خاطراتی از ♥شهید همــــت♥ می‌گفت سعی کنید شهید شوید ...

تب‌های اولیه

97 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

[=Trebuchet MS][=verdana]بسم رب الحسین
[=verdana]سلام! شما اومدين؟[=verdana]ابراهيم بود. سرش را از بين گندم‌ها كه دسته دسته روي هم تل‌انبار شده بودند،در آورده بود. من و بابا جون هاج و واج مانده بوديم كه آن‌جا چه كار مي‌كند.[=verdana] ديشب مانده بود سر زمين؛ گندم‌ها را چيده بوديم و بايد يك نفر مي‌ماند كه دزد به آن‌ها نزند. ابراهيم گفت «ديشب چند تا شغال اومده بودند. منم كه تنها بودم اومدم وسط گندم‌ها قايم شدم.» فكرش هم وحشت‌ناك بود. بهش نزديك‌تر شدم «اگه مادر بفهمه چي مي‌گه؟ دادا! حالا نترسيدي؟» ابراهيم زير چشمي نگاهم كرد و با غرور گفت «نه دادا، خدا بزرگه.»
منبع

[="Trebuchet MS"][="Blue"][=verdana]بسم رب الحسین
[=verdana]خيلي عصباني بود. سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش. ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هر كس بخواهد روزه بگيرد، سحري به‌ش مي‌رساند. ولي يك هفته نشده،‌ خبر سحري دادن‌ها به گوش سرلشگر ناجي رسيده بود. او هم سر ضرب خودش را رسانده بود و دستور داده همه‌ي سربازها به خط شوند و بعد، يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به روزه گرفتن!» و حالا ابراهيم بعد از 24 ساعت بازداشت برگشته بود آشپزخانه.
[=verdana] [=verdana]ابراهيم با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييك‌ها را برق انداختند و منتظر شدند. براي اولين بار خدا خدا مي‌كردند سرلشگر ناجي سر برسد. ناجي در درگاه آشپزخانه ايستاد. نگاه مشكوكي به اطراف كرد و وارد شد. ولي اولين قدم را كه گذاشته بود، تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد. پاي سرلشگر شكسته بود و مي‌بايست چند صباحي تو بيمارستان بماند. تا آخر ماه رمضان، بچه‌ها با خيال راحت روزه گرفتند.
منبع

[="Trebuchet MS"][="Blue"]بسم رب الحسین
ابراهيم استخاره كرده بود؛ خوب آمده بود. همه را خبر كرديم. پاي مجسمه كسي نبود. دور تا دور ستونِ مجسمه لاستيك گذاشتيم كه اگر مأمورها آمدند، آتش بزنيم. ولي خبري نشد. آن روز مجسمه‌ي شاه را هر زوري بود، از جا كنديم و كشيديمش پايين.

منبع

[="Trebuchet MS"][="Blue"][=verdana]بسم رب الحسین
[=verdana]دو ساعت بود پيچ را با پيچ‌گوشتي، سفت نگه داشته بودم. موتور برق بايد روشن مي‌ماند كه مردم فيلم ببينند. نمي‌دانم چه اشكالي پيدا كرده بود. هي خاموش مي‌شد. من هم مأمور روشن نگه داشتنش بودم. هر چي گفتم «ابراهيم! بذار اينو بديم تعمير، بعد…» مي‌گفت «نه! همين امروز بايد مردم اين فيلم را ببينن.» داشت موتور برق را مي‌گذاشت پشت ماشين. مي‌خواست برود يك ده ديگر. مي‌گفت جمعيت زيادي دارد. مي‌خواست آنجا فيلم نشان بدهد. رفتم جلو. دستم را روي شانه‌اش گذاشتم و گفتم «دادا! الآن دو ساله داري توي دهات فيلم نشون مي‌دي. تا حالا ديگه هرچي قرار بود از انقلاب بدونن، فهميده‌ان. اگه راست مي‌گي بيا برو پاوه.» اون موقع سه ماهي بود كه پاوه شلوغ شده بود. مكثي كرد و گفت «امروز قول داده‌ام، ولي باشه، از فردا مي‌رم پاوه.»
منبع

با یاد خدا

ماجرای کفش 30 کیلویی شهید محمد ابراهیم همت!

به نقل از "ندای یک بسیجی": برای دیدن حاجی به همراه مادر و همسر و فرزندش به اندیمشک رفتیم. شب آمد و صبح زود رفت، من هم همراهش رفتم. به جاهای مختلفی می‌رفت و سر می‌زد تا اینکه به انبار رسیدیم. داخل انبار حدود هفت، هشت هزار جفت کفش و پوتین بود، چشمم به کفش‌های حاجی افتاد. دیدم از آن کفش‌های روسی که سی کیلو وزن دارد، پوشیده و کلی هم گل و ماسه به آن چسبیده است.

مانده بودم که او چطور این کفش‌ها را حرکت می‌دهد. گفتم "حاجی!" گفت: "بله" گفتم "برو یکی از این کفش‌ها رو پات کن". گفت "اینها مال بسیجی‌هاست". یکی از دوستانش که همراه ما بود خندید، خیلی بهم برخورد. بعدها فهمیدم که معنی خنده‌اش این بوده که "حاج آقا دیر اومدی زود هم می‌خوای بری؟"

آنها چندین بار از ابراهیم خواسته بودند که کفش‌هایش را عوض کند اما او این کار انجام نداده بود. دوستش به من گفت "حاج آقا بهتون برنخوره، این انبار و باقی پادگان تماماً متعلق به حاجیه، ما هیچ کاره‌ایم. امر بفرمایین همه کفش‌ها رو می‌دیم به حاجی."

ابراهیم صدایش درآمد و گفت "این کفش‌ها مال بسیجی‌هاست، مال کسی نیست. بیخود بذل و بخشش نکنین." گفتم "خب مگه تو خودت بسیجی نیستی؟" گفت:"نه، به من تعلق نمی‌گیره."

گفتم "اصلاً من پولشو می‌دم." دست کردم توی جیبم، پول دربیارم که گفت "پولتو بذار توی جیبت، این کفش‌ها خریدنی نیست." هر چه اصرار کردم، هیچ فایده‌ای نداشت...

تا شهدا با شهدا

بسم رب الحسین
پادگان شلوغ بود. براي رفتن به لبنان اسم من را هم داده بودند. كسي را آن‌جا نمي‌شناختم. مثل بقيه رفتم چيزهايي را كه لازم بود، بگيرم. ولي بهم ندادند.
كناري نشسته بودم كه يك نفر آمد جلو. - چرا وسيله نگرفتي.
- رفتم،ندادند.
- پاشو برو! بگو ابراهيم منو فرستاده.
رفتم. گفتم «منو ابراهيم فرستاده. از اين چيزايي كه به بقيه دادين، به منم بدين.»
گفت «برو بابا.» گفتم «چشم.» و دوباره برگشتم سر جام نشستم. - بازم كه دستت خاليه.
- آخه تحويل نمي‌گيرن.
- اين‌دفعه بگو حاج ابراهيم همت منو فرستاده.
تا اسم همت رو شنيد، دويد. هرچي لازم داشتم آورد. دهنم باز مانده بود. پرسيدم «مگه همت كيه؟» گفت «نمي‌شناسي؟ همت. معاون حاج احمد متوسليان. فرمان‌ده تيپ بيست و هفت.» اين‌بار از دور كه ديدمش، شناختمش. گفتم«چرا نگفتيد چي كاره‌ايد؟» خنديد و گفت «همين كه كارت راه افتاد كافيه. حالا برو مثل بقيه آماده شو مي‌خوايم بريم.»
منبع

سلام. در این تاپیک قصد دارم خاطراتی را از شهید همت نقل کنم.

همسر شهید همت می گوید: ما اصلاً مراسم نداشتيم. من بودم و ابراهيم و خانواده‌هامان. يک حلقه خريديم به هزار تومان. ابراهيم هم يک انگشتر عقيق گرفت به قيمت صد و پنجاه تومان.

همسر شهید همت می گوید:

صبح روزی که مهدی می‌خواست متولد شود، ابراهیم زنگ زد خانه خواهرش. از لحنش معلوم بود خیلی بی‌قرار است. مادرش اصرار کرد بگویم بچه‌ دارد به دنیا می‌آید. گفتم: نه. ممکن است بلند شود این همه راه را بیاید، بچه هم به دنیا نیاید. آن وقت باز باید نگران برگردد. مدام می‌گرفت: من مطمئن باشم حالت خوب است؟ زنده‌ای هنوز؟ بچه هم زنده است؟ گفتم: خیالت راحت همه چیز مثل قبل است.همان روز، عصر مهدی به دنیا آمد و چهار روز بعد ابراهیم آمد. بدون اینکه سراغ بچه برود، آمد پیش من گفت: تو حالت خوب است ژیلا؟ چیزی کم و کسر نداری بروم برات بخرم؟ گفتم: احوال بچه را نمی‌پرسی. گفت:‌ تا خیالم از تو راحت نشود نه.

همسر شهید همت می گوید:

وقتی به خانه می‌آمد دیگر حق نداشتم کاری انجام دهم، همه کارها را خودش می‌کرد. لباس‌ها را می‌شست، روی در و دیوار اتاق پهن می‌کرد. سفره را همیشه خودش پهن می‌کرد. جمع می‌کرد تا او بود، نود و نه درصد کارهای خانه فقط با او بود.

مادر شهید همّت می گوید:

از خصوصیات اخلاقی اش هر چه بگویم کم گفته ام. او از بچّگی در خانواده ی ما بلاتشبیه مانند یک قرآن بود. صبح که می خواستم بلندش کنم، لحاف را از رویش پس نمی زدم، با یک بوسه بیدارش می کردم. طوری که گاهی پدرش اعتراض می کرد و می گفت: «خجالت بکش زن، این دیگه بزرگ شده». سه ماه تعطیلات تابستان که می شد، می گفت: «من خوشم نمیاد برم توی کوچه و با این بچه ها بشینم و وقتمو تلف کنم. می خوام برم شاگردی.» می گفتیم: «آخه برای ما زشته که تو بری شاگردی، بری شاگرد کی بشی؟» می گفت:« می رم شاگرد یه میوه فروش می شم.» می رفت و آنقدر کار می کرد که وقتی شب به خانه می آمد، دیگر رمقی برایش نمانده بود. به او می گفتم: «آخه ننه، کی به تو گفته که با خودت اینطوری کنی؟» می گفت: «طوری نیست، کار کردن یه نوع عبادته، کیه که زحمت نکشه و کار نکنه؟» می گفت: «حضرت علی(ع) این همه زحمت می کشید! نخلستونها رو آب می داد، درخت می کاشت، مگه ما فقط به این دنیا اومدیم که فقط بخوریم و بخوابیم؟» این بچه آرام و قرار نداشت. یک وقتهایی که من خانه نبودم، جارو را بر می داشت و خانه را جارو می کرد یا درختها را می شست. اخلاق و رفتارش طوری بود که همیشه همه ازش راضی بودند.

علی اکبر همّت نقل می کند:

همیشه می گفت: «این دو سال سربازی از بدترین ایّام عمر من بود.» علت آنرا هم عدم وجود تقوا عنوان می کرد.

در زمان سربازی به خاطر سرعت عملش مسئول آشپزخانه شده بود، خودش تعریف می کرد:

«ماه رمضان بود، من به آشپزخانه گفتم که برای بچه ها سحری درست کنند، حدود سیصد نفر. ناجی(از فرماندهان جنایتکار ارتش پهلوی، که بعد از انقلاب بخاطر جنایاتش اعدام شد) که فرمانده مان بود، متوجه این قضیه شد و صبح دستور داد که همه ی سربازها به خط شوند. او آب آورده بود و سربازها را یکی یکی مجبور می کرد تا آب بخورند. آن روز همه روزه هایشان باطل شد و من چنینی بی دینی به عمرم ندیده بودم. به خدا گفتم: "خدایا خودت سزای او را بده" و خدا هم سزایش را داد. روز بعد دستور دادم که آشپزخانه را کاملاً تمیز کنند، بعد از آنکه کف آشپزخانه حسابی تمیز شد، رفتم روغن آوردم و به کف آشپزخانه مالیدم. می دانستم ناجی آنشب حتماً برای سرکشی به آنجا می آید و می خواهد مطمئن شود که غذایی پخته نمی شود. همان هم شد، ناجی آمد و سر دیگها رفت و وقتی خیالش راحت شد، موقع رفتن چنان لیزی خورد که افتاد و پایش شکست. او را به بیمارستان منتقل کردند و ما تا آخر ماه رمضان از دستش در امان بودیم. هر شب هم برای بچه ها سحری درست می کردیم و به این ترتیب توانستیم روزه هایمان را بگیریم.»

دانش آموزان مدرسه درگوشی باهم صحبت مي‍كنند.
بیشتر معلم‍ها بجای اینكه در دفتر بنشینند و چای بنوشند، درحیاط مدرسه قدم مي‍زنند و با بچه‍ ها صحبت مي‍كنند. آنها این‍كار را از معلم تاریخ یاد گرفته ‍اند. با این‍كار مي‍خواهند جای خالی معلم تاریخ را پر كنند.
معلم تاریخ چند روزی است فراری شده. چند روز پیش بود كه رفت جلوی صف و با یك سخنرانی داغ و كوبنده، جنایت‍های شاه و خاندانش را افشاء كرد و قبل از اینكه مأمورهای ساواك وارد مدرسه شوند، فرار كرد.
حالا سرلشكر ناجی برای دستگیری او جایزه تعیین كرده است.
یكی از بچه ها، درگوشی با ناظم صحبت مي‍كند. رنگ ناظم از ترس و دلهره زرد مي‍شود. درحالي‍كه دست و پایش را گم كرده ، هول‍ هولكی خودش را به دفتر مي‍رساند. مدیر وقتی رنگ و‍روی او را مي‍بیند، جا مي‍خورد.
ـ چی‍ شده، فاتحی ؟
ناظم آب دهانش را قورت مي‍دهد و جواب مي‍دهد : « جناب ذاكری، بچه ها ... بچه ها ... »
ـ جان بكن، بگو ببینم چی شده ؟
ـ جناب ذاكری، بچه ها مي‍گویند باز هم معلم تاریخ ...
آقای مدیر تا اسم معلم تاریخ را مي‍شنود، مثل برق گرفته ها از جا مي‍پرد و وحشت زده مي‍پرسد : « چی‍ گفتی، معلم تاریخ ؟! منظورت همت است ؟»
ـ همت باز هم مي‍خواهد اینجا سخنرانی كند.
ـ ببند آن دهنت را. با این حرف‍ها مي‍خواهی كار دستمان بدهی؟ همت فراری است، می فهمی؟ او جرأت نمي‍كند پایش را تو این مدرسه بگذارد.
ـ جناب ذاكری، بچه ها با گوش‍های خودشان از دهن معلم‍ها شنیده‍اند. من هم با گوش‍های خودم از بچه‍ها شنیده‍ام.
آقای مدیر كه هول كرده، می گوید : « حالا كی قرار است، همچین غلطی بكند ؟ »
ـ همین حالا !
ـ آخر الان كه همت اینجا نیست !
_ هرجا باشد، سر ساعت مثل جن خودش را مي‍رساند. بچه ها با معلمها قرار گذاشته اند وقتی زنگ را مي‍زنیم بجای اینكه به كلاس بروند، تو حیاط مدرسه صف بكشند برای شنیدن سخنرانی او.
ـ بچه‍ ها و معلم‍ ها غلط كرده‍اند. تو هم نمی ‍خواهد زنگ را بزنی. برو پشت بلندگو، بچه ها را كلاس به كلاس بفرست. هر معلم كه سركلاس نرفت، سه روز غیبت رد كن. مي‍روم به سرلشكر زنگ بزنم. دلم گواهی مي‍دهد امروز جایزه خوبی به من و تو مي‍رسد!
ناظم با خوشحالی به طرف بلندگو مي‍رود.
از بلندگو، اسم كلاس‍ها خوانده مي‍شود. بچه‍ ها به جای رفتن كلاس، سرصف مي‍ایستند. لحظاتی بعد، بیشتر كلاس‍ها در حیاط مدرسه صف مي‍كشند.
آقای مدیر میكروفون را از ناظم مي‍گیرد و شروع مي‍كند به داد وهوار و خط و نشان كشیدن. بعضی از معلم‍ها ترسیده ‍اند و به كلاس مي‍روند. بعضی بچه‍ ها هم به دنبال آنها راه مي‍افتند. در همان لحظه، در مدرسه باز مي‍شود. همت وارد مي‍شود. همه صلوات مي‍فرستند.
همت لبخند زنان جلوی صف مي‍رود و با معلم‍ها و دانش ‍آموزان احوال‍پرسی مي‍كند. لحظه‍ای بعد با صدای بلند شروع مي‍كند به سخنرانی.


بسم الله الرحمن الرحیم.
خبر به سرلشكر ناجی مي‍رسد. او ، هم خوشحال است و هم عصبانی. خوشحال از اینكه سرانجام آقای همت را به چنگ خواهد انداخت و عصبانی از اینكه چرا او باز هم موفق به سخنرانی شده!
ماشین‍های نظامی برای حركت آماده مي‍شوند. راننده سرلشكر، در ماشین را باز مي‍كند و با احترام تعارف مي‍كند. سگ پشمالوی سرلشكر به داخل ماشین مي‍پرد. سرلشكر در حالی كه هفت ‍تیرش را زیر پالتویش جاسازی مي‍كند سوار مي‍شود. راننده ، در را مي‍بندد. پشت فرمان مي‍نشیند و با سرعت حركت مي‍كند. ماشین‍های نظامی به دنبال ماشین سرلشكر راه مي‍افتند.
وقتی ماشین‍ها به مدرسه مي‍رسند، صدای سخنرانی همت شنیده مي‍شود. سرلشكر از خوشحالی نمي‍تواند جلوی خنده‍اش را بگیرد. ازماشین پیاده مي‍شود، هفت تیرش را مي‍كشد و به مأمورها اشاره مي‍كند تا مدرسه را محاصره كنند.
عرق سر و روی همت را گرفته. همه با اشتیاق به حرف‍های او گوش مي‍دهند.
مدیر با اضطراب و پریشانی در دفتر مدرسه قدم مي‍زند و به زمین وزمان فحش مي‍دهد. در همان لحظه صدای پارس سگی او را به خود مي‍آورد. سگ پشمالوی سرلشكر دوان‍دوان وارد مدرسه مي‍شود.
همت با دیدن سگ متوجه اوضاع مي‍شود اما به روی خودش نمي‍آورد. لحظاتی بعد، سرلشكر با دو مأمورمسلح وارد مدرسه مي‍شود.
مدیر و ناظم، در حالي‍كه به نشانه احترام دولا و راست مي‍شوند، نفس ‍زنان خودشان را به سرلشكر مي‍رسانند و دست او را مي‍بوسند. سرلشكر بدون اعتناء، درحالی كه به همت نگاه مي‍كند، نیشخند مي‍زند.
بعضی از معلم‍ها، اطراف همت را خالی مي‍كنند و آهسته از مدرسه خارج مي‍شوند. با خروج معلم‍ها، دانش ‍آموزان هم یكی یكی فرار مي‍كنند.
لحظه‍ای بعد، همت می ‍ماند و مأمورهایی كه او را دوره كرده اند. سرلشكر از خوشحالی قهقه ای مي‍زند و مي‍گوید : « موش به تله افتاد. زود دستبند بزنید، به افراد بگویید سوار بشوند، راه مي‍افتیم. »
همت به هرطرف نگاه مي‍كند، یك مأمور مي‍بیند. راه فراری نمي‍یابد. یكی از مأمورها، دستهای او را بالا مي‍آورد. دیگری به هردو دستش دستبند مي‍زند.
همت مي‍نشیند و به دور از چشم مأمورها، انگشتش را در حلقومش فرو برده، عق مي‍زند. یكی از مأمورها مي‍گوید: « چی شده؟ »
دیگری مي‍گوید: « حالش خراب شده. »
سرلشكر مي‍گوید: « غلط كرده پدرسوخته. خودش را زده به موش مردگی. گولش را نخورید ... بیندازیدش تو ماشین، زودتر راه بیفتیم. »
همت باز هم عق مي‍زند و استفراغ مي‍كند. مأمورها خودشان را از اطراف او كنار مي‍كشند. سرلشكر درحالي‍كه جلوی بینی و دهانش را گرفته، قیافه‍اش را در هم مي‍كشد و كنار مي‍كشد. با عصبانیت یك لگد به شكم سگ مي‍زند و فریاد مي‍كشد: « این پدرسوخته را ببریدش دستشویی، دست وصورت كثیفش را بشوید، زودتر راه بیفتیم. تند باشید. »
پیش ‍از آنكه كسی همت را به طرف دستشویی ببرد، او خود به طرف دستشویی راه مي‍افتد. وقتی وارد دستشویی مي‍شود، در را از پشت قفل مي‍كند. دو مأمور مسلح جلوی در به انتظار مي‍ایستند.
از داخل دستشویی، صدای شرشر آب و عق ‍زدن همت شنیده مي‍شود. مأمورها به حالتی چندش‍آور قیافه هایشان را در هم مي‍كشند.
لحظات از پی هم مي‍گذرد. صدای عق زدن همت دیگر شنیده نمي‍شود. تنها صدای شرشر آب، سكوت را مي‍شكند. سرلشكر در راهرو قدم مي‍زند و به ساعتش نگاه مي‍كند. او كه حسابی كلافه شده، به مأمورها مي‍گوید: « رفت دست وصورتش را بشوید یا دوش بگیرد ؟ بروید تو ببینید چه غلطی مي‍كند. »
یكی ازمأمورها، دستگیره در را می فشارد، اما در باز نمي‍شود.
ـ در قفل است قربان!
ـ غلط كرده، قفلش كرده. بگو زود بازش كند تا دستشویی را روی سرش خراب نكرده‍ایم.
مأمورها همت را با داد و فریاد تهدید مي‍كنند، اما صدایی شنیده نمي‍شود. سرلشكر دستور مي‍دهد در را بشكنند. مأمورها هجوم مي‍آورند، با مشت و لگد به در مي‍كوبند و آن را مي‍شكنند. دستشویی خالی است، شیر آب باز است و پنجره دستشویی نیز !
سرلشكر وقتی این صحنه را مي‍بیند، مثل دیوانه ها به اطرافیانش حمله مي‍كند. مدیر و ناظم كه هنوز به جایزه فكر مي‍كنند، در زیر مشت و لگد سرلشكر نقش زمین مي‍شوند

مجید حامدیان نقل می کند:
قرار بود برویم نوسود، پاسگاه شیخان را فتح کنیم. زمستان بود، چهار پنج بار عملیات کردیم، امّا موفق نشدیم. در عملیات قبلی هم بخاطر همین پاسگاه شیخان بود که شکست خوردیم. می رفتیم و شکست می خوردیم و بر می گشتیم.
نیروها همه کم آورده بودند، از طرفی هم هوا خراب شده بود. همه خسته بودند و می گفتند: «حاجی ما دیگه جلو نمی ریم. چند بار جلو رفتیم، نمی شه، دست نیافتنیه، دیگه نمیایم.» حاجی با همان لبخند ملیح همیشگی اش، شروع کرد به حرف زدن و گفت: «ما مأمور به انجام وظیفه ایم، حالا در این راه اگر شهید بشیم هم شدیم دیگه. مگه شما از اون چریکهای فلسطینی کمترین که ۳۵ بار عملیات کردن و شکست خوردن و باز مجدداً از نو عملیاتو شروع کردن؟»
چنان مثالهای حماسی و هیجان انگیزی آورد که بعد از تمام شدن حرفهایش همه علام کردند: «ما تا آخر هستیم.»
اینطور حاجی نه تنها نیروها را مجاب به ماندن کرد، بلکه روحیه ی آنها را نیز چند برابر کرده بود. رفتیم و موفق شدیم و توانستیم به هدف مورد نظرمان نیز برسیم.

مادر شهید همّت نقل می کند:
پس از انجام کارهای مقدّماتی در دی ماه ۱۳۶۰ بود که ابراهیم با یک دست لباس سپاه و همسرش نیز با یک لباس ساده سر سفره عقد حاضر شدند و آقای روحانی، امام جمعه اصفهان، خطبه عقد آنها را خواند. با مهریه ی یک جلد کلام الله مجید، یک جلد نهج البلاغه و بیست و هفت تومان پول.
همان شب دست زنش را گرفت و او را به خانه خودمان آورد، عجب شبی بود. من و پدرش توی اتاق نشسته بودیم که متوجه صدای گریه اش شدیم. زار زار گریه می کرد، با خودم گفتم: «آخه چی شده؟ مگه امشب شب زفاف نیست؟» به پدرش گفتم: «چرا اینقدر بی تابی می کند؟» او هم متحیر مانده بود.
دلم طاقت نیاورد، بلند شدم و رفتم از لای در نگاه کردم. دیدم رختخواب را جمع کرده یک گوشه، سجاده اش پهن است و مشغول راز و نیاز با خدای خویش است. خانمش هم کناری نشسته بود و نمی دانم قرآن یا مفاتیح بود که در دامنش بود.
هر کاری کردم رویم نشد در را باز بکنم و به او بگویم: «مادر التماس دعا، منو هم دعا کن». ساعت یازده شب بود، تا پنج صبح ناله می زد و من صدایش را می شنیدم که می گفت: «العفو، العفو، الهی العفو.» صدای ضجه های او قلبم را می سازند.
تا خود صبح گریه کرد، طوری که صبح با چشمهای قرمز و متورّم آمد و صبحانه خورد. بعد هم با همسرش به گلزار شهدای شهرضا رفتند و پس از آنکه دیداری با شهدا تازه کردند، برای زیارت به قم و از آنجا به پاوه رفتند، زیرا عملیاتی در پیش بود و باید هر چه زودتر خودش را می رساند.

دوستان آیا آغاز زندگی مشترک ما نیز شبهاتی به شهدا دارد؟

مجتبی عسگری نقل می کند:


در سنگر فرماندهی با حاجی نشسته بودیم که ناگهان یک نفر با داد و فریاد وارد شد. بدون مقدمه حاجی را مخاطب قرار داده و در مقابل همه با لحنی اهانت آمیز سر حاجی فریاد می کشید. وسط حرفهایش پریدم و گفتم: «مرد حسابی این چه وضع حرف زدنه؟! درست صحبت کن. داری با فرمانده لشکر حرف می زنی ها. گیرم حق با تو باشه، ولی کی به تو همچین اجازه ای رو داده که با حاجی این جوری صحبت کنی؟» گفت: «بشین سر جات! تو دیگه چکاره ای؟» بعد هم دوباره به حرفهایش ادامه داد. سر مسئله ای اعتراض داشت و حاجی را مقصر می دانست که چرا توجه نمی کند.


در تمام مدتی که او بر سر حاجی فریاد می کشید، حاجی ساکت و آرام نشسته بود و بدون کوچکترین عکس العملی به حرفهای او گوش می کرد. آخر سر هم وقتی حرفهایش تمام شد، به او گفت: «حق با شماست. ناراحت نباش، خونسردی خودت را هم حفظ کن. من حتما قضیه را پیگیری می کنم، ان شاء الله درست می شه.»


همه از این نحوه برخورد حاجی درس گرفتیم که چطور توانست خودش را کنترل کند و در کمال آرامش و ادب جواب او را بدهد و خشمگین نشود.

محمّد عبادیان نقل می کند:


تازه رسیده بود دوکوهه، ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب بود. جلسه داشتیم، دوستش که همراهش بود گفت: «حاجی هنوز غذا نخورده، قبل از اینکه جلسه شروع بشه، اگه غذایی چیزی دارین بیارین تا حاجی بخوره.» رفتم و دو تا بشقاب باقالی پلو با دو تا تن ماهی آوردم و گذاشتم جلوی حاجی و دوستش.


حاجی همینطور که صحبت می کرد مشغول خوردن غذا شد. لقمه اوّل را که می خواست در دهانش بگذارد، پرسید: «بسیجی ها شام چی داشتن؟» گفتم: «از همینا» گفت: «همین غذایی که آوردی جلوی من؟» گفتم: «بله، همین غذا.» گفت: «تن ماهی هم داشتند؟» گفتم: «فردا ظهر قراره بهشون تن ماهی بدیم.» تا این را گفتم لقمه را زمین گذاشت و گفت: «به من هم فردا ظهر تن ماهی بدین.» گفتم: «حاجی جان، به خدا قسم فردا به همه تن ماهی می دیم» گفت: «به خدا قسم، من هم فردا ظهر می خورم.» هر چه اصرار کردم فایده ای نداشت و آن شب همان باقالی پلو را خورد.

آقای علی اکبر همّت نقل می کند:


برای دیدن حاجی به همراه مادر و همسر و فرزندش به اندیمشک رفتیم. شب آمد و صبح زود رفت، من هم همراهش رفتم. به جاهای مختلفی می رفت و سر می زد تا اینکه به انبار رسیدیم.


داخل انبار حدود هفت-هشت هزار جفت کفش و پوتین بود، چشمم به کفشهای حاجی افتاد، دیدم از آن کفش روسی هایی که سی کیلو وزن دارد پوشیده و کلی هم گل و ماسه به آن چسبیده است؛ مانده بودم که او چگونه این کفشها را حرکت می دهد.


گفتم: «حاجی!»


گفت: «بله.»


گفتم: «برو یکی از این کفشها رو پات کن.»


گفت: «اینها مال بسیجی هاست.»


یکی از دوستانش که همراه ما بود خندید، خیلی بهم برخورد. بعدها فهمیدم معنی خنده اش این بوده که «حاج آقا، دیر اومدی، زود می خوای بری.» آنها چندین بار از ابراهیم خواسته بودند که کفشهایش را عوض کند، امّا او این کار را نکرده بود.


دوستش به من گفت: «حاجی بهتون بر نخوره. این انبار و باقی پادگان تماماً متعلق به حاجیه، ما هیچ کاره ایم. امر بفرمایین همه کفشها رو می دیم به حاجی.»


ابراهیم صداش در آمد و گفت: «این کفشها مال بسیجی هاست. مال کسی نیست. بیخود بذل و بخشش نکنین.»


گفتم: «مگه تو خودت بسیجی نیستی؟»


گفت: «نه، به من تعلق نمی گیره.»


گفتم: «اصلاً من پولشو می دم.»


دست کردم توی جیبم که پول در بیارم که گفت: «پولتو بذار تو جیبت، این کفشها خریدنی نیست.»


هر چه اصرار کردم، هیچ فایده ای نداشت.


علی اکبر همّت نقل می کند:

صبح به حسین جهانیان که راننده ابراهیم بود، گفتم: «حسین آقا، منو ببر یه جفت کفش واسه حاجی بخرم.» دلم طاقت نمی آورد که آن کفشهای سی کیلویی را پایش کند.

رفتیم اندیمشک، یک جفت کفش برایش خریدم. کفشها را آوردم گذاشتم جلوی ماشین و برگشتم. وقتی او را دیدم می خواست برود قرارگاه. به او گفتم: «منم بیام؟» گفت: «بیا.» به همراه راننده اش به سمت قرارگاه حرکت کردیم.
در بین راه یک بچه بسیجی ایستاده بود کنار جاده، دست بلند کرد، ابراهیم به راننده اش گفت: «نگه دار» او را سوار کرد و ازش پرسید: «کجا می ری؟» بسیجی گفت: «من از نیروهای لشکر امام حسینم. کفشهام پاره شده، می رم تا یه جفت کفش برای خودم تهیه کنم.» ابراهیم اوّل خواست کفشهای خودش را از پا در بیاورد و به او بدهد ولی دید خیلی ناجور است، ناگهان به یاد کفشهایی که من برایش خریده بودم افتاد. آنها را برداشت و داد به بسیجی و گفت: «بیا اینم کفش، پات کن ببین اندازه هست.» من یک نگاه به حسین کردم، حسین هم یک نگاهی به من کرد. بسیجی گفت: «پولش چقدر می شه؟» ابراهیم گفت: «پول نمی خواد، برای صاحبش دعا کن.» گفت: «نه من پام نمی کنم.» ابراهیم گفت: «بهت گفتم پات کن، بگو چشم.» گفت: «چشم.» کفشها را پایش کرد، اندازه بود، تشکر کرد و گفت: «پس منو اینجا پیاده کنین دیگه» پیاده اش کردیم، خداحافظی کرد و رفت.

وقتی پیاده شد، ابراهیم گفت: «من اگر می خواستم این کفشها رو پام کنم، هم پولشو داشتم، هم می تونستم بهترشو بگیرم. من تا این ساعت که اینجام هنوز از بسیج و سپاه لباس نگرفتم. لباسم را از پول خودم و حقوق فرهنگی که می گیرم، می خرم. درست نیست من لباس از بسیج بگیرم و تنم کنم. من یه حقوق فرهنگی می گیرم، خرجی هم ندارم، یه مقدارشو لباس می خرم، یه مقدارشم می دم زن و بچه ام.»

همسر شهید همت نقل می کند:


عملیات مسلم بن عقیل(ع) بود. چند شب قبل از عملیات حاجی به خانه آمد. مثل همیشه خاکی و خسته، زمستان بود، حاجی هم به خاطر سینوزیت شدیدی که داشت، سرش به شدّت درد می کرد. خودش را آماده نماز خواندن کرد. گفتم: «حالا یه دوش بگیر، یه لقمه غذا بخور، خسته ای، بعد نماز بخون.» نگاه معنی داری به من کرد و گفت: «من این همه خودمو به زحمت انداختم و اومدم خونه که نماز اوّل وقت بخونم، حالا تو می گی اوّل برم غذا بخورم.»


یادم می آید آنقدر حالش بد بود و در شرایط جسمانی بدی به سر می برد که وقتی نمازش را شروع کرد، کنارش ایستادم تا اگر وسط نماز حالش بد شد و خواست زمین بخورد، بتوانم او را بگیرم.
برایم جالب بود با آن حال بد و وضع خراب و سردردی که داشت، حاضر نشد نماز اوّل وقت را رها کند و به باقی امور برسد.

نیکجه فراهانی نقل می کند:




روز سوم عملیات خیبر بود که حاج همت برای کاری به عقب آمده بود. از فرصت استفاده کردیم و نماز ظهر را به امامت او اقامه کردیم. در بین دو نماز یک روحانی وارد صف نماز شد. حاج هم با دیدن او، از ایشان خواست که جلو بایستد. آن برادر روحانی ابتدا قبول نمی کرد، اما با اصرار حاجی رفت و جلو ایستاد.


پس از اقامه ی نماز عصر، ایشان گفت: «حالا که کمی وقت داریم، چند تا مسئله براتون بگم.» او شروع کرد به گفتن مسئله، در حال صحبت کردن بود که ناگهان صدایی آمد. همه ی چشمها به سمت صدا برگشت. حاج همّت از شدّت بی خوابی و خستگی، بیهوش شده و نقش زمین شده بود.


برادران سریع او را به بهداری منتقل کردند. دکتر پس از معاینه ی حاجی گفت: «بی خوابی، خستگی، غذا نخوردن و ضعیف شدن، باعث شده که فشارش بیفته، حتماً باید استراحت کنه» و یک سِرُم به او وصل کردند.


همین که حالش کمی بهتر شد، از جایش بلند شد و از اینکه دید توی بهداری است، تعجّب کرد. می خواست بلند شود، رفتیم تا مانعش شویم، امّا فایده ای نداشت. من گفتم: «حاجی، یه نگاه به قیافه ی خودت انداختی؟ یه کم استراحت کن، بعد برو. بدن شما نیاز به استراحت داره.» گفت: «نه، نمی شه، حتماً باید برم.» بعد هم سِرُم را از دستش بیرون کشید و رفت.

سعید مهندی نقل می کند:


شب عملیات که می شد، دیگر خواب و خوراک نداشت. از سه بعد از ظهر تا سه صبح جلسه می گذاشت. همه را یکی یکی صدا می زد و توجیهشات می کرد. گاهی بیشتر از نیم ساعت در شبانه روز نمی خوابید، حتی بعضی وقتها سه چهار شب، اصلا نمی خوابید.


روز پنجم عملیات خیبر بود که دنبالش می گشتم، توی جیپ پیدایش کردم، گفتم: «کارت دارم حاجی» گفت: «صبر کن اوّل نمازمو بخونم.» منتظر شدم نمازش را خواند. بعد چراغ قوه و نقشه را آوردم که به او بگویم وضعیت از چه قرار است. چراغ قوه را روشن کردم و روی نقشه انداختم و گفتم: «کارور از اینجا رفته، از همین نقطه، بقیه هم...» نگاهی بهش انداختم، دیدم سرش در حال پایین آمدن است، گفتم: «حاجی حواست با منه؟ گوش می کنی؟» به خودش آمد و گفت: «آره، آره بگو.» ادامه دادم: «ببین حاجی، کارور از اینجا...» که این دفعه دیدم با سر افتاد رو نقشه و خوابید. همانطور که خوب بود، به او گفتم: «نه حاجی، الان خوب از همه چیز برای تو واجبتره. بخواب، فردا برات توضیح می دم.»

مقر سپاه پاوه پر از ضد انقلاب است! نه اینکه حالا ضد انقلاب باشند، قبلا ضد انقلاب بودند. با همین سلاح هایی که الان در دست دارند. مدت ها با پاسداران و بسیجی های سپاه پاوه جنگیده اند. حالا معلوم نیست که چطور فرمانده سپاه به آنها اعتماد کرده، و نه تنها سلاح هایشان را نگرفته، بلکه آنها را عضو بسیج هم کرده است.
فرمانده سپاه به آنها هم مثل بسیجیها نگاه می کند. مثل بسیجی ها احترام می گذارند و به حرف هایشان اعتماد می کند؛نمونه اش همین کاک سیروس و دارو دسته اش.
کاک سیروس، یکی از فرماندهان ضد انقلاب بود. دیروز، با دار و دسته اش به مقر سپاه آمدند و گفتند با آقای فرمانده کار داریم. موسی جلو رفت و پرسید : «با فرمانده سپاه چه کار دارید؟»
کاک سیروس گفت: «با نیروهایم آمده ام تسلیم آقای فرمانده شوم. ما می خواهیم سرباز او شویم. فرمانده شما خیلی مرد است.»
موسی که شک کرده بود، پرسید: « می دانید فرمانده ما کیست؟»
کاک سیروس گفت: «مگر کسی در پاوه هست که کاک همت را نشناسد؟»
موسی تازه او را مورد بازپرسی قرار داده بود که ابراهیم آمد. ابراهیم را همه کاک همت صدا می کردند. کاک سیروس تا او را دید، سلاحش را دو دستی تقدیم کرد و خم شد تا دستش را ببوسد، ولی کاک همت اجازه چنین کاری را، به او نداد.
همین موضوع بعضی از نیروهای سپاه را عصبانی کرد. آنها به خود حق می دادند عصبانی شوند، چرا که می گفتند: از کجا معلوم کلکی در کار نباشد؟ اگر با همین سلاحها نیروهای سپاه را قتل عام کنند، چه کسی جوابگو خواهد بود؟
صبح است بارش برف کمتر شده؛ اما سوزش برف هرگز. باد زوزه کشان سوز برف را جمع می کند و مثل شلاقی دردناک به سر و صورت موسی می کوبد. او منتظر کاک سیروس و همت است تا به اتفاق هم به یکی از مقر های ضد انقلاب بروند، با پا درمیانی کاک سیروس، آن ها را به تسلیم و همکاری با سپاه دعوت کنند. این کار خطرناک، پیشنهاد کاک سیروس است. او گفته: «اگر کاک همت مرا همراهی کند، قول می دهم بیشتر ضدانقلاب ها را از دشمنی با انقلاب منصرف کنم... بیشتر آنها نا آگاهند.»
هیچ کس حرف کاک سیروس را باور نمی کند؛ به جز همت. نیرو ها می گویند: به کاک سیروس نمی شود اعتماد کرد. او می خواهد سر کاک همت را زیر آب کند.
همه می دانند که همت آمادگی اش را برای همراهی با کاک سیروس اعلام کرده. موسی که نگران جان همت است، هر چند از خطر می ترسد، اما تصمیم گرفته او را همراهی کند.
کاک سیروس و همت می آیند. موسی که پشت فرمان نشسته، ماشین را روشن می کند. کاک سیروس، آدم درشت هیکلی است. او به تنهایی جای دو نفر را می گیرد؛ در حالی که در ماشین لندکروز،سه نفر آدم عادی زرکی جا می گیرد.
به هر ترتیب که شده، کاک سیروس و همت خودشان را در لندکروز جا می کنند، راه می افتند.
شیشه ها از سرما یخ زده است، موسی برف پاک کن ها رو روشن می کند، ولی آنها هیچ کاری نمی توانند بکنند.
همت کلید برف پاک کن ها را خاموش می کند و می گوید: «اینها برف پاک کن هستند، نه یخ پاک کن!»
خیابانها خلوت است. صدای به جز زوزه ی باد و عوعو سگها شنیده نمی شود. از دور دست، گاه صدای تیراندازی به این صداها اضافه می شود. موسی به کاک سیروس فکر می کند. کاک سیروس حرف نمی زند. به روبرو خیره شده و در فکر فرو رفته است. سرما رفته رفته به درون استخوانها نفوذ می کند و آن سه نفر را در خود مچاله می کند. همت که از ناراحتی سینوزیت رنج می برد، دستش را روی پیشانی می گذارد و چشمانش را به هم می گذارد. موسی متوجه می شود، چفیه اش را باز می کند و به او می دهد.
-ببیند دور پیشانیت...اگر گرم بشود، دردش ساکت می شود.
همت چفیه را می گیرد و آنرا با دستان لرزانش به دور پیشانیش می بندد.
لندکروز به جاده ای کوهستانی مرسد. کاک سیروس، موسی را راهنمایی می کند. حالا صدای تیراندازی ها بلندتر از قبل به گوش می رسد. دیگر هیچ موجود زنده و وسیله نقلیه ای در جاده دیده نمی شود. رفته رفته شک و نگرانی مثل یک کرکس به دل موسی می نشیند. او به حرف های نیروها درباره مشکوک بودن کاک سیروس و اعتماد بیش از حد ابراهیم فکر می کند.
لند کروز از سربالایی جاده به سختی بالا می رود. بر شدت سرما افزوده می شود. موسی، لرزش تن همت را احساس می کند. او در حین گذر از پیچ جاده، پاهای کسی را می بیند که از زیر برف ها بیرون زده، کاک سیروس و همت هم این صحنه را می بینند. کاک سیروس محکم می زند روی داشبورد و می گوید:«نگه دار!»
موسی می زند روی ترمز. کاک سیروس از لند کروز پایین می پرد و خودش را به او می رساند. همت دوان دوان به دنبالش می رود، موسی اطراف را مراقبت می کند تا مبادا تله ای در کار باشد.
همت لوله ی سلاحی را می بیند که از زیر برفها بیرون آمده است. کاک سیروس برفها را کنار می زند. پیرمردی سلاح به دست نمایان می شود. کاک سیروس با تعجب می گوید: «این کاک نایب، نگهبان جاده است، از سرما یخ زده.»
همت، صورتش را به سینه کاک نایب می چسباند، به صدای قلبش گوش می دهد. سپس شروع می کند به دادن نفس مصنوعی و می گوید: «باید زود برسانیمش بیمارستان.»
همت زیر بغل کاک نایب را می گیرد و از زمین بلندش می کند. کاک سیروس با یک دست پاهای کاک نایب را بلند می کند و با یک دست، سلاح او را بر می دارد. می خواهد کاک نایب را پشت لندکروز سوار کند، اما همت او را روی صندلی می نشاند و می گوید: «اگر پشت ماشین سوارش کنیم، تا آن جا می میرد. باید بدنش را تا بیمارستان گرم نگه داریم.»
کاک سیروس می گوید: «جلو که جا نیست، سه نفری هم به زور جا شدیم.»
همت پشت ماشین سوار می شود، می گوید: «حالا هم سه نفری بنشینید. فقط سریعتر که جان این پیرمرد در خطر است.»
کاک سیروس که از کاک همت جا خورده، با تعجب نگاهش می کند. موسی از ماشین پیاده می شود و می گوید: «ابراهیم تو سینوزیت داری، همین طوری هم حالت خوب نیست. بیا بنشین پشت فرمان...»
همت می پرد وسط حرف موسی و با تشر می گوید: «م گویم جان این پیرمرد در خطر است. زود سوار شو، تا خود بیمارستان تخت گاز برو. تند باش.»
موسی که می داند اصرار نتیجه ای ندارد، پشت فرمان می نشیند و به راه می افتد.
هرچه سرعت لندکروز بیشتر می شود بخاری ماشین اتاقک را گرم تر می کند. رفته رفته بدن کاک نایب گرم شده و آه و ناله اش بلند می شود. کاک سیروس بدتر از قبل در سکوتی عمیق فرو رفته است. سکوتِ این بار او از شرم و خجالت است.
موسی آینه ماشین را روی همت تنظیم می کند و با حسرت نگاهش می کند. همت پشت ماشین مچاله شده است و هر لحظه لایه ای از برف بر سر و روی او می نشیند و او را سفید پوش می کند.
موسی در طول راه به اعتماد همت فکر می کند و حرفهای جور وا جور نیروها. وقتی به بیمارستان می رسند از ماشین پایین می پرد و به سراغ همت می آید. همت مثل یک گلوله یخی در پشت لندکروز بی حرکت مانده است. موسی هر چه صدا می زند جوابی نمی شنود. کاک سیروس به تنهایی کاک نایب را به دوش می کشد و به اورژانس می برد. موسی می پرد بالای لندکروز و برف ها را از روی همت کنار می زند. همت یخ زده است. موسی در حالی که از دلشوره و نگرانی بغض کرده، پرستار ها را صدا می زند.
شب است.موسی در اتاق نگهبانی نشسته و به همت فکر می کند. ملاقات به بیمارستان رفت، کاک نایب مرخص شد ولی همت هنوز بستری بود.
موسی از سرما خود را مچاله کرده و به رازی فکر می کند که هنوز برای خیلی از نیروها ناشناخته مانده است. راز جذابیت همت. هنوز بعضی ها می پرسند: همت چطور به ضدانقلاب اعتماد می کند؟ آنها چطور عاشق همت می شوند؟ نکند با این کارهایش می خواهد مقر را دو دستی تقدیم ضدانقلاب کند؟
از تاریکی صدای پا می آید. موسی به خود می آید، سلاحش را بر می دارد و ایست می دهد. صدای پا قطع می شود. موسی در حالی که تفنگش را مسلح می کند، داد میزند: «هر کسی هستی، دستهایت را ببر بالای سرت.... آرام بیا جلو. دست از پا خطا کنی، شلیک می کنم.»
چند مرد مسلح در حالی که سلاح هایشان را بالای دست گرفته اند، پیش می آیند. موسی می پرسد: «کی هستید؟»
یکی که از همه مسن تر است با صدای بغض آلودی می گوید: «من کاک نایبم. با پسرهایم آمده ایم سرباز کاک همت بشویم. آمده ایم صادقانه در رکاب همت بجنگیم.»

هوا گرم است. گرم گرم. اکبر که نفس میکشد، احساس میکند یک شعله آتش جلوی صورتش را گرفته اند. به جای هوا، آتش استشمام میکند. همه سلولهایش داغ میشوند. عرق از تنش مثل آبکش بیرون می ریزد. یک سطل آب می ریزد روی سرش و باز به تاریکی چشم میدوزد. نه، هیچ خبری از حاج همت نیست.
اکبر کلافه است؛ هم از انتظار حاج همت، هم از گرما و هم از دست بعضی نیروهای ساختمان فرماندهی. هر روز یک نفر شهردار ساختمان است، یعنی وظیفه نظافت و پذیرایی و شست و شو بر عهده اوست . وقتی نوبت به بعضیها می رسد تنبلی می کنند؛ مثلا ظرفهای شام را تا صبح نمی شویند؛ نمونه اش همین حالا. ظرف های کثیف را گذاشته اند جلوی ساختمان و هر چه مگس در پادگان بوده دورش جمع شده است. البته هیچ وقت ظرف ها تا صبح نشسته نمانده؛ چرا که افرادی هستند که نیمه شب به دور از چشم همه برمی خیزند و ظرف ها را می شویند.
ناراحتی اکبر هم از همین موضوع است. او می گوید: چرا عده ای باید جور دیگران را بکشند. چندین بار این گله را پیش حاج همت کرده اما او هم هیچ وقت موضوع را جدی نگرفته است.
حالا اکبر منتظر است تا حاج همت از شناسایی برگردد و این بار تکلیف قضیه را یکسره کند. اصولا چرا عده ای باید جور تنبلی دیگران را بکشند؟ حالا که تنبلها تنبیه نمیشوند، چرا آن افراد تشویق نشوند؟
روشنایی چراغ روشن یک ماشین، اکبر را از جا می پراند؛ ماشین حاج همت است. او خسته و خاک آلود از ماشین پیاده می شود و به طرف ساختمان می آید. اکبر به استقبالش می رود. آن دو همدیگر را در آغوش میگیرند.
-هیچ معلوم هست کجایی حاجی؟ صبح تا حال نصفه جان شدم!
عرق، لباسهای حاج همت را خیس کرده است. میگوید: «گفتم کارم حساب و کتاب ندارد اکبر آقا. تو نباید منتظر من بمانی، وقتش که شد بخواب. من هم یا می آیم یا نمی آیم.»
حاج همت به طرف شیر آب می رود و آبی به سر و صورتش می زند. همان لحظه، اکبر به یاد چیزی می افتد. رو می کند به او و میگوید: «حاجی جان! غذایت را گذاشته ام سر کتری تا بخوری، من هم برگشته ام.»
اکبر، دوان دوان می رود. حاج همت که کمی خنک شده، می رود به طرف ساختمان. در راه وقتی ظرفها را می بیند به یاد حرفهای اکبر افتاده سری تکان می دهد و وارد ساختمان می شود.
گرما از یک طرف و پشه و مگس از طرفی دیگر بیداد می کنند. حاج همت وقتی غذا به دهان میگذارد کلافه میشود. احساس می کند حفره های بینی اش به تنهایی قادر نیست این هوای داغ را به ریه هایش برساند. به همین خاطر، دست از غذا می کشد تا از دهانش هم برای نفس کشیدن کمک بگیرد.
از اتاق خارج می شود. پشه ها یک لحظه راحتش نمی گذارند. هر نیشی که به صورت داغ او فرو می رود انگار جانش را یکباره آتش میزند. باز هم ظرف‌ ها را می بیند، همچنین پشه ها و مگسهایی که در اطراف آن به پرواز در آمده اند! بدون اعتنا به طرف شیر آب میرود . همین که میخواهد شیر را باز کند صدای اکبر متوجه اش میکند. اکبر در حالی که پنکه ای در دست دارد دوان دوان میآید.
- حاجی،ببین چی واسه ات آورده ام...پنکه!
حاج همت با خوشحالی میگوید: «به به...عجب چیزی آورده ای! بعد از چند شب بی خوابی، امشب با پنکه خواب راحتی میکنیم.»
بعد فکری کرده می پرسد: «از کجا آورده ای؟» اکبر در حالی که مراقب اطراف است میگوید: «هیس! یواش حرف بزن، راستش تدارکات همین یک پنکه را داشت. حاجی تدارکاتی گفت: این را گذاشته ام کنار برای حاج همت. برو، نصفه شب بیا، ببرش تا کسی بو نبره!»
اخمهای حاج همت در هم می شود. شیر آب را باز میکند و از ناراحتی سرش را میگیرد زیر شیر. اکبر که متوجه ناراحتی او شده، منتظر میماند تا علت ناراحتی اش را بپرسد. حاج همت در حالی که سرش را رو به آسمان می گیرد می گوید: «الان بسیجیهای سیزده ساله، تو خط مقدم، زیر آتش توپ و تانک دارند شرشر عرق می ریزند...پیرمردهای شصت هفتاد ساله با هزار جور ضعف و بیماری گرما را تحمل می کنند و لب از لب باز نمی کنند...که چی؟ که فرمانده لشکرشان هم مثل خودشان است.»
اکبر با دلسوزی می گوید : «آخه شما فرمانده یک لشکری. اگر خدای نکرده مریض شوی، کار یک لشکر زمین می ماند. اگر خوب استراحت نکنی، کارهای یک لشکر عقب می افتد.» اکبر پنکه را برمی دارد که به تدارکات باز گرداند. به یاد ظرفها می افتد . میگوید: «الان ظرف ها را دیدی؟»
- آره دیدم.
- باز هم تنبلی کردند.
- باز هم بهشان تذکر بده. اگر قبول نکردند، اشکالی نداره...بگذار صبح بشویند. لابد خسته می شوند دیگر...بگذار هر کس هر طور راحت است، کار کند. جنگ به اندازه کافی سختی دارد. نمی‌شود از بچه ها توقع زیادی داشت.
اکبر وقتی به اتاق بازمیگردد، حاج همت به خواب رفته است، پشه ها مدام به سر و گردنش می نشینند و نیشش می زنند و او مدام تکانی می خورد و در خواب بیقراری میکند. اکبر دلسوزانه نگاهش می کند. چفیه سیاهش را از دور گردن باز می کند و از اتاق خارج می شود. آن را زیر شیر آب خیس می کند، آبش را می چلاند و به اتاق باز می گردد. اکبر چفیه مرطوب و خنک را روی صورت حاج همت میکشد. حاج همت آرام میشود.
اکبر هم خسته و بی حال کنار او دراز می کشد. تصمیم می گیرد از امشب خودش به تنهایی ظرفشوی نیمه شب را تعقیب کند. پتوی خود را برمی دارد و از اتاق خارج می شود. جای خود را بیرون از اتاق کنار ظرفها می اندازد. به این امید که نیمه شب از سر و صدای ظرف ها بیدار شود و او را شناسایی کند.
نیش یک پشه، جان اکبر را آتش می زند. از خواب می پرد. نه! خبری از ظرف ها نیست!
مثل برق گرفته ها از جا می پرد. کفش هایش را پایش می کند و می دود. آهسته خودش را پشت در مخفی می کند و سرک می کشد. لحظه ای بعد یک جوان را می بیند. اکبر دقت می کند تا او را بشناسد؛ اما چفیه ای که او به سر و صورتش بسته مانع از شناسایی است. چفیه مشکی است، درست مثل چفیه اکبر!
اکبر که تازه جوان را شناخته از شرم به شیر آب پناه می برد و سرش را زیر شیر می گیرد!

روز دهم عملیات خیبر، به دستور فرماندهی قرارگاه فتح، عملیات در محور طلائیه-کوشک متوقف شد و نیروهایی که از لشکر محمّد رسول الله(ص) در آن منطقه حضور داشتند، برای بازسازی و رفع خستگی عازم دوکوهه شدند. همت هم همچنان مشغول رتق فتق امور بود و در منطقه علمیاتی ماند.


در حالی که حاج همّت در حال بررسی اوضاع نیروها و محورهای عملیاتی بود، خبر آوردند که او باید هر چه سریعتر خودش را به دو کوهه برساند.


بعد از ظهر روز چهاردهم اسفند(14/12/62) بود که او جزیره را ترک کرد و وارد پادگان دوکوهه شد. اکبر زجاجی[که همین روز، روز شهادتش بود]، به پیشواز رفت و گفت: «حاجی به دادمون برس، نیروها خسته شدن و بریدن. از طرفی چون مأموریتشون تموم شده میخوان برگردن شهرهاشون.» حاج همت که فکرش متمرکز عملیات بود، با شنیدن این خبر کمی به هم ریخت. اگر نیروها به شهرهایشان باز می گشتند، جان آن دسته از نیروهایی که در منطقه باقی مانده بودند به خطر می افتاد و عملاً لشکر هیچ عقبه ای نداشت.


او نیروها را در میدان صبحگاه دوکوهه جمع کرد و در فاصله بین نماز مغرب و عشاء سخنرانی آتشینی خطاب به آنان که قصد ترک منطقه را داشتند، کرد. او گفت:


«ما هر چه داریم از شهدا داریم و انقلاب خونبار ما، حاصل خون این عزیزان است. در هیچ کجای تاریخ و مقرّرات جنگ و تاکتیک جنگ، هیچ کس یا گروهی نتوانسته بگوید این عملیات پیروز است یا نه. حتی پیامبر(ص) هم در جنگ نگفته پیروز است یا نه. تنها چیزی که مهمه حرکت در راه خداست. خداوند شکست می دهد، پیروزی هم می دهد. ما باید به او اتکاء داشته باشیم. اعضای بدن ما ضعیف است، عملیات به دست دیگری است، دست ما نیست که سخت باشد یا آسان. دیدگاههای ما مادّی است، امّا زیربنای جنگمان معنویت است. ما این جنگ را با خون خود پیش می بریم...»


بعد از این سخنرانی که در واقع آخرین سخنرانی حاج همّت قبل از شهادتش بود، تمامی کسانی که قصد بازگشت داشتند، با چشمانی نمناک و عظمی راسخ، آمادگی خویش را برای حضور در صحنه نبرد، به فرماندهان خویش اعلام کردند.

مهدی شفازند نقل می کند:

سوار بر موتورهایمان به راه افتادیم. حاج همّت و میرافضلی جلو می رفتند و من پشت سرشان. دو سه متری با هم فاصله داشتیم. جایی که حاجی می خواست برود پایین جاده بود. برای رفتن به آنجا می بایست از پایین پد می رفتیم روی جادّه. این کار باعث می شد که شتاب دور موتور کم شود. عراقیها هم روی آن نقطه دید کامل داشتند و درست به موازات نقطۀ مرکزی پد، تانکی را مستقر کرده بودند و هر وقت ماشین یا موتوری از آنجا رد می شد، تیر مستقیم شلّیک می کردند.


موتور حاج همت کشید بالا تا برود روی پد، من که پشت سر آنها بودم، گفتم: «حاجی اینجا رو گاز بده.» حاجی گاز را بست به موتور که یک آن، گلوله ای شلّیک و منفجر شد. دود غلیظی بین من و موتور حاج همّت ایجاد شده بود. بر اثر موج انفجار، به گوشه ای پرتاب شدم و تا چند لحظه گیج و منگ بودم.


دود و گرد و غبار که خوابید، موتوری را دیدم که در سمت چپ جاده، افتاده بود و دو جنازه هم روی زمین بود. تازه یادم افتاد که موتور حاج همّت و میر افضلی جلوی من حرکت می کرد. به سمت جنازه ها رفتم. اوّلی را که با صورت روی زمین افتاده بود، برگرداندم، تمام بدنش سالم بود، فقط صورت نداشت و دست چپ؛ موج انفجار صورتش را برده بود. اصلاً قابل شناسایی نبود. به سراغ دومی رفتم. نمی توانستم باور کنم، میرافضلی بود. عرق سرد بر پیشانیم نشست.

لشکر را از طلاییه کشیدند عقب و فرستادند جزیره مجنون. یک حاج همت بود و یک جزیره. از آن روزی که لشکر را آورد توی جزیره، امید همه به او بود. بی‌خود به حاجی «سردار خیبر» نگفتند. بگذارید از روز آخر حاجی بگویم؛ مرا کشیدند کنار و گفتند: «دو تا از بچه‌های اطلاعات قرار است بیایند. من نشانی تو را دادم. برو کنار خاکریز بایست وقتی آمدند، بتوانند تو را پیدا کنند.».

بچه‌های اطلاعات را نمی‌شناختم. حاجی به آنان نشانی‌هایم را داده بود. بعد هم گفت: «برو سعید مهتدی و حسن قمی را هم توجیه کن.».

آن موقع فکر می‌کردم قرار است آن دو، خط را تحویل بگیرند. نگو لشکر می‌خواست خط را تحویل بدهد و برگردد عقب. بادگیر آبی رنگ تن حاجی بود. خداحافظی کردم و با پناهنده راه افتادیم و رفتیم جایی که حاجی نشانی‌اش را داده بود، به انتظار ایستادیم. هواپیماها بالا سرمان شیرجه می‌رفتند و مرتب اینجا و آنجا را بمباران می‌کردند. جزیره یکپارچه آتش شده بود.

آن دو نفر طبق قرار آمدند. بردمشان خط مقدم و توجیه‌شان کردم: فاصله‌مان با دشمن این قدر است، فلان قدر نیرو داریم، استعداد این قدر و ... کارمان که تمام شد، سوار موتور شدیم و برگشتیم. یک راست راندیم طرف قرارگاه لشکر، تا گزارش کار را به حاجی بدهم. آتش دشمن شدید بود و خدایی تند می‌رفتیم.

یکباره دیدم یک جنازه وسط جاده افتاده. سرعت کم کردیم و ایستادیم. به پناهنده گفتم: «بیا این جنازه را بکشیم کنار جاده. این ماشین‌ها تند می‌روند. یک وقت له‌اش می‌کنند.».

پیاده شدیم و دست و پای جنازه را گرفتیم و گذاشتیمش کنار جاده. شلوار پلنگی با گل بوته‌های سرخ و یک بادگیر آبی تنش بود. گفتیم: «رسیدیم، به بچه‌های تعاون می‌گوییم بیایند جنازه این بنده خدا را ببرند عقب.».

سوار شدیم و یکسره راندیم تا قرارگاه، پیاده که شدیم، چند تا از فرمانده لشکرهای دیگر را هم دیدم. به نظرم وضعیت غیرعادی آمد. داشتند در گوشی با هم صحبت می‌کردند نگران شدم. رفتم توی سنگر، وسط سنگر، یک پارچه سفید زده بودند که ورود افراد متفرقه به آن طرف ممنوع بود. دیدم همه این طرف نشسته‌اند برای خاطر جمعی، پرده را کنار زدم. حاجی آن طرف هم نبود.

یکی از بچه‌ها آمد کنارم و در گوشم پرسید: «حاجی کجاست؟».

یک جوری نگاهم کرد. گفتم: «خودم دنبالش هستم.».

اشاره کرد به دور و بری‌ها و گفت: «این‌ها یک چیزهایی می‌گویند حاجی شهید شده.».

یکهو چیزی مثل برق از ذهنم گذشت، به پناهنده گفتم: «اون که تو جاده افتاده بود، حاجی نبود؟».

صدایش بریده بریده بود و گفتم: «نه بابا، خودم یک ساعت پیش باهاش صحبت کردم. همه‌اش حرف است.».

شهید همت!

یکهو چیزی مثل برق از ذهنم گذشت، به پناهنده گفتم: «اون که تو جاده افتاده بود، حاجی نبود؟».

یک لحظه تو چشمان هم نگاه کردیم و بی آنکه چیزی به هم بگوییم، دویدیم بیرون و پریدیم پشت موتور.

نمی‌دانم چطور به آنجا رسیدیم. انگار توی هوا پرواز می‌کردیم و انگار گلوله‌های توپ و خمپاره، ترقه بچه‌های بازیگوش است که کنارمان منفجر می‌شود. وقتی رسیدیم، دیدیم جنازه‌ای در کار نیست. او را برده بودند. فقط رد خون هنوز روی زمین بود که تا روی جاده کشیده شده بود. دو روز گذشت؛ دو روزی که انگار یک عمر بود. روز دوم پیغام فرستادند که شیبانی هر چه سریع‌تر بیاید این طرف آب. برگشتم ولی دلم توی جزیره بود گفتند: «جنازه حاجی گم شده!».

باورم نمی‌شد. گفتند از طرف قرارگاه دستور داده‌اند بروی «سپنتا» و جنازه حاجی را پیدا کنی.

با «عبادیان» راه افتادیم. قبل از عملیات عبادیان سه تا زیر پیراهنی قهوه‌ای رنگ و سه تا چراغ قوه قلمی آورده بود و یکی از آن‌ها را داده بود حاج همت.
رفتیم توی سردخانه. جنازه‌ها را دراز به دراز کنار هم چیده بودند. غوغایی بود. شروع کردیم به گشتن رسیدیم به جنازه‌ای که توی جاده دیده بودمش، شناختمش، دکمه‌های پیراهنش را باز کردم. عرق گیر قهوه‌ای رنگ تنش بود. زیپ بادگیر را باز کردم. چراغ قوه قلمی توی آن بود برخاستم کمر راست کردم و گفتم: «خودشه. این حاجیه، صد درصد خود حاجیه».

برگشتیم تا خبر پیدا شدن جنازه فرمانده لشکر را بدهیم.

گفتند: «همان کسی که جنازه را پیدا کرده، جنازه حاجی را مخفیانه ببرد تهران».

گفتم: «یک راننده می‌خواهم».

یک راننده هم همراهم فرستادند. گفتند: «با بیمارستان نجمیه هماهنگ شده، جنازه را تحویل بدهید و هیچ کس هم خبردار نشود.».

لشکر توی جزیره داشت می‌جنگید چند روز قبل هم «زجاجی» قائم مقام لشکر شهید شده بود. به خاطر همین قرارگاه گفته بود باید شهادت حاجی مخفی بماند. یادم هست وقتی مواضع ما توی جزیره تثبیت شد رادیو اعلام کرد که حاجی شهید شده خون حاجی بود که دشمن را از پا انداخت.

رسیدیم جلوی پادگان دو کوهه. ساختمان‌ها غمگین ایستاده بودند تا حاجی را مشایعت کنند، گردان ها همه‌شان آمده بودند، حبیب، عمار، حمزه، کمیل، مالک، مقداد، انصار، ذوالفقار و... همه. پادگانی که حاج همت. لشکر 27 حضرت رسول (ص) را به کمک حاج احمد در آنجا تشکیل داده بود. آن دو از هم خاطرات زیادی داشتند. دلم نیامد از جلوی پادگان بی‌تفاوت بگذرم. گفتم بگذار پادگان در آخرین دیدار، خوب حاجی را ببیند، عجب لحظه‌ای بود!.
حاج همت مظلومانه شهید شد
تشییع جنازه شهید همت

فرمانده هان، جلوی پادگان ایستاده بودند. تا مرا دیدند، ریختند و جلوی آمبولانس را گرفتند. می‌خواستند حاجی را ببرند توی پادگان، نگذاشتم ده - دوازده نفری به زور سوار شدند. حرکت کردیم آمدیم جلوتر ایستادیم و بچه‌ها برای آخرین بار سیر حاجی را دیدند.

نیمه شب بود که رسیدیم تهران و یک راست راندیم تا بیمارستان نجیمه جنازه را تحویل دادم. توی بیمارستان ویلان و سرگردان بودم. یکهو حاج کوثری را دیدم. توی طلاییه مجروح شده بود. همدیگر را بغل کردیم. پرسید: :شیبانی! اینجا چه می‌کنی؟

با بغض گفتم: «یک نفر اورژانسی داشتم، آوردم».

گفت: «می‌گویند حاج همت شهید شده و قراره بیارندش اینجا.».

آمدیم توی محوطه. گریه‌ام گرفت. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. با هم رفتیم طرف سردخانه گریه امانم نمی‌داد. تا صبح مسئولین، وزیران و وکلا یکی یکی می‌آمدند و جنازه حاجی را می‌دیدند. من مانده بودم و یک دنیا غم. به خدا حاجی خیلی مظلومانه شهید شد. هنوز هم که هنوز است وقتی به یاد آن لحظات می‌افتم، گریه‌ام می‌گیرد.

راوی:شیبانی

همسر شهید همّت می گوید:

ساعت 2 بعدازظهر اخبار اعلام کرد، فرمانده لشکر حضرت رسول (ص) شهید شد. من داخل مینی‌بوس بودم. آبروداری را گذاشتم کنار، از ته دل جیغ کشیدم. جلو مسافرهایی که نمی‌دانستند چی شده. سرم سنگین شده بود از جیغ‌هایی که می‌زدم.


دلم می‌خواست ببینمش. کشو را آرام‌آرام باز کردند. اما آن ابراهیم همیشگی نبود چشم‌های همیشه قشنگش نبود. خنده‌اش نبود. اصلا! سری نبود. همیشه شوخی می‌کردم می‌گفتم: «اگر بدون ما بروی گوش‌هایت را می‌برم می‌‌گذارم کف دستت. خیلی ازش بدم آمد. گفتم: تو مریضی ماها را نمی‌توانستی ببینی. ابراهیم چطور دلت آمد بیاییم این جا چشم‌هایت را نبینم. خنده‌هایت را نبینم. سر و صورت همیشه خاکیت را نبینم. حرف‌هایت را نشنوم.


روزهای آخر یکبار به من گفت: دلم خیلی برایت تنگ می‌شود ژیلا، اگر بروم، اگر تنها بروم، و با این کلامش آتش به جانم زد.


با نام خدا

شهید همت در ارتفاعات کانی مانگا

حاج همّت پیش از آن که یک فرمانده نظامى باشد، یک عنصر ایمانى و فرهنگى بود. حاجى معتقد بود که جنگ ما بر اساس اعتقاد بوده و اگر بنا است
بین آموزش نظامى
و عقیدتى به یکى بیشتر ارزش بدهیم آن آموزش عقیدتى است.
قبل از عملیات والفجر 4، وقتى لشکر در اردوگاه شهید بروجردى بود، به من می‏گفت: «حاج آقا! بچه ‏ها را جمع کنید و برایشان کلاس عقیدتى بگذارید.»
یک‏بار دیگر به من گفت: «من در این عملیات روى آموزش عقیدتى بیشتر از آموزش نظامى حساب میکنم.»
واقعیت این بود که در عملیات والفجر 4، تنها چیزى که مى ‏توانست بچه‏ ها را به بالاى ارتفاعات «کانى مانگا» برساند، اعتقاد و ایمان آنان بود.
دشمن در بالاى کوه، استحکامات قوى و وسایل زرهى داشت و ما باید با دست خالى بر آنان غلبه مى‏ کردیم.
در آن عملیات، کارهاى سخت‏ تر بر عهده گردان‏هایى گذاشته شده بود که از نظر روحى وضعیت بهترى داشتند مثلاً بیشتر نیروهایشان اهل نماز شب بودند
این سیاست ایشان موفقیت‏ آمیز بود و توانستیم ارتفاعات کانى ‏مانگا را با دست خالى بگیریم.
خلاصه آن که او اوّل یک نیروى عقیدتى و فرهنگى بود تا یک فرمانده نظامى.

منبع : روضه نیوز


گوشه ای از خاطرات کردستان به قلم شهید:

«در هفدهم مهرماه 1360 با عنایت خدای منان و همکاری بی دریغ سپاه نیرومند مریوان، پاکسازی منطقه «اورمان» با هفت روستای محروم آن به انجام رسید و به خواست خداوند و امدادهای غیبی، «حزب رزگاری» به کلی از بین رفت. حدود 300 تن از خودباختگان سیه بخت، تسلیم قوای اسلام گردیدند. یک صد تن به هلاکت رسیدند و بیش از 600 قبضه اسلحه به دست سپاهیان توانمند اسلام به غنیمت گرفته شد.پاسداران رشید باهمت و مردانگی به زدودن ناپاکان مزاحم از منطقه نوسود و پاوه پرداختند و کار این پاکسازی و زدودن جنایتکاران پست، تا مرز عراق ادامه یافت.
این پیروزی و دشمن سوزی، در عملیات بزرگ و بالنده محمد رسول الله (ص) و با رمز «لا اله الا الله» به دست آمد.
در مبارزات بی امان یک ساله، 362 نفر از فریب خوردگان «دمکرات، کومله، فدایی و رزگاری» با همه ی سلاح های مخرب و آتشین خود تسلیم سپاه پاوه شدند و امان نامه دریافت نمودند.
همزمان با تسیلم شدن آنان، 44 سرباز و درجه دار عراقی نیز به آغوش پر مهر اسلام پناهنده شده و به تهران انتقال یافتند.
منطقه پاوه و نوسود به جهنمی هستی سوز برای اشرار خدا نشناس تبدیل گشت، قدرت و تحرک آن ناپاکان دیو سیرت رو به اضمحلال و نابودی گذاشت، بطوری که تسلیم و فرار را تنها راه نجات خود یافتند. در اندک مدتی آن منطقه آشوبخیز و ناامن که میدان تکتازی اشرار شده بود به یک سرزمین امن تبدیل گردید.»
خاطرات شهید همت همت به روایت همسر


می گفت: « در مکه از خدا چند چیز خواستم؛ یکی اینکه در کشوری که نفس امام نیست، نباشم؛ حتی برای لحظه ای، بعد تو رااز خدا خواستم و دو پسر – بخاطر همین هر دفعه می دانستم بچه ها چی هستند. آخر هم دعا کردم نه اسیر شوم، نه جانباز.» اتفاقاً برای همه سوال بود که حاجی این همه خط میرود چطور یک خراش بر نمی دارد. فقط والفجر 4 بود که ناخنشان برید. آن شب این را که گفت اشک هایش ریخت. گفت:«اسارت و جانبازی ایمان زیادی می خواهد که من آن را در خود نمی بینم. من از خدا خواستم فقط وقتی جزو اولیاء الله قرار گرفتم – عین همین لفظ را گفت – درجا شهید شوم.»
حاجی برای رفتنش دعا می کرد، من برای ماندنش. قبل از عملیات خیبر آمد به من و بچه ها سربزند. خانه ما در اسلام آباد خرابی پیدا کرده بود و من رفته بودم خانه حاج محمد عبادیان که بعدها شهید شد. حاجی که آمدند دنبالم، من در راه برایش شرح و تفصیل دادم که خانه این طوری شده، بنایی کرده اند و الان نمی شود آنجا ماند. سرما بود. وسط زمستان. اما وقتی حاجی کلید انداخت و در را باز کرد، جا خورد. گفت: «خانه چرا به این حال و روز افتاده؟» انگار هیچ کدام از حرف های مرا نشنیده بود!
رفتیم داخل خانه. وقتی کلید برق را زد و تو صورتش نگاه کردم، دیدم پیر شده. حاجی با آن که 28 سال سن داشت همه فکر می کردند جوان بیست و دو، سه ساله است؛ حتی کمتر. اما من آن شب برای اولین بار دیدم گوشه چشمهایش چروک افتاده، روی پیشانیاش هم. همان جا زدم زیر گریه، گفتم: «چه به سرت آمده؟ چرا این شکلی شده ای؟» حاجی خندید، گفت:«فعلاً این حرف ها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمده ام خانه. اگر فلانی بفهمد کله ام را می کَند!» و دستش را مثل چاقو روی گلویش کشید. بعد گفت: «بیا بنشین اینجا، با تو حرف دارم.» نشستم. گفت: «تو میدانی من الان چه دیدم؟» گفتم؟ «نه!» گفت: «من جداییمان را دیدم.» به شوخی گفتم: «تو داری مثل بچه لوس ها حرف میزنی! گفت: «نه، تاریخ را ببین. خدا هیچ وقت نخواست عشّاق، آنهایی که خیلی به هم دلبسته اند، با هم بمانند.» من دل نمی دادم به حرفهای او. مسخره اش کردم. گفتم: «حال ما لیلی و مجنونیم؟» حاجی عصبانی شد، گفت:«من هر وقت آمدم یک حرف جدی بزنم تو شوخی کن! من امشب می خواهم با تو حرف بزنم. در این مدت زندگی مشترکمان یا خانه مادرت بوده ای یا خانه پدری من، نمی خواهم بعد از من هم این طور سرگردانی بکشی. به برادرم می گویم خانه شهرضا را آماده کند، موکت کند که تو و بچه ها بعداز من پا روی زمین یخ نگذارید، راحت باشید.» بعد من ناراحت شدم، گفتم:«تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا به هم برویم لبنان، حالا...» حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن میزند، گفت:«نه، اینطور ها نیست. من دارم محکم کاری می کنم. همین»
فردا صبح راننده با دو ساعت تاخیر آمد دنبالش. گفت: «ماشین خراب است، باید ببرم تعمیر.» حاجی خیلی عصبانی شد، داد زد:«برادر من! مگر تو نمی دانی که بچه های زبان بسته تو منطقه معطل ما هستند. من نباید اینها را چشم به راه می گذاشتم.» از این طرف من خوشحال بودم که راننده تا برود ماشین را تعمیر کند حاجی یکی دو ساعت بیشتر می ماند. با هم برگشتیم خانه، اما من دیدم این حاجی با حاجی دفعات قبل فرق می کند. همیشه می گفت: «تنها چیزی که مانع شهادت من می شود وابستگی ام به شما هاست. روزی که مساله شما را برای خود حل کنم، مطمئن باش آن وقت، وقت رفتن من است.»
خبرشهادت حاجی را داخل مینی بوس از رادیو شنیدم.
شوهرم نبود. اصلا هیچ وقت در زندگی برایم حالت شوهر نداشت. همیشه حس می کردم رقیب من است و آخر هم زد و برد.
وقتی می رفتیم سردخانه باورم نمی شد. به همه می گفتم:«من او را قسم داده بودم هیچ وقت بدون ما نرود» همیشه با او شوخی می کردم، می گفتم» «اگر بدون ما بروی، می آیم گـُوشت را میبرم!» بعد کشوی سردخانه را می کشند و می بینی اصلا سری در کار نیست. می بینی کسی که آن همه برایت عزیز بوده، همه چیز بوده...
طعمی که در زندگی با او چشیدم از جنس این دنیا نبود، مال بالا بود، مال بهشت. خدا رحمت کند حاجی را!

لبخندی که روی سینه ماند – خاطرات عملیات خیبر

از همین لشکر حاج همت، تنها چند نیروی خسته و ناتوان باقی مانده. امروز هفتمین روز عملیات خیبر است. هفت روز پیش، رزمندگان ایرانی، جزایر مجنون را فتح کردند و کمر دشمن را شکستند. آنگاه دشمن هر چه در توان داشت، بکار گرفت تا جزایر را پس بگیرد؛ اما رزمندگان ایرانی تا امروز مقاومت کرده اند.همه جا دود و آتش است. انفجار پشت انفجار، گلوله پشت گلوله. زمین از موج انفجار مثل گهواره، تکان می خورد. آسمان جزایر را به جای ابر دود فرا گرفته... و هوای جزایر را به جای اکسیژن، گاز شیمیایی.
حاج همت پس از هفت شبانه روز بی خوابی، پس از هفت شبانه روز فرماندهی، حالا شده مثل خیمه ای که ستونهایش را کشیده باشند. نه توان ایستادن دارد و نه توان نشستن و نه حتی توان گوشی بیسیم به دست گرفتن.

حاج همت لب می جنباند؛ اما صدایش شنیده نمی شود. لب های او خشکیده، چشمانش گود افتاده. دکتر با تأسف سری تکان داده، می گوید: «این طوری فایده ای ندارد. ما داریم دستی دستی حاج همت را به کشتن می دهیم . حاجی باید بستری شود. چرا متوجه نیستید؟ آب بدنش خشک شده. چند روز است هیچی نخورده...»
سید آرام می گوید: «خوب، سُرم دیگر وصل کن.»
دکتر با ناراحتی می گوید: «آخر سرم که مشکلی را حل نمی کند. مگر انسان تا چند روز می تواند با سرم سرپا بماند؟»
سید کلافه می گوید:«چاره دیگری نیست. هیچ نیرویی نمی تواند حاج همت را راضی به ترک جبهه کند.»
دکتر با نگرانی می گوید:«آخر تا کی؟»
- تا وقتی نیرو برسد.
- اگر نیرو نرسد، چی؟
سید بغض آلود می گوید: «تا وقتی جان در بدن دارد.»
- خوب به زور ببریمش عقب.
- حاجی گفته هر کس جسم زنده مرا ببرد پشت جبهه و مرا شرمنده امام کند، مدیون است...
سرپل صراط جلویش را می گیرم.
دکتر که کنجکاو شده، می پرسد: «مگر امام چی گفته؟»
حاج همت به امام خمینی فکر می کند و کمی جان می گیرد. سید هنوز گوشی بیسیم را جلوی دهان او گرفته. همت لب می جنباند و حرف امام را تکرار می کند: «جزایر باید حفظ شود. بچه ها حسین وار بجنگید.»

وقتی صدای همت به منطقه نبرد مخابره می شود، نیروهای بیرمق دوباره جان می گیرند، همه می گویند؛ نباید حرف امام زمین بماند. نباید حاج همت، شرمنده امام شود.
دکتر سُرمی دیگر به دست حاج همت وصل می کند. سید با خوشحالی می گوید: «ممنون حاجی! قربان نفسات. بچه ها جان گرفتند. اگر تا رسیدن نیرو همین طور با بچه ها حرف بزنی، بچه ها مقاومت می کنند. فقط کافی است صدای نفسهایت را بشنوند!»
حاج همت به حرف سید فکر می کند: بچه ها جان گرفتند... فقط کافی است صدای نفسهایت را بشنوند...
حالا که صدای نفسهای حاج همت به بچه ها جان می دهد، حالا که به جز صدا، چیز دیگری ندارد که به کمک بچه ها بفرستد، چرا در اینجا نشسته است؟ چرا کاری نکند که بچه ها، صدایش را بشنوند و هم خودش را از نزدیک ببینند؟
سید نمی داند چه فکرهایی در ذهن حاج همت شکل گرفته؛ تنها می داند که حال او از لحظه پیش خیلی بهتر شده؛ چرا که حالا نیمخیز نشسته و با دقت بیشتری به عکس امام خیره شده است.

حاج همت به یاد حرف امام می افتد، شیلنگ سرم را از دستش می کشد و از جا بر می خیزد. سید که از برخاستن او خوشحال شده، ذوق زده می پرسد: «حاجی، حالت خوب شده!؟»
دکتر که انگشت به دهان مانده، می گوید:«مُرا قبش باش، نخورد زمین.»
سید در حالی که دست حاج همت را گرفته، با خوشحالی می پرسد:«کجا می خواهی بروی؟ هر کاری داری بگو من برایت انجام بدهم.»
حاج همت ازسنگر فرماندهی خارج می شود . سید سایه به سایه همراهی اش می کند.
- حاجی، بایست ببینم چی شده؟
دکتر با کنجکاوی به دنبال آن دو می رود. سید، دست حاج همت را می گیرد و نگه می دارد. حاج همت ، نگاه به چشمان سید انداخته، بغض آلود می گوید: «تو را به خدا، بگذار بروم سید!»
سید که چیزی از حرف های او سر در نمی آورد، می پرسد: «کجا داری می روی؟ من نباید بدانم؟
- می روم خط، خدا مرا طلبیده!
چشمان سید از تعجب و نگرانی گرد می شود.
- خط، خط برای چی؟ تو فرمانده لشکری. بنشین تو سنگرت فرماندهی کن.»
حاج همت سوار موتور می شود و آن را روشن می کند.
- کو لشکر؟ کدام لشکر؟ ما فقط یک دسته نیرو تو خط داریم. یک دسته نیرو که فرمانده لشکر نمی خواهد. فرمانده دسته می خواهد. فرمانده دسته هم باید همراه دسته باشد، نه تو قرارگاه.
سید جوابی برای حاج همت ندارد. تنها کاری که می تواند بکند، که دوان دوان به سنگر بر می گردد، یک سلاح می آورد و عجولانه می آید و ترک موتور حاج همت می نشیند. لحظه ای بعد، موتور به تاخت حرکت می کند.

لحظاتی بعد گلوله های آتشین در نزدیکی موتور فرود می آید. موتور به سمتی پرتاب می شود و حاج همت و سید به سمتی دیگر. وفتی دود و غبار فرو می نیشیند، لکه های خون بر زمین جزیره نمایان می شود.
خبر حرکت حاج همت به بچه ها خط مخابره می شود. بچه ها دیگر سراز پا نمی شناسند. می جنگند و پیش می روند تا وقتی حاج همت به خط می رسید، شرمنده او نشوند.
خورشید رفته رفته غروب می کند و یک لشکر نیروی تازه نفس به خط می آید.
بچه ها از اینکه شرمنده حاج همت نشده اند، از اینکه حاج همت را نزد امام رو سفید کرده و نگذاشته اند حرف امام زمین بماند، خوشحالند؛ اما از انتظار طاقت فرسای او سخت دلگیرند!

معلم فراری، خاطره ای از قبل انقلاب

بچه های مدرسه در گوشی با هم صحبت می کنند.بیشتر معلم ها بجای اینکه در دفتر بنشینند و چای بنوشند، در حیاط مدرسه قدم می زنند و با بچه ها صحبت می کنند. آنها اینکار را از معلم تاریخ یاد گرفته اند. با اینکار می خواهند جای خالی معلم تاریخ را پر کنند.
معلم تاریخ چند روزی است فراری شده. چند روز پیش بود که رفت جلوی صف و با یک سخنرانی داغ و کوبنده، جنایت های شاه و خاندانش را افشاء کرده و قبل از اینکه مامورهای ساواک وارد مدرسه شوند، فرار کرد.
حالا سرلشکر ناجی برای دستگیری او جایزه تعیین کرده است.
یکی از بچه ها، در گوشی با ناظم صحبت می کند. رنگ ناظم از ترس و دلهره زرد می شود. در حالی که دست و پایش را گم کرده، هولهولکی خودش را به دفتر می رساند. مدیر وقتی رنگ وروی او را می بیند، جا می خورد.
- چی شده، فاتحی؟
ناظم آب دهانش را قورت می دهد و جواب می دهد:«جناب ذاکری، بچه ها ... بچه ها...»
- جان بکن، بگو ببینم چی شده؟
- جناب ذاکری، بچه ها می گویند باز هم معلم تاریخ...
آقای مدیر تا اسم معلم تاریخ را می شنود، مثل برق گرفته ها از جا می پرد و حشت زده می پرسد: «چی گفتی، معلم تاریخ؟! منظورت همت است؟»
- همت باز هم می خواهد اینجا سخنرانی کند.
- ببند آن دهنت را . با این حرف ها می خواهی کار دستمان بدهی؟ همت فراری است، می فهمی؟ او جرأت نمی کند پایش را تو این مدرسه بگذارد.
- جناب ذاکری، بچه ها با گوشهای خودشان از دهن معلم شنیده اند. من هم با گوش های خودم از بچه ها شنیده ام.
آقای مدیر که هول کرده، می گوید: «حالا کی قرار است، همچنین غلطی بکند؟»
- همین حالا!
- آخر الان که همت اینجا نیست!
- هر جا باشد، سرساعت مثل جن خودش را می رساند. بچه ها با معلم ها قرار گذاشته اند وقتی زنگ را می زنیم بجای اینکه به کلاس بروند، تو حیاط مدرسه صف بکشند برای شنیدن سخنرانی او.
- بچه ها و معلم ها غلط کرده اند. تو هم نمی خواهد زنگ را بزنی. برو پشت بلندگو، بچه ها را کلاس به کلاس بفرست. هر معلم که سرکلاس نرفت، سه روز غیبت رد کن. می روم به سرلشکر زنگ بزنم. دلم گواهی می دهد امروز جایزه خوبی به من و تو میرسد.
ناظم با خوشحالی به طرف بلندگو می رود.
از بلندگو، اسم کلاس ها خوانده می شود. بچه ها به جای رفتن کلاس، سر صف می ایستند. لحظاتی بعد، بیشتر کلاس ها در حیاط مدرسه صف می کشند.
آقای مدیر میکروفن را از ناظم می گیرد و شروع می کند به داد و هوار و خط و نشان کشیدن. بعضی از معلم ها ترسیده اند و به کلاس می روند. بعضی بچه ها هم به دنبال آنها راه می افتند. در همان لحظه، در مدرسه باز می شود. همت وارد می شود. همه صلوات می فرستند.
همت لبخندزنان جلوی صف می رود و با معلم ها و دانش آموزا احوالپرسی می کند. لحظه های بعد با صدای بلند شروع می کند به سخنرانی.

بسم الله الرحمن الرحیم و ...
خبر به سرلشکر ناجی می رسد. او، هم خوشحال است و هم عصبانی. خوشحال از اینکه سرانجام آقای همت را به چنگ خواهد انداخت و عصبانی از اینکه چرا او باز هم موفق به سخنرانی شده!
ماشین های نظامی برای حرکت آماده می شوند.
راننده سرلشکر، در ماشین را باز می کند و با احترام تعارف می کند. سگ پشمالوی سرلشکر به داخل ماشین می پرد. سرلشر در حالی که هفت تیرش را زیر پالتویش جاسازی می کند سوار می شود. راننده، در را می بندد. پشت فرمان می نشیند و با سرعت حرکت می کند. ماشین ها ی نظامی به دنبال ماشین سرلشکر راه می افتد.
وقتی ماشین ها به مدرسه می رسند، صدای سخنرانی همت شنیده می شود. سرلشکر از خوشحالی نمی تواند جلوی خنده اش را بگیرد. از ماشین پیاده می شود، هفت تیرش را می کشد و به ماموراها اشاره می کند تا مدرسه را محاصره کنند.
عرق، سر و روی همت را گرفته. همه با اشتیاق به حرف های او گوش می دهند.
مدیر با اضطراب و پریشانی در دفتر مدرسه قدم می زند و به زمین و زمان فحش می دهد. در همان لحظه صدای پارس سگی او را به خود می آورد. سگ پشمالوی سرلشکر دوان دوان وارد مدرسه می شود.
همت با دیدن سگ متوجه اوضاع می شود اما به روی خودش نمی آورد. لحظاتی بعد، سرلشکر با دو مامور مسلح وارد مدرسه می شود.
مدیر و ناظم، در حالی که به نشانه احترام دولا و راست می شوند، نفس زنان خودشان را به سرلشکر می رسانند ودست او را میبوسند. سرلشکر بدون اعتناء، در حالی که به همت نگاه میکند، نیشخند میزند.
بعضی از معلمها، اطراف همت را خالی می کنند و آهسته از مدرسه خارج می شوند. با خروج معلم ها، دانش آموزان هم یکی یکی فرار می کنند.
لحظه ای بعد، همت می ماند و مامورهایی که اورا دوره کرده اند. سرلشکر از خوشحالی قهقهه ای می زند و می گوید: «موش به تله افتاد. زود دستبند بزنید، به افراد بگویید سوار بشوند، راه می افتیم.»
همت به هر طرف نگاه می کند، یک مامور می بیند. راه فراری نمی یابد. یکی از مامورها، دسته های او را بالا می آورد. دیگری به هر دو دستش دستبند می زند.
همت می نشیند و به دور از چشم مامورها، انگشتش را در حلقومش فرو برده، عق می زند. یکی از مأمورها می گوید:«چی شده؟»
سرلشکر می گوید:«غلط کرده پدر سوخته. خودش را زده به موش مردگی. گولش را نخورید... بیندازیدش تو ماشین، زودتر راه بیفتیم.»
همت باز هم عق می زندو استفراغ می کند. مامورها خودشان را از طرف او کنار می کشند. سرلشکر در حالی که جلوی بینی و دهانش را گرفته، قیافه اش را در هم می کشد و کنار می کشد. با عصبانیت یک لگد به شکم سگ میزند و فریاد می کشد:«این پدر سوخته را ببریدش دستشویی، دست و صورت کثیفش را بشوید، زودتر راه بیفتیم. تند باشید.»
پیش از آنکه کسی همت را به طرف دستشویی ببرد، او خود به طرف دستشویی راه می افتد. وقتی وارد دستشویی می شود، در را از پشت قفل می کند. دو مامور مسلح جلوی در به انتظار می ایستند. از داخل دستشویی، صدای شر شر آب و عقزدن همت شنیده می شود. مامورها به حالتی چندش آور قیافه هایشان را در هم می کشند.
لحظات از پی هم می گذرد. صدای عق زدن همت دیگر شنیده نمی شود. تنها صدای شر شر آب، سکوت را می شکند.
سرلشکر در راهرو قدم می زند و به ساعتش نگاه می کند. او که حسابی کلافه شده، به مأمورها می گوید: «رفت دست و صورتش را بشوید یا دوش بگیرد؟ بروید تو ببینید چه غلطی می کند.»
یکی از مامورها، دستگیره در را می فشارد، اما در باز نمی شود.
- در قفل است قربان!
- غلط کرده، قفلش کرده. بگو زود بازش کند تا دستشویی را روی سرش خراب نکرده ایم.
مامورها همت را با داد و فریاد تهدید می کنند، اما صدایی شنیده نمی شود. سرلشکر دستور می دهد در را بشکنند. مامورها هجوم می آورند، با مشت و لگد به در می کوبند و آن را می شکنند. دستشویی خالی است، شیر آب باز است و پنجره دستشویی نیز!
سرلشکر وقتی این صحنه را می بیند، مثل دیوانه ها به اطرافیانش حمله می کند. مدیر و ناظم که هنوز به جایزه فکر می کنند، در زیر مشت و لگد سرلشکر نقش زمین می شوند.

[h=1][/h]


[/HR]
16 اسفندماه سالروز شهادت بزرگ‌مرد روزهای دفاع حاج محمدابراهیم همت است. تاکنون مطلب فراوانی درباره وی ارائه‌شده که هنوز نتوانسته حق مطلب را ادا کند و این قهرمانی ملی میهنی و دینی را به جامعه اسلامی ایران بشناسانند. در ادامه دو روایت کوتاه از کسانی که چند صباحی را با وی گذرانده‌اند روایت می‌کنیم.


[/HR]
فرماندهی حاج همت جبهه بودم
شیخ حسین انصاریان از وعاظ بنامی است که به‌حق منبرهایش جزو مجالس طراز اول است برای کسانی که می‌خواهند از مجلسی فیض ببرند. وی به سال 1323 در خونسار استان اصفهان متولد شد و در ابتدای کودکی به تهران مهاجرت کرد. شیخ حسین خاطراتش را از روزهای ابتدایی جنگ و حضور در جبهه نبرد حق علیه باطل در کنار رزمندگان اسلام ازجمله حاج محمدابراهیم همت فرمانده دلاور لشکر 27 محمد رسول‌الله که درنبرد خیبر سال 1362 به شهادت رسید، این‌گونه روایت می‌کند:
در دوران هشت سال دفاع مقدس، من یک‌پایم تهران و یک‌پایم جبهه بود، بخصوص در زمان فرماندهی حاج همت، من همیشه جبهه بودم. آشنایی ما نیز برای اولین بار در جبهه و در عملیات والفجر اتفاق افتاد. او که دبیر آموزش‌وپرورش شهرضا بود، در یک اعزام شرکت کرده و به کردستان آمده و در آنجا رشادت و دلاوری زیادی از خود نشان داده بود.
سران سپاه او را جذب کرده و تکلیف کرده بودند در جبهه بماند و از دین و میهن پاسداری نمای؛ ازاین‌روی پس از اتمام دوره مأموریتش بازهم در جبهه می‌ماند و برای کلاس بزرگ‌تری معلمی می‌کند؛ دشت‌های پهناور و کوه‌های سر به فلک کشیده، کلاس در او و ایمان،‌ اخلاق،‌ تقویت، شجاعت و دلاوری موضوعات تدریس او بودند.

حاج همت وقف اسلام و میهن بود
حاج همت سراسر زندگی خود را وقف اسلام و میهن کرد و تا جان در بدن داشت از این مرزوبوم دفاع کرد. او با نیروهای بسیجی طوری برخورد کرده بود که همه به او عشق می‌ورزیدند. حاج همت زندگی ساده و به‌دوراز تجملات داشت. زمانی که خانواده‌اش را به اهواز آورده بود، گاهی باهم به خانه‌شان می‌رفتیم، ناهاری می‌خوردیم و دوباره به جبهه برمی‌گشتیم.
او خیلی فعال، زرنگ و اهل توسل و مناجات بود. ایامی که فرماندهی لشکر «محمد رسول‌الله (ص)» را بر عهده داشت، به نحو احسن از پس‌کارها برمی‌آمد. هر جا که نبرد سخت می‌شد، حاج همت، از پشت بی‌سیم حرکت می‌کرد و خود به وسط میدان می‌رفت. وی که با نیروی اندکی جزیره مجنون را نگاه می‌داشت، در همان مکان با گلوله توپی سرش از بدن جدا شد. جنازه‌اش را به تهران منتقل کردند، من با جنازه او به شهرضا رفتم و در نماز و خاک‌سپاری‌اش شرکت کردم.

آن‌وقت‌ها در جنگ شهید همت به ما می‌گفت سعی کنید شهید شوید. می‌گفتیم چه فرقی می‌کند؟ می‌گفت: اگر زنده بمانید سختی زیاد خواهید کشید

بعد از حاج همت، حاج عباس کریمی _ اهل کاشان_ فرماندهی لشکر را بر عهده گرفت. من در طولم مدت فرماندهی او هم در جبهه بودم و کارهای مربوط به خودم را انجام می‌دادم؛ در خط مقدم یا در گردان‌های مستقر در بیابان‌ها و شب‌ها در پادگان دوکوهه برای رزمندگان اسلام سخنرانی می‌کردم.
حاج همت بزرگراه نیست
سید محمد مدنی جانباز قطع نخاعی از ایرانی‌هایی بود که به عراق مهاجرت کرده بودند، اما سال 1350 تحملشان تمام شد. از دست عراقی‌ها به ستوه آمدند، به همین خاطر به ایران برگشتند...
وی روایت می‌کند: با شروع جنگ هم بااینکه همسر و سه فرزند داشتم عِرق ایرانی بودن و حس دفاع از کشور، راهی‌ام کرد تا به جنگ بروم... وقتی به جنگ می‌رفتم در حال تحصیل بودم، بعدازاینکه براثر قطع نخاع از جنگ آمدم و مدتی که گذشت و به وضعیت جدید خو گرفتم، تحصیل را ادامه دادم و سعی کردم رشته‌ای را انتخاب کنم که نیاز به تحرک کمتری داشته باشم. تا مقطع دکتری حقوق تحصیل‌کرده‌ام و حالا هم که به لطف خدا نیاز مالی چندانی ندارم، به‌صورت مجانی مشاوره حقوقی ارائه می‌دهم.
شهید همت را ما فقط به نام یک بزرگراه می‌شناسیم؛ اما او یک موجود استثنایی بود. همه کارهایش عجیب‌وغریب بود... هیچ‌وقت از بچه‌ها جدا نمی‌شد. ما ندیدیم او خواب داشته باشد. فکر می‌کنم اگر امروز بود مشکلاتمان کمتر بود. آن‌وقت‌ها در جنگ شهید همت به ما می‌گفت سعی کنید شهید شوید. می‌گفتیم چه فرقی می‌کند؟ می‌گفت: اگر زنده بمانید سختی زیاد خواهید کشید.
شهید همت همیشه به فکر بسیجی‌ها بود. اولویت او سلامت و آسایش رزمنده‌ها بود. او خود را وقف رزمندگان می‌کرد.

زودتر از هر روز آمد خانه؛‌ اخمو و دمق. مي‌گفت ديگر برنمي‌گردد سر كار، به آن ميوه‌فروشي. آخر اوستا سرش داد زده بود. خم شد صورتش را بوسيد و آهسته صداش كرد. ابراهيم بيدار شد،‌ نشست. اوستا آمده بود هرطور شده، ناراحتي آن روز را از دل او درآورد و بَرش گرداند سر كار. اوستا مي‌گفت «صد بار اين بچه را امتحان كردم؛‌ پول زير شيشه‌ي ميز گذاشتم،‌توي دخل دم دست گذاشتم. ولي يه بار نديدم اين بچه خطا كنه.» شهید ابراهیم همت
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مريم برادران

صدای ضعیف و پر از خش خش از آن طرف بیسیم آمد می گفت فلانی رفت... فلانی هم رفت.باتری بیسیم دارد تمام می شود.من هم دیگر باشما خداحافظی می کنم.

همت که قادر به شکستن حلقه ی محاصره تیپ های تازه نفس دشمن ونجات بچه ها نبود در حالی که به زحمت سعی می کرد احساساتش را کنترل کند!!
گفت:بیسیم را قطع نکن حرف بزن! هرچه دوست داری بگو اما تماس را قطع نکن.در جواب همت بیسیم چی گفت:حاج اقا سلام ما را به امام برسان. ازقول ما به امام بگویید همانطور که گفته بودید حسین وار مقاومت کردیم .ماندیم وجنگیدیم!


بابايي،‌اگه پسر خوبي باشي،‌ امشب به دنيا مي‌آي. وگرنه،‌ من همه‌ش توي منطقه نگرانم. تا اين را گفت،‌ حالم بد شد. دكمه‌هاي لباسش را يكي در ميان بست. مهدي را به يكي از همسايه‌ها سپرد و رفتيم بيمارستان. توي راه بيش‌تر از من بي‌تابي مي‌كرد. مصطفي كه به دنيا آمد،‌ شبانه از بيمارستان آمدم خانه. دلم نيامد حالا كه ابراهيم يك شب خانه است، بيمارستان بمانم. از اتاق آمد بيرون. آن‌قدر گريه كرده بود كه توي چشم‌هاش خون افتاده بود. كنارم نشست و گفت «امشب خدا منو شرمنده كرد. وقتي حج رفته بودم،‌ توي خونه‌ي خدا چندتا آرزو كردم. يكي اين‌كه در كشوري كه نفَس امام نيست نباشم؛ حتي براي يك لحظه. بعد از خدا تو رو خواستم و دو تا پسر. براي همين، هر دوبار مي‌دونستم بچه‌مون چيه. مطمئن بودم خدا روي منو زمين نمي‌اندازه. بعدش خواستم نه اسير شم، نه جانباز؛ فقط وقتي از اولياءالله شدم، درجا شهيد شم.» شهید ابراهیم همت
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مريم برادران

حرفي نزده بودند، ولي انگار همان اشاره كافي بود. مي‌گفت «وقتي مي‌خواستم دستش را ببوسم، به محاسنم دست كشيد.» اين را كه مي‌گفت، اشك مي‌دويد توي چشم‌هاش. از پيش امام آمده بود. شهید ابراهیم همت
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مريم برادران

تا دو سه ‌ي نصفه شب هي وضو مي‌گرفت و مي‌آمد سراغ نقشه‌ها و به دقت وارسيشان مي‌كرد. يك‌وقت مي‌ديدي همان‌جا روي نقشه‌ها افتاده و خوابش برده. خودش مي‌گفت «من كيلومتري مي‌خوابم.» واقعاً همين‌طور بود. فقط وقتي راحت مي‌خوابيد كه توي جاده با ماشين مي‌رفتيم. عمليات خيبر،‌ وقتي كار ضروري داشتند،‌ رو دست نگهش مي‌داشتند. تا رهاش مي‌كردند،‌بي‌هوش مي‌شد. اين‌قدر بي‌خوابي كشيده بود. شهید ابراهیم همت
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مريم برادران

محكم و راست مي ايستاد و چشم از مهر بر نمي داشت . بي اعتنا به آن همه سرو صدا ،آرام و طولاني نماز مي خواند .توي قنوت ،دست‌هاش را از هم باز نگه مي داشت؛ همان جور كه بين دو نماز دعا ميكرد و بچه ها آمين مي گفتند. چفيه‌اش را روي صو رتش انداخته بود.توي تاريكي سنگر ،بين بچه ها نشسته بود و دعا مي خواند.كم پيش مي آمد حاجي وقتي پيدا كند و توي مراسم دعاي دسته جمعي شركت كند . پشت بي‌سيم مي خواستندش .دلمان نمي آمد از حال درش بياوريم.ولي مجبور بوديم. شهید ابراهيم همت
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مريم برادران

مادر مي‌گفت «آخه پاهات از بين مي‌ره. تو هم مثل بقيه كفش بپوش،‌ بعد برو دنبال دسته.» ابراهيم چشم‌‌هاي ميشيش را پايين مي‌انداخت و مي‌گفت «مي‌خوام براي امام حسين سينه بزنم. شما با من كاري نداشته باشين.» شهید ابراهیم همت
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مريم برادران

روز سوم عمليات بود. حاجي هم مي‌رفت خط و برمي‌گشت. آن روز،‌ نماز ظهر را به او اقتدا كرديم. سر نماز عصر،‌ يك حاج آقاي روحاني آمد. به اصرار حاجي، نماز عصر را ايشان خواند. مسئله‌ي دوم حاج آقا تمام نشده،‌ حاجي غش كرد و افتاد زمين. ضعف كرده بود و نمي‌توانست روي پا بايستد. سرم به دستش بود و مجبوري، گوشه‌ي سنگر نشسته بود. با دست ديگر بي‌سيم را گرفته بود و با بچه‌ها صحبت مي‌كرد؛‌ خبر مي‌گرفت و راهنمائي مي‌كرد. اين‌جا هم ول كن نبود. شهيد ابراهيم همت
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مريم برادران

پيشانيش از زور درد چروك افتاده بود. چهره اش در هم مچاله شده بود. انگار هر آن جمع‌تر مي‌شد. بايد عقب نشيني مي‌كرديم و حاجي نگران بود كه فرصت عقب بردن شهدا را نداشته باشيم. بچه‌ها كه شهيد مي‌شدند، چهره‌ي حاجي برافروخته‌تر مي‌شد. ولي اين كه نتوانيم شهدا را عقب ببريم، براش خيلي دردناك بود. آن شب تا صبح خيلي به حاجي فشار آمد. سعي مي‌كرد با بچه‌ها شهدا را بكشند عقب. ولي لحظه‌ي آخر، عجيب بود. حاجي نمي‌توانست از جبهه جدا شود. همه را فرستاده بود عقب. اما خودش گوشه كنار،‌دنبال بدن يكي از بچه‌ها مي‌گشت. شهید ابراهيم همت
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مريم برادران

[=B Mitra]سر سجاده نشسته بود. ابراهيم تا مي‌فهميد نمازش تمام شده،‌ مي‌آمد كنارش مي‌نشست و مي‌گفت «مادر! حالا نماز بگو، منم بلد بشم.» چهار زانو مي‌شد و دست‌هاي ابراهيم را در دستانش مي‌گرفت. نگاه‌هاي ابراهيم به لب‌هاي او خيره مي‌شد. كلام به كلام مي‌گفت و او تكرار مي‌كرد. يواش يواش،‌ چشم در چشم هم، آيه به آيه مي‌خواندند، تا اين كه او ساكت مي‌شد و ابراهيم ادامه مي‌داد. شهید ابراهیم همت
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مريم برادران

در لشــگر 27 محمـد رسـول الله "ص"
بــرادری بــود که عـادت داشـت پیشانی شهـدا را ببـوســد..
وقـتـی خـودش شهیــد شـد بچــه ها تصمیـم گرفتنـد به تلافـیِ
آن همـه محبـت ، پیشـــانی او را غـــرقِ بـوســه کننــد .
پارچـــه را که کنـــار زدنـد ، جنـازه ی بی ســر او دل همه شان
را آتـــش زد .
"شهیـــد حـــاج محمد ابراهیـــم همــت"

قصه‌ي همت،‌ بعضي صفحاتش،‌ مثل قصه‌ي خيلي‌هاي ديگر است و بعضي‌هاش فقط مال خود او است. او هم قصه‌ي به دنيا آمدنش هرچه بود،‌ مثل همه‌ي ما‌ وقتي آمد گريست. بچگي كرد. تا بزرگ شود، تسبيح تربت‌ها خورد. مدرسه رفت. حتي گاهي از معلمش كتك خورد و گاهي به دوستانش پس‌گردني زد. بعضي تابستان‌ها كار كرد. دوست داشت داروسازي بخواند،‌ ولي در كنكور قبول نشد. بعد دانش‌سرا رفت و معلمي كرد. او هم قهر و عشق،‌ هر دو،‌ را داشت. خنديد و خنداند. زندگي كرد. هم‌راه شد. رفت و گرياند. تنها چيزي كه او را در اين دو‎ْر ماندني كرد،‌ راهي بود كه به دل‌ها باز كرد و عشقي كه آفريد. قصه‌اش،‌ قصه‌ي دوستي است كه هم‌راه شد،‌ همسري است كه عشق ورزيد، پدري است كه دل كَند. قصه‌ي زندگي او گاه صفحه‌هايي دارد كه به افسانه مي‌ماند، اگر به آسمان راهي نداشته باشي. شهید ابراهیم همت
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مريم برادران

فرمان‌ده دست تكان داد. حاجي از راننده خواست بايستد. از پنجره‌ي ماشين كه نيمه‌باز بود، سلام و احوالپرسي كردند. فرمان‌ده به حاجي گفت «اين بسيجي رو هم برسونين پايگاهش.» - حالا براي چي اومده بودي اين‌جا؟‌ بسيجي به كفش‌هاش اشاره كرد و گفت «اينا ديگه داغون شده. اومده بودم اگه بشه يه جفت بگيرم، ولي انگار قسمت نبود.» حاجي دولا شد. درِ داشبورد ماشين را باز كرد و يك جفت كفش در آورد «بپوش! ببين اندازه است؟» كفش‌هاش را كند، و سريع كفش‌هايي را كه حاجي داده بود پوشيد «به! اندازه است.» خودم اين كفش‌ها را براي حاجي خريده بودم؛ از انديمشك. كفش‌هايي را كه به بسيجي‌ها مي‌دادند نمي‌پوشيد. همين امروز پنجاه جفت كفش از انبار گرفته بود. ولي راضي نشد يك جفت براي خودش بردارد. حاجي لبخندي زد و گفت «خب پات باشه.» بسيجي همين‌طور كه توي جيب‌هاش دنبال چيزي مي‌گشت گفت «حالا پولش چه‌قدر مي‌شه؟» و حاجي خيلي آرام، انگار به چيزي فكر مي‌كرد گفت «دعا كن به جون صاحبش.» شهید ابراهیم همت
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مريم برادران

رفته بود سر كمدش و با وسايلش ور مي‌رفت. هر وقت از دستم ناراحت مي‌شد اين كار را مي‌كرد، يا جانماز پهن مي‌كرد و سر جانمازش مي‌نشست. رفته بودم سر دفتر يادداشتش و نامه‌هايي را كه بچه‌ها براش نوشته بودند خوانده بودم. به قول خودش اسرارش فاش شده بود. حالا از دستم ناراحت بود. كنارم نشست و گفت «فكر نكن من اين‌قدر بالياقتم. تو منو همون‌جوري ببين كه توي زندگي مشتركمون هستم.» توي خودش جمع شد؛ انگار باري روي دوشش باشد. بعد گفت «من يه گناه بزرگي به درگاه خدا كرده‌م كه بايد با محبت اينا عذاب بكشم.» شهيد ابراهيم همت
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مريم برادران

[=#a52a2a][=114]