیده بودن چشمشون ترسیده بود.
خب اینجور آدما اول باید مشکلشون رو باخودشون حل کنن بعد برن خواستگاری

سلام عليكم
توجه توجه
دوستان عزيززيادجوگيرنشويدواينجاروپاتوق نكنيدوالادونه به دونه حساب پستهاتون روميرسندباحذف كردن(لطفاگفتگوهاي دوطرفه نداشته باشيد!)
ازخاطرات زيباي خواستگاري بفرماييد!
:Gol:

مامانم اومد اتاقم و تند تند گفت مهرنوش شب خاستگار داری پسره که همه چی تموم ....خوشتیپ ..تحصیل کرده ..با ایمان ..وضع مالی مناسب...تا گفتم مامان من بچه ام ....ناگهان مامان جان از عصبانیت منفجر شد اینجوری:aatash:گفت مهرنوش فقط دلم میخواد جواب رد بدی:no: میکشمت اینجوری:jangjoo:

خلاصه از ترس جونم هیچی نگفتم ...همش با خودم میگفتم چه کنم چی کار کنم ..چه نوع خاکی بر فرق مبارک بریزم ....یه بار گفتم چشمام و کج و کوله کنم ....فکر کنه من عقب مونده ام ...یه بار گفتم دست تو مماخم کنم ...فکر کنه خل و چلم ....یه بار گفتم مهریه سنگین بگم .....بی خیال من بشه ...یه بار گفتم الکی خودم و بزنم به غش و ضعف .....فکر کنه مردنی ام ....یه بار گفتم الکی با سینی چایی بخورم زمین .....فکر کنه دست و پا چلفتی ام ...خلاصه تا شب دو هزار تا فکر و خیال کردم ....اما جرات نکردم هیچکدوم و انجام بدم ....وقتی رفتیم اتاق به اقاههه گفتم ..من میخوام درس بخونم تا پی اچ دی ..گفت اصلا مانعی نداره ...دوباره گفتم ..من چادر نمیپوشما ..گفت مانعی ندارم ...گفتم ما مهریه خیلیییییییییی سنگین میگیریم ..گفت مانعی نداره ...گفتم من خونه مستقل میخوام ...من عروسی انچنانی میخوام ...من کوفت میوام ..من درد میخوام ...هی این اقاهه هم میگفت مانعی نداره .....تیری توی تاریکی زدم و برای اخرین شانسم گفتم ...من روابط عمومیم بالاس ..با پسر عموهام دست میدم ....جلو پسر عمه هام حجاب مجاب ندارم ....ناراحت بشم دست خودم نیست از دم همه رو فحش میدم .....دیگه کم مونده بود 200 تا عیب روی خودم بزارم ...این اقا همچنان گفت مانعی نداره .............کلا با حرفای اخرش فهمیدم به گونی سیب زمینی پشندی گفته بیا جاهامون و با هم چنج کنیم .....خلاصه این ها رفتن و منم الکی گفتم میخوام بفکرم ...بعد یه هفته مامانم گفت مهرنوش خاواده اقای فلانی زنگ نزدن ....گفتم نی دونم ..گفت تو چیزی گفتی ..گفتم ..نهههههههه ..مگه خلم...خلاصه این ها دیگه زنگ نزدن جواب بگیرن ...یک ماه بعد کلاغه خبرو به گوش مامانم رسوند که دختر خانومتون گفته من با پسر عموهام دست میدم ....جلو پسر عمه هام حجاب مجاب ندارم
جیغ مامانم در اومد ...که چرا دروغ گفتیییییی....تو به پسر عمو و عمه ات به زور سلام میدی اونوقت این چرت و پرتا چی بود که به پسر مردم گفتی

ایندفعه دیگه کار به قهر نکشید ..مامان جان خودش منو از خونه شوت کرد بیرون

به نام علی اعلی

سلام

ضمن تشکر از کلیه کاربران که در بحثها و تاپیکها شرکت می کنند

اما به نظرم لازمه که خدمت شما بزرگواران عرض کنم که این تاپیک مخصوص بیان خاطرات خواستگاری است.

خاطراتی که شاید بیان آن برای دیگران راهگشا باشه

لذا خواهشمندم از بیان مطالبی که به موضوع تاپیک ارتباطی نداره

یا از بیان مطالبی که بدآموزی داره و یا از بحث و گفتگوهای دو نفره خودداری نمایید

تا مجبور به حذف و یا ویرایش پستهای شما بزرگواران نشیم.

پیشاپیش از هم هتون تشکر می کنم.

التماس دعا :Gol:

از طرف کانون رفته بودم میدون تیر ....اونجا هم جون یه جو اسلامی بود همه پوششون چادر بود ...اینجوری بود که از مامان جان چادر خواستم و ایشون در اختیارم گذاشت ....منم که تا حالا چادر نداشتم و نپوشیده بودم چند بار نزدیک بود با مخ برم تو در و دیوار ....خلاصه گذشت و گذشت ...بعد از اینکه از میدون تیر اومدم مامانم زنگ زد به عمه ام و گفت مهرنوش همراه توئه ..عمه خانوم هم جواب دادن بله ...از اون طرف دستور دادن که بگویید مهرنوش خونه نیاد ..همون جا توی خیابون بمونه ..ما چند دقیقه دیگه به شما ملحق میشیم ....عمه هم واسه اینکه من تنها نباشم کنارم موند ...میخواستم چادرم و از سرم بردارم که عمه خانوم یه جوری نگاهم کرد که در چند ثانیه یادم رفت میخواستم چه غلطی بکنم ....مامان و بغیه اعضای خانواده البته به جز بابا جونم به خیاوبن اومدن ...عمه هم خداحافظی کرد و رفت ....مامان گفت خب بریم ..گفت خاله ات برای سفره دعوتمون کرده ...گفتم کدوم خاله ؟گفت خاله () گفتم مامان جان من 9 تا خاله دارم اما تو لیست خاله های من یه همچین خاله ای وجود نداره ..گفت این یکی خاله همیشه خونمون میومد ..منتها چند سال بوده که تهران بوده ..حالا برگشته ..خلاصه با همون چادر به خونه خاله جان رفتیم وچون دختر نداشت همش من کمکش میکردم و اینا . خاله هم هی راه میرفت هی قربون صدقه من میرفت ...اون روز خیالی خیلی خوش گذشت ..وقتی میخواستیم برگردیم خونمون ....خاله گفت نیم ساعت دیگه صبر کنید پسرم میاد و میرسونتتون ....از ما نه ..از خاله اره ...به زور ما رو نگه داشت ..چون لباسم زیادی تنگ بود ..وقتی پسر خاله جدیدم اومد ..سریع چادرم و سرم کردم ....پسر خاله هم گفت ماشینش و توی پارکینگ شرکت در حال استراحت هستن ...ما هم با یه اژانس به خونه برگشتیم ..توی راه برگشت مامانم گفت مهرنوش پسر خاله چه طور بود ..گفتم پسر خوب و با ادبی بود ..سربزیر ..با شخصیت ..گفت خاله چی؟گفتم خاله رو که دیگه نگو ..میمیرم براش ...و مامان جان تا انتهای راه با لبخند ژوکوند به افق نگاه میکرد ..یک ماه گذشت و من همچنان مدرسه میرفتم و با دوستان گرامی تو سر و کله هم میزدیم ....تا اینکه مامانم گفت امشب خاستگار داری ....دهن باز کردم که بگم من بچه ام و پشت سرش یه جیغ بزنم و با گریه برم خونه مادر بزرگم که مامانم گفت بابا گوش کن ..خاستگار پسر خاله اس ؟چشمام از تعجب مثل توپ پینگ پونگ زد بیرون ..اخه پسر خاله کجا من کجا ؟دیگه از تعجب حرفی نزدم ...ته دلم شور میزد ...نمیدونم حالا شور میزد یا نه ..ولی یه جوری بودم ... همش به مامانم میفتم خدا کنه خاله اینا طوری نیان که تو کوچه جلب توجه بشه ....توی اتاقم داشتم از حرص ناخن میجوییدم که خواهرم گفت ...وای مهرنوش ..پسر خاله کت شلواری ...با دسته گل بزرگ...از سر خیابون تا ته خیابون همه فهمیدن امشب خاستگار داری ..و من دیگه ازخجالت داشتم میمیردم ... چون تمام لباسام در بلیز و شلوار ختم میشد مجبوری چادر نمازم و پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم ...شب خانواده خاله اومدن ...خاله ..شوهرش ..پسر خاله که دیگه نگو ...کولاک کرده بود ...و خدا رو شکر ظاهرش طوری نبود که کسی شک کنه ایشون خاستگارن .... و داداش پسر خاله ....با دیدن پسر خاله اینجوری شدم ....بعد خیلی عادی انگار نه انگار که خاستگاریه ....مامانم و خاله توی اشپزخونه بودن ...پدر و شوهر خاله در مورد کار حرف میزدن ..پسر خاله هم که دیگه نگووو........مدام گلای قالی رو میشمردن ....هر چی من پذیرایی میکردم ...میوه میبردم ...همچنان پسر خاله گل ها رو میشمرد ....تا اینکه داشتم واسه بابا جان یه وسیله میبردم که پسر خاله توی راه رو تنها ایستاده بود ...برای اولین بار ما رو اونم با اسم ...بدون پسوند صدا زد ...مهرنوش ....دیگه توپ پینگ پنگ که دیگه هیچی ..چشمام مثل نعلبکی زده بود بیرون ...گفتم بعلههههههههههههههههههههههه..گفت کجا میتونم نماز بخونم ....تا اومدم بگم برو اتاق داداشم یا اتاق مامانم ..مامانم گفت برو اتاق مهرنوش .. ..منم گفتم ..اره برو اتاق من ...سجاده رو میزمه ...و رفت ...تا شب خیلی معمولی مثل همه مهمونی ها گذشت ...توی رو دروایستی .کل ظرفا رو تنهایی شستم و چای بردم ..... دیگه داشت خوابم میگرفت که خاله گفت خب بریم سر اصل مطلب ..منم مشتاق به خاله نگاه کردم ....گفت ..الان اگه گفتی وقت چیه ؟و ما مشتاق همچنان نگاه میکردیم ..گفت ..وقته ........چایهههههههههه..و ما کلی دپرس شدیم ....در گوش مامانم اهسته گفتم ..من فردا مدرسهام دیر میشه میرم بخوابم ..و مامان با لبخند اما لحن تحدید امیز گفت بتمرگ ...و دوباره لبخند ....بعد خوردن چایی ..خاله گفت من اولین باره میرم خاستگاری از بی تجربگیمه ...و کلی توضیح داد و گفت جوونا برن صحبت کنن ...و ما اینجوری پسر خاله رو راهنمایی کردیم به اتاقمون که ایشون وقتی نشستن منم در و بستم و رو به روشون نشستم ..یه خورده منو نگاه کرد بعد رفت در و باز گذاشت ....و دوباره نشست....بعد از کار و تحصیلات اش توضیح داد ..خانواده و همه و همه رو توضیح داد ....و بعد از من سوال پرسید . نماز میخونی ..گفتم بله ...گفت کسی تو زندگیت نیست ...تو دلم میخواستم بگم اره 360 تا تا یه کم ضایع بشه بخندیم ...اما دلم نیومد و جدی گفتم نه .منم فقط گفتم میخوام درس بخونم ...همین .گفتن مانعی نداره ......دیگه بغیه چیزا رو میدونستم و حرفی نزدم ..گفت اشکالی نداره که از خانوادتون دور میشید ...منم که بچه بی محبت و بی عاطفه گفتم نه ..و تو دلم گفتم تازه خوشحالم میشم برم و از این خونه راحت بشم .......و به همین سادگی ازدواج کردم
توی دو جلسه ...روزای خرید و غیره چون خجالت میکشیدم با چادر بیرون میرفتم ..بعد از عقد دیگه چادرم سرم نمیکردم ..تا اینکه پسر خاله به طور جدی گفت بدون چادر ببینمت نه من نه تو ..منم گفتم من که چادری نیستم ...اما گفت موقع ازدواج هر وقت دیدمت چادری بودی ...به خاطر همین بود که حاضر شدم باهات ازدواج کنم ..و اینجوری شد که یه پیمان نا نوشته با من و چادر نوشته شد که تا گور همراه هم باشیم ..حتی اگه از هم متنفر باشیم

مهرنوش...;322722 نوشت:
یه بار گفتم دست تو مماخم کنم ..یه بار گفتم مهریه سنگین بگم ...یه بار گفتم الکی خودم و بزنم به غش و ضعف ..یه بار گفتم الکی با سینی چایی بخورم زمین ...خلاصه تا شب دو هزار تا فکر و خیال کردم ....اما جرات نکردم هیچکدوم و انجام بدم ....وقتی رفتیم اتاق به اقاههه گفتم ..من میخوام درس بخونم تا پی اچ دی ..گفتم اصلا مانعی نداره ...دوباره گفتم ..من چادر نمیپوشما ..گفت مانعی ندارم ...گفتم ما مهریه خیلیییییییییی سنگین میگیریم ..گفت مانعی نداره ...گفتم من خونه مستقل میخوام ...من عروسی انچنانی میخوام ...من کوفت میوام ..من درد میخوام ...هی این اقاهه هم میگفت مانعی نداره .....تیری توی تاریکی زدم و برای اخرین شانسم گفتم ...من روابط عمومیم بالاس ..با پسر عموهام دست میدم ....جلو پسر عمه هام حجاب مجاب ندارم ....ناراحت بشم دست خودم نیست از دم همه رو فحش میدم .....دیگه کم مونده بود 200 تا عیب روی خودم بزارم ...این اقا همچنان گفت مانعی نداره .............کلا با حرفای اخرش فهمیدم به گونی سیب زمینی پشندی گفته بیا جاهامون و با هم چنج کنی

:Khandidan!::ghash::shad::ghash::ghash::ghash::ghash::ghash:

شيعه ي ياس;322632 نوشت:
اگر دختري به پسري پيش نهاد ازدواج بده اشكال داره؟!
كارشناس هم كه يك خانم حوزوي بود گفتند: والا حضرت خديجه پيشنهاد دادند پيامبر هم قبول كردند. اگر پسري واقعا درست تربيت شده باشه ميدونه كه...

پس از احدي خجالت نكش ! بجز خداوند ! چون به گناه نيوفتي ! منظورم اينه كه همه چي بايد رسمي و با حضور والدين باشه!

ايشاالله شيريني عروسي شما رو هم ميخوريم!:Gol:


اینکه یک خانم از آقا خواستگاری کنه از جنبه های مختلف میشه برسی کرد
البته طرفتون رو باید خوب شناخته باشین و ظرفیتش رو داشته باشه
اگه با نگاه بد بینانه بررسی کنیم نهایتش اینه که چه دختر بی حیایی (ولی منو خیلی دوست داره):Mohabbat:
.
.
.

اگه خوشبینانه ببینیم میگیم چه دختر با دل و جراتی، رضای خداوند بر عرف ترجیح داده و ... بازم خیلی منو دوست داره که غرور و ... رو کنار گذاشته:khandeh!:
پس خیلی کار وحشتناکی نیست

بنده دو مورد داشتم
اولیش دو سال پیش بود که دخترخانم هم طلبه بود هم دانشجو حقوق خیلی مودبانه و با متانت و حیا اومد بهم پیشنهاد ازدواج داد چون شناخت قبلی از خانوادش داشتم و میدونستم مناسب هم نیستیم بهش جواب منفی دادم(البته نه همون لحظه که بهش بر بخوره چند روز بعد با کلی فلسفه بافی و دلیل )
دومی هم همین تابستان گذشته بود که ایشون هم طلبه بودن که از طریق خواهرشون پیشنهاد دادن اما متاسفانه هم سنشون بزرگتر از بنده بود و هم ... جواب رد دادم
الان دیگه کلی اعتماد به نفس (کاذب)پیدا کردم و حاظر نیستم برم خواستگاری باید بیان:khandeh!::khandeh!::khandeh!::khandeh!:

خواهرم خیلی ایراد میذاره رو خواستگاراش.بعد از هر خواستگاری یه چیزی میگه و به یه نحوی ختم به خیرش میکنه
یه بار یه خواستگار قرار بود بیاد,بعد منو زنداداشم میخواستیم ببینیم یارو چه شکلیه و خواهریم قراره چه عیبی روش بذاره!!!:khaneh:
تا زنگ درو زدن و بقیه رفتن در و باز کنن,منو زنداداشم از رو کابینت رفتیم بالا و داشتیم دنبال جناب خواستگار میگشتیم,که یهو دیدیم ایشون دارن مارو میبینن!!!:khandeh!:
سریا پریدیم پایین و به رو خودمون نیاوردیم که چیکار کردیم!
آخرشم وقتی خواهرم داشت میگفت که ایشون چنین و چنانن,ماهم تایید میکردیم!:ok:

یه بار دیگه هم که واسه خواهرم خواستگار اومده بود,طرف با مامانش اومده بود.بعد چند جلسه ای اومدن و ماهم خوشال که دیگه داریم خواهر عروس میشیم و...(که البته آرزو به دل موندم:hey:) بعد که یه روز زنگ زد خونمون و از بابام خواست که با خواهرم صحبت کنه,هرچی میگفت خواهرم میزد تو پرش:khaneh:!! البته یه نمه ایشون هم لازم داشتن!!!
بنده خدا به خواهرم گفته بود,من هیچ مراسمی نمیگیرم,طلا هم نمیخرم و... خواهرمم گفته بود که نمیشه همینجوری بریم زندگی کنیم,به هرحال لااقل یه مراسم کوچیک لازمه تا فامیل مارو ببینن و ... ایشون هم گفته بود اگه دوست داری خونمو میفروشم,واست عروسی میگیرم,منتها بعدش میریم توی چادر زندگی کنیم!!!!! اگه من بودم,همونجا خفش میکردم!گستاخ!!!!!!
خواهرمم با ملایمت بهش گفت نه:khandeh!:

[="blue"]دعا كنيد خداوند به همه ي دختران سعه صدر عنايت فرمايد.
خواهرم همه ي خواستگارهاشو با گفتن حرفاي خيلي كوچيك و افعال عجيب غريب رد ميكنه!
اولين خواستگاري كه براش اومد پاسدار بود .بعد اين كه كلي با ذوق و شوق از زندگي و اهدافش صحبت كرده بود.از خواهرم پرسيد نظرتون چيه؟! خواهرم گفته بود: هيچي!!!!!!!

خواستگار بعدي هم دانشجوي حقوق بود .
از علايقش گفت كه عاشق با موتور كورس بذاره و...
البته خانم چادري ميخواست. امان از دوست بد...
دوست خواهرم هم خونه ما بود خواهر منو ارايش كرد. ... من بيچاره كلي تلاش كردم كه مانع بشم اما نشد.
امان از ادم حسود... اقا هم كه از ارايش خوشش نيومد رفتند كه ديگه بيان.
خواستگار بعدي هم پدرم با يك جمله به مرز ديوونگي رسوندش!
پدرم پرسيد: حقوقت چقدره!
پسره جواب داد: فعلا 600 . 700 تومن!
پدرم خنديد و گفت : اين كه پول تفريحات دختر منم نميشه!
واي پسره قرمز با كلي غرور كه تو 22 سالگي تونسته پرشيا بخره! انقدر بهش برخورد كه از لج ما ماه بعد خواهرش تماس گرفت وگفت: داداشم ازدواج كرد!به سلامتي...
البته پدرم بعدا اظهار پشيماني كردند. و گفتند ناخوداگاه اين حرفو زدندو تصميم گرفتند ديگه خيلي با دقت سر جلسه ي خواستگاري صحبت كنند.
خواستگار بعدي هم كه وقتي اومد با كنايه گفت : من اينقدر ازين دخترايي كه ابروهاشونو برميدارند بدم مياد. ما عروس اولمونو چون ابروهاشو برنداشته بود كلي پول بالاي سرش گذاشتيم بعد اصلاح كرديم!
ايشون هم به خاطر اين موضوع كوچك از دست رفت.

....[/]

اولین باری که برام خواستگار اومد 13 سالم بود
خواستگارا از آشناهامون بودن برا همین وقتی دیدمشون فک کردم برا مهمونی اومدن و..
البته من خونه نبودم وقتی از مدرسه برگشتم دیدم یه ملت آدم تو حیاط دارن دنبال کفش قهوه ای میگردن ..
حالا جریان چی بوده الان میگم ..
اون روز که خواستگاره اومده بوده چون ماشینشون مدل بالا بودهو پسر عموم خونه ما بود و دیده بودتش و حسودیش گل کرده بود و ..
رفته بود کفشای پسر رو واکس مشکی زده بود
و خلاصه بعد 2 ساعت جستجو کفشای رنگ باخته پیدا شدن و ..
بیچاره پسره وقتی فهمیدم اومده بودن خواستگاری که 15 سال داشتم
الان هر دفه میبینمش کلی خندم میگیره که کفشاشو روزه خواستگاری پسر عموم رنگ زد و ..
نتیجه گرفتیم که هر وقت برا دختر خواستگار میاد باید با هماهنگی قبلی دختر خانوم باشه تا از حوادث پیش بینی نشده جلوگیری شه

[="Blue"]خواستگار بعدي خواهرم خيلي وضع مالي خوبي داشتن اما تحصيلات پايين (ديپلم ردي!) و خانواده ي نه چندان خوب..
علتش هم اين بود كه اين خانواده اگر تا اخر عمرشون هم فقط ميخوردن و ميخوابيدن باز هم ثروتشون تموم نميشد. براي همين هم پسرهاي خانوادشون فقط دنبال تفريح هستن.
اولا كه مشخصه اين پول يا حرامه يا شبهه داره!
بعدشم همه با هم مشورت كرديم دريافتيم كه مردي كه كار نميكنه و ثروتمند هم هست يا معتاد ميشه ويا....
البته مادرشون ميگفت پسراي من دختر محجبه مي خوان ! نماز و روزه هم بله! اما ماهواره هم نگاه ميكنند . خلاصه خواهرم نخواست...

ديشب يكي از خواستگاراش زنگ زد . من كه در حال نوشتن در اين موضوع بودم !ديشب هم كه اينجا بحث شديدا داغ بود . ناخوداگاه تلفنو برداشتم فكر كردم خواهرم از بالاي پشتبام زنگ زده كه چيزي بگه بلند خنديدم....
يك دفعه اي يك خانمي گفت : سلام دخترم مامانتون تشريف دارن؟!
خواستگار خواهرم بود . ابروم رفت!:badbakht:

ديگه هم زنگ نزد!!!!!!!!
الان عذاب وجدان دارم شديد! چه اشتباهي كردم!!!
يعني واقعا اگر دوباره زنگ بزنه به احتمال 80 درصد اين ازدواج صورت ميگيره! ان شاء الله
اما من كارو خراب كردم!:hey:[/]

مامانم هیچ وقت اجازه نمیداد کسی بیاد خونمون غیر از اونایی که یهو سر زده میومدن..
همه رو با تلفن رد میکرد چون سنم کم بود خب ینی تا پیارسال اینجوری بود
از دو سال پیش همش پشت سر هم خواستگار و خواستگار
اما بازم همرو رد میکردم بدون اینکه حتی کلمه ای در موردشون بدونم اصلا برام مهم نبودن ، میخواستم درسمو بخونم و مهندس شم بعد ازدواج کنم ..
خونوادمم قبول کرده بودن ،چسبیده بودم به درس و درس و درس فقط به خیال اینکه کنکور قبول شم
یهو این خواستگار آخریه پیداش شد مامانش منو نماز جمعه دیده بود و ....
قضیه خیلی جدی شد ولی باورم نمیشد که مامانم زده زیر همه ی حرفاش
آخه گفته بود خوب درستو بخون و ازدواجم بی ازدواج تا تیر که کنکور میدی
آخه من از اون دسته آدمام که کوچیکترین موضوعی تمرکزمو بهم میزنه و حالا قرار بود برام خواستگار بیاد
حدود 1 ماه طول کشید تا قبول کردیم بیاد خونمون ینی تو اون یه ماه 6 بار خواهر و مادر دوما اومده بودن
اما اجازه برا اومدن رسمیو نداشتن
خلاصه بع د کلی اصرار قبول کردن که بیان
منم با اشک رفتم جلوشون و دیدم یه ملت آدم ریختن خونمون
چون تعدادشون زیاد بود 15 بودن ( فک کنینننننننننننننننننننننننننن انگار برا بله برون اومده بودن)
بعد 45 دقیقه خواهرش گفت همدیگرو ببینین و بقیه حرفا بمونه برا بعد
تا این حرفو زد دستام یخ کرد و بدنم لرزید
آخه چی باید بهش میگفتم من که تا حالا با یه پسر روبرو حرفم نزده بودم
ایشون اومدن تو اتاقم سلام دادن و نشستن وسرشو انداخته بود پایین منم داشتم گلای چادرمو میشمردم
واااااااااااااااااااای چه حال بدی بود دستام یخ زده بودن
بعد یه دیقه مکس هردومون یهو با هم گفتیم خب
بعد ایشون گفتن بفرمائین منم گفتم من کلی سوال ازتون دارم اگه قرار باشه بیاین باید تمام سوالارو جواب بدین
گفتن با کمال میل 5 دیقه حرفیدیم ( از برنامه گلبر گ و حاج آقا دهنوی و ... )
و قرار شد مادرش زنگ بزنه تا بگیم کی بیان برا حرف زدن
پاشدن رفتن
و اونشب اصن نخوابیدم
ادامه دارد ...

واقعا مشکل ازدواج برمیگرده به نگاه خود جووناها!
ای بابا آستین کوتاه و نگاه کردن به شما که گناه نداشته
اون خانمیم که این همه دروغ سر هم دیگه کرده و برای خواستگارش گفته آبروی خودشو برده!!!!
چه آدمایی پیدا می شوند ها
آهای خانم های محترمه لطفا مشکلات خود را با خانواده حل کنین بعد خواستگار راه بدین! مردم که برای خوش گذرونی و خیط شدن نمیان خواستگاری!

نقل قول:
مامانم هیچ وقت اجازه نمیداد کسی بیاد خونمون غیر از اونایی که یهو سر زده میومدن..
همه رو با تلفن رد میکرد چون سنم کم بود خب ینی تا پیارسال اینجوری بود
از دو سال پیش همش پشت سر هم خواستگار و خواستگار
اما بازم همرو رد میکردم بدون اینکه حتی کلمه ای در موردشون بدونم اصلا برام مهم نبودن ، میخواستم درسمو بخونم و مهندس شم بعد ازدواج کنم ..
خونوادمم قبول کرده بودن ،چسبیده بودم به درس و درس و درس فقط به خیال اینکه کنکور قبول شم
یهو این خواستگار آخریه پیداش شد مامانش منو نماز جمعه دیده بود و ....
قضیه خیلی جدی شد ولی باورم نمیشد که مامانم زده زیر همه ی حرفاش
آخه گفته بود خوب درستو بخون و ازدواجم بی ازدواج تا تیر که کنکور میدی
آخه من از اون دسته آدمام که کوچیکترین موضوعی تمرکزمو بهم میزنه و حالا قرار بود برام خواستگار بیاد
حدود 1 ماه طول کشید تا قبول کردیم بیاد خونمون ینی تو اون یه ماه 6 بار خواهر و مادر دوما اومده بودن
اما اجازه برا اومدن رسمیو نداشتن
خلاصه بع د کلی اصرار قبول کردن که بیان
منم با اشک رفتم جلوشون و دیدم یه ملت آدم ریختن خونمون
چون تعدادشون زیاد بود 15 بودن ( فک کنینننننننننننننننننننننن نننن انگار برا بله برون اومده بودن)
بعد 45 دقیقه خواهرش گفت همدیگرو ببینین و بقیه حرفا بمونه برا بعد
تا این حرفو زد دستام یخ کرد و بدنم لرزید
آخه چی باید بهش میگفتم من که تا حالا با یه پسر روبرو حرفم نزده بودم
ایشون اومدن تو اتاقم سلام دادن و نشستن وسرشو انداخته بود پایین منم داشتم گلای چادرمو میشمردم
واااااااااااااااااااای چه حال بدی بود دستام یخ زده بودن
بعد یه دیقه مکس هردومون یهو با هم گفتیم خب
بعد ایشون گفتن بفرمائین منم گفتم من کلی سوال ازتون دارم اگه قرار باشه بیاین باید تمام سوالارو جواب بدین
گفتن با کمال میل 5 دیقه حرفیدیم ( از برنامه گلبر گ و حاج آقا دهنوی و ... )
و قرار شد مادرش زنگ بزنه تا بگیم کی بیان برا حرف زدن
پاشدن رفتن
و اونشب اصن نخوابیدم

چی شد ابجی جون؟ عروس شدی؟بدو بقیشو بگو....

[="navy"]اين خاطره يك از دوستانمه كه تا حالا صدبار با افسوس برام تعريف كرده.

كنار خونه مايك مكتب عاشقان زهرا بود هميشه براي دعا و مراسم به اونجا ميرفتم. همانجا با دختري دوست شدم بعد چند ماه و بعد مقدمه چيني حرف ازدواجو وسط كشيد و برادرش رو معرفي كرد. و گفت : انقدر تو دوست دارم مثل خواهرمي كلي براي برادرم تعريفتو كردم و... برادرش هم يكي از جوانان مذهبي همون هيئت بود.خودم ديده بودم خيلي پسر كاري و مومن و سنگينيه. خلاصه خواهر گرامي قرار گذاشت جمعه مصادف با نيمه شعبان به خواستگاري بيان.

وقتي رفتم خونه مادرم گفتن اماده باش كه چند روز ديگه يكي ديگه قراره بياد خواستگاري . من هم گفتم روي حرف مادم صحبت نكنم . خلاصه خواستگارا اومدن و پدر و مادرم خوششون اومد. طرف قيافه ي مذهبي هم داشت و جوان سربزيري بود. خانواده هم همه محجبه.و شهرستاني هم بودند.

برادرم را كه تجربه ي زيادي نداشت فرستادم تحقيق.
يك نفر گفته بود اره پسر خوبيه و مداحه و حقوق ميخونه. چند نفر ديگه هم گفته بودن اره توي بسيجه و...
بعد تحقيقات قرار گذاشتيم جلسه ي بعد كه صحبت كنيم. اما پدرم اجازه ي صحبت نداد. ما مخفيانه با اطلاع مادرم صحبت كرديم .
پرسيدم ببخشيد شما مداح هستيد گفت :نه
گفتم حقوق ميخونيد:گفت : نه برادرم حقوق ميخونه . حتما اشتباه متوجه شديد.

منم كه داشتم به مرض ديوونگي ميرسيدم و از همه بدتر كه مادرم جلوتر قول داده بود و تمام فاميل فهميده بودند.چون يكي از فاميل ها منو معرفي كرده بود.
پدرم هم مرد ابرو مندي بود . خيلي وحشتناك بود كه بگم نه و يا پدرم بفهمه ما صحبت كرديم.
معلوم نبود طرف دروغ گفته يا برادرم درست تحقيق نكرده.

خلاصه قرار عقد شد نيمه ي شعبان . من هم گول قيافه ي مذهبيشو خوردم. و به علاوه گفتم اطاعت پدر و مادر واجبه . خوشبختي من در اينكه به اصرار هاي مادرم گوش بدم و با اين اقا ازدواج كنم. عقد كرديم.

حتي ذره اي اصرار نكردم كه بذاريد فلاني هم بياد مگه قرار نذاشتيم.....
با اشتباه زود باوري خودم و خجالت و اطاعت كوركورانه با عجله عروس شدم . البته اشتباه ديگم دير گذاشتن قرار خواستگاري با اون جوان ديگه هم بود.چون موقعيت خيلي بهتري داشت.

.....................................................................................................................................................
الان هم اصلا زندگي خوبي ندارن . مذهبي بودن اون اقا فقط بخاطر شرايط جو قرار گرفته بود الان هم سيگاري شده. از مذهب هم فقط محدود كردن زن رو فهميده .مانع ادامه تحصيل خانمش و حضور در جامعه است. تا مرز طلاق هم پيش رفتن اما خوشبختانه طلاق نگرفتن. البته همش تقصير اقا نيست . ياد نگرفتن مهارت هاي همسرداري و اطلاع نداشتن از روحيات دو طرف باعث اين زندگي تلخه.
[="magenta"]جناب سيد ارش بهترين راه رو انتخاب كردند. هم كسب اطلاعات و مهارت ها هم تلاش پيوسته و مداوم براي پيدا كردن مورد مناسب[/].[/]

[="Navy"]خدا رو شکر می کنم واقعا
اصلا جو خواستگاری رو دوست ندارم
چرا انقدر فشار و استرس باید تحمل شه تو روزی که می خواد سرنوشتت رقم بخوره؟!
یه طور از قبل یه آشناییتی باشه یه گفتگو ساده داشته باشیم از استرسش کم نمیکنه؟
خدایا من یکیو تو این محیط قرار نده من نمیتونم یه تصمیم میگیرم هم خودمو هم اون طفلکه مفلوکو بدبخت میکنم:Nishkhand:
چایی و اینا هم خبری نیستا زیر بار این که دیگه اصلا نمیرم:ok:[/]

خب ..یه خاطره دیگه از خاستکاری
روزی بعد از 6 ماه تحمل درس و مدرسه ..قرار شد خانواده گرامی با دوستای خانوادگیمون بریم خارج از شهر ..دشتی ..دمنی . ..چمنی ...صحرایی ..رود خونه ای ...و ما چقدررررررررر از این موضوع خرسند وخوشحال بودیم در پوست مبارک نمیگنجیدیم ....اول از همه حاضر شدم ..مثل پسرا ماشین و شستم ...عین کارگرای باربری تموم وسایل و توی ماشین گذاشتم ..کلی بال بال میزدم واسه این گردش که
خاستگار گرامی که قبلا جواب رد داده بودم ....که برادر یکی از دوستان خانوادگیمون بود و توی شهر ما دانشجو اومد خونمون مثلا یه کاری با داداشش داشت .. با داداشش کار داشت و لی با چشمایی که دست کمی از تلسکوپ نداشت منو نگاه میکرد ...بعد از تموم شدن حرفاشون ..اقای عمو که دوست بابام بود ....به اقای خاستگار گفت ما داریم میریم گردش ..تو هم همراهمون بیا ......منم ذول زده بودم بهش و تو دلم دعا میکردم:Doaa: که بگه نه .....تو دلم میگفتم بگو نه بگو نه بگو نه ......ایشون من و نگاه میکرد ..من ایشون رو ..تا جایی که اقای عمو ..دست اقای خاستگار و کشید و به کناری برد و در گوشی با هم حرف زدن ..بعد چند دقیقه اومد و اعلام کرد که داداشم که همون اقای خاستگاره همراه ما میاد ..اولش اینجوری شدم :Shekastan Del: ولی بعدش که فهمیدم قراره بیاد توی ماشین ما طاقت نیاوردم و بدون خجالت زدم زیر گریه اینجوری :geryeh::geryeh::geryeh:..رفتم تو اتاقم و درو محکم کوبیدم بهم و داد زدم من ...ن ...م..ی ا..م ......تنها کسی که نفهمید ناراحتی من واسه چیه ؟خواجه حافظ شیرازی بود ... که با دادی که من زدم ایشون هم فهمید ....خلاصه حالا نوبت اقای خاستگار بود که اینجوری بشه:Shekastan Del:..بعد گفت ....من کار دارم شما برید .....منم اصلا به روی مبارک نیاوردم و با خنده سوار ماشین شدم :khaneh:و داد زدم پ چرا نمیاد دیر شد .......خلاصه مامانم با عصبانیت نشست و در ماشین و بهم کوبید ....منم فکر کردم کل کل ..محکم تر درو کوبیدم بهم ......سر خیابون که رسیدیم ..اقای خاستکار سوار ماشین ما شد ...منو میگی اینجوری شدم :Moteajeb!: و اقای خاستگار با بدجنسی همراهمون اومد .........حالا بماند که من تا اونجا از بس اون طرف و نگاه کرده بودم ارتورز گردن گرفتم ...وقتی رسیدیم اولین نفر از ماشین بیرون پریدم و به کسی کمک نکردم ..........خانواده در حال غذا درست کردن بودن ...و منم سعی داشتم از درخت توت بچینم ..این اقا هم پرید وسط و یه عالمه توت چید و ریخت توی سبد ...گفت بفرمایید مهرنوش خانوم .....منم گفتم نمیخوام نشسته اس ...و راهمو کشیدم و رفتم .....مامانم هم هی با اخم میگفت دو تا از این توت ها بخور ..پسر مردم واسه خاطر تو چیده ....به زور میخواست سبد توت و تو حلقم فرو کنه ........ اقای خاستگار در دل طبیعت ...حرفاشو ن و زدن ..تنها چیزی که براش مهم بود قیافه ام بود .....منم گفتم شرمنده .... من بچه ام میخوام درس بخونم و قصد دارم خونه بابام ترش که هیچ ..قرقوروت بشم .....از خوش شانسی ....عموم که اون موقع مجرد بود و دیدم ..با خوشحالی و واسش توضیح دادم که اقای خاستگار همراهمونه ...عمو جان هم غیرتی شد و منو با خودش برد خونشون ..عصر هم با عمه و عموم رفتم کوه .....و کلی به اقای خاستگار خندیدم ..که دیگه اون باشه وقتی گفتم نه ....گوش کنه و اصرار نکنه :khaneh:

پسر عمو هم داماد شد مباركه مباركه....
ديروز صبح خواهرم مث صاعقه پريد تو اتاق كه پاشو امير داماد شد.
ما هم روزو به فال نيك گرفتيم...
ازش خوشم نمي اومد اما الان به خاطر شجاعتش تحسينش ميكنم.
توي خوانواده ي ما اگه مهموني نگيري يك شام حسابي ندي خيلي خيلي خيلي افت داره . علت اينم كه اين خبر مث جت به ما رسيد همينه!

خلاصه اين پسر عمو به خاطر دانشجو بودن پول زيادي نداشت خيلي قشنگ و راحت با حضور خانواده عقد كردن بدون مهماني.و تالار.... من فقط موندم اينا كه اينقدر فيسي بودن چطوري تغيير كردن!

به به ! ايول ! شجاعتشون تحسين داره! هر چند كه حرف پشت سرش زياده! مهم اينكه كار درستو كرد!:Kaf:

[="Navy"] وقتي دختر مردمو سر كار ميذاري ....

تابستون امسال با يك خانمي اشنا شدم هم نگاه كرد گفتم واي بدبخت شدم خواستگاره! خلاصه بعد چند كلام گفت پسرم يك دختر معمولي ميخواد مث خودت:Moteajeb!: با خودم گفتم اخه نابغه من قيافم به معمولي ميخوره؟! از همين جا فهميدم يك خورده مشكل داره!!!!!!!!!
مامانم گفته بود هيچ خواستگاري رو رد نكن شماره بده من دختر زياد سراغ دارم. منم گفتم چشم.
گفتم پسرتون چه شخصيتي دارن ؟! خلاصه گفت گفت . منم بعد دريافت اطلاعات شماره دادم.

كم كم مامانم باهاش رفيق شد تمام امار زندگشو دانلود كرديم.
سه تا پسر داره 32 27 23 همشونم ميخواستن ازدواج كنن!
پدرشونم چند شركت حمل و نقل در شهرهاي مختلف داشت ! حيف كه خودشون توي خونه نشسته بودن منتظر حورالعيني كه مامان خانم براشون پيدا كنه!

هر جا مامانم اين خانومو برد ايراد گرفت ايراد گرفت ايراد گرفت ! يكي خواهرش بدحجابه يكي خوانوادش فلانن يكي ...... واااااي روي بهترين دخترا صدتا ايراد ميذاشت.

مامانمم عصباني شد ديگه هيچ دختري بهش معرفي نكرد.

خاطرات خواستگاريهاي اين خانم رو ميذارم تا بفهميم چرا بعضي از پسرا سنشون ميشه سن پدر بنده اما هنوز مجردند!!!!!!!!

[/]

شيعه ي ياس;324034 نوشت:
وقتي دختر مردمو سر كار ميذاري ....

تابستون امسال با يك خانمي اشنا شدم هم نگاه كرد گفتم واي بدبخت شدم خواستگاره! خلاصه بعد چند كلام گفت پسرم يك دختر معمولي ميخواد مث خودت:moteajeb!: با خودم گفتم اخه نابغه من قيافم به معمولي ميخوره؟! از همين جا فهميدم يك خورده مشكل داره!!!!!!!!!
مامانم گفته بود هيچ خواستگاري رو رد نكن شماره بده من دختر زياد سراغ دارم. منم گفتم چشم.
گفتم پسرتون چه شخصيتي دارن ؟! خلاصه گفت گفت . منم بعد دريافت اطلاعات شماره دادم.

كم كم مامانم باهاش رفيق شد تمام امار زندگشو دانلود كرديم.
سه تا پسر داره 32 27 23 همشونم ميخواستن ازدواج كنن!
پدرشونم چند شركت حمل و نقل در شهرهاي مختلف داشت ! حيف كه خودشون توي خونه نشسته بودن منتظر حورالعيني كه مامان خانم براشون پيدا كنه!

هر جا مامانم اين خانومو برد ايراد گرفت ايراد گرفت ايراد گرفت ! يكي خواهرش بدحجابه يكي خوانوادش فلانن يكي ...... واااااي روي بهترين دخترا صدتا ايراد ميذاشت.

مامانمم عصباني شد ديگه هيچ دختري بهش معرفي نكرد.

خاطرات خواستگاريهاي اين خانم رو ميذارم تا بفهميم چرا بعضي از پسرا سنشون ميشه سن پدر بنده اما هنوز مجردند!!!!!!!!


سلام!!!
سراسر اين نوشته پر از غرور وكبر بود!
شما كه اين همه از انسانها ايراد مي گيريد هيچ عيب و نقصي نداريد؟
همين كه به دنبال عيوب برادر ديني خودتون هستيد بزرگترين عيب است!
بي عيب فقط خداست!

rassol;313245 نوشت:
سلام خدمت همه خدا رو شکر ما که هنوز مجردیم و مثه شماها گیر نیافتادیم ولی یک چیزی نوشته بود خیلی بهم برخورد مثلا فقط خانواده های مذهبی خوشبخت می شن ؟ این چه تیپیه هر کی مذهبی تره خوشبخت تره ؟ انصاف داشته باشین در ضمن دیدگاه قاضی وارانه خودتونو عوض کنین همه آدم ها خوبند مگر اینکه عکسش ثابت باشه در زندگیهاتون موفق و موید باشید برای منم دعا کنید ارشد تهران قبول شم
سلام دوست عزیز نه کسی همچین حرفی نزد ولی در کل آخرش هر کس به دین بیشتر عمل کنه موفق تره و اختلافات کمتره و اینکه میبینید بعضی از به اصطلاح بی دین ها خوشبخت ترند بیشتر به دین عمل کردند
در کل هر کسی با هم کفو خودش از نظر دینی،فرهنگی،اقتصادی،مکانی و... ازدواج کنه خوشبخت تره و بروز اختلافات کمتر دیده میشه ولی بهتره که تقریبا این شباهت 70 درصد باشه چرا که اگر کم باشه همدیگر رو درک نمیکنند و اگر زیادتر باشه زندگیشون رو به سردی میرود و خنک میشود مثلا هر چی اون یکی میگه اون یکی هم میگه آره و در کل هیجانی در زندگی ندارندو....
اگر میخواید کله قضیه ی خوشبختی رو بدونید چرا چه اتفاقاتی میافته بهتره سخنرانی های متخصصان رو گوش بدید و یا مطالعه از کتابهای معتبر داشته باشید مثلا کتاب آنچه مردان باید درباره ی زنان بدانند و کتاب آنچه زنان باید درباره ی مردان بدانند نوشته ی دکتر باربارا دی آنجلیس که کتاب های بسیار معتبری هست و استاد دهنوی و دکتر شاهین فرهنگ و... هم تایید کردند
در کل هر چی اطلاعات مفید بیشتر درصد بهره وری از یک چیز هم بیشتر
موفق باشید

خادم فاطمه;314279 نوشت:
منکه خوشبختانه :ok:هنوزازدواج نکردم.ولی خاطره خواستگاری خواهرم جالبه.
خواهرم خیلی نسبت به پوستش حساس بود و همیشه پوستش صاف و عالی بود.ولی دقیقا روز قبل از خواستگاری چنان تبخالی زد که نگو و نپرس:khaneh:هر چقدر انواع کرم ها رو هم امتحان کردیم فایده نداشت......و خلاصه آقا داماد بیچاره با همون وضع موفق به دیدن خواهرم شد.
حالا این هیچی یک هفته بعد که مراسم عقد بود و تازه از بحران تبخال خارج شده بود پیشونی خواهر بدشانسم چنان جوش(آکنه)ی زد که نگو و نپرس:Khandidan!:آرایشگر بیچاره هر تلاشی که کرد موثر واقع نشد و نتیجه اینکه اون جوش وحشتناک هنوز هم تو عکس ها و فیلم عروسیش نمایانه.همه میپرسند این چیه؟ و ناچارا باید بگیم جلوه های ویژه............:Khandidan!:
حالا اون یکی خواهرم یه کمی بینیش بزرگه.روی بینیش جوشی زد که بینیشو دوبرابر کرده بود و اتفاقا پسر همسایمون در همان دورانی که این جوش نکبت رو بینیش بود عاشقش شد و بادابادا مبارک بادا:hamdel:
دیگه بماند که خواهر دیگه ام شب عروسی خروسک گرفت و قادر به تکلم نبود:khandeh!:
همش فکر میکنم که برا من قراره چه اتفاقی بیفته؟خدا به خیر بگذرونه:Gol:

سلام نه خانم محترم این دلیلش فقط استرسه وگرنه ربطی نداره شما هم نگران نباش خواستگاری یک هیولا نیست فقط اینکه خودتون باشید یخورده محترمانه تر همین چون هر چی که باشید باید تا آخر عمر بتونید همون باشید
به نظر من شما هم اگر خواستگار خواست براتون بیاد برید یک نوشیدنی آرامش بخش بخورید که استرس نگیرید من هم برای امتحان رانندگی استرسم خیلی زیاد بود همین کار رو کردم خوشبختانه موفق هم شدم :khandeh!:
موضوع قفل شده است