˙·٠•●♥ خاطراتی از همسرداری شهدا ♥●•٠·˙

تب‌های اولیه

78 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

یوسف اصلا کاری به کار من نداشت.نه به غذا ایراد می گرفت و نه به کار خانه.ولی من خودم خیلی منظم بودم,چون زندگی ام را خیلی دوست داشتم. گاهی می گفت:" تو چرا این جوری هستی؟ چه قدر به این کارها اهمیت می دی؟ هرچی شد می خوریم دیگه".
بارها ازش پرسیده بودم:" چی دوست داری برات بپزم؟"

می خندید و می گفت:"غذا! فقط غذا."یادم نیست یک بار گفته باشد فلان غذا.همیشه هم سفارش میکرد" یه جور غذا درست کن."

سردار شهید یوسف کلاهدوز

[="teal"]در سالهای اول زندگی,یک روز مشغول اتو کردن لباس هایش بودم.در همین حال از راه رسید و از من گله کرد و گفت:" شما خانم خانه هستید و وظیفه ای در قبال کارهای شخصی من ندارید. شما همین که به بچه ها رسیدگی میکنید,کافی ست." تا آنجایی که به یاد دارم, حتی لباسهایش را خودش می شست و بعد از خشک شدن, اتو می زد و هیچ توقعی از بنده نداشت.

سردار شهید علی صیاد شیرازی[/]

[="darkgreen"]روحیه همکاری خیلی خوبی داشت.اما خودم راضی نمی شدم که با آن همه کار طاقت فرسا, وقتی به خانه می آید, بخواهد "دست به سیاه و سفید" بزند. واقعا به زحمتشان راضی نبودم.با این حال به من اجازه نمی داد لباسهایش را بشورم.خودش می شست و میگفت:" نمی خوام شما رو به زحمت بندازم."

یادم هست بعد از عملیات خیبر دیر وقت به خانه آمد. سر تا پایش خاکی بود. خیلی خسته بود, آنقدر خسته که همانطوری سر سفره نشست. تا رفتم غذا بیارم, دیدم سر سفره خوابش برده. خواستم کفش و جورابش رو در بیارم, بیدار شد و با لحن خاصی گفت:" این کارها وظیفه شما نیست. زن که برده نیست. من خودم این کارها رو انجام میدم."

سردار شهید مهدی زین الدین

[/]

دستت درد نکنه عزیزم ولی بعضیهاشون تکراریه ها !!!!!!!!!!!!!
تو همینم تاپیک موجود هست

از مدیران محترم خواهش میکنم زحمت بکشن و داستانهای تکراری ای که من میذارم رو پاک کنن چون من اینها رو از کتاب " شهیدان اینگونه بودند" تایپ میکنم و میذارم:Gol:

انگشتر عقیق

عبدالله برای خودش حلقه نخرید. معمولا انگشترهایش را می بخشید با این و آن. اگر یک نفر از انگشترش خوشش می آمد, سریع در می آورد و می کرد به انگشت آن طرف.برادرم یک انگشتر عقیق خیلی زیبا به من داده بود,دادم به عبدالله.گفتم:" حق نداری به کسی بدی.این یکی رو باید به یادگاری نگه داری."

یک روز دیدم دستش نیست.پرسیدم :"انگشتر چی شد؟" گفت :"حالا حتما باید بدونی؟"اصرار که کردم گفت:" رفته بودم عیادت یک مجروح جنگی. انگشتر طلا دستش بود. اون رو در آوردم و گذاشتم توی جیبش و برای اینکه ناراحت نشه, انگشتر عقیق رو دستش کردم."

[="darkorchid"]شهید حجت الاسلام و المسلمین
عبدالله میثمی
نماینده ی ولی فقیه در قرارگاه خاتم[/]

تولد: 1334 اصفهان
شهادت: 12 بهمن 1365 شلمچه

وقتی پسر اولم می‏خواست به دنیا بیاید، حسین گفت:«طبق سنّت و سفارش پیامبر اکرم(ص) باید اسم بچه را مشخص کنیم.»
گفتم: شما انتخاب کنید.
گفت:«اگر دختر بود اسمش را فاطمه می‏گذارم و اگر پسر بود محمد؛ البته نه محمد تنها بلکه اسم دیگری هم می‏خواهم در کنارش باشد.»
گفتم: چرا دو اسم؟
گفت:«دوست دارم اسم پسرم را حسین بگذارم تا اگر من شهید شدم، تسکینی برای تو و مادرم باشد که حسین به جای حسین است. اما چون می‏دانم وجود فاطمه و محمد در هر خانه‏ای باعث برکت و صفای خانه است اگر خدا، دوازده پسر هم به من بدهد، اول اسم همه را محمد می‏گذارم. اگر من شهید شدم اسم پسرم را محمد حسین بگذارید.»

[="magenta"]از سردار شهید حسین تاجیک دو فرزند به نام‏های محمدحسین و محمدمهدی به یادگار مانده است.[/]

هیچ وقت مرا مجبور به کاری نکرد.

وقتی صحبت از اجازه گرفتن برای انجام کاری می کردم, می گفت:

" تو هم مثل من انسانی, خودت باید تصمیم بگیری که چه بکنی.اگر مایل بودی, با من مشورت کن, آن هم فقط در امور شخصی خودت. کاری که برای خدا ست, احتیاج به مشورت ندارد.مگر مواقعی که در مورد آن کار شک داشته باشی."

[="darkslateblue"]ســردارشــهید حمــید قلنبــر[/]

تولد مرداد ماه 1339 شهر ری/ شهادت 1360/6/2 کرمان به دست ضد انقلاب معاونت اطلاعات منطقه ششم کشوری

زن من و صد حوریه
حاجی (شهید برونسی) توی بیمارستان 17شهریور بستری بود.یک روز پدرم رفت ملاقاتش. وقتی برگشت ، گفت : بابا این فرماندت عجب مردیه !
گفتم : چطور؟
گفی : اصلا اهل این دنیا نیست ،اینجا موقتی مونده ، مطمئنم که جاش ، جای دیگه ایه.
ظاهرا خیلی خوشش آمده بود از حرفای حاجی. ادامه داد : همین جور که صحبت میکردیم، حرفش شد از حوریه . تو گوشش گفتم : خلاصه حاج آقا رفتی اون دنیا ، یکی ام برای ما بگیر.
اونم خندید و گفت : چشم
بعدش ، حرفی زد که خیلی معنی داشت. به ام گفت : ما صد حوریه ی اون دنیا رو به همین زن خودمون نمیدیم.
گفتم :حاجی همسرشو خوب شناخته ، قدر همچین زن فداکار و صبوری رو ،کسی مثل خود حاجی میدونه.

مجید اخوان
کتاب : خاک های نرم کوشک از سعید عاکف

سر سفره عقد نشسته بوديم، عاقد که خطبه را خواند، صداي اذان بلند شد. حسين برخاست، وضو گرفت و به نماز ايستاد، دوستم کنارم ايستاد و گفت: اين مرد براي تو شوهر نمي شود.
متعجب و نگران پرسيدم: چرا؟ گفت: کسي که اين قدر به نماز و مسائل عبادي اش مقيد باشد، جايش توي اين دنيا نيست.

«شهيد حسين دولتي»

بار زندگی

شهید علی بینا

مهمون ها که رفتند افتاد به جون ظرف ها. گفت:«من می شورم تو آب بکش» گفتم:«بیا برو بیرون خودم می شورم» ولی گوشش بدهکار نبود. دستشو کشیدم و از آشپزخونه بیرونش کردم ولی باز راضی نشد. یه پارچه بست به کمرش و شروع کرد به شستن ظرف ها. تموم که شد رفت سراغ اتاق ها و شروع کرد به جارو کردن و گردگیری کردن.
می گفت:«من شرمنده ی تو هستم که بار زندگی روی دوشت سنگینی می کنه».

تل آتشین، صفحه291

============================
مقام معظم رهبری

بهترش این است که [زن و شوهر] تقسیم کار کنند.
بخشی از کارها را زن انجام می دهد، بخشی از کارها را مرد انجام می دهد. مثل همه همکاری هایی که وجود دارد، مثل همه همسنگری ها.

[="Black"]مراسم عقدش بود
رو به همسرش کرد و گفت:
میگن دعای عروس هنگامِ عقد مستجاب میشه
بعد یه مکثی کرد و از همسرش خواست که
دعا کنه "شهید " بشه

از تبریز اعزام شد
مسئول آموزش شد
به بسیجیا خیلی سخت میگرفت

می گفت: هر چه در آموزش سخت بگیریم در عملیات کمتر تلفات میدیم
که بالاخره شبِ عملیات رسید و رو کرد به نیروهاش و گفت:
قمقمه ها رو زیاد پر نکنید! آخه ما به زیارت کسی میریم که لب تشنه شهید شده...

تو عملیات حماسه ها آفرید و آخرش،
آخرش مثل اربابش لب تشنه به دیدار عشقش رفت
دیگه ازش خبری نشد
طلائیه هنوز که هنوزه رازدارش هست

شهید علی تجلائی رو میگم...

شادی روحش و پایداری راهش صلوات
[/]

همسر شهید یوسف كلاهدوز می‏گوید: «اوایل زندگی درست بلد نبودم غذا درست كنم. یادم هست بار اول كه خواستم تاس كباب درست كنم، سیب‏زمینی‏ها را خیلی زود با گوشت ریختم. یوسف كه آمد، رفتم غذا را بیاورم، دیدم همه سیب‏زمینی‏ها له شدند. خیلی ناراحت شدم و رفتم یك گوشه‏ای شروع كردم به گریه كردن. یوسف آمد و پرسید: چه شده؟ من هم قضیه را برایش تعریف كردم. او حسابی خندید، بعد هم رفت غذا را كشید و آورد با هم خوردیم. آن قدر پای سفره مرا دلداری داد و از غذا تعریف و تمجید كرد كه یادم رفت غذا خراب شده بود. یوسف هیچ گاه به غذا ایراد و اشكال نمی‏گرفت. حتی گاهی پیش می‏آمد كه بر اثر مشغله زیاد، دو روز غذا درست نمی‏كردم، ولی او خم به ابرو نمی‏آورد. بارها از او پرسیدم: چه دوست داری برایت درست كنم؟ می‏خندید و می‏گفت: «غذا، فقط غذا» می‏گفت دوست دارم راحت باشی».

مهربان غیرتی

همسرش را خیلی دوست داشت؛ مریم هم سلمان را. هرگز با حرفهایش مخالفت نمی کرد.دلش می خواست حرف، حرف سلمان باشد.
حتی یک مورد هم روی حرفش حرف نزد. سلمان هم با او فوق العاده مهربان بود.
در تمام 6، 7 سالی که زندگی مشترک داشتند هیچ وقت با صدای بلند هم حتی با هم حرف نزدند. با آنکه کمبود ها زیاد بود و سلمان کم به خانه می آمد
ولی زندگی شیرینی داشتند. حتی خواسته ها و توقعات و نصیحتهای سلمان هم برای مسائل روزمره و شخصی نبود.
همه توقعات و خواسته ها و انتظارات روی مسئله حجاب بود. مریم خانم هم که خودش نجیب بود و پاکدامن و هم بسیار سلمان را دوست می داشت همیشه مطیع او بود.
به او می گفت: « مهربان غیرتی» و این دیگر نهایت علاقه او را نشان می داد...


خاطره ای از زندگی
شهیدسلمان شفقی
منبع: هفته نامه یالثارات الحسین(ع) شماره 640

تواضع و فروتنی

تواضع و فروتنی اش باور نکردنی بود. او عادت داشت وقتی من وارد اتاق می شدم بلند می شد و می ایستاد. یکبار وقتی وارد شدم، روی زانویش ایستاد.
ترسیدم، گفتم: « عباس! چیزی شده؟ پاهایت چطورند؟» خندید و گفت: « شما بد عادت شده اید! امروز خسته ام و به زانو ایستادم.»
می دانستم اگر سالم بود، بلند می شد و می ایستاد. بعد که علتش را به اصرار پرسیدم، گفت: « چند روزی بود که جز برای نماز، پاهایم را از پوتین در نیاورده بودم،
انگشتان پاهایم پوسیده است.نمی توانم روی پا بایستم.» صبح روز بعد با همان حال رفت جبهه.


خاطره ای از همسر
شهید عباس کریمی
منبع: کتاب کریمی

امر به معروف عملی

اوایل زندگیشان بود و هنوز شناخت درستی از روحیات همدیگر نداشتند. رفتند خانه یکی از اقوام. صاحبخانه هم نه اینکه حجابی نداشته باشد، داشت اما حجاب قابل قبول و مورد پسندی نبود. انقلاب تازه پیروز شده بود و هنوز خیلی مسائل جانیفتاده بود...
در تمام دوساعتی که آنجا بودند یعقوب یکدفعه هم سرش را بلند نکرد و نگاه نکرد. همسرش به شدت خود را سرزنش می کرد و با خودش می گفت این مرد چه سعه صدری دارد که حتی نمی خواهد به خاطر این مسئله مرا برنجاند. با آنکه خودش ناراحت می شود اما حاضر نمی شود مرا ناراحت کند و به رویم بیاورد...


خاطره ای از زندگی
شهید یعقوب خدادوست
منبع: هفته نامه یالثارات الحسین (ع) شماره 614

قسم خوردن

من عادت داشتم که موقع قسم خوردن بگویم به جان خودم یا به مرگ خودم. عباس از این لفظ بسیار ناراحت می شد و بارها به من تذکر می داد که این عبارت را نگویم.
یکبار خودش هنگام صحبت کردن گفت به مرگ خودم، وقتی من اعتراض کردم که تو چرا خودت می گویی، گفت: « حالا متوجه شدی وقتی تو می گویی به مرگ خودم، من چه حالی دارم. تو تنها مال خودت نیستی، شریک زندگی منی. »


خاطره ای از زندگی
شهید عباس کریمی
راوی: همسر
شهید
منبع: کتاب کریمی


همه جا به فکر ما بود. یک بار هنگام ظهر رفت منزل برادرش. هر چه اصرار کردند لقمه ای با آن ها غذا بخورد قبول نکرد. گفت: « این غذایی که تو می خواهی من این جا بخورم، بگذار داخل یک پلاستیک تا ببرم، با زن و بچه ام بخورم. »


خاطره ای از زندگی
شهید محمد آرمان
راوی: مهری افشاری همسر شهید
منبع: هفته نامه یا لثارات الحسین (علیه السلام) شماره 663

یک بار سید اکبر ساعت 4 صبح به مرخصی آمد.هنوز وقت نماز نشده بود.من کمی استراحت کردم و در نهایت تنبلی به من دست داد و نماز صبحم را
دیر وقت خواندم و خوابیدم.
ساعتی بعد بیدار شدم.سید اکبر رفته بود.می دانستم قرار است به یک جلسه مهم برود.او مرا بیدار نکرده بودکه برایش صبحانه درست کنم.بلند شدمو در مقابل آینه یادداشتی دیدم .آن را خواندم.سید اکبر نوشته بود:

دانی که چرا سر از قفا داد حسین:doa(6):......از بهر نماز ظهر جان داد حسین:doa(6):

خاطره ای از زندگی شهید سید اکبر هاشمی
راوی: همسر شهید

تا اومدم دست به کار بشم سفره رو انداخته بود. یه پارچ آب ، دوتا لیوان و دو تا پیش دستی گذاشته بود سر سفره . نشسته بود تا با هم غذارو شروع کنیم . وقتی غذا تموم شد گفت: الهی صد مرتبه شکر، دستت درد نکنه خانوم . تا تو سفره رو جمع میکنی منم ظرفها رو میشورم . گفتم: خجالتم نده ، شما خسته ای ، تازه از منطقه اومدی . تا استراحت کنی ظرفها هم تموم شده . نگاهی بهم انداخت و گفت: خدا کسی و خجالت بده که میخواد خانومشو خجالت بده . منم سرمو انداختم پایین و مشغول کار شدم . شهید حسن شوکت پور
منبع : حدیث آرزومندی ص 108

همسرداری به معنای واقعی کلمه

مشغول کار شده بودم و حواسم به حامد نبود. یهو از روی صندلی افتاد و سرش شکست.
سریع بردمش بیمارستان و سرش رو پانسمان کردم.
منتظر بودم یوسف بیاد و با ناراحتی بگه چرا سهل انگاری کردی؟چرا حواست نبود؟
وقتی اومد مثل همیشه سراغ حامد رو گرفت. گفتم: " خوابیده "
بعد شروع کردم آروم آروم جریان رو براش توضیح دادم، فقط گوش داد.
آروم آروم چشماش خیس شد و لبش رو گاز گرفت.
بعد گفت: "تقصیر منه که این قدر تو رو با حامد تنها میزارم .... منو ببخش ... "
من اصلا تصور همچین برخوردی رو نداشتم از خجالت خیس عرق شدم.


شهید یوسف کلاهدوز

نیمه پنهان ماه/جلد 8 / صفحه 30


منبع: وبلاگ دو نیمه سیب



روي پشت بام يكي از برادرهاي بسيجي اتاقي بود كه آن را مرغداري كرده بود ولي بعلت بمباران استفاده نميشد كف آن مرغداري را آب انداختم و با چاقو تراشيدم حاجي هم يك ملحفه سفيد آوردبا پونز پرده زديم كه بشود دو تا اتاق. بعد هم با پول تو جيبي ام كمي خرت وپرت خريدم دو تابشقاب دو تا قاشق دوتا كاسه يك پتو هم از پتوهاي سپاه آورديم يادم هست حتي چراق خوراك پزي هم نداشتيم،يعني نتوانستيم بخريم و آن مدت اصلا غذاي پختني نخورديم اين شروع زندگي ما بود!!! شهيد همت
منبع : نيمه پنهان ماه2،ص24

:Gol:مرد مهربان خانه :Gol:

سید مرتضی همه خوبیها را توامان داشت!
فقط نویسنده و کارگردان و اهل قلم خوبی نبود. در خانه هم می درخشید...
وارد خانه که می شد آنقدر شوق داشت که انگار مدتهاست اهل خانه را ندیده است!
زیاد اهل حرف زدن نبود و بیشتر به حرف ساکنان خانه دل می داد. اگر از چیزی یا رفتاری ناراحت می شد سعی می کرد به جای برخورد و تذکر،
شرایط را به گونه ای فراهم کند تا تغییرات مورد نظرش خود به خود اتفاق بیفتد
و با وجود مشغله های گوناگون و زیادش هیچ وقت خرید خانه را فراموش نمی کرد...

خاطره ای از زندگی سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی
منبع: هفته نامه یالثارات الحسین علیه السلام شماره 616


:Gol:عاشقانه های منوچهر و فرشته :Gol:

از خواب که بیدار شد، خنده روی لبش بود،
با مهربانی گفت:
«فرشته! وقت وداع است، بگذار برایت خوابم را بگویم خودت بگو اگر جای من بودی می‌ماندی توی دنیا؟»
دستش را گرفتم، شروع به صحبت کرد :
«خواب دیدم ماه رمضان است و سفره‌ی افطار پهن است همه‌ی شهدا دور سفره نشسته بودند
به آنها حسرت می‌خوردم یک نفر به شانه‌ام زد نگاه کردم حاج عبادیان بود گفت:«باباکجائی؟»
ببین چقدر مهمان را منتظر گذاشته‌ای»
بغلش کردم و گفتم من هم خسته‌ام حاجی دست گذاشت روی سینه‌ام، گفت:
«با فرشته وداع کن بگو دل بکند آن وقت می‌آیی پیش ما ولی به زور نه».
همانطور نگاهش کردم ادامه داد:«اگر مصلحت باشد خدا خودش راضیت می‌کند»
گفتم:«قرار ما این نبود، بغض تلخی بر جانم نشست، شبهای آخرحیاتش بود،
آنژیوکت از دستش درآمده بود خون بسیاری روی زمین ریخت پرستار را صدا زدم،
صدای اذان که در اتاق پیچید آماده نماز شد، وضو گرفت با یک لیوان آب غسل شهادت کرد،
نگاهم کرد برای آخرین بار گفت:
«تو را به خدا تو را به جان عزیز زهرا:doa(8): دل بکن»
دلم نمی‌خواست او را از دست بدهم، اما او زجر می‌کشید».
لبخندی مهربان بر گوشه لبش بود، تشنگی بر او غلبه کرد آب ریختم در دهانش،
اما نتوانست قورت بدهد، آب از گوشه لبش ریخت،
اما «یاحسین» تشنگی زینت بخش لبان ترکیده‌اش شد



از لابه‌لای خاطرات همسر:
«گاهی از نمازهاش می فهمید دل تنگ است. دل تنگ که می شد، نماز خواندش زیاد می شد و طولانی.
دوست داشت مثل او باشد، مثل او فکر کند، مثل او ببیند، مثل او فقط خوبی ها را ببیند.
اما چه طوری؟
منوچهر می گفت «اگر دلت با خدا صاف باشد، اگر خوردنت، خوابیدنت، خنده ها و گریه هات برای خدا باشد،
اگر حتی برای او عاشق شوی، آنوقت بدی نمی بینی، بدی هم نمی کنی، همه چیز زیبا می شود.»
و او همه ی زیبایی را در منوچهر می دید. با او می خندید و با او گریه می کرد. با او تکرار می کرد.

خاطراتی از زندگی شهید منوچهر مدق



منبع عکس:http://rahianenoor.com

وقتی به خانه می رسید، گویی جنگ را می گذاشت پشت در و می آمد تو. دیگر یک رزمنده نبود. یک همسر خوب بود برای من و یک پدر خوب برای مهدی. با هم خیلی مهربان بودیم و علاقه ای قلبی به هم داشتیم. اغلب اوقات که می رسید خانه، خسته بود و درب و داغان. چرا که مستقیم از کوران عملیات و به خاک و خون غلتیدن بهترین یاران خود باز می گشت. با این حال سعی می کرد به بهترین شکل وظیفه سرپرستی اش را نسبت به خانه صورت دهد. به محض ورود می پرسید؛ کم و کسری چی دارید؛ مریض که نیستید؛ چیزی نمی خواهید؟ بعد آستین بالا می زد و پا به پای من در آشپزخانه کار می کرد، غذا می پخت. ظرف می شست. حتی لباسهایش را نمی گذاشت من بشویم. می گفت لباسهای کثیف من خیلی سنگین است؛ تو نمی توانی چنگ بزنی. بعضی وقتها فرصت شستن نداشت. زود بر می گشت. با این حال موقع رفتن مرا مدیون می کرد که دست به لباسها نزنم. در کمترین فرصتی که به دست می آورد، ما را می برد گردش.

خاطره ای از همسر سردار

شهید سید محمدرضا دستواره
منبع: http://b-mahboob.blog.ir به نقل از رجا نیوز

کتاب همسرداری سرداران شهید، مؤسسه فرهنگی و هنری قدر ولایت، تهران 1389

[=newstext]خبرگزاری فارس: آنچه پیش روی دارید، شمه‌ای از خاطرات زندگی مشترک با یک انقلابی بزرگ است که هم اینک به بیان بانو کبری سیل سپور همسسر شهید سید علی اندرزگو درآمده است. مطالب این گفت‌و‌شنود بدان پایه شفاف هست که مارا از هر توضیحی مستغنی دارد. امید آنکه مقبول افتد.

*خانم اندرزگو قدری از خودتان بگویید.
اهل شمیران هستم. دوروبر اختیاریه و اسمم کبرا سیل‌سه‌پور است.

*چطور شد با شهید اندرزگو آشنا شدید؟
شاید شانزده سال بیشتر نداشتم که ایشان به خواستگاری من آمدند. البته حاج آقا موسوی خانواده ما را به ایشان معرفی کرده بودند. حاج آقا موسوی الان به رحمت خدا رفته. آن روزها پیش نماز محله بودند و در حوزه علمیه چیذر درس می‌دادند یا می‌خواندند. در همین مدرسه با شهید اندرزگو آشنا شدند که تازه به چیذر آمده و طلبه شده بود.

*شهید اندرزگو هم اهل همان محله‌های اطراف بودند؟
خیر، آقای اندرزگو مادرشان اصفهانی بود و پدرشان تهرانی. خود ایشان هم در تهران متولد شده بود. بچه میدان غار بود و همان جا هم بزرگ شده بود؛ درست در جنوبی‌ترین نقطه تهران.

*ایشان با خانواده‌شان آمده بودند خواستگاری؟
نه! تنها آمده بود، چون فراری بود. حدود شش سالی می‌شد که دور از خانواده زندگی می‌کرد. البته این را بعدها فهمیدم.

*از حرف های آن روز چیزی یادتان مانده است؟
ایشان وقتی آمدند گفتند من زیر بوته به عمل آمده‌ام! اصلاً هیچ کس را ندارم. به مادرم گفت، «شما باید برای من مادری کنید. شما که دخترتان را به من می‌دهید همکاری و همیاری کنید.» ما نمی‌دانستیم، گفتیم بنده خدا لابد کسی را ندارد.

*مهریه شما را چقدر معلوم کردند؟
مهریه هفت هزار تومان بود. اما چون آن روزها، افراد با هفت هزار تومان مکه‌ای می‌شدند. من گفتم شش هزار و پانصد تومان باشد تا دینی به گردن ایشان نباشد.

*ازدواج شما در چه سالی بود؟
سال 1349. یک ماه مانده بود به تولد حضرت زهرا(س) که عقد کردیم. یک ماه عقد کرده ماندم و روز تولد حضرت زهرا(س) به خانه بخت رفتم. ایشان خانه‌ای در چیذر گرفته بود. مستأجر بودیم با دو اتاق.

*اولین فرزندتان «مهدی» در همین خانه به دنیا آمد؟
بله! آقا سید مهدی را خدا در همین خانه به ما داد. مهدی چهار ماهه بود که از این خانه رفتیم. خانه‌ای رهن کرده بودند کنار خانه آقای صدری. حدود چهار ماه آنجا بودیم که یک روز ایشان آمدند و گفتند، « من تحت نظر هستم و باید فرار کنیم. اگر شما مایل هستید با من بیایید.» مقداری از اسباب‌ها را زود جمع کردیم و آمدیم قم. به من می‌گفت، «به همه گفته‌ام برادرم تصادف کرده است و باید سری به او بزنم.» بخشی از اسباب و اثاثیه‌مان در همان خانه رهنی ماند.

*آمدید قم؟
بله! اتاقی در کوچه جوب شور اجاره کرده بود. البته صاحب‌خانه، ایشان را از قبل می‌شناخت. چند ماه هم در همین کوچه که آن روزها در اطراف شهر قم بود، زندگی کردیم، ولی بعد به خاطر اینکه خانه لو رفته بود، دوباره فرار کردیم تهران. البته دیگر اسباب و اثاثیه نیاوردیم. یک ساک برداشتم و مهدی را.

*شما می‌دانستید ایشان فعالیت سیاسی ـ نظامی دارد؟
قبل از شروع زندگی با ایشان چیزهایی درباره ظلم سلطنت پهلوی و پانزده خرداد می‌دانستم. از آنجا که خانواده ما متدین بودند، این حرف ها در خانه ما هم مطرح می‌شدند، به خصوص کشتار حوزه علمیه قم همیشه برای من تأثرانگیز بود. بعداً فهمیدم که ایشان همان کسی است که در ترور حسنعلی منصور به همراه محمد بخارایی بود و موفق شد فرار کند و بیاید قم و از همان روز فرارهای پی در پی ایشان شروع شد. در قم هم درس طلبگی می‌خواند و هم کارهایی می‌کرد که کسی متوجه نشود؛ مثل مرغداری و...
یک روز در یکی از مدرسه‌های قم منبر رفت و علیه پهلوی حرف زد. ساواک هم قصد داشت او را دستگیر کند؛ بدون اینکه بداند این همان کسی است که در ترور منصور نقش جدی داشته است. ایشان آمد تهران و در حوزه علمیه چیذر مشغول تحصیل شد.

*روزی که به خواستگاری شما آمدند، لباس روحانی تنشان بود؟
خیر! آن موقع هنوز روحانی نشده بود. لباسش از آن کت‌های بلند بود که طلبه‌ها قبل از لباس پوشیدن، آن را به تن می‌کردند؛ اما وقتی عقد کردیم لباس روحانی پوشیدند. یک روز که به نظرم عید مبعث بود آقای فلسفی برای شرکت در جشن عید به حوزه علمیه چیذر آمد و مراسم عمامه گذاری هم بود که چند طلبه عمامه گذاری کردند که یکی‌شان هم شهید اندرزگو بود که به دست آقای فلسفی عمامه گذاشت و به نام شیخ عباس تهرانی معروف شد.

*برگردیم به ماجرای فرار شما از قم به تهران.
وقتی رسیدیم تهران، سه روز ماندیم. ایشان تغییر لباس و ظاهر داد؛ کمی برنامه‌هایش را ردیف کرد و با قرض گرفتن یک اتومبیل پیکان از دوستی به طرف مشهد رفتیم. ده روزی مشهد ماندیم و دوباره مجبور به فرار شدیم. رفتیم زابل تا از آنجا برویم افغانستان و گذرنامه‌ای درست کنیم و برویم عراق و در این کشور ماندگار شویم. مسائل زیادی در آنجا پیش آمدند. پول‌هایی را از ما گرفتند تا کارمان را درست کنند؛ ولی نکردند. ما مجبور شدیم دوباره برگردیم مشهد، در حالی که تا آن سوی مرز افغانستان هم رفته بودیم.

*به خانه قبلی آمدید؟
نخیر! آمدیم منزل یکی از دوستان شهید اندرزگو که در بازار کار می‌کرد. خانه را برای ما خالی کرده بود، ولی پیرزنی در یکی از اتاق‌هایش زندگی می‌کرد که حواس درست و حسابی نداشت. ایشان هم تعدادی اسلحه داشت که آورد و در باغچه این خانه دفن کرد. وقتی از زابل دست خالی برگشتیم، شهید اندرزگو این بار خودش تنها رفت زابل و قرار شد همان برنامه قبلی را که تهیه پاسپورت افغانی و رفتن به عراق بود، دوباره اجرا کند. گفت، «اگر موفق شوم می‌آیم و شما را هم می‌برم.»

*با یک ساک و یک بچه چطور زندگی می‌کردید؟
در خانه ای در خیابان تهران مشهد. از کمک‌های صاحبخانه هم بی‌نصیب نبودیم، ولی دیگر به این گونه زندگی عادت کرده بودم؛یعنی ساختن با هیچ. یک ماه در مشهد به همین شکل ماندم تا اینکه یک روز خانم و آقایی آمدند دنبال من. از طرف شهید اندرزگو آمده بودند. بعد از انقلاب متوجه شدم آن خانم، خواهر شهید حسینی نماینده زابل بود یا شاید هم امام جمعه زابل؛ درست یادم نیست. در انفجار حزب جمهوری اسلامی شهید شد. آن آقا هم برادرشان بود.

*دوباره آمدید زابل؟
بله! در این شهر هم یک ماه ماندم. صاحبخانه آقایی بود که خودش هم سیاسی بود،‌ اما نه مثل شهید اندرزگو. کسانی را هم می‌آورد خانه اش که من تصور می‌کردم آنها ساواکی هستند. آن موقع جوان بودم و درکم از این مسائل خیلی قوی نبود؛ ولی دلم یک چیزهایی می‌گفت. اتفاقاً آن روزها فرزند دوم را هم باردار بودم. شهید اندرزگو آن طرف مرز بود و من این طرف مانده بودم.

*در سفر اولتان به افغانستان با حادثه مهمی روبرو نشدید؟
چرا! خیلی مسایل بر ما گذشت. من به همراه یک بچه از رودخانه‌ای که آب آن هم خیلی زیاد بود، رد شدیم. با اینکه باردار بودم، آدم هایی که پول از ما گرفته بودند تا ما را از مرز عبور دهند، به نظر می‌رسید قصد جان ما را دارند. شهید اندرزگو می‌گفت، «من دعا می‌خوانم تا اتفاقی برای شما نیفتد.» وقتی رسیدیم آن طرف ایشان به سجده افتاد و گفت، «خدا را شکر که تو را و بچه‌ را از بین نبردند.» وقتی فهمید من باردار هستم، خیلی ناراحت شد. هی ذکر می‌گفت و شکر خدا را به جای می‌آورد.

*از سفر مرحله دوم بگویید.
یک ماه در آن خانه بودم. بچه‌ام اسهال خونی گرفته بود. آن روزها شرایط بهداشت در زابل پایین بود. وضعیت من طوری نبود که بچه را به دکتر ببرم؛ اما زن صاحبخانه مرا به یاد آسیه زن فرعون می‌انداخت. این خانم با من خیلی خوب تا می‌کرد. درست بر عکس شوهرش که حتی به شهید اندرزگو خبر رسانده بود که من زن و بچه تو را از بین می‌برم و در خانه‌ام دفن می‌کنم. او می‌ترسید که من دستگیر شوم و او را به ساواک لو بدهم. از ترس خودش می‌خواست ما را از بین ببرد. البته این موضوع را بعداً از شهید اندرزگو شنیدم . ایشان می‌گفت، «من وقتی این خبر را شنیدم سر گذاشتم به بیابان و نماز آقا امام زمان(عج) را خواندم و به ایشان متوسل شدم و گفتم اگر زن و بچه‌ام را سالم برسانید؛ می‌روم مشهد و پناهنده حضرت رضا(ع) می‌شوم و همان جا می‌مانم پیش حضرت و مبارزه‌ام را یک طوری ادامه می‌دهم.»

*این آقای صاحبخانه شما را تهدید جدی هم کرد؟
وقتی از امام سجاد(ع) پرسیدند که در کجا به شما سخت گذشت، فرمودند، «الشام...الشام...الشام.» حال هم هر وقت از من می‌پرسند در کجا بیشتر به شما سخت گذشت می‌گویم، «الزابل...الزابل...الزابل» بله! این آقا یک شب ساعت یازده دوازده شب بود که آمد اتاق من. این خانه سه اتاق کوچک تودرتو داشت. قدیمی بود و اتاق ها به هم راه داشتند. او دستش را به طرف من گرفت و گفت، «این ده تا قرص را بخور!» من تب هم داشتم. وحشتی در جانم افتاد که نگو! جواب دادم،« من نمی‌توانم بخورم.» و شروع کردم به گریه کردن. از بچه‌هایم می‌ترسیدم که از بین خواهند رفت، بچه‌هایی که سید هم هستند. آدم موقع خطر آن قدر به فکر خودش نیست که به فکر اولادش است. به این مرد گفتم‌، «چرا باید قرص ها را بخورم؟» او با تشر و دعوا گفت، «باید بخوری!» من هم قرصها را گرفتم. مرد به اتاق دیگر رفت. صدای خانم مهربانش که با گریه به او التماس می‌کرد دست از این کار بردارد به گوش می‌رسید. او با زبان بلوچی حرف می‌زد و دائم می‌گفت، «این زن حامله است. بچه‌اش سید است گناه دارد.» و مرد هم در جواب او می‌گفت‌، ‌«من باید اینها را بکشم و در همین خانه دفن کنم.» در میان این کشمکش‌ها من به حضرت زهرا(س) متوسل شدم. گفتم، «خانم فقط این قدر می‌دانم که اگر من گناهکارم این دو تا بچه گناهی ندارند. اینها را نجات بده.» این دعا را به خاطر شهید اندرزگو کردم که خیلی دلش می‌خواست از او نسلی باقی بماند. همیشه به من می‌گفت،‌ «من دوست دارم بچه‌هایم پسر باشند تا یادم را زنده نگه دارند.» می‌گفت، «پهلوی‌ها دوست دارند نسل من از بین برود، ولی من می‌خواهم نسلم باقی بماند.»

*قرص‌ها را چه کردید؟
نخوردم، یعنی اصلاً نمی‌توانم قرص بخورم. حساسیت دارم. آن آقا وقتی قرص‌ها را به من داد، رفت اتاق خودشان و زنش با او بگو مگو کرد. حدود ساعت دو نیمه شب سروصدا خوابید. حالا شما فکرش را بکیند که من تا صبح چه حالی داشتم . خیلی سخت گذشت. وقتی صبح شد، انگار دنیا را به من دادند. آقا رفت سر کار. معمولاً دوازده شب از کار برمی‌گشت. نمی‌دانم چه کاره بود. هر چه بود آدم مشکوکی بود. دوباره شب شد و ترس در جانم ریخت. ساعت هشت بود که در زدند. خانم مهربان صاحبخانه رفت دم در. مردی آمده بود و به خانم صاحبخانه می‌گفت، «خانمی به نام معصومه اینجا است. آمده‌ام او را ببرم.» شهید اندرزگو برای من با نام معصومه شناسنامه گرفته بود. فامیل جعلی هم داشتم که الان یادم نیست. خانم آمد و گفت که همراه آن آقا بروم. خدا گواه است نمی‌دانم چطور ساک و بچه را جمع و جور کردم. یک دستم بچه بود و یک دستم ساک. چادر کودری سنگینی هم سر کردم و با یک دمپایی رفتم دم در. آقایی که آمده بود گفت‌،‌ «به صورت من نگاه نکن. فقط به پشت پایم نگاه کن و دنبال من بیا.»

*شما هم همراهش رفتید؟
چه رفتنی! انگار پرواز می‌کردم. او قدم های بلندی برمی‌داشت و من هم دنبالش کشیده می‌شدم؛ با آن ساک، بچه و بچه‌ای که در شکم داشتم. آن شب مهتاب هم بود و من می‌توانستم جلوی پایم را ببینم. الان که فکر می‌کنم با آن شرایط چطور به دنبال او رفتم، تعجب می‌کنم. واقعاً نمی‌دانم چه کسی به دادم رسیده بود. البته از خانم صاحبخانه حسابی خداحافظی کردم و گفتم، «مرا ببخش که یک ماه مزاحم بودم و به شما زحمت دادم.» خانم هم به گریه افتاد و گفت،‌ «همین قدر که از خانه من به سلامت می‌روی خوشحالم. خدا پشت و پناهت.» در راه نمی‌دانستم به کجا می روم و به حضرت زهرا(س) متوسل شدم و گفتم، «خانم! من دو تا بچه بی‌گناه دارم. شما به این دو بچه بی‌گناه رحم کنید.» نمی‌دانم چه مسافتی راه رفتیم. اصلاً به حال خودم نبودم. چشم من بود و پاهای مردی که ناشناس بود و من تا امروز نفهمیدم او که بود. واقعاً نمی‌دانم چقدر راه رفتیم که مرد جلوی در خانه‌ای ایستاد. من هم ایستادم. در زد. من هم به انتظاری که برایم هم شیرین بود و هم تلخ ایستاده بودم تا این که در باز شد و رفتیم تو.

*شهید اندرزگو در این خانه منتظر شما بودند؟
بله! وقتی رفتم تو، ایشان وسط راهرو ایستاده بود. راهروی کوتاهی بود که دو طرفش اتاق‌های کوچکی داشت. ایشان جلو آمد و دست انداخت گردن پسرم مهدی و او را بوسید. یک ماه بود که همدیگر را ندیده بودیم. اولین جمله‌ای که گفت این بود، «من نمی‌دانستم آقا امام زمان سلام‌الله علیه این طور به من محبت می‌کنند. نمی‌دانستم این طور دوباره زندگی را به من برمی‌گردانند. خانم! بدان که محبت آقا بوده. حواست باشد که شما و زنده‌ ماندنتان محبت آقا بوده.» این جمله‌ها را می‌گفت و مثل باران گریه می‌کرد. بسیار به اهل بیت علاقه داشت.

*آن آقایی که آمده بود دنبال شما، معلوم شد کی بود؟
والله نه! واقعیتش نفهمیدم. یادم نیست که از شهید اندرزگو سئوال کردم یا نه. یک ماه بود که همدیگر را ندیده بودیم و دلمان می‌خواست با هم حرف بزنیم. ایشان پشت سر هم می‌گفت، «آقا! تشکر می‌کنم. آقا! محبت کردید.» و هی گریه می‌کرد و اشک می‌ریخت. بعد رفتیم توی یکی از اتاق‌ها نشستیم به حرف زدن. ایشان گفت، «فردا باید برویم مشهد. اینجا برای چه بمانیم؟ دور و برمان همه‌اش دشمن است. اینجا می‌خواستند شما را از بین ببرند.»

*در همین سفر بود که شما اسلحه‌های ایشان را حمل کردید؟
بله! چند سلاح کمری و چند خشاب داشت. او می‌دانست که در پاسگاه‌های بین راه مسافران را می‌گردند، به خاطر حمل تریاک و مواد مخدر دیگر. اسلحه‌ها را در بقچه‌ای پیچیدیم و من آن را به کمرم بستم. چون چهارـ پنج ماهه حامله بودم، خیلی به چشم نمی‌آمد. فردا صبح سوار اتوبوس شدیم وبه طرف مشهد راه افتادیم. در میان راه ایشان نگران من بود. دائم می‌پرسید، «حالت خوب است؟ یک وقت بچه از بین نرود؟» من هم می‌گفتم، «احساس سنگینی می‌کنم. ولی فعلاً حالم خوب است.»

*در پاسگاه بین راه اتفاقی هم افتاد؟
در یکی از پاسگاه‌ها گفتند، «مسافرها پیاده شوند. می‌خواهیم همه را بگردیم.» و شروع کردند به گشتن. شهید اندرزگو هم آمد پایین وشروع کرد به حرف زدن که، «ای بابا! چقدر سخت است با زن مسافرت کردن...» من هم پیاده شدم و به ایشان گفتم،‌ «آقا! اگر بفهمند پدر ما را در می‌آورند.» ایشان گفت، «همین الان بی‌سیم می‌زنند و با هلیکوپتر می‌آیند و ما را می‌برند!» و بعد گفت،‌ «من الان به حضرت زهرا(س) می‌گویم خودشان مراقبت کنند. حالا ببین مادرم زهرا چه می‌کند.» ایشان به طرف رئیس پاسگاه رفت و گفت‌، «وضع خانم من خوب نیست. حالش به هم خورده است و باردار هم هست.» رئیس پاسگاه گفت، «این که غصه ندارد. ببرش توی قهوه‌خانه، آب و چای بده تا ما این مسافرها را بگردیم. آن وقت شما بیایید و سوار شوید.»

*شما هم رفتید؟
بله! به همین سادگی آمدیم و در قهوه‌خانه‌ای که نزدیک پاسگاه بود نشستیم و آب و چای خوردیم. در همین جا بود که دیدم حال شهید اندرزگو دگرگون شده و زیر لب می‌گوید، «من که بهت گفتم مادرم زهرا یک کاری می‌کند و بالاخره هم ما را نجات داد.» بعد از چند دقیقه آمدیم و و سوار اتوبوس شدیم.

*پاسگاه دیگری هم سر راه داشتید؟
دم غروب بود که به یک پاسگاه دیگر رسیدیم. از اتوبوس پیاده شدیم. چون هوا تاریک بود، من خودم را گم و گور کردم و بعد از تفتیش مسافرها، وقتی همه سوار شدند، من هم همراه مسافران آمدم و سوار شدم. اتوبوس راند به طرف مشهد و ما خیالمان کمی راحت شد.

*تا آنجا که می‌دانیم تا روز شهادت شهید اندرزگو در مشهد ماندگار شدید؟
همین طور است؛ ولی در آن چند سال آن قدر خانه عوض کردیم که تعداد آنها از یادم رفته است. آن قدر جابه جا شدیم که امید استقرار در یک خانه را ولو به مدت یک سال نداشتیم. البته در خانه آخری که فرزند سوممان به دنیا آمد، یک سالی بود که نشسته بودیم. سه فرزند من در مشهد به دنیا آمدند. چون کسی را نداشتیم، موقع وضع حمل همه کارها را خودم می‌کردم و بعد از چند روز بلند می‌شدم و به کارهایم می‌رسیدم. حالا خدا چه قوتی به من داده بود، فقط خودش می‌داند. البته هفته اول را خود شهید اندرزگو از خانه بیرون نمی‌رفت و به کارهایم می‌رسید. هنوز هم مدیون کمک‌ها و بزرگواری‌های او هستم.

*در این مدتی که مشهد بودید، شهید اندرزگو فعالیت هم داشت؟
بله! حداقل هر یک ماه، سه ـ‌ چهار بار به تهران می‌آمد یا به شهرهای دیگر می‌رفت و اسلحه جابه جا می‌کرد و یا قول و قرارهای سیاسی داشت. در این چند سال، یک سفر به لبنان داشت برای آوردن اسلحه و یک سفر هم به مکه، که این سفرها طولانی بودند. سفر لبنان چهار ماه طول کشید. آن روزها فرزند آخرمان دو ماهه بود که رفت. وقتی برگشت بچه شش ماهه شده بود. می‌گفت در مکه هم که بود؛ به جای دویست نفر کار می‌کرد.

*ایشان شما را در جریان کارهایش قرار می‌داد؟
به طور کلی، یک چیزهایی می‌گفت. وقتی تعقیبش می‌کردند یا می‌خواست اسلحه‌ای را جابه جا کند، می‌گفت،‌ «دعا بخوان...» خودش هم دعا می‌خواند و اسلحه را در یکی از همین زنبیل‌های معمولی می‌گذاشت یا یک سبد دردار داشت که اسلحه را می‌چید زیر آن و رویش چیزهایی می‌گذاشت. درباره این جریان، مقام معظم رهبری، خاطره‌ای را برای پسر بزرگم سید مهدی که الان روحانی است، گفته‌اند. ایشان نقل می‌کنند، «یک روز شهید اندرزگو را در بازار مشهد دیدم. با ایشان سلام و علیک کردم؛ ولی دیدم با چشم و ابرو به من اشاره می‌کند که چرا این موقع با من سلام و علیک می‌کنید و فهمیدم که نباید با ایشان حرف می‌زدم. خیلی دلم سوخت. چون دیدم بچه‌هایش را ترک موتور گذاشته. به او گفتم، «اگر با مأموران ساواک درگیر بشوی، این بچه‌ها از بین می‌روند. من دلم برای بچه‌ها می‌سوزد. چرا اینها را با خود می‌آوری؟» یک بار هم نقل کردند که،‌ «من شهید اندرزگو را دیدم که دو تا سبد در دست داشت. به من گفت ، «این سبدها را نگاه کن،‌ مرغ و جوجه گذاشته‌ام.» نگاه کردم، دیدم یک خروس داخل یکی از سبدهاست.» شهید اندرزگو به شوخی، به آقا گفته بود، «تا به حال دیدید خروس تخم بگذارد؟» ایشان پاسخ داده بودند، «نه!» گفته بود، «می‌خواهید ببینید؟ » در سبد را کنار زده و زیر پای خروس، یک اسلحه را به ایشان نشان داده بود.

*در این جابه جایی اسلحه ها، شما هم ایشان را در مشهد همراهی می‌کردید؟
چند بار این کار را کردم؛ البته به پیشنهاد خودش. یک بار به من گفت،‌ «می‌خواهم اسلحه ببرم تهران. شما همراه بچه‌ها تا راه‌آهن همراه من بیایید. با سه ـ‌ چهار تا بچه کسی به من شک نمی‌کند.» من بچه‌ها را مرتب کردم و به دنبالش تا راه‌‌آهن رفتیم و بدرقه‌اش کردیم و رفت تهران.

*حفظ روحیه و خویشتنداری برای شما در آن شرایط مشکل نبود؟
من می‌دانستم که زندگی خاصی دارم. فراری بودن‌مان را می‌دانستم. در افغانستان هم که یک هفته در یکی از روستاها مهمان کدخدا بودیم. او طویله خانه‌اش را تمیز کرده و داده بود به ما. آن روز به کدخدا و چند نفری که می‌خواستند برای ما گذرنامه بگیرند، گفته بود، «من تیر خلاص را به حسنعلی منصور زدم و فرار کردم.» من می‌دانستم با چه کسی زندگی می‌کنم. ولی با همة این حرف ها، فکر می‌کنم آرامشی را که در آن روزهای فرار، در کنار آن شهید داشتم، الان ندارم. بعد از شهادت ایشان، آن آرامش را از دست دادم. شاید به خاطر این که ارتباطش با معصومین زیاد بود و این آرامش به من هم منتقل می‌شد. آن روز هم که چند سلاح کمری را پیچیدم دور کمرم و از زابل به طرف مشهد حرکت کردیم، آرامش من بیشتر از الان بود که در این اتاق نشسته‌‌ایم و دارم حرف می‌زنم. اصلاً دلم ناآرام نبود. وقتی می‌گفت، «من می‌دانم حضرت زهرا(س) ـ مادرم ـ کاری می‌کند.» من فکر می‌کردم واقعاً حضرت زهرا(س) آنجا ایستاده است.

*شهید اندرزگو درباره ترور شاه طرح‌هایی داشت. شما باخبر بودید؟
آن روزها، ما یک تلویزیون کوچک داشتیم که الان هم داریم. منتهی مأموران ساواک آن را شکسته‌‌اند.آن را به یادگار نگه داشته‌ام. یک روز ایشان اخبار ورود کارتر به ایران را از تلویزیون تماشا می‌کرد. من هم کنار ایشان نشسته بودم. پرسیدم، «پس چرا این پهلوی را نمی‌کشی؟ چرا هیچ اقدامی درباره نابودی این آدم نمی‌کنی؟» جواب داد،‌ «من شش ماه تمام روی طرحی زحمت کشیدم. برنامه تنظیم کردم، ولی حاصل کار من لو رفت. برای همین نتوانستم پهلوی را از بین ببرم. حالا شش ماه دوم را شروع کرده‌ام و دارم کار می‌کنم. این پهلوی را یا با دست خودم از بین می‌برم یا با خون خودم.» همان شب، یک بار دیگر که تلویزیون همین خبر را پخش می‌کرد، شهید اندرزگو یک دفعه برگشت و به من گفت،‌ «می‌بینی! یک روزی جمهوری اسلامی می‌شود. اوایل جمهوری اسلامی، یعنی همان سال های اول، همه مردم مورد امتحان خدا قرار می‌گیرند. همه مردم از عالم تا آدم عادی.»

*شهید اندرزگو کلمه «جمهوری اسلامی» را می‌گفت یا «حکومت اسلامی»؟
قشنگ می‌گفت، «جمهوری اسلامی. یک روزی جمهوری اسلامی می‌شود. اوایل مردم مورد امتحان قرار می‌گیرند. آقای خمینی به ایران تشریف می‌آورند.» پیشگویی‌هایی می‌کرد که من امروز آنها را به چشم می‌بیبنم. ولی آن روزها، این حرف ها را خیلی جدی نمی‌گرفتم. حتی یک بار گفت، «آقایی به نام سید علی رئیس جمهور می‌شود.» چون نام خودش هم سید علی بود، گفتم، «نکند خودت می‌خواهی رئیس جمهور شوی؟» جواب داد، «نه! من آن موقع نیستم. مسئولیت من خیلی سنگین است.»
قشنگ می‌گفت، «جمهوری اسلامی. یک روزی جمهوری اسلامی می‌شود. اوایل مردم مورد امتحان قرار می‌گیرند. آقای خمینی به ایران تشریف می‌آورند.»

*ایشان از لبنان اسلحه آورده بودند؟
بله! می‌گفت، «من یک سری اسلحه وارد کرده‌ام که از پشت بام خانه‌مان می‌توانم خیابان تهران را ببینم. وقتی شاه می‌آید مشهد، قشنگ می‌توانم او را بزنم. یک اسلحه‌ای وارد کرده‌ام، این طوری است...» همه‌اش شور بود. یکپارچه قد علم کرده بود که سلطنت پهلوی را سرنگون کند. ایشان آن قدر برای ساواک اهمیت داشت که حتی روزهایی که مبارزات مردم اوج گرفته بود ـ بعد از پانزده سال ـ هنوز به دنبال او بود.

*از شهادت ایشان، چگونه مطلع شدید؟
شانزدهم ماه مبارک رمضان سال 1357 بود که شهید اندرزگو آمد تهران. روز نوزدهم در خیابان سقاباشی به کمین ساواک افتاد و به شهادت رسید. ایشان آن روز تلفنی با من صحبت کرد. تلفن خانه ما هم کنترل می‌شد. ساواک هم شبانه به خانه ما ریخت. یعنی از در و دیوار بالا آمدند. من بیشتر شبها آیه الکرسی می‌خواندم. شهید اندرزگو گفته بود، «اگر این آیه را بخوانی،‌ هیچ اتفاقی نمی‌افتد.هر کس هم بخواهد شب بیاید، می‌رود و روز می‌آید. لازم نیست تو بترسی.» آن شب من آیه الکرسی را خواندم و خوابیدم. صبح که شد، دیدم ساواکی‌ها آمدند. بعد فهمیدم همان شب ساواکی‌ها داشتند از در و دیوار خانه بالا می‌آمدند که همسایه‌ها می‌بینند و می‌گویند، «این بنده خدا که شوهرش همیشه مسافرت است. زن جوان را با چهار تا بچه می‌گذارد و می‌رود. حالا هم دزدها دارند از دیوار خانه‌شان بالا می‌روند.» همسایه‌ها داد و قال راه می‌اندازند و ساواکی‌ها هم می‌روند و صبح می‌آیند. اول وقت ساواک خانه را محاصره می‌کند. من نمی‌دانستم دیشب در خیابان سقاباشی تهران چه اتفاقی افتاده است. از شهادت ایشان بی‌خبر بودم.

*بعد از محاصره خانه، ساواک چه کرد؟
چند مأمور مرا به کوی طلاب آوردند. آنجا یک قطعه زمین داشتیم. آنان خیال می‌کردند که ما در این زمین اسلحه دفن کرده‌ایم. چیزی آنجا نداشتیم. شهید اندرزگو به من گفته بود، «من همه وسایل را می‌گذارم دم دست که اگر ساواکی‌ها ریختند خانه، شما را اذیت نکنند، دیوارها را خراب نکنند. ایشان یک جاسازی‌هایی کرده بود که همه آنها را درآورد و ریخت توی کارتن و گذاشت کنار جا کتابی. وقتی ساواکی‌ها آمدند، هم بی‌سیم و هم اسلحه‌ ها را بردند. چند رادیوی کوچک هم بود.

*شهید اندرزگو از رادیوها استفاده خاصی می‌کرد؟
بله! ایشان به بحث تبلیغ اهمیت می‌داد. شاید جزو معدود روحانیونی بود که در خانه تلویزیون داشت. می‌گفت، «باید علمای ما تلویزیون داشته باشند و برنامه‌هایش را ببینند و متوجه شوند که دشمن با چه شیوه‌هایی دارد اسلام را از دست ما می‌گیرد.» یک روز ایشان به من گفت،‌ «من با این رادیو می‌روم توی بیابان و علیه شاه صحبت می‌کنم.» گفتم، «چطوری؟» یک حرفهای فنی زد که من سر درنیاوردم. به من سفارش می‌کرد که موج های مختلف رادیو را بگیرم، ببینم صدایش شنیده می‌شود یا نه؟ دو، سه رادیوی کوچک هم برایم آورد. می‌گفت، «من خیلی صحبت می‌کنم. باید جوانان بیدار شوند. این دستگاه رادیویی مرا جوانان دوست دارند و می‌گیرند.»

*چند روز بعد شما را به تهران آوردند؟
سه روز بعد. اصلاً اجازه نمی‌دادند حتی برای خرید چیزهایی که لازم داشتیم؛ از خانه خارج شویم. با بلندگو توی کوچه اعلام کرده بودند هر کسی به این خانواده آذوقه برساند یا چیزی به آنان بدهد، دستگیرش می‌کنیم. همسایه‌های آن کوچه هم ترسیده بودند و جلو نمی‌آمدند هر چه هم در خانه داشتیم، شهید اندرزگو خریده بود. روز روشن ماه مبارک رمضان، ساواکی‌ها جلوی چشم ما می‌خوردند و من در این روزها، بچه‌ها را با چند تا سیب که برای ما مانده بود، نگه داشتم.

*در این چند روز، شما عکس‌العملی به این شرایط نشان ندادید؟
آن روزها من سر نترسی پیدا کرده بودم. در حالی که هلیکوپتر بالای حیاط خانه‌مان می‌چرخید و سرتاسر کوچه محاصره بود، گفتم، «این طور نمی‌شود که من دست روی دست بگذارم و اینها محاصره‌ام کنند. من باید بروم حرم امام رضا(ع)، چون ما پناهنده امام رضا(ع) هستیم.» شهید اندرزگو این جمله را بارها گفته بود. حتی در زابل. بلند شدم دست چهار تا بچه را گرفتم و آمدم به حرم آقا. گفتم، «باید با آقا حرف هایم را بزنم.» کوچه سرتاسر محاصره بود. ساوکی‌ها کاری به کار من نداشتند. خیال می‌کردند می‌خواهیم جایی برویم که آنان می‌توانند کسی را هم دستگیر کنند؛ ولی من آمدم بالای سر آقا در حرم نشستم. به بچه‌ها سفارش کردم کاری به کار من نداشته باشند و شروع کردم به داد زدن. می‌دانستم چند ساواکی‌ هم به دنبال من آمده‌اند به حرم و مراقبم هستند. من هم حرف هایم را بلند بلند گفتم.

*چیزی از آن حرف ها به یادتان مانده؟
بله! بلند داد می‌زدم، «ای امام رضا! دشمن در خانه من نشسته است. مگر ما غیر از راه شما، راه دیگری رفته‌ایم؟» چادرم را کشیده بودم روی صورتم. طفلک بچه‌هایم جیک نمی‌زدند. آن روزها یکی هفت ساله بود، یکی پنج ساله، یکی چهارساله. یک هفت ماهه هم توی بغلم بود. حسابی حرم را گذاشته بودم روی سرم. داد می‌زدم، «ای حضرت رضا! دشمن‌ها با ما چه می‌کنند؟ آخر من چه کرده‌ام با چهار تا بچه کوچک که دشمن این طور بریزد به خانه من و این مصیبت ها را سر ما بیاورد؟ » بلند بلند این حرف ها را می‌زدم. بعد از یکی، دو ساعت انگار کسی مرا از حرم بیرون آورد. آمدم خانه‌مان. احساس کردم خیالم آن قدر راحت است که حساب ندارد.

*تعداد مأموران ساواک که در خانه شما بودند، یادتان مانده است؟
حدود پانزده نفر توی خانه بودند و عده‌ای هم بیرون. آنها مرا وسط اتاقی نشانده بودند و خودشان هم دور تا دور اتاق ها یا نشسته بودند و یا قدم می‌زدند. اصلاً اجازه نمی‌دادند از این اتاق به آن اتاق بروم. حتی وقتی می‌خواستم بچه‌ها را به دستشویی ببرم،‌ می‌آمدند و جلوی در توالت می‌ایستادند. شب آخر از آنان خواستم که بروم توی اتاق بچه‌ها و کنارشان بخوابم. بچه‌ها در این چند روز خیلی کلافه شده بودند.

*اجازه دادند؟
بله! رفتم توی اتاق بچه‌ها. خیلی خسته بودم. ساواکی‌ها از صبح تا شب از من بازجویی می‌کردند. بچه کوچکم را خواباندم. به یاد بعضی از حرفهای شهید اندرزگو افتادم که از معجزه ائمه برایم تعریف می‌کرد و من در آن لحظه‌ها باور کردم که ائمه مراقب من و بچه‌هایم هستند. در همین فکر و خیال بودم و ساعت حدود دوازده شب بود که یک دفعه صدای عجیب و غریبی از بیرون خانه آمد. انگار یک لشکر پشت در حیاط همهمه می‌کردند، زنگ در حیاط را می‌زدند، در حیاط را که بزرگ و آهنی بود می‌کوبیدند، طوری که انگار می‌خواستند در را از جا بکنند. ساواکی‌ها با عجله آمدند توی اتاق من و بچه‌ها و با ترس و لرز گفتند، «اینها کی هستند که ریخته اند پشت در؟» گفتم،‌ «من کسی را اینجا ندارم. من جز حضرت علی و خدا هیچ کس را ندارم.» ساواکی‌ها به من فحش دادند و گفتند، «تو دیوانه‌ای! تو دیوانه‌ شده‌ای.» در اتاق را بستند و رفتند. تلفن زدند. بی‌سیم زدند.گفتند، «عده زیادی آمده‌اند پشت در. اینها کی هستند؟» وجواب شنیدند که، «مأمور دم در حیاط نشسته است. احدی در کوچه نیست. فقط مأموران ما هستند. شما اشتباه می‌کنید.»

*در این شرایط عجیب شما چه عکس‌العملی داشتید؟
یادم هست اولین جمله‌ای که زیر لب گفتم این بود،‌ «یا علی! دوباره اینها را بلرزان.» واقعاً آن شب دل من شکسته بود. گفتم، «این حادثه فقط به خاطر این است که ما دنباله‌رو دین حضرت علی هستیم و چیز دیگری نبوده است. چرا باید این ساواکی‌ها با یک زن غریب و چهار بچه این رفتار را داشته باشند. بیایند منزل من و این قدر ظلم کنند.» خیلی دلم شکسته بود. به حضرت علی گفتم، «دوباره تن اینها را بلرزان که من و بچه‌هایم را لرزانده‌اند.» ساعت حدود یک شب بود که دوباره این همهمه‌ و در زدن‌ها شروع شد. ساواکی‌ها اسلحه‌هایشان را مسلح کردند و پابرهنه دویدند طرف حیاط. در حیاط را باز کردند، ولی هیچ کس نبود. از مأمورهای توی کوچه پرسیدند. آنان هم گفتند، «غیر از ما کسی توی کوچه نیست. ما همه‌اش مراقب هستیم. کسی هم در حیاط نیامده است.»

*ساواکی‌ها خانه شما را کی ترک کردند؟
صبح همین شبی که داستانش را برای شما گفتم.اول صبح آمدند و گفتند،‌ «امضا بدهید که ما با شما کاری نداشته‌ایم.» نامه‌ای آوردند که امضاء کنم. به آنان گفتم، «بروید خدایتان را شکر کنید که دیشب تا صبح اینجا زنده مانده‌اید.» گفتند، «این چه حرفی است که می‌زنی؟» جواب دادم، «بروید! بعدها درباره‌اش فکر کنید که من به شما چه گفتم و شما چرا زنده مانده‌اید. این نامه را خودتان امضا کنید که سلامت ماندید.»

*آنان جوابی هم داشتند؟
فقط بددهنی کردند. البته برای من مهم نبود. آنان رفتند و یک ماشین آوردند و گفتند،‌ «می‌خواهیم شما را ببریم.» من هم آماده شدم. بچه‌هایم را هم آماده کردم. تابستان بود و هوا خیلی گرم. من اصلاً حواسم نبود برای بچه‌ها لباس مناسب بردارم که اذیت نشوند. وقتی نشستم توی ماشین، حال بچه‌ها از گرما به هم خورد. ساواکی‌ها ما را آوردند. آمدیم سر کوچه و من چند تا ماشین دیدم که کنارشان تعدادی کماندو ایستاده بودند. محله کاملاً در محاصره بود. ما را سوار یک پیکان آبی رنگ کردند و چقدر برای من سخت بود که توی ماشین، مردهای نامحرم باشند. مخصوصاً این طور برای ما سخت می‌گرفتند که عذاب بکشیم.

*با همین ماشین آمدید تهران؟
نخیر! وقتی رسیدیم به یک میدان، ساواکی‌ها گفتند، «به جایی نگاه نکن! از این ماشین برو توی آن ماشین.» یک لندرور بود. به همراه بچه‌هایم رفتیم داخل لندرور. سه مأمور هم از تهران آمده بودند که آنان هم سوار شدند و حرکت کردیم به طرف تهران. در راه هم به من سخت گذشت. چون بچه کوچک داشتم و باید لباس زیرش را عوض می‌کردم.

*آیا بین راه نگه داشتند تا غذایی بخورید یا به بچه‌ها برسید؟
یک بار نگه داشتند. قهوه‌خانه تمیزی نبود. من هم لباس بچه‌ها را عوض کردم. بعضی از لباس‌ها را شستم و انداختم روی لندرور تا خشک شود. بچه‌هایم آن قدر کوچک بودند که نمی‌توانستند خودشان را کنترل کنند. حتی پسر بزرگم نمی‌توانست مراقب کوچک‌تر از خودش باشد که من به دو تای دیگر برسم. مجبور بودم به هر چهارتاشان با هم برسم و نمی‌دانم خدا چه صبر و حوصله‌ای به من داده بود. ساواکی‌ها هم دور یک میز نشستند و برای ما هم سفارش غذا دادند.

*شما را آوردند تهران؟
شب رسیدیم آمل. من تابلو «به شهر آمل خوش آمدید» را دیدم. آمدیم ساواک آمل که لب جاده بود. شب را به همراه بچه‌هایم در یک سلول انفرادی گذراندم. شب هم دو، سه تا ساواکی می‌آمدند و می‌گفتند‌، «چرا نخوابیدی؟» من هم می‌گفتم،‌ « بچه کوچک دارم و نمی‌توانم بخوابم.» صبح بعد از نماز حرکت کردیم به طرف تهران.

*شما را به کدام زندان آوردند؟
زندان اوین. بعد از هفت سال من تهران را می‌دیدم. نزدیک اوین که رسیدیم، چشم مرا بستند. ساواکی‌ها با هم حرف می‌زدند. یکی از حرف هاشان این بود که، «الان این سربازها ما را می‌بینند و می‌گویند چرا اینها یک زن و چهار تا بچه را دستگیر کرده‌اند.» وسط راه یکی‌شان پیاده شد و رفت. دو نفر دیگر مرا آوردند و تحویل زندان دادند.

*از شما بازجویی هم کردند؟
بله! همان اول بازجویی‌ام کردند. بچه‌ها هم طفلک‌ها بلاتکلیف بودند. به همین خاطر، بی‌حوصلگی می‌کردند و این مسئله باعث اذیت و آزار اطرافیان می‌شد. همان روز پدر و مادرم را خواستند که بیایند و بچه‌ها را ببرند. فقط بچه شیرخوارم پیشم ماند که البته شیرم خشک شده بود و این هم مشکل دیگری برای بچه و خودم بود. بچه‌ها را تحویل پدر و مادرم دادم و من همراه طفل شیرخوارم راهی سلول شماره 29 شدم.

*کی از شهادت ایشان مطلع شدید؟
وقتی از زندان اوین آزاد شدم. آمدم خانه مادرم. آنان خبر داشتند. باورش برایم سخت بود. فهمیدم که ساواکی‌ها وقتی در کوچه سقاباشی محاصره‌اش می‌کنند و به طرفش تیراندازی می‌کنند، شهید اندرزگو با این که مجروح شده بود، کاغذهایی را که به همراه داشت وخیلی به درد ساواک می‌خورد،‌ با خون خودش آغشته کرده و خورده بود. وقتی هم او را روی برانکارد می‌‌گذارند که ببرند، خودش را از روی برانکارد، روی زمین می‌اندازد تا خون بدنش بیشتر برود و تا زنده است، به دست پهلوی ملعون نیفتد. در آن لحظه‌ها، می‌گویند حتی بعضی از ساواکی‌ها هم متأثر شده بودند. ایشان در آن حال اشهدش را می‌گفت. حالا هر ماه رمضان، خیلی این حالات ایشان به نظرم می‌آید و متأثرم می‌کند. بیشتر وقت ها که برای مصاحبه می‌آیند، این حالات شهید اندرزگو می‌آید جلوی چشمانم و گریه می‌کنم. با این که این همه مشکلات داشته‌ام و چهار پسر هم بزرگ کرده‌ام، ولی هنوز به همان شدت عاطفی هستم.

*خانم سیل‌ سه‌پور، در مسائل عاطفی هم از شهید اندرزگو متأثر بودید؟
چطور نباشم؟ درست است که او یک مبارز حقیقی بود و دائم در خطر قرار داشت، ولی کافی بود اسم علی‌اکبر امام حسین(ع) بیاید، زار زار گریه می‌کرد. ایشان عاشق حضرت علی‌اکبر بود و روضه‌اش را آن قدر قشنگ می‌خواندکه من واقعاً هنوز در میان مداح ها نشنیده‌ام کسی این طور روضه حضرت علی‌ اکبر را بخواند. یادم هست در مشهد که بودیم، همسایه‌مان ده روز روضه حضرت موسی بن جعفر(ع) داشت. شهید اندرزگو توی ایوان و رو به قبله می‌نشست. صدای روضه از بلندگو قشنگ شنیده می‌شد. ایشان می‌گفت، «خدایا! می‌شود من هم یک روزی آزاد بشوم و ده روز روضه امام حسین(ع) بر پا کنم؛ عمامه مشکی‌ام را روی سرم بگذارم.» و هی گریه می‌کرد. البته لباس‌های ایشان رسید به پسر کوچکم که همه‌اش اندازه اوست.

[=arial]زندگی اش ساده بود. کل وسایلش با یه ماشین جابه جا می شد. می گفت هزینه های اضافی زندگی رو برای فقرا هزینه کنیم تا برای آخرتمون هم چیزی بفرستیم.
یک بار در بین راه جلوی یک ساندویچ فروشی ایستادیم. برای خودم و علی ساندویچ خریدم. ساندویچ هایمان را خوردیم و آماده ی رفتن بودیم که علی گفت: چند دقیقه صبر کن الان میام...
چند دقیقه بعد با ساندویچ دیگری از راه رسید.
- علی آقا تعارف کردی، سیر نشدی می گفتی بیشتر می خریدم...
- نه، اینو برای خانمم خریدم. بهخودم قول دادم که هروقت بیرون از خونه چیزی خوردم، عین همون رو برای همسرم ببرم. این عهدیه که با خودم کردم.
به ما هم توصیه داشت نسبت به همسرمون عطوفت داشته باشیم.
خانمش برای ما گفت: سر سفره اگه غذه چند جور بود علی آقا فقط از یکی از اون غذاها می خورد؛ در مهمانی های خیلی تجملاتی اصلا چیزی نمی خورد.


خاطره ای از زندگی شهید علی محمد صباغ زاده
منبع: کتب مزد اخلاص (گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی)