تشرف جوان عاشق

تب‌های اولیه

11 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
تشرف جوان عاشق

يکى از وسائل ارتباط با حضرت بقيّة اللّه (عليه السّلام) اين است که انسان عشق ومحبّت آن حضرت را در دل ايجاد کند وهمه روزه دقائق يا ساعاتى با آن حضرت به گفتگو بنشيند.

يکى از علماء ودانشمندان معاصر که در اصفهان منبر رفته بود وسرگذشت منبر خود را در مسجد گوهرشاد مشهد در نوارى نقل فرموده بود، قصّه جوان عاشقى را متذکّر مى شود که مطلب ما را تاءييد مى نمايد.

او در ضمن سخنرانى بسيار پرشورى که درباره مقام والاى حضرت بقيّة اللّه روحى وارواح العالمين له الفداء وعشق وعلاقه به آن حضرت داشته مى گويد:
من در اين راه تجربه هائى دارم، امشب مى خواهم يکى از آنها را حضور محترم جوانان عزيز مجلس بگويم.
نه آنکه فکر کنيد من به پيرمردها بى اخلاصم، نه، اينطور نيست، ولى جوانها زودتر به ميدان محبّت وارد مى شوند ووقتى هم وارد شدند دو منزل يکى مى روند.
آنها همان گونه که نيروى مزاجيشان قويتر از سالخورده ها است، نيروى روحيشان وقتى در راه محبّت افتاد سريعتر حرکت مى کند.
آنها از يورش به پرش واز پرش به جهش مى افتند وزود به مقصد مى رسند.
اين است که من دوست مى دارم، حتّى المقدور با عزيزان جوان بيشتر حرف بزنم.
يک ماه رمضان در مشهد مقدّس تصميم گرفتم، درباره امام زمان (عليه السّلام) سخن بگويم.
شبهاى اوّل رمضان مواظب مستمعين مجلس بودم که ببينم پاى منبرم چه کسانى خوب به مطالب من گوش مى دهند وچه کسانى از آنها خوششان مى آيد وچه کسانى کسل وبى اعتناى به مطالب من هستند.
ديدم جوانى پاى منبر من مى آيد ولى شبهاى اوّل آن دورها نشسته بود وشبهاى ديگر نزديک ونزديکتر مى شد تا آنکه از شبهاى پنجم وششم پاى منبر مى نشست واز همه مستمعين زودتر مى آمد وبراى خود جا مى گرفت.
وقتى من منبر مى رفتم او محو ومات ما بود.
من از حضرت ولى عصر (عليه السّلام) حرف مى زدم که البتّه شبهاى اوّل مقدارى علمى بود ولى کم کم مطالب از علمى به ذوقى واز مقال به حال افتاد.
وقتى من با يکى دو کلمه با حال حرف زدم ديدم، اين جوان منقلب شد، آنچنان انقلابى داشت که نسبت به تمام جمعيّت ممتاز بود.
يک حال عجيبى، که با فرياد، يا صاحب الزّمان مى گفت واشک مى ريخت وگاهى به خود مى پيچيد ومعلوم بود که او در جذبه مختصرى افتاده است.
جذبه او در من تاءثير مى کرد، وقتى جذبه او در من اثر مى گذاشت حال من بيشتر مى شد، من هم بى دريغ اشعار عاشقانه وکلمات پرسوزى از زبانم بيرون مى آمد ومجلس منقلب مى شد.
اين حالات اشتداد پيدا مى کرد، تا آن شبهاى آخرى که من راجع به وظايف شيعه ومحبّت به حضرت ولى عصر (عليه السّلام) حرف مى زدم ومى گفتم:
که بايد او را دوست بداريم ودر زمان غيبت چه بايد بکنيم.
آن جوان به خود مى پيچيد ونعره هاى سوزنده عاشقانه اى که از دل بلند مى شد با فرياد يا صاحب الزّمان، يا صاحب الزّمان مى کشيد که ما هم منقلب مى شديم.
در نظرم هست که يک شب اين اشعار را مى خواندم:

دارنده جهان مولى انس وجان يا صاحب الزّمان، الغوث والامان

او مثل باران اشک مى ريخت، مثل زن جوان مرده داد مى زد وصعقه اى که دراويش دروغى در حلقه هاى ذکرشان مى زنند وخود را به زمين مى اندازند در اينجا حقيقت داشت.

او مى سوخت واشک مى ريخت وبه حال ضعف مى افتاد ومرا سخت منقلب مى کرد.
انقلاب من هم طبعا جمعيّت را منقلب مى کرد.
ضمنا جمعيّت هم از اين تعداد که در اينجا هست اگر بيشتر نبود کمتر هم نبود.
يعنى تمام فضاى مسجد گوهرشاد وچهار ايوانش پر از جمعيّت بود لا اقل پنج هزار نفر در آن مجلس نشسته بودند گاهى مى ديدم دو هزار ناله بلند است.
از اين گوشه مسجد يا صاحب الزّمان، از آن گوشه مسجد يا صاحب الزّمان گفته مى شد ومجلس حال عجيبى داشت.
بالاخره ماه مبارک رمضان گذشت، منبرهاى من هم تمام شد.
امّا من تصميم گرفتم که آن جوان را پيدا کنم.
زيرا همان طورى که شما مشترى خوبتان را دوست مى داريد ما منبريها هم مستمع با حالمان را دوست مى داريم.
خلاصه من به او دل بسته بودم.
آرى من شيفته وفريفته وعاشق دلسوخته آن کسى هستم که عقب امام زمان (عليه السّلام) برود.
من عاشقِ عاشق امام زمانم، عاشق محبّ امام زمانم، بالاخره از اين طرف وآن طرف واز اطرافيانم سؤال کردم که:
آن جوان کِه بود وچه شد وآدرسش؟ کجا است؟ معلوم شد که او نيم باب دکّان عطّارى در فلان محلّه مشهد دارد، من حرکت کردم ورفتم به در همان مغازه به سراغ اين جوان.
ديدم دکان بسته است، از همسايه ها پرسيدم يک جوانى با اين خصوصيّت در اينجا است؟ آنها جواب مثبت دادند واسمش را به من گفتند.
گفتم:
او کجا است؟ آنها به من گفتند:
او بعد از ماه رمضان دو سه روز مغازه را باز کرد ولى حالش يک طور ديگرى شده بود ويک هفته است مغازه را تعطيل کرده وما نمى دانيم او کجا است!! (جوانها خوب دقّت کنيد اين سرگذشتى است که من بلاواسطه براى شماها نقل مى کنم).
بالاخره بعد از حدود سى روز در خيابان تهران، در مشهد که منزل من هم همانجا بود، وقتى از منزل بيرون آمدم اين جوان به من رسيد. امّا چه جور؟ لاغر شده، رنگش زرد وزار شده، گونه هايش فرو رفته، فقط پوست واستخوانى از او باقى مانده است!! وقتى به من رسيد اشکش جارى شد ونام مرا مى برد ومى گفت:
خدا پدرت را بيامرزد خدا به تو طول عمر بدهد، هى گريه مى کند وصورت وشانه هاى مرا مى بوسد. دست مرا گرفته وبا فشار مى خواست ببوسد!! به او گفتم:
چى شده بابا جان چيه؟ او با گريه وناله مى گفت:
خدا پدرت را بيامرزد، خدا تو را طول عمر بدهد، وهى دعاء مى کرد وگريه مى کرد ومى گفت:
راه را به من نشان دادى، مرا به راه انداختى، الحمدللّه والمنّه به منزل رسيدم، به مقصود رسيدم، خدا باباتُ بيامرزه!! آن وقت بنا کرد به گفتن.
قصّه اش را نقل کرد.
وحالا گريه مى کند ومثل ابر بهار اشک مى ريزد.
(شما توى دنده محبّت حتّى محبتّهاى مجازى هم نيافته ايد. اگر در محبّتها وعشقهاى مجازى مختصر سيرى کرده بوديد مى فهميديد من چه مى گويم، در او يک حالى پيدا شده بود که وقتى اسم محبوب را مى برد بدنش مى لرزيد.) بالاخره گفت:
شما در آن شبهاى ماه رمضان دل ما را آتش زديد دلم از جا کنده شد.
عشق به امام زمان (عليه السّلام) پيدا کردم.
همانطور بود که شما مى گفتيد.
دل در گذشته به کلّى متوجّه آن حضرت نبود.
اين هم که درست نيست.
کم کم دل من تکان خورد ورفته رفته علاقه پيدا کردم که او را ببينم.
ولى در فراقش التهاب واشتعال قلبى در سينه ام پيدا شد، بطورى که شبهاى آخر، وقتى يا صاحب الزّمان مى گفتم بدنم مى لرزيد! دلم نمى خواست بخوابم! دلم نمى خواست چيزى بخورم، فقط دلم مى خواست بگويم يا صاحب الزّمان وبروم به دنبالش تا او را پيدا کنم.
وقتى ماه رمضان تمام شد رفتم تا مغازه را باز کنم ديدم دل به کسب وکار ندارم! دلم فقط به يک نقطه متوجّه است واز غير او منصرف است! دلم مى خواهد دلدار را ببينم! با کسب وکار، کارى ندارم! دلم مى خواهد محبوبم را ببينم به زندگى علاقه اى ندارم، به خوراک وپوشاک علاقه ندارم! ديگر دلم نمى خواهد با مشترى حرف بزنم! ديگر دلم نمى خواهد در مغازه بنشينم! دلم مى خواهد اين طرف وآن طرف بروم تا به محبوب ماه پيکر برسم! از دکان دست برداشتم وآن را بستم ورفتم به دامن کوه، کوهسنگى.
(اين کوهى است که در مقابل قبله مشهد واقع شده وآن وقت نيم فرسخ با مشهد فاصله داشت ولى حالا جزء شهر مشهد شده است).
آن زمانها بيابان بود، من رفتم در آن بيابان، روزها در آفتاب وشبها در مهتاب هى داد مى زدم:
محبوبم کجائى؟ عزيز دلم کجائى؟ آقاى مهربانم کجائى؟ ليت شعرى اين استقرّت بک النوى (به همين مضامين) عزيز على ان ارى الخلق ولاترى.
آن بلبل مستيم که دور از گل رويت اين گلشن نيلوفرى آمد قفس ما...

(آقاجان، عزيز دل) هى ناله کردم.
(اينجا اشک مى ريخت وگاهى هم دستهايش را مى گذاشت روى شانه من سرش را مى گذاشت روى دوش من).
مى گفت:
آنجا گريه کردم، سوختم، آنجا زار زدم، خدا پدرت را بيامرزد، عاقبت روى آتش دلم آب وصال ريختند، عاقبت محبوبم را ديدم، عاقبت سر به پايش نهادم، (آن وقت شروع کرد به گفتن چيزهائى که من نمى توانم بگويم، نبايد هم بگويم).
وقتى گريه هايش را تمام کرد ديدم صورت مرا بوسيد وگفت:
خداحافظ...
من يک هفته ديگر بيشتر زنده نيستم! گفتم:
چرا؟ گفت:
به مطلبم رسيدم! به مقصودم رسيدم! صورتم به پاى يار ودلدارم نهاده شد! ترسيدم که بيشتر در دنيا بمانم اين قلب روشن من باز تاريک شود.
اين روح پاک، دوباره آلوده شود! لذا درخواست مرگ کردم، آقا پذيرفتند! خداحافظت، ما رفتيم تو را به خدا سپرديم مرا دعاء کرد وآن جوان پس از شش يا هفت روز ديگر از دنيا رفت.
حالا جوانها، شما نااميد نباشيد، او با شما فرقى نداشت، او با امام زمان (عليه السّلام) قوم وخويشى نداشت که شماها بيگانه باشيد.
دل پاک مى خواهند، دل بدهيد ببينيد به شما توجّه مى کنند يا نه.
بنماى رخ، که خلقى، واله شوند وحيران مولاجان، آقاجان، بگشاى لب، که فرياد، از مرد وزن برآيد...
(قربان لبهايت بروم).
بيا سخن بگو با جوانهاى ما، که گوش مى دهند به کلامت، يابن العسکرى. از زبان هر که عاشق است مى گويم:

از حسرت دهانت، جانها به لب رسيده
کى درد دردمندان، از آن دهن برآيد
بگشاى تربت ما، بعد از وفات وبنگر

کز آتش فراقت، دود از کفن برآيد





دلمون خوشه زندگی می کنیم!! دلمون خوشه به نظر خودمون امام داریم و ازمون راضیه.....

هی روزگااااااااااااااااااااااااااااار

امامن دوست دارم عاشق امام زمان روحی له الفدابشوم
واوراببینم وازاودرخواست کنم که مرایاری کندوازخدابرایم طول عمرباعزتبخواهد
تابتوانم به اوخدمت کنم وخودسازی کنم وبه اندازه ی قدرتم اودرراه آماده سازی حکومت جهانی یاری کنم تاوظیفه ام راانجام داده باشم (درست مثل اون زنبورعسلی که برروی آتش نمرودآب می ریخت تابه خلیل الله یاری کند)نه اینکه بدردنخوربیفتم وبمیرم

morteza313;235894 نوشت:
امامن دوست دارم عاشق امام زمان روحی له الفدابشوم
واوراببینم وازاودرخواست کنم که مرایاری کندوازخدابرایم طول عمرباعزتبخواهد
تابتوانم به اوخدمت کنم وخودسازی کنم وبه اندازه ی قدرتم اودرراه آماده سازی حکومت جهانی یاری کنم تاوظیفه ام راانجام داده باشم (درست مثل اون زنبورعسلی که برروی آتش نمرودآب می ریخت تابه خلیل الله یاری کند)نه اینکه بدردنخوربیفتم وبمیرم

قربان امام زمان شوم که بین شیعیان خودشون هم غریبند!
به داستان زیر توجه کنید:
مرحوم حاج محمد علی فشندی می‌گوید: در مسجد مقدس جمکران، اعمال را بجا آورده بودم و با همسرم می‌رفتم. دیدم آقایی نورانی داخل صحن شده‌اند و قصد دارند به طرف مسجد بروند. با خود گفتم این سید نورانی در این هوای گرم تابستان از راه رسیده و تشنه است، ظرف آبی به ایشان دادم. پس از آشامیدن ظرف آب را پس دادند. گفتم: آقا شما دعا کنید و فرج امام عصر عج الله تعالی فرجه الشریف را از خداوند بخواهید تا امر ظهور نزدیک شود. ایشان فرمودند:
« شیعیان ما، به اندازه‌ی آب خوردنی ما را نمی‌خواهند ‍! اگر ما را بخواهند، دعا کنند و فرج ما می‌رسد ! »

یکی از علمای وارسته و برجسته‌ي نجف به کربلای معلی مشرف می‌شود و در حرم مطهر سیدالشهدا علیه‌السلام به محضر حضرت مهدی علیه‌السلام شرفیاب می‌گردد. امام به او می‌فرمایند:
فلانی، ببین این مردم به فکر من نیستند و برای فرج من دعا نمی‌کنند !
سپس حضرت تصوف ولایتی می‌فرمایند و آن عالم خواسته های مردم را می‌شنود که هر کدام برای حوائج خصوصی خود دعا می‌کنند. امام می‌فرمایند:
شنیدی ؟! حتی یک نفر از زائران نگفت‌ : خدایا فرج مهدی علیه‌السلام را برسان !

يا صاحب الزمان .يا صاحب الزمان .ادركني ادركني ادركني.
خددددددددددددددددددددددددددددددددددددداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
چرا ما دلمون اينقدر سخته؟ يا الله.

از دوستان میخوام که در این تایپیک شرکت کنند و تشرف های زیبا (گرچه همه زیبا هستند) رو بنویسند تا ما هم فیض ببریم!
هرکی موافقه ... بسم الله
در پناه مهدی عج

[="SeaGreen"][="Century Gothic"]عالم ربانی میرزا حسن آشتیانی، که از جمله شاگردان فاضل شیخ انصاری(ره) بود فرمود:
« روزی با عده ای از طلاب در خدمت شیخ انصاری(ره) به حرم حضرت امیرالمومنین علیه السلام مشرف شدیم.
بعد از دخول به حرم مطهر، شخصی به ما برخورد و به شیخ انصاری سلام کرد و برای مصافحه و بوسیدن دست ایشان جلو آمد. بعضی از همراهان برای معرفی آن شخص به شیخ عرض کردند: ایشان نامش فلان است و در جفر یا رمل مهارت دارد و ضمیر اشخاص را هم می گوید.

شیخ چون این مطلب را شنید، متبسم شد و برای امتحان، به آن شخص فرمود: من چیزی در ضمیرم گذراندم اگر می توانی بگو چیست؟
آن شخص بعد از کمی تأمل، عرض کرد: تو در ذهن خود گذرانده ای که آیا حضرت صاحب الامر علیه السلام را زیارت کرده ای یا نه؟
شیخ انصاری(ره) وقتی این را شنید حالت تعجب در ایشان ظاهر گشت؛ اگرچه صریحاً او را تصدیق نفرمود. آن شخص عرض کرد: آیا ضمیر شما همین است که گفتم؟
شیخ ساکت شد و جوابی نفرمود.
آن شخص عرض کرد که درست گفتم یا نه؟
شیخ اقرار کرد و فرمود: خوب، بگو ببینم که دیده ام یا نه؟
آن شخص عرض کرد: آری، دو مرتبه به خدمت آن حضرت شرفیاب شده ای: یک مرتبه در سرداب مطهر و بار دوم در جای دیگر.
شیخ چون این سخن را از او شنید، مثل کسی که نخواهد مطلب، بیشتر از این ظاهر شود، به راه افتاد. »

منبع:http://www.tathira.com[/]

[="Green"] همتی بدرقه راه کن ای طایر قدس

که دراز است ره مقصد و من نوسفرم .....[/]

monjigraphic;236070 نوشت:
قربان امام زمان شوم که بین شیعیان خودشون هم غریبند!

حرف منونقل کردیدوچنین گفتید!!!!!!
مگه من چی گفتم؟؟؟؟
فکرکنم من گنه کار بااین تفکر(اگرعمل کنم)بیشترازآن جوان عاشقی که در ابتداگفتیدبه دردمولابخورم
مگه اینطورنیست؟
برای رسیدن فرج بایدشب وروزتلاش کرد
عشق دل ،بدون عمل وبدون تبلیغ حق فقط به دردخودطرف می خورد
مگه نه؟

morteza313;236601 نوشت:
حرف منونقل کردیدوچنین گفتید!!!!!! مگه من چی گفتم؟؟؟؟ فکرکنم من گنه کار بااین تفکر(اگرعمل کنم)بیشترازآن جوان عاشقی که در ابتداگفتیدبه دردمولابخورم مگه اینطورنیست؟ برای رسیدن فرج بایدشب وروزتلاش کرد عشق دل ،بدون عمل وبدون تبلیغ حق فقط به دردخودطرف می خورد مگه نه؟

نه جناب
ببخشید
منظورم اصلا با شما نبود
میخواستم موضوع رو ادامه بدم...نمیدونم چرا از شما نقل قول کردم...
معذرت میخوام
در پناه مهدی عج...

آية اللّه آقاى حاج شيخ محمّد على اراکى يکى از علماء بزرگ حوزه علميّه قم است، کسى در تقوى وعظمت مقام علميش ترديد ندارد، مؤلف کتاب گنجينه دانشمندان در جلد دوم صفحه 64 نقل مى کند:
در شب سه شنبه 26 ربيع الثانى 1393 براى مؤلف فرمودند:
دخترم که همسر حجة الاسلام آقاى حاج سيّد آقاى اراکى است مى خواست به مکّه مکرّمه مشرّف شود ومى ترسيد نتواند، در اثر ازدحام حجّاج طوافش را کامل وراحت انجام دهد.
من به او گفتم:
اگر به ذکر يا حَفيظُ يا عَليمُ مداومت کنى خدا به تو کمک خواهد کرد.
او مشرّف بمکّه شد وبرگشت، در مراجعت يک روز براى من تعريف مى کرد که من بان ذکر مداومت مى کردم وبحمد اللّه اعمالم را راحت انجام مى دادم، تا آنکه يک روز در موقع طواف، جمعى از سودانيها ازدحام عجيبى را در مطاف مشاهده کردم.
قبل از طواف با خود فکر مى کردم که من امروز چگونه در ميان اين همه جمعيت طواف مى کنم، حيف که من در اينجا محرمى ندارم، تا مواظب من باشد، مردها بمن تنه نزنند ناگهان صدائى شنيدم! کسى بمن مى گويد:
متوسّل به امام زمان (عليه السّلام) بشو تا بتوانى راحت طواف کنى گفتم:
امام زمان کجا است؟ گفت:
همين آقا است که جلو تو مى روند.
نگاه کردم ديدم، آقاى بزرگوارى پيش روى من راه مى رود واطراف او بقدر يک متر خالى است وکسى در آن حريم وارد نمى شود.
همان صدا بمن گفت:
وارد اين حريم بشو وپشت سر آقا طواف کن.
من فوراً پا در حريم گذاشتم وپشت سر حضرت ولى عصر (عليه السّلام) مى رفتم وبقدرى نزديک بودم که دستم به پشت آقا مى رسيد!! آهسته دست به پشت عباى آنحضرت گذاشتم وبصورتم ماليدم، ومى گفتم آقا قربانت بروم، اى امام زمان فدايت بشوم، وبقدرى مسرور بودم، که فراموش کردم، به آقا سلام کنم.
خلاصه همين طور هفت شوط طواف را بدون آنکه بدنى به بدنم بخورد وآن جمعيت انبوه براى من مزاحمتى داشته باشد انجام دادم.
وتعجب مى کردم که چگونه از اين جمعيت انبوه کسى وارد اين حريم نمى شود وچون او تنها خواسته اش همين بود سؤال وحاجت ديگرى از آن حضرت نداشته است.

موضوع قفل شده است