از لس آنجلس تا پنجره فولاد... خاطرات حجت الاسلام حسین صبوری

تب‌های اولیه

159 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

باسمه السریع الرضا

سلام و عرض ادب

مدیر فرهنگی;978871 نوشت:
ساعت 6:40 دقیقه رسیدم پلیس راه نیشابور. افسر جوانی که از قیافه‌اش پیدا بود تازه وارد نظام شده است، جلوی ماشینم را گرفت و مدارک خواست. مدراک را بررسی کرد و گفت: حاج آقا زنجیر داری؟ در جوابش گفتم، زنجیرِ چی؟ خنده‌اش گرفت و گفت: زنجیر هیئت، حاج آقا!.
گفتم: برای چی می‌خوای؟ گفت: حاج آقا ما رو گرفتی ! منظورم زنجیر چرخه!. اگه زنجیر چرخ نداشته باشی 40 تومن جریمشه!
گفتم: ندارم؛ اصلا حواسم بهش نبوده. گفت: از شما بعیده حاج آقا، جریمه می‌نویسم تا یادتون بمونه.
برگه جریمه را داد و من با خودم کلنجار می‌رفتم. چرا باید برای نداشتن زنجیر چرخ جریمه بشم؟!‌ هوا که برفی نیست؟! چون دید طلبه‌ام منو جریمه کرد؟ مدام توی ذهنم قضیه را مرور می کردم، این موضوع باعث شد مسیر 105 کیلومتری نیشابور به سبزوار را با دلخوری از خودم و آن افسر جوان طی کنم.
ساعت 7:10 دقیقه، رسیدم میدان شهید بهشتی سبزوار،

اگر طی الأرض نکرده باشند برای سرعت غیر مجاز هم باید جریمه می شدند،چون 116 کیلومتر را در عرض کمتر از نیم ساعت

پیمودند!!!!

* مشت چهارم



عمامه جنس های مختلفی دارد . که بهترین آن که هم سبک است و نازک و خوش فرم ، "وال هندی " است . برخلاف تصوری که اوایل داشتم و خیلی ها هم چه از طلبه ها و چه غیر طلبه ها دارند ، عمامه اتو کردن ندارد ! اتو باعث فرسودگی عمامه میشود . اگر دیده باشید ، دو سر عمامه را موقع بستن خیلی محکم میک شند . همان حکم اتو را دارد . تا افطار یک ساعتی مانده بود . عمامه را در تشتی انداختم و با آب شستم . البته ، شستن هم مکافاتی داشت . هر وقت دست به لباسی می بردم تا بشورم همسر مسلم و دخترش سر می رسیدند و اصرار فراوان که اجازه بدهید ما برایتان بشوییم . این همه اصرارشان برایم جالب بود. همسر مسلم، دختر شهر بود و پدرش هم متمکن و دارا بود. ازدواج ش با مسلم هم داستان داشت . من هم با تمام سختی ای که شستن با دست برایم داشت ، هیچ وقت اجازه ندادم.
عمامه را چلاندم و بر روی بندهای حیاط مسلم پهن کردم . حالا حیاط مسلم با آن لباس سفید، عروس دشت شده بود !
همان دقائق اول تقریبا خشک شد .
عمامه برای طلبه حکم واعظ را دارد . میگوید اگر بر لباس و سر و صورت دیگران گرد و کثیفی ای هم بنشیند ، حرجی نیست؛ ولی تو حواست را جمع کن ! که در چشمی ! و اگر ذره غباری بر روی تو نشست ، همه متوجه خواهند شد . بیشتر از حرفهای یک طلبه، مردم به رفتار آن نگاه می کنند .
شب، فکر پیچیدن عمامه حسابی کامم را تلخ کرده بود . مسلم با ظرفی از گرمک که چیزی شبیه همان خربزه خودمان است آمد . کنارش چند تا هلو و خیار هم آورده بود . میوه ها را که جلوی من میذاشت با خنده گفت :" حاجی ! فکرش را نکن ! در شهر کناری ما دو طلبه با خانوادشان ساکن شده اند ! تا آنجا ده دقیقه بیشتر راه نیست ! صبح میب رمت همانجا و با هم درستش می کنید"!
ماه کم کم خودش را نشان می داد و حیاط را مهتابی کرده بود .
صبح با پیکان پدر مسلم به شهر کناری رفتیم . پرسان پرسان خانه عالم را پیدا کردیم . در که زدم طلبه ای با لهجه‌ی اصفهانی و خوش رو به استقبال آمد .
آنها هم چند روزی بود که ساکن شده بودند . دو خانواده جوان و چند تا بچه ، در یک خانه عالم ! خانه هم گرم بود ، هم از گرد و غباری که از خانه بلند می شد مشخص بود که فقط در ایام تبلیغی ساکن دارد .
عمامه را که می بست می گفت :
این همه راه از قم تا اینجا آمدیم، ولی هیچ استقبالی نشد !
روز هفتم است و مسجد ما اگر بیایند ، یک صف !
باقی روز را هم همینجا سر می کنیم ! اینطوری ادامه پیدا کند تا دهم بر می گردیم ! انصافا من وضعیت بهتری داشتم .
دلیلش هم این بود که جزئی از خانواده مسلم شده بودم . با آنها مهمانی می رفتم و با مهمانانشان همنشین می شدم .
بسم الله را گفت و عمامه را بر سرم گذاشت .
آیینه غبار گرفته را پیدا کردم و خودم را نگاه کردم .
حالا دوباره عمامه داشتم و همین کافی بود تا لبخند رضایتی ناخواسته روی لبانم بنشیند .
خداحافظی کردیم و به روستا برگشتیم .

* مشت پنجم



صبح ها لباس روحانیت می پوشیدم و می رفتم بیرون. نوجوانی اگر می یافتم با او گرم می گرفتم که کجا آب هست و آبادانی و اگر بیکاری بیا تا باهم چرخی بزنیم . بعد چند روز کارم گرفته بود .
صبح‌ها از سر و صدا و گرد و غبار، می فهمیدم که چندین نوجوان پیاده و دوچرخه سوار آمدند دنبالم! من بودم و لشگری از نوجوانانی که خوشحال با یک حاج آقا به گردش می روند. در روستا از چند فرسخی مشخص بود که من و حواریونم در حال گذر هستیم !
مردم هم از آخوندی که اینقدر در دسترس بود خوششان می آمد . یک بار جوان کشاورزی که موتور آب شان خاموش شده بود، صدایم می کرد و با اخم غلیظی که به بچه ها می کرد، دقایقی دورشان میکرد و در همان حال تعمیرِ موتور، داستان خودش و نامزدی که بد خلقی می کرد را می گفت و مشاوره می خواست. البته یاد گرفته بودم محیط روستا و شهر خیلی باهم تفاوت دارند و با احتیاط مشاوره می دادم !
مثلا در روستا اگر اسم ات برروی یک دختر برود و با رفت و آمد و خواستگاری اصطلاحا نشان اش بکنی ، نسبت به آن مسئولی و نمیتوانی رهایش کنی و بروی !
پیرمردها هم خیلی احترام می کردند. یکبار یک سری شان ردیف در جایی ایستاده بودند. رفتم تا سلام و احوالپرسی کنم . یکی شان خم شد تا دستم را ببوسد. مات و متحیر یخ کردم. ‌ هول شدم و نتوانستم دستم را بکشم . پیرمرد نیز که گویا از رفتار و نکشیدن دستم تعجب کرده بود، دست را تا نزدیک دهان برد؛ ولی نبوسیده پایین آورد! و حسابی گل خنده را بر لبان دوستانش نشاند. همان بهتر که نبوسید. باید عادت می کردم به این رفتارها .
نماز عشا تمام شده بود که مردی میانسال را در بین نمازگزاران دیدم . برای بار اولش بود که مسجد می آمد. به رسم آخوندی کلی تحویلش گرفتم . موقع وداع گفت، افطار بیایید منزل ما . من هم گفتم بسیار بسیار ممنون از محبت شما . نه . آنجا هم که هست برای شماست ، فرقی ندارد و ... که در همین حین میزبانم مسلم گفت :
حاجی برو ! شام همانجایی !
یعنی ته دعوت و احترامشان همین بود !
بعد هم فهمیدم اصلا بخاطر بردن من به خانه ، به مسجد آمده بود و دیگر هم نیامد ! البته خانم و دخترش پای ثابت مسجد و منبرمان بودند. این را بعدا فهمیدم .
روستا که رفتی، باید منبرت را کول ات بگیری و بچرخی ! از زمین به باغ و از باغ به چشمه . منبر روستا در گردش است؛ در همین گفتگوها .

* مشت ششم



به ردیف وارد اتاقِ پذیرایی شدیم. در روستا، پذیرایی غالبا یک در به کوچه دارد . سفره مثل همیشه های روستا رنگ و لعابش را حفظ کرده بود . نان زرد با ترکیب ماست سفید و سبزی و میوه و شربت، حسابی چشم را درون سفره م یگرداند . چیزی به اذان نمانده بود و باید برای سحری دست می جنباندیم . صاحب خانه که شبیه اغلب افراد روستا مشکل داشت و روزه نمیگرفت حواسش به اذان نبود ! این مشکلی بود که در افطارها هم داشتیم. بعضی ها افطار و سحری را به چشم یک وعده‌ی پذیرایی رسمی نگاه می کردند و فارغ از اینکه خودشان روزه باشند، برای ثواب، آخوند و حواریونِ مسجدی اش را دعوت می کردند .
با انگشتِ اشاره به ساعت مچی نداشته ام به نشانه کمبود وقت اشاره کردم. صاحب خانه با خنده و دست به سینه چشم چشمی گفت و رفت و با سینی مرغ برگشت .
قاشق اول را که در دهانم گذاشتم خشک ام زد ! حیف این همه مرغ که شیرین درستش کرده اند . تصمیم گرفتم با پنیر و سبزی سر و تهش را هم بیاورم که فقط گرسنه نمانم .
در حال و هوای خودم بودم که صاحب خانه خم شد و درِ گوشم گفت : حاج آقا، سفره، سفره‌ی حضرت اباالفضل(ع) است. لطفا دعا کنید.
حرف صاحبخانه همچون پتکی بر سرم خورد . من دعای سفره بلد نبودم . همه آنچه نخورده بودم هضم شد و از استرس ضعف شدیدی کردم. خیلی جدی گفتم: هنوز همه غذایشان را نخورده اند ! مثلا آن بچه ! خوبیت ندارد که ! اجازه بدهید همه بخورند !
گوشی را برداشتم و آخرین شانسم را با پیامک امتحان کردم ‌: دعای سفره را بلدی؟ بفرست فقط زود زود زود !
دلم آشوب بود و بدنم خیسِ عرق. حالا دعا می کردم که دوستم، شیخ امیر بیدار باشد، پیامکم را ببیند، دعای سفره را بلد باشد و بتواند زود برایم بفرستد ! محال بنظر می آمد، اما امید داشتم ..
تقریبا خردسال ها هم غذایشان را تمام کرده بودند و من جدی ، مثلا منتظرم که همه غذایشان را بخورند تا دعا را بخوانم ..
در همان خوف و رجایی که داشتم پیامک آمد :
اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذي يُطْعِمُ وَ لا يُطْعَمُ

* مشت آخر



اولش هزار تا هول و ولا داری. نمی دانی برای سفر تبلیغی ات باید به فکر چه چیزی باشی. به کتاب هایی که باید ببری فکر کنی ، یا به اینکه چند دست لباس از کدام را چطور ببری ! با چه کسی قرار است برخورد کنی و باید چه طور باشی ؟
این فکر ها در سرت می کوبد . آنقدر می کوبد گاهی منصرف از رفتن می شوی و عطایش را به لقایش می بخشی . هرچقدر هم خودت را جمع و جور کنی، آخرش چهارتا قلم اساسی یادت می رود و هرچقدر هم مفید ها را برداری، آخرش نصف کوله ات به کارت نمی آید . اصل کار آنجاست . تو فقط برو . برو تا باقی مسیر را نشان ات دهند . برو تا یاد بگیری برای یک سفر تبلیغی باید یک کوله لبخند ببری! آنقدر که اگر مثلا اولش برنامه ها به هم ریخت و همه روستا رو به رویت ایستادند و گفتند : «اصلا ما امسال آخوند نمی خواهیم!» ، چند تا لبخند از کوله ات در بیاوری و بگویی: «قدر یک چایی که می توانیم در مسجد با هم بشینیم؟» تا مشکل حل شود و بعدا ببینی که سر سخت ترینشان چقدر خوش قلب و مهربان است و تا چند سال بعد از آن چند روز تبلیغی هم، با پیامک هایش رهایت نمی کند . همه چیز جور می شود . تو فقط حواست به لبخند هایت باشد . یاعلی .

پایان خاطرات حجت الاسلام نظری

* بیوگرافی



آقای عباس علی‌پور در ده‌نو علامرودشت از توابع لامرد به دنیا آمد و ‌هم‌اکنون ساکن شهر مقدس قم است. وی در سطح سه حوزه‌ی علمیه‌ی قم مشغول تحصیل بوده و دکترای علوم قرآن را از دانشگاه علوم قرآن و حدیث دریافت نموده است. وی در رشته‌ی «روش تدریس و سخنوری و تبلیغ» مشغول تدریس است و برای تبلیغ به نقاط مختلف کشور سفر می کند.


* دیار پر خاطره



هر چند همیشه برای تبلیغ به زادگاهم، دهنو علا مرودشت واقع در لامرد می­رفتم، اما سال 1377، از خدا خواستم که مرا به منطقه­ ای بفرستد که واقعاً مورد نیاز باشد!
تابستان 1377 به همراه خانواده عازم شهر «ی» شدیم. در سازمان تبلیغات اسلامی، در اتاقی با عرض بسیار کم و ارتفاع حدود دو متر و مسافتی حدوداً 4 متر مربع، ما را ساکن کردند! موکت کف اتاق را کنار زدم، دیدم قبلاً توالت اداره بوده و با ریختن مقداری سیمان درون کاسه آن، به اتاق پذیرایی تبدیلش کرده ­اند! چند روزی معطل شدیم که به ما گفتند باید به روستای ن.۱ بروید!
([1] به دلیل آنکه در ادامه مطالبی گفته می­ شود که افشای آن مناسب نیست ، از بیان نام روستا و افراد خودداری می­ کنم. ضمنا مجبور هستم از هرگونه توضیحی که موجب شناخته شدن افراد می­ شود، خودداری کنم).
به همراه آقای ش. ل. رئیس کانون فرهنگی روستا، به راه افتادیم. روستایی بود نزدیک شهر که صدای اذان شهر را می­ شنیدیم! جمعیت آن حدود 1500 نفر بود.
آقای ش. ل. اتاقی را در گوشه حیاطی پیدا کرده بود که در گوشه دیگر آن صاحب خانه به نام آقای چ. گ. زندگی می­ کرد. قرارداد اجاره دو ماهه بستیم و از همان ابتدا اجاره خانه و هزینه آب و برق را پرداختم. اتاق ما مستقل بود ولی چون هیچ وسیله­ ای نداشتیم، از ما خواستند کنار آن­ها باشیم.

* مسجدِ فراموش شده



مسجد روستا بسیار بزرگ و مرتفع بود که وسط روستا قرار داشت! اما مجموع زنان و مردانی که برای نماز به مسجد می ­آمدند، 5 تا 6 نفر بودند. دستشویی­ های مسجد و اطراف آن توسط بچه ­ها بسیار آلوده شده بود. مدت­ها بود که آن­جا تبدیل به جایگاه نوجوانان بی­ مبالات شده و کسی آن را تمیز نکرده و حتی به آن­جا سر نزده بود! در هوای گرم و فضایی بدون تهویه، بدون داشتن ماسک و وسیله ­ای برای کندن ... با تکه ­ای چوب آن­جا را تمیز کردم.
در همان روزهای اول بود که مراسم چهلم درگذشت یکی از اهالی روستا در مسجد برگزار شد. وقتی می­ خواستم وارد جلسه شوم، جوانان زیادی جلو مسجد ایستاده بودند ­که با آن­ها احوالپرسی کردم و گرم گرفتم و از آن­ها خواستم که برای مراسم به مسجد بیایند! همه آن­ها گفتند: چون غسل نکرده ­ایم، نمی­ توانیم به مسجد بیاییم!
چند شبی از اقامت ما می­ گذشت که مردی میان­سال، به نام آقای ص. ج. بعد از نماز عشا، میکروفن را برداشت که آن را با خود به منزل ببرد! علت را که از او پرسیدم، گفت: خودم میکروفن را خریده ­ام. هر چه اصرار کردم و گفتم برای اذان و مراسم دیگر به میکروفن نیاز هست، قبول نکرد! گفتم فعلاً پولی برای گرو گذاشتن ندارم؛ ولی تضمین می ­کنم اگر خراب شد، درست کنم! گفت من ضمانت تو را قبول ندارم! لذا میکروفن را برد و خودش نیز دیگر به مسجد نیامد!
از آن شبی که میکروفن را برد، پشت بام مسجد م­ی رفتم و اذان ­گفتم! هر چند بالا رفتن از نردبان خصوصا در تاریکی هنگام اذان صبح، خطرناک بود؛ اما طنین صدای الله اکبر در کوه­ های اطراف خصوصاً اذان صبح چنان لذتی داشت که الان که هجده سال از آن تاریخ می­ گذرد، یادآوری آن برایم شیرین است. با تمام توان و بلندترین صدا اذان می­ گفتم؛ ولی در آن مدت، گاهی فقط یک نفر برای نماز صبح به مسجد می­ آمد!
حدوداً ده روزی از اقامت ما در روستا می­ گذشت که آقای غ؛ گ. پسر 18 ساله خانواده­ای که با آن­ها زندگی می کردیم، به من گفت: «حاج آقا! من خیلی از شما تعریف می­ کنم.» گفتم: چه تعریفی! گفت: «من به مردم گفته­ ام حاج آقا چندین روز است که منزل ما به سر می­ برد؛ ولی هنوز حتی یک بار از منزل ما دزدی نکرده است!»

* کمک به انبار کردن علوفه و کاه



برای جذب مردم به مسجد، روزانه به منزل چند نفر سر می ­زدم! به خاطر شرائط روستا و نیامدن مردم، بیشتر وقتم را صرف تبلیغ چهره به چهره می­ کردم؛ البته هدف اصلیم در مرحله اول دوست شدن با مردم و ایجاد ذهنیت مثبت نسبت به روحانی بود!
در یکی از روزها مردی را دیدم که علف خشک برای فصل زمستان انبار می ­کرد! گفتم باید در دلش نفوذ کنم شاید یک نفر به مسجدی­ ها اضافه شود! به کمکش علوفه ­های خشک را که گردی بسیار تند و سرفه ­آور داشت، داخل اتاق ریختم و از او خداحافظی کردم!
روزی دیگر همچنان که به دنبال جذب مردم، کوچه­ ها را طی می­ کردم و به خانه ­ها سر می­ زدم، مرد میان­سالی را دیدم که با طناب از چاهی که در حال حفر آن بودند، خاک می­ کشید. طناب را از او گرفتم و به کشیدن خاک مشغول شدم!
یک بار که برای تهیه جوائز و کارهای دیگر با مینی ­بوس به شهر رفته بودم، کرایه تمام مسافران را پرداختم؛ بدان امید که رغبتی به مسجد پیدا کنند! اما این کارها هیچ نتیجه ­ای نداشت و به آمار مسجدی­ ها اضافه نمی ­شد!
گاهی پیش خودم می­ گفتم مردم این روستا قبلاً پراکنده بوده ­اند اما بعد از ساکن شدن در روستا، به ناگاه به پول زیادی دست یافته­ اند! در کنار کارهایی که برای ثروتمند شدن مردم انجام شده، هیچ کار فرهنگی در این روستا انجام نشده است! اگر کار اقتصادی انجام بشود؛ ولی در کنارش کار فرهنگی صورت نگیرد، تمام ابزارهای پیشرفت در خدمت مبارزه با دین در می ­آید! با این تحلیل ­ها خود را به کار بیشتر دلگرم می­ کردم که به ناگاه اتفاقی عجیب سرنوشت روستا را متحول کرد.

* سنگ‌پراکنی جوانان



دختر خانمی که همیشه برای نماز و کلاس به مسجد می ­آمد، ما را برای شام به منزل دعوت کرد! پدرش در زندان به سر می­ برد! علت زندانی شدنش را نپرسیدم؛ ولی خانواده متدینی بودند و به نظرم اولین کسی بود که ما را دعوت کرد! به همراه خانواده به منزل آن­ها که آخر روستا بود، رفتیم!
اتاقِ پذیرایی، پنجره ­ای داشت که هرکسی از داخل کوچه می­ توانست ما را ببیند! موقع خداحافظی ناگهان مادر آن دختر خانم شروع به پرتاب سنگ به طرف جوانانی که در کوچه بودند، کرد! آنها پشت پنجره چه کار می ­کردند و چرا آن خانم به آن­ها حمله کرد، برایم روشن نشد.
همسرم به همراه مادر و دختری که همسایه ­مان بودند، پنجاه متری جلوتر می ­رفتند و من به همراه آن جوان بی ­خبر از همه جا حرکت می ­کردیم که چند جوان به طرفمان سنگ پرتاب کرده و فرار کردند. حدس می ­زدم آن­ها همان جوان­هایی باشند که مورد حمله آن خانم قرار گرفتند! همین ­که به طرفشان رفتم تا بتوانم با آن­ها صحبت کنم، با سرعت به درون باغ رفتند و در تاریکی محو شدند! از این­که فرار کردند، فهمیدم چه ذهنیتی نسبت به من دارند! من یک نفر و آن­ها چندین نفر! از طرفی من برای کار فرهنگی آمده­ ام نه برای دعوا کردن. گفتم هر گونه شده با آن­ها صحبت می­ کنم!
وقتی در آن تاریکی وارد باغ شدم، هیچ صدایی از آن­ها به گوش نمی­ رسید و هیچ اثری از آن­ها دیده نمی­ شد! لذا به منزل برگشتم. وقتی این رفتار را از جوانان دیدیم، همسرم گفت: من در این روستا امنیت ندارم! لذا این­جا نمی­ مانم. گفتم شما از این­جا بروید؛ ولی من وظیفه دارم برای راهنمایی این مردم بمانم! چون همسرم در قم تنها بود، قرار شد به جای رفتن به قم، تا پایان کلاس­ های تابستانی به علامرودشتِ لامرد، نزد پدر و مادرش برود!
بعد از رفتن همسرم، آقای چ. گ. به من گفت: «برای ما زشت است که مردی مجرد در خانه ما زندگی کند!» برای اولین بار بود که چنین رفتاری را می ­دیدم. و گرنه در روستاهای دیگر وقتی به منزل مردم سر می زدم یا ساکن می­ شدم، این را برای خود افتخاری بزرگ می­ دانستند! محترمانه و با لحنی آرام به او گفتم: «من قراردادِ اجاره بسته ­ام. از طرفی کرایه دو ماهه را نیز پرداخته­ ام؛ لذا شما نمی­ توانید مرا از خانه بیرون کنید! حتی اگر به دادگاه شکایت ببرید، حکم به اخراج من نمی­دهد؛ چون مدرکی علیه من ندارید!»
این حرف­ها را به زبان آوردم که خود را ضعیف نشان ندهم؛ اما در ذهنم تصمیم دیگری داشتم: مثل هر غروب به مسجد رفتم و نماز جماعت را به همراه چند نفر خواندم و همچنان مشغول تعقیبات شدم. پسر بزرگ آنها به من گفت: «مگر به خانه نمی­آیید؟» گفتم نه! اصرار زیادی نکرد و به منزل رفت. بعد از چند دقیقه تنها شدم و همان­جا گرسنه بر زیلوهای خشک مسجد خوابیدم! شب تا صبح از شدت گرما و نیش پشه­ ها شکنجه شدم! هنگام اذان صبح از نردبان بالا رفتم و اذان گفتم اما مثل گذشته، خبری از آمدن مردم برای نماز صبح نشد!
فردا عصر، آقای چ. گ. به مسجد آمد و مرا در آغوش گرفت و شروع به بوسیدن من کرد و اشک­ریزان و التماس کنان از من خواست که به منزلشان برگردم! گفت: از دیشب تا الان غذا نخورده ­ام! از کارم به شدت پشیمانم! همه مردم مرا سرزنش می ­کنند!
دستان پینه بسته، اشک چشمان و حالت چهره­اش تأثّر برانگیز بود؛ اما با توجه به شرائط موجود، برگشتن به آن منزل به صلاحم نبود؛ لذا هر چند دل نازکی داشتم اما سعی کردم بر عواطفم غلبه کنم! به او گفتم: «تصمیم من عجولانه و بر اساس هیجان نبوده است که اصرار و گریه شما آن را تغییر دهد.» بعد از کلی قسم و التماس، ناامیدانه مرا تنها گذاشت!

حجت الاسلام والمسلمین دکتر علی پور از برجسته های امر تبلیغ است
در راستای تبلیغ چندرسانه ای خصوص اسلاید و پاورپوینت نیز دستی بر آتش دارد

مباحث پیرامون تربیت فرزند ایشان عالی است

* امتحانی سخت­ تر



هیچ وسیله­ ای برای زندگی در مسجد نداشتم! وقتی لباس می­شستم، در مسجد روی منبر پهن می­کردم که خشک شود! علاوه بر آن هیچ وسیله آشپزی نداشتم، حتی یک لیوان و یا یک قاشق همراهم نبود! به نانوایی روستا می­رفتم و مقداری نان می­گرفتم و از عبایم به عنوان سفره استفاده می­کردم. چند روزی با نان خالی به سر بردم که امتحان سخت­تری برایم پیش آمد؛ در همان روزها، نانوایی روستا خراب شد و من گرسنه ماندم! چون زنانِ روستا در خانه نان می­پختند، مشکل کمبود نان نداشتند!
الان یادم نمی­آید خرابی نانوایی چند روز طول کشید؛ ولی بر اثر گرسنگی، قدرت ایستادن نداشتم. روزی بعد از پایان کلاس یکی از دانش ­آموزان که ضعف شدید مرا دید، گفت: «حاجی آقا برایتان قرص سردرد بیاورم!» گفتم نه! نیازی به قرص ندارم!
از طرفی به خاطر ناراحتی قلبی که به طور مادرزادی دارم، قلبم از حد معمول ضعیف ­تر کار می­کند؛ لذا به طور طبیعی فشار خونم پایین است و به خاطر آن بیشتر اوقات احساس ضعف می ­کنم. علاوه بر آن نخوردن غذای مناسب و گرسنگی چند روزه باعث شده بود بسیار ضعیف و بی­حال شوم!
روزی هنگام غروب روی سکّوی جلو شبستان مسجد نشسته بودم. دختر خانمی به نام ف. م. که حدوداً 20 ساله و تُرک زبان بود، به مسجد آمد و یک قوطیِ کوچک شامپو آورد و گفت: می ­دانم این­جا هیچ وسیله ای برای شست و شو ندارید. به همین خاطر این را برایتان آورده­ ام.
سعی می­ کردم برنامه تبلیغی­ام را به روستای مجاور نیز گسترش دهم؛ در اولین اقدام پیاده به آن­جا رفتم و سعی کردم آنها نیز در کلاس ­های تابستانی شرکت کنند! در هوای گرم حدوداً ساعت 3 عصر خسته و کوفته در حالی که از تشنگی و گرسنگی توانِ راه رفتن نداشتم، برگشتم!

* برنامه ریزی برای مراسم تولد



تصمیم گرفتم مراسم جشن تولد پیامبر(ص) را با شکوه برگزار کنم! شاید با این روش مردم را به مسجد بیاوریم! هدف اصلیم این بود که مردم در کلاس­های تابستانی بیشتر همکاری کنند و به بهانه سرو صدای چند بچه مانع حضور آنها در مسجد نشوند! لذا بنا داشتم در مورد اهمیت تربیت و شکوفاسازی استعداد کودکان و نوجوانان صحبت کنم. برنامه­های جذابی توسط دانش­­آموزان آماده شد! چون اولین برنامه بود و اطلاع رسانی زیادی انجام نشده بود، شاید نیمی از جمعیت روستا در مراسم شرکت کردند.
مجری برنامه آقای ش. ل. مسئول کانون فرهنگی روستا بود! او به ترتیب بچه­ها را برای اجرای مراسم دعوت کرد و ناگهان ختم جلسه را اعلام نمود و اجازه صحبت کردن را به من نداد! تنها چاره این بود که با این آیه شریفه خود را تسلی دهم: ای پیامبر اگر تو را تکذیب کردند، ناراحت نباش! چراکه پیامبران قبل از تو را نیز تکذیب کردند و آن­ها صبر نمودند!

* ارسال دعوت­نامه



دعوت­نامه­ هایی برای جوانان فرستادم. یک شب برای برادران و شبی دیگر برای خواهران جلسات برگزار می ­شد. یکی از شب‌ هایی که جلسه­ ی خواهران بود، جوانی به مسجد آمد و لگدی محکم به در زد و با فریاد گفت: «بیا بیرون خونت رو می­ریزم.» من هیچ جوابی ندادم! همان­جا فهمیدم او یکی از جوان­هایی است که آن شب به ما سنگ زدند! شنیدم آقای ش. ل. مسئول کانون فرهنگی روستا از جوانانی که سنگ پرتاب کرده­اند، به اداره اطلاعات گزارش داده و پدرانشان نیز آنها را کتک زده­اند؛ به همین خاطر آنها عصبانی بودند. آن جوان که از دست پدرش کتک خورده بود، می­خواست از من انتقام بگیرد! شاید فکر می­کرد من شکایت آن­ها را به پدرانشان کرده­ ام و یا به اداره اطلاعات گزارش داده­ ام! در حالی که من معتقد بودم انتقال فرهنگ فقط از طریق نفوذ در د­ل­ها و در بستر عاطفه صورت می گیرد!
یکی از خانم­ها بلند شد و با او صحبت کرد و او را به بیرون از مسجد فرستاد! لذا جلسه را ادامه دادیم. بعد از جلسه، به کوچه آمدم. کوچه پر از جمعیت بود. زنانی که در مسجد بودند نیز به جمع آنها اضافه شدند! کامیونی کنار مسجد وسط کوچه ایستاده بود که آن را روشن رها کرده بودند! صدای کامیون باعث شده بود صدای مردم را واضح نشنوم. با هیچ کسی هیچ صحبتی نمی­ کردم فقط لابه­ لای جمعیت دنبال آن جوان می­گشتم. پشت کامیون مردی هیکلی و قد بلند را دیدم که دستان آن جوان را از پشت به هم قفل کرده و محکم نگه داشته بود. فوراً خداوند راه حلی را به ذهنم انداخت که معجزه­ ای برای جذب بیشتر جوانان بود؛ به محض این­که جلوی آن جوان رسیدم، بدون آن­که سخنی با او بگویم، فوراً زانو زدم و کفش او را بوسیدم و به مسجد برگشتم.
بعد از این اتفاق، جوان­هایی که به طرفمان سنگ پرتاب کرده بودند، به مسجد آمدند و بسیار با هم صمیمی شدیم و در بسیاری از کارهای فرهنگی کمک می­کردند. یک شب یکی از جوان­ها سرزده به مسجد آمد و یک سینی که چند کاسه آب­گوشت داخلش بود، آورد و گفت: من از عروسی گرفته ­ام. سهمیه­­ ام را آورده­ ام که با هم بخوریم.

* شیرین شدن



روستایی که حدوداً سه کیلومتر با ما فاصله داشت، از من خواستند که برای اجرای عقدِ ازدواج، به آن­جا بروم! وقتی وارد حیاط شدم، جوان­های زیادی با لباس­های نو در حیاط حلقه­ وار ایستاده بودند! با آن­ها احوالپرسی کردم و وارد اتاقی شدم که سفره عقد انداخته بودند!
فشار زیاد بچه­ها و گرمی هوا باعث شد سریع خطبه عقد را بخوانم! بچه­ها برای برداشتن شیرینی به شدت هجوم می­ آوردند. در فشار بچه­ ها، لباس­هایم پوشیده از کیک خامه­ ای شد. وقتی از اتاق خارج شدم، بچه­ ها همانند جوجه­ هایی که گرد مادرشان حلقه می­زنند، اطرافم را احاطه کرده و کیک­ها را از لباس­هایم پاک می­کردند و می­خوردند. به شوخی به آن­ها گفتم: امروز من چقدر شیرین شده­ ام!
بعد از عقد، جوانی پیشم آمد و گفت: «لحظه­ای که شما وارد شدید، دقیقاً رفتارتان را زیر نظر داشتیم و می­خواستیم بدانیم با جوان­ها چه برخوردی می­ کنید! بارها دیده بودیم پولدارها بر جوانان ترجیح داده می­ شوند و بیشتر مورد احترام قرار می­ گیرند! از این­که با جوان­ها حسابی گرم گرفتید، خوشمان آمد؛ لذا دوست داریم با شما رفیق شویم!»

* آغاز تحول فرهنگی



تعداد دانش ­آموزانی که در کلاس­های تابستانی شرکت می­ کردند، به دویست نفر می ­رسید! هر روز صبح برای همه دخترها و پسرها، جداگانه کلاس داشتم! چشم ه­ای کنار روستا قرار داشت که گاهی با پسرهای دانش ­آموز پیاده به آن­جا می­رفتیم. یک بار هم به کوهی که کنار روستا بود رفتیم و در دهانه غاری استراحت کردیم.
مشکلی که در این مرحله پیش آمد، اعتراض پدر شهیدی به نام آقای ر. ج. بود که خود را مسئول مسجد می­ دانست. او به بهانه سر و صدا و خراب کردن مسجد، مخالف حضور نوجوانان در مسجد بود. یک شب با سر و صدا و اعتراض شدید در حیاط مسجد به زبان محلی فریاد می­زد و می ­گفت: «بچه ­ها رسوایمان کردند، سرمان را به درد آوردند ...»
دانش­آموزان حتی در ساعاتی که کلاسی برای آن­ها نداشتم، در مسجد می­ماندند و سر و صدا می­ کردند و بهانه­ای برای مخالفت او درست می­ کردند. گاه با سرعت می­دویدند و روی فرش­ ها لیز م خوردند و با این کار فرش­ ها را جمع می­کردند.
شبی آقای ر. ز. بعد از پایان نماز عشاء در حیاط مسجد، آفتابه ا­ی پلاستیکی که مقداری فرو رفتگی داشت نشانم داد و با اعتراض شدید گفت: «ببین بچه ­ها آفتابه مسجد را خراب کرده ­اند.!» به او گفتم: اولا آفتابه خراب نشده و فقط فرو رفتگی دارد؛ لذا به راحتی درست می­شود. ثانیاً برای حفظ دین، فرزندِ شما به جبهه رفت و شهید شد. آسیب دیدن آفتابه که چیزی نیست. این پیرمرد، پدرِ همان آقایی بود که شب­های اول، میکروفنِ مسجد را به منزل برده بود! عجب آدم­ های دلسوزی بودند! باید برای این همه دلسوزی اسپند دود می­کردم! آن­­ها برای جذب جوانان و تمیز کردن مسجد مسئولیتی نداشتند. فقط خود را مسئول حفظ آفتابه، قایم کردن میکروفن در منزل و جلوگیری از آمدن جوان­ها به مسجد می ­دانستند! مسجدی که روز اول زیر آلودگی ... بود و هیچ صاحبی نداشت، الان صاحب پیدا کرده بود.
یک شب حسابی سردرد گرفته بودم. سر و صدای بچه­ ها از طرفی و تنگ­ نظری و مخالفت کسانی که خود را همه کاره روستا می­ دانستند، حسابی کلافه­ ام کرده بود. هر کاری کردم بچه­ها از مسجد بیرون نرفتند. خستگی، گرسنگی، مخالفت کسانی که خود را دلسوز مسجد می­دانستند، سر و صدای بچه­ ها و گرد و خاکی که در مسجد راه انداخته بودند، همگی دست به دست هم داده و مرا بی حوصله کرده بود. تمام خون دلی که در آن تابستان خورده بودم و درون سینه ­ام ریخته بودم، می­خواست به یک باره فوران کند. هر کسی در وقت خستگی و سر درد به جای خلوتی پناه می­برد تا خستگیش برطرف شود؛ اما بچه ­های روستا برای من خلوت و استراحتی باقی نگذاشته بودند. به همین خاطر پیش خودم گفتم در این شب تاریک به درون غاری که چند روز پیش به همراه دانش­ آموزان رفته بودم، بروم و تا می­توانم در آن­جا گریه کنم! شاید کمی از بار سنگینی که بر دلم وارد شده بود، کاسته شود. از مسجد به قصد رفتن به کوه خارج شدم. چند متری که رفتم دیدم تمام دانش ­آموزان به دنبالم می­ آیند. پیش خودم گفتم خدایا! چرا این­ها دست از سرم برنمی ­دارند. نه پیرانِ روستا صاحب چنان عقلی می­ شوند که سر و صدای بچه­ ها را تحمل کنند و نه بچه ­ها دارای ادب می­شوند که رعایت مرا بکنند و نه کسی هست که با او درد دل کنم و نه کسی دارم که ذره ­ای مرا درک کند! رو کردم به بچه­ ها و با لحنی پر از غم داد زدم: «بگذارید به حال خودم گریه کنم!» با دلی پر از غم و اندوه و با کوله­ باری از خستگی و تنهایی دوباره به مسجد آمدم! احسام می­ کردم زمین و آسمان به من فشار می­ آورند! در تنگنای عجیبی قرار داشتم! شرائطم به گونه­ ای بود که می­ خواستم بلند صدا بزنم و بگویم: مَتى‏ نَصْرُ اللَّه!

* خوابی امید بخش



اگر آن روستا را رها می­کردم و یا اگر به خاطر فشارها و آزارها، پرخاش­گری می­کردم، تمام زحماتم به باد می­رفت. مدیرکل سازمان تبلیغات به من گفته بود: وقتی برای سخنرانی به این روستا می­آمدم، به جز چند نفر کسی دیگر حاضر نمی­شد. با توجه به این شرائط، نیاز بود تحولی جدی ایجاد شود؛ اما این کار تحمل زیادی را می­طلبید.
شبی در خواب حضرت امیرالؤمنین علی (ع) را دیدم که داخل حیاط مسجد کنار دیوار شبستان دراز کشیده بود. به محض این­که مرا دید، برخاست و مرا در آغوش گرفت و بوسید! احساس کردم این جهادِ فرهنگی، از هر سفر زیارتی با ارزشتر است؛ لذا انگیزه من برای ماندن و تحمل سختی­ها بیشتر شد.

* بازرسی از کلاس



یک روز صبح، معاون فرهنگی سازمان تبلیغاتِ استان به همراه یک روحانی دیگر که از دفتر تبلیغات اسلامی قم آمده بود، برای بازرسی جلو مسجد ظاهر شدند. آقای ص. ج. که همان شب­های اول میکروفن مسجد را به منزل برده بود، فوراً آمد. بازرسی که از قم آمده بود همان آقا را برای تحقیق در مورد عملکرد من انتخاب کرد و مدتی طولانی با او سخن گفت. پیش خودم گفتم: «کسی که میکروفن مسجد را با خود می­برد و حاضر به شنیدن صدای اذان نیست، خانواده­ای که به بهانه سر و صدای بچه­ها دلم را خون کرده­اند، قطعاً به گونه­ای مرا معرفی می­کند که دفتر تبلیغات مرا به عنوان یک جنایت­کار و عامل اغتشاش بشناسد. اصلا کسی که یک بار کلاس­های مرا از نزدیک ندیده، کسی که به جز برای بردن میکروفن پا به مسجد نگذاشته است، چه اطلاعاتی در مورد من دارد که بخواهد به آقای بازرس گزارش بدهد؟ به هر حال چاره­ای جز سکوت نبود».

* برنامه‌ریزی برای مراسم تولد حضرت زینب(س)



حدود بیست روزی به تولد حضرت زینب(س)، دعوت ­نامه­ ای برای افراد فعال فرستاده و برای برنامه­ریزی دعوت نمودم. همه آن­ها در مسجد حاضر شدند و افرادی را برای کارهایی از قبیل قرائت قرآن، اجرای برنامه، نمایش، سرود، انتظامات، برق، تزئینات، نوشتن اسامی خانواده­ها جهت ارسال دعوت­نامه، تهیه و توزیع دعوتنامه، مسابقه، تهیه فرش، پذیرایی و هماهنگی انتخاب نمودیم.
همه حاضران امضاء کرده و متعهد شدند کارشان را درست و به موقع انجام دهند و در صورتی که مشکلی برایشان پیش آمد، سریعاً مسئول هماهنگی را خبر دهند. در این مدت جوانان هر شب برای تمرین سرود و تئاتر به مسجد می­آمدند! مسجد، کانون توجه جوانان شده بود. یکصد جایزه برای مراسم از ادارت مختلفی همچون فرمانداری، سازمان تبلیغات، اداره ارشاد و... تهیه کردیم.
چند روز قبل از مراسم به شهر رفتم. شیشه­ هایی که در این مدت توسط دانش ­آموزان شکسته بود، خریدم. برای مراسم یک میکروفن نیز گرفتم. دنبال کسی می­ گشتم که بخواهد به روستا برود و شیشه را با خود ببرد تا بتوانم بقیه خریدها را انجام دهم. هرچند یک نفر را پیدا کردم؛ اما حاضر نشد شیشه را از من بگیرد. مقدار زیادی شربت نیز خریدم و به هر زحمتی بود به روستا آوردم. مجموع هزینه کلاس تابستانی 70 هزار تومان شد که حتی یک ریال آن را از کسی نگرفتم.

* نماز در حجله



سه شب به سالروز تولد حضرت زینب(س)، حدوداً ساعت دو بامداد بود که احساس کردم یک نفر به دیوار دست می­ کشد و گویا می‌خواهد کلید برق را پیدا کند. صدا زدم: «آقا بفرمایید! امری باشد در خدمتم.» گفت: «حاج آقا برای نماز در حجله عروس تشریف می­آورید؟» در توضیح این رسم به من گفت: «شما به حجله می ­آیید و عروس و داماد همراه شما نماز می­خوانند! بعد دست آن­ها را در دست هم می­گذارید.» از این رسم و توضیحات او بیشتر تعجب کردم و گفتم: «چرا این دو جوان را تا الان معطل کرده­اید؟» دیدم چاره­ای جز اطاعت نیست. وقتی به آن­جا رسیدم، همه میهمان­ هایی که از شهر آمده بودند در حیاط خوابیده بودند! اوائل شهریور بود و هوای آن شب خنک و لطیف! وقتی بر فرش ­های حیاط قدم گذاشتم، این خنکی را احساس کردم! وارد هال که شدم آقایی که دوربین فیلمبرداری دستش بود، از اتاق عروس و داماد خارج شد! باز هم معترضانه گفتم: «چرا تا این وقت از شب این دو جوان را تنها نمی‌گذارید!» وقتی وارد اتاق عروس و داماد شدم، به آن­ها گفتم که چون نماز مستحبی است، نمی­شود به جماعت خواند! آقا داماد کنارم سمت راست و عروس خانم کمی عقب­تر همراهم به نماز ایستادند! من نماز را خیلی مختصر و سریع خواندم و بعد دست داماد را به طرف عروس گرفتم. دستان همدیگر را که گرفتند دعا کردم و بیرون آمدم!
یک نفر به من گفت: حاج آقا همین­جا بخوابید! بعد از حدود یک ماه تنهایی و تحمل گرمای داخل مسجد، برای اولین بار در آن تابستان در هوای خنک و در جمع مردم می­ خوابیدم!
چند روز قبل به پدر داماد گفته بودم که لامپ­ هایی را که برای چراغانی در حیاط نصب کرده­اید، برای جشن تولد حضرت زینب نیاز داریم. بعد از نماز صبح لامپ­ها را باز کردم و روانه مسجد شدم! پشت بام مسجد چند قوطی حلبی را پر از سنگ کرده و چوبی داخلش گذاشتیم! جوان­هایی که از دور مرا دیدند به کمکم آمدند!

* جشن تولد و مراسم اختتامیه



یک روز قبل از مراسم، جوانان زیادی که بعضی از آنان فارغ ­التحصیلان دانشگاهی بودند، به مسجد آمدند و کارهای مقدماتی را انجام دادند. حتی جوانانی از شهر مجاور به آن­جا آمدند و در هوای گرم، از صبح تا شب مشغول کارهایی از قبیل آماده کردن شربت، نورپردازی، نصب پروژکتور، آماده سازی محل اجرای برنامه و... شدند. قرار شد یک بشکه بزرگ شربت درست کنند که مطمئن باشیم با کمبود مواجه نمی­شویم!
تمام اهالی روستا و حتی افرادی از روستاهایی با فاصله 30 کیلومتر که قبلاً برای تبلیغ به آن­جا رفته بودم، به مراسم آمدند.
حیاط مسجد که بیش از هزار متر مربع مساحت داشت، پر از جمعیت بود. مراسم به گونه ­ای زیبا و با شکوه برگزار شد که جز دست تدبیر الهی نمی ­توانست چنین برنامه­ ای را رقم بزند! در قسمت آخر سخنرانی، بعضی از مشکلات و نارسایی ­های فرهنگی روستا را بیان کردم.
در آن تابستان برای اجرای چند عقد مرا دعوت کرده بودند که فقط یکی از عروس خانم­ها دارای پوششی کاملاً مناسب بود و حدوداً یک هفته از عروسی او می ­گذشت. خداوند چند روز قبل از مراسم به دلم انداخت که در مراسم جشن تولد حضرت زینب(س)، بدون اعلام قبلی جایزه­ ای به او بدهم. چون به فرموده مولا علی (ع) بدکاران را با پاداش دادن به خوبان شکنجه کن! به منظور غافل‌گیری بیشتر، حتی به مجری برنامه نیز نگفتم.
بعضی از دوستان بعد از مراسم به من گفتند: «بسیاری از خانم­ها هنگام بیان مشکلات فرهنگی روستا به گریه افتادند و به سرزنش اخلال­گران پرداختند! بعضی نیز می ­گفتند این آقا چه سخنرانی زیبایی دارد! کاش زودتر از این به جلساتش آمده بودیم!»

* وداع تلخ



وقتی می­ خواستم به قم برگردم، به جوانی که روزهای اول در منزلشان به سر می­ بردم، پیشنهاد دادم که بعداً به قم بیاید. «گفت: پول ندارم. اگر کرایه راه را به من بدهید، می­آیم.» از آن­جا تا قم با اتوبوس حدوداً 12 ساعت راه بود. کرایه رفت و برگشت را به او دادم.
شب آخر یکی از جوانان روستای مجاور از من خواست به منزل آنها بروم. صبح زود حدود ده کیلویی میوه از باغ­شان چید و به من هدیه داد! سپس هر دو برای خداحافظی و برداشتن وسائل به مسجد آمدیم. تقریبا ساعت 9 صبح بود که یکی از جوان­ها از بلندگوی مسجد، مردم را برای خداحافظی دعوت کرد و این شعر را به عنوان زبان­حال من خواند:
اگر بار گران بودیم رفتیم اگر نامهربان بودیم رفتیم
صحنه ­ای ایجاد شد که هرگز نمی­ توان آن را ترسیم کرد. کاش دوربین­ های فیلمبرداری بودند و ابراز عواطف مردم را ضبط می‌کردند. جمعیت زیادی از زن و مرد برای خداحافظی جلو مسجد جمع شدند و شروع به گریه کردند. مدتی پیش نیز مردم در همین مکان جمع شده بودند تا شاهد کشته شدن من به دست یکی از جوان­ های روستا باشند؛ اما این بار همه حتی همان جوانی که آن شب به قول خودش برای ریختن خون من آمده بود، گریه می­کردند.
در میان گریه­ های مردم، بر مینی ­بوس سوار شدم. دیدم جوان­ های روستا نیز که می­ خواستند ساعت ­های بیشتری با من باشند، سوار شدند. مینی­ بوس در میان حلقه گریه مردم حرکت کرد؛ اما مردم همچنان ایستاده بودند و نگاه می کردند! بدرقه عجیبی بود. بیشتر جوانانی که تا شهر همراهم آمدند، جوانانی بودند که در آن شب به طرفمان سنگ پرتاب کرده بودند و اکنون جزو بهترین دوستان من شده بودند. بعضی نیز از روستاهای دیگر بوند. در بین کسانی که همراهم آمدند، یک نفر بالای 25 سال نبود. حتی رئیس کانون فرهنگی که همیشه خود را همه کاره مردم می دانست و به بهانه طرفداری از من، شکایت جوانان را به اداره اطلاعات کرده بود، نیامد. به سازمان تبلیغات مرکز استان که رسیدیم، گزارش کار را دادم و از آن­جا به سوی پایانه مسافربری حرکت کردیم. تا حرکت اتوبوس زمان زیادی حدود هفت تا هشت ساعت باقی مانده بود؛ اما همه جوانان تا لحظه حرکت اتوبوس که حدوداً 6 عصر بود، کنارم ماندند. با آنها خداحافظی کردم و برای همیشه از هم جدا شدیم.
وقتی به قم رسیدم، دیدم در گوشه ­ای از کیفم کاغذهای زیادی گذاشته ­اند که سراسر ابراز محبت بود که توسط جوانانی که همراهم آمده بودند، نوشته شده بود که به بعضی از آن­ها اشاره می­کنم:
لحظه وداع تو غمگین­ترین لحظه زندگیم بود؛
اگر در خواب می­دیدم غم روز جدایی را به دل هرگز نمی­دادم خیال آشنایی را
با رفتن تو جان از بدنم رفت!
کاش ز اول آشنایی­ها نبود یا به دنبالش جدایی­ها نبود.

* بیهوش شدن ف. م.



یکی از جوان­ های روستا، زنگ زد و گفت: یکی از دخترهای دبیرستانی به نام ف. م. (دختری که روزهای اول برایم شامپو آورده بود،) همان روزی که شما از آن­جا رفتید، برای امتحان به شهر رفته بود. ظهر که به روستا برگشت، همانند روزهای قبل منتظر نماز جماعت نشسته بود. یکی از خانم­ها به او گفت حاج آقا به قم رفته و نماز جماعت نیست. با شنیدن این خبر به قدری گریه کرد که بی­هوش شد.
آقای غ. گ. زنگ زد و گفت: «میکروفنی که خریده بودید، با خود به قم برده­ اید؟ گفتم نه! برای مسجد خریده بودم. گفت: «میکروفن مسجد نیست!» راستی چرا بعضی دوست نداشتند از مسجد اذان پخش شود؟
خبر دیگر اینکه «آقای ش. ل. رئیس کانون فرهنگی به اسم شما از مردم پول می ­گیرد.» از این کار او بسیار ناراحت شدم. من گرسنگی کشیده بودم؛ ولی از کسی تقاضای تکه ­ای نان نکرده بودم! حتی به خاطر شرائط فرهنگی روستا تمام هزینه مسجد و مراسم میلاد حضرت زینب 3 را خودم پرداخته بودم. این کار آقای ش. ل. را به صلاح نمی­دانستم و معتقد بودم با این روش تمام بافته ­های مرا رشته می ­کند! از طرفی حدس می­زدم او قصد سوء استفاده را دارد. بعداً برایم روشن شد که حدسم درست بوده است. چون پولی را که به اسم من جمع کرده بود، نفرستاد و حتی در مورد آن هیچ صحبتی با من نکرد! از طرفی من اجاره ­بها را نیز پرداخته بودم و بدهکار کسی نبودم. حتی وسائل مسجد که در این مدت آسیب دیده بود، درست کرده بودم.
او همان کسی بود که در اولین مراسم جشنی که در روستا برگزار کرده بودیم، مجری برنامه بود و فرصت سخنرانی به من نداد!
چند روز بعد، آقای غ. گ. همان جوانی که چند روزی در منزلشان بودم، به قم آمد. یک هفته­ ای که پیش­مان بودند، سعی کردم حوصله­ اش سر نرود. با هم به منزل دوستان و روحانیون سر می ­زدیم. به منزل یکی از روحانیون همشهری که از کربلا برگشته بود، رفتیم. او نیز مانند هر کسی ما را به اتاق پذیرایی برد. علاوه بر میوه­ای که برای پذیرایی آورد، به هرکدام مُهری از خاک کربلا به ما داد. برخوردش کاملا متعارف و معمولی بود و رفتاری همانند دیگران داشت! نه جان فدایمان کرد و نه زندگیش را نثارمان نمود؛ اما با کمال تعجب از منزل آن­ها که بیرون آمدیم، کلی از او تعریف کرد و گفت: چقدر به ما احترام گذاشت؛ این­ها چه برخورد خوبی با میهمان می­ کنند! چقدر رفتارشان با ما مؤدبانه و محترمانه بود! من چیزی نگفتم. فقط در دلم گفتم «این رفتاری است کاملاً متعارف که هرکسی با هر میهمانی انجام می­دهد!»
حضور من در روستایشان و نیز آمدنش به قم خیلی برایش جالب بود. چون همه وقایع را در دفتر خاطراتش نوشته بودکه به قسمتی از آن اشاره می­ کنم: «در تابستان یک روحانی به روستایمان آمد... وقتی می­خواست به قم برود، مرا به منزلشان دعوت کرد. لحظه­ا ی که وارد منزلشان شدم، ایشان و همسرشان بسیار به ما احترام گذاشتند. در طول آن چند روز، به منزل دوستان ایشان نیز سر زدیم. وقتی به قم رفتم و رفتار ایشان را دیدم، فهمیدم که آدم نبوده­ ایم و آدم ندیده بودیم!».
مدتی بعد ایشان طلبه شد. چند سال بعد جوان­ های روستا به من گفتند: روستایشان به روستای نمونه در استان از نظر مذهبی تبدیل شده است. در مراسم­ ها، خصوصاً ایام محرم جمیعت زیادی در مراسم شرکت می­کند و برنامه ­های عزاداری آن روستا از شبکه استان پخش می­شود. مدتی بعد یکی از دوستان که چند بار برای تبلیغ به آن روستا رفته بود، به من گفت که مردم آن روستا بسیار متحول شده و به روحانیونی که برای تبلیغ می­ روند، بسیار احترام می گذارند!

پایان خاطرات حجت الاسلام علی پور

* بیوگرافی



آقای حسین صبوری در شهر مقدس مشهد به دنیا آمد و ‌هم‌اکنون ساکن شهر مقدس قم است . وی تحصیلات حوزوی خود را در مقطع خارج فقه به پایان رسانده‌ است.
سفرهای تبلیغی او به شهرهای کشورمان خلاصه نشده و در کشورهای هند، عراق، لبنان و ترکمنستان مروج دین اسلام بوده‌ است. از وی بیش از پنجاه اثر در زمینه‌های تاریخ اسلام به قلم داستانی، ورزش از نگاه دین و 15 عنوان کتاب کودک و نقاشی و رنگ‌آمیزی، تفسیر سوره‌ی یوسف به چاپ رسیده است. او در زمینه‌ی ورزشی بسیار فعال بوده‌ و مقام دوم مسابقات بین‌المللی و اول تیمی کاراته را در کارنامه‌ی ورزشی خود دارد. وی در عرصه‌ی هنری نیز خوش درخشیده‌ و نقش حضرت حمزه(ع) در فیلم سینمایی راه بهشت را بازی کرده است.


* عشق به تبلیغ

من یک طلبه ام و عاشق تبلیغ دین به ویژه تبلیغ امام حسین در ماه خونین محرّم. تبلیغ دین، اولین و مهم ترین وظیفه‌ی هر طلبه ای پس از آموختن آن است و این امری است که خداوند متعال در قرآن حکیم به آن تصریح فرموده است: «... فَلَولا نَفَرَ مِن کُلِّ فِرقَةٍ مِنهُم طائِفَةٌ لِیَتَفَقَّهُوا فِی الدّینِ وَ لِیُنذِروا قَومَهُم اِذا رَجَعُوا اِلَیهِم لَعَلَّهُم یَحذَرُونَ/ ... پس چرا از هر فرقه ای گروهی (نزد پیامبر) نمی روند تا دانش دین بیاموزند و هنگامی که به سوی قومشان بازگشتند آنان را از مخالفت با احکام الهی هشدار دهند، باشد که آنان بترسند؟!».
اما محرم امسال (1394) من چند تا مشکل داشتم که مرا از تبلیغ، محروم می نمود.
یکی بیماری دیابتم که چند سالی است با آن دست به گریبانم شدّت گرفته و با این که روزانه فقط دَه قرص ضدِّ قند و چندین قرص دیگر در رابطه با عمل قلب بازی که انجام داده ام، می خورم، باز هم قندم خیلی بالاست و در سفرهای تبلیغی که نه تغذیه‌ی انسان دست خود اوست و نه امور دیگر را به خوبی می تواند کنترل کند، کار ممکن است به جاهای باریک بکشد.
دیگر این که چند روزی است که از ناحیه‌ی کُلیه‌ی راستم احساس درد می کنم و ممکن است از عوارض همان دیابت بالا و دراز مدّت باشد که حتماً باید پیگیری شود و نمی توان آن را به تأخیر انداخت و تا ماه محرّم هم چند روزی بیش باقی نمانده است.
در داخله هم مشکلاتی داشتم و مهمترینش این بود که دو تا از صبیّه هایم که همسر دو طلبه اند همزمان باردار بودند و یکی از آن ها هم بحمدالله دوقلو در راه داشت که در منزل ما مستقرّ بودند و با این وضع نمی توانستم همسرم را تنها بگذارم و باید وردستش می بودم.
و مسأله‌ی دیگر این که من چندین ماه برای شرکت در مسابقه‌ی ورزشیِ پرس سینه در رده‌ی پیشکسوتان تمرین کرده بودم و به آمادگی خیلی خوبی هم رسیده بودم و با توجه به شخصیت ورزشی ای که داشتم و همه مرا به عنوان یک استاد و قهرمان بین المللی کاراته می شناختند، خیلی مایل بودم در این سنّ و سال و در یک رشته‌ی ورزشی دیگر هم خودی نشان بدهم و به خودم و دیگران بگویم که مشکلات و بیماری های مختلف هم نتوانسته اراده‌ی مرا در زمینه‌ی ورزش در هم بشکند و از این حرف ها...، و ممکن بود این مسابقه در روزهای اول ماه محرم باشد که اتفاقاً همین طور هم شد!

* دو کلمه رازِ دل با امام رضا (علیه السلام)



آن روز که پس از زیارت وداع، داشتم از حرم امام رضا علیه السلام خارج می شدم در آخرین لحظه که هنوز توی یکی از صحن های حرم بودم به سمت گنبد طلایی و نورانی امام رضا علیه السلام که چند کبوتر بر روی آن نشسته بودند و چند تای دیگر هم داشتند بر گِردش طواف کنان پرواز می نمودند، برگشتم و جوری که فقط خودم بشنوم و خدا و امام رضا علیه السلام، درِ گوش آقا عرض کردم:
- امام رضا جان! خودت که اوضاع مرا می بینی و می دانی که امسال برای تبلیغ امام حسینی، چه مشکلاتی دارم، و این را هم می دانی که باطناً دوست دارم هرطوری شده، در دهه‌ی اول محرم امسال، نخودی در آشِ این تبلیغ داشته باشم؛ حالا از شما خواهش می کنم که هر طوری که صلاح می دانید مرا به یک تبلیغ ویژه بفرستید ...
این را عرض کردم و به قم برگشتم و دیگر تا آغاز ماه محرم، کم تر از دو هفته باقی مانده بود. چند روز بعد مربی پرس سینه در باشگاه اعلام کرد که مسابقه ای که چندین ماه در انتظارش بودیم در روز جمعه 24 مهرماه برگزار می شود و ما باید چند روز دیگر از کسانی که قرار است در این مسابقه شرکت کنند رکورد بگیریم. تقویم را که نگاه کردم دیدم روز مسابقه، مصادف است با دوّمِ محرّم. با خودم گفتم؛ کاش مسابقه را طوری می گذاشتند که با ایام دهه‌ی اول محرم همزمان نمی شد! ولی اشکالی ندارد؛ چون من که امسال قرار نیست که به تبلیغ بروم، پس می توانم با خیال راحت در مسابقه شرکت کنم.
آخرین جلسه‌ی تمرینمان که قرار بود در آن رکوردگیری انجام شود چهارشنبه شب بود و من در رکوردگیری توانستم به راحتی وزنه‌ی صدکیلویی را بالا ببرم و با توجه به وزنم که زیر هشتاد کیلو گرم و گروهِ سنّی ام که بالای پنجاه سال بود، رکورد خوبی محسوب می شد و مربی ام با خوشحالی گفت:
- صبوری! مقام اولیِ تو با کمتر از این وزنه هم قطعی است و تو می توانی در مسابقه، وزنه‌ی صد و دَه کیلوگرمی را هم بالا ببری و برای ورود به مسابقات کشوری آماده شوی ...

* دعایی که مستجاب شد



خوشحال و امیدوار به منزل برگشتم و هنوز شام نخورده بودم که یک پیامک برایم آمد:
- حاجی! اگر گذرنامه ات آماده است و مایلی که برای تبلیغ به سوریه یا عراق بروی تا نیم ساعت دیگر خودت را به جلسه برسان.
سابقه اش را داشتم که از طریق کانال هایی که دارد برای تبلیغ در فضاهای خطرناک خارج از کشور، اعزام می شود و هر دفعه، عدّه ای از طلبه های رزمنده را هم با خودش می برد. این تبلیغ برای من که در زمان جنگ تحمیلی صدام بر ایران هم بارها با عنوان طلبه‌ی رزمی تبلیغی به جبهه اعزام شده بودم، جذّاب بود و می توانست خاطراتم را نیز زنده کند و فهمیدم که حرف مداح جبهه ها و بلبل خمینی، حاج صادق آهنگران در آن نوحه اش دُرُست است که می گوید:
درِ باغِ شهادت، باز باز است!
توی جلسه مطرح شد که؛
این روزها قرار است در عراق عملیاتی بر ضدِّ داعش و به منظور آزادسازی شهر بیجی که در مجاورت مهم ترین پالایشگاه نفت عراق قرار دارد و در تصرّفِ داعشی هاست، انجام شود و ما می خواهیم در این عملیات، در بین رزمندگان شیعه‌ی عراقی که به فتوای مراجع تبلیغ به جبهه رفته اند به تبلیغ معارف و احکام دینی و عزاداری حسینی بپردازیم و هرگاه عملیات شروع شود، سلاح در دست گرفته و در عملیات هم شرکت کنیم. این را هم بدانید که نه تنها در این سفر تبلیغی رزمی از پاکت و حقُّ التبلیغ خبری نیست؛ بلکه هر کسی باید هزینه‌ی سفرش از جمله پول بلیط هواپیما و اخذ ویزا و تاکسی را از جیب خودش بپردازد!
این جور تبلیغ رفتن دیگر واقعاً نوبر بود با این وجود، همه اعلام آمادگی کردند و به دلیل محدودیت هایی که وجود داشت فقط گذرنامه های دَه نفر برای اخذ ویزا گرفته شد. من هم یکی از آن دَه نفر بودم و علت انتخاب شدنم چند مُرَجِّح بود از جمله این که:
- تسلُّطِ کامل به زبان عربی داشتم و با لهجه‌ی عراقی هم به خوبی صحبت می کردم.

- سابقه‌ی شرکت در جنگ و عملیات نظامی داشتم.
- استاد و متخصصِ کاراته و سایر هنرهای رزمی بودم.

مدیر اجرایی_فرهنگی;982168 نوشت:
صبح زود حدود ده کیلویی میوه از باغ­شان چید و به من هدیه داد!

سلام جالبه تلافی یک شب گرسنه خوابیدن یا نون خالی خوردن دراومد!!:-h@};-

این جای داستان یاد اون قسمت سریال ستایش می افته که:

روزی ک جنازه ی منو میدن به خاک
اونی ک بیشتر اذیت کرده بیشتر گریه میکنه

اونی ک نخواسته منو ببینه میاد برا دیدن جنازم

اونی ک دستمه نکرف جلوتر از همه میاد زیر تابوتم

اونی ک نخواس سلامم کنه جلوتر از همه میاد واسه خدافظی
عجب روزیه اون روز
اما فقط ی اشکال داره
گفتم چی استا؟؟؟؟؟؟
گف:اما فقط ی اشکال داره ک خودم نیستم تا ببینم

ولی این جا خودش هست!!@};-@};-

* انتخاب دشوار!



سفر هم حتماً باید هوایی انجام می شد تا ما بتوانیم به موقع به منطقه‌ی عملیاتی برسیم. ویزا و بلیط، ضرب الاجلی گرفته شد و پرواز در روز جمعه، دوم محرم بود یعنی دقیقاً در روز مسابقه‌ی پرس سینه ای که من ماه ها برایش تمرین کرده و انتظارش را کشیده بودم. اکنون من باید انتخاب می کردم؛ یا مسابقه‌ی بی خطر و مقام قهرمانی ورزشی را، و یا رفتن به عملیات جنگیِ خطرناک و تبلیغ حسینی را! و بحمدالله و با لطف خدا و عنایت امام حسین و امام رضا علیهما السلام من این دوّمی را برگزیدم و وقتی هم که به ایران و قم برگشتم مربی ام گفت:
- رکوردهایی که در مسابقه زده شد خیلی پایین تر از رکورد تو بـود و اگـر تـو در این مسابقه حضور می داشتی صد در صد اول می شدی...
البته این را هم اضافه کرد که:
- ولـی تـو کار خیلی خوبی کردی که از این مسابقه و مقام قهرمانی اش چشم پوشیدی و در حقیقت، به مقام قهرمانیِ واقعی دست یافتی!

بله! وقتی خدا بخواهد کاری را جور کند جور می کند! نشان به این نشان که ما، نماز ظهر و عصرمان را در فرودگاه امام خمینی(ره) خواندیم و نماز مغرب و عشایمان را در فرودگاه بغداد، در حالی که من تا 2 روز قبل، اصلاً توی فکر سفر تبلیغی، آن هم در خارج از کشور نبودم!

* ارزش تجربه



بعضی از همراهان ما سابقه‌ی حضور در چند عملیات دیگر بر ضدِّ داعش را داشتند و از این رو باتجربه تر بودند و این تجربه خیلی از اوقات به درد ما هم می خورد. یکی از این موارد این بود که طبق توافقی که بین مسئولین ایران و عراق انجام شده در فرودگاه از روحانیون و علما، ورودی نمی گیرند؛ یعنی در ازای هر نفر دَه دلار که برای جمع ما می شد صد دلار. اکثر ما به دلایل امنیتی در این سفر با لباس شخصی وارد عراق شدیم؛ ولی 2 نفر از همراهانمان که قبلاً هم در چند عملیات بر ضدِّ داعش شرکت کرده بودند ملبّس به لباس روحانیت بودند و همان ها به پلیس های فرودگاه بغداد فهماندند که همه‌ی ما دَه نفر روحانی هستیم و بدین وسیله، همه‌ی ما را از پرداخت ورودی معاف کردند.

* ناامنی و گرانی در بغداد



از قرار معلوم، بغداد برای دَه روحانی شیعه‌ی ایرانی، چندان امن نبود و اگر دیر از فرودگاه خارج می شدیم، به زودی برای جاسوسان داعش شناسایی می شدیم و معلوم نبود که چه اتفاقی می افتاد؟! تاکسی های سواری که به دردِ ما نمی خوردند؛ چون هیچ کدامشان نمی توانستند دَه نفر مسافر را جابجا کنند و اگر هم می خواستیم چند تاکسی بگیریم مشکلات دیگری داشت از جمله این که برایمان خیلی گران تمام می شد، به ناچار باید یک وَن اجاره می کردیم. صاحبانِ وَن ها هم که پول خونِ پدرشان را از ما می خواستند، شاید هم حق داشتند؛ چون پول ما در عراق ارزش چندانی نداشت و بالاخره پس از کُلّی چَک و چانه زدن، یکی از آنان راضی شد در قبال صد دلار ما را به حسینیه‌ی ثارالله در شهرک شهید صدر بغداد که مرکز شیعیان است، برساند.

این را هم بگویم که تنها مشکل ما با صاحبان وَن، مبلغ کرایه نبود؛ مشکل دیگر ما این بود که ما دَه نفر بودیم و هر وَن فقط 9 صندلی برای مسافران داشت، بخصوص که یکی از ما، مردی بود که هر دو پایش را در جنگ با صدام از دست داده بود و علاوه بر مشکلات حمل و نقل و جابجایی، ویلچیری داشت که برای خودش جایی را اشغال می کرد و این مشکل بزرگی بود.

* شجاع ترین جنگجو!



شاید بتوان گفت که این رزمنده‌ی پادارِ دیروز و بدون پای امروز که اکنون از هزاران کیلومتر آن طرفتر و از کشوری بیگانه برای دفاع از همان کسانی آمده که روزی در جنگی دیگر در مقابلش بوده و با خُمپاره شان جفت پاهایش را از ران قطع کرده بودند برای همه ـ به ویژه عراقی ها- خیلی جالب بود و از یاد نمی برم که وقتی وارد منطقه‌ی جنگی شدیم یک رزمنده‌ی عراقی که در عملیات های زیادی بر ضدِّ داعشی ها شرکت کرده بود، گفت: این مرد شجاع ترین جنگجویی است که من در جنگ دیده ام!

* 3 بار جابجایی در یک شب!



ابتدا وارد حسینیه‌ی ثارالله شدیم و غذاهای ساده ای را که با خودمان – به توصیه‌ی رهبرِ گروه – از منازلمان آورده بودیم گذاشتیم وسط و دُورِهمی خوردیم و چون بی اندازه خسته بودیم، تصمیم گرفتیم در همان کفِ حسینیه که فرش هایش را هم برده بودند بشویند، درازی بکشیم و استراحت کنیم؛ ولی هنوز پاهایمان را دراز نکرده بودیم که گفتند؛ سریع وسایلتان را جمع کنید که باید برویم جای دیگر.
یکی از رزمندگان عراقی که ما را با احتیاط کامل و پاییدن همسایگان و اهالی محلّ، به منزل خودش برد اصرار داشت برای ما شام تهیه کند و وقتی فهمید که ما شام خورده ایم خیلی دلخور شد و من که زبان عربی را بهتر از بقیه بلد بودم و سنّ و سالم هم از همه بیش تر بود، راضی اش کردم که به پذیرایی از ما با چای و میوه اکتفا کند.
هنوز آخرین قطعه‌ی میوه هایمان را نخورده بودیم که گفتند؛ فوراً وسایلتان را بردارید که باید خیلی سریع از اینجا برویم.
با احتیاط از آن منزل خارج شده و عمامه هایمان را هم که از حسینیه‌ی ثار الله بر سرهایمان گذاشته بودیم از سرهایمان برداشتیم و رفتیم.
با احتیاط فراوان وارد پذیرایی یکی از رُؤسای عشایر شیعی شدیم و به استراحت پرداختیم. صبح زود با یک صبحانه‌ی خوب و مَشتی، پذیرایی شده و ساک هایمان را همانجا گذاشته و به سوی منطقه‌ی عملیّاتی حرکت کردیم.

مدیر اجرایی_فرهنگی;982908 نوشت:
صبح زود با یک صبحانه‌ی خوب و مَشتی، پذیرایی شده و ساک هایمان را همانجا گذاشته و به سوی منطقه‌ی عملیّاتی حرکت کردیم.

سلام گل

خداقوت نماز روزه تون قبول حق ^:)^@};-

ببخشید من همش نظرمی دم واسم جالبه خب شما هم خسته نباشید می خوایید ماهم می خونیم کیف می کنیم!!^:)^:iran:

این صبحونه عشایری نون و مهیاوه روغن و یک لیوان شیر داغ بوده!!فقط محض اطلاع نوشتم یعنی دلم می گه همین بوده!!قبول کنید!! از نون مهیاوه مشتی تر نداریم که نداریم!!;;)^:)^@};-

* 3 تُفنگدار و 7 سامورایی



از اینجا به 2 گروه تقسیم شدیم؛ 3 نفرمان رفتند به سوی لشگر بسیجی کتائب، و ما 7 نفر دیگر هم رفتیم به سوی لشگر بسیجیِ عصائبِ اهل الحقّ که قرار بود برای آزادسازی شهر بیجی از دست داعشی ها، عملیّات کند. من اسمِ آن گروه 3 نفره را گذاشتم «3 تُفنگدار» و گروه 7 نفره‌ی خودمان را «7 سامورایی» نامیدم.
قدم به قدم، پُست های ایست و بازرسی بود؛ ولی اتومبیل ما که شناخته شده و ویژه بود، بدون ایست و بازرسی پیش می رفت تا این که پس از حدود 2 ساعت به مقرِّ عصائب رسیدیم. از این مقرّ تا منطقه‌ی عملیاتی، حدود 140 کیلومتر فاصله بود و نیروها در این مقرّ سازماندهی و مسلّح شده و عازم منطقه‌ی نبرد می شدند.

* کمبودِ امکانات



هر کدام از ما که از ایران با خودش لباس نظامی آورده بود آن را پوشیده بود و هر کداممان هم که لباس نظامی نداشت با همان لباس شخصی آمده بود. من هم که فقط شلوارم شبیه شلوارهای نظامی بود همان را پوشیده بودم و گمان نمی کردیم که در آنجا امکانات آنقدر کم باشد که حتی نتوانند به ما لباس نظامی بدهند! اما لباس فُرمی که معرِّفِ ما بود همان عمامه ای بود که بر سر داشتیم؛ 2 عمامه‌ی سیاه و 5 عمامه‌ی سفید!
عده ای از رزمندگان و مسئولین از ما استقبال کردند و به معانقه با ما پرداختند؛ اما همه‌ی آن ها از دیدن 2 رزمنده ای که در عملیات های قبلی در کنار آن ها بودند و حسابی به حساب داعشی ها رسیده و عدّه ای از آن ها را به درک واصل نموده بودند و شجاعتشان بر سرِ زبان ها افتاده بود حسابی به وجد آمدند و گویا نیرو گرفتند.

البته ناگفته نماند که فرماندهِ همین عملیاتی که در پیش داشتیم یک طلبه‌ی جوان و نازنین بود که لباس نظامی بر تن داشت و همه او را شیخ ... صدا می کردند!

* جنگِ تک تیر اندازان!



جنگ با داعشی ها، هم در سوریه و هم در عراق، به جنگ قنّاصه ها معروف است و اکثر کشته های هر دو طرفِ جنگ، با این سلاح کشته می شوند و از این رو قنّاصه زن ها، جنگجویان بسیار مهم و ارزشمندی محسوب می شوند.
به هنگام توزیع سلاح، مسؤول اسلحه خانه پرسید:
- چند نفرتان قنّاص(تک تیرانداز) هستید؟
و یکی از بچّه ها جواب داد:
- 3 نفر ...
بعد هم دو تک تیر اندازی را که قبلاً هم با آن ها کار کرده بودند، نشان داد و مرا هم به آن ها افزود؛ در حالی که من تک تیر انداز نبودم؛ ولی چیزی نگفتم. مسئول اسلحه خانه رو به من کرد و در حالی که لبخند می زد به شوخی گفت:

- راستش را بگو. در جنگ با صدّام چند نفر از ما عراقی ها را کُشته ای؟!!
و همه خندیدیم...

* ورود به خطِّ مقدمِ منطقه‌ی عملیّاتی



بعد از صرف ناهار، به سمت خط مقدم که همان پالایشگاه شهر بیجی بود به راه افتادیم و حدود صد کیلومتر هم که از زادگاه صدام یعنی شهر تِکریت که تا چندی پیش در تصرّفِ داعشی ها بود عبور کردیم به پالایشگاه رسیدیم. پالایشگاه که تا 2-3 روز قبل در تصرّفِ داعشی ها بود، اکنون مملُوّ بود از نیروهای رزمنده‌ی عصائب. هنوز پالایشگاه داشت در آتش می سوخت و از جای جای آن دود به آسمان بلند بود!

* مشکلات موجود



طبیعی است که ما برای اسکان یا جشن و میهمانی به یک هُتلِ 5 ستاره دعوت نشده بودیم و در آنجا با مشکلات فراوانی مواجه بودیم که می باید در حدِّ امکان در رفع آن می کوشیدیم و اگر هم برطرف نمی شد آن را تحمّل کرده و با آن کنار می آمدیم. بعضی از این مشکلات عبارت بودند از:
- نداشتن آب بهداشتیِ لوله کشی؛ بویژه برای شستشوی لباس و بدن و طهارتِ پس از تخلّی. البته برای نوشیدن، بطری های آب های معدنی یا نوشیدنی در دسترس بود.
- در اختیار نبودن دستشویی های تمیز و مناسب.
- نبودِ برق و نور به دلیل قطع بودن برق شهری و خرابی یا نابودی های داخل ساختمان های پالایشگاه.
- کثیف و آلوده بودن بیش از حدِّ محیطی که تا چند روز قبل در اختیار داعشی ها بوده است.

- نداشتن محلِّ راحت و امن برای خوابیدن و استراحتِ شبانه.

* احترام عراقی ها به ایرانی ها



همین عراقی هایی که تا چند سال قبل، با ایرانی ها می‌جنگیدند، از برکت همدلی و برادریِ دینی و عقیدتی، وقتی که ایرانی هایی را که بی هیچ چشمداشتی و با به خطر انداختن جانِ خود و بدون دریافت هیچ دستمزدی، از هزاران کیلومتر آن طرفتر به کمکِ آن ها آمده اند در میان خود می دیدند نمی توانستند جُز با دیده‌ی احترام به آن ها بنگرند. در مدتی که ما در میان آن ها بودیم آن ها تا حدِّ ممکن نمی گذاشتند که ما دست به سیاه و سفید بزنیم! به عنوان مثال؛ هرگاه میوه یا غذایی می رسید فوراً می گفتند «اول ایرانی ها»! و یا اگر ما را در صفِ غذا می دیدند می گفتند شما بفرمایید استراحت کنید، ما خودمان غذایتان را برایتان می آوریم. و با این که ما فقط 7 نفر بودیم، اغلب اوقات، به اندازه‌ی دَه نفر به ما غذا یا میوه می دادند!
از همین رو، در همان شب اول، با تمام شلوغی و بَلبَشویی که در آنجا بود وقتی دیدند که یکی از ما روحانیون رزمنده‌ی ایرانی پا نداشته و بر روی ویلچیر است و جابجایی و حمل و نقلش بسیار مشکل است، هر طوری که شده، یکی از اتاق های طبقه‌ی اول یکی از ساختمان های اداریِ پالایشگاه را که بسیار هم کثیف بود برای ما آماده کرده و 8 تخت هم برایمان تهیه کردند تا یکی از دوستان عراقیمان هم همواره همراهمان باشد تا ما مشکلی نداشته باشیم. با این که برق شهری هم قطع بود چند نفرشان تا نیمه های شب تلاش کردند و از موتور برقی که برای فرماندهی و بهداری کار می کرد برایمان برق آوردند. ما به شدّت به این برق که فقط برای چند ساعت وصل بود نیاز داشتیم، بویژه برای شارژ کردنِ تلفن های همراه و دوربین کوچک عکاسی و فیلمبرداری ای که به همراه داشتیم.

* سیگار



مصرفِ سیگار در بین عراقی ها – حتی زن هایشان- غوغا می کند و شاید نتوان مردی و یا نوجوانی را پیدا کرد که اهل سیگار نباشد و اصولاً یکی از مهم ترین اقلام جیره های جنگیِ رزمندگان عراقی، سیگار است. یادم هست که یک بار به هر کداممان یک بسته جیره‌ی جنگی دادند که شامل اقلام زیر بود:
یک پاکت بادام، یک پاکت شکلات، یک عدد سیب، یک عدد شورت، یک عدد زیرپوش رکابی، و 2 پاکت سیگار خارجیِ اعلاء!
و همه‌ی ما 7 نفر، بلافاصله پاکت های سیگار را پس دادیم و این موجب تعجّب عراقی ها شد زیرا همه‌ی آن ها حاضر بودند بادام هایشان را با سیگار، عوض کنند!

* زیباترین خوشامد!



هرگاه که رزمندگان عراقی با ما که عمامه بر سر داشتیم مواجه می شدند و می فهمیدند که رزمندگان ایرانی هستیم با عبارات زیبایی به ما خوشامد می گفتند که باعثِ خُرسندیِ ما می شد؛ ولی زیباترین خوشامدی که من از یک رزمنده‌ی عراقی شنیدم این بود:
اهلاً بِاَبطالِ الخُمینی! (قهرمانان خمینی! خوش آمدید.)
به دلاوران خمینی خوشامد می گوییم!
این که دلاوری ما را به امام و مقتدایمان حضرت امام خمینی(ره) اضافه می کردند خیلی برای ما جذّاب و خوشایند بود، همان امام خمینی ای که سال های سال، صدام، آمریکا، اسرائیل و خلاصه همه‌ی دشمنان اسلام می خواستند با به کارگیری تمامیِ امکاناتشان او را منفور مردم عراق نمایند و اکنون همه‌ی آن ها در نظر همین مردم، منفور شده اند و امام خمینی(ره) محبوب!
آیا این امر شما را به یاد تحقق این وعده های الهی که در قرآن آمده نمی اندازد:
«وَلِلّهِ العِزَّة وَ لِرَسولِهِ وَ لِلمؤمِنینَ/ عزّت از آنِ خدا و رسولش و مؤمنین است».
«تُعِزُّ مَن تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَن تَشاءُ/ (خدایا! این تویی که) هر که را بخواهی عزیز می کنی و هر که را بخواهی ذلیل می نمایی».

* تا شروع عملیّات



تا شروع عملیات چند روزی فرصت داشتیم و در جنگ ها معمولاً کسی از زمـان دقـیـق عـمـلیّات خبر ندارد. در این فاصله، توپخانه ها و هواپیماهای نیروهای خودی، شهر بیجی را بمباران می کردند که صداهای مهیب انفجارها از مقرِّ ما که تا آنجا فاصله‌ی چندانی نداشت به خوبی شنیده می شد و ما باید در این فاصله‌ی زمانی، از وقت استفاده کرده و یک کاری می کردیم، کاری که وظفیه مان باشد؛ تبلیغ! همان کاری که در زمان جنگ تحمیلی صدام، در فاصله‌ی بین 2 عملیات انجام می دادیم.
این که گفتم جنگ تحمیلیِ صدام! علت دارد و آن این که ما در ایران می گوییم جنگ 8 ساله‌ی عراق علیه ایران ، در حالی که اکنون متوجّه شدیم که این نامگذاری – حدِّاقلّ در حال حاضر- چندان دقیق یا صحیح به نظر نمی رسد زیرا مردم عراق، نه در زمان صدام و نه در حالِ حاضر، راضی به این جنگ نبودند و در واقع، این صدام بود که به دستور آمریکا و اسرائیل، آن جنگِ خانمان سوز را بر دو ملّتِ برادر یعنی ایران و عراق، تحمیل نمود و ما و عراقی ها در حال حاضر، به جـای تـعبیرِ جنگِ عراق علیه ایران ، تعبیرِ جنگ تحمیلیِ صدام را به کار می بریم تا به کارگیری یک تعبیرِ نابجا، موجبِ کدورت و رنجیدگیِ خاطر و یادآوری خاطراتی تلخ برای دو ملّت برادر نشود.
در هر صورت کارهای فرهنگی ما در آن مقطع، دو گونه بودند؛
الف: کارهایی که همه‌ی ما «7 سامورایی» با کمک هم انجام می دادیم.
ب: کارهایی که من به دلیل ویژگی های شخصی، موفّق به انجام آن شدم.
اما کارهای عمومی عبارت بودند از؛ خواندن زیارت عاشورا، دعای توسل، ذکر مصیبت، نوحه خوانی و سینه زنی، و از همه مهم تر، ارتباط گرفتن با رزمندگانِ عراقی و صحبت های صمیمی با آن ها به بهانه‌ی صرف یک چاییِ دُورِهمی.

* مقتل خوانی از روی متن



با توجه به این که ما 7 سامورایی از نظر میزان تسلّط به زبان عربی در یک سطح نبودیم این امر در پاره ای از موارد کار را برایمان تا حدودی دشوار می نمود و حتی خود من که از همه‌ی همراهانم به زبان عربی، مسلّط تر بودم محدودیت هایی داشتم از جمله‌ی این محدودیت ها، ذکر مصیبت و روضه خوانی به زبان عربی بود که برای رفع این مشکل یکی از سامورایی ها از همان ایران، چاره ای اندیشیده بود و آن آوردن کتاب مقتلِ « لهوف» بود که به زبان عربی است و خواندن روضه با صدای بلند از روی آن.

در واقع، آن سامورایی، داشت از روی کتاب لهوف، روضه خوانی می کرد، او روضه ای می خواند که هم برای عراقی ها که عرب زبان بودند قابل استفاده بود و هم برای خود ما سامورایی ها که طلبه بودیم و با زبان عربیِ فصیح، آشنایی داشتیم.ش

* زیارت عاشورا، دعای توسّل، نوحه خوانی و سینه زنی



ما در داخل اتاق خودمان و برای دلِ خودمان هر روز، زیارت عاشورا و نوحه می خواندیم، سینه می زدیم و گاه هم با خواندن دعای توسل، دست به دامان سرورانمان؛ 14 معصومِ پاک می زدیم؛ ولی همین که صدای دعا و زیارت از اتاق ما بلند می شد به طور خودکار، گروهی از رزمـنـدگـان عـراقـی هـم بـه اتاق ما وارد شده و در محفل ما شرکت می کردند و ما خوشحال بودیم که این امور معنوی که جایش در بین رزمندگان عراقی خالی بود دارد در بین آن ها هم جا باز می کند. از این رو ما باید طوری عزاداری و نوحه خوانی می کردیم که برای همرزمان عراقیمان هم قابل استفاده باشد؛ به همین جهت نوحه هایمان که اغلب، توسطِ جوان ترین سامورایی خوانده می شد دو زبانه و مرکّب بود، یعنی بخشی از آن به زبان فارسی بود و بخشی هم به زبان عربی، ولی در هر صورت، برایمان فرقی نمی کرد و همه مان سینه می زدیم، برای سالار شهیدان اشک می ریختیم و حسِّ خیلی خوبی هم داشتیم.

* چاییِ دُورِهَمی



روبراه کردن بساط یک چاییِ داغ و تازه‌دَم، در آن موقعیت و با در دست نداشتنِ امکانات، بویژه امکاناتِ حرارتی، کار آسانی نبود ولی خدایی اش را بخواهید رزمندگان عراقی در این امر از ما موفق تر و یا شاید مصمم تر بودند و این امر موجب شده بود که ما به بهانه‌ی صرف یک استکان چاییِ دُورِ هَمی، میهمان رزمندگان عراقی ای که در همسایگیِ ما قرار داشتند شده و یک گفتگوی صمیمی را با آن ها آغاز کنیم.
محورهای گفتگو؛ اعتقادی، سیاسی، ملّیّتی، جنگی و گاه شوخی و بگو و بخند بود که با توجه به این که بعضی از سامورایی ها بویژه ساموراییِ بـدون پـا، عـربی حرف زدنشان بدجوری افتضاح و با لهجه‌ی ایرانی و اِفه های لاتیِ پایین شهرِ تهران بود، حسابی موجبات خنده‌ی عراقی ها فـراهـم مـی شد، گرچه عراقی ها برای این که به ما برنخورد، اغلب خنده شان را قورت می دادند!
شـاید باور نکنید که این سفر تبلیغیِ ما اگر هیچ ثمره ای جز همین بحث ها‌ی صمیمی نمی داشت باز هم به همه‌ی زحمات و خطراتش می ارزید! این حرف ها و بحث ها که سعی می کردیم بسیار سنجیده و حساب شده و برگزیده باشد به نحوِ شگفت انگیزی دل های ما و آن ها را که شیعیان بسیار معتقد و مُخلِصی بودند به هم نزدیک می کرد.

* من ایرانیم، لبنانی نیستم!



اجازه بدهید در همین جا یک خاطره‌ی زیبا از خوب صحبت کردن به زبان عربی را برایتان تعریف کنم:
در بهارِ سال 1363 پس از چند ماه مأموریت در حزب الله لبنان، برای بازگشت به ایران به پادگان شهر زَبَدانیِ سوریه برگشته بودم. موضوع از این قرار بود که من از طریق سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، به حزب الله لبنان اعزام شده بودم و در آن مقطع، کار من و همه‌ی پاسدارانی که به حـزب الله لبنان اعزام می شدند عمدتاً کار فرهنگی بود و کم تر پیش می آمد که وارد کار نظامی بشویم. این که گفتم پاسدار، نه این که فکر کنید من طلبه نبودم یا در آن زمان طلبه نبودم، نه، من از دوزیستان محسوب می شدم یعنی طلبه‌ی پاسدار و در واحد عقیدتی- سیاسی سپاه پاسداران انقلاب اسلامیِ منطقه‌ی چهار کشوری با مرکزیّتِ خراسان بزرگ مشغول به خدمت بودم و از آن جایی که جزوِ معدود کسانی بودم که با این که عرب زبان نبودم با کار و مطالعه و تمرین و زحمتِ فراوان، توانسته بودم در حدِّ قابل قبولی به زبان عربی، مسلّط شـوم و در چند کلاس هم، در سپاه پاسداران و در حوزه‌ی علمیه، مکالمه‌ی عربی را تدریس می نمودم، به لبنان اعزام شدم و اصولاً علّتِ اصلیِ اعزام من هم همین بود که هم پاسدار بودم و هم طلبه و هم مسلّط و مسلّح به زبان عربی.
رسم بود که هر چند ماه یک بار، تعدادی نیروی جدید و تازه نفس از ایران به سوریه آمده و واردِ پادگان زَبَدانی می شدند و تعدادی از نیروهایی که مدت مأموریتشان در لبنان به پایان رسیده بود هم از لبنان به سوریه بازگشته و واردِ همان پادگان زبدانی می گشتند و در این بین دو سه روزی با هم بودند و کمی هم با یکدیگر و اوضاع لبنان و ایران آشنا می شدند و بعدش هم جاهایشان را با یکدیگر عوض می نمودند.
یک شب، 4- 5 نفر از کسانی که از ایران آمده بودند با 4- 5 نفر از ماها کـه از لبنان آمـده بـودیـم تـا بـه ایـران برگردیم داشتیم در آن هوای بهاری و دل انگیز، در داخل پادگان با هم قدم می زدیم و گُل می گفتیم و گُل می شِنُفدیم. این را هم گفته باشم که همه‌ی ما در آن فضا و در آن زمان، لباس های شخصی بر تن داشتیم نه لباس های نظامی. در این میان یکی از آن ها که از لبنان آمده بود تا پس از مدّت ها به وطنش ایران برگردد متوجه شد که یکی از آن هایی که از ایران آمده اند با این که فارسی را خیلی خوب حرف می زند اما لهجه‌ی نامشخّصی دارد از این رو از او پُرسید که؛
- شما اهلِ کجای ایران هستید؟!
و جوابی که او داد همه‌ی ما را متعجّب ساخت:
- من ایرانی نیستم، لبنانی ام!
از شما چه پنهان که او از رزمندگان لبنانیِ حزب الله لبنان بود که به ایران اعزام شده بود تا آموزش تخصّصیِ نظامی دیده و به عنوان مربّیِ نظامی به وطنش باز گشته و به نیروهای حزب الله، آموزش داده و آن ها را برای مبارزه با اسرائیل و سایر دشمنانِ اسلام، آماده نماید.
او در عرضِ همین چند ماه، آنچنان فارسی را خوب آموخته بود که هیچیک از ما گمان نکردیم که او ایرانی نباشد فقط نمی توانستیم از لهجه اش، زادگاهش را حدس بزنیم و همین باعث شد که همه‌ی ما کمی خجالت زده شویم و برای پوشاندن شرمندگیِ خود با صدای بلند بخندیم!
من که تا آن لحظه، کلمه ای نگفته بودم شروع کردم با او به زبان عربی حرف زدن. چند دقیقه بعد او رو کرد به من و کنجکاوانه پرسید:
- شما اهلِ کجای لبنان هستید؟!
و من پاسخ دادم:
- من لبنانی نیستم، ایرانی ام!
و این بار همه‌ی حاضران که انگار سرافراز شده بودند با صدایی بلندتر زدند زیرِ خنده!...
بله. صحبت در این بود که این جلسات دُورِهَمیِ و گپ و گفت های صمیمی با مخاطبان مختلف بویژه با مخاطبانی از ملّیّت های مختلف، آثارِ مثبتِ فراوانی دارد که بدم نمی دانم در این جا به یک خاطره‌ی دیگر در همین زمینه در یکی دیگر از سفرهای تبلیغیِ خارج از کشورم نیز اشاره ای داشته باشم:

* کشفِ مِحوَرِ جدیدی برای وحدتِ شیعه و سُنّی!



من تاکنون 6 سفر تبلیغی به کشور هندوستان داشته ام. اولین سفرم در سالِ 1376 بود که در ماهِ مبارک رمضان از سوی سازمان ارتباطات فرهنگی جهت تبلیغ برای ایرانیان مقیم هندوستان به شهر پونا اعزام گشتم. در این شهر، هم ایرانیان مقیم فراوانی که اکثریّتِ قریب به اتّفاقِ آن ها یزدی الاصل می باشند زندگی می کنند و هم بیش از هر شهر دیگری در هند، دانشجوی ایرانی دارد. من هم در کتابخانه‌ی متعلّق به انجمن اسلامی دانشجویان مستقرّ شدم و از این رو سر و کارم با دانشجویان، زیاد بود. رئیس انجمن اسلامیِ دانشجویانِ آن شهر دانشجوی بسیار مخلص زیرک و انقلابی ای بود که آخرین روزهای تحصیل در مقطع دکترای فیزیک را سپری می کرد به نام آقای خسروی که اصالتاً اصفهانی بود. به عقیده‌ی همه، او بیش از یک سفیر برای جمهوری اسلامی در کشور هندوستان کار می کرد و آنقدر پُرکار و دلسوز و برای دانـشـجویان ایرانیِ بی کس و کار در هندوستان، کار راه انداز بود که همه‌ی دانشجویان ایرانی در تمامیِ هند، او را می شناختند و هرگاه مشکلی اداری یا غیر اداری برای دانشجویی پیش می آمد که سر و کارش با دولت یا پلیسِ هند می افتاد این فقط او بود که پادرمیانی نموده و مشکل او را حلّ می کرد و پلیس آن شهر هم فقط و فقط ضمانت او را می پذیرفت و بس! همه‌ی دانشجویان مسلمان، اعم از شـیـعـه و سُـنـّی و ایـرانـی و هـنـدی و دانشجویانِ سایر کشورها، او را به خوبی می شناختند و دوستش داشتند!
او یک شب در داخلِ کتابخانه‌ی انجمن اسلامی دانشجویان که محلِّ استقرار من بود یک مراسم افطاری برای کلیه‌ی دانشجویان مسلمانی که یا در مقطع دکترا مشغول به تحصیل بودند و یا اخیراً دکترای خودشان را گرفته بودند ترتیب داد که از هر ملّیّتی در آن حضور داشتند؛ ایرانی، هندی، لبنانی، بحرینی و ...
سفره‌ی افطاری که جمع شد تازه کاری که مدِّ نظر دکتر خسروی بود آغاز گشت و آن گپ و گفت صمیمی بین دانشجویان حاضر در کتابخانه بود که ترکیبی بودند از دانشجویان شیعه و سُنّی. از آن جایی که دانشجویان حاضر در آن مجلس از ملیت های مختلف و دارای زبان های گوناگون بودند زبانی که با آن صحبت می شد همان زبانی بود که با آن در دانشگاه درس می خواندند یعنی زبان انگلیسی. گرچه من هم به اندازه‌ی بخور و نمیر با زبان انگلیسی آشنایی داشتم یعنی مکالمات روزمرّه را خوب بلد بودم و برای خرید و سفر و احوالپرسی و در داخل گمرک و فرودگاه، احتیاجی به مترجم نداشتم ولی برای طرح مسائل دقیقِ علمی و اعتقادی و سیاسی تسلّطِ کافی نداشتم از این رو گاه دکتر خسروی حرف های مرا برای دانشجویان و حرف های آن ها را برای من ترجمه می نمود.
به تقاضای دکتر خسروی، همه به شکلی صمیمی دُورِ هم جمع شدیم و دکتر خسروی این گونه سرِ حرف را باز کرد:
- دوستان! با توجّه به این که امشب حجت الاسلام حسین صبوری هم که از ایران تشریف آورده اند در بین ما حضور دارند بیایید کمی دُورِهمی در موضوعاتی که مورد علاقه‌ی جمع است با هم صحبت کنیم و از حضور ایشان هم بهره ببریم.
بعد هم رو کرد به من و پرسید:
- حاج آقا! پیشنهاد شما برای موضوع مورد بحث در جلسه چیست؟
من هم بلافاصله پاسخ دادم:
- من موضوع خاصی را پیشنهاد نمی کنم تا هر کس هر موضوعی را که برایش مهم است طرح نماید تا موضوعی که مطرح می شود تحمیلی نبوده و مورد علاقه‌ی جمع باشد.
صحبت ها آغاز شد و از هر دری سخنی به میان آمد و به طور خودکار، وجه مشترک حرف ها این بود که مطلقاً کسی از حرف هایی که بین شیعه و سُنّیِ، اختلاف می انداخت نمی زد و بنا بر نزدیک شدن دل ها به یکدیگر بود.
قبلاً دکتر خسروی به من گفته بود که در هندوستان رسم است که هر گاه کسی حرفِ بسیار جالب و پُرمحتوایی می زند که مخاطبین خوششان می آید همه با صدای بلند با گفتنِ «واه واه» او را مورد تشویق قرار می دهند. «واه واه» در زبان هندی مثلِ همان « بَه بَهِ» خودمان است. تو هم هر وقت که دیدی یکی از این ها حرف نسبتاً خوبی زد یکی دو تا واه واه بگو تا خوشحال شود که یک روحانی شیعیِ ایرانی از حرفِ او خـوشش آمده و مورد تشویقش قرا داده است. من هم همین کار را می کردم و هر از چند گاهی یک واه واهی می گفتم.
نمی دانم چطور شد که حرف به موضوع امام زمان(عج) کشید و من فکر کردم که بهتر است به این موضوع از منظرِ قرآن بپردازم که هم مورد قبول شیعه باشد و هم مورد قبول اهلِ سُنّتِ حاضر در جلسه، از این رو مطلبی را که همیشه همه در ایران مطرح نموده و به راحتی از کنارش می گذشتند و مطلبِ بسیار دُرُستی هم بود مطرح نمودم:
- دوستان! مهم ترین چیزی را که همه‌ی مسلمانان جهان – اعمّ از شیعه و سُنُی- قبول دارند قرآن است و وعده هایی که خداوند حکیم در قرآن داده است.
و همه با گفتن یک واه واهِ معمولی، حرف مرا تأیید کردند. من هم این گونه ادامه دادم:
- آیاتی در قرآن هست که در آن خداوند متعال وعده داده است که بالاخره روزگاری خواه آمد که ما مستضعفین را بر زمین حاکم خواهیم کرد مثل این آیات:
« وَ نُریدُ اَن نَمُنَّ عَلَی الَّذینَ استُضعِفوا فِی الاَرضِ وَ نَجعَلَهُم اَئِمَّةً وَ نَجعَلَهُمُ الوارِثینَ/ و ما اراده فرموده ایم که بر کسانی که در زمین در استضعاف نگاه داشته شده اند منّت گذاشته و آن ها را پیشوایان و وارثان زمین قرار دهیم».
« وَ لَقَد کَتَبنا فِی الزَّبورِ مِن بَعدِ الذِّکرِ اَنَّ الاَرضَ یَرِثُها عِبادِیَ الصّالِحُونَ/ و همانا ما پس از تورات در زبور نوشتیم که؛ زمین را بندگانِ نیکوکار (و شایسته ی) ما به میراث می برند».
باز هم همه یک واه واهِ معمولی گفتند. و من ادامه دادم که:
- و ما می دانیم که بدون شکّ، وعده های خدا، محقّق خواهند شد و از طرفی هم می دانیم که این وعده های خدای مهربان، هنوز محقّق نشده اند پس باید در آینده محقّق شوند. کسی که این وعده های الهی به دست او محقّق خواهند شد همان کسی است که ما شیعیان از او به عنوان امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف یاد می کنیم...
صحبت های من به این جا که رسید همه‌ی حاضران با هم چند واه واه گفتند و من در ادامه حرفی زدم که از نظر خودم یک حرف معمولی و ساده بود امّا در آن جلسه که تعدادِ زیادی دکتر و دانشجوی دکتری سُنّی از ملّیّت های مختلف حضور داشتند غوغایی برپا کرد و آن این بود:
- در زمانه ای که همه‌ی مردم جهان، نسبت به آینده بدبین و نگران هستند و هر لحظه در انتظارِ نابودیِ جهان و نسل بشریّت به سر می برند، ما مسلمانان مفتخریم که نسبت به آینده‌ی جهان و سرنوشت بشر و بشریّت، خوش بین بوده و در هنگامه ای که همه، افقِ آینده‌ی پیش روی بشر و بشریّت را تیره و تار می بینند ما مسلمانان به آینده‌ی جهان و بشریّت، کاملاً خوش بین بوده و افق آینده‌ی پیشِ رو را کاملاً روشن و امیدوار کننده می بینیم...
صحبت های من به این جا که رسید، جلسه از ...
ادامه دارد ...

* ادامه بخش اول



صحبت های من به این جا که رسید، جلسه از صدای بلند و ممتدِّ واه واه حاضران به حدِّ انفجار رسید و همه تا آن جایی که نفس هایشان اجازه می داد گفتند:
- واه واه واه واه واه واه واه واه واه واه....!
من قبلاً بارها این حرف را در جلسات و سخنرانی هایی که در ایران داشتم گفته بودم و هیچ کس هم عکس العملِ خاصّی نسبت به آن نشان نداده بود، شاید به خاطر این که این مطلب برای شیعیان، آن هم از نوع ایرانی اش، یک مطلب عادی و پذیرفته شده می باشد اما گویا حاضران در آن جلسه به ویژه حاضران سُنّی مذهب، تا آن زمان این مطلب را نشنیده و به آن فکر نکرده بودند و از همین رو، حسابی ذوق زده و شارژ شدند.
بعدها که من یک بار به طور اتّفاقی، دکتر خسروی را – پس از اتمام تحصیلات و بازگشت به ایران- در تهران دیدم گفت:
- من چند ماه بعد که در همایش بزرگ دانشجویان مسلمانِ غیرهندی از کُلِّ جهان که در هند تحصیل می کردند و در پایتخت هند «دهلی» برگزار می شد به عنوان نماینده‌ی دانشجویان ایرانی، پشت تریبون رفتم مطلبی را مطرح کردم که برای همه جالب بود و آن این که؛ ما تاکنون تنها قرآن و پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله را محور وحدت و اتّحاد بین شیعه و سُنّی می دانستیم تا این که در جلسه ای که در ماه مبارک رمضان با حضور یک روحانیِ ایرانی به نام حجت الاسلام حسین صبوری داشتیم از سخنانی که ایشان مطرح کرد متوجّهِ یک محور مهمّ و جدیدِ دیگر برای اتّحاد شیعه و سُنّی شدیم و آن محور عبارت است از «امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف»!...
به نظرم می رسد که از آن زمان به بعد یعنی پس از طرح این موضوع در آن جلسه در هند و بازگشت دکتر خسروی به ایران بود که موضوع محوریّت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف به عنوان محور وحدت و اتحاد شیعه و سُنّی در صدا و سیمای ایران مطرح شد و از آن پس تاکنون همه ساله از زبان شخصیت های مختلف شنیده می شود.
و امّـا کارهای اختصاصی ای که فقط من – به دلیل ویژگی ها و مهارت های شخصی- انجام می دادم: اهمِّ این کارها عبارت بودند از؛

* آموزشِ دفاع شخصی، جنگِ تَن به تَن و رزم شهری



هر روز عصر، عدّه ای از رزمندگان عراقی بر روی پشت بام یکی از ساختمان های اداریِ پالایشگاه نفت شهر بَیجی که تا چند روز قبل در تصرّفِ داعشی ها بود و همچنان داشت در آتش می سوخت و دودِ سیاهی از آن بلند بود و تمامیِ منطقه را سیاه کرده بود، جمع می شدند و ضمن استفاده از چشم اندازِ وسیعِ آن، سیگاری دود کرده و خاطراتشان را با هم به اشتراک می گذاشتند.
جبهه‌ی نبرد عراق که مثل جبهه‌ی جنگ ایران نبود که برنامه ریزی و حساب و کتاب برای اوقات فراغت رزمندگان داشته باشد و در آن کلاس های عقیدتی، سیاسی، اخلاقی و ... گذاشته باشند، ما روحانیونی هم که به صورت موردی و اتفاقی به آن جا رفته بودیم باید یکی از این دو کار را برای انجام کارهای فرهنگی و دینی انجام می دادیم؛
الف- از فرصـت هـایی که احتمالاً خیلی اتفاقی پیش می آمد استفاده می کردیم.
ب- فرصت می ساختیم و سپس با استفاده از آن فرصت، کار فرهنگی انجام می دادیم.
من معتقدم که مورد اولی خیلی کم پیش می آید و اگر هم که پیش بیاید، از آن جایی که به صورت ناگهانی و پیش بینی نشده پیش می آید و ما به موقع، متوجهِ آن نمی شویم غیر قابل استفاده شده و به راحتی از دست می روند. پس بهتر است که ما، فرصت ساز باشیم تا فرصت طلب. من هم وقتی دیدم که عصرها عدّه ای از رزمندگان عراقی دارند به طور غیرمتمرکز بر روی پشت بامی که خیلی هم وسیع بود قدم می زنند و وقت می گذرانند، به فکر افتادم فرصتی برای استفاده‌ی بهینه از وقت بسازم، این بود که مثل معرکه گیرهای قدیم که در گوشه ای از یک خیابان یا میدان، ناگهان معرکه ای به راه می انداختند و مردم را در اطراف خود جمع می کردند معرکه ای به راه اندازم. خوشبختانه مسلّط بودن به زبان عربی هم کمکم می کرد که در اجرای برنامه‌ی مورد نظرم موفق گردم.
خوب است بدانید که من یک شلوار خاکی – شبیه شلوار سربازان- و یک تی شِرتِ آستین کوتاهِ ورزشی که ورزیده بودن اندامم را نشان می داد در تن داشته و عمامه ای هم بر سر داشتم تا همه بدانند که من یک شخصِ روحانی هستم. ریش های جو گندمی ام هم نشان می داد که از همه‌ی رزمـندگانی که در آن جا حضور داشتند مُسن ترم و تقریباً همه‌ی آن رزمندگان، در حُکمِ بچه های من محسوب می شدند.
بی مقدّمه، مُچِ دست یکی از رزمندگان عراقی را محکم گرفتم و گفتم:
- اگـر بـه طـور ناشناخته به میان داعشی ها رفته باشی و یکی از آن ها تو را شناسایی نموده و این گونه مچِ دستت را بگیرد چگونه دستت را از دستش در می آوری؟
و او که از این کار من تعجب کرده بود تلاش بسیاری کرد تا دستش را از دسـت مـن در آورد ولـی هـر چه بیش تر تلاش می نمود کم تر موفق می شد! آن گاه مُچَش را رها نموده و گفتم:
- حالا تو مُچِ دستِ مرا محکم بگیر و ببین که من چکار می کنم.
او هم از خدا خواسته با تمام قدرتش مچ دست مرا در پنجه گرفت. من ابتدا برای این که توجه سایرین را هم جلب کرده باشم و به همه بفهمانم که این رزمنده، هم آدم نیرومندی است و هم با تمام نیرویش مچ دست مرا گرفته است تلاش زیادی برای بیرون آوردنِ دستم از دست آن جوان نمودم و همه دیدند که دستِ من به این راحتی ها از دست آن جوان بیرون نمی آید!
اکنون دیگر عدّه ای اطراف ما جمع شده بودند و هر لحظه به تعدادشان افزوده می شد و من رو کردم به جمعیّت و گفتم:
- ببینید این جوان چقدر قوی است و چقدر هم محکم مچ دست مرا گرفته است! ببینید که من هر چه تلاش می کنم تا دستم را از دستش بیرون آورم موفق نمی شوم! حالا می خواهم دستم را با استفاده از یک فنّ، به راحتی از دست او در آورم. خوب نگاه کنید...
و هنگامی که همه دیدند که من به چه راحتی توانستم دستم را از دست آن جوان نیرومند در آورم بعضی ها فکر کردند که شاید پنجه‌ی آن جوان به اندازه‌ی کافی قوی نبوده است از این رو بلافاصله یکی دیگر از جوان ها که خودش را خیلی قوی می دانست به طور داوطلبانه پیش آمد و با تمام توان و نیرو، مُچِ دست مرا در پنجه گرفت و فشُرد. من باز هم همان نمایش قبلی را اجرا نمودم و به همه نشان دادم که این جوان چقدر نیرومند است؛ ولی من به چه راحتی می توانم با اجرای یک فنِّ دفاع شخصی، دستم را از دستش خارج کنم!
این جوانِ دومی که باورش نمی شد من به این راحتی دستم را از دستش خارج کرده باشم با صدای بلند لب به اقرار گشود و گفت:
- این شیخ واقعاً قوی است!
آن گاه نوبت به جوان سومی رسید تا زور خودش را در برابر یک روحانیِ ایـرانـی کـه سـنّ و سـال پدرش را داشت امتحان کند و پس از او، جوان های چهارمی و پنجمی به میدان آمدند و همه- ضمن این که از شـکـسـت خـوردنـشـان از یـک پـیرمرد خوشحال و خشنود بودند و می خندیدند- با صدای بلند اعلام کردند که؛
- این شیخ واقعاً قوی است!
حالا دیگر اکثریت قریب به اتفاق رزمندگانی که روی پشت بام پالایشگاه حضور داشتند به جمع ما پیوسته بودند و با لذت و تعجب، برنامه را تماشا نموده و حتی در آن مشارکت می کردند! بعد هم نوبت به اجرای سایر فنون رسید و در نهایت هم اعلام کردم که هر کس هر موقعیت دشواری را که به نظرش می رسد مطرح کند تا من راهِ رفع مشکل در آن موقعیت را برایش بیان کنم...
اجرای این برنامه‌ی دفاع شخصی بر روی پشت بام و در حضور حدود 30-40 نفر رزمنده، باعث شد که نگاه رزمندگان عراقی نسبت به روحـانی ها عوض شده و بهبود یابد و ساعتی بعد، تمامی چند صد رزمـنـده ای که در موقعیت پالایشگاه حضور داشتند روحانیِ ایرانیِ رزمی کاری را که کمربند مشکیِ دانِ ششِ کاراته داشت بشناسند و برایش احترامی ویژه قائل شده و هرگز به او اجازه ندهند که در صفِ غذا و چای و... بایستد!

* نماز جماعت در خطِّ مقدّم و بر روی پشت بام!



متأسفانه اقامه‌ی نماز جماعت در برخی جبهه های نبرد عراق، چندان متداول نیست یا حداقلّ، در خطوط مقدّم، رایج نیست. البته پُر واضح است که منظور من این نیست که در خطِّ مقدّم و در موقعیت هایی که تجمع رزمندگان، خطرناک است نماز به جماعت اقامه گردد؛ ولی در سایر موقعیت ها، حیف است که رزمندگان از درک فیض نماز جماعت و اثرات مثبتِ آن محروم مانند. امام حسین علیه السلام هم در ظهر روزِ عاشورا و در زیر تیرباران دشمن، نماز ظهر را به جماعت اقامه نمود و رسول خدا صلی الله علیه و آله هم تا حدِّ ممکن در جنگ ها نمازها را به جماعت برگزار می نمود و شاهد بر این ادعا هم آیه‌ی 102 سوره‌ی نساء است که می فرماید:
« وَ اِذا کُنتَ فیهِم فَاَقَمتَ لَهُمُ الصَّلاةَ فَلتَقُم طائِفَةٌ مِنهُم مَعَکَ وَ لیَأخُذُوا أَسلِحَتَهُم .../ و هنگامی که در (عرصه‌ی نبرد و خطر) میان آنان باشی، و برای آنان (به جماعت) اقامه‌ی نماز کنی، پس باید گروهی از رزمندگان در حالی که لازم است سلاحشان را برگیرند، همراهت به نماز ایستند، و چون سجده کردند (و رکعت دوم را بدون اتصال به جماعت به پایان بردند) باید (برای حفاظت از شما) پشت سرتان قرار گیرند. و آن گروه دیگر که (به خاطر مشغول بودن به حفاظت) نماز نخوانده اند بیایند و با تو نماز گذارند ...».
بنابراین خوب بود که اقامه‌ی نماز جماعت در جبهه های نبرد با دشمنان اسلام هم در بین رزمندگان مسلمان عراقی، سُنّت می شد؛ همان گونه که در بین رزمندگان مسلمان ایرانی در زمان جنگ تحمیلیِ صدام، معمول بود، از این رو من پس از گفتن اذان، با صدای بلند اعلام کردم:
- دوستان! لطفاً با همین آب معدنی هایی که در اختیار دارید در همین جا وضو بگیرید تا با هم نمازمان را در اولِ وقت و به جماعت بخوانیم...
یکی از رزمندگان در آمد که:
- پس تکلیف امام جماعت چه می شود؟!
و من به یکی از روحانیون سامورایی که سیّد بود و عمامه ای مشکی بر سر داشته و در جمع ما حضور داشت اشاره نموده و گفتم:
- ان شاء الله نمازمان را به این آقا سیّد اقتدا می کنیم.
آقا سیّد هم برای تجدید وضو به داخل ساختمان رفت ولی نتوانست زود باز گردد از این رو- برای این که جماعت، متفرق نشوند- خودِ من جلو رفته و نماز را شروع کردم.

* وضعیتِ بهداشت و سرویس های بهداشتی



حالا که صحبت از تجدید وضو شد بد نیست اشاره ای هم داشته باشم به وضعیت بهداشت و آب و سرویس های بهداشتی آن جا.
بدیهی است که یکی از مشکلات مناطق جنگی به ویژه خطوطِ مقدّم، مشکل نداشتن آب مناسب و کافی و بهداشتی و سرویس های بهداشتی است. خیلی خوب به یاد دارم که ما در زمان جنگ با صدام هم در این خصوص مشکلات فراوانی داشتیم و اگر از هر رزمنده ای که در آن جنگ، شرکت داشته بپرسید خاطرات زیادی در این زمینه برای شما تعریف خواهد کرد که مثلاً یک روز همه‌ی رزمندگان یک گُردان با هم اسهال شده بودند و توالت هم که توالت صحرایی بود و چند صف دهها متری تشکیل شده بود و آب کافی هم در اختیار نبود و هر کس هم که از توالت خارج می شد دوباره بُدو بُدو می رفت و تَهِ همان صف به نوبت می ایستاد و از این حرف و حکایت ها!
با این وجود و در هر صورت، ذکر این خاطرات برای انتقال تجارب به دیگران، خالی از فایده نیست.
خوشبختانه در جبهه‌ی بَیجی ما مشکل آب آشامیدنیِ بهداشتی نداشتیم و همواره به اندازه‌ی کافی بطری های آب های معدنی کوچک در اختیارمان بود و هرگز مجبور نشدیم که آب غیر بهداشتی بنوشیم؛ ولی بیش ترین مشکل ما با دستشویی رفتن و رخت و لباس شستن و مراعات پاکی و نجسی بود. با بطری های آب های معدنی که نمی شد رخت و لباس شُست یا آب و آب کِشی کرد و استحمام نمود و وای به حال کسی که در آن هیرّ و ویر، احتیاج به غسلِ واجب پیدا می کرد که خدا را شُکر برای ما پیش نیامد. از شما چه پنهان که یک بار به هنگامِ نیمه شب که من به دلیل مریضی بیدار بودم ناگهان سامورای بدون پا هراسان از خواب پرید و گفت:
- صبوری! خدا به من رحم کرد!
و من که حسابی گیج شده بودم که در حالی که این سامورایی در خواب بوده و هیچ گلوله یا خُمپاره ای هم به سوی او و ما پرتاب نشده، چه خطری و چگونه از سرِ او گذشته است؟! نکند خوابنما گردیده؟! از این جهت با تعجبِ فراوان پرسیدم:
- یعنی چه؟! تو که جلوی چشم من خواب بودی و هیچ اتفاق خطرناکی هم برایت نیفتاده!
- نزدیک بود ترکش بخورم!
- ترکش؟!! خوابنما شده ای؟!
- نه برادرِ من، خوابنما نشده ام. نزدیک بود ترکش شیطان مرا بگیرد.
- یعنی چه؟! ترکش شیطان دیگر چه صیغه ای است؟!
- ای بابا! تو هم عجب خِنگی هستی ها! همانی که گهگاهی شیطان به خواب انسان می آید و کار دست آدم می دهد و انسان را مجبور می کند که حمام برود و غسل کند و از این حرف ها ... البته در مورد من هر 6 ماه یک بار هم اتفاق نمی افتد؛ ولی این شیطانِ لامذهب در این موقعیت داشت کار دستِ من می داد!
- خُب حالا اگر هم ترکش می خوردی مگر چه می شد؟!
- چه می شد؟! این جا، با این وضع که نه آب لوله کشی داریم، نه آبگرمکن، نه گاز، نه برق، نه هیچگونه چراغ و وسیله‌ی گرمایشی، آن هم با این هوایی که این روزها این قدر سرد شده، و از همه بدتر این که با این بطری های آب معدنی و این توالت پُر از نجاست و با نداشتن پا که همه‌ی این ها باعث نجس کاری بیش تر می شوند و دیگر اصلاً نخواهم توانست 2 رکعت نماز بخوانم... بـه نـظـر تـو اگـر من گول شیطان را می خوردم فاجعه ای رُخ نمی داد؟!!!
خوب که فکر کردم و کُلاهَم را قاضی نمودم دیدم که خدایی اش را بـخـواهـی، حق با این ساموراییِ بی پاست و او در واقع، خطرِ یک فاجعه‌ی عظیم را از سر گذرانده است.
لابد شنیده اید که در روایت نبوی است که؛
« نِعمَتانِ مَجهولَتانِ؛ الصِّحَّةُ وَ الاَمانُ/ دو نعمتند که (تا آن ها را از دست نداده اید) ناشناخته اند؛ یکی نعمت سلامتی و دیگری هم نعمتِ امنیّت».
اگر جسارت نباشد من می خواهم یک نعمتِ دیگر را هم که امروزه مطرح است به این 2 نعمت اضافه کنم و آن نعمت آب بهداشتیِ لوله کشی شده است که وصلِ به کُر بوده و کار آب و آبکِشی و استحمام را آسان نموده است.
به هر حال اگر به شما بگویم که ما در تمام مدّتی که در منطقه‌ی عملیّاتیِ عراق بودیم با آب معدنی، طهارت می گرفتیم. شاید شما پیش خودتان بگویید که خوش به حالتان، چون ما در داخل همین شهرهای ایران هم آب معدنی گیر نمی آوریم که بخوریم بس که گران است!