شوخ طبعی‌ها و حکایات طلبگی: آخوند فقط حاج فتح الله لا غير (فردا همه مهمون من)

تب‌های اولیه

10177 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

√ یک شب یکی از جوان‌های تریپ خفن آمد و آهسته گفت: «حاج آقا، به من میگن اگه با این تیپ و قیافه بری مسجد نمازت باطله، آره حاج آقا؟» گفتم: اون کسی که اینو بهت گفته برو بهش بگو حاج آقا سلام رسوند گفت نماز خودت باطله، نمازت درست درسته، فقط موقع سجده حواست باشه پیشونی‌ات روی مهر قرار بگیره نه موهات. خوشحال شد.

اولا این عکس هیچ ربطی به سریال نردبام آسمان نداره، ثانیا اینا پله‌های منبر من نبود،‌ پله‌های منبر خادم مسجد بود! نمی‌دونم اون بالا می‌رفت برا کیا صحبت می‌کرد!

√ فقط شب‌ها منبر داشتم، بعد جلسه می‌نشستم کنار جوان‌ها و همسن‌ و سال‌های خودم و صحبت می‌کردیم، صمیمانه. شب اول از اول تا آخر به گپ زدن گذشت. دو سه ساعتی شد. کلی تیکه بهشان انداختم که در نتیجه یخ‌های روابطمان آب شد، تبخیر شد. از شب دوم، به پیشنهاد خودشان جلسه ترتیل قرآن هم داشتیم.

√ در یکی از جلسات قرآن شبانه، پیرمردی هم آمد و کنار جوان‌ها نشست. معمولا هر شب اول جلسه، حمد و اخلاص را تمرین می‌کردیم تا حداقل نمازها بدون اشکال باشد. همه به ترتیب خواندند تا نوبت به پیرمرد رسید. گفتم: حاج آقا بفرمایید استفاده کنیم. خواند و خواند تا رسید به سوره توحید: «بسم الله الرحمن الرحیم قــفـــلُ و الله احد!» ظاهرا باید یک کلاس هم برای جوان‌های عصر مشروطه روستا می‌گذاشتم!

√ دهه محرم پارسال، تقریبا با حمله رژیم صهیونیستی به غزه برابر بود. شب اول، بسی درباره فلسطین صحبت کردم. کم مانده بود کروکی فلسطین را هم با زغال روی دیوار مسجد برایشان بکشم. یکیشان بدجوری پایه بود که برود غزه!
اصلا کاری به جنبه «انسانی» قضیه ندارم که وظیفه هر انسانی دفاع از انسان مظلوم است، اصلا کاری به جنبه «اسلامی» قضیه ندارم که وظیفه هر مسلمانی دفاع از مسلمان مظلوم است، اگر اسرائیل کار غزه و لبنان را ساخت آیا مثل یک بچه مثبت یهودی می‌نشیند توی خانه‌اش در تل‌آویو «مسافران» تماشا می‌کند؟! فلسطین خط مقدم جنگی است که ما چند خط عقبترش هستیم، خط اول که سقوط کند نوبت به بعدی می‌رسد. «نه غزه،‌ نه لبنان، نه ایران! جانم فدای ایران!»

√ بعضی از اهالی این روستای محروم و مستضعف و هیچی‌ندار، آنتن ماهواره داشتند! (بابا تکنولوژی!) میزبان ما هم داشت. البته شبکه‌های پاستوریزه‌اش را ذخیره کرده بود. دو سه تا شبکه کردی هم نشانم داد. تام و جری به زبان کردی ندیده بودیم که دیدیم. گفتم: «خطر داره حسن، خطر داره!» برا خودت هیچی، برا بچه‌هات ضرر داره‌ها.



√ از روز اول توی فکر بودم که سراغ بگیرم این روستا شهید دارد یا نه و اگر داشت حتما سری به گلزارش بزنم. ما که عرضه شهید شدن نداریم لااقل یاد شهدا را زنده نگه داریم که «زنده نگه‌داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست.» یک روز هوا رو به راه بود. به آقا سلمان گفتم: «برویم سری به اهل قبور بزنیم و از شهید روستا هم التماس فاتحه‌ای داشته باشیم.» (حال کردی جمله عرفانی رو؟!) عصر موقع رفتن، از شانس ما، هوا خیلی سرد شد، خیلی، بیشتر! به یکی از بچه‌ها گفتم: توی این سردی هوا تا الان همه امواتتان از سرما مرده‌اند ما داریم برا چی میریم آخه؟

√ از نظر سیاسی، مردم روستا طرفدار احمدی‌نژاد بودند. روستایشان آب نداشت، آب شیرین شهری کشیده بودند، تلفن نداشت داشتند می‌کشیدند، گاز نداشت داشتند می‌کشیدند، جاده نداشت ساخته بودند.

√ روستا روی ارتفاع بود، از آنتن موبایل و اینها هم خبری نبود، باید می‌رفتی روی تپه‌ای تا پیامکی بفرستی یا برسد. تلفن هم نبود. دانشجویان فکر کرده‌اند خودشان می‌روند اردوی جهادی، بابا اصلا من رفتم این روستا را کشف کردم. (این نیم‌خط آخر خالی‌بندی بود اساسی)

√ هر خانه‌ای سگی داشت، بعضی خانه‌ها دو تا، می‌شمردی تعداد سگ‌ها از اهالی روستا بیشتر بود. یکبار عصر مجبور بودم مسیری را تنها بروم. روستا خلوت بود. به در هر خانه‌ای می‌رسیدم سگ نگهبانش به نشان احترام پا میشد و چند تا پارس حواله‌ام می‌کرد که یعنی حاج‌آقا ارادت داریم! من هم دستی تکان می‌دادم و برایش آرزوی موفقیت و طول عمر می‌کردم.

وسط راه از شانس بد، به پُست یکی از سگ‌های خشونت‌طلب تروریست خوردم. بدجوری شروع کرد به پارس کردن، گفتم: «خیلی ممنون بسه! برو دیگه، برو عمو جون»، ول کن نبود، ظاهرا از من خیلی خوشش آمده بود! همین طوری داشت می‌آمد جلو و جلو و جلوتر، باصدای بلندی پارس می‌کرد و محبت وحشت‌انگیزناکی ابراز می‌کرد، به چند سانتی‌متری من رسید، نمی‌خواهم بگویم که ترسیدم چون بسی ضایع است، ولی خداییش خودت هم بودی از ترس می‌مردی. سگ ادب نداشت همین طوری داشت می‌آمد در آغوش اسلام! فکر کنم چشم‌هایش ضعیف بود، چون جلوی جلو که آمد شناخت من «طلبه‌ای از نسل سوم» هستم، عذرخواهی کرد برگشت! ممنونتم که منو نخوردی!


دو فروند جلویی مال آقاسلمان بود، آدم جرئت نمی‌کرد پاشو از در بذاره بیرون!

√ مردم روستا عموما اهل نذر کردن بودند. سلمان نذر داشت که روز عاشورا با پای برهنه عزاداری کند. شب عاشور هوا خیلی سرد بود، روستایی در ارتفاعات کردستان، آن هم دم زمستان. گفتم: قحطی نذر بود این نذرو کردی؟ صبح که شد، هوا خوب شد، حاج آقا هم ضایع شد.

√ یکی از شب‌ها، به مناسبتی و برای احترام به بزرگان روستا، نام یکی دو نفر از پیرمردها را هم لابلای بحث آوردم، از ته مجلس پیرمردی که به دیوار تکیه داده بود اشاره می‌کرد: «من!‌ من!» یعنی اسم من را هم ببر! همان بالای منبر روحیه‌ام عوض شد! جوک تصویری!

√ داشتم منبر می‌رفتم، احساس خطیب بودن عجیبی بهم دست داده بود! حیف که ضرغامی این سخنرانی‌های باحال ما را ضبط نمی‌کند برای مردم! گفتم: «بله، وظیفه هر شیعه‌ای است که ...» یادم آمد گفته بودند چند شب آخر عده‌ای از اهل سنت روستاهای مجاور هم در مراسم شرکت می‌کنند. ادامه دادم: «البته هر مسلمانی شیعه است چون دوستدار اهل بیت است و هر مسلمانی سنی است چون پیرو سنت رسول خداست»، بعد منبر فهمیدم آن برادران اهل سنت اصلا حواسشان به بحث نبود، حیف زحمتی که برای ماست‌مالی کردن بحث کشیدم، حیف!

√ سلمان دو تا دختر کوچولو داشت. کوثر دبستانی و کیمیای سه ساله. با کیمیا چند کلمه‌ای کردی صحبت می‌کردم، چون تنها کسی بود که اگر متوجه سوتی‌های کردی صحبت کردنم می‌شد نمی‌توانست جایی لو بدهد! از همین جا ازش تشکر می‌کنم.

√ یک روز قبل اذان ظهر همراه سلمان و وحید (یکی دیگر از اصحابمان که دانشجو بود)، فرصت را غنیمت شمرده و رفتیم بالای یکی از ارتفاعات روستا. نمی‌دانم اسمش اورست بود یا نبود! تپه‌ای بود که می‌شد همه جهان را از آن بالا تماشا کرد، البته اگر وسعت جهان به اندازه یک روستا باشد (همون دهکده جهانی که میگن اینه‌ها!‌). آن بالا تکه سنگ بزرگی بود که مردم نیت می‌کردند و سنگریزه‌ای را به آن سنگ بزرگ می‌چسباندند، اگر می‌ماند می‌گفتند حاجت برآورده می‌شود و اگر می‌افتاد می‌گفتند نمی‌شود. گفتم: بابا کوتاه بیایید، این سنگ خاصیت مغناطیسی داره این سنگریزه‌ها هم آهن دارند همین.

خوشا به حالت ای‌ روستایی، چه شاد و خرم یکجا نشسته، هر دانه‌اش هست ... !

√ چند سال پیش یکی از اهالی شهر دهگلان کردستان که سنی بود پسرش را آورده بود هیئت عزاداری روستای مجاور. آن پسر نوجوان که مریضی سختی داشت در آن هیئت شفا گرفته بود و پدر به رسم ادب، هر سال خود و پسرش در مراسم عزاداری محرم آن روستا شرکت می‌کردند. هر جا جمعی با اخلاص به یاد حسین (ع) جمع شوند،‌ حسین (ع) آنجاست، می‌خواهد کربلا باشد یا در میان جمعی اندک در روستایی دورافتاده در منطقه‌ای سنی‌نشین.
منبع: وبلاگ طلبه ای از نسل سوم

حامی;978150 نوشت:
زماني يكي از اساتيد زبان انگليسي مي گفت:
به حال مجموعه حوزوي غبطه مي خورم اگر به يك روحاني از بوركينافاسو بگويد فلان طلبه قمي پشت سرت چنين گفت: او مي گويد نه حتما منظورش اين بوده
ولي اساتيد دانشگاهي ما سريع بدون تفحص مي گويند فلان فلان شده بي خود كرد.
اي كاش همه اين روحيه را داشته باشيم و پشت سر هم چيزي نگوييم و حامي هم باشيم
چه دانشگاهي
چه حوزوي
چه بازاري و كاسب و...
واقعيت اين است كه تا يك ماه قبل سرور بزرگوارم استاد اميرخاني زحمت سنگين مديريت دو سايت را به عهده داشت
هر سايت بسان يك شهر بزرگ است
و حقيقتا اين كارهاي بزرگ روز زندگي شخصي انسان صدمه هم مي زند و وقت گير است
امروز اين بار سنگين
به دوش [HL]برادر بزرگوار استاد پورمدني[/HL] است.
برخلاف همه سازمان ها مديريت در مجموعه حوزوي امتياز مادي ندارد و فقط و فقط بار كار سنگين تر مي شود كه اين اشكال جدي مجموعه حوزوي است
بنابراين
از صميم قلب موفقيت و شادكامي جناب مدير سايت
همه همكاران و كاربران سابق و لاحق
را از خداوند رحمان مسئلت دارم

واقعا شما دوستان اين انجمن جزيي از زندگي من شده اند
و تلاش مي كنم [HL]در دعاهايم از ياد نبرم همگي را. [/HL]


اميدوارم
شما هم
اين برادر كوچك تان را فراموش نفرماييد
مخصوصا زماني كه دلتان شكسته است و نماز قضا مي خوانيد
:khandeh:
عزت زياد ايام به كام@};-

سلام.
من در حدی نیستم که بخوام شما، برادر عزیز رو نصیحت کنم.
اما ترک کردن کاری که نتیجه داشته به نظر من کار نادرستیه. اگر زحماتتون بی نتیجه بود بله چه بهتر بود که ترکش کنید. اما کار های شما نتایج خوبی داشت. ترکش یعنی از بین بردن اون نتایج.
حالا اگر قراره کاری کنید که نتایج بزرگتری داره، بماند. اما اگر قرار نیست همچین اتفاقی بیفته به نظرم بهتره همین کارتونو ادامه بدید.
به هر حال. صلاح ملک خویش، خسرو خان داند!

شما آدم خیلی خوبی هستید. اینو میتونید از تک تک اعضای سایت بپرسید. مطمئنم بالای 98 درصد اعضای فعال سایت نظرشون همین باشه! و این چیز خوبیه!
به قول این برنامه های الکی بی مزه، مواظب خوبی هاتون باشید!
دست مَهدی یار شما باشه ان شاء الله @};-@};-@};-@};-@};-

سلام استاد حامی
خدا قوت
ان شاالله هر جا مشغول هستید موفق و پیروز باشید.
ازتون بابت تمام زحمتایی که کشید، راهنمایی ها و مشاوره هاتون متشکرم.
در پناه خدا

باسمه الشکور

وقت آن است که استاد کند قصد رجوع

شاید و باید و امّا و اگر هم ممنوع(عذرخواه)

در نظر سنجی این جمع،مقامش عالی است

فرش قرمز که نداریم،مهیا قالی است

اگر عنوان تاپیک گشته سلام آخر

بَدَلش نیز توان کرد،"سلامی دیگر"

با سلام وعرض ادب

انشاءالله که رفتنتون استاد گرامی حقیقت نداشته باشه .

حامی;977973 نوشت:
سلام آخر
سلام ای غروب غریبانه دل
سلام ای طلوع سحرگاه رفتن
سلام ای غم لحظه های جدایی
خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای قصه عاشقانه
خداحافظ ای آبی روشن عشق
خداحافظ ای عطر شعر شبانه
خداحافظ ای همنشین همیشه
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته
بشنويد


سلام استاد حامی

ای بابا ،همه رفتن یا مثل من زخمی اند و نفس اخرو میکشن.
چند وقت دیگه میایم این سایت وحشت میکنیم.
عین فیلمای آخرالزمانی که تموم دنیا نابود شده فقط یه دونه آدم تنها باقی مونده.

بگذار تابگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

اگه شما هم نباشی ما دیگه واسه چی بیایم این سایت؟
بیا دورهمی خوش میگذره.
حالا ماهی دو سه تا تاپیک وقتی نمیگیره.
حداقل هفته ای چهار تا پست شوخ طبعی بزار.

با این حال،امیدوارم روز به روز پیشرفت کنی.

کانالی سایتی وبلاگی چیزی معرفی نمیکنین؟

عالم طلبگی و سادگی آن، شهید ذوالفقاری را شیفته خود کرده بود. او در نجف تا ظهر درس میخواند و بعد از ظهرها به کارهای مختلفی مشغول بود. مثل روز و شبهایی که در تهران خودش را وقف خدمت کرده بود در نجف هم همینطور بود به درس خواندن صرف اکتفا نمیکرد. لولهکشی را یاد گرفته بود و بعد از ظهرها به خانه طلبههایی میرفت که میدانست دستشان تنگ است. بدون دریافت هزینهای برایشان لولهکشی میکرد گاهی کار برقی انجام میداد.
آنقدر دستش به خیر بود که این روحیهاش از ذهن کسی دور نماده است. بارها کسی از او پولی قرض میگرفت شهید موقع پس گرفتن پول میگفت این مبلغ را ببر به فلان خانواده بده که نیازمندند و نگو از طرف من آوردهای. دوستانش میگفتند حساب پساندازی داشته که تمام هزینه موجود در آن حساب را صرف نیازمندان میکرده و عجیبتر اینکه تا قبل از شهادتش کسی خبر نداشت.
استاد عرفانش در نجف گفت «هادی ره صد ساله را یک شبه رفت»

یکی از اساتید عرفانی که شهید ذوالفقاری در نجف پیشش میرفت بعد از شهادت او گفته بود «به مادر هادی سلام برسانید و بگویید او یک شبه ره صد ساله را رفته است که ما هم به او غبطه میخوریم».



زینب ذوالفقاری میگوید: «به نظر من وقتی کسی طلبه میشود یعنی بندگی خاصی در وجودش دارد. هادی دلش خدایی بود. این شهدا راه دیگری را دیده بودند. خودش انگار خبر داشت که قرار است شهید بشود چون خیلی با بقیه فرق داشت. به نظرم هادی بیشتر از همه ما به خدا نزدیک و دلش صاف بود. عبادتش جور دیگری بود.

در نجف یک دفتر داشت که برنامههای روزانهاش را در آن مینوشت، ما بعداً این دفتر را دیدیم. در آن مثلاً نوشته است هشت صبح باید فلان کار را بکند. 9 صبح باید برود سر مزاری که برای خودش در نظر گرفته و فلان ذکر خاص را به این تعداد دفعات بگوید یا مثلا فلان ساعت از شب، نماز شب یا جعفر طیار بخواند. من تا به حال نماز جعفر طیار نخواندهام.»
علاقهاش به رهبری همه جا زبانزد بود/ در عراق هم از حریم ولایت فقیه دفاع میکرد

روحیه انقلابی شهید ذوالفقاری در نجف هم پایدار بود. دوستانش میگویند: «چیزی نمیتوانست جوشش انقلابی او را فرو بنشاند، علاقه او به مقام معظم رهبری زبانزد همه بود. این علاقه به خاک ایران محدود نمیشد. حتی اگر کسی در عراق علیه انقلاب و حضرت آقا حرفی میزد هادی با او وارد بحث میشد و معتقد بود تحت هر شرایطی و در هر کشوری باید از حریم ولایت و ولایت فقیه دفاع کرد. هرکاری از دستش برمیآمد برای آقا میکرد».

همیشه عکس آقا روی جیب لباسش بود/ بهترین چیزها را برای کار فرهنگی در بسیج میخواست

وقتی پای ویژگیهای اخلاقی وسط میآید برادرش اول از همه از ارادت هادی به رهبری اسم میبرد، میگوید: «او علاقه خیلی زیادی به حضرت آقا داشت و در هر کاری مطیع صحبت ایشان بود. در عکسهایش هم این علاقه مشخص است همیشه روی جیب لباسش یک عکس از آیتالله خامنهای نصب شده بود. آن موقع هم که در بازار کار میکردیم عکس ایشان را با چند دعا درون جیبش میگذاشت. به نظر من فعالیتش در بسیج هم به خاطر لبیک به سخنان رهبری بود. هادی به معنای واقعی یک بسیجی فعال بود. همیشه بهترینچیزها را برای کار فرهنگی در بسیج میخواست. برای تهیهبنر و یا درست کردن لوازم بهترین اجناس را برای بسیج میگرفت.»

با همه شوخ طبعیاش در ارادتش به رهبری جدی بود

زینب ذوالفقاری برادرش را یک جوان بسیار شوخطبع معرفی میکند و میگوید: «هادی خیلی شوخ طبع و مهربان بود. گفتن جزئیات برایم سخت است اما وقتی به هادی فکر میکنم بیشتر خندههای هادی است که جلوی چشمهایم میآید. اما هرچقدر آدم شوخ طبعی بود در ارادتش به رهبری جدیت داشت. راسخ بود. اجازه توهین به کسی نمیداد و در بحثها مدافع ِ همیشه ولایت فقیه بود.
در وصیتنامهاش گفته است «گوش به فرمان آقا باشید». همیشه این را به ما میگفت. یادم میآید یک سالی محرم میخواستم به مراسم بیت رهبری بروم. به هادی گفتم که میخواهم بروم اما تازه بعد از نماز مغرب و عشاء مراسم شروع میشود چنان استقبالی کرد از رفتن من که خدا میداند گفت من هم میآیم و تو را میبرم.»

پیکر مطهر شهید سید ابوالفضل شیخ زاده در منطقه چنگوله شناسایی و بعد از تشییع در تهران، جمعه 18 اردیبهشت به قم منتقل و بر روی دستان مردم شهید پرور قم تشییع و در گلزار شهدای علی بن جعفر در کنار سایر همرزمانش به خاک سپرده شد.
سید ابوالفضل 17ساله از روستای سراجه قم هم در همان هنگامه خون و آتش دل بی قراری داشت، روح بزرگش در کالبد بدن کوچکش جا نمی گرفت و آماده اوج گرفتن بود از قفس تن خاکی و سرانجام در همان نوجوانی در 24 اردیبهشت سال 64بود که عازم جبهه جنوب شد.

یک بار در عملیات بدر زخمی شد، پزشکی عملش کرد خوب نشده بود که دوباره عازم شد، آرام نداشت به شب های عملیات که می رسید اشک می ریخت و مادرش زهرا (س) را صدا می کرد، فرمانده دنبال صدا در تاریکی می گشت تا به جسم بی هوش سید ابوالفضل شیخ زاده (حسینی) می رسد.

سید ابوالفضل در وصیت نامه اش نیز شهادت را اینگونه آرزو می کند: الهی ثواب شهیدان در راهت را به ما عنایت فرما . از خدا می خواهم شمع باشم و نور دهم و نمونه ای از مبارزهٔ کلمه حق و مقاومت در مقابل ظلم و باطل باشم .صورت معصومی داشت شهید سید محسن روحانی از فرمانده هان جنگ تحمیلی در وصف این شهید گفته است، صورتش معصوم بود از او می خواستیم تا بالای مناره مسجد رود و همه او را ببینند و سپس عازم جبهه شوند .

سفره غذای رزمنده ها که پهن می شد ، سقا می شد و آب دست رزمنده ها می داد در وصایایش نیز نوشته است، "پدر و مادرم فرزندتان به راه خطایی نرفته بلکه راه و مقصد اصلی او مقصد الله است امیدوارم که این فرزند حقیر خود را حلال کنید که من با این همه زحمت در جلوی خدا روسیاه نباشم مرا یک موقع تنهایی یکجا دفن نکنید بلکه مرا در جمع شهدای جنگ تحمیلی دفن کنید و به یاد من سقاخانه ای بر مزارم بسازید که مردم از آب آن استفاده کنند. "

"مبادا برای من گریه و زاری بکنید ولی به یاد امام حسین(ع) پیراهن مشکی به تن کنید تا در عزاداری امام حسین(ع) شریک باشم. خواهرم گریه کند ولی به یاد گریه های زینب(س) که برای حسین(ع) می کرد و او نیز برای حسین (ع)گریه کند و به برادرانم توصیه می کنم که وقتی به تکلیف رسیدند برای یاری اسلام بپاخیزند.

و یک پیام، ای مردم مسلمان و غیور تا لحظه ای که آخرین نفس ها یتان را می کشید و تا آخرین قطره خونی که در بدن دارید دست از انقلاب برندارید دست از اسلام و روحانیت برندارید که تنها راه نجات مستضعفین ادامهٔ خط امام که همان خط اصیل و اسلام الهی می باشد . وصیتنامه من را در حضور مردم بخوانید . والسلام علیکم ورحمة الله و برکاته

سرانجام عملیات عاشورای دو فرارسید شب عملیات بچه سید ها را دور خودش جمع کرد و شال سبزی را که همیشه همراه داشت نشان داده و می گفت: ای فرزندان رسول الله فردا به عملیات خواهیم رفت و امکان فیض شهادت را خواهیم داشت بیایید شال سبزی که نشان سادات است با خود داشته باشیم. سید ابوالفضل شیخ زاده سراجی روز پنج شنبه به دنیا آمد و روز پنج شنبه نیز به فیض شهادت نایل آمد.

اما پیکرش بازنگشت و تشییع نمادینی برای شهید برگزار و در گلزار علی بن جعفر (ع) دفن شد.

اکنون پیکر مطهر شهید همراه با پلاک در منطقه چنگوله محل شهادت شهید سید ابوالفضل شیخ زاده شناسایی و بعد از تشییع در تهران به قم منتقل شد و روز جمعه 18 اردیبهشت بر روی دستان مهربان مردم شهید پرور قم تشییع و در گلزار شهدای علی بن جعفر در کنار سایر همرزمانش به خاک سپرده شد.

امروز نام شهید شیخ زاده در میان دوستان و آشنایان و خانواده اش و همه کسانی که او را می شناسند به نیکی یاد می شود شهیدی که بسیاری را در همین دنیای مادی نیز شفا داده است.

در مراسم جشن اکران های نوروزی سینما از همسر و دختر شهید رضایی نژاد (آرمیتا )با اهدای هدایایی تقدیر شد.

یکی از محورهای مقاومت‌پروری نشر و اشاعه معارف شهدا و دفاع مقدس است؛ مازندران که بیش از 10 هزار و 400 شهید تقدیم انقلاب کرده و همچنین با دارا بودن یک لشکر مجزا «لشکر ویژه 25 کربلا» در دوران دفاع مقدس ظرفیت عظیمی در این حوزه دارد که نیازمند نگاه مضاعف رسانه‌های محلی در این زمینه است؛ در ادامه خاطراتی از شهدا و رزمندگان از نظرتان می‌گذرد. * آرامش خاطر

در عملیات کربلای چهار درست در انتهای جزیره‌ ام‌الرصاص، یعنی نزدیکی جزیره ام‌البابی، گردان مالک اشتر لشکر ویژه 25 کربلا وارد عمل شد، جنگ بسیار سختی درگرفت که اگر منطقه را ترک می‌کردیم، لشکرهایی که در سواحل اروند آماده‌ عبور بودند با ترک کردن‌مان، تار و مار می‌شدند، به همین دلیل وظیفه داشتیم به هر قیمتی که شده، مقاومت کنیم تا همه‌ لشکرها کاملاً منطقه را تخلیه کنند.
درگیری و نبرد تا ظهر ادامه داشت، بعد از ظهر مهمات ما تمام شد و دشمن هم از این وضعیت استفاده کرد و خودش را به پشت خاکریزی که بچه‌ها بودند رساند، جنگ تن به تن و پرتاب نارنجک شروع شد، ما یک محدوده‌ی حدوداً 100 متری را 10، 12 نفری پوشش می‌دادیم و گاهی بچه‌ها نارنجک عراقی‌ها را مجدداً به سمت خودشان پرتاب می‌کردند.
هر نفری پنج تا 10 فشنگ بیش‌تر برای مقاومت نداشت، نزدیکی‌های غروب یک گلوله به کوله آرپی‌جی یکی از بچه‌ها خورد و کوله‌ آرپی‌جی و خرج آن آتش گرفت.
وحشت عجیبی همه‌ ما را فرا گرفت، هیچ‌کس جرأت و فرصت تکان خوردن را نداشت، هر لحظه ممکن بود گلوله‌های آرپی‌جی منفجر شود و آن بسیجی را به هوا بفرستد، در همین حین یکی از بچه‌های گردان سریع خود را به آن رزمنده رساند و با آرامش خاطر گلوله‌ها را از کوله جدا کرد و زیر خاکریز فرو برد تا آتش آن خاموش شود. «راوی: سردار علی‌جان‌میرشکار»
* توکل رزمندگان
سردار شهید مختار حسینی، فرمانده‌ گردان خط شکن قمر بنی‌هاشم(ع) لشکر ویژه 25 کربلا بود، قرار شد در عملیات والفجر 6 این گردان وارد عمل شود، بچه‌ها سازماندهی شدند، امکانات و تجهیزات در اختیار آنها قرار گرفت، فقط نوار تیربار مانده بود که نقش آن در عملیات خط شکنی بسیار حیاتی بود، چند مرتبه پیگیری شد، هر دفعه هم وعده‌ چند لحظه دیگر خواهد رسید داده می‌شد تا خط رهایی پیگیر قضیه بودیم اما انگار قرار بود بدون تیربار خط را بشکنیم.
انتظار هم بی‌فایده بود چون گردان‌های چپ و راست ما وارد عمل شده بودند و در صورت تعلل ما، ممکن بود قیچی شوند، لحظات بسیار سخت می‌گذشت، این‌جا همان‌جایی بود که می‌بایست از ایمان بچه‌ها مدد می‌جستیم.
با توکل به خدا دستور عملیات صادر شد، بچه‌ها با صفای باطنی که داشتند با همان سلاح‌های کلاشینکف و آرپی‌جی در یک نبرد جانانه خط دشمن را شکستند و عملیات را با نوارهای غنیمتی که به‌دست آورده بودند به پیش بردند. «راوی: سردار علی‌جان‌میرشکار»
* تازه فهمیدم معنی خوابی که دیدم چه بود
از مکه که برگشتیم، اسم‌مان در آمد به کربلا برویم، اول رفتیم نجف بعد سامرا و کاظمین و دست آخر، دو شب هم در کربلا بودیم.
شب دوم نماز صبح را در حرم آقا خواندیم، وقتی به هتل آمدیم، حاج خانم به من گفت حاجی یک چیزی به تو می‌گویم از من ناراحت نشو، گفتم: نه ناراحت نمی‌شوم.
گفت: امشب من دو دفعه محسن را خواب دیدم، گفت که می‌خواهد مرا پیش خودش ببرد، به او گفتم پسرم تو ای‌جا چه کار می‌کنی؟ گفت تو مرا با خودت آوردی و من هم می‌خواهم تو را پیش خودم ببرم، ما برگشتیم به ایران چیزی نگذشت که حاج خانم مریض شد و فوت کرد، قبری که از قبل در کنار شهید آماده بود، او را همان‌جا دفن کردیم، تازه فهمیدم معنی خوابی که دید چه بود. «راوی: پدر شهیدان محسن و عباس رنجبر»

* وسط نماز صدایش قطع شد و بیهوش شد
یک روز که با برادر شهیدم در منزل بودیم، او رفت وضو گرفت و مشغول نماز شد، بلند بلند می‌خواند و گریه می‌کرد، وسط نماز صدایش قطع شد، دویدم به سوی اتاقی که نماز می‌خواند، دیدم داداش در گوشه‌ای افتاده، صدا زدم: «محمد! محمد!» اما جوابی نداد، فریاد کشیدم، ولی محمد بیهوش بود، آن‌قدر فریاد کشیدم و گریه کردم تا به هوش آمد.
بعد از اینکه به هوش آمد، به من گفت: «خواهرم! چرا گریه می‌کنی؟ من که چیزیم نشده». بعد از کمی ‌مکث گفت: «خواهر! تا زنده‌ام این را به کسی نگو». من هم به توصیه‌اش عمل کردم و به کسی نگفتم. «راوی: خواهر طلبه شهید محمد (مازیار) کلیج»
* دست مهدی در قنوت یخ زده است
ما در کردستان بودیم و هوا بسیار سرد بود، کسی جرأت نداشت پایش را از سنگر بیرون بگذارد، دیدیم جای خواب مهدی خالی است، خیلی حساس شدیم که ببینیم مهدی این نیمه شبی کجاست، آمدیم بیرون دیدیم توی شیار، زیر تخته سنگی که خالی بود دارد نماز شب می‌خواند و صدای ناله‌اش به گوش می‌رسد، وقتی خوب نگاه کردیم دیدیم دستش در قنوت یخ زده است و باز نمی‌شود، رفتم بخاری آوردم ولی او لبخند دردناکی زد و از پیش ما رفت.

***
تقید او به نماز شب را همه‌ طلبه‌های مدرسه علمیه می‌دانستند، در بین طلبه‌ها به مهدی معروف بود، طلبه‌ها بسیار خودمانی و رابطه‌ تنگاتنگی با ایشان داشتند، واقعاً می‌درخشید، خیلی مقید به نماز شب بود، یک شب برای نماز شب بیدار نشد، وقتی بیدارش کردیم، بعد از نماز شب سر بر سجده گذاشت و تا روشنایی روز در سجده بود، از شدت ناراحتی صبحانه نخوردند و ناهار هم خیلی مختصر خوردند، خیلی ناراحت بود، غروب که با هم نشسته بودیم، گفتم: «خوب! حالا یک نماز شب بیدار نشدی مگر چه شد؟» لبخند تلخی زد و از پیش من بلند شد و رفت. «راوی: یکی از دوستان طلبه شهید علی (مهدی) عباسی»

باسمه الذی ذو الجلال و الإکرام

فیلسوفی از همسرش صبحانه طلب کرد،زن گفت نداریم!

فیلسوف با تعجب پرسید چرا؟!

زن گفت: چون از شما خواستم نان بخری، نخریدی و گفتی مشغول نوشتن مقاله ای در "ربط حادث به قدیمم".

فیلسوف گفت چه ربطی دارد؟!!!!!

زن گفت:متعجبم شما که ربط صبحانه با نان را نمی فهمی چگونه راجع به ربط حادث به قدیم نطق می کنی؟!!!

فکر آب و نان کن و ربط وثیق

بین صبحانه وَ نان ای مرد بیق

هوشمندیّ تو تنها در کلام

کی به درد من خورد ای خوش مرام

واجب الإنفاق هستم این زمان

تو مگو با من ز بُعدِ لامکان

نان من تأمین نما ای ذوالفنون

من ندانم فلسفه چند است و چون

علم تو نان مرا آجر نمود

این همه علمت مرا کی داده سود؟

فیلسوف آنگه به زن گفتا چنین

ربط حادث به قدیم این است این

فکر نو باید نمود از بهر زن

چون شود کهنه بیفکن پیرهن

تا نکردم حادث از بهرت هوو

رو به مطبخ ختم کن این گفتگو

نان نمی خواهم بپز آش و حلیم

شوخ طبعی کردم ای یار قدیم

زن بگفتا.....

بانوان سایت زحمت کشیده بفرمایند چه گفتا؟

حامی;977973 نوشت:
سلام آخر
سلام ای غروب غریبانه دل
سلام ای طلوع سحرگاه رفتن
سلام ای غم لحظه های جدایی
خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای قصه عاشقانه
خداحافظ ای آبی روشن عشق
خداحافظ ای عطر شعر شبانه
خداحافظ ای همنشین همیشه
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته
بشنويد

سلام و عرض ادب

بعد از مدتهای مدید اومدم فقط یک نگاه به انجمن بندازم و برم اما:

با دیدن عنوان این تاپیک شوکه شدم ، ولی خب هر اومدنی یه رفتنی داره.

حس خوبی به شما نداشتم ، به واسطه نظرات سختگیرانه ای که داشتید و یا شاید هم هنوز دارید ؛ یک سوال کردم یک جواب دادید اونم در خصوصی که هنوز نگهش داشتم.(در طول این همه مدت فقط یک مکالمه داشتیم؛ بسیار به یادماندنی اون هم برمیگرده به سال 94)

مدتهاست با حساب کاربریم وارد سایت نشدم ولی امروز فقط به خاطر شما وارد شدم و لازم دونستم برای تشکر از زحمات شما پیامی در چند خط براتون بنویسم.

بدون شک این انجمن و کاربرانش بسیار به شما مدیون هستند.

به امید موفقیت روزافزون...

پدرام باشید.

باسمه المنتقم

حبیبه;980588 نوشت:
زن بگفتا.....

زن بپخت آشی برای او به جدّ

که بسوزانید حلقش تا کبد

فلفل سرخ و سیاه و زنجبیل

آنقدر بودی که می انداخت پیل

آش سیری بود و فلفل چند من

اینچنین پاسخ بدادش شیر زن

صبح روز بعد و هر روز دگر

ذکر مردِ قصه شد"نان را بخر"

شوخ طبعی هم به کلی ترک کرد

جان گزید و انصراف از مرگ کرد

[="Tahoma"][="DarkGreen"]آمدم جانم به قربانم ولي حالااااااااااااااااااااااااا چرا
سلام
دوستان بزرگوار
درسته ما تبعيد شده ايم ولي دلم هواي سايت و فضاي دوستانه اش را كرده بود
گفتم بهانه اي باشد كه
عرض و طول و ارتقا و وتر و شعاع ارادتي كنم
و بخواهم از همگي بي رحمانه براي همه دعا كنيد حتي خانم براي مادر شوهرانشان و مادر شوهران براي عروسانشان هم دعا كنند
شيطان بسته است خودمون شيطون نشيم
ولي
خداييش آخوند فقط حاج فتح الله:khandeh::khandeh:
[/]

وسواس;980880 نوشت:
حس خوبی به شما نداشتم ، به واسطه نظرات سختگیرانه ای که داشتید و یا شاید هم هنوز دارید ؛

سلام
كفر چو مني گزاف و آسان نبوده

ولي دعا كنيد شايد مدتي بي خيال درماني كنم خوب بشمb-)@};-

حامی;983180 نوشت:
خداييش آخوند فقط حاج فتح الله

باسلاااااااااااااام خداقوت طاعات و عبادات قبول

خیر مقدم خوش آمدید تایپک خودتونه

جالب اینکه حاج فتح الله فقط اسمش هست خودش نیست که ملت قضاوت کنند شاید این آقا داره زیادی بزرگش میکنه :-/:-??8->

سريال سر دلبران


[="Times New Roman"][="Black"]

حامی;983180 نوشت:

آمدم جانم به قربانم ولي حالااااااااااااااااااااااااا چرا
سلام
دوستان بزرگوار
درسته ما تبعيد شده ايم ولي دلم هواي سايت و فضاي دوستانه اش را كرده بود
گفتم بهانه اي باشد كه
عرض و طول و ارتقا و وتر و شعاع ارادتي كنم
و بخواهم از همگي بي رحمانه براي همه دعا كنيد حتي خانم براي مادر شوهرانشان و مادر شوهران براي عروسانشان هم دعا كنند
شيطان بسته است خودمون شيطون نشيم

سلام

ولکام :khandeh!:

تازه داشتیم به نبودنت عادت می کردیم :ok:

سپرده بودم بچه ها هرجا دیدنت با تیرکمون بزننت :khaneh:[/]

[="Tahoma"][="DarkGreen"]

ببخشيد
حاج فتح الله ظاهرا پشت خط با من كاري دارند
فعلا يا حق
مراقب خوبي هاي خودتان باشيد@};-
[/]

حامی;983196 نوشت:
ببخشيد
حاج فتح الله ظاهرا پشت خط با من كاري دارند
فعلا يا حق
مراقب خوبي هاي خودتان باشيد@};-

حامی;983180 نوشت:
خداييش آخوند فقط حاج فتح الله

حامی;983333 نوشت:
البته سوسك ها را هم به ما مردان دخلي نداردخود زنان ياد بگيرند بكشند

باسلام خداقوت

عید برهمگی مبارک

دیگه مگه داریم خانمی که از سوسک بترسه دیگه برا خودشون سوسکی شدن :d

[SPOILER]یعنی منظورم همون شیر بود ;)) [/SPOILER]


سوسک‌ طلایی یا جواهرنشان، موجودی در نوع خود بی‌نظیر و کمیاب است که ممکن است آنها را با جواهرات قیمتی مدفون در جنگل‌ها اشتباه بگیرید!

حامی;984469 نوشت:
امشب شب شادي است چرا اينجا سوت كور است

تایپک رو بستن خب :-b(:|:-/:)]b-)

موضوع قفل شده است