جمع بندی دیگه صبرم تموم شده ...
تبهای اولیه
سلام
وقت همگی بخیر
من در خانواده ای زن سالار به دنیا اومدم پدرم رو حرف مادرم حرف نمی زد. مادرم برای مردم مشاور خوبی هست ولی ما بچه هاش و بدترین آدمها میدونه.
خواهر و برادرهای دیگم وقتی بزرگتر شدن با فحش وداد و بیداد به مادرم فهموندن کاری بهشون نداشته باشه.
من تا 21 سالگی نماز خوندن بلد نبودم ولی معجزه بود که زندگیم متحول شد ولی همین مادرم سر نماز و روزه و چادرسرکردن اذیتم می کرد معتقد بود که باعث آبروریزی تو فامیل می شی اگه چادر سر کنم. من باز هم به خاطر احترام به والدین هیچی به مادرم نمی گفتم تا مبادا عاق والدین نشم.
تا اینکه ازدواج کردم، ازدواجم تنها زمانی بود که واقعا به طور کامل خودم تصمیم گرفتم و هرگز هم پشیمون نیستم از انتخابم .
فقط آرامش میخواستم از شوهرم.
شب عروسیم خواهرشوهرم خودکشی کرد و فوت شد
یعنی من تازه عروس دقیقا لباس عروسمو درآوردم و لباس عزا تن کردم
چون دلیل فوت، خودکشی بود چند روزی طول کشید تا جنازه رو تحویل بدن و مراسم رسما شروع بشه
روز دفن همسرم حواسش نبود و تصادف کردیم
همسرم زود پرید پایین ولی من چادرم به پام پیچید و افتادم بین دوتا ماشین
دست و پای راستم شکست و راهی بیمارستان شدیم
و من فقط چهار روز از عروسیم گذشته بود که با دست و پای گچ گرفته و لباس مشکی رفتم وسط مجلس عزا...
سه روز بعدش برادرشوهرم و همسرم رفتن سر مزار و تا یازده شب برنگشتن
هرچی تماس میگرفتیم میگفتن توی راهن و دارن میان
بالاخره همسرم تنها برگشت
و گفت که از صبح توی دادسرا بودن
معلوم شد برادر کوچکترش که اون موقع سرباز بود با یه دختری دوست بوده و دیده همه سرگرم مراسمن
رفته دختره رو ببینه و مادر دختره سررسیده و زنگ زده پلیس
خلاصه هرکاری کردن پدرمادر دختره کوتاه نیومدن و عقدشون کردن
افسردگی مادرشوهرم روز به روز حادتر شد و هر روز به کسی گیر می داد. برادرشوهرم که در شهرستان زندگی می کرد خواهر شوهرم و همسرش هم قطع رابطه کردند و برادرشوهر کوچکترم هم به سربازی رفت
فقط من بدبخت بودم اون وسط و همسرم
که ایمانمون به خدا حکم میکرد این مادر دلشکسته رو تنها نذاریم
که همسرم معتقد بود باید هرروز بهش سربزنیم تا دلش نگیره
برادرشوهر کوچکم عروسی کرد درحالی که بیکار بود و حالا شوهر بدبخت من باید خرج سه تا خونه رو میداد
هم خودمون هم مادرپدرش هم برادرش ...
ولی به همون کربلایی که رفتم قسم حتی یه بار حرفی نزدم
برای من همین که مشکلی با همسرم نداشتیم کافی بود
دلمون خوش بود به هیئت و مسجد و نمازمون
چندماه بعد پدرشوهرم شب سالم خوابید و صبح بیدار نشد
سرگرم مراسم بودیم که متوجه خیانت جاری کوچکترم شدیم
دختر چندماهشو انداخت بغل ما و با عشق نوجوونیش فرار کرد
مادرشوهرم بعد فوت شوهرش بدتر شده بود و حوصله خودشم نداشت. یاد دخترش افتاد
و این بار فقط منو مقصر مرگ دخترش، تصادف پسرش، خیانت جاریم و ... میدونست
صبر کردم و گفتم عیب نداره داغداره روز خوش نداشته
تا اینکه ده روز پیش خیلی رک به همسرم گفت باید طلاقم بده وگرنه باید قید مادرشو بزنه
منم خسته شدم و درد هفت ساله ام سرباز کرد و گفتم لیاقتتون همون عروس خائن هست.
هم من هم همسرم
هییچ مشکلی باهم نداریم ولی وقتی ذهنمون آرامش نداره این زندگی به چه دردی میخوره؟
میگه نباید بری اعتکاف
نباید چادر سرت کنی
باید آرایش کنی
باید عین یه برده جلوی من و عروسام خم و راست بشی
میگه پسرم باید بین من و تو یکی رو انتخاب کنه.
میگم تو که هرروز میری مسجد از خدا نمیترسی؟
میگه بدبخت، حاج آقا تو مسجد بهمون گفته خدا همه مدله طرف پدرمادراست نه شماها
حاج آقا گفته خدا تو قرآنش گفته حتی بچمونم بکشیم ایرادی نداره
ولی شماها حق ندارین یه اف بگین به ماها
همسرم میگه تا قیامتم طلاقت نمیدم چون مشکلی ندارم باهات
ولی مگه چقدر میشه با این وضع ادامه داد؟
با خانواده اش رسما قطع رابطه کردم
حتی جواب تلفنشونم نمیدم
شما بگید چکار کنم با این وضع؟؟؟
- در میان این همه مصیبت و رنج و درد، بسیار جای خوشحالی داره که همسر خوبی دارید و در چند جای نوشته هایتان به آن اشاره کرده اید و با هم تفاهم دارید و ایشان نیز به شما علاقه مندند که با اصرارهای مادرشان، ذرّه ای تردید برای داشتن شما به خودشان راه نداده اند. همین موضوع به تنهایی برای هر زنی بهترین نعمت در زندگی است که جای بسیار شکر و قدردانی دارد؛ چراکه توجه داشته باشید که اگر هیچکدام از مسائل و مشکلاتی که ذکر کردید، نبود و شما همسری نامناسب داشتید، می توان گفت به مراتب مشکلات شدیدتر و دردآورتری می داشتید.
- توجه داشته باشید چنین همسرخوبی در دامان زنی پرورش یافته که دچار چنین مصایبی شده و شما به جهت اینکه مادر همسرتان است و فردی مصیبت دیده است به گونه ای دیگر به او بنگرید.
- از جهت دیگر اگر به قضیه نگاه کنیم یعنی همان از نگاه مادر همسرتان: تصور کنید مادری که شب عروسی پسرش است و دخترش خودکشی کرده و بعد از مدتی همسرش فوت می کند و اتفاقات دیگر. اگر از دید ایشان به قضیه نگاه کنیم خیلی وحشتناک تر و دردآورتر است. عزیزترین افراد زندگی اش را از دست داده در کنار قضایایی دیگر که تحمل هر کدام از اینها به تنهایی برای هر فردی سخت و مشقت بار است. می توان انتظار داشت چنین فردی دچار مشکلات روحی و عاطفی گردد و کنترلی بر رفتارهایش نداشته باشد.
- مادر همسرتان با چنین مصایب و مشکلات، نیاز به همدلی و شفقت زیادی دارد. شاید شما به خاطر اینکه بعد از ازدواج که باید بهترین لحظات زندگی خود را تجربه می کردید دچار این همه مشکلات شدید، توقع داشتید با شما همدلی شود و دریافتی نکردید و نتوانستید با مادرهمسرتان به درستی همدلی داشته باشید.
- شما که فردی مذهبی هستید و نماز و اعتکاف و مسجد برایتان مهم است؛ بار دیگر ارزش هایتان را به یاد آورید. ارزش ها، عمیق ترین خواسته های قلبی شما هستند خیلی زمانها ما درگیر آنچه ذهنمان می گوید، می شویم، ارزش های خود را فراموش می کنیم. ارزش های مذهبی شما در این مسأله به شما چه می گوید؟؟؟؟؟؟
- سعی کنید برده ذهن خود نباشید: ذهن مانند کودکی بازیگوش است که هرروز شما را به دنیای درونش دعوت می کند تا همبازی او شوید. داستان ها و خاطرات غم انگیز و تلخ گذشته، بازی ذهن است. درست است نمی توان از خاطرات گذشته فرار کرد ولی نقش برده شدن در این بازی مخرّب است که همه دستورهای ذهن را واقعی قلمداد می کنید و مطابق میل او رفتار می کنید. تمام زندگی زناشویی شما این مسائل نیستند. شما یک خانواده مستقل با همسرتان هستید که بخشی از آن را این مسائل تشکیل داده است ولی شما انقدر برده ذهن خود در این مسائل هستید که به بخش های دیگر زندگی خود بی توجه هستید و از خوبی ها و نعمت ها و ویژگی های مثبت زندگی خود لذتی نمی برید. بگذارید این مسائل پیش آمده به همان اندازه خود باقی بماند آنها را بزرگتر از اندازه خودشان نکنید. مهارت های شادزیستن را یاد بگیرید و تجربه کنید.
- شاید بهتر بود با مادر همسرتان قطع رابطه نمی کردید؛ از گفته هایتان پیداست دیگر تحملتان تمام شده بود. بهتر است بگذارید زمانی بگذرد تا کمی مسائل التیام بیابد؛ حداقل ازسمت شما. اما سعی کنید کم کم به مناسبتی ارتباط را با شیب ملایم شروع کنید. توجه داشته باشید که برای شروع ارتباط باید خودتان، در شرایط روحی مناسب باشید و خود را برای چیزهایی که ممکن است پیش آید، آماده کنید و آنها را پیش بینی نمایید تا کمتر آسیب ببینید.
- مانع همسرتان برای ارتباط با مادرش نشوید. مراقب باشید که ایشان از طرف مادرشان مداوم تهدید می شوند؛ اینگونه نباشد که از طرف شما هم تهدید شود و سرگردان گردند. همسرشما باید بدانند در عین اینکه همسری مهربان هستند، فرزندی دلسوز برای مادری داغدیده هم باشند؛ اگرچه مادرشان، نامناسب برخورد میکند.
- ایشان از روحانی مسجد، چیزهایی را می شنود که می خواهند بشنوند، به این معنا نیست که روحانی فقط همین ها را گفته است. بالاخره هر کسی می داند همانطور که پدر و مادر به گردن فرزند حقوقی دارند، فرزندان هم حقوقی بر گردن پدر و مادر دارند.
- چیزی که به ذهن می رسد، این است شاید این مادر، میزان توجهی را که می خواسته از همسرشما به عنوان پسرش با آن مصیبت هایی که برایش پیش آمده، دریافت نکرده و اینگونه توجه خواهی دارد. خوب است همسرتان به لحاظ کلامی و عاطفی با ایشان بیشتر همدردی و همدلی نماید و درگیر رابطه مادرش با شما نشود.
- شما رابطه خود با مادر همسرتان را وارد زندگی زناشویی نکنید و مداوم از آن صحبت نکنید. بگذارید همسرتان از طرف شما چیزی نشنود.
- ممکن است مادر همسرتان با این همه مصیبت هایی که پشت هم برایش اتفاق افتاده نیاز به یک متخصص اعصاب و روان داشته باشد.
- سید کاظم محمد، محمد دشتی، معجم المفهرس لالفاظ نهج البلاغه، قم، نشر امام علی (علیه السلام)، 1369، ص 203، حکمت 153.