از لس آنجلس تا پنجره فولاد... خاطرات حجت الاسلام حسین صبوری

تب‌های اولیه

159 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

* اتاقِ جنگ



شبِ قبل از عملیّات، ما 7 روحانیِ رزمنده‌ی ایرانی، در اتاقِ جنگ، حاضر شدیم و دیداری با فرمانده‌ی عملیّات داشتیم و ایشان پس از خوشامدگویی و پُرسیدنِ تخصصِ نظامیِ تک تکِ ما، دستور داد که سلاح و مهمّات در اختیارمان قرار دهند.

* آغازِ عملیّات

بالاخره زمان آغازِ عملیّات فرا رسید. صبحِ زود، به هنگام خروس خوان کـه هنوز هوا گُرگ و میش بود و بارانی هم باریدن گرفته و هوا را تا اندازه‌ی زیادی خنک تر و زمین ها را هم گِل آلود نموده بود ما هفت ساموراییِ روحانی به همراه سایرِ رزمندگانی که همه عراقی بودند بر پُشتِ وانت های نیسان سوار شده و به سوی منطقه‌ی عملیاتی یعنی شهرهای بَیجی و بوجواری حرکت نمودیم. من ضمن این که مُسن ترین رزمنده‌ی این عملیّات بودم پیراهن نظامی هم نداشتم و با همان پیراهن سیاهی که به واسطه‌ی عزای امام حسین علیه السلام و به مناسبت ماه محرّم در تن داشتم وارد منطقه‌ی عملیّاتی شدم. شاید شما تعجّب کنید که امکانات نیروهای مردمیِ عراق آن قدر کم بود که یک دست لباس خاکیِ ساده هم برای من پیدا نشد و خوب شد که همان شلوارِ خـاکـی را که در منزلم در ایران داشتم با خودم به عراق برده بودم. کفش های اکثر رزمندگان هم، همان کفش های شخصیِ خودشان بود! یکی دیگر از سامورایی ها هم که کفش نداشت در آن هوای بارانی و زمین های گِلی، با همان دمپایی هایی که از ایران به پا کرده بود در عملیّات شرکت نموده بود و این در حالی بود یک مسلسل سنگینِ گرینوف را با خود حمل می کرد!
وقتی یکی از رزمندگان از او پرسید:
- چرا با دمپایی در یک همچین عملیّات مهمّ و سنگینی شرکت کرده ای؟
لبخندزنان، پاسخی داد که چیزی مابینِ شوخی و جِدّی به نظر می رسید:
- ما یک عِدّه بسیجی ایرانی هستیم که با پای برهنه هم می توانیم این شهرها را از دستِ داعشی ها آزاد کنیم!
مـن پیراهن نظامی نداشتم، آن سامورایی هم که کفش نداشت؛ اما عجیب تر و جالب تر از همه، آن سامورایی ای بود که اصلاً پا نداشت و نیم ساعت قبل از فرماندهِ عملیّات هم به انتهای شهر بیجی رسیده بود و وقتی فرمانده عملیات او را در آن جا دید با تعجّب از او پرسید:
- تو بدون پا این جا چه کار می کنی و اصلاً چگونه قبل از من به این جا رسیده ای؟!!
پاسخِ جالبی که آن ساموراییِ بدونِ پا داد مرا به یاد پاسخی انداخت که سردار حاج قاسم سلیمانی به خبرنگار داده بود هنگامی که پرسیده بود:
- سردار! شما که یک شخصیّتِ نظامی هستید چرا در این جنگ بر ضدِّ داعش که دارید به عراقی ها، مشاوره‌ی نظامی می دهید هیچ گاه لباس نظامی نپوشیده اید؟!!
پاسخ سردار این بود:
- من این داعشی ها را در حدّی نمی دانم که بخواهم به خاطرِ جنگیدن با آن ها لباس نظامی بپوشم. این ها رقمی نیستند!!

مدیر اجرایی_فرهنگی;983902 نوشت:
* وضعیتِ بهداشت و سرویس های بهداشتی



حالا که صحبت از تجدید وضو شد بد نیست اشاره ای هم داشته باشم به وضعیت بهداشت و آب و سرویس های بهداشتی آن جا.
بدیهی است که یکی از مشکلات مناطق جنگی به ویژه خطوطِ مقدّم، مشکل نداشتن آب مناسب و کافی و بهداشتی و سرویس های بهداشتی است. خیلی خوب به یاد دارم که ما در زمان جنگ با صدام هم در این خصوص مشکلات فراوانی داشتیم و اگر از هر رزمنده ای که در آن جنگ، شرکت داشته بپرسید خاطرات زیادی در این زمینه برای شما تعریف خواهد کرد که مثلاً یک روز همه‌ی رزمندگان یک گُردان با هم اسهال شده بودند و توالت هم که توالت صحرایی بود و چند صف دهها متری تشکیل شده بود و آب کافی هم در اختیار نبود و هر کس هم که از توالت خارج می شد دوباره بُدو بُدو می رفت و تَهِ همان صف به نوبت می ایستاد و از این حرف و حکایت ها!
با این وجود و در هر صورت، ذکر این خاطرات برای انتقال تجارب به دیگران، خالی از فایده نیست.
خوشبختانه در جبهه‌ی بَیجی ما مشکل آب آشامیدنیِ بهداشتی نداشتیم و همواره به اندازه‌ی کافی بطری های آب های معدنی کوچک در اختیارمان بود و هرگز مجبور نشدیم که آب غیر بهداشتی بنوشیم؛ ولی بیش ترین مشکل ما با دستشویی رفتن و رخت و لباس شستن و مراعات پاکی و نجسی بود. با بطری های آب های معدنی که نمی شد رخت و لباس شُست یا آب و آب کِشی کرد و استحمام نمود و وای به حال کسی که در آن هیرّ و ویر، احتیاج به غسلِ واجب پیدا می کرد که خدا را شُکر برای ما پیش نیامد. از شما چه پنهان که یک بار به هنگامِ نیمه شب که من به دلیل مریضی بیدار بودم ناگهان سامورای بدون پا هراسان از خواب پرید و گفت:
- صبوری! خدا به من رحم کرد!
و من که حسابی گیج شده بودم که در حالی که این سامورایی در خواب بوده و هیچ گلوله یا خُمپاره ای هم به سوی او و ما پرتاب نشده، چه خطری و چگونه از سرِ او گذشته است؟! نکند خوابنما گردیده؟! از این جهت با تعجبِ فراوان پرسیدم:
- یعنی چه؟! تو که جلوی چشم من خواب بودی و هیچ اتفاق خطرناکی هم برایت نیفتاده!
- نزدیک بود ترکش بخورم!
- ترکش؟!! خوابنما شده ای؟!
- نه برادرِ من، خوابنما نشده ام. نزدیک بود ترکش شیطان مرا بگیرد.
- یعنی چه؟! ترکش شیطان دیگر چه صیغه ای است؟!
- ای بابا! تو هم عجب خِنگی هستی ها! همانی که گهگاهی شیطان به خواب انسان می آید و کار دست آدم می دهد و انسان را مجبور می کند که حمام برود و غسل کند و از این حرف ها ... البته در مورد من هر 6 ماه یک بار هم اتفاق نمی افتد؛ ولی این شیطانِ لامذهب در این موقعیت داشت کار دستِ من می داد!
- خُب حالا اگر هم ترکش می خوردی مگر چه می شد؟!
- چه می شد؟! این جا، با این وضع که نه آب لوله کشی داریم، نه آبگرمکن، نه گاز، نه برق، نه هیچگونه چراغ و وسیله‌ی گرمایشی، آن هم با این هوایی که این روزها این قدر سرد شده، و از همه بدتر این که با این بطری های آب معدنی و این توالت پُر از نجاست و با نداشتن پا که همه‌ی این ها باعث نجس کاری بیش تر می شوند و دیگر اصلاً نخواهم توانست 2 رکعت نماز بخوانم... بـه نـظـر تـو اگـر من گول شیطان را می خوردم فاجعه ای رُخ نمی داد؟!!!
خوب که فکر کردم و کُلاهَم را قاضی نمودم دیدم که خدایی اش را بـخـواهـی، حق با این ساموراییِ بی پاست و او در واقع، خطرِ یک فاجعه‌ی عظیم را از سر گذرانده است.
لابد شنیده اید که در روایت نبوی است که؛
« نِعمَتانِ مَجهولَتانِ؛ الصِّحَّةُ وَ الاَمانُ/ دو نعمتند که (تا آن ها را از دست نداده اید) ناشناخته اند؛ یکی نعمت سلامتی و دیگری هم نعمتِ امنیّت».
اگر جسارت نباشد من می خواهم یک نعمتِ دیگر را هم که امروزه مطرح است به این 2 نعمت اضافه کنم و آن نعمت آب بهداشتیِ لوله کشی شده است که وصلِ به کُر بوده و کار آب و آبکِشی و استحمام را آسان نموده است.
به هر حال اگر به شما بگویم که ما در تمام مدّتی که در منطقه‌ی عملیّاتیِ عراق بودیم با آب معدنی، طهارت می گرفتیم. شاید شما پیش خودتان بگویید که خوش به حالتان، چون ما در داخل همین شهرهای ایران هم آب معدنی گیر نمی آوریم که بخوریم بس که گران است!

طهارت با اب معدنی ؟@-)
وای چقدر سخت

* لباس کُماندویی ویژه!



هنگامی که به نقطه‌ی شروع عملیات رسیدیم یکی از رزمندگان عراقی که از جلسه‌ی دفاع شخصی، مرا می شناخت، وقتی دید که من در آن هوای سرد و بارانی، پیراهنِ مشکی ام را که برای عملیات مناسب نبود از تـن در آورده و بـا تی شِرتِ آستین کوتاهِ ورزشی، اسلحه در دست گرفته ام مرا به کناری کشید و پرسید:
- مگر تو لباس نظامی نداری؟!
- نه ندارم.
- خُب این جوری که نمی توانی در عملیّات شرکت کنی. ممکن است خدای ناکرده خودی ها به گمان این که تو یک داعشی هستی به طرفت تیراندازی کنند.
- خُب چاره چیست؟! من این همه راه را از ایران تا به این جا نیامده ام تا تماشاچیِ عملیّات باشم!
صحبت به این جا که رسید لبخندی را بر لبان خود میهمان ساخته و زیپِ کوله پشتی اش را گشود و از داخلش یک دست لباس مشکیِ زیبای کُماندویی که جیب های متعددی داشت در آورد و به من تقدیم نمود و گفت:
- بفرما این هم یک دست لباس اختصاصیِ نیروهای ویژه‌ی حَشد الشَّعبی که مالِ شخصیِ خودم است و برایم خیلی عزیز می باشد، من این لباس را به تو اهداء می کنم؛ تو هم که می دانم مشهدی هستی، در عوض، هر وقت به مشهد رفتی از طرف من، امام رضا علیه السلام را زیارت کن و سلام مرا به آن امامِ هُمام برسان.
من هم که حسابی ذوق زده شده بودم بلافاصله لباس های خودم را از تن در آورده و در داخل یکی از لندکروزهای نظامی که در آن نزدیکی بود گذاشتم که پس از عملیات بردارم - و دیگر هرگز آن لباس ها را ندیدم- و لباس های کُماندوییِ ویژه را پوشیدم. لباس هایی که هر کس آن را بر تنِ من می دید خوشش می آمد و من در آن عملیّات، تنها رزمنده ای بودم که لباس کُماندویی داشتم. من هنوز هم آن لباس را که برایم بسیار عزیز است دارم، البته شلوارش را به عنوان سوغاتی و یادگاری به پسرم صادق اهداء کرده ام ولی کاپشنش را برای خودم نگاه داشته ام و گهگاهی که هوا سرد می شود به یاد آن روز عملیّات، می پوشم.

* نگرانیِ خانواده ها!



ایـن را هـم بـگـویم که همیشه خانواده های رزمندگان از خودشان نگران ترند زیرا خودِ رزمنده، هر لحظه می داند که واقعاً در کجا و چه موقعیّتی و در چه حدّ از صحّت و سلامتی و امنیّت است در حالی که خانواده های رزمندگان، این اطلاعات را به طور دقیق ندارند!
خانواده های ما سامورایی ها هم 3 قسم بودند:
اول: خانواده ای که سامورایی به آن ها گفته بود که به یک سفر تبلیغی می رود اما نگفته بود که سفرش به خارج از ایران، آن هم برای شرکت در عملیّات جنگی است. آن ها گمان می کردند که سامورایی شان برای تبلیغ به یکی از شهرها یا روستاهای داخل ایران برای تبلیغ رفته، بنابراین، نگرانیِ چندانی نداشتند.
دوم: خانواده ای که سامورایی به آن ها گفته بود که به یک سفر تبلیغی در بین رزمندگان عراقی که با داعشی ها می جنگند می رود و در یکی از پادگان ها – و نه در جبهه یا خطِّ مقدّمِ جبهه- برای رزمندگان، وعظ و سخنرانی می کند. من از این قسم بودم و خانواده ام گمان می کردند که من در یک پادگان در نزدیکیِ شهر زیارتیِ سامرّا مستقرّ می باشم. با این وجود خیلی نگران بودند؛ زیرا شنیده بودند که شهرِ سامرّا چندان امن نیست و گاهی داعشی ها در آن، دست به عملیّات های انتحاری یا جنگی می زنند.
سوّم: خانواده ای که سامورایی به آن ها گفته بود که به یک سفر تبلیغی- رزمی می رود و می خواهد در عملیّاتی که بر ضدِّ داعش در پـیـش است شرکت کند. این خانواده ها و سامورایی شان واقعاً ایمان فوق العاده ای داشتند.

* شروع عملیّات با موشک و توپ



معمولاً زمان عملیّات ها برای دشمن، نامشخّص است تا غافلگیر شده و به راحتی شکست بخورد اما گویا در مورد این عملیّات، از تاکتیکِ دیگری استفاده شده بود و آن این بود که دشمن بداند به زودی در این منطقه و به منظورِ آزادسازی شهرهای بیجی و بوجواری، عملیّاتِ سنگینی خواهد شد و قرار است به هر قیمتی که شده این شهرها از دست داعشی ها آزاد گردند. این باعث می شد که داعشی ها هراسان شده و در فکر مقاومت نبوده و خودشان شهر را قبل از عملیّات، ترک نمایند و نیروهای رزمنده هم بتوانند با تلفاتِ کم تری به اهداف خود دست پیدا کنند.
بـه ایـن مـنظور، از چند روز قبل، این شهرها با هواپیماها و توپ های دور بُرد بمباران شدند و صبح روز عملیّات هم از فاصله‌ی کم تر از یک کیلومتری، به مدّتِ حدودِ 2 ساعت با موشک و توپ، شهرِ مورد نظر بمباران شد و پس از آن رزمندگانِ پیاده، وارد شهر شده و بحمد الله با کم ترین تلفاتِ ممکن، شهر ها را آزاد نمودند.
پایانِ آزادسازی و پاکسازیِ شهر بوجواری، مقارن شد با هنگام اذانِ ظهر. یکی از رزمندگان ایرانی، با صدای بلند اذان گفت. من هم اعلام کردم که رزمندگان برای اقامه‌ی نماز جماعتِ ظهر و عصر، آماده شوند. اکثرِ رزمندگان، با وضو بودند و بعضی ها هم که مثلِ خودِ من احتیاج به تجدید وضو داشتند به تکاپو افتادند که در همان اطراف، خود را به یک دستشویی رسانده و سپس با آب معدنی ای که به همراه داشتند وضویی ساخته و آماده‌ی اقامه‌ی نماز جماعت شوند.
مشکلی که وجود داشت این بود که ممکن بود توالت های خانه ها، با مادّه‌ی منفجره‌ی جدید و خطر ناکی به نامِ سی فور (c4) که با کوچک ترین تماس، لمس یا تکان و حرکت، منفجر می شود تله گذاری شده باشند. من که (به دلیل ابتلا به دیابت) چاره ای جز رفتن به دستشویی و استفاده از توالت نداشتم ناچار شدم که بدون دست زدن به دربِ توالتی که در داخل یکی از حیاط های ویران شده قرار داشت 2 گلوله به آن شلیک کنم و اگر انفجاری رُخ نداد وارد شوم.
بـرای اقـامـه‌ی نـماز جماعتی که قرار بود بر روی آسفالت یکی از خیابان های انتهاییِ شهر بوجواری برگزار شود شیخ کاظم را که یک روحانیونِ رزمنده‌ی عراقی بود پیش فرستادیم.
پس از نماز جماعت هم نوبت به گرفتن عکس های یادگاری رسید. پس از آن هم گروه تدارکات، خودش را به ما رساند و با کنسروِ آب انگور از ما پذیرایی کرد. ساعتی بعد هم رزمندگانِ فارغ شده از عملیات، اوّلین ناهارِ گرمِ پس از عملیّات را که چیزی مانند استانبولی پُلو بود در ظروفِ یکبار مصرف نوش جان کردند. عدّه ای از رزمندگان تازه نفس هم برای تثبیتِ مناطقِ تازه آزاد شده وارد شهر شدند و ما هم آماده‌ی بازگشت به مقرّمان که همان پالایشگاه نفت شهر بیجی بود شدیم ...

* مسمومیّت غذاییِ پس از عملیّات



هنوز وارد مقرّمان نشده بودیم که من احساس کردم حالَم بد است و دچار مسمومیّتِ غذایی شده ام. یکی دیگر از سامورایی ها هم با 2 ساعت تأخیر از من، به همین وضع دچار شد. البته مسمومیّتِ او از مسمومیّتِ من خفیف تر بود. پس از مراجعه به بهداریِ لشگر، رفتم زیرِ سُرُم و یک آمپول هم به عضله ام تزریق نموده و چند آمپول هم ریختند تویِ سُرُمم. بعد هم آنژوکِتی را که برای تزریق سُرُم به دستم وصل کرده بودند گذاشتند توی دستم بماند و گفتند:
- این توی دستت باشد که اگر تا اواخرِ شب خوب نشدی دوباره به ما مراجعه کنی و ما تزریقات بعدی را از طریق همین آنژوکت برایت انجام دهیم و بیش از این سوراخ سوراخت نکنیم.
تا برگشتم دیگر شب شده بود و ناچار شدم نماز مغرب و عشایم را با تیمم بخوانم. مقداری هم خون از محلِّ تزریق به روی ساعدم شُریده بود که تطهیرش ممکن نبود و ناچار شدم آن را نادیده بگیرم.

* خوشحالی از مسمومیّت!

نه این که از مسمومیّتم خوشحال شده باشم، مسموم شدن که دیگر خوشحالی ندارد! خوشحالی من از این بود که این مسمومیّت، چند ساعت قبل اتّفاق نیفتاد زیرا در آن صورت پس از پیمودن هزار و چند صد کیلومتر راه برای شرکت در این عملیّات، از فیض حضور در آن محروم می شدم و حسابی حالَم گرفته می شد. این مسمومیّت، هر چه بود، به موقع بود! البته باز هم بی اثر نبود زیرا در همان شب و ساعتی بعد، 4 نفر از سامورایی هایی را که صحیح و سالم بودند برای نگهداریِ خطّ به جلو بردند اما من و آن ساموراییِ دیگری که مسموم شده بود و ساموراییِ بدونِ پا، مجبور شدیم که در مقرّ بمانیم.

سلام علیکم

خوشحالی بعد مسمومیت به شهادت که ختم نشد ، حتما این بنده خدا زنده مونده که خاطراتش رو نوشته !

البته ممکنه جوهر خودکارش تموم شده باشه :laklak:

مدیر اجرایی_فرهنگی;984407 نوشت:
* مسمومیّت غذاییِ پس از عملیّات



هنوز وارد مقرّمان نشده بودیم که من احساس کردم حالَم بد است و دچار مسمومیّتِ غذایی شده ام. یکی دیگر از سامورایی ها هم با 2 ساعت تأخیر از من، به همین وضع دچار شد. البته مسمومیّتِ او از مسمومیّتِ من خفیف تر بود. پس از مراجعه به بهداریِ لشگر، رفتم زیرِ سُرُم و یک آمپول هم به عضله ام تزریق نموده و چند آمپول هم ریختند تویِ سُرُمم. بعد هم آنژوکِتی را که برای تزریق سُرُم به دستم وصل کرده بودند گذاشتند توی دستم بماند و گفتند:
- این توی دستت باشد که اگر تا اواخرِ شب خوب نشدی دوباره به ما مراجعه کنی و ما تزریقات بعدی را از طریق همین آنژوکت برایت انجام دهیم و بیش از این سوراخ سوراخت نکنیم.
تا برگشتم دیگر شب شده بود و ناچار شدم نماز مغرب و عشایم را با تیمم بخوانم. مقداری هم خون از محلِّ تزریق به روی ساعدم شُریده بود که تطهیرش ممکن نبود و ناچار شدم آن را نادیده بگیرم.

* خوشحالی از مسمومیّت!

نه این که از مسمومیّتم خوشحال شده باشم، مسموم شدن که دیگر خوشحالی ندارد! خوشحالی من از این بود که این مسمومیّت، چند ساعت قبل اتّفاق نیفتاد زیرا در آن صورت پس از پیمودن هزار و چند صد کیلومتر راه برای شرکت در این عملیّات، از فیض حضور در آن محروم می شدم و حسابی حالَم گرفته می شد.

این مسمومیّت، هر چه بود، به موقع بود! البته باز هم بی اثر نبود زیرا در همان شب و ساعتی بعد، 4 نفر از سامورایی هایی را که صحیح و سالم بودند برای نگهداریِ خطّ به جلو بردند اما من و آن ساموراییِ دیگری که مسموم شده بود و ساموراییِ بدونِ پا، مجبور شدیم که در مقرّ بمانیم.

چه خاطرات جالب و باحالی
لطفا باز هم بذارین
ممنون