خاطراتی از حس "خدا" در زندگی

تب‌های اولیه

41 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
خاطراتی از حس "خدا" در زندگی

سلام دوستان عزیز

یکی از کاربران که خیلی برای من عزیز است در یکی از تاپیک ها از من پرسید چرا هیچیک از وعده های خدا محقق نمیشود؟ این سوال جرقه ای در ذهن بنده زد تا از دوستان بخواهم هر کجا تحقق وعده های الهی، استجابت دعا، خریدن آبرو، گره گشایی ، و هر گونه تأثیرگذاری ملموس خداوند در زندگی شان را دیده اند بیان کنند.

من خودم در مواضع مختلف زندگی ام، خدا و تأثیرگذاری خدا رو در زندگیم احساس کردم و تحقق وعده های او را به وضوح دیده ام؛ قطعا این گره گشایی های به ظاهر مادی که پشت آن یک اراده ماورائی است در زندگی تمامی انسان ها اتفاق افتاده...
برای همین دوست دارم در این تاپیک دوستان از خاطراتشون در این زمینه بگن

از مواضعی که نقش خدا رو در زندگی شون حس کردن...
از دعاهایی که در بزنگاه مستجاب شده...
از حوادث بدی که میتوانست طبق قاعده اتفاق بیفتد اما رفع شد...
از حوادث خوبی که قاعدتا نباید اتفاق می افتاد اما اتفاق افتاد...

از خاطراتشون که میتونه شنیدنش برای دیگران مایه تقویت ایمان، و همچنین امید و انگیزه برای ارتباط با خدا باشد.

ممنونم

در دوران دبیرستان بودم که در یک مدرسه فوتبال در شهر خودمان(یزد) ثبت نام کردم، همیشه به دروازه بانی علاقه داشتم و در طول دوره هم در همین پست ثبت نام و تمرین میکردم. روز اختتامیه قرار بود همه خانواده ها بیان و عملکرد بچه ها رو که به دو تیم تقسیم شده بودند در یک مسابقه نمایشی ببینند، من هم به عنوان دروازه بان یکی از دو تیم انتخاب شده بودم و با خوشحالی همه خانواده ام رو دعوت کرده بودم تا بیان و بازی رو ببینن، تمام هفته جلوشون میگفتم جمعه میایید استادیوم مهارت من رو می بینید.

چون میدونستم تنها دروازه بان تیم من هستم، از بابت حضورم در زمین نگرانی نداشتم، اما لحظه ورود به زمین موقعی که مربی داشت ترکیب رو می چید یکی از بازیکنان رو که با مربی خیلی آشنا بود و پُستی براش در زمین نمانده بود، به جای من گذاشت درون دروازه! بازیکنی که در تمام طول فصل مدرسه فوتبال فقط در پست های دیگر تمرین کرده بود و اصلا دروازه بان نبود، به خاطر آشنایی با مربی در درون دروازه گذاشته شد، و من در کمال ناباوری روی نیمکت نشستم! حتی لباس دروازه بانی نداشت، با لباسی مثل لباس سایر بازیکنان رفت در درون دروازه، و من با لباس دروازه بانی روی نیمکت!

تمام وجودم پر از ناراحتی، و بیش از آن پر از استرس شد، با چه شوق و ذوقی خانواده ام رو برای دیدن مسابقه دعوت کرده بودم...
شاید برای شما قابل تصور نباشد، واقعا نمیدانستم بعد از بازی چطور با خانواده روبرو شوم!

جز خدا تکیه گاه دیگه ای نداشتم... مثل هر موقعیت دیگه ای که انسان وقتی از همه جا ناامید میشه ناخودآگاه دل به یک نقطه نامتناهی می بنده، با دل شکستگی در ...!
ترکیب دو تیم وارد زمین شد، و بازی با سوت داور شروع شد...

دقایق ابتدایی بازی بود، شاید هنوز به دقیقه 5 بازی وارد نشده بودیم که اولین حمله روی دروازه ما انجام شد، بازکن تیم حریف با دروازه بان ما تک به تک شد، دروازه بان برای دفاع از دروازه رفت جلوی بازیکن و...
برخوردی پیش آمد که الحمدلله آسیب جدی نبود، اما به خاطر دردی که دروازه بان داشت دیگه ادامه بازی براش ممکن نبود! باید دروازه بان تعویض میشد! من که در ابتدا از بازی آن روز کاملا ناامید شده بودم، دقیقه پنج بازی درون دروازه بودم!
هیچ وقت اون روز رو فراموش نمیکنم، که خدا آبروی من رو پیش خانواده ام خرید...

با سلام و عرض ادب

برخی موارد هست که فقط می شه با تجربه خدا رو حس کرد
و تا وقتی در اون موقعیت ها قرار نگیری نمیتونی وجود خدا رو احساس کنی

این تجربیات برا اشخاصی که اون ها رو تجربه کردن وجود خدا رو اثبات کرده
اما تا وقتی توسط خود شخص تجربه نشه قابل باور نخواهدبود

من داستان عابدی که مغرور شد و گمراه شد رو شنیده بودم
اما تا وقتی اون رو تجربه نکردم باورم نشد

به نظرم یکی از دلایل به دنیا اومدن ما همین هست که این مسائل رو با تمام وجود حس کنیم

تا با درسی که از اون ها می گیریم در زندگی بعدی بتونیم انتخاب های بهتری داشته باشیم

یه زمانی از لحاظ اعتقادی چون مقید به نماز شب و روزه دائمی شده بودم یه عجبی درونم ایجاد شده بود
که فکر می کردم شیطان دیگه نمی تونه من رو گمراه کنه !!!
تو همون حال بودم که تصمیم به ازدواج گرفتم
و تو نماز برای این که بتونم ازدواج کنم دعا می کردم

دختری رو نشون کرده بودم که مهمترین دلیلم برای این انتخاب احساس ترحم به اون دختر بود (معلولیت جسمی داشت)

فکر می کردم اگر با اون دختر ازدواج کنم و زندگیم رو صرف اون دختر کنم به سعادت می رسم !

بعد از صحبت خانواده ها تصمیم گرفتیم برای یک ماه محرم بشیم

تو این یک ماه آنچنان شیفته این دختر شدم که تقریبا تمام اعتقاداتم سست شده بود

چرا که اون شناختی که قبل از محرمیت داشتم رو مبنا قرار داده بودم و حقیقت هایی که داشتم می دیدم رو باور نمی کردم!

اینکه اون حجابی رو که داشت فقط مختص محل کار بود !

و اینکه از نماز و قرآن و حج رفتن فقط ظاهر اون ها براش اهمیت داشت !

ولی اونقدر تسلیم احساسات شده بودم که خودم رو توجیه می کردم و نمیخواستم ازش جدا بشم ...

بالاخره روز موعود که پایان محرمیت بود فرا رسید

و اون کسی که ادعای عاشقی می کرد ، سر یه بگو مگو خیلی راحت من رو کنار گذاشت !

تا مدت ها قدرت درک این رو نداشتم که خدا به من لطف کرد که اون رابطه رو تموم کرد

چرا که بعد از مدت ها که از اون حال و هوا تونستم بیرون بیام و به افسردگی که دچارش شده بودم غلبه کنم

فهمیدم اگر اون رابطه ادامه پیدا می کرد بدون شک نتیجه ای جز ضلالت من در پی نداشت ...

در واقع اون رابطه یه واکسن بود از طرف خداوند که به من بفهمونه عشق فقط مختص خداست و نباید عاشق غیر خدا شد

اون رابطه باعث شد حتی بعد از ازدواج از حد معمول در رابطه با همسرم جلوتر نرم

و همسر و زندگیم رو دوست داشته باشم ، اما فقط عاشق خدا باشم

البته مسائل و درس های دیگه ای هم گرفتم که در این پست نمی گنجه !!!!!

در ضمن این عبارت رو با تمام وجود احساس کردم

برخی آدمها به یک دلیل از مسیر زندگی ما گذر می کنن ،

تا به ما درس هایی بیاموزند

که اگر می ماندند هرگز یاد نمی گرفتیم !

در پناه حق تعالی

سلام و عرض ادب

یکی از اقوام با مستاجر و همسایه خودش مشکل حقوقی داشت

همیشه این طور مساله رو مطرح می کرد که هیچ کدوم از بچه هام حاضر نیست برام کاری بکنه و دارن حق من رو پایمال می کنن

چندبار این مساله رو به من گفت و من بابت دینی که به گردن پدرم داشت احساس تکلیف کردم و تصمیم گرفتم شخصا برای این کار اقدام کنم

تو این مدت از کار و زندگی افتادم و کلی هزینه کردم

حتی به خاطر مشکلاتی که وجود داشت به این فکر افتاده بودم که از راه غیر قانونی وارد عمل بشم و حق اون شخص رو بگیرم !!!

اما یک شب ورق کاملا برگشت!

همون افرادی که اون شخص ادعا می کرد پی گیر کارش نیستن و بهش اهمیت نمی دن

با اون شخص حرف زدن و بهش گفتن که من می خوام سرش کلاه بزارم و اموالش رو به نام خودم کنم!

جالب اینجا بود که اون اشخاص خودشون چند بار به این شخص ضرر زده بودن وبهش دروغ گفته بودن

اما اون شخص خودش اعتراف کرد که تا حالا از من بدی ندیده !

به هر حال اون مساله هر چند باعث شد که من مورد تهمت قرار بگیرم و بدنام بشم

ولی خداوند کمکم کرد و نگذاشت که فریب شیطان رو بخورم

و از راه خلاف قانون برای احقاق حق اون شخص استفاده نکنم

و در ضمن چهره واقعی اشخاصی که ادعای دوستی با ما رو می کردن ، برای من روشن کرد

عدو شود سبب خیر ، اگر خدا خواهد ...

در پناه حق تعالی

[="Teal"]سلام ...
موضوعی که میخوام بگم عنایت شهداست ولی قطعا تا خواست خدا نباشه عنایتی م صورت نمیگیره
اولین باری که خواستم برم راهیان،به دعوت دوستم و صرفا برای اینکه یه اردوی دانشجویی برم ثبت نام کردم
نه شناخت و نه هیچ حسی نسبت به شهدا نداشتم و صرفا میخواستم سفر دانشجویی رو تجربه کنم
به دانشگاه ما فقط 2 اتوبوس اختصاص داده بودن و متقاضی خیلی زیاد بودحدود 500 نفر
قرار شد قرعه کشی انجام بشه من اسمم در نیومد
ولی از اونجایی که دوستم با پارتی اسمشو نوشت من هم سعی داشتم هرجوری شده اسممو بنویسم
ایشون به من گفت رئیس بسیج دانشجویی رو ببینم و بگم فلانی معرفی کرده ...
من با کلی پرس و جو اون آقا رو پیدا کردم و چون روزای نزدیک به سفر بود ایشون خیلی سرش شلوغ بود و یک جا بند نبود
بالاخره بعد از پیدا کردنش فهمیدم جلسه ای دارن و بعد جلسه میتونم ببینمشون ....
هنوز داشتم مرور میکردم که چی بگم و از کجا شروع کنم ایشون جلسه ش تموم شد و اومد بیرون
من تا اومدم شروع کنم گفت فامیلی شما چیه؟!!
گفتم بعد گفت اسم کوچیکتون؟!! باتعجب بیشتری گفتم
و گفت همین الان اسم شما توی رزروی ها در اومد
و اون سفر اصلا برای من یک سفر اردویی نشد مقدمه ای شد برای تغییر مسیر زندگیم ...
ادامه دارد Smile
[/]

[="Times New Roman"][="Black"]وقتی راهنمایی بودم پدرم واسم پلی استیشن خرید.

یه بازی ماشین مسابقه ای بود که توی خط کشی جاده اش توربو داشت.

وقتی از روی توربو رد میشدی سرعتت برای چند ثانیه چند برابر میشد و از همه میزدی جلو و نه تنها عقب ماندگیت رو جبران می کردی ، کلی هم جلو می افتادی.

حس خداوند در زندگی من اکثر اوقات این مدلی بوده.[/]

[="Teal"]بعد از چندین دفعه که رفتم راهیان،تصمیم گرفتم تغییری به زندگیم بدم ولی اراده کافی رو نداشتم،یکبار حرفای بعد از مرگ شخصی توی تلویزیون منو خیلی تحت تاثیر قرار داد جوری که از تصور حرفاش من خیلی گریه کردم و تا سه روز حالم بد بود و مدام به خودم میگفتم قراره بعد از مرگ برام چه اتفاقی میفته ؟!!
و تقریبا تصمیم قطعی برای تغییر زندگیم رو گرفتم
ولی خب سخت بود از همه چیزهایی که برام اهمیت داشت باید مبگذشتم
البته چادری بودم ولی نه به معنای چادر،صرفا عبایی بود انتخابی ...
مذهبی بودم ولی کاملا سلیقه ای و موسمی ...
دوستانم نه تنها مذهبی نبودن بلکه مقابل همه عقاید گارد هم میگرفتن،
این تصمیم و تلاشای من که دیگه خیلی پررنگ تر شده بود،گذشت تا اینکه رسید به ایام اعتکاف
روز آخر یکی دو ساعت مونده بود به اذون ظهر
انگار چیزی تو دلم افتاد که با خودم گفتم اگر بخوام این تغییر دایمی بشه باید برم اعتکاف،و البته از اون دسته آدمهایی بودم که فک میکردم 3 روز توی مسجد اینها چیکار میکنن و با در و دیوار حرف میزنن خسته نمیشن و ....
مساجد رو که میرفتم همه میگفتن ساعت خواب ...
امشب شروع میشه و شما تازه اومدی ثبت نام،
اخرین مسجدی که رفتم گفتن مسجد نیمه سازی هس که ادرس بهت میدیم ولی معلوم نیس ظرفیت داشته باشه یانه،منم با کلی امید رفتم،وفتی وارد کوچه شدم و سر در مسجد رو که به نام حضرت ابوالفضل بود رو دیدم بی اختیار گریم گرفت و گفتم توام میخوای ناامیدم کنی؟!
رفتم داخل،اونجام همون حرفا رو شنیدم و اخر فقط به این راضی شد که شمارمو بگیره اگر کسی انصراف داد من برم جاش ،بااینکه قرار ایت شد ولی نمیدونم چرا دلم رضایت نمیداد برم شاید هنوز امیدوار بودم کسی بیاد و انصراف بده،یکمی که توی اتاق نشستم و اون خانم مشغول کاراش بود یه اقایی اومد توی اتاق(بعدا فهمیدم جزو هیئت امنا بوده) یه نگاهی به من کرد و گفت اسم این خانمو بنویسید
هرچی اون خانم گعت حاج آقا به خدا راه نداره مسجد کوچیکه و .... گفت اشکالی نداره کمی دوستانه تر ...
اون شب پرچم حرم حضرت ابوالفضل خیلی اتفاقی به مسجد اورده شد و مداح هم روضه ایشون رو خوند
حال من اون سه روز جوری بود که هیچوقت در اعتکافای بعدی تکرار نشد،حس عجیب و خاصی رو تجربه کردم و بدون اغراق واقعا انقدر غرق شده بودم که متوجه اتفاقات اطرافم نمیشدم و یهو به خودم می اومدم می دیدم وسط جمعم گمشده ای داشتم که تازه پیداش کرده بودم و واقعا اون سه روز خاص ترین روزای زندگیم بود
خانمای اطرافم چون میدیدن من فقط تو حال خودمم،می اومدن و می بوسیدن منو و میگفتن تو خیلی پاکی لابد یه گناهم نکردی و ....
من از این حرفا بیشتر حالم بد میشد و شرمنده خدا میشدم
و یاد اون جمله دعای کمیل می افتادم

وَ کَمْ مِنْ ثَنَاءٍ جَمِیلٍ لَسْتُ أَهْلاً لَهُ نَشَرْتَهُ. . .

زمانی که اعتکاف تموم شد و با آژانس اومدم خونه،اون پیرمردی که منو رسوند گفت حجت قبول و من اون لحظه واقعا حس میکردم این چند روز من خونه خدا رفتم و از حج برگشتم و بعد از اون مسیر زندگیم 360 درجه تغییر کرد و به لطف خدا ثابت شد ....[/]

[="Times New Roman"][="Black"]چند روز قبل از شب های قدر بعد از نماز صبح خوابیدم و یه خوابی دیدم که رد پای خدا رو به وضوح در اون حس کردم

خواب دیدم با چند تا از دوستام رفتم سر یه کلاس معارف اسلامی که نمی دونم دانشگاه بود یا هنرستان و مدرسه.

استاد تفاوت سنی زیادی با من نداشت و حدود سی و پنج و اینا بهش می خورد.

اول کلاس یه حدیث از پیامبر نوشت که هرچی فکر میکنم متن حدیث یادم نمیاد.

بعدش یه سوال مطرح کرد که کی می دونه منظور پیامبر از کلمه ی "آخره" توی این حدیث چیه ؟

هیچکس جوابی نداد و من گفتم: معنیش اینه که روز قیامت دیگه فرصت تمام هست و راه برگشتی نیست.

استاد از پاسخی که من دادم بسیار خوشش اومد و شگفت زده شد و گفت آفرین تو خیلی پسر باهوشی هستی.

در حالی که خودم فکر میکردم خیلی حرف معمولی زدم و از شگفت زده شدن استاد تعجب کردم و فکر کردم داره شوخی میکنه ولی واقعا جدی گفته بود.

بعدش اومد با یک دست خط فوق العاده زیبا یک بیت شعر روی تخته نوشت که یه چیزهایی از این شعر یادم مونده.

مصرع اول دو کلمه ی آخرش : ....... حسبی حسبی
بود.

مصرع دوم هم: ان الحسین ...... حسبی حسبی

بود.

یعنی از مصرع اول فقط دو کلمه ی آخر.

و از مصرح دوم فقط ان الحسین که اولش بود و حسبی حسبی که آخرش بود دقیقا یادم هست.

و بعد استاد گفت کی می تونه این شعر رو معنی کنه.

و من که عربی بلد نبودم هرچی فکر کردم چیزی متوجه نشدم.

بعدشم هرچی توی اینترنت سرچ کردم که این شعر رو پیدا کنم چیزی پیدا نکردم

ولی از یکی از کارشناسان سایت پرسیدم و ایشان گفت :مشکلات شما در مسیر الی الله به دست ابا عبد الله حل می شود به ایشان توسل کنید

منم روز بعدش رفتم بازار و یک کتاب کوچک زیارت عاشورا خریدم و از اون روز تصمیم گرفتم هرروز یک بار زیارت عاشورا بخونم.

تا الان برای من فوق العاده موثر بوده و هرروز دارم بیشتر از قبل پیشرفت میکنم.[/]

باسلام
خوندیم شنیدیم از خرج مخارج عروسی نترسید خدا جور میکنه

وقتی برادرم اومد گفتش من زن میخوام مادرم اولش گفت کار درست حسابی نداری قبلا برات بابات زن میخواست بگیره گفتی نه حالا که یکم اوضاع جور نیست زن گرفتن به سرت زده

چند روز گذشت برادر همچنان رو حرفش بود گفتیم خب وقتی الان میخواد درست نیست قدمی براش بر ندارید خود خدا هم که گفته نترسید

با 300 هزار تومن پس انداز برادرم استارت خورد این موضوع خداوشکر یه خانواده رو سرراهمون گذاشت که اصلا سختگیر نبودن تو مسائل ازدواج اینا

خدا بخواد واقعا جور میشه خیلی کنار اومدن با شرایط برادرم

مراسم عقد اینا گذشت یکم خودش یکم خانواده کمک کردن
رسیدیم به مراسم عروسی فاصله عقد و عروسی زیاد نبود حالا با این چه کنیم

یک هفته مونده بود به عروسی ما نمیدونستیم بلاخره پذیرایی و شام اینا به چه صورت هست یعنی تو هزینه مونده بودیم که واقعا میخواد چی بشه چند نفر دعوت کنیم

زد برادرم اون جایی که کار میکرد دیگه تحویل کار بود و پروژه کارش تموم شد گفتن بیا حساب کتاب کنند برو

هیچی بیکاری هم به این موضوع اضافه شد

مبلغی که از تسویه حساب بهش دادن دقیقا همون مبلغی بود که لازم داشت
مراسم عروسی خداروشکر یه طوری تموم شد که الان الان هم همه میگن تا حالا همچین عروسی نرفته بودیم نه از لحاظ مسائل تشریفاتی و بریز به بپاش چون اصلا اینطوری نبود، واقعا بهشون خوش گذشته بود از دورهم بودن که بدور از اون فضاهایی که به جای نزدیک تر شدن فامیل و دوست بلکه همه رو از هم دور میکنه، نبود
یه صمیمیت و شادی واقعی براشون بود چیزی که خودشون میگن

خب شروع زندگی با یه کار پاره وقت که برادرم دست و پا کرد شروع شد عروسمون اون موقع شاغل بود گفت اشکال نداره انشاءالله یه کار بهتر جور میشه یکم پیگیری و تلاش کنی
یک ماه برادم کار درست حسابی نداشت که میشد گفت که بیکار بود تو محل کار خانومش تو یه بخش نیاز به نیرو داشتند واسطه شد و مشکلشون رو مطرح کرده بود صاحب کارش گفته بود بیاد تا ببنیم چی میشه

الان خدا روشکر مشکلشون حل شده خانومش هم نمیره سر کار انگاری این مدت فقط قرار بوده واسطه کار برادرم باشه چون مدت کوتاهی اونجا مشغول به کار بود

مادرم حالا اگه یکی رو ببینه سر مسائل مالی، ... نمیزاره پسرش ازدواج کنه میگه نترس خدا جور میکنه

چون واقعا به هرکی میگفتی با 300 هزار جرات خواستگاری رفتن داری میگفت نه ولی ما دیدیم که شد چون خود خدا گفته میشه Smile :)]:)>-:iran:

[="Times New Roman"][="Navy"]سلام و عرض ادب
طاعات همگی قبول

کلید اسرار قسمت اول:
یادمه دوران مدرسه هر موقع درس نمیخوندم یا معلممون نمیومد یا کلا درس نمیپرسید. زمستونام برف میومد تعطیل میشد.
خلاصه شاگرد اولی من تو دوران مدرسه اینجوری شد:khaneh:

جز لطف خدا چیز دیگه ای نمیتونه باشه.[/]

اتفاقا برای من هم درس نخونده و معلم سخت گیر اگر به هم گره میخورد

دوتا سجده سر صبح امان و پناهم میشد و حتی اون درس های سخت آسون .

[="Times New Roman"][="Black"]کلاس سوم بودم پدرم واسم دوچرخه خریده بود.

اون موقع دوتا حرکت با دوچرخه مد بود. یکی تک چرخ بود یکی هم پیچ پلیسی.

ماشین های پلیس توی فیلم ها که با سرعت حرکت میکردن و بعد یک دفعه جلوی آدم بدهای فیلم ها می پیچیدن روانیم میکرد.:d

تک چرخ رو که هیچوقت یاد نگرفتم چون جذابیتی واسم نداشت.

ولی عاشق پیچ پلیسی بودم و اصلا هم خوب اجراش نمی کردم و هی تمرین میکردم.

پیچ پلیسی با دوچرخه اینجوری بود که با سرعت حرکت میکردی بعد یه دفعه فرمون رو به چپ یا راست می پیچوندی و همزمان پات رو محکم روی چرخ عقب میگذاشتی.

بعد دوچرخه به بغل روی آسفالت کشیده میشد.

یه بار از وسط یکی از کوچه های اطراف خونمون با سرعت حرکت کردم به سمت سر کوچه و خیابون اصلی که پیچ پلیسی بزنم

وقتی نزدیک سر کوچه شدم یه دفعه یه اتوبوس خط واحد اومد از توی خیابون اصلی رد بشه.

دوچرخه ام ترمز نداشت و اگر اتوبوس نمیومد راحت کارمو انجام میدادم ولی یه دفعه اتوبوس رو دیدم ترسیدم و هیچکاری نکردم.

لحظه ی آخر بود که پام گرفت به چرخ عقب و دوچرخه چرخید به بغل و من از پهلو خوردم به اتوبوس و پهن شدم کفه زمین.

یعنی یک لحظه دیرتر اینکارو کرده بودم با سر رفته بودم توی اتوبوس.
[SPOILER]
بلیط هم نداشتم بدم به راننده Lol
[/SPOILER]

خلاصه اینکه خدا اون روز من رو نگه داشت برای امروز که شما از فرمایشات گوهربارم نهایت استفاده رو ببرید. :khandeh!:[/]

[="Teal"]یکی از دوستانی که به تازگی باهاش آشنا شدم و زندگی سختی داشت برام قضیه ای رو تعریف کرد که شنیدنش خالی از لطف نیست...
ایشون توی روستا به دنیا ادمده بود و برای ادامه تحصیل اومده لود شهر و چون والدینش توان مالی برای حمایتش نداشتن مجبور میشه هم کار کنه هم درس بخونه که هزینه تحصیلش جور بشه
حالا جدا از قضایایی که برای کارهای مختلفی که رفته بود واسش پیش اومده بود
یک داستان زندگیش خیلی منو به شدت تحت تاثیر قرار داد،
بعد از یکی دوسالی که کار میکرده و تقریبا نمیتونسته پس اندازی کنه چون همه چیز خرج هزینه تحصیل و اجازه خونه و غذا و .... میشه
با دوستاش میره اردوی جهادی و پایانش یه گروه میزنن و بعد از یک ماه اعلام میکنن که این گروه رو میخوان ببرن کربلا،و میگن تا نهایتا هفته بعد فرصت دارین پولش رو به فلانی برسونید
ایشون خیلی مشتاق زیارت کربلا بوده ولی ابن همزمان میشه با بیکاریش و به هر دری میزنه جور نمیشه،دست اخر میره پیش مدیر کاروان و میگه من نمیام،ایشون علت رو میپرسه و با طفره رفتنش میفهمه مشکل مالیه و دیگه میگه اسممو خط بزنید و تو گروهم اعلام میکنه که با اعتراض دویتاش مواجه میشه ولی کسی عیر اون و مدیر نمیدونه مشکل مالیه،چند روز مونده بوده به سفر جلسه توجیهی یا همچین چیزی میزارن و از اینم دعوت میکنن بیاد و ایشون میگه من دیگه نیستم و میگن باشه جزو گروه که هستی جلسات هفتگی یه بیا و ایشونم میره،تو اون جلسه میگن امروز روز تولدته و مبخوایم کربلا هدیه بدیم و اینجوری ثبت نام میکنه

بعد از یکی دو روز که خب روز شماری میکرده برای رفتن،دوستش که مال روستای خودشون بوده میاد پیشش و وقتی میشنوه که عازم کربلا س دگرگون میشه و تاسف میخوره که چرا نصیب اون نشده،این دوستش وضعیت مالیش از اون هم بدتر بوده و علاوه بر اون یتیم هم بوده و میگفت که من اون شب کلی گریه کردم ولی صبحش تصمیم گرفتمو به خاطر اینکه منصرف نشم
همون اول صبح با مدیر کاروان تماس گرفتم و بعدشم با دوستم و بهش گفتم بیا من صحبت کردم توروهم قراره ببرن،ایشون تلفنی به مدیر گفته بود که من هدیه رو میبیخشم ولی به هبچ وجه دوستم نفهمه که من قرار نیست بیام،اونجا که رفته بودن بعداز کلی حرف و ... مدیر به اون خانم میگه اگه بفهمی دوستت توی این کاروان نیست چیکار میکنی اون میگه من لحظه رفتن هم همچین چیزی رو بفهمم نمبام، خب ایشون از ابن کار خانم تحت تاثیر قرار میگیره و هزینه هردو رو خودش میده و میرن کربلا
موقع بازگشت هنوز توی راه بودن که بهش زنگ میزنن برای کار و میره،زمانی که وارد موسسه میشه ریاستش که خانم بوده و خب با تیپی متفاوت ،بهش میگه ما اینجا همه خانم هستیم و توضبحاتی دربارا فعالیتش و ... میده
اما بعد به ظاهر ساده ش نگاه میکنه و میگه تو همیشه اینجوری لباس میپوشی و بعد میگه ناراحت نشی ولی تیپ و .... توی موسسه ما خیلی مهمه و ...
خلاصه این با نامیدی برمیگرده روستاشون
بعد حدود یک هفته اون خانم بهش مداوم زنگ میزنه بیا سرکار و من تو رو انتخاب کردم
زمانی که میره میگه جی شد؟!!میگه من تازه فهمیدم از کربلا برگشتی و نذری داشتم و اصلا تورو امام حسین واسم فرستاد و من دست رد به سینه کسی که امام حسین فرستاده نمیزنم
و خلاصه حتی علاوه بر حقوق و مزایا و بیمه، جای خواب و غذاش رو هم فراهم میکنه و موسسه میشه خونه ش ...[/]

زائر زوری

سال ۸۳ بود که صدام سقوط کرد و امریکائیها اومده بودن . عراقیهای مقیم ایران خوشحال از اینکه میتونن برن عراق و فامیلهایشان رو بعد ۴۰ سال جدایی پیدا کنند روانه عراق میشدند از جمله رفیق و همکار بنده که ۳ ماه بعد از سقوط صدام بهمراه ۲ نفر دیگه راهی کربلا شد

ماجرا از جائئ شروع شد که گفت الان ایرانیها توی مرز به مشکل ممکنه بخورن آماده باش من یک هفته میرم بر میگردم با هم میریم .

ولی ۲ ماه گذشت و خبری از برگشتش نشد البته دوبار تماس گرفته بود و خبر سلامتیش رو به خونواده اش بعد یک ماه و نیم داده بود و خبر پیدا کردن فامیلهای مادری و ... ولی بر نمیگشت
توی این مدت همکارای دیگه گروهی تصمیم گرفتن برن آنتالیا ترکیه و چند بار سراغ من را هم گرفتن من هم میگفتم نمیتونم این بنده خدا بیاد من باید آماده باشم . منتظرم

دو هفته بعد گروه دوم بار سفر بستن و زور و اجبار که پاسپورتت رو بردار بیار اون معلوم نیست کی بیاد تازه فامیلاشو پیدا کرده

گذشته از اینکه راه ترکستان میلی ایجاد نمیکرد شاکی بودم که تقریبا ۳ ماهه که معطل این عرب به حج رفته ام ما رو کاشته حسابی عین خیالشم نیست هیچ لامصب تلفن هم نداده یه چن تا لیچار بار سوغاتش کنم که مرد حسابی انصافت تو ایران جا موند آدرس بده برات بیارم . این چه وضع قول دادنه و ..

هفته بعد اونا از آنتالیا اومده بودن و دوتای دیگه راهی داشتن میشدن ، ولی خب به هر دلیلی این بار بفرمای نزدن

خلاصه شاکی رو به حرم امام واستادم و گفتم آقا این هفته جور نشه با همینا میرم ترکستان و بس والسلام اون رفیق ما بی معرفته شما دیگه چرا ؟ شیعه نصف نیمه کجدار مریض نمیخوای باشه بگو بارمو ببندم برم پی کارم

خدا رو شکر نبودی !

دو سه روز از شکایت نامه ام گذشت که سر و کله هیکل زار و نزار رفیقمون پیدا شد . تا رسید شروع کرد به تعریف که بعله ما رفتیم حرم خیلی خلوت بود شب در رو که بستن گفتیم از ایران اومدیم خادما گذاشتن شب توی حرم بمونیم و تا صبح ۳ نفر تنها با امام حسین حرم رو تمیز میکردیم زیارت عاشورا میخوندیم و ...

بعله خب پس ما چی این وسط . آقا به روی خودش نمیآورد تا بهش گفتم مرد حسابی قرار بود یک هفته ای بیای خب اگر این برنامه ها بود و نمیخو استی بیای میگفتی باهاتون میومدم و ..

رفیقمون خنده ای کرد و نگاه متحول شدشو بهم دوخت و گفت آماده باش فردا بریم .

گفتم چرا اینهمه طولش دادی ؟ فک و فامیل پیدا کردی حرم رو بی زایر گیر آوردی حاجی حاجی حج ؟
گفت بعدا برات میگم

و گفت . داستان از این قرار بود که سر مرز گیر سازمان مجانین خلق ( منافقین پایگاه اشرف ) افتاده بودن ظاهرا چون یک روحانی با اونا بود بهشون گیر داده بودن و دو ماه زندان و بازخویی و آخرش لب گور و تیر خلاص که خبر اومده بود که اینا تبعیدی های صدامن و فامیلاشون توی نجف و کربلاست و آدرساشون درسته و ولشون کرده بودن

میگفت اگر تو با ما بودی کس و کاری اونجا نداشتی بگی عراقی ام برای فامیلام اومدم . هیچی شک رو یقین میکردن یک تیر توی کله تو میزدن ۳ تا هم توی کله ما !

[="Tahoma"][="Navy"]

مسلم;986007 نوشت:
یکی از کاربران که خیلی برای من عزیز است در یکی از تاپیک ها از من پرسید چرا هیچیک از وعده های خدا محقق نمیشود؟ این سوال جرقه ای در ذهن بنده زد تا از دوستان بخواهم هر کجا تحقق وعده های الهی، استجابت دعا، خریدن آبرو، گره گشایی ، و هر گونه تأثیرگذاری ملموس خداوند در زندگی شان را دیده اند بیان کنند.

سلام
لا حول و لا قوه الا بالله به ما می گوید در پلک بهم زدن ما هم خدا حضور دارد هرچند ما عادت کرده ایم او را در شگفتی های زندگی مان ببینیم. تفاوت عارف و عامی همین است که عارف عادی ترین امور را هم از خدا می بیند اما عامی ، نوادر و شگفتیها را ... و کی متوجه می شویم که همین امور عادی هم از خداست؟ مثلا وقتی که بیمار می شویم و بطور تعجب آوری درمان می شویم. بنده خدایی می گفت دچار ضعف شده بودم رفتم دکتر. گفتند یک نوع سرطان خون داری. به خدا گفتم خدا مهلتی به من بده، بگذار ده سال دیگر زنده باشم. دنبال درمانم را گرفتم و با درمانی تقریبا ساده بهبودی ام را یافتم و البته در ضمن اقدامات پزشکی اتفاقاتی افتاد که در کل فهمیدم فقط قرار است دعایم استجابت شود...
یا علیم[/]

[="Teal"]

فاتح;986079 نوشت:
خدا رو شکر نبودی !

دو سه روز از شکایت نامه ام گذشت که سر و کله هیکل زار و نزار رفیقمون پیدا شد . تا رسید شروع کرد به تعریف که بعله ما رفتیم حرم خیلی خلوت بود شب در رو که بستن گفتیم از ایران اومدیم خادما گذاشتن شب توی حرم بمونیم و تا صبح ۳ نفر تنها با امام حسین حرم رو تمیز میکردیم زیارت عاشورا میخوندیم و ...

بعله خب پس ما چی این وسط . آقا به روی خودش نمیآورد تا بهش گفتم مرد حسابی قرار بود یک هفته ای بیای خب اگر این برنامه ها بود و نمیخو استی بیای میگفتی باهاتون میومدم و ..

رفیقمون خنده ای کرد و نگاه متحول شدشو بهم دوخت و گفت آماده باش فردا بریم .

گفتم چرا اینهمه طولش دادی ؟ فک و فامیل پیدا کردی حرم رو بی زایر گیر آوردی حاجی حاجی حج ؟
گفت بعدا برات میگم

و گفت . داستان از این قرار بود که سر مرز گیر سازمان مجانین خلق ( منافقین پایگاه اشرف ) افتاده بودن ظاهرا چون یک روحانی با اونا بود بهشون گیر داده بودن و دو ماه زندان و بازخویی و آخرش لب گور و تیر خلاص که خبر اومده بود که اینا تبعیدی های صدامن و فامیلاشون توی نجف و کربلاست و آدرساشون درسته و ولشون کرده بودن

میگفت اگر تو با ما بودی کس و کاری اونجا نداشتی بگی عراقی ام برای فامیلام اومدم . هیچی شک رو یقین میکردن یک تیر توی کله تو میزدن ۳ تا هم توی کله ما !

سلام
خیلی خاطره تون زیبا بود و از اون قشنگ تر نحوه نگارش تون ...
فقط این مطلب که گفتید در سال 83 درست بود؟!!
مگه سال 83 منافقین بودن جوری که زندانی و تیرخلاص و ...[/]

با سلام

حدود 4 سال پیش بود که میخواستیم با همه اهل خانواده بریم به یه امامزاده ای زیارت واسه همین همگی سوار یه وانت نیسان شدیم تعدادمون 16 نفر بودx_xhappy

در میانه راه نیسان از مسیرش منحرف شد و روی دو تایر سمت چپش حرکت کرد ههمون وحشت کردیم و بی اختیار از خدا کمک خواستیم .خیلی صحنه وحشتناکی بود.نیسان همه ما رو روی اسفالت ریخت تا اینکه در اخر واژگون شد و تایرهاش رو به آسمان!
با کمال تعجب همه گی زنده ماندیم و جز زخم های جزئی آسیبی بهمون وارد نشد.بجز دادشم که بد جایی نشسته بود و فکش به اسفالت اصابت کرد و شکست و شروع به خونریزی کرد نزدیک بود خون توی گلوش لخته کنه خفه بشه! مردم از دیدن وضعیت ما متعجب و شوکه شده بودند.بالخره امبولانس اومد بردش بیمارستان.توی بخش ICU برادرم 4 روزی در کما بود.انگار از اون دنیا اومده بودیم..توی بیمارستان تمام هم غممون این بود که خدایا همه ما رو معجزه وار نجات دادی همون طور هم برادرم رو نجات بده.خلاصه با دعا و زاری بعد از 4 یا 5 روز برادرم هم به هوش اومد و این اتفاق سبب شد بیشتر به یاد خدا بیفتیم و قدر همدیگر رو بدونیم و بدونیم خدا همیشه با ماست ولی متوجه نیستیم و مدام ناسپاسی میکنیم و همش همون دم میخواهیم که خدا همه چیز بهمون بده.
این اتفاق بزرگترین درس زندگیم بود.

وقتی خدا بخواهد
برنامه و گرفتم عجب دوتا درس تو یه روز افتاده مطمئنا این دوتا رو بخوام باهم امتحان بدم حداقل تو یکی افتادم:badbakht::god::geristan:
تو همین فکر و خیال اومدم خونه یه کتاب کوچیک ادعیه و تعقیبات نماز داشتم کتاب تو دستم بود ورق میزدم دیدم یه ذکر نوشته که برای امور مهمی این ذکر رو بخونید خدا کمکتون میکنه اینا
خوندمش دعا کردم این دوتا امتحان رو خرابش نکنم [-O روز بعد با مادر صحبت میکردم که دوتا امتحانم افتاده تو یه روز دعا کن پاسش کنم دوتاش هم سخته فرمولها رو قاطعی نکنم تو همین حرفها بودیم مادرم گفتش خب برو صحبت کن ببین نمیشه یه کاری کنند یکی رو یه روز دیگه امتحان بدی!!!
به اصرار مادر گفتم توکل به خدا پاشدم
وقتی داخل اتاق رفتم دیدم خب انگاری این مشکل فقط مشکل من نیست یه چند نفری هم تو اتاق همین مشکل رو دارند :farar:

یکی میگه خانم من اینو پاس نکنم ...، خانم هم میگه تو همیشه نامنظم بودی ...:kharej:
به یکی میگه با این گواهی پزشکی نمیشه
به یکی میگه اینجوری نمیشه باید یه گواهی پزشکی چیزی داشته باشی

اینا رو دیدم یکم نگران شدم با خودم گفتم حرفت رو بزن لفت نده وقت نداری زیاد تکلیفت رو بدون برو دیگه :-ss

رفتم جلو مشکلم رو گفتم خانومه یه مکسی کرد،:mohandes: گفت: باشه هر کدوم که بهتر می تونی امتحان بدی اول بیا اون یکی رو با گروه بعدی بیا امتحان بده فقط روز امتحان برگه رو گرفتی به مسئول امتحان بگو از بچه های گروه قبلی بودی

یعنی وقتی از اتاق در میومدم بیرون خودم هم نمیدونستم چی شده @-):x:solh::d
اصلا دست خودم نبود چشم پر اشک شده بود سرمو انداختم پایین که کسی چشامو نبینه :):dokhtar:

خدا رو شکر هر دو خوب پاس شد :okey:

همه چیز در جهان طبق قوانین طبیعی و فیزیک اتفاق می افتد...

فرق مومن و ملحد این است که ملحد در همین قوانین فیزیک متوقف میشود...

اما مومن فراتر رفته، و به آن کسی که اراده اش را در قالب این قوانین فیزیک محقق میسازد می نگرد...

ترگل;986096 نوشت:

سلام
خیلی خاطره تون زیبا بود و از اون قشنگ تر نحوه نگارش تون ...
فقط این مطلب که گفتید در سال 83 درست بود؟!!
مگه سال 83 منافقین بودن جوری که زندانی و تیرخلاص و ...

سلام علیکم

بله این سازمان تا چند سال بعد همچنان در پایگاه اشرف مستقر بود و بعد از ورود امریکاییها آزادی عمل بیشتری ظاهرا پیدا کرده بود و سر مرز فعالیت میکرد .
البته زائر زوری که دعوتی رفت به لطف خدا سر سالم بدر میبرد و کسی از این گروه رو هم ندید .

پارتی داری؟

سال اول راهنمایی رفتم نتیجه امتحانات رو گرفتم بله تو یه درس افتاده بودم :-o:-s
تابستون دوباره بیا امتحان بده. خوندم گفتم خب دیگه این دفعه حتما قبولم رفتم کتابهای سال بعد رو گرفتم
خب وقتی نتیجه امتحان رو گرفتم کل سالن دور سرم میچرخید وای انقدر بد امتحان دادم که شامل تبصره مبصره هم نمیشه بفرما برو بشین باز سرکلاس اول :khobam:

با گریه اومدم خونه پدرم گفت پاشو بریم ببینم چیکار میشه کرد:_loool: >:/x_x:-ss

رفتیم با مدیر، ناظم .... حرف زد گفتن نمیشه فقط بچه شما نیست سالن ببین همه اینا شرایط مشابه دارند:)]

ناظم اومد گفت برو برو بشین سر کلاس قبلی
دیگه دیر شده بود پدر باید میرفت سرکار، نمی تونست بیشتر از این باشه صحبت ها بی نتیجه موند حالا اگه بشه برگرده بیاد بینه میشه کاری کرد یانه
ناظم هم هی از اتاقش در میود میگفت چرا اینجا وایستادین برین سر کلاس :Narahat:حتی یه بارتا نزدیک کلاس رفتم :farar: ولی حرف پدرم تو گوشم بود نری بشینی تو کلاس ها نمیدونم اگه اون روز اون حرف به ذهن پدرم نمیرسید وقتی داشت باعجله میرفت بهم بگه واقعا چی میشد مطمئنا خواست خدا بود که با این حرف دل سرد نشم چون احتمال رفتن به کلاس دوم یک درصد هم نبود
خیلی ناراحت بودم همش به این فکر میکردم با چه ذوقی رفتم کتابا رو گرفتم جلدشون کردم حالا باید میبردم پسش میدادم رفتم یه ور سالن که جلو چشم نباشم:hey::hey::(
چند نفر شون خسته شدن رفتن سر کلاس قبلی نشستند
سه نفر مونده بودیم

[SPOILER]پدرم سر کار رفتنی یکی از فامیلهامون که پسر خواهرش تو شرایط من بود دید بود اونا آشنا داشتند تو آموزش و پروش هی اینور برو اینجا اونجا که یکی پارتی بازی کنه که جور بشه بخاطر یه درس دوباره نره سر کلاس قبلی نشده بود به پدرم هم گفته بود قبول نمیکنند حالا ما یکی رو داشتیم گفتیم شاید بشه کاری کنیم نشد شما که دستتون به جای بندنیست پدرم گفته بود خدا بزرگه هرچی به صلاح باشه همون میشه [/SPOILER]

زنگ تفریح میخوره دوستان میدیدن من تو سالن وایستادم هی میگفتن چرا اینجا وایستادی؟ منم هر بار که میپرسیدن میگفتم خدا یعنی زمین باز شه من برم تو زمین ولی این سوال رو نشنوم تو دلم میگفتم خدا خودت کمکم کنx_x:(crying

الان که دارم تایپ میکنم اون تنهایی که تو سالن با خدا حرف میزدم یادم میفته سالن ساکت همه سر کلاس نشستند حضور غیاب معلم داره علوم درس میده از درسا عقب نمونم :khandan::Shekastan Del::hey:
تو این فکرا بودم دیدم مدیر از اتاقش اومد بیرون گفت: میرم دوباره مشکل شما سه نفر رو توجلسه بگم دعا کنید که قبول کنند وگرنه من کاری نمی تونم براتون بکنم باید برید بشنید سرکلاس قبلی :)]b-):-b:god:crying

وقتی رفتم کلاس دوم گفتم خدایا شکرت^:)^

اون فامیلمون که فهمید گفت آقا پارتی شما خیلی قویتر بوده :>

[SPOILER]

چیه خب همش که نمیشه معدل الف بود که :d

گاهي گمان نميکني ولي خوب ميشود
گاهي نميشود که نميشود که نميشود
گاهي بساط عيش خودش جور ميشود
گاهي دگر تهيه بدستور ميشود
گه جور ميشود خود آن بي مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور ميشود
گاهي هزار دوره دعا بي اجابت است
گاهي نگفته قرعه به نام تو ميشود

[/SPOILER]

[="Teal"]خیلی تاپیک آرامش بخشیه ...
باعث میشه نعمتهایی رو که توی زندگی داشتیم و فراموش کردیم،عنایتهایی که بهمون شده و یادمون رفته یادآوری بشه
و از خوندن خاطرات دیگران که همه برای خودشون و اطرافیانشون اتفاق افتاده و نقل قول و .... نیست دلمون گرم بشه
و تاپیک واقعا امید بخشیه
ممنون استاد مسلم گرامی گل
.
.
.
من داداشم به دنیا که اومد وزنش به شدت کم بود و علاوه بر اون ناراحتی قلبی داشت
و پزشکای اینجا بعد از چند روز جوابش کردن
و منتقل شد به یکی از بیمارستانهای مشهد
مامانم میگفت همون لحظه که اعزام شد من از همینجا به امام رضا گفتم که من شفای بچه م رو از تو میخوام و نه از پزشکای مشهد و نذرمیکنم بزرگ شد سه روز بیاد خادمی حرمت
بااینکه ناراحتی قلبی داداشم حاد بود و احتمال زنده موندنش کم، ولی به لطف امام رضا شفا پیدا کرد
و بعدش هم براش مشکل قلبی هرگز پیش نیومد ....[/]

ترگل;986149 نوشت:
خیلی تاپیک آرامش بخشیه ...
باعث میشه نعمتهایی رو که توی زندگی داشتیم و فراموش کردیم،عنایتهایی که بهمون شده و یادمون رفته یادآوری بشه
و از خوندن خاطرات دیگران که همه برای خودشون و اطرافیانشون اتفاق افتاده و نقل قول و .... نیست دلمون گرم بشه
و تاپیک واقعا امید بخشیه
ممنون استاد مسلم گرامی گل
.
.
.
من داداشم به دنیا که اومد وزنش به شدت کم بود و علاوه بر اون ناراحتی قلبی داشت
و پزشکای اینجا بعد از چند روز جوابش کردن
و منتقل شد به یکی از بیمارستانهای مشهد
مامانم میگفت همون لحظه که اعزام شد من از همینجا به امام رضا گفتم که من شفای بچه م رو از تو میخوام و نه از پزشکای مشهد و نذرمیکنم بزرگ شد سه روز بیاد خادمی حرمت
بااینکه ناراحتی قلبی داداشم حاد بود و احتمال زنده موندنش کم، ولی به لطف امام رضا شفا پیدا کرد
و بعدش هم براش مشکل قلبی هرگز پیش نیومد ....

با سلام و عرض ادب

البته فکر کنم در نهایت خدا ایشون رو شفا داد .

دکتر ها و امام رضا ( سلام براو ) وسیله هستن ...

مرز مهران و آیه وجعلنا

فردای اون شب راه افتادیم بدون پاسپورت و حتی شناسنامه . این رفیقمون گفت نیازی نیست اصلا نمیخوان مرز دست اوکراینی هاست و دور کربلا هم اسپانیایی ها هستن کاری هم به کار کسی ندارن ولی این قضیه مال ۲ ، ۳ ماه قبل بود و ما توی مهران گیر افتادیم

اولا از این طرف نمیذاشتن بریم و ۵ تا ایستگاه بازرسی گذاشته بودن اون طرفم هر کی رو بدون پاسپورت میگرفتن مستقیم میفرستادن ابو غریب و همون بازجوییها و زندانهای مجانین خلق رو شایدم بدترش در انتظارشون بود

دو روز توی مهران موندیم تا مگر راهی باشه ، یک عده با ۱۵ هزارتومان همراه راهنما از کوه و کمر میرفتن ولی ما
قد تر از این حرفا میخواستیم از مرز و مستقیم بریم و گوشمون بدهکار زندانی ۳ روز این ور مرز و ابوغریب اونور مرز نبود .
ولی کلی عقل بکار بردیم دو تا ایست بازرسی رو یک مینی بوس برامون رد کرد و گفت پیاده شین دیگه ایست بازرسی ای نیست صد متر جلوتر ماشینای کربلا و نجف واستادن

ما هم خوشخیال !!!! پیاده شدیم و رفتیم و بین راه فهمیدیم هنوز یکی دیگه ایست بازرسی مونده
ماموره پاشو گذاشته بود دو طرف در یکی یکی پاسپورتا و گذرنامه گروهی زوار رو با عکسشون چک میکرد و بعد اجازه میداد رد شن

گیر افتادیم نه راه پس بود نه پیش . همراه ما یک کاروان از اردبیل بود که یا ابالفضل یا ابالفضلشان تن کویر رو میلرزوند .
رفیقم گفت همراه اینا بریم
کارت گروهی شونو رئیس کاروان داد و ماموره اسم میخواند و آنها رد میشدند و ما هم همراه سیل حرکت جاو رفتیم . مامور دو اسم رو خوند و ما ۵ نفر سر مونو انداختیم پایین رو از جلوش رد شدیم و اون دوتا هم با ما اومدن

هنوز خوشحالیمون تموم نشده بود که چشممون به یک کانکس افتاد که دو طرفش دو تا میز بود و پاسپورت و گذرنامه گرهی کاروانا رو یکی یکی دوباره چک میکردن و وسطش یک سرباز واستاده بود که تک تک زوار رد شن

همدیگه رو نگاهی کردیم . یکیمون گفت آیه وجعلنا رو بخونید پشت سر من بیاید . ما هم همین کار رو کردیم و از وسط دو تا میز و از کنار اون سرباز مستقیم رد شدیم .

با تعجب به پشت سرم نگاه کردم که چرا متوجه ما نشدن اینا ؟! که دیدم یکی از رفقا وجعناشو انگار نصفه نیمه خونده باشه کنار سربازه توی کانکس خشک زده تکون نمیخوره

برگشتم رفتم تو کانکس دستش روگرفتم و کشیدمش بیرون . گفتم آیه رو نصف کاره بلد بودی اونجا موندی ؟

به یک شرط میذارم برین

از خوشحالی خندمون گرفته بود و میدام میگفتیم خدا رو شکر در رفتیم خلاص شدیم . با چشمامون دنبال ماشینای عراقی میگشتیم ولی تا صد متر جلوتر جز یک دیوار سیمانی بلند چیزی دیده نمیشد .
همراه مردم حرکت کردیم تا رسیدیم پای دیوار که با دیدن اون دیوار سیمانی ۹ منری و کانال فنس کشی و یک سرگرد و ۸ تا مامور داخل تونل فنس خشکمون زد

محوطه باز بود نمیشد وسط مردم تو شلوغی ای رد شیم چون مامورای بیرون فنس اجازه ازدحام نمیدادن و توی فنس دوباره گذرنامهای مهردار رو ۸ تا مامور در دو طرف چک میکردن

گیر افتادیم . بعد چند دقیقه که کم کم نگاه ها متوجه ما داشت میشد یکی از رفقا دلشو زد به دریایی و رفت پیش سرگرد و عین ماجرا رو گفت

سرگرد که شوکه شده بود گفت مگه میشه بدون پاسپورت ؟ رد شدین ؟
بعد چند لحظه گفت خدائی اطلاعاتی نیستین ؟ اومدن مچ بگیرین ؟ گفتیم مچ کی ؟ خدا امواتت رو بیامرزه باورت نمیشه ما رو بجای کربلا لو بده ۳ روز دیگه بیا زندان مهران ملاقاتمون ولی جواب امام حسین و زوارش گردن خودت

سرش رو بلند کرد و گفت برید به یک شرط . گفتیم چه شرطی ؟ گفت اگر رسیدین کربلا سلام این غلام رو بهش برسونین . اسمش رو از روی اتیکت خوندیم و ما رو رد کرد و گفت اینا رو چک کردم بذارین برن و ما رد شدیم .

اونور دیوار ماشینای عراقی ۵۰ متر جلوتر منتظرمون بودن و سربازا و و نیروهای لباس شخصی مسلح عراقی هم پشت دیوار

چند قدم دور نشده بودم که جلومو یک نیروی عراقی گرفت و گفت باسبورت . این افراد بین مردم میگشتند و تصادفا به افراد گیر میدادن

بعد این اتفاقات دیگه ترسمون ریخته بود ولی سرباز لباس شخصی عراقی و سرباز اوکراینی پشت سرش ظاهرا میخواستن یک ماجرای جدید رو شروع کنن

دستمو توی جیبم بردم و گفتم لا باسبورت

سرباز عراقی سرش رو برگردوند و ظاهرا دید اوکراینیه حواسش نیست با دست زد به شونم و گفت خلاص ، حرک حرک یالله

همونجا به ائمه علیهم السلام سلامی کردیم و با ماشین بنز ۲۸۰ راهی کربلا شدیم .

توی راه راننده ما رو فروخت ولی نتیجه ای نگرفت چون نتیجه ای قرار نبود بگیرد و رسیدیم کربلا .

شروحیل;986153 نوشت:
با سلام و عرض ادب

البته فکر کنم در نهایت خدا ایشون رو شفا داد .

دکتر ها و امام رضا ( سلام براو ) وسیله هستن ...

سلام
در تاپیکی که اخیرا بحث شد اینطور خاطرم هست که
کارشناس پاسخگو گفتند که ائمه اطهار عین الله هستند و اختیاراتی بهشون داده شده و ناظر اعمالند و
من از توضیحاتشون من اینجوری برداشت کردم که مشکلی نداره اگر ما بگیم مستقیما شفا یا حاجتم رو از امام رضا(ع) گرفتم

ترگل;986172 نوشت:

سلام
در تاپیکی که اخیرا خودم ایجاد کردم
کارشناس پاسخگو گفتند که ائمه اطهار عین الله هستند و اختیاراتی بهشون داده شده و ناظر اعمالند و
من از توضیحاتشون من اینجوری برداشت کردم که مشکلی نداره اگر ما بگیم مستقیما شفا یا حاجتم رو از امام رضا(ع) گرفتم

با سلام و عرض ادب

با توجه به این نگرش می تونیم حضرت عیسی (سلام بر او) رو هم عین الله بدونیم و دیگه دلیلی نداره به مسیحیان مشرک بگیم !

اگر منظور از مستقیما همون طور هست که از دکتر طلب شفا میکنیم و دکتر دارای اختیار هست مشکلی نیست

ولی مبدا خداست و ائمه یا دکتر ها وسیله هستن
و طبق آیات قرآن:
لا حول و لاقوة الا بالله العلی العظیم

پس ائمه هم دارای نیرویی مستقل از خداوند نیستند و باذن الله و با نیروی الهی شفا می دن

تفاوت در این هست که دکتر ها با وسایل مادی شفا میدن و ائمه با وسایل معنوی

غلات عقیده دارند خداوند امور را به امامان تفویض نموده
به همین جهت آن ها را مفوّضه نیز می گویند.

[="Teal"]

شروحیل;986173 نوشت:
با سلام و عرض ادب

با توجه به این نگرش می تونیم حضرت عیسی (سلام بر او) رو هم عین الله بدونیم و دیگه دلیلی نداره به مسیحیان مشرک بگیم !

اگر منظور از مستقیما همون طور هست که از دکتر طلب شفا میکنیم و دکتر دارای اختیار هست مشکلی نیست

ولی مبدا خداست و ائمه یا دکتر ها وسیله هستن
و طبق آیات قرآن:
لا حول و لاقوة الا بالله العلی العظیم

پس ائمه هم دارای نیرویی مستقل از خداوند نیستند و باذن الله و با نیروی الهی شفا می دن

تفاوت در این هست که دکتر ها با وسایل مادی شفا میدن و ائمه با وسایل معنوی

غلات عقیده دارند خداوند امور را به امامان تفویض نموده
به همین جهت آن ها را مفوّضه نیز می گویند.

سلام مجدد

ببینید در اینکه ائمه واسطه هستند و این قدرت و اختیار به اذن خداست شکی نیست
ولی من اینطور برداشت کردم که چون در مرتبه عین الله هستند میتونن با اختیار تامی که دارن از این قدرت استفاده کنند و بنابراین اگر ما حاجتی داشته باشیم میتونیم مستقیم بخوایم و شرکی در کار نیست
البته عرض کردم اینها فقط برداشت من بود
حالا اگر اشتباه میکنم جسارتا اجازه بدید کارشناس محتزم پاسخ بدن و زیاد از موضوع تاپیک دور نشیم

از " استاد مسلم گرامی" هم عذرخواهی میکنم بابت پست های اضافی@};-[/]

چند سال پیش ایام فاطمیه سخنرانی داشتم، روزی یکی از عزاداران گفت: من سالهاست که هر سال در خانه خودم ایام فاطمیه روضه و مجلس کوچک و مختصری میگیرم و شب آخر هم شام میدهم، معمولا 50، 60 نفر بیشتر جمع نمیشوند و ما هم برای همین مقدار شام تدارک می بینیم.

یک سال شب آخر، شب شهادت حدود 300 نفر آمدند به خانه ما، و ما فقط به اندازه 50 یا 60 نفر غذا آماده کرده بودیم...
نمی دانم چه شده بود و از کجا آمده بودند اما جمعیت تا آخرین سخنران ماندند و من هیچ فکری به ذهنم نمیرسید، انگار میدانستند که من شبهای آخر شام میدهم...
ذهنم کار نمی کرد، احساس می کردم دیگر آبرویم رفته است... مجلس را رها کردم و از خانه آمدم بیرون و سرم رو به دیوار گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن...

چند دقیقه ای گذشت، یک وانت جلوی خانه ما ایستاد و گفتند: ما از هیئت دوتا کوچه پایین تر آمدیم، امشب شام ما حدود 300 نفر زیاد آمد، مانده بودیم چه کنیم که گفتند اینجا مجلس روضه است، آورده ایم تا به عزاداران بی بی فاطمه زهرا(سلام الله علیها) بدهیم...

نمیدانستم چه بگویم، با کی درد دل کنم، از کی تشکر کنم...
فقط آنجا بود که فهمیدم به جلسات کوچکشان هم نظر دارند...

[="Times New Roman"][="Navy"]سلام و عرض ادب
عجب خاطراتی دارین شما

کلید اسرار قسمت دوم:

چند سال پیش بود شب وضو گرفته بودم برای نماز که یهو سریال مورد علاقم شروع شد دو دل مونده بودم که نگا کنم بعدش بخونم یا نه... بالاخره نفس خوبه غالب شد و رفتم نمازمو خوندم برگشتم که ادامه سریالو ببینم گفتن ظاهرا اشتباهی از قسمت قبل پلی کرده بودن و بعد هفت هشت دیقه متوجه شدن و قسمت جدیدو گذاشتن. خیلی عجیب بود برام. یعنی خدا کل صداو سیمارو ریخت بهم.:khaneh:

نمیدونم چرا کلید اسرارای من فقط مار نداره تو اون سریاله همیشه آخرش یه مار میومد:Gig:[/]

شروحیل;986030 نوشت:
با سلام و عرض ادب

در واقع اون رابطه یه واکسن بود از طرف خداوند که به من بفهمونه عشق فقط مختص خداست و نباید عاشق غیر خدا شد

ا
در پناه حق تعالی

سلام
این رویدادهایی که مطرح می شود دلیل نمیشود، به این دو سوال پاسخ دهید:
۱-
شما چه دلیلی دارید که این از طرف خداوند بوده؟ شاید اتفاق بوده.
۲-
طبق گفته بالا ، پس با اطمینان باید گفت که هیچ وقت و (محال است ) فردی ازدواج کند و از طریق این ازدواج ،دین و دیانت او آسیب ببیند!
چرا؟چون به گفته شما ،خداوند بوده که مانع ادامه شده پس در موارد دیگر نیز مانع خواهد شد.ود نهایت فرد به دیانت سابق خود باز خواهد گشت. ؟؟

در جستجو حقیقت;987038 نوشت:
سلام
این رویدادهایی که مطرح می شود دلیل نمیشود، به این دو سوال پاسخ دهید:
۱-
شما چه دلیلی دارید که این از طرف خداوند بوده؟ شاید اتفاق بوده.
۲-
طبق گفته بالا ، پس با اطمینان باید گفت که هیچ وقت و (محال است ) فردی ازدواج کند و از طریق این ازدواج ،دین و دیانت او آسیب ببیند!
چرا؟چون به گفته شما ،خداوند بوده که مانع ادامه شده پس در موارد دیگر نیز مانع خواهد شد.ود نهایت فرد به دیانت سابق خود باز خواهد گشت. ؟؟

سلام و عرض ادب

انسان ها جدای از مساله مذهب دو دسته هستن

اشخاصی که همه هستی رو در همه ابعاد دارای برنامه ریزی می دونن

و افرادی که همه چیز رو شانسی و اتفاقی بدون برنامه می دونن

واقعیت این هست که چیزی به اسم اتفاق ، که از سمت گروه دوم مطرح می شه ، و به معنای بی برنامه بودن هست ، وجود نداره !

تمام هستی با نظم خاصی از نقطه آغاز یا بیگ بنگ شروع شده
و با همون نظم به دنبال رسیدن به هدف نهایی و سپس دگرگونی و بازگشت به نقطه آغاز هست

این مطلب رو مطالعات علمی نجومی و کوانتوم اثبات کرده

حالا اسم این نظم رو هر چیزی دوست دارید بزارید

خواست خدا
انتخاب طبیعی
قوانین فیزیک

یا ....

بنده دین رو پذیرفتم و اسمش رو میزارم خواست خدا

چون بهم کمک می کنه

تو این هرج و مرج که نمی تونم دلیل وجودش رو با عقل ناقصم درک کنم
و منشا تمام رخداد ها رو پیدا کنم ،
به آرامش خاطر برسم

وقتی در ذهنت یک مبدا واحد برای همه چیز داشته باشی دیگه این بمباران اطلاعات نمی تونه آزارت بده

در دنیایی که حتی به درستی اعداد طبیعی در ریاضیات هم بنا بر اثبات کورت گودل نمی شه دل خوش کرد

راه حلی جز ارجاع همه چیز به وجود واحد نمی مونه

در مورد سوال دوم باید دقت کرد آغاز این رابطه هم به خواست خداست

یعنی خود این ازدواج هم با برنامه بوده

زندگی ما از ابتدا تا انتها دارای برنامه هست

در واقع هدف ما از بودن تجربه کردن هست

(هر چند این تجربه تلخ باشه)

نه صرفا لذت بردن

در پناه حق تعالی

سلام علیکم و رحمه الله
سال 87 واسه ارشد خونده بودم...دقیقا 11 ماه برنامه ریزی کرده بودم و به خاطر رشته ام و اینکه حتما می بایستی تو تهران باشم خیلی کنکور سختی داشتم...دوره های بلند مدتم تمام شده بود و همانطور که می دانید یک دوره کوتاه مدت نزدیک به امتحان خیلی مهمه...یعنی برای یک درس که مثلا 45 روز خونده شده و 80% تسلط دارید, اگر نزدیک به امتحان دو روز دوره بشه احتمالا به 70% میرسه ولی اگر همون دوره انجام نشه چه بسا به 25% برسه...البته من اینطوری هستم و قطعا عمومی نیست این حالت!
بگذریم
3 هفته مونده به کنکور پدر بزرگم فوت کرد و خارج از تهران بودند....واقعا برام مشکل بود که انتخاب کنم....برمبرای مراسم یا بمونم سر درسام....(من نوه ارشد بودم و نمیشد که نرم)
به هر حال رفتم ولی خیلی با خدا راز و نیاز کردم که یه راه حلی پیدا کنم.
باورتان نمیشه شاید برای اولین بار در چند دهه اخیر (شاید هم بعد از انقلاب) یک هفته کنکور جا به جا شد!
اگه یادتون باشه برف سنگینی در کل کشور آمده بود...کنکور هم بهمن ماه بود...
خلاصه خیلی حال کردم...
[SPOILER]ما اینیم داداش....کنکور رو جا به جا می کنیم...b-)b-)
[SPOILER]اون سال کنکور رد شدم...laughing=))[/SPOILER][/SPOILER]

سلام مجدد

این داستان واقعیست!!!

سالها پیش که مترو نبود و اکثرا در تهران اتوبوسهای بنز خطی بودند, من همه جا بااتوبوس می رفتم...سال 70 بود...یک شب زمستانی که هوا خیلی خیلی سرد بود من هم در خیابان بهار منتظر اتوبوس بودم...
یعنی باید 3 تا اتوبوس عوض می کردم تا برسم خانه....بهار-سیدخندان...سید خندان-رسالت...رسالت تا سر کوچمون.
سرما تا مغز استخوانم فرو میرفت...
از شانس بد ما هم هر اتوبوسی میومد توش پر بود و نگه نمیداشت...شاید 50 دقیقه منتظر بودم...دیگه داشت گریم می گرفت.....

اون روزها هنوز 90% ماشینها پیکان بودند.بلیط اتوبوس 10 ریال بود...کرایه تاکسی 40-50 ریال.

منم جوان بودم و ایمانم نسبت به حالا خیلی سست تر بود ولی در حد نماز و واجبات بودم...

نمیدونم شما هم تاحالا این طور شده باشید یا نه؟!

بالاخره آدم یه مواقعی عصبانی میشه و ممکنه تو دلش به خدا و پیامبران یا ائمه (ع) غر غر کنه یا ازشون راضی نباشه...

ولی وضع من بدجوری بود...یعنی خیلی بدتر بود...

یعنی رک بگم...از ته دل خالی شدم...جا زدم...کم آوردم!!!

ته دلم گفتم چه خدایی؟!!!
چه کشکی؟؟!!

بابا یک ساعته اینجا تو شکمم همه چیز آلاسکا شده...اما اصلا خدا ما رو فراموش کرده...

وجدانا قلبا لرزیدم و منکر همه چیز شدم...هنوز تو همین فکرا بودم که یک ماشین خارجی جلو پام توقف کرد...فکر کردم ادرس میخواد..

رفتم جلو..گفت کجا میری؟

گفتم تاکسی نمیخوام...گفت کجا؟

گفتم طرفای سیدخندان...

گفت بیا بالا, مسیر من هم همانطرفیه...

منم سوار شدم...
تو عمرم ماشین خارجی سوار نشده بودم...توش خیلی راحت و گرم بود.

رسیدیم سیدخندان گفت تا رسالتم میرم....
رسیدیم رسالت...دیدم تا محلمون هم میره....
سر کوچمون پیاده شدم....
کرایه هم نگرفت...گفت مسافر کش نیستم.

[SPOILER]تا خونه گریه کردم....

[SPOILER]پیش خودم میگفتم:ما کجا و اصحاب ما رایت الا جمیلا کجا؟!!![/SPOILER][/SPOILER]

اعتماد به خدا...!

چند سال پیش از یک مسافرت تبلیغی برمیگشتم، باید تا ساعت 8 شب خودم را به شهرستانی میرساندم که از آنجا با ماشین ادامه مسیر را تا یزد طی کنم؛ چون ماشین های خطی از آنجا به یزد فقط تا ساعت 8 حرکت داشتند.
وقتی به حدود 60 کیلومتری آن شهرستان رسیدم، وقت نماز بود، مردد بودم که نمازم را اول وقت بخوانم یا سریع سوار ماشین دیگری شوم و خودم را به ماشین های خطی که قرار بود سوار بشوم برسانم!
اگر به آن ماشین ها نمی رسیدم مجبور بودم کرایه چند برابر بدهم تازه اگر ماشین شخصی گیر می آمد! یا اینکه شب را در آن شهرستان غریب بگذرانم! احساس کردم یک امتحانی است برای من! که یک ماه رمضان از اهمیت دین و نماز اول وقت و مانند آن حرف زده بودم!:Sokhan: به گُنج خودش امتحان بزرگی هم بود! چون ماندن در یک شهر غریب فقط به خاطر اینکه نماز دو ساعت دیرتر خوانده شود، نه اینکه قضا شود! خب در نگاه معمول مردم نمی صرفد!

با خودم گفتم خدا وعده داده اگر آخرتتان را اصلاح کنید من دنیایتان را اصلاح می کنم، این همه او ما را امتحان کرده، یک بار هم من او را امتحان کنم!:khandeh!:
رفتم به سمت مسجدی که در آنجا بود، یک سواری آنجا بود داشت حرکت می کرد گفت حاج آقا کجا میری؟ گفتم یزد؛ گفت اتفاقا من هم به یزد می روم، بیا بریم من دارم حرکت می کنم؛ گفتم باید نماز بخوانم! گفت بیا بریم، یزد نماز می خوانیم! اینجا هم موقعیت مناسبی برای رفتن بود، وسوسه شدم، اگر برود چی؟ دیگر معلوم نیست ماشین گیرم بیاید! اما گفتم هر چی خدا بخواهد، گفتم: نه! سوار ماشین بود، اما وقتی دید اصرارش فایده ندارد و من برای نماز می روم ناگهان او هم پیده شد و وضو گرفت و آمد نماز را با هم به جماعت خواندیم، بعد با هم حرکت کردیم، من را تا خود یزد رساند و کرایه هم نگرفت!
:Graphic (10):

جالب بود در مسیر که به جایگاه ماشین های خطی رسیدم دیدم که هیچ ماشینی نیست! همه رفته اند! معلوم نبود که حتی اگر نماز نمی خواندم هم به ماشین های خطی میرسیدم! اما همان نمازی که به ظاهر ممکن بود مانع رسیدن من به یزد شود، موجب رسیدن مستقیم من به یزد شد، آن هم بدون کرایه!

سلام مجدد

این خاطره رو دیگه نمیدونم باید اینجا بگم یا نه!!!

چون این دفعه اصلا یاد خدا که نبودم...هیچ...اصلا نمیدونستم که مشکل هم دارم!!!!

ولی انگار او یاد من بود!!!

بیشتر از من یاد من بود!!

چند سال پیش چک 200 تومانی مدت دار داده بودم به یه نفر...

زیاد با چک کار میکردم و معمولا چکهی کوتاه مدت میکشدیم و هر روز هواسم به حسابهام بود.

شما حساب کن ...چک مال شنبه بود و من روز دوشنبه یهو از جا پریدم و دو دستی زدم تو سرم!

گفتم بدبخت شدم...حتما چکش برگشت خورده و برم بانک داستان داریم!

سریع دویست دادم همکارمون رفت و ریخت تو حساب, اخه صاحب چک زنگ نزده بود و پیش خودم گفتم یا هنوز نبرده بانک و یا شاید هم خبر نداره که چک برگشت خورده.

آخر ماه پرینت گرفتم و دیدم که چکش همان روز پاس شده و برگشت نخورده!!

دیدم صبح همان روز 200 به حسابم واریز شده و چک پاس شده و چند روز بعد دوباره کسر شده...

از بانک سوال کردم, گفتند که یک اشتباه سیستمی بوده و اشتباه به حسابتان واریز شده بوده و بعد ش هم کم شده.

[SPOILER]تو دلم گفتم خدایااااااااااااااااااا
بابا تو دیگه کی هستی؟؟؟؟
ما خودمونو یادمون میره ولی تو نه؟؟؟!!![/SPOILER]

hamidrezza;987219 نوشت:
گفتند که یک اشتباه سیستمی بوده و اشتباه به حسابتان واریز شده بوده و بعد ش هم کم شده

hamidrezza;987204 نوشت:
باورتان نمیشه شاید برای اولین بار در چند دهه اخیر (شاید هم بعد از انقلاب) یک هفته کنکور جا به جا شد!

دعایی که میتواند کنکور را عقب انداخته و در سیستم بانکی تصرف می کند خیلی خریدار دارد...
اشتباه بانکی زیاد دیده بودم که پول به اشتباه واریز میشود و دوباره کسر میشود، اما اینطوریش رو دیگه ندیده بودیم، خیلی جالب بود، ممنونم
جناب حمیدرضای عزیز یه دعایی هم برای ما بکنید...
@};-

مسلم;987221 نوشت:
دعایی که میتواند کنکور را عقب انداخته و در سیستم بانکی تصرف می کند خیلی خریدار دارد...
اشتباه بانکی زیاد دیده بودم که پول به اشتباه واریز میشود و دوباره کسر میشود، اما اینطوریش رو دیگه ندیده بودیم، خیلی جالب بود، ممنونم
جناب حمیدرضای عزیز یه دعایی هم برای ما بکنید...

نفرمایید استاد...محتاج دعاییم.

[="Teal"]

hamidrezza;987225 نوشت:
نفرمایید استاد...محتاج دعاییم.

مسلم;987221 نوشت:
دعایی که میتواند کنکور را عقب انداخته و در سیستم بانکی تصرف می کند خیلی خریدار دارد...
اشتباه بانکی زیاد دیده بودم که پول به اشتباه واریز میشود و دوباره کسر میشود، اما اینطوریش رو دیگه ندیده بودیم، خیلی جالب بود، ممنونم
جناب حمیدرضای عزیز یه دعایی هم برای ما بکنید...
@};-

سلام و عرض ادب ...
مشخصه هردو بزرگوار مستجاب الدعوه هستید
کاش خدا نگاهی هم به آدمهای لب مرزی ای مث ما مینداخت،شماها که تکلیف ایمان و تقواتون مشخصه و جایگاهتون تثبیت شده و در انتهای پله های ترقی به سر می برید و انقدر نزدیکید که میتونید خدارو امتحان کنید و یا اتفاقات باورنکردنی براتون بیفته،

ماییم که هر لحظه ممکنه از دست بریم و سقوط کنیم
ای کاش خدا کمی هم هوای آدمهایی که اول راهند و هنوز حتی پا روی پله اولم نزاشتن رو داشت ....

از هر دو بزرگوار التماس دعای مخصوص دارم
برای همه جوونها دعاکنید
مخصوصا توی این دوره ای که واقعا سخته حفظ کردن ایمان و عقیده ...[/]

ترگل;987789 نوشت:

ماییم که هر لحظه ممکنه از دست بریم و سقوط کنیم
ای کاش خدا کمی هم هوای آدمهایی که اول راهند و هنوز حتی پا روی پله اولم نزاشتن رو داشت ....

هر انسانی احتمال سقوط دارد

حتی اولیاء خدا امثال بلعم باعورا هم از اشتباه مبری نیستند ...

اگر خداوند هوای ما رو فقط برای یک ثانیه نداشت

بی شک نابود می شدیم

مشکل ما این هست که بعد از یه مدت معجزه ها برامون عادی میشه

همین نفس کشیدن ما معجزه هست

همین ارتباط روح با بدن معجزه هست

همین که می تونیم فکر کنیم و تخیل کنیم معجزه هست

و هزاران معجزه دیگه ای که ازش غافل هستیم