بحر طویل حدیث شریف کساء مرحوم محمد باقر صامت بروجردی

تب‌های اولیه

1 پست / 0 جدید
بحر طویل حدیث شریف کساء مرحوم محمد باقر صامت بروجردی

تحفه ی و ثنا ، مدح و دعا ، ز اول صبح ازل و عاقبت شام ابد ، لایق و شایسته و زیبنده ی درگاه خداوند قدیمی و کریمی و رحیمی و عظیمی و میقیمی و حلیمی و علیمی و حکیمی است. که ذاتش چه صفاتش بود از حادثه عیب و نقایص بری و پاک و معری و مبری است ، ز ترکیب و زتشبیه و عقول عقلامات ز ادراک و تمیز وی و از حیز و اندیشه و از وهم و گمان برتر و بالاتر و بیرون ز حد و دو جهت و هیچ محلی و مکانی نبود جای وی و خالی از او رسته ز هم چشمی و آراسته ز اضداد و ز انداد بود فردز اشاء و پدیدار شد از صنعت و از حکمت و از خلقت او عالم لاهوتی و ناسوتی و ملک و ملکوت و جبروت و قلم و لوح و حجبات و مقامات و بپوشید ردای کرم از لطف به بالای بنی آدم و بنمود مکرم همگی راز عبودیت و از جنس ملژک داد فزون رتبه والایی و بخشید کمال و خرد و فهم و زد از عبدی اطعنی بسر پیر و جوان افسر و آن کنز خفی را که نهان بود ز ابصار ، پدیدار به بازار جهان کرد و ره معرفت خویش به اشیاء بنمود و در الطاف بروی همه از انسی و جنی بگشود و پی تکمیل و هدایت به فرستاد به ارشاد رسولان گرامی همه را با کتب و معجزه و خوارق عادات کرامات ، سرافراز به فرمود ، پی منصف چاووشی سلطان رسل ، هادی کل فخر سبل ، احمد امی ، نبی ابطحی ، هاشمی و مکی و بن عم گرامش اسدالله علی بن ابی طالب و اولاد نکو طینت معصوم ، پسندیده ی آن مفخر ایجاد ، که هر یک علم نصرت دین داشته بر پا و عیان ساخته بر خلق خدا منهج بیضا و ره بندگی حضرت یکتا و نمودند به بیگانه و محرم همگی واضح و لایح ، که کسی را نرسد دعوی دانایی و بینایی و مولایی و آقایی و این مرتبه مخصوص بود اول و آخر چه به دنیا چه به عقبی ، به کسانیکه خداوند تعالی ، ز ره لطف رسا بر قدشان ساخته تشریف کسا را .
بشنو ای مرد خدا طالب اسرار هدی ، یکدمی از قول رسول دو سرا ، عایده و فایده و خاصیت قصه اصحاب کسا را ، تا که شوی طالب و راغب به شناسایی این پنج تن پاک و بسایی ز ره دوستی جمله سر فخر و مباهات به افلاک ، چنین گفت پیمبر به علی ، مظهر داور ، به خدایی که مرا ساخته مبعوث به حق ، بر همه ی خلق سراسر ، به نوبت و رسالت ، که به هر منزل و هر مجلس و هر محفل ، از روی زمین جمع شود شیعه ی ما از پی بشنیدن این طرفه خبر ، رحمت حق بر همه نازل شود و خیل ملائک له طواف همه آیند ز اطراف و ز یزدان طلب مغفرت از بهر یکایک بنمایند و به هر هم و غمی هر که گرفتار بود دفع شود و هم وی و رفع شود غم وی و هر که نماید طلب حاجت خود را ، ز خداوند ، بر آرد ز کرم حاجت او قاضی حاجات ، از این مژده امیر دو سرا ، شیر خدا ، شوهر زهرای مطهر به تبسم لب شیرین چو گل سرخ ز هم باز و به فرمود ، پی شکر ، جبین را به زمین سود و قسم خورد به ذات احدیت که چو ما ، شیعه ی ما رسته شد از لطف و سعادت همه را یار شد از بخشش دادار و خوشا حال کسانی که پس از ما ز شبستان عدم جانب اقلیم وجود آمده کنجی به فراغت به گزینند و پی ذکر چنین قصه شیرین و مبارک بنشینند و گل از گلشن اوصاف و ثنای نبی و آل نکوفال ، بلند افسر اقبال ، بچینند و بر آرند ز بهر طلب مغفرت زمره ی احباب خود از معشر اسلام ز بگذشته و آینده بنزد احد فرد ، ز اخلاص زن و مرد ، همه دست دعا را .
گفت ام الخیره فاطمه ی طاهره ی زاکیه ی راضیه ی مرضیه ی ، صدیقه کبری ، که یکی روز شه تخت لعمرک ، مه اورنگ فترضی ، خور گردون نبوت گهر بحر جلالت ، که بود در یتیم صدف طایفه ی عبد مناف ، احمد یثرب وطن مکه مقام از در حجره ، رخ زیبای دلارای نکو ساخت پدیدار و زهم باز بفرمود لب لعل گهر بار ، که ای فاطمه ای دختر نیک اختر من گشته مرا ضعف هویدا به بدن ، گفتمش ای باب پناه تو خدا باد ز ضعف و پدرم باز بفرمود که برخیز و کسایی که یمانیست بیاور ز برای من و او را ز سر مهر بپوشان به تنم ، فاطمه بنمود کسا را ببر باب مهیا و بپوشید بدان پیکر زیبا و چو خورشید نهان گشت سراپا به سحاب و چو مه چهارده پنهان بحجاب و ز رخش کرده طلعلع به فلک نور تو گفتی که مگر بدر تمام است و رخ مهر فروزان متواری به غم است ، پس آنگاه عیان شد ز در حجره شه سبز قبا ، سرور ارباب وفا ، قبله اصحاب دعا ، کعبه دین ، راهرو ملک یقین ، آنکه بود نام گرامیش حسن ، کرد سلامی ز ادب در بر مادر ، بجوابش دو لب فاطمه چون غنچه ی بکشفته ز هم وا شد و گویا شده بسرود که ای نور دو چشم و ثمر قلب من از من به تو هم باد سلام ، آنگهی از مادر خود باز بپرسید حسن ، گفت که این بوی خوش از چیست در این حجره ، مگر کیست ، خود این رایحه طیبه گویا بود از جد گرامم به حسن گفت دگر فاطمه ، کای روشنی دیده بود از جد تو در زیر کسا ایمن و خوابیده و آورد حسن روی بدان سوی و بر جد نکو کرد سلامی و طلب کرد به داخل شدن زیر کسا رخصتی از جد گرامی و پس از اذن ز پیغمبر نامی شعف شد به کسا داخل و بر قرب نبی واصل و گردید دو کوکب به یکی برج قرین و دو مه از یک فلک قدر نمودار شد و گشت دو روح از بدنی فرد نمایان و دو جان شد به تنی ظاهر و الحق که دویی رفت و یکی آمد و زین بعد ز انصاف به چشمی که بصیر است و از این نکته خبیر است و بود احولی از دیده وی دور و بجز یک نتوان خواند دو تا را .
گشت آنگاه ، چو ماه از افق حجزه نمایان ، رخ فرخنده ی زیبنده ی رخشنده ی تابنده ی مهری ، که سپهر عظمت راست شرف ، خسرو انجم حشم و شاه ملایک خدم و زینت آخوش نبی ، سبط رسول عربی ، معنی ثاراللهی آن کس که شد اقلیم شهادت ، زوجودش به صف کرب و بلا تا ابدالدهر منظم ، شه گلگون کفن آل عبا ، کشته عطشان که بود فاطمه را نور دو عین ، سرور مظلوم حسین ، کرد بر فاطمه از مهر سلامی و چنین گفت که ای مام گرامی ، به مشامم رسد ز مشکوی تو بوی نکویی ، که تو گویی ، بود آن رایحه چون بوی خوش جد من آنگاه به شیرین سخنی ساخت لب خویش چنین فاطمه گفتا که آیا قوت جان ، نور بصر لخت جگر ، جد گرام تو به همراه حسن ، آنکه بود با تو برادر ، شده آسوده در این زیر عبا ، خامس اصحاب کسا گشت روان جانب سالار امم ، زیب منا ، فخر حرم کرد سلامی به پیمبر طلبید اذن دخول و به کسا ساخت مقر ، شاد شد از مرحمت جد و برادر چو شدند آن سه تن از آل عبا جمع به یک جا ، ز میان رفت دگر شبیه و تثلیث و باثبات رسید آیت توحید و در این لحظه شد از مشرق آن حجزه والا رخ نورانی صهر نبی پاک ، علی بن ابی طالب فرخنده سیر طالع و بنمود سلامی ببر فاطمه و گفت که بر شامه من می رسد امروز ز مشکوی تو بویی که شبیه است به بوی خوش ابن عم والای معلی حسب من ، به جواب اسدالله لب فاطمه طاهره گردید چو گل بار که امروز پدر کرده مرا از قدم خویش سرافزاز و به همراهی سبطین تو در زیر کسا ساخته ماوی ، شد از این مژده علی شاد و فرحناک و روان گشت بسوی نبی ابطحی و کرد سلام و طلبید اذن و به پیوست به پیغمبر و شبلین نکو خصلت خوش طینت و جمعیت آن چهار نفر ساخت قوی چهار طرف قائمه عرش و شد از نه فلک و شش جهت آواز تحیات هویدا و سرافراخت پی فخریه ، چهار عنصر و بالدی موالید ثلاث و بستودند یکایک بچنین مکرمت و موهبت خاص خدا را .
دید چون آیت عظمای خدا ، حضرت صدقه کبری ، پدر و شوهر والاگوهر خویش به همراه دو فرزند چو گلدسته بهم بسته و پیوسته و وارسته ، روان شد بسوی خدمت پیغمبر اکرم ، قد موزون پی تعظیم و سلام پدر خویش بآئین و ادب کرد خم و ساخت پو باران دگر خواهش داخل شدن زیر کسا ، داد رسول قرشی اذن و بهین بانوی روضات جنان ، جده سادات ز وصل پدر و شوهر و سبطین ستوده نسب خویش شد آسوده و گردید ز همراهی و یکرنگی این پنج نفر ماحصل معرفت ذات خدا ظاهر و گنج ازل وحدت یکتا ز پس پرده غیبی سوی بازار شهود آمد و معلوم شد این نکته که با دست چرا پنجه شده متصل و دیده حق بین چو کنی باز سوی پنجه هویداست ، به پیش نظر عارف آگاه نموده به پدر قدرت خود حضرت یزدان چه عجب صنعتی و صورت پاکیزه و از شکل انامل که به معنی به ظهور آمده از صورت الله و مبرهن شود این سر نهان بر همه کون و مکان کز ثمر خلقت اشیاء غرضی نیست ، تصور بجز این پنج بنان را که ده و چار نموده است خداوند از اینست کز این پنج تن آمد به جهان نه نفر از بهر هدایت همگی حافظ دین نبی و ناصر ایمان و امامان پسندیده عالی نسب پاک خجسته حسب و مفترض الطاعه و معصوم ز سیمای یکایک بود آثار ربوبیت و معنای الوهیت حق ظاهر و انوار خدایی خدا با هر و پیدا شده از وجه وجیه همگی آیت وجه اللهی ذات خدا واضح و لایح که به حکم عدد ابجدی وجه بود و او شش و جیم سه و ها بود پنج شدند این ده و چار آینه طعلت حسن ازل و صیقل مرآت جمال ابدی جمله به ذات احد سرمد یکتا شده معیار و همه مظهر آثار و جز این نیست محک بهر یقین و شک و بالجمله پس از جمعیت پنج تن آل عبا زیر کسا گوش نما تا شنوی از ره الطاف خداوند بدین پنج نفر بر همه ی خلق به تخصیص ملایک همه این طرفه ندا را.
کرد خلاق فلک ، چون گهر آویزه ی گوش ملک از عرش ، که ای خیل ملائک ، همه الیوم بدانید که من خلق نکردم همه ی نه فلک و هفت زمین ، مهر و مه و کل حجابات و مقامات و صحاری و براری و حجاری و قفار و ز تلال و ز بحار و همه کشتی و ز انهار ز اشجار و زمالایری و مایری و جزیی و کلی و ز غیبی و شهودی و زمکنونی و معلومی و موجودی و محسوسی و خلق عرض و جوهر و انسان و ز حیوان و جمادات و نباتات تمامی مگر از دوستی و مهر همین پنج تن پاک معلای مزکای نکو خصلت خوش طینت مطبوع پسندیده که در زیر همین طرفه کسا رفته و خوابید پس آنگاه ملک سدره نشین ، حضرت جبریل امین ، سود جبین ، در بر خلاق مبین ، گفت که در زیر کسا بار خدایا چه کسانند بفرمود خداوند ودود از پی ارشاد که هستند همین پنج نفر پاک گهر نیر افلاک جلالت ، شرف بیت نبوت ، صدف در رسالت ، مه اقلیم حیا آل عبا فاطمه است و پدر و شوهر و سبطین امامین همامین تمامین شهیدین سعیدین حسین و حسن آنگاه ز داور طلبید اذن و روان شد به زمین ، روح الامین ، نزد رسول قرشی ، داد سلامی ز خداوند جلیل و چو یکی عبد زلیل از شه امی ز پی رخصت داخل شدن زیر کسا خواسته دستور و فرحناک شد آنهم به کسا داخل و بر قرب رسول عرب و سادسی خسمه ی پاکیزه اش و اصل و شد آیه ی تطهیر به شان نبی و عترت پاکیزه ی او نازل و بردند بپا زین نعم نامتناهی ز صفا قاعده ی حمد ثنا را.
ای سپهر از تو و از گردش وارونه ی تو داد ندانم برم از دست تو فریاد به پیش که شد تتز کجرویت کاخ حیات تن این پنجتن غمزده را رخنه به بنیاد و همین عترت امجاد ز بیداد و ستمکاری امت که شکستند نخستین ز نبی حرمت و در مکه چو شد حکم ز یزدان بوی اندر پی اظهار رسالت که کند دعوت کفار عرب را زغوایت به هدایت برساند که رهاند همه جهال تبه کار ز ره گم شده را سر بسر از ذلت و از آتش دوزخ بکشاند بسوی جنت و انکار نمودند ز بیباکی و گستاخی و بیدینی و نادانی عدوان و فشاندند ز هر بام و دری بر سر مهر افسرش آن طایفه خاکستر و پیشانی نورانی او را که به نور ازلی بود منور بشکستند و ز سنگ ستم آزارده نمودند و را گوهر دندان و همان پای شریفی که شرف یافت از او در شب معراج و همان مقدم میمون که ورم کرد پی اطاعت یکتا شده آلوده بخون از اثر خار مغیلان ز جفای زن بدشکل ستم پیشه مکاره ملعونه ی بی شرم و حیا بولهب زشت خصال آنکه به حمال حطب گشت ملقب ز خداوند و ببستند به وی تهمت مجنونی و کذابی و سحر و بنهادند ردایش به گلو با همه ی قدرت و آن شوکت و عزت که خداوند به وی داد بیفشرد و به هر مرحله آن رحمت باری قدم صبر و لب خویش به نفرین نگشود و به کسی شکوه ی این محنت و آزار ز رافت ننمود و بشکم بست همی سنگ قناعت ز پی جوع و به درگاه خدا داشت شب و روز به غمخواری امت همگی دست دعا تا زجهان رفت سوی ملک جنان برد بسر شیوه ی تسلیم و رضا را.
ماند یک دختر نیک اختر روشن گهر از بعد پیمبر به جهان زار ز درد و فم عظمای پدر در الم و ماتم و او را بصر از خون جگر آمده گلگون کفن از محنت این جرئت و این ظلم جفا سوخته گردید و به پهلوش رسید از لگد و ضربت در زحمت و آسیب که شد محسن ششماهه او سقط و به پیش نظر شوهرش آن شاه که او بود یدالله ز سیلی شده نیلی رخ آن بیکس مظلومه ی معصومه ی صدیقه ی محزونه ی افسرده ی غمدیده و تا بود مکانش به جهان روز و شبان گریه کنان اشک فشان بود زهجران پدر زار ، چو مرغی که ز گلشن ز قفس گشته گرفتار ، کشیدی ز درون آه شررربار ، شد از گوشه بیت الحزنش ناله چو یعقوب سوی گنبد دوار ، چو شب در نظرش روز جهان تار و شد از کثرت فریاد و فغانش جگر اهل مدینه همگی خون و زن و مرد به تنگ آمده از ناله ی آن مرغ شب آهنگ نمی کرد اثر بر دل آنانکه نمودند ز وی غصب فدک دست وی از زحمت دستاس به دنیای دنی بود به خون غرقه و مجروح ز بعد از پدر خود دو مه و نیم در این وادی غمناک دلی داشت ز غم چاک و همی ریختی از دوری روی شه لولاک به همراه حسین و حسن خویش بسر خاک و زدی شعله ز آه جگر سوخته در خرمن افلاک و کسی در به رخ وی زتسلی نگشود و نظری سوی جنابش به محبت ننمود و به هوای رخ زیبای پدر عاقبت الامر ازین غصه بپاشد و وصیت به علی کرد که شب دفن کند پیکر او را که نیایند پی دفن و نمازش برو ای چرخ جفا پیشه که اف بر تو و تا چند پسندی به رسول عرب و عترت و اولاد وی از سنگدلی این همه ی جور و جفا را.
آن امامی که پیمبر پی فرموده ی داور به غدیر خمش اندر نظر خلق سراسر به خلافت به ستوده ز سما روح الامین سوی زمین آمد و از رب و دود آیه اکملت لکم دینکم آورد فرمود و به ولایت شه امی به جلال و حسب و شان یدالله بیفزود و به حضار سوی بیعت او امر بفرمود بتر حیب و بتر جیبعلی شد سرو پای همه ی خلق زبان نعره بخ بخ به فلک رفت از آن فظ غلیظی که چو وی پا ننهاده سوی اقلیم وجود عاقبت کار پس از سید لولاک ، پی لولاک ، پی غصب خلافت بدر خانه اش افروخت ز کین آتش و در گردن او بست طناب و اسداله از این مرحله دلگیر چو شیری که شود بسته به زنجیر و کشیدند وصی نبی و بن عم و داماد گرامش همه رو به صفتان یکدل و یک زور ، از آنجا به سوی مسجد و آن حجت خلاق مبین را چو نبد یار و میعن شد ز جفا خانه نشین دین خدا گشت به بازیچه و دستی که در خیبر از او کنده شد از جا بر سن بسته و پیوسته کشیدی اسداله از این غصه ز دل آه و ز افسردگی کید و نفاق و حیل امت پیغمبر خاتم به فلک رفت از آن سینه ی بی کینه ی پر داغ علی ناله ی جانکاه و چه شد وقت کزین دیر محن بال زند طایر روحش به جنان کرد به محراب دعا نسل زنا ملجم بیدین مرادی ز دم تیغ سر انور او را چو قمر شق که شد از ماتم او خانه ی دین منهدم و زلزه افتاد به هفت ارض مطبق ز فلک روح الامین ناله و فریاد بر آورد و دل ملک و ملک را همه خون کرد و در افکند به معموره هستی ز عزایش ابد الد هر چو نی ناله و پوشیده ، به بالای حسین و حسن از مرگ پدر کسوت ماتم به سر زینب خونین جگر از داغ فلک ریخت ز غربال اجل خاک عزا را.
بعد از آن پادشه ممتحن از کینه وری بست کمر تنگ سپهر از پی آزار حسن انجمنی ساخت ز اصحاب پی ببعت آن زبده اخیار و زبد عهده ی آن طایفه سست وفا رفت به غارت همه اموال وی و کرد به همراه معاویه ملعون دغا صلح به ناچار ، کشید از ستم دهر بجایی به جهان کار که بنهاد قدم زاده ی سفیان ستمکار معاویه فاسق بسر منبر در جای پیمبر بزد از روی جسارت به جفا تکیه و بگشود لب خویش به دشنام و به هر جا که توانست دوانید به گیتی فرس ظلم به کرات حسن را زستم زهر خورانید و بر افروخت ز طغیان به همه کون و مکام رایت فرعونی و از کبر فرو کوفت همی کوس برای لمن الملکی و احباب علی را هم بنمود ، ذلیل و زجهان ساخت بر انداخته آئین تشیع به طریقی که ز دین نبی و اسم علی را هم آفاق نبد نام و نشانی و بر انگیخت پی قتل حسن جعده ی بی شرم و حیا را که زند رونق اسلام در ایام بهم عاقبت اسماء ستم پیشه ز سم کرد پر از خون ، جگر چاک جگر گوشه ی زهرای مطهر ز گلوی حسن ممتحن از زهر فرو ریخت به طشت از ره بیدادگری لخت جگر سوخت دل جن و بشر روز جهان ساخت چو شب تیره و یکباره برافتاد ز عالم اثر از اسم مسلمانی و بگرفت جهان بار دگر رسم جهالت ز سرو کرد خموش از ره تزویر و به تدبیر ز آفاق به شیادی و مکاری و زراقی و الطاف حیا شمع هدی را .
دید چون خامس اصحاب کسا قدوه ی اولاد رسول دو سراسر ورو سر خیل تمام شهدا خسرو مظلوم جگر تشنه حسین ، کفر جهانگیر شده کرده علم قد رسا همره هفتاد و دو تن یاور و انصار و احباء و جوانان و برادر ، همه بگرفته به کف سر ، زن و فرزند به همراه روان شد ز وطن در سفر از یثرب و بطحا بسوی وادی پر خوف و خطر معدن اندوه و غم و درد و بلا کرب و بلا کوفت در آن بادیه ، با شور حسینی ز نوا شاه حجازی به عزاق از پی ارشاد مخالف ، همه طبل ابدی ، از پی اثبات وجود احدی ، کرد اساس صمدی ، کوکبه ی لم یلدی ، رایت کفو احدی ، سخت در آن ناحیه بر پا و به گلبانگ بلند از در انکار علی رغم شیاطین ستمکار فرو ریخت بهم قائمه ی شرک و هوا پویی و کفار وثن گوی صنم جوی سیه نامه بدبخت و پی دعوی ثاراللهی خویش بدون شک و ریب و غم و تشویش بشست از سرو جان و بدن و مال همه دست و به شادی نظر از غیر خدا بست و پی پی رویت دیدار جمال ازلی دیده حق بین بگشود از سر تحقیق بدان پایه رسیدش ز وفاکار که بعد از همه ی یاور و انصار ، فدا کرد چو عباس وفادار ، علمدار رشیدی و بمانند علی اکبر و اصغر پسری را که ندیده است و نبیند به جهان چشم فلک ، دیده ی انسان و ملک تا به صف حشر ، چنان تازه جوانی و چنین کودک ششمامه ی بی شیر به عالم پسری در فلک منزلت و مرتبه رخشان قمری هر دو گل گلشن باغ نبوی ، هر دو نهال چمن مرتضوی ، کوکب رخشان سپهر علوی ، همچو خلیل از سر تسلیم و رضا کرد فدا جان و سر هر دو بدرگاه خدا راند بجایی فرس شوق به امید لقای پدر و جد و برادر که بزد همچو علی دست یلی را بسوی قبضه ی شمشیر و کشید آه جهانگیر ، که ای تیغ ز بس جای نمودی به غلاف و ننمودی ز پی سرکشی اهل خلاف از دل و جان رو به مصاف این همه طغیان به میان آمد و دین رفت به یکباره ز دست و ز درنگ تو گرفت آینه ی شرع نبی زنگ ، ایا تیغ دو دم نه قدمی جانب میدان جهاد از پی تخریب اساس هوس اهل ستم تا که زنو تازه کنی رسم عبودیت حق دهر پر آوازه نمایی ز هدایت به سوی رب فلق روی خلایق کنی از طاعت ابلیس بحق طی کنی این زشت ورق را پس از آن سر بسوی کوهه ی زین هشته و افراخت به میدان بلا قامت مردی ، قد مردانگی از بسکه زد و کشت از آن طایفه ی یاغی مردود ، تو گفتی که خلیل آمده بهر جدل لشکر نمرود ، بمانند پدر آن پسر حیدر صفدر ، به صف کفر در انداخت شکستی و بر افراخت در آن واقعه دستی که فراموش نمودند جهان جمله ز جنگ احد و بدر و حنین ، خیبر و اخزاب و تبوک و صف صفین و سرلشکر بگریخته از کرب و بلا رفت سوی کوفه در آن حال بیفتاد ز گردون بسر زین سمند پسر فاطمه آن رقعه ی سبزیکه در او بود همان عهد که در عالم ذر بست حسین همره یزدان که کند بذل تن و جان و سر خویش نهد بر سر پیمان ز وفا کرد تهی پا زرکاب و بسر خاک ، غریبانه سر بی کسی خویش نهاد از طرف خصم دغا شمر بر آورد بکین دست ستمکاری و با خنجر خونخوار چگویم که چنان کرد جدا از بدن سبط نبی بهر غداوت سر مهر افسر و آنگاه سنان زیب سنان کرد چسان آن سر ببریده عطشان ز قفا را .
نوبت کار شه تشنه چو از دادن سر رفت بسر نوبت آن گشت که اندر پی تکمیل ره معرفت رب تعالی و تقدس کند اقبال و زند نوبت آوارگی خویش در آن دشت مه برج حیا ، عصمت و ناموس خدا ، اختر گردون وفا ، شمس سماوات علی ، روشنی شمس هدا ، بانوی اقلیم صفا ، مفخر خیرات حسان ، زبده ی نسوان جهان ، فخر خواتین جنان ، دره بیضای زمین ، گوهر یکتای زمان ، مریم حاجر صفت و آسیه فطرت ، سیر حور لقا ساره ی حوامنش فاطمه خو اختر والای ولی ، دختر کبرای علی ، خواهر غمخوار حسن ، یاور اطفال حسین ، عالمه ی عابده ی زا کیه ی راضیه ی مرضیه ی طاهره ی طیبه ی باهره ی زاهره ی فاخره ، صدیقه ی صغری که بود نام گرامش ز خدا زینب کبری چو نظر کرد که تکلیف شه کرب و بلا گشت ادا لیک بجا مانده و باقیست ره کوفه و اینک سفر شام به پیش است و دل نازک سجاد ز داغ پدر و سوزش تب خسته و ریش است و چنین بار گرانی نبود در خود آن بیکس بیمار ، که با درد مصیبت شب و روز است گرفتار ، پی سلسله جنبانی دلگیری و آلام اسیری و غریبی و حقیری ز وفا منصب سر سلسله گی را زخدا کرد تمنا و شد آن سلسله را پیش رو راه پس از سوختن خیمه سلطان عرب زینب عالی نسب اولاد یتیم شه دین خسرو مظلوم حسین را زوفا ساخت ز اطراف بیابان همه را جمع و شد آن بی کس غمدیده چو پروانه و اولاد حسین شمع و رهانید یکایک همه را از ستم سیلی شمر و به دم کعب سنان کرد نشان شانه سپر کرد تن خسته و مجروح و دل خون شده ی زار بر طعنه اغیار و دم صدمه ی اشرار و پس از کرب و بلا بست سوی کوفه زغم بار به فرمان عبیدالله قدار و ز آن سنگدل لی سر و پا دید بسی محنت و آزار بدان دربدری کرد ز اطفال برادر پدری در همه جا تا که شدش ختم سر انجام بدارالمحن شام و در آن کشور و زیر و زبرش عاقبت کار کشانید فلک با دل خونین سر بازار به پیش نظر قوم ستمکار و به صد رنج چو کنج آن در یکدانه مکان کرد به ویرانه به هر مرحله ای صبر نمود و قدم تاب و تحمل به همه حال بیفشرد و نه از صاف ابا کرد نه از در دوته جرعه ی این جام بلا کرد گل آن روز که در مجلس می شوم یزید بن معاویه اش افتاد گذر کرد نظر هر طرفی دید که صف بسته فرنگی و نصارا و یهودی بسر تخت نشسته پسر هند زناکار و به دورش شده اسباب طرب جملگی آماده و از شوق بود در کف وی ساغر می با دف و نی باده پیاپی به قدح ریختی از شیشه چو آن باده ی پرزور در افکند ز مستی بسرش شور سوی عربده پرداخت گهی نردستم باخت ، گهی بیرق فرعونیت افراخت ، انا ربکم اعلی به عیان ورد زبان ساخت ، در آخر شرر اندر جگر زینب دل سوخته انداخت ، بر آورد سوی چوب جفا دست و بیازرد همان لعل لب گوهر دندان که پیمبر زدی از راه وفا بوسه از این زشت عمل طاقت زینب دگر از خون جگر طاق شد و آه دلش برق همه انفس و آفاق شد و کرد چو صامت بسر از دست فلک خاک عزا را وز دود دل غمدیده ی خود کرد چو شب تیره همه ارض و سما را.

مرحوم محمد باقر صامت بروجردی