خاطراتی از شهید مهدی زین الدین

تب‌های اولیه

73 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

تا حالا روی آب عمل نکرده بودیم. برایمان نا آشنا بود توی جلسه ی توجیهی، با آقا مهدی بحثم شد که از این جا عملیانت نکنیم. روز هفتم عملیات، مجروح شدم. آوردندم عقب توی پست امداد، احساس کردم کسی بالای سرم است. خود مهدی بود. یک دستش را گذاشته بود روی شانه ام و یک دستش را روی پیشانیم. با صدایی که به سختی می شنیدم گفت «یادته قبل از عملیات مخالف بودی؟ عمل به تکلیف بود. کاریش نمی شد کرد. حالا دعا کن که من سر شکسته نشم.» شهید مهدی زین الدین
منبع : کتاب زین الدین

یک روز گرم تابستان ، با مهدی و چندتا از بچه های محل ، سه تا تیم شده بودیم و فوتابال بازی میکردیم . تیم مهدی یک گل عقب بود. عرق از سر و روی بچه ها می ریخت . بچه ها به مهدی پاس دادند ، او هم فرصت خوبی برای خودش فراهم کرد؛ تو همین لحطه حساس ، به یکباره مادر مهدی آمد روی تراس خانه شان که داخل کوچه بود و گفت : مهدی ، آقا مهدی ، برای ناهار نون نداریم؛ برو از سرکوچه بگیر مادر. مهدی که توپ رو نگه داشته بود ، دیگه ادامه نداد . توپ را به هم تیمی اش پاس داد و دوید به سمت نانوایی ! شهید مهدی زین الدین
منبع : یادگاران ، ص 2

وقتى فرمانده شد، تاكتيك جنگى آن قدر برايش مهم بود كه آموزش لشكر 17، بين همه ى لشكرها زبان زد شده بود. زمستان پنجاه و نه بود. با حسن باقرى، توى يك خانه مى نشستيم، خيلى رفيق بوديم. يك روز، ديدم دست جوانى را گرفته و آورده. مى گويد «اين آقا مهدى، از بچه هاى قُمه. ميرى شناسايى، با خودت ببرش. راه و چاه رو نشونش بده.» شهید مهدی زین الدین
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی

[=B Mitra]چند تا از بچه ها، كنار آب جمع شده بودند. يكيشان، براى تفريح; تيراندازى مى كرد توى آب. زين الدين سر رسيد و گفت «اين تيرها، بيت الماله. حرومش نكنين.» جواب داد «به شما چه؟» و با دست هُلش داد. زين الدين كه رفت، صادقى آمد و پرسيد «چى شده؟» بعد گفت «مى دونى كى رو هُل دادى اخوى؟» دويده بود دنبالش براى عذرخواهى كه جوابش را داده بود «مهم نيس. من فقط نهی از منکر كردم. گوش كردن و نكردنش ديگه با خودته.» شهید مهدی زین الدین
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی

ساعت ده يازده بود كه آمد، حتي لاى موهايش پر از شن بود. سفره را انداختم. گفتم «تا شروع كنى، من ليلا رو بخوابونم.» گفت «نه، صبر مى كنم با هم بخوريم.» وقتى برگشتم، ديدم كنار سفره خوابش برده. داشتم پوتين هايش را در مى آوردم كه بيدار شد. گفت «مى خواى شرمندم كنى؟» گفتم «آخه خسته اى.» گفت «نه، تازه مى خوايم با هم شام بخوريم.» شهید مهدی زین الدین
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی

نزديك عمليات بود. مى دانستم دختردار شده. يك روز ديدم سرِ پاكت نامه از جيبش زده بيرون. گفتم «اين چيه؟» گفت «عكس دخترمه.» گفتم «بده ببينمش.» گفت «خودم هنوز نديده مش.» گفتم «چرا؟» گفت «الآن موقع عملياته. مى ترسم مهرِ پدر و فرزندى كار دستم بده. باشه بعد.» شهید مهدی زین الدین
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی

يك ساعتى، كسى حرف نزد. نزديك صبح بود كه تانك هايشان، از خاك ريز ما رد شدند. ده پانزده تانك رفتند سمت گردان راوندى. ديدم اسير مى گيرند. ديدم از روى بچه ها رد مى شوند. مهمات نيروها تمام شده بود. بى سيم زدم عقب. حاج مهدى خودش آمده بود پشت سر ما. گفت «به خدا من هم اينجام. همه اينجان. بايد مقاومت كنين. از نيروى كمكى خبرى نيست. بايد حسين وار بجنگيم. يا مى ميريم، يا دشمنو عقب مى زنيم.» شهید مهدی زین الدین
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی

[=B Mitra]شاگرد مغازه ى كتاب فروشى بودم. حاج آقا گفت «مى خواهيم بريم سفر. تو شب بيا خونه مون بخواب.» بد زمستانى بود. سرد بود. زود خوابيدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فكر كردم خيالاتى شده ام. در را كه باز كردم، ديدم آقا مهدى و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند كه نرسيده خوابشان بُرد. هوا هنوز تاريك بود كه باز صدايى شنيدم. انگار كسى ناله مى كرد. از پنجره نگاه كردم، ديدم آقا مهدى توى آن سرماى دمِ صبح سجاده انداخته توى ايوان و رفته به سجده. شهید مهدی زین الدین
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی

خواهرش پيراهن برايش فرستاده بود. من هم يك شلوار خريدم، تا وقتى از منطقه آمد، با هم بپوشد. لباس ها را كه ديد، گفت «تو اين شرايط جنگى، وابسته ام مى كنين به دنيا.» گفتم «آخه يه وقتايى نبايد به دنياى ماهام سر بزنى؟» بالأخره پوشيد. وقتى آمد، دوباره همان لباس هاى كهنه تنش بود. چيزى نپرسيدم. خودش گفت «يكى از بچه هاى سپاه عقدش بود. لباس درست و حسابى نداشت.» شهید مهدی زین الدین
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی

[=B Mitra]خيلى وقت ها كه گير مى كنم، نمى دانم چه كار كنم. مى روم جلوى عكسش و مى نشينم و باهاش حرف مى زنم. انگار كه زنده باشد. بعد جوابم را مى گيرم. گاهى به خوابم مى آيد يا به خواب كس ديگر. بعضى وقت ها هم راه حلى به سرم مى زند كه قبلش اصلاً به فكرم نمى رسيد. به نظرم مى آيد انگار مهدى جوابم را داده. شهید مهدي زين الدين
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی

دو سه روز بود مى ديدم توى خودش است. پرسيدم «چته تو؟ چرا اين قدر توُهَمى؟» گفت «دلم گرفته. از خودم دل خورم. اصلاً حالم خوش نيست.» گفتم «همين جورى؟» گفت «نه. با حسن باقرى بحثم شد. داغ كردم. چه مى دونم؟ شايد باهاش بلند حرف زدم. نمى دونم. عصبانى بودم. حرف كه تموم شد فقط بهم گفت مهدى من با فرمانده هام اين جورى حرف نمى زنم كه تو با من حرف مى زنى. ديدم راست مى گه. الآن دو سه روزه. كلافه ام، يادم نميره.» شهید مهدی زین الدین
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی

بعد از شهادتش، يكى از بچه ها خوابش را ديده بود; توى مكه داشته زيارت مى كرده. يك عده هم همراهش بوده اند. گفته بود «تو اين جا چى كار مى كنى؟» جواب داده بوده «به خاطر نمازهاى اول وقتم، اين جا هم فرمانده ام.» شهید مهدی زین الدین
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی

تازه زنش را آورده بود اهواز. طبقه ى بالاى خانه ى ما مى نشستند. آفتاب نزده از خانه مى رفت بيرون. يك روز، صداى پايين آمدنش را از پله ها كه شنيدم، رفتم جلويش را گرفتم. گفتم «مهدى جان! تو ديگه عيالوارى. يك كم بيش تر مواظب خودت باش.» گفت «چى كار كنم؟ مسئوليت بچه هاى مردم گردنمه.» گفتم «لااقل توى سنگر فرمان دهيت بمون.» گفت «اگه فرمان ده نيم خيز راه بره، نيروها سينه خيز مى رن. اگه بمونه تو سنگرش كه بقيه مى رن خونه هاشون.» شهید مهدی زین الدین
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی

تازه وارد بودم. عراقى ها از بالاى تپه ديد خوبى داشتند. دستور رسيده بود كه بچه ها آفتابى نشوند. تو منطقه مى گشتم، يك جوان بيست و يكى دو ساله، با كلاه سبز بافتنى روى سرش، رفته بالاى درخت، ديده بانى مى كرد. صدايش كردم «تو خجالت نمى كشى اين همه آدمو به خطر ميندازى؟» آمد پايين و گفت «بچه تهرونى؟» گفتم «آره، چه ربطى داره؟» گفت «هيچى. خسته نباشى. تو برو استراحت كن من اين جا هستم.» هاج و واج ماندم. كفريم كرده بود. برگشتم جوابش را بدهم كه يكى از بچه هاى لشكر سر رسيد. هم ديگر را بغل كردند، خوش و بش كردند و رفتند. بعدها كه پرسيدم اين كى بود، گفتند «مهدى زين الدين.» شهید مهدی زین الدین
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی

چند تا سرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آورده اند. دو ساعت گذشته و هنوز يك سوم تريلى هم خالى نشده، عرق از سر و صورتشان مى ريزد. يك بسيجى لاغر و كم سن و سال مى آيد طرفشان. خسته نباشيدى مى گويد و مشغول مى شود. ظهر است كه كار تمام مى شود. سربازها پى فرمان ده مى گردند تا رسيد را امضا كند. همان بنده ى خدا، عرق دستش را با شلوار پاك مى كند، رسيد را مى گيرد و امضا مى كند. شهید مهدی زین الدین
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی

[=B Mitra]بالاى تپه اى كه مستقر شده بوديم، آب نبود. بايد چند تا از بچه ها، مى رفتند پايين، آب مى آوردند. دفعه ى اول، وقتى برگشتند، ديديم آقا مهدى هم همراهشان آمده. از فردا، هر روز صبح زود مى آمد. با يك دبه ى بيست ليترى آب. شهید مهدي زين الدين
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی

موقع انتخابات، مسئول صندوق بودم. سر كه بلند كردم، آقا مهدى را توى صف ديدم. تازه فرمانده لشكر شده بود. به احترامش بلند شدم. گفتم بيايد جلوى صف. نيامد، ايستاد تا نوبتش شد. موقع رفتن، تا دَمِ در دنبالش رفتم. پرسيدم «وسيله دارين؟» گفت «آره.» هر چه نگاه كردم، ماشينى آن دور و بر نديدم. رفت طرف يك موتور گازى. موقع سوار شدن، با لبخند گفت «ما ل خودم نيست. از برادرم قرض گرفتم.» شهید مهدی زین الدین
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی


در يكي از روزهاي پاييزي آبان سال 1363 زمین به آسمان باليد که پیکر مرد آسمانی را در آغوش گرفته است. آقا مهدي سردار همه خوبی ها و مهربانی ها بود که به چه گونه زنده بودن عينيت بخشید، و رمز جاودانگي را به یادگار گذاشت.
در يكي از روزهاي پاييزي آبان سال 1363 زمین به آسمان باليد که پیکر مرد آسمانی را در آغوش گرفته است. آقا مهدي سردار همه خوبی ها و مهربانی ها بود که به چه گونه زنده بودن عينيت بخشید، و رمز جاودانگي را به یادگار گذاشت. به مناسبت سالروز شهادت فرمانده دلها به بازگويي ياد و خاطرات بزرگ مردي از سا لهای عشق و ایثار برآمديم كه اغلب كساني كه آقا مهدي را شناختند و از نزديك با او همكاري داشتند، او را فرمانده دلها خوانده اند.
سردار توانمندي كه همچون مولاي خود علي بن ابي طالب(ع) از شيران روز و نيايش گران شب بود.


به هیچ وجه عضو نمی شوم
یادم هست وقتی حزب رستاخیز در حال شکل گیری بود، افراد مختلف اعم از کاسب، دانش آموز و دانش جو، کارمند و کارگر را به زور به عضویت خود در می آورد. آن زمان مهدی دانش آموز بود. یکی از نقاط مورد نظر رستاخیزی ها هم مدارس بود. آن ها به زور دانش آموزان را وادار می کردند عضو شوند.
در خرم آباد فقط دو دانش آموز عضویت این گروه را نپذیرفتند. یکی از این ها مهدی بود، یکی هم دوستش. هرچه او را تهدید و حتی تنبیه کردند، زیر بار نرفت و محکم گفت به هیچ عنوان عضو نمی شوم.
تا این که از مدرسه مرا خواستند و موضوع را با من در میان گذاشته و گفتند: «پسرت را راضی کن عضو حزب رستاخیز شود وگرنه برایش گران تمام می شود.» در جوابشان گفتم:« مگر شما شعار نمی دهید که در مملکت آزادی وجود دارد، خب این بچه دوست ندارد عضو شود، چرا می خواهید زورش کنید. این کجای آزادی است که شما از آن دم می زنید؟» وقتی دیدند من هم حرف مهدی را می زنم، به این نتیجه رسیدند او را از مدرسه اخراج کنند. آن موقع ، مهدی در ررشته ریاضی درس می خواند. با مشورت آیت الله مدتی، تغییر رشته داد و در مدرسه ی دیگری در رشته طبیعی ادامه ی تحصیل داد تا دیپلمش را گرفت. راوی: عبدالرزاق زین الدین

از دانشگاه فرانسه پذیرش گرفت

علاقه اش به درس خیلی زیاد بود. چندین بار در کنکور شرکت کرد و هر بار هم قبول می شد، اما چون رشته ی مورد نظرش نبود، نمی رفت تا این که در سال 1356 رتبه ی چهارم دانشگاه شیراز را کسب کرد.
آن زمان پدرش هنوز در تبعید بود. مهدی به دلیل اوضاع خانواده و این که می خواست چراغ مغازه ی پدرش، که به نوعی پاتوق مبارزه علیه رژیم بود خاموش نشود، انصراف خودش را از آن دانشگاه اعلام کرد. آن زمان، کمی نگران شدم و ناراحت بودم که مهدی به دانشگاه نرفته اما چون می دانستم کسی نیست که بیهوده تصمیم بگیرد، نگرانی ام برطرف شد.
در این ایام او راه پدرش، یعنی مبارزه با طاغوت را ادامه می داد و خود را درگیر این مسأله کرده بود. البته از تحصیل هم غافل نبود و تلاش می کرد راهی پیدا کند، درسش را ادامه دهد. به فکرش افتاد برود خارج. عقیده اش این بود در آن جا بهتر می شود درس خواند. اتفاقاً موفق هم شد و توانست از دانشگاهی در فرانسه پذیرش بگیرد. همه ی کارهای رفتنش انجام شده بود و فقط بلیط هواپیما مانده بود. اما به یکباره تردیدی در دلش افتاد، که برود یا نرود.
آخرش هم نتوانست با خودش کنار بیاید. رفت خدمت آیت الله جنتی و نظر ایشان را جویا شد. ایشان به مهدی گفته بود: « کشور در حال حاضر به نیروهای متعهدی مثل شما نیاز جدی دارد. شما اگر بمانی بیشتر می توانی خدمت کنی.» این صحبت آقای جنتی، او را از رفتن منصرف کرد و ماند تا جاودانه شد. راوی: مادر شهید

کشف حسن باقری

اواخر سال 1360 بود که «شهید» حسن باقری به قرارگاه عملیاتی جنوب آمد و گفت:« امروز یک نیرور به درد بخور و ارزنده کشف کردم.» پرسیدم:« کی هست این نیرویی که کشف کردی؟» گفت:« اسمش مهدی زین الدینه، سوابقش رو هم درآوردم، همه درخشان و عالی.» گفتم: « می خوای باهاش چی کار کنی؟ فکری براش داری؟ گفت:« اگه همه صلاح بدونن، می خوام اونو بفرستم تا زمینه ی عملیات بعدی رو برای ما آماده کنه.»
زمانی بود که عملیات فتح المبین در دستور کار قرار داشت و در پی طرح ریزی آن بودیم. موافقت شد و مأموریت به مهدی ابلاغ گردید.
طبق مأموریت، مهدی باید به دزفول رفته و سرپرستی تمام محورهای عملیاتی که هر کدام وظیفه ی خاصی داشتند و نیروهای اطلاعات و شناسایی شان مشغول فعالیت بودند، به عهده می گرفت.
طی این مدت که حدود شش ماه طول کشید، چند بار از اهواز به دزفول رفتیم. هر وقت به دزفول می رسیدیم، مهدی سخت مشغول کار بود. حتی گاهی به عنوان رزمنده ی ساده برای شناسایی تا عمق مواضع دشمن هم پیش می رفت.
راوی: غلام علی رشید



تمام دارایی یک فرمانده لشکر
عملیات خیبر توی سنگر بی سیم بودیم که گفت: رفته بودم قم سری به خانواده بزنم. یادم نیست زمان انتخابات مجلس بود یا ریاست جمهوری. توی ایستگاه راه آهن صندوقی گذاشته و چند نفر از بچه های سپاه هم مسئول صندوق بودند. گفتم رأی بدم، بعد برم خونه. برو بچه های صندوق منو می شناختند.
به احترام من بلند شدند و حسابی تحویلم گرفتند. وقتی رأیم رو دادم و می خواستم بیایم سمت خونه، یکی از همون برادرا اومد دنبالم و گفت: آقا مهدی، وسیله دارید یا نه؟
وقتی دید وسیله ای در کار نیست، خواست منو با وسیله ی خودش برسونه. موتور گازیم رو از کنار دیوار برداشتم و گفتم: ما از مال دنیا همین موتور گازی رو داریم، تازه همین هم مال برادرمه؟ بنده خدا باورش نمی شد مهدی زین الدین فرمانده لشکر، ماشین نداشته باشه.» راوی: قاسم عموحسینی



نامه به مسئولان سوریه
سال 1362 به همراه جمعی از فرماندهان توفیق زیارت حرم حضرت زینب(س) را پیدا کردم. زین الدین هم در آن سفر بود. آن جات از لحاظ حجاب و رعایت شئونات اسلامی وضع مناسبی نداشت و این موضوع زین الدین را آزرده خاطر کرده بود. مدام می گفت: «باید کاری کنیم. خیلی زشته، سوریه به عنوان یک کشور مسلمان، هم چین وضعی داشته باشه باید دنبال راه چاره باشیم.»
نامه ای نوشت و ابتدای آن آیه ی :«ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا بانفسهم» را آورد. بعد ضمن ابراز نارضایتی از وضع سوریه، نسبت به این که مسئولان مربوطه هیچ دغدغه ای درباره ی این موضوع ندارند، حسابی انتقاد کرد.
به او گفتم:«حالا این نامه رو می خوای به کی بدی؟» گفت:« بالاخره به یکی می دیم.»
روز آخر، وقتی خواستیم سوار هواپیما شویم، نامه را داد دست یکی از مسئولین امنیتی فرودگاه. بعد هم گفت:« ما وظیفه داریم امر به معروف و نهی از منکر کنیم. نتیجه اش دیگر ربطی به ما نداره. هر چقدر از دست مون بریاد، تلاش کنیم. راوی: غلام علی رشید

سیلی جانانه افسر عراقی

آقا مهدی برای من تعریف کرد:« یک بار برای شناسایی رفته بودم داخل خاک عراق و طوری به عمق آن ها نفوذ کردم که مثل یک نیروی عادی عراقی مشغول انجام کار شدم و کسی هم بهم شکی نکرد.
مدتی گذشت، هم خسته بودم و هم تشنه. اطراف را برانداز کردم ببینم آبی چیزی پیدا می کنم که ناخودآگاه وارد یکی از سنگرهای عراقی ها شدم و عجب سنگر پر و پیمانی هم بود. ظاهرا سنگر یکی از فرماندهان شان بود. سریع از فرصت استفاده کردم و دو تا استکان چای برای خودم ریختم. خستگی از بدنم در رفت.
هنوز چای دوم تمام نشده بود که سر و کله ی یک افسر عراقی پیدا شد. خودم را جمع و جور کردم. مواظب بودم بند را آب ندهم؛ معمولی و خونسرد افسر عراقی آمد جلو و نامردی نکرد و چک جانانه ای خواباند توی گوشم. تا چک را خوردم، مثل سربازی که تنبیهش را بخاطر آمدن به چادر فرماندهی می دانست، فورا از چادر زدم بیرون. افسر هم به عربی چیزهایی بلغور کرد که متوجه آن نشدم.
بعدا در عملیات خیبر هعمان افسر را دیدم که به اسارت درآمده بود تا مرا دید، انگار چشم هایش می خواست از حدقه بیرون بزند. حالا با خودش چه می گفت، الله اعلم.
راوی: شهید عباس علی یزدی



آرزوی همه ی ما
ما افتخار می کنیم که روزی مستقیما دست به گریبان آمریکا بشویم و امیدوار هستیم یک چنین اتفاقی بیفتد که این آرزوی همه ی ماست و از بچگی، خودمان و رزمندگان دوست داشتیم مستقیما با اسرائیل و آمریکا درگیر شویم؛ در نتیجه بزرگ ترین افتخار است که با شیطان بزرگ در دنیا بجنگیم و امیدواریم بتوانیم اگر دشمن چنین ماجراجویی کرد با او درگیر جنگ شویم.
همان طور که گفتم ما در دنیا از شهادت باکی نداریم و مانند امام حسین (ع)، رزمندگان ما قادر خواهند بود در هر کجای دنیا با جدیت با دشمنان بجنگند. این ماجراجویی هایی که دشمن می خواهد بکند، فکر می کنم چیزی جز ضرر برای خودشان نیست. در لبنان و جاهای دیگر ثابت شده که آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند، در نتیجه، در ایرانی که همه طالب شهادت هستند، فکر نمی کنم این ماجراجویی ها مؤثر باشد.
ملت ایران هم که امروز دست در گریبان قدرت های استکباری انداخته اند بدانند، پیام خون شهدا این است که مسائل نفسانی خودشان و متقی شدن شان، ان شاء الله با آن اراده ای که دارند، قادر خواهند بود در آینده ای نزدیک بردنیای استکبار ان شاءالله فایق شوند.
به امید پیروزی رزمندگان جبهه های حق علیه کفر، به امید پیروزی مردم مسلمان ایران بر نفس های خودشان و به امید پیروی کامل از دستورات امام خمینی.
مصاحبه شهید زین الدین – 1363


پیام مادر
رزمندگان عزیز! شما را قسم به خون همه ی شهیدان و این دو جگر گوشه ی من، استقامت داشته باشید و در همه ی مراحل و سختی ها ایستادگی کنید و راه این شهیدان بزرگوار را دامه دهید. نگذارید خون شان هدر برود. به این آیه توجه کنید:« الذین امنو و هاجروا و جاهدوا فی سیبل الله باموالهم و انفسهم.» مهدی واقعا همین طور بود. واقعا هجرت کرد و در راه خدا با اموال و جان خود جهاد کرد و زن و بچه ی خود را تنها گذاشت و راه خدا را دامه داد تا به لقاءالله پیوست. مهمان رسول خدا (ص) و ابا عبدالله (ع) شد. امشب او مهمان رسول خداست، چه شبی است امشب!
بشتابید رزمندگان اسلام، مانند مهدی و مجید برزمید. این دنیای فانی را واگذارید و به بهترین آقایان و سروران بهشت، یعنی حسین (ع) بپیوندید.
ای لشکر علی بن ابی طالب، هرکجا هستید پیام مادر مهدی را بشنوید: «فلا خوف علیهم و لا هم یحزنون.» خوف شما را نگیرد، هرگز محزون نشوید حرکت کنید، حرکتی حسینی حماسه سرایی کنید، هدف مقدس را دنبال کنید. از حرکت باز نایستید. مهدی و آقای او صاحب الزمان را خشنود کنید.
من آرزو می کردم کاش به تعداد رگ های بدنم پسرم داشتم و در راه اسلام می دادم و با خون های آن ها درخت اسلام را آبیاری می کردم.
خداوند به همه ی ما توفیق بدهد تا در جهت آن ها حرکت کنیم و روح پر فیض شهدای اسلام و شهدای ما را با شهدای صدر اسلام و شهیدان کربلا محشور بفرمایید.(سخنان مادر شهدای زین الدین در تشییع جنازه فرزندانش)


تدوین و ویرایش: مریم بهلولی
منابع:
یاران ناب 9 خاطرات شهید مهدی زین الدین، نشر یازهرا
شاهد یاران – شماره27- گروه مجلات شاهد
افلاکی خاکی، کنگره بزرگداشت سرلشگر پاسدار مهدی زین الدین

ظرف های شام ، دو تا بشقاب و لیوان بود و یک قابلمه ؛
رفتم سر ظرف شویی ...
گفت :
« انتخاب کن .
یا تو بشور من آب بکشم ،
یا من می شورم تو آب بکش. »
گفتم :
« مگه چقدر ظرف هست ؟ »
گفت :
« هرچی که هست . انتخاب کن ... »

سردار شهید مهدی زین الدین

قصه شجاعت و جسارت علی در آتش زدن نخلستونای حاشیه شهرِ مندلی رسیده بود به حاج‌همت.

ازم پرسید : « اون که می‏گن رفته توی شهر مندلی و عکس امام رو زده روی در و دیوار شهر کیه؟»

گفتم : « یه فرمانده گروهان از گردان کمیل به اسم علی چیت‌‏سازیان.»

گفت : « براش توی تیپ 27 یه کار دارم . »

گفتم : « حتماً می‏دونی که همدان قراره یه تیپ مستقل داشته باشه ؛ علی رو برای مسئولیت اطلاعات عملیات اون تیپ انتخاب کردم . »

همین هم شد .
علی ، جوون نوزده‌ساله ، شد فرمانده اطلاعات عملیات تیپ انصارالحسین (ع) ...

شهید حاج علی چیت سازیان به روایت سردار شهید حاج حسین همدانی

[=113]


چشمشان ڪه به مهدے افتاد،
از خوشحالے بال درآوردند...
دوره‌اش ڪردند و شروع ڪردند به شعار دادن: «فرمانده آزاده، آماده‌ایم آماده!»
هر ڪسی هم ڪه دستش به مهدے مے ‌رسید، امان نمے ‌داد؛
شروع مے ڪرد به بوسیدن...
مخمصه‌اے بود براے خودش...
خلاصه به هر سختے ‌اے ڪه بود از چنگ بچه‌هاے بسیجے خلاص شد، اما به جاے اینڪه از این همه ابراز محبت خوشحال باشد،
با چشمانے پر از اشڪ به خودش نهیب می‌زد :
«مهدے! خیال نڪنے ڪسی شدے ڪه اینا این‌قدر بهت اهمیت میدن،
تو هیچے نیستے ; تو خاڪ پاے این بسیجے ‌هایے...».

ڪتــاب 14 سردار، ص30-29