ل سفر کن در منا و عید قربان را ببین
چشمههای نور و شور آن بیابان را ببین
گوسفند نفس را با تیغ تقوی سر ببر
پای تا سر جان شو و رخسار جانان را ببین
سفره ی مهمانی خاص خدا گردیده باز
لاله ی لبخند و اشک شوق مهمان را ببین
دیو نفس از پا درافکن، سنگ بر شیطان بزن
هم شکست نفس را، هم مرگ شیطان را ببین
تیغ در دست خلیل و بند در دست ذبیح
حنجر تسلیم بنگر، تیغ بران را ببین
کارد تیز و دست محکم، حلق نازکتر ز گل
پای تا سر چشم شو، اخلاص و ایمان را ببین
خاک گل انداخته از اشک چشم حاجیان
در دل تفتیده ی صحرا، گلستان را ببین
گریه و اشک و دعا و توبه و تهلیل را
رحمت و لطف و عطا و عفو و غفران را ببین
آتش گرما گلستان گشته چون باغ خلیل
در دل صحرا صفای باغ رضوان را ببین
روی حق هرگز نگنجد در نگاه چشم سر
چشم دل بگشا جمال حی سبحان را ببین
خیمه ی حجاج را با پای جان یک یک بگرد
آتش دل، سوز سینه، چشم گریان را ببین دل تهی از غیر کن تا بنگری دلدار را
سر بزن در خیمهها شاید ببینی یار را
سینه مشعر، دل حرم، میدان دید ما مناست
گر ببندی لب ز حرف غیر، هر حرفت دعاست
غم مخور گر گم شدی یا خیمه را گم کردهای
سیر کن تا بنگری گمگشته ی زهرا کجاست
لحظهای آرام منشین هر که را دیدی بپرس
یار سوی مکه رفته، یا به صحرای مناست؟
حیف یاران در منی رفتم ندیدم روی او
عیب از آن رخسار زیبا نیست، عیب از چشم ماست
حاجیان جمعند دور هم به صحرای منا
حاجی ما در بیابان در مسیر کربلاست
حاجیان کردند دل را خوش به ذبح گوسفند
حاجی ما ذبح طفلش پیش پیکان بلاست
حاجیان سر میتراشند از پی تقصیرشان
حاجی ما هم چهل منزل سرش برنیزههاست
حاجیان دست دعاشان بر سما گردد بلند
حاجی ما از بدن دست علمدارش جداست
حاجیان را هست یک قربانی آن هم گوسفند
حاجی ما هم ذبیحش جمله تقدیم خداست
حاجیان را از هجوم زائرین بر تن فشار
حاجی ما سینهاش از سم اسبان توتیاست خوش بود «میثم» همیشه سوگواری بر حسین
حاجی آن باشد که اشکش هست جاری برحسین ***استاد حاج غلامرضا سازگار***
۱. بر پیکر عالم وجود جان آمد
صد شکر که امتحان به پایان آمد
از لطف خداوند خلیل الرحمن
یک عید بزرگ به نام قربان آمد
۲. ای عزیزان به شما هدیه ز یـزدان آمد / عید فرخنده ی نورانی قربان آمد
حاجیان سعی شما شد به حقیقت مقبول / رحمت واسعه ی حضرت سبحان آمد . . .
۳. بارالها؛
مقدر فرما آنچه ذبح می شود نفسانیت من باشد
به پای ربانیت تو…
* عید بر شما و خانواده محترمتان مبارک
۴. خوشا «ذیالحجه» روز عید قربان / شروع داستان عشق و ایمان
خواهی که تو را کعبه کند استقبال / مایی و منی را به منا قربان کن . . .
۵. خلیلا! عید قربانت مبارک
قبول امر و فرمانت مبارک
پذیرفتیم این قربانی ات را
پسندیدیم سرگردانی ات را
بر این ذبح عظیمت آفرین باد
شکوه عشق و تسلیمت چنین باد
خلیل الله … ای معنای توحید
کنون تیغت، گلوی نفس بُبرید
// عید اثبات بندگی در امتحانات زندگی مبارک
۶. عید قربان ، مجراى فیض الهى و بهانه عنایت رحمانى به بندگان مومن و مسلم و مطیع است … عیدتون مبارک
۱. خوشا آنان که با حق آشنایند
مطیع محض فرمان خدایند
چو ابراهیم اسماعیل خود را
فدای امر الله می نمایند
…
عید سعید «قربان»، جشن «تقرب» عاشقان حق مبارک
۲. عید ایمان و امتحان، عید ایثار و احسان، عید قربت و قربان،
عید خلیل رحمان، عید شکست شیطان بر جنابعالی و خانواده محترمتان مبارک. شعر ، دوبيتي :
۳. نشانم ده صراط روشنم را
خودم را، باورم را، بودنم را
خداوندا من از نسل خلیلم
به قربانگاه می آرم «منم» را
/ قربان، عید سر سپردگی و بندگی مبارک /.
۴. خدایا قسمت می دهم هر لحظه کمکم کنی تا نفسم را
به قربانگاه درگاهت عرضه کنم و تو قربانی شدن و نلرزیدن و نلغزیدن را عنایت فرما.
*عید سعید قربان مبارک*
۵. بندگی کن تاکه سلطانت کنند
تن رها کن تا همه جانت کنند
سر بنه در کف ، برو در کوى دوست
تا چو اسماعیل ، قربانت کنند
بگذر از فرزند و مال و جان خویش
تا خلیل الله دورانت کنند
/ عیدتون مبارک /.
۶. ای تو جان نوبهاران، خوش رسیدی، خوش رسیدی!
ای تو شور آبشاران، خوش رسیدی، خوش رسیدی!
آمدی چون ماه تازه، تیغ بر کف، خنده بر لب
آمدی ای عید قربان! خوش رسیدی، خوش رسیدی!
* مبارک باد عید قربان، نماد بزرگترین جشن رهایى انسان از وسوسه هاى ابلیس*
۷. عید اضحی، رسم و آئین خلیل آزرست
بعد آن ،عید غدیر، روز ولای حیدر است
…
عید قربان و پیشاپیش عید سعید غدیر مبارک
۸. عید قربان، یعنى فدا کردن همه «عزیزها» در آستان “عزیزترین”،
و گذشتن از همه وابستگى ها به عشق “مهربان ترین”.
.:: عید شما مبارک ::.
[h=1]اسماعيل تو کيست؟
[/h]
عيد قربان كه پس از وقوف در عرفات (مرحله شناخت) و مشعر (محل آگاهي و شعور) و منا (سرزمين آرزوها، رسيدن به عشق) فرا مى رسد، عيد رهايى از تعلقات است. رهايى از هر آنچه غيرخدايى است. در اين روز حج گزار، اسماعيل وجودش را، يعنى هر آنچه بدان دلبستگى دنيوى پيدا كرده قربانى مى كند تا سبكبال شود.
اکنون در منايي، ابراهيمي، و اسماعيلت را به قربانگاه آورده اي اسماعيل تو کيست؟ چيست؟ مقامت؟ آبرويت؟ موقعيتت، شغلت؟ پولت؟ خانه ات؟ املاكت؟ ... ؟
اين را تو خود مي داني، تو خود آن را، او را – هر چه هست و هر که هست – بايد به منا آوري و براي قرباني، انتخاب کني، من فقط مي توانم نشانيهايش را به تو بدهم:
آنچه تو را، در راه ايمان ضعيف مي کند، آنچه تو را در "رفتن"، به "ماندن" مي خواند، آنچه تو را، در راه "مسئوليت" به ترديد مي افکند، آنچه تو را به خود بسته است و نگه داشته است، آنچه دلبستگي اش نمي گذارد تا " پيام" را بشنوي، تا حقيقت را اعتراف کني، آنچه ترا به "فرار" مي خواند. آنچه ترا به توجيه و تاويل هاي مصلحت جويانه مي کشاند، و عشق به او، کور و کرت مي کند؛ ابراهيمي و "ضعف اسماعيلي" ات، ترا بازيچه ابليس مي سازد.
در قله بلند شرفي و سراپا فخر و فضيلت، در زندگي ات تنها يک چيز هست که براي بدست آوردنش، از بلندي فرود مي آيي، براي از دست ندادنش، همه دستاوردهاي ابراهيم وارت را از دست مي دهي، او اسماعيل توست، اسماعيل تو ممکن است يک شخص باشد، يا يک شيء، يا يک حالت، يک وضع، و حتي، يک " نقطه ضعف"!
در عمر دراز ابراهيم، که همه در سختي و خطر گذشته، اين روزها، روزهاي پايان زندگي با لذت " داشتن اسماعيل" مي گذرد، پسري که پدر، آمدنش را صد سال انتظار کشيده است، و هنگامي آمده است که پدر، انتظارش نداشته است!
اما اسماعيل ابراهيم، پسرش بود!
سالخورده مردي در پايان عمر، پس از يک قرن زندگي پر کشاکش و پر از حرکت، همه آوارگي و جنگ و جهاد و تلاش و درگيري با جهل قوم و جور نمرود و تعصب متوليان بت پرستي و خرافه هاي ستاره پرستي و شکنجه زندگي. جواني آزاده و روشن و عصياني در خانه پدري متعصب و بت پرست و بت تراش! و در خانه اش زني نازا، متعصب، اشرافي: سارا.
و اکنون، در زير بار سنگين رسالت توحيد، در نظام جور و جهل شرک، و تحمل يک قرن شکنجه "مسئوليت روشنگري و آزادي"، در "عصر ظلمت و با قوم خوکرده با ظلم"، پير شده است و تنها، و در اوج قله بلند نبوت، باز يک " بشر" مانده است و در پايان رسالت عظيم خدايي اش، يک " بنده خدا" ، دوست دارد پسري داشته باشد، اما زنش نازا است و خودش، پيري از صد گذشته، آرزومندي که ديگر اميدوار نيست، حسرت و يأس جانش را مي خورد، خدا، بر پيري و نااميدي و تنهايي و رنج اين رسول امين و بنده وفادارش – که عمر را همه در کار او به پايان آورده است، رحمت مي آورد و از کنيز سارا – زني سياه پوست – به او يک فرزند مي بخشد، آن هم يک پسر! اسماعيل، اسماعيل، براي ابراهيم، تنها يک پسر، براي پدر، نبود، پايان يک عمر انتظار بود، پاداش يک قرن رنج، ثمره يک زندگي پرماجرا.
و اکنون، در برابر چشمان پدر چشماني که در زير ابروان سپيدي که بر آن افتاده، از شادي، برق مي زند مي رود و در زير باران نوازش و آفتاب عشق پدري که جانش به تن او بسته است، مي بالد و پدر، چون باغباني که در کوير پهناور و سوخته ي حياتش، چشم به تنها نو نهال خرّم و جوانش دوخته است، گويي روئيدن او را، مي بيند و نوازش عشق را و گرماي اميد را در عمق جانش حس مي کند.
در عمر دراز ابراهيم، که همه در سختي و خطر گذشته، اين روزها، روزهاي پايان زندگي با لذت " داشتن اسماعيل" مي گذرد، پسري که پدر، آمدنش را صد سال انتظار کشيده است، و هنگامي آمده است که پدر، انتظارش نداشته است!
اسماعيل اكنون نهالي برومند شده است، در اين ايام ، ناگهان صدايي مي شنود :
"ابراهيم! به دو دست خويش، کارد بر حلقوم اسماعيل بنه و بکُش"!
مگر مي توان با کلمات، وحشت اين پدر را در ضربه آن پيام وصف کرد؟
ابراهيم، بنده ي خاضع خدا، براي نخستين بار در عمر طولاني اش، از وحشت مي لرزد، قهرمان پولادين رسالت ذوب مي شود، و بت شکن عظيم تاريخ، درهم مي شکند، از تصور پيام، وحشت مي کند اما، فرمان فرمان خداوند است. جنگ! بزرگترين جنگ، جنگِ در خويش، جهاد اکبر! فاتح عظيم ترين نبرد تاريخ، اکنون آشفته و بيچاره! جنگ، جنگ ميان خدا و اسماعيل، در ابراهيم.
دشواري "انتخاب"!
کدامين را انتخاب مي کني ابراهيم؟! خدا را يا خود را ؟ سود را يا ارزش را؟ پيوند را يا رهايي را؟ لذت را يا مسئوليت را؟ پدري را يا پيامبري را؟ بالاخره، "اسماعيلت" را يا " خدايت" را؟
انتخاب کن! ابراهيم.
در پايان يک قرن رسالت خدايي در ميان خلق، يک عمر نبوتِ توحيد و امامتِ مردم و جهاد عليه شرک و بناي توحيد و شکستن بت و نابودي جهل و کوبيدن غرور و مرگِ جور، و از همه جبهه ها پيروز برآمدن و از همه مسئوليت ها موفق بيرون آمدن ...
اي ابراهيم! قهرمان پيروز پرشکوه ترين نبرد تاريخ! اي روئين تن، پولادين روح، اي رسولِ اُلوالعَزْم، مپندار که در پايان يک قرن رسالت خدايي، به پايان رسيده اي! ميان انسان و خدا فاصله اي نيست، "خدا به آدمي از شاهرگ گردنش نزديک تر است"، اما، راه انسان تا خدا، به فاصله ابديت است، لايتناهي است! چه پنداشته اي؟
" اي ابراهيم! خداوند از ذبح اسماعيل درگذشته است، اين گوسفند را فرستاده است تا بجاي او ذبح کني، تو فرمان را انجام دادي"!
اکنون ابراهيم است که در پايان راهِ دراز رسالت، بر سر يک "دو راهي" رسيده است: سراپاي وجودش فرياد مي کشد: اسماعيل! و حق فرمان مي دهد: ذبح! بايد انتخاب کند!
اکنون، ابراهيم دل از داشتن اسماعيل برکنده است، پيام پيام حق است. اما در دل او، جاي لذت" داشتن اسماعيل" را، درد "از دست دادنش" پر کرده است. ابراهيم تصميم گرفت، انتخاب کرد، پيداست که "انتخابِ" ابراهيم، کدام است؟ "آزادي مطلقِ بندگي خداوند"!
ذبح اسماعيل! آخرين بندي که او را به بندگي خود مي خواند!
زنده اي که تنها به خدا نفس مي کشد!
آنگاه، به نيروي خدا برخاست، قرباني جوان خويش را – که آرام و خاموش، ايستاده بود، به قربانگاه برد... و پيامي که:
" اي ابراهيم! خداوند از ذبح اسماعيل درگذشته است، اين گوسفند را فرستاده است تا بجاي او ذبح کني، تو فرمان را انجام دادي"!
برگرفته از: مناسک حج، دکتر علي شريعتي
ز اسماعیل جان تا نگذری مانند ابراهیم
به کعبه رفتنت تنها نماید شاد شیطان را
کسی کو روز قربان، غیر خود را می کند قربان
نفهمیده است هرگز معنی و مفهوم قربان را
﷽
❀
#عید قربان
با نماز و عبادتش
با ذکر و دعایش
با قربانى وصدقات واحسانش
بسترى براى جارى ساختن
مفهوم عبودیت وبندگیست
#این_عید_بندگی_بر_شما_مبارڪ
بپیچ بر تن خود، بوى صبح عید بگیر
گرفته سینه تو، در تراكم ابرى!
براى باز شدن بارش شدید بگیر
بگیر سر بالا مثل نخل در شجره
كه گفته سر پایین چون درخت بید بگیر
گناه كردى؟ باشد! مگر چه كرده خدا؟
بگو ببخش نفهمیده ام! ندید بگیر
بیا و فكرنكن بسته مى شود این در
چقدر قفل به خود بسته اى، كلید بگیر
نیاز نیست به ذكر و دعا بیا نزدیك
و ذكر ساده یارب و یامجیر بگیر
دلت شكسته اگر، در كنار كعبه گذار!
بیا ز دست خدا یك دل جدید بگیر
چقدر بوى رضایت گرفته اى حاجى!
خدا خریده ترا، حالت شهید بگیر
تولد تو مبارك برو! خداحافظ
قبول شد حج ات، از خدا رسید بگیر
روی نِه از
خانه به رُكن و مَقامگرنه بُوَد راحله باد پای
راحله از
پا كن و اندر رَه آیسایه بَفَرقَت كه مَغیلان كند
بِه كِه
سرا پرده سلطان كندبانگِ حَدی بشنو و صوتِ دَرای
شو چو
شُتُر گرم رَود تیزپایبار به میعادِ تَعَبُّد رسان
رخت به
میقاتِ تَجَرُّد رسانرشته تدبیر ز سوزن بكش
خلعتِ سوزن
زده از تن بكشهرچه دران بخیه زدی ماه و سال
آر برون از
همه، سوزن مثالگر نَه زمرگشت فراموشِیَت
بِه كه بُوَد
كارْ كَفَن پوشِیَتلب بگشا یافتنِ كام را
نعره لبیك زن
اِحرام راموی پژولیده و رُخ گردناك
سینه خراشیده و دل
دردناكرُو به حَرَم كن كه در آن خوش حریم
هست سیه پوش
نگاری مقیمصحن حَرَم روضه خُلدِ برین
او بچنان صحنی مربّع
نشینتا شِكَنی شیشه ناموس و ننگ
كرده نهان در ته دامانْت
سنگچو تو از آن سنگ شوی بوسه چین
بوسه زنِ دستِ كِه باشی؟
ببین!سوی قدمگاهِ خلیل الله آی
پا چو نیابی، به رَهَش
دیده سایاز لبِ زمزم شنو این زمزمه
كز نمِ ما زنده دِلَند
این همهتا نشود در عَرَفاتَت وُقوف
كَی شود از راهِ نجاتت
وقوفكَبْشِ مَنِی را به مِنا ریز خون
نَفْسِ دَنی را به
فنا كُن زبونسنگ بدست آر زِ رَمی جمار
دیوِ هَوا را كُن
از آن سنگسارچون دل از این سنگ بپرداختی
كارِ حج و عُمره
بهم ساختیشكرِ خدا گوی كه توفیق داد
ره بسوی خانه خویشش
گشادورنه، كِه یارَد كه به آن رَه بَرَد
!ورچه شود مرغ
بدان ره پَرَدما به
زیر خاک در، با خاک ره یکسان شویمهمرهان با سرخرویی چون به پیش ماه
سیبما به زیر خاک چون در پیش مَه کتّان شویم
دوستان گویند حج
کردیم و میآییم بازما به هر ساعت همی طعمه دگر کرمان شویم
..گر
نباشد حجّ و عمره، رمی و قربان گو مباشاین شرف مارنه بس کز تیغ او قربان
شویماین سفر بستان عیّاران راه ایزد است
ما ز روی استقامت سرو
آن بستان شویمحاجیان خاص مستان شراب دولتند
ما به بوی جرعه ای
مولای این مستان شویمنام و ننگ و لاف و اصل و فضل در باقی
کنیمتا سزاوار قبول حضرت قرآن شویم
بادیه بوته است ما چون زرّ
مغشوشیم راستچون بپالودیم از او خالص چو زرّ کان شویم
بادیه
میدان مردان است و ما نیز از نیازخوی این مردان گِریم و گوی این میدان
شویمگرچه در ریگ روان عاجز شویم از بیدلی
چون پدید آید جمال
کعبه جانافشان شویمیا به دست آریم سرّی یا برافشانیم سر
یا به
کام حاسدان گردیم یا سلطان شویمیا پدید آییم در میدان مردان همچو
کوهیا به زیر پشته ریگ اجل پنهان شویم
ل سفر کن در منا و عید قربان را ببین
چشمههای نور و شور آن بیابان را ببین
گوسفند نفس را با تیغ تقوی سر ببر
پای تا سر جان شو و رخسار جانان را ببین
سفره ی مهمانی خاص خدا گردیده باز
لاله ی لبخند و اشک شوق مهمان را ببین
دیو نفس از پا درافکن، سنگ بر شیطان بزن
هم شکست نفس را، هم مرگ شیطان را ببین
تیغ در دست خلیل و بند در دست ذبیح
حنجر تسلیم بنگر، تیغ بران را ببین
کارد تیز و دست محکم، حلق نازکتر ز گل
پای تا سر چشم شو، اخلاص و ایمان را ببین
خاک گل انداخته از اشک چشم حاجیان
در دل تفتیده ی صحرا، گلستان را ببین
گریه و اشک و دعا و توبه و تهلیل را
رحمت و لطف و عطا و عفو و غفران را ببین
آتش گرما گلستان گشته چون باغ خلیل
در دل صحرا صفای باغ رضوان را ببین
روی حق هرگز نگنجد در نگاه چشم سر
چشم دل بگشا جمال حی سبحان را ببین
خیمه ی حجاج را با پای جان یک یک بگرد
آتش دل، سوز سینه، چشم گریان را ببین
دل تهی از غیر کن تا بنگری دلدار را
سر بزن در خیمهها شاید ببینی یار را
سینه مشعر، دل حرم، میدان دید ما مناست
گر ببندی لب ز حرف غیر، هر حرفت دعاست
غم مخور گر گم شدی یا خیمه را گم کردهای
سیر کن تا بنگری گمگشته ی زهرا کجاست
لحظهای آرام منشین هر که را دیدی بپرس
یار سوی مکه رفته، یا به صحرای مناست؟
حیف یاران در منی رفتم ندیدم روی او
عیب از آن رخسار زیبا نیست، عیب از چشم ماست
حاجیان جمعند دور هم به صحرای منا
حاجی ما در بیابان در مسیر کربلاست
حاجیان کردند دل را خوش به ذبح گوسفند
حاجی ما ذبح طفلش پیش پیکان بلاست
حاجیان سر میتراشند از پی تقصیرشان
حاجی ما هم چهل منزل سرش برنیزههاست
حاجیان دست دعاشان بر سما گردد بلند
حاجی ما از بدن دست علمدارش جداست
حاجیان را هست یک قربانی آن هم گوسفند
حاجی ما هم ذبیحش جمله تقدیم خداست
حاجیان را از هجوم زائرین بر تن فشار
حاجی ما سینهاش از سم اسبان توتیاست
خوش بود «میثم» همیشه سوگواری بر حسین
حاجی آن باشد که اشکش هست جاری برحسین
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
ای عزیزان به شما هدیه ز یزدان آمد
عید فرخنده ی نورانی قربان آمد
حاجیان سعی شما شد به حقیقت مقبول
رحمت واسعه ی حضرت سبحان آمد
عید قربان به حقیقت ز خداوند کریم
آفتابی به شب ظلمت انسان آمد
جمله دلها چو کویری ست پر از فصل عطش
بر کویر دل ما نعمت باران آمد
خاک میسوخت در اندوه عطش با حسرت
نقش در سینه ی این خاک گلستان آمد
امر شد تا که به قربانی اسماعیلش
آن خلیلی که پذیرفته ز رحمان آمد
امتحان داد به خوبی بخدا ابراهیم
جای آن ذبح عظیمی که به قربان آمد
آن حسینی که ز حج رفت سوی کرببلا
به خدا بهر سر افرازی قرآن آمد
***سید محمدرضا هاشمی زاده***
براي دانلود پوستر، روي تصوير کليک کنيد
صد شکر که امتحان به پایان آمد
از لطف خداوند خلیل الرحمن
یک عید بزرگ به نام قربان آمد
۲. ای عزیزان به شما هدیه ز یـزدان آمد / عید فرخنده ی نورانی قربان آمد
حاجیان سعی شما شد به حقیقت مقبول / رحمت واسعه ی حضرت سبحان آمد . . .
۳. بارالها؛
مقدر فرما آنچه ذبح می شود نفسانیت من باشد
به پای ربانیت تو…
* عید بر شما و خانواده محترمتان مبارک
۴. خوشا «ذیالحجه» روز عید قربان / شروع داستان عشق و ایمان
خواهی که تو را کعبه کند استقبال / مایی و منی را به منا قربان کن . . .
۵. خلیلا! عید قربانت مبارک
قبول امر و فرمانت مبارک
پذیرفتیم این قربانی ات را
پسندیدیم سرگردانی ات را
بر این ذبح عظیمت آفرین باد
شکوه عشق و تسلیمت چنین باد
خلیل الله … ای معنای توحید
کنون تیغت، گلوی نفس بُبرید
// عید اثبات بندگی در امتحانات زندگی مبارک
۶. عید قربان ، مجراى فیض الهى و بهانه عنایت رحمانى به بندگان مومن و مسلم و مطیع است … عیدتون مبارک
مطیع محض فرمان خدایند
چو ابراهیم اسماعیل خود را
فدای امر الله می نمایند
…
عید سعید «قربان»، جشن «تقرب» عاشقان حق مبارک
۲. عید ایمان و امتحان، عید ایثار و احسان، عید قربت و قربان،
عید خلیل رحمان، عید شکست شیطان بر جنابعالی و خانواده محترمتان مبارک.
شعر ، دوبيتي :
۳. نشانم ده صراط روشنم را
خودم را، باورم را، بودنم را
خداوندا من از نسل خلیلم
به قربانگاه می آرم «منم» را
/ قربان، عید سر سپردگی و بندگی مبارک /.
۴. خدایا قسمت می دهم هر لحظه کمکم کنی تا نفسم را
به قربانگاه درگاهت عرضه کنم و تو قربانی شدن و نلرزیدن و نلغزیدن را عنایت فرما.
*عید سعید قربان مبارک*
۵. بندگی کن تاکه سلطانت کنند
تن رها کن تا همه جانت کنند
سر بنه در کف ، برو در کوى دوست
تا چو اسماعیل ، قربانت کنند
بگذر از فرزند و مال و جان خویش
تا خلیل الله دورانت کنند
/ عیدتون مبارک /.
۶. ای تو جان نوبهاران، خوش رسیدی، خوش رسیدی!
ای تو شور آبشاران، خوش رسیدی، خوش رسیدی!
آمدی چون ماه تازه، تیغ بر کف، خنده بر لب
آمدی ای عید قربان! خوش رسیدی، خوش رسیدی!
* مبارک باد عید قربان، نماد بزرگترین جشن رهایى انسان از وسوسه هاى ابلیس*
۷. عید اضحی، رسم و آئین خلیل آزرست
بعد آن ،عید غدیر، روز ولای حیدر است
…
عید قربان و پیشاپیش عید سعید غدیر مبارک
۸. عید قربان، یعنى فدا کردن همه «عزیزها» در آستان “عزیزترین”،
و گذشتن از همه وابستگى ها به عشق “مهربان ترین”.
.:: عید شما مبارک ::.
[h=1]اسماعيل تو کيست؟
[/h]
عيد قربان كه پس از وقوف در عرفات (مرحله شناخت) و مشعر (محل آگاهي و شعور) و منا (سرزمين آرزوها، رسيدن به عشق) فرا مى رسد، عيد رهايى از تعلقات است. رهايى از هر آنچه غيرخدايى است. در اين روز حج گزار، اسماعيل وجودش را، يعنى هر آنچه بدان دلبستگى دنيوى پيدا كرده قربانى مى كند تا سبكبال شود.
اکنون در منايي، ابراهيمي، و اسماعيلت را به قربانگاه آورده اي اسماعيل تو کيست؟ چيست؟ مقامت؟ آبرويت؟ موقعيتت، شغلت؟ پولت؟ خانه ات؟ املاكت؟ ... ؟
اين را تو خود مي داني، تو خود آن را، او را – هر چه هست و هر که هست – بايد به منا آوري و براي قرباني، انتخاب کني، من فقط مي توانم نشانيهايش را به تو بدهم:
آنچه تو را، در راه ايمان ضعيف مي کند، آنچه تو را در "رفتن"، به "ماندن" مي خواند، آنچه تو را، در راه "مسئوليت" به ترديد مي افکند، آنچه تو را به خود بسته است و نگه داشته است، آنچه دلبستگي اش نمي گذارد تا " پيام" را بشنوي، تا حقيقت را اعتراف کني، آنچه ترا به "فرار" مي خواند. آنچه ترا به توجيه و تاويل هاي مصلحت جويانه مي کشاند، و عشق به او، کور و کرت مي کند؛ ابراهيمي و "ضعف اسماعيلي" ات، ترا بازيچه ابليس مي سازد.
در قله بلند شرفي و سراپا فخر و فضيلت، در زندگي ات تنها يک چيز هست که براي بدست آوردنش، از بلندي فرود مي آيي، براي از دست ندادنش، همه دستاوردهاي ابراهيم وارت را از دست مي دهي، او اسماعيل توست، اسماعيل تو ممکن است يک شخص باشد، يا يک شيء، يا يک حالت، يک وضع، و حتي، يک " نقطه ضعف"!
اما اسماعيل ابراهيم، پسرش بود!
سالخورده مردي در پايان عمر، پس از يک قرن زندگي پر کشاکش و پر از حرکت، همه آوارگي و جنگ و جهاد و تلاش و درگيري با جهل قوم و جور نمرود و تعصب متوليان بت پرستي و خرافه هاي ستاره پرستي و شکنجه زندگي. جواني آزاده و روشن و عصياني در خانه پدري متعصب و بت پرست و بت تراش! و در خانه اش زني نازا، متعصب، اشرافي: سارا.
و اکنون، در زير بار سنگين رسالت توحيد، در نظام جور و جهل شرک، و تحمل يک قرن شکنجه "مسئوليت روشنگري و آزادي"، در "عصر ظلمت و با قوم خوکرده با ظلم"، پير شده است و تنها، و در اوج قله بلند نبوت، باز يک " بشر" مانده است و در پايان رسالت عظيم خدايي اش، يک " بنده خدا" ، دوست دارد پسري داشته باشد، اما زنش نازا است و خودش، پيري از صد گذشته، آرزومندي که ديگر اميدوار نيست، حسرت و يأس جانش را مي خورد، خدا، بر پيري و نااميدي و تنهايي و رنج اين رسول امين و بنده وفادارش – که عمر را همه در کار او به پايان آورده است، رحمت مي آورد و از کنيز سارا – زني سياه پوست – به او يک فرزند مي بخشد، آن هم يک پسر! اسماعيل، اسماعيل، براي ابراهيم، تنها يک پسر، براي پدر، نبود، پايان يک عمر انتظار بود، پاداش يک قرن رنج، ثمره يک زندگي پرماجرا.
و اکنون، در برابر چشمان پدر چشماني که در زير ابروان سپيدي که بر آن افتاده، از شادي، برق مي زند مي رود و در زير باران نوازش و آفتاب عشق پدري که جانش به تن او بسته است، مي بالد و پدر، چون باغباني که در کوير پهناور و سوخته ي حياتش، چشم به تنها نو نهال خرّم و جوانش دوخته است، گويي روئيدن او را، مي بيند و نوازش عشق را و گرماي اميد را در عمق جانش حس مي کند.
در عمر دراز ابراهيم، که همه در سختي و خطر گذشته، اين روزها، روزهاي پايان زندگي با لذت " داشتن اسماعيل" مي گذرد، پسري که پدر، آمدنش را صد سال انتظار کشيده است، و هنگامي آمده است که پدر، انتظارش نداشته است!
اسماعيل اكنون نهالي برومند شده است، در اين ايام ، ناگهان صدايي مي شنود :
"ابراهيم! به دو دست خويش، کارد بر حلقوم اسماعيل بنه و بکُش"!
مگر مي توان با کلمات، وحشت اين پدر را در ضربه آن پيام وصف کرد؟
ابراهيم، بنده ي خاضع خدا، براي نخستين بار در عمر طولاني اش، از وحشت مي لرزد، قهرمان پولادين رسالت ذوب مي شود، و بت شکن عظيم تاريخ، درهم مي شکند، از تصور پيام، وحشت مي کند اما، فرمان فرمان خداوند است. جنگ! بزرگترين جنگ، جنگِ در خويش، جهاد اکبر! فاتح عظيم ترين نبرد تاريخ، اکنون آشفته و بيچاره! جنگ، جنگ ميان خدا و اسماعيل، در ابراهيم.
دشواري "انتخاب"!
کدامين را انتخاب مي کني ابراهيم؟! خدا را يا خود را ؟ سود را يا ارزش را؟ پيوند را يا رهايي را؟ لذت را يا مسئوليت را؟ پدري را يا پيامبري را؟ بالاخره، "اسماعيلت" را يا " خدايت" را؟
انتخاب کن! ابراهيم.
در پايان يک قرن رسالت خدايي در ميان خلق، يک عمر نبوتِ توحيد و امامتِ مردم و جهاد عليه شرک و بناي توحيد و شکستن بت و نابودي جهل و کوبيدن غرور و مرگِ جور، و از همه جبهه ها پيروز برآمدن و از همه مسئوليت ها موفق بيرون آمدن ...
اي ابراهيم! قهرمان پيروز پرشکوه ترين نبرد تاريخ! اي روئين تن، پولادين روح، اي رسولِ اُلوالعَزْم، مپندار که در پايان يک قرن رسالت خدايي، به پايان رسيده اي! ميان انسان و خدا فاصله اي نيست، "خدا به آدمي از شاهرگ گردنش نزديک تر است"، اما، راه انسان تا خدا، به فاصله ابديت است، لايتناهي است! چه پنداشته اي؟
اکنون ابراهيم است که در پايان راهِ دراز رسالت، بر سر يک "دو راهي" رسيده است: سراپاي وجودش فرياد مي کشد: اسماعيل! و حق فرمان مي دهد: ذبح! بايد انتخاب کند!
اکنون، ابراهيم دل از داشتن اسماعيل برکنده است، پيام پيام حق است. اما در دل او، جاي لذت" داشتن اسماعيل" را، درد "از دست دادنش" پر کرده است. ابراهيم تصميم گرفت، انتخاب کرد، پيداست که "انتخابِ" ابراهيم، کدام است؟ "آزادي مطلقِ بندگي خداوند"!
ذبح اسماعيل! آخرين بندي که او را به بندگي خود مي خواند!
زنده اي که تنها به خدا نفس مي کشد!
آنگاه، به نيروي خدا برخاست، قرباني جوان خويش را – که آرام و خاموش، ايستاده بود، به قربانگاه برد... و پيامي که:
" اي ابراهيم! خداوند از ذبح اسماعيل درگذشته است، اين گوسفند را فرستاده است تا بجاي او ذبح کني، تو فرمان را انجام دادي"!
برگرفته از: مناسک حج، دکتر علي شريعتي
ایـن عیــــد خـــدا کند خــــدایـی باشیم
دور از شب و شیطان و سیاهی باشیم
باشـــــد که در این هـــــــزاره ی تاریکی
نـــورانـی انــوار الـهــــــــی باشــــیــــم
خدا را چونکه مهمانی کنم من
تقاضــاهای پنهــــانی کنم مـن
که شاید با مدد هـــــای الهی
تمــــام نفـس قربانی کنـم من
در مکـه بـرای خویش حـاجی نشوی
جـز زائـر دکـــــان و حــراجـی نشوی
بر روی خـــداوند بزن بوســــــه که تو
با بوسه به روی کعبه حاجی نشوی
عید فرخنـــــــده ی نورانی قربـــــــــان آمد
رحمت واسعــــه ی حضــرت ســـبحان آمد
آفتابی به شــــــب ظلمت انســــان آمد
بر کویــــر دل ما...نعــــــــــــمت باران آمد
نقش در سینه ی این خاک.. گلستان آمد
آن خلیــــلی که پذیرفتـــه ز رحـــــمان امد
جای آن ذبح عظیمی که به قربــــان آمد
به خدا بهر سر افـــــرازی قـــــــــرآن آمد
بر پیکر عالم وجود جان آمد
صد شکر که امتحان به پایان آمد
از لطف خداوند خلیل الرحمن
یک عید بزرگ به نام قربان آمد
عید قربان به حقیقـت ز خداوند کریم
آفتابی به شب ظلمت انسان آمد
جمله دلهاچو کویری ست پر از فصل عطش
بر کویـر دل ما ، نعمت باران آمد
ز اسماعیل جان تا نگذری مانند ابراهیم
به کعبه رفتنت تنها نماید شاد شیطان را
کسی کو روز قربان، غیر خود را می کند قربان
نفهمیده است هرگز معنی و مفهوم قربان را
کام دل خواهم به جان از لعل چون مرجان تو
بزم دل گردیده روشن از رخ رخشان تو
دیده بود از دیده دل گوهر دندان تو
من بر آنم تا نمایم جان خود قربان تو
ناجیان در کعبه دل واله و حیران تو
ناجیان گیرند دایم گوشه ی دامان تو
ناجیان در کعبه دل سر خوش از سامان تو
ناجیان را هست بر سر سایه احسان تو
ناجیان گردیده بر خوان کرم مهمان تو
ناجیان یابند کام از رفعت ایوان تو
ناجیان در طوف خرگاه ملک دربان تو
تا بدیدم آب زمزم در لب خندان تو
هرچه بینم از الف تا یا بود در شان تو
چون قضا دارد قدر سر بر خط فرمان تو
گر به میدان صلابت بنگرد جولان تو
خوش قبود دردی که یابد بویی از درمان تو
شرح و بسط آن بود در دفتر دیوان تو
از قضا آورده بر کف لقمه یی از خوان تو
ماه تا ماهی بود یک قطره از عمان تو
هرکسی دارد نظر بر لطف بی پایان تو
هرکه پا بنهاده از جان در ره عرفان تو
هر زمان از دل برآید بر زبان عنوان تو
در عجم باشد شکیب از جان و دل حسان تو
سخن ميگفت با خود کعبه، زينسان
عروس پرده بزم وصالم
خداوندم عزيز و نامور داشت
مکاني همچو من، فرخنده و پاک
چو ملک من، سراي ايمني نيست
بسي قربانيان خاص داريم
بناي شوق را، بنياد از ماست
خداوند جهان را خانه، مائيم
حقيقت را کتاب و دفتر، اينجاست
بسي گردن فرازان، سر نهادند
بسي گنجينه، در پا ريختندم
بمعني، حامي افتادگانيم
در آن هم، نکته اي جز نام حق نيست
مبارک نيتي، کاين کار پرداخت
خدا را سجده آرد، گاه و بيگاه
ستايش مي کنند، اجسام و اجرام
سخن گويان معني، بي زبانند
پر روح الامين، فرش ره ماست
کسي را دست بر کس تاختن نيست
شکار آسوده است و طائر آزاد
خوش آن معمار، کاين طرح نکو ريخت
خوش آن بازارگان، کاين حله بفروخت
بگردون بلندم، برتريهاست
ز نيکان، خود پسنديدن نه نيکوست
که گوئي فارغي از کعبه دل
مبارک کعبه اي مانند دل نيست
مرا بفراشت دست حي داور
مرا از پرتو جان، آب و رنگ است
مرا آرامگاه از سينه دادند
مرا بازست در، هرگاه و بيگاه
مرا معمار هستي، کرد آباد
مرا تفسيري از هر دفتر آرند
مرا در هر رگ، از خون جويباريست
تو از خاکي و ما از جان پاکيم
مرا هم هست تدبيري و رائي
وگر هست، انعکاس چهره اوست
مرا يارند عشق و حسرت و آه
مرا با عقل و جان، همسايه کردند
درين گمگشته کشتي، ناخداهاست
بمعني، خانه خاص خدائيم
جز اين نقشي، هر نقشي مجازي است
بخون آلوده، پيکانهاست ما را
ازين دريا، بجز ساحل نديدي
کجا ز آلودگيها باک دارد
چه قنديلي است از جان روشناتر
خوش آن مرغي، کازين شاخ آشيان کرد
کند در سجدگاه دل، نمازي
که دل چون کعبه، زالايش تهي داشت
پروردگارا
رحمتی فرما که آنچه ذبح می شود
منیت های ما باشد
به پای ربوبیت تو
عید قربان مبارک
عید فرخنده ی نورانی قربان آمد
رحمت واسعه ی حضرت سبحان آمد
آفتابی به شب ظلمت انسان آمد
بر کویر دل ما نعمت باران آمد
نقش در سینه ی این خاک گلستان آمد
آن خلیلی که پذیرفته ز رحمان آمد
جای آن ذبح عظیمی که به قربان آمد
به خدا بهر سر افرازی قرآن آمد
ای تو شور آبشاران، خوش رسیدی، خوش رسیدی!
با تو شد خورشید خندان، خوش رسیدی، خوش رسیدی!
ای شفای درد پنهان، خوش رسیدی، خوش رسیدی!
آمدی ای عید قربان! خوش رسیدی، خوش رسیدی!
تا کنی این خانه ویران، خوش رسیدی، خوش رسیدی!
کردهای با خاک یکسان، خوش رسیدی، خوش رسیدی!
از تو شد این چشمه جوشان، خوش رسیدی، خوش رسیدی!
کام دل خواهم به جان از لعل چون مرجان تو
بزم دل گردیده روشن از رخ رخشان تو
دیده بود از دیده دل گوهر دندان تو
من بر آنم تا نمایم جان خود قربان تو
ناجیان در کعبه دل واله و حیران تو
ناجیان گیرند دایم گوشه ی دامان تو
ناجیان در کعبه دل سر خوش از سامان تو
ناجیان را هست بر سر سایه احسان تو
ناجیان گردیده بر خوان کرم مهمان تو
ناجیان یابند کام از رفعت ایوان تو
ناجیان در طوف خرگاه ملک دربان تو
تا بدیدم آب زمزم در لب خندان تو
هرچه بینم از الف تا یا بود در شان تو
چون قضا دارد قدر سر بر خط فرمان تو
گر به میدان صلابت بنگرد جولان تو
خوش قبود دردی که یابد بویی از درمان تو
شرح و بسط آن بود در دفتر دیوان تو
از قضا آورده بر کف لقمه یی از خوان تو
ماه تا ماهی بود یک قطره از عمان تو
هرکسی دارد نظر بر لطف بی پایان تو
هرکه پا بنهاده از جان در ره عرفان تو
هر زمان از دل برآید بر زبان عنوان تو
در عجم باشد شکیب از جان و دل حسان تو
رسیده فرصت تعبیر آن خواب
به شوق جذبه عشق خداوند
برآ، از آب و رنگ مهر فرزند
اگر این شعله در پا تا سرت هست
کنون، یک امتحان دیگرت هست
مهیا شو طناب و تیغ بردار
رسالت را به دست عشق بسپار
صدا کن حلق اسماعیل خود را
به قربانگه ببر هابیل خود را
منای دوست قربانی پسندد
خلیل ما! رضای ما در این است
عبودیت به تسلیم و یقین است
ببین بر قد و بالای جوانت
مگر، نیکو برآید امتحانت
نفس در سینه افتاد از شماره
ملائک اشک ریزان در نظاره
پدر می بُرد فرزندش به مقتل
که امر دوست را سازد مسجّل
پدر آمیزه ای از اشک و لبخند
پسر تسلیم فرمان خداوند
منا بود و ذبیح و شوق تسلیم
ندا پیچید در جانِ براهیم
خلیلا عید قربانت مبارک
قبول امر و فرمانت مبارک
پذیرفتیم این قربانی ات را
پسندیدیم سرگردانی ات را
بر این ذبح عظیمت آفرین باد
شکوه عشق و تسلیمت چنین باد
خلیل الله ای معنای توحید
کنون تیغت گلوی نفس بُبرید
کنار خیمه هاجر در تب و تاب
که یا رب این دل شوریده دریاب
گلم اینک به دست باغبان است
مرا این فصل سبز امتحان است
اگرچه مادری درد آشنایم
خداوندا به تقدیرت رضایم
اگرچه می تپد در سینه ام دل
اگرچه امتحانم هست مشکل
خداوندا دلم آرام گردان
مده صبر مرا در دست شیطان
خدای عشق مزد عاشقی داد
برای دوست قربانی فرستاد
موحّد جز خدا در جان نبیند
در این آیینه جز جانان نبیند
سفره ی مهمانی خاص خدا
گردیده باز
لاله ی لبخند و اشک شوق
مهمان را ببین
دیو نفس از پا در افکن
سنگ بر شیطان بزن
هم شکست نفس را
هم مرگ شیطان را ببین
✨ عید قربان، سرآغاز حکومت توحید است و تولد ایمان و مرگ تردید.
عید سعید قربان مبارک باد
✨عیدقربان، جشن رهیدگی از اسارت نفس و شکوفایی ایمان و یقین بر همه ابراهیمیان مبارک باد.
امام محمد باقر علیه السّلام فرمودند:
خداوند قربانى كردن و اطعام كردن را دوست دارد .
المحاسن ، ج 2 ، ص 143
عید سعید قربان مبارک
امام محمد باقر علیه السّلام فرمودند:
خداوند قربانى كردن و اطعام كردن را دوست دارد .
[="Navy"]
[/]
چه میعادگاه خلوت و زیبایی!
اسماعیل، در دست های اراده ابراهیم.
سر اسماعیل، در آغوش پدر و نگاه اسماعیل
نه به چشم های پدر، که به آن سوی ابرها و آسمان ها و
خدایی که چند لحظه بعدتر را بهتر از همه می دانست.
آن روز، نه گلوی اسماعیل بریده شد و نه ابراهیم
پدری را بر بندگی ترجیح داد.
تنها رضایت و سرسپردگی به «او» بود که بیداد می کرد
پس به رسم نمایش سرفرازی و قبولی، گوسفندی ذبح شد.
از آن روز بزرگ و باشکوه تاکنون، جشن میعاد اسماعیل
و ابراهیم با فرمان پروردگار، هر سال و هر قربان، تکرار می شود
که جشن دلدادگی و شیدایی است و در دل ایمان مومنان دوست
آذین پرنشاط قرب و دیدار، بسته می شود.
مبارک باد!