ادب در پیشگاه خداوند

تب‌های اولیه

371 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

از امام صادق[=V_Symbols][=V_Symbols] علیه السلام روایت شده است که از جمله چیزهایی که خداوند متعال به موسی بن عمران وحی فرمود این بود که:
«یا موسی بن عمران! ما خلقتُ خلقاً احبّ الیّ من عبدی المؤمن و انّی ابتلیه لما هو خیر له و اعافیه لما هو خیر له و ازروی عنه لما هو خیر و انا اعلم بما بصلح علیه عبدی ،فلیصبر علی بلائی ولیشکر نعمائی ولیرض بقضائی اکتبه فی الصدیقین عندی اذا عمل برضائی و اطاع أمری (أمالی مفید ص٩٣، بحارالانوار جلد ۶٨باب ۶٣صفحه١٤٠)
یعنی ای موسی بن عمران! من بنده‌ای را نزد خودم محبّوب تر از بنده مؤمنم نیافریدم، به راستی که من او را به آنچه که خیر اوست گرفتار می سازم، و آنچه را دوست می‌دارم به نفع او از وی باز می گیرم، و من به آنچه که صلاح بنده‌ام در آن است داناترم، پس باید بر بلای من صبر کند و نعمت هایم را سپاس گذارد و به قضا و قدر من راضی باشد تا نام او را در زمره‌ي صدیقین نزد خودم بنگارم، البته این به هنگامی است که به خرسندی من عمل کند و از فرمان من اطاعت نماید.

در روایت است که حسن و حسین[=V_Symbols][=V_Symbols] علیهما السلام به بیماری شدیدی مبتلا شدند، حضرت امام علی[=V_Symbols][=V_Symbols] علیه السلام و حضرت فاطمه[=V_Symbols][=V_Symbols] سلام الله علیها و فضه نذر کردند که اگر دو سبط پیامبر[=V_Symbols][=V_Symbols] علیهما السلام شفا یابند سه روز روزه بگیرند. چون حسن و حسین[=V_Symbols][=V_Symbols] [=V_Symbols][=V_Symbols]علیهما السلام از پدر و مادر، کیفیت نذر را شنیدند، گفتند: ما هم نذر می‌کنیم که روزه بگیریم. خداوند سبحان به برکت اين نذر، آن دو بزرگوار را شفا عنایت فرمود و از فردای آن روز تا سه روز همه‌ي اهل خانه روزه دار بودند.
در همان روز اول چون چیزی نداشتند، حضرت امام امیرالمؤمنین[=V_Symbols][=V_Symbols] [=V_Symbols][=V_Symbols]علیه السلام نزد فردي یهودی به نام شمعون رفت تا مقداری جو قرض کند، یهودی گفت: یا علی! این پشم را بگیر و به زنان بده تا برای من بریسند و این سه پیمانه جو را مزد بگیرند. آن حضرت آنها را گرفت و به خانه آورد. حضرت فاطمه[=V_Symbols][=V_Symbols] [=V_Symbols][=V_Symbols]سلام الله علیها یک پیمانه آن را آسیا کرد و پنج قرص از آن نان پخت، هر یکی را قرصی.

چون وقت شام خواستند افطار کنند هنوز دست به طعام نبرده بودند که سائلی به در خانه آمد و گفت من مسکینی هستم از مسلمانان که دو روز غذا نخورده ام مرا طعام دهید. امیرالمؤمنین[=V_Symbols][=V_Symbols] [=V_Symbols][=V_Symbols]علیه السلام چون او را در خوردن طعام اولی از خود دیدند، قرص نان خود را به آن مسکین بخشیدند و حضرت فاطمه و حسنین و فضه نیز به آن حضرت اقتدا نمودند و نان خود را به فقیر دادند و آن شب را با آب تنها افطار نمودند.

ادامه دارد...

روز دیگر حضرت فاطمه[=V_Symbols][=V_Symbols] سلام الله علیها پیمانه دوم را آسیاب کردند و پنج قرص نان پختند پس از اداء نماز چون خواستند افطار کنند، یتیمی در خانه آمد و گفت: یتیمی از فرزندان مهاجر هستم، پدرم در رکاب رسول خدا[=V_Symbols][=V_Symbols] صلی الله علیه و آله شهید شده و سه روز غذایی نخورده‌ام ، مرا عطائی بدهید. حضرت امام علی[=V_Symbols][=V_Symbols] علیه اسلام قرص نان خود را به یتیم دادند و حضرت فاطمه و حسنین و کنیز آنها فضه نیز به آن حضرت اقتدا کردند و هر یک قرص نان خود را به یتیم دادند و آن شب نیز با آب افطار نمودند.
شب سوم هنگام افطار سائلی به در خانه آمد و گفت: من اسیری هستم که چهار روز چیزی نخورده‌ام مرا طعامی دهید و بار دیگر حضرت امیرالمؤمنین[=V_Symbols][=V_Symbols] علیه السلام به همراه فاطمه و حسنین و فضه قرص نان خود را به اسیر بخشیدند.
ادامه دارد...


در روز چهارم پیامبراکرم [=V_Symbols][=V_Symbols]صلی الله علیه و آله به منزل دختر گرمي‌شان فاطمه[=V_Symbols][=V_Symbols] زهرا سلام الله علیها مشرف شدند و دیدند حسنین از شدت ضعف می لرزند، ازحال آنها سئوال نمودند و فاطمه[=V_Symbols][=V_Symbols] سلام الله علیها داستان را به عرض مبارک حضرت رساندند.

رسول خدا[=V_Symbols][=V_Symbols] [=V_Symbols][=V_Symbols]صلی الله علیه و آله گریستند و در این اثناء این آیات قرآن کریم نازل گردید:
إِنَّ الْأَبْرارَ يَشْرَبُونَ مِنْ كَأْسٍ كانَ مِزاجُها كافُوراً عَيْناً يَشْرَبُ بِها عِبادُ اللَّهِ يُفَجِّرُونَها تَفْجِيراً يُوفُونَ بِالنَّذْرِ وَ يَخافُونَ يَوْماً كانَ شَرُّهُ مُسْتَطِيراً وَ يُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلى‏ حُبِّهِ مِسْكِيناً وَ يَتِيماً وَ أَسِيراً إِنَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ لا نُرِيدُ مِنْكُمْ جَزاءً وَ لا شُكُوراً إِنَّا نَخافُ مِنْ رَبِّنا يَوْماً عَبُوساً قَمْطَرِيراً فَوَقاهُمُ اللَّهُ شَرَّ ذلِكَ الْيَوْمِ وَ لَقَّاهُمْ نَضْرَةً وَ سُرُوراً وَ جَزاهُمْ بِما صَبَرُوا جَنَّةً وَ حَرِيرا (الانسان/ ٥ الی١٢)

یعنی بندگان نیکوکردار از جام شرابی می نوشند که طبع و عطر کافور دارد و خنک و خوش می باشد وکافور چشمه‌ي آب گوارائی است د ربهشت که بندگان نیکوکردار خاصّ از آن می نوشند و هر گوشه‌ي بهشت که باشند، هر وقت که بخواهند، همانجا از زمین می جوشد. بندگان نیکوکردار خداوند به نذرها و عهدهای خود وفا می‌کنند و از آن روزی که عذاب آن فراگیر خواهد بود می ترسند. ایشان غذای خود را با آن که بدان نیاز دارند به فقیر و اسیر می بخشند و می گویند ما به جهت حبّ و دوستی خداوند شما را اطعام می‌کنیم و از شما عوض و تشکری نمی خواهیم، ما از مجازات پروردگارمان در روز قیامت که روزی عبوس و سهمگین است می ترسیم. پس خداوند ایشان را از عذاب آن روز سهمگین مصون فرموده است و شادمانی و سرور در آن روز در چهره های آنان پدیدار می‌شود و به پاداش صبر و استقامت آنها در گرسنگی و اطاعت از خداوند بدانها باغهایی در بهشت و جامه هایی از ابریشم خالص عنایت می‌فرماید.

ادامه دارد...


آنچه در این موضع برای ما حائز اهمیت است فرمایش این ائمه معصومین در مواجهه با مسکین و یتیم و اسیر است که فرمودند: [=V_Symbols][=V_Symbols]انما نطعمکم لوجه الله لانرید منکم جزاءً و لا شکورا يعني چنین انفاق و اطعامی نبود جز برای حبّ و دوستی حق سبحانه و تعالی و نه برای قرب و نزدیکی بدو و لذا فرمود : [=V_Symbols][=V_Symbols]و یطعمون الطعام علی قربه[=V_Symbols][=V_Symbols] ضمیر در «حبّه» به حق سبحانه و تعالی راجع است و معنای آیه این است که ایشان طعام را به خاطر محبّتی که به خدا دارند، به دیگران می دهند، نه به خاطر ثوابی که خداوند در ازای آن به ایشان می‌دهد.

آری یک حقیقت قرب و بعد ندارد اما حبّ و بغض دارد و اولیای الهی بیش از آن که در پی قرب الهی باشند در پی حبّ الهی هستند. فتدبر!

گاهی اقتضای حبّ الهی این است که عبد، اتصال تام به حق معبود خویش پیدا نکند، چرا که اتصال دائمی با معبود نیز موجب عادت کردن و خو نمودن عبد می شود و عادت نیز موجب زوال لذت و کاهش اشتیاق است و لذا حق سبحانه و تعالی برای دوام حبّ و دوستی خود با عبدش، با اوصاف جلالیّه مانند قهار و برای او تجلی می‌کند تا عبد دائماً در سیر و سلوک باشد و گرنه تداوم اوصاف جمالیّه مانند رحمان و رحیم موجب توقف عبد از سیر و سلوک می‌شوند.
در امور متعارف روزمره هم چنین است، ملاحظه فرمائید که اگر پدر و مادری بخواهند فرزند خویش را دائماً مورد تشویق و تمجید خود قرار بدهند و با ناز و نوازش دمادم با او همراه باشند، پس از مدتی کودک دچار غفلت شده و سر از عصیان و تجاوز در می آورد.

خیلی به ندرت پیدا می‌شود کسي با بزرگان اهل معرفت حشر و نشر شبانه روزی داشته باشد و در عين حال با آنها خو نکند و دچار عادت نشود، و به محض این که پای عادت به میان بیاید انسان از لذائذ عقلی باز می ماند، لذا فرموده اند: وصال بعد از فراق را لذتی است که در وصال دائمی نیست.


گاه عبد آنچنان غرق در اسمای جمالی می‌شود که گمان می‌کند حق را به تمامه مالک شده است و هر کاری که کند مورد تأیید و تثبیت حق است، و گاهی دیگر نیز آنچنان با اسمای جلالی دور می‌شود که گمان می‌کند در نظام هستی هیچ موجودی به اندازه‌ي وی دچار درد هجران و فراق از حق نیست، هر کدام از این دو تجلی حق برای عبد، اگر به تنهایی و به طور مداوم باشد، موجب توقف عبد از سیر وسلوک است و آمیختگی ایندو تجلی، تداوم سیر و سلوک عبد و حضور و مراقبت دائمی وی را به همراه دارد.

شیخ اجل سعدی می‌گوید:

یکی پرسید از آن گمگشته فرزند
که ای روشن ضمیر پیر خردمند
ز مصرش بوی پیرهن شنیدی
چرا در چاه کنعانش ندیدی
بگفتا حال ما برق جهان است
دمی پیدا و دیگر دم نهان است
گهی بر طارم اعلی نشینیم
گهی تا پشت پای خود نبینیم


حتی به اقتضای وجه بشری جناب رسول الله [=V_Symbols][=V_Symbols] صلی الله علیه و آله که فرمود: [=V_Symbols][=V_Symbols]انما انا بشرٌ مثلکم[=V_Symbols] گاه می‌شود در طی مدتی، وحی تنزیلی بر حضرتش نازل نمی شد و حضرت در قبض شدیدی افتاده و گرفته و غمناک می شدند و سپس بعد از مدتی، وقتی وحی نازل می شد، ناگهان حضرت از آن قبض در آمده و در انبساط فوق العاده‌ای قرار می گرفتند. معلوم می‌شود قبض و بسط که از لوازم تجلیات جلالی و جمالی است از ضروریات صورت آدمی است و این دو باید همیشه در کنار هم باشند و نمی‌توان یکی از آنها را منتفی دانست و زوال یکی از آن دو را به طور دائمی از پیشگاه حق درخواست نمود.

باسمه ذو الجلال و الإکرام

عرض سلام و ادب و آرزوی قبولی طاعات و عبادات

اویس;926347 نوشت:
گاهی اقتضای حبّ الهی این است که عبد، اتصال تام به حق معبود خویش پیدا نکند، چرا که اتصال دائمی با معبود نیز موجب عادت کردن و خو نمودن عبد می شود و عادت نیز موجب زوال لذت و کاهش اشتیاق است و لذا حق سبحانه و تعالی برای دوام حبّ و دوستی خود با عبدش، با اوصاف جلالیّه مانند قهار و برای او تجلی می‌کند تا عبد دائماً در سیر و سلوک باشد و گرنه تداوم اوصاف جمالیّه مانند رحمان و رحیم موجب توقف عبد از سیر و سلوک می‌شوند.

اویس;926348 نوشت:
و گاهی دیگر نیز آنچنان با اسمای جلالی دور می‌شود که گمان می‌کند در نظام هستی هیچ موجودی به اندازه‌ي وی دچار درد هجران و فراق از حق نیست

اویس;926336 نوشت:
یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل وهجران
پسندم آنچه را جانان پسندد

استاد گرامی تجلیات جلالیِ حق، خوف و خشیت را موجب می گردد و جلوات جمالی شوق و رغبت را

در هر دو حال بنده را با حضرت حق اتصالی مستمر و دائم است،پس چرا اتصال تام با معبود خویش پیدا نکند؟

چرا با تجلی اسماء جلالی از معبود خویش دور شود؟

به قول مولانا:

عاشقم بر قهر و بر مهرش به جدّ

وین عجب من عاشق این هر دو ضدّ

آیا این حال اولیاء الله و صدقین نیست؟

آیا مصداق و تفسیر همان خوف و رجایی نیست که بنده ی مؤمن باید بین آنها قرار گیرد؟

پس چرا از تجلی اسماء جلالی به بُعد و دوری تعبیر کنیم؟

با تشکر

حبیبه;926440 نوشت:
استاد گرامی تجلیات جلالیِ حق، خوف و خشیت را موجب می گردد و جلوات جمالی شوق و رغبت را

در هر دو حال بنده را با حضرت حق اتصالی مستمر و دائم است،پس چرا اتصال تام با معبود خویش پیدا نکند؟

چرا با تجلی اسماء جلالی از معبود خویش دور شود؟

به قول مولانا:

عاشقم بر قهر و بر مهرش به جدّ

وین عجب من عاشق این هر دو ضدّ

آیا این حال اولیاء الله و صدقین نیست؟

آیا مصداق و تفسیر همان خوف و رجایی نیست که بنده ی مؤمن باید بین آنها قرار گیرد؟

پس چرا از تجلی اسماء جلالی به بُعد و دوری تعبیر کنیم؟

با تشکر


با عرض سلام و ادب خدمت شما و همه عزیزان و با آرزوی قبولی طاعات و عباداتتان
حق آن است که بگوییم این گمان که عبد با تجلیات اسمای جلالی از حق سبحانه تعالی دور شود پنداری عوامانه است زیرا آنکه به منزلت رفیع ادراک توحید صمدی قرانی نائل آمده به خوبی می داند که اسمای جلالی حق سبحانه و تعالی همان مقدار از ذات الهی بهره مندند که اسمای جمالی از آن برخوردارند و در کشور پهناور وجود ازلی و ابدی حق ذره ای نیست که از آن دولت حاکمه بیرون باشد.
آنکه گفتیم: و گاهی عبد آنچنان با اسمای جلالی دور می‌شود که گمان می‌کند در نظام هستی هیچ موجودی به اندازه‌ي وی دچار درد هجران و فراق از حق نیست به جهت نقصان در معرفت عبد است که جلال را سبب دوری از ذوالجمال می پندارد وگرنه آنکه در قله توحید مستقر است در تقرب به حضرت حق فرقی بین درد و درمان و وصل و هجران نیافته و در هر حال عند ربهم یرزقون هستند.

از جمله احادیثی که اشاره بسیار لطیف و حکیمانه ای به مساله اقبال و ادبار عقل یعنی تمایل آن به نزدیکی به جانب قدس و یا ترس و دهشت وی از مواجهه با آن دارد حدیث شریفی از امام باقر علیه السلام است که می فرماید:
«لمّا خلق الله العقل استنطقه ثم قال له اقبل فاقبل ثم قال له ادبر فادبر ثم قال و عزتی و جلالی ما خلقتُ خلقاً هو احبّ الیّ منک و الا اکملتک الا فیمن أحبّ اما انیّ ایاک آمر و ایاک انهی و ایاک اعاقب و ایاک أثیب»(کافی ج١حدیث اول)
یعنی چون خدا عقل را آفرید از او بازپرسی کرده به او گفت: پیش آی، پیش آمد، گفت بازگرد، بازگشت، فرمود: به عزت و جلالم سوگند مخلوقی محبّوب تر از تو برای خود نیافریدم و تو را تنها به کسانی که دوستشان دارم به طور کامل دادم، همی امر و نهی و کیفر و پاداشم متوجه تو است.
یکی از دلائل این حقیقت که عقل محبّوب‌ترین خلق در نزد خداوند است، این است که اسمای جلالی و جمالی هر دو بر عقل تجلی نموده و عقل صاحب اقبال و ادبار است.
به تعبیر دیگر عقل، مظهر دو اسم شریف قابض و باسط است. عقلی که حائز دو منقبت ادبار و اقبال، یا همان قبض و بسط نباشد، عقل کامل نیست و سرّ «ما خلقت خلقنا هو احبّ الیّ منک» را باید در همین اتّصاف به منقبتین جستجو نمود.
به عبارت دیگر ادبار عقل بواسطه تجلی اسمای جلالی همان مقدار برای عقل کمال آور است که اقبال وی بر اساس اسمای جمالی و این نکته بسیار عالی و ارزشمندی است که باید در آن تامل بسیار نمود و بسیاری از سوالات بدان پاسخ داده می شود.

سالکی كه بر مدار حبّ و دوستی در حرکت است، شرافت و مکانت بیشتری نسبت به سالکی دارد که برای قربة الله عبادت می‌کند، و سیر و سلوکش نیز نسبت به آن دیگری، از تداوم و استحکام بیشتری برخوردار است، چرا که اساس حرکت این سالک را دو بال تجلیات اسمای جلالی و جمالی تشکیل می‌دهد و او را در این طریق با قبض و بسط همراه می سازد که این هر دو موجب قوام و دوام حرکت است. و با بُعد و دوری و عدم دیدار و ملاقات نیز منافاتی ندارد، در حالی که اساس عبادت قربی را اسمای جمالیه تشکیل داده و شخص در این مرتبه صرفاً خواهان بسط است که یا با اندکی قبض و گرفتگی از حرکت باز می ایستد و یا با طولانی شدن زمان بسط و شادی به عادت دچار می‌شود و این هر دو رهزن عبادت قربی است.

از جمله این سالکان طریق کوی دوست می توان به اویس قرنی اشاره کرد.
وی که فرسنگها دورتر از مدینه بود واله و شیدای جناب رسول الله صلی الله علیه و آله بود و بدون آن که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله را دیده باشد، به صرف این که از حضرت و قرآنش آگاه شد، به خاتمیت نبوت وی ایمان آورد و اسلام خود را به صورتی نیکو به جای می آورد، روزش به روزه می گذشت و شبش به عبادت.

از او منقول است که در شبی می گفت: «هذه لیلة الرکوع» و آن شب را به رکوع تا صبح به سر می کرد و در شبی دیگر می فرمود: «هذه لیلة السجود» و آن شب را به یک سجده به صبح می رسانید، به او گفتند: چطورمی‌توانی شبی بدین درازی را به یک حال بگذرانی!؟ گفت: کجاست شب دراز؟! ای کاش ازل و ابد همه یک شب می شد و من آن یک شب را در سجده به آخر می‌بردم و در آن ناله و راز و نیاز بی‌شمار می‌کردم.

از اویس قرنی پرسیدند: چگونه صبح می کنی؟ گفت: چگونه صبح می‌کند کسی که هر گاه به صبح رسید نداند که به شام می رسد یا نه، و هرگاه که به شام رسید نداند که به صبح می رسد یا نه؟!

ربیع بن خشیم می‌گوید : به نزد اویس رفتم او را دیدم که نماز صبح گذارده و نشسته است، در گوشه ای نشستم و با خود گفتم او را از تسبیح و دعا باز ندارم و همچنان مشغول بود تا ظهر شد و نماز ظهر را ادا کرد و برنخاست تا نماز عصر را بگذارد و سپس تا هنگام نماز مغرب به تسبیح و ذکر مشغول بود و آنگاه نماز مغرب و عشا بگذارد و سپس همچنان می بود تا طلوع صبح و نماز بامداد را بجا آورد، آنگاه نشست و چون چشم او میل به خواب کرد و گفت: خدایا پناه می برم به تو از چشم بسیار خواب و شکم بسیار خوار.

در روایت است که اویس قرنی را به سبب زیادی عبادت و سختگیری برخویشتن در خوراک،کسانش دیوانه می پنداشتند، برای او خانه ای در بیرون منزل های خود ساختند، یکی دو سال می گذشت چهره او را نمی دیدند، اولِ اذان از خانه اش بیرون شده و آخر شب بر می گشت.
از پیامبر اکرم درباره اویس قرنی نقل شده است که فرمود: من رایحه‌ي ملکوتی را از طرف یمن استشمام می کنم. (مجموعة ورام ج ١ص154)

نیکو است به مناسبت اشاره ای به فرمایش جناب ان فناری در مصباح الانس داشته باشم.

ایشان می فرماید:

«السیر عبارة عن تلبس الأحوال المتعاقبة»

یعنی سیر عبارت است از به حالات پی در پی متلبس شدن،گهی در قبض بودن و گهی در بسط بودن، گهی اقبال کردن و گهی ادبار نبودن،گهی خوف و گهی رجاداشتن، به طوری که انسان به مقتضای حال خود دائما در تشرف لشکریان دو اسم شریف قابض و باسط حق سبحانه و تعالی باشد.

نکته دیگری که در اینجا قابل طرح است بحث تقدم و اشرفیت اسمای جلالی بر اسمای جمالی برای تعالی و شکوفایی سالک الی الله است.

اهل معرفت گویند: قبض، قبض قلوب است و بسط عبارت از بسط قلوب اندر حالت کشف و این هر دو از حق است.
قبض و بسط در ید خداست، کار او دارد و حکم او راست، یکی را دل از شناخت خود در بند دارد، یکی را در انس با خود بر روی گشاید، یکی در مضیق خوف حیران، یکی در میدان رجاء شادمان، یکی از قهر قبض وی هراسان، یکی بر بسط وی نازان، یکی به فضل خود نگرد در زندان قبض بماند، یکی به فضل حق نگرد بر بساط طرب آرام گیرد.

پیر طریقت گفت: گهی به خود نگرم گویم : از من زارتر کیست؟ گهی به تو نگرم بگویم : از من بزرگوارتر کیست؟

در حقیقت برکتی که در قبض است در بسط نیست، لذا عارف آملی فرمود: «الهی هرکه شادی خواهد بخواهد حسن را اندوه پیوسته و دل شکسته ده که فرموده ای «انا عند المنکسرة قلوبهم»

و نیز فرمود: «الهی حسن در قبض صابر است که قبض و قضا و جمع و قرآن با همند و بسط و قدر و فصل و فرقان با هم. اگر یوم الجمع نباشد یوم الفصل کدام است؟ و اگر قضا نباشد قدر کدام؟ و اگر قرآن نباشد فرقان کدام؟ و اگر قبض نباشد بسط کدام؟»

و نیز فرمود: «الهی از قبض شاکی نیستم که در مصحف عزیزت قبض را بر بسط مقدم داشته ای «و الله یقبض و یبسط و الیه ترجعون» فرموده ای، و نمایندگانت در مناجاتها به تأسی کلامت «یا قابض و یا باسط» گفته ا ند.

و باز فرمود: « الهی یا قابض و یا باسط، جزر بحر، مدّ را در پی دارد و مُحاق قمر، بدر را، و اِدبار فلک و عقل، اقبال را، و قوس نزول، صعود را، قلب حسن در قبض است و امیدوار بسط است.»

خوشا به حال شاگردی که استاد به او تشر بزند و او به قبض بیفتد که همه‌ي برکات زیر سر قبض است و حقایق بسیاری در آن برای شاگرد مکشوف می‌شود.

آن که دائماً در آغوش اسمای جمالی است، به تدریج نازپرورده تنعّمی‌شود که قدر عافیت نداند و با اندکی بلا رنجور شود و از درگاه بگریزد، این چنین کسی چون بوته‌ي پرشاخ و برگ بی‌ریشه و بی‌قوامي است که با اندکی نسیم بهاری هر آنچه را کسب کرده، از دست می‌دهد.

مسلماً حساب چنین فردی با کسی که از ابتدای تولدش با انحاء مشکلات و سختیها روبرو بوده و حوادث و مصائب متعددی را تجربه کرده و با فقر و نداریها ساخته و بی مهریها و دشمنیها را تحمل کرده و بر طهارتش مستدام بوده، فرق می‌کند.

در حقیقت تمامی این حوادث و بلایا و مشکلات و سختیها تازیانه ای است برای آن که انسان به قبض بیفتد و بار غم و اندوه را به دوش کشد و صبر پیشه کند و در این کوره قوی و پخته شود و سنت الهی بر این است که در پی هر قبض و غم و اندوهی، بسط و شادی و خوشحالی خواهد بود که فرمود انّ مع العسر یسرا وکلمه «انّ» در همه جای قرآن برای القاء اصل و کد مهم است.

غرض اینکه هیچ ذره از اجزای عالم بی‌حساب و کتاب نیست و هر آنچه در این عالم به وقوع می پیوندد برای به حرکت در آمدن رو به کمال رسیدن انسان و پخته شدن وی است و جدول وجودی انسان فقط با مواجه شدن با سختیها و مشکلات باز می‌شود.

بدان را هست بر ما حق بسیار
چو حق مردم پاکیزه کردار



بسیاری از موارد تا وقتی که انسان، فعل قبیحی را از دیگری نبیند، مثلاً نبیند که سیگار کشیدن یک فرد در یک محفل عمومی چقدر موجب آزار و اذیت دیگران است شاید چندان به قبح این عمل توجه نداشته باشد، اما همین که این عمل زشت را از دیگری ببیند و متوجه‌ي آزار و اذیت دیگران بشود، سعی می‌کند این کار را خودش انجام ندهد.

از سعدی شیرازی: در گلستان شنو که فرموده است:
لقمان را گفتند : ادب از که آموختی ؟ گفت از بی ادبان که هر چه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از فعل آن پرهیز کردم.

گفتیم که در تعریف سیر و سلوک گفته اند: «السیر عبارة عن تلبس الاحوال المتعاقبة» یعنی سایر و سالک الی الله به کسی می گویند که دائماً در تلبس احوال گوناگون باشد و لحظه‌ای از این احوال پی در پی خالی نباشد، که اگر چنین بود و توقفی برایش پیش آمد، عنوان سالک الی الله بر وی صادق نخواهد بود.

لذا سالک الی الله کسی است که بر یک حال نبوده و بر اساس تجلیات جلالی و جمالی، دائماً بر قبض و بسط باشد و اگر این تلبس به احوال گوناگون نیز استمرار نداشته باشد، باز هم عنوان سالک الی الله بر شخص صادق نخواهد بود و به صرف چند تجلی جلالی و جمالی و چند قبض و بسط نمی‌توان او را در سیر و سلوک دانست.

عمده استمرار و حفظ تلبس به احوال پی در پی است و کم و زیادی و سرعت و کندی تلبس به این احوال، اهمیت چندانی ندارد و مهم عدم توقف و حرکت دائمی است.

گاه انسان زحمتها می‌کشد و چهله‌ها می‌گيرد و مجاهدتهای نفسانی بسیاری می‌کند و در ازایش نتیجه‌ي قابل توجهی عائدش نمی‌شود و گاه با اندکی حضور و مراقبت چشمه‌های بسیاری از حقایق قرآن و روایات به روی او گشوده می‌شود.

گاه در تقدیرما، روزی زیاد است و زیاد می‌دهند و گاه تقدیرما، روزي کم است و کم می‌دهند. مهم نیست که چقدر می‌دهند و چه نتایجی عائدمان می‌شود که توجه به این امور نشان از گدا طبعی انسان است. مهم این است که ما بر اصل طهارت و حضور و مراقبت و سیر و سلوک انسانیمان مستدام و پایدار باشیم و با اندکی وارد آمدن تجلی، متوقف نشویم.


خداوند در قرآن کریم فرمود : [=V_Symbols][=V_Symbols]یا ایها الانسان انک کادح الی ربک کدحاً فملاقیه ( انشقاق/۶) ای انسان! تو با تلاش و رنج به سوی پروردگارت می روی و او را ملاقات خواهی کرد.

باید توجه داشت مراد از این ربّی که در آیه‌ي کریمه، وعده‌ي ملاقات آن داده شده است، خدای واحد به وحدت عددی نیست که گمان رود خداوند متعال در جایی خاص مستقر است و سالک الی الله پس از سالیانی مجاهدت نفسانی بدان جای خاص خواهد رسید و خداوند را ملاقات خواهد کرد، بلکه یک حقیقت غیر متناهی صمدی وجود هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن است که در تمامی سرائر عبد، حضور عینی دارد و عبد به واسطه‌ي هر قدمی که برداشته است به تعداد همان قدم، خداوند را ملاقات نموده و حضور او را ادراک خواهد کرد. هر چقدر که پیشتر رود به سرّ معیت و همراهی [=V_Symbols][=V_Symbols]هو معکم أینما کنتم بیشتر خواهد رسید و در یک کلام، سالک به مقدار سلوکش واصل است.

بر همین اساس فرموده‌اند : جزا نفس علم و عمل است و علم و عمل، عین شخص است و هرکس بر ادراکات و افکار و اقوال و اعمالش سازنده خود است و مدرکات او عین هویت و ذات او می‌گردند و ملکاتش متن گوهر نفس ناطقه او می‌شوند، لاجرم قیامت هرکس قیام کرده است و هرکس بهشت یا دوزخ خود است.


ای عزیز! راهی که در پیش گرفته‌ای سرشار از سختیها و مشکلات است و برای رسیدن به آن غایة الغایات مطلوب جنت ذات، باید سعه‌ي صدر یافته و بر ظرفیت خود بیفزایی که در این طریق، امتحانات و کتل‌ها و گردنه‌های بسیاری در پیش روي داری.
اصلاً اساس صورت انسانی را بر ابتلاء و مصائب سرشته اند، مگر در قرآن کریم نخوانده‌ایی که فرمود: انّا خلقنا الانسان من نطفةٍ امشاجٍ نبتلیه فجعلناه سمیعاً بصیراً (دهر/٢) یعنی ما انسان را از نطفه‌ای آمیخته، بیافریدیم تا امتحان کنیم و به همین منظور او را شنوا و بینا کردیم.
و فرمود: انّا جعلنا ما علی الارض زینةً لها لنبلوهم أیهم أحسن عملاً (کهف /٧) ما آنچه در زمین است برای زمین فریبنده قرار دادیم تا مردم را بیازمائیم که کدام یک از حیث عمل بهترند.
و فرمود: و نبلوکم بالشرّ و الخیر فتنةً (انبیاء/٣٥) ما شما را به عنوان آزمون به خیر و شر مبتلا می‌کنیم.
و فرمود: و لکن لیبلوا بعضکم ببعضً(محمد /٤) لکن منظور این بود که شما را به دست یکدیگر بیازمایند.
و فرمود: و لیُبلی المؤمنین منه بلاء حسناً(انفال/١٧) برای این که مؤمنین را به وسیله‌ي آن به بهترین وجهی بیازمایند.
و فرموده: أحسب الناس ان یترکو أن یقولوا آمنّا و هم لا یفتنون و لقد فتنّا الذین من قبلهم فلیعلمنّ الله الذین صدقوا و لیعلمنّ الکاذبین(عنکبوت / ٣) آیا مردم پنداشته اند به صرف این که بگویند: ایمان آوردیم، دست از ایشان برداشته می‌شود و آزمایش نمی‌شوند؟! با این که مؤمنین قبل از ایشان را آزمودیم، پس باید هم مؤمنین واقعی که در دعوی ايمان راست گفته اند، هوشیار باشند و هم آنها که به دروغ مدعی ایمان هستند بدانند که بدون امتحان دست از ایشان بر نمی داریم.
حتی انبیاء علیهم السلام نیز از این سنت الهی مستثنی نیستند، مگر نخوانده‌ای که در مورد ابراهیم علیه السلام فرمود: و اذ ابتلی ابراهیم ربّه بکلماتٍ (بقره /124) که مراد از این کلمات، امتحانات به غایت سخت و دشوار است و در داستان ذبح فرزندش اسماعیل علیه السلام فرمود: ان هذا لهو البلاء المبین (صافات /١٠۶) و درباره‌ي موسی علیه السلام فرمود: وفتنّاک فتوناً(طه/40) تو را به نحوی خاص بیازمودیم.

جناب طبری در تفسیر شریف مجمع البیان درباره ابتلائات حضرت ابراهیم علیه السلام می‌فرماید:

خداوند ابراهیم علیه السلامرا در ١٩ مورد امتحان کرد و سپس از شیخ صدوق; نقل می‌کند که امتحان بر دو نوع است:

١- امتحانی که به منظور کشف حقیقت و پی بردن به عاقبت امر صورت می گیرد این نوع امتحان در مورد خداوند محال است، زیرا خداوند علاّم الغیوب است و حقیقت هر موضوع و عاقبت هر امری را می‌داند.

٢- خداوند در زندگی برای اشخاص حوادثی پیش می آورد تا استعدادها و قابلیتهای ایشان بروز کند و حقایق اشخاص معلوم گردد. کسانی که در برابر این حوادث به وظائف خود عمل می‌کنند و شکیبائی و مقاومت به خرج می‌دهند به کمال می رسند و مستحق پاداش می‌گردند و استحقاق ارتقاء به مقام بالاتر و کمال عالیتر را پیدا می‌کنند، ضمن این که عمل ایشان سرمشق دیگران واقع می‌گردد.

بنابراین حوادث زندگی در عین حال که سنگ محک است، نردبان تکامل نیز محسوب می‌شود و امتحان خداوند ابراهیم علیه السلام را از نوع دوم است.


در روایات است وقتی ابراهیم[=V_Symbols][=V_Symbols] علیه السلام را بر منجنیق گذاشتند تا او را در آن آتش کذایی پرتاب نمایند، ملائکه‌ي آسمان به فغان آمدند و عرض کردند: بارخدایا! در تمامی زمین فقط یک موحّد بود، روا مدار او را به آتش بسوزانند و برای یاری او اذن گرفتند.

پس ملک باد به محضر ابراهيم[=V_Symbols][=V_Symbols]علیه السلام تشرّف يافت كه اذن بده تا باد را چنان شدید گردانم که آتش به خانه‌ي نمرودیان پراکنده شود. ابراهیم[=V_Symbols][=V_Symbols] [=V_Symbols][=V_Symbols]علیه السلام اذن نداد. ملک موکل بر آب و ملک موکل بر باران هر یک خواستند او را یاری کنند، اما او از هیچ یک آنان کمک نخواست و فرمود : «حسبی الله» خدا مرا کافی است.

و نیز می‌فرمود: «اللهم انت الواحد فی السماء و انا الواحد، ليس فی الارض احد یعبدک غیری» تا وقتی که آن خلیل الرحمن مشرف بر آتش گردید، پس جبرئیل خود را به او رسانید و گفت: ای ابراهیم! آیا حاجتی داری؟ فرمود:آري، اما به تو حاجتی ندارم. جبرئیل گفت: از خدا بخواه. ابراهیم[=V_Symbols][=V_Symbols]علیه السلام فرمود: «علمه بحالی حسبی عن سوالی»، او خود حال مرا می‌داند و حاجت به سئوال نیست.

پس وقتی ابراهیم[=V_Symbols][=V_Symbols]علیه السلام این چنین تسلیم رضای حق متعال گردید و تمامی وجهش را به سوی وی نمود، به آتش وحی شد [=V_Symbols][=V_Symbols]یا نار کونی بردأ و سلاماً علی ابراهیم[=V_Symbols][=V_Symbols] ( ای آتش برای ابراهیم سرد و سلامت باش) و این چنین بود که آتش سرد و خاموش شد و تبدیل به گلستان گردید.


از احادیثی که نقل کردیم معلوم می‌شود آن آتش عشق و محبّت ابراهیم[=V_Symbols][=V_Symbols] علیه السلام به حق متعال، آنچنان گرم و سوزان بود که تمامی آتش‌های دنیوی با آن وسعتشان، بلکه گرمای خورشید در برابر آن سرد و خاموش است و همه‌ي آنها در برابر حرارت عشق انسان کامل سر تعظیم فرود می آورند که فرموده‌اند: اگر آتش عشق عارف را هفتاد بار بشوئیم و سرد نمائیم، تازه به اندازه گرمای خورشید می‌شود که میزان دما در مرکز آن حدود ١٠ تا ١٤ میلیون درجه‌ي سانتیگراد است.

حضرت استاد علامه حسن زاده آملی -روحی فداه- می فرمودند:

«استاد من جناب الهی قمشه‌ای[=V_Symbols][=V_Symbols] اسیر و شیدای این دوبیتی بابا طاهر بود که فرمود:
خوشا آنان که اله یارشان بی
به حمد و قل هو الله کارشان بی
خوشا آنان که دائم در نمازند
بهشت جاودان مأوایشان بی
اما من اسیر و شیدای این دوبیت بابا طاهرم که فرمود:
ز دل نقش جمالت در نشی یار
خیال خط و خالت در نشی یار
مژه سازم به دور دیده پرچین
که تا وینم خیالت در نشی یار»

در پستهای پیشین پیرامون تاثیر به سزای شدائد و سختیها در تقویت و پیشرفت معنوی انسان و افزایش سعه صدر وی عرایضی را تقدیم محضرتان نمودیم.

نیکو است به این مناسبت عبارتی را از حضرت امام خمینی رضوان الله تعالی علیه در ذیل حدیث پانزدهم چهل حدیث محضرتان نقل نمایم:

ایشان در ذيل حديث شريف كه مى ‏فرمايد:«و من سخف دينه و ضعف عقله قلّ بلاؤه»‏ می گویند: چنين ظاهر شود كه بليّات(یعنی بلاها و سختیها) اعم از جسمانيه و روحانيه است، زيرا كه اشخاص ضعيف العقل و كم ادراك به مقدار ضعف عقل و ادراك خود از بليّات روحانيه و ناملايمات عقليه مأمون‏اند. به خلاف كسانى كه عقلشان كامل و ادراكشان شديد است، كه به مقدار كمال عقل و شدت ادراك خود بليّات روحانى آنها زياد شود. و هر چه ادراكات كاملتر و روحانيت قويتر باشد، بليّات بيشتر و ادراك ناملايمات افزون گردد. و تواند بود كه فرموده حضرت رسالت پناه، صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، كه فرمود: «ما أوذى نبىّ مثل ما أوذيت» يعنى «اذيت نشد پيغمبرى مثل اذيتى كه من شدم.» نيز به اين معنى برگردد. زيرا كه هر كس عظمت و جلالت ربوبيت را بيشتر ادراك كند و مقام مقدّس حق جل و علا را زيادتر بشناسد، از عصيان بندگان و هتك حرمت آنها بيشتر متأثر و متألم گردد، و نيز هر كس رحمتش و عنايت و لطفش به بندگان خدا بيشتر باشد، از اعوجاج و شقاوت آنها بيشتر اذيت مى‏شود، و البته خاتم النبيين، صلّى اللّه عليه و آله، در اين مقامات و ساير مدارج كماليه از انبيا و اوليا و ساير بنى الانسان كاملتر بوده، پس اذيتش بيشتر و تأثرش بالاتر بوده. و نيز توجيه ديگر دارد كه مناسب اين مقام ذكر آن نيست. و اللّه العالم و له الحمد.


و اما یکی دیگر از موارد رعایت ادب در پیشگاه خداوند خواندن حق سبحانه و تعالی بواسطه اسمای حسنای ذات الهی می باشد.

حضرت استاد علامه حسن زاده آملی در قلم چهارم رساله ادب مع الله در این باره می‌فرمایند:

«د - دگر اقتضاي ادب مع‌الله اين است كه خداي عزّوجلّ را به اسماء حسني بخوانيم ‌ وَ للهِ الأسماءُ الحُسنی فَادعُوهُ بِها(اعراف/ 181)
در اين كريمه دقت در امر «أدعوه بها» شود كه دعوت حق تعالي بايد به اسماء حسني باشد هر‌چند كه او را اسماي غير‌متناهي است. و اسماء و صفات عين ذاتند و همة اسماي او حسني‌اند و لكن سخن در ادب دعاء است. حق سبحانه را اسماي حسناي غير‌متناهي است مطلبي است، و دعوت او به لحاظ ادب داعي به اسماء حسني بوده‌باشد مطلبي‌ديگر است. در اين مقام بايد از اهل سرّ و آداب‌‌دانان حرف بشنوي و سخن بياموزي تا اهل تميز گردي.»

آنچه در این بخش مورد اهمیت قرار گرفته است، مسئله‌ي توقیفیت اسماء است و قبل از بیان آن، ناگزیر از بیان مقدماتی می باشیم.



مقدمه اول این است که :
اسماءالله به اسماء ذات و اسماء صفات و اسماء افعال منقسم می‌شوند، گر چه همه آنها اسماء ذاتند و لكن به اعتبار ظهور ذات در آنها، به نام «اسماء ذات» نامند و به اعتبار ظهور صفات در آنها، «اسماء صفات» نامند و به اعتبار ظهور افعال، «اسماء افعال» نامند.

به تعبیر دیگر اسم ذاتی، ذات وجود ماخوذ به تعینی از تعینات صفات کمالیه اوست و اسم فعلی، ذات به اعتبار تجلی خاصی از تجلیات الهیه اخذ می‌شود.

اكثر اسماء جامع اعتبار ذات و صفات هر دواند، بلكه بسياري از آنها جامع اعتبارات سه گانه ذات و صفات و افعال اند؛ مثل اسم شريف رب كه به معني ثابت و مالك و مصلح است، ثابت اسم ذات است، و مالك اسم صفت است، و مصلح اسم فعل.

اسماء ذات عبارتند از: اللّه، الرب، الملك، القدوس، السلام، المؤمن، المهيمن، العزيز، الجبار، المتكبر، العليم، العظيم، الظاهر، الباطن، الاول، الاخر، الكبير، الجليل، المجيد، الحق، المبين، الواجد، الماجد، الصمد، المتعالى.

اسماء صفات عبارتند از: الحى، الشكور، القهار، القاهر، المقتدر، القوى، القادر، الكريم.

اسماء افعال عبارتند از: المبدأ، المعيد، الوكيل، الباعث، المجيب، الواسع، الحسيب، المنيب، الحافظ، المعز، المذل، الحكيم، العدل، اللطيف، المحيى، المميت، الوالى، التواب، المنتقم.

مقدمه دوم در عدد اسماءالله است. اگرچه عدد اسماي الهي در آيات قرآني و جوامع روائي و صحف ادعيه به شمار گوناگون آمده است، لكن هيچ يك از آنها دليل بر انحصار اسماء در مقدار معين نيست، بلکه پاره اي ازاسماي لفظي به لحاظي در مقام تعليم و يا جهات ديـگر بـه عبارت آمده است.

مثلا در روايت دوم از « باب معاني الأسماء و اشقاقها» از توحيد اصول كافي آمده است كه امام صادق علیه السلام به هشام بن حكم فرمود:

« لِلَّهِ تِسْعَةٌ وَ تِسْعُونَ اسْماً فَلَوْ كَانَ الِاسْمُ هُوَ الْمُسَمَّى لَكَانَ كُلُّ اسْمٍ مِنْهَا إِلَهاً وَ لَكِنَّ اللَّهَ مَعْنًى يُدَلُّ عَلَيْهِ بِهَذِهِ الْأَسْمَاءِ وَ كُلُّهَا غَيْرُه‏»(الكافي، ج‏1، ص 114)
یعنی خدا را نود و نه نام است، اگر نام همان صاحب نام باشد، بايد هر اسمى از آنها معبودى باشد، ولى خدا معنى (و ذات يگانه‏‌اي‌ است) كه همه اين اسماء بر او دلالت كند و همه غير او باشند.

این در حالی است که در حديث اول باب حدوث الأسماء از توحيد اصول كافي از همان بزرگوار آمده است كه اسماء الله سیصد و شصت اسم می باشند و در روايتي هزار و يك اسم آمده است و در دعای جوشن كبير هزار و یک اسم آلهي آمده است كه صد بند دارد و هربندی مشتمل بر ده اسم الهي می باشد جز بند پنجاه و پنجم آن که حاوی یازده اسم الهی است.

و در دعاي مجير يكصد و هفتاد و هشت اسم آلهي آمده است، و عدد اسماء آلهي در قرآن كريم بعد از حذف مكررات، به عدد سوره هاي قرآن است، ‌یعني يكصد و چهارده اسم است.


در روایتی از نبی اکرم صلی الله علیه و آله آمده است:
خداوند متعال دارای چهار هزار اسم است که هزار تای آن را جز خدا نمی‌داند، و هزار تای دیگر را جز خدا و ملائکه نمی دانند، و هزار اسم دیگر را جز خدا و ملائکه و پیامبران نمی‌دانند، و اما از هزار اسم باقی مانده مومنین آگاهی دارند که سیصد تای آن در تورات، و سیصد تای آن در انجیل، و سیصد تای آن در زبور، و صد تای آن در قرآن آمده است، كه نود و نه تای آن ظاهر و آشکار و یکی از آنها مکتوم و پنهان است، و هرکسی که این اسماء را احصا نماید داخل بهشت می‌شود.(غولي اللئالي ج 4 ط 1 ص 106)

همچنان که اشاره نمودیم هیچ یک از این آیات وروایات دال بر محدود بودن و منحصر بودن اسماء الله در عدد خاص نیست و به حکم کریمه‌ي قُلْ لَوْ كانَ الْبَحْرُ مِداداً لِكَلِماتِ رَبِّي لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَنْ تَنْفَدَ كَلِماتُ رَبِّي(كهف/ 109) اسماء و صفات خداوند قابل احصاء و شماره نمی باشد، زيرا كمالات او نامتناهى است‏، گر چه اصول أسماء تناهي دارد ولى فروع و شاخه های آنها به حسب امتزاج و ازدواج أسمائي، غير متناهى است، به تعبیر دیگر‏ اسماء الهيه، گرچه به حسب ازدواج آنها با يكديگر و توالدى كه از مزدوج اسماء مى‏ شود، محصور نيست و بى نهايت است، ولى به حسب اصول و امهات اسماء محصورند، و بازگشت همه اسماء الهیه به همان اصول و امهاتى است كه متناهي‌اند.

امهات صفات، هفت صفتند كه آنها را «ائمه‌ي سبعه» گويند كه حيات، علم، اراده، قدرت، سمع، بصر و كلامند و امهات اسماء، چهار اسم است كه اول و آخر و ظاهر و باطن است.

مقدمه سوم در فرق میان اسمای عینی و لفظی است.

مراد از اسماء عینی اسمای تکوینی است که در خارج وجود دارند و حقیقت، اسماء الله از نظر قرآن و روایات و عرفا همین قسم است که موجب ارتقای انسان به کمالات اند و این اسماء عینی تکوینی، عین مسمی که وجود است، می باشند.

قسم دیگر اسماء لفظی اند که در حقیقت اسمای آن اسمای تکوینی می باشند و به صورت لفظ و صوت و نوشتار هستند و اینها غیر مسمایند.

در صحف عرفاني اسماء خارجي را «ارواح اسماء لفظي» گفته اند، و اسماء غيب ذات را «ارواح اسماء عيني»، پس اسما خارجي ابدان اسماء غيب ذاتند، و اسماء لفظي ابدان اسماء عيني.

پس از ذکر این مقدمات گوئیم:

اسمائی که در مبحث ادب مع الله مورد نظر حضرت استاد علامه است، اسماء لفظی است كه در حقيقت اسماء اسماء اند و اسماء عینی تکوینی در اینجا مراد نیستند، چه این که غرض از توقيفي بودن اسماء در كتب كلامي، و در اكثر تفاسير قرآني، ‌اسماء ملفوظه است؛ و نه اسماء تکوینی، در حالی که در صحف عرفاني، و حكمت متعاليه گاه غرض از توقيفي بودن اسماء، اسماء ملفوظه است و گاه اسماء عيني وجودي خارجي كه مظاهر و شئون و آيات حق تعالي اند؛ که در آینده بدان اشاره‌ای خواهیم نمود.

لذا این که حضرت استاد در ابتدای این فصل فرمودند: «اقتضاي ادب مع‌الله اين است كه خداي عزّوجلّ را به اسماء حسني بخوانيم وَ للهِ الأسماءُ الحُسنی فَادعُوهُ بِها»(اعراف/ 181) مراد اسماء ملفوظه است.


آری سالک الی الله را سزاوار است که در مقام مناجات و خواندن و ندا کردن معبود و معشوق خویش، او را به نامهایی بخواند که او خود را بدان‌ها معرفی نموده است، و در اطلاق اسامی بر خداوند سبحان، مراعات اذن شرعي نموده و سعی نماید فقط همان اسمائي را كه در كتاب و سنت بر خداوند سبحان اطلاق شده است بر زبانش جاری کند، و در عین حالی که می‌داند تمامي الفاظ مطلقاً و بدون استثناء، از اين نشأه برخواسته‌اند و هيچ لفظي بيانگر ذات و صفاتش نيست، و هیچ اسمی به نحو اکمال، جلال و جمال و جبروت و عظموت و عزّ و شان او را نشانه‌گر نیست، اما در مقام ادب مع الله چشم به لسان حق دوخته و حق را با اسامی مضبوط در کتب آسمانی خویش و جاری در دُرج زبان انبیاء و اولیای مطهرش بخواند.


به تعبیر شریف استاد حسن زاده آملی در باب هشتم رساله «کلمة علیا در توقیفیت اسماء»، انسان آگاه با اين كه مي داند «كلّ من عند الله»، و لكن در مقام أدب مع الله مي‌گويد: و إذا مرضت فهو يشفين كه بيمار شدن را به خود نسبت مي‌دهد و شفا را به وي، و مي‌گويد: أنّي مسّني الضرّ و انت ارحم الراحمين نه مي‌گويد: تو به من ضرر رساندي، و نه مي‌گويد: به من رحم كن، بلكه تعريضاً اشارت بدان مي‌كند كه و انت ارحم الراحمين .
و مي‌گويد: ‌ أَنِّي مَسَّنِيَ الشَّيْطانُ بِنُصْبٍ وَ عَذابٍ و مي‌گويد:‌ رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا ‏ نه اين كه مراعات ادب نكند و گستاخانه بگويد: رَبِّ بِما أَغْوَيْتَني‏ ، عيب را به خود نسبت مي دهد و مي‌گويد: فَأَرَدْتُ أَنْ أَعيبَها أما در خير، ديگري را با خود شركت مي دهد و مي‌گويد : فَأَرَدْنا أَنْ يُبْدِلَهُما رَبُّهُما خَيْراً بلكه پلّه پلّه رفع حجب مي‌كند و مي‌گويد: فَأَرادَ رَبُّكَ أَنْ يَبْلُغا أَشُدَّهُما.

و همچنين انسان آگاه مي بيند كه سلطان كشور غيرمتناهي وجود با رعيّتش، كه عبيد او هستند، به زبان رعيت سخن مي‌گويد، كه معاني از سرّ مستسر غيب مكنون به عالم شهود آن هم در قوالب الفاظ به درآمده اند، كه به مَثَل الفاظ، روازني به ملكوت اند و سلطان با اين الفاظ، با آحاد رعيت سخن مي‌گويد، ولي رعيت را در مقابل، ادب بايد.

مثلاً اگر اميري طعامي را بر دوش گرفت و به خانه رعيت مستمند برده است، وظيفه‌ي آن رعيت اين است كه به امير بگويد: اي رحيم، اي بذول، أي عطوف، اي سخيّ، و نظائر آنها، نه اين كه به امير بگويد أي حمّال، اگر چه امير آن طعام را حمل كرده است و حمّالِ آن طعام است و هكذا.

علامه حسن زاده آملی در ادامه متن رساله ادب مع الله در توضیح این قسم ادب، می‌فرمایند:
«در اين مَثَل كه به عرض مي‌رسانيم اگر دقّت شود شايد تا اندازه‌اي به مقصود نزديك گرديم:
انساني به شما احساني كرده ‌است و مي‌خواهيد او را بستاييد و يا به اسمي بخوانيد، اين انسان را اوصاف و اسماء گوناگون است كه همه آنها در حفظ نظام وجود انساني او اصيل‌اند و با فقدان يكي از آنها نقص و اختلال در نظم او پيش خواهد آمد و انسان سالم و تمام نخواهد بود.

مثلاً عطسه و تنفّس و اكل(خوردن) و قواي هضم و باه(قوه شهویه) و غضب و دفع و جذب و نظائرها كه هر‌يك آنها در كمال او دخيل‌اند و چه بسا كه با فساد و عدم يكي از آنها باقي نماند و تن به مرگ دهد، اما چون بخواهي او را بخواني و وصف كني ادب اقتضاء مي‌كند كه نداء و وصف به اسمائي خاص باشد چون يا محسن و يا كريم و يا جواد و يا واهب و يا معطي و نظائر آنها، نه این که خطاب كني به يا عاطس و يا متنفّس و يا من له قوة الباه و نظائر اينها كه هرچند براي انسان عنصري اين احوال و اوصاف و اسماء ضروري و حسنيٰ است و ‌لكن ادب خطاب و محاوره اقتضا مي‌كند كه اسماي ادبي غير اين اسما مانند اسماي دستة قبل بوده باشند. به همين وزان است سرّ كريمه ‌وَ للهِ الأسماءُ الحُسنی فَادعُوهُ بِها، فافهم و تبصّر.

و از اينجا به معني توقيفيّت اسماء پي مي‌بري كه سرّ اين حكم شريف یعني توقيفيّت اسماء چيست.

آري انسان آگاه از اطلاق الفاظي كه توغّل در صفات كونيّه دارند، بر باري تعالي خودداري مي‌كند، و از ادب مع الله خارج نمي‌شود، و بين قُلْ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ و بين ما أَصابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِك ‏ جمع مي‌كند، ‌چنان كه در ميان حواس پنجگانه سه قوه‌ي لامسه و شامه و ذائقه را، كه سخت توغل در ماده كونيّه دارند، بر باري تعالي اطلاق نمي‌كند، اگرچه او را عالم به جميع ملموسات و مشمومات و مذوقات مي داند، و همه را به اضافه‌ي اشراقيّه‌ي نوريّه، تطورات و شئونات و روابط صرف آن حقيقت مي بيند، و لكن چون سمع و بصر را در رتبه و درجه‌اي دور از ماده مي بيند، آنها را بر حق سبحانه اطلاق مي‌كند.
كشور وجود خودت، و قوي و اعمال اين كشور و احوال و تطورات او را بنگر كه آنچه داري همه خير است و همه اسماي حسني، كه اگر مثلاً به قوه دافعه فتوري دست دهد وضع بدن چگونه خواهد بود.

همانطور كه انسان عاطس است، متجشّئ(آروغ زن) نيز هست وهر دو مي بايد، ولي بين اين دو لفظ تفاوت أدبي است. و همچنان كه صاحب قوه‌ي عاقله است، بايد داراي قوه دافعه و هاضمه باشد و اينها همه براي انسان اسماي حسني‌اند، ولي چون بخواهي او را بخواني گوئي: اي عاقل، نه به اسمائي كه عرفاً ادب اقتضاء نمي‌كند.»

در توضیح این عبارت استاد مثالی دیگر می زنیم:

در نظر بگیرید یکی از خویشانتان صاحب فرزندی می‌شود و شما برای ملاقات آن فرزند به منزل ایشان می روید به محض دیدن فرزند شروع به ذکر اوصاف و خصال پسندیدة فرزند می‌کنید و یکی یکی آنها را می شمارید، چه چشمان زیبائی، چه لبان باریک و قشنگی، چه بینی کوچکی و لطیفی، چه ابروان بلند و کمانی، چه پیشانی‌گشاده ای، چه صورت سفیدی، چه انگشتان کشیده ای، چه قامت موزونی، و هکذا.

تا هنگامی که فرزند را بدین اوصاف می ستائید، مقبول پدر ومادر است و از اظهار این اوصاف خوشحال می‌شوند، اما اگر بخواهید در ضمن اوصافی که به زبان آوردید بگوئید: باید نام فرزند را مثلا علی یا فاطمه بگذارید، آنها ناراحت شده و این حق را برای شما قائل نیستند که بخواهید نامی برای فرزندشان اختیار کنید، و یا ناراحت می‌شوند وقتی ببینند شما فرزندشان را به غیر نامی که آنها بر وی نهاده‌اند می‌خوانید.

از اینجا معلوم می‌شود که اگر چه توصیف نمودن و ذکر خصال، ولایت نمی‌خواهد و وقف فرد خاصی نیست اما نام نهادن و اسم گذاردن، ولایت می طلبد و امری توقیفی است که در مورد فرزند، این ولایت را پدر ومادر دارا بوده و وقف خاص ایشان است.

به همین وزان اگر چه هرکسی می‌تواند خداوند را به انحاء صفات پسندیده‌ای، که خود از حق نظاره گر است، بستاید، اما این حق برای همگان ثابت نیست که بخواهند به فراخور دانش و بینش و سلیقة خود نامی برای حق سبحانه اختیار کرده و او را بدان نام بخوانند، بلکه این حق فقط از آن حق و انبیا و اولیای برگزیده اوست.


استاد علامه حسن زاده آملی در این باره در باب هشتم رساله کلمه‌ي علیا فرمایند:

«مراعات ادب مع الله اين است كه اسماي حسني را بر وي اطلاق كنيم. و حال كه چنين است چه بهتر تا مي توانيم آن اسمائي را به كار بريم كه در كتاب و سنت وارد شده اند. اين يك دستور استحساني و ادب اخلاقي است. حال اگر اسمائي جز آنها را كه مقرون با ادب مع الله‌اند بر وي اطلاق كنيم، آيا در اين اطلاق منع شرعي داريم، كه اگر اسمائي به غير از آنچه در كتاب و سنت آمده اند بر حق تعالي اطلاق كنيم، خلاف دين اسلام را مرتكب شده ايم؟ حقاً چنين ادّعايي محض افتراء به شرع انور است، و خواجه طوسي و ديگر اعاظم علم و دين هيچ يك چنين ادّعايي نكرده است.»

در ادامه نکته ای که به عرض محضر رساندم نیکو است به این مطلب نیز متذکر شود که در عبارات برخی از عرفا كلماتي از قبيل وجود و موجود و واجب‌الوجود بذاته و تجلي و عشق و عاشق و معشوق و ساقي و جام و شراب و خمر و سكر و نظائر آنها ديده مي‌شود كه دسته‌اي از آنها دارای مآخذ قرآني و روائی هستند، و دسته ديگر اشاره به اصطلاحات خاص اين عارفان است. همچنان كه هریک از اديب و فقيه و اصولي و متكلم و محدّث و قاري و دیگران را اصطلاحاتي است و اين اصطلاحات محض قرارداد هر طايفه میباشد كه بر آن اصطلاح نه آيتي دارند و نه روايتي و نه لزومي به داشتن آنست...


به عنوان مثال در عبارات اهل دل دیده می شود که خطاب به ساقي مي‌ کنند و شراب طلب مي‌كنند که منشا قرآنی آن (سَقَيهُم رَبُّهُم شَراباً طَهُوراً)‌ است، و شراب اين آيه و خمر در آيات ياد‌شده را به فارسي تعبير به «مي»‌ مي‌كنند. و كأس را گاهي به قدح و گاهي به جام و پيمانه و پياله تعبير مي‌نمايند.
و نیز گاه در تعابیر ایشان از کلمه عشق سخن به میان می آیند که البته این کلمه نیز منشا روایی دارد.

محدّث شهير سيّد جزائري در انوار نعمانيه در عنوان نور في الحبّ و درجاته روايت نقل کرده‌است از ابن‌عبّاس عن النّبي صلی الله علیه و آله انّه قال: من عشق و كتم و عفَّ غفر الله له و أدخله الجنة(طبع حاج موسي، ص 303.)
یعنی هر کسی که عاشق گردد و عشق خود را پنهان دارد (و از حرام باز ایستد) خداوندش بیامرزد و به بهشتش درآورد.

و خود سيّد گويد: الحبّ هو ميل الطبع الي الشيء الملتذّ، فان تأكّد ذلك الميل و قوي سمّي عشقاً‌.
یعنی دوستی عبارت است از کشش میل آدمی به چیز لذیذ پس اگر آن کشش، قوی و استوار گردد «عشق» نامیده می‌شود.


حال اگر يك شخص پليد حبّ مفرط يعني عشق غير عفيف شهواني به خواسته‌هاي نفساني داشته باشد و روايتي هم در نكوهش چنين عشق مذموم هوی و هوس آمده باشد چه ربطي با عشق حقيقي با كمال مطلق و علاقة شديد و اكيد به قرب الي‌الله و لقاء‌الله دارد تا بر سر الفاظ دعوا و نزاع باشد؟
خلاصه اینکه سعي كن تا در حبّ به خدا صادق باشي خواه در لفظ محبّ خوانده شوي و خواه عاشق.

در ادامه مباحث ادب در پیشگاه خداوند باید بگوییم که یکی از موارد رعایت ادب مع الله موضوع تقوا است.

حضرت استاد علامه روحی فداه در ابتدای قلم پنجم فصل دهم رساله نور علی نور در این باره می‌فرمایند:

« دگر اقتضاي ادب مع‌الله كه بسيار‌ بسيار اهميّت بسزا دارد، موضوع وقايه است زيرا الخير بيديك و‌الشرّ ليس اليك. يعني عبد خود را وقايه(سپر) حق ‌سبحانه قرار دهد تا به تقواي خواصّ متصف شود و متّقي بدين معني گردد. زيرا كه تقواي عوام اتّقاي(پرهیز) از نواهي است، و تقواي خواصّ اتّقاي از اسناد كمالات و افعال و صفات به خودشان، و تقواي اخصّ از كمل اتّقاي از اثبات وجود غير با حق سبحانه به حسب ذات و صفت و فعل است...»

همچنان که فرمودند آنچه در این بخش از موارد هفتگانه ادب مع الله مورد اهتمامِ بیان است موضوع وقایه است که برای تبیین آن می بایست توضیحی پیرامون مراتب تقوا در نزد عرفای بالله به عرض محضر برسانیم.

برای تقوا مراتبی است که عبارتند از تقوای لله و تقوای بالله و تقوای فی‌الله.

اما مرتبه اول که تقوای لله است خود به سه مرتبة تقوای عوام و تقوای خواص و تقوای اخص تقسیم می‌شود که این مراتب در طول یکدیگر قرار دارند نه در عرض هم، بدین معنی که هر مرتبة بالاتر واجد مرتبة پایین تر است مع الاضافه.
به تعبیر دیگر مرتبه پایین در تحت ولایت مافوق است، یعنی اگر بخواهد به مرتبه بالا راه یابد باید آنچه را که در این مرتبه کسب نموده تا آخر حفظ نماید و به آداب مراتب بالاتر نیز ملتزم شود.

تقوای عوام، عبارت از دوری و پرهیز کردن از منهیّات الهی است و منهیات الهی اعم از ترک واجبات و انجام محرمات الهی است، که البته همیشه دوری و پرهیز از محرمات به مراتب سخت تر و سنگین تر از انجام واجبات است، چرا که پرهیز از منهیات الهی در اکثر حالات، به ترک مشتبهات حاصل است که از آن تعبیر به «ورع» می‌نمایند.

امام صادق علیه السلام فرمود:
«من أخذ بالشّبهات، ارتکب المحرّمات و هلك من حيث لا يعلم»(اصول كافى، ج 1، كتاب فضل العلم، باب اختلاف الحديث، حديث 10 ،ص 66 – 68)
یعنی كسى كه بر شبهه‏ ها كار كند در حرامها افتد و از راهى كه نمى‏ داند هلاك شود. (مجموعه ورام(تنبيه الخواطر)، ج‏1، ص: 52)

بر این اساس، تقوای حقیقی عوام، باید با ورع که ترک مشتبهات است، همراه باشد لذا بعضى، تقوا را به حالت كسى تشبيه كرده‏ اند كه از يك سرزمين پر از خار عبور مى ‏كند و سعى دارد دامن خود را كاملا برچيند و با احتياط گام بردارد مبادا نوك خارى در پايش بنشيند، و يا دامنش را بگيرد.


حضرت امام رحمة الله علیه در کتاب شریف چهل حدیث در بيان تقواى عامه‏ می‌فرمایند:

«بدان اى عزيز كه چنانچه از براى اين بدن صحت و مرضى است و علاج و معالجى، براى نفس انسانى و روح آدميزاده نيز صحت و مرض و سقم و سلامتى و علاج و معالجى است. صحت و سلامت آن عبارت است از اعتدال در طريق انسانيت، و مرض و سقم آن اعوجاج از طريق و انحراف از جاده انسانيت است.
و اهميت امراض نفسانيه هزاران درجه بيشتر از امراض جسمانيه است، زيرا كه غايت اين امراض منتهى مى ‏نمايد انسان را به حلول موت، و همين كه مرگ آمد و توجه نفس از بدن سلب شد، تمام امراض جسمانيه و خللهاى ماديه از او مرتفع شود و هيچيك از آلام و اسقام بدنيه براى او باقى نماند.
و ليكن اگر خداى نخواسته داراى امراض روحيه و اسقام نفسيه باشد، اوّل سلب توجه نفس از بدن و حصول توجه به ملكوت خويش، اوّل پيدايش امراض و اسقام آن است.
مثل توجه به دنيا و تعلق به آن، مثل مخدراتى است كه انسان را از خود بيخود نموده، و سلب علاقه روح از دنياى بدن باعث به خود آمدن آن است. و همين كه به خود آمد، آلام و اسقام و امراضى كه در باطن ذات داشت همه به او هجوم كند و تمام آنها كه تا آن وقت مخفى بوده و مثل آتشى بوده كه در زير خاكستر پنهان بوده هويدا گردد. و آن امراض و آلام يا از او زايل نشود و ملازم او باشد، يا اگر زايل شدنى باشد، پس از هزاران سال در تحت فشارها و زحمتها و آتش‏ها و داغها مرتفع شود:آخر الدّواء الكىّ
[آخرين درمان، داغ نهادن و سوزاندن است]
ادامه دارد...


حضرت امام رحمة الله علیه در ادامه بیان خود در مورد تقوای عامه می فرمایند:

منزله انبيا منزله‌ي اطبّاء مشفق است كه با كمال شفقت و علاقه‏ مندى به صحت مرضى نسخه ‏هاى گوناگون به مناسبت حال آنها براى آنها آوردند و آنها را هدايت فرمودند به طريق هدايت: «ما طبيبانيم شاگردان حق».

و منزله‌ اعمال روحيه و قلبيه و اعمال ظاهريه و بدنيه، منزله‌ دواى امراض است، چنانچه منزله‌ تقوا در هر مرتبه از مراتب آن، منزله‌ پرهيز از چيزهاى مضر است براى مرض، تا پرهيز در كار نباشد ممكن نيست كه مرضى مبدل به سلامت شود و نسخه طبيب مؤثر افتد.

در امراض جسمانيه گاهى ممكن است كه با ناپرهيزى جزئى باز دوا و طبيعت‏ غالب آيد و صحت عود كند، زيرا كه طبيعت خود حافظ صحت است و دوا معين آن، و ليكن در امراض روحيه امر خيلى دقيق است، زيرا كه طبيعت بر نفس از اوّل امر چيره شده و وجهه نفس رو به فساد و منكوس است: (إنّ النّفس لأمّارة بالسّوء) همانا نفس امر به زشتى كند. (يوسف - 53)]
از اين جهت به مجرد في الجمله ناپرهيزى امراض بر او غلبه كند و رخنه ‏ها از اطراف بر او باز كند تا صحت را بكلى از بين ببرد.
پس، انسان مايل به صحت نفس و شفيق به حال خود و علاقه ‏مند به صحت، پس از تنبّه به این که راه چاره از خلاصى از عذاب اليم منحصر است به عمل كردن به دستور انبيا، و دستورات آنها منحصر است به دو چيز، يكى اتيان به مصلحات و مستصحّات نفسانيه و ديگر پرهيز از مضرات و مولمات آن، و معلوم است كه ضرر محرّمات در مفسدات نفسانيه از همه چيز بيشتر است و از اين سبب محرّم شده ‏اند.
و واجبات در مصلحات از هر چيز مهمتر است و از اين جهت واجب شده ‏اند، و افضل از هر چيز و مقدم بر هر مقصد و مقدمه پيشرفت و راه منحصر مقامات و مدارج انسانيه اين دو مرحله است كه اگر كسى مواظبت به آنها كند از اهل سعادت و نجات است.
و مهمترين اين دو تقواى از محرّمات است - و اهل سلوك نيز اين مقام را مقدم شمارند بر مقام اوّل، و از مراجعه به اخبار و آثار و خطب نهج البلاغة واضح شود كه حضرات معصومين نيز به اين مرحله بيشتر اهميت داده ‏اند - پس، اى عزيز اين مرحله اوّل را خيلى مهم شمار و مواظبت و مراقبت در امر آن نما كه اگر قدم اوّل را درست برداشتى و اين پايه را محكم كردى، اميد وصول به مقامات ديگر است، و الا رسيدن به مقامات ممتنع و نجات بس مشكل و صعب مى ‏شود

سالک الی الله با رعایت این قسم از تقوا که تقوای عامی و اجتناب از منهیات الهی است صاحب مرتبه نازل فرقان می‌شود.

دومین مرتبه از مراتب تقوای لله، تقوای خواص است که همین قسم مورد منظر ما در بحث ادب مع الله است.
تقوای خواص آن است که شخص پس از دارا شدن تقوای عوام، قوی‌تر شده و پله ای بالاتر آمده و از اسناد کمالات و نسبت افعال و صفات به نفس خویش، دوری نماید، یعنی با نسبت دادن بدی ها به خویشتن و اسناد نیکی‌ها به خداوند، خود را وقایه و حفاظ پرودگارش قرار دهد.

[=&quot]در این مرتبه عبد، سپری به دست گرفته و آن را در جلوی خود قرار داده و مانع اسناد کمالات به نفس خویشتن می‌شود، و تمامی کمالات و خوبیها و خصال پسندیده را به جانب حق سبحانه وتعالی گسیل می‌دارد و به حقیقت باور دارد که حمد فقط از آن خداست، و نیز سپری دیگری به دست گرفته و آن را در جلوی حق سبحانه وتعالی قرار داده و مانع انتساب شرور و بدیها به حق می‌شود و تمامی آن نقائص و زشتیها و خصال ناروا را به خود نسبت می‌دهد.

یعنی اگر در خود صفاتی چون علم و قدرت و حیات و اراده مشاهده می‌کند، همة این کمالات را از آن حق می‌داند و خود را ذاتا عاری از این صفات می‌شناسد
و در مقابل هر چه از جهل و ناتوانی و ناکامی و سستی و تنبلی است، حقیققتا خود را صاحب این صفات دانسته و حق را از هر چه صفات کونیّه نقصیه است تنزیه می دارد و لذا به دولت ذکر شریف «لاحول و لاقوة الا بالله» راه می‌یابد.

شیطان از این قسم ادب بی بهره بود آنجا که پس از نافرانی حکم خداوند متعال گستاخانه اظهار داشت: [=V_Symbols][=V_Symbols](فَبِما أَغْوَيْتَني‏ لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَكَ الْمُسْتَقيمَ[=V_Symbols](اعراف-16)

یعنی اكنون كه مرا گمراه ساختى، من بر سر راه مستقيم تو، در برابر آنها كمين مى كنم!

و گفت: [=V_Symbols][=V_Symbols](رَبِّ بِما أَغْوَيْتَني‏ لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعينَ)(حجر-39)

یعنی پروردگارا! چون مرا گمراه ساختى، من(نعمتهاى مادّى را) در زمين در نظر آنها زينت مى‏ دهم، و همگى را گمراه خواهم ساخت.

در عبارت فوق شیطان کمال بی ادبی را به ساحت حق روا داشته و به حق سبحانه اسناد اغواء و اغفال و فریب داده است. چه این که خود را حائز خیرات و کمالات دانست آنجا که وقتی از او سوال شد چه چیز مانع سجدة تو بر آدم شد، گفت:

[=V_Symbols](أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَني‏ مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طينٍ[=V_Symbols])(اعراف-12) در حالی که حقیقت آن است از سوی حق مطلقا جز افاضة خیرات و کمالات نبوده و حسادت رشك ذاتى شيطان نسبت به آدم، سبب خروج او از صف فرشتگان گرديده، و تنها نقص و کبر و غرور و خوددارى خود شیطان از سجده، سبب اغوا و گمراهى وی گشته و او را مستحق لعن و طرد پروردگار گردانيده است.

اسناد اغواء و ضلالت به خداوند، شبیه همان مذهب جبريّه از اشاعره است که مطلق امور اعم از انجام تمامی خیرات و شرور را، از آن حق دانسته و عبد را در تمامی افعال و آثار بی اراده و بی اختیار معرفی می‌کنند.



این در حالی است که حضرت آدم[=V_Symbols][=V_Symbols] علیه السلام که موحّد به توحید صمدی قرآنی و معلَّم به اسمای حسنی و مودب به آداب الهی است، در مقام مناجات با حق عرضه می دارد: رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرينَ.(اعراف-23)[=V_Symbols][=V_Symbols]
یعنی با این که می‌داند بر اساس توحید ذاتی و صفاتی و افعالی حق، هر اثری در عالم امکان از آن وجود حق است، که «لا موثّر فی الوجود الا الله»، اما باز ادب مع الله را مراعات نموده و ظلم را به خود نسبت می‌دهد.
و لذا امام رضا[=V_Symbols][=V_Symbols] علیه السلام در روایتی می‌فرمایند: «قال الله يا ابن آدم أنا أولي بحسناتك منك و أنت أولي بسيئاتك منّي عملت المعاصي بقوّتي التي جعلتها فيك»(اصول کافی باب الْجَبْرِ وَ الْقَدَرِ وَ الْأَمْرِ بَيْنَ الْأَمْرَيْن،[=Lotus]حديث 3.)
یعنی خداى عزوجل فرموده كه اى فرزند آدم من به خوبيهايت از تو سزاوارترم، و تو از من ببديهايت سزاوارترى، گناهان را به عمل آوردى به قوتى كه من آن را در تو قرار دادم.
بر همین اساس به ما تعلیم داده اند که بگوئیم: «بحول الله و قوته اقوم و اقعد» -بواسطه حول و قوت الهی است که می ایستم و می نشینم- یعنی حول و قوت که خیر وکمال است، مستند به خداست، و قيام و قعود که نقص و حد است، منسوب به ماست پس نیک بیندیش!
[=Lotus]

از این رو بجاست که سالک الی بالله پس از ادای واجبات و اطاعت امر الهی نیز از نقائص و کاستیها و حدود عبادت و اطاعتش، خاضعانه و خاشعانه از درگاه الهی اظهار عجز نموده و از این حیث از حضرتش طلب مغفرت نماید و هرچه صحت و درستی و حضور و کمال و مقام عندیت در عبادتش بوده، همه را به جانب حق گسیل دارد و آنها را از او بداند. لذا جناب سعدی در گلستان می‌فرماید:

عذر تقصير خدمت آوردم
كه ندارم بطاعت استظهار
عاصيان از گناه توبه كنند
عارفان از عبادت استغفار

و نیز فرموده اند:
طاعت ناقص من موجب غفران نشود
راضيم گر مدد علت عصيان نشود


اگر چنین است پس خلاف ادب و دور از تقوای الهی است که در هنگام مشاهده فرزندی که احیانا با نقص عضو به دنیا آمده است، دهان را به گزاف باز کنیم و بگوییم که «خدا او را چنین آفریده است تا او و پدر و مادرش را مورد امتحان قرار دهد»، چرا که چنین اسنادی، اسناد نقص به خداست، در حالی که خداوند احسن الخالقین است، و اگر نقص و فتوری عارض شده است، به جهت بی احتیاطی و بد غذائی و عدم توجه والدین نسبت به دستورات مربوط به انعقاد نطفه و دوران حمل و ایام شیردهی است.