آنگاه 30 ق شدم (ختمی بر یک شروع)

تب‌های اولیه

7 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
آنگاه 30 ق شدم (ختمی بر یک شروع)

آنگاه 30 ق شدم
(ختمی بر یک شروع)


این دیگه بار آخره دارم باهات حرف میزنم

خداحافظ نا مهربون میخوام ازت دل بکنم
دیگه کسی نیست که بهش هر چی دلت میخواد بگی
هی التماست بکنه بگه نگو ، بازم بگی
چقد بهت گفتم نگو صبرم یه روز تموم میشه
حالا اومد اون روزی که می ترسیدم همون بشه
سخته ولی من میتونم سخته ولی من میتونم
این جمله رو اینقد میگم تا که فرموشت کنم

تذکر: سلام بر شما
شمایی که لطف شما و نسیم لطف تون بهم انرژی میده تا تاپیکی بزنم و بنویسم
ممنون میشم تا آخر بحث صبر کنید حرف و حدیثاتون را نظم و سامونی دهید و آخر بحث بهم هدیه بدهید.

[=B Rose]قسمت دوم

کار هر روزم شده بود؛ صبح به صبح پنجره رو باز می کردم تا هوای خونه عوض بشه، بعدشم کمی دونه برا کبوترا و گنجشکایی که لب پنجره می نشستن می ریختم. راستش من به اونا انس زیادی گرفته بود. اگه یه روزی دیر می اومدن نگرونشون می شدم و با خودم می گفتم: «نکنه...نکنه یه وقت از دست من رنجیده باشن.»
خسته شده بودم از بس زندگی بی تحرک و جامدی دیدم.
یه روز یه فکری به سرم خطور کرد. به ذهنم رسید متناسب با فصل ها، گل ها و درخت های مصنوعی آپارتمانی رو تغییر بدهم. پاییز که می شد. برگ های درخت رو یکی یکی کنار می گذاشتم. برخی رو زرد می کردم و...اما به این نتیجه رسیدم که باید بروم سراغ گل های طبیعی.
کارها و ایده های زیادی به ذهنم می رسید. خسته شده بودم. تصمیم گرفتم به جای این که طبیعت رو تو خونه بیارم خودم گاهی بزنم به دل طبیعت. زندگی تکراری شده بود گرگ تیز دندای برای بره های سفید شادیم.

[=B Rose][=B Rose]ادامه داره....

:parandeh:

[=B Rose]قسمت سوم
داستان، زندگی من و شوهرم اگرچه رمانتیک شروع شد و انتظار طولانی بودن ازش داشتم ولی مثل داستان کوتاه یا نه داستانک زود زود تموم شد. 27 ساله بودم که شوهر برای همیشه من و دو فرزندم را به خاطر عارضه سکته ترک کرد و مهمان خدا شد. خیلی شب ها با یاد او می خوابیدم و اشک می ریختم. قاب عکس او نه تنها در اتاق هایم نصب بود که در کنج دلم هم.
هنوز نشاط جوانی ام باقی بود که متوجه شدم که خاطر خواه دارم که پیشنهاد ازدواج می دهند. اما....اما مگه میشد کس دیگری را بپذیرم؟! این دقیقا مثل این بود که هم زمان بخواهیم در یک لیوان به اندازه حجم آن، هم شیر بریزیم و هم آب. این کار نشدنی بود هنوز عشق به شوهرم، مصطفی، در رگ و پی جریان داشت و از همه مهم تر دو یادگار زندگی مان مهدی و مهسا عالم ذهنم را پر پر کرده بودن. نه نه من چه طور می توانستم این قدر بی رحم باشم. چه طور می توانستم فردا در چشم فرزندانم نگاه کنم. چه طور می توانستم به آنها توصیه مادرانه کنم که در زندگی به همسرتان متعهد و وفادار باشید.
آشنایان و دوستان که روحیه من رو فهمیده بودند، تصمیم گرفتند که آرامش من رو با معرفی خواستگاری به هم نزنند و بهم درس اخلاق درباره ازدواج ندهند.
[=B Rose][=B Rose]ادامه داره....

:parandeh::parandeh:

[=B Rose]قسمت چهارم

بزرگ کردن مهدی و مهسا برای یک زن تنها، درد سرهای زیادی داشت، با لبخند آنها شکفته می شدم و با تب آنها می مردم و زنده.و من به مجموع این سردی ها و گرمی ها، شیرینی ها و تلخی ها، شکفته شدن ها و زرد شدن ها و...عشق می ورزیدم.
اگر چه زندگی تو اوج شیرینی و شادی خواسته ما هاست و فقدان دل رو مچاله می کند و سخت می فشارد، ولی سخت باور دارم که اگه غم و بیماری، و هجران نبود زندگی یکنواخت میشد و یه چیزایش کم بود. من داستان آفرینش و خلقت رو از کتاب رنج ها و غصه هایم ،دوباره خواندم و تفسیر کردم و برای زندگی، رنج، بودن، فدا شدن، و حتی مرگ معنایی یافتم. و چه دوست داشتنی بود معنا زندگی ام که آن را نه یافته بودم بافته.

[=B Rose][=B Rose]ادامه داره....

:parandeh::parandeh::parandeh:

سلام

حامی;424423 نوشت:
ادامه داره....

؟؟؟؟؟؟

سلام وقت بخیر
رمان است یا واقعیت؟

لعنت براین عرف جامعه که ازدواج موقت رو مذموم میدونه و گناه نابخشودنی... :Narahat::Narahat:
مسئولای ما باید جواب گوی انحراف جوونا باشن...:Narahat:
اسلام میگه حلاله و لی......

موضوع قفل شده است