بدو بدو خاطرات دانشجويي

تب‌های اولیه

169 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

یانعم الرفیق!
دوستی می گفت :خیلی سال پیش که دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند ...تعدادی هم برای محکم کاری دو بار این کار را انجام میدادند، ابتدا و انتهای کلاس ، که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی !!!هم رشته ای داشتم که شیفته ی یکی از دختران هم دوره اش بود...هر وقت این خانم سر کلاس حاضربود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون می گفت:استاد همه حاضرند! و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، می گفت: استاد امروز همه غایبند، هیچ کس نیامده!!!در اواخر دوران تحصیل ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند... امروز خبردار شدم که آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرده است :
هیچ کس زنده نیست ... همه مرده اند !!!

[=Arial Narrow]بنام خدا
[=Arial Narrow]یاامام هادی (ع)
[=Arial Narrow]کلاس ریاضی محض بودیم ,تو یکی از این دانشگاه های خوشگل کشور که معروفه تو دیوونه کردن دانشجویای علوم پایه :khandeh!:
[=Arial Narrow]استاد ریاضیمون که معروف بود و مدیرگروه ریاضی هم بود هی چند کلمه نظریه این و اونو بلغور می کرد و هی به بچه ها نگاه می کرد ونیشخند می زد :Nishkhand:
[=Arial Narrow]گویی قیافه وچشمای گیج بچه ها داد می زد که هیچی نمی گیرن :Gig::moteajeb::Gig:
[=Arial Narrow]هی لابلای درس هم متلک بارمون می کرد :_loool:
[=Arial Narrow]اون روز, درس که تموم شد, [=Arial Narrow]با پوزخند گفت : خب عزیزان ! هرکی سر کلاس من چیزی حالیش نمیشه, لازم نیست از فردا بیاد سر کلاس [=Arial Narrow]چون فقط وقت شریفش !! تلف میشه و ما راضی نیستیم وقت گرانبهای !!شماها هدر بره ! :Nishkhand: بعد خندید و رفت بیرون ...

[=Arial Narrow]منم دیدم بابا این استاد خیلی مشتیه !:Kaf:
[=Arial Narrow]رفتم تو کریدور گروه دنبالش و گفتم : استاد !استاد !
[=Arial Narrow]گفت : ها !(خیلی باادب بود خداییش !....همه اساتید ریاضیمون باادب و باحال بودند :Khandidan!: )
[=Arial Narrow]گفتم : ببخشید استاد ! طبق فرمایش شما ,من بااجازه از فردا نمیام سر کلاس ,بی زحمت فقط غایبی برا ما نزنید, ممنون میشیم :frind: (چقدرباادب بودم ..به به..الان یادم میفته ,کیف می کنم :khaneh: )
[=Arial Narrow]یه نگاهی کرد وچند لحظه باتعجب زل زد به ما و زد زیر خنده و گفت : بابا تو از ما پرروتری بخدا...:moteajeb::khaneh:
[=Arial Narrow]از این به بعد با کل کلاس کار ندارم ولی تو یکی رو حضورغیاب می کنم جرات داری یه بارغایب شوتا ببینی چطور مشروطت می کنم .. ؟
[=Arial Narrow]و بازم نیشخند مخصوص خودشو تحویلمون داد و رفت :Nishkhand:
[=Arial Narrow]هیچی دیگه ..بدبخت شدیم رفت !:please:
[=Arial Narrow]درسته که هردرسی باهاش داشتم بخاطر همون حضورم نمره ی ما رو رد کرد و نذاشت بیفتیم ,ولی خدا رو شکر هیچی ازش یاد نگرفتیم که حالا مدیونش باشیم !! :khaneh:
[=Arial Narrow]خدا رحمتش کنه (باخبرشدم مرحوم شده اند ) ...حالاهرکی خیلی کریمه یه فاتحه براش بفرسته ...ممنون :ok::Gol:

سر کلاس آزمایشگاه خوردگی همیشه دیر می رسیدم. چون اگه زود می رسیدم باید فلز رو سمباده می زدیم و پوست دستامون اذیت میشد و با دستکش هم راحت نبودیم. خب چه کاری بود وقتی آقایون زود می رفتن و کار ما رو هم انجام می دادن!!
خیلی خاطرات بامزه ای از اون کلاس دارم. استادشوخ طبعش هر دفعه دیر اومدن دانشجوها رو(که بیشتر هم من و دوستم دیر می اومدیم) با یه تعبیر ادبی یا یه تعبیر طنزآمیز و... می گفت و اصلاً دعوا نمی کرد.
مثلاً یه بار به محض ورودم گفت مث اینکه اینقد سروصدا کردیم تا خانوم خواهنده از خواب بیدار شد!!
یا یه بار بچه ها محلول خوردگی بِشِر رو هم میزدن ، یاد چایی شیرین صبحونه افتاد!! و از من که طبق معمول دیر اومده بودم پرسید صبحونه که خوردی، گفتم نه! گفت تو دیگه خسر الدنیا و الآخرتی!!
--
بماند که لقب هم سر این تاخیرهام بهم داد و بماند که یک بار که مثلاً سرکلاسش غایب بودم بیرون از کلاس منو دید و به اصطلاح مچم رو گرفت. و البته منم خیلی با اعتماد به نفس لبخند زدم و بی هیچ توضیحی رد شدم و رفتم!! و خدا خیرش بده اصلاً لج نکرد و همون نمره 17.5 رو بهم داد که حقم بود.(البته فک کنم کمترین نمرم تو آزمایشگاهای تخصصی مون بود!!)
کلاً زیاد یاد اون کلاس می افتم. استادش شوخ طبع بود و اذیتش کردیم اما اذیت نکرد.
بنده خدا کلاً ناامید شده بود از اینکه ما رو به داشتن نظم وادار کنه. خیلی راحت یه بار سرمو گذاشتم رو میز و واقعاً داشت خوابم می برد!! اونجا می خواست در وصفم شعر بگه که فک کنم ملاحظه ی چادری بودن و روحیاتمو کرد و سکوت کرد!!(البته ناگفته نماند که شاعر طنز هم بود!! کلاً شخصیت جالبی داشت!!)
بهرجهت، خدا خیر بده به همه ی استادایی که به جای پیچوندن دانشجو و دانشگاه،واقعاً به فکر چیزی یاد دادن به دانشجو هستن .

تازه تازه خاطرات داره یادم میاد
اوایل که از امیرکبیر فارغ التحصیل شدم اونقد دوسال آخر پیچوندن استادا ما رو و پیچوندیم ما استادا رو که فقط اعصاب خوردیاش نصیبم شده بود که 4سال هزینه های بیت المال رو مفت مفت خرج کردیم و آخرش لیسانس تو رشته ای داریم که سوادمون نسبت بهش صفر هم نیست!!
بماند که بعدتر فهمیدم اصلاً دوره ی لیسانس(لااقل مهندسیاش) حداقل تو ایران،همینه که تو بعد داشتن لیسانس خیلی باسواد نیستی.فقط چندتا منبع رو واسه درسا میشناسی و اگه بخوای درسا رو خوب بفهمی باید بری ارشد اون رشته رو بخونی بلکه دکتراشم بگیری؛ بلکه با تحقیقاتی که می کنی سوادت نسبت به اونچه میخوندی درحدقابل قبولی باشه.
بماند...
یه خاطره دیگه یادم اومد:
ترم اول - کارگاه عمومی
بچه های مهندسی میشناسن این کارگاه رو . برا ما متشکل از4بخش بود:برش ابزار، جوش گاز، جوش برق، سوارکردن قطعات
نمرم شد16 و این برا من که تو کارای فنی استعدادم با سیب زمینی برابره، یعنی معجزه.
بخش برش ابزار استادش ترک و غیرتی بود(خدا خیرش بده). منم تو ردیفی افتادم که همشون آقا بودن و خب معذب بودم اونم دید ممکنه به بهونه ی کمک، آقایون پیشم وایسن، به طور کاملاً غیر تابلویی، تمام تنظیمات رو از رو دستگاه من انجام و برای بقیه توضیح میداد دستگاه رو روشن می کرد و وقتی کار انجام میشد تنها وظیفه ی من خاموش کردن دستگاه بود؛ تا ایشون تشریف بیارن برای تنظیمات قسمت بعدی کار!! خدایی ابزار من برشش از همه حتی از آقایون تمیزتر بود!!:khandeh!:
جوش گاز و جوش برق رو هم به دور از چشم استادمون، از ترس اینکه دستگاه رو بد نگه ندارم و نزنم کل آزمایشگاه رو منفجر کنم، دادم دستیار استاد و یکی از دوستام، زحمتشو کشیدن و نمره آوردم!!
سوار کردن قطعات هم که ما فقط فلزمون رو برش میزدیم و می دادیم دست دوستمون تا بده آقایون همه رو یه جا با قطعات خودشون خم بکنن!! بعدش ما قطعات خم شده رو به هم وصل می کردیم!!
کلاً از یه واحد کارگاه عمومی من فقط همین برش فلز در اندازه های متفاوت و به هم وصل کردنشونو یاد گرفتم و نمرم به طرز معجزه آسایی شد 16 !!

اباصلت;307698 نوشت:
یانعم الرفیق!
دوستی می گفت :خیلی سال پیش که دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند ...تعدادی هم برای محکم کاری دو بار این کار را انجام میدادند، ابتدا و انتهای کلاس ، که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی !!!هم رشته ای داشتم که شیفته ی یکی از دختران هم دوره اش بود...هر وقت این خانم سر کلاس حاضربود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون می گفت:استاد همه حاضرند! و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، می گفت: استاد امروز همه غایبند، هیچ کس نیامده!!!در اواخر دوران تحصیل ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند... امروز خبردار شدم که آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرده است :
هیچ کس زنده نیست ... همه مرده اند !!!

خیلی ناراحت کننده بود.

لا حول و لا قوة الا بالله

ترم آخر پروژه داشتم مثل همه
من با استادی افتاده بودم که تا بحال اسمش رو نشنیده بودم و فقط آدرس ایمیلشون رو داده بودند
اولین کاری که کردم ایمیل زدم :nevisandeh:که استاد هوای ما رو داشته باش ، نزدیک آزمون ارشد هم هست خدایی اذیتمون نکن :please:
شماره دادند گفتند تماس بگیرم
زنگ زدم گفتم استاد ایمیلم واضح بود دیگه ؟
گفتند بله کاملاً واضح بود البته بیشتر شبیه غم نامه بود تا ایمیل :ghash:
گفتم استاد غم نامه برای آخر ترم هست نه اول ترم ، انشاالله کار به اونجا نرسه
پرسیدم شما چه موضوعی مدنظرتون هست که راجبش کار کنم ؟
فرمودند بیشتر راجب صنعت توریسم و موانع و مشکلات اون باشه بهتر هست ولی هر چی خودتون در توانتون میبینید
پیش خودم گفتم اینکه میگه توریسم مشخصه تو چه زمینه ای فکر میکنه من یه کار در مورد اقتصاد میبرم که خیلی هم سر در نیاره (فکر که نیست لامصب):makhfi:
گفتم من در مورد موانع و مشکلات فعالیتهای تجاری براتون یه مقاله مینویسم :taeed:
این بنده خدا هم کلی استقبال کردند که خیلی خوبه و عالیه و از این حرفها
یه مقاله ای نوشتم که انصافاً بد هم نبود و براشون فرستادم :khandan:
شونصد تا ایراد براش گرفت گفت اینا رو درست کن:ajab!:
گفتم استاد کاری که شما میخوایید در حد پایان نامه کارشناسی ارشد هست خب یه خرده تخفیف بدید من الآن دارم برای ارشد میخونم خیر سرم
اصلاحش کردم و دوباره فرستادم
دوباره براش ایراد گرفت :badbakht:
گفتم استاد معدل این ترم من 18 هست بالاغیرتاً خرابش نکنید:geristan:
دوباره اصلاح کردم و فرستادم دوباره ایراد گرفت
انقدر کفری شده بودم که اگر میدیدمش خفش میکردم :kill::ajab:
گفتم استاد نمره من تا الآن با همین مقاله چند هست ؟
گفت 14-13
شروع کردم به غم نامه نوشتن :hey::nevisandeh:
گفتم خیرش رو ببینید من واقعاً دیگه فرصت ندارم بیشتر از این برای این پروژه وقت بذارم هر چند معدلم خیلی میاد پایین ولی ارشد برام مهمتر هست ، خیلی دوست داشتم معدلم رو روی 18 نگه دارم ولی متاسفانه چاره ای نیست و علی رغم میل باطنیم نمیتونم بیشتر از این وقتم رو از دست بدم
مطمئن باشید اگر ترم بهار این درس رو برمیداشتم برای گرفتن نمره 20 میومدم اما متاسفانه نشد
انتظار 18 رو هم از شما ندارم اما انصافاً یه نمره ای بدید که نه سیخ بسوزه و نه کباب هر چند اگر هم این کار رو نکنید ازتون ناراحت نمیشم:deldari:
گفت تا اول بهمن میتونی بفرستی ؟
گفتم نمیتونم چون تازه 20 بهمن آزمون ارشد هست قطعاً تا اون موقع نمیتونم بدم شما هم که باید زود نمرات رو بفرستید
هیشی دیگه نمرش اومد دیدم 18 داده :chakeretim:
درسته که اصلاً ندیدمشون و ارتباطمون با ایمیل و تلفن بود ولی از مردونگیشون خوشم اومد
خدا حفظشون کنه انشاالله

سلام علیکم
یه خاطره دیگه
من تقلب نمی کنم!!
از همون اول ابتدایی از دوتاچیز بدم می اومد: دروغ و دروغ!!
تقلب رو هم چون بیان دیگه ای از دروغ می دونستم ازش بدم می اومد. هیچوقت سعی نمی کردم با تقلب نمره بیارم و تا دوره راهنمایی حتی تقلب به دوستام هم نمیرسوندم و سر این قضیه بین من و چندتا از دوستام هم اختلاف افتاد!!
دوره راهنمایی سر کیسه رو شل کردم و برگه رو سفت و سخت نمی چسبیدم تا اگه کسی تلاشی کرد خلاصه نگاهش بی نتیجه از رو برگه ام برنگرده!! باز هم نه اینکه خودم بهش چیزی بگم!!
این مرام رو تا دانشگاه هم داشتم و فقط یک بار با تمام وجود سعی کردم به دوستم تقلب برسونم که اونم قصه داشت!!
(همه بچه درس نخون ها ازم شاکی شدن نه؟)
--
دو خاطره از تقلب در دوره دانشجویی:
امتحان رئولوژی جزوه باز بود و جواب یه سوال دوبخشی بود. بخشی رو خودمون حل می کردیم و بخش دیگه عیناً از رو جزوه پاکنویس میشد!!
منم نیست اهل تقلب نبودم؛ تو امتحان اوپن بوک هم در معذور گیر کرده بودم و البته تمرکز هم نداشتم و حاصل این شد که بخش اول رو حل کردم و بخش پاکنویس رو خالی گذاشتم!! آخرشم با نمره 7 افتادم!!(اولین درسی که افتادم:Ghamgin:)
--
بار دوم هم ترم اول، سر کلاس اخلاق از همه فعال تر بودم و هرجلسه داوطلب میشدم و جزوم دست به دست می گشت؛ به آخر ترم نرسیده جزوه ام پاره شده بود!!
سر جلسه امتحان یکی از همکلاسیام جلو نشسته بود وقتی برگه پاسخ ها رو پخش کردن یهو همکلاسیم برگشت تند تند سوال ازم می پرسید و منم بی خبر از همه جا همه جوابا رو براش گفتم!!
وقتی مراقبا گفتن امتحان رو شروع کنین یخ کردم!!
برگه سوال لابلای صفحات برگه پاسخ بود!!
بعد امتحان سرم رو انداختم پایین و زود در رفتم؛ چون از وسطای جلسه ردیفای جلو هم باخبر شدن آخر سالن چه تقلب بزرگی انجام گرفته!! شانس آوردم تو تقلب نکردن مشهور بودم وگرنه با اون حسن سابقه ام سر کلاس، مظنون اصلی من بودم و خلاصه همکلاسیای ردیف جلو، اگه بو می بردن فتنه از من آغاز شده؛ کلمو می کندن!!:khandeh!:

[="Tahoma"][="SeaGreen"]تنها امتحانی که با تمام وجود خواستم تقلب کنم!!
قرار گذاشته بودیم اون امتحانو بریم خوابگاه بخونیم. من و دوتا دیگه از دوستای همکلاسیم.
از یه مراسم به یاد موندنی می اومدیم؛ عقد دوستم بود تو خونه؛ ساده ساده با حداقل امکانات؛ عاقد، روحانی که تمام مدت محو صحبت هاشون شده بودیم.
بالاخره مراسم تموم شد و برگشتیم خوابگاه و چندساعتی که بجای درس خوندن فقط به مرور خاطرات شیرین اون روز و ... گذشت.
تصمیم گرفتیم سه تایی مشترک بخونیم. کل جزوه رو سه قسمت کردیم. هر قسمت رو یکی قرار شد بخونه و به بقیه توضیح بده.
اینقد بی برنامگی شد که آخرش هول هولی تو راه دانشکده هم هنوز داشتیم برا هم توضیح دادیم؛ یعنی قاطی در قاطی بودیم!!
نامردی شد خیلی نامردی شد و هنوز بابتش عذاب وجدان دارم.
من توضیحات دوستام رو تا حدی که اون درس رو پاس کنم فهمیدم. اما نتونستم کامل توضیحات مربوط به بخش خودمو براشون بگم.
سر جلسه تا چشم استاد رو دور می دیدم به هر زبون اشاره و... سعی می کردم جوابا رو برسونم بهشون اما نشد که نشد!!
حالا یه بارم که ما خواستیم تقلب کنیم خدا نخواست.
هنوزم که هنوزه خودمو نمیبخشم که از بین ما سه تا من فقط اون درس رو پاس شدم. البته دوستای بامعرفتم که اصلاً دیگه یادشونم نمیاد اون جریان اما من تا همیشه از این نامردی کاملاً ناخواسته، ناراحتم:Ghamgin:
[/]

به نام خدا.

خاطره دیگری ، غیر از تقلب ندارید بگید؟ بابا مثلا شماها جزء قشر مدهبی جامعه هستید! بابا لا اقل انتشار ندید این خاطرات زیبا رو!

یک چیز دیگه بگید .... :ghati:

با تشکر ، ستایشگر :Gol:

یا الله

سلام

ترم اول بودم! کلاس فارسی عمومی مون رو انداخته بودن تو خوابگاه.:offlow:(چون کلاس کم داشتن، یکی از ساختمونای خوابگاه رو کرده بودن آموزشی:Ghamgin:!!) کلاسمون افتاده بود ساعت 11. (بماند که با کلی چونه زدن و ترفندهای کاراگاه گجتی:nashenas:، کلاس 2.30 ساعته رو کرده بودیم یک ساعت و نیم!):yes:

کلاس انقدر کوچیک بود که حد نداره! همه رو کله هم دیگه سوار بودن! :shookhi:در حدی که وقتی در کلاس بسته میشد، دیگه باز نمیشد!:moteajeb: چون تا پشت در صندلی گذاشتیم که جا بشیم! (واقعا جای نفس کشیدن نبود)

استاد این درس هم خیلی با کلاس بود! :samt:یه خانمی که خودشون کتاب نوشتن و الحق که خیلی هم علمشون بالا بود!:khandan:

بریم سر اصل مطلب. نشسته بودیم تو کلاس که دیدیم یهو یه خانمی داره با شدت میزنه به در! :moteajeb:با هزار تا بدبختی در رو واز کردیم. گفت من مال کلاس قبلیم! کیفم اینجا جا مونده! بچه ها نگاه کردن اما کیف پیدا نکردن! حالا مگه تو گوشش می رفت؟!!:Esteghfar: هی قسم و آیه که بابا نیست اینجا! قبول نکرد که نکرد!:read: گفت من باید خودم بیام بگردم!:ajab!::paridan: هیچی دیگه! کل کلاس رو ریخت به هم نه اینجوووووور! :khoshgel:حالا شما حساب کنبد استاد هم سر کلاس نشسته و با عصبانیت داره نگاه میکنه!:aatash: بنده خدا کاریم نمیتونست بکنه! :ghati:دانشجو ها هم که به ترک دیوار می خندن،:solh::khandidan: خودتون حساب کنید اینجا دیگه زمین رو گاز می گرفتن !!:_loool:

کاربر گرامی،ستایشگر، از اول صفحه می خوندین بعد شاکی میشدین!!
خب تو موضوعات مختلف خاطره نوشتم و این موضوع هم خیلی مبتلابه هستش و هم برا من خیلی جالب بود!
یه سوال؛ کل متن ها رو خوندید یا فقط خط اولشو؟؟
آخه خیلی واضح نشون دادم که من اهل تقلب نیستم. مذهبی ام پس تقلب نمی کنم!! نمیدونم چرا متوجه نشدید.

فرزانه!!;309450 نوشت:
کاربر گرامی،ستایشگر، از اول صفحه می خوندین بعد شاکی میشدین!!
خب تو موضوعات مختلف خاطره نوشتم و این موضوع هم خیلی مبتلابه هستش و هم برا من خیلی جالب بود!
یه سوال؛ کل متن ها رو خوندید یا فقط خط اولشو؟؟
آخه خیلی واضح نشون دادم که من اهل تقلب نیستم. مذهبی ام پس تقلب نمی کنم!! نمیدونم چرا متوجه نشدید.

به نام خدا.

از اول خوندم. اکثر دوستان همینجور از خاطرات تقلب میگن. من خودم فقط یکبار ، اون هم همین ترم که الان تموم شد و فقط سر یک امتحان اون هم از سر بی عقلی به یک نفر رسوندم. بعد هم کلی پشیمون شدم که چرا و قول دادم که من که تا الان تقلب نکرده بودم دیگه هم نکنم.

ولی دلیل نمیشه که ما کل (اکثر) خاطراتمون از دانشگاه تقلب هاش باشه.

شما اهل تقلب نیستید ، ولی به هر حال تقلب کرده اید :Narahat az: خلاصه اینکه ... :khandeh!:

و لطفا جسارت بنده رو ببخشید. بنده مخاطبم شما به صورت خاص نبودید. کل عزیزان رو عرض کردم. بهتره خاطرات گناهانمون رو با خودمون دفن کنیم. نه اینکه منتشر کنیم. اون دو تا خاطره اولی شما خیلی خوب بود. یا مثلا خاطره اخیر جنابان کبوتر حرم و پویا. این ها رو بگید.

با تشکر ، ستایشگر :Gol:

نخیر تقلب نکردم:khandeh!:!
اون همکلاسی از سادگی من نهایت سوء استفاده رو کرد و چقد خدا رو شکر می کنم که خودش افتاد! چون تا مدت ها باعث شده بود وجدان درد بگیرم.
اون رسوندنم به دوستام هم جبران کم کاری ناخواسته ام بود؛ همین. تازه همون هم از بس اهلش نبودم؛ نتونستم موفق بشم و آخرش هم دوستام هیچی نفهمیدن.
بگذریم.
خاطره بعد:حکایت صاحبش اومد!!
واسه آزمایشگاهی از دروس فیزیک رنگ، یه گزارشکار کامل میخواستم تحویل بدم. تمام نتایج رو با دقت تموم محاسبه کرده بودم و کلی برای تئوری ها سرچ کرده بودم و عکسای رنگی و... خلاصه قدر یک تحقیق دانشجویی وقت گذاشته بودم و گزارشکارم کامل کامل بود و فقط تئوری اولین آزمایش رو اونطور که باید نمیپسندیدم.
بحث از مکانیزم دیدن بود و جا داشت که خیلی بهش بپردازم مخصوصاً که دوس داشتم پایان نامه ام رو هم تو همین موضوع ارائه بدم که قسمت نشد ما نظریه پرداز کوررنگی بشیم!!:Ghamgin:
بالاخره از طریق همسر دوستم که هم رشته ای ما و یه سال بالاتر از ما بود؛ یه جزوه گیر آوردم که تکمیل تکمیل بود؛ اصلاً خودش به تنهایی یه تحقیق کامل بود. دیگه از این عالی تر نمیشد. شرطشم این بود که لو ندم چطور به این اطلاعات و عکس ها دسترسی پیدا کردم چون همسر دوستم با محقق و مولف اون جزوه، رودربایستی داشت و نمیخواست بدونه جزوه رو بی اجازه در اختیار من گذاشته. کلی سکرت جزوه رو گرفتم و اطلاعاتو برداشتم و زود پسش دادم و گزارشکارم، شاخص شد!
استاد آزمایشگاه بااینکه خیلی جدی و یه کم خشن به نظر میرسید اما سر جلسه امتحان که گزارشکارا رو تحویل دادیم نتونست طاقت بیاره و شروع کرد به تعریف از گزارشکارم!!
خلاصه که مقدمه رو خوب رفتیم و سر فرصت مناسب، رفتم با استاد صحبت کردم برا پایان نامه؛ گفت بس که اذیت شده دیگه از ترم بعد دانشگاه ما نمیاد و با کارشناسی پروژه برنمیداره ... اونقد تو ذوقم خورد که نگو:Ghamgin:... همین شد که دیگه نظریه کوررنگی رو گذاشتم کنار و یه پروژه ی بی محتوای بررسی اقتصادی برداشتم با بپیچون ترین استاد دانشگاه و تا تونستیم تا لحظه ی آخر، هر دو هم رو پیچوندیم!!
--
ترم بعد که استادمون رفت و گزارشکارا رو هم برای استاد جدید گذاشت خودتون حدس بزنین استاد بعدی کی بود؟
مولف همون جزوه ی سکرت!!
یه دفعه تو راه پله ها صدام کرد و گفت عجب گزارش کاری! میشه بگی منبع تئوری آزمایش اولت چی بود؟ عکساش قشنگه و اینا...
نمیدونم چطور فقط سرهمش کردم که واسه واسطه تبادل جزوه بد نشه.
که فک کنم بد شد اما به روم نیاوردن:Ghamgin:

به نام خدا.

خوب حالا من یک خاطره بگم؟

آز فیزیک یک بود. بعد استاد آزمایشگاهمون(آقا) تازه با یکی دیگه از اساتید آز فیزیک یک ازدواج کرده بود. بعد اومد جلسه اول گفت من خیلی تو گزارش کار جدیم و فلان میکنم و بهمان میکنم و از اینجور چیزا. ما هم سال اولی! خیلی ترسیده بودیم که بله. خلاصه رفتیم یک گزارشکار رنگی بیست نوشتیم واسش اصلا خودم کف کردم انقدر قشنگ شد. رفتیم سر کلاس که تحویل بدیم.

رفتیم دیدیم خیلی کم نوشته ان بچه ها. خوب به هر حال هم دفعه اولمون بود هم خیلی ها تنبلی کرده بودن. خلاصه همه رنگ گچ بودیم. اومد لیست رو باز کرد گفت بیارید اون گزارش کار ها رو. مال اولین گروه رو گرفت ( یک برگ کاغذ پاپکو یک رو با مداد! ) گفت این چی چیه؟ نمره داد 1 از 5. تا اومد گروه دوم رو بگیره فرشته نجات ( خانومشون ) تشریف آوردن. با یک حرکت خودکار رو از دستش گرفت ، گفت من تحویل میگیرم. بعد واسه همه گروها 5 داد. واسه تک تک افراد یکی یک مثبت هم گذاشت! آقا قیافه استادمون اینجوری بود : :kill: جرات هم نداشت جیک بکشه! خانومش هم با خنده ای خاص همینجور داشت ادامه میداد!

یادش بخیر.

با تشکر ، ستایشگر :Gol:

ترم های اول همیشه کلاسا رو اشتباه میرفتم،ترم یک اولین کلاسم فیزیک1 بود و شماره کلاسش 303 بود ولی من اشتباهی رفته بودم کلاس203 نشسته بودم بعد از اینکه استاد درس داد و حضور غیاب کرد و اسم منو نخوند گفت برم از آموزش بپرسم چرا اسمم تو لیست نیست همینکه از کلاس اومدم بیرون و شماره کلاس رو از روی در خوندم دیدم وای چه سوتی بزرگی دادم باز ترم دوم هم یه درس دیگه رو اشتباهی سر یه کلاس دیگه نشستم، تازه جزو اش هم نوشتم و به درسش هم گوش دادم آخر کلاس فهمیدم که بازم اشتباه رفتم. ولی از ترم های بعد دیگه جای کلاسامو یاد گرفتم:khandeh!:

سلام....
واي چه خاطرات جالبي..:Kaf:...چون خاطرات اين صفحه مربوط به استادودانشگاه هست،خاطره خابگاه با بچه ها رو تعريف مي كنم:
يه شب بچه ها ازبس درس خونده بودن ديگه جلوي پاشون رو هم نميديدن:reading:..يكي ازبچه ها باناراحتي گفت:خيلي درس خونديم.هيچ تنوعي هم نداريم..اي كاش يكي حداقل لطيفه تعريف كنه ازاين حال خارج بشيم:hey:كله ي سبزينه ظهور كه واسه اين كارها خيلي درد مي كرد پريد توي هوا:Nishkhand::paridan:لطيفه ميخواي؟من لطيفه بلد نيستم اما بيا يه نقشه ايي طرح كنيم:yes:.نميدونم چرا همچين نقشه ي شومي كشيدم:khandidan:...ولي خب خيلي خوش گذشت.

توي گوشش گفتم:(X)رو نگاه كن چقدر گيجه..الان يه بلايي سرش مياريم كه تاصبح بيدار بمونه.
-چي كارميخواي بكني؟:Gig:
هيييييييييييييس!
رفتم توي گوشيش اسمم باشمارم رو حذف كردم.بعدش رفتم توي بالكن نشستم وبهش زنگيدم.:tajob:
تابرداشت...صدامو مثل(عموها)كردم وباهاش حرف زدم:no:(آخي...بيچاره)
بهش گفتم پسرهمسايشونم و عاشقش شدم و ........:chakeretim:دختر بيچاره هم ديد تمام اسم وفاميل وآدرسش روبلدم باور كرد(بدبختي هم اصلا شك نكرد چرا اين صدا كلفت نيست)
خلاصه اين خانم از11تا5صبح كلهم خوابش پريد(دعوا نكنيد؛فرداش امتحان نداشت):nishkand:
بقيه كه خبر داشتن وميخواستن دراين نقشه شوم واسه سرحال شدن نقشي داشته باشن پيازداغش روزيادكردن...:shad:
بعدش يكي پيشنهاد دادكه برو دوباره زنگ بزن آهنگ واسش بذار......
منم رفتم يه اهنگ خيييييييييلي عاشقانه براش پخش كردم.:Ebraz Doosti:..
كم كم شروع كردم پيام هاي مفهومي ومعني داركه باوركنه آقاي متشخصي هستم....:nashenas::sibil:
دختره دويد اومد پيشم واسه مشاوره:واااااااااااااي سبزينه چيكار كنم:please:؟نظرتوچي هست؟بنظرت داره راست ميگه؟حرفاش كه خيلي قشنگن..اما اگرمزاحم باشه چه برخوردي باهاش بكنم؟تازه من يادم نمياد كه همچين پسرمتشخصي همسايه ماباشه...
منم خودم روگرفتم وگفتم.مطمئن باش كه عاشقه كه نصف شب اين طوري گيرداده بهت!!!:nevisandeh:
نزديكاي نماز صبح بود..واسه بارآخربهش زنگ زدم...ازم اسمم روپرسيد واينكه .....(احساس كردم داره خوشش مياد)نذاشتم به جاي باريك كشيده بشه....همون طوركه پشت گوشي باهاش حرف ميزدم اومدم تووووووووووووو.....:badbakht:تا فهميد همش خودم بودم::aatash:
بچه ها واسه خودشون منفجرشدن ازخنده..:moj:
من بيچاره هم فرااااااااااااار رفتم اتاق بچه هاي روبرو در رو قفل كردم..:khoshali:
(آره آره ميدونم كاربدي بود..ولي شمابگيد چطوري بايد تاصبح بيدارميمونديم؟):vamonde:

سلام
دیدم بحث تقلب خیلی داغ گفتم منم یه خاطره تقلبی! بگم.
من از همون ترم اول رفتار ترم هشتیا را داشتم( تو کلاس پیچوندن و جزوه ننوشتن). بر خلاف بقیه درسا که می پیچوندم کلاس زبان عمومیم را سعی می کردم همیشه برم به دو دلیل 1-چون استادش خانوم بود (برداشت بد نکنین ) و حضور و غیاب می کرد(اساتید مرد دانشگاهمون معمولا حضور غیاب نمی کردن) 2- خداییش خوب درس می داد.
رسیدا امتحان میانترم شد . منم یادم نیست چرا ولی درست نرسیده بودم بخونم. قبل از امتحان رفتم پیش استاد و ازش خواستم امتحان منا با گروه عمران بگیره اما قبول نکرد .با کلی استرس رفتم نشستم جلو ترین صندلی و کنا دیوار به امید اینکه با دیکشنری گوشی یه جوری جواب بدم به سوالا . اما یهو به خودم اومدم که من که تا حالا تقلب نکردم (البته به استثنا یکی دوتا امتحان که خود معلما میخواستن بچه ها تقلب کنن) اگه بخوام از ترم یک شروع کنم دیگه نمیشه جلوشو بگیرم . به خودم گفتم هرچی بشه بشه، تقلب نمی کنم. به خدا توکل کردم و امتحان (که 40 تا تست بود) را دادم. و خدا را شکر خوب شد. جلسه بعد که نمرات را استاد خوند نمره دوم شدم (19 از 20) استاد با تعجب بهم نگاه می کرد (نمیدونم چه فکری داشت پیش خودش می کرد:Moteajeb!:) دیگه بعد ازون تقلب نکردم حتی بعضی درسا را با اقتدار افتادم ولی ذلت تقلب را به جون نخریدم

یکبار دیگه هم امتحان میانترم دینامیک داشتیم ( یکی از سخت ترین درسا و تنها چهار واحدیه مکانیکه) خود استاد نبود و استاد حل تمرین مراقب بود . سر امتحان همه به جز سه چهار نفر داشتن تقلب میکردن در حد کنفرانس گذاشتن با هم . استاد حل تمرین هم که به جای اینکه بره جلوی تقلبا را بگیره خودش می رفت جوابا را به دخترا میگفت :Mohabbat: جالب اینجا که دقیقا ماکسیمم نمرات مال همونایی بود که تقلب نکردن منم فکر کنم نمره سوم شدم



اینو تو کلوب دانشگاه گذاشته بودن، هر کس اومد یه نظری داد،

منم نوشتم: نـــــــــــــــــــــــــــه
چرا بدم؟؟؟
میخواست درس بخونه.

چشمتون روز بد نبینه، هر کس هر چی بلد بود نثارمون کرد:geryeh:

آخرش هم موضوع بسته شد. آخرین نفر نوشته بود: خوب شناختمت، جنبه استاد شدن نداری

موضوع قفل شده است