از لس آنجلس تا پنجره فولاد... خاطرات حجت الاسلام حسین صبوری

تب‌های اولیه

159 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
از لس آنجلس تا پنجره فولاد... خاطرات حجت الاسلام حسین صبوری

جشنواره خاطره نگاری اشراق (خاطرات تبلیغ) اقدام به انتشار خاطرات منتخب ارسالی از سوی طلاب در قالب کتاب «از لس آنجلس تا پنجره فولاد» نموده که در این تاپیک، بخش هایی از این خاطرات تقدیم میگردد:

* بیوگرافی
آقای محمد حامی در سال 1349 در شهر اصفهان دیده به جهان گشود و ‌هم‌اکنون ساکن شهر مقدس قم می‌باشد. ایشان تحصیلات حوزوی را تا پایان سطح ادامه داده‌اند و سفرهای تبلیغی به استان‌های سیستان و بلوچستان، چهارمحال و بختیاری، بوشهر، هرمزگان و کرمان داشته‌اند. ایشان در زمینه‌ی مستندسازی فعالیت بسیاری داشته و مستندهای سیستان، هتوک، برشکان، آق قلّا را ساخته‌اند. گذراندن دوره‌های تهیه‌کنندگی در صدا و سیما در کارنامه‌ی علمی و فرهنگی وی دیده می‌شود.


* خاطره

آق قلا
سال 1380 بود که آقا اومدند به شهر قم. این سفر زندگی خیلی از طلبه ها از جمله من را به کلی تحت تأثیر قرار داد.
در آن سال آقا قضیه هجرت را مطرح کردند و گفتند که طلبه ها در قم نمانند و بروند برای تبلیغ. پایه هفتم بودم. شاید خیلی ها فکر کنند تبلیغ به خاطر درآمد مالی اش مطلوب طلبه هاست. البته حق هم دارند؛ چون اغلب از موضوع رفتن روحانیون به مناطق محروم خبر ندارند و معلومه که در این مناطق باید سعی کرد تا باری از روی دوش مردم برداشت و نمی توان توقع داشت که کسی روحانی را میزبانی کند چه برسد به کمک مالی .من هم چون از نظر مالی خیلی وضع خوبی نداشتیم از این که این موضوع را به خانمم مطرح کنم می ترسیدم. مخصوصا به خاطر این که دو سالی بود خانمم در آموزش و پرورش دبیر شده بود و تدریس می کرد.از طرف دیگر خانمم همه‌ی این سختی ها را به این خاطر تحمل می کرد که من اهل درس بودم و در طول ازدواجمان شاهد بود که من به هیچ وجه درس را فدای چیز دیگری نکرده بودم.نمی دانستم که چه خواهد شد ولی فکر می کردم که یکی دو سالی می رویم تبلیغ و بعد دوباره برمی گردیم.به خانه که آمدم از مِن مِن کردن مَن معلوم بود که می خواهم چیزی بگویم مخصوصاً ما طلبه ها که اصلاً نمی توانیم پیش خانم چیزی را پنهان کنیم . همین طور که موضوع را گفتم، خودم را مشغول کردم به ورق زدن کتاب انگار که موضوع خیلی مهمی نیست . خانم از من پرسید که درس‌ات را چه کار می کنی؟ من هم جواب دادم که می توانم با نوارهایی که از اساتید با خودم می برم درسم را دنبال کنم. او هم پذیرفت ؛ خیلی راحت تر از این که من فکر می کردم.
تا به خودم آمدم پشت خاور سوار بودم . خیلی خرت و پرت نداشتیم . وقتی همه چیز را سوار خاور کردیم جا برای خود ما هم بود. البته فکر نکنید که من این قدر نسبت به خانم و بچه‌ کوچکم بی قیدم که نسبت به سختی آن ها بی خیال باشم . قضیه این بود که روز قبل با راننده طی کرده بودم که خودش باشد و من و بچه ها جلو سوار شویم ولی وقتی آمد دیدم که با خودش یک نفر کمکی هم آورده و ما مجبور بودیم که در قسمت بار خاور سوار شویم.
وقتی که برزنت را روی اثاثیه می کشید انگار تازه فهمیدم که چه قرار است بر سر ما بیاید. هوای گرم قم در تابستان با یک بچه‌ شیطان کوچک که تازه راه افتاده، در میان اثاثیه و پشت خاور و... عصر بود ولی هنوز گرمای تیرماه شهر قم حتی اگر در سایه بودی به شدت عرقت را در می آورد.بچه کوچک من دو سال داشت. اسمش علی است و من در مورد کارهای او و بلاهایی که در این سفر بر سر من درآورد برایتان خواهم گفت.نگه داشتن بچه در این فضا که جای لولیدن نداشت . خیلی مشکل بود. کم کم هوا تاریک شده بود و ما هم در قسمت باری ماشین احساس خفگی می کردیم. ماشین که ایستاد به خانمم نگاهی کردم انگار هر دو با هم به این فکر می کردیم که حالا وقتش رسیده که از ماشین پایین بیاییم و کمی خستگی در کنیم. از شیشه‌ی پشت راننده فاصله داشتیم و نمی توانستیم به شیشه بزنیم . موبایل و این جور چیزها هم که خریدش برای من میسر نبود پس شروع کردیم به زدن به بدنه قسمت باربری ماشین. مدتی گذشت ولی خبری نشد. ناامید شدیم . خانمم گفت شاید راننده از ماشین فاصله گرفته . مثلا یک جایی رفته ؛ دستشویی یا داخل رستوران و دوباره بر می گرده . چند دقیقه گذشت و من و خانم دوباره شروع کردیم به زدن به دیواره های قسمت باربری.بالاخره صدای شاگرد راننده بلند شد که آمدم. من که از یک طرف خوشحال بودم که بالاخره صدای ما راشنیده است با ناراحتی زیر زبان غرولندی کردم . وقتی قفل ها باز و در نیمه باز شد به پایین پریدم انگار یادم رفته بود که خانمم پشت ماشین بچه‌ی در بغل به من نگاه می کند.

به راننده گفتم بابا نمی گی در را باز کنم، ببینم این هایی که توی بار ماشین هستند چه بلایی سرشون اومده؟ راننده هم یک غرغری زیر لب کرد و رفت که بره به کارش برسه . خانم و بچه هارا آوردم پایین و یک کمی استراحت کردیم. تا فردا ظهر که رسیدیم ماجرای این سفر یک جوری برای ما رقم خورده بود که هیچ وقت فراموش نمی کنیم. در طول سفر ماشین که می افتاد توی دست انداز همه‌ی ما می رفتیم بالا و می اومدیم پایین.
آق قلا مقصد ما بود که با گرگان 15 کیلومتر فاصله داشت. برادر خانم من در گرگان کارمند بانک بود. برای همین قرار بود که برای ما در آق قلا خانه ای پیدا کند.وقتی رسیدیم تازه متوجه شدیم که چه اتفاقی افتاده. صاحب خانه به برادر خانم زنگ زده که خانه اش را نمی تواند اجاره بدهد. انگار همه چیز روی سرم خراب شد. هیچ راه برگشتی نداشتیم. باید اثاثیه را پیاده می کردیم و به دنبال پیدا کردن خانه می رفتیم . وسایل را در حیاط ، راهرو و حتی قسمتی از اتاق خواب ها قرار دادیم و فردای آن روز برای پیدا کردن خانه راهی آق قلا شدیم.
پیدا کردن خانه در آق قلا کار سختی بود در واقع بعد از یک هفته گشتن ،خانه ای پیدا نکردیم ؛ تا این که خانمی از اهالی روستای محمد آباد ، نزدیک آق قلا را معرفی کردند. به خانه ایشان رفتیم و او هم ما را به خانه ای برد که مال اقوامشان بود . یک هال داشت و یک آشپزخانه و دیگر هیچ. صاحب خانه گفته بود که خانواده اش را فرستاده تهران و خودش هم در خانه نیست. ظاهراً خانه‌ی دربست بود ولی نم و رطوبت خانه زیاد بود . چه باید می کردم ؟ بالاخره به گرگان برگشتیم و خانم را بردم که خانه را ببیند. خانم وقتی که خانه را دید به من گفت بعد از یک هفته این خونه را پیدا کردید؟من گفتم مجبوریم . برگشتن به قم تقریباً محال بود. شاید تمام اندوخته‌ی ما برای این جابه جایی هزینه شده بود و هیچ پولی در بساط نداشتیم.نگاه من کافی بود که همه‌ی آن چه در ذهن من می گذرد در ذهن خانم تداعی شود. همین اتفاق هم افتاد و او دیگر چیزی نگفت.

حالا من شده بودم امام جماعت مسجد آق قلا ؛ ولی من در روستای محمد آباد بودم و تامسجد صاحب الزمان با پای پیاده نیم ساعت فاصله داشت. یک چند روزی که پیاده رفتم تازه اهالی محمد آباد متوجه شده بودند که روحانی محله‌ی آن ها می رود به آق قلا. موضوع را که به من گفتند دیدم حرف حساب است . من ساکن روستای محمد آباد بودم و مسجد امام حسن علیه السلام امام جماعت نداشت . از آن به بعدمن اول نمازم را در محله خودمان محمد آباد می خواندم و بعد می رفتم آق قلا . چند روزی که گذشت یکی از اهالی آق قلا که معلم بود و یک تاکسی هم داشت به من گفت که می تواند بیاید دنبال من تا برای نماز زودتر به مسجد برسم . من هم که از خدا می خواستم قبول کردم. اقای صادقی یکی از اولین مسجدی هایی بود که باهاش آشنا شدم و چون فرهنگی بود می توانست اطلاعات خوبی از فرهنگ مردم به من بدهد.

ادامه دارد...


* آق قلا، لباس ترکمنی و احساس غریب

وقتی وارد آق قلا شدم هیچ اطلاعی از وضعیت فرهنگی آق قلا نداشتم. وقتی که برای پیدا کردن خانه وارد شهر شدم احساس غریبی به من دست داد. لباس های بیشتر مردم ترکمنی بود و من تازه فهمیدم که وارد شهرستانی شده ام که اکثر مردم آن اهل سنت هستند.خیلی موضوع حساسی بود ومن در مورد اهل سنت هیچ مطالعه ای نداشتم.از وقتی که برای اولین نماز وارد مسجد آق قلا شدم همه اش نگران این بودم که نکند مردم یک سؤالی راجع به موضوعات اختلافی بکنند و من نتوانم جواب بدهم. اولین نمازی که به مسجد رفتم نمازظهر بود. خیلی توقع داشتم که مردم شیعه با توجه به این که در اقلیت هستند استقبال خوبی از امام جماعتشان داشته باشند و حداقل دراولین نماز جماعت شرکت کنند.سه چهار نفر در نماز شرکت کرده بودند. انگار آب سردی روی سرم ریخته باشند به شدت ناراحت شدم.
البته این همه‌ی ماجرا نبود در آن شرایط که ما ساکن شدیم شرایط مالی مناسبی نداشتیم و خانم من هم که چند سالی بود که به صورت حق التدریسی دبیر بود با آمدن ما به آق قلا حالا بیکار شده بود. هوای آق قلا هم گرم و محل سکونت ما هم بر خلاف خانه های روستا فاقد شیروانی بود و کولر هم نداشت. روزگار سختی برای خانواده من رقم خورده بود . چند روزی که گذشت متوجه شدم که صاحب خانه هم به خانه رفت و آمد دارد. وقتی از او سؤال کردم که شما گفته اید که در منزل نیستید جوابم این بود که رفتنم به تهران عقب افتاده و فعلاً هستم . به این ترتیب بود که ما مجبور شدیم درب و پنجره را ببندیم و از تنها راهی که برای خنک کردن اتاق داشتیم ، یعنی همان بادی بود که از بیرون می آمد ؛ محروم شدیم.
برای این که از فشاری که بر خانمم وارد می شود بکاهم تصمیم گرفتم به اموزش و پرورش بروم و برای او به عنوان معلم حق التدریس کار پیدا کنم. ریاست اداره کل آموزش و پرورش گرگان یکی از برادران اهل سنت بود . نامه ای داد و من را به آموزش و پرورش شهرستان آق قلا معرفی کرد.وقتی به آموزش و پرورش شهرستان رفتم به نظر می رسید که جای نگرانی نیست . خانم من یک دبیر با تجربه و موفق بود که ظاهراً نباید نگرانی داشته باشد ، ولی برخورد سرد ریاست آن اداره همه ذهنیت ما را تغییر داد.از ما اصرار و از او مخالفت. بالاخره قبول کرد که در صورت باز شدن جا به ما خبر بدهد . من و خانمم با نا امیدی به منزل برگشتیم. در را که باز کردیم دیدم چند تا از بچه های فسقلی محله داخل خانه هستند. از آن ها سؤال کردم که چطوری آمدید داخل خانه ؟ گفتند که ما همیشه وقتی که کسی نباشد برا‌ی خوردن انگور می آییم داخل . نمی دانم اگر جای من بودید چکار می کردید ولی من مثل این که هیچ اتفاقی نیافتاده پیش خودم گفتم شاید این هم یکی از همان اختلافات فرهنگی است که ما با اهالی این مناطق داریم. به بچه ها گفتم که دیگرنباید این کار را تکرار کنند. هر وقت خواستند بیایند تو در بزنند تا ما در را باز کنیم. آن هاهم قبول کردند و کم کم بعد از خوردن انگور راضی شدند که منزل ما را ترک کنند.
یادم رفت که از همسایه مان بگویم، خانم سالاری. همان خانمی که این خانه را برای ما پیدا کرده بود. البته چند باری به خاطر مشکلات خانه ته دلم از او گله کرده بودم ولی هر بار با خودم می گفتم که این بنده خدا چه تقصیری دارد؟ خانم با محبتی است. از وقتی که وسایل مان را آوردیم آمده بود کمک . من در همان روز اسباب کشی صدایش را با صدای خواهرم زینب اشتباه گرفته بودم واین هم باعث شد که خانم سالاری موضوع را به فال نیک بگیرد و از این به بعد من را برادر خودش می خواند. خیلی وقت ها می آمد پیش خانم من و به او دلداری می داد.با هم می رفتند خرید و در نگه داری پسر شیطانی که دارم به او کمک می کرد. شب بود، به خانمم گقتم که غذا را بردار تا به خانه آن ها برویم . حوصله‌ی هر دوی ما سر رفته بود. من می خواستم با همسر خانم سالاری آشنا بشوم. نمی دانم چه موضوعی بود که کمتر در مورد همسرش می گفت. بالاخره غذا آماده شد. باران می بارید. علی را بغل کردم و خانم هم ظرف غذا را برداشت و راه افتادیم .وقتی در زدیم خانم سالاری آمد پشت در. تعجب کرده بود که ما بدون خبر آمده ایم . بالاخره تعارف کرد و ما داخل خانه شدیم . داخل هال چند کاسه و یکی دو تا سینی بود که صدای چک چک بارانی که در آن ها می ریخت توجه آدم را به خودش جلب می کرد.انگار صورتم از شدت حرکت خون در رگ ها به شدت قرمز شده بود ولی هر جور بود خودم را جمع و جور کردم که صاحب خانه ناراحت نشود. انگار همه چیز عادی است .سر صحبت را باز کردم و خانم گلزاری که در بیان صاحب قریحه‌ی زیبایی است بعد از این که کمی من من کرد، دوباره خودش را پیدا کرد وسر صحبت را باز کرد.آن شب وقتی از حال و احوال همسرش سؤال کردم از سیر تا پیاز زندگی شان را گفت. همسرش معتاد بود و او تصمیم گرفته بود که برای نجات فرزندانش ازهمسرش جدا شود. در نکوهش طلاق احادیث زیادی خوانده بودم ولی تا به حال با موردی به صورت مستقیم رو به رو نشده بودم . آدمی نبودم که به همین سادگی از موضوع بگذرم، می خواستم ته و توی قضیه را در بیاورم.آن شب نشستم پای صحبت های خانم سالاری و تا چند ساعت از شب گذشته با هم در این مورد صحبت کردیم.می خواستم هر طور شده او را از تصمیمی که داشت منصرف کنم. صدای قطره های باران که به داخل ظرف ها می ریخت قطع شده بود.بالاخره مهمانی ناخوانده تمام شد و عازم خانه شدیم. آن شب را با این فکر خوابیدم که این مشکل را چطوری حل کنم؟.این اولین مشکل جدی بود که در تبلیغ با آن برخورد کرده بودم.
ادامه دارد...

* خانم سالاری و کمیته امداد



صبح از خواب بیدار شدم . آماده بودم که بروم کمیته امداد . فکر می کردم از طریق کمیته بتوانم برای خانم سالاری کاری بکنم. صدای زنگ تلفن بلند شد . از آموزش و پرورش بودند . باید با خانم می رفتم آموزش و پرورش .در یکی از روستاهای اطراف آق قلا که پنجاه کیلومتر با شهر فاصله داشت یک دبیرستان شبانه روزی بود که یکی از معلم هایش می خواست به مرخصی زایمان برود. خانم من باید به جای او تدریس می کرد اما نه طور رسمی . حقوق آن خانم کماکان به حسابش واریز می شد و هر ماه خانم من باید حقوقش را دستی از این خانم می گرفت. برای من روشن نبود که چرا. اما می دانستم که اگر بخواهم مته به خشخاش بگذارم شاید همه چیز به هم بخورد. نه خانم من به خاطر شرایط روحی تحملش را داشت و نه شرایط مالی اجازه می داد که در این باره چک و چانه بزنیم.
بعد از این که از آموزش و پرورش برگشتم ، پی گیر کمیته امداد شدم . در آن شرایط یکی از مراکز مهمی که می توانست گره های زیادی را باز کند کمیته امداد بود . با مشورت با مدیر کمیته امداد قرار شد که برای خانم سالاری کاری پیدا کنیم تا وقتی که همسرش به زندگی بر می گردد خانواده را اداره کند. من هم باید با همسرش در مورد ترک اعتیادش حرف می زدم.با اهالی حرف زدم و قرار شد که کارهای مسجد را به همسر او بسپاریم و به این صورت او را درمسجد قرنطینه کنیم . نمی خواهم وارد جزئیات بشوم ولی چند ماهی به سختی گذشت تا بالاخره مرحله‌ی سخت کارگذشت ولی همچنان مشکل بی کاری خانم سالاری باقی مانده بود و او با ماهیانه‌ی کمیته زندگی بسیار سختی را می گذراند.
صبح زود خانم من راهی مدرسه می شد ومن مجبور بودم برای نگهداری از پسرم در خانه بمانم . چند وقتی بود که حسابی حالم گرفته بود انگار هیچ چیز قرار نبود که آن طور که من می خواهم پیش برود. من با همه چیز می جنگیدم ولی کمترین تأثیری در هجرتم به این شهر نمی دیدم.چون از عقاید اهل سنت اطلاعی نداشتم یک سری کتاب های اهل سنت و کتاب هایی از اساتید کلام در مورد عقاید اهل سنت را گرفته بودم و برای خودم مطالعه می کردم . البته خیلی بیکار هم نبودم با سپاه هم ارتباط گرفته بودم و برای آن ها کلاس های مختلفی برگزار می کردم. این مطالعات به درد آن کلاس هامی خورد.
نوای اذان از بلندگوها‌ی متعدد مساجد اهل سنت با صداهای متفاوت و گاهی غیر خوش مؤذنین در فضای شهر طنین انداز می شد . ما هم در تنها مسجد شیعی آق قلا اگر مؤذن سر حال بود اذانی داشتیم.چند وقتی بود که یکی از اهل سنت مزاحم من می شد و با منزل تماس می گرفت می گفت طبق استانداردهای جهانی نباید صدای بلندگوی شما از چند دسی بل بیشتر باشد . وقت و بی وقت زنگ می زد و کم کم خانم من از این موضوع کلافه شده بود.موضوع را با برادران سپاه در میان گذاشتم و آن ها از راهی که بلد بودند فرد مورد نظر را پیدا کردند . او را به مسجد آوردند تا با او صحبت کنیم . خیلی قلدر مآب بود و زیربار حرف ما نمی رفت.حتی موقع اذان به او گفتم خود شما بیا صدای بلندگوی مسجد ما را بشنو و با صدای بلندگوهای مساجد اهل سنت مقایسه کن ببین آیا فرقی دارد یا خیر؟ هر کاری کردیم زیر بار نمی رفت.تا این که بالاخره چند تا از بچه ها از شرمندگی اش در آمدند و گفتند که دیگر نباید مزاحمتی برای منزل ما ایجاد کند.

* حضور در نماز جمعه اهل سنت و لگد به مهر



این مشکل البته برای من باعث خیر شد تصمیم گرفتم که وارد محافل اهل تسنن بشوم و با آن ها از نزدیک آشنا بشوم.در اولین قدم چون ما شیعیان نماز جمعه نداشتیم تصمیم گرفتم که به نماز جمعه بروم . با اهالی مسجد در میان گذاشتم و همه‌ی آن ها بدون تردید با من مخالفت کردند. ولی من نمی خواستم در انزوا بمانم. بالاخره تصمیم گرفتم که ارتباطم را با اهل سنت از نماز جمعه شروع کنم.
روز جمعه بود. وضو گرفتم و با خودم یک مهر برداشتم. مسجد اصلی برادران اهل تسنن بسیار بزرگ بود و بر عکس ما که شاید خیلی به نماز جمعه نرویم بسیاری از اهل تسنن از پیر و جوان به نماز آمده بودند.برای من این حضور مردمی بسیار جالب بود. مثل عادت معمول مهرم را گذاشتم و نمازم را خواندم.چون لباس روحانی شیعه داشتم نگاه های مردم متوجه من بود ولی این طور نبود که احساس بدی پیدا کنم. نماز که تمام شد می خواستم بلند شوم که ناگهان متوجه شدم که فردی که ظاهرش با ترکمن ها تفاوت داشت، با لگد به مهر من زده و مهر من چون گرد بود ده بیست متری قل خورد و رفت جلوتر. جلوی من ایستاد و با ترشرویی به من گفت که چه معنی می دهد که مهر می گذاری . چند نفر از ترکمن هایی که نزدیک من بودند به دفاع از من بر آمدند و مانع از این شدند که او جلوتر بیاید.من ایستادم و در حالی که خودم را کنترل می کردم که نگاهی با عصبانیت نداشته باشم گفتم آیا پیامبر فرموده اند که به عقاید بقیه بی احترامی کنید؟ امام جمعه که چند ردیف جلوتر بود و نمازش تمام شده بود با توجه به سرو صدایی که آن شخص راه انداخته بود به طرف ما آمد و می خواست بداند که چه خبر شده است . بعضی از ترکمن هایی که آن جا شاهد بودند به زبان خودشان برایش توضیح دادند . بعد از این که توضیح آن ها تمام شد امام جمعه با لحن تندی با مرد صحبت کرد هرچند متوجه نشدم که به زبان ترکمنی چه می گفت ولی معلوم بود که از رفتار او ناراضی است . البته من با مطالعه ای که کرده بودم می دانستم که از نظر کلامی بین وهابیت و اعتقادات اهل سنت ترکمن فاصله‌ی بسیار زیادی وجود دارد و به همین دلیل تقریباً می دانستم که برادران اهل سنت از من پشتیبانی خواهند کرد.بعد از آن بود که رابطه‌ی من با امام جمعه خیلی خوب شد و تأثیراین ارتباط در آینده برای من خیلی مؤثر بود. مردم ترکمن رابطه‌ی خوبی با روحانیت خودشان دارند و نگاه آن ها این بود که رابطه‌ی من با آخوند (تعبیر ترکمن ها) ها چگونه است؟
حدود یک سالی بود که به آق قلا آمده بودم. یکی از صبح های سرد زمستان خانم رفته بود مدرسه و من و علی که خواب بود در خانه تنها بودیم . ناخودآگاه در ذهنم شروع کردم به مرور آنچه که در گذشته اتفاق افتاده بود. بعد از گذشت حدود یک سال چه چیزی داده بودم و چه چیزی به دست آورده بودم . جدا شدن از قم که به خودی خود برای من و خانمم یک مسئله بود به کنار . خانمم بهترین شرایط تدریس را در شهر قم از دست داده بود و حالا باید با شرایط بسیار نامناسبی به مدرسه برود . من هم که از درس عقب افتاده بودم . همه‌ی این ها برای این بود که بتوانم کار تبلیغی انجام دهم اما در دو مسجدی که تبلیغ می کردم سرجمع ده نفر به نماز نمی آمدند.خیلی وقت بود که این موضوع دغدغه‌ی من شده بود و خیلی وقت ها در تنهایی هایم گریه می کردم اما آن روز خیلی ناراحت بودم ؛ بی اختیار اشک هایم سرازیر شده بود در هال کوچکی که داشتیم دور بخاری علاء الدین راه می رفتم و گریه می کردم . بعد از مدتی که قدم زدم بی اختیار به کنار کتابخانه رفتم . به عادت همیشگی کتابی برداشتم. می خواستم خودم را سرگرم کنم . داستان حضرت یونس بود که در مدت سی و چند سال تبلیغی که کرده بودند تعداد انگشت شماری به ایشان گرویده بودند . مثل این که یک چیزی در درون من فریاد می زد که خجالت بکش تو کجا و پیغمبر کجا . مردم زمان پیامبر کجا و این مردم خوب کجا؟ هیچ وجهی برای مقایسه کردن نبود . به نظر من اشکال ازمن بود . من باید خودم را و نگاهم را درست می کردم . کتاب را بستم و از خدا خواستم که من را کمک کند . به خدا گفتم خدایا تو کمک کن من تا آخرش هستم .
چند روزی که گذشت خبر دادند که بالاخره یک روحانی برای این محله آمده و می توانم از محله محمد آباد به آق قلا بروم . با هیأت امنای مسجد صاحب الزمان در آق قلا مطرح کردم و این بار خانه ای نزدیک مسجد پیدا شد که خیلی از خانه‌ی قبلی بهتر نبود ولی چون صاحب خانه زن پیری بود برای من و خانم خیلی بهتر بود. علاوه بر این که من می توانستم روی مسجد اق قلا تمرکز بیشتری داشته باشم و خانم هم برای رفت و آمد به مدرسه راحت تر بود.

* انتقال به مسجد صاحب الزمان(ع) آق قلا و ناراحتی خانم سالاری



با منتقل شدن خانه البته همسایه های قبلی مخصوصاً خانم سالاری خیلی ناراحت شد ولی از ما قول گرفت که هر از چند گاهی به او سر بزنیم . حالا وضعیت زندگی خانم سالاری بهتر شده بود . گفته بودم که شوهرش معتاد است . من با یک مرکز ترک اعتیاد مشورت کردم و او قبول کرد که مدتی را در یک کمپ ترک اعتیاد بگذراند ، از طرف دیگر خانمش هم به عنوان خدمتکار بیمارستان اصلی شهر مشغول به کار شد و این طوری گره‌ی مالی زندگی آن ها باز شده بود.بعد از ترک اعتیاد آقا محسن یکی از پا منبری های پرو پا قرص ما شده بود . به همه‌ی مسجدی ها سفارش کرده بودم که دورش را خالی نکنند تا حسابی از مواد و دوستان بد، فاصله بگیره . خدا را شکر چون در بنّایی هم سر رشته ای داشت بعد از مدتی مردم محل او را برای کار به همدیگر معرفی می کردندو این طوری بود که کار او هم کم کم گرفت.


بعد از این که خانه‌ی ما به خود آق قلا منتقل شد با هیأت امنای مسجد مشورت کردم. صحبت از این بود که چرا مردم برای نماز به مسجد نمی آیند. پیشنهادم را با آن ها در میان گذشتم ، گفتم می خواهم هر پنج شنبه به منزل یکی از اهالی برویم و یک چایی میهمان او باشیم .البته دعای کمیل را هم خودم می خواندم و برای کسی زحمت نبود . بعضی از افراد مسن مقاومت می کردند که نه و این کارها فایده ای ندارد ولی با همراه شدن یکی دو نفر از اعضای جوان تر بالاخره تصمیم گرفتم که این کار را پیاده کنم . اولین هفته که وارد منزل یکی از اهالی شدم دیدم که پیرمرد بسیار نحیفی است که پسران بزرگی هم دارد ولی هیچ کدام از آن ها تا به حال به خاطر این که انگیزه ای نداشته اند به مسجد نیامده اند.بعد از این که دعا تمام شد سر صحبت را با جوان ها باز کردم . در همان مجلس با چند جوانی که همراه ما بودند و پسران آن پیرمرد قرار فوتبال گذاشتیم. مسن ترهای جلسه معلوم بود که اصلاً تمایلی به این کارها ندارند.اخم هایشان در هم رفته بود ولی من به روی خودم نیاوردم . قرار گذاشته شد . فردای آن روز وقتی وارد زمین خاکی نزدیک مسجد شدم با تعجب دیدم چند جوان دیگر هم به جمع آن هایی که باهاشون قرار گذاشته بودیم اضافه شده . خیلی خوشحال شدم . بچه ها هم وقتی من را با لباس ورزشی و کفش کتونی دیدند تعجب کردند ولی من اصلاً به روی خودم نیاوردم.فوتبال بچه ها خیلی خوب بود ولی من کم نیاوردم چون اهل بازی بودم و مخصوصاً در پینگ پونگ که کمی بعدتر در مسجد راه انداختیم بدون رقیب .جو بازی با بچه ها باعث شده بود که پدر و مادر ها هم به مسجد کشیده شوند. بچه ها در فصل تابستان تا ساعت 11 شب در مسجد می ماندند و این برای خیلی از مردم جای تعجب داشت. برای دیدن فضای جدید می آمدند و جو صمیمی اهالی مسجد آن ها را جذب می کرد.
به خاطر این که مردم به من اطمینان کنند من از مردم در طول تبلیغ هیچ پولی نگرفتم . برای نماز و سخنرانی که اصلاً به نظرم معنی نداشت ولی برای مراسم غسل و کفن و مجلس ترحیم هم که معمولاً خود مردم هدیه ای را به روحانی می دهند من قبول نمی کردم . وضع مالی ما مناسب نبود و برای این حتی که به نقطه صفر خط فقر برسیم هم خیلی راه داشتیم ولی من هم یک جور کله شق بازی برای خودم داشتم و این یکی از آن موارد بود. بعد از مدتی به مردم گفتم که می خواهم آن ها را به سوریه ببرم . با چند تا از نهادها هماهنگی کردم تا از آن ها کمک بگیرم . شاید بیش از نیمی از مردم مقدار زیادی از هزینه ها را نمی توانستند بپردازند.اما هر جور بود بعد از چند بار که حرکت به تأخیر افتاد راهی شدیم و سفر بسیار شیرینی برای من و بقیه اهالی رقم خورد . بعضی از اهالی حتی تهران هم نرفته بودند ولی به خواست خدا این سفر با موفقیت انجام شد.
از وقتی که آمده بودم به اق قلا چون فهمیدم سازمان تبلیغات یک دفتری داره که کاری انجام نمی دهند بدون توقع و فقط به خاطر این که به نظرم باید کاری می کردم شروع کردم به برگزاری کلاس های آموزش قرآن و مربی گری . خانم های ترکمن چون خیلی از نظر اجتماعی محدود هستند و نمی توانند به راحتی وارد کارهای اجتماعی بشوند از این فرصت استفاده کردند. به طوری که استقبال آن ها از کلاس های دفتر به مراتب بیشتر از خانم های شیعه شد. غلبه‌ی اهل سنت در آنجا طوری شد که حتی خانم سالاری که از آشنایان من بود از این کار من خیلی گله مند شد . نتیجه‌ی این کلاس ها این بود که بعضی از خانم ها الآن مهد کودک های قرآن دارند و درحال تدریس قرآن هستند.

با عرض پوزش یک بخش از خاطرات از قلم افتاده بود که پست شماره 3 ویرایش و جایگزین شد.

* تهدید فرماندار به مصاحبه با مطبوعات شهر



حضورخانم های اهل سنت در کلاس ها در واقع باعث شده بود که آن ها به راحتی مشکلاتشان را با من در میان بگذارند . آن ها بارها به من گفته بودند که آخوندهایشان قبول نمی کنند که در کارهای اجتماعی مشارکت کنند. یک روز خانمی ترکمن به من مراجعه کرد و گفت که کوچه‌ی آن ها گاز کشی ندارد و از من خواست که در این موضوع به آن ها کمک کنم . من به آن ها گفتم که نامه ای تنظیم کنند تا به دست فرماندار برسانم . همین کار را کرد. وقتی که فرماندار را دیدم به من گفت خوب دنبال کار هم کیشان خودت هستی . من نامه را نشان دادم اکثر امضاهای نامه از اهالی سنت بود . فرماندار نمی خواست از رو برود. گفت ما امکانات نداریم و شروع کرد به بهانه آوردن . من هم گفتم اشکالی ندارد من با یکی از مطبوعات شهر در مورد این مشکل مصاحبه می کنم . این جمله من اگر چه لحن تهدید داشت ولی گفتم ، نمی خواهم برای او مشکلی ایجاد کنم و هدفم این است که اگر افرادی مانع انجام کار هستند دست از کارشکنی بردارند. بالاخره این کار انجام شد و روز افتتاح گاز آن منطقه رسید. به من گفتند که باید باشم. من هم از امام جمعه اهل سنت خواهش کردم که در جلسه حضور داشته باشد و از فرماندار و امام جمعه خواستم که زحمت افتتاح را بکشند. با این کار آن ها اگر شائبه ای هم داشتند ،دیگر مطمئن شدند که من فقط به دنبال کار مردم هستم.
اما خانم من هم بیکار ننشست . خانم های شیعه از خانم من خواسته بودند که مراسم زیارت عاشورا برگزار کنند.با من مشورت کرد که چه کار کند؟ به او گفتم که باید وارد فضای تبلیغی بشود . تا به حال در شهری زندگی می کردیم که شاید خیلی احساس نیاز نمی شد و زمینه ای هم برایش فراهم نبود ولی در آن شرایط و با احساس نیاز شدیدی که در خانم های شیعه برای تبلیغ به وجود آمده بود این نقطه‌ی شروع کارهای تبلیغی خانم من شد. در آق قلا تا آن زمان خانم ها به طور مستقل مراسم زیارت عاشورا نداشتند.خانم تصمیم گرفت که اولین مراسم را در خانه‌ی خودمان برگزار کند و به این ترتیب خودش شد خانم روضه خوان . این مراسم باعث خیرات و برکات زیادی شد. چون تا آن جا که اطلاع دارم هنوز مراسم خانم ها بعد از حدود ده سال که از آن محل منتقل شده ایم برقرار است. بعد از مدتی آن ها تصمیم گرفتند که برای خودشان محلی برای برگزاری مراسم ها درست کنند . که در واقع اختصاص به خانم ها داشته باشد و بعد از پی گیری زیاد بالاخره موفق هم شدند و یک زینبیه در نزدیکی مسجد امام حسن علیه السلام بنا کردند.
شور و حالی در فضای محله برقرار شده بود . همه سعی می کردند که تا حد امکان به همدیگر کمک کنند . ارتباط شیعه و سنی هم به معنی واقعی به اتحاد برادران دینی تبدیل شده بود. بگذارید تا به یک نمونه اشاره کنم. هر سال در ماه محرم مراسم عزاداری که برگزار می شد. رسم بر این بود که هیئت عزاداری از مسجد امام حسن(ع) به سمت مسجد صاحب الزمان(عج) آق قلا بیاید و با هم در شهر عزاداری کنند.آن سال بزرگان مسجد امام حسن با هیأت امنای مسجد صاحب الزمان درگیری پیدا کرده بودن که کدام هیأت برود به محله‌ی دیگری . بالاخره این موضوع با پا درمیانی حل شد ولی به ذهنم رسید که باید این موضوع را به صورت ریشه ای حل کنم که بعداً در این مورد توضیح خواهم داد. اما عزاداری محرم آن سال با استقبال بسیار زیاد اهل تسنن و به خصوص خانم های ترکمن مواجه شد. به صورتی که برای شیعیان هم این موضوع باورکردنی نبود. علاوه بر این دیگر شیعیان احساس اقلیت نمی کردند و انگار با روحیه‌ی مثبتی که اهل سنت به ما پیدا کرده بودند فضای تفاهم و یکرنگی و اتحاد در بین مردم ایجاد شده بود.
روزی یکی از پیرمردهای محل به من گفت که یک خانم پیری ...
ادامه دارد ...

* پیرزنی که به خاطر ماندن در نفت از دنیا رفت



روزی یکی از پیرمردهای محل به من گفت که یک خانم پیری در محله‌ی آن ها زندگی می کند که تنهاست. پیرمرد تا به حال به او کمک می کرده ولی دیگر نمی تواند به تنهایی از پس این کار بر بیاید. به خانه‌ی پیرزن که رفتم خیلی از خودم بدم آمد. گاهی آدم در وضعیتی که هست با مشکلاتی روبه رو می شود که خودش را به خودش مشغول می کند و شاید دیگر کسی را نبیند. مدتی بود که من هم به همین درد مبتلا شده بودم و راستش را بخواهید کمی از وضع مالی مان ناراحت بودم و به خدا گله می کردم . فراموش کرده بودم که مردمی هم که در کنار من زندگی می کنند با همین مشکلات درگیر هستند. همه‌ی این فکرها به ذهنم سرازیر شد و به شدت تکانی به من داد. پیرزن در اتاقی زندگی می کرد که فقط قسمتی از آن با کارتن و پتوهای کثیفی پوشیده شده بود و یک چراغ نفتی علاءالدین برای گرم کردن اتاق داشت و معلوم بود که از این چراغ برای پخت و پز هم استفاده می شود. یک دبه آب برای آب خوردن و ...؛ به خانه که برگشتم وضعیت آن پیرزن را به خانم گفتم . مقداری از موکت های خانه را برای پوشاندن کف اتاق بردم و از آن روز به بعد قرار گذاشتم که هر شب برای غذا دادن به پیرزن به او سر بزنم. مدتی به همین منوال گذشت. یک روز که مثل همیشه برای سرزدن به او رفته بودم متوجه شدم که او در نفت غوطه ور است. من معمولاً سعی می کردم که این موارد را خودم حل کنم ولی چون پولی در بساط نبود مجبور شدم که به یکی از دوستان که ماشین داشت تلفن بزنم تا پیرزن را به بیمارستان ببریم. وقتی به گرگان رسیدیم، لباس او را عوض کردند. تمام بدن او به خاطر این که مدتی در نفت مانده بود تاول زده. بعد از چند روز او از دنیا رفت. خانم می گوید که اگر توفیقی در کارهایم داشته ام به خاطر دعاهای این پیرزن بوده که همیشه از ته دل برای من و خانمم دعا می کرد. او درجوانی به دلیل ازدواج با یکی از ترکمن ها به آق قلا آمده بود و با فوت شوهرش چون فرزندی نداشت تنها مانده بود.
ادامه دارد...

سلام و تشکر
یک سوال توی این داستان به ذهن من میرسه چرا شخصیت اصلی که روحانی هم هستن دنبال شغلی نمیگردن و نمیخوان روزی کسب کنن؟

روزنه;963344 نوشت:
سلام و تشکر
یک سوال توی این داستان به ذهن من میرسه چرا شخصیت اصلی که روحانی هم هستن دنبال شغلی نمیگردن و نمیخوان روزی کسب کنن؟

سلام با توجه به تجربه شخصی که خود بنده در تبلیغ دارم کاری که این بنده خدا انجام دادن توانی بیش از یک شغل نیاز داره و دیگه فرصتی برای کارهای دیگه نمی مونه

* حضور در روستای جذامیان تبعیدی رضاخان



یکی از دغدغه های اصلی من در طول دوره ای که در آق قلا بودم رسیدگی به مشکلات مالی مردم بود. نمی دانم که چه مقدار در این کار موفق بودم ولیخودم طلبه‌ی یک لا قبا، چیزی برای بخشیدن نداشتم. فقط آن چه باعث می شد که بهتر از یک فرد عادی بتوانم در این کار موفق بشوم احترامی بود که بقیه به این لباس می گذاشتند. مسئولین وقت کمیته امداد آق قلا از جمله‌ی این افراد بودند. آن ها بسیار سلیم النفس بودند و بعد از چند پی گیری که من انجام دادم دیدند واقعاً برای من فرقی ندارد که فرد شیعه است یا سنی و من فقط به دلیل نیاز افراد به دنبال گره گشایی از کار آن ها هستم . اتفاقاً همه‌ی مسئولین هم شیعه بودند، ولی بنا بر سیاست گذاری کمیته امداد و به دلیل اعتقادی که خود آن ها داشتند ملاک کمک به مردم نیاز آن ها بود. هرکسی نیازمندتر است در اولویت قرار دارد. به همراه مسئولین کمیته امداد به روستاهای اطراف سر می زدیم و اگر نیازی بود بر طرف می کردیم . یک بار یکی از مسئولین کمیته به من گفت باید برویم به یک منطقه‌ی محروم. می گفت مردم آن جا تا به حال ماشین ندیده اند. فصل بهار بود . جاده ای که در آن به سمت لهوندر حرکت کردیم را جاده‌ی مرگ می گفتند. با جیپ کمیته امداد بودیم، ولی بعضی جاها مجبور بودیم که از ماشین پیاده شویم و ماشین را هل بدیم. سر بعضی از پیچ ها گاهی از ترس این که به ته دره برویم نفسمان در سینه حبس می شد. اما بالاخره رسیدیم . این جاده شش ماه از سال بسته بود وقتی که از مسئولین کمیته در مورد این روستا سؤال کردم گفتند که این افراد را رضاخان به این جا تبعید کرده است. جذامیان زمان رضاخان بودند . به روستا که وارد شدیم دیدم که افراد روستا هم شیعه و هم سنی به صورت مسالمت آمیزی با هم زندگی می کنند. نمی خواستم سنی ها فکر کنند که چون من شیعه هستم بیشتر با شیعیان رفت وآمد می کنم . به خانه ای رفتم که مرد خانه سنی و خانم خانه شیعه بود. به محض ورود شروع کردم به کار. یک گروه ده نفری شیعه درست کردم پنج نفر مرد و پنج نفر زن. به آن ها غسل و نماز میت را آموزش دادم. باسوادترین آن ها خانمی بود که تا کلاس سوم دبستان سواد داشت. یک خانمی هم بود که به او کلانتر می گفتند و کسی جرأت نداشت روی حرف او حرفی بزند. وقتی که پیش ترکمن ها رفتم گوسفندی قربانی کردند. با بچه های ترکمن رفتم والیبال . اهالی رفته بودند بالای پشت بام که آخوند داره والیبال می کنه . فردا جوان ها آمدند دم در خانه که برویم والیبال. وقتی داشتیم روستا را ترک می کردیم همه سنی ها آمده بودند پشت ماشین و گریه می کردند.

ادامه دارد...

مادر صادق؛ نامی آشنا برای من و خانمم

در مدت یک هفته ای که نبودم به خانم خیلی سخت گذشته بود. مخصوصاً به این خاطر که خانم من فرزند دوم مان را حامله بود و به شدت نیازمند بود که من در کنارش باشم. مادر صادق؛ نام آشنایی برای من و خانمم بود . خانم کاملی که انگار تمام وقتش را برای رسیدگی به خانم من گذاشته بود .خانم من برای او مثل دخترش بود حتی قبل از این که فرزند دوم من به دنیا بیاید برایش یک تشک و لحاف زیبا دوخت و به ما هدیه کرد . در این یک هفته ای که من نبودم او و دخترش نگذاشته بودند که خانم من احساس تنهایی کند. صادق پسرش، نزدیک مسجد سوپری کوچکی داشت و البته شیر محله را هم تأمین می کرد. هر روز با موتوری که داشت به دم در خانه ها می رفت و برای آن ها شیر می برد. صادق علاوه بر این که مسجدی پرو پاقرصی بود، قلب لطیف و روحیه‌ی بسیار صمیمی داشت. هنوز هم وقتی او را می بینم اشک در چشمان مشکی اش حلقه می زند. وقتی به او تلفن می زنم به راحتی می توانم بغضی که در گلو دارد را از پشت گوشی تلفن حس کنم.

* سفر به مشهد برای تأمین مالی تعمیر مسجد محل



بعداز این که شرایط عمومی محله کمی سامان گرفت؛ به فکر افتادم که سر و سامانی به مسجد بدهم . رطوبت همه‌ی مسجد را فرا گرفته بود و بعضی از قسمت های دیوار به خاطر رطوبت، پوشش جلبک و گیاهان هرزه گرفته بود . علاوه بر این ترک هایی روی دیوار های بود که به راحتی موش ها از میان آن رد می شدند . ترک ها تقریباً بر روی همه‌ی دیوارها و سقف ها قابل رؤیت بود. ساخت این مسجد به 50 سال قبل باز می گشت. حجة الاسلام گلایری که در حال حاضر در یکی از صحن های مسجد گوهرشاد نماز می خوانند برای تبلیغ به این محل می آیند و این رفت و آمد باعث می شود که به فکر ساخت مسجدی برای این محله بیافتند. بعد از این که این اطلاعات را به دست آوردم برای پیدا کردن آقای گلایری و درخواست کمک از ایشان راهی مشهد شدم. تنها رفتم. گفتم شاید به هر دلیلی نتوانم ایشان را مجاب کنم . وقتی به مشهد رسیدم برای نماز به صحنی رفتم که ایشان نماز برگزار می کرد. بعد از تمام شدن نماز جماعت جلو رفتم و از ایشان وقت ملاقات خواستم. ایشان بدون تکلف سر صحبت را باز کرد و بعد از این که توضیحی در مورد کارهایی که در آق قلا انجام داده بودم خدمت ایشان عرض کردم موضوع منابع کمک هایی که ایشان برای ساخت این مسجد شناسایی کرده بودند مطرح شد . من را به مؤسسه ای در تهران معرفی کردند و قرار شد که به همراه اعضای هیأت مدیره مسجد جلسه ای در تهران برگزار کنیم.

ادامه دارد...

* از کارشکنی تا قهر یکی از هیأت أمنا



البته قبلاً گفته بودم که هیأت امنای مسجد افراد مسنی بودند که در ابتدا با شیوه‌ی که من در مسجد در پیش گرفته بودم سر سازگاری نداشتند. نق می زدند و یا حتی بعضی وقت ها کارشکنی می کردند. من به هیج وجه به روی خودم نمی آوردم و همه‌ی این مسائل را به لحاظ سن و سالی که داشتند به صورتی نادیده می گرفتم . گاهی جوان ترها می خواستند که مچ گیری کنند و یا در صدد تلافی بر می آمدند ولی من هیچ وقت نگذاشتم حریمی که بین من و آن ها بود شکسته شود. بعد از این که نوبت برگزاری انتخابات هیأت مدیره رسید من به چند نفر از جوان ها پیشنهاد دادم که عضو هیأت أمنا بشوند و آن ها هم موافقت کردند و چون همه می خواستند که ترکیب جوانتری وارد هیأت امنا بشود به جوان ها رأی دادند. این موضوع باعث شد که یکی دو نفر از پیر مردها رأی نیاورند و به همین دلیل گله مند شوند. بعد از یکی دو روز دیدم که آن ها به مسجد نمی آیند. سراغ آنها را گرفتم. متوجه شدم که آنها قهر کرده اند باید این موضوع را از دل آن ها در می آوردم. از مدت ها قبل باب شده بود که اگر کسی به نماز نمی آمد چند نفر از اهالی و امام جماعت برای پرسیدن حال او به منزلش می رفتند.با دو سه نفر رفتیم به منزل .... اتفاقاً یکی از بچه ها که برای روشن کردن بلندگوی مسجد برای نماز صبح مسئول شده بود آن روز خوابش برده بود و اذان پخش نشده بود. من هم همین موضوع را بهانه کردم و گفتم از وقتی شما نمی آیید اذان پخش نمی شود و خلاصه با پا درمیانی بقیه از دل پیرمرد درآوردیم.
اما برگردم به موضوع ساخت مسجد. بعد از این که هیأت أمنا متوجه شدند که کار تا اینجا پیش رفته خیلی خوشحال شدند و قرار شد که برای جلسه ای به تهران برویم . بعد از این که به تهران رفتیم و گزارشی از وضعیت مسجد دادیم مسئولین مؤسسه شرایطی را برای کمک به ساخت مسجد پیشنهاد داد و ما هم قبول کردیم و قرار شد که برای بازدید مکان به آن جا بیایند. چون هیچ کدام از ما تلفن نداشتیم در روزی که آن ها از تهران می آمدند تأخیری پیش آمده بود و چون نمی توانستند به ما خبر دهند ما تا شب منتظر ماندیم . بعضی گفتند که شاید آن ها نیمه شب برسند و ندانند که باید به کجا مراجعه کنند . یک نفر از جوان ها پیشنهاد داد که در پارک نزدیک مسجد چادر بزنیم و منتظر بمانیم . آن شب تا صبح نخوابیدیم ولی خاطره‌ی بیسیار خوشی از همنشینی با اهل مسجد برایمان باقی ماند.

کلنگی که با نام خدا به دیوار مسجد کوبیده شد

بالاخره بعد از مراجعت آن هیأت قرار شد که مسجد خراب شود ولی باز هم مردم دلشان نمی آمد که خانه‌ی خدا را خراب کنند . من هم کلنگی به دست گرفتم و با نام خدا دیواری را کلنگ زدم و دعا کردم که ان شاء الله هر چه زودتر ساخت مسجد تمام شود.
ساختن مسجد ادامه پیدا کرد ولی متأسفانه من مجبور شدم که آق قلا را ترک کنم و در موقع تکمیل شدن مسجد در آق قلا نبودم . اما ماجرای رفتنم از آق قلا چگونه بود.
گفته بودم که در سازمان تبلیغات کار می کردم و برگزاری کلاس های قرآن در آق قلا با استقبال مردم روبه رو شده بود ولی نمی دانستم که همین موضوع می تواند برای من مشکل شود . البته در ظاهر. بعد از مدتی که کلاس های سازمان رو به راه می شود . سازمان تبلیغات به فکر می افتد که برای دفتری که در آق قلا دارد مسئولی انتخاب کند. از طرف دیگر چون من با آن مجموعه کار کرده بودم از من خواستند که مسئولیت آن جا را قبول کنم ، من هم خیلی راحت به آن ها گفتم که من دوست دارم کار آخوندی خودم را بکنم و از مدیریت و این جور چیزها سر در نمی آورم. با خودم فکر می کردم که آن ها هم از این حرف من خوششان می آید و می گویند چه طلبه‌ی خوبی . اجازه بدهیم به همان کاری که بلد است مشغول باشد. البته من از نظر اداری در واقع از طرف حوزه‌ی علمیه قم و به عنوان طرح هجرت آمده بودم و به همین دلیل هم نمی خواستم پست سازمانی بگیرم . یعنی در واقع توجیهی نداشتم. ولی همه چیز به شدت منفی تلقی شده بود و شاید برای مسئولین یک جور دهن کجی. طوری با من برخورد شد که نفهمیدم از کجا خورده ام. به سرعت به من اعلام شد که باید آق قلا را ترک کنم و به محل دیگری برای تبلیغ بروم.
باور این موضوع برایم سخت بود ولی فهمیدم که دیگر نمی شود کاری کرد. حتی مردم به من گفتند که می خواهند طوماری بنویسند و به قم بفرستند؛ ولی من مخالفت کردم. در هر صورت آن ها طومار نوشتند و به قم فرستادند و حتی با مسئولین سازمان گرگان هم حرف زدند؛ ولی فایده ای نکرد. من برای مهاجرت به شهر دیگری آماده بودم . معاونت تبلیغ حوزه علمیه تصمیم گرفت که من را به سوته در استان مازندران بفرستند.

خداحافظی اهالی با چشمانی گریان و حضور در سوته مازندران

صبح روز حرکت، مردم توی خونه‌ی ما جمع شده بودند. خانم ها گریه می کردند ، خانم من هم گریه می کرد.خیلی از خانم های ترکمن برای خداحافظی آمده بودند و کارهای بافتنی شان را آورده بودند که به خانم هدیه بدهند. خیلی برایمان سخت بود ولی باید می رفتیم . ما و دو تا از خانم های همسایه که برای کمک همراه ما آمدند با سواری حرکت کردیم و دو سه نفر از جوان ها پشت خاور سوار شدند و با ما به سوته آمدند.
من چون طعم مشکلات را در خانه های آق قلا چشیده بودم، چند روز زودتر به سوته آمدم و خانه ای پیدا کردم. منزل زیبایی بود، مخصوصاً این که در حیاطش چند درخت پرتقال داشت و بوی پرتقال حیاط خانه را پر کرده بود.
اثاثیه را که پیدا کردیم ، خانم اشکالی کرد که در عالم طلبگی می گوییم فنی . نمی شد جوابی داد . مثل این که با همه پیش بینی هایی که کرده بودم باز هم در انتخاب خانه اشتباه کرده بودم . شاید هم همان چند تا درخت پرتقال هوش را از سر من پرانده بود. این خانه به سبک خانه های قدیمی بود که چند اتاق مجزا دورتادور حیاط دارد و سرویس بهداشتی هم در حیاط است .گفته بودم که به تازگی ما دختر دار شده بودیم و خانم می گفت با وجود این دختر کوچک و با این هوای سرد چطوری باید او را بشورم.از آن مهم تر این که چون فقط یک بخاری داشتیم گرم کردن بیش از یک اتاق برای ما ممکن نبود. وسایل را پیاده کرده بودیم و لی همان طور که بسته بودیم گذاشتیم ، تا دوباره دنبال خانه‌ی دیگری بگردیم.

نزدیک ماه رمضان بودیم و زمان مناسب برای عروسی . اتفاقاً همان شب که رسیدیم میهمان یکی از روستائیان شدیم که عروسی داشت. خیلی شام لذیذی بود مخصوصا برای من که آماده کردن غذا در آن شرایط برایم ممکن نبود. اما ورود ما به روستا حداقل برای اهالی روستا خیلی با خاطره‌ی خوشی همراه نبود. یکی از جوان هایی که همراه ما آمده بود بدون این که عمدی داشته باشند از درخت های پرتقال که شاخه اش به کوچه آمده بود یکی دو تا پرتقال چیده بود و اهالی فکر کرده بودند که او بچه‌ی من است . در روستا چو افتاده بود که بچه‌ی حاج آقا رفته سراغ درخت های پرتقال. بگذریم.

* عبور صبحگاهی از کنار سگ ها با چوبی بر دست

ده دوازده روزی در همان خانه ماندیم تا این که بالاخره خانه ای پیدا شد . البته این خانه درست در ابتدای روستا بود و بعد ها که علی را برای مدرسه ثبت نام کردیم متوجه شدیم که علی باید مسافت زیادی را پیاده تا مدرسه برود. حالا مجبور بودم که پیاده همراش بروم. البته محل منزل برای خود من هم مشکل ساز بود. برای نماز باید به مسجدی می رفتم که وسط روستا قرار داشت . در طول روز و یا نماز مغرب مشکلی نبود ولی برای نماز صبح باید از کنار کشتزارهایی رد می شدم که محل عبور سگ ها هم بود. مجبور بودم با خودم یک چوب بردارم . البته مشکل دیگری هم بود. این خانه بر خلاف خانه های دیگر روستا گازکشی نداشت و ما باید دوباره بخاری نفتی راه می انداختیم.
از مشکلات خانه کمی فارغ شدم و پی گیر برنامه‌ی ماه رمضان شدم. دیدم که ، به به ! اهالی برای ماه مبارک روحانی دعوت کرده اند . این به معنی این بود که باید خودم به فکر جایی برای تبلیغ باشم . ته دلم ناراحت بودم ولی خودم را این طوری دلداری دادم که مردم نمی توانسته اند ماه مبارک را معطل من بمانند که آیا می روم یا نمی روم. شاید هم رسم مردم این است که در ماه های خاص روحانی از جای دیگری دعوت کنند.
بالاخره راه افتادم رفتم به دنبال محل دیگری برای تبلیغ . از روستاهای اطراف خودمان شروع کردم و اقبال من بلند بود چون اولین روستا که درست در کنار ما بود به روحانی احتیاج داشتند و این طوری بود که برای تبلیغ لازم نبود مسافت زیادی را بروم. یکی از پیرمردهای روستا مسئول هماهنگی های لازم با روحانی بود. وقتی پیش او رفتم دفتری را به من داد و گفت که من سواد زیادی ندارم و این مطالبی که را می بینی پول داده ام به یکی از جوان ها تا از صحبت های روحانی ماه مبارک نت برداری کند. این سخنرانی ها را ببین که موضوع صحبت هایت تکراری نباشد. من را بگو حسابی گرخیدم . شروع کردم به ورق زدن . از ده سال پیش تا به حال سخنرانی ها یادداشت برداری شده بود. برای خودم یادداشت برداشتم . معلوم بود که در این روستاها برخلاف آق قلا مردم در مسجد داری و برگزاری مراسم ها خیلی مقیدند و این ، کار من را خیلی مشکل تر می کرد. چند روزی مانده بود به ماه مبارک.همه‌ی کارها را تعطیل کردم و شروع کردم به مطالعه .
ماه مبارک رمضان در عین حال که به روستای همسایه می رفتم ولی از بچه های روستای خودمان هم غافل نبودم. چون تجربه جمع کردن بچه را داشتم به بچه ها گفتم که بعد از افطار قرار بگذارند برای فوتبال و خودم هم با لباس ورزشی سر زمین آماده بودم . بچه های روستا تا به حال ندیده بودند که روحانی برای فوتبال لباسش را در بیاورد. بچه ها مثل همه جا پاک و بی آلایش و با قلب هایی خالی از هرنوع کینه و نفرت و هزار جور چیزهای دیگر بهترین محل برای کاشتن بذرمحبت و ارتباط با خدا هستند و جوان های سوته و روستاهای اطراف خیلی بیشتر از جاهای دیگر این خصوصیت را داشتند. بعد از مدتی متوجه شدم که اهالی روستا تمامی ایام مناسبتی را مراسم دارند. راستش خود من دل خوشی از این موضوع نداشتم و گاهی حتی من هم خسته می شدم . البته کاری به درستی یا اشتباه بودن آن ندارم ولی این نشان می داد که مردم این جا دارای ریشه های عمیق دینی هستند.

* نیمه های شب و بلند شدن صدای زنگ خانه



یک شب دیر وقت بود زنگ خانه‌ی ما را زدند و من نگران از این که چه اتفاقی افتاده رفتم دم در. جوانی بود که تنها آمده بود تا من را ببیند. با پدرو مادرش اختلاف داشتند و چون با آن ها قهر کرده بود و از خانه زده بود بیرون آمده بود خانه‌ی ما. به او تعارف کردم که بیاید داخل . از طرفی می دانستم که جای مناسبی برای خواب نداریم . مانده بودم که چکار کنم . به جوان گفتم که کمی صبر کند و به داخل رفتم .به خانمم که گفتم او رخت خوابش را برداشت و گفت من توی آشپزخانه می خوابم و شما با این جوان بروید داخل اتاق . رفتم و آن جوان را آوردم داخل. اما از طرف دیگر نگران پدر و مادرش بودم . بالاخره با اصرار زیاد تلفن منزل آن هارا گرفتم و به مادرش گفتم که نگران نباشد.
بعد به جوان ها گفتم که می خوام اون ها را ببرم ییلاق؛ رامسر. یعنی همان محل پدری. به اون ها گفتم من همه‌ی مخارج را می دم . با سپاه هم هماهنگ کردم و یک مینی بوس گرفتم .فقط شرطم این بود که بچه ها را من انتخاب کنم. مسجدی ها می خواستند فقط بچه حزب اللهی ها را انتخاب کنند. ولی من یک لیست دادم و ده تا از بچه های بسیج و ده تا از لات و لوط های محل را نوشتم. وقتی برگشتیم تعداد جوان هایی که می آمدند مسجد ده برابر شد . طوری شده بود که وقتی یک نفر می اومد مسجد تعجب می کرد . بعد از نمازعادت داشتم که بنشینم تا اگر کسی با من کاری دارد حرفش را بزند. جوان ها می اومدند دور من جمع می شدند.من می گذاشتم هر چه می خواند بگویند. آزادشون گذاشته بودم. بعد از مدتی این جوان ها یک هیأتی تشکیل دادند. بعضی از مسن تر های محل به من اعتراض کردند که تو به این ها پرو بال دادی و حالا این ها رفته اند یک هیأت دیگه تشکیل داده اند. من هم هیچی نگفتم . بعد از مدتی به جوان ها گفتم ببینید ما دو تا هیأت بزرگسال داریم . شما را توی هیأت حضرت امام حسین راه نمی دهند اشکال نداره شما برید و هیأت حضرت ابوالفضل را فعال کنید. این هیأت ثبت شده است و با شما هم مشکلی ندارند. جوان ها هم رفتند و آن هیأت را فعال کردند و الآن هم این هیأت فعال است. مدت هاست از این محل رفته ام ولی بچه ها هر جا که من را می بینند اگه با ماشین باشند تا من را به مقصد نرسانند دست بردار نیستند.
یادم رفت که بگویم . ماه مبارک رمضان که به روستای همسایه رفتم با آقای عیوضی آشنا شدم. ایشون ما را دعوت کرد به خانه‌ی پدری شون . ماه مبارک رمضان به خانه‌ی پدری اش در روستا می آمد. بعد هم ما او را دعوت کردیم . این طوری شد که ارتباط خانوادگی ما شکل گرفت. البته اول نمی دانستم که وضع مالی خوبی دارد ولی خیلی به هوش بالایی احتیاج نبود که این موضوع را بفهمی چون وقتی آمد منزل ما یک ماشین شاسی بلند سوار بود که من اسمش را بلد نیستم . من هیچ وقت نگذاشتم که با من در مورد مسائل مالی حرفی بزند و با خودم عهد کردم که هیچ وقت مشکل مالی هم اگر دارم با او مطرح نکنم. همان شبی که آمدند خانه‌ی ما بحث کار قرآنی شد و چون من از ابتدای کار تبلیغی یعنی قبل از طرح هجرت به معلمی قرآن علاقه داشتم و بعد هم در آق قلا کانون قرآن راه انداخته بودم خیلی استقبال کردم و قول دادم اگر ایشان مکانی برای کار آماده کنه من این مرکز را اداره می کنم. خلاصه در شهر فریدونکنار در کنار ساحل منزلی را اجاره کردیم . با خانم رفتیم و آن جا را تمیز کردیم . یک نقاشی درست و حسابی هم لازم داشت خلاصه کارها که روبه راه شد و مرکز را راه انداختیم . چون از مربیان خانم استفاده می کردیم خانم باید آنجا را اداره می کرد . برای همین از فکر کار در آموزش و پرورش آمد بیرون و هر روز صبح از سوته می آمد به شهر و بر می گشت و من گاهی در خانه مشغول بچه داری می شدم. یاد ایامی افتادم که در آق قلا زندگی خیلی سختی داشتیم تصمیم گرفتم که یک خانه‌ی عالم برای روستا درست کنم.به اهالی روستا اعلام کردم . همه‌ی پولی که جمع شد پانصد هزارتومان بود که حتی آن موقع اصلاً پولی به حساب نمی آمد. برای ادامه کار تصمیم گرفتم که بروم سراغ ادارات و ارگان هایی مثل بسیج و سپاه و کمیته امداد و به تدریج از آن ها کمک گرفتم.این خانه را تمام کردم . اما قسمت نبود که در این منزل ساکن شویم.

تردید در تشکر یا کشیدن فریاد

در مدتی که در خانه‌ی ابتدای روستا بودیم یک روز صبح دیدم در خانه را می زنند . هوا مه آلود بود. ما طبقه بالا بودیم و باید می آمدیم پایین. چون سرویس پله در هوای باز بود معمولا می فهمیدیم که چه کسی با ما کار دارد ولی مه آن قدر زیاد بود که نمی شد تشخیص بدهی که چه کسی پشت در است. وقتی در را باز کردم دیدم مردی علی را بغل کرده و می گوید موتور زده ولی طوری نشده. من یک لحظه خشکم زد. مرد وقتی دید که من مات و مبهوت دارم نگاه می کنم ادامه داد که یک موتوری بود ولی دیدم بچه طوری نشده به موتوری گفتم برو. من علی را بغل کردم و همان طور هاج و واج به مرد نگاه می کردم . آن مرد که وضع من را دید خودش در را بست رفت . مانده بودم به این مرد چه بگویم . از او تشکر کنم و یا به خاطر این که موتور سوار را رها کرده تا برود سر او فریاد بکشم. طبیعی بود که نمی توانستم چیزی بگویم. کاری نمی شد کرد. دوباره در را بستم و آمدم داخل.
علی پسر شیطانی بود و راستش را بخواهید مردم روستا خیلی وقت ها از دست علی به من شکایت می کردند؛ اما معلوم بود که خانم، بیشتر از من تحت فشار است؛ چون بارها به من گفته بود که چون علی پسر آخوند است همه توقع دارند که اون هم آخوندی برخورد کند. یک روز برای مراسم شهدا رفته بودم به حسینیه ای که در محل داشتیم . تعداد زیادی موتور در کنار هم پارک شده بود. همین طور که داشتیم با علی وارد مجلس می شدیم یک نفر از اهالی جلو آمد تا با من حال و احوالی بکند. من به محض این که از علی غافل شدم دیدم تمام موتورها دارند به صورت دومینویی می افتند روی هم . وقتی به اولین موتور نگاه کردم دیدم کار پسرم خودم است . طبیعی بود که خیلی خجالت بکشم.

* اگه زیاد سر و صدا کنی، شما را هم می زنم!!!



چند وقت بود که متوجه شده بودیم ، علی چشمش ضعیف شده، بردمش دکتر . عینک براش نوشت . علی هم به عینک عادت نداشت و خیلی ما را برای گذاشتن عینک اذیت می کرد. هم به خاطر عینکی شدنش و هم به خاطر این که با عینک نمی ساخت. خیلی ناراحت بودم . یک بار که داشتم می رفتم خونه . تو راه دیدم بچه ها علی را دوره کرده و عینکش را گرفته اند و دارند مسخره اش می کنند. بی درنگ رفتم و گوش همه شون را گرفتم . نصیب هر کدام یک پشت گردنی بود. بچه ها پا گذاشتند به فرار و من ناراحت از این که با بچه ها درگیر شده ام آمدم خونه. یکی دو ساعت نگذشته بود. وقت اذان بود و داشتم می رفتم مسجد. نزدیک مسجد که شدم دیدم پدر یکی از بچه ها اومده. سید هم هست. گفت چرا بچه‌ی من را زدید؟ من گفتم، داشتند بچه من را می زدند. مرد هم گفت اونها بچه هستند. شما با این هیکل، خودتون را با بچه ها مقایسه می کنید؟ یک مقداری گوش کردم . خیلی بابت ضعیف شدن چشم علی ناراحت بودم . گفتم اگه زیاد سر و صدا کنی شما را هم می زنم. گفت شما من را می زنی؟ گفتم اشکالی نداره امتحان می کنیم . حالا چند نفر هم ایستاده بودند. یکی از این ها دایی این بنده خدا بود. دایی یک دفعه رفت پشت گردن این مرد را گرفت و هلش داد و گفت تو خجالت نمی کشی؟ ایشون میهمان ماست و شروع کرد به فحش دادن. اون مرد هم اول فکر کرد که من هلش داده ام ولی وقتی دید دایی اش این کار را کرده . سرش را انداخت پایین و رفت. فرداش همین آقا با پدرش آمد دم در خونه‌ی ما و شروع کرد به معذرت خواهی که ببخشید. البته من گفتم شما هم اگر جای من بودید عصبانی می شدید . من هم که معصوم نیستیم . بالاخره اشتباه می کنم . حالا که سال ها از این قضیه گذشته من و آن پدر با هم دوست صمیمی شده ایم .

پاقدم حاج آقا

فصل زمستان ، در ماه دی و بهمن کم کم بازار صید پرنگان مهاجر در روستا رونق می گیرد. روستای سوته از این نظر یکی از بهترین مکان ها برای صید پرندگان مهاجر است . البته صید این پرندگان هم آداب مخصوص به خودش را دارد .کشاورزان در فصل صید تورهای بلندی را در زمین های زراعی خودشان نصب می کنند تا پرندگانی که با دیدن آب پایین می آیند به دام بیافتند. شب ها در اتاقک هایی تا صبح می مانند تا پرندگان شکار شده را از تور خارج کنند؛ البته غازهای اهلی هم دارند که غازهای وحشی را صدا می زنند؛ بگذریم. یک بار بعد از نماز مغرب عده ای از اهالی دور من جمع بودند. گفتند بیا امشب را بریم دامگاه. در همین بین یکی از آن ها گفت که سال قبل یک حاج آقایی با آن ها رفته دامگاه و تا صبح گفته و خندیده و هیچ صیدی نزدند. از پا قدم حاج آقا بوده. به اونها گفتم که نمی آیم هرچه هم اصرار کردند که چرا؛ نگفتم . تا الآن هم که حدود هشت سال می گذره با اونها به صید نرفته ام. گفته بودم که برای خودم یک جور کله شق بازی هایی دارم. این هم یکی دیگر از آن ها بود.
اهالی روستا با من گرم گرفته بودند و خیلی می شد که مسائل خصوصی زندگی شون را به من می گفتند . سید جلیل یکی از اهالی روستا بود که خیلی با هم صمیمی هستیم . در مدت چهار سال و چند ماه چهار تا از پنج فرزندش را در تصادف و در اثر بیماری از دست داده بود و خیلی داغون بود. آخرین فرزندی که از دست داد پسر بزرگش بود که یک دختر داشت . این جوان خیلی در کارها به او کمک می کرد . سید خلیل حتی یک بار به من گفت که می خواهد دست به خودکشی بزند و من از این بابت خیلی نگران بودم . سعی می کردم قبل و بعد نماز مغرب به او سر بزنم . تا چهلم فرزندش هر شب به او سر می زدم . با خانواده برای شام می رفتم خانه شان و آن ها را دعوت می کردم . اگر می شد گاهی با هم می رفتیم بر سر مزار بچه ها. بعد از مدتی احساس کردم که گردنه‌ی خطرناک کم آوردن را رد کرده و کمی خاطرم جمع شد که می تواند تحمل کند. رفت و آمد ما هم به شرایط عادی بازگشت.
بعد از مدتی منزلی در وسط روستا که در ظاهر مناسب هم بود پیدا کردیم. برای این که رفت و آمد ما راحت تر باشد به آن جا نقل مکان کردیم. البته چشم تان روز بد نبیند . در همان شب اول وقتی که همه جا ساکت بود و چشمانم داشت سنگین می شد، صدایی از سقف اتاق شنیدم . صدای تیریک تیریک. خیلی آرام به خانمم نگاه کردم که ببینم آیا او هم همین صدا را شنیده . دیدم او هم دارد به من نگاه می کند . بله درست بود صدای پای موش ها بود.
از فردای آن روز درگیری ما با موش ها شروع شد ...

[="Teal"]می بخشید وسط تاپیک نمیخوام خللی ایجاد کنم ولی سوالی واسم پیش اومده،اینکه تبلیغ معمولا چند سال طول میکشه؟![/]

ترگل;968888 نوشت:
می بخشید وسط تاپیک نمیخوام خللی ایجاد کنم ولی سوالی واسم پیش اومده،اینکه تبلیغ معمولا چند سال طول میکشه؟!

سلام
زمان خاصی نمیشه برای تبلیغ مشخص کرد اما اگر طلبه ای بخواد از جانب نهادهای تبلیغی عزیمت کنه یا به صورت کوتاه مدت در مناسبت هایی مثل محرم رمضان و فاطمیه است یا به صورت بلند مدت به عنوان روحانی مستقره که اقلا یک سال باید باشه.

[="Teal"]

مدیر فرهنگی;968893 نوشت:
سلام
زمان خاصی نمیشه برای تبلیغ مشخص کرد اما اگر طلبه ای بخواد از جانب نهادهای تبلیغی عزیمت کنه یا به صورت کوتاه مدت در مناسبت هایی مثل محرم رمضان و فاطمیه است یا به صورت بلند مدت به عنوان روحانی مستقره که اقلا یک سال باید باشه.

سلام و عرض ادب
تشکر بابت پاسخ....
ولی تا اینجای خاطرات که به نظر میرسه چند سال طول کشیده باشه،اینجور زندگی کردن واقعا یه اراده و ایمان قوی میخواد،دوری از خانواده،پاگذاشتن روی تمایلات و خواسته ها،دور شدن از یه زندگی اروم و معمولی،امکانات حداقلی واسه زندگی،با دست خالی کار کردن وتاثیرگذاشتن و ...
واقعا زندگی متفاوتیه و خیلی از خودگذشتگی میخواد ،منتظر شنیدن ادامه ش هستیم ....[/]

[="Teal"]

مدیر فرهنگی;968893 نوشت:
سلام
زمان خاصی نمیشه برای تبلیغ مشخص کرد اما اگر طلبه ای بخواد از جانب نهادهای تبلیغی عزیمت کنه یا به صورت کوتاه مدت در مناسبت هایی مثل محرم رمضان و فاطمیه است یا به صورت بلند مدت به عنوان روحانی مستقره که اقلا یک سال باید باشه.

سلام و عرض ادب
تشکر بابت پاسخ....
ولی تا اینجای خاطرات که به نظر میرسه چند سال طول کشیده باشه،اینجور زندگی کردن واقعا یه اراده و ایمان قوی میخواد،دوری از خانواده،پاگذاشتن روی تمایلات و خواسته ها،دور شدن از یه زندگی اروم و معمولی،امکانات حداقلی واسه زندگی،با دست خالی کار کردن وتاثیرگذاشتن و ...
واقعا زندگی متفاوتیه و خیلی از خودگذشتگی میخواد ،منتظر شنیدن ادامه ش هستیم ....[/]

از فردای آن روز درگیری ما با موش ها شروع شد. خریدن تله‌ی موش. چسب های مخصوص برای گرفتن موش و هر وسیله ای که در روستا و شهر می توانستیم پیدا کنیم را استفاده کردیم؛ ولی کارساز نبود. یک روز خانمم رختخواب هایمان را آورد بیرون. تقریباً همه آن ها را موش ها جویده بودند و به خاطر این که فضله موش نجس است، من مجبور بودم که در شستن ملحفه ها به خانم کمک کنم. البته وضع به حدی وخیم بود که حتی بشقاب ها و وسایل آشپزخانه هم از شر موش ها در امان نبود و برای خوردن میوه که شما به آسانی بشقابی بر می دارید و استفاده می کنید، ما نگران بودیم که آیا موشی قبل از ما از آن ظرف استفاده نکرده باشد. خانم مجبور بود برای هر بار استفاده آن ها را آب بکشد. شرایطی که در آن منزل داشتیم باعث شد که نسبت به ترک روستا مصمم شویم؛ البته خانه عالم با کمک هایی که جمع کرده بودم تقریبا داشت تمام می شد؛ ولی از طرف دیگر کانون قرآن ما در فریدونکنار حسابی گرفته بود و حالا آقای عریضی می خواست تا اگر بشود آن را گسترش بدهد. شرایط زندگی هم سخت شده بود مخصوصاً این که یک بار دیگه به خاطر علی دچار مشکل شدیم و این طوری بود که با مشورت بعضی از دوستان تصمیم گرفتم به یکی از مساجد فریدونکنار بروم؛ اما داستان علی از این قرار بود که یک روز که خانم برای کار رفته بود به کانون و قرار بود که من پیش علی بمانم، کاری برایم پیش آمد و به ناچار به خانم زنگ زدم که علی را می فرستم بیاید. علی را سوار ماشینی کردم و به راننده گفتم که او را در آدرس پیاده کند. البته مقداری از راه را هم علی باید پیاده می رفت. بعد از ظهر خانمم گفت که علی اشتباهی از ماشین پیاده می شود و راه را گم می کند؛ ولی خوشبختانه در آن نزدیکی دکه‌ی پلیس راهنمایی و رانندگی بوده و علی به خاطر این که می دانسته باید به پلیس مراجعه کند، می رود سراغ پلیس و می گوید که گم شده است. از طرف دیگر خانم من نگران می شود که چرا علی نیامد؛ ولی چون دسترسی به من نداشته می آید جلوی راه علی . پلیس هم بالاخره با پرس و جو از علی می فهمد که می خواسته به کانونی در همان نزدیکی ها برود و به همین دلیل او را نگه می دارند و منتظر می شوند تا کسی بیاید دنبال بچه. خانم هم در راه شانسی به پلیس سر می زند و علی را پیدا می کند. خانم در این ماجرا خیلی اذیت و بعد از آن چند روز در خانه مریض شد.

رطوبت خانه های آق قلا و مریضی آسم

من نگفته بودم؛ خانم مدتی بود که سرفه می کرد و دکترها نفهمیده بودند که علت این سرفه ها چیست . بعد از گم شدن علی، سرفه های خانم شدید شد. شاید عصبی بود ولی کار ما به جایی رسید که مجبور شدم او را در بیمارستان شهر آمل بستری کنم. در مدتی که خانم در بیمارستان بود بچه ها را به خانه‌ی پدرخانم فرستادم و خودم برای پرستاری از او در بیمارستان ماندم. بالاخره دکترها بیماری خانم را آسم پیشرفته تشخیص دادند و علت آن هم رطوبتی بود که سال ها در خانه های آق قلا تحمل کرده بود. به علت شوکی که در این حادثه برایش پیش آمد این بیماری خودش را بیشتر نشان داده بود. بالاخره یک هفته در بیمارستان بستری بود ولی خانم من کسی نبود که در بیمارستان دوام بیاورد. بالاخره با این شرط که تا چند روز استراحتش را ادامه بدهد از بیمارستان مرخص شد

بیماری سرطان یکی از طلاب طرح هجرت

از وقتی که من به سوته آمده بودم مسئولیت سر زدن به طلبه های منطقه از طرف طرح هجرت با من بود . در مدتی که در بیمارستان بودم یکی دیگر از بچه ها که در منطقه مستقر بودند را دیدم که برای انجام آزمایش به بیمارستان آمده بود. می گفت که مدتی است حال عمومی اش مساعد نیست. بعد از مدتی که گذشت به من خبر دادند که فلانی سرطان دارد. همه‌ی اوضاع و احوالم به هم ریخت. رفتم بیمارستان. او را بستری کرده بودند. من می دانستم که برای یک طلبه‌ی طرح هجرتی سرطان فقط یک درد بی درمان نیست. هزینه هایی که او باید تحمل می کرد شاید برایش از همه چیز سخت تر بود. بالاخره با معاونت تبلغ در قم تماس گرفتم تا در تأمین هزینه ای درمانی از طریق بیمه کاری بکنیم .

طلبه هایی که برای طرح هجرت به منطقه آمده اند هر کدام برای خودشان داستانی دارند. وظیفه‌ی سرزدن و رسیدگی به امور این طلبه ها خودش عالمی است. بگذارید داستان شیرینی از یک طلبه‌ی طرح هجرتی را برایتان بگویم.

روحانی جودوکار و درگیری با معلم مدرسه

در یکی از روستاها معلم بچه ای را زده بود. لگدی زده بود که تا یک هفته بچه لنگ می زد. با این که بچه نخبه بود ولی نمی دونم چطور شده بود که یک بار خط کش نیاورده بود و معلم این را زده بود. پدر بچه از روحانیون سید طرح هجرت بود . خیلی عصبانی شده بود. رفته بود مدرسه که چه کسی بچه من را زده. پدره رزمی کار بود . یکی از معلم ها که ظاهراً معلم انگلیسی هم بوده، می گه من زدم چه کار می خوای بکنی؟ حالا اصلاً این معلم هم نبوده که زده بوده. این آقا جودوکار بود. یقه اش را می گیره پشت پا می زنه و این معلم شرق می خوره زمین. مدیر می ترسه که باهاش درگیر بشه، زنگ می زنه به رئیس آموزش و پرورش. رئیس آموزش و پرورش شهر، مسجدی هم هست. تماس گرفت که آقا یک آخوند سیدی با معلم درگیر شده. من رفتم مدرسه و قضایا را پی گیری کردم . بعد از این که معلم بچه را به خاطر این کاری که کرده بود، سرزنش کردم، باصحبت کردن در مورد این که اصلاً باورم نمیشه که در یک محیط فرهنگی این جور اتفاقی بیافته صورت مسئله را پاک کردم. جوری برخورد کردم که دو طرف دعوا همدیگر را بوسیدند و خلاصه همه با هم آشتی کردند و فردا صبح هم عدسی پختند و رفتیم با هم صبحانه خوردیم و همه چیز ختم به خیر شد.

بعد از این که خانمم از بیمارستان مرخص شد، مصمم شدم که از روستا به شهر فریدونکنار برویم. مقدمات کار انجام شده بود و فقط باید اثاثیه را جابه جا می کردیم. خانم را به منزل پدری اش بردم تا استراحت کند و خودم کارها را پیگیری کنم.

مقدمه چینی برای خداحافظی از مردم روستای سوته

وقتی به روستا رفتم مردم به گرمی من را تحویل گرفتند. گرمی مردم و صمیمیت آن ها باعث شده بود که من نتوانم به راحتی موضوع را برای آن ها بیان کنم . تصمیم گرفتم که بعد از نماز برای مردم سخنرانی کنم و همان جا قضیه رفتنم به فریدونکنار را بگویم. وقتی که پشت بلند گو رفتم ابتدا سعی کردم که آن ها را بخندانم و به این صورت زمینه را برای حرف خودم آماده کنم.
صحبت هایم را این طوری شروع کردم که وقتی به روستای شما آمدم، رفته بودم پیش آقایی، آن جا یک خانمی نشسته بود و تعریف می کرد که یک بار اهالی یکی از روستاهای همسایه با چوب و چماق می ریزند در میدان روستای سوته و او یک تنه از پس همه برآمده و همه را فراری داده. وقتی این خانم داشت این قصه را تعریف می کرد با خودم گفتم خدایا کجا آمده ام. این که یک خانم روستایی است این جوریه، خدا رحم کنه که مردهایشان چطورند ؟ همه خندیدند؛ اما من حرف هایم تمام نشده بود.

گفتم دو سال پیش که شایع شده بود پرندگان مهاجر آنفولانزای مرغی دارند و قیمت آن ها به شدت کاهش یافته بود یکی از اهالی به خاطر این که از دست من راحت بشه چند تا از پرنده ها را آورده بود برای من. به من گفت اینها را بخور. من هم همه‌ی پرنده ها را خوردم و هیچ طوری نشدم. مردم که خوب خندیدند شروع کردم براشون از وضع نامناسب خانم و دوری راه برای رفت و آمدش به کانون گفتم و توضیح دادم که باید سوته را ترک کنم. همه‌ی مردم مثل آدم هایی که به آن ها شوک وارد شده باشد به چشم های من خیره شده بودند. به اهالی قول دادم که در همه‌ی مراسم های آن ها حضور خواهم داشت. خیس عرق شده بودم. خیلی شرمنده‌ی محبت مردم بودم ولی باید روستا را ترک می کردم.

فریدونکنار

الآن چند سالی است که در فریدونکنار زندگی می کنم. این مسجد در یکی از بهترین نقاط شهر واقع شده . هم کنار ساحل است و هم ساکنین آن همه افرادی فرهنگی هستند. راستش را بخواهی در این محل وضعشون از نظر مادی هم خوب است؛ یعنی سر و وضع خونه ها معلومه. مسجد ما یک خانه‌ی دو طبقه ای داره برای روحانی مسجد که باید بگم در بین خانه هایی که تا به حال داشته ایم یک جورایی بهشت حساب می شه . یک سوئیت هم داره که مال میهمان های مسجد است که بعضی وقت ها من هم ازش استفاده می کنم.

این مسجد به خاطر این که هیأت امنای مرفهی داره که به قول معروف دستشون به دهنشون می رسه چند تا کار را با هم سر و سامان دادند که نقش روحانی محل را خیلی مهم و تأثیر گذار کرده. یکی صندوق قرض الحسنه است. روحانی محل کارش شناسایی افراد نیازمند است . یک برنامه ای را هم دارند شب های جمعه که اطعام فقراست که باز هم برای شناسایی اونها من سعی می کنم تا اونجایی که امکان داره کمک کنم.

اهدای زمین به شرط ساخت یک ساله کانون قرآن

اما چیز مهم تری که می خوام بگم در مورد کانون قرآنه. بعد از مدتی که کانون با استقبال مردم رو به رو شد. آقای عیوضی به هیأت امنا اعلام کرد که اگر زمینی برای کانون تأمین بشه، حاضره ساخت این کانون را تقبل کنه . بالاخره فرزند بانی ساخت مسجد که زمینی در کنار مسجد داشت، قبول کرد که زمینش را در اختیار قرار بده؛ ولی شرط کرده بود که باید این زمین یک ساله ساخته بشه . همه‌ی اهل مسجد وارد میدان شدند. برای ساخت ساختمان دو شیفته کار شد و در مدت چند ماه ساختمان زیبای پنج طبقه ای ساخته شد. بسیار زیبا و با امکانات عالی. حتی یک ماشین به عنوان سرویس مدرسه هم تهیه شد. البته در زمان ساخت کانون آقای عیوضی به مشکل مالی سختی مواجه شد . او حسابی کم آورده بود و به خاطر مخارج کانون بدهی زیادی پیدا کرده بود. کار به جایی کشیده بود که من هم یک میلیون به او کمک کردم؛ اما این مرد اگر بگویی یک ذره پشیمان باشد. ابداً. می گفت با حضرت زهرا(س) معامله کرده ام . نمی دانم این قضایا به هم مربوط است یا نه ولی بعد از مدتی یک پروژه ساختمانی سنگینی به او پیشنهاد شد که باعث شد زندگی مادی او متحول شود. بگذریم.

من در کانون هیچ کاره ام . همه‌ی کارها را خانم مدیریت می کنه . راستش را بخواهید گاهی نسبت به حال خوب خانمم غبطه می خورم. نیت خالص او باعث شده بود که از همه‌ی ظواهر پر زرق و برق دبیری با حقوق آن چنانی بگذرد و بشود مدیر این مرکز قرآنی . این را نه برای این می گویم که الآن حقوق خوبی می گیرد یا در شهر برای خودش شهرتی به هم زده باشد . نه . حقوقی که می گیرد از حقوق خدمتکارانی که در همان کانون کار می کنند کمتر است؛ ولی تأثیر این حضور و خلوصی که دارد باعث شده که ما هر از چند گاهی داستانی برای گفتن داشته باشیم .

کانون قرآنی که ماهواره را از منزل یکی از بچه ها جمع کرد

یک روز پدر یکی از بچه های کانون آمد پیش من و گفت من چهار پنج سال ماهواره داشتم. این بچه کاری کرد که ما را مجبور کرد تا ماهواره را جمع کنیم. یک شب در خانه نشسته بودیم پای ماهواره و همگی مطابق معمول یک سریالی می دیدیم. این سریالی بود که بچه‌ی من قبلاً بارها دیده بود؛ ولی بعد از این که به کانون قرآن آمده خیلی عوض شده. پدر می گفت داشتیم فیلم می دیدیم که یک دفعه بچه شروع کرد به شدت گریه کردن و می لرزید . دندان هایش به هم می خورد که این تلویزیون را خاموش کنید. با این که قبلا بارها دیده بود.

این موضوع چند بار اتفاق افتاده بود و به تدریج باعث شده بود که پدر این خانواده هر چه بود از خیر ماهواره اگر خیری داشته باشد بگذرد.
در این مسجدی که هستم، چون بافت شهری دارد مشکلات پیچیده ای برای مردم پیش می آید و بالتبع من هم درگیر می شوم . اما به نظرم همان تجربه هایی که در روستا ها داشته ام در این جا هم به دردم خورد. یکی از این تجربه ها تعامل با جوان هایی است که در ظاهر هیچ نسبتی با مسجد ندارند ولی وقتی که داخل دل اون ها بشی یک عالمه زیبایی هست که باید به تماشایش بنشینی.

حضور در منزل یکی از خلافکاران محل

یکی از مسجدی های ما جانبازی بود که پسر سر به هوایی داشت. پدر به علت مسائل مربوط به جانبازی به شهادت رسید و پسرش چون بعد از مدتی مرتکب خلاف هایی شده بود زندانی شد. من خودم پی گیر شدم و براش مرخصی گرفتم و اومد بیرون و بعد از مدتی چون کارهاش رو اصلاح کرده بود عفو بهش خورد و آزاد شد. خونه‌ی اونها تا مسجد 300 متر فاصله داشت و من هم بنا را گذاشته بودم که هر کس از اهالی اگر مراسمی داشت و یا شرایطی بود که باید به دیدن او برویم با جمعی از هیأت امنا و بسیج و بعضی بزرگترها می رفتیم و به فرد مورد نظر سر می زدیم. دو سه روزی بود که این جوان از زندان آزاد شده بود و به نظرم موقعیت خیلی خوبی بود که به او سر بزنیم. من به هیأت امنای مسجد و پایگاه گفتم برویم خونه‌ی این آقا. همه به من اعتراض کردند که آقا این قالتاقه و فلان ...؛ اما من گفتم هنر این نیست که اهل مسجد را نگه داری؛ هنر اینه که این جور آدمی را جذب مسجد کنی . بالاخره با اصرار من رفتیم خانه‌ی ایشون. افتاده بود به دست و پای ما که یعنی من اینقدر لایقم که شما بیایید اینجا. شدید گریه می کرد. بعد از دیدار ما پاش به مسجد باز شد. اوایل فقط برای نماز صبح می آمد. می گفت از مردم خجالت می کشم . نمی تونم توی روی مردم نگاه کنم. قبل از اذان نماز صبح در مسجد بود. همین که می اومد می نشست پیش من . من هم می خواستم دو رکعت نماز بخونم ولی نمی شد. بالاخره یک مدتی نه نماز مستحبی می خوندم و نه دعایی . فقط به حرف های او گوش می کردم. وقتی هم که اذان می گفتند می خواست که درست پشت سر من بایسته. حالا پیرمردها هم که می دونید حساس هستند. من به اون ها گفتم که اشکالی نداره بگذارید که ایشون بایسته پشت سر من. به من می گفتند که نماز مردم را خراب می کنه . من هم می گفتم خواهش می کنم که شما به او جا بدهید. شما چه کار دارید من این را می آورم تو راه. بالاخره یکی از اونهایی که روشن تر بود به او جا داد. بعد از نماز به من می گفت باهات کار دارم . من هم می گفتم الآن کار دارم باید برای نماز مغرب بیایی. خلاصه همین جور این را کشاندم به صورتی که مجبور شد شب ها هم بیاد. هنوز موهاش را مدل می زند. حالا شب ها هم می آید . بعد از نماز در جلسات خواندن یک صفحه قرآن همه دور می نشینند و تکیه می دهند . این آقا از اول جلسه این قدر سرک می کشه و دست بلند می کنه تا من براش دست تکان بدهم . بعد که دست تکان دادم می ره. حالا بعضی از این پیرمردها که متوجه این موضوع شده اند می گویند که تا آخر جلسه براش دست تکان نده تا بمونه چون اگر همان اول جلسه دست تکان بدهم پا می شه می ره.
به نظر من مردم خیلی به روحانی اعتقاد دارند. حتی اگر به ما یک چیزی هم بگند این یک معنی خوبی می ده یعنی هنوز می خواند با تو حرف بزنند. من گاهی به بچه ها شوخی می کنم و می گم ببینید چقد خوبه که مردم شما را که می بینند صلوات می فرستند. درسته که اون ها یک جورای شیطونی می کنند ولی دارند صلوات می فرستند. خوب خیلی موعظه کردم بگذارید یک خاطره از این نوع بگم.

یک آقایی خونه اش را در اثر بدهکاری به بانک فروخته بود . اومد پیش من دم در مسجد. گفت آقا یک لحظه بیا. من رفتم. گفت من خودم را می کشم و گناهش هم به گردن حکومت و شما آخوندها . چند تا از برادران سپاهی هم بودند. ناراحت شدند. من اشاره کردم که کاری نداشته باشید. یک ساعت شروع کرد به حرف زدن. خیلی حرف زد بعضی وقت ها هم در بین یک توهینی می کرد. من گوش می کردم . بعد از یک ساعت من را بغل کرد و شروع کرد به گریه کردن. من گفتم که شما یک ساعته داری به ما فحش و بد و بیراه می گی . گفت نه من به شما که نمی گم؛ شما که خوب هستید. حالا بنده ی روحانی می خواهم بگویم که مردم روحانیت را واقعاً دوست دارند. من این را باور دارم.
بالاخره طرح هجرت برنامه ای گذاشته بود و تصمیم گرفته بودند که یک جشنواره ای بگذارند برای معرفی طلبه های مهاجر نمونه . من هم از استان مازندران معرفی شدم و بعد هم بالاخره به خاطر توفیقی که داشتم در سطح کشوری نمونه شدم. حالا قرار بود که به من جایزه بدهند. جایزه هم یک سفر عمره بود. از حوزه زنگ زدند که اسم شما برای مکه در آمده . من پی گیری کردم دیدم که فقط به نام منه. به نظر شما من می تونستم سرم را بیاندازم پایین و بدون خانم برم پیش خدا. به نظرم پام به مکه نرسیده بود ملائکه می زدند توی سرم که برگرد برو خانم را بفرست. به خانم گفتم که مکه به نام شما در آمده ولی خانم قبول نکرد گفت یا با هم میریم و یا من نمی روم. وقتی دید که فقط یک نفر می تواند برود اصرار کرد که خودت تنها برو. ولی مگه می شد . مگه داشتیم؟ من به حوزه اعلام کردم که اگه خانم من نباشه من نمی روم .چند هفته تماس می گرفتم ولی فایده ای نداشت . بالاخره خانمم طلاهاش را فروخت و یک میلیون هم پدر خانم کمک کرد که بتونیم بریم . حوزه هم دیگه بهانه ای نداشت و ما رفتیم خانه‌ی خدا.
البته در این چند سال وضع مالی ما بهتر شده بود و توانسته بودم یک ماشین روآ هم بخرم . از همین ماشین هایی که موتور پیکان و بدنه پژو داره. خاطرات خوبی هم از سفر با این ماشین دارم . از جمله یک سفری که رفته بودیم مشهد.

سبقت از اتوبوس و بلند شدن تابلوی ایست پلیس

از مشهد بر می گشتم. رسیده بودم به جنگل گلستان. غروب بود دو تا اتوبوس هم جلوی من بودند و هرکاری می کردم سبقت بگیرم نمی شد. بالاخره زدم رو گاز و هر دو اتوبوس را با هم رد کردم . تا رد کردم یک بریدگی بود، دیدم پلیس وایساده ، تابلو ایست گرفته که بیا کنار. حالا هوا هم داره تاریک می شه . عبا و قبا را گذاشته بودم و شخصی داشتم رانندگی می کردم. رفتم پیشش و سلام و علیک کردم و مدارکم را دادم. یک سرهنگی بود. گفتم آقا امکان داره از شما یک خواهشی بکنم؟ گفت بفرمایید خواهش می کنم. گفتم یک تاکسی تلفنی چیزی این اطراف نیست . چون خانواده همراهم هستند و دیرمون هم شده و .. گفت تاکسی تلفنی برای چی ؟ گفتم با این سبقتی که من گرفتم دیگه تکلیفم روشنه . ماشینم توی پارکینگ و گواهی نامه ام ضبط می شه . پس بهتره که خودم تکلیف خودم را روشن کنم. این ماشین من و این هم سویچ ...گواهی نامه‌ی من را گرفت و داشت نگاه می کرد . گفت همون فهمیدم که تو هم باید آخوند باشی که این جور رانندگی می کنی. چون غیر آخوند اینجوری رانندگی نمی کنه؛ آخه من هم یک آخوند دارم که من را بیچاره کرده. چه موقع نوه های من و دخترم را به کشتن بده خدا می دونه. آقا این چه وضع رانندگیه؟ چرا این طوری رانندگی می کنید. کارت ها را به من داد و گفت من از شما خواهش می کنم که دیگه اینطوری رانندگی نکنی. گفتم چشم . گفت آره داماد من هم می گه چشم . حالا پنج دقیقه رانندگی کن معلوم می شه . آن آقایی هم که بغلش بود می خندید. سرهنگ گفت باور نمی کنی . با دامادم رفته بودیم مشهد. من باهاش دعوا کردم گفتم این چه وضع رانندگیه؟ راست می گفت یک چند دقیقه ای که گذشت دیدم داریم به تاریکی می خوریم. خیلی دیر شده بود باید گازش را می گرفتم.

در سرخرود یک خانه سالمندان داریم که ماهی یکی دو بار برنامه می گذاریم با اهالی مسجد برای سرزدن به اونجا. برنامه‌ی مذهبی اجرا می کنیم . رئیس این مجموعه اولین بار که ما رفته بودیم تعریف می کرد که افرادی که این جا زندگی می کنند بعضی هاشون برای خودشون کسی بوده اند. بعضی مقامات سیاسی و یا علمی داشته اند . مثلاً یک نفر از این ها مترجم سفارت فرانسه بود و.... یک بنده خدایی را برای من تعریف کرد که ایشون دو تا همسر داشت و هفت تا فرزند. بچه هاش برا‌ی خودشون کسی بودند. بعضی هاشون در تهران شرکت داشتند. این بنده خدا تصادف می کنه و قطع نخاع می شه.
چند سال است که این را آوردند گذاشتند این جا و از همان موقع کسی به او سر نزده. من هر موقع می رفتم آن جا به او سر می زدم و پیرمرد شروع می کرد به گریه کردن . برای من تعریف کرد که برای خودم برو بیایی داشتم. فقط یک قطعه زمین در ساری داشتم که یک میلیارد می ارزید. تا وقتی که این زمین دست من بود بچه ها می آمدند و می رفتند. ولی بعد از مدتی من گفتم که چه کاریه من که کاری از دستم بر نمی یاد . این زمین را تقسیم کنم بین بچه ها. بعد از من سر زمین دعوا نکنند. می گفت از وقتی که زمین را دادم به بچه ها دیگه کسی نیومد سراغی از من بگیره.
* آقا دنیا خیلی کوچیکه
پارسال بود که رفته بودم رامسر به پدر و مادرم سر بزنم. رئیس آسایشگاه زنگ زد که اون دوست شما فوت کرده . گفتم خوب به بچه هاش زنگ زدید؟ گفت بله زنگ زدیم ولی بچه هاش گفتند که ما کاری نداریم هرجا می خواهید ایشون را دفن کنید. این موضوع روز چهارشنبه بود و من تا پنج شنبه در رامسر کار داشتم . گفتم به یکی از دوستانم که روحانیه بگید . رئیس جواب داد که دوست شما هم نیست یا نمی تونه بیاد. گفتم باشه تا پنج شنبه خودم را می رسونم.
تا خودم را رسوندم به سرخرود شده بود پنج شنبه عصر . تلفن زدم به آسایشگاه که من دیر رسیدم و فردا صبح می آیم برای شستن میت. تلفن زدم به چند تا از بچه های دانشجو که با اونها خیلی عیاق هستم. گفتم موضوع از این قراره فردا بیایید این بنده خدا را بشوریم. صبح زود رفتم آسایشگاه و اول زنگ زدم به یکی از پسرهای این مرد. از پشت تلفن به من گفت که مگه چه کار کرده برامون. این موضوع هیچ ربطی به ما نداره. هر کاری می خواهید بکنید. فقط گفتم که آقا دنیا خیلی کوچیکه و تلفن را قطع کردم. لباس ضد آب یا همون بارونی پوشیدیم . میت دو سه روزی بیرون از سردخونه مونده بود و حسابی بو گرفته بود. یک مقدار زیادی گلاب خریدیم و ماسک زدیم و شروع کردیم به شستن میت. خلاصه به هر مکافاتی بود آن را شستیم. تا صبح شنبه برای پیدا کردن محل دفن میت مشکل داشتیم. شنبه صبح شده بود. یک ماشینی را صدا کردیم که بیاید تا جنازه را ببریم قبرستان . وقتی ماشین آمد و دید که بارش یک جنازه است که باید ببرد قبرستان گفت من نمی برم . روز شنبه است و اولین بار من . شگون نداره که میت ببرم . خلاصه رها کرد رفت و ما ماشین دیگری گرفتیم و جسد را بردیم خاک کردیم.
تبلیغ برای من در سه کلمه خلاصه می شود؛ زندگی با مردم و نشست و برخاست با آن ها تجربه های عجیبی است که نمی توان در هیچ کجای دیگری مانندی برای آن یافت.
یک روز یک جوانی آمد پیش من و گفت که من سه سال است که ازدواج کرده ام زن خوبی هم دارم ولی پدرم مانع عروسی ماست. به من گفت بیا واسطه شو . با پدرم حرف بزن. من رفتم سراغ پدرش و گفتم که درسته این جوانه و شما باهاش نمی تونی بسازی ولی بگذار این ها بروند سر زندگی خودشون. این ها به هم علاقه دارند و بعد از مدتی این جوان ها بالاخره متوجه اشتباه خودشون می شوند و اونوقت می فهمند که شما خیر اونها را می خواهید. اول نمی خواستم وارد جزئیات بشوم . با خودم می گفتم حتماً یکی از این عروس و داماد جوانی کرده و کاری کرده که این پدر این قدر از دست شون شاکیه . هر چی اصرار کردم دیدم فایده ای نداره. بالاخره به پدر گفتم قضیه چیه ؟ شاید من بتونم حل کنم. گفت: اولین باری که خانواده‌ی عروس من را دعوت کردند ، این عروس به من بی احترامی کرد. گفتم چطور؟ گفت پدر عروس سنش خیلی کمتر از منه. چایی که آورد اول برد پیش پدر خودش. به من جسارت کرد. گفتم پدرت خوب، مادرت خوب. حالا این خانم یک اشتباهی کرد. ما گناه می کنیم خدا ما را می بخشه . حالا شما نمی خوای از اشتباه این بنده خدا بگذری؟ چطور توقع داری که خدا از تقصیر من و تو بگذره؟

از قضا منزل عروس در قائم شهر بود و این پسر مسیر آمل تا قائم شهر را با موتورمی رفت و می آمد. یک روز این پسر با ماشین تصادف می کنه و کشته می شود. من آن روز یادم نمی ره . تا چند روز حالم بد بود. پدر خودش را می زد و می گفت خدایا غلط کردم. می گفت حاج آقا تو یک کاری بکن. یک بار دیگه برگرده . من دست و پاش را ماچ می کنم. من اشتباه کردم. من به کی بگم؟
* نگاه من به تبلیغ، لذت بردن است
از این خاطره ها زیاد است ولی نگاهی که به کارم دارم این است که از این کار لذت می برم . من می گویم یک نفر که می رود دنبال مهندسی می خواهد از کارش لذت ببرد. اگر می رود دنبال علم می خواهد از آن لذت ببرد. چون آدم اگر تمام دنیا را داشته باشد ولی لذت نبره فایده ای ندارد. اما اوج لذت من این است که حدیثی برای مردم بخوانم. مستی دو نوع است . گاهی با زایل شدن عقل حالت مستی به انسان دست می دهد و گاهی با افزوده شدن به عقل آدمی. انسان وقتی که حدیثی یا آیه ای مطالعه می کند به عقلش اضافه می شود آن موقع مست می شود. من اکثر روی منبر از روی مستی حرف می زنم. تا وقتی خودم لذت می برم احساس می کنم که مردم هم لذت می برند. برای همین برام مهم نیست که در روستا باشم یا در شهر. البته تا وقتی که لذت می برم هستم و اگر احساس کنم که دیگه لذت نمی برم رها می کنم و می روم. البته نمی دانم که این نگاه من درست است یا نه شاید ضعف من هم باشد ولی اگر به آنچه می گویم باور نداشته باشم. یک دفعه قطعش می کنم . رهاش می کنم . بارها روی منبر شده که یک دفعه بحث را قطع کرده ام . به مردم می گم صلوات بفرستید. مردم قاطی می کنند که چرا این کار را می کنم .من می گم عذر خواهی می کنم. وقتی به چیزی که می گویم باور ندارم فایده ندارد. قبلاً فکر می کردم که یک چیزهایی فهمیده ام ولی وقتی آمدم در متن بحث و دارم با خودم مسئله را مطرح می کنم، جدای از خلوت خودم، احساس می کنم خودم هم گیر این قضیه هستم و چون باور ندارم نمی توانم برای شما بگویم. گفته بودم که برای خودم یک جور کله شق بازی هایی دارم . این هم یکی دیگر از آن موارد است.
در آخر از خداوند می خواهم که لذت تبلیغ هیچ وقت از من گرفته نشود.

پایان خاطرات آقای محمد حامی

* بیوگرافی

آقای سید محمود تقوی در شهر دهدشت دیده به جهان گشود و ‌هم‌اکنون ساکن شهر مقدس قم می‌باشد. وی به استان‌های کرمانشاه، کهگیلویه و بویر احمد و مرکزی جهت تبلیغ عزیمت کرده‌ و در حال حاضر مشغول به تحصیل در سطح دو حوزه می‌باشد و دوره‌های مکالمه‌ی عربی و آموزش مشاور دینی را گذرانده‌ است.
* حملة سگ‎ها
شبی بسیار سرد و تاریک بود و از شدت سرما بخار نفسم در هوا دیده می شد. خیابان های اطراف سه راه شریعتی شهر کرمانشاه نیز تا چشم کار می کرد خالی از سکنه بود و من که با عبا و قبای زمستانی در حالی که شال سبزی به گردن داشتم و با حالت غربت و سنگینی فضای ناشی از تبلیغ اول و ناآشنا بودن به شهر در حالی که ساکی از کتاب و لباس در دستم بود به پشت درب سازمان تبلیغات استان کرمانشاه رسیدم.
طلاب اعزامی از طرف سازمان تبلیغات و طرح هجرت باید جهت تقسیم در روستاها و شهرها به سازمان تبلیغات بروند؛ لذا در چنین ایام تبلیغی‎ای با نگهبان سازمان هماهنگ می‎کنند که تا صبح بیدار باشد تا اگر طلبه‎ای دیر وقت رسید درب را برای او باز کند؛ اما متأسفانه در آن شب بنده هر چه درب را زدم و نگهبان را صدا کردم بیدار نشد که نشد؛ حالا غریب و تنها با لباس روحانیت با حالت عجیبی در سرمای زمستان که احدی در خیابان‎ها نبود جلوی درب سازمان ایستاده بودم که خدایا چه می‎خواهد اتفاق بیفتد؟! در همین افکار ناگهان دیدم از کوچه‎ای که در نزدیکی سازمان بود، حدود هشت سگ بزرگ که در حال پرسه زدن بودند، بیرون آمدند و تا مرا دیدند فوراً و له له زنان به سمت من دویدند؛ آن قدر زود رسیدند که نتوانستم فکر کنم؛ تنها فکری که کردم این بود که از صندوق صدقاتی که کنارم بود بالا روم و روی آن بایستم که آن هم با عبا و قبا و لباس زمستانه آن هم صندوق صدقات بدون جای پا که اگر با نیزه ورزشکاران نیز کسی بپرد رسیدن به بالای آن جای سؤال دارد، محال بود و اصلاً فقط در حد یک لحظه بیشتر نتوانستم تصور کنم زیرا سگ‏ها فوراً به بنده رسیده و مرا محاصره کردند، قصد داشتم از خودم دفاع کنم اما دریغ از یک سنگ در آن تاریکی حتی می‎خواستم که داد و فریاد کنم ولی هیچ کس صدای مرا نمی شنید لذا وقتی سگ‎‎ها مرا محاصره کردند به صورت دایره‎وار دور من حلقه زدند و پوزه‎های خود را به زانو و پشت پایم می‎زدند و در حالت حمله قرار داشتند؛ میخ‎کوب شده بودم و حتی با زور پلک می‎زدم زانو‎هایم از ترس می‎لرزید و تنها کاری که کردم این بود که برای آنها سوت می‎کشیدم حدود 4 ـ 5 دقیقه به این حالت خودشان را حتی به من می‎زدند و من که از بچگی از سگ می‎ترسیدم در آن شهر غریب با آن حال عجیب در تاریکی شب سرد زمستان؛ واقعاً صحنة عجیبی بود. در دل شروع به توسل کردم که یا فاطمه مرا نجات بده یا صاحب الزمان کمکم کن و از این قبیل توسلات تا اینکه بالاخره سگ‎ها دیدند این سید خیلی حرکتی ندارد و شاید هم گمان کردند این مجسمه‎ای است که با وزش باد از او صدای سوت شنیده می‎شود! لذا بنده را رها کرده و رفتند، همزمان با رفتن سگ‎ها نگهبان نیز از خواب بیدار شده و درب را باز نمود.
تازه متوجه شدم که درب سازمان حالت پنجره پنجره است و به راحتی می‎توانستم از آن بالا روم. در آن شب با همان لباس‎ها که نمی دانستم طاهرند یا نجس نماز شبی خواندم و گریه زیادی نمودم تا اینکه اذان صبح گفته شد و عده‎ای از طلاب که هنوز بیدار نشده بودند بیدار شده و نماز صبح به جماعت خوانده شد.
نکته: در کتاب شریف عین الحیاة مرحوم مجلسی رحمه الله که بسیار مورد تاکید علماء بزرگوار نیز میباشد روایت شده است که شخصی که خیلی اهل دعا نباشد وقتی که به مشکلی برخورد و دعا کرد ملائکه میگویند این صدا تا به حال شنیده نشده است و به عبارت دیگر آنچنان به صدای او اهمیت نمی دهند ولی شخصی که همیشه اهل دعا باشد در هنگام گرفتاری نیز وقتی دعا می کند ملائکه می گویند این صدا آشنا است و او هر روز اهل دعا کردن بوده لذا زود تر دست او را گرفته و به او کمک می کنند.

ادامه دارد...

* بستن عمامه



در روایات وارد شده است که فرمودند حتی نمک سفره خود را از ما بخواهید یا وارد شده است که زمانی که از ما حاجتی طلب نمودید گمان شما این باشد که حاجت شما جلوی درب آماده شده است؛ یعنی این قدر امیدوار باشید. همان طور که گفته شد بنده هنگام حرکت در حرم مطهر حضرت معصومه(س) عرض کردم که خانم بنده برای تبلیغ دین جدّ شما می‎روم در حالی که حتی نمی‎توانم عمامه بپیچم؛ لذا وقتی ساعت 8 صبح با سر و صدای طلاب حاضر در سازمان از خواب بیدار شدم متوجه شدم که یکی از طلاب که از او سنی گذشته بود برای طلاب دیگر عمامه می بندد. بنده که دیدم خوب عمامه می‎پیچد پارچة عمامة خود را که چند وقتی بود نپیچیده بودم به ایشان داده تا عمامه را زیبا بپیچد، در حین بستن عمامه متوجه شد که بنده اولین مرتبه است که برای تبلیغ اعزام می‎شوم و مقداری نیز بنده را راهنمایی کرده و دلداری دادند و وقتی پیچیدن عمامه به اتمام رسید با وجود اینکه دیدم خوب است ولی خیلی بزرگ بود و با صورت بنده همخوانی نداشته لذا به ایشان عرض کردم که بنده یک مرتبه امتحان می‎کنم و شما اشکال کار را بفرمایید و جلوی ایشان شروع به پیچیدن عمامه کردم در حالی که اصلاً بلد نبودم و با این کار نیت داشتم که یاد گرفته باشم تا در مواقع اضطراری به مشکل نخورم اما از قصه این عمامه آن قدر زیبا پیچیده شد و باب طبعم بود که هر چه اصرار می‎کردم که والا بالله من عمامه پیچیدن بلد نیستم ایشان باورشان نمی‎آمد و خودم هم دلم نمی‎آمد که دوباره این عمامه را باز و بسته کنم تا ایشان صدق گفتار مرا متوجه شد؛ در اینجا بود که متوجه توسل دیروز در حرم مطهر شده و خدا را شکر گفتم و تفأل به خیر زدم (وسجیتکم الکرم وعادتکم الاحسان وفعلکم الخیر بکم فتح الله وبکم یختم وبکم یمحو یشاء ویثبت وبکم تنبت الارض اشجارها وبکم تخرج الارضا ثمارها... )

ادامه دارد...

* حرف یک عالم



ساعت 9 اعلام گردید که طلاب مبلغ در سالن جلسات حضور به هم رسانند لذا همه جمع گشتند و یک شیخ پیرمرد که از علماء و بزرگان شهر کرمانشاه بود سخنرانی فرمودند و بنده سال‎های بعد هر چه سراغ او را گرفته کسی او را نمی‎شناخت حال یا من اسم او را اشتباه می‎گفتم و یا اینکه واقعاً خیلی معروف نبودند علی ای حال فرمایشات خیلی دقیقی داشتند که بنده نیز دقیقاً طبق فرمایش ایشان عمل نموده و بحمدلله جواب داد از جمله اینکه فرمودند طلبه نباید به مردم طمع داشته باشد و روزی رسان خداست و چشم طمع به مردم نداشته باشید، و فرمودند شما طلبه‎ها بعد از اینکه مردم در طول سال در غفلت و کارها و امور روزانة خود به سر می‎بردند چند روز اینجا آمده‎اید تا تبلیغ دین انجام دهید نه کار دیگر لذا در تمام جلسات و جاهایی که شما را دعوت می‎کنند به جای اینکه با مردم صحبت از امور دنیایی کنید نماز آن‎ها را تصحیح کنید یا قرآن و احکام به آن‎ها یاد دهید و از این چند روز نهایت استفاده را ببرید؛ لذا بنده همین کار را انجام می‎دادم و هر جا که برای نهار یا شام دعوت می‎شدم و مثلاً تلویزیون روشن می‎کردند به آن‎ها می‎گفتم آیا تا به حال روحانی در منزل شما میهمان بوده یا خیر؟ اکثر قریب به اتفاق جواب منفی می‎دادند؛ سپس بنده عرض می‎کردم که این تلویزیون هر روز اینجا مهمان شماست ولی بنده فقط یک ساعت مهمان شما هستم و در روایات آمده است هر جلسه‎ای که در آن ذکر خدا نباشد در روز قیامت موجب حسرت برای شرکت کنندگان در آن جلسه می‎باشد پس بیایید به وسیلة احکام نماز قرآن سؤالات اعتقادی و غیره کاری کنیم که پشیمان نشویم؛ مردم نیز با رضایت و محبّت کامل قبول می‎کردند پس بنده به مناسبت از مسائل دینی آن‎ها می‎گفتم، مثلاً اگر کسی سؤال داشت جواب می‎دادیم و در ادامة آن مطالب دیگر و اگر نداشتند می‎گفتم مش فلانی حاج فلانی یکی یکی نمازهایتان را بخوانید تا تصحیح کنیم و به جز یک مورد که خجالت کشید همه انجام می‎دادند و جَو شاد و بسیار جالبی به وجود می‎آمد به طوری که وقتی می‎خواستیم از آن منزل خارج شویم تا آخرین لحظات سؤال دینی پرسیده و می‏شد رضایت و خوشحالی از حضور طلبه را در چشمانشان دید.

* اعزام



یکی از مسئولین محترم سازمان تبلیغات کرمانشاه نزدیکی‎های غروب با یکی از روستاهای هرسین تماس گرفت و شخصی به نام مش حسین که قبلاً تقاضای روحانی کرده بود قبول کرده و گفت ایشان را برای روستای ما بفرست لذا آدرس روستا را به من داده و گفتند فلان جا دربست بگیر و برو، از سازمان بیرون آمده در حالی که کمی برف می‎بارید و هوا به شدت سرد بود سوار بر اتوبوس شده و به سمت آن منطقه حرکت کردم از طرفی نیز با فرزند مَش حسین که علی عباس نام داشت تماس گرفته بودم که با ماشین شخصی خود کنار جاده اصلی آمده تا هنگام پیاده شدن بنده را به روستا انتقال دهند.

اکثر مسافران عرب عراقی بودند که برای زیارت امام رئوف علیه افضل التحیات والسلام آمده بودند و وقتی که به راننده گفتم که می‎خواهم بین سیلو و نیروگاه پیاده شوم گفت بلد نیستم و در همین هنگام متوجه شدیم که لامپ‎های اتوبان نیز در آن شب خاموش می‎باشد لذا از پشت شیشه‎های بخار گرفته اتوبوس هر چه راننده و دیگر مسافران که متوجه شده بودند بنده می‎خواهم پیاده شوم بیرون را نگاه کردیم غیر از ظلمات چیزی نمی‎دیدیم عده ای از عرب‎ها اصرار می‎کردند که پیاده نشو عده‎ای می‎گفتند تا شهر بعدی یا تا جایی که ساختمان باشد پیاده شو در همین گیر و دار اضطراب و بگو مگو و در حالی که اتوبوس به آرامی کنار جاده حرکت می‎کرد با خود گفتم خدایا به امید تو خدایا کمکم کن یک مرتبه به راننده گفتم همین جا نگه دار بالاخره بعد از اصرار من نگه داشت و بنده در آن تاریکی شب پیاده شدم در حالی که یک چمدان بزرگ را همراه خود می‎کشیدم، اتوبوس حرکت کرده و رفت و کم‎کم از من دور شد، حتی یک متری خودم را نیز نمی‎دیدم از طرفی صدای سگ و گرگ و شغال و دیگر وحوش را در بیابان می‎شنیدم و با خود گفتم باید زود فکری کنم والا اگر این حیوانات متوجه حضور من شوند کارم تمام است لذا با توجه به دود سفیدی که از نیروگاه بلند بود با خود احتمال دادم که وعده‎گاهی که پشت تلفن به من گفته‎اند یک کیلومتر عقب‎تر از جایی است که ایستاده‎ام، با عبا و عمامه و شال زمستانه کیف خود را کشیده و از آهن‎های وسط آزادراه خودم را به باند مخالف رسانیده و تصمیم به دویدن گرفتم که زودتر رسیده و از شر حیوانات در امان بمانم لذا به محض شروع کردن به دویدن دیدم شخصی تقریباً تنومند با شلوار کردی و کلاهی بر سر دقیقاً جلوی چشمانم ایستاده؛ نمی‎دانم در آن حال ترسیدم یا خوشحال شدم ترس از این که نکند دزد یا راهزن باشد و خوشحال به این دلیل که بالاخره یک انسانی را در این ظلمات دیدم و اگر هم به دست او کشته شوم بهتر است تا درندگان ولی به محض اینکه گفت کجا می‎خوای بری سید و فهمیدم این علی عباس است دلم آرام شد و تازه متوجه شده بودم که به قدرت و لطف خداوند متعال دقیقاً روبروی محل قرار اتوبوس توقف کرده است و حتی اگر چند متر عقب‎تر می‎ایستاد بنده که قصد برگشت به یک کیلومتر عقب‎تر را داشتم معلوم نبود چه بلائی سرم می‎آمد لذا خدا را شکر کرده و با وانت عازم روستای مورد نظر شدیم و این همه از الطاف ولی‎عصر علیه السلام بوده.

* ورود به روستا



پس از اینکه وارد روستای مورد نظر شدم به منزل آقای آینه‎ای که پیرمردی 60 ساله بود رفته و ایشان به استقبال بنده آمدند و پس از احوال‎پرسی وارد منزل ایشان شدم، منزلی که دارای حیات بسیار بزرگی بود و تقریباً سه خانواده در آن زندگی می‎کردند و زاغه و حتی طویله بزرگی نیز در آن وجود داشت و به علت شرایط آن وقت بنده در ساختمانی که فرزند مش حسین (علی عباس) در آن زندگی می‎کرد مستقر شده و منتظر بودم تا فردا به مسجد بروم و نماز جماعت برگزار نمایم و سخنرانی کنم.

* سکوت عجیب و غریب

روز اول که شروع شد بنده در منزل علی عباس بودم و با خودم مرور می‎کردم که امشب باید چه طور سخنرانی کنم و چه طور نماز بخوانم یا مثلاً ظهر احکام و شب منبر و از این مسائل و افکار و گاهی از دستپاچگی کتاب‎ها را مرور می‎کردم و هر از چند گاهی یکی از آشنایان مش حسین می‎آمدند و سلام و علیکی و می‎رفتند تا نزدیکی‎های ظهر بنده به مش حسین گفتیم که مسجد شلوغ است یا خلوت و ساعت چند باید به مسجد برویم ایشان با حالتی آرام و عجیب گفت حالا میریم عجله نکن تا ظهر گفتیم بریم گفت امشب برویم و هر چه ما اصرار کردیم قبول نکرد که ما به مسجد برویم و من متعجب شده بودم دوباره شب نیز عیناً همین طور شد و ایشان دربارة مسجد و رفتن به آن که صحبت می‎شد تقریباً سکوت می‎کرد به طوری که نشنیده می‎گرفت و تا فردا ظهر دوباره همین طور شد و من که دیگه حوصله‎ام سر رفته بود گفتم چه خبر است که به ما نمی‎گویید و اصرار کردم که باید بدانم چه خبر است آن‎ها جواب دادند که مسجد ما 11 سال است که درست شده است و از آن زمان تا به حال درب آن قفل است و باز نشده است و کلید آن نیز دست چند پیرمرد خان منش بود که مثلاً شورای روستا هم بودند و هر چه آن‎ها اصرار می‎کردند کلید را نمی‎دادند و می‎گفتند (کُرَه آخوند أرا چمانه) [یعنی آخوند می‎خواهيم چه کار] خلاصه بنده با تمام سادگی‎ای که داشتم رگ سیادتم به جوش آمده (جنبید) و گفتم فلانی برو پیش فلان خان و بگو سید می‎گوید همین الان کلید را بده والا قفل را می‎شکنم و خودم نیز از خانه خارج شده در روستا قدم می‎زدم و مردم از دور و با تعجب سلام می‎کردند و پچ پچ می‎کردند. بچه‎های کوچک نیز از دور که مرا می‌‎دیدند با تعجب مرا به همدیگر نشان می‎‏دادند خلاصه بعد از یکی دو مرتبه رفت و آمد آقای خان که هم از نیروی انتظامی منطقه می‎ترسید و هم برای سادات عظمت خاصی قائل بود کلید را نزد بنده فرستاد و من به سمت مسجد رفتم تا درب را باز کنم در همین حال که مش حسین نیز همراه من بود بچه‎های کوچک را نیز صدا کردم و با ما آمدند داخل مسجد؛ اما چه مسجدی؟! همة امکانات موکت پشتی بخاری و غیره در آن وجود داشت لکن گرد و خاک بسیار زیادی روی آنها نشسته بود بنده دیدم که اصلاً نمی‎شود در اینجا هیچ کاری کرد لذا به بچه‎ها گفتم هر کسی از شما برود از منزل خود یک جارو بیاورد و تا 5 دقیقة دیگر اینجا باشد بچه‎ها با اشتیاق فراوان به سمت منزل‎های خود دویدند و پس از چند دقیقه همه جارو به دست برگشتند و تقریباً 2 مرتبه یا سه مرتبه مسجد را جارو کردیم تا کمی رو به راه شد و همان شب اولین نماز جماعت را برگزار کردم.

* اولین نماز جماعت تاریخی روستا



صف جماعت پشت سر من بسته شد و در آن صف غیر از مش حسین و یکی از آن بچه‎ها که سن خیلی کمی داشت شخص دیگری وجود نداشت، مسجد بسیار سرد و نمناک بود و قرار شد که مش حسین هر طوری شده فردا بخاری را درست کند؛ لذا از شدت سرما مش حسین اصرار کرد که به خانه برویم ولی من قبول نکرده و همان جا نماز جماعت خواندیم؛ در رکعت اول احساس کردم پشت سرم سر و صدایی می‎آید و در رکعت دوم متوجه شدم که مش حسین پشت سرم حمد و سوره را می‎خواند لذا بعد از تمام شدن نماز کاملاً برای مش حسین توضیح دادم که در نماز جماعت نباید حمد و سوره را مأمومین بخوانند و ایشان قبول کردند [خداوند ایشان و اهل و عیال و فرزندانشان را حفظ کند که پیرمردی با محبت بودند و به حقیر خیلی محبت نمودند که بعدها عرض خواهم کرد] و هر روز افراد دیگر نیز اضافه می‎شدند و چندین صف تشکیل شد و همین طور برای آن‎ها می‌‎گفتیم و آن‎ها قبول می‎کردند تا اینکه روزی پیرمردی که خیلی ادعای چیز بلدی می‎کرد به مسجد آمد و پشت سر من حمد و سوره را خواند بلافاصله بعد از نماز و قبل از اینکه من چیزی بگویم مردم که خودشان ذوق تازه یاد گرفتن را داشتند به ایشان تذکر دادند که نباید حمد و سوره بخوانی ایشان که خیلی ادعا داشت می‎گفت شما بلد نیستید این حاجی آقا هم اشتباه می‎گوید من خودم می‎رفتم کرمانشاه پشت سر آیت‎الله زرندی (امام جمعه وقت کرمانشاه) نماز می‎خواندم همة مردم همراه ایشان حمد و سوره می‎خواندند من که خنده‎ام گرفته بود گفتم اشکالی ندارد حکم شرعی این است که حمد سوره در نماز جماعت فقط امام جماعت می‎خواند و لا غیر شما اگر می‎خواهی بخونی بخون لذا خیلی وارد بحث نشدم و نماز دوم را خواندم بعداً متوجه شدم روزهای بعد که می‎آمد حمد و سوره را نمی‎خواند ولی آن روز چون که مردم به او اشکال کرده بودند روی دندة لج افتاده بود و به عبارت دیگر نمی‎خواست بگوید من بلد نیستم لذا مجبور بود حتی به نماز جماعت آیت‎الله زرندی نیز دروغ ببندد.

* جلسات عجیب



در آن چند روز کمی احساس غربتم کم شده بود اما هنوز برای خوابیدن در یک اتاقی که دقیقاً نمی‎دانستم کدام منطقه کشور قرار دارد مشکل داشتم لذا شب‎ها طولانی زمستان داخل یک اتاقِ تاریک در رختخواب تا دیر وقت بیدار بوده و هر کاری می‎کردم فکرم آرام نمی‎شد البته بعد از نماز صبح تا حدود ساعت 9 می‎خوابیدم که اکثراً با صدای مش حسین از خواب بیدار می‎شدم سید پاشو کمی برامان حرف بزن این آخوندها چرا این قدر می‎خوابند؟ آره دیگر؟! کاری و کشاورزی و زحمتی ندارید برای خودتان راحتید؟ بنده می‎گفتم مش حسین بیا قم تا بدانی آخوندها کار دارند یا نه؟ خلاصه از ساعت 9 صبح که اولین لقمة صبحانه را می‎خوردم کم‎کم افراد می‎آمدند و بنده در همان حین سؤالات آن‎ها را جواب می‎دادم و این جلسات ادامه داشت تا ساعت 30/12 شب و بعضی از روزها از شدت زیاد صحبت کردن خسته می شدم. ولی بحمدالله آن قدر نشاط روحی و حال معنوی‎ام زیاد شده بود که نه من و نه آن‎ها اصلاً خسته نمی‎شدند و کم‎کم مردم مرا به خانه‎های خود دعوت می‎کردند به طوری که گاهی برای نوبت‎گیری بعضی با همدیگر مشاجره می‎کردند.
شب‎ها در خانه‎ها وقتی مردم تلویزیون را روشن می‎کردند یا یک بحثِ محلی خودشان را شروع می‎کردند بنده طبق فرمایشات همان شیخ که در روز ورود برای ما سخنرانی کرده بود به آن‎ها عرض می‎کردم که آقایان تلویزیون همیشه در خانه شما هست و برای این بحث‎ها و گفت و گوها وقت زیاد دارید ولی کم اتفاق می‎افتد که یک روحانی در منزل شما حضور پیدا کند پس این مدت کم را غنیمت بشمارید و برای قیامت خود کار کنید و سؤال بپرسید، البته اکثراً سوال نداشتند و خود بنده مقداری نمازها را تصحیح می‎کردم و به مناسبت برای آن‎ها از احادیث و روایات و داستان زندگانی اهل بیت می‎گفتم. مش حسین که در همة خانه‎ها با من همراه بود، اما بقیة مردم کم‎کم بعد از شام تلفن می‎زدند که آیا سید شامش را خورده است یا نه و اگر جواب مثبت می‎شنیدند فوراً خود را به آن منزل می‎رساندند تا در جلسات شرکت کنند خیلی‎ها که سن بالایی هم داشتند در وسط جلسه و هنگام یاد اهل بیت با آرامی اشک می‎ریختند در حالی که در حالت عادی خجالت می‎کشیدند گریه کنند. و وقتی جلسه به اتمام می‎رسید در اکثر از مواقع مردم را با زور از خانه بیرون می‎کردند چرا که در آن جلسات بسیار حال خوشی وجود داشت که همه از برکت یاد امام حسین علیه السلام بود. در آن مدت خود بنده حال عجیبی داشتم به طوری که هم از جهاتی بسیار تحت فشار بوده و از طرفی نیز حالی روحی خیلی خوبی داشتم و شاید باور این مطلب سخت باشد ولی خدا می‎داند که در آن 10 روز حتی یک فکر بد در ذهن من خطور نکرد به طوری که بعضی از مواقع از خودم می‎پرسیدم من چرا این طور شدم چرا افکار بد در ذهن من خطور نمی‎کند و حتی گاهی به ذهن خودم فشار می‎آوردم که یک فکر بد یا خیال بدی در ذهنم بگذرد ولی بی‎فایده بود وقتی بعداً این حال را از عالمی پرسیدم فرمودند به این دلیل بوده است که در آن مدت در حرز امام حسین علیه السلام بودید و این حال همچنان باقی بود تا لحظه‎ای که سوار بر اتوبوس شده و از کرمانشاه خارج شدم ناگهان فکرم باز شد و افکارِ گوناگون به من هجوم آوردند، از طرف دیگر اکثر اطرافیان و دوستان نیز که تا چند روز قبل نماز هم نمی‎خواندند تغییرات بسیاری کرده بودند برای مثال اکثراً قبل و بعد از غذا نمک می‎خوردند چرا که بنده را می‎دیدند که این کار را می‎کردم یا هنگام خروج از خانه ذکر می‎گفتند و بعضی از آن‎ها خواب‎های بسیار جالبی می‎دیدند و این دلیل بر صداقت و محبت آن‎ها بود که در این ایام بسیار کم این قدر جذب بنده شده بودند.

* جریان مارمولک



همان طور که عرض شد محبت خوبی بین ما و مردم آن روستا به وجود آمده بود و مردم از حال خوبی که به خاطر نماز خواندن پیدا کرده بودند به بنده اعتقادشان زیاد شده بود البته ناگفته نماند که مردم کرمانشاه به طور کلی انسان‎های با محبتی هستند و از قدیم محبت اهل بیت و سادات را در دل‎های خود داشته و دارند به طوری که در آن منطقه افراد مسنی وجود داشتند که صلوات ساده هم بلد نبودند ولی سید که می‎دیدند خیلی با احترام و محبت با او برخورد می‎کردند اما جریاناتی جالب و خنده‎داری نیز پیش‎آمد کرد که باعث شد اعتقاد آن‎ها زیادتر شود از جمله اینکه یکی از شب‎ها که بی‎خوابی عجیبی به سَرَم زده بود و خیلی دلم می‎خواست به قم برگردم گفتم خدایا اگر این تبلیغ را دوست داری امشب مش حسین و علی عباس خوابی ببینند و خودم هم نمی‎دانم به چه دلیل اسم این 2 نفر را آوردم و چرا نگفتم خودم خواب ببینم. به هر حال ساعت 9 صبح روز بعد که مش حسین بنده را بیدار کرده تا طبق معمول صبحانه‎ای بخورم و مشغول به صحبت کردن شویم به او گفتم مش حسین شما دیشب خواب خاصی ندیده‎اید با تعجب و خوشحالی جواب داد همین الان که شما گفتید یادم آمد دیشب خواب دیدم از سینة من نوری به سمت آسمان بلند شده است. بنده که خودم هم متعجب شده بودم به ایشان گفتم که یک نفر دیگر هنوز باقی مانده و هر چه گفت آن یک نفر کیست؟ جواب ندادم لذا بعد از لحظاتی که چند نفر جمع شده بودند علی عباس وارد شد بنده از ایشان پرسیدم علی عباس شما دیشب خوابی دیده‎اید؟ در عین تعجب گفت بله و خواب خود را که بسیار جالب بود برای ما نقل کردند. همه به بنده نگاهی کرده و می‎گفتند سید از کجا می‎دانست؟ و در ذهن آن‎ها این بود که من علم غیب دارم لذا جریان دیشب را برای آن‎ها بازگو کردم و توضیح دادم که ان شاءالله این تبلیغ بنده هم برای من و هم برای شما مفید و ذخیره قیامت می‎باشد و با این توضیحات اشتیاق آن‎ها برای شرکت در محافل انس بیشتر شد و اعتقاد آن‎ها به بنده بیشتر گشت از طرف دیگر روزی از روزها در ورودی روستا ایستاده بودم و عدة زیادی از جوان‎ها و مردم دور بنده حلقه زده بودند و در حین احوال‎پرسید و آشنا شدن با آن‎‏ها بودم که یک مرتبه جوانی که آن طرف خیابان نشسته بود یکی از اطرافیان مرا صدا زد و گفت فلانی تو فیلم مارمولک را دیده‎ای و با این جمله به بنده که لباس روحانیت پوشیده بودم متلکی انداخت! بنده که در طول مدت طلبگی زیاد هم متلک شنیده بودم و ناراحت نمی‎شدم؛ نمی‎دانم چرا آن روز به شدت ناراحت شده و این ناراحتی تا اعماق وجودم رفت؛ لکن سکوت کرده و پس از لحظاتی خداحافظی کرده و رفتم و در طول مسیر فکرم و دلم از گفتة آن جوان ناراحت بود، تا اینکه فردا شب در منزلی در حال شام خوردن بودیم که آن جوان سراسیمه وارد شد و روی دست و پای بنده افتاد و حلالیت می‎طلبید وقتی که آرام شد از او پرسیدیم چه شده است جواب داد که دیروز غروب بعد از رفتن شما یک دعوا و نزاعی در روستا پیش آمد و نیروی انتظامی پس از ورود به روستا بنده را به اشتباه دستگیر کرده و کتک مفصلی به من زدند و تا امروز در بازداشتگاه بودم و با زور توانستم اثبات کنم که بنده در آن دعوا نبودم لذا متوجه شدم این همه سختی و کتک و زندان از دیروز تا به حال به خاطر بی‎حرمتی بوده که به شما کردم.
تمام حاضرین در شام هم خندیدند و هم تعجب کردند و هم اعتقادشان به بنده زیادتر شد و خود این جوان تا الان نیز با بنده رفیق است و تماس می‎گیرد و احوال‎پرسی می‏‎کند.
نکته: در روایتی وجود دارد که عده‎ای از بندگان من به سمت بندگی من رو نمی‎آورند مگر اینکه فقیر باشند و اگر ثروتمند باشند به سمت من رو نمی‎آورند و عده‎ای از بندگان من به سمت من رو نمی‎آورند مگر اینکه ثروتمند باشند و به وسیلة این ثروت و انفاق به سمت بندگی من می‎آیند در حالی که اگر فقیر باشند این طور قرب به خداوند پیدا نمی‎کنند.

* روضه‎خوانی و خنده حضار محترم



کم‎کم با خود گفتم که بالاخره ماه محرم است و باید روضه‎خوانی و اشکی نیز داشته باشیم و یک جلسه رسمی در مسجد روستا برگزار نماییم و بعد از اطلاع دادن به مردم و گرم کردن مسجد عده‎ای از مردها جمع شده و بنده رسماً بالای یک منبر قدیمی و کهنه رفتم و شروع به سخنرانی نمودم اما مدت زیادی طول کشید تا توانستم مردم را به گریه وادار کنم چرا که وسط منبر با همدیگر صحبت می‎کردند بنده میکروفن را کنار گرفته می‎گفتم برادران من باید وسط سخنرانی سکوت کنید والا بی‎حرمتی به امام حسین و اهل بیت او کرده‎اید لذا کم‎کم ساکت شدند و گوش می‎دادند تا اینکه خواستم روضه بخوانم و همین که شروع به روضه خوانی نمودم متوجه شدم که عدة زیادی از آن‎ها با تعجب و خنده نگاه به همدیگر نمودند و آرام آرام می‎خندیدند و کم‎کم خنده آن قدر زیاد شد که دیگر نتوانستم ادامه دهم چرا که خجالت می‎کشیدند که جلوی همدیگر گریه کنند لذا بار دیگر میکروفن را کنار گرفته و حدیث من بکی او ابکی او تباکی للحسین وجبت له الجنه را خواندم و توضیح دادم ولی در آن شب‎های اول بی‎فایده بود و بعضی از آن‎ها به همدیگر که نگاه می‎کردند از خندة زیاد صورتشان قرمز می‎شد و بنده که می‎دانستم قصد بی‎حرمتی به روضه را ندارند اصلاً ناراحت نمی‎شدم تا اینکه در اثر محبت کردن و حدیث خواندن در آن اواخر کار که روضه‎ای می‎خواندم صدای گریه از مجلس بلند می‎شد و به پهنای صورت بر امام حسین علیه السلام اشک می‎ریختند و یک دستة عزاداری به سمت روستای همجوار به حرکت در آوریم و همین امر باعث شد تا با روستاهای اطراف نیز ارتباط برقرار نموده و آن‎ها نیز برای سخنرانی و مداحی دعوت می‎کردند به طوری که دائماً در رفت و آمد بودم و تقریباً با تمام مردم آن چهار روستا آشنا شده بودم و الان نیز به آن مناطق رفت و آمد داشته و خود آن‎ها نیز با بنده در ارتباط می‎باشند.

* گره‎بان



در یکی از سفرهایی که به این منطقه داشتم به بنده اطلاع دادند که روستایی در این نزدیکی وجود دارد که پایگاه اصلی کسانی است که نام مذهب خود را اهل حق نامیدند و پس از توضیحات دوستان تصمیم گرفتم که به این روستا رفته تا از نزدیک با این فرقه و گروه آشنا شویم.
لذا در حدود 10 نفر با 2 سواری به سمت منطقه‎ای به نام گره‎بان به راه افتادیم و پس از یک ساعت و نیم و پیمودن 8 کیلومتر جاده خاکی به منطقة مذکور رسیدیم قبل از ورود به این روستا و هنگام عبور از جادة خاکی در بین راه روستاهایی مشاهده می‎شد که خانه‎هایی شبیه به خرابه داشتند و فقر از سر و روی روستا می‎بارید و این روستاها به متعلق بود به شیعیان که در آن منطقه زندگی می‎کردند اما وقتی از این جاده خاکی و این روستاهای فقیرنشین عبور کردیم یک مرتبه وارد روستای گره‎بان شدیم که بیشتر شبیه شهر پاریس بود، با تمام امکانات رفاهی؛ از ورودی روستا تمام کوه‎ها و تپه‎های اطراف را گل محمدی پرورش می‎دادند و گلاب زیادی از آن تولید و در شهر کرمانشاه به فروش می‎رساندند و به این وسیله سرمایة زیادی به هم زده بودند به طوری که خیلی از مغازه‎های بازار شهر را در اختیار گرفته بودند همچنین در این روستای شهرنما تمام منطقه سنگ فرش شده بود مجسمه‎های زیبا محل استراحت برای هر تعداد روز که شخصی بخواهد در آنجا بماند با تمام امکانات رفاهی و غذایی به طوری که یک نانوایی مستقل در آن روستا مدام در حال پختن نان بود در حالی که در کل آن منطقه حتی یک نانوایی نیز وجود نداشت و از این طریق جوان‎های زیادی که به جهت سرسبزی و خرمی آن منطقه برای تفریح به آن منطقه می‎رفتند را اسکان می دادند و پذیرایی می‎کردند سپس در جلسات مذهبی خود شرکت داده و کم‎کم آن‎ها را جذب و از راه منحرف می‎نمودند، این در حالی بود که وهابیت و شیطان‎پرستی و فرقه‎های ضالة دیگر نیز در مناطق مختلف این استان دست به تبلیغ و فعالیت زده و افراد زیادی را جذب نموده بودند، و اینجا بود که شیعیان آن منطقه که واقعاً به اهل بیت علیهم السلام ارادت داشته و دارند نیاز به روحانی مبلغ را در خود احساس می‎کردند و با گرمی از ما استقبال می‎نمودند.

* جام رمضان



با توجه به اینکه بنده در چند روستای بزرگ و نیمه بزرگ رفت و آمد داشتم در یکی از سال ها یکی از این روستاها که از همه بزرگتر بود برای ایام ماه مبارک رمضان از بنده دعوت نمودند ولی هیچ کس به مسجد نمی آمد بجز یک پیرمرد سبیل بزرگ که مصداق واقعی یصدون عن سبیل الله بود بنده هر روز بلنگوی مسجد را روشن می کردم ودر مسجد خالی با لحنی کاملا سخنورانه صحبت می کردم به طوری که اهالی روستا که صدای مرا می شنیدند گمان می کردند مسجد پر است از جمعیت، و هر روز سر زمین های کشاورزی رفته و با آنها در باره روزه و نماز و خدا و اهل بیت گفتگو می کردم و وقتی دیدم جمعیتی به مسجد نمی آید روش خود را عوض نموده از حربه جام رمضان استفاده نمودم و با هماهنگی چند نفر از جوانان روستا اطلاعیه ای به ده روستای اطراف فرستادم و از آنها برای شرکت در جام رمضان دعوت نمودم و شخصا مسوول برگزاری آن شدم تا بتوانم اهداف خود را اجرا کنم لذا در مدت کمی حدود صدتا صدو پنجاه جوان از ده روستا با من مرتبط شدند. مکان برگزاری نیز روستایی بود که دارای یک سالن ورزشی مجهز نیمه متروکه بود بقییه امکانات نیز جور شد برای مثال در آستانه انتخابات مجلس بودیم و از نمایندگانی گه برای تبلیغ به روستا می آمدند مقداری وجه نقد گرفتم شخصی دیگر حاضر شده بود هر شب به تمام بازیکنان و تماشاگران رانی بدهد ، تربیت بدنی کرمانشاه با هزینه خود هر شب چند داور بسیار عالی با لباس ورزشی می فرستاد نیروی انتظامی نیز هماهنگ شد و بازی ها شروع شد. حال نوبت من بود که کار خودم را شروع کنم لذا در هر شب که دو بازی انجام میشد چهار تیم 7 نفره می آمدند که هر تیم جوانهای روستای خود را نیز به عنوان تماشاچی همراه خود می آوردند ودر مجموع هر شب نزدیک به 40-50 جوان در آن سالن حاضر میشدند و بنده که از ابتدا شرط حضور در مسابقات را جمع شدن بازیکنان 4 تیم بین دو بازی اعلام کرده بودم در وسط بازی 5 دقیقه آنهارا جمع می کردم و در باره مسایل مهم و مبتلا به آنها مثل تقلید اعتقادات نماز روزه زنا شراب و...فقط حدیث می خواندم و بعد از آن نیز یک جُک می گفتم البته روحانی جوان و خوش فکری نیز که از قم آمده و در یکی از روستاها بود نیز همکاری کامل نمود و حتی در تیم روستای خود بازی می کرد و چونکه بازی خوبی داشت مورد تشویق قرار می گرفت وبنده نیز ادب کرده و یک شب در میان سخنرانی ها را تقسیم نمودم لذا با ایشان دوست شده بودیم وخدا می داند هر شب چند جوان به خاطر شنیدن روایات ائمه علیهم السلام با من و آن شیخ بزرگوار گفتگو می کردند و راه حل می خواستند که تا مدتها نیز ادامه داشت.

در این نوشتار، خاطره تبلیغی حجت الاسلام ابوذر اسدالله پور از طلاب حوزه علمیه قم و دانش آموخته رشته روانشناسی مؤسسه آموزشی-پژوهشی امام خمینی(ره) تقدیم می گردد. وی در خاطره خود آورده است:
از سال 1376 وارد حوزه علمیه خاتم الانبیاء بابل شده و پس از گذشت 12 سال از دوران طلبگی، تصمیم به تلبس به صورت دائم گرفتم؛ به همین منظور، در مشورتی با مدیر محترم وقت آن مدرسه علمیه، اعلام کردند حدود 3 ماه دیگر مراسمی برای طلاب داوطلب تلبس خواهیم داشت که به ظاهر پیشنهاد مناسبی بود؛ اما بنده تصمیم گرفته بودم در نیمه شعبان آن سال ملبس شوم.

* تلبس به دست پدر

در این فکر بودم که چه کنم؛ تا این که به ذهنم رسید از اطرافیان خود چه کسی بیشتر از دیگران از تلبس بنده خوشحال می شود؛ به یاد والدین خود که موجب ورودم به حوزه شده و مرا در این مسیر تشویق و همراهی کردند، افتاده و از این رو تصمیم گرفتم به دستان مبارک پدر بزرگوارم معمم شوم؛ البته این تصمیم در نوع خود ایده ای نو و در عین حال قابل تأمل بود؛ چراکه پدرم کارگری ساده بوده و در مقابل، بسیاری از طلاب در پی آن هستند که نزد عالم بزرگواری ملبس به لباس مقدس روحانیت شوند؛ اما بنده خود را از این موقعیت محروم کرده و در مقابل دلخوش به آن بودم که پدرم در لحظه عمامه گذاری دعای خیری در حقم انجام دهد و چون احتمالا در آن لحظه رضایت کامل از من دارد، حتما دعای ایشان در حق حقیر مستجاب می شود.
مراسم تلبس در مسجد حضرت ابوالفضل(ع) شهرک اسلام آباد بابل در شب نیمه شعبان سال 1388 انجام شد و در آن شب از روحانی مسجد اجازه گرفته و از وی درخواست کردم در مراسم حضور داشته باشد؛ ایشان نیز با بزرگواری قبول کرده و برای مردم محل نیز جذابیت داشت که مشاهده کنند چگونه یک طلبه ملبس به لباس مقدس روحانیت می شود؛ چراکه تاکنون مراسم عمامه گذاری را از نزدیک ندیده بودند.
در آن مراسم، همراه با مدیحه سرایی مداح، یکی از طلاب، عمامه را آورده و پدر بزرگوارم عمامه را برداشته و بنده را مفتخر به این لباس مقدس کردند.
از نکات جالب و با ارزش آن مراسم، اشک شوق پدر بزرگوارم بود که در چشمان او حلقه بسته و انگار تمام دنیا را به ایشان داده بودند که برای بنده نیز حس و حال عجیبی را به همراه داشت.
امروز احساس می کنم بسیاری از پیشرفت های خود را مدیون همان نگاه پر از شوق و دعای پدر مهربانم هنگام مراسم عمامه گذاری می باشم.
این طلبه حوزه علمیه قم یکی از خاطرات تبلیغی خود را نیز اینگونه بیان کرده است:
در یکی از سفرهای تبلیغی به شمال کشور که به مناسبت دهه کرامت انجام شد، مدت شش روز به فعالیت های تربیتی و مشاوره ای در شهر تالش استان گیلان مشغول بودم که شبی از شب ها زوجی جوان به همراه دختری چهارساله برای مشاوره به غرفه ما آمده و سوال کردند که آیا از نظر شرع جایز است که یک خانم شیعه به عقد شخصی از اهل سنت در بیاید؟ که در پاسخ از عدم اشکال این موضوع سخن گفته و از آن خانم سوال کردم که آیا از زندگی در کنار همسرش راضی است یا خیر؟ که پاسخ مثبت داد؛ اما ناگهان شروع به گریه کرد و پرسید: حاج آقا؛ اگه زن از سادات باشه، باز هم اشکالی نداره؟ که گفتم؛ خیر؛ اشکالی ندارد.
دلیل ناراحتی زن را از او پرسیدم که پاسخ داد: تمام بستگان او را ملامت می کنند که چرا او که از سادات هست، با یکی از برادران اهل سنت ازدواج کرده؛ در همین رابطه مشغول به سخن بودیم که شوهر آن زن گفت: البته من به علی(علیه السلام) نیز علاقه داشته و حتی شاید بیشتر از شیعیان ایشان را دوست دارم؛ ضمنا به همسر خود نیز قول داده ام تا در روز عاشورا در مسجد شیعیان حضور پیدا کرده و نماز شیعی بخوانم.

مدیر فرهنگی;970853 نوشت:
یکی از اطرافیان مرا صدا زد و گفت فلانی تو فیلم مارمولک را دیده‎ای

سلام:-h@};-

چه جالب!!;;)@};-

فیلم مارمولک حقیقتا با تمام طنز و جدی کارکردنش باعث شد خیلی ها به دین از دریچه جدیدی نگاه کنند.#:-s:-h@};-

من سی دی هم خریدم فیلم وسینما خیلی بیشتر از یک سخنرانی جلب توجه می کنه حقیقتا@};-:-h

ممنون بابت مطالب عالی:-h@};-

* پیشنهاد تشرف به مذهب حقه شیعه



در آن لحظه این احساس به من دست داد که آن شخص آمادگی تشرف به مذهب حقه تشیع را دارد؛ لذا به او پیشنهاد دادم: از آنجایی که در شب تولد حضرت معصومه(س) قرار داریم، بهترین شب برای شیعه شدن شماست که او نیز ظاهرا منتظر طرح چنین پیشنهادی بود و از این قضیه استقبال کرد.
اشک در چشمان همسر او که از نسل حضرت زهرای مرضیه(س) بود، حلقه زد و نمی دانست از خوشحالی چه بگوید؛ فقط می توانم بگویم که در آن لحظه فضای عجیبی بر جمع سه نفره ما حاکم شده بود که قابل وصف نیست.
بنده نیز برای تشویق این زوج جوان، هدیه ای خدمت آنان اهدا کرده و بدون پشتوانه مالی به آنان قول سفر زیارتی رایگان به قم را دادم و از طرف گروه همراه نیز مقنعه ای به خانم ایشان هدیه داده شد تا پوششی اسلامی و حجابی کامل داشته باشند.
آن برادر اهل سنت که شیعه شده بود به حقیر گفت عمری می دانست که علی(علیه السلام) با کرامت و فضیلت است؛ اما از این که شیعه نبود، آشوبی در دل داشت و می گفت آرامش خاصی را تجربه کرده که تا آن لحظه این اطمینان خاطر را تجربه نکرده بود.
حدود دوماه بعد در تماسی با بنده اعلام آمادگی برای مسافرت به قم را کردند که بنده با این که نمی دانستم چگونه باید مبلغ میزبانی را تهیه کنم، آنان را به قم دعوت کرده و خوشبختانه با کمک دوستان و دفتر یکی از مراجع عظام تقلید، مبلغی برای هزینه هتل فراهم شد و آن زوج چند روزی را در قم حضور داشتند.
نکته جالب سفر آن زوج جوان، همزمانی حضور آنان در قم با عید غدیر بود؛ آن گونه که خود بیان می کردند، تصادفا این سفر مصادف با عید غدیر شد که در نوع خود عنایتی از سوی امیرالمؤمنین(ع) به این خانواده می باشد.

* بیوگرافی



مجتبی محیطی متولد سال 1360 نیشابور است و ‌هم‌اکنون ساکن شهر مقدس قم می‌باشد. وی دارای مدرک سطح سه حوزه‌ی علمیه‌ی قم است و در مقطع خارج فقه مشغول تحصیل می‌باشد. این طلبه حوزه علمیه قم به شهرهای کرمان و نیشابور سفرهای تبلیغی داشته‌‌ و در مبحث مذاهب اسلامی فعال هست. گذراندن دوره‌های تربیت مربی کودک و نوجوان در کارنامه‌ی علمی و فرهنگی وی دیده می‌شود و در مؤسسه‌ی دارالاعلام آیت‌الله محقق در بحث نقد وهابیت فعالیت دارد.
* ابوتراب

چند روزی از پایان ماه مبارک رمضان سال 1379 بیشتر نمی گذشت، برای نماز خواندن به مسجد روستا رفتم در گوشه ای مشغول به نمازشدم، نماز را به فرادا خواندم، چون ماه مبارک رمضان تمام شده بود و روستا دیگر روحانی نداشت. بعد از نماز به اتفاق تنی چند از اهالی روستا از مسجد به سمت منزل حرکت کردیم، ابوتراب که از معتمدین روستا بود و از دوستان من نیز محسوب می شد،نزدیک شد و دست من را گرفت و به کناری کشید وگفت: ماه مبارک رمضان تمام شده و دیگر روستا روحانی ندارد؛ چون اهالی روستا فقط ایام تبلیغی مثل ماه مبارک رمضان و دهه محرم و صفر تقاضای روحانی می کردند، به همین جهت دیگر در مسجد نه نماز جماعت برگزار می شد و نه منبر و روضه خوانی؛ یک جورایی مسجد رونق و اهمیتش رو از دست می داد، با وجود اینکه ابوتراب حدود 20 سال از من بزرگتر بود و با هم اختلاف سنی زیادی داشتیم، اما با هم دوست و رفیق بودیم، شاید علت این رفاقت بر می گشت به مسجد وکارهای فرهنگی که درآن انجام می شد، مثل مداحی، دعای توسل و کمیل که من و ابوتراب با یکدیگر مشارکت داشتیم؛ با وجود این تفاوت سنی؛ اما به من می گفت حاج آقا، خیلی مؤدب بود، چون من یک طلبه بودم به من احترام زیادی می کرد، دستش را بر شانه ام گذاشت وگفت: حاج آقا؛ حالا که روحانی نداریم، خوب است از این به بعد شما نماز جماعت را اقامه کنی! با تعجب گفتم من! آخه من هنوز درسم را نخوانده ام، هنوز معمم نشده ام و پنج سال از طلبگیم بیشتر نمی گذرد، شرایط و آمادگی امامت جماعت را ندارم.
دلایل مختلفی از این قبیل برای او ردیف کردم؛ خلاصه به هر جوری که بود می خواستم از پذیرفتن این مسئولیت سنگین شانه خالی کنم، اما او من را رها نمی کرد و می گفت: این وظیفه‌ی یک طلبه است که به مردم خدمت کند، باید بیایی و نماز جماعت را در مسجد بخوانی، از فردا شب منتظرت هستیم. وقتی دیدم حریف حرفهاش نمی شم به امید این که دست از سر من بر داره، گفتم: حالا باشه فکرهایم را بکنم، خبرت می کنم. با هم خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم، هنوز چند متری بیشتر نرفته بود که گفت: این حرفها به گوش من نمی رود، فرداشب منتظرت هستیم، فردا در مسجد اعلام می کنم که نماز جماعت برگزار می شود. این رو گفت و رفت و نگذاشت پاسخش رو بدهم، یک مقدار آشفته شده بودم، نمی دانستم چه کنم، حسابی فکرم را به خودش مشغول کرده بود؛ اون شب وقتی که به رختخواب رفتم، همه اش به این فکر می کردم که نکند فردا برود واعلام عمومی کند، ولی باز خودم رو دلداری می دادم که نه این کار رو نمی کند، بدون رضایت من این کار رو انجام نمی دهد.

* سوار بر یاماها 80 آبی و شنیدن صدای: «توجه توجه؛ مردم روستای محیط آباد توجه فرمایند»



فردا صبح زود، موتور سیکلتم را که یک یاماهای 80 آبی رنگ مدل 58 بود را سوار شدم، تا برای درس خواندن به حوزه علمیه بروم، از خانه خارج شدم، خانه‌ی ما نزدیک مسجد بود و برای رفتن به حوزه باید از کنار مسجد عبور می کردم؛ نزدیک مسجد که رسیدم، دوباره ابوتراب را دیدم که کنار درب مسجد ایستاده و برای من دست تکان می داد؛ با صدای بلند گفت: نماز جماعت شب را فراموش نکنی، برای نماز منتظرت هستیم. انگاری بد جوری به من گیر داده بود و می خواست هر جور که شده من رو امام جماعت روستای محیط آباد کنه؛ من هم سری برایش تکان دادم و گفتم: به همین خیال باش! خواب دیدی خیر باشه؛ به حوزه رسیدم، کلاس هایم از ساعت 7 صبح شروع می شد، دو کلاس در شیفت صبح و دو کلاس هم در شیفت بعد از ظهر داشتم. چون برخی از اساتید از قضات بودند و صبح ها نمی توانستند تدریس داشته باشند، بعدازظهرها تدریس می کردند، از صبح تا نزدیک غروب یا درس داشتیم و یا مباحثه و یا بگو بخند با رفقا؛ معمولا یک ساعت به غروب از حوزه به سمت روستا خارج می شدم و با وجود اینکه در حوزه حجره مستقلی داشتم و مثل بقیه‌ی طلبه ها می تونستم شب اونجا بمونم؛ ولی شبها را برمی گشتم به روستا پیش پدر ومادرم؛ چون یک جورایی پسر ارشد خانه حساب می شدم، با وجود اینکه دو برادر بزرگتر از خودم داشتم، اما چون اونها روحانی بودند و برای ادامه درسشون به قم رفته بودند دیگه من باید جای اون ها رو برای پدر و مادرم پر می کردم؛ هم از نظر روحی و عاطفی و هم از نظر کمک به کارهای کشاورزی و دامداری.
از حوزه علمیه تا روستا راهی نبود، مسیر خیلی نزدیک بود، حدودا 5 کیلومتر بیشتر فاصله نداشت، آن روز هم طبق قاعده همیشگی موتورم را سوار شدم و برای علف درو کردن به سمت باغمان که در ابتدای ورودی روستا بود حرکت کردم، باغ سر سبزی داشتیم که پر از درختان سیب، گلابی، آلو، زرد آلو، گردو و عناب و تعداد زیادی درخت انگور و علف های زیبای یونجه که سرتاسر زیر درختان را پوشانده بود، باغ زیبایی بود؛ ولی درب قرازه و حلبی داشت، دستگیره درب باغ را گرفتم و با چند مرتبه کشیدن درب به جلو وعقب تونستم درب را باز کنم، وارد باغ شدم. داسم را برداشتم وشروع به درو کردن علف کردم، باید هر روز برای گاوها علف درو می کردم و به خانه می بردم، در علف درو کردن یک حرفه ای تمام عیار شده بودم وکاری را که دیگران در مدت دو ساعت انجام می دادند من در 40 دقیقه انجام می دادم، با سرعت هر چه تمام تر علف ها را درو کردم و پس از آن علف ها را در در «برجمه» بر روی موتور قرار دادم، تا علف ها را با موتور به منزل بیاورم، آنقدر برجمه پر از علف می شد که دیگر موتور کوچک آبی رنگ من پیدا نبود، بلکه یک کوه از علف دیده می شد، حتی جایی برای سوار شدن من نمی ماند. تنها یک مقدار از باک بنزین خالی می ماند که به هر زحمتی که بود خودم را در همان قسمت کوچک جایی دادم و به سمت روستا روانه شدم. به داخل روستا که رسیدم، صدایی از بلندگوی مسجد به گوشم رسید، با خودم گفتم نکند ابوتراب باشد! گوشهایم را تیز کردم تا ببینم کیست و چه می گوید، همین که شروع به سخن گفتن کرد وگفت: «توجه توجه، مردم روستای محیط آباد توجه فرمایند» فهمیدم که ابوتراب است، بله بالاخره ابوتراب کار خودش را کرد و از بلندگوی مسجد اعلام کرد از امشب به بعد نماز جماعت به امامت حجت الاسلام مجتبی محیطی برگزار می گردد، خیلی از دست او دلگیر شده بودم و با خود می گفتم چرا ابوتراب بدون رضایت من چنین کاری کرد، چرا من را در این وضعیت قرار داد، با موتور پر از علف به درب خانه رسیدم، نمی توانستم خودم درب را باز کنم چون اگر پیاده می شدم همه‌ی علف ها می ریخت، دستم را بر روی بوق قرمز رنگ روی دسته‌ی موتور قرار دادم و چندین مرتبه بوق زدم، بوق ضعیفی بود که صدای خِرخِر می کرد، اما به هر حال اعلام حضوری می کرد و به اهل خانه می فهماند که کسی پشت درب است، رضا، خواهر زاده ام که معمولا در خانه‌ی ما مشغول به بازی بود، با شنیدن صدای بوق، خودش را به درب خانه رساند و درب را باز کرد. با احتیاط خاصی وارد خانه شدم، چون درب کوچک بود و در صورت بی احتیاطی برجمه‌ی روی موتور به درب گیر می کرد و همه‌ی علف ها بر روی زمین می ریخت، وارد منزل شدم و برجمه‌ی علف ها را در قسمت نزدیک به آخور گاوها انداختم؛ موتور را پارک کردم و به سمت حوض وسط حیاط رفتم تا دستهایم را که به خاطر علف درو کردن حسابی سبز شده بود بشویم، پدرم حاج محمد که کشاورزی خبره و اهل زحمت بود، تازه از مزرعه‌ی کشاورزیش برگشته بود، کنار حوض آب وسط حیاط مشغول شستن گرد و غبار دست و رویش بود و داشت وضو می گرفت تا خودش رو برای رفتن به مسجد آماده کند. حاج محمد مدت زیادی بود که هر سه نوبت صبح، ظهر و شب اذان می گفت و مؤذن روستا به حساب می آمد، سلام کردم وکنار حوض نشستم و منتظر شدم پدرم وضویش را بگیرد، بعد از اینکه وضویش را گرفت، گفت: مجتبی! شنیدم می خواهی از امشب نماز را در مسجد به جماعت بخوانی؟ گفتم: چنین تصمیمی نداشتم، همه اش تقصیر این ابوتراب است، واقعا شورش را در آورده است، هر چه به او گفتم هنوز آمادگی ندارم، اما انگار به گوشش نمی رود و از پیش خود رفته و اعلام کرده است، نمی دانم چه کنم! پدرم گفت: پسرم این که ناراحتی ندارد، بالاخره باید وظیفه‌ی دینی ات را انجام دهی، طلبه شده ای که بتوانی گره ای از کار این مردم وا کنی، حالا که شرایطش به وجود آمده بیا و نماز را بخوان؛ خودت که بهتر از من پیرمرد می دانی ثواب نماز جماعت چقدر زیاد است، این بنده خداها هم روحانی ندارند و نمازشان را فُرادا اقامه می کنند؛ گفتم صحبت این حرفها نیست، بله درست است که ثواب دارد، اما هر چیزی وقتی دارد، من هنوز 19 سال بیشتر ندارم و هنوز معمم نشده ام!
گویا پدرم نیز با ابوتراب بیشتر موافق بود و به من گفت اینها بهانه است، عمامه نداری که نداری، اشکال ندارد! عبایت را بر شانه بنداز و بیا نماز را بخوان؛ چه کسی گفته حتما باید عمامه داشته باشی! گرچه ثواب نماز خواندن با عمامه بیشتر است ولی اصل عدالت و تقواست که تو داری، سپس به آسمان نگاهی کرد و گفت: اذان نزدیک است، من رفتم به مسجد و شما هم آماده شو بیا!