جمع بندی بررسی خطب توحیدی نهج البلاغه

تب‌های اولیه

50 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

با نام و یاد دوست





کارشناس بحث: استاد اویس

[="Georgia"][="Blue"]با عرض سلام و ادب خدمت همه دوستان و سروران گرامی
ضمن تشکر از سرکار خانم حبیبه، اجازه فرمایید این تاپیک عظیم الشان به یک کارشناس اختصاص نیافته و همه بزرگواران و اندیشمندان و کارشناسان و کاربران فرهیخته در پیشرفت آن نقش داشته باشند. لذا از هم اکنون این تاپیک را باز نموده تا از برکات صاحب نظران بهره مند گردیم.
[/]

سلام علیکم
با اجازه کارشناس محترم تاپیک و به مناسبت این بحث شریف،ابتدا مطلبی بسیار شریف از یکی از اولیاء الله در مورد توحید عرفا قرار می دهم و مطمئنا این مطلب شریف برای اهلش سودمند و قابل استفاده خواهد بود:

در اينجا دو نظريه وجود دارد كه مناسب است در باره‏ ى آن توضيحى بدهم: بعضى معتقدند كمال سير انسان، معرفت به نفس ولىّ است و انتهاى سير را معرفت به نفس شريف علوى دانسته، بالاتر از آن را براى بشر محال مى ‏دانند.
ولى عرفاى حقه مى‏ گويند اين، معرفت به ولىّ است نه معرفت به خداوند. و معتقدند كه انسان نه تنها به كسى كه به خداوند معرفت دارد، بلكه به خود خداى متعال نيز مى‏ تواند معرفت پيدا كند.
در اين زمينه مطالب بسيار مهم و دقيق و حرف‏ هاى فراوانى هست. بسيارى از بزرگان نيز در اين باب هر يك با اصطلاحات خاص خود سخن‏ ها گفته ‏اند. بنده تنها آنچه را كه در مورد اين مسأله ‏ى اساسى، خود يافته و درك كرده ‏ام به طور اجمال مى ‏گويم. و در اين زمينه به گفته ‏ها و نوشته ‏هاى ديگران كارى ندارم.
ابتدا بايد دانست كه خداوند متعال بذاته مباشر افعال نيست، بلكه خداوند سبحان، وجود را از مجارى آن - كه وسائط فيض هستند و واسطه و مجراى تام آن، امام عليه السلام و مقام ولايت است - نازل مى‏ كند. يعنى حق تعالى به واسطه‏ ى نفس ولىّ كه همان مقام نورانيت او است متصرف در امور است و اشيا به واسطه ‏ى نفس ولىّ، قائم به حق هستند.
صاحب ولايت مطلقه كسى است كه قيوم تمام ما سوى اللّه‏ است، امّا در عين حال، او خود قائم به حق مى‏ باشد. تفاوت اساسى در اين است كه حق تعالى از ما سوى بى‏ نياز است، ليكن ولىّ از حق بى‏ نياز نمى‏ باشد. و البته اين معنا را به هيچ وجه نبايد غلو به حساب آورد؛ زيرا غلو آن است كه انسان ولىّ خدا را مستقل دانسته و بنده‏ ى مخلوق را خدا بداند.
بنا بر اين اگر كسى معتقد باشد كه خداوند به واسطه ‏ى نفس ولىّ - كه از آن به نفس كلى الهى تعبير مى‏ كنند - فيوضاتش را بر ما سوى جارى مى‏ كند و تمام اختيارات و قدرت‏ ها را به محمد و آل محمد - صلوات اللّه‏ عليهم اجمعين - داده و آنها كه اراده ‏اى جز اراده ‏ى حق ندارند مى‏ توانند هر كارى را به اذن او انجام دهند - نه اينكه امور به آنها تفويض شده و او خود سبحانه و تعالى منعزل باشد - چنين عقيده‏ اى غلو محسوب نمى‏ شود.
بلكه كمال هم در اين است كه انسان به مقام نورانيت ائمه علیهم السلام معرفت پيدا كند و امام زمانش را آن طور كه هست و آن‏گونه كه خداوند به ايشان مقام و مرتبه داده، بشناسد؛ زيرا خداوند به وسيله‏ ى تجليات در مظاهر و مرائى وجود شناخته مى ‏شود و مرآت تام و تمام آن، چنان‏كه در احاديث و ادعيه با تعابير مختلف وارد شده، نفس شريف امام است كه مظهر تام و تمام اسماء و صفات خداوند مى‏ باشد و إلاّ ذات خداى متعال را اگر تا ابد هم در جستجويش باشى هيچ نخواهى يافت.
لكن اينها هيچ يك بدان معنا نيست كه انسان نمى‏ تواند به خداوند متعال معرفت پيدا كند، بلكه غرض از خلقت، اين است كه انسان با توحيد آشنا شود. ثمره‏ ى آفرينش انسان هم رسيدن به توحيد است. هدف اصلى ائمه‏ ى اطهار علیهم السلام نيز همين معنا بوده است. آنها دعوت به توحيد مى‏ كرده‏ اند. انسان به بركت ولايت، به خداى متعال معرفت پيدا مى ‏كند «بنا عرف الله» و با چشم ولايت، خدا را مى‏ بيند، نه ولىّ را.
به عبارت ديگر گرچه عارف به خدا در واقع همان ولىّ خداست، ليكن هنگامى كه انسان محو در او مى ‏گردد، هم به چشم يار بيند يار را.
پيش‏تر عرض كردم كه يك بار در كربلا حال عجيبى به من دست داد. در حالى كه منقلب بودم و گريه مى ‏كردم گويا سرم را در دامان پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله ديدم. در آن حال، يك ذره پرده كنار رفت و وجود پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله را دريچه‏ اى به سوى عظمت خداوند متعال يافتم!
مجددا اين نكته را يادآور شوم كه تجرد دو مرحله دارد: يك مرحله تجرد از ماده است مانند مردن و ورود به عالم برزخ كه اين مرحله را همه قبول دارند.
مرحله‏ ى ديگر، تجرد از صورت است. بدين معنا كه انسان حقيقت خود را بدون صورت درك كند. كسانى كه با توحيد عرفا مخالف ‏اند، در واقع رسيدن به اين مرحله را براى بشر غير ممكن مى‏ دانند.

يكى از فيوضات بسيار عظيمى كه در سامرا به بركت امامين همامين عسكريين عليهما السلام به اين حقير عنايت شد درك همين معنا بود كه وقتى آن را براى آية اللّه‏ ميلانى قدس سره نقل كردم، ايشان فرمود:
« من تا كنون تجرد از صورت را براى بشر غير ممكن مى ‏دانستم، امّا چون شما را صادق مى‏ دانم قبول مى ‏كنم كه تجرد از صورت هم ممكن است ». مخفى نماند كه قبول داشتن اين حقايق در موفقيت سالك نقش مهمى را داراست. بعضى از بزرگان عقيده دارند: مادامى كه سالك اعتقاد به توحيدى كه عرفا معتقدند نداشته باشد وصول به آن هم برايش ميسر نيست. به هر حال، «معرفت اللّه‏» اين است كه انسان خدا را بشناسد. ائمه‏ ى اطهار - صلوات اللّه‏ عليهم اجمعين - «ابواب اللّه‏» هستند. معناى باب اين است كه از آن مى ‏توان وارد منزل شد. آنها «داعى إلى اللّه‏» هستند. يعنى به خدا دعوت مى‏ كنند نه به خود.
جابر باب الامام بود، ولى در باره‏ ى سلمان فرموده ‏اند:

« إن سلمان باب اللّه‏ فى الأرض، من عرفه كان مؤمنا و من أنكره كان كافرا »

بلى، آنچه كه بايد مورد توجه قرار گيرد اين است كه سلمان به واسطه ‏ى امير المؤمنين عليه السلام باب اللّه‏ شد.
انسان خودش مى‏ بيند، ولى از چشمى هم كه به وسيله‏ ى آن مى ‏بيند بى‏ نياز نيست. به بركت ولايت، معرفت پيدا مى‏ كند و با چشم ولايت خدا را مى‏ بيند. اگر كسى خيال كند كه از آنها بى‏ نياز مى‏ شود قطعا در اشتباه است. بدون ولايت به هيچ وجه نمى ‏توان به توحيد رسيد. به همين جهت، رسيدن اهل سنت به توحيد غير ممكن است و با ولايت تكوينى ناسازگار مى ‏باشد؛ زيرا وجود امام عليه السلام مقدم بر همه و واسطه ‏ى خدا و خلق و محيط بر عالم است. كسى كه به واسطه توجه ندارد چگونه مى‏ تواند موحد باشد؟
حتى بدون ولايت ائمه علیهم السلام از پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله نيز نمى ‏توان استفاده كرد.

« أنا مدينة العلم و علىّ بابها فمن أراد المدينة و الحكمة فليأتها من بابها »

بدون ولايت اصلاً به پيامبر صلي الله عليه و آله راهى نيست.
خلاصه، آن چيزى كه بنده عرض مى‏ كنم همان مرحله‏ ى «فنا» است. يعنى اگر انسان صفات بشرى را كنار بگذارد و صفات جزئى او در صفات كلى حق محو شود و وجود جزئى‏ اش در وجود كلى فانى گردد، جلوه‏ گاه حق مى‏ شود و وضع ديگرى پيدا مى ‏كند، چنين كسى «باب اللّه‏» است.
سلمان - سلام اللّه‏ عليه - نه معصوم بود و نه امام، در عين حال باب اللّه‏ شد. يعنى او خود، باب خدا بود. و اگر سلمان بتواند به اينجا برسد ديگران هم مى ‏توانند. اختصاص به او ندارد. به بركت پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و خاندان طاهرينش راه براى همه ‏ى امت باز است، منتها در آن زمان پيامبر تشريف داشتند و سلمان را كه به اين مقام رسيده بود، معرفى فرمودند. اگر آن حضرت وى را معرفى نمى‏ كردند هيچ‏كس به مقام او پى نمى‏ برد. و كسانى مانند سلمان حقيقتا به مقام ائمه پى برده و مى‏ فهمند كه ولايت يعنى چه؟
مرحوم آية اللّه‏ ميلانى قدس سره نقل مى ‏فرمود كه عارف بزرگوار آية اللّه‏ آقاى سيد احمد كربلايى - رضوان اللّه‏ عليه - كه خود غرق در توحيد بود، وصيت نمود آيه‏ ى شريفه‏ ى: «و كلبهم باسط ذراعيه بالوصيد» را خطاب به ائمه‏ ى معصومين علیهم السلام بر لوحى نوشته و هنگام دفن بر سينه‏ ى او بگذارند. چنين افرادى هستند كه كمال معرفت به ائمه علیهم السلام را دارا مى‏ باشند.
مع الأسف بعضى از كسانى كه خود را اهل ولايت پنداشته و با ديده‏ ى سوء ظن به بندگان خدا مى ‏نگرند، به شخصيتى مانند آقاى انصارى تهمت مى ‏زدند كه ايشان ولايتى نيستند! وقتى اين حرف به گوش ايشان رسيد فرمود: خدا كند همين ولايتى هم كه اينها مى‏ گويند درست باشد.
اين نكته را نيز اضافه كنم كه اگر كسى به چنين مقامى برسد در آن حال، امام و مأموم معنا ندارد، آنجا كه حقيقتا فنا باشد تعيّن نيست و اگر در همان حال بماند غير حق نيست؛ زيرا آنجا من و تو ديده نمى‏ شود، غير خدا ديده نمى ‏شود. هر جا مقام و مرتبه تصور شود بى‏ شك مربوط به عالم كثرت است، ولى در عالم وحدت ديگر من و او، مقام و مرتبه معنا ندارد. ارباب او را مى ‏برد و بر سر سفره‏ ى خويش مى‏ نشاند. در عين حال، هنگامى كه به عالم تعيّن برمى ‏گردد نوكر، نوكر است و آقا، آقاست.
هم‏چنان كه خود معصومين علیهم السلام هم در يك حال مى‏ فرمودند:

« لنا حالاتٌ مع اللّه‏ ، هو فيها نحن، و نحن فيها هو، و مع ذلك هو هو و نحن نحن »

در عين حال در مقامى ديگر شخصيتى چون مولاى موحدين عليه السلام مى ‏فرمود:

« أنا عبد من عبيد محمد صلي الله عليه و آله »

اگر كسى به آنجا رسيد و نور توحيد در قلبش اشراق شد، وجودش مجراى فيض حق، كلامش كلام حق و لسانش در مقام اظهار حقايق - نه هنگام بيان مطالب عادى كه از جنبه‏ ى تعيّن خودش مى ‏باشد - لسان حق مى ‏شود. در حديث قدسى فرموده است:

«لا يزال العبد يتقرب إلىّ بالنوافل و العبادات حتى اُحبه، فإذا أحببته كنت سمعه الذى يسمع به و بصره الذى يبصر به و يده التى يبطش بها و رجله التى يمشى بها. »

يعنى انسان در اثر بندگى مستغرق در خدا مى ‏شود و مجراى فيض او و لسان او مى ‏گردد.
توجه به اين نكته نيز لازم است كه منظور، توهمات غلط بعضى از صوفيه همچون حلول و اتحاد نيست؛ چه آنكه آنها كفر و زندقه است. ممكن است بعضى از الفاظ، شباهتى به همديگر داشته باشد، ولى بايد دانست كه حلول و اتحاد دو معناى موهومى است كه كاملاً با آنچه ما در مقام بيان آن هستيم منافات دارد.
لازمه‏ ى حلول اين است كه شى‏ اى در شى‏ اى ديگر وارد شود، در حالى كه ما اصلاً شئ مستقلى در مقابل حق تعالى نيستيم تا او - تعالى و تقدس - در ما وارد شود. و او - سبحانه و تعالى - چيز متعينى نيست كه در جايى حلول كند.
معناى آن حرف اين است كه خود را يك وجود مستقل بدانيم و حق تعالى را يك جسم متعين و يا شخص متعينى بپنداريم و دو چيز در يكديگر داخل شوند! اين كفر است و شرع مقدس آن را رد كرده و علماى كرام آن را انكار مى‏ كنند.
و بايد توجه داشت كه اين، صرفا كلام باطلى نيست كه بعضى به آن معتقد شده و عده‏ اى آن را رد كرده باشند، بلكه هر كسى ممكن است در راه سلوك در حالى قرار گيرد كه اگر به خودش واگذار شود و عنايت حق تعالى شامل حالش نگردد، در چنين مهالكى سقوط كند و سخن از حلول يا اتحاد به ميان آورد.
بنده خود در طول راه ديده ‏ام كه در چه حالاتى ممكن است زمينه‏ ى اين انحراف براى انسان پيش آيد و بحمد اللّه‏ با اين‏گونه امور آشنا هستم.
در هر حال، چون «توحيد» آن طور كه عرفاى حقه مى‏ گويند معناى بسيار بلند و دقيقى است و قابل فهم براى عموم نمى‏ باشد و چه بسا الفاظى كه مقصود خويش را با آن بيان مى ‏كنند از افاده ‏ى آن معنا قاصر باشد و از طرفى الفاظ نيز با يكديگر شباهتى دارند، بنا بر اين اگر كلامى از كسى نقل شد نبايد فورا قضاوت كرده و فتواى كفر و فسق او را صادر نمود.
برادر عزيز! تو اگر واقعا طالب حق هستى و غرضى ندارى لازم است پيش از هر قضاوتى از صاحب كلام سؤال كنى كه مقصودت چيست؟ شايد مراد او را نفهميده باشى و چه بسا او از اولياى خدا باشد. در آن صورت مى ‏دانى كه با قضاوت بى‏ جا به چه خسران بزرگى دچار شده ‏اى؟!
متأسفانه بسيارى از افراد به محض اينكه كلامى بشنوند - دروغ يا راست - فورا قضاوت كرده، شروع به تفسيق و تكفير مى ‏كنند. به عقيده‏ ى حقير اينان ايمان به معاد و روز رستاخيز ندارند، يا لااقل غافل ‏اند از اينكه ممكن است - به‏ مصداق حديث قدسى كه فرمود: « من أهان لى وليّا فقد بارزنى بالمحاربة » با خدا در جنگ باشند.
كسى كه مى‏ خواهد با بندگان صالح خدا به مخالفت برخيزد و به آنان توهين كند بايد خود را به اسلحه‏ اى مسلح كند كه بتواند حريف خداوند قهار گردد! نستجير باللّه‏.
در اينجا چون صحبت از برخى مقامات ائمه علیهم السلام و حقايق عالم ولايت به ميان آمد، مناسب است رؤيايى را كه حاوى نكات دقيقى است بيان كنم.
نخست اين نكته را عرض كنم كه خواب ديدن از آن جهت مفيد است كه بعضى از دقايق لطيف و معانى بسيار بلند كه فهم آن در بيدارى چندان آسان نيست، با ديدن صحنه‏ اى در عالم رؤيا به راحتى قابل دريافت مى‏ شود؛ به همين جهت بزرگان عنايت خاصى به رؤيا داشته‏ اند. حتى پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله با آنكه خود متصل به وحى بودند گاهى از اصحاب سؤال مى‏ كردند آيا كسى خوابى نديده است؟
حقير شبى در خواب ديدم لشكر اسلام به فرمانده ى حضرت عبد المطلب عليه السلام و لشكر كفر به فرمانده ى عمرو بن عبد ود براى كارزار در برابر هم صف‏ آرايى كرده ‏اند، به طورى كه در مقابل هر مسلمان، كافرى قرار گرفته و در برابر من، خود عمرو بن عبد ود ايستاده است.
بنده با خود فكر مى‏ كردم چگونه با كسى نبرد كنم كه غير از امير المؤمنين عليه السلام هيچ‏كس حاضر به جنگ با او نشده است! سپس با خود گفتم: حتما چنين توانايى را در من ديده ‏اند كه مرا در مقابل او قرار داده‏ اند.
ناگهان حمله آغاز شد. همين‏ كه خواستم با او نبرد كنم ديدم حضرت امير المؤمنين - روحى له الفداء - پشت سرم ايستاده و ايشان خود مى‏ خواهند او را به قتل برسانند، امّا صحنه به گونه ‏اى بود كه اين كار به نام من تمام مى ‏شد. آن حضرت ذوالفقار را كشيده، به من فرمودند: سرت را كنار ببر. آنگاه او را به قتل رساندند.
در اين رؤيا لشكر كفر و اسلام به حالات درونى حقير كه در آن ايام بيشتر در حال مجاهده بودم اشاره دارد. هم‏چنين از آن استفاده مى‏ شود كه هر كس به ميدان مبارزه‏ ى با نفس قدم گذاشت بايد بداند دست ولايت است كه كار را به ثمر مى ‏رساند، گرچه به حسب ظاهر كارها به نام او تمام مى‏ شود.
بنا بر اين هر خير و موفقيتى كه انسان كسب كند در حقيقت به دست صاحبان ولايت حاصل گشته است. البته اين بدان معنا نيست كه انسان دست روى دست گذاشته و هيچ سعى و تلاشى نكند. سالك بايد از هر گونه مجاهده ‏اى فرو گذار نكرده، هر چه در توان دارد به كار برد. آنگاه كمك و عنايت آنهاست كه شامل حالش گشته و تلاش و مجاهده‏ ى او را ثمربخش مى‏ سازد.
شبى در عالم رؤيا خود را در بيابان وسيعى ديدم كه در وسط آن، ساختمان ده طبقه ‏ى مدور و عظيمى كه از دور به صورت يك كوه مخروطى شكل نمايان بود قرار داشت. حقير به همراه عده ‏اى اطراف آن اجتماع كرده، تصميم داشتيم از آن بالا برويم. براى بالا رفتن به آن ساختمان بايد پرواز مى‏ كرديم. حتى طبقه‏ ى اول آن هم مقدارى از زمين فاصله داشت. بعضى تا طبقه‏ ى اول، برخى تا طبقه‏ ى دوم و خلاصه هر كس به قدر توان خود پرواز كرده و در طبقه‏ اى كه مقدورش بود فرود مى ‏آمد.
بنده نيز پرواز را آغاز كرده تا طبقه‏ ى پنجم با قدرت خود بالا رفتم. قدرتى كه خداوند در من گذاشته بود آنجا تمام شد، ولى همتم اجازه نمى‏ داد فرود آيم. در آن حال با استمداد از نام مبارك «على» و جارى ساختن اين ذكر شريف بر زبان به پرواز ادامه دادم.
قابل ملاحظه است كه «يا على» نمى‏ گفتم، بلكه «على على» مى‏ گفتم و با تكرار آن پيوسته از سرّ ولايت كه در خود انسان نهفته است به من نيرو مى‏ رسيد، تا به طبقه‏ ى دهم رسيدم. باز به پرواز ادامه داده، بر بام ساختمان كه عالمى وسيع و سبز و خرم بود و هواى بسيار لطيفى داشت فرود آمدم. آنگاه نفس عميقى كشيده گفتم: حالا خوب شد! و از خواب بيدار شدم.

[="Century Gothic"][="Black"]سلام خدمت استاد بزرگوار و گرامی، یک ساعت برای فهم انرژی دادم ولی الان ذوق زده شدم که چه نکات ارزشمند و عمیقی وجود داشت که تا این لحظه عمرم از آن بهره ای نداشتم

گرچه حال هم به وسع خویش بهره بردم ولی لذت بخش و شیرین بود

ما در انتظار ایستاده ایم که یادبگیریم :Rose:[/]

استاد;756607 نوشت:
مرحله‏ ى ديگر، تجرد از صورت است. بدين معنا كه انسان حقيقت خود را بدون صورت درك كند.

سلام و عرض ادب استاد گرامی
ممکنه در مورد تجرد از صورت توضیح بفرمایید؟
[SPOILER]امیدوارم با این سوال اساتید را از ادامه ی مبحث ناامید نکرده باشم.
برای درک عمیق و دقیق سوال می کنم. عذرخواهم.[/SPOILER]

با تشکر

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام علیکم و رحمة الله؛

ضمن تشکر از سرکار خانم حبیبه به دلیل توجه به راس العلم (معرفت الله) در کلام امیر الکلام سلام الله و صلواته علیه و سپاس از تواضع جناب اویس و قدردانی از نکات مورد ذکر در کلام جناب استاد حفظه الله در توجه به وجود مولای موحدین امیرالمومنین سلام الله علیه، با توجه به اینکه بحث توحید بسیار حیاتی است اجازه می خواهم کمی راجع به برخی فقرات فرمایش استاد، سوالاتی را داشته باشم؛ بدیهی است که این سوالهای بنده از باب بحثهای طلبگی از سوی طلبه های نوجوان تر است؛ حتی اگر نوجوانی آنها در بحث سبب شود ناپخته گویی کنند.

به نظر بنده این فقره از فرمایش استاد صحیح نیست:

استاد;756608 نوشت:
اين نكته را نيز اضافه كنم كه اگر كسى به چنين مقامى برسد در آن حال، امام و مأموم معنا ندارد، آنجا كه حقيقتا فنا باشد تعيّن نيست و اگر در همان حال بماند غير حق نيست؛ زيرا آنجا من و تو ديده نمى‏ شود، غير خدا ديده نمى ‏شود. هر جا مقام و مرتبه تصور شود بى‏ شك مربوط به عالم كثرت است، ولى در عالم وحدت ديگر من و او، مقام و مرتبه معنا ندارد. ارباب او را مى ‏برد و بر سر سفره‏ ى خويش مى‏ نشاند. در عين حال، هنگامى كه به عالم تعيّن برمى ‏گردد نوكر، نوكر است و آقا، آقاست.

در واقع، عقل بعنوان حجت معصوم درونی موافقت نمی کند که فنایی رخ دهد؛ ضمن اینکه هیچ کجا نداریم که امام و ماموم بی‌معنا شود؛ در واقع فهم خالص هر کس مخالف وقوع فناست؛ به عنوان مثال حتی خود جناب استاد در توضیح این مقام می فرمایند که "ارباب او را مى ‏برد و بر سر سفره‏ ى خويش مى‏ نشاند"؛ بنابراین در همان مقامی که جناب استاد آن را مقام فناء می‌دانند هم "ارباب" تحقق دارد و هم "نوکر"؛ و این دو همواره جدا هستند و دو "چیز" هستند نه یک چیز؛ این دو چیز هیچ وقت و در هیچ مقامی یک چیز نمی شوند و این فهم قطعی وجدانی هر فرد است.

اصلاً مگر لقاء الله با وجود من و خداوند متعال اشکال دارد؟ یعنی چه اشکالی بر آن مترتب است که برای رفع آن چنین نظریه ای ارائه می گردد؟

اصولاما هیچ اشتراکی با حق متعال سبوح قدوس نداریم و هم وجدان ما بر چنین امری شهادت می دهد و هم محکمات آیات و روایات آل الله سلام‌الله‌علیهم‌اجمعین.

وقتی محکمات روایات در مجامعی مثل توحید صدوق، صراحتاً می فرماید خداوند متعال خلو هستند از خلق و خلق هم خلو هستند از او، بنابراین روایاتی مثل:

استاد;756608 نوشت:
« لنا حالاتٌ مع اللّه‏ ، هو فيها نحن، و نحن فيها هو، و مع ذلك هو هو و نحن نحن »

که حتی شاید به آنها نتوان آحاد روایتی هم گفت، بالضروره باید متشابهاتی دیده شوند که به محکمات برگردانده شوند؛ و الا شبهه تاویل بدون علم از آنها برمی خیزد.

یعنی برای فهم این روایت (بر فرض صدور)، لازم است قبل از آن روایات توحید صدوق و امثالهم نگریسته شود تا یقین حاصل شود که نمی توان از چنین روایتی برداشت فناء گونه داشت. بعبارت دیگر، اگر کسی برای فهم توحید ابتداء به معارف کتاب و سنت نظر کند، چنین روایتی را قطعاً منفرد منفرد منفرد (در صورت فرض صدور) می داند که آن را طبق حکم عقل معصوم به محکمات کتاب و سنت بر می گرداند؛ اما اگر بن مایه معرفتی از معارف غیرکتاب و سنت باشد، آنگاه این روایت می تواند مویدی قوی برای برخی نظریات باشد.

اگر خواهر محترم، سرکار خانم حبیبه به خطب توحیدی نهج البلاغه بپردازند و مسیر را ادامه دهند،مشخص می شود که چنین تفکری در نهج البلاغه امیرکلام و امیر موحدین سلام الله و صلواته علیه جایگاهی ندارد.

در پناه ولی الله الاعظم حضرت بقیة الله الاعظم:Gol:

Naghi;756996 نوشت:
اصولاما هیچ اشتراکی با حق متعال سبوح قدوس نداریم و هم وجدان ما بر چنین امری شهادت می دهد و هم محکمات آیات و روایات آل الله سلام‌الله‌علیهم‌اجمعین.

سلام علیکم برادر گرامی
خواستم توضیحاتی خدمتتان عرض کنم تا رسیدم به این عبارت،نمیدانم واقعا طلبه هستید یا خیر،همچنین نمیدانم سطح تحصیلات و مطالعات جنابعالی چقدر است. اما همینقدر بگویم که این کلام فقط و فقط مربوط یه یک تفکر خاص در حوزه علمیه است و آن هم تفکر ضد فلسفه و عرفانی ست که منتسب به آقای ........ می باشد.
این عبارتی که شما آورده اید مشابه عبارتی ست که وی در یکی از کتابهای ضد عرفانی خود نوشته است.
این مطالب چه دخلی به مطلب و سوال شما دارد؟
بدین علت این توضیحات را عرض کردم که نمیدانستم جنابعالی از آن دسته اید یا نه و لازم بود مطلع باشید که فرمایشتان گویای چه تفکری است.

حال پاسخ همین عبارتتان.این مطلب درک وجدانی و عقلانی هر صاحب تفکری است که اگر مُدرِک هیچ اشتراکی با مُدرَک خود نداشته باشد اصلا ادراک رُخ نمی دهد و فرایند ادراک متوقف بر وجود اشتراک یا اشتراکاتی می باشد.
لذا اگر بخواهم مانند آن تفکر ضد عرفانی صحبت کنم باید عرض کنم این کلام کفر محض است و اگر بخواهم علمی و بر منوال کلام اساتیدم صحبت کنم باید عرض کنم غلط و اشتباه است.
واضح و مبرهن است که اولین اشتراک ما با تمام مُدرَکاتمان از واجب الوجود خداوند متعال گرفته تا دیگر موجودات،وجود داشتن است. حال اینکه بگوییم ما هیچ اشتراکی با خداوند نداریم محض غلط و اشتباه است.
با مبنایی که شما عرض کرده اید اصلا شناختی از خداوند متعال صورت نمی گیرد و شناخت محال می شود و اینکه خود شما اذعان به شناخت خداوند دارید تناقضی آشکار است.
در بحث طلبگی هم باید مبانی مشترکی وجود داشته باشد تا بحث صورت گیرد.
در مورد اشکالتان به بحث فنا هم کلام عرفا در مورد فنا مشخص و واضح است و ادعای شما بر خلاف آن مختص همان تفکر است که عرض شد.
موفق و موید و سرافراز باشید.

استاد گرامی جناب اویس ببخشید که در بحث شریفتان تداخلاتی حاصل شد.بنده سکوت می کنم تا از قلم شیوا و علم شما استفاده ببریم.

[="Tahoma"]

استاد;756607 نوشت:
مرحله‏ ى ديگر، تجرد از صورت است

با سلام خدمت استاد عزیز و تشکر بابت مطالب مفیدشان :Gol: و ممنون از سرکار خانم حبیبه بایت ایجاد این موضوع
آیا تجرد از صورت همان موت اختیاریست؟یا اینکه بالاتر از آن است؟
استاد;756609 نوشت:
اگر كسى به آنجا رسيد و نور توحيد در قلبش اشراق شد، وجودش مجراى فيض حق، كلامش كلام حق و لسانش در مقام اظهار حقايق - نه هنگام بيان مطالب عادى كه از جنبه‏ ى تعيّن خودش مى ‏باشد - لسان حق مى ‏شود

استاد عزیز آیا می شود این مطلب را تعریف بیان حسین بن منصور حلاج دانست که می فرمود انا الحق؟
و در آخر بنده هم همانند خواهر محترمة یکی دیگه.

یکی دیگه.;756959 نوشت:
امیدوارم با این سوال اساتید را از ادامه ی مبحث ناامید نکرده باشم.
برای درک عمیق و دقیق سوال می کنم. عذرخواهم.

[="Century Gothic"][="Black"]سلام خدمت اساتید گرامی و همراهان

مثالی میزنم اما قبل از آن موردی را خدمت تان عرض کنم: و آن اینکه، بنده شاگردی تازه کار بیش نیستم و هدف ام یادگیری و افزایش معرفت است پس اگر برداشت بنده صحیح نبود آن را گامی در جهت تکمیل فرایند یادگیری می دانم

و اما مثال بنده برای «تجرد از صورت»

فرض کنید همه جا را آب فرا گرفته ...
در آب قطرات یخ شده آب در حال جابجایی هستند ...
اگر قطره یخی حرارت و گرمی آب را به خود راه داده در آب محو خواهد شد ...

ووو [/]

[=Georgia]با عرض سلام خدمت همه دوستان گرامی خصوصا سرور گرانقدرم جناب استاد که با مطالب خوبشان ما را مستفیض فرمودند.

یکی دیگه.;756959 نوشت:
سلام و عرض ادب استاد گرامی
ممکنه در مورد تجرد از صورت توضیح بفرمایید؟

مطالبی که جناب استاد در پست شماره 5 و 6 نقل نمودند، توضیح عبارت یاد شده بود آنجا که فرمودند:

استاد;756608 نوشت:
خلاصه، آن چيزى كه بنده عرض مى‏ كنم همان مرحله‏ ى «فنا» است. يعنى اگر انسان صفات بشرى را كنار بگذارد و صفات جزئى او در صفات كلى حق محو شود و وجود جزئى‏ اش در وجود كلى فانى گردد، جلوه‏ گاه حق مى‏ شود و وضع ديگرى پيدا مى ‏كند، چنين كسى «باب اللّه‏» است.

و نیز فرمودند:

استاد;756608 نوشت:
اين نكته را نيز اضافه كنم كه اگر كسى به چنين مقامى برسد در آن حال، امام و مأموم معنا ندارد، آنجا كه حقيقتا فنا باشد تعيّن نيست و اگر در همان حال بماند غير حق نيست؛ زيرا آنجا من و تو ديده نمى‏ شود، غير خدا ديده نمى ‏شود. هر جا مقام و مرتبه تصور شود بى‏ شك مربوط به عالم كثرت است، ولى در عالم وحدت ديگر من و او، مقام و مرتبه معنا ندارد. ارباب او را مى ‏برد و بر سر سفره‏ ى خويش مى‏ نشاند. در عين حال، هنگامى كه به عالم تعيّن برمى ‏گردد نوكر، نوكر است و آقا، آقاست.

لازم به ذکر است مراد از

صورت همان شیئیت و هویت و منیت اشیاء است که در فلسفه از آن تعبیر به صورت می شود و تجرد از صورت یعنی رهایی از قیود منیت و حدود خویشتن که همان مقام فنای عبد می باشد.

[=Georgia]الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَا يَبْلُغُ مِدْحَتَهُ الْقَائِلُونَ وَ لَا يُحْصِي نَعْمَاءَهُ الْعَادُّونَ وَ لَا يُؤَدِّي حَقَّهُ الْمُجْتَهِدُونَ الَّذِي لَا يُدْرِكُهُ بُعْدُ الْهِمَمِ وَ لَا يَنَالُهُ غَوْصُ الْفِطَنِ الَّذِي لَيْسَ لِصِفَتِهِ حَدٌّ مَحْدُودٌ وَ لَا نَعْتٌ مَوْجُودٌ وَ لَا وَقْتٌ مَعْدُودٌ وَ لَا أَجَلٌ مَمْدُود..

خدا را سپاس، كه گويندگان به عرصه ستايشش نمى ‏رسند، و شماره گران از عهده شمردن نعمتهايش برنيايند، و كوشندگان حقّش را ادا نكنند، خدايى كه انديشه‏ هاى بلند او را درك ننمايند، و هوش‏هاى ژرف به حقيقتش دست نيابند، خدايى كه اوصافش در چهار چوب حدود نگنجد، و به ظرف وصف در نيايد، و در مدار وقت معدود، و مدّت محدود قرار نگيرد.

تقریر این فقیر:
به راستی وجودی که عاری از قیود است، چگونه می تواند مورد ادرک حدود قرار گرفته و یا در ظرف عقول بگنجد؟!

قول و گفتار خلق، بر مدار حد است و حد را نشاید که بر بلندای بی حدی سربرآورد.

چنان که شمارش نیز بر عمود معدودات استوار است و نعمی را که به فراخور گستره ‌ی وجود بیکران مُنعِم، بی پایان است، هرگز نتوان به حصر شمارش در آورد.

به راستی چگونه می تواند حق منعمی را ادا کند خلقی که از حق، به مقدار ظرفیت خویش بهره برده است و هرگز نتوانسته، حق را آن چنان که وی است بیابد و بشناسد؟!

چگونه می تواند پرنده‌ی اندیشه، به قله‌ی رفیع آستان کبرایی وی راه یابد آنجا که خورشید تابانش همه تیره گی ماهوی خلق را محو نموده و نشانی از قیود باقی نگذاشته است؟!

و چگونه ممکن است هوش در خاک تنیده‌ی بشر، به ژرفای بیکرانه صمدیت حق راه یافته، از روازن اندیشه‌ی خود، به حقِ مشاهده‌ی کهکشان اسرار و حقایق نائل آید؟!

آری خداوندگاری که در بی حدی خویش، نقشی از حدود بر صحیفه عالم ترسیم نموده است برتر از آن است که در تنگنای اوصاف بشری رحل اقامت افکنده و یا در قوالب اوقات زمانی محبوس شود...

[="Georgia"][="Blue"] [=&quot]نکته ای را که در نیل بدان باید اهتمام فراوان داشت این است که؛

معرفت حق سبحانه و تعالی برزخی بین اثبات و انکار است
بدین معنا که به حسب صمدیت وجود بی منتهایش، برتر از عقول و حدود اندیشه ها بوده و به حسب تجلیات و تشئناتش، قابل تصدیق و شهود است.


[=&quot]این یعنی آن که نه می توان مدعی کنه معرفت ذات وی بود و نه می توان به کلی راه معرفت وی را مسدود دانست.


[=&quot]برزخی بین این دو حالت است؛

به گونه ای که در متن انکارِ منکرانِ معرفت حق، می توان نشانه هایی از معرفت حق را یافت و در متنِ مدعایِ عارفان به کنه ذات او، رشحه هایی از جهالت را مشاهده نمود.


[=&quot]تا بگویی دیدمش ندیده ای و تا بگویی ندیدمش دیده ای!


[=&quot]اگر در قبول آنچه تقدیمت داشتم تردید داری در این سخن ولیّ اعظم الهی تامل نما که فرمود:


[=&quot]لمْ يُطْلِعِ الْعُقُولَ عَلَى تَحْدِيدِ صِفَتِهِ، ولَمْ يَحْجُبْهَا عَنْ وَاجِبِ مَعْرِفِتِهِ، فَهُوَ الَّذِي تَشْهَدُ لَهُ أَعْلاَمُ الْوُجُودِ، عَلَى إِقْرَارِ قَلْبِ ذِي الْجُحُودِ![=&quot](نهج البلاغه-خطبه 49)


[=&quot] خردها را به چگونگى صفات خويش آگاه نساخته و نيز از شناخت‏خود محروم نگردانيده است.اوست كه تمام نمودهاى عالم هستى، حتى دل منكرین، نيز بر او گواهى مى‏دهد. فراتر است از آنچه اهل تشبيه و انكار درباره او مى‏گويند.

[/]

اویس;757354 نوشت:
این یعنی آن که نه می توان مدعی کنه معرفت ذات وی بود و نه می توان به کلی راه معرفت وی را مسدود دانست.

هو علّام الغیوب

با سلام و ادب و تشکر از تقریر بسیار زیبای حضرتعالی

در فراز شریف:"لا یدرکه بُعد الهمم و لا یناله غوص الفطن" عبارت غوص الفطن اشاره به علم حضوری نیست؟

یعنی در عبارت لا یدرکه... راه احاطه ی عقلی بر کنه ذات مسدود و در عبارت لا یناله شهود عرفانی آن مقام را نیز ممنوع بیان می فرمایند.

نیل به چیزی رسیدن به آن است و ادراک احاطه ی علمی است.

سؤال دوم اینکه چگونه راه معرفت به کنه ذات بسته نیست در حالیکه نه از راه عقل و نه از راه دل نمی توان به آن مقام بار یافت؟

آیا فرمایش حضرتعالی ناظر به علم اجمالی به ذات است؟

[=B Mitra]همان که قونوی در مفتاح الغیب می‌گوید:

"از آنجا که حق‌تعالی از جهت هویّت غیبیه اطلاقیه لا تعینیه، هیچ نسبتی با غیر خود ندارد،

خوض در حق از این جهت و شوق به طلب آن در سلوک،‌ تضییع عمر و طلب چیزی است

که دست‌نایافتنی است؛ مگر به وجهی اجمالی؛ یعنی بالاجمال می‌توان یافت ورای تعینات امری است

که همه این متعینات به او ظهور می‌یابند. از همین روی و به دلیل عدم امکان دستیابی به آن مقام

رفیع خداوند متعالی به زبان رحمت و ارشاد می‌فرماید: یُحَذِّرُکُمُ اللّهُ نَفْسَهُ وَاللّهُ رَؤُوفٌ بِالْعِبَادِ.

در این آیه خداوند از سر رأفت، راحتی بندگان خود را خواسته و آنان را از طلب چیزی که

حاصل نمی‌شود، برحذر داشته است. آیات و روایاتی همانند: تکلّموا فی کل شیءٍ ولا تتکلموا فی ذات الله"

(کلینی،‌ اصول کافی، ج۱، ص۹۲، ح۱) و یا لاَ یُحِیطُونَ بِهِ عِلْمًا (کهف/110) به همین مقام نظر دارد.

سؤال دیگر اینکه در اینصورت چرا اهل معرفت تأکید دارند حق تعالی "اظهر الاشیاء" است؟

با تشکر

حبیبه;757567 نوشت:
هو علّام الغیوب

با سلام و ادب و تشکر از تقریر بسیار زیبای حضرتعالی

در فراز شریف:"لا یدرکه بُعد الهمم و لا یناله غوص الفطن" عبارت غوص الفطن اشاره به علم حضوری نیست؟

یعنی در عبارت لا یدرکه... راه احاطه ی عقلی بر کنه ذات مسدود و در عبارت لا یناله شهود عرفانی آن مقام را نیز ممنوع بیان می فرمایند.

نیل به چیزی رسیدن به آن است و ادراک احاطه ی علمی است.

سؤال دوم اینکه چگونه راه معرفت به کنه ذات بسته نیست در حالیکه نه از راه عقل و نه از راه دل نمی توان به آن مقام بار یافت؟

آیا فرمایش حضرتعالی ناظر به علم اجمالی به ذات است؟

همان که قونوی در مفتاح الغیب می‌گوید:

"از آنجا که حق‌تعالی از جهت هویّت غیبیه اطلاقیه لا تعینیه، هیچ نسبتی با غیر خود ندارد،

خوض در حق از این جهت و شوق به طلب آن در سلوک،‌ تضییع عمر و طلب چیزی است

که دست‌نایافتنی است؛ مگر به وجهی اجمالی؛ یعنی بالاجمال می‌توان یافت ورای تعینات امری است

که همه این متعینات به او ظهور می‌یابند. از همین روی و به دلیل عدم امکان دستیابی به آن مقام

رفیع خداوند متعالی به زبان رحمت و ارشاد می‌فرماید: یُحَذِّرُکُمُ اللّهُ نَفْسَهُ وَاللّهُ رَؤُوفٌ بِالْعِبَادِ.

در این آیه خداوند از سر رأفت، راحتی بندگان خود را خواسته و آنان را از طلب چیزی که

حاصل نمی‌شود، برحذر داشته است. آیات و روایاتی همانند: تکلّموا فی کل شیءٍ ولا تتکلموا فی ذات الله"

(کلینی،‌ اصول کافی، ج۱، ص۹۲، ح۱) و یا لاَ یُحِیطُونَ بِهِ عِلْمًا (کهف/110) به همین مقام نظر دارد.

با عرض سلام خدمت شما خواهر گرامی

در پاسخ به سوال اول و دوم شما باید بگویم:

هیچ یک از عقل و قلب یعنی معرفت حصولی و معرفت شهودی را یارای نیل به کنه ذات الهی و معرفت تفصیلی آن مقام

نیست و بلندای مقام ذات اقدس الهی رفیع تر از آن است که در قالب اندیشه و شهود قرار گرفته، به حصر علم و ادراک درآید

چنان که رسول اکرم صلی الله علیه و آله می فرماید: «ما عرفناک حقَّ معرفتک». (بحار الأنوار، ج66، ص292)

آن که گفتیم: «راه معرفت به وی مسدود نیست» مراد معرفت به کنه ذات اقدس الهی و معرفت تفصیلی آن نبوده، بلکه

مراد، معرفت اجمالی و ادراک شهودی آن به فراخور گستره سعه وجودی مدرِک است که عبارت منقول حضرتعالی از جناب

صدرالدین قونوی نیز اشاره به همین مطلب دارد.

تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند؟

به قدر بینش خود هر کسی کند ادراک



حبیبه;757567 نوشت:
سؤال دیگر اینکه در اینصورت چرا اهل معرفت تأکید دارند حق تعالی "اظهر الاشیاء" است؟

درست است که وجود حق سبحانه و تعالی به شهادت اسمای شریفی چون هو الاول و الظاهر، «اظهر الاشیا بل هو عینها»

است ولی باید توجه داشت که وجود اشرف الهی به شهادت اسمای شریفی چون هو الاخر و الباطن، «اخفی الاشیا و مغایر

عنها» نیز هست.

جناب حاجی سبزاوری در منظومه بسیار نیکو سروده است:

يا من هو اختفی لفرط نوره

الظاهر الباطن فی ظهوره

یعنی ای کسی که از شدت نورانیتت مخفی گشته ای

و در خفا و پنهان بودنت نیز ظاهر و آشکاری.

سبزواری در عبارت یاد شده مرزوق از بحر طویل جعفری علیه السلام است آنجا که در دعای امام صادق علیه السلام آمده

است: « أَنَا أَسْأَلُکَ یَا مَنِ احْتَجَبَ بِنُورِهِ عَنْ خَلْقِه‏». (بحارالأنوار، ج47، ص122)

گر چه می‌گفت که زارت بکشم می‌دیدم

که نهانش نظری با من دلسوخته بود


اویس;757614 نوشت:
درست است که وجود حق سبحانه و تعالی به شهادت اسمای شریفی چون هو الاول و الظاهر، «اظهر الاشیا بل هو عینها»

بسمه الظاهر

با سلام و ادب و تشکر از پاسخ بسیار خوب حضرتعالی

استاد گرامی:اسم ظاهر حق تعالی مظهری می خواهد درست است؟

می توانیم این مظهر را همان حقیقت محمدیه صلی الله علیه و اله یا صادر نخستین بدانیم،که اولین تعین است و بگوئیم

اظهر الاشیاء بودن خداوند به معنای تعین و تحقق وجود است؟

با تشکر

حبیبه;757633 نوشت:
بسمه الظاهر

با سلام و ادب و تشکر از پاسخ بسیار خوب حضرتعالی

استاد گرامی:اسم ظاهر حق تعالی مظهری می خواهد درست است؟

می توانیم این مظهر را همان حقیقت محمدیه صلی الله علیه و اله یا صادر نخستین بدانیم،که اولین تعین است و بگوئیم

اظهر الاشیاء بودن خداوند به معنای تعین و تحقق وجود است؟

با تشکر


با عرض سلام مجدد خدمت شما خواهر گرامی


مظهر اسم ظاهر حق سبحانه و تعالی، همه ظواهر موجوداتی است که در عالم هستی مجال نمود یافته اند.

یعنی همه اشیاء اعم از جماد و نبات و حیوان و جن و انس و ملائکه الله مظهر اسم شریف ظاهر الهی اند.

و هر چه کمال در ایشان است از آن حق سبحانه و تعالی است و حد و نقص و ضعف و قصور و کاستی ایشان به خودشان

راجع است. یعنی همان طور که گفتیم همه کمالات و خیرات از آن وجود است و همه نقائص و شرور از آن ماهیات.

بدیهی است در میان تمامی ممکنات، انسان کامل نه تنها مظهر اعظمِ اظهریت حق سبحانه و تعالی است

بلکه وجود باهر النور نبی و ولی الهی، مستجمع جمیع کمالات الهیه به نحو اتم است.

و اما اظهر الاشیا بودن خداوند بدین معنا است که قبل از ادراک ماهیت و چیستی اشیا،ادراک حقیقت وجود

حق سبحانه و تعالی که در سرائر و تار و پود همه ممکنات جریان دارد سابق است یعنی اگر بینش توحیدی انسان تقویت یابد

خواهد دید که قبل از معرفت وی به یکایک اشیاء ، معرفتی از وی به حق سبحانه و تعالی سبقت دارد زیرا تا حقیقت وجود

ادراک نشود ماهیت اشیاء نیز ادراک نخواهد شد.

و این علی علیه السلام است که می فرماید: ما رأیتُ شَیئاً إلاّوَرَأیتُ الله قَبْله وَمَعَهُ وَبَعْدَهُ.

پس نیک در این معنا اندیشه کن...

[=Georgia]هو الحامد و المحمود

الْحَمْدُ لِلَّهِ
الَّذِي لَا يَبْلُغُ مِدْحَتَهُ الْقَائِلُونَ

حمد خدا که فاتحه قران کریم و خاتمه دعوای بهشتیان است،همان إظهار کمال وجودی است خواه به زبان خواه به غیر آن

و خواه از ممکن و خواه از واجب.

و چون خدای سبحان کمال های وجودی را با آفرینش از غیبِ علم به شهادت عین،ظاهر کرد،پس وی حامد خواهد بود،و چون

کمالهای هستی نا محدود است بنابراین حمدِ پدید آورنده ی آنها برای موجود محدود میسور نخواهد بود(لا یبلغ مدحته القائلون)

چه اینکه کیفیّت حمد نیز مقدور غیر حق نیست."لا أُحصی ثناء علیک انت کما أثنیت علی نفسک"

چون حقیقت حمد در باره ی خدای سبحان صادق است،پس او ذاتا محمود است،خواه دیگران وی را حمد کنند یا نکنند:

"إن تکفروا انتم و من فی الارض جمیعا فان الله لغنیٌ حمید"

و چون حمد دیگران مظاهر حمد اوست چه اینکه کمالهای دیگران مجلای کمال ذاتی وی می باشد،پس وصف حمید منحصر

به اوست:"لله ما فی السموات و الارض ان الله لهو غنی حمید" و از این رهگذر سرّ حصر حمد برای الله که جامع جمیع

کمالات است معلوم می شود:"فلله الحمد ربّ السموات و ربّ الارض ربّ العالمین"

و چون خود حمد نعمت خداست مستلزم حمد دیگری می باشد،لذا امتثال تامّ آن مقدور کسی نیست:

"فکیف لی بتحصیل الشکر و شکری ایّاک یفتقر الی شکر فکلما قلتُ لک الحمد وجب علیّ لذلک ان اقول لک الحمد"

ضرورت حمد بقدری است که بدون آن انسانیّت حاصل نخواهد شد:

"لو حبس عن عباده معرفة حمده...لتصرفوا فی مننه فلم یحمدوه...و لو کانوا کذلک لیخرجوا من حدود الانسانیه

الی حدّ البهیمیه".(علامه جوادی آملی،شرح اسفار اربعه،ج6،بخش یک،صص89-90)

و لله الحمد

[=Georgia]بسمه السبحان
[=Georgia]
الَّذِي لَيْسَ لِصِفَتِهِ حَدٌّ مَحْدُودٌ

با سلام و ادب

استاد گرامی:

در مبحث صفات حق تعالی در کتاب شواهد الربوبیه ملاصدرا به مطلبی برخوردم که ظاهرا با این فراز از خطبه ی

شریف منافات دارد:

"و اما اشکالی ندارد که برای معانی و مفاهیم صفات و اسماء واجب الوجود حدّ برهان بیاوریم زیرا صفات و اسماء

الهی مفاهیم کلیّه اند،(و هر برهان از آن جهت که مفهوم کلّی است قابل تحدید و اقامه برهان بر وجود اوست)

و امّا معنا و مفهوم اسم "الله"(ذات مستجمع جمیع صفات کمالیه)،وجود کلیّه موجودات دلیل و برهان بر وجود

اوست و حدود و تعارف جمیع حقایق و اعیان ممکنات،واقع در حدّ و تعریف آن می باشد.

زیرا اسم"الله" به معنی ذات جامع جمیع اسماء و صفاتی است که هر یکی حاکی است از تحقق إنیّتی و کمال

مخصوص به آن إنیّت در ذات واجب الوجود......

(شواهد الربوبیه ص69)

این فراز از خطبه در باب لا حدی صفات حق تعالی به چه معناست؟

و کلام ملا صدرا چگونه با آن قابل تطبیق است؟

متشکر

بسم ربّ الحیدر علیه السلام

زعلم علی گر بگیری تو جام

شوی چون شریفِ رضی نیک نام

أَخُ النور باشد کلام علی(ع)

ز الفاظ او ،نور حق مُنجلی

علی چون به توحید حق می رسد

تو گویی که اندیشه را کرده سدّ

فطانت بر آن قله چون پشّه شد

دل عارف از خوف،در رعشه شد

تجلیِّ عُظمایِ وحدت در آن

ندارد حدّی و ندارد کران

نه هر کس به توحید، راهی بَرد

نه هر کس تواند که شاهی خَرد

اسیری نشاید که با پایِ شاه

چو احرار و خوبان رود بزمگاه

چه کس می تواند قلم در بَنان

کند شرحِ توحید و بسطِ بیان

ندارد چو توفیق، از حق، کسی

نشاید که گوید تو خود مُفلسی

علی(ع) را که خدمت تواند کند؟

هر آن کو اجازت سِتاند کند

اجازت نداده علی(ع) این نَمط

فقط از علی گیر رُخصت، فقط

"نسیم" این همه آرزویِ تو بود

ولی چون نخواهد علی نیست سود

94/10/18

[="Tahoma"][="Blue"]

حبیبه;767865 نوشت:
بسمه السبحان

الَّذِي لَيْسَ لِصِفَتِهِ حَدٌّ مَحْدُودٌ

با سلام و ادب

استاد گرامی:

در مبحث صفات حق تعالی در کتاب شواهد الربوبیه ملاصدرا به مطلبی برخوردم که ظاهرا با این فراز از خطبه ی

شریف منافات دارد:

"و اما اشکالی ندارد که برای معانی و مفاهیم صفات و اسماء واجب الوجود حدّ برهان بیاوریم زیرا صفات و اسماء

الهی مفاهیم کلیّه اند،(و هر برهان از آن جهت که مفهوم کلّی است قابل تحدید و اقامه برهان بر وجود اوست)

و امّا معنا و مفهوم اسم "الله"(ذات مستجمع جمیع صفات کمالیه)،وجود کلیّه موجودات دلیل و برهان بر وجود

اوست و حدود و تعارف جمیع حقایق و اعیان ممکنات،واقع در حدّ و تعریف آن می باشد.

زیرا اسم"الله" به معنی ذات جامع جمیع اسماء و صفاتی است که هر یکی حاکی است از تحقق إنیّتی و کمال

مخصوص به آن إنیّت در ذات واجب الوجود......

(شواهد الربوبیه ص69)

این فراز از خطبه در باب لا حدی صفات حق تعالی به چه معناست؟

و کلام ملا صدرا چگونه با آن قابل تطبیق است؟

متشکر


سلام علیکم
منافات منتفی است.
اسماء و صفات الهیه دو نحوه وجود دارند. وجودی ذهنی و وجودی خارجی.
وجود ذهنی اسماء و صفات الهیه که از آنها تعبیر به مفاهیم کلیه می شود مانند همه مفاهیم ذهنیه امری کلی و البته محدود می باشند چرا که اساس ذهنیت و کلیت مفهمومی بر محدودیت است بر خلاف خارجیت و کلیت سعی عینی، که ملازم با حد نیست. از این روی مفهوم کلی اسما و صفات الهیه مانند بسیاری دیگر از مفاهیم ذهنیه قابل اقامه برهان اند.
اما وجود عینی و خارجی اسماء و صفات الهیه که عین متن وجود حق سبحانه و تعالی در عالم خارج است محدود نبوده و بیرون از پذیرش برهان و استدلال است و کلام حضرت ناظر به عینیت خارجی اسماء و صفات الهیه است.

از اشعارتان بهره مند شدیم.
[/]

اویس;772050 نوشت:
اسماء و صفات الهیه دو نحوه وجود دارند. وجودی ذهنی و وجودی خارجی.
وجود ذهنی اسماء و صفات الهیه که از آنها تعبیر به مفاهیم کلیه می شود مانند همه مفاهیم ذهنیه امری کلی و البته محدود می باشند چرا که اساس ذهنیت و کلیت مفهمومی بر محدودیت است بر خلاف خارجیت و کلیت سعی عینی، که ملازم با حد نیست. از این روی مفهوم کلی اسما و صفات الهیه مانند بسیاری دیگر از مفاهیم ذهنیه قابل اقامه برهان اند.
اما وجود عینی و خارجی اسماء و صفات الهیه که عین متن وجود حق سبحانه و تعالی در عالم خارج است محدود نبوده و بیرون از پذیرش برهان و استدلال است و کلام حضرت ناظر به عینیت خارجی اسماء و صفات الهیه است.

سلام و عرض ادب خدمت شما استاد گرامی
بسیار عالی بود استاد.حقیقتا محظوظ شدیم.:Gol:
از سرکار حبیبه هم برای سوال خوبشان بسیار ممنونم و امیدوارم سوالاتشان ،همواره واسطه ی نزول رزق باشد.:Gol:
خداوندا سایه ی پر برکت اساتیدمان را بر ما مستدام دار.:Sham:

[="Tahoma"][="Blue"]

حبیبه;767865 نوشت:
الَّذِي لَيْسَ لِصِفَتِهِ حَدٌّ مَحْدُودٌ

اسماء و صفات، تعینات الهی در حقایق ممکنات اند «بحول الله و قوته اقوم و اقعد»
و از آنجا که ممکنات بی شمارند، تعینات الهی که حقایق آنهایند نیز نامتناهی خواهند بود،
پس اسماء و صفات الهی نیز نامتناهی اند.
[/]

اویس;772094 نوشت:
و از آنجا که ممکنات بی شمارند، تعینات الهی که حقایق آنهایند نیز نامتناهی خواهند بود،
پس اسماء و صفات الهی نیز نامتناهی اند.

بسمه الأحد الصمد

با سلام و ادب و تشکر از شرح بسیار راهگشای حضرتعالی

استاد گرامی:آیا عدم تناهی صفات با تعدد ممکنات در تناقض نیست؟

در واقع عدم تناهی نوعی صرافت و وحدت را در بر دارد که

با بی شماری و تعدد و کثرت ممکنات به ظاهر تناقض دارد

مگر اینکه قائل به تکثر ظهورات،و وحدت صفات باشیم.

با تشکر

بسمه تعالی
هر چند کلام بنده در اثنای سوالات شریف سرکار حبیبه و بیانات عرشی استاد گرانقدر اویس بی ادبیست ولی اجازه می خواهم جهت نفع دوستان مقاله ی عرشی علامه رفیعی قزوینی رحمة الله علیه در مورد وحدت وجود را در این تاپیک قرار دهم. امیدوارم قلم روان آن استاد برجسته برای عزیزان نافع باشد:

سخن در وحدت وجود و بيان مراد و معنى از اين كلمه بطورى كه مطابق عقل و ذوق و شرع انور است :
بدان كه اين كلمه در بين اهل عرفان و حكمت الهى بسيار شايع و متداول است و دراكثر كتب اهل معقول در مواردى مسطور مى باشد و در تفسير آن چهار معنى متصور است به ترتيبى كه خواهيم بيان نمود.

اول آنكه مراد از وحدت وحدت شخصيه باشد و مقصود اين باشد كه حضرت واجب بالذات شخص واحد منحصر به فرد در وجود است و براى وجود و مفهوم هستى مصداق ديگرى نيست و موجودات بسيار از سماء و ارض و جماد و نبات و حيوان و نفس و عقل كه در عالم امكان مشهود هستند همه خيالات همان واجب الوجود مى باشند و در واقع چيز ديگر نيستند مانند آب دريا كه به صورت موجهاى گوناگون از بزرگ و كوچك و بلند و پست برمى آيد و در حقيقت شخص آب دريا و موجهاى آن يك حقيقت ويك فرد آب بيش نيست.
بلى كثرت موجها وهم را به گمراهى و ضلال برده و انسان خيال مى كند موج غير از آب است اين تفسير غلط محض و بيهوده است زيرا كه علاوه بر اين كه اين معنى منافى صريح شرع انور و كفر است و مرجع آن به انكار واجب بالذات و نفى مقام شامخ احديت است مخالف با قواعد عقليه است و همه اوضاع مسلمه در علم حكمت را كه عليت حق و معلوليت ممكنات و حاجت ممكن به واجب و سائر اوضاع علمى را بر هم ريخته و اساس خداپرستى و بندگى را منهدم مى نمايد و هم مخالف با حس است زيرا كه بطور محسوس مى دانيم و مى بينيم كه براى هر نوعى خواص و آثارى است كه در نوع ديگر نيست حتى در گياه اثر يك گياه كه سم است هلاك نمودن است و اثر گياه ديگر ترياق و معالجه سم است، همين طور در معادن و انواع مختلفه حيوان و عجائب احوال مختلفه آنها پس چطور شخص عاقل مى تواند انكار كثرت وجودات را در واقع نمايد و همه را يك شخص بداند.

دوم آن كه مراد از وحدت وحدت سنخيه است نه وحدت شخصيه. به اين بيان كه مراتب وجودات از واجب گرفته تا به ضعيف ترين ممكنات مثل جسم و هيولى در سنخ اصل حقيقت وجود متحد هستند و تفاوت در بزرگى درجه وجود و شئون وجود از علم و قدرت و حيوه و كوچكى مرتبه دارند و بشدت و ضعف و نقص و كمال در بهره داشتن ازسنخ وجود تمايز و جدائى از هم دارند اين معنى را در كتب حكماء الهيين هم اشتراك معنوى وجود گويند، و هم وحدت سنخيه وجود خوانند و مشهور اين است كه طريقه فهلويين از حكماء عجم همين معنى بوده است و اين معنى چندان دور از قبول نيست و منافى امرى هم نيست بلكه به اعتقاد اكثر محققين بدون اين مبنى صدور معلول از علت ممكن نيست.

سوم آن كه مراد وحدت شخصيه وجود است ليكن نه مثل معنى اول كه كثرت وجودات وحقائق ممكنات را باطل و بيهوده بداند بلكه در عين اين كه وجود را واحد بالشخص دانسته كثرت و تعدد و اختلاف انواع و آثار آنان را هم محفوظ دانسته اند و گويند اين وحدت از غايت وسعت و احاطت منافات با كثرت واقعيه ندارد كه وحدت در عين كثرت و كثرت در عين وحدت مى باشد و تمثيل كنند.
اين معنى را به نفس ناطقه انسان كه واحد شخصى است زيرا كه مسلما هر فردى يك شخص بيش نيست و ليكن در عين حال با قواى نفس از ظاهره و باطنه از مشاعر و مدارك و از قواى طبيعيه از هاضمه و ناميه و مولده متحد مى باشد كه نفس عين قواى خود و قوى عين نفس ناطقه هستند و اين معنى را حكيم نحرير الهى صدرالدين محمد شيرازى در مبحث علت و معلول از اسفار اختيار نموده و مخصوصا متعرض ابطال معنى اول غلط وحدت وجود كه ذكر نموديم گرديده است .
مقصود اين است كه صاحب اين قول يعنى معنى سوم از وحدت وجود بطوريكه دانسته شد عقيده دارد كه اين معنى صحيح و مطابق برهان و ذوق است و منافى امرى نيست و العلم عندالله سبحانه.

تفسير چهارم آن كه مراد از وحدت وجود وحدت در نظر مردم آگاه و بيدار است كه از خوابگاه طبيعت و نفس و هوى بيدار شده به عوالم كثرت و تعينات بيشمار عالم امكان وقعى نگذارده اعتنائى ندارد.
توضيح اين معنى آنست كه بدون شبهه و ترديد كثرت و تعدد و اختلاف انواع و اصناف و افراد را همه مى دانيم و مى بينيم و از طرفى هم حضرت حق عز اسمه در ايجادو تكوين ممكنات مختلفه به علم و قدرت و اراده و حيوه ظهور در همين انواع ممكنات فرموده و تجلى نموده تجلى متكلم فصيح و بليغ در كلام و سخن خود كه در نهايت فصاحت و بلاغت اداء نمايد و مانند كسى كه نشسته و چندين قسم آئينه در اطراف خود نهاده و در همه آنها ظهور نموده است و ليكن آيينه ها در جنس مختلف باشند و هر كدام صورت شخص را به نوعى از كوچكى و بزرگى و صفاء و كدرت ظاهر نمايند پس آنچه از متكلم در كلام خود و از شخص در آئينه هويدا است ظهور او است نه وجود او و نه حلول در آئينه و نه اتحاد با آئينه.
و اين هم بديهى است كه هر گاه شخص ديگرى به اين مظاهر و مرائى مختلفه نظر نمايد هم صورت شخص اول را مختلف در آئينه مى بيند و هم جنس و شكل و مقدار آئينه را مى بيند.
حال اگر از غايت علاقه و توجه به صاحب صورتهاى مختلفه از اين همه صور مختلفه فقط توجه تام به اصل صاحب آنها معطوف شد و كوچكى و بزرگى صور كه مناط اختلاف و كثرت بودند به نظر نيامد و جسم و شكل آينه هم در نظر نمودار نگرديد و از تمام خصوصيات سخن و كلام از لطافت و بلاغت و فصاحت آن فقط قدرت گوينده و لطافت روح و ذوق طرح ريزى سخن را ديد و از جميع صور متعدده مرائى و آئينه ها همان شخص عاكس را مشاهده نمود اين معنى را وحدت وجود در نظر و فناء فى الصوره گويند.
و از اينجا معلوم شد كه معنى صحيح و خالى از همه اشكال و شبهه در تفسير وحدت وجود معنى چهارم است كه موحد حقيقى از تمام اعيان ممكنات و حقايق وجودات امكانيه فقط ظهور قدرت و صفات كماليه را ديد و جهات خلقيه خود اشياء ممكنات را در نظر نگرفت.
و در اين نظر است كه آسمان و زمين بهم متصل و بر و بحر بهم مرتبط و فصل بين اشياء در نظر برخيزد و عارف به حق در توحيد خالص خود اضافات را اسقاط نموده به جز حق و صفات او در نظر نياورد. اين معنى وحدت وجود و فناء فى الله است و در شرع مطهر كه اخلاص در عبادت شرط است مقدمه حصول به اين مقام است كه تمرين به اين اخلاص شخص را مستعد از براى وصول به خوض لجه عرفان كه معنى چهارم است مى نمايد و اين مقدار از سخن در اين مقام كافى است و جامع همه مزاياى مطلب است.

width: 100%

در خطبه اول نهج البلاغه از امیرالمؤمنین نقل شده است: «کمال توحید خدا اخلاص برای اوست و کمال اخلاص نفی صفات از خداست.» چگونه می توان گفت که کمال توحید و یگانگی او در گرو نفی صفات از اوست؟
[td][/td]

انچه در این روایت دقیق مورد بحث است توحید و اخلاص نظری است . کمال توحید و اخلاص نظری همان یکتایی مطلق خداوند است که نه شریک خارجی را بر می تابد و نه هر گونه ترکیب و زیادت داخلی را .دلیل این موضوع را در کلام خود امیرمؤمنان(ع) در همین خطبه میþخوانیم h}«لِشَهادَهِ کُلِّ صَفْهٍ اَنَّها غَیْرُ الْمَوصُوفِ وَ شَهادَهِ کُلِّ مَوْصُوفٍ اَنَّهُ غَیْرُ الصِّفَهِ»{h در بحثهای مربوط به صفات خدا ثابت شده است که صفات خداوند عین ذات پاک اوست و مانند صفات بشر زاید بر ذات نیست، به این معنی که در صفات ممکنات، ذات چیزی است و صفت چیزی دیگر؛ مثلاً، علم غیر از ذات ما و عارض بر ذات ماست، ولی صفات خداوند چنین نیست، یعنی علم او عین ذات اوست و به عبارت دیگر ذاتی است که تمام علم، تمام قدرت و تمام حیات است، بنابراین منظور حضرت از این که کمال توحید و اخلاص‏، نفی صفات از خداست، نفی چنین صفات زاید بر ذات می‏باشد. هنگامی که می‏گوییم ما علم داریم، علم چیزی است و ما چیزی دیگر، در آغاز عالم نبودیم و تدریجاً علم آموختیم، اگر از آغاز هم معلوماتی می‏داشتیم، باز«علم» ما غیر از اصل وجود ماست، یا صحیح‏تر بگوییم گوشه‏ای از وجود ما را تشکیل می‏دهد. همچنین قدرت و توانایی ما که در عضلات و اعصاب ما نهفته است، گوشه دیگری از وجود ما را تشکیل می‏دهد و این هر دو باهم اختلاف دارند و دو گوشه متمایز از وجود ما هستند. این وضع «صفات» ماست که نه عین ذات ما و نه عین یکدیگر هستند. امّا در خداوند چنین نیست، ذات او عین علم، عین قدرت و عین حیات و ادراک است؛ یعنی علم او گوشه‏ای از ذات پاک او و قدرت گوشه دیگری را تشکیل نمی دهد، تمام ذات او علم و تمام آن قدرت است. بنابراین قدرت او هم عین علم او می‏باشد. معارف اسلام، ایت الله مکارم شیرازی به نقل از سایت تبیان

استاد;773187 نوشت:
موحد حقيقى از تمام اعيان ممكنات و حقايق وجودات امكانيه فقط ظهور قدرت و صفات كماليه را ديد و جهات خلقيه خود اشياء ممكنات را در نظر نگرفت.
و در اين نظر است كه آسمان و زمين بهم متصل و بر و بحر بهم مرتبط و فصل بين اشياء در نظر برخيزد و عارف به حق در توحيد خالص خود اضافات را اسقاط نموده به جز حق و صفات او در نظر نياورد. اين معنى وحدت وجود و فناء فى الله است و در شرع مطهر كه اخلاص در عبادت شرط است

بسمه العلیّ

با سلام و ادب و تشکر از لطف و عنایت حضرتعالی در بیان معنای حقیقی وحدت وجود.

استاد بزرگوار،اگر این معنای حقیقی توحید و یا به عبارتی توحید در عبودیت است و مقام فناء،پس آنکه مُشاهِد

ظهورات صفات و تنزه آنها از جهات خلقیه و امکانیّه است کیست؟

مگر در این مقام نباید عارف از وجود خویش هم بی خبر باشد؟

و در واقع به فنای از فناء خویش،بار یافته باشد؟

پس قبل از این مقام گویی دوئیت هنوز پا بر جاست!

با تشکر

حبیبه;773203 نوشت:
بسمه العلیّ

با سلام و ادب و تشکر از لطف و عنایت حضرتعالی در بیان معنای حقیقی وحدت وجود.

استاد بزرگوار،اگر این معنای حقیقی توحید و یا به عبارتی توحید در عبودیت است و مقام فناء،پس آنکه مُشاهِد

ظهورات صفات و تنزه آنها از جهات خلقیه و امکانیّه است کیست؟

مگر در این مقام نباید عارف از وجود خویش هم بی خبر باشد؟

و در واقع به فنای از فناء خویش،بار یافته باشد؟

پس قبل از این مقام گویی دوئیت هنوز پا بر جاست!

با تشکر


سلام علیکم و رحمة الله
مُشاهِد آن ظهورات عارف در مقام فناست.بی خبر بودن عارف در این مقام از خویشتن بر اساس اعتقاد مرحوم علامه طهرانی رحمة الله علیه است که اضمحلال واقعي و بالكلية نفس انسان در ذات احديّت را معتقد بودند اما به اعتقاد علامه طباطبایی و استاد عزیز ما و بسیاری از اعاظم عرفا این اضمحلال محال است و در آن مقام نیز باید شأن خالق و مخلوق رعایت شده و حظ و بهجت عارف از وصول به هذا المقام با وجود نفس موجود باشد.فتأمل جیدا

سلام و عرض ادب خدمت اساتید گرامی و همراهان
معنای اول:وحدت شخصیه وجود:وجود شخص واحد و منحصر به فرد استو کثرات خالی اند و سرابی بیش نیستند
معنای دوم:وحدت سنخیه وجود:همه موجودات در سنخ وجود از یک جنس اند و انچه باعث تفاوت است،شدت و ضعف برخورداری این موجودات از وجود ست.
معنای سوم:کثرات باطل نیستند و حقیقت وجود به دلیل وسعت و احاطه یخود کثرات را نیز در بر میگیرد.مثل رابطه ی نفس و قوای آن.
معنای چهارم:حقیقت وجود یکی است و کثرات ،ظهورات و تعینات حقیقت وجود اند.
درک تفاوت بین معنای سوم و چهارم مشکل مینماید.که فکر میکنم درک این تفاوت به مطلب اخیری که استاد تبیین فرمودند وابسته باشد.اینکه شان بین خالق و مخلوق باید رعایت شود.انگار در معنای سوم نوعی نیاز به توجه و افاضه فیض برای مخلوق احساس میشود ولی در معنای چهارم ....
اگر بیشتر این تفاوت را روشن نمایید بسیار ممنون خواهم بود.

استاد;773358 نوشت:
سلام علیکم و رحمة الله
مُشاهِد آن ظهورات عارف در مقام فناست.بی خبر بودن عارف در این مقام از خویشتن بر اساس اعتقاد مرحوم علامه طهرانی رحمة الله علیه است که اضمحلال واقعي و بالكلية نفس انسان در ذات احديّت را معتقد بودند اما به اعتقاد علامه طباطبایی و استاد عزیز ما و بسیاری از اعاظم عرفا این
اضمحلال محال است و در آن مقام نیز باید شأن خالق و مخلوق رعایت شده و حظ و بهجت عارف از وصول به هذا المقام با وجود نفس موجود باشد.فتأمل جیدا

بسمه المجیب

با سلام و ادب و تشکر از توضیح دقیق حضرتعالی

استاد گرامی مقصود انعدام عین ثابت سالک و زوال تعین او نیست،بلکه بنابر تائید قسم چهارم از معنای وحدت وجود

سالک باید اراده ی و افعال و حیثیات خویش را دیگر نبیند همان معنای کنت سمعه ........

عین ثابت او باقی است منتهی چشم دو بین او زائل شده است،این همان معنای کمال انقطاع نیست؟

با تشکر

حبیبه;773381 نوشت:
عین ثابت او باقی است منتهی چشم دو بین او زائل شده است،این همان معنای کمال انقطاع نیست؟

علیکم السلام
بله معنای کمال انقطاع همین است.منیت و وهم استقلال داشتن وی از بین رفته است،مقصود از زوال چشم دوبین همین است وگرنه در آن مقام نیز عارف مخلوق بودن خویش را ادراک می کند ولی وجود خویش را محض فقر و عین الربط به حق متعال می یابد.لذا این دوئیت با آن دوئیت فرق دارد.

یکی دیگه.;773367 نوشت:
سلام و عرض ادب خدمت اساتید گرامی و همراهان
معنای اول:وحدت شخصیه وجود:وجود شخص واحد و منحصر به فرد استو کثرات خالی اند و سرابی بیش نیستند
معنای دوم:وحدت سنخیه وجود:همه موجودات در سنخ وجود از یک جنس اند و انچه باعث تفاوت است،شدت و ضعف برخورداری این موجودات از وجود ست.
معنای سوم:کثرات باطل نیستند و حقیقت وجود به دلیل وسعت و احاطه یخود کثرات را نیز در بر میگیرد.مثل رابطه ی نفس و قوای آن.
معنای چهارم:حقیقت وجود یکی است و کثرات ،ظهورات و تعینات حقیقت وجود اند.
درک تفاوت بین معنای سوم و چهارم مشکل مینماید.که فکر میکنم درک این تفاوت به مطلب اخیری که استاد تبیین فرمودند وابسته باشد.اینکه شان بین خالق و مخلوق باید رعایت شود.انگار در معنای سوم نوعی نیاز به توجه و افاضه فیض برای مخلوق احساس میشود ولی در معنای چهارم ....
اگر بیشتر این تفاوت را روشن نمایید بسیار ممنون خواهم بود.

سلام علیکم و رحمة الله
در معنای سوم بحث احاطه است،هر یک از اعضا برای خود استقلالی دارند و نفس بدون آنها نمی تواند کارکرد مورد نظرش را انجام دهد ولی نفس هم مُحاط و قوام آن اعضاست. اما در معنای چهارم تمام هستی ممکنات در عین اینکه مخلوق هستند و تمایز با خالق دارند ،به خالق وابسته است.
مخلوقات فقر محض بوده و عین الربط به خالق هستند.
اگر نازی کند آنی فرو ریزند قالبها......
عارف در این مقام بر اثر طی مراحل سلوک آن حقیقت الحقایق را به تمامه در مخلوقات می بیند و مقام فنا برایش حاصل می شود.
اگر سوالی بود در خدمتم.

بسمه تعالی

عارف شبستری چه خوش سورده است:

کسی بر سر وحدت گشت واقف/که او واقف نشد اندر مواقف

دل عارف شناسای وجود است/وجود مطلق او را در شهود است

به جز هست حقیقی هست نشناخت/از آن رو هستی خود پاک در باخت

وجود تو همه خار است و خاشاک/برون انداز از خود جمله را پاک

برو تو خانهٔ دل را فرو روب/مهیا کن مقام و جای محبوب

چو تو بیرون شدی او اندر آید/به تو بی تو جمال خود نماید

کس کو از نوافل گشت محبوب/به لای نفی کرد او خانه جاروب

درون جان محبوب او مکان یافت/ز «بی یسمع و بی یبصر» نشان یافت

ز هستی تا بود باقی بر او شین/نیابد علم عارف صورت عین

موانع تا نگردانی ز خود دور/درون خانهٔ دل نایدت نور

موانع چون در این عالم چهار است/طهارت کردن از وی هم چهار است

نخستین پاکی از احداث و انجاس/دوم از معصیت وز شر وسواس

سوم پاکی ز اخلاق ذمیمه است/که با وی آدمی همچون بهیمه است

چهارم پاکی سر است از غیر/که اینجا منتهی می‌گرددش سیر

هر آن کو کرد حاصل این طهارات/شود بی شک سزاوار مناجات

تو تا خود را بکلی در نبازی/نمازت کی شود هرگز نمازی

چو ذاتت پاک گردد از همه شین/نمازت گردد آنگه قرةالعین

نماند در میانه هیچ تمییز/شود معروف و عارف جمله یک چیز


استاد;773463 نوشت:
در معنای سوم بحث احاطه است،هر یک از اعضا برای خود استقلالی دارند و نفس بدون آنها نمی تواند کارکرد مورد نظرش را انجام دهد ولی نفس هم مُحاط و قوام آن اعضاست. اما در معنای چهارم تمام هستی ممکنات در عین اینکه مخلوق هستند و تمایز با خالق دارند ،به خالق وابسته است.

سلام و عرض ادب مجدد
ممنونم
چهارمی رو درک میکنم.ولی سومی.
نفس بدون آنها نمی تواند کارکرد مورد نظرش را انجام دهد.اینو اگه بخواهیم در مورد رابطه ی خالق و مخلوق پیاده کنیم چی باید بگیم؟!

یکی دیگه.;773489 نوشت:
نفس بدون آنها نمی تواند کارکرد مورد نظرش را انجام دهد.اینو اگه بخواهیم در مورد رابطه ی خالق و مخلوق پیاده کنیم چی باید بگیم؟!

سلام علیکم
مثلا در قاعده ی الواحد می گوییم باید از واحد بالذات و أحد ،یک واحدی صادر شود(صادر اول یا همان حقیقت محمدیه) که از آن واحد به دلیل ممکن بودن و مخلوق بودن و تنزل از آن مقام وحدت مطلق ، کثرات به وجود می آیند.
حال در مثالمان گفتیم نفس نمی تواند مثلا بدون وجود کره چشم ببینید و البته دیدن مال نفس است با ابزار چشم.
در رابطه خالق و مخلوق هم می توانیم چنین تبیین کنیم که بدون صادر اول فعل خلق کثرات صورت نمی گیرد و البته فعل خلق حتی با واسطه صادر اول متعلق به خداوند متعال است.
نقص این معنای سوم با توجه به مثالها مشخص می شود.
امیدوارم بیانم رسا باشد.

استاد;773506 نوشت:
در رابطه خالق و مخلوق هم می توانیم چنین تبیین کنیم که بدون صادر اول فعل خلق کثرات صورت نمی گیرد و البته فعل خلق حتی با واسطه صادر اول متعلق به خداوند متعال است.

اگر مسئله ی صادر اول را به عنوان مصداقی برای تشابه به مسئله خالق و مخلوق بپذیریم،دیگر چه ایرادی در معنای سوم میماند؟
علامه طباطبایی معنای چهارم را کامل نمی دانند چون به نوعی شان بین خالق و مخلوق رعایت نشده،در این صورت معنای مورد قبول ایشان کدام است؟
از بیان مختصر و شیوایتان ممنونم.

یکی دیگه.;773521 نوشت:
دیگر چه ایرادی در معنای سوم میماند؟

سلام علیکم
ایرادش عرض شد که قائل بودن نحوی از استقلال برای مخلوقات است(نه استقلال مطلق) و لذا این معنا نیز کمال نیست.

یکی دیگه.;773521 نوشت:
علامه طباطبایی معنای چهارم را کامل نمی دانند چون به نوعی شان بین خالق و مخلوق رعایت نشده،در این صورت معنای مورد قبول ایشان کدام است؟

عرض نشد که علامه معنای چهارم را قبول ندارند. بلکه علامه بحث اضمحلال نفس در ذات خداوند در مقام فنا را قبول ندارند. معنای چهارم معنای رفیعی ست.

نکته مهم:
به این معانی باید در مقام ثبوت با سیر و سلوک و تهذیب نفس رسید،بحث ما در مقام اثبات و بحث علمی ست.
به بیانی دیگر باید این معانی را یافت و دارا شد و دانایی و بافتن کفایت نمی کند. دارایی کجا و دانایی کجا؟
این نکته بدان جهت ذکر شد که لذت دانایی ما را از دنبال کردن برای دارایی غافل کند.

استاد;773757 نوشت:
به این معانی باید در مقام ثبوت با سیر و سلوک و تهذیب نفس رسید،بحث ما در مقام اثبات و بحث علمی ست.
به بیانی دیگر باید این معانی را یافت و دارا شد و دانایی و بافتن کفایت نمی کند. دارایی کجا و دانایی کجا؟

بسمه المحیی

با سلام و ادب

محرِّک در وجود انسان کیست؟

اصل این وجود از کیست؟

کمال این وجو مفیض از کیست؟

از عدم چکار آید؟

من أین لی الخیر را معصوم علیه السلام چرا فرمود؟

هادی کیست؟ اینکه همو توّاب است و توبه ی عبد بین دو توبه ی اوست!!!!!

اینکه ما فقیریم و اوغنی حمید است!!!!!!!

چه کنیم ما با فقر وجودی و صرف ربط بودنمان و ضعف و بیچارگیمان و این دارایی را که نداریم و نمی توانیم بدون

دادِ او داشته باشیم؟

چه کنیم استاد گرامی ؟ شما بفرمائید.

ما از ضعیف هم ضعیف تریم چون به عبارتی ما را ضعیفه می گویند و هستیم!به هیچ جایی دسترسی نداریم.

اگر محضر اهل الله را بخواهیم درک کنیم راهمان نمی دهند،راهی به هیچ کجا نداریم.

بله الرحمان علّم القران،امّا خب اینکه بی استاد نمی شود راه سپرد چه؟

حتی ذکر را هم بدون دستور خاص نباید گفت،پس باید چه کرد؟

حضرتعالی بفرمائید،ما چه کنیم؟

این هم شاهدش:

در راه رهزنانند،وین همرهان زنانند

پای نگار کرده این راه را نشاید(مولانا)

(عذرخواهم)

استاد;773757 نوشت:
عرض نشد که علامه معنای چهارم را قبول ندارند. بلکه علامه بحث اضمحلال نفس در ذات خداوند در مقام فنا را قبول ندارند.

با سلام و عرض ادب خدمت استاد گرامی

تصورم این بود و هست که قبول نداشتن اضمحلال در ذات خداوند،به نوعی وارد دانستن اشکال در معنای چهارم باشد.(بابت نادانی ام،عذرخواهم)
فکر میکنم اشتباه من این بود که قبل از اینکه هر چه مقاله راجع به وحدت وجود می یابم،بخوانم و از این اصطلاح دچار چندین اصطلاح دیگر شوم،سوال کردم.دیگر تکرار نمیشود.
ولی نه من دست از سر این اصطلاحات برمیدارم و نه متاسفانه آنها دست از سر من برمیدارند.

حبیبه;773762 نوشت:
اگر محضر اهل الله را بخواهیم درک کنیم راهمان نمی دهند،راهی به هیچ کجا نداریم.

دخترکان آقایم1 حسین(ع)، اذن پیکار نداشتند.ولی میتوانم قسم بخورم که پرنده ی آرزویی که در دلشان بود چطور خود را به در و دیوار میکوفت.
چیزی از شهادت برادرانشان نگذشته بود که بوته ی خار مغیلان،دیبای نجابتشان شد.
آتش خیمه ها کارگر نمی افتاد.ولی آتش غیرت درونشان،جانشان را سوخت و بی صدا و تنها پروازشان داد.
خدا هست. سیب هست و ایمان هست.
فردا جمعه است.
و دوباره این منم که نمی خواهم آقایم1بیاید.

-----------------------------------------------------
1.[SPOILER]از اینکه خود را منسوب به شما میکنم،عذرخواهم.[/SPOILER]

حبیبه;773762 نوشت:
ما از ضعیف هم ضعیف تریم چون به عبارتی ما را ضعیفه می گویند و هستیم!به هیچ جایی دسترسی نداریم.

اگر محضر اهل الله را بخواهیم درک کنیم راهمان نمی دهند،راهی به هیچ کجا نداریم.

بله الرحمان علّم القران،امّا خب اینکه بی استاد نمی شود راه سپرد چه؟

حتی ذکر را هم بدون دستور خاص نباید گفت،پس باید چه کرد؟


سکوت میکنم اما سکوت ناکافی است
تمام میشوم اما دو قطره ای باقی است
مرا به حادثه ی دیدنت نمی بردند
که چشم بی خبرم در طریق گمراهی است
کنون که دست پلیدم ز دامنش کم کرد
فغان و بقچه ی پاشیده ام به ره تماشایی است
و این غزل دوسه بیتی هنوز کم دارد
گناه من و گریزم ز دست تو،کافی است
از آن زمان که دست بسته مرا نزد خود خواندی
پناهگاه و مفر،سجده های پنهانی است

یکی دیگه.;773799 نوشت:
سکوت میکنم اما سکوت ناکافی است
تمام میشوم اما دو قطره ای باقی است
مرا به حادثه ی دیدنت نمی بردند
که چشم بی خبرم در طریق گمراهی است
کنون که دست پلیدم ز دامنش کم کرد
فغان و بقچه ی پاشیده ام به ره تماشایی است
و این غزل دوسه بیتی هنوز کم دارد
گناه من و گریزم ز دست تو،کافی است
از آن زمان که دست بسته مرا نزد خود خواندی
پناهگاه و مفر،سجده های پنهانی است

هو هادی المضلین

سکوت کردنم از اختیار بیرون است

لهیب آتش حرمان بیا ببین چون است

من و خیال روی تو هرگز نمی شود گویا

دو قطره ای که تو گویی دو چشمِ در خون است

میانِ حادثه بودم چو آمدی ور نه

در این میانه و میدان حدیث مجنون است

نمی رود ز دلم مهرِ این مَه بی مهر

چه گویمت که خیالش ز عشق افزون است

من و خیال روی تو هیهات، ای انیسِ فؤاد

بیا که چشمه ی چشمم ز هجر هامون است

حبیبه;773823 نوشت:
نمی رود ز دلم مهرِ این مَه بی مهر

مگو چنین که حبیبت ز مهر افزون است
گر عاشقی،دل یارت به عشق در خون است
قدح قدح که بریزد شراب فرقت را
تو ساغری کن و بنما جنون وحدت را
برای درک حضورش چه راز می باید؟
بخوان به هر چه نوازد که ساز می آید

یکی دیگه.;773877 نوشت:
مگو چنین که حبیبت ز مهر افزون است
گر عاشقی،دل یارت به عشق در خون است

باطن از رحمت خروشد ظاهر از جور و جفا

اینهمه ضد را چه گویم قهر باشد یا وفا؟

ظاهر است او،باطن است او،اول و آخر همو

قهر و خشمش ظاهر است و باطنش لطف و صفا

حبیبه;773762 نوشت:
بسمه المحیی

با سلام و ادب

محرِّک در وجود انسان کیست؟

اصل این وجود از کیست؟

کمال این وجو مفیض از کیست؟

از عدم چکار آید؟

من أین لی الخیر را معصوم علیه السلام چرا فرمود؟

هادی کیست؟ اینکه همو توّاب است و توبه ی عبد بین دو توبه ی اوست!!!!!

اینکه ما فقیریم و اوغنی حمید است!!!!!!!

چه کنیم ما با فقر وجودی و صرف ربط بودنمان و ضعف و بیچارگیمان و این دارایی را که نداریم و نمی توانیم بدون

دادِ او داشته باشیم؟

چه کنیم استاد گرامی ؟ شما بفرمائید.

ما از ضعیف هم ضعیف تریم چون به عبارتی ما را ضعیفه می گویند و هستیم!به هیچ جایی دسترسی نداریم.

اگر محضر اهل الله را بخواهیم درک کنیم راهمان نمی دهند،راهی به هیچ کجا نداریم.

بله الرحمان علّم القران،امّا خب اینکه بی استاد نمی شود راه سپرد چه؟

حتی ذکر را هم بدون دستور خاص نباید گفت،پس باید چه کرد؟

حضرتعالی بفرمائید،ما چه کنیم؟

این هم شاهدش:

در راه رهزنانند،وین همرهان زنانند

پای نگار کرده این راه را نشاید(مولانا)

(عذرخواهم)

بسمه تعالی

مَنْ طَلَبَ شَيْئًا وَ جَدَّ وَجَدَ. مَن‌ قَرَعَ بَابًا وَ لَجَّ وَلَجَ.(1)
«كسيكه‌ چيزي‌ را طلب‌ كند و كوشش‌ در آن‌ بنمايد، آنرا خواهد يافت‌. و كسيكه‌ دري‌ را بكوبد و سماجت كند، داخل‌ آن‌ در خواهد شد.»

درست است که به هر دستی نشاید داد دست ، اما باید از پای نشست؟ باید آنچه را که به یقین بدان دست یافته ایم دور انداخت؟


فَاسْتَقِمْ كَمَآ اءُمِرْتَ وَمَن تَابَ مَعَكَ (2)


پس (اى پيامبر!) همان گونه كه ماءمور شده اى ، استوار باش و (نيز) هر كس كه با تو، به سوى خدا آمده است .


حرف همین دو کلمه بود : استقامت و طلب.
طلب همراه تلاشی از جنس توسل و سوال از علماء و عمل به دانسته ها و .......

نکته آخر:
از امام صادق(ع) سؤال شد:
یابن رسول‌الله مگر همه اهل بیت(ع) کشتی نجات نیستند، چرا می‌گویند"ان‌الحسین مصباح الهدی و سفینه النجاة" حسین(ع) چراغ هدایت و کشتی نجات است. امام صادق(ع) فرمودند:
"کلنا سفن النجاة ولکن سفینة جدی الحسین أوسع وفی لجج البحار أسرع"
همه ما اهل بیت کشتی‌های نجاتیم، ولی کشتی جدم حسین علیه السلام وسیع‌تر و در عبور از امواج سهمگین دریاها سریعتر است.(3)

پی نوشت:
1-در «نهج‌ الفصاحة‌» أبوالقاسم‌ پاينده‌، حديث‌ شمارۀ 3062، ص‌ 622؛ و در «وَهج‌الفصاحة‌» علاء الدّين‌ اعلمي‌، تحت‌ شمارۀ 2977، ص‌ 594، از كلمات‌ رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ و آله‌ آورده‌ است‌ كه‌ فرمود: مَنْ طَلَبَ شَيْئًا وَ جَدَّ وَجَدَ.و در «نهج‌ الفصاحة‌» در حديث‌ شمارۀ 3065، ص‌ 622؛ و در «وهج‌ الفصاحة‌» در حديث‌ شمارۀ 3080، ص‌ 602 آورده‌ است‌ كه‌ آنحضرت‌ فرمود: مَنْ يُدِمْ قَرْعَ الْبابِ يوشِكُ أنْ يُفْتَحَ لَهُ.
2-سوره هود/آیه112.
3-بحار الانوار، ج ۲۶، ص ۳۲۲، حدیث ۱۴

استاد;774239 نوشت:
حرف همین دو کلمه بود : استقامت و طلب.
طلب همراه تلاشی از جنس توسل و سوال از علماء و عمل به دانسته ها و .......

هو مسبب الاسباب

با سلام و عرض ادب و تشکر از پاسخ حضرتعالی

استاد گرامی

چون سؤال کردم ،جواب آمد،بنده نیز همین را قصد کرده بودم،تذکر را هم باید طلبید و این تذکر حضرتعالی

مصداق همان ذکر جمیلی است که تنفع المؤمنین،اگر مؤمن باشیم.

با تشکر

بسم الله الرحمن الرحیم

با سلام و ادب

اساتید گرامی منتظر شرح حکیمانه ی شما بر کلمات نورانی امیر کلام

حضرت علی علیه السلام هستیم.

با تشکر

سوال
لطفا برای این فراز توحیدی نهج البلاغه که حضرت علی علیه السلام فرمودند: «الحمد لله الذی لا یبلغ مدحته القائلون و و لا یحصی نعماءه العادون» توضیحی بفرمایید

پاسخ:
معرفت حق سبحانه و تعالی برزخی بین اثبات و انکار است

بدین معنا که به حسب صمدیت وجود بی منتهایش، برتر از عقول و حدود اندیشه ها بوده و به حسب تجلیات و تشئناتش، قابل تصدیق و شهود است.این یعنی آن که نه می توان مدعی کنه معرفت ذات وی بود و نه می توان به کلی راه معرفت وی را مسدود دانست.
برزخی بین این دو حالت است؛
به گونه ای که در متن انکارِ منکرانِ معرفت حق، می توان نشانه هایی از معرفت حق را یافت و در متنِ مدعایِ عارفان به کنه ذات او، رشحه هایی از جهالت را مشاهده نمود.
تا بگویی دیدمش ندیده ای و تا بگویی ندیدمش دیده ای!
اگر در قبول آنچه تقدیمت داشتم تردید داری در این سخن ولیّ اعظم الهی تامل نما که فرمود:لمْ يُطْلِعِ الْعُقُولَ عَلَى تَحْدِيدِ صِفَتِهِ، ولَمْ يَحْجُبْهَا عَنْ وَاجِبِ مَعْرِفِتِهِ، فَهُوَ الَّذِي تَشْهَدُ لَهُ أَعْلاَمُ الْوُجُودِ، عَلَى إِقْرَارِ قَلْبِ ذِي الْجُحُودِ!(1)
خردها را به چگونگى صفات خويش آگاه نساخته و نيز از شناخت‏خود محروم نگردانيده است. اوست كه تمام نمودهاى عالم هستى، حتى دل منكرین، نيز بر او گواهى مى‏دهد. فراتر است از آنچه اهل تشبيه و انكار درباره او مى‏گويند.
قونوی در مفتاح الغیب در این باره می‌گوید:«از آنجا که حق‌تعالی از جهت هویّت غیبیه اطلاقیه لا تعینیه، هیچ نسبتی با غیر خود ندارد، خوض در حق از این جهت و شوق به طلب آن در سلوک،‌ تضییع عمر و طلب چیزی است که دست‌نایافتنی است؛ مگر به وجهی اجمالی؛ یعنی بالاجمال می‌توان یافت ورای تعینات امری است که همه این متعینات به او ظهور می‌یابند. از همین روی و به دلیل عدم امکان دستیابی به آن مقام رفیع خداوند متعالی به زبان رحمت و ارشاد می‌فرماید: «یُحَذِّرُکُمُ اللّهُ نَفْسَهُ وَاللّهُ رَؤُوفٌ بِالْعِبَادِ»(1) در این آیه خداوند از سر رأفت، راحتی بندگان خود را خواسته و آنان را از طلب چیزی که حاصل نمی‌شود، برحذر داشته است. و روایاتی همانند: «تکلّموا فی کل شیءٍ ولا تتکلموا فی ذات الله»(2) ناظر به همین حقیقت است.
هیچ یک از عقل و قلب را با معرفت حصولی و معرفت شهودی، یارای نیل به کنه ذات الهی و معرفت تفصیلی آن مقام نیست و بلندای مقام ذات اقدس الهی رفیع تر از آن است که در قالب اندیشه و شهود قرار گرفته، به حصر علم و ادراک درآید. چنان که رسول اکرم صلی الله علیه و آله می فرماید: «ما عرفناک حقَّ معرفتک». (4)
بر این اساس وقتی امام علیه السلام می فرماید: «الحمد لله الذی لا یبلغ مدحته القائلون و و لا یحصی نعماءه العادون» مراد از عدم امکان مدح قائلین و عدم امکان شمارش نعتمهای الهی، معرفت به کنه ذات اقدس الهی و معرفت تفصیلی آن است نه این باب معرفت به حق سبحانه و تعالی بر اساس، معرفت اجمالی به طور کلی بسته شده باشد و هر انسانی، به فراخور گستره سعه وجودی خود، می‌تواند از آن حقیقت نامتنهاهی، ادراک شهودی داشته باشد.
تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند؟
به قدر بینش خود هر کسی کند ادراک

پی نوشتها:
1- نهج البلاغه،خطبه 49
2-آل عمران/28

3- کلینی،‌ اصول کافی، ج۱، ص۹۲، ح1
4
- مجلسی، بحار الأنوار، ج66، ص292

موضوع قفل شده است