حوزهي افلاطوني متوسّط
تبهای اولیه
رودخانههايي كه به درياي نوافلاطوني ميريزند
4-1- پيش از اين ملاحظه كرديم كه چگونه آكادميهاي متوسّط و جديد به شكّاكّيت متمايل شدند، و چگونه وقتي آكادمي در زمان آنتيوخوس آسكالوني (Antiochus of Ascalon) به مذهب جزم بازگشت، اين شخص از نظرّيهي وحدت اساسي فلسفههاي افلاطوني و مشّايي حمايت كرد. بنابراين تعجّبآور نيست كه ميبينيم مذهب التقاطي يكي از خصائص مهم و عمدهي حوزهي افلاطوني متوسّط است. افلاطونيان درسهاي افلاطون را در دست نداشتند، بلكه محاورات او را كه بيشتر مورد علاقهي عامّه بود در دست داشتند، و اين امر ايجاد يك بنيادگرايي جدّي ] نسبت به فلسفهي افلاطون [ را دشوارتر ميساخت: اين طور نبود كه بنيانگذار يك وديعه و امانت فلسفي منظّم و دقيقاً منسجم به جا گذاشته باشد، كه بتواند به عنوان قاعده و قانون مذهب افلاطوني ] سينه به سينه [ منتقل شود. پس جاي تعجّب نيست كه مذهب افلاطوني متوسّط مثلاً منطق مشّائي را بپذيرد، زيرا مشّائيان اساس منطقيِ دقيقاً ساخته و پرادختهتري داشتند تا افلاطونيان.
مذهب افلاطوني ، كمتر از مذهب نوفيثاغوري، تحت تأثير علايق و تقاضاهاي ديني معاصر قرار نگرفت و نتيجه اين شد كه مذهب افلاطوني چيزهايي از مذهب نوفيثاغوري اقتباس كرد يا نطفههاي نهاني خود را تحت تأثير حوزهي نوفيثاغوري پرورانيد و بسط داد. از اينرو در مذهب افلاطوني متوسّط همان اصرار بر تعالي الهي را كه قبلاً در مذهب نوفيثاغوري ملاحظه كرديم، همراه با نظريّهي موجودات واسطه و اعتقاد به عرفان، مييابيم.
از جانب ديگر - و در اينجا نيز مذهب افلاطوني متوسّط با تمايلات معاصر همسو بود- توجّه فراواني به كار مطالعه و شرح و تفسير محاورات افلاطوني معطوف بود. (1) حاصل اين امر احترام بيشتر نسبت به شخص بنيانگذار و گفتههاي واقعي او، و در نتيجه، تمايلي به تأكيد بر اختلافات بين مذهب افلاطوني و ديگر نظامهاي فلسفي بود. بدينسان ميبينيم كه آثاري در جهت مخالفت با مشّائيان و رواقيان پديد ميآيد. اين دو حركت، كه يكي به سوي «بنيادگرايي» فلسفي متوجّه بود و ديگري به سوي مذهب التقاطي، آشكارا در كشمكش بودند، و نتيجه اين است كه مذهب افلاطوني متوسّط خصيصهي يك كلّ وحداني را نشان نميدهد: متفكّران مختلف عناصر گوناگون را به طرق مختلف در آميختند. بنابراين مذهب افلاطوني متوسّط ] از لحاظ محتواي فلسفي [ مذهب افلاطوني متوسّط است؛ يعني نشان و مُهر يك مرحلهي انتقالي را با خود دارد: تنها در مذهب نوافلاطوني است كه هر چيزي را مانند يك تركيب واقعي و آميزهي جريانها و تمايلات گوناگون ميتوان يافت. مذهب نوافلاطوني بدين ترتيب همچون درياست، كه رودخانههاي مدد رسانندهي گوناگون به آن ميريزند و آبهاي آنها سرانجام به هم ميآميزند.
1- گرايش التقاطي مذهب افلاطوني متوسّط و تمايل بنيادگرايي اين حوزه را ميتوان توأماً در فكر اودُرُس اسكندراني (Eudorus of Alexandria) (در حدود 25 ق.م) مشاهده كرد. بر طبق تئتتوس (176 ب) اودُرُس تصديق كرد كه غايت فلسفه «شبيه به خداشدن بر وفق مقدور» ( هومويوزيس ثِئوكاتاتو دوناتون ) است. به قول اودُرُس، در اين مفهوم غايت فلسفه سقراط و افلاطون و فيثاغورث با هم موافقند. اين سخن جنبهي التقاطي فكر اودُرُس و مخصوصاً تأثير فلسفه نو فيثاغوري را، كه بر طبق آن وي يك «واحدِ» (هِن) سه جنبهاي تشخيص داد، نشان ميدهد. نخست الوهيّت أعلي' است كه منبع و منشاءِ نهايي وجود است، و از او هِنِ (واحد) ناشي و صادر ميشود (همچنين موسوم است به موناس، همراه با آئوريستوس دواس = دوي نامحدود، هِن = واحد دوّم كه وجودِ تتاگمِنو = مرتّب و منظّم، است) پريتون (فوقالعاده)، فوس (نور) و غيره، آئوريستوس دواس (دوي نامحدود) كه آتاكتون (تزلزلناپذير) آرتيون (متناسب)، سكوتونْس (كوركننده از فرط روشنايي) و غيره است. امّا هر چند اودُرُس آشكارا از مذهب نوفيثاغوري متأثّر بود و تا اين اندازه التقاطي بود، ما در مييابيم كه او كتابي بر ضدّ مقالاتِ (كاته گورياي) ارسطو تصنيف كرد و بدين ترتيب «درست انديشي» (بنيادگرايي) (orthodoxy) را در مقابل گرايش التقاطي نشان ميدهد.
2- يك شخص برجستهي حوزهي افلاطوني متوسّط مولّف كتاب مشهور زندگيهاي مردان بزرگِ يوناني و رومي، پلوتارك (پلوتارخُس) خِرُنايي (Plutarch of chaeronea) است. اين مردِ نامي در حدود 45 ميلادي متولّد شد و در آتن تعليم و تربيت يافت، و در آنجا توسّط آمونيوس افلاطوني ترغيب به مطالعه در زمينهي رياضي شد. وي غالباً از رُم ديدن ميكرد و با اشخاص برجسته و مهم در اين شهر امپراتوري مناسبات و روابط دوستانه داشت. بنا بر نظر سوئيداس (2) امپراتور تراژان (ترايانوس) مقام كنسولي به وي داد و به مأموران آخِئا (3) سفارش كرد كه تمام تصميماتشان به صوابديد پلوتارك باشد. پلوتارك همچنين رئيس شوراي نامگذاري شهر زادگاه خويش شد و براي چند سالي كاهن معبد آپولون در شهر دِلف بود. پلوتارك علاوه در حالي كه ما اينجا در پايين، زير بارسنگين حالات و انفعالات بدني، هستيم، نميتوانيم هيچ پيوندي با خدا داشته باشيم مگر اينكه در فكر فلسفي به طور ضعيف با او ارتباط برقرار كنيم، چنان كه در رؤيا. امّا وقتي نفوس ما رها و آزاد شد، و به ناحيهي خالص، نامرئي و بيتغيير انتقال يافت، اين خدا راهنما و پادشاه كساني خواهد بود كه به او متّكي هستند و با اشتياق سيريناپذير به زيبايي كه زبان از سخن گفتن دربارهي آن عاجز است چشم ميدوزند.
بر زندگيها و اخلاقيّات (Moralia) شرحهايي بر آثار افلاطوني (مثلاً پلاتونيكا زِتِماتا: مسائل افلاطوني)، كتابهايي بر ضدّ رواقيان و اپيكوريان (مثلاً در مخالفت با رواقيان و درست نيست كه زيستن بايد توأم با لذّت بر طبق نظر اپيكور باشد)، آثاري دربارهي روانشناسي و ستارهشناسي، دربارهي علم اخلاق و دربارهي سياست نوشت. به اينها بايد تصنيفات راجع به زندگي خانوادگي، راجع به تعليم و تربيت و راجع به دين (مثلاً دربارهي تأديب و تنبيه تدريجي از سوي خداوند و دربارهي ترس از خدا) را افزود. تعدادي از آثاري كه زيرنام وي به شمار آمده است نوشتهي پلوتارك نيست (مثلاً پلاكيتا (4) و دربارهي قسمت و سرنوشت).
فكر پلوتارك از لحاظ خصيصه قطعاً التقاطي است، زيرا نه تنها تحت تأثير افلاطون بلكه، همچنين تحت تأثير مشّاييان، رواقيان و مخصوصاً فيثاغوريان جديد است. به علاوه در حالي كه از يك سو شكّاكيّت آكادميهاي متوسّط و جديد وي را به قبول و اقتباس طرز تلقّيِ تا اندازهاي مبني بر بدگماني و بياعتمادي نسبت به تفكّر نظري و مخالفت و تقابل شديد و قوي با خرافات و موهوم پرستي كشانيد (شايد اين نكتهي اخير بيشتر به سبب ميل او به تصوّر و مفهوم خالصتري دربارهي الوهيّت باشد)، اعتقاد به نبّوت و «وحي» و «الهام» را با آن تركيب كرد. او از يك شهود مستقيم يا تماس با « متعالي » (Transcendental) سخن ميگويد، كه بيشك به همواركردن راه براي نظريّهي فلوطيني خلسه (ecstasy) كمك كرد. (5)
[=Century Gothic]پلوتارك متوجّه تصوّر و مفهوم خالصتري دربارهي خدا بود. « در حالي كه ما اينجا در پايين، زير بارسنگين حالات و انفعالات بدني، هستيم، نميتوانيم هيچ پيوندي با خدا داشته باشيم مگر اينكه در فكر فلسفي به طور ضعيف با او ارتباط برقرار كنيم، چنان كه در رؤيا. امّا وقتي نفوس ما رها و آزاد شد، و به ناحيهي خالص، نامرئي و بيتغيير انتقال يافت، اين خدا راهنما و پادشاه كساني خواهد بود كه به او متّكي هستند و با اشتياق سيريناپذير به زيبايي كه زبان از سخن گفتن دربارهي آن عاجز است چشم ميدوزند.» (6) اين آرمان و تمايل براي تصوّر و مفهوم خالصتري دربارهي خدا وي را به انكار اينكه خدا موجد و مبدأ شرّ است رهنمون شد. بايد علّت ديگري براي شرّ در عالَم جستجو كرد، و اين را پلوتارك در «نفس عالَم» يافت. فرض او بر اين است كه اين نفس علّت شرّ و نقص در عالَم است و در مقابل خدا به عنوان «خير» محض قرار گرفته است، و به اين ترتيب ثنوّيتي. از دو اصل خير و شرّ قائل شده است. اما اصل شرّ در آفرينش ظاهراً از طريق بهرهمندي از عقل يا پُرشدن از آن، كه صادري از الوهيّت است، « نفس عالَم » الهي شده است. بنابراين « نفس عالَم » عاري از عقل و هماهنگي نيست، امّا از سوي ديگر به عنوان اصل شرّ به فعل خود ادامه ميدهد و بدين ترتيب ثنويّت مورد اعتقاد است.
چون خدا از هر مسئوليّتي نسبت به شرّ مبرّا و از عالَم بسي برتر و رفيعتر است، طبيعي است كه پلوتارك موجودات واسطهاي مادون خدا را داخل كند. بدين ترتيب وي خدايان ستارهاي را پذيرفت و در وضع و فرض تعدادي «ارواح و فرشتگان» كه حلقهي ارتباط بين خدا و انسان را تشكيل ميدهند. از كسنوكراتسِ و پوزيدونيوس پيروي كرد. بعضي از اينها به خدا شبيهترند، برخي ديگر مشوب به شرّ عالَم سفلي هستند. (7) مراسم و شعائر غريب و نامعقول، قربانيهاي وحشيانه و زشت واقعاً به ديوان و شياطين پليد و خبيث تقديم ميشوند. فرشتگان و اوراح پاك و نيك وسايل و ابزار عنايت الهي هستند (كه پلوتارك بر آن تأكيد بسيار ميكرد). پلوتارك، چنان كه قبلاً ذكر كردهام، خود را دشمن خرافات معرّفي ميكرد و اساطيري را كه شايسته و سزاوار خدا نيست محكوم ميساخت (مانند پوزيدونيوس ، كه يك الهيّات سه بخشي تشخيص داد)؛ امّا اين امر مانع از نشان دادنِ همدليِ قابل ملاحظهاي نسبت به دين عامّه نبود. بدينگونه بر طبق نظر او اديان گوناگون بشر همگي خداي واحد راتحت نامهاي مختلف ميپرستند، و وي از تفسير رمزي و تمثيلي، به منظور توجيه عقايد عامّه استفاده ميكرد. براي نمونه، در كتاب خود به نام دربارهي ايزيس و اُزيريس ، (De Iside et Osiride) ميكوشد تا نشان دهد كه اُزيريس نماينده و بيانگر اصل خير است و تروفون (Tryphon) نماينده و بيانگر اصل شرّ، و حال آنكه ايزيس نمايندهي مادّه است، كه درنظر پلوتارك شرّ نيست بلكه، هر چند فينفسه خنثي است، عشق و گرايش طبيعي به «خير» دارد.
روانشناسي پلوتارك دلايل و شواهد مفاهيم اساطيري و تخيّلي منشأ نفس و رابطهي آن را با ارواح و فرشتگان، كه لازم نيست در آنها وارد شويم. به دست ميدهد. امّا كسي ممكن است ثنويّتِ ادّعا شده بين نفس (پسوخه) و عقل (نوس) را، كه بر ثنويّت نفس - بدن اضافه شده است، متذكّر شود. درست همان طور كه نفس (پسوخه) بهتر و الهيتر از بدن است، همين طور هم عقل (نوس) بهتر و الهيتر از نفس است، زيرا كه نفس تابع و دستخوش انفعالات و شهوات است، امّا عقل در انسان «فرشته» و عنصري است كه بايد حكومت كند. پلوتارك فناناپذيري را تصديق و اثبات كرد و سعادت بعد از اين زندگي را شرح داد، كه در آن نفس نه تنها به معرفت حقيقت نائل ميشود بلكه همچنين بار ديگر از مصاحبت بستگان و دوستان برخوردار ميگردد. (8) فيلسوف در علم اخلاقش به وضوح تحت تأثير سنّت مشّايي بود، زيرا نياز نيل به حدّ وسط نيكبختي را كه بين هيپربوله (افراط، زيادهروي) و اِليپسيس (تفريط، نقصان) است مورد تأكيد قرار ميدهد. خلاصي و رهايي از انفعالات و عواطف نه ممكن است و نه مطلوب؛ هدف ما بايد اعتدال و حدّ وسط طلايي باشد. امّا پلوتارك در جايز دانستن خودكشي از رواقيان پيروي ميكند، و نيز تحت تأثير نظريّهي جهان وطني آنان بود، مخصوصاً [=Century Gothic] [=Century Gothic] [=Century Gothic]تأكيد مشابهي بر تعالي الهي، همراه با قبول خدايان فرورين و ارواح و فرشتگان و همچنين نسبت دادنِ شرّ به مادّه، نزد ماكسيموس صوري (در حدود 180 ميلادي) ديده ميشود. ماكسيموس از ديدار خداي متعال سخن ميگويد. «تو فقط وقتي او را به نحو كامل خواهي ديد كه او تو را، هنگام پيري يا مرگ، بخواند، امّا تا آن زمان ممكن است رؤيت زودگذر آن زيبايي كه چشم نديده و زبان از شرح آن عاجز است دست دهد، اگر پردهها و پوششهايي كه شكوه و جلال و درخشندگي و تشعشع او را پنهان ميكند دريده شود. اما تو او را با تقديم دعاهاي بيهوده عبث براي امور و اشياءِ دنيوي و زميني كه به دنياي تصادف تعلّق دارد يا كوشش انساني به دست تواند آمد بيحُرمت مساز، چيزهايي كه براي آنها شايستگي و استحقاق هست به دعا نياز ندارند و چيزهايي كه ناشايستهاند به دست نخواهد آمد. تنها دعايي كه اجابت ميشود دعا براي خير و نيكي، صلح، و اميد هنگام مرگ است.» [=Century Gothic] [=Century Gothic]
[=Century Gothic] وقتي زيرپرتو تجربهاش از امپراتوري رومي ديده شود. حاكم نمايندهي خداست.
عالَم در زمان خلق شده است، زيرا اين امر به واسطهي اصل تقدّم نفس بر بدن و تقدّم خدا نسبت به جهان ضروري است. (9) پنج عنصر (با اثير) و پنج عالَم وجود دارد. (10)
3- آلبينوس (Albinus) (در حدود قرن دوّم ميلادي)، شاگرد گائيوس (Gaius) افلاطوني متوسّط، خداي نخستين ( پروتوس ثئوس )، عقل ( نوس ) و نفس ( پسوخه ) را از يكديگر متمايز ساخت. خداي نخستين نامتحّرك است ( ارسطو ) امّا محرّك نيست، و به نظر ميرسد كه با خداي آسمان بر اين (هوپرورانيوس ثئوس) يكي باشد. خداي نخستين مستقيماً عمل نميكند - زيرا او نامتحرّك است. امّا محرّك نيست - بلكه به واسطهي نوس يا « عقل عالَم » عمل ميكند. (11) بين خدا و عالَم خدايان ستارهاي و ديگر خدايان (هوي گِنتوي ثئوي: دربارهي خدايان مخلوق) هستند. مُثُل افلاطوني به عنوان علم جاويد خدا تلقّي شدهاند و الگوها يا علل نمونهايِ اشياء هستند: انواعِ (اَيده) ارسطويي به حكم آنكه رو گرفتهاي آنها هستند از آنها متابعت ميكنند. (12) مفهوم خداي نامتحّرك كه به عنوان علّت فاعلي عمل نميكند البتّه در اصلْ ارسطويي است، اگر چه عناصري از مفهوم خدا بسط و توسعهي نظريّهي افلاطوني است، مثلاً انتقال مُثُل به علم خدا، نظريّهاي كه ما قبلاً در مذهب فيثاغوري جديد به آن برخورديم. آلبينوس همچنين از ترفيع تدريجي به سوي خدا از طريق درجات گوناگون زيبايي، عروج پيشنهاد شده در مهماني افلاطون، استفاده ميكند، در حالي كه مفهوم «نفس عالَم» آشكارا با تيمائوس مرتبط است. (13) در اين تركيب عناصر افلاطوني و ارسطويي آلبينوس ، مانند نومنيوس فيثاغوري ، به آماده ساختن راه براي مذهب نوافلاطوني كمك كرد. همچنين تمايزي كه او ميان خداي نخستين، عقل و نفس قائل است گام مستقيمي در طريق تمايز نوافلاطونيِ واحد (توهِن)، عقل (نوس) و نفس (پسوخه) بود. (آلبينوس در روانشناسي و علم اخلاقي خود عناصر افلاطوني، ارسطويي و رواقي را تركيب كرد، مثلاً هِگِمونيكون (مدّبر) رواقي را با لوگيستيكون (خردمند) افلاطوني يكي گرفت، پاثِتيكون (منفعل) ارسطويي را در مقابل لوگيستيكون قرار داد، با افلاطون ثوميكون (غيور) (ثومواَيدِس: شجاعت افلاطوني) و اپيثومِتيكون (شهوت) را فرق نهاد، از اويكيوزيسِ (معاشرت) رواقي استفاده كرد، غايت اخلاق را غايت افلاطونيِ «شبيه به خداشدن بر وفق مقدور» اِعلام كرد، به پيروي از رواقيان فرونزيس (بصيرت) را نخستين فضيلت از فضايل اصلي ميدانست و به پيروي از افلاطون عدالت (ديكايوزونه) را فضيلت كلّي ميشمرد، با «بي قيديِ» رواقي مخالفت و از «اعتدال گراييِ» افلاطوني - ارسطويي جانبداري ميكرد. به تمام معني يك التقاطي بود!)
4- در ميان ديگر افلاطونيان متوسّط ميتوانيم آپوليوس (Apuleius) (متولّد در حدود 125 ميلادي)، آتيكوس (در حدود 176 ميلاديِ) سلسوس (Celsus) و ماكسيموس صوري (14) (در حدود 180 ميلادي) را ذكر كنيم. آتيكوس سنّت بنيادگرايي افلاطوني را در مقابل گرايش التقاطي، چنان كه نزد آلبينوس مشاهده كرديم، بيشتر نشان ميدهد. بدينگونه وي ارسطو را سرزنش ميكند كه عنايت الهي را مورد غفلت قرار داده و ازلّيت عالَم را تعليم كرده و فناناپذيري را منكر شده يا آن را صريحاً بيان نكرده است. امّا وي ظاهراً تحت تأثير نظريّهي رواقي بود، چنان كه بر دروني بودنِ خدا (Divine Immance) تأكيد ميكند و بر كافي بودن فضيلت اصرار ميورزد، در مقابل نظرّيهي مشّايي كه كالاي مادّي و خارجي را براي نيكبختي لازم ميشمرد. وي طبيعتاً به مُثُل افلاطوني معتقد بود، امّا، به سبب ويژگي زمان خويش، آنها را افكار يا انديشههاي خدا ميخواند. به علاوه او دميورژتيمائوس را با صورت يا مثال «خير» يكي ميگرفت، و نفس بد و شرير را به مادّه به عنوان اصل و مبدأ آن نسبت ميداد.
[=Century Gothic]سلسوس براي ما به عنوان يك مخالف مصمّم مسيحيّت بسيار معروف است: ما با محتواي كتاب او به نام كلام حقيقت ( آلِثسِ لوگوس ) (نوشته شده در حدود 179 ميلادي) از طريق پاسخ اُريِگن (Origen) به آن آشناييم. وي بر تعالي مطلق خدا تأكيد ميكرد و جايز نميشمرد كه كار خدا جسماني و بدني باشد. براي پُر كردن فاصله و شكاف بين خدا و عالَم وي قائل به «ارواح» و فرشتگان و قهرمانان بود و عقيده داشت كه عنايت الهي جهان را همچون متعلّق و موضوع خود دارد و آن طور كه مسيحيان معتقدند، انسان مدارانه نيست.
[=Century Gothic]تأكيد مشابهي بر تعالي الهي، همراه با قبول خدايان فرورين و ارواح و فرشتگان و همچنين نسبت دادنِ شرّ به مادّه، نزد ماكسيموس صوري (در حدود 180 ميلادي) ديده ميشود. ماكسيموس از ديدار خداي متعال سخن ميگويد. «تو فقط وقتي او را به نحو كامل خواهي ديد كه او تو را، هنگام پيري يا مرگ، بخواند، امّا تا آن زمان ممكن است رؤيت زودگذر آن زيبايي كه چشم نديده و زبان از شرح آن عاجز است دست دهد، اگر پردهها و پوششهايي كه شكوه و جلال و درخشندگي و تشعشع او را پنهان ميكند دريده شود. اما تو او را با تقديم دعاهاي بيهوده عبث براي امور و اشياءِ دنيوي و زميني كه به دنياي تصادف تعلّق دارد يا كوشش انساني به دست تواند آمد بيحُرمت مساز، چيزهايي كه براي آنها شايستگي و استحقاق هست به دعا نياز ندارند و چيزهايي كه ناشايستهاند به دست نخواهد آمد. تنها دعايي كه اجابت ميشود دعا براي خير و نيكي، صلح، و اميد هنگام مرگ است.» (15) فرشتگان خدمتگزاران خدا و مدد كاران آدميان هستند؛ «سه بار ده هزار ] فرشته [ ، غيرفاني، وزيران زئوس ، بر زمين پُرثمر و بارور موكّلند. (16)
کانون ايرانی پژوهشگران فلسفه و حکمت
پانوشتها
1. ترتيب چهار بخشي محاورات افلاطوني متعلّق به تراسولوس (Thrasyllus) ، منجّم دربار تيبريوس (Tiberius) ، بود كه به حوزهي افلاطوني ملحق شد.
2. سوئيداس (Suidas) (قرن دهم ميلادي)، پلوتارخوس.
3. Achaea : كشوري در يونان باستان در شمال پلوپونز كه به دوازده شهر تقسيم ميشد. - م.
4. Placita (اصول يا مبادي).
5. دربارهي ايزيس و اُزيريس ، 77.
6. دربارهي ايزيس و اُزيريس ، 78.
7. دربارهي ايزيس و اُزيريس ، 26.
8. لذّتآورتر از آنچه مورد نظر اپيكور است نميتوان زندگي كرد، 28 به بعد؛ دربارهي انتقام به تأخير افتادهي ارادهي الهي ، 18.
9. دربارهي خلق نفس در محاورهي تيمائوس، 4 به بعد.
10. دربارهي غيبگوييها ، 32 به بعد؛ رجوع كنيد به افلاطون، تيمائوس ، 31 الف ب، 34 ب، 55 ج د، كه در آنجا افلاطون فقط يك عالّم را اختيار ميكند.
11. تعليماتي ، 164، 21 به بعد.
12. تعليماتي ، 163،164 به بعد.
13. تعليماتي ، 169، 26 به بعد.
14. Maximus of Tyre (تورياتير شهري در فنيقيه كه در سه قرن ق.م. بنا شده و امروزه صور ناميده ميشود. - م.
15. رسالات ، 17، 11: 11، 2و 7.
16. رسالات ، 14، 8. [=Century Gothic]