اثبات واجب الوجود بودن خداوند

تب‌های اولیه

98 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

خداو اورا مستقیم نیاوره بلکه واسطه داشته واین واسطه درسلسله به این وضع درامده

gsaeed;113770 نوشت:
پس خدا به ما نیاز دارد که ما را خلق کرده و اگر نداشن نمیکرد
gsaeed;113770 نوشت:
چرا که انجام کار از نیاز می اید

شما کار را همان کار انسانی می پنداری

تفاوت ميان" كائنات " با جهان هستي در چيست ؟
جهان هستي بر مبناي ماده و انرژي تعريف ميگردد و اگر اين تعريف ماترياليستي را مبنا قراردهيم آنگاه براي محسوساتي مانند خرد شعور احساس و شايد روح ميبايست تعريفي جديد در جهان ماده انجام داد و اين خلع را با تكميل جهان هستي به علاوه شعور فرا ماده كه اينك آن را " كائنات "معرفي ميكنيم
حال اگر فرض را بر آن قراردهيم كه كائنات همان ذات اقدس الهي است . "الله نور " معني جديدي پيدا خواهد كرد .
خدا يعني جزء به جزء جهان هستي به اتفاق نور شعور ........

سلام دوست عزیز.من میخوام بگم مربی وآورنده دین اسلام پیامبر (ص)بوده . آیا پیامبر اسمی از واجب الوجود آورده است؟؟؟یا که نه؟؟

باسمه تعالي، سلام بر تمامي دوستان، بنده مطالب را اجمالا مرور كردم و پاسخهايي، دوستان و كارشناسان محترم بيان فرمودند و جواب اشكالات گفته شده است اما بنده احساس مي كنم، توضيحاتي براي روشن شدن مطالب ضروري است:

اول، اينكه در علم فيزيك مطلبي اثبات بشود به معناي انحصار حقيقت در همان مطالب نيست، دايره علم فيزيك در چه محدوده ايست؟، علم فيزيك تنها مي تواند بگويد اين هست، البته در همان موارد تجربه شده، اما نمي تواند بگويد غير از اين نيست؛ البته برفرض اينكه مدعاها اثبات شده باشد، مثلا اثبات بشود ماده و انرژي تماما(عموم ماده و انرژي ها) همين حكم را دارند، يعني بايد قايده كلي بيان كنند كه تمام ماده و انرژي در اين زمان و در تمام زمانها همين حكم را دارد، بنده خيلي دوست دارم اثبات مدعاي دوستان را بشنوم، نه فرضيه بلكه اثبات يك قانون قطعي، بنده چيزي جز ادعاي بدون دليل نديدم،‌ مطالب علمي بايد اثبات بشود، گرچه در علوم تجربي اثبات به نحو جزيي است، اينكه ماده و انرژي ازلي و ابدي است، پس واجب الوجود است كه حرف نشد، بر فرض اثبات هم بنمايند، خيلي از موجودات ازلي هستند، اما ازلي معلول،‌ مگر ازلي بودن دليل بي نيازي است؟ اصولا چه اشكالي دارد كه موجودي ازلي باشد و از بين نرود و در عين حال نيازمند باشد؟

دوم، كلمه ماده و انرژي شامل يك جزو عام و فراگير از موجودات جسماني است، كه تمام موجودات مادي را به هر نحوي شامل مي شود در حالي كه موجودات داراي ماهيات و تشخصات فردي خودشان هستند، ما يك حقيقت مشترك را در آنها و يك اصل مشترك را در آنها به عنوان ماده و انرژي مطرح كنيم و بگويم در تمام اينها هميشگي وجود دارد و از بين نرفته و نمي رود و آن ماده و انرژي است در حالي كه عالم جسماني موجودات، ماده ها و انرژي هاي متعدد و متفاوتند، زيرا موجودات متفاوتند، بنده يك وجودم شما وجود ديگر، برفرض كه از جهت جسماني هر كدام ما ماده و انرژي باشيم،‌ اما بر فرض جسم من اصلش ماده و انرژي باشد و جسم ديگري هم اصلش ماده و انرژي باشد، ماده و انرژي من غير از ماده و انرژي غير است، زيرا من غير ديگري هستم، پس هر موجودي تشخص و مرتبه خودش را دارد و بيان يك وجه عمومي منافاتي با تشخص فردي ندارد، هر ماده و انرژي بايد در يك صورتي باشد، زيرا ماده و انرژي بدون شكل و صورت جسماني يا صورت نوعي معنا ندارد، و قطعا هر صورت نوعي با صورت ديگر متفاوت است و اگرچه در جهت جسماني مشترك باشند،‌ اما اينها ماهيات نوعيه مختلف در قوالب متعددند، مگر در فلسفه ثابت با دلايل متقن اثبات نشده است كه ماده قابل و پذيرنده صورت نوعي است، خوب دوست ما دلايل را مطرح كرده و اشكال كنند، سخن دوست ما در خصوص ماده و انرژي چيزي شبيه ماده فلسفي است، يك وجودي كه در مرز عدم قرار گرفته كه بتوان در هر موجودي ضعيفترين مرتبه وجودي آن را تعميم داد و قايل به بودن آن در تمام زمانها شد،‌ و ماده ثانيه و ...، كه قابل صور مختلف هستند را از خود ماده دانست(يعني ماده و انرژي هم فاعل مرحله بعدند هم قابل آن)، اين چه منطقي است كه ضعيفترين جنبه يك موجود زنده را در تمام موجودات بياوريم و آن را منشأ تمام كمالات بعدي آن بدانيم.

سوم، اينكه شعور و درك همان ماده و انرژي باشد، بيشتر به مزاح شباهت دارد تا واقعيت، خيلي جالب است برفرض كسي به اين نتيجه برسد كه ماده و انرژي ازلي و ابدي بوده و به اين دليل تماميت عالم وجود را ماده و انرژي بداند و در عين حال نتيجه بگيرد شعور و حيات موجودات، ماده و انرژي است،‌ شعور و درك و حيات از سنخ علم و حضوراست و علم و شعور غير از ماده و انرژي است، زيرا علامت اين دو(ماده و انرژي) حركت و عدم حضور و غيبت و جزو پذيري است.

چهارم، صفات خداوند متعال همان صفاتي هستند كه به نحو علي الاطلاق در آن هستي نامحدود و واجب وجود، وجود دارد، مثلا قدرت خداوند علي الاطلاق است، حال بعضي دوستان بيايند مورد همين قدرت را به گونه اي مطرح كنند كه قدرت خداوند علي الاطلاق نباشد، يعني اجتماع نقيضين بشود، خوب لازمه اين مطلب اين است كه قدرت خداوند را هم علي الاطلاق بدانيم و در عين حال كه علي الاطلاق مي دانيم علي الاطلاق ندانيم،‌ اين كه محال است، فرض اينكه خداوند قادر مطلق است اين نيست كه شخصي را بيافريند كه مانند خودش قادر باشد، زيرا لازمه اين سخن باطل اين است كه خداوند هم قادر مطلق باشد و هم نباشد، فرمول تمامي امورات محال ذاتي به اصل اجتماع نقيضين برمي گردد كه يك اصل ذاتي و ازلي است نه قراردادي.

پنجم،‌ كلمات واجب الوجود و ...كلماتي هستند كه دلالت بر معنايي دارند، مهم اين است كه به درستي بر معناي خودش دلالت داشته باشد، تمام كلماتي هم كه در شرع مقدس آمده است، براي اين است كه انسان ها را به آن حقيقت متوجه كند، ما مي توانيم در انتقال معاني از كلماتي كه گويا باشد براي انتقال معنا بهره ببريم، اما عنوان تاپيك اثبات واجب الوجود است ومعناي آن چنانچه دوستان و كارشناسان محترم توضيح دادند؛ يعني موجودي كه وجود براي او ضرورت دارد، حال واجب الوجود تقسيم مي شود به واجب الوجود بالذات و واجب الوجود باللغير، واجب الوجود بالذات يعني ذات يك موجودي اقتضاي وجود دارد، يعني نمي شود فرض كرد كه وجود نداشته باشد برخلاف بالغير كه ذاتا وجود ندارد و مي شود فرض عدم آن را كرد اما موجود شده است و اين وجوب وجود به جهت وجود آن است مانند ماده و انرژي كه ذاتا موجود نيستند بلكه وجود زايد بر ذاتشان است ومي شود نبود آنها را فرض كرد، و مانند مجردات و عقول كه بنا بر آنكه اثبات بشود كه هميشگي بوده اند، ذاتا موجود نبوده يعني وجود از ذات آنها نيست بلكه از ناحيه غيروجود و هستي، هميشگي به آنها افاضه شده است، اين يك قانون قطعي عقلي است.
و در آخر، بنده به ياري الهي، مطالبي را كه دوستان مطرح بنمايند خواهم ديد،‌ البته ممكن است به علت مشغلات اين ايام دير و زود بشود اما ان شاالله در حد توان جواب را خواهم داد. موفق باشيد.

با سلام جناب هشام؛
نکته اول اینکه درست است که علوم تجربی نمی توانند حقایق کلی را آشکار کنند اما تا این حد که نسبت به هستی به ما شناخت بدهند موثر هستند. این علوم به ما نشان می دهند که پدیده ها چگونه ریشه مادی دارند. همین قدر که مشخص می شود که پدیده ها عامل مادی دارند بسیاری از مجهولات برطرف می شوند. برای ما مشخص است که خالق جهان هر چه که باشد چه ماده و چه غیر ماده خدایی نیست که جهان را در شش روز آفریده باشد، انسان را از گل به وجود آورده باشد و یا هفت آسمان را خلق کرده باشد. خالق حقیقی جهان، کائنات را در میلیاردها سال وانسان را با فرگشت به وجود آورده و چیزی به اسم هفت آسمان را خلق نکرده است. از این لحاظ علوم جدید کمک زیادی کرده اند و بیشتر دانشمندانی هم که منکر خدا هستند بیشتر منکر خدایی هستند که در کتب آسمانی از آن یاد شده است و نه خالق حقیقی جهان.
نکته دوم اینکه هر چیزی که وجود دارد درباره آن می توان پرسید که چرا وجود دارد. تنها چیزی که این سوال را درباره آن نمی توان پرسید "هیچ چیز" است چون وجود ندارد. در برهان امکان و وجوب گفته می شود که چیزی وجود دارد که وجود داشتن آن لازم است و این سوال را که چرا وجود دارد را نمی توان درباره آن پرسید. این برهان درست مشخص نمی کند چرا در مورد واجب الوجود نمی توان این سوال را کرد؟
نکته سوم اینکه شعور و درک خاصیت نوخاسته ماده هستند. توده سلول های مغزی که به صورت گروهی کار می کنند این خاصیت ها را ایجاد می نماید. ماده سازنده شعور و درک انسان ها هستند. یک زنجیر نرم از حلقه های سخت فولادی ایجاد شده است. در واقع نرمی زنجیر خاصیتی است که با قرار گیری حلقه های سخت در کنار هم ایجاد شده است. شعور و درک نیز همین حالت را دارند.
نکته چهارم اینکه قبل از طبقه بندی موجودات به واجب و ممکن لازم است که تعریف درستی از وجود داشتن بشود. یعنی اینکه به چه چیزی می گوییم وجود دارد و به چه چیزی می گوییم وجود ندارد. به نظر من وجود داشتن نسبی است و چیزی وجود مطلق ندارد. ما به چیزی می گوییم وجود دارد که بتواند در ما اثر بگذارد. چیزی که بتواند در ما اثر بگذارد ماده است و بنابراین غیر ماده از لحاظ ما وجود ندارد چون در ما اثری ندارد. در عین حال کل ماده وجود ندارد چون بر ما که جزئی از آن هستیم نمی تواند اثر بگذارد.

سلام بر همه دوستان
امروز کل تایپک رو خوندم و چند سوال کلی میشود طرح کرد
1 جنس خدا از چیست؟اگر نور است پس چگونه است که از نور سنگ و اهن و اب بوجود میاید ؟
2 اشکال این قضیه چیست اگر بگویم که در ابتدا یک سیاره وجود داشته و منفجر شده و در اثر ماده و انرژی ان جهان بوجود امده و کائنات و عقل و شعور ما هم تکاملا به شکل امروزی در امده است چه اشکال دارد این سیاره یا هر شی دیگری واجب الوجود باشد و به ماقبلی نیاز نداشته باشد ؟

سلام دوستان

نتیجه اثبات خدا دو حالت بیشتر ندارد یا خدا وجود دارد یا ندارد که فیلسوفان بیش از پنجاه برهان و نظریه را در باب وجود یا عدم خدا ارائه کرده اند حال اگر چه چند دلیل قاطع در رد بودن خدا وجود دارد
اما دلیل دندان شکنی در باره وجود خدا نیست اما تنها برهانی که عام پذیرباشد و برای وجود خدا ارائه شده البته نمی توان ان را برهان نامید و ان برهان شرط بندی پاسکال است یعنی سود به این صورت که فیلسوفان خداباور بعد از انکه از براهین قبلی نا امید شوند دست به دامان برهان سود میشوند یعنی اینکه اگر خدا را باور کنیم برای همه بهتر است و این طرز تفکر باعث شده که هر دلیل منطقی را در باب عدم خدا با چشم بسته رد کرده و برهان سود را در اولویت قرار داده اند و این فکر تحقیق علمی را درباره خدا ناتوان میکند در حالی که این تایپک ماهیتش برهانی علی است نه سود پاسکال بنابراین این توصیه حقیرانه را از من بپذیرید و معیار را عقل علت علم قرار دهیم نه برهان منفعت البته منظور از سود و منفعت دلایل پاک و پخته ای است که اندیشمندان برای کل بشر عرضه میکنند به عبارتی چون ما خدا را باور داریم امید وار هستیم خدا مشکلات ما را رفع میکتد زندگی انسان جاوید است خدا در اخرت عدالت را بر پا میدارد و.... اینها برهان سود هستند و انسانها از شنیدن انها امیدوار میشوند اما نباید این قضیات مانع از فکر عقلانی شوند بنا بر این بهتر است هر از چند گاهی در مقام قضاوت بین دو دیدگاه بنشینیم نه همیشه در مقام سود و زیان :ok:

پا برهته خدا;131481 نوشت:
سلام بر همه دوستان
امروز کل تایپک رو خوندم و چند سوال کلی میشود طرح کرد
1 جنس خدا از چیست؟اگر نور است پس چگونه است که از نور سنگ و اهن و اب بوجود میاید ؟
2 اشکال این قضیه چیست اگر بگویم که در ابتدا یک سیاره وجود داشته و منفجر شده و در اثر ماده و انرژی ان جهان بوجود امده و کائنات و عقل و شعور ما هم تکاملا به شکل امروزی در امده است چه اشکال دارد این سیاره یا هر شی دیگری واجب الوجود باشد و به ماقبلی نیاز نداشته باشد ؟

یا ستار.

با سلام..

سیاره یا ذاتا دارای حیات بوده و یا نه فاقد حیات بوده ،اساسا چیزی که فاقد حیات باشد نمی تواند حیات را ایجاد نماید ،واگر دارای حیات بوده ،چگونه مرگ بر ان عارض گردید....

در ثانی اتفاق با تمام احکام ان رد است ،نتیجتا هر ماهیتی نیاز به علت دارد ،حال یا منشا علت خود مادی است وما پی به ان می بریم ویا ناشناخته است و ما نمی توانیم پی به منشا علت ببریم ....

پس اینکه اثراتی باشند که علتی مبهم برای بشر داشته باشند دلیل به اتفاق برای انها نیست چون علم بشر به انجا نرسیده که علت مذکور را بیابد....

یاحق

naghad;130426 نوشت:

نکته دوم اینکه هر چیزی که وجود دارد درباره آن می توان پرسید که چرا وجود دارد. تنها چیزی که این سوال را درباره آن نمی توان پرسید "هیچ چیز" است چون وجود ندارد. در برهان امکان و وجوب گفته می شود که چیزی وجود دارد که وجود داشتن آن لازم است و این سوال را که چرا وجود دارد را نمی توان درباره آن پرسید. این برهان درست مشخص نمی کند چرا در مورد واجب الوجود نمی توان این سوال را کرد؟
نکته سوم اینکه شعور و درک خاصیت نوخاسته ماده هستند. توده سلول های مغزی که به صورت گروهی کار می کنند این خاصیت ها را ایجاد می نماید. ماده سازنده شعور و درک انسان ها هستند. یک زنجیر نرم از حلقه های سخت فولادی ایجاد شده است. در واقع نرمی زنجیر خاصیتی است که با قرار گیری حلقه های سخت در کنار هم ایجاد شده است. شعور و درک نیز همین حالت را دارند.
نکته چهارم اینکه قبل از طبقه بندی موجودات به واجب و ممکن لازم است که تعریف درستی از وجود داشتن بشود. یعنی اینکه به چه چیزی می گوییم وجود دارد و به چه چیزی می گوییم وجود ندارد. به نظر من وجود داشتن نسبی است و چیزی وجود مطلق ندارد. ما به چیزی می گوییم وجود دارد که بتواند در ما اثر بگذارد. چیزی که بتواند در ما اثر بگذارد ماده است و بنابراین غیر ماده از لحاظ ما وجود ندارد چون در ما اثری ندارد. در عین حال کل ماده وجود ندارد چون بر ما که جزئی از آن هستیم نمی تواند اثر بگذارد.

یا ستار.

با سلام..

دوست عزیز اینکه می گویید هیچ چیز وجود ندارد ،خلاف حرف حضرت عالی است که از ان دارید خبر می دهید،نتیجتا هیچ چیز نیز به نحوی موجوداست...

اما در مورد ذات حضرت حق باید این نکته را در نظر گرفت که اساسا اثر به وجود بر می گردد ،نتیجتا هیچ اثری از دایره وجود خارج نیست ؛اما خود وجود اثرش از چیست ،این دیگر یک حرف باطل است چون هر چه خارج از وجود باشد باطل است و هر چه هست داخل در وجود است ،نتیجتا علت وجود چیزی خارج از وجود نیست ،نتیجتا اینکه علت وجود از چیست یک سوال بی معنی است چون وجود بالذات موجود است نتیجتا علل بر دار نیست....در ثانی در مورد هر چیزی که ادله ذهنی نیاز باشد به ذهن بر می گردد نتیجتا برای دلالت نیاز به صورتهای ذهنی است و البته صورت ذهنی خود ماهیت است چون نیاز به جنس و فصل دارد ،در حالی که جنسی عامتر از وجود موجود نیست نتیجتا وجود جنس ندارد ،از طرفی وجود خود مساوی با تشخص مکجود است نتیجتا فصل نیز ندارد ،پس وجود از دایره تعریف خارج است ،واینکه چیست و چگونه است و غیره اینها همه مربوط به ماهیاتی است که صورت ذهنی دارند....وبا وجود موجود هستند...

یاحق

erfan_alavi;131739 نوشت:

یا ستار.

با سلام..

دوست عزیز اینکه می گویید هیچ چیز وجود ندارد ،خلاف حرف حضرت عالی است که از ان دارید خبر می دهید،نتیجتا هیچ چیز نیز به نحوی موجوداست...

اما در مورد ذات حضرت حق باید این نکته را در نظر گرفت که اساسا اثر به وجود بر می گردد ،نتیجتا هیچ اثری از دایره وجود خارج نیست ؛اما خود وجود اثرش از چیست ،این دیگر یک حرف باطل است چون هر چه خارج از وجود باشد باطل است و هر چه هست داخل در وجود است ،نتیجتا علت وجود چیزی خارج از وجود نیست ،نتیجتا اینکه علت وجود از چیست یک سوال بی معنی است چون وجود بالذات موجود است نتیجتا علل بر دار نیست....در ثانی در مورد هر چیزی که ادله ذهنی نیاز باشد به ذهن بر می گردد نتیجتا برای دلالت نیاز به صورتهای ذهنی است و البته صورت ذهنی خود ماهیت است چون نیاز به جنس و فصل دارد ،در حالی که جنسی عامتر از وجود موجود نیست نتیجتا وجود جنس ندارد ،از طرفی وجود خود مساوی با تشخص مکجود است نتیجتا فصل نیز ندارد ،پس وجود از دایره تعریف خارج است ،واینکه چیست و چگونه است و غیره اینها همه مربوط به ماهیاتی است که صورت ذهنی دارند....وبا وجود موجود هستند...

یاحق


با سلام؛
نکته اول اینکه قبل از اینکه ما بخواهیم ثابت کنیم که خالق وجود دارد باید در مقدمه وجود داشتن را تعریف کنیم و بگوییم منظورمان از وجود داشتن و هستی چیست و بعد برویم سراغ اقامه برهان. در این تعریف باید مشخص شود که مثلا یک عدد و یا یک شکل هندسی وجود دارند یا نه. در صورتی که این تعریف ارائه نشود با ابهام و سر در گمی مواجه خواهیم شد. که نمونه واضح آن تعبیر شما از وجود داشتن هیچ چیز است. اگر هیچ چیز وجود دارد یا باید ممکن باشد یا واجب. اگر واجب باشد که همان خداست است. اما اگر ممکن باشد در این صورت می تواند نباشد. آیا این معنی دارد؟
نکته دوم اینکه بیشتر مکاتب قبول دارند که هستی و موجودات مبداء و زمینه ای داشته اند. اما بحث اصلی اینست که که مبدا چیست؟ ماتریالیست ها می گویند ماده مبدا اصلی است و مذاهب هم هریک معتقد به خدا یا خدایانی هستند. چیزی که مرز این ها را مشخص می کند خصوصیات این هاست. در برهان امکان وجوب خصوصیت مبدا مشخص نیست و معلوم نیست که ماده است یا چیز دیگر.
نکته سوم اینکه قبل از اینکه بخواهیم موجودات را به ممکن و واجب تقسیم کنیم باید ابتدا ثابت شود که غیر از این دو حالت ، حالت سومی ممکن نیست.

naghad;131795 نوشت:
با سلام؛
نکته اول اینکه قبل از اینکه ما بخواهیم ثابت کنیم که خالق وجود دارد باید در مقدمه وجود داشتن را تعریف کنیم و بگوییم منظورمان از وجود داشتن و هستی چیست و بعد برویم سراغ اقامه برهان. در این تعریف باید مشخص شود که مثلا یک عدد و یا یک شکل هندسی وجود دارند یا نه. در صورتی که این تعریف ارائه نشود با ابهام و سر در گمی مواجه خواهیم شد. که نمونه واضح آن تعبیر شما از وجود داشتن هیچ چیز است. اگر هیچ چیز وجود دارد یا باید ممکن باشد یا واجب. اگر واجب باشد که همان خداست است. اما اگر ممکن باشد در این صورت می تواند نباشد. آیا این معنی دارد؟
نکته دوم اینکه بیشتر مکاتب قبول دارند که هستی و موجودات مبداء و زمینه ای داشته اند. اما بحث اصلی اینست که که مبدا چیست؟ ماتریالیست ها می گویند ماده مبدا اصلی است و مذاهب هم هریک معتقد به خدا یا خدایانی هستند. چیزی که مرز این ها را مشخص می کند خصوصیات این هاست. در برهان امکان وجوب خصوصیت مبدا مشخص نیست و معلوم نیست که ماده است یا چیز دیگر.
نکته سوم اینکه قبل از اینکه بخواهیم موجودات را به ممکن و واجب تقسیم کنیم باید ابتدا ثابت شود که غیر از این دو حالت ، حالت سومی ممکن نیست.

یا ستار..

با سلام ..

وجود یک امر بدیهی است و نیاز به استدلال ندارد؛چون شما در بطن واقع هستید ،نتیجتا قابل تعریف هم نیست ،چون انچه قابل تعریف باشد ،دارای جزء است و وجود به دلیل بداهت تجزیه پذیر نیست ،چه در ذهن چه در عالم بیرون...پس اینکه بنده برای شما هستی را تعریف کنم همه از نوع احکام هستی است نه خود هستی ،...

کسانی که منکر وجود عینی هستند در عمل از ان گریزی ندارند،مانند فرار از بدیها و دنبال نیاز های جسمی و اجتماعی رفتن همه از همین امر حکایت می کند،حتی ماتریالیسم دیالکتیک هم در عمل و واقع از گرسنگی و یک سگ وحشی فرار می کند ،هر چند از تصور ذهنی ان فرار نمی کند...

هیچ چیز در عالم عین و خارج وجودی ندارد و لی همین هیچ چیز در ذهن به حمل اولی موجود است یعنی به اعتبار اینکه داری از ان خبر می دهی ،موجود است ،اصلا اگر انسان عدمیات را تفهم نمی کرد اصلا نمی توانست امور روز مره خود را هم بچرخاند،کسی که می گوید پولی ندارم چگونه عدم پول را خبر می دهد ،اینها در ورای ذهن وجودی دارد و گرنه تفهم هم دچار معضل می گشت....

فرق بین ممکن وواجب در نیاز است و توقف ،به عبارتی انچه متوقف بر شئ ای باشد نیازمند به ان بوده نتیجتا ممکن است ..

مبدا هر چه باشد باید ذاتی باشد دارای علم و قدرت وحیات ،حال اگر ماده نخستین حیات جزء ذاتش بوده چگونه به ان مرگ عارض گشته و اگر ان ذات نخستین ذاتی فاقد حیات بوده چگونه حیات پیدا نمود؛اگر ان ذات هم دارای حیات بوده و هم فاقد حیات خود دلیل به نیاز ان ذات است ،چون ذاتی که عدم و وجود را با هم داشته باشد ذاتی نیازمند است مانند ذات همه ماهیات...

در فلسفه الهی مبدا ،ان ذاتی است که همه کمالات را با یک مصداق داشته باشد و این ترکیب را بر می داردهم ذهنا یعنی جنس و فصل ،و هم خارجا مانند ترکیب های طبیعی ،در حالی که انچه در عالم بیرون درک می شود از این دو خارج نیست و هر چه داخل در این تجزیات باشد خود عین نیاز است ....

نتیجتا مبدا برای ماترسالیسم و سوفسطایی مبهم است ....

خامسا ممکن یعنی نیاز و توقف ذات ،....و بی نیاز می شود طرف مقابل ان یعنی واجب،حال اگر ذاتی هم بی نیاز باشد وهم نیازمند مرکب می گردد و موجودی که مرکب شد ،در انچه ندارد حالت انتظار پیدا می کند نتیجتا نسبت به ان بالقوه است و برای فعلیت نیازمند می گردد،....

یاحق

سلام دوستان
برای بی نیازی و نیازمندی واجب الوجود یه سوال مهم بی جواب مانده(البته جواب کاملا منطقی) و فکر کنم خواهد ماند. سوال این است

چرا خدا جهان را افریده؟ :Gol:

بهتره خودم جواب خودم را بدم چون واجب الوجود نیازمند است چون اگر بی نیاز بود نیازی به خلقت جهان نبود
شاید نیازهای دارد مگر چه اشکال دارد که احتیاجاتی داشته باشد؟
:Gig:

اریو;132033 نوشت:
سلام دوستان
برای بی نیازی و نیازمندی واجب الوجود یه سوال مهم بی جواب مانده(البته جواب کاملا منطقی) و فکر کنم خواهد ماند. سوال این است

چرا خدا جهان را افریده؟ :gol:

یا ستار.

با سلام..

اشتباه شما دوست عزیز این است که صفات حضرت حق را می خواهید با صفات ماهیات او مقایسه نمایید و این یک امر محال است؛یک افریده مانند انسان چون خودش هدف نیست برای هدف می کوشد ودر ره رسیدن به ان شروع به افزودنی هایی برای خود می کند تا خود را در راه ان مسیر کاملتر کند ،ولی چیزی که خود هدف است دیگر برای که و چه کوشش کند ،سیر به کمال و هدف مقدمه اش حرکت است ،به عبارتی حرکت خود کمال ابتدایی است برای رسیدن به کمال ،که خود از اصلیترین صفت نیاز است ...و این حرکت به سوی هر هدفی عین نیاز است...

به عنوان مثال:

کسی بگوید چرا من فرزند حضرت امیر نشدم!!!

این یک سوال بی معنی است،چون بحث مراتب خلقت مانند چیده مان اعداد است ،هر عددی مرتبه ای دارد که با جابجایی ان عدد دیگر او نیست بلکه چیز دیگری است،مثلا عدد دو را نمی توان بین چهار و شش گذاشت وباز گفت دو ،بلکه این عدد دو همان پنج است چون عدد دو مرتبه ای دارد که وجودش مساوی با مرتبه اش می باشد،نتیجتا خیلی از این چرا ها اصل صورتش به خاطر تفهم غلط مخاطب است...

بحث فلسفه خلقت یک چیز است وبحث نیازمندی و بی نیازی خالق نیز یک مسئله است،نتیجتا هر ایجادی ربطی به نیاز ندارد ،همانطور که یک شخص نیز هزار صورت خیالی ایجاد می کند بدون نیاز به انها....

یاحق

متشکرم
دربلره بی نیازی خدا قانع شدم اما درباره چرای خلقت جهان قانع نشدم
البته برای من مهم نیست که چرا خدا حهان را افریده بلکه مهم ان است
که بعد از سه سال عاقبت به وجود خدا اعتقاد پیدا کردم
که بهترین دلیل برای اثبات خدا را پیش بینی وتصویرهای میدانم که برای من اتفاق افتاد
یه ماه پیش مثل یه فیلم حال یا در خاب بود یا در بیداری اتفاقاتی را دیدم که بعدا کاملا اتفاق افتاد
توی این تصور دیدم برای گواهی اشتغال به تحصیل به منظور گواهینامه رانندگی به دانشگاه رفته بودم تابستون بود کاری در دانشگاه نداشتم وقتی میخاستم وارد ساختمان بشم سرایدار گفت هیچ کارمندی داخل نیست پس به خودت زحمت نده و بالا نرو یه کمی صبر کردم تا مسول اتاق ریاست دانشگاه اقای امینی اومد اما برای گواهی از من عکس خاست برقی رفتم عکس گرفتم تا برگشتم اقای امینی رفته بود اگر چه بهش گفتم که زود بر میگردم از این ماجرای بی ارزش سه هفته گذشت البته این ماحرا تا سه هفته پیش فقط یک تصور بود نه واقعیت منظوررم اینه که این اتفاقات اصلا اتفاق نی افتاده بودند وکلا یه خواب یا توهم بود تا اینکه سه هفته بعد به منظور کسب گواهی اشتغال به تحصیل به دانشگاه رفتم ناگفته نماند اصلا از ان تصور قبلی هیچی نمدانستم و اصلا هیچی یادم نبود به در ساختمان نزدیک شدم ناگهان سرایدار گفت که کسی داخل نیست به خودت زحمت نده وبالا نرو در همین موقع ان تصور قبلی به یادم افتاد اگر چه به ان توجه نکردم و منتظرماندم که اقای مسول اتاق ریاست دانشگاه سر رسید باز هم به ان بی توجه بودم تا به عکس گرفتن رسید که وقتی از عکاسی به دانشگاه برگشتم اقای امینی من رو قال گاشته بود حال این سوال را بارها و بارها از خودم پرسیدم چگونه این اتفاقات توجیه علمی دارد چگونه میشود که اینده را قبل از انکه اتفاق بیافتد دید باور کنید تا قبل از این اتفاق من یک انسان بی دین بودم و اصلا به هیچی اعتقاد نداشتم
اما بعد از دو روز فکر کردن تقریبا افکارم عوض شد که نمونه اش همین عضویت من در این سایت است
به نظر من اگر هیچ برهانی برای اثبات خدا وجود نداشته باشد همین دیدن اینده علتی برای اثبات خدا است مطمئنا دیدن ایندا اگر بسیار محدود هم باشد برای تک تک انسانها اتفاق افتاده و می افتد من اینده را قبل از انکه اتفاق بیافتد چندین بار دیده بودم اما ان را نادیده میگرفتم خواهش میکنم اینده را با بعضی اتفاقات دیگر مانند اجرای عدالت الهی در این دنیا ویا نشانه های دیگر مقایسه نکنید چون این اظهارات نقدهای جدی بر انها وارد است اما دیدن اینده هیچ توجیه علمی ندارد منظورم پیشگوی نیست چون جزئیات بعضی از اتفاقات بسیار دقیق است و حتی نحوه برخورد یا کلمات استفاده شده به خوبی قبلا احساس شده لطفا دیدن اینده قبل از اتفاق افتادن را بسیار جدی تر از دیگر علتها بدانید باید بگویم تنها دلیلی که من را قانع به اثبات خدا کرده است همین دیدن اینده است فکر نکنم راسل یا استیون هاوکینگ یا دیگر اندیشمندان غرب بتوانند درباره ی این مسئله توجیه علمی داشته باشند باید بگویم که این دلیل بزرگ از طرف بسیاری از مردم نادیده گرفته شده حتی در بحث زمان نیز که شرکت کردم اصلا نتوانستند چند دلیل ساده منطقی بیاورند اخرش خودم مجبور شدم توضیحاتی را بدم به هر حال من مدعی این هستم که دیدن اینده بزرگترین دلیل اثبات خداوند است .:ok:

.با سلام..

برخی اشخاص خداوند را می برند به ابتدای خلقت واین غلط است ،یعنی خداوند چیزی است که ابتدا جهان را خلق کرد ،به عبارتی خدایی خدا از ابتدای خلقت جهان اغاز گشت ،همین امر باعث می شود که فکر کنند خدا به خاطر نیاز جهان را افریده ،یعنی ابتدا بیکار بوده و یکدفعه شروع به کار کرده ،این امر به نیاز می انجامد،ولی از انجایی که فیض حضرت حق نوعی کمال است ،و ذات واجب همه کمالات را به صرافت و با یک مصداق داراست ،نتیجتا این کمال نیز در حضرت حق اطلاق از هر حدی دارد نتیجتا خداوند چون دارای کمال فیض است ،افاضه می کند ،نه اینکه چون جهان را افرید فیاض شد ،.....

اثبات حضرت حق چیزی نیست که بتوان با استدلالهای برهانی ان را برای هر کسی قبولاند؛بلکه این حس در خلقت بشر نهفته است یعنی حس خدا جویی فطری است و هر کس انرا برای امیال خود قبول نکند در جایی که هیچ کسی را فریاد رس نبیند او را خواهد خواند ،چون سرشت ادمی با ان تنیده شده...

اتفاقا داستانهای زیادی از این افراد مادی گرا گفته شده است که برخی به تواتر با اسم شخص نیز رسیده،خواستید انها را ذکر می کنم...

به عنوان مثال شخص معروفی خاطره ای تعریف می کند از یکی از همین دانشمندان مادی که در سفر با کشتی با دلایل خودش شروع به رد خدا می کرد ،همین شخص ناقل می گفت حادثه ای برای کشتی پیش امد و کشتی در استانه غرق شدن قرار گرفت ،هر کس به نحوی خدا را می خواند،همین شخص می گفت من خودم دانشمند مادی را دیدم که با اضطراب و دهشت داشت طلب یاری از حضرت حق می کرد...

فطرت انسان در مسیر تربیت غلط به چنین اموری می رسد ،به عبارتی انسان با دو نیروی فطری یعنی غضب و شهوت در جنگ است ،والبته همه کارهای انسان نیز مقدمات خود را از این دو می گیرند،همین جنگ و ستیزها و غلبه شهوت و غضب در خیلی از موارد باعث کج شدن این مسیر می شود و پیامبران نیز امدند تا همین مسیر غلط را به مسیر درست ان برگردانند....

اما در مورد دیدن اینده،البته این امر برای خیلی از بزرگان عصر حاضر مکشوف است،واین به دلیل نزول حقایق بالا به صورت تمثل برای شخص است،مثلا شخص در خواب ...و یا نیمه بیداری مانند مکاشفه ،برخی حقایق را می بیند ،این حقایق در قوس نزول اتفاق می افتد به عبارتی حقایق بالا برای شخص به شکل تمثل نزول می کنند و شخص انها راادراک می کند ،از انجایی که در عالم غیر مادی و معنا بحث زمان منتفی است ،حقایق تمثل یافته برای او اینده وگذشته نمی شناسد...

یاحق

erfan_alavi;131962 نوشت:

یا ستار..

با سلام ..

وجود یک امر بدیهی است و نیاز به استدلال ندارد؛چون شما در بطن واقع هستید ،نتیجتا قابل تعریف هم نیست ،چون انچه قابل تعریف باشد ،دارای جزء است و وجود به دلیل بداهت تجزیه پذیر نیست ،چه در ذهن چه در عالم بیرون...پس اینکه بنده برای شما هستی را تعریف کنم همه از نوع احکام هستی است نه خود هستی ،...

کسانی که منکر وجود عینی هستند در عمل از ان گریزی ندارند،مانند فرار از بدیها و دنبال نیاز های جسمی و اجتماعی رفتن همه از همین امر حکایت می کند،حتی ماتریالیسم دیالکتیک هم در عمل و واقع از گرسنگی و یک سگ وحشی فرار می کند ،هر چند از تصور ذهنی ان فرار نمی کند...

هیچ چیز در عالم عین و خارج وجودی ندارد و لی همین هیچ چیز در ذهن به حمل اولی موجود است یعنی به اعتبار اینکه داری از ان خبر می دهی ،موجود است ،اصلا اگر انسان عدمیات را تفهم نمی کرد اصلا نمی توانست امور روز مره خود را هم بچرخاند،کسی که می گوید پولی ندارم چگونه عدم پول را خبر می دهد ،اینها در ورای ذهن وجودی دارد و گرنه تفهم هم دچار معضل می گشت....

فرق بین ممکن وواجب در نیاز است و توقف ،به عبارتی انچه متوقف بر شئ ای باشد نیازمند به ان بوده نتیجتا ممکن است ..

مبدا هر چه باشد باید ذاتی باشد دارای علم و قدرت وحیات ،حال اگر ماده نخستین حیات جزء ذاتش بوده چگونه به ان مرگ عارض گشته و اگر ان ذات نخستین ذاتی فاقد حیات بوده چگونه حیات پیدا نمود؛اگر ان ذات هم دارای حیات بوده و هم فاقد حیات خود دلیل به نیاز ان ذات است ،چون ذاتی که عدم و وجود را با هم داشته باشد ذاتی نیازمند است مانند ذات همه ماهیات...

در فلسفه الهی مبدا ،ان ذاتی است که همه کمالات را با یک مصداق داشته باشد و این ترکیب را بر می داردهم ذهنا یعنی جنس و فصل ،و هم خارجا مانند ترکیب های طبیعی ،در حالی که انچه در عالم بیرون درک می شود از این دو خارج نیست و هر چه داخل در این تجزیات باشد خود عین نیاز است ....

نتیجتا مبدا برای ماترسالیسم و سوفسطایی مبهم است ....

خامسا ممکن یعنی نیاز و توقف ذات ،....و بی نیاز می شود طرف مقابل ان یعنی واجب،حال اگر ذاتی هم بی نیاز باشد وهم نیازمند مرکب می گردد و موجودی که مرکب شد ،در انچه ندارد حالت انتظار پیدا می کند نتیجتا نسبت به ان بالقوه است و برای فعلیت نیازمند می گردد،....

یاحق


با سلام؛
باید بین چیزی که تنها یک تصور است و آنچه که وجود واقعی دارد یک تفاوتی وجود داشته باشد. بین وجود یک درخت، یک عدد و یک هیولای نامرئی تفاوت هایی وجود دارد. تا زمانی که مرز بین این مفاهیم معلوم نباشد صحبت کردن درباره وجود خدا بی معنی است. این مثل اینست که ما بگوییم زمین گرد است و ندانیم که گرد بودن چیست. معیاری که ما برای وجود حقیقی اشیاء داریم باید مشخص باشد تا بتوانیم ثابت کنیم چیزی وجود دارد یا نه. و اگر این کار میسر نباشد جزء نقص برهان محسوب می شود و ما می توانیم به این برهان ایراد بگیریم که بر پایه وجود است و چون وجود را نمی توان تعریف کرد این برهان از پایه ایراد دارد.
اینکه ماده حیات نداشته نیز مبهم است. منظور از حیات چیست؟ اگر منظور حیات بیولوژیک است که این چیزی نیست که ماده از قبل نداشته باشد و بعدا به آن داده شده باشد. این حیات نوعی تغییر شکل است که در اثر حرکت دائمی ماده به وجود آمده است و میدانیم که حرکت ذات ماده است. اگر منظور از حیات حرکت است که این ذات ماده است و به آن اضافه نشده است.
برای وجود هم می توان حالتی را در نظر گرفت که چیزی خود به خود به وجود آمده باشد که بنده به آن خود به خود موجود می گویم . خود به خود موجود در کنار واجب الوجود و ممکن الموجود سه حالت وجود را ایجاد می کنند. این حالت نه نیازمند است و نه واجب.
اما در مورد هیچ چیز لطفا مشخص کنید که واجب است یا ممکن و چرا؟

naghad;132340 نوشت:
با سلام؛
باید بین چیزی که تنها یک تصور است و آنچه که وجود واقعی دارد یک تفاوتی وجود داشته باشد. بین وجود یک درخت، یک عدد و یک هیولای نامرئی تفاوت هایی وجود دارد. تا زمانی که مرز بین این مفاهیم معلوم نباشد صحبت کردن درباره وجود خدا بی معنی است. این مثل اینست که ما بگوییم زمین گرد است و ندانیم که گرد بودن چیست. معیاری که ما برای وجود حقیقی اشیاء داریم باید مشخص باشد تا بتوانیم ثابت کنیم چیزی وجود دارد یا نه. و اگر این کار میسر نباشد جزء نقص برهان محسوب می شود و ما می توانیم به این برهان ایراد بگیریم که بر پایه وجود است و چون وجود را نمی توان تعریف کرد این برهان از پایه ایراد دارد.
اینکه ماده حیات نداشته نیز مبهم است. منظور از حیات چیست؟ اگر منظور حیات بیولوژیک است که این چیزی نیست که ماده از قبل نداشته باشد و بعدا به آن داده شده باشد. این حیات نوعی تغییر شکل است که در اثر حرکت دائمی ماده به وجود آمده است و میدانیم که حرکت ذات ماده است. اگر منظور از حیات حرکت است که این ذات ماده است و به آن اضافه نشده است.
برای وجود هم می توان حالتی را در نظر گرفت که چیزی خود به خود به وجود آمده باشد که بنده به آن خود به خود موجود می گویم . خود به خود موجود در کنار واجب الوجود و ممکن الموجود سه حالت وجود را ایجاد می کنند. این حالت نه نیازمند است و نه واجب.
اما در مورد هیچ چیز لطفا مشخص کنید که واجب است یا ممکن و چرا؟

سلام ..

بحث وجود یک چیز و خود چیز دو بحث جداگانه است ،این چیزها را فقط ذهن می سازد ،ما که خط و سطح ودایره وغیره در خارج نداریم ،ذهن کارش قالب گیری از حدود وجودی می باشد،پس انچه هست وجود هایی در مراتب مختلف است که ذهن از هر مرتبه یک جور انتزاع می کند!

مثلا مرتبه وجودی یک درخت با یک ماشین فرق می کند،به عبارتی وجود یک ماشین مرتبه ای دارد که غیر از ان ماشین نمی تواند باشد ،نه اینکه وجود همینطور صادر گردد و بعد از برخورد به اجسام یکی ماشین شود ویکی درخت وغیره ،نه خیر به عبارتی وجود یک ماشین همان مرتبه ای است که این ماشین هست و نمی تواند مرتبه ای غیر از ان داشته باشد وگرنه دیگر ماشین نبود ،پس مرتبه وجودی یک درخت با یک ماشین یکی نیست و همین اختلاف در مراتب باعث این می شود که ذهن از هر مرتبه یک انتزاع نماید که به ان چیزها و تصورات می گوییم....بحث بحث احکام خاص هر مرتبه می باشد که باعث تغایر ان با مراتب دیگر می گردد،مثلا مرتبه درک حسی از یک وجود خارجی با درک خیالی از ان یکی نیست،درک حسی اتش برای قوه لامسه احکامی برش مترتب است که برای درک خیالی ان چنین احکامی مترتب نیست و برعکس ان نیز درست است،احکام وجودی برای مراتب خاص همان مراتب است ،وگرنه انتزاعات ذهنی ای دیگر نبود ،....

خلاصه اینکه انسان بدوتا و بدون اتصال با واقع به هیچ عنوان نمی تواند تصوری داشته باشد تا بخواهد فکر هم کند ؛همه تصورات انسان به تبع اتصال با واقع انهاست ،پس تصورات معلوماتی بالذات هستند و به تبع انها ما جهان بیرون را درک می کنیم ،به عبارتی درک من از این تصور به درک ان معلوم خارجی می انجامد برای همین موجودات خارجی را معلومات باالعرض برای ذهن می نامند.....

اما در موردحیات :

حیات در اصل اثار مترتبه ای است که هر موجود دارد و ما نیز همچین انتظاری را از او داریم ،نتیجتا به حسب اینکه همه موجودات اثراتی دارند نتیجتا حیات نیز دارند ،مانند یک گیاه که اثراتی دارد که یک سنگ و یا یک حیوان ندارد .....انچه اثری ندارد همان عدم مطلق است؛نه عدم نسبی ،مانند عدم یک موجود در زمان حال که در گذشته بوده....

اما حیات به معنی خاص ان یعنی مبدایی که دارای قدرت واراده است ،یعنی ملازم به اینها باشد ،والبته قدرت نیز ان است که شئ اگاهانه مبدا فعل باشد ،نتیجتا خود حیات به نسبی و مطلق است...

گستردگی یک اثر ملاک حیات می باشد،مثلا گستردگی اثر یک سنگ همان اثری است که ما می بینیم و دارد و اثر یک گیاه فراتر ازسنگ است چون قدرت مانور هم دارد . اثر یک حیوان از یک گیاه بیشتر است چون قدرت انتخاب دارد ،و اثر یک انسان از هم اینها بیشتر است چون عقل دارد ،همینطور که اثرات گسترده ترمی گردد یعنی حیات شدت پیدا می کند ،وتا جایی که همه عالم را می گیرد ....پس حیات با حیات نیز فرق می کند...

در پایان اینکه اتفاق با همه احکام ان رد است ،به عبارتی مبدا علت یا شناخته شده است برای بشر و یا شناخته شده نیست ؛نتیجتا از انجایی که هر معلولی ؛معلولیت ذاتی ان است نتیجتا ذاتا نیازمند است ،و این نیاز متوقف بر وجودی است که نیاز انرا برطرف نماید.....پس موجود از دو حال خارج نیست یا نیازمند است ویا بی نیاز مطلق ،و بیرون از ان چیزی جز بطلان وعدم نیست.....

اما در مورد هیچ چیز:

هیچ چیز،به اعتبار ذهن موجود است به عبارتی ،هیچ چیز به حمل اولی موجود است ،حمل اولی یعنی حمل ذات بر ذات یا مفهوم به مفهوم ...به عبارتی مفهوم هیچ چیز است که در ذهن موجود است ،نه اینکه هیچ چیز اتحاد وجودی با چیزی داشته باشد ،به عبارتی خود هیچ چیز بنا بر مفهومش در ذهن هست نه بااحتساب حمل و اتحاد وجودیش باچیزی در حالی که هیچ چیز همان عدم چیز است و عدم نمی تواند اتحاد با یک امر وجودی پیدا نماید....

به هر حال تا ذهنی نباشد باید سفره اعتباریات را هم جمع نمود ،نتیجتا محل اعتباریات در ذهن است و بدون ذهن اعتبار اصلا معنی ندارد ....

[/size]

erfan_alavi;132437 نوشت:
سلام ..

بحث وجود یک چیز و خود چیز دو بحث جداگانه است ،این چیزها را فقط ذهن می سازد ،ما که خط و سطح ودایره وغیره در خارج نداریم ،ذهن کارش قالب گیری از حدود وجودی می باشد،پس انچه هست وجود هایی در مراتب مختلف است که ذهن از هر مرتبه یک جور انتزاع می کند!

مثلا مرتبه وجودی یک درخت با یک ماشین فرق می کند،به عبارتی وجود یک ماشین مرتبه ای دارد که غیر از ان ماشین نمی تواند باشد ،نه اینکه وجود همینطور صادر گردد و بعد از برخورد به اجسام یکی ماشین شود ویکی درخت وغیره ،نه خیر به عبارتی وجود یک ماشین همان مرتبه ای است که این ماشین هست و نمی تواند مرتبه ای غیر از ان داشته باشد وگرنه دیگر ماشین نبود ،پس مرتبه وجودی یک درخت با یک ماشین یکی نیست و همین اختلاف در مراتب باعث این می شود که ذهن از هر مرتبه یک انتزاع نماید که به ان چیزها و تصورات می گوییم....بحث بحث احکام خاص هر مرتبه می باشد که باعث تغایر ان با مراتب دیگر می گردد،مثلا مرتبه درک حسی از یک وجود خارجی با درک خیالی از ان یکی نیست،درک حسی اتش برای قوه لامسه احکامی برش مترتب است که برای درک خیالی ان چنین احکامی مترتب نیست و برعکس ان نیز درست است،احکام وجودی برای مراتب خاص همان مراتب است ،وگرنه انتزاعات ذهنی ای دیگر نبود ،....

خلاصه اینکه انسان بدوتا و بدون اتصال با واقع به هیچ عنوان نمی تواند تصوری داشته باشد تا بخواهد فکر هم کند ؛همه تصورات انسان به تبع اتصال با واقع انهاست ،پس تصورات معلوماتی بالذات هستند و به تبع انها ما جهان بیرون را درک می کنیم ،به عبارتی درک من از این تصور به درک ان معلوم خارجی می انجامد برای همین موجودات خارجی را معلومات باالعرض برای ذهن می نامند.....

اما در موردحیات :

حیات در اصل اثار مترتبه ای است که هر موجود دارد و ما نیز همچین انتظاری را از او داریم ،نتیجتا به حسب اینکه همه موجودات اثراتی دارند نتیجتا حیات نیز دارند ،مانند یک گیاه که اثراتی دارد که یک سنگ و یا یک حیوان ندارد .....انچه اثری ندارد همان عدم مطلق است؛نه عدم نسبی ،مانند عدم یک موجود در زمان حال که در گذشته بوده....

اما حیات به معنی خاص ان یعنی مبدایی که دارای قدرت واراده است ،یعنی ملازم به اینها باشد ،والبته قدرت نیز ان است که شئ اگاهانه مبدا فعل باشد ،نتیجتا خود حیات به نسبی و مطلق است...

گستردگی یک اثر ملاک حیات می باشد،مثلا گستردگی اثر یک سنگ همان اثری است که ما می بینیم و دارد و اثر یک گیاه فراتر ازسنگ است چون قدرت مانور هم دارد . اثر یک حیوان از یک گیاه بیشتر است چون قدرت انتخاب دارد ،و اثر یک انسان از هم اینها بیشتر است چون عقل دارد ،همینطور که اثرات گسترده ترمی گردد یعنی حیات شدت پیدا می کند ،وتا جایی که همه عالم را می گیرد ....پس حیات با حیات نیز فرق می کند...

در پایان اینکه اتفاق با همه احکام ان رد است ،به عبارتی مبدا علت یا شناخته شده است برای بشر و یا شناخته شده نیست ؛نتیجتا از انجایی که هر معلولی ؛معلولیت ذاتی ان است نتیجتا ذاتا نیازمند است ،و این نیاز متوقف بر وجودی است که نیاز انرا برطرف نماید.....پس موجود از دو حال خارج نیست یا نیازمند است ویا بی نیاز مطلق ،و بیرون از ان چیزی جز بطلان وعدم نیست.....

اما در مورد هیچ چیز:

هیچ چیز،به اعتبار ذهن موجود است به عبارتی ،هیچ چیز به حمل اولی موجود است ،حمل اولی یعنی حمل ذات بر ذات یا مفهوم به مفهوم ...به عبارتی مفهوم هیچ چیز است که در ذهن موجود است ،نه اینکه هیچ چیز اتحاد وجودی با چیزی داشته باشد ،به عبارتی خود هیچ چیز بنا بر مفهومش در ذهن هست نه بااحتساب حمل و اتحاد وجودیش باچیزی در حالی که هیچ چیز همان عدم چیز است و عدم نمی تواند اتحاد با یک امر وجودی پیدا نماید....

به هر حال تا ذهنی نباشد باید سفره اعتباریات را هم جمع نمود ،نتیجتا محل اعتباریات در ذهن است و بدون ذهن اعتبار اصلا معنی ندارد ....

[/size]


با سلام؛
اولا امکان و وجوب؛ نیاز و عدم نیاز و علت و معلول بودن مفاهیم مجزا هستند. منظور از ممکن الموجود، چیزی است که عدم آن امکان پذیر باشد. آیا می توان تصور کرد یک عدد موجود نباشد؟ مثلا عدد 2 از سلسله اعداد حذف شود؟ پس اگرقائل به وجود عدد 2 هستیم باید آن را واجب الوجود بنامیم. همین طور در مورد هیچ چیز. اما وجود این مفاهیم آیا نیازمند ذهن است؟ یعنی اگر ذهن نباشد آنها نیز نیستند؟ جواب این سوالات منفی است چون قبل از به وجود آمدن ما نیز این ها بوده اند. این مفاهیم مستقل از ذهن هستند.
ثانیا اثر ناشی از حرکت ماده است و حرکت ذات ماده. با این حساب حیات جزء ذات ماده است و این همان حرکت است که باعث تغییر صورت ماده به مراتب دیگر می شود. ماده بی حیات اثری ندارد و بدون داشتن اثر و حرکت ماده نیست. بنابراین حرکت و حیات چیزی نیست که به ماده اضافه شده باشد بلکه ذات آنست.

naghad;132657 نوشت:
با سلام؛
اولا امکان و وجوب؛ نیاز و عدم نیاز و علت و معلول بودن مفاهیم مجزا هستند. منظور از ممکن الموجود، چیزی است که عدم آن امکان پذیر باشد. آیا می توان تصور کرد یک عدد موجود نباشد؟ مثلا عدد 2 از سلسله اعداد حذف شود؟ پس اگرقائل به وجود عدد 2 هستیم باید آن را واجب الوجود بنامیم. همین طور در مورد هیچ چیز. اما وجود این مفاهیم آیا نیازمند ذهن است؟ یعنی اگر ذهن نباشد آنها نیز نیستند؟ جواب این سوالات منفی است چون قبل از به وجود آمدن ما نیز این ها بوده اند. این مفاهیم مستقل از ذهن هستند.
ثانیا اثر ناشی از حرکت ماده است و حرکت ذات ماده. با این حساب حیات جزء ذات ماده است و این همان حرکت است که باعث تغییر صورت ماده به مراتب دیگر می شود. ماده بی حیات اثری ندارد و بدون داشتن اثر و حرکت ماده نیست. بنابراین حرکت و حیات چیزی نیست که به ماده اضافه شده باشد بلکه ذات آنست.

سلام بر شما..

ممکن با نظر به ذاتش قطع نظر از هر چیزی نسبت به ضرورت وجود وعدم علی السویه ؛یعنی ذات ممکنات که همان ماهیت است نسبت به عدم ووجود علی السویه است...

عدد یک امر ذهنی و انتزاع از معدود خارجی است ،در عالم عین انچه هست معدود است که از عدد قابل انفکاک نیست ،مانند صورت وماده و این ذهن است که از معدود مربوطه عدد را برداشت می کند ،وبعدا بدون معدود انرا به کار می برد....

نتیجتا عدد تجریدیافته معدود است ،که این عمل کار ذهن است ،به عبارتی همه اینها از نوع تصور و تصدیق است ،نتیجتا اموری ذهنی هستند.....پس هر چه انتزاع هست از نوع ماهیت می باشد مانند عدد و اسامی و وغیره ....وهمه اینها ظرفشان در ذهن است ولاغیر...پس وقتی دو عدد سیب در عالم عین است ،این اگر ذهن هم نباشد در بودن ان تاثیری ندارد ،ولی تجرید وجدا کردن حیثیات مختلف از ان مانند عدد و اسم سیب و غیره همه از لوازم ذهنی است...نتیجتا اعداد انتزاعات ذهنی هستند و ظرف تحقق انها فقط در ذهن است...

اما در مورد وجود ممکنات ،بله ممکناتی که موجودند وجودشان واجب است ،منتها وجوبی که تابع یک وجود دیگری است ....مثلا حرکت مداد منوط به حرکت دست من است ،ولی ایا این حرکت از موقعی که دست من موجود بوده ؛تحقق دارد یا خیر،این را نمی توان از این حکم به دست اورد...نتیجتا وجوب موجودات ممکن تابع یک وجودی دیگر است و لی اینکه تا ان وجود بوده اینها نیز بوده اند خارج از این حکم است...نتیجتا نمی توان نتیجه گرفت که چون امروز هست روز قبل نیز موجود بوده......نتیجتا اینکه موجودات ازلی باشند خارج از حکم است ....

اما در مورد حیات قبلا نیز عرض کردم که حیات یعنی اثر ،واز انجایی که اثر به وجود بر می گردد ،نتیجتا هیچ اثری از دایره وجود خارج نیست،نتیجتا کستردگی یک اثر بر می گردد به حدود وجودی ،که ذاتی هر مرتبه از وجود است،مثلا مرتبه وجودی عالم مادی ذاتی این مرتبه است نه اینکه هر مرتبه از وجود دوباره قائم به وجود باشد ،پس عالم مادی که یک مرتبه از عالم وجود است ،در احکام و ویژگیهای خود قائم به ذات است و این احکام ذاتی این مرتبه است ،نتیجتا اثر مادی خصایصی دارد که در اثر غیر مادی نیست ،....

مثلا اثر درمان جسم از طریق روح یک جور است واثر دارویی و مادی یک جور پس اثرات هر مرتبه خصایصی هستند ذاتی همان مرتبه که البته ویژگیهای خود را دارند...

پس حیات یک سنگ همان اثری است که دارد مانند اثر پذیرش برای تبدیل صور مختلف ،از طریق حرکت،ویا وزن و یا موقعیت وضعی که حتما باید نسبت مکان وجا انرا در نظر گرفت ،همین ماهیت سنگ برای قوه خیال اثراتی دارد غیر از اثرات مادی ،مرتبه مثالی سنگ نه دارای وزن است نه وضع و مکان می خواهد ،نه زمان می خواهد ،ماهیات چون انتزاع از مزاتب وجودی هستند نتیجتا خصایص ماهیات بر حسب خصایص مرتبه وجودی اش رقم می خورد.....

خلاصه اثرات یک ماهیت در مراتب مختلف وجودی رو به شدت و گستردگی میرود نتیجتا شدت حیات پیدا می کند....

با سلام،

erfan_alavi;132736 نوشت:

سلام بر شما..

ممکن با نظر به ذاتش قطع نظر از هر چیزی نسبت به ضرورت وجود وعدم علی السویه ؛یعنی ذات ممکنات که همان ماهیت است نسبت به عدم ووجود علی السویه است...

عدد یک امر ذهنی و انتزاع از معدود خارجی است ،در عالم عین انچه هست معدود است که از عدد قابل انفکاک نیست ،مانند صورت وماده و این ذهن است که از معدود مربوطه عدد را برداشت می کند ،وبعدا بدون معدود انرا به کار می برد....

نتیجتا عدد تجریدیافته معدود است ،که این عمل کار ذهن است ،به عبارتی همه اینها از نوع تصور و تصدیق است ،نتیجتا اموری ذهنی هستند.....پس هر چه انتزاع هست از نوع ماهیت می باشد مانند عدد و اسامی و وغیره ....وهمه اینها ظرفشان در ذهن است ولاغیر...پس وقتی دو عدد سیب در عالم عین است ،این اگر ذهن هم نباشد در بودن ان تاثیری ندارد ،ولی تجرید وجدا کردن حیثیات مختلف از ان مانند عدد و اسم سیب و غیره همه از لوازم ذهنی است...نتیجتا اعداد انتزاعات ذهنی هستند و ظرف تحقق انها فقط در ذهن است...

اما در مورد وجود ممکنات ،بله ممکناتی که موجودند وجودشان واجب است ،منتها وجوبی که تابع یک وجود دیگری است ....مثلا حرکت مداد منوط به حرکت دست من است ،ولی ایا این حرکت از موقعی که دست من موجود بوده ؛تحقق دارد یا خیر،این را نمی توان از این حکم به دست اورد...نتیجتا وجوب موجودات ممکن تابع یک وجودی دیگر است و لی اینکه تا ان وجود بوده اینها نیز بوده اند خارج از این حکم است...نتیجتا نمی توان نتیجه گرفت که چون امروز هست روز قبل نیز موجود بوده......نتیجتا اینکه موجودات ازلی باشند خارج از حکم است ....

اما در مورد حیات قبلا نیز عرض کردم که حیات یعنی اثر ،واز انجایی که اثر به وجود بر می گردد ،نتیجتا هیچ اثری از دایره وجود خارج نیست،نتیجتا کستردگی یک اثر بر می گردد به حدود وجودی ،که ذاتی هر مرتبه از وجود است،مثلا مرتبه وجودی عالم مادی ذاتی این مرتبه است نه اینکه هر مرتبه از وجود دوباره قائم به وجود باشد ،پس عالم مادی که یک مرتبه از عالم وجود است ،در احکام و ویژگیهای خود قائم به ذات است و این احکام ذاتی این مرتبه است ،نتیجتا اثر مادی خصایصی دارد که در اثر غیر مادی نیست ،....

مثلا اثر درمان جسم از طریق روح یک جور است واثر دارویی و مادی یک جور پس اثرات هر مرتبه خصایصی هستند ذاتی همان مرتبه که البته ویژگیهای خود را دارند...

پس حیات یک سنگ همان اثری است که دارد مانند اثر پذیرش برای تبدیل صور مختلف ،از طریق حرکت،ویا وزن و یا موقعیت وضعی که حتما باید نسبت مکان وجا انرا در نظر گرفت ،همین ماهیت سنگ برای قوه خیال اثراتی دارد غیر از اثرات مادی ،مرتبه مثالی سنگ نه دارای وزن است نه وضع و مکان می خواهد ،نه زمان می خواهد ،ماهیات چون انتزاع از مزاتب وجودی هستند نتیجتا خصایص ماهیات بر حسب خصایص مرتبه وجودی اش رقم می خورد.....

خلاصه اثرات یک ماهیت در مراتب مختلف وجودی رو به شدت و گستردگی میرود نتیجتا شدت حیات پیدا می کند....


بر اساس این گفته های شما این نتیجه را می گیرم که ممکنات موجوداتی هستند که وجودشان تابع وجود چیز دیگر باشد. بر این اساس می توان نتیجه گرفت که همه چیزهایی که وجود دارند از یک چیز به وجود آمده اند خوب این چیز چرا ماده و انرژی نباشد؟ بر اساس استدلال شما باز نتیجه گرفتم که ماده حیات نداشته و این حیاتی که دارد به آن اضافه گشته است. در پاسخ به این استدلال شما گفته شد که حرکت و حیات ذات ماده است که در پاسخ اخیرتان تصریح کردید که این احکام ذاتی این مرتبه از ماده هستند. بنابراین فکر می کنم این بحث مبهم شده است و درست نمی توان نتیجه گرفت که چرا ماده نمی تواند همان ذات الوجود باشد.
در انتها به یک نکته اشاره می کنم و آن در باب وجود چیزهای انتزاعی است که ذهن می سازد. گاهی اوقات بعضی چیزها انتزاعی هستند یعنی مرتبه وجودی که مثلا یک سنگ دارد را ندارند. مثل یک معادله و یا یک بازی با قواعد ساده با شرایط مشخص. درست است که این چیزها در واقع در قوه خیال وجود دارند اما اگر با دقت به موجودات داخل آن ها نظاره شود دیده می شود که این موجودات بر هم اثر دارند. پس می توان نتیجه گرفت که ماهیت موجودات و نوع اثر آن ها نسبی است و نه مطلق! ممکن است برای سنگی که قابل حس شدن توسط ماست ماهیتی غیر از ماهیت انتزاعی آن متصور باشد اما برای موجودی در عالمی غیر از عالم ماده چیزی جز انتزاع ذهنی نیست. گروهی از دانشمندان فیزیک و ریاضی دانان نیز به این امر نزدیک شده اند که عالم فیزیک و ماده ماهیت ریاضی وار دارد و هر چه که در قالب ریاضیات موجود باشد به صورت فیزیکی هم موجود است. به عبارت دیگر این ریاضیات است که ذهن فیزیکی را می سازد و نه برعکس.

naghad;132899 نوشت:
با سلام،

بر اساس این گفته های شما این نتیجه را می گیرم که ممکنات موجوداتی هستند که وجودشان تابع وجود چیز دیگر باشد. بر این اساس می توان نتیجه گرفت که همه چیزهایی که وجود دارند از یک چیز به وجود آمده اند خوب این چیز چرا ماده و انرژی نباشد؟

سلام .

وقتی ما صحبت از ذاتی یک امر می کنیم دلیل به بی نیازی ان نمی شود،اینکه احکام هر مرتبه ذاتی ان مرتبه می باشد ،در این که بحثی نیست؛مثلا ماهیت مادی حرکت ذاتی ان است یعنی حامل استعداد بودن ذاتی ان است ،در حالی که ماهیت مثالی ،غیر مادی بودن و یا حامل استعداد نبودن ذاتی ان است،پس ماهیت خیالی نیز نیاز به وجود ذهنی دارد ،به عبارتی صور خیالی به تبع وجود ذهن موجود است نتیجتا باز متوقف به وجود ذهن است،....

ماده در فیزیک یک معنا دارد و در فلسفه یک معنا ،در فیزیک همین اجرام ملاک متده قرار می دهند،ولی در فلسفه ماده یعنی حامل استعداد ،یعنی حامل شدن،اینها با هم خیلی تفاوت دارد ،ممکن است چیزی در فیزیک مادی نباشد ولی در فلسفه مادی باشد ،مثلا انرژی در فیزیک غیر مادی است ولی در فلسفه مادی است ،چون ماده اولی صورتش را تغییر داده و محل صورت دیگری گشته است به نام انرژی ،بنابراین با دستگاههای مادی نیز قابل اندازه گیری است ،پس انرژی مادی است چون حامل استعداد شدن است....

پس اگر منظورتان همین اجرام مادی است همه عین حرکت وتبدیلند،نتیجتا مخلوط به عدم ووجود هستند ،یعنی برای حرکت ،مرتبه قبل تا معدوم نگردد مرتبه بعدی ایجاد نمی گردد این ذاتی حرکت مادی است چیزی که خود مرکب از عدم ووجود باشد ،حالت انتظار درش می باشد نتیجتا برای فعلیت دادن به انچه ندارد (عدم) نیازمند است و این نیاز ذاتی ان است پس محرکی دارد خارج از متحرک ...

اما اگر منظورتان ماده فلسفه باشد که اصلا قوه محض است ،وانچه شما می بیند در خارج ماده ثانی است که همیشه همراه با صورتی است ،نتیجتا ماده چیزی جز پذیرش برایش متصور نیست و حال این پذیرش همان صورت است ،نتیجتا نیاز جسم دو طرفه است یعنی ماده که محل است بدون صورت مادی یا حال معنا ندارد و همچنین صورت مادی بدون ماده و محل بی معنی است این نیاز دو طرفه است نتیجتا ماده فلسفه که خود حامل استعداد است عین نیاز است ،نتیجتا برای در امدن از قوه نمی تواند خودش به خودش فعلیت دهد چون خودش فقط قابل است یعنی قابلیت پذیرش دارد نتیجتا انچه به ان فعلیت می دهد امری خارج از ان است.....

نتیجتا ماده چیزی جز قوه و استعداد نیست که برای فعلیت نیاز به صورت دارد و صورت جسمانی نیز برای فعلیت نیاز به محل یعنی ماده دارد ؛پس اجرام مادی همه از نوع اجسام مادی بوده و مرکب نتیجتا انچه مرکب باشد؛ تحقق اجزاء مقدم بر کل است و چون اجزاء عین نیاز هستند پس مرکب عین نیاز است نتیجتا نمی تواند علت ذاتی داشته باشد....یعنی متوقف است بر امری خارج از ذاتشان..

naghad;132899 نوشت:
با سلام،

بر اساس استدلال شما باز نتیجه گرفتم که ماده حیات نداشته و این حیاتی که دارد به آن اضافه گشته است. در پاسخ به این استدلال شما گفته شد که حرکت و حیات ذات ماده است که در پاسخ اخیرتان تصریح کردید که این احکام ذاتی این مرتبه از ماده هستند. بنابراین فکر می کنم این بحث مبهم شده است و درست نمی توان نتیجه گرفت که چرا ماده نمی تواند همان ذات الوجود باشد.

گفتم که ماده یک مرتبه وجودی است و وقتی سیران وجود به میان اید ،خود به خود اثر نیز میان می اید ووقتی اثر به میان امد حیات جزء ضروریات ذاتی ان می گردد،منتهی همانطور که گفته شد دامنه گستردگی اثر بستگی به مرتبه وجودی دارد هر چه محدودیات مادی برداشته گردد یعنی تجرید حاصل گردد دامنه اثر بساطت پیدا می کند،اثر انسان به روحش و عقلش می باشد و چون منشا اثر غیر مادی است نتیجتا دامنه اثر قابل قیاس با اثرات دیگر از قبیل سنگ و گیاه وغیره نمی باشد....پس حیات یک کمال است وچون همه کمالات از جنس وجودند شدت وضعف می پذیرند ،نتیجتا همه مراتب وجود بر حسب همین وجود حیات ذاتی انهاست ولی گفتم که این مراتب بر حسب حدود وجودی اثراتشان با هم مغایر است....

naghad;132899 نوشت:
با سلام،

در انتها به یک نکته اشاره می کنم و آن در باب وجود چیزهای انتزاعی است که ذهن می سازد. گاهی اوقات بعضی چیزها انتزاعی هستند یعنی مرتبه وجودی که مثلا یک سنگ دارد را ندارند. مثل یک معادله و یا یک بازی با قواعد ساده با شرایط مشخص. درست است که این چیزها در واقع در قوه خیال وجود دارند اما اگر با دقت به موجودات داخل آن ها نظاره شود دیده می شود که این موجودات بر هم اثر دارند. پس می توان نتیجه گرفت که ماهیت موجودات و نوع اثر آن ها نسبی است و نه مطلق! ممکن است برای سنگی که قابل حس شدن توسط ماست ماهیتی غیر از ماهیت انتزاعی آن متصور باشد اما برای موجودی در عالمی غیر از عالم ماده چیزی جز انتزاع ذهنی نیست. گروهی از دانشمندان فیزیک و ریاضی دانان نیز به این امر نزدیک شده اند که عالم فیزیک و ماده ماهیت ریاضی وار دارد و هر چه که در قالب ریاضیات موجود باشد به صورت فیزیکی هم موجود است. به عبارت دیگر این ریاضیات است که ذهن فیزیکی را می سازد و نه برعکس.

اصلا ماثر اثر پذیرش است ،ولی انچه مهم است محدوده و حدود این پذیرش می باشد ،مثلا اثر سنگ در ذهن همان صورت علمی سنگ و یا ماهیت سنگ می باشد که نفس انرا می سازد،ولی احکام این ماهیت بر حسب وجود ذهنی رقم می خورد یعنی اثرات ماهیات ذهنی به تبع وجود ذهنی است ،حال وجود ذهنی چه اثراتی بر ماهیات خود دارد ،بر می گردد به احکام خاص خود از قیبل نداشتن زمان ومکان و جرم مادی و وضع و موقعیت مادی و هزاران محدودیت مادی دیگر را بر می دارد ،این ذاتی این مرتبه از وجود است ،برای همین است که ذهن می تواند کلی سازی کند ،به عبارتی همه حدود مادی را بر می دارد نتیجتا ان ماهیت قابل صدق به افراد بیشماری می گردد،وقتی می گوییم هر مرتبه خصایص و احکام خاص خود را دارد که ذاتی همان مرتبه می باشد یعنی همین.....پی ذهن نیز اثر گذار هست منتها بر حسب خاصیت مرتبه خود ،یعنی اثرات ان از قبیل اثرات مترتبه مادی نیست ،بلکه اثرات خاص خود را دارد ....

اما اینکه هر چه هست یا مادی است ویا ذهنی این فقط در عالم مادی و مرتبه وجودی این عالم مصداق دارد و بس وگرنه اثرات وجودی از قبیل درد و لذت وگرسنگی هیچ یک صورت ذهنی نیستند بلکه اموری هستند وجودی و حضوری ،حتی نوزاد نیز خود اگاهی و علم حضوری به این گونه مسائل دارد ،وگرنه تا انسان با واقعست چیزی اتصال پیدا نکند که نمی تواند از ان تصور بر دارد ،در حالی که نوزاد اصلا نمی داند غذا چیست ،ولی وقتی برای چندین بار غذا را بخوریم از این اگاهی یک صورت ذهنی ایجاد می گردد .گرنه تا قبل از ان صورت نفسی اصلا بی معنی است...........

انسان نمی تواند بدوتا و مقدمتا صورت خیالی برای خود بسازد تا با واقعیات اتصال پیدا نکند،صورتی وجود ندارد ،نتیجتا انسان صورتهای ذهنی ابتدایی را بر می دارد ولی حکم کردن بین این صورتهای ذهنی و ارتباط بین انها ایجاد نمودن دیگر ارتباطی به خارج ندارد و این ذاتی نفس و ذهن است ،یعنی از صورت ذهنی ایستادن و زید جدا گانه یک ارتباط بین انها به صورت خلاقانه می سازد وحکم به ایستادن می دهد این ارتباط و حکم دیگر ذاتی نفس و ذهن می باشد ؛.....ولی همراه با ورود این صورتها نه قبل از ورود اینها...

پس همه معادلات و اعداد ناشی از اتصال با واقع است ،حتی ما در خارج علت و معلول نداریم اینها را ذهن از وقایع خارجی می سازد ،همه اینها کار ذاتی ذهن است یعنی این قدرت ذاتی ذهن است و معادلات واعداد و ارتباط بین انها نیز همه بر گرفته از همین واقعیات خارجی و صورت سازی انهاست که ذهن از این ارتباطات این معادلات را کشف می کند......

با سلام،

erfan_alavi;133129 نوشت:
پس اگر منظورتان همین اجرام مادی است همه عین حرکت وتبدیلند،نتیجتا مخلوط به عدم ووجود هستند ،یعنی برای حرکت ،مرتبه قبل تا معدوم نگردد مرتبه بعدی ایجاد نمی گردد این ذاتی حرکت مادی است چیزی که خود مرکب از عدم ووجود باشد ،حالت انتظار درش می باشد نتیجتا برای فعلیت دادن به انچه ندارد (عدم) نیازمند است و این نیاز ذاتی ان است پس محرکی دارد خارج از متحرک

منظور من از ماده آنچیزی است که ما می توانیم با حواسمان درک کنیم و خارج از ذهن و مستقل از آن باشد. یعنی با از بین رفتن ذهن ما از بین نرود.
این تعبیر شما از حرکت که آن را نوعی تبدیل از عدم به وجود می دانید در صورتی قابل اثبات است که بپذیریم خود ما جزء ثابت غیر مادی داریم که می تواند تحولات ماده را رصد کند. اما در صورتی که ما خودمان مادی باشیم نمی توانیم بگوییم که واقعا این احساس و تصوری که از حرکت ماده داریم درست است یا نه؟ چگونه می توانیم ثابت کنیم که ماده تغییری داشته وقتی خودمان مادی هستیم و احکام ماده بر ما جاری است؟ ما به عنوان جزئی از ماده هرگز قادر نخواهیم بود احکام کلی بر ماده را بیابیم و ثابت کنیم. ممکن است جهان مادی ما نیز همانند سلسله اعداد که ثابت است، در حقیقت ثابت باشد و این تصور ما از حرکت خیالی و وهمی باشد. همان طور که گفتم دانشمندان فیزیک نیز به این حقیقت نزدیک شده اند که عالم فیزیک و ماده که ما احساس می کنیم دارای نوعی ساختار ریاضی است که ثابت و غیر متغیر است.

naghad;133161 نوشت:
با سلام،

منظور من از ماده آنچیزی است که ما می توانیم با حواسمان درک کنیم و خارج از ذهن و مستقل از آن باشد. یعنی با از بین رفتن ذهن ما از بین نرود.
این تعبیر شما از حرکت که آن را نوعی تبدیل از عدم به وجود می دانید در صورتی قابل اثبات است که بپذیریم خود ما جزء ثابت غیر مادی داریم که می تواند تحولات ماده را رصد کند. اما در صورتی که ما خودمان مادی باشیم نمی توانیم بگوییم که واقعا این احساس و تصوری که از حرکت ماده داریم درست است یا نه؟ چگونه می توانیم ثابت کنیم که ماده تغییری داشته وقتی خودمان مادی هستیم و احکام ماده بر ما جاری است؟ ما به عنوان جزئی از ماده هرگز قادر نخواهیم بود احکام کلی بر ماده را بیابیم و ثابت کنیم. ممکن است جهان مادی ما نیز همانند سلسله اعداد که ثابت است، در حقیقت ثابت باشد و این تصور ما از حرکت خیالی و وهمی باشد. همان طور که گفتم دانشمندان فیزیک نیز به این حقیقت نزدیک شده اند که عالم فیزیک و ماده که ما احساس می کنیم دارای نوعی ساختار ریاضی است که ثابت و غیر متغیر است.

سلام بر شما..

اگر مطالب را با دقت می خواندید بنده هر دو نوع اصطلاح را برای شما بیان کردم ،ان ماده ای را هم که شما مد نظر دارید در هر دو اصطلاح لحاظ می باشد...

فیزیک نمی تواند دست روی یک اصل بگذارد ،فیزیک یک علم تجربی است که یافته های خود را از واقعیت و اثار اجسام مادی اخذ می کند و انها را به صورت فرمولهای ریاضی بیان می نماید...نتیجتا مطلق نیست بلکه همراه با خطاست...نتیجتا تکامل زاست..

دوست عزیز شناخت با اشتراک معنا دارد ،جایی که چند ماهیت با تمام ذات مغایر باشند وهیچ اشتراکی بین انها نباشد ،شناختی نیز حاصل نمی گردد ،پس برای شناخت باید حداقل یک حیث اشتراکی در بین باشد ،نتیجتا انسان برای درک پیرامون مادی خود نیاز به لوازم مادی دارد نتیجتا مجهز به لوازم مادی از قبیل چشم و گوش و پوست مادی و غیره است؛پس مادی بودن انسان از لحاظ جسمی و بدنی یک حیث اشتراکی می باشد برای شناخت پیرامون خود و این نمی شود مگر اینکه خود در متن همچین چیزی باشد ،یعنی انسان با بدن مادی خود در متن عالم مادی است نتیجتا اتصال و اشتراک از این لحاظ مقید گشته است وگرنه اگر دو چیز در دو بعد مختلف باشند با حفظ بعد خود درکی از یکدیگر ندارند....

برای مثال توجه کنید:

مثلا اگر یک موجود سه بعدی مانند استوانه از طرف قاعده وارد یک صفحه شود ،موجودات دو بعدی واقع در صفحه که درکی از ارتفاع ندارند،استوانه را به صورت مقاطع ان یعنی دایره می بینند ،این عدم اشتراک بین موجودات دو بعدی و سه بعدی همان عدم شناخت را رقم می زند ،وگرنه استوانه در واقع همان استوانه است نه دایره....

بدین ترتیب برای شناخت ودرک پیرامون باید هم سنخ و یا هم مرتبه با ان شد ویا در متن ان واقع بود..

ببنید نفس انسان واحدی است دارای مراتب مختلف نفس در یک مرتبه مادی است یعنی همین بدن مادی و اعصاب ان که خود مقدمه درک حسی است که البته درکی جزئی است و با برطرف شدن اثر درک نیز زایل می گردد،مانند اینکه دست مادی درک زبری را تا وقتی دارد که روی جسمی زبر کشیده می شود وبا برطرف شدن جسم درک از بین می رود...نفس در یک مرتبه مثال است وتمثل و این نیز مانند حس ظاهری جزئی است مانند اینکه با بودن منظره جلوی چشم صورت منظره در نفس هست به محض اینکه روی خود را برگردانیم صورت منظره نیز محو می گردد ،یک وقت نفس تجرد تام می گردد در وقتی که فقط بحث تعقل به میان اید،و در این حال علم جزئی بودن خود را از دست می دهد وکلی می گردد ،مانند اینکه بدانیم حافظ در فلان زمان زیسته وچه کرده و چه نوشته این صورت علمی قابل تغییر نیست و همیشه و در هیچ برهه ای قابل تغییر نیست ....پس نفس در ادراک عقلی خود پی به تغییر می برد ...

در یک کلام ما علم به تغییرات داریم نه تغییر در علم .......

نتیجتا اینکه ماده دائما در حال تغییر است یک امر ثابت است و همین امر ثابت را همین علم به تغییر ان کشف کرده است نتیجتا ماده از ان لحاظ که متغیر است عین ثبات است و همین ثبات باعث شعور او می گردد وگرنه تاثیر و اثر بدون شعور معنی ندارد ،ذهن است که دارای خاصیت ثبات است و هر انچه در ان قرار گیرد زمان را بر می دارد نتیجتا به ان ثبات می دهد...نتیجتا هر صورتی در ان قرار گیرد از دایره حرکت بیرون می اید هر چند تکامل پیدا کند...

شما مطالب را با دقت نمی خوانید وگرنه پاسخ سوالهایتان در بحث های گذشته داده شده....

erfan_alavi;133326 نوشت:

سلام بر شما..

اگر مطالب را با دقت می خواندید بنده هر دو نوع اصطلاح را برای شما بیان کردم ،ان ماده ای را هم که شما مد نظر دارید در هر دو اصطلاح لحاظ می باشد...

فیزیک نمی تواند دست روی یک اصل بگذارد ،فیزیک یک علم تجربی است که یافته های خود را از واقعیت و اثار اجسام مادی اخذ می کند و انها را به صورت فرمولهای ریاضی بیان می نماید...نتیجتا مطلق نیست بلکه همراه با خطاست...نتیجتا تکامل زاست..

دوست عزیز شناخت با اشتراک معنا دارد ،جایی که چند ماهیت با تمام ذات مغایر باشند وهیچ اشتراکی بین انها نباشد ،شناختی نیز حاصل نمی گردد ،پس برای شناخت باید حداقل یک حیث اشتراکی در بین باشد ،نتیجتا انسان برای درک پیرامون مادی خود نیاز به لوازم مادی دارد نتیجتا مجهز به لوازم مادی از قبیل چشم و گوش و پوست مادی و غیره است؛پس مادی بودن انسان از لحاظ جسمی و بدنی یک حیث اشتراکی می باشد برای شناخت پیرامون خود و این نمی شود مگر اینکه خود در متن همچین چیزی باشد ،یعنی انسان با بدن مادی خود در متن عالم مادی است نتیجتا اتصال و اشتراک از این لحاظ مقید گشته است وگرنه اگر دو چیز در دو بعد مختلف باشند با حفظ بعد خود درکی از یکدیگر ندارند....

برای مثال توجه کنید:

مثلا اگر یک موجود سه بعدی مانند استوانه از طرف قاعده وارد یک صفحه شود ،موجودات دو بعدی واقع در صفحه که درکی از ارتفاع ندارند،استوانه را به صورت مقاطع ان یعنی دایره می بینند ،این عدم اشتراک بین موجودات دو بعدی و سه بعدی همان عدم شناخت را رقم می زند ،وگرنه استوانه در واقع همان استوانه است نه دایره....

بدین ترتیب برای شناخت ودرک پیرامون باید هم سنخ و یا هم مرتبه با ان شد ویا در متن ان واقع بود..

ببنید نفس انسان واحدی است دارای مراتب مختلف نفس در یک مرتبه مادی است یعنی همین بدن مادی و اعصاب ان که خود مقدمه درک حسی است که البته درکی جزئی است و با برطرف شدن اثر درک نیز زایل می گردد،مانند اینکه دست مادی درک زبری را تا وقتی دارد که روی جسمی زبر کشیده می شود وبا برطرف شدن جسم درک از بین می رود...نفس در یک مرتبه مثال است وتمثل و این نیز مانند حس ظاهری جزئی است مانند اینکه با بودن منظره جلوی چشم صورت منظره در نفس هست به محض اینکه روی خود را برگردانیم صورت منظره نیز محو می گردد ،یک وقت نفس تجرد تام می گردد در وقتی که فقط بحث تعقل به میان اید،و در این حال علم جزئی بودن خود را از دست می دهد وکلی می گردد ،مانند اینکه بدانیم حافظ در فلان زمان زیسته وچه کرده و چه نوشته این صورت علمی قابل تغییر نیست و همیشه و در هیچ برهه ای قابل تغییر نیست ....پس نفس در ادراک عقلی خود پی به تغییر می برد ...

در یک کلام ما علم به تغییرات داریم نه تغییر در علم .......

نتیجتا اینکه ماده دائما در حال تغییر است یک امر ثابت است و همین امر ثابت را همین علم به تغییر ان کشف کرده است نتیجتا ماده از ان لحاظ که متغیر است عین ثبات است و همین ثبات باعث شعور او می گردد وگرنه تاثیر و اثر بدون شعور معنی ندارد ،ذهن است که دارای خاصیت ثبات است و هر انچه در ان قرار گیرد زمان را بر می دارد نتیجتا به ان ثبات می دهد...نتیجتا هر صورتی در ان قرار گیرد از دایره حرکت بیرون می اید هر چند تکامل پیدا کند...

شما مطالب را با دقت نمی خوانید وگرنه پاسخ سوالهایتان در بحث های گذشته داده شده....


با سلام؛
اتفاقا بنده تصور می کنم که شما سوال مرا درست متوجه نشدید. پاسخ شما از یک جنس و سوال من از جنس دیگری است. بنده نمی گویم که ما به سبب داشتن فصل مشترک با ماده نمی توانیم احکام کلی آن را درک کنیم بلکه می گویم چنانچه فقط مادی باشیم و جزیی از ان و به غیر از ماده بعد دیگری نداشته باشیم نمی توانیم احکام کلی ماده را استنتاج کنیم. برای مثال فرض کنید که کل جهان مادی یک هفته به عقب برگردد. آیا اگر ما فقط از ماده باشیم می توانیم متوجه این تغییر شویم؟ با کمی دقت خواهید دانست که محال است که این تغییر را درک کنیم مگر اینکه بعدی غیر از بعد مادی داشته باشیم. از این جهت می گویم که تعبیر شما از حرکت غیر قابل اثبات است.
در فیزیک زمان در کنار فضا قرار دارد. ما به عنوان جزء مادی شکلی هستیم مانند اشکال سه بعدی و دو بعدی با این تفاوت که برای ما بعد زمانی هم هست. همان طور که اشکال سه بعدی ثابتند ما هم می توانیم ثابت باشیم.
درست که فیزیک یک علم جزئی است اما فیزیک دانان می توانند برای به وجود آمدن جهان نظریه بدهند. این نظریات در کنار نظریه های دیگر می تواند مطرح شود. واجب الوجود زمانی ثابت می شود که این نظریه ها رد شده باشند.

سلام..

با توضیحاتی که مرقوم داشتید باید گفت اصلا مطالب را درست تفهم نکردید ،بحث قبلی صحبت از اشتراک برای درک بود نه ،برای عدم درک کلی ان!!!!

حرکت در ماده یک امر مشهود است که با درک قابل لمس است ،این که دیگر شاخ قول شکستن نیست،بنده دارم می گویم ما علم به تغییر داریم نه تغییر در علم....این علم هم عین اگاهی است،نتیجتا علم که قابل حرکت نیست بلکه ما علم به تغییرات داریم واین امر را عالم تکوین در خلقت ما گذاشته است ؛همانطور که ادراکات حسی را در نهاد او گذاشته ...........

بنده از ان لحاظ که مادی هستم علم به تغییر پیدا نمی کنم بلکه از ان حیث غیر مادی علم به تغییر پیدا می کنم ،وان چیزی جز انکشاف معلوم برای عالم یعنی نفس نیست ،و این انکشاف عین علم است ...و این علم عین اگاهی است ....بلکه اگاهی به تغییر ....خود حضرت عالی دارید می گویید اگر یک هفته به عقب برگردیم،از حیث مادی متوجه تغییر نمی شویم پس شما الان از کدام حیث متوجه این برهان شدید ...از حیث علم ان برای نفس ....

همانطور که گفته شد همه اگاهی و تصورات انسان از واقعیات خارجی از طریق ادراکات حسی است ولی حکم کردن که دیگر مربوط به حواس نیست بلکه مربوط به عقل است ...

اینکه نظریه فیزیک دانان چه ارتباطی به انکار واجب دارد خودشان نیز انرا قبول ندارند ،حتی نظریه کوانتوم نیز بر اساس عدم شناخت منشا علت برای بشر است نه عدم علت ،نتیجتا یک فیزیک دان حق انکار یک اصل وجودی را ندارد بلکه فقط باید تجربه کند وازمایش و چه بسا ازمایشات بعدی درست عکس ازمایشات قبلی جواب دهند....

موفق

erfan_alavi;133386 نوشت:
سلام..

با توضیحاتی که مرقوم داشتید باید گفت اصلا مطالب را درست تفهم نکردید ،بحث قبلی صحبت از اشتراک برای درک بود نه ،برای عدم درک کلی ان!!!!

حرکت در ماده یک امر مشهود است که با درک قابل لمس است ،این که دیگر شاخ قول شکستن نیست،بنده دارم می گویم ما علم به تغییر داریم نه تغییر در علم....این علم هم عین اگاهی است،نتیجتا علم که قابل حرکت نیست بلکه ما علم به تغییرات داریم واین امر را عالم تکوین در خلقت ما گذاشته است ؛همانطور که ادراکات حسی را در نهاد او گذاشته ...........

بنده از ان لحاظ که مادی هستم علم به تغییر پیدا نمی کنم بلکه از ان حیث غیر مادی علم به تغییر پیدا می کنم ،وان چیزی جز انکشاف معلوم برای عالم یعنی نفس نیست ،و این انکشاف عین علم است ...و این علم عین اگاهی است ....بلکه اگاهی به تغییر ....خود حضرت عالی دارید می گویید اگر یک هفته به عقب برگردیم،از حیث مادی متوجه تغییر نمی شویم پس شما الان از کدام حیث متوجه این برهان شدید ...از حیث علم ان برای نفس ....

همانطور که گفته شد همه اگاهی و تصورات انسان از واقعیات خارجی از طریق ادراکات حسی است ولی حکم کردن که دیگر مربوط به حواس نیست بلکه مربوط به عقل است ...

اینکه نظریه فیزیک دانان چه ارتباطی به انکار واجب دارد خودشان نیز انرا قبول ندارند ،حتی نظریه کوانتوم نیز بر اساس عدم شناخت منشا علت برای بشر است نه عدم علت ،نتیجتا یک فیزیک دان حق انکار یک اصل وجودی را ندارد بلکه فقط باید تجربه کند وازمایش و چه بسا ازمایشات بعدی درست عکس ازمایشات قبلی جواب دهند....

موفق


با سلام؛
شما مطرح کردید که ماده واجب الوجود نیست چون تغییر و حرکت دارد و حرکت چیزی جز نابودی و عدم حالتی و خلق در حالت و وضعیت دیگر نیست. خوب سوال بنده اینست که ما چگونه می توانیم آگاهی به تغییر ماده داشته باشیم و آنرا به آن صورت که فرمودید تفسیر کنیم در حالی که خود می توانیم فقط از ماده باشیم؟ اگر درست فهمیده باشم شما خود نیز اذعان دارید که آگاهی با بعدی غیر مادی محقق می شود. در جای دیگر می فرمایید آگاهی با حواس حاصل می شود. خوب بنابراین شما ابتدا باید ثابت کنید که اولا ما بعد غیر مادی داریم، ثانیا این بعد غیرمادی متاثر از ماده نیست. این ها مباحث پیچیده ای هستند که در برهان امکان و وجوب در رابطه با آن ها بحث نمی شود.
حس ما از حرکت نسبی است و نه مطلق و بنابراین بان چنین حسی نمی توان آگاهی به حرکت یا عدم حرکت کل جهان ماده شامل زمان و مکان داشت.
خلاصه اینکه بحث بنده اینست که علم به تغییر کل جهان ماده حاصل نمی شود جز با پذیرفتن بعدی ماورای ماده! اگر کسی بتواند بعد ماورای ماده را ثابت کند قدم بزرگی در اثبات خدای غیر مادی بر داشته است.
در نهایت اینکه فیزیک دانان نظریه می دهند که ثابت نشده است و می تواند در کنار وجود واجب الوجود مطرح شود. خوب وقتی که این نظریه ها رد نشده اند نتیجه می گیریم که در واقع واجب الوجود ثابت نشده است (نه اینکه رد شده باشد).

naghad;133407 نوشت:
با سلام؛
شما مطرح کردید که ماده واجب الوجود نیست چون تغییر و حرکت دارد و حرکت چیزی جز نابودی و عدم حالتی و خلق در حالت و وضعیت دیگر نیست. خوب سوال بنده اینست که ما چگونه می توانیم آگاهی به تغییر ماده داشته باشیم و آنرا به آن صورت که فرمودید تفسیر کنیم در حالی که خود می توانیم فقط از ماده باشیم؟

سلام..
اتفاقا خود غیر مادی است،بلکه بدن جسمانی مادی است،این خود هیچ وقت تغییر نمی کند والا اصل قضاوت و جزا برای اشخاص زیر سوال می رفت،واصلا گفتن و اشاره این خود بی معنی بود!!!!!!!!!!!

این خود همان من است که شما همه تعلقات وجودیتان را به ان نسبت می دهید!حتی تغییر و تعلق تغییر به جسمتان را نیز به این خود و من نسبت می دهید....

naghad;133407 نوشت:
با سلام؛

اگر درست فهمیده باشم شما خود نیز اذعان دارید که آگاهی با بعدی غیر مادی محقق می شود. در جای دیگر می فرمایید آگاهی با حواس حاصل می شود. خوب بنابراین شما ابتدا باید ثابت کنید که اولا ما بعد غیر مادی داریم، ثانیا این بعد غیرمادی متاثر از ماده نیست. این ها مباحث پیچیده ای هستند که در برهان امکان و وجوب در رابطه با آن ها بحث نمی شود.
حس ما از حرکت نسبی است و نه مطلق و بنابراین بان چنین حسی نمی توان آگاهی به حرکت یا عدم حرکت کل جهان ماده شامل زمان و مکان داشت.
خلاصه اینکه بحث بنده اینست که علم به تغییر کل جهان ماده حاصل نمی شود جز با پذیرفتن بعدی ماورای ماده! اگر کسی بتواند بعد ماورای ماده را ثابت کند قدم بزرگی در اثبات خدای غیر مادی بر داشته است.
در نهایت اینکه فیزیک دانان نظریه می دهند که ثابت نشده است و می تواند در کنار وجود واجب الوجود مطرح شود. خوب وقتی که این نظریه ها رد نشده اند نتیجه می گیریم که در واقع واجب الوجود ثابت نشده است (نه اینکه رد شده باشد).

ادراک حسی با لوازم مادی ادراک می گردد ،نه اینکه خود ان لوازم ایجاد کننده ادراک باشند ،بلکه این لوازم واسطه ادراکات نفسانی با اثرات مادی هستند ،در اصل اینها چیزی شبیه به کامپایل کردن می باشند ...

دوم اینکه نفس بدون ماده نمی تواند کاری کند ،نتیجتا کارش به واسطه ماده است ،حال این کار می خواهد شنیدن باشد ویا دیدن وغیره نتیجتا نفس چون ذاتا غیر مادی است ،پس خود اگاهی و حضور برای ذات دارد،و اگر این خود اگاهی را نداشت حتی به مرحله اول درک نیز نمی رسید،ببنید فرق بین نوزاد و انسان بالغ در ادراکات حسی این است که نوزاد علم حضوری به درد و سوختن و گرسنگی دارد و لی صورت نفسانی ان برای او ایجاد نگشته ،ولی انسان بالغ به این حضور اگاه است یعنی صورت این امر برای او موجود است برای همین به محض دیدن اتش دست به ان نمی زند ....

عزیز ؛ماده نمی تواند منشا تکامل نفس و من انسان گردد حتی نمی تواند باعث تکامل جسم او گردد ،بلکه تکامل جسم از نوزادی تا پیری را روح ویک منشا غیر مادی به عهده دارد نه مادی،وگرنه پوسیدن بدن بعد از مرگ از مضحکات عقلی می بود!!اصلا پوسیدن نوزاد بی روح نیز از مضحکات می شد،اصلا پوسیدن ونپوسیدن از مضحکات می شد!!!!!!!!!

خیلی جالب است که فیزیک نیز کلی ازمایشات مادی می کند و از طریق ادراکات حسی این ازمایشات را درک می کند ودر اخر بعد از کلی استدلال و صغرا وکبری چیدن نظر عقلانی می دهد!!که این نظریه یک امر ثابت است!!!!!!!!!!!!!!!!!

اصلا وقتی بحث مادی می اید سخن از ثابت و کلی زدن یک حرف پوچ است!!!!!!!!

اینکه ،این نظریه و این تئوری و این استدلال یک امر کلی است وثابت است خود نقیض برهان مادی است!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!که همه چیز متغیر است!!!!!!!!!!!!!!!!

به نظر می رسد شما مطالب را درست متوجه نمی شوید....

موفق

با سلام؛

erfan_alavi;133589 نوشت:
اتفاقا خود غیر مادی است،بلکه بدن جسمانی مادی است،این خود هیچ وقت تغییر نمی کند والا اصل قضاوت و جزا برای اشخاص زیر سوال می رفت،واصلا گفتن و اشاره این خود بی معنی بود!!!!!!!!!!! این خود همان من است که شما همه تعلقات وجودیتان را به ان نسبت می دهید!حتی تغییر و تعلق تغییر به جسمتان را نیز به این خود و من نسبت می دهید....

چگونه ثابت می کنید که خود ثابت است؟ آیا خودمان می فهمیم که خودمان ثابتیم؟
خود و هویت انسان ها مادی است و اجزای سازنده آن ماده است و هیچ دلیلی برای غیر مادی بودن آن نیست. هویت خاصیت نوخاسته ماده است. عملکرده توده سلولهای مغزی است که هویت را می سازد.
erfan_alavi;133589 نوشت:
عزیز ؛ماده نمی تواند منشا تکامل نفس و من انسان گردد حتی نمی تواند باعث تکامل جسم او گردد ،بلکه تکامل جسم از نوزادی تا پیری را روح ویک منشا غیر مادی به عهده دارد نه مادی،وگرنه پوسیدن بدن بعد از مرگ از مضحکات عقلی می بود!!اصلا پوسیدن نوزاد بی روح نیز از مضحکات می شد،اصلا پوسیدن ونپوسیدن از مضحکات می شد!!!!!!!!!

پوسیده شدن بدن بعد از مرگ مربوط به از کار افتادن قلب و سیستم ایمنی بدن است و ربطی به نفس و روح ندارد. پوسیده شدن بدن به معنی از دست رفتن ماده نیست.

naghad;133655 نوشت:
با سلام؛

چگونه ثابت می کنید که خود ثابت است؟ آیا خودمان می فهمیم که خودمان ثابتیم؟
خود و هویت انسان ها مادی است و اجزای سازنده آن ماده است و هیچ دلیلی برای غیر مادی بودن آن نیست. هویت خاصیت نوخاسته ماده است. عملکرده توده سلولهای مغزی است که هویت را می سازد.

پوسیده شدن بدن بعد از مرگ مربوط به از کار افتادن قلب و سیستم ایمنی بدن است و ربطی به نفس و روح ندارد. پوسیده شدن بدن به معنی از دست رفتن ماده نیست.

یا ستار..

سلام بر شما..

مطالب را با دقت نمی خوانید و گرنه جواب شما در مباحث قبل داده شد و شما بدون توجه و توجیه نوشته های بنده فقط تکرار تکررات می کنید...

قبلا نیز گفتم شما اگر بر خلاف واقع این حقیقت را رد نمایید در واقعیت وعمل نمی توانید ،کسی را که به شما ضرر و خسارت جبران ناپذیری زده است را انکار کنید وبگویید این شخص همان شخص یک سال پیش نیست،نتیجتا شکایت حضرت عالی از او اصلا معنا ندارد چون شخص مذکور ان شخص نیست ،واین چیزی را هم که حضرت عالی می گویید که او خودش می باشد یک توهم بیش نیست!!!!

در ثانی به ما نگفتید ،این قانون ثابت از کجا پیدا شد که هیچ چیز ثابت نیست و همه چیز متغیر است!!!!

این قانون خلاف اصل مادیون است که همه چیز متغیر است و همین همه چیز متغیر است خود دلیل به نقض این قانون گردد!!!

نتیجتا اینکه همه چیز متغیر است یک قانون ثابت است !!!واین قانون خلاف فرض مادیون است!

پوسیدن ونپوسیدن بدن ربطی به از کار افتادن قلب ندارد ،چون اصل تغییر اصالت دارد و از کار افتادن قلب ارتباطی به این تغییر ندارد!!!!!!پس ظاهرا قلب نمی تواند از کار بایستد چون منشا چیزی وقتی فقط تغییر باشد اصالت ان تغییر در سیر وجودی ان ثابت است ،..

بما نگفتید که ادمیزاده چگونه شد که در تغییر مادی فهم ودرک پیدا کرد ، اگر ان نطفه ذاتا فاقد حیات است چگونه دارای حیات شد!!و اگر حیات ذاتی ان بوده چگونه انرا از دست داد!!!و اگر هم فاقد اراده و هم واجد ان بوده چگونه دانست که شعور و درک پیدا کند ،،واساسا این اراده را در کدام تغییر مادی به دست اورد در حالی که اصل اراده برای انچیزی که ذاتش تغییر باشد غیر ممکن است...

با سلام؛

erfan_alavi;133839 نوشت:
قبلا نیز گفتم شما اگر بر خلاف واقع این حقیقت را رد نمایید در واقعیت وعمل نمی توانید ،کسی را که به شما ضرر و خسارت جبران ناپذیری زده است را انکار کنید وبگویید این شخص همان شخص یک سال پیش نیست،نتیجتا شکایت حضرت عالی از او اصلا معنا ندارد چون شخص مذکور ان شخص نیست ،واین چیزی را هم که حضرت عالی می گویید که او خودش می باشد یک توهم بیش نیست!!!!

من از کجا می توانم بفهمم که بعد از یک سال چه کسی به من خسارت زده است؟ خوب مشخص است که به خاطراتم مراجعه می کنم. و می دانیم که حافظه تحت تاثیر ماده است. بعد از چه طریق می توان فرد خاطی را شناسایی کنم؟ خوب جواب مشخص است از تصویری که در حافظه است و قیافه فرد او را شناسایی می کنم. اما چرا از او شکایت می کنم وقتی که او ممکن است شخص دیگری شده باشد؟ خوب جواب اینست که من به شخصیت او کاری ندارم فقط می خواهم به پولم برسم یا خسارتی که یادم هست جبران شود و از آنجایی که خسارت وارده شده به من را فرد خاطی هم به خاطر دارد می توانم پولم را بگیرم.
erfan_alavi;133839 نوشت:
در ثانی به ما نگفتید ،این قانون ثابت از کجا پیدا شد که هیچ چیز ثابت نیست و همه چیز متغیر است!!!! این قانون خلاف اصل مادیون است که همه چیز متغیر است و همین همه چیز متغیر است خود دلیل به نقض این قانون گردد!!! نتیجتا اینکه همه چیز متغیر است یک قانون ثابت است !!!واین قانون خلاف فرض مادیون است

اولا که این قانون از من نیست و بنده هم طرفدار جدی ماتریالیست دیالکتیک نیستم بلکه در بحث های قبلی هم گفتم که ما نمی توانیم به ماهیت اصلی کل ماده شناخت پیدا کنیم چون خود از ماده هستیم. در ثانی ماتریالیست ها می گویند ماده هر آنچه که به آن وابسته است متغیر می باشد و نه همه چیز. ثالثا تغییر نسبی است و نمی توان گفت که مطلق است. وقتی می گوییم متغیر باید بگوییم نسبت به چه چیز. اینکه چه افرادی از این قانون چه برداشتی می کنند مهم است و از این لحاظ متغیر می باشد.
erfan_alavi;133839 نوشت:
پوسیدن ونپوسیدن بدن ربطی به از کار افتادن قلب ندارد ،چون اصل تغییر اصالت دارد و از کار افتادن قلب ارتباطی به این تغییر ندارد!!!!!!پس ظاهرا قلب نمی تواند از کار بایستد چون منشا چیزی وقتی فقط تغییر باشد اصالت ان تغییر در سیر وجودی ان ثابت است ،..

لطفا کمی ساده تر و واضحتر بنویسید.
erfan_alavi;133839 نوشت:
بما نگفتید که ادمیزاده چگونه شد که در تغییر مادی فهم ودرک پیدا کرد ، اگر ان نطفه ذاتا فاقد حیات است چگونه دارای حیات شد!!و اگر حیات ذاتی ان بوده چگونه انرا از دست داد!!!و اگر هم فاقد اراده و هم واجد ان بوده چگونه دانست که شعور و درک پیدا کند ،،واساسا این اراده را در کدام تغییر مادی به دست اورد در حالی که اصل اراده برای انچیزی که ذاتش تغییر باشد غیر ممکن است...

برای اینکه بدانید که چگونه نطفه دارای حیات می شود به کتب زیستشناسی مراجعه کنید. اما در مورد اراده و شعور هم همان طور که گفتم خاصیت نوخاسته ماده بی اراده هستند. مثل نرمی یک زنجیر نرم که از حلقه های فولادی سخت درست شده است. در ثانی چرا اصل اراده بر چیزی که ذاتش تغییر است غیر ممکن است؟

باسمه تعالي،‌ سلام بر تمامي دوستان، بنده در ايام ماه مبارك رمضان به علت مشغلات، گفتگويي با دوستان نداشتم، اكنون كه مراجعه اي به سايت داشتم،‌ مطالب گوناگوني در مسايل مختلف مطرح شده است،‌ مطالب گذشته تا حدي به وسيله دوستان بحث شده است، گرچه دوستان ما مباحث را ادامه داده اند و با نگاه گذرا و اجمالي كه داشتم جناب آقاي عرفان علوي مطالب را پاسخ داده اند، اما بنا بر قولي كه داده بودم برگشتم، البته بنده فقط به مطالبي كه جناب نقاد در پاسخ بنده نوشته اند پاسخي اجمالي مي دهم (تا ببينيم خدا چه خواهد و به كجا مي رسيم)، مطالب ايشان را كامل مطرح نموده و اشاراتي كه دارم در ضمن مطالب مطرح مي كنم:
نکته اول اینکه درست است که علوم تجربی نمی توانند حقایق کلی را آشکار کنند اما تا این حد که نسبت به هستی به ما شناخت بدهند موثر هستند.(شناخت جزيي يا كلي، شناخت به نحو ابطال پذيري يا به نحو اثباتي؟) این علوم به ما نشان می دهند که پدیده ها چگونه ریشه مادی دارند.( ريشه مادي داشتن پديده ها يك بحث است و علامت و نشانه مادي داشتن بحث ديگر)، همین قدر که مشخص می شود که پدیده ها عامل مادی دارند بسیاری از مجهولات برطرف می شوند.(ماده مي تواند وسيله اي براي عامل معنوي باشد، و نمي تواند عامل باشد مگر به نحو بستر و معد براي پيدايش پديده ها و موجودات ديگر و اين در فلسفه اثبات شده است.) برای ما مشخص است که خالق جهان هر چه که باشد چه ماده و چه غیر ماده خدایی نیست که جهان را در شش روز آفریده باشد، انسان را از گل به وجود آورده باشد و یا هفت آسمان را خلق کرده باشد. خالق حقیقی جهان، کائنات را در میلیاردها سال وانسان را با فرگشت به وجود آورده و چیزی به اسم هفت آسمان را خلق نکرده است. از این لحاظ علوم جدید کمک زیادی کرده اند و بیشتر دانشمندانی هم که منکر خدا هستند بیشتر منکر خدایی هستند که در کتب آسمانی از آن یاد شده است و نه خالق حقیقی جهان.(مسأله رابطه علم و دين مباحثي است كه در فلسفه دين مبسوط بحث شده است، ورود در اين مبحث ما را از مباحث اصلي جدا مي كند، ما از شما دوست عزيز انتظار داريم مباحث را با دقت بيشتري مطرح كنيد، البته بيشتر دانشمندان منكر خداي كتب آسماني نيستند، شمايي كه مسأله فرگشت را مطرح مي كنيد،آيا جناب داروين خداي اديان را قبول نداشت؟ البته اينكه مقصود كدام كتاب آسماني باشد، قابل بحث است، كتابهاي آسماني تحريف شده يا كتاب هايي كه حقيقتا كتاب آسماني است؟ هفت آسمان چيست؟ آيا علوم جديد كشف كرده اند كه هفت آسمان نيست، بلكه كاينات است؟ كجا و چگونه به اين كشف بزرگ رسيده اند؟)
نکته دوم اینکه هر چیزی که وجود دارد درباره آن می توان پرسید که چرا وجود دارد. تنها چیزی که این سوال را درباره آن نمی توان پرسید "هیچ چیز" است چون وجود ندارد. در برهان امکان و وجوب گفته می شود که چیزی وجود دارد که وجود داشتن آن لازم است و این سوال را که چرا وجود دارد را نمی توان درباره آن پرسید. این برهان درست مشخص نمی کند چرا در مورد واجب الوجود نمی توان این سوال را کرد؟ (بحث در خصوص نياز موجودات به علت است، كه آيا موجودات از جهت وجود نياز به علت دارند يا از جهت امكان يا ضعف و تآخر وجودي، كه نياز موجودات به علت از جهت وجود آنها نيست بلكه از جهت امكان و ضعف و تآخر وجودي است.)
نکته سوم اینکه شعور و درک خاصیت نوخاسته ماده هستند. توده سلول های مغزی که به صورت گروهی کار می کنند این خاصیت ها را ایجاد می نماید. ماده سازنده شعور و درک انسان ها هستند. یک زنجیر نرم از حلقه های سخت فولادی ایجاد شده است. در واقع نرمی زنجیر خاصیتی است که با قرار گیری حلقه های سخت در کنار هم ایجاد شده است. شعور و درک نیز همین حالت را دارند. (آيا شعور و درك همان ماده و خاصيت هاي مادي است؟ دوست عزيز اينكه ما علايم مادي داريم منافاتي با حقيقت شعور و درك ندارد، ماده و فيزيك بدون درك و شعور يعني موجودات تاريكي كه در مرز عدم قرار گرفته باشند، اگر درك كننده اي براي همين كشف هاي مادي نباشد و فقط ماده باشد و ماده، جهان و عالم، بي شعوري در بي شعوري و بي خبري در بي خبري است، دقت بفرماييد.)
نکته چهارم اینکه قبل از طبقه بندی موجودات به واجب و ممکن لازم است که تعریف درستی از وجود داشتن بشود. یعنی اینکه به چه چیزی می گوییم وجود دارد و به چه چیزی می گوییم وجود ندارد. به نظر من وجود داشتن نسبی است و چیزی وجود مطلق ندارد. ما به چیزی می گوییم وجود دارد که بتواند در ما اثر بگذارد. چیزی که بتواند در ما اثر بگذارد ماده است و بنابراین غیر ماده از لحاظ ما وجود ندارد چون در ما اثری ندارد. در عین حال کل ماده وجود ندارد چون بر ما که جزئی از آن هستیم نمی تواند اثر بگذارد(مفهوم وجود بديهي و بسيط است، اثر گذاشتن هر چيزي، متوقف بر وجود داشتن آن است، و وجود هر چيزي در مرتبه خودش است و به نسبت غير خودش مي شود عدمكه در اصطلاح اين را عدم مضاف مي گويند، اما قطعا و قطعا خداي مطلق وجودي است كه هيچ جهت عدمي در آن نيست و تمامي كمالات وجودي را دارد و بي نياز مطلق است.

با سلام؛

هشام;141900 نوشت:
مسأله رابطه علم و دين مباحثي است كه در فلسفه دين مبسوط بحث شده است، ورود در اين مبحث ما را از مباحث اصلي جدا مي كند،

قصد ندارم درباره رابطه علم و دین و درستی و ناردستی آن صحبت کنم. لذا تنها به بحث فلسفی مرتبط با موضوع تاپیک خواهم پرداخت.
هشام;141900 نوشت:
بحث در خصوص نياز موجودات به علت است، كه آيا موجودات از جهت وجود نياز به علت دارند يا از جهت امكان يا ضعف و تآخر وجودي، كه نياز موجودات به علت از جهت وجود آنها نيست بلكه از جهت امكان و ضعف و تآخر وجودي است.)

هشام;141900 نوشت:
مفهوم وجود بديهي و بسيط است، اثر گذاشتن هر چيزي، متوقف بر وجود داشتن آن است، و وجود هر چيزي در مرتبه خودش است و به نسبت غير خودش مي شود عدمكه در اصطلاح اين را عدم مضاف مي گويند، اما قطعا و قطعا خداي مطلق وجودي است كه هيچ جهت عدمي در آن نيست و تمامي كمالات وجودي را دارد و بي نياز مطلق است.

ببینید دو سوال می توان درباره وجود خدا پرسید: "آیا خدا وجود دارد؟" و دیگری اینکه "لزوم وجود خدا چیست؟" این دو سوال با هم متفاوت هستند. برهان های خداشناسی فعلی به سوال اول پاسخ می دهند. یعنی از اینکه در اطراف ما اشیاء و موجوداتی وجود دارند نتیجه می گیرند که یک مبدا مطلق برای آن ها وجود دارد. برهان امکان و وجوب هم از این نوع برهان ها است. این برهان ها ناشی از یک دید مطلق نسبت به جهان ایجاد شده اند. به سبب همین دید مطلق بود که هندیان باستان معتقد بودند که زمین روی پشت یک لاک پشت قرار دارد. در حدود صد سال پیش هم فیزیک دانان معتقد به وجود محیط اتری بودند (که یک دید مطلق محسوب می شود). در صورتی که اگر با دید نسبی به این سوال نگریسته شود نیاز به این مبدا مطلق مرتفع می شود. یعنی اگر بپذیریم وجود اشیاء نسبی است نیاز به وجود مطلق مرتفع می شود. کما اینکه نظریه نسبیت نیاز به وجود محیط اتری را از بین برد. اینکه وجود را با اثر آن تعریف کردید هم می تواند نشان دهنده نسبی بودن وجود باشد. یعنی تا زمانی چیز برای ما وجود دارد که اثری بر ما داشته باشد. آیا چیزی وجود دارد که اثری بر ما نتواند داشته باشد؟ این یک سوال مطلق است. چیزی که برما اثر نداشته باشد از لحاظ ما وجود ندارد. ولی ممکن است موجوداتی وجود داشته باشند که برهم اثر بگذارند ولی بر ما اثری نداشته باشند.
اما در مورد سوال دوم دید مطلق نمی تواند به آن جواب دهد. اینکه لزوم وجود مطلق چیست را نمی توان از وجود اشیا جواب داد. چرا همه این چیزهایی که وجود دارند هستند؟ جواب را در هیچ یک از برهان ها نمی توان یافت.

سلام بر شما.

naghad;134160 نوشت:
با سلام؛

من از کجا می توانم بفهمم که بعد از یک سال چه کسی به من خسارت زده است؟ خوب مشخص است که به خاطراتم مراجعه می کنم. و می دانیم که حافظه تحت تاثیر ماده است. بعد از چه طریق می توان فرد خاطی را شناسایی کنم؟ خوب جواب مشخص است از تصویری که در حافظه است و قیافه فرد او را شناسایی می کنم. اما چرا از او شکایت می کنم وقتی که او ممکن است شخص دیگری شده باشد؟ خوب جواب اینست که من به شخصیت او کاری ندارم فقط می خواهم به پولم برسم یا خسارتی که یادم هست جبران شود و از آنجایی که خسارت وارده شده به من را فرد خاطی هم به خاطر دارد می توانم پولم را بگیرم.

حافظه یا مادی است یا مادی نیست اگر مادی است نتیجتا رجوع به حافظه یک چیز بی معنی است چون ،بنا بر اصل مادیت برای رفتن به مرتبه بعد باید مرتبه قبل عدم گردد،ماده نمی تواند مراتب مختلف حرکت را با هم جمع داشته باشد نتیجتا رجوع به چنین حافظه ای امری عبث است،ولی اگر حافظه غیر مادی باشد رجوع به ان از طریق یک امر متغیر بی معنی است چون چیزی که ذاتش تغییر باشد ؛نسبت به خودش غایب است چه برسد به ذات امری دیگری مانند حافظه که فرض بع غیر مادی بودن ان گرفتیم...پس نفس کارش با ماده بدن است ،که یکی از این مواد مغز می باشد نتیجتا یا داوری کار مغز است ،ولی ذخیره کار مغز نیست،وگرنه برگشت حافظه برای اشخاصی که موقتا دچار فراموشی شده اند چیزی معنا داری نبود..........نتیجتا اگر تصاویر ذهنی مادی بودن شما به مقدمه شناخت نیز نمی رسیدید چه برسد به اینکه پولتان را نیز بر اساس این شناخت مطالبه نمایید.....

naghad;134160 نوشت:
با سلام؛

اولا که این قانون از من نیست و بنده هم طرفدار جدی ماتریالیست دیالکتیک نیستم بلکه در بحث های قبلی هم گفتم که ما نمی توانیم به ماهیت اصلی کل ماده شناخت پیدا کنیم چون خود از ماده هستیم. در ثانی ماتریالیست ها می گویند ماده هر آنچه که به آن وابسته است متغیر می باشد و نه همه چیز. ثالثا تغییر نسبی است و نمی توان گفت که مطلق است. وقتی می گوییم متغیر باید بگوییم نسبت به چه چیز. اینکه چه افرادی از این قانون چه برداشتی می کنند مهم است و از این لحاظ متغیر می باشد.


شناخت اینکه خود از ماده هستیم یا کار ماده است یا کار غیر مادی در فرض اول مضحک است و فرض دوم صورت سوال شما معنیا ندارد،چون ثابت است که شناخت غیر مادی و از ورطه ماده بری است یعنی تجرید از ماده است،پس وقتی شما با استدلال غیر مادی و ثابت در تمام ادوار پی به تغییر ذاتی ماده می برید این نشان از علم به تغییر است نتیجتا علم امری غیر مادی است که شناخت یکی از مصادیق ان است...در ثانی متغیر اگر نسبی باشد منجر به تسلسل می گردد ،چون هر نسبیتی خود باید موجود باشد تا حکم اضافه ثابت گردد ،نتیجتا شما هیچ وقت به نسبت نهایی نخواهی رسید،نتیجتا تغییر در ذات مرتبه وجودی ماده است یعنی مرتبه وجودی مادی چنین حکمی دارد نتیجتا علت برای ان خواستن در مرتبه خودش بی معنی است چون ذاتی یک چیز علت بردار نیست؛پس تغییر در ذات چنین مرتبه ای ازوجود مطلق است یعنی حکمی است ثابت چون ذات مرتبه ماده گشته است.........ولی تغییر وضعی و مکانی نیاز به نسبت دارند چون بعد از ایجاد حرکت به انها اضافه می گردد...نه اینکه ذاتا وجودش همچین حکمی داشته باشد...

naghad;134160 نوشت:
با سلام؛

برای اینکه بدانید که چگونه نطفه دارای حیات می شود به کتب زیستشناسی مراجعه کنید. اما در مورد اراده و شعور هم همان طور که گفتم خاصیت نوخاسته ماده بی اراده هستند. مثل نرمی یک زنجیر نرم که از حلقه های فولادی سخت درست شده است. در ثانی چرا اصل اراده بر چیزی که ذاتش تغییر است غیر ممکن است؟

اقا زیست شناسی اصل چگونگی حیات را نمی داند چیست ببینید یک بار نطر به کیفیت زنده شدن است ،یک باز نظر به اجزاء است که چطوری می شود که حیات دار می گردند...دانشمندان طبیعی در مورد قضیه دومی ناتوان هستند به عبارتی اصل چگونگی زنده شدن اجزاء را نمی فهمند فقط روابط بین اجزاء را می فهمند همین،به عبارتی نمی توانند حیات را جعل کنند، اصل همین علت و منشا ابتدایی است که حیات را چگونه جعل کنیم یعنی بسازیم وگرنه گذاشتن اجزاء در شرایط خاص و زنده شدن ان که کار شاغی نیست ....

چیزی که خود با اراده ساخته شده باشد ،محال است برگردد و دوباره اراده را بسازد چون خود وجودش انتزاع از یک اراده است ،در ثانی فاعلی که نسبت به فعلش شعور و اراده ای نداشته باشد و فعلش مقتضای طبیعتش باشد حرف دوباره از اراده زدن برای او معنایی ندارد......فاعلی که نسبت به فعلش شعور و اراده داشته باشد ،دارای قدرت و علم است چون اراده مسبوق به علم است و بدون علم علت فاعی و فعلی همه بر باد هواست.............

یاحق

naghad;142088 نوشت:
یعنی اگر بپذیریم وجود اشیاء نسبی است نیاز به وجود مطلق مرتفع می شود. کما اینکه نظریه نسبیت نیاز به وجود محیط اتری را از بین برد. اینکه وجود را با اثر آن تعریف کردید هم می تواند نشان دهنده نسبی بودن وجود باشد. یعنی تا زمانی چیز برای ما وجود دارد که اثری بر ما داشته باشد. آیا چیزی وجود دارد که اثری بر ما نتواند داشته باشد؟ این یک سوال مطلق است. چیزی که برما اثر نداشته باشد از لحاظ ما وجود ندارد. ولی ممکن است موجوداتی وجود داشته باشند که برهم اثر بگذارند ولی بر ما اثری نداشته باشند. اما در مورد سوال دوم دید مطلق نمی تواند به آن جواب دهد. اینکه لزوم وجود مطلق چیست را نمی توان از وجود اشیا جواب داد. چرا همه این چیزهایی که وجود دارند هستند؟ جواب را در هیچ یک از برهان ها نمی توان یافت.

سلام
اما یک سوال روشن در اینجا قابل طرح است آن اینستکه :
نگاه نسبی چه ترجیحی بر نگاه مطلق دارد که بخواهد جایگزین آن شود ؟
دیگر اینکه سیر اندیشه بشر در خصوص واجب الوجود خیلی طبیعی و منطقی است .
انسان به موجودات عالم نگاه کرد و همه را از بین روند یافت . آنگاه به درون خود مراجعه کرد و دید اینکه هستی مجموعه ای از حقایق از بین رونده باشد اصلا ممکن نیست پس باید برای این عالم حقیقت ثابت باقی ازلی ابدی باشد تا همه امور فانی با تکیه بر آن وجود و ظهور یابند .
البته در این نوع تفکر برای وجود واجب مصداقی تعیین نمی شود یعنی گفته نمی شود در خارج چه چیز واجب است بلکه واجب به عنوان یک امر ضروری عقلی مطرح است که قطعا در خارج مصداق دارد . اما اینکه این مصداق چیست و چه ویژگیهای دارد دیگر بر عهده این برهان نیست .
پس در برهان اینگونه نتیجه گرفته می شود که برای حقایق متغیر و فانی باید یک حقیقت ثابت باقی باشد وگرنه وجود عوالم اماکن پذیر نخواهد بود
موفق باشید

باسمه تعالي، سلام بر شما، در پاسخ به مطالب بنده نوشته ايد:
«ببینید دو سوال می توان درباره وجود خدا پرسید: "آیا خدا وجود دارد؟" و دیگری اینکه "لزوم وجود خدا چیست؟" این دو سوال با هم متفاوت هستند.»
اگر مؤيد و برهاني براي اثبات وجود خدا مطرح بشود، اين دو سؤال را پاسخ مي گويد؛ يعني با اثبات وجود خدا لزوم وجود خدا هم ثابت مي شود، شايد مي خواهيد بفرماييد، مي شود خدا را اثبات كرد، اما مي توان در عين فرض اثبات خدا لزوم خدا را نفي نمود، نه خير به هيچ وجه نمي شود، محال است، اين مطلب محال عقلي است، عالم بدون خدا مانند كلام بدون صاحب كلام است، چرا، مي توانيم فقط يك عالمي را از جهت فيزيكي مطالعه كنيم، و توجهي هم به مبدع و خالق اين پديده ها نداشته باشيم، اما اين نوع نگاه ما حقيقت و ضرورت و لزوم عالم خلقت را تغيير نمي دهد، اين همان لزوم و ضرورت فلسفي است.
نكته ديگر اينكه، شايد مي خواهيد بفرماييد، ما نيازي به وجود خدا نداريم، اين حوادث عالم و قوانين عالم، خودشان مسير خودشان را مي روند و من هم زندگي خودم را مي كنم، چه لزومي دارد من بگويم خدايي هست،‌ خوب شايد كسي بخواهد در بي خبري و غفلت زندگي كند، آيا نمي شود؟ مي گوييم مي شود، اما اين منافاتي با حقيقت مخلوق بودن و ممكن بودن عالم و نتايج و لوازمي كه از اين نوع زندگي يك چنين شخصي گرفتارش مي شود ندارد.
در بخش ديگر نوشته ايد:
«برهان های خداشناسی فعلی بهسوال اول پاسخ می دهند. یعنی از اینکه در اطراف ما اشیاء و موجوداتی وجود دارندنتیجه می گیرند که یک مبدا مطلق برای آن ها وجود دارد. برهان امکان و وجوب هم ازاین نوع برهان ها است.»
برهان ها ي خداشناسي متفاوتند، اما در برهان امكان و وجوب به نحوي كه شما مي گوييد (از راه اشيا و موجودات اطراف است) مطرح نمي شود، و اين برهان علاوه بر اثبات، ضرورت و لزوم خدا هم اثبات مي كند و به هيچ وجه در واقع اين دو از هم قابل تفكيك نيست، مگر با همان ديد دوم كه از محل بحث خارج است.
و :
«این برهان ها ناشی از یک دید مطلق نسبت به جهان ایجاد شدهاند. به سبب همین دید مطلق بود که هندیان باستان معتقد بودند که زمین روی پشت یکلاک پشت قرار دارد. در حدود صد سال پیش هم فیزیک دانان معتقد به وجود محیط اتریبودند (که یک دید مطلق محسوب می شود). در صورتی که اگر با دید نسبی به این سوالنگریسته شود نیاز به این مبدا مطلق مرتفع می شود. یعنی اگر بپذیریم وجود اشیاء نسبیاست نیاز به وجود مطلق مرتفع می شود. کما اینکه نظریه نسبیت نیاز به وجود محیط اتریرا از بین برد. اینکه وجود را با اثر آن تعریف کردید هم می تواند نشان دهنده نسبیبودن وجود باشد. یعنی تا زمانی چیز برای ما وجود دارد که اثری بر ما داشته باشد. آیا چیزی وجود دارد که اثری بر ما نتواند داشته باشد؟ این یک سوال مطلق است. چیزیکه برما اثر نداشته باشد از لحاظ ما وجود ندارد. ولی ممکن است موجوداتی وجود داشتهباشند که برهم اثر بگذارند ولی بر ما اثری نداشته باشند.»
يعني مي خواهيد بگوييد، خالق من و هستي بخش من، مؤثر بر من نيست؟ اگر اثبات بشود كه خدا هست، يعني بر من مؤثر است، بله مطلبي است كه اگر من بخواهم موجودات را بدون خالق ببينم مي توانم، يعني توجه به يك جزيي از موجودات بنمايم، مثلا يك عمر توجه به محسوسات عالم بنمايم و غرق در آن بشوم و از حقيقت عالم و موثر عالم غافل بشوم، اگر مقصودتان اين باشد ديگر مي شوم يك موجود زيانكار.
و اما جمله آخر شما:
«اما در مورد سوال دومدید مطلق نمی تواند به آن جواب دهد. اینکه لزوم وجود مطلق چیست را نمی توان از وجوداشیا جواب داد. چرا همه این چیزهایی که وجود دارند هستند؟ جواب را در هیچ یک ازبرهان ها نمی توان یافت.»
مسايل فلسفي كه بحث از وجود به نحو كلي مي كنند غير از ديد كلي نگر فيزيكي است، و مسأله فرضيه هاي كلي فيزيكي كه در مقابل نسبيت فيزيكي مطرح است را با مباحث عقلي فلسفي نياميزيد، مسأله فرضيه محيط اتري و ...ربطي به مسايل فلسفي ندارد، پس شما بهتر است بفرماييد، من متوجه نمي شوم و هنوز برهانهاي اثبات وجود خدا را نياموخته ام، يا اقلا احتمال اين را بدهيد كه شايد متوجه نشده باشم كه به جواب برسم، شايد بفرماييد كه نه فهميده ام، بنده مي گويم، شما حدود علوم و مسايل علوم را با هم مخلوط نفرماييد و همين برهان امكان و وجوب را آنچنانكه فلاسفه گفته اند، تقرير كنيد بعد اشكالات خودتان را وارد كنيد.
موفق باشيد.

با سلام؛

erfan_alavi;142101 نوشت:
حافظه یا مادی است یا مادی نیست اگر مادی است نتیجتا رجوع به حافظه یک چیز بی معنی است چون ،بنا بر اصل مادیت برای رفتن به مرتبه بعد باید مرتبه قبل عدم گردد،ماده نمی تواند مراتب مختلف حرکت را با هم جمع داشته باشد نتیجتا رجوع به چنین حافظه ای امری عبث است،ولی اگر حافظه غیر مادی باشد رجوع به ان از طریق یک امر متغیر بی معنی است چون چیزی که ذاتش تغییر باشد ؛نسبت به خودش غایب است چه برسد به ذات امری دیگری مانند حافظه که فرض بع غیر مادی بودن ان گرفتیم...پس نفس کارش با ماده بدن است ،که یکی از این مواد مغز می باشد نتیجتا یا داوری کار مغز است ،ولی ذخیره کار مغز نیست،وگرنه برگشت حافظه برای اشخاصی که موقتا دچار فراموشی شده اند چیزی معنا داری نبود..........نتیجتا اگر تصاویر ذهنی مادی بودن شما به مقدمه شناخت نیز نمی رسیدید چه برسد به اینکه پولتان را نیز بر اساس این شناخت مطالبه نمایید.....

مادی و غیر مادی بودن حافظه و وضعیت قبلی آن مهم نیست. آنچه مهم است وضعیت فعلی حافظه است که ما را به هدف خود می رساند.
در ثانی چرا برگشت حافظه نشانه غیر مادی بودن آنست؟ ممکن است ارتباط بین حافظه در افراد به طور موقت قطع شود و سپس این ارتباط دباره برقرار شود. از دست رفتن موقت حافظه بیش از آنکه نشان دهنده غیر مادی بودن آن باشد نشان دهنده مادی بوده آن است. اگر حافظه غیر مادی بود نباید تحت تاثیر عوامل فیزیکی از دست می رفت.
erfan_alavi;142101 نوشت:
اقا زیست شناسی اصل چگونگی حیات را نمی داند چیست ببینید یک بار نطر به کیفیت زنده شدن است ،یک باز نظر به اجزاء است که چطوری می شود که حیات دار می گردند...دانشمندان طبیعی در مورد قضیه دومی ناتوان هستند به عبارتی اصل چگونگی زنده شدن اجزاء را نمی فهمند فقط روابط بین اجزاء را می فهمند همین،به عبارتی نمی توانند حیات را جعل کنند، اصل همین علت و منشا ابتدایی است که حیات را چگونه جعل کنیم یعنی بسازیم وگرنه گذاشتن اجزاء در شرایط خاص و زنده شدن ان که کار شاغی نیست .... چیزی که خود با اراده ساخته شده باشد ،محال است برگردد و دوباره اراده را بسازد چون خود وجودش انتزاع از یک اراده است ،در ثانی فاعلی که نسبت به فعلش شعور و اراده ای نداشته باشد و فعلش مقتضای طبیعتش باشد حرف دوباره از اراده زدن برای او معنایی ندارد......فاعلی که نسبت به فعلش شعور و اراده داشته باشد ،دارای قدرت و علم است چون اراده مسبوق به علم است و بدون علم علت فاعی و فعلی همه بر باد هواست.............

اولا شاید در آینده دانشمندان توانستند حیات را جعل کنند.
درثانی منظور از اراده چیست؟ اگر اراده را به عنوان پدیده ای در نظر بگیریم که خارج از قوانین ثابت باشد به نظر بنده چنین چیزی وجود ندارد. اولین بار پاولف نشان داد که اراده را می توان به صورت علمی بررسی کرد. ایجاد اراده توسط ماده هیچ تضادی باماهیت آن ندارد. آب مایع توسط دو گاز هیدروژن و اکسیژن ایجاد شده است که خاصیت هیچ کدام از آن ها را ندارد. چرا دو گاز هیدروژن و اکسیژن خاصیتی را ایجاد کردند که دارای آن نبودند؟ اراده هم می تواند توسط ماده که دارای آن نیست ایجاد شود.

با سلام؛

حامد;142118 نوشت:
سلام
اما یک سوال روشن در اینجا قابل طرح است آن اینستکه :
نگاه نسبی چه ترجیحی بر نگاه نسبی دارد که بخواهد جایگزین آن شود ؟
دیگر اینکه سیر اندیشه بشر در خصوص واجب الوجود خیلی طبیعی و منطقی است .
انسان به موجودات عالم نگاه کرد و همه را از بین روند یافت . آنگاه به درون خود مراجعه کرد و دید اینکه هستی مجموعه ای از حقایق از بین رونده باشد اصلا ممکن نیست پس باید برای این عالم حقیقت ثابت باقی ازلی ابدی باشد تا همه امور فانی با تکیه بر آن وجود و ظهور یابند .
البته در این نوع تفکر برای وجود واجب مصداقی تعیین نمی شود یعنی گفته نمی شود در خارج چه چیز واجب است بلکه واجب به عنوان یک امر ضروری عقلی مطرح است که قطعا در خارج مصداق دارد . اما اینکه این مصداق چیست و چه ویژگیهای دارد دیگر بر عهده این برهان نیست .
پس در برهان اینگونه نتیجه گرفته می شود که برای حقایق متغیر و فانی باید یک حقیقت ثابت باقی باشد وگرنه وجود عوالم اماکن پذیر نخواهد بود
موفق باشید

این نگاه نیاز به وجود مبدا مطلق را از بین می برد. در این دیدگاه دیگر نیازی به یافتن یک تکیه گاه برای مخلوقات نیست.
در تقریر برهان امکان و وجوب گفته می شود که مخلوقاتی هستند که ذاتا نیازمند خالق هستند. یعنی وجود مخلوقات ناقص ما را به وجود خالق مطلق می رساند. اما در پاسخ به این سوال که لزوم و ضرورت وجود خالق چیست ناتوان است. اگر خالق نبود چه می شد؟ جز اینکه همه این چیزهایی که هست دیگر نبود؟

با سلام؛

هشام;142253 نوشت:
اگر مؤيد و برهاني براي اثبات وجود خدا مطرح بشود، اين دو سؤال را پاسخ مي گويد؛ يعني با اثبات وجود خدا لزوم وجود خدا هم ثابت مي شود، شايد مي خواهيد بفرماييد، مي شود خدا را اثبات كرد، اما مي توان در عين فرض اثبات خدا لزوم خدا را نفي نمود، نه خير به هيچ وجه نمي شود، محال است، اين مطلب محال عقلي است، عالم بدون خدا مانند كلام بدون صاحب كلام است، چرا، مي توانيم فقط يك عالمي را از جهت فيزيكي مطالعه كنيم، و توجهي هم به مبدع و خالق اين پديده ها نداشته باشيم، اما اين نوع نگاه ما حقيقت و ضرورت و لزوم عالم خلقت را تغيير نمي دهد، اين همان لزوم و ضرورت فلسفي است. نكته ديگر اينكه، شايد مي خواهيد بفرماييد، ما نيازي به وجود خدا نداريم، اين حوادث عالم و قوانين عالم، خودشان مسير خودشان را مي روند و من هم زندگي خودم را مي كنم، چه لزومي دارد من بگويم خدايي هست،‌ خوب شايد كسي بخواهد در بي خبري و غفلت زندگي كند، آيا نمي شود؟ مي گوييم مي شود، اما اين منافاتي با حقيقت مخلوق بودن و ممكن بودن عالم و نتايج و لوازمي كه از اين نوع زندگي يك چنين شخصي گرفتارش مي شود ندارد

درست متوجه منظور من نشدید. منظور من از سوال دوم چیز دیگری است. سوال را به گونه دیگری مطرح می کنم: اگر خالق مطلق نبود چه می شد؟ جز اینکه همه این چیزهایی هست دیگر نبود؟ می گویید امکان نبود خالق محال است چون اگر نبود عالمی هم نبود! یعنی از وجود عالم خالق را نتیجه می گیریم. دید مطلق برای اثبات خالق چاره ای جز نتیجه گیری از وجود عالم ندارد. این ماهیت دید مطلق است. با این دیدگاه به همه سوالات می توان درباره هستی پاسخ داد جز این سوال!
هشام;142253 نوشت:
مسايل فلسفي كه بحث از وجود به نحو كلي مي كنند غير از ديد كلي نگر فيزيكي است، و مسأله فرضيه هاي كلي فيزيكي كه در مقابل نسبيت فيزيكي مطرح است را با مباحث عقلي فلسفي نياميزيد، مسأله فرضيه محيط اتري و ...ربطي به مسايل فلسفي ندارد، پس شما بهتر است بفرماييد، من متوجه نمي شوم و هنوز برهانهاي اثبات وجود خدا را نياموخته ام، يا اقلا احتمال اين را بدهيد كه شايد متوجه نشده باشم كه به جواب برسم، شايد بفرماييد كه نه فهميده ام، بنده مي گويم، شما حدود علوم و مسايل علوم را با هم مخلوط نفرماييد و همين برهان امكان و وجوب را آنچنانكه فلاسفه گفته اند، تقرير كنيد بعد اشكالات خودتان را وارد كنيد

استفاده من از نظریه نسبیت در حد یک تمثیل درباره تفاوت دید مطلق و نسبی بود.

naghad;142259 نوشت:
این نگاه نیاز به وجود مبدا مطلق را از بین می برد. در این دیدگاه دیگر نیازی به یافتن یک تکیه گاه برای مخلوقات نیست. در تقریر برهان امکان و وجوب گفته می شود که مخلوقاتی هستند که ذاتا نیازمند خالق هستند. یعنی وجود مخلوقات ناقص ما را به وجود خالق مطلق می رساند. اما در پاسخ به این سوال که لزوم و ضرورت وجود خالق چیست ناتوان است. اگر خالق نبود چه می شد؟ جز اینکه همه این چیزهایی که هست دیگر نبود؟

سلام
1- پس نفی مبدا مطلق جهت دار است و این نوع اندیشه ورزی غرض ورزی است نه اندیشه
2- سیر منطقی اندیشه در خصوص هستی منتهی به اثبات واجب الوجود است یعنی بدون واجب عالم هست نمی شود و حال که هست پس باید مبدا غنی ثابت داشته باشد . پس در اندیشه راهی جز این نیست .
3- بحث خالقیت با بحث وجوب کمی تفاوت دارد . چون در برهان وجوب به ان نحوی که ما بیانش کردیم هستی یک حقیقت و یک واقعیت است . این حقیقت واحده جهت متغیر و فانی دارد که پیش چشمان ماست اما عقل برای همین حقیقت متغیر حقیقت ثابتی اثبات می کند که تکیه گاه آنست . لذا خالقیت به معنای مشهورش در اینجا اصلا مد نظر نیست .
این نحو تقریر برهان وجوب برای خروج از تمامی پیش زمینه های فکری دینی و غیر دینی است . در این نحو تقریر ما انسان را در متن هستی و رویارو با وقایع آن می بینیم و آنچه که بطور منطقی باید در ذهن او اتفاق بیفتد .
4- این نتیجه آخری هم که گرفتید جوابش اینست :
و چون همه اشیاء هستند پس خالق هست .
واین واقعیت خارجی و حقیقت است نه نبودنش
موفق باشید

با سلام؛

حامد;142280 نوشت:
1- پس نفی مبدا مطلق جهت دار است و این نوع اندیشه ورزی غرض ورزی است نه اندیشه 2- سیر منطقی اندیشه در خصوص هستی منتهی به اثبات واجب الوجود است یعنی بدون واجب عالم هست نمی شود و حال که هست پس باید مبدا غنی ثابت داشته باشد . پس در اندیشه راهی جز این نیست . 3- بحث خالقیت با بحث وجوب کمی تفاوت دارد . چون در برهان وجوب به ان نحوی که ما بیانش کردیم هستی یک حقیقت و یک واقعیت است . این حقیقت واحده جهت متغیر و فانی دارد که پیش چشمان ماست اما عقل برای همین حقیقت متغیر حقیقت ثابتی اثبات می کند که تکیه گاه آنست . لذا خالقیت به معنای مشهورش در اینجا اصلا مد نظر نیست . این نحو تقریر برهان وجوب برای خروج از تمامی پیش زمینه های فکری دینی و غیر دینی است . در این نحو تقریر ما انسان را در متن هستی و رویارو با وقایع آن می بینیم و آنچه که بطور منطقی باید در ذهن او اتفاق بیفتد . 4- این نتیجه آخری هم که گرفتید جوابش اینست : و چون همه اشیاء هستند پس خالق هست . واین واقعیت خارجی و حقیقت است نه نبودنش

چرا غرض ورزی؟ ایا کسانی که اصرار به وجود مبدا مطلق دارند غرضی ندارند؟
در هیچ یک از موارد پاسخ به سوال من نیست. اگر خالق، واجب و یا هر چیز دیگر نبود چه می شد؟ جز اینکه همه چیزهایی که هست نیست می شدند؟

naghad;142296 نوشت:
چرا غرض ورزی؟ ایا کسانی که اصرار به وجود مبدا مطلق دارند غرضی ندارند؟

سلام
بنده برای اطلاق گرایی یک سیر فکری معرفی کردم که به نظرم منطقی است . اگر نسبی گرایی غرض ورزی نیست شما هم یک سیر منطقی ارائه کنید

naghad;142296 نوشت:
در هیچ یک از موارد پاسخ به سوال من نیست. اگر خالق، واجب و یا هر چیز دیگر نبود چه می شد؟ جز اینکه همه چیزهایی که هست نیست می شدند؟

بنده هم جواب دادم : چون نیست نشده اند و هستند پس خالقی هست . این جواب منطقی به سوال شماست اگر منطق را مطالعه کرده باشد .
موفق باشید

naghad;142258 نوشت:
با سلام؛

مادی و غیر مادی بودن حافظه و وضعیت قبلی آن مهم نیست. آنچه مهم است وضعیت فعلی حافظه است که ما را به هدف خود می رساند.
در ثانی چرا برگشت حافظه نشانه غیر مادی بودن آنست؟ ممکن است ارتباط بین حافظه در افراد به طور موقت قطع شود و سپس این ارتباط دباره برقرار شود. از دست رفتن موقت حافظه بیش از آنکه نشان دهنده غیر مادی بودن آن باشد نشان دهنده مادی بوده آن است. اگر حافظه غیر مادی بود نباید تحت تاثیر عوامل فیزیکی از دست می رفت.

سلام.

چیزی که مادی باشد وضعیت فعلی ان مانند وضعیت قبلی ان است؛چون عین حرکت است و ثباتی ندارد تا فعلی بودن برایش مصداق داشته باشد،انچه مادی باشد از ذاتش غایب است و این یعنی عدم لیاقت حضور که از لوازم علم است...

دلیل اختلاط در حافظه به خاظر ماده مغز است به عبارتی عیب از مغز می باشد،چون قبلا نیز گفتم نفس کارش با ماده است یعنی عملش از طریق ماده انجام می گیرد نتیجتا یاداوری کار مغز است چون یک عمل است و لی خود صورتهای نفسانی که مال مغز نیست این از واضحات است،پس انکه دچار ضربه ای به سرش می گردد یا مواردی دیگر باعث اختلال در مغز می گردد نتیجتا ممکن است موقتا عمل درست مغز را برای کامپایل از بین ببرد ولی به محض درست شدن قسمت اسیب دیده دوباره عمل مغز کارش را از سر می گیرد و برگشت همه حافظه خود دلیل به این است که مادی نیست وارتباطی به مغز ندارد ..بلکه مغز در این وسط فقط یک رابط است...

naghad;142258 نوشت:
با سلام؛

اولا شاید در آینده دانشمندان توانستند حیات را جعل کنند.
درثانی منظور از اراده چیست؟ اگر اراده را به عنوان پدیده ای در نظر بگیریم که خارج از قوانین ثابت باشد به نظر بنده چنین چیزی وجود ندارد. اولین بار پاولف نشان داد که اراده را می توان به صورت علمی بررسی کرد. ایجاد اراده توسط ماده هیچ تضادی باماهیت آن ندارد. آب مایع توسط دو گاز هیدروژن و اکسیژن ایجاد شده است که خاصیت هیچ کدام از آن ها را ندارد. چرا دو گاز هیدروژن و اکسیژن خاصیتی را ایجاد کردند که دارای آن نبودند؟ اراده هم می تواند توسط ماده که دارای آن نیست ایجاد شود.

دوست عزیز حیات چیزی نیست که دانشمندان بتوانند انرا جعل نمایند،چون حیات همان وجود است ،نتیجتا برای جعل حیات باید تراوش وجود کرد،یعنی باید اصل تحقق شئ را جعل نمود ولی علل عرضی و سطحی چیزی جز دگرگونی و حرکت در اجسام از قبل تعیین شده نیست،انچه دانشمندان به ان می پردازند جعل تالیفی است نه جعل بسیط که مربوط به اصل تحقق و ایجاد شئ است.....

اراده یک صفت نفسانی است که مبدا ان علم وقدرت است،بنابراین اجسام بی جان اراده اشان چیزی جز طبیعت ومقتضای ذاتشان نیست،نه اینکه بخواهند وعلم داشته باشند و عمل نمایند تا اراده نیز بر ان صدق نماید،....

پس هر فعلی نشان از اراده نیست ،بلکه مقتضای ذات است که این طور نشان می دهد مانند نور خورشید و به قول شما ترکیب اجسام و وزن اجسام و یا زدن قلب و غیره هیچ یک از اینها فاعلش از روی خواستن و علم نسبت به انچه می خواهد انجام دهد کار نمی کند بلکه نور خورسید چیزی جز طبیعتش نیست که ان نیز مقتضای ذاتش است،...

پس فعلی ارادی است که مبدا ان فعل،هم علم داشته باشد و هم قدرت نه اینکه ذاتش مقتضای فعلش باشد در این صورت دیگر فعل انتصاب به اراده ندارد چون اراده صفتی است نفسانی که خارج از ذات نفس می باشد ،ولی در موارد بی جان ظهور اثر شئ چیزی جز همان ذاتش نیست...

یاحق

با سلام؛

حامد;142306 نوشت:
بنده هم جواب دادم : چون نیست نشده اند و هستند پس خالقی هست . این جواب منطقی به سوال شماست اگر منطق را مطالعه کرده باشد

باز هم جواب من داده نشد. فرض کنید که به یک اتاق می روید و می بینید یک نقاشی روی دیوار آن است. بلافاصله متوجه می شوید که یک نقاش قبلا در اتاق بوده است. یعنی از وجود نقاشی به وجود نقاش پی می برید. خوب اگر نقاش نبود نقاشی هم نبود و چون هست پس نقاش هم هست. اما چرا نقاش در آن اتاق بوده است؟ با نقاشی روی دیوار به این سوال پاسخ داده نمی شود. حالا به این سوال که چرا خالق و مبدا مطلق وجود دارد پاسخ بدهید!

naghad;142446 نوشت:
اما چرا نقاش در آن اتاق بوده است؟ با نقاشی روی دیوار به این سوال پاسخ داده نمی شود

سلام
نقاشی موجود در اتاق فقط دلالت بر وجود نقاشش دارد و نه هیچ چیز دیگر . اینکه در اتاق بوده یا نبوده یا آمده یا نیامده یا چکار داشته آمده و امثال اینها هیچ ربطی به رابطه وجودی نقاشی و نقاش ندارد .
هر انسانی از دیدن پدیده های عالم به وجود یک امر ثابتی که این متغیرها بدان تکیه دارند پی می برد چون تحقق مجموعه متغیر بدون امر ثابت ممکن نیست چه اینکه تغیر یعنی تعلق پس همه عالم متغیر امر معلقی است خب یک مجموعه معلق یک متعلق علیه می خواهد یا نه ؟ به ضرورت عقل می خواهد پس واجب تعالی ثابت می شود .
موفق باشید

باسمه تعالی، سلام بر شما:
درباره سوال دوم جنابعالی، منظورتان را متوجه نمی شوم، شايد منظور شما همان نکته ای باشد که با جناب حامد مطرح نموديد،(چرا خالق مطلق وجود دارد، ضرورت و لزوم خالق مطلق چيست؟)، اگر درست متوجه شده باشم، اين دقيقا همان مطلبی است که شهيد مطهری در کتاب علل گرايش به مادی گری در نقد سخن هگل آورده است، بنده هم در مطالب گذشته اشاره ای به آن داشته ام، که وجود از جهت وجودش نيازمند نيست بلکه از جهت امکان و ضعفش نيازمند است.
نکته ديگر اينکه استدلال فلسفی و براهين آن، مسايل کلی و نسبی فيزيکی را شامل می شود و منافاتی با آن ندارد و چه شما ديد کلی داشته باشيد چه نسبی فيزيکی، برهان فلسفی در هر دو نگاه شما جاری است و از جهت برهان هيچ تفاوتی نمی کند، (البته اگر درست مطلب شما را متوجه شده باشم)
موفق باشيد.

موضوع قفل شده است