نفسـهــایــ قــطــعــهــ قــطــعــهــ ܜܔܢ_ روایتی از زندگی جانبازان شیمیایی _ܜܔ

تب‌های اولیه

37 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
نفسـهــایــ قــطــعــهــ قــطــعــهــ ܜܔܢ_ روایتی از زندگی جانبازان شیمیایی _ܜܔ

بسم الله الرحمن الرحیم

من شیمیایی هستم ...




سیره و خاطراتی از شهدا هیچگاه نخواست رزمنده بودن و شیمیایی شدنش را به رخ دیگران بکشد.
این اواخر سرفه‌هایش زیاد شده بود.
معلم بود.
مادر یکی از بچه‌ها که از زبان پسرش شنیده بود در کلاس خیلی سرفه می‌کند یک روز صبح پیش مدیر دبیرستان رفت و از معلم پسرش شکایت کرد و گفت: اگر سرما خورده چرا خودش را درمان نمی‌کند؟ مگر بچه‌های مردم چه گناهی کرده‌اند که معلمشان آنها را مریض می‌کند؟
مدیر دبیرستان از سرگذشت این معلم خبر داشت اما چون می‌دانست ناراحت می‌شود حرفی از جانبازیش نزد. اما هر کاری کرد مادر دانش‌آموز راضی نشد. دست آخر هم به مدیر گفت به منطقه شکایت می‌کند.
چند روزی گذشت. بیشتر دانش‌آموزان از غیبت معلم خود نگران شده بودند.
همهمه‌های دبیران و دانش‌آموزان زیاد شده بود.
مادر این دانش‌آموز که گفته بود اگر حرفی بزند به آن عمل می‌کند، به منطقه رفت و از معلم شکایت کرد.
خبر داشت چند روزی است به مدرسه نیامده است. با کپی برگه شکایتی که در دست داشت وارد دفتر مدیر دبیرستان شد و در حالی که قیافه حق به جانب گرفته بود گفت: بالاخره این معلم شما حرف گوش کرد؟ ولی فکر نمی‌کنی غیبت هایش طولانی شده است؟ چرا باید بچه‌های مردم از درسشان عقب بیفتند؟ چرا به جایش معلم دیگری معرفی نمی‌کنید؟
مدیر که تا این لحظه ساکت مانده و سر به زیر انداخته بود در حالی که اشک از چشمانش جاری شده بود سرش را بلند کرد و گفت: خانم، ایشان به حرف شما گوش کرد و خودش را درمان کرد.
مادر دانش‌آموز که با تعجب مدیر را نگاه می‌کرد پرسید پس اگر درمان کرده چرا سر کلاس حاضر نمی‌شود؟ شما چرا گریه می‌کنید؟ چیزی شده؟
مدیر در حالی که هر لحظه بر هق هق گریه‌هایش افزوده می‌شد با اشاره دست دیوار دفتر را نشان داد و گفت: ایشان حاضرند…
مادر دانش‌آموز در حالی که فکر می‌کرد با برگشتن به سمت دیوار، معلم را می‌بیند به جایش یک اعلامیه ترحیم را دید که در آن نوشته شده بود:
شهید … پس از تحمل ۲۰ سال درد و رنج ناشی از بمباران شیمیایی دشمن در عملیات … به شهادت رسید.
مادر دانش‌آموز نمی‌دانست چه بگوید. برگه شکایت از دستش افتاد و در حالی که می‌خواست چیزی بگوید درب دفتر مدیر دبیرستان باز شد… ببخشید من معلم جدید دانش‌آموزان کلاس… هستم…

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
تدارکاتچی: فریاد خاموش

بسم الله الرحمن الرحیم

هر وقت سرفه هاي سوزناك و پي درپي امانش نمي ده، هر وقت از درد، فرش زير پاش رو چنگ مي زنه دختر كوچولوش ( فاطمه زهرا) كه هنوز سه سالشه جلو مي آيد و سرخي صورت بابا رو نگاه مي كنه و زير گلوي باباشو مي بوسه، بابائي كه مشغول احوال خودشه بايد به سوالات دختر كوچولوش هم جواب بده، بابا جون چي شده بابا جون چرا اين قدر بي تابي، بابايي چرا اين قدر بال بال مي زني.
بابا هر وقت مي خواهد جواب دخترشو بده سرفه امانش نمي ده كه بالاخره مادر دخترك بداد بابايي مي رسه و جواب فاطمه زهرا رو مي ده، دخترم بابات مريضه، دخترم بابات يه روزي به خاطر اين آب و خاك اين طور به نفس نفس افتاده، دخترم بابات شهيده! اما دخترك كه اين حرفها حاليش نيست مي پره بغل بابايي، با اون شيريني زبونش كه دنيا رو به وجد مي آوره مي گه درد و بلات به جونم، بابا جون قربون اون سرفه هات برم من، باباجون نمي خواهم هرگز مريض بشي، چون وقتي مريضي انگار تمام دنيا مريضه، انگار تموم خونمون بي فروغه، باباي دخترك پس از مدتي كه مي گذره دخترك رو صدا مي كنه و مي گه دخترم، دختر نازم، دورت بگردم تو نازنين دختري، تو اميد دل رنجور و زخمي بابايي هستي، نكنه يه وقت ناراحت بشي، نكنه درد دل بابا رو جايي بگي، نكنه يه وقت شاكي و گله مند بشي بايد هميشه خدا رو شكر كنيم كه ما رو در اين زمان آفريده، ما رو در كشور امام عصر(عج) قرار داده، اين دردها رو كه مي بيني همش يك امتحانه. همش يه لذته. همش يه خاطره است.
خلاصه دختر كوچولو كه كمي آروم مي شه مي گه بابايي مي شه يه داستان برام بگي. بابايي با هر زحمتي شده مي خواد يه داستان براش بگه، راستي چه بگه، اتل متل، گرگم به هوا، بزبز قندي و يا روزي روزگاري، كه بالاخره يه داستان ناب يادش مياد «اومن» دخترك چادر سفيد، بابايي مي گه و مي گه كه يه نيم نگاه به دخترك مي ندازه و مي بينه چشمهاي دخترش داره آروم آروم به خواب ناز مي ره، بابايي با اون لبهاي كبود و خسته اش بوسه اي رنگين از دخترش بر مي داره و مادر مياد امانتي رو از بابايي تحويل مي گيره و به اتاق خوابش مي بره، كه يه دفعه آواز سرفه هاي جگر سوز بابا مجددا بلند مي شه و بابا كه به زحمت دخترك رو خوابونده بود و مي دونه با اين سرفه ها دخترش بيدار مي شه با چفيه اش جلوي دهانشو مي گيره اما مگه سرفه ها دست برداره كه ديگه هرچي مي خواد بي صدا سرفه بزنه نمي شه كه نمي شه تا اينكه يك فكر بكر مي زنه سرش، اونم اينكه تا دخترش از خواب ناز نپريده بيرون بره كه مقداري فضاي خونه رو آروم نگه داره و اهل خونه هم بتونند يك نفس راحت و يك خواب راحت بكنند.

جانباز حجت الاسلام مصيب بيانوندی

با سلام بر دوستان...
الهی بمیرم واسشون...
ما خیلی به شهدا و جانباز ها مدیون و کم لطف هستیم....
یکی از دوستای من از اوناست که خیلی تابع مد روزه...
چند وقت پیش یکی دیگه از دوستام این موضوع رو فهمید و ازش جلوی همه سوال کرد...
دختره رنگش پرید بعدش خندید و گفت آره جانباز موجی و بیشتر اوقات رگ دیوونگیش عود میکنه!
اون لحظه دنیا رو سرم خراب شد...
واقعا اگه این بزرگوار ها میدونستن واسه ما آدم های نمک نشناس (خودم رو عرض میکنم) از همه چیزشون گذشتن, چه حالی میشدن؟؟؟
اگه میدونستن که فرزندانشون هم قدر این همه از خودگذشتگی رو نمیدونن, چی میگفتن؟؟؟
به خدا همه مون بهشون مدیونیم...

بسم الله الرحمن الرحیم




تقدیم به شهدای شیمیایی


مریض تخت سیزده، امروز دوباره تب کرد
بیچاره سرفه می‌کرد،با گریه روز و شب ‌کرد
لُپاش گل انداخته بود،بهزور نفس می‌کشید
انگار که مرگ و بازم،جلوی چشماش می‌دید
قرص و سرنگ وکپسول،غذای هر روزش بود
هوای سرد اتاق،از آه و از سوزش بود
توی اتاقروی تخت،روزا کارش دعا بود
ذکر لبای خستش،فقط خدا خدا بود
یه روزمی‌رفت آی سی یو،یه روز می‌رفت آزمایش
دیگه حتی تو هفته،یه روز نداشتآسایش
می‌گفت نیار هی اینجا،سوزن و سوپ و آمپول
بسه دیگه خواهشاً،سرم،سرنگ و کپسول
بسه دیگه پرستار،من که یه روز می‌میرم
یه روز تویاین اتاق،مرگ و بغل می‌گیرم
به من می‌گفت دعا کن،یا خوب بشم یا شهید
آخرشم بی‌خبر،از تو اتاق پر کشید
رفت و تازه فهمیدم،کی بود،چی شد،کجا رفت
چه قدر براش سخت گذشت،یه شب پیش خدا رفت
غروب جمعه بود که،رفتم بهشت‌زهرا (س)
پاهام جلوتر از من،می‌رفت به سمت یک قبر
انگار کهداشت پر می‌زد،اصلاً نداشت کمی صبر
نوشته بود روی قبر،علی کیمیایی
دو، ده،شصت و هفت،شهید شیمیایی





شادی روحشان و سلامتی جانبازان صلوات

ای وای برما چه می کنیم با این عزیزان :geristan:

«یا من اسمه دواء و ذکره شفاء»

با سلام و آرزوی سلامتی تمامی بیماران علی الخصوص جانبازان شیمیایی عزیز که در راه دفاع از اسلام و میهن سلامتی خود را از دست داده اند .

در مورد بیماران جانباز شیمیایی زیاد به گوشم خورده که از طریق طب اسلامی و سنتی کمک های بسیار زیادی میشه به سلامتی و بهبود این افراد کرد .

این متن رو اینجا قرار میدم که اگر کسی این مشکل رو داشت و یه روزی به اینجا سر زد این متن رو ببینه ...

باشد تا بانشر این مکتب و سنت حسنه حجامت فرهنگ دینی را در درمان بیماری های خود دخالت دهیم و نسل انقلاب را از مصرف داروهای ساخته شده با عوارض فراوان جانبی بی نیاز سازیم ...

انشاالله

*************

پاسخگوی سئوالات زیر آقای حسین خیراندیش، رئیس انجمن تحقیقات حجامت ایران می باشد.

[=Franklin Gothic Medium]۱- جناب آقای خیراندیش، بفرمایید با وجود شتاب علم در دنیای امروزی، می توانیم از "حجامت" به عنوان یک روش درمانی استفاده کنیم؟

[=Franklin Gothic Medium]هر روش درمانی که سابقه ی بیشتری داشته باشد، از نظر علمی معتبرتر به حساب می آید، زیرا تجربیات درمانی مثبت یا منفی به معنای حیات انسان ها یا اتلاف جان انسان هاست.

[=Franklin Gothic Medium]وقتی گفته می شود یک روش درمانی هزار ساله یا هفت هزار ساله، یعنی میلیاردها انسان در طول سال های متمادی، این روش درمانی را تجربه کرده اند و از آن بهره گرفته اند، بنابراین ما حق نداریم تجربیاتی را که به قیمت جان انسان ها تمام شده است، به راحتی زیر پا یا کنار بگذاریم.

[=Franklin Gothic Medium]این که برخی می گویند روش درمانی قدیمی به جرم قدیمی بودن منسوخ است، از نظر علمی استدلال غیرعقلایی و غیرعلمی است، زیرا اگر بخواهیم هر روشی را جایگزین کنیم، باید دوباره جان انسان ها را ملاک تجربه قرار دهیم تا بعد از سال ها بفهمیم این روش درمانی مفید هست یا خیر؟

[=Franklin Gothic Medium]۲- در بین روش های طب سنتی، چه روشی می تواند برای درمان همواره مورد استفاده قرار گیرد؟

[=Franklin Gothic Medium]در بین مجموعه ی روش های طبی که شامل استفاده از گیاهان دارویی، داروهای معدنی و حیوانی و رفتارهای درمانی است، تنها رفتار استراتژیک، فراگیر و عمیق مورد استفاده در تمامی طول عمر از طفولیت تا کهنسالی، "حجامت" است که به منظور درمان یا پیشگیری انجام می شود.

[=Franklin Gothic Medium]انسان برای پیشگیری از ابتلا به بیماری ها می تواند با سالی حداقل یک یا دو مرتبه حجامت کردن، بسیار کمتر در معرض بیماری قرار گیرد و برای درمان به تناسب نوع بیماری، مزاج و طبع خود می تواند از یک نوع حجامت خاص به صورت حجامت گرم و خشک (بادکش) یا حجامت تر(خون گیری) استفاده کند.

[=Franklin Gothic Medium]در مؤسسه ی تحقیقات حجامت ایران بیش از۴۰ طرح برای حجامت گرم و خشک و حدود ۷۰ طرح برای حجامت تر طراحی شده و هم اکنون توسط پزشکان اجرا می شود.

[=Franklin Gothic Medium]بنابراین اولاً همه ی حجامت ها خون گیری نیست. ثانیاً میزان دفع خون نقش اساسی در درمان ندارد، به طوری که حتی با گرفتن تنها ۳ سی سی خون می توانیم به درمان برسیم و بالاترین حجم خون در حجامت ۳۰ تا ۵۰ سی سی است و جریان خون بعد از آن قطع می شود.

[=Franklin Gothic Medium]پس نگرانی در مورد کاهش حجم خون بی مورد است. ضمن این که درمان به وسیله ی حجامت برای بیماری های مختلف فرق دارد. مثلاً حجامت بیمار مبتلا به سردرد میگرنی با بیمار دیابتی یا بیمار دارای دیسکوپاتی (بیماری های مربوط به دیسک) با بیمار سیاتالژی(مربوط به عصب سیاتیک) متفاوت است.

[=Franklin Gothic Medium]۳- با اهدای خون، گردش خون بهتر انجام می شود و خون اهدا شده هم مورد استفاده قرار می گیرد، در حالی که خون حجامت دور ریخته می شود؟ آیا خون ورید(اهدا شده) با خون حجامت تفاوتی دارد؟

[=Franklin Gothic Medium]در طرحی پژوهشی که در بیمارستان لقمان حکیم تهران انجام شد، فاکتورهای بیوشیمی موجود در خون وریدی(خون اهدا شده) را با خون حجامت، هم زمان مقایسه کردیم که تفاوت های فاحشی مشاهده گردید. طوری که فقط میزان کلسترول خون حجامت، ۵/۲ برابر بیشتر از خون ورید بود، بنابراین برای کاهش میزان کلسترول خون، انجام حجامت بسیار مفید است.

[=Franklin Gothic Medium]هم زمان سم موجود در خون حجامت را با سم خون وریدی مقایسه کردیم که دریافتیم سم موجود در خون حجامت ۲۳ برابر سم خون وریدی بود که با توجه به فراوانی مسمومیت های غذایی، شیمیایی، آلرژیک و تنفسی که بر اثر پراکندگی سرب و آلاینده های دیگر در محیط های صنعتی و عمومی و شهرهای بزرگ وجود دارد، حجامت برای مقابله با این تهدیدات جانی کافی است.

[=Franklin Gothic Medium]جالب است بدانید که پیامبراکرم(ص)، حضرت علی(ع) و امام صادق(ع) این موضوع را متذکر شده اند که "سم از هر کجا وارد بدن شود، از محل حجامت خارج می شود" یا "از موضع حجامت، چیزی جز سم دفع نمی شود".

[=Franklin Gothic Medium]میزان کلسترول خون حجامت، ۵/۲ برابر بیشتر از خون وریدی است، بنابراین برای کاهش میزان کلسترول خون، انجام حجامت بسیار مفید است. همچنین سم موجود در خون حجامت ۲۳ برابر سم خون وریدی است.

[=Franklin Gothic Medium]۴- آیا حجامت می تواند برای مجروحان و مصدومان شیمیایی، مفید باشد؟

[=Franklin Gothic Medium]ما کشوری هستیم که به اشکال مختلف در معرض تهاجم دشمن قرار داریم و جنگ های قرن بیستم به بعد جنگ های میکروبی و شیمیایی است که روش جدید پزشکی در مقابله با این جنگ ها هیچ راه جلوگیری ندارد.

[=Franklin Gothic Medium]در زمان جنگ تحمیلی، بسیاری از جانبازان شیمیایی که حتی به آلمان اعزام شدند در همان جا شهید شدند و الآن هم هر روز شاهد شهادت جانبازان شیمیایی هستیم.

[=Franklin Gothic Medium]در حالی که ما تجربه کردیم کسانی که موقع شیمیایی شدن حجامت کردند به طور کلی ریه آنها پاک شد و متخصصان ریه ی ُبُرنش مشاور مؤسسه ی تحقیقات حجامت ایران می گویند: تنها کسانی از مرحله ی درمان ما خارج می شوند که حجامت کرده باشند.

[=Franklin Gothic Medium]بنابراین اگر خدای نکرده بمبی شیمیایی و میکروبی در شهری یک میلیونی منفجر کنند چه کاری می توانیم کنیم؟ ما می گوییم در این لحظه هر کسی می تواند دیگری را بلافاصله حجامت کند که به گفته رسول خدا(ص) "سم از محل حجامت خارج می شود" و ما این را در تحقیقات و پژوهش های خود ثابت کرده ایم.

[=Franklin Gothic Medium]بر اساس طب سنتی انسان های دارای مزاج دموی، صفراوی و معتدل بیشتر به حجامت تر (خون گیری)، انسان های بلغمی به حجامت گرم و خشک (بادکش) و انسان های سوداوی مزاج با تمهیدات دارویی به حجامت تر نیاز دارند.

[=Franklin Gothic Medium]نمونه های دیگری از بیماری ها وجود دارد که با حجامت درمان شده اند؛ مثلاً برای درمان یک کودک ۲ ساله که دارای بیماری هیدروسفالیک (سر بچه بزرگ می شود و در طب کلاسیک با گذاشتن "شنت" آب مغز را به طور مستمر دفع می کنند) بود، سه مرحله حجامت در طول سه ماه، با حجم خون گیری ۳ سی سی در هر مرحله انجام شد و کودک درمان گردید.

[=Franklin Gothic Medium]در مورد دیگری حجامت باعث تقویت هورمون رشد برای افزایش قد در ۵۰ نفر شد.

[=Franklin Gothic Medium]بسیاری از پزشکان تعجب می کنند و می گویند: " مگر می شود چنین بیمارانی را درمان کرد؟" جواب این است که بله، این کار شدنی است.

[=Franklin Gothic Medium]بنابراین حجامت روشی به ظاهر ساده و در واقع فوق العاده پیچیده است که مزاج فرد، موضع حجامت، تعداد خراش، میزان خراش، میزان بادکش، زمان حجامت و تمهیدات آن نقش مهمی در درمان و پیشگیری از بیماری دارند.

[=Franklin Gothic Medium]بر اساس طب سنتی انسان های دارای مزاج دموی، صفراوی و معتدل بیشتر به حجامت تر (خون گیری)، انسان های بلغمی به حجامت گرم و خشک (بادکش) و انسان های سوداوی مزاج با تمهیدات دارویی به حجامت تر نیاز دارند.

_____________________

منبع: روزنامه ی قدس

سلام

این هم شیر بچه ایرانی که برای خاک و مال و ن.ا.م.و.س از زندگی خودشون گذشتن !

ولی پاداش کارشون این ها نیست ! که برای شون یک یادواره بگیرند و یا سهمیه بدهند!

سرباز های نازی آلمان تمام امکانات برای شون رایگان ولی ما فقط اسم سهمیه روی ایثارگران گذاشتیم!

سلام
کلیپ تصویری لحظه شهادت جانباز شیمیایی---اگر طاقت ندارید نبینید

http://www.askdin.com/showpost.php?p=30445&postcount=30

با سلام

حيف ام امد تو اين تايپك پر معنا و عميق مطلبي ننويسم

به نظر بنده دل سوزاندن و نسوزاندن ما وگريه و زاري و ....ما سودي به حال اين عزيزان نخواهد داشت

هر كسي بايد به طريقي اين بدن را با خود حمل كند و در اين دنياي دني بگرداند و تا وقت سفر فرا رسد

عده اي با خوردن و خوابيدن و عده اي با بدن ورزشگاري و عده اي با كار كردن و كشاورزي و عمله گي و ......اين بدن را از جواني به پيري مي رسانند و بدن در خاك مي كنند

خب اين وسط عده اي هم بدن هاي خود را در راه اسلام اين چنين از دست داده اند و جانباز و شيميايي و قطع نخايي و موجي و .... شده اند
كه البته نه اولين انسانها بوده اند كه در راه اسلام چنين مي كنند ونه اخرين خواهند بود

انچه اين وسط مهم است اين كه انها براي چه اين گونه جان خويش را داده اند

انها ديوار گوشتي در مقابل دنياي استكبار درست كرده اند كه امروز من و شما دل مان به حال انها بسوزد و با ديدن چند تصوير قربان صدقه انها برويم و چند قطره اشك و تمام

نخير

اين همه فداكاري و از جان گذشتگي-- به معناي كامل كلمه-- در راه عقيده و ارمان بود كه مشترك بين ما و انهاست
تحمل اين همه درد و رنج براي اين است كه عقايد اسلام در جامعه زنده بماند ارمانهايي كه به خاطر ان بدين روز افتاده اند امروز در جامعه به فراموشي سپرده نشود

شايد هيچ لحظه اي براي اين افراد زجر اورتر نباشد وقتي كه ببينند عقيده اي و ارماني كه به خاطر ان به اين روز افتاده اند در جامعه از بين رفته و يا به مسخره گرفته شده است


و البته بنده روي ديگر سكه را هم قبول دارم كه ما هم مي توانيم از اين بدن دنيوي در راه عقيده و ارمان منتها به شكلي ديگر استفاده كنيم

جواني كه امروز صبح تا شب خواب به چشم ندارد تا تحقيقي علم خود را تمام كند و كمكي به سربلندي پرچم لا اله الا الله در جهان كند ،
دانشمندي كه در تاسيسات و كارخانه و ازمايشگاه و...... با جان و دل زحمت مي كشد تا اين پرچم سرفراز بماند
و در اين راستا بدن درد مي كشد و چشم درد مي كشد و.... در واقع هم درد با جانبازان اسلام اند

منتها ان موقع از جان گذشتگي به نثار جان بود در برابر گلوله و ماده شيميايي و حال از جان گذشتگي تحقيق و مطالعه و پژوهش است در كتابخانه و ازمايشگاه و .......

الغرض كه :
راه يكي است و انچه متفاوت است نوع طي مسير است

بسم الله الرحمن الرحیم

کپسول

کپسول رو گذاشته بود روی شونه و داشت از پله ها بالا می رفت که یک دفعه صدای داد و بیداد مرد بلند شد .


کجا میبری آقا ؟
الان خونه منفجر می شه . من از دست شما آسایش ندارم.

هر چه برایش توضیح داد قانع نشد .جوابش کرد .
باید فکر یه جای جدید برای خودت باشی .

کپسول رو برای راحت نفس کشیدن می خواست .....

بسم الله الرحمن الرحیم
وقتی مرتضی موجی شد!

توی بانک که دیدمش،مرتضی رو می گم . سال های گذشته را توی ذهن ردیف کردم...عملیات خیبر...طلائیه، 62 تا 82 می شه 20 سال...82 تا 89 هم 7سال...روی هم 27 سال!؟ گفتم: « می دونی چند سال ندیدمت مرد؟»
لبخند کم رمقی زد؛ لبخندی که عین سال های جنگ، لبش از هم باز نشد!

ـ حال شما خوبه!
درست مثل 27 سال قبل پاسخ داد؛ با این تفاوت که آن زمان 17 سال داشت و صورتش گندمی و شفاف بود. و البته لبخندی که آن زمان هم لبش باز نمی شد اما حس می کردی خنده تا عمق جان و دلش کش دارد! موهای فلفل نمکی اش را خاراند و گفت: « شرمنده، اسمتون رو فراموش کردم...شما؟»
ـ لشکر 19...عملیات خیبر...پل طلائیه...بلندگو دستی...رسیدم بالای سرت، موج گرفته بودی و همه ی تنت پُر از ترکش...

اشاره کردم به آستین چپ کُت ام که از بازو به پایین خالی بود.
ـ این دست رو اون شب روی پُل، جا گذاشتم!
زُل زد به آستین خالی کُت ام و فکر کرد. یک آن نشست روی موزائیک های جگری رنگ کف بانک و مثل جنین توی خودش جمع شد. پلکش را محکم فشار داد روی هم و کلمه ها را با صدای بلند از دهان بیرون ریخت: « تق تق...به پیش رزمندگان...بوم بوم...پیروزی نزدیکه...کُپ کُپ...درود بر شما دلیر مردان کفر ستیز...تتتق تتتق...مرگ بر صدام...»

پلک بسته، روح و جسمش پرواز کرده بود به نیمه شب حمله! شبی که روی جاده باریکی شنی که دو سمتش نی زار بود و باتلاق، گردان ما زیر آتش توپخانه و خمپاره سنگین دشمن به سمت پل طلائیه، پیشروی می کرد و او خونسرد با بلندگوی دستی همه را تشویق به پیش روی و تصرف پل می کرد!

و او صحنه های آن شب را بعد از 27 سال دقیق و با هیجان با لرزش تنش توصیف می کرد. دست و پایم را گم کردم. کنارش زانو زدم. هر چه کارمند و ارباب رجوع داخل بانک بود، دور ما حلقه زدند. هر کس چیزی می گفت: «...غشی و حمله ای...خدا شفاش بده...آقا فیلم درآورده...بیچاره...تاتر بازی می کنه...موج خورده...دارو و قرصی...اورژانس...»
صدایش زدم، چشم باز نکرد. عذاب وجدان داشتم. مانده بودم چه بکنم که زنی چادر مشکی ،مرا پس زد و با بغض گفت: « برید کنار آقا...دوباره این جور شد...کی از جنگ حرف زده؟»

زن پوشه قرمز داخل دستش را زمین انداخت و شانه های او را گرفت و تکان داد.
ـ بسه تو رو خدا...با توام...چشمات رو باز کن...

وقتی تکان های دست تأثیری نگذاشت. زن محکم خواباند توی گوش او. پلک هایش که باز شد، حرف هایش تمام شد. هاج و واج سیلی زن بودم که پوشه قرمز را برداشت. زیر بغل او را گرفت و از بانک خارج شدند.

بسم الله الرحمن الرحیم
برای شیمیایی ها که بیصدا می میرند

ماهیای سرخ عاشق ، توی حوضی از اسیدن


دلشون یه دریا درده ،کی می دونه چی کشیدن ؟!

می دونی چه دردی داره ،بی صدا ترانه خوندن ؟!
می دونی چه سوزی داره ،تو آتیش نفس کشیدن ؟!

هد هد صبا شدیم و هفت شهر عشقو گشتیم
ما نفس کم نیاوردیم ،معلومه کیا بریدن !

سینه آتیش خلیله ،اینجا عشقه که دلیله
ببین این دلای عاشق ،چه بهشتی آفریدن !

بچه های خط دوم ،سرشون به خاک ، اما
بچه های خط اول ، آسمونو سر کشیدن

فکر اون گلای سرخم که سرا رو خم نکردن
می میرن ولی نمی گن که گلوشونو بریدن

لاله ها کی گفته تنها ،همونایی ان که رفتن ؟
اینایی که پر شکسته ن ،مگه کمتر از شهیدن!


شاعر : علیرضا قزوه

[=Times New Roman]دوباره سرفه یک مرد و خس خس سینه / ودست و پای پر از تاول و پر پینه



[=Times New Roman]دوباره آتش زخمی که شعله ور گشته / وترکشی که بسر داشت دردسرگشته



[=Times New Roman]نشسته یک زن غمگین کنار بستر او / کنار بستر مردی که بود بی بازو



[=Times New Roman]کنار بستر مردی که خسته بود از درد / همان دلاور مجنون جبهه های نبرد



[=Times New Roman]زکلبه دلشان عطر سیب می آید / صدای ناله ام یجیب می آید



[=Times New Roman]و او ز صوت دعای زنش خدایی شد / به یاد آن شب حمله که شیمیایی شد



[=Times New Roman]همان شبی که طلوعش پراز عبادت بود / همان شبی که دعایش فقط شهادت بود



[=Times New Roman]تداعی شب حمله،تداعی شب غم / شب وداع رفیقان،شبی پر از ماتم



[=Times New Roman]به یاد جبهه و شب زنده داری سنگر / به یاد حاجی و بیسیم و رمز یا حیدر



[=Times New Roman]به یاد فکه ،دوکوهه،جزیره مجنون / به یاد دشت پر از خون، چفیه ایی گلگون



[=Times New Roman]به یاد گرمی دل ها،به یاد سردی خاک / به یاد آنهمه رزمنده بدون پلاک



[=Times New Roman]دلش گرفت نگاهی به عکس رهبر کرد / دعا به جان ولی و به جان دلبر کرد



[=Times New Roman]دعا تمام شد و عقده دلش وا شد / و عاقبت سند بندگیش امضاء شد



[=Times New Roman]صدای خس خس سینه تمام شد ،آری / واشکهای زن یک شهید شد جاری




[=Times New Roman]:Graphic (61):

اگه فرزند جانبازی این مطلب من و می خونه یا اگه یکی از جانبازان و شیمیایی ها این مطلب من و می خونه میخواهم بگم،من و دنیای من به حد خودمون ازتون کلی شرمنده ایم و همیشه مدییو نتونیم... اگه تو این زمونه از دست گناهای علنی و زیاد جامعه امون دلتون میگیره و آرمان هاتونو فراموش شده می بینیت من به اندازه ی خودم میگم شرمنده مارو حلال کنید
التماس دعا

بسم الله الرحمن الرحیم

میگفت:

آنجا آنها سینه اش را زخمی كرده اند....

اینـــــــجا هم....

این هـــــــــا...

بالـــــــش را....

زخمــــــــی....كرده اند....

زبانش نه ها...!!!

نگــــــــا هــــــــش....

میگفت...


بسم الله الرحمن الرحیم

گرچه با كپسول اكسيژن مجابت كرده اند
مادرت ميگفت دكترها جوابت كرده اند

مرگ تدريجي است اين دردي كه داري ميكشي
منتهي با قرصهاي خواب،خوابت كرده اند

خواب مي بيني كه در سردشتي و گيلان غرب
خواب ميبيني كه بر آتش،كبابت كرده اند

خواب ميبيني مي آيد بوي ترش سيب كال
پس براي آزمايش،انتخابت كرده اند

از شلمچه تا حلبچه،وسعت كابوس توست
خواب ميبيني مورخ ها كتابت كرده اند

خواب ميبيني كه مسوولان بنياد شهيد
بر در دروازه هاي شهر،قابت كرده اند

ازخدا ميخواستي محشورباشي باحسين علیه السلام

خواب ميبيني دعايت را اجابت كرده اند

خواب مي بيني كنارصحن بابايادگار
بمبها بر قريه زرده،اصابت كرده اند

قصر شيريني كه از شيرينيت چيزي نماند
يا پلي هستي كه چون سرپل،خرابت كرده اند

خوشه خوشه بمبهاي خوشه اي را چيده اي
باد خاكي!با كدامين آتش،آبت كرده اند

باكدامين آتش شمعي كه در خود سوختي
قطره قطره در وجود خود مذابت كرده اند

ميپري از خواب و ميبيني شهيد زنده اي
باچه معياري،نميدانم!حسابت كرده اند!

وبلاگ جانبازان شیمیایی

اجرکم عندالله خیلی مطالب جالبی بودواقعاتکون دهنده بوداگه به خودمون بیایم خوبه!!!

سلیلة الزهراء;233232 نوشت:

بسم الله الرحمن الرحیم

گرچه با كپسول اكسيژن مجابت كرده اند
مادرت ميگفت دكترها جوابت كرده اند


[="Blue"]فایل صوتیش +متن در اسک دین موجوده[/]
http://www.askdin.com/thread10851.html

[=arial,helvetica,sans-serif]کمتر کسی می‌داند تعداد جانبازان شیمیایی ما از کشته‌های هیروشیما و ناکازاکی بیشتر است

حمید حسام در نشست رونمایی ازکتاب «سفر به روایت سرفه‌ها» گفت: کمتر کسی در دنیا خبر دارد که تعداد جانبازان شیمیایی ما در دفاع مقدس از شمار کشته‌شدگان در هیروشیما و ناکازاکی بیشتر است و این درس بزرگی است که ما نتوانسته‌ایم ابعاد این فاجعه را بازکنیم.

به گزارش وبلاگ جانبازان شيميايي ايران - مراسم رونمایی از کتاب «سفر به روایت سرفه‌ها» دربرگیرنده سفرنامه حمید حسام و جمعی از جانبازان شیمیایی به شهر هیروشیما در تابستان سال 91 صبح امروز سه شنبه 24 اردیبهشت ماه در محل موزه صلح تهران برگزار شد.

در ابتدای این مراسم، شهریار خاطری از مسئولان انجمن دفاع از قربانیان سلاح‌های شیمیایی در سخنانی اظهار داشت: حسام در این کتاب توانست مظلومیت و مهجوریت موجود میان قربانیان سلاح‌های شیمیایی در ایران و سلاح اتمی در ژاپن را حذف کند. درست است که جنگ شیمیایی عراق علیه ایران تبدیل به پاورقی‌ کتاب‌های تاریخ قرن بیستم شده است، اما ما باید با چنین آثاری آنها را به متن بیاوریم.

وی ادامه داد: نوع ارتباط و صمیمیت میان قربانیان سلاح‌های شیمیایی و اتمی در ایران و ژاپن به نظر من چیزی شبیه معجزه است و من نمونه‌ای مانند آن در هیچ جای دنیا سراغ ندارم. این حرکت جنسش از جنس عاطفه و مردم است و تبلیغی نیست و به همین خاطر است که باقی می‌ماند.

خاطری ادامه داد: تصور کنید فاجعه جنگ شیمیایی ایران در جایی غیر از کشور ما رخ داده بود. آن وقت می‌شد دید که چقدر آثار هنری درباره آن تولید می‌شد و حالا ببینید که ما تا چه اندازه در این زمینه اثر تولید کرده‌ایم.

وی در ادامه با اشاره به این سفرنامه گفت: این کتاب اشک و لبخند را توامان باهم دارد و در سطور آن به راحتی می‌توان صدای نفس‌های خسته جانبازان شیمیایی را شنید. این کتاب به اعتقاد من برای افرادی مناسب است که رزمندگان را خاطره می‌پندارند و دقیقا عنوان می‌کند که کارکرد آنها در روزگار ما چیست.

جانبازان شیمیایی در داخل کشور نیز مظلوم واقع شده‌اند

در ادامه این مراسم علی جلالی از جانبازان شیمیایی که در سفر سال گذشته حمید حسام را همراهی کرد در سخنانی عنوان داشت: پیوند میان ملت ایران و ژاپن و قربانیان جنگ که این کتاب نیز به آن تاکید دارد، نمایش مظلومیت جانبازان شیمیایی هشت سال دفاع مقدس است. افرادی که حتی در داخل کشورمان هم بی‌نشان مانده‌اند و چون گاهی مردم در وضعیت فیزیکی شان مسئله‌ای و مشکلی نمی‌بینند حتی آنها را جانباز هم نمی‌پندارند.

جلالی ادامه داد: ما در یکی ـ دو سفری که به خارج از ایران داشتیم و در جمع تشکل‌های بیش از 120 کشور صدای مظلومیت جانبازان شیمیایی‌مان را به گوش جهانیان رساندیم و ماحصل تمام این تجربه‌ها و رنج‌ها نیز در قالب کتابی که اطلس جانبازان شیمیایی است منتشر خواهد شد.

هر لحظه از زندگی جانبازان شیمیایی کتاب است

دیگر سخنران این مراسم حمید حسام، نویسنده این کتاب بود. حسام در ابتدای سخنان خود با بیان اینکه هر لحظه از زندگی جانبازان شیمیایی اگر برای بیانش توانی وجود داشته باشد، خود یک کتاب است، اظهار داشت: وقتی در این سفر با دوستانم همراه شدم در ابتدا به نوشتن فکر نمی‌کردم، اما دو مطلب همیشه در ذهنم وجود داشت؛ اتفاقی به نام بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی و بمباران شیمیایی ایران در دفاع مقدس که ابعادش حتی برای رزمنده‌های ما هم آن طور که باید باز نشده است. تلاقی این دو موضوع من را به نوشتن این اثر واداشت.

وی افزود: 67 سال پس از پایان جنگ اتمی در هیروشیما دنیا اشتباه خود را باور کرده است و در تمام کتاب‌های درسی کودکان دنیا از جمله ایران به این موضوع اشاره شده است. البته من قبول دارم که امروزه در دنیا جای طعمه و صیاد عوض شده است و نوه هری ترومن رئیس جمهور سابق آمریکا باید در صدر میهمانان مراسم یادبود قربانیان جنگ اتمی ژاپن بنشیند. اما کمتر کسی در دنیا خبر دارد که تعداد جانبازان شیمیایی ما در دفاع مقدس از شمار کشته‌شدگان در هیروشیما و ناکازاکی بیشتر است و این درس بزرگی است که ما نتوانسته‌ایم ابعاد این فاجعه را بازکنیم.

حسام ادامه داد: در این کتاب سعی کردم نفس‌های پرحرف این جانبازان شیمیایی را ضبط کنم. امروز هم تمام اشخاص و سازمان‌ها وظیفه دارند تا این صدا را به گوش جهانیان برسانند.

«سفر به روایت سرفه‌ها» به ژاپنی ترحمه شود

در ادامه این مراسم خانم بابایی مترجم گروه جانبازان شیمیایی اعزامی به ژاپن به سخنرانی پرداخت. وی با بیان این که تجربه مشاهده دو جنگ جهانی دوم و جنگ ایران و عراق را دارد، گفت: مطالعه این کتاب این حس را در من ایجاد کرد که این سفر به شکل کاملا جذاب در صفحات این اثر تصویر شده است و می‌شود با متن آن گاهی خدید و گاهی هم گریه کرد.

وی در بخش دیگری از سخنان خود با اشاره به این که سفرنامه‌نویسی در تمام مسافرت‌هایی از این دست باید مورد توجه ویژه قرار بگیرد خواستار ترجمه این کتاب به زبان ژاپنی شد.

[h=3]گفتگو با مجید مرادی، جانباز شیمیایی (قسمت دوم)[/h]


[/HR]
در قسمت اول با مجید مرادی به عنوان رزمنده 8 سال دفاع مقدس و ورودش به جبهه ها تا تشکیل گروه موسیقی لشگر 27 محمدرسول الله (ص) آشنا شدیم، اکنون با آشنایی او با دوربین عکاسی تا شروع نویسندگی وی را از منظر نظر خوانددگان می گذرانیم.


[/HR]
هیچ چیز به جز عکاسی برای من نمی‌توانست دلتنگی‌ جبهه را کمتر کند
خیلی‌ از رزمندگان ما، بعد از جنگ به خاطر دوری از همرزمان، دچار یک افسردگی شدند و خیلی‌ها زودتر از سن‌شان موهای سرشان سفید شد و نسبت به دوری از همرزمان و فضای مقدس جبهه، دل تنگی بزرگی با خود به همراه داشتند. تصور کنید آن رزمنده‌ای که حتی دوست نداشت. برای مرخصی دو روز به شهر برگردد، بعد از جنگ، از آن فضا کاملا دور شده و در شهری می‌آید که هیچ خبری از فضای جبهه نیست.
بعد از جنگ در یک مسجدی در همدان با بچه‌های رزمنده قرار گذاشتیم که هر شب برای نماز مغرب و عشا آنجا جمع شویم تا از دلتنگی‌هایمان کاسته شود. اما روز به روز تحمل دوری از فضای دفاع مقدس برایمان سخت‌تر می‌شد. برای تحمل این دوری به موسیقی دفاع مقدس روی آوردم، چند ماه کار کردم اما اقناعم نکرد. یکبار از جلوی انجمن سینمایی جوان همدان جنگ رد می شدم که دیدم اطلاعیه کلاس آموزش عکاسی را زده‌اند. رفتم داخل و ثبت نام کردم. دوره را گذراندم و انتهای آن از 20 نمره، 10 گرفتم.
یک دوربین تهیه و مواد خام آن را جور کردم. همچنین با سختی مجوزی از سپاه همدان گرفته و به مناطق عملیاتی دفاع مقدس در جنوب رفتم. در حالی که چند ماه بیشتر از اتمام جنگ نگذشته بود. و شروع به عکاسی کردم و 100 فریم عکس با موضوع نشانه‌شناسی دفاع مقدس گرفتم. آن عکس‌ها به روش آنالوگ بود و مثل امروز دیجیتالی نبود. می‌دانستم آن موقع به خاطر فرسایش طبیعی و باد و باران، مناطق جنگی رو به فرسایش است. و چند سال بعد آثار جنگ از اینجا پاک خواهد شد. با همین نگاه در آن مناطق شروع به عکاسی کردم. در منطقه خرمشهر، چلمچه، گمرک خرمشهر، کارخانه صابون سازی ، منطقه عملیات کربلای 4 ، جزیره مینو، فاو، پل بعثت از شاهکارهای مهندسی رزمی، و غیره ... را عکاس کردم. همان موقع فهمیدم هیچ چیز به جز عکاسی نمی‌تواند دلتنگی‌هایم را کمتر کند.

خوشحالم که توانستم آخرین ردپای رزمندگان در مناطق دفاع مقدس را ثبت کنم
تا سال 91 ، 204 فریم عکس با این موضوع گرفتم و آن را در مجموعه‌ای به نام "دلتنگی‌های باران" جمع آوری کردم که البته هنوز به چاپ نرسیده است. از آن موقع که عکاسی را شروع کردم خیلی جدی آن را ادامه دادم و امروز چندین دیپلم افتخار از جشنواره داخلی و خارجی دارم. داور ملی عکس هستم و عضو چندین انجمن مطرح در کشور. همچنین 17 سال است که عکاسی تدریس می‌کنم. البته مالکیت معنوی این عکس‌ها مربوط به شهدا می‌شود. وقتی هنرجویی مثل من که دوماه از دوره‌اش گذشته می‌تواند عکس‌هایی به آن شگفت‌انگیزی را بگیرد، عکس‌هایی که امروز با این تجربه‌ام نمی‌توانم بگیرم، نشان می‌دهد که کار فقط با عنایت و کمک خود شهدا انجام گرفته است.

یکی از خانم‌ها دفترچه‌ای با ارم دانشگاهشان به من داد و عذرخواهی کرد. دفترچه سفید بود. همان موقع با دیدن آن دفترچه، جرقه نوشتن در ذهنم ایجاد شد

معتقدم شهدا کمک کردند و آن عکس‌ها ثبت شد. هنوز این مجموعه را جایی ارائه نداده‌ام. خوشحالم که توانستم آخرین ردپای رزمندگان را در 8 سال دفاع ثبت کنم آخرین ساختمان‌ها، خاکریزها، سنگرها، دیوارنویسی‎ها و آخرین آثار به جامانده از دفاع مقدس. از آن ابتدا که پروژه عکاسی با موضع نشانه‌شناسی دفاع مقدس را آغاز کردم، با خود شرط کردم تا 20 سال آنها را جایی ارائه ندهم و پس از سالها در سوم خرداد 89 تصمیم گرفتم نمایشگاه بزنم. در حوزه هنری همدان نمایشگاه برپا شد. همان موقع از سوی انجمن عکاسان انقلاب و دفاع مقدس طرف تهران نگاتیوها را از من خواستند و براساس آن برایم کد ملی عکاس دفاع مقدس صادر کردند. در حالی که عکس‌ها برای بعد از جنگ بود اما چون تا آن موقع هیچ کس به ذهنش نرسیده بود از آن مناطق عکس بگیرد، نتایج نابی از مناطق جنگی به دست آمد.

وقتی عوارض شیمیایی‌ام اوج گرفت به بیمارستان ساسان رفتم
در سال‌های 64 ،‌ 65 و 66 شیمیایی شدم اولین بار در فاو این اتفاق برایم افتاد یک بار هم در بمباران شیمیایی خرمشهر و یک بار هم در حلبچه؛ در اوایل مجروحیتم تاثیر شیمیایی خود را خیلی کم بروز می‌داد، فقط در حد تاول زدن روی پوست و جاهای مرطوب بدن اما بعد از گذشت زمان بروز عوارض شیمیایی بیشتر و بیشتر شد.
درگیری شیمیایی ما در این سال‌ها زیاد بود. عوارض چند وقت یکبار به سراغم می‌آید. این در حالیست که گاز شیمیایی که من خورده بودم، بسیار بسیار کم بوده است اما دردسر ساز؛ سال 85 جراحت شیمیایی‌ام به شدت اوج گرفت. اوایل می‌گفتند گاز خردل تاول زا است و فقط روی پوست تاثیر می‌گذارد، اما بعدها معلوم شد روی ریه و چشم هم تاثیر می‌گذارد. به همین دلیل حمله‌های تنفسی و خونریزی ریه‌ام شروع شد. پزشکان در همدان تجویز کردند که برای درمان به بیمارستان ساسان در تهران بروم. بیمارستان ساسان، بیمارستان متمرکز مجروحین شیمیایی کل کشور است و کادر آن هم مختص این موضوع جمع آوری شده است. در آی سی یو بستری شدم و آنجا ماندم.

یک دفترچه سفید، جرقه نوشتن را در ذهنم ایجاد کرد یک روز بچه‌های دانشگاه شهید عباسپور برای عیادت از مجروحین به بیمارستان آمده بودند و همراه خودشان هدایایی آورده و پخش کرده بودند. وقتی نوبت به من رسید، هدایا تمام شد. یکی از خانم‌ها دفترچه‌ای با ارم دانشگاهشان به من داد و عذرخواهی کرد. دفترچه سفید بود. همان موقع با دیدن آن دفترچه، جرقه نوشتن در ذهنم ایجاد شد. در بیمارستان ساسان روزها همه دنبال دکتر و درمان هستند و پیگیر معالجاتشان اما شب‌ها، بچه‌های رزمنده دور هم جمع می‌شوند و با هم خاطرات را مرور می‌کنند. بچه‌ها با لهجه‌ها، فرهنگ‌ها و سلایق مختلف دور هم جمع شده و صحبت می‌کردند. به همین دلیل خاطراتم را با عنوان شب‌های ساسان شروع کردم. در بیمارستان زمان به شدت کند می‌گذرد. حال عمومی افراد خوب نیست و وقتی رزمندگان دور هم جمع می‌شوند انگار که به سال‌های دفاع مقدس باز گشته‌اند با یاد آن ایام از دردهای خود می‌کاهند. ما در بحث کتاب دفاع مقدس خیلی اسم ایجازی نداریم. اسم ایجازی ذهن را درگیر می‌کند. شب‌های ساسان در این زمینه هم نوآوری داشت.
سال 85، من بیست روز در بیمارستان ساسان بستری بودم و خاطرات خودم را آنجا می‌نوشتم. مدت‌ها دنبال فرصت بودم تا خاطرات شخصی‌ام را از سال‌های دفاع مقدس بنویسم. آنجا این فرصت هم فراهم شد تا کمی به این خاطرات گریز بزنم. اما انگیزه‌ای برای چاپ و تکثیر نداشتم. اگر چه این خاطرات متعلق به ما رزمندگان نیست و متعلق به همه ایران اسلامی است. اما معمولا خاطره نگاری زیادی صورت نمی‌گرفت. وقتی بازگشتم به همدان خواستم نوشتن را دوباره ادامه بدهم اما نتوانستم؛ حتی یک خط هم نتوانستم بنویسم. تا اینکه دوباره برای درمان در بیمارستان ساسان بستری شدم و توانستم نوشته‌ام را ادامه بدهم. پنج سال این اتفاق افتاد و هر سال یک یا دو بار من در بیمارستان بستری شده و به همراه آن نوشتنم را ادامه می‌دادم تا سال 89 که یادداشت‌ها تمام شد.

[h=3]روایت زندگی زن جانباز شیمیایی[/h]


[/HR]
امینه وهاب زاده یکی از جانبازان 70 درصد شیمیایی است. او چند سال به عنوان امدادگر در جبهه‌ها حضور داشته و در خط مقدم به مجروحین رسیدگی می‌کرد. خودش می‌گوید که هم امدادگر بوده و هم تک‌تیرانداز، همه کار بلد بوده است.


[/HR]
سال 1361 در عملیات والفجر یک و در منطقه فکه شیمیایی شده است. در آن زمان 17 ساله بوده و یک پسر کوچک داشته است. وهاب‌زاده از شروع مبارزات خود و سپس تحریم داروهای شیمیایی و دردهای امروزش سخن می‌گوید: من متولد کاظمینم. آنجا جزء گروه مبارزاتی بنت‌الهدی صدر، خواهر شهید صدر شدم. در عراق به خاطر پخش اعلامیه‌های امام خمینی(ره) دستگیر و به ایران تبعید شدم؛ دو تن از ماموران استخبارات عراق که اهل تسنن بودند مسئول رسیدگی به پرونده من شدند و با انصافی که خرج کردند گفتند تو را به ایران تبعید می‌کنیم آنجا طرفداران خمینی زیادن، برو پیش همان‌ها که اگر اینجا بمانی به خاطر این کارها اذیتت می‌کنند. در ایران هم فعالیت سیاسی زیاد داشتم و در زندان رژیم شاه هم شکنجه شدم. آن موقع وقتی خواستند برای من شناسنامه ایرانی بگیرند، چندین سال بزرگتر گرفتند. مسئولین ساواک اینکار را می‌کردند تا کسی نتواند بگوید که رژیم طاغوت افراد کم سن و سال را به زندان می‌اندازد.

[h=2]پیوستن به ستاد جنگ‌های نامنظم[/h] وهاب‌زاده با شروع جنگ، دیگر آرام و قراری نداشت و دوست داشت هر طور که هست در میدان مبارزه حاضر شود. به همین دلیل به ستاد جنگ‌های نامنظم شهید چمران پیوست و به جبهه رفت. او که از نیروهای شهید چمران محسوب می‌شد. حرف‌های زیادی از او دارد. می‌گوید: "قبل از جنگ هم چمران را تا حدودی می‌شناختم. اما در جبهه بیشتر او را شناختم. مرد بی‌نظیری بود. کسی که هیچ چیز برای خودش نخواست. نماز شبش ترک نمی‌شد و دائما از خدا می‌خواست کارهایش مورد قبول او واقع شود."
خاطره شنیدن خبر شهادت دکتر چمران که به یکی از تلخ‌ترین خاطرات وهاب‌زاده تبدیل شده است، از زبان او چنین روایت می‌شود: "یک روز بی‌سیم زدند به محل استقرار ما و گفتند که خواهرزاده‌ام شهید شده است و خودم را برسانم. خواهرزاده‌ام از نیروهای شهید چمران بود. با هلی کوپتر به اهواز رفتم و از آنجا هم با یک راننده به دفتر ستاد رفتم. وقتی مشخصات شهید را دیدم، فهمیدم نام پدرش فرق می‌کند. گفتم این خواهرزاده من نیست. یکی از دوستان جلو آمد و گفت بیا کارت داریم. خبری دیگری برایت داریم. مرا بردند بیمارستان. همه بچه‌ها از حساسیت من نسبت به دکتر چمران مطلع بودند. دیدم همگی آنجا جمعند و دارند گریه و زاری می‌کنند. بعد مرا آرام نشاندند و گفتند که چمران شهید شده است. وقتی این خبر را شنیدم انگار که همه هستی‌ام را از من گرفته باشند، به هم ریختم."

با آمبولانس به خط مقدم می‌رفتم و در آنجا کار می‌کردم. دوست نداشتم پشت خط باشم و نق زدن مردم را تماشا کنم. دوست داشتم وسط معرکه باشم

[h=2]نق زدن مردم تماشایی نبود[/h] وی ادامه داد: با آمبولانس به خط مقدم می‌رفتم و در آنجا کار می‌کردم. دوست نداشتم پشت خط باشم و نق زدن مردم را تماشا کنم. دوست داشتم وسط معرکه باشم. در خط مقدم امکانات نبود. رزمندگان ما غذای گرمی هم برای خوردن نداشتند، اما شرافتمندانه می‌جنگیدند. من هم هر کاری از دستم برمی‌آمد انجام می‌دادم. از امدادگری گرفته تا تیراندازی و..." .

[h=2]ماسکم را بخشیدم[/h] وهاب‌زاده از روز شیمیایی شدنش در جبهه می‌گوید: عملیات والفجر1 در فکه چادر زده بودیم برای رسیدگی به زخمی‌ها، من داشتم پای یکی از این مجروحین را بخیه می‌زدم که دیدم بیرون همهمه و سر و صدا شده است. رفتم بیرون چادر دیدم فریاد می‌زنند: شیمیایی... شیمیایی... . در آن زمان ما از لحاظ امکانات در مضیقه بودیم. بخصوص بچه‌های سپاه که امکانات چندانی نداشتند. ماسک مخصوص شیمیایی هم کم بود. چند وقت قبل از این قضیه یکی از ارتشی‌ها یک ماسک به من داده بود و گفته بود شما که همیشه توی خطی این ماسک نیازت می‌شود. ماسک را زدم. بعد دیدم یک جوانی را آوردند برای رسیدگی امدادی که حالش بد بود و وضعیت خوبی نداشت. ماسک هم نداشت، ماسکم را باز کردم و برای او گذاشتم. بعدا ظاهرا با او همانجا یک مصاحبه کرده بودند و گفته بود یک خانم امدادگر اینجا جان مرا نجات داد. حالا سال‌ها از موضوع گذشته و آن آقا شهید شده است و نامه‌هایی را برای دخترش گذاشته است. دخترش که جریان ماسک را فهمیده بود توسط آن نامه‌ها و نشانه‌هایی که پدرش گفته بود آمد و من را پیدا کرد. چند وقت پیش به همراه یک کارگردان تلویزیونی برای شنیدن خاطرات و تهیه یک مستند پیش من آمده بودند.

[h=2]با شیمیایی خانه ام تکفرزندی شد[/h] وهاب‌زاده یک فرزند بیشتر ندارد. او می‌گوید: قبل از اینکه در جنگ شیمیایی بشوم یک بچه داشتم. بعد از آن دو بار دوقلو باردار شدم که هر دو بار بچه‌ها سقط شده و از بین رفتند. وقتی به دکتر مراجعه کردم گفت به خاطر وضعیت شیمیایی نباید بچه‌دار بشوی. چون احتمال ناقص شدن بچه زیاد است. جانبازان شیمیایی زیادی هم داشتیم که همان موقع بچه‌دار شده بودند و بچه‌هایشان مشکل خونی یا تنفسی پیدا کرده بودند.
این جانباز 70 درصد می‌گوید: مشکلات شیمیایی در تابستان‌ها به صورت پوستی نمود پیدا می‌کند و در زمستان‌ها باعث عفونت ریه‌هایم می‌شود. الان یک کپسول اکسیژن در خانه دارم که برای مشکلات تنفسی‌ام از آن استفاده می‌کنم. این کپسول اکسیژن با شارژ برقی کار می‌کند. به غیر از مشکل شیمیایی موج گرفتگی هم دارم. همان موقع ضربه مغزی شدم و بعد خوب شدم. مشکل تشنج داشتم که الان تقریبا خیلی بهتر شده. از ناحیه زانو و گردن و کمر هم ترکش خورده بودم.که الان هم با آن‌ها درگیرم.

[h=2]پارچه سبز، نشان شیمیایی[/h] جانباز وهاب‌زاده گرچه با دردهای بی شمارش از جراحت‌های جنگی دست و پنجه نرم می‌کند، اما با آرامش خاصی می‌گوید: من کفنم را آماده کرده‌ام و برای مرگ آماده‌ام. خیلی از کسانی که با من شیمیایی شدند الان شهید شده‌اند. مثل شهید مدنی و شهید تفتی و بقیه، من هم کاملا آماده‌ام. شهید مدنی که یکی از شهدای شیمیایی بود، قبل از شهادت می‌گفت ما باید پارچه سبز روی کفنمان بیندازیم تا همه مردم موقع دفن بدانند که با مسمومیت گاز شیمیایی از بین رفته‌ایم. همان مردمی که خواب مانده‌اند و سرگرم دنیا، فیلم‌ها و بازیگران آن شده‌اند و نمی‌دانند که بازیگران اصلی، آن کسانی بودند که در جبهه‌ها نقش مهمی ایفا کردند. برای همین خواسته بود که وقتی مدنی شهید شد روی کفنش پارچه سبز کشیدند. من بخشی از آن پارچه سبز کفن شهید مدنی را گرفتم تا برای کفن خودم نگه دارم. و الان آماده آن را نگه داشته‌ام.

اهواز، جانباز ناصر سلطانی فرد، مدت حضور در جبهه 55 ماه و 26 روز، ناصر از شانزده سالگی به طور داوطلبانه در مناطق جنگی به عنوان نیروی اطلاعات و عملیات شرکت داشته است.او در عملیات کربلای 4 از ناحیه سر مجروح و شیمیایی می شود ...


جانباز شیمیایی محمدرضا پورحسن و وضعيت زندگي او را ببينيد اي اهل دنيا..



.

شبها تا صبح را کنار تخت بابا می نشستم تا اکسیژنش را چک کنم.بارها به صورتش نگاه میکردم تا ببینم نفس میکشد؟ تمام طراوت جوانیم را صرف سرفه ها و نفسهای بریده و خس خس بابا کردم.چه شبها که نخوابیدم چون بابا نمیخوابید.


وای وقتی که تاولها بیرون میزد.وای از وقتی که تاولهای بابا خونی و عفونی میشد.وای از وقتی که بابا سرفه های خونی میکرد.وای از وقتی که جسم بابا را با جسم دخترانه خود به دوش میکشیدم.من زیر بغل بابا را میگرفتم زیر بغل مردی را که زیر بغل ایران را گرفت.در حالی بابا به کمک دخترش محتاج بود که کسی کمکش نکرد.مردی که روزی شانه های ستبرش ایران را به دوش می کشید.اما بابا بعد از جنگ به هر کمکی نیاز داشت.

روزی به او گفتم باباجونم چرا دنبال درصد نمیری؟ گفت دخترم الحمدلله که من نیاز مالی به بنیاد شهید و جانبازان ندارم ،بگذار هزینه به دیگران تعلق یابد.من اصرار کردم به بابا که تو جانباز محسوب نمیشوی و بابا با اصرار من به بنیاد رفت.ای کاش هرگز به بابا اصرار نمیکردم.... بابا رفت و آنچه از انواع تحقیر و توهین بود شنید.... به او گفتند دروغگو..... گفتند سیگاری... گفتند معتاد....

بابا شهید شد همین امسال در تیر ماه.بابای شیمیایی من شهید شد و از نظر بنیاد او جانباز نبود.برای آنکه ثابت کنم بابای من جانباز است با تلاش فراوان زمینه کالبدشکافی پیکر را فراهم کردم....
بابای من سالم بود... معتاد نبود...شیمیایی بود......


خدایا منتظر روزی هستم که آن منتقم بیاید.... أین بدم المقتول بکربلا...کجاست منتقم خون حسین...منتظرم که آن منتقم بیاید و بعد از انتقام از قاتلان کربلا.... نوبت من است که سرم را زیر پای آقا بیندازم که آقاجان به سربازت گفتند معتاد....پدرم پاره تنم.(سرگذشت فرزندشهید)

بارالها، تو می‌دانی که جانبازان شیمیایی ما، سینه شان فقط مأمن گاز خردل نیست، بلکه هر نفسشان که فرو می‌رود ممد حیات و عزت ابدی ایران است و چون بر می‌آید، ضامن امنیت ملی این سرزمین...

مصاحبه با حاج مسیح یکی از جانبازان قهرمان دفاع مقدس که در عملیات بدر گاز خردل تمام وجودش را پر کرد و ...

دانلــــود
4،149 مگابايت / فرمت 3gp

اجرتان با ساقی دشت کربلا

به نام خدا

محمود لیلوی شوشتری

جانباز شیمیایی محمود لیلوی شوشتری در روز سوم اردیبهشت ماه 1346 در شهرستان شوشتر در استان خوزستان به دنیا آمد.

او همزمان با تحصیل در جبهه های نبرد برای دفاع از میهن اسلامی نیز حضوری فعال داشت و در عملیات های متعددی شرکت نمود.

وی در عملیات والفجر مقدماتی، کربلای 5 بیش از پنح بار از نواحی مختلف بدن مجروح گردید و چشم راست خود
را از دست داد و به ویژه در شلمچه، دوبار با عامل «گاز تابون» و «خردل» دچار مجروحیت شیمیایی شد.

وی در سال 1370 در رشته پزشکی دانشگاه شهید بهشتی در تهران به ادامه تحصیل پرداخت و در سال1377 فارغ التحصیل گردید
و هم اینک نیز با سمت رئیس بیمارستان شهرستان شوشتر، در زادگاهش خدمت میکند.

موضوع پایان نامه تحصیلی ایشان عبارت است: از تعیین میزان استفاده از روشهای پیشگیری از حاملگی در سه ماهه آخر سال 1376 در مراکز بهداشتی - درمانی شهری و روستایی دماوند، به راهنمایی دکتر حوریه شمشیری میلانی که در سال 77- 1376 و در 56 صفحه به نگارش در آمده است.

دکتر مجید مزینانی

جانباز شیمیایی مجید مزینانی،فرزند محمد در روز اول آبان سال 1347 در تهران دیده به جهان گشود.مجید در جریان جنگ تحمیلی در حالی که نوجوانی کم سن و سال و در حال تحصیل بود، با توجه به وظیفه دینی انقلابی خود، برای دفاع از کیان اسلامی عازم جبهه های نبرد شد.

او در عملیات بدر با اصابت ترکش از ناحیه پا دچار مجروحیت (قطع پا) شد و در منطقه «ماووت» نیر دچار مجروحیت شیمیایی(ریوی) گردید.

وی پس از جنگ تحمیلی به ادامه تحصیل در رشته پزشکی پرداخت.

دکتر مزینانی در زمینه های فرهنگی، قرآنی و ورزشی نیز فعالیت دارد که در ذیل به نمونه هایی از آن اشاره میشود:

· کسب مقام دوم کشوری در مسابقات قرآن کریم ( ترجمه و مفاهیم ).

· کسب مقام اول در مسابقات دو میدانی در رشته پرتاب دیسک.

· کسب مقام دوم در رشته پرتاب وزنه و پرش طول

· مقام چهارم در رشته پرتاب نیزه و ...

او در حال حاضر با عنوان «سرپرست بیمارستان جم» مشغول به کار است و ترجمه مقاله دانشگاهی «داروهای ضد افسردگی» و «اطفال» در سال 1377 از آثار این جانباز سرافراز می باشد.

موضوع پایان نامه تحصیلی او عبارت است: از بررسی اثرات دیررس گاز خردل بر روی سیستم تنفسی مصدومین شیمیایی جنگ ایران و عراق در استان سمنان تیر ماه 1377، به راهنمایی مهدی بابایی که در سال 1377 و در 47 صفحه به نگارش در آمده است


عباس عادلی شهیر

جانباز شیمیایی عباس عادلی شهیر در روز سوم مهر ماه سال 1347 در شهرستان تبریز - مرکز استان آذربایجان شرقی- به دنیا آمد.

عباس در سن 7 سالگی در زادگاهش به مدرسه رفت. او در زمینه ریاضیات و هندسه دارای استعداد بسیار خوبی بود و به امور فنی علاقمند بود.

با آغاز جنگ تحمیلی همانند هزاران جوان بسیجی کشور عازم جبهههای نبرد شد.

او به مدت 3 سال در جبهه های جنوب؛ شلمچه و فکه خدمت نمود و چندین بار از ناحیه دست و سینه مجروح گردید.

عباس عادلی شهیر در آخرین روزهای جنگ تحمیلی و قبل از عملیات مرصاد در سال 1367 در به خاطر بمباران شیمیایی دشمن بعثی به شدت مجروح گردید.

پس از پایان جنگ تحمیلی و کسب بهبودی نسبی به ادامه تحصیل پرداخت.

او تحصیلات خود را در رشته مهندسی عمران دانشگاه تبریز ادامه داد و پس از اخذ مدرک کارشناسی در مقطع کارشناسی ارشد مهندسی عمران رشته محیط زیست پذیرفته و مشغول به تحصیل شد.

او هم اکنون با سمت کارشناس ساختمان در شهرداری تبریز مشغول به کار می باشد.

موضوع پایان نامه تحصیلی این جانباز سرافراز عبارت است از «بررسی آلودگی آبهای زیرزمینی غرب تبریز ناشی از فلزات سنگین»، به راهنمایی اکبر باغ وند که در سال 1378 و در 98 صفحه به نگارش در آمده است.

رضا برخورداری

جانباز شیمیایی رضا برخورداری، فرزند اکبر در اولین روزهای
تابستان سال 1345 در تهران دیده به جهان گشود. پس از اتمام تحصیلات ابتدایی، همراه با
خانواده به شهرستان «اردکان» در استان یزد عزیمت نمود و دوره راهنمایی و
دبیرستان را در آن شهر سپری نمود. با آغاز جنگ تحمیلی و تجاوز دشمن به خاک کشور اسلامی، او نیز همانند هزاران
جوان و نوجوان عاشق امام (ره) و انقلاب اسلامی احساس وظیفه نمود و پس از گذراندن دوره های آموزش های نظامی به جبهه رفت. رضا برخورداری در سال 1362 در عملیات والفجر 2 در منطقه حاج عمران از ناحیه چشم و دست آسیب دید و مهمتر از آن با بمباران شیمیایی
دشمن از ناحیه ریه و پوست و چشم دچار مجروحیت شیمیایی گردید. رضا یعد از پایان جنگ تحمیلی،بعد از اتمام دوره متوسطه، در رشته «ریاضی کاربردی» دانشگاه اصفهان پذیرفته شد. او در سال 1369 در رشته پزشکی دانشگاه علوم پزشکی «شهید صدوقی» در یزد پذیرفته و مشغول به تحصیل گردید و در سال 1377 دانش آموخته شد. موضوع پایان نامه تحصیلی این جانباز سرافراز عبارت است از: تعیین وضعیت رشد (قدو وزن) در دانش آموزان مدارس راهنمایی شهر یزد، به راهنمایی دکتر مطهره گلستانی که در سال 1377- 1376 و در 175 صفحه به نگارش در آمده است

چندیست جان به حجم تنت جا نمی شود
هِی سرفه می کنی نفست وا نمی شود
بر گُر گرفتن تـو نسیمی بر آتش است
اکسیژنی که در نفست جا نمی شود
گرگی گرسنه در ریه ات زوزه می کشد
تعبیــر خواب گرگ بـــه رویـــا نمی شود
دکتر که عکس های تو را دیده بود گفت :
این زخم کهنه است ؛ مداوا نمی شود
در شهر مدتیست که در پیش پای تو
دیگــر بــه احترام کسی پا نمی شود
این پرده های کرکره چـون پلک پنجره
چندیست سمت آمدنت وا نمی شود
طعنه زده به دختر تو همکلاسی اش :
این سرفه ها برای تـــو بابا نمی شود
امواج سینه ی تو به من یاد داده است
دریا بدون مـــوج کــــه دریــا نمی شود
دریای بیقرار! تـــو اسطوره نیستی!!
اسطوره با مبالغه افسانه می شود
جایــی کـــه عقل مانـــع پـرواز آدمــی ست
عاقل تر آن کسی ست که دیوانه می شود
پروانه از شراره ی آتش به هیــچ وجه
"پروا" نکرده است که پروانه می شود
من با تو سوختم که بدانم چه می کشی
« احساس سوختن به تماشا نمی شود»

اصغر عظیمی مهر


یک جانباز قطع نخاع در حقیقت ویلچر یار و مددکارش است، یک جانباز قطع عضو عصا او را یاری می‌دهد؛ اما آیا کسی می‌تواند جای یک جانباز شیمیایی نفس بکشد؟
به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، وبلاگ مظلومین شیمیایی ایران نوشت: جانبازان و قربانیان سلاح شیمیایی در نگاه اول همه کاملاً سالم و بشاش به نظر می‌آیند و تصور عموم از یک جانباز بالای 70 درصد این است که فاقد دست و پا، یا قطع نخاع باشد اما چرا یک جانباز شیمیایی مظلوم است؟ در بین جانبازان همه دارای مشکلات خاص خود هستند و درد و تحمل آن برایشان یک عادت شده اما یک جانباز قطع نخاع درحقیقت ویلچر یار و مددکارش است، یک جانباز قطع عضو عصا او را یاری می‌دهد و یک جانباز بصیر همراهش و عصای سفیدش مددکارش است و اما آیا کسی می‌تواند جای یک جانباز شیمیایی نفس بکشد و نقش ریه را برای او بازی کند؟ نه هرگز.
او چون عارضه‌اش مخفی است و در ظاهر سالم به نظر می‌رسد و در نگاه اول تعجب همگان را بر می‌انگیزد اما او به سختی نفس می‌کشد تا مردم در آسایش باشند.
در عکس آقای «حسن نحریر» را می‌بینید، این جانباز 70 درصد سالم و بشاش به نظر می‌رسد اما نیم ساعت پس از همین عکس حالش دگرگون شد و با ریه خردلی خود به سختی نفس می‌کشید طوری که اگر اکسیژن به او نرسیده بود و آمپول دگزامتازون نزده بود شاید هم اکنون در بین ما نبود حال خود قضاوت کنید!

مریم کوچولو: مامان چرا بابا شبا اینقدر خس خس میکنه و سرفه میکنه


مادر: آخه بابات مریضه عزیزم

مریم کوچولو: مامانی مگه خودت نگفتی که آدم تا یمدتی مریضه و اگر خوب از خودش مواظبت کنه خوب میشه؟!!

مادر: آخه مریضی بابات یه مریضی خاصه عزیزم

ناگهان سرفه های بلند پدر اهه اهه اهه ............هووووو........ هووووووو

مریم کوچولو: مامان من میترسم با با چرا اینجوری شد؟!!

هیچی عزیزم تو برو تو اتاق خودت بابات حالش بده

پدر: اووووون....................کپ کپ کپسول.................... اکسیژنمو بده

مادر: سمیه بدو برو کپسول اکسیژن باباتو بردار و بیار بابات حالش بده

پدر: بی...... مگه با تو نبودم برو بیار کپسولو.......

مادر: محسن آروم باش...... تو رو خدا آروم باش

((پدر همینجوری داره به خودش کتک میزنه .....مادر میره که نذاره خودشو بزنه بابا مامانم رو هم میگیره زیر باد کتک

))


مریم کوچولو: بابا تو رو خدا مامان رو نزن تو رو بقؤان مامان رو نزن...................بابا.

مادر: مریم مگه با تو نبودم برو تو اتاقت بدو برو و اینجا نباش بدو برو

((بابا مریم رو میگیره پرت میکنه 1 طرف اتاق))

سمیه میره و مریم رو میبره توی اتاقش ولی مریم

در حالی که گریه میکنه طاقت نمیاره و از لابلای در نگاه میکنه ببینه چه اتفاقی داره میافته


بابا هنوز داره مادر رو کتک میزنه ولی مامان هی داره میگه محسن جان قربونت برم خودتو نزن بیا بزن توی گوش من

محسن جان من نزن بخودت تو رو به خدا، تو رو به قرآن، ((سمیه داره تلاش میکنه بابا رو آروم کنه، بدو بدو میره و

آمپول آرام بخش بابا رو میاره و

درحالی که بابا داره داد میزنه بهش تزریق میکنه)) محسن تو رو بخدا بخودت نزن،

محسن تو رو به اباعبدا... خودتو نزن((بابا تا این حرف رو

میشنوه آروم و آروم تر میشه))


بابا: خانوم من تو رو خدا نیا جلو برو کنار من خودمو نمیتونم کنترل کنم تو چرا خودت رو اینجوری تو دست و پای من

میندازی برو


بابا آروم تر شده ولی هنوزم داره خس خس میکنه و توی یچیزی که جلوی دهنشه هی نفس میکشه و اون بخار

میکنه


سمیه: مامان مگه نگفتم آرام بخش های بابا رو کنار دستش همیشه بذار؟چرا خودت رو اینجوری کردی صورتتو

ببین


مادر: عزیزم اگر من اینکار رو نمیکردم معلوم نبود بابات چه بلایی سر خودش میاورد، تازه این برای فداکاری که اون

کرده هیچه


سمیه: مامان بابا قبلاً اینقدر حاد بمشکل بر نمیخورد میشد؟

مادر: نه عزیزم دکترش میگه گاز اعصاب تازه داره بیشتر روش اثر می کنه و هر چی اینجوری بشه زودتر داغونش

می کنه، گفته که نذارید بخودش

آسیب برسونه چون اگر زخمی تو بدنش پیدا بشه دیرتر خوب میشه و احتمال داره عین تاول های اولش بریزه بیرون


سمیه: مامان نذار مریم از این ماجرا چیزی بدونه، چند روز پیش هم که بابا رفته بوده دنبال مریم انگار حالش بد

شده بوده و ماسک اکسیژنشو

که زدنه دوستای مریم دیدن و مسخرش کردن. یجوری خودت باهاش صحبت کن و نذار اون بچه هم ناراحت بشه


چند روز بعد

مریم کوچولو: خانم معلم گاز اعصاب یعنی چی؟

معلم: گاز اعصاب یه گاز شیمیاییه که خیلی خطرناکه برای چی عزیزم؟

مریم کوچولو: آخه بابای من انگاری مریضی گاز اعصاب گرفته و همش

به مادرم کتک میزنه بعد هم یک سرفه های بدی می کنه که من می

ترسم تازه بچه هام هم هی منو مسخره می کنن


معلم((درحالی که اشک تو چشاش جمع شده بود و بغض گلوشو گرفته بود)):

کی مریم رو مسخره کرده؟بچه می دونید که بابای مریم یه قهرمان

ملیه؟همه جهان می شناسنش؟


مریم کوچولو: خانوم راست میگید؟

معلم: بله عزیزم بابای مریم و دوستاش وقتی یک عالمه غول می خواستن بیاد

داخل ایران و همه رو بکشن. عین مرد، دست خالی رفتن و با اون

غولا جنگیدن. اون غولای نامرد یک عده از دوستای بابای مریم رو شهید کردن،

یه عده رو اسیر کردن، یه عده رو هم بیمار کردن. تازه خیلی از

مردم بی گناه رو هم مریض کردن و الان خیلی از آنها یا مثل

بابای مریم همش سرفه های بد میکنن و خیلی هاشون عمرشون رو دادن بخدا



((معلم گفت و گفت و گفت و اونایی که مریم کوچولو رو مسخره می کردن از خجالت سرشون رو

پایین انداختن)) زنگ آخر جلوی درب مدرسه دوستای مریم ازش معذرت خواستن و همشون با یک

دسته گل و یک جعبه شیرینی بعدازظهر آمدن خونه مریم و داستان های باباشو گوش میکردن


از اون روز به بعد هم مریم دیگه به باباش افتخار می کرد و از سرفه های باباش نمی ترسید.





بیا تا بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

تلخ. جنگ هنوز تمام نشده است....
خواب ديد براي كبوترهاي امام رضا:doa(6):، گندم مي‌ريزد. نذركرده بود اگر خوب شود، اين بار به جاي آسایشگاه جانبازان برود مشهد- حرم امام رضا:doa(6): و براي كبوترهاي حرم گندم بخرد. بنشيند روبروي ضريح آقا و انگشت‌هاي تاول زده‌اش را گره كند لابه لاي مشبك‌هاي طلايي و سرش را بگذارد روي ضريح و يك دل سير گريه كند.

نه براي خودش كه نفس‌هايش يك درميان بالا مي‌آمد و نمي‌آمد و نه براي تاول‌هايي كه تمام تنش را مي‌سوزاند و زندگي را جهنم مي‌كرد و نه براي تمام شب‌هايي كه نخوابيده بود و ناله كرده بود از درد كشنده‌اي كه سينه و سرش را مي‌سوزاند. كه دلش مي‌خواست گريه كند براي صبوري‌هاي مرضيه، براي نجابت چشم‌هايش و چين و چروك‌هايي كه هر روز صورتش را پيرتر مي‌كرد.
اما تاول‌ها باز آمدند با سرفه‌هايي كه امان را بردند. با نفس‌هايي كه بي‌كپسول اكسيژن بالا نمي‌آيند و قصه دوباره تكرار مي‌شود. بازهم بيمارستان و تخت و اكسيژن، بازهم سرفه و خون و درد، بازهم تنهايي و تلخي خردل و كبوترهايي كه يكي يكي از جلوي چشم‌هايش پرمي‌زنند و خيسي چشم‌هاي نجيب مرضيه كه 21 سال صبورانه از پشت اين شيشه‌ها به او خيره مانده‌اند.
خيره مي‌شود به گل‌هاي قرمز قالي، به تصويرهاي توي تلويزيون، به قاب عكس روي ديوار، انگار آدم‌ها از قاب تلويزيون مي‌آيند بيرون. تصويرها جان مي‌گيرند و حركت مي‌كنند، سرش داغ مي‌شود. زمزمه‌هاي مبهم بلند و بلندتر مي‌شوند يكي توي سرش حرفش مي‌زند، شلوغ مي‌كند، به درو ديوار مي‌كوبد. يكي صدايش مي‌كند، يكي همه بچه‌هاي گردان روح اله را صدا مي‌كند. بوي باروت مي‌پيچد توي فضا سايه هواپيماي دشمن مي‌افتد روي سرش« يازهرا:doa(8): » زمين و آسمان آتش مي‌گيرد. بمب‌ها مثل قطره‌هاي باران روي زمين مي‌بارند. همه جا پرازخون است. سرش بزرگ مي‌شود، بزرگ و بزرگتر.

بچه‌ها يكي يكي روي زمين مي‌افتند. مثل برگ‌هاي خزان زده، كف سفيدي از دهان بعضي‌ها مي‌ريزد بيرون. صورت‌ها كبود مي‌شوند و تاول مي‌زنند، بزرگ و آبدار
« يا زهرا:doa(8):» آسمان سياه مي‌شود يكي توي سرش حرف مي‌زند.صداها مي‌شوند زوزه، موشك مي‌شوند گلوله توپ و كنارش مي‌خورند زمين . خون از گوش‌هايش بيرون مي‌زند موج مي‌‌آيد و او غرق مي‌شود در انفجار و دردي كه مي‌پيچد توي سرش، تنش داغ مي‌شود، مزه خردل حالش را بهم مي‌زند، سرش را به ديوار مي‌كوبد با مشت مي‌زند به شيشه‌ها خون فوران مي كند روي گل‌هاي قرمزقالي. فرياد مي‌كشد و بازسرش را مي‌كوبد به ديوار يك بار، دوبار، صدبار، خون شتك مي‌زد روي ديوار، گيج مي‌شود، سبك مي‌شود مثل قاصدك پرمي‌گيرد، معلق مي‌شود ميان زمين و آسمان فكر مي‌كند مرده است، نفسش بالا نمي‌آيد. صداي هق هق گريه‌اش بلند مي‌شود.

از حال مي‌رود، به خودش كه مي‌آيد صداها رفته‌اند، مثل بچه‌هاي لشکر 25 کربلا، مثل موجي كه آمد و او را برد. دلش مي‌سوزد براي زن و بچه‌هايش كه كز كرده‌اند گوشه اتاق و اشك روي گونه‌هاي يخ‌زده‌اشان ماسيده است. مرتضي جانباز است. جانباز شيميايي اعصاب و روان.

غروب جمعه‌ها هميشه آدم را دلتنگ مي‌كند. اما اگر نشان بي‌كسي‌هايت خيابان غربت، كوچه دلتنگي، پلاك تنهايي ‌باشد. چه فرقي ميان جمعه‌ها و شنبه‌ها و پنچ‌شنبه‌ها.قصه هميشه همين است. قصه آدم‌ها و تخت‌هاي آسايشگاه.تخت‌هايي كه حوصله آدم را مي‌برند.
خصوصا وقتي كه نه چشمي براي ديدن باشد و نه پايي براي رفتن.از درد مچاله مي‌شود ميان ملحفه‌هاي سپيدي كه هراز چند با خشكي سرفه‌هاي خونين، رنگين مي‌شود.
تنش مي‌سوزد از تاول‌هايي كه پوست بدنش را مي‌خورند. درد كه مي‌آيد فرياد نمي‌كشد، چنگ مي‌زند به ميله‌هاي تخت، به ملحفه‌هاي خونين، زمزمه هاي آرام و زبر لبي (امّن يحبيش)، اضطرار دردآلودش را در پرده‌اي از اشك قاب مي‌گيرد.زير هجوم فراموشي كسي صبورترين جانباز آسايشگاه را بخاطر نمي‌آورد. فرمانده سال‌هاست كه فراموش شده است در اتاقي خالي و بي دسته گل، با خاطره‌هايي كه سپيد و سياه و خاكستري، گاهي مي‌‌آيند و نمانده مي‌روند. مجنون بود يا دهلاويه، فاو بود يا شلمچه، عمليات خيبر يا كربلاي... چند گلوله توپ بود يا مين خردل بود يا اعصاب . فرقي نمي‌كرد فقط جمعه‌ها دلگير است مثل شنبه‌ها و پنج‌شنبه‌ها در خيابان غربت، كوچه دلتنگي، پلاك تنهايي.
نجيب و بي صدا و صبور، شهر به ديدن بي‌صداي تو عادت كرده است. كسي از حال و هواي تو و ويلچر و كوچه و خيابان هزار چاله و دود زده اين شهر نمي‌پرسد.
سهم دلتنگي‌هاي تو از 365 روز سال شايد چند روزي باشد كمتر از انگشتان دست، هفته بسيجي ،روز جانبازي، هفته جنگي و دوباره تو مي‌ماني و فراموش‌كاري، شهري كه ترا و جاي خالي اين پاها و دست‌ها و چشم‌ها را از ياد برده است. تو مي‌ماني و نفس‌هايي كه هرروز تنگ‌تر مي‌شود، تاول‌هايي كه هر روز بيشتر دهان باز مي‌كنند و داروهايي كه هر روز گران‌تر مي‌شوند.

روزها مي‌گذرند و تو مي‌ماني با شهري كه دلتنگت مي‌كند. دلتنگ از غباري كه اين روزها روي نيت‌ها و دل‌ها و حافظه‌مان نشسته است،از غريبي و جسارتي كه روزگاري تمام وسوسه‌هاي زمين را دور مي‌ريخت و روزي لابه لاي نخل‌هاي بي‌سر جاماند.
روزگار مي‌گذرد و شهر فراموشكارتر مي‌شود. شايد هفته جنگي، روز جانبازي ...
ظرف واژه‌هايمان چه كوچك شده است!
خرمشهر، دهلاويه، مجنون، فاو، شلمچه، سردشت، كربلاي 5 ، والفجر، خيبر...
8سال دفاع مقدس 8 سال آتش و خون، 350 حمله شيميايي، 1800 تن گازخردل، 600 تن گازسارين، 400 تن گاز صامن، 450 هزار جانباز، 50 هزار جانباز شيميايي، سالانه 37 ميليون دلار هزينه درماني مصدومان سلاح‌هاي شيميايي، سالانه شهادت 75 جانباز شيميايي. و خردل هنوز تلخ تلخ تلخ. جنگ هنوز تمام نشده است.
وجاودانگي رازش را با تو درميان نهادپس به هيئت گنجي درآمدي،از آن دست كه تملك خاك را
و دياران را از اين سان دلپذير كرده است،نامت سپيده دمي است كه برپيشاني آسمان مي‌گذرد
متبرك باد نام تو و ما همچنان دوره مي‌كنيم روز را، شب را و هنوز ...


[h=1][/h]
اشاره: آنچه که می خوانید برگه هایی از دفتر خاطرات یک شهید شیمیایی است که در 6 قسمت دنباله دار تقسیم شده است.
مدتی است به صرافت افتاده ام خاطراتم را پاکسازی کنم. وقتی صفحات انبوه دفترچه ی خاطراتم را یک یکی ورق می زنم و خاطرات شیرین، تلخ، تکان دهنده و خاطره انگیز را مرور می کنم دلم می گیرد.حتما خاطرات شیرین و خنده دار هم آن قدر سینه ام را می فشارد که نه تنها بغض ام، که وجودم می خواهد بترکد.
به جای مقدمه
الآن ساعت چهار بعدازظهر چهارشنبه است و من که چهار روز از عملم گذشته باید چند روز دیگر این جا در بیمارستان شهر «هِمِر» آلمان بمانم تا قطعه ای را که برای نایم ساخته اند آزمایش کنند. می گویند با این لوله تنفس برای شیمیایی هایی مانند من آسان تر می شود.
مدتی است به صرافت افتاده ام خاطراتم را پاکسازی کنم و گویی زمان مناسبی پیش آمده. وقتی صفحات انبوه دفترچه ی خاطراتم را یکی یکی ورق می زنم و خاطرات شیرین، تلخ، تکان دهنده و خاطره انگیز را مرور می کنم، دلم می گیرد. حتی خاطرات شیرین و خنده دار هم آن قدر سینه ام را می فشارد که نه تنها بغضم، که وجودم می خواهد بترکد.
وجه مشترکی در اغلب خاطره ها وجود دارد.این که همگی حس های شخصی من هستند و فقط من می فهمم که چه نوشته ام. برای همین، امروز تصمیم گرفتم، همه را بسوزانم. اما قبل از سوزاندن یک کار دیگر باید انجام دهم، آن هم جداسازی است.
برخی از صفحات به من تعلق ندارند و من حق ندارم آن ها را بسوزانم. گویی من آن جا بوده ام تا ببینم و بشنوم و بنویسم، برای همه ی مردم. از امروز این صفحات را جدا می کنم تا ببینم سرنوشت آن چه می شود.
برگه ی اول: از روزی که خرمشهر آزاد شده، بمب های شیمیایی امان این شهر ویران را بریده است. به همراه برادر مسرور باید یک گروه خارجی را همراهی کنیم تا از خرمشهربازدید کنند. چند پیرمرد که می گویند پروفسور هستند به همراه چند عکاس اروپایی و یک عکاس ایرانی. اروپایی ها با دیدن من تعجب کردند. شاید انتظار نداشتند نوجوانی را در قد و قواره و شکل و شمایل من در لباس نظامی ببینند.
با این که خطر آلودگی شیمیایی در مناطقی که بازدید می کردیم، شدید نبود، اما همه ی گروه از ماسک بادگیر استفاده می کردند.
یکی از پیرمردها به نام پروفسور هندریکس که از بقیه سرزنده تر بود، سعی می کرد با من ارتباط برقرار کند. دست آخر هم یک خودکار به من هدیه داد. لابد فکر می کرد من با پدرم به پیک نیک آمده ام و این لباس را هم از سر شیطنت کودکانه به تن کرده ام.
پروفسور هندریکس به یکی از خبرنگاران می گفت، اگر یک سرباز ایرانی با تجهیزات کامل پدافند شیمیایی هنگام بمباران در خرمشهر می ماند، حتماً کشته می شد. زیرا این حجم مواد شیمیایی حتماً به پوست و ریه ی او نفوذ می کرد.
با خودم فکر می کنم آیا این اروپایی ها می توانند باعث شوند صدام از عواقب این کار بترسد.
دوست یاسر می گوید، این اروپایی های... از یک طرف مواد شیمیایی را به صدام می دهند و از یک سو می آیند بررسی کنند چقدر پدر ما را درآورده، تا بمب های شیمیایی را بهتر درست کنند.
برگه ی دوم: امروز با یاسر به بیمارستان ساسان تهران رفتیم. یکی از بچه محل هایشان درگردان عمار است تازه از اتریش برگشته. آن ها یک گروه بودند که برای درمان تاول های شیمیایی به آن جا رفند. سه نفر از گروه به شهادت رسیده اند.
تعریف می کرد در بیمارستان اتریش، اجازه ی ملاقات با هر کسی را نداشتند. بیشتر، دانشجویان ایرانی مقیم اتریش دورو بر آن ها بودند و غذای ایرانی برای آن ها می بردند. یکی از آن ها به نام دکتر نهاوندی که رئیس انجمن اسلامی دانشجویان اتریش بوده تصمیم می گیرد برای آن سه نفر که شهید شدند تشییع جنازه راه بیاندازد. اما پلیس اجازه ی خروج جنازه ها را نمی دهد. آن ها هم سه تا جعبه ی خالی با روکش پرچم ایران در خیابان روی دست می گیرند، جمعیت زیادی از مسلمانان ترک و ایرانی و عرب جمع می شوند. پلیس فکر می کند آن ها جنازه اند، حمله می کد و با جعبه های خالی روبه رو می شود!
بنده ی خدا از اروپا فقط یک تخت و یک اتاق را دیده است و چند تا خاطره از دانشجویان.
برگه ی سوم: دیشب همه ی بچه های گردان زهیر، شیمیایی شدند و به عقب رفتند. تمام جزیره ی مجنون آلوده است. ما هم باید تا فردا برگردیم. سید که از قدیمی های جنگ است می گوید قبل از آزادی خرمشهر، عراق فقط چند بار از گاز اشک آور و تهوع آور استفاده کرد؛ اما بعد از فتح خرمشهر، انواع و اقسام بمب های شیمیایی نیست که مرتب روی سر بچه ها نریخته باشد.
باید ضربه ی فتح خرمشهر خیلی کاری بوده باشد که صدام تیر خلاص خودش را بزند و از یک سلاح ممنوع استفاده کند. آن هم اینقدر علنی.
چند روز پیش برادر مسرور را دیدیم، می گفت آن پیرمردی که از تو خوشش آمده بود، دوباره به ایران آمده است. او از سفر قبلی مقداری موی سر یک زن را که در بیمارستان اهواز در اثر تماس با گاز خردل شهید شده با خود به بلژیک برده بود. خبرنگارها گفته اند دروغ می گویی که عراق از گاز خردل استفاده کرده است.
پروفسور هندریکس درِ شیشه را که موهای زن در آن بوده، باز می کند و می گوید این موها را لمس کنید! اگر دروغ باشد که هیچ اتفاقی نمی افتد ولی اگر راست گفته باشم و دست شما تاول بزند، کاری از من بر نمی آید. چون سولفو موستار(خردل) پادزهر ندارد!
تازه متوجه شدم چه بایکوت خبری شدیدی علیه ما حکمفرماست.
برگه چهارم: امروز صبح در جفیر بچه های لشکر را دیدم که دم بهداری صف کشیده اند. می گفتند گاز اعصاب خورده اند. عصبی و وحشت زده به خود می لرزیدند. صحنه ی رقت انگیزی بود. بچه های دوست داشتنی و نترسی که هیچ کس حریف آن ها نمی شود، به بیماران روانی تبدیل شده بودند.
با خودم فکر کردم دشمن چقدر حقیر و زبون است که به جای مقابله ی مردانه و رودررو از سم استفاده می کند. شاید دشمنان ائمه هم از وحشت رویارویی با آن ها به سم روی می آوردند. چنین دشمنی می ترسد به حقانیت حریف و به قدرت و توان او اقرار کند. قانون جنگ می گوید باید در مقابل کسی که توان بیشتر دارد و حق با اوست، تسلیم شد.
در این جنگ، هم حق با ماست و هم توان و روحیه ی ما بالاتر است. پس چرا صدام تسلیم نمی شود و هر چه در میدان جنگ کم می آورد، با سلاح شیمیایی جبران می کند؟
برگه ی پنجم: اولین بار است فاو را می بینم. به نظرم فرماندهان عراقی دیوانه شده اند که دستور می دهند این قدر مواد شیمیایی در این شهر خالی شود! شاید یاد از دست دادن خرمشهر افتاده اند. این جا دیگر مثل مناطق دیگر کسی پس از حمله ی شیمیایی به عقب نمی رود. بچه ها می ایستند تا دیگر توانشان تمام شود. هر کس این جا نفس بکشد آلوده می شود. صادق می گوید از شنود قرارگاه خبر گرفته یک گردان عراقی هم شیمیایی شده. جهت باد مکر دشمن را به خودش برگردانده. گرچه آن بدبخت هایی که شیمیایی شدند به احتمال قوی جیش الشعبی بوده اند. سرفه و سوزش چشم این جا طبیعی است. هر کس می آید دست خالی بر نمی گردد. فکر نکنم بتوانم تا فردا دوام بیاورم.
آیا فاو در صفحه ی زمین به فراموشی سپرده شده است؟ چه کسی جز خدا می بیند ظلمی را که در این شهر رخ می دهد؟

[h=1][/h]


[/HR]
محمود قائمی جانباز 70‌درصد شیمیایی از جهرم استان فارس است، هنوز هم وقتی حرف می‌زند، یاد ایام جنگ برایش تازگی دارد. این «تیربارچی» امروز از حال و هوای محرم در جبهه‌ها می گوید.


[/HR]
نقطه مشترک محرم و جبهه را کجا دیدید؟
جبهه خودش تکرار صحنه کربلا بود و محرم سال 61 هجری قمری دوباره در ایران تکرار شد. آن شهادت ها و آن اتفاقات و آن صحنه ها همه اش تکرار محرم الحرام بود. وقتی به ما می گفتند که در روز عاشورا برای پاسداری از امام، از همدیگر سبقت می گرفتند، ما متوجه منظورشان نمی شدیم اما در جبهه این حقیقت را گوشت و پوست مان حس کردیم و مشاهده کردیم. شاید امروز کسی نتواند حرف مرا درک کند اما همین حرفها چیزی جز واقعیت نبود.
ارادت بچه های جبهه و جنگ به امام حسین و عاشورا بسیار باورنکردنی بود. مثلا در سنگری که جا برای نشستن نبود، همه چیز را در یک طرف جمع می کردیم و در فضای خالی باقی‌مانده برای امام حسین عزادای می کردیم. یک رزمنده خوب در هیچ شرایطی از ذکر نام امام حسین دور نمی شد. در هر شرایطی به یاد سیدالشهدا بودیم چه در زمانی که در سنگر کمین حضور داشتیم و چه در زمانی که عقب تر بودیم. نمی دانم آن روزها را چطور وصف کرد.
یک شب محرم در سنگر را بازگو کنید.
یک شب، حاج آقا آهنگران آمد در خیمه گاه امام حسین، با آن نوای دلنشین شروع به خواندن کرد: «نیزه شکسته ها را بزن کنار زینب حسین ات اینجا خفته». من در صف اول و با لباس نظامی در حال عزاداری بودم. تازه از خط برگشته بودیم و بعد از این مراسم هم به شلمچه رفتیم.
عاشورا و جبهه در کنار هم چه جیز را برای شما تداعی می کند؟
نام جبهه، جنگ و جانبازان با امام حسین اجین است. اما این دو واژه شهدای عصر عاشورای جهرم که واقعا مظلومانه به شهادت رسیدند را در ذهن و من و جهرمی‌ها زنده می کند.
می توانید از این شهدا بگویید؟
یک اتوبوس که فرمانده هان و رزمنده هان در حال طی مسیر بودن توسط منافقان ربوده شدند و سر همه شان را از تن جدا کردند.
13 رزمنده جهرمی که میانگین سنی آنها به بیشتر از 17 سال نمی رسید در عصر عاشورای سال 1362 در جنگل های میاندواب مهاباد آذربایجان غربی، به دست منافقین به شهادت رسیدند. منافقین پس از شهادت 13 رزمنده حاضر در اتوبوس، راننده آن را آزاد تا شرح این جنایت را به دیگران برساند.
نام جبهه، جنگ و جانبازان با امام حسین اجین است. اما این دو واژه شهدای عصر عاشورای جهرم که واقعا مظلومانه به شهادت رسیدند را در ذهن و من و جهرمی‌ها زنده می کند

اولین شهید این اتوبوس «مصطفی رهایی» است در بخشی از وصیت نامه خود می نویسد: «دستور دهید که وقتی تشییع می شوم دستهایم را از تابوت بیرون بگذارند و پلکهایم را باز بگذارند تا مردم بدانند کورکورانه بدین راه نرفته ام.»
شهید سید مهدی صحرائیان، شهید سعید اعظمی، شهید حمیدرضا یثربی، شهید سید مسعود مروج، غلامعباس کارگرفرد، شهید محمود زارعیان، شهید حمید مقرب، شهید ابراهیم یاعلی، شهید کرامت اله اقناعی، شهیداسد اله رزمدیده، شهید بمانعلی ناصری تنی از شهدای عصرعاشورا هستند که توصیف حال عاشورایی هر کدام مثنویی است.
گفتنی است شهید محمد روغنیان(مصطفی زاده) در عاشورای سال 1345 شمسی در آبادان چشم به جهان گشود و در دامان خانواده ای با فضیلت رشد کرد. در سی ام تیرماه 1361 اولین بار پایش به جبهه باز شد و در «عین خوش» رحل اقامت افکند.
همچنین معروف است «حمید مقرب» یکی دیگر از این شهدای عصر عاشورای سال 1362 دقایقی پیش از شهادتش این کلمات را تحریر کرده است:
«خدایا! هیاهوی بهشت را می بینم، چه غوغایی است! حسین علیه السلام به پیشواز یارانش آمده چه صحنه ای، چه شکوهی!... خدایا به محمد بگو پیروانش حماسه آفریدند، به علی (ع) بگو شیعیانش قیامت به پا کردند، به حسین (ع) بگو، خونش در رگها همچنان می جوشد، بگو از آن خون ها سرو روئید، ظالمان سروها را بریدند، اما باز سروها روئیدن گرفتند.»

[h=1]زنبورهای شیمیایی[/h]


[/HR]
محمدعلی ندیمی متولد 1337 یکی از مردان مبارزی است که در دوران جنگ تحمیلی در جبهه‌ها حضور یافت و امروز هم در عرصه جنگ نرم همچنان در حال مبارزه است.


[/HR]
ندیمی که در جبهه‌های جنگ 50 درصد جانبازی شیمیایی یافت و حتی به مدت هشت سال خانه‌نشین شده بود، با همان همت و سعی رزمندگی‌اش بر مشکلات جسمی فائق آمد و برای حضور در عرصه جهاد اقتصادی فعالیت در رشته زنبورداری را برگزید و اکنون یکی از برترین تولیدکننده‌های زنبور و عسل طبیعی به شمار می‌رود. دریکی از روزهای تابستانی راهی ورامین شدیم تا شنوای صحبت‌های این رزمنده دیروز و جانباز و فعال جبهه اقتصادی امروز باشیم.
آقای ندیمی! ابتدای هم‌کلامی‌مان از ورودتان به دفاع مقدس برایمان بگویید. به لطف خداوند من از همان ابتدا در جریان فعالیت‌های انقلاب بودم. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل بسیج وارد بسیج شدم. با شروع جنگ تمام سعی خود را می‌کردم تا به جبهه بروم که متأسفانه پدرم موافقت نمی‌کردند. فرزند ارشد خانواده بودم و برای پدرم کمی دشوار بود که اجازه بدهد من راهی جنگ شوم. چهار بار مخفیانه سعی کردم بروم که سه مرتبه‌اش، پدرم سر بزنگاه رسید و جلوی اعزامم را گرفت. دفعه چهارم موفق شدم خودم را به جبهه برسانم. آن زمان رفتن دوستان به جبهه‌ها و در برخی از مواقع شهادتشان، انگیزه رفتن را در آدم دوچندان می‌کرد. یکی از دوستانم در منطقه 20 تهران نابغه بود. مدتی بعد متوجه شدیم که راهی جبهه شده است. دوست نابغه من بسیار باهوش و درسخوان بود. اگرچه وضعیت مالی خوبی نداشت، اما سنگر جبهه و جهاد را بر میز درس و دانشگاه ترجیح داد. همه این‌ها انگیزه‌ام برای حضور در جبهه‌ها را افزایش می‌داد.
چطور به درجه جانبازی رسیدید؟
من همزمان با عملیات بیت‌المقدس 10 به جبهه رسیدم. نیروی آزاد گردان امیرالمومنین (ع) تیپ 6 ویژه کماندویی بودم. درروند اجرای این عملیات شیمیایی شدم. جنگ ما جنگ تن‌به‌تن بود. در ارتفاعات سلیمانیه در گردرشت که از ارتفاعات استراتژیکی بود، ترکش خوردم. سه روزی در محاصره بودیم. همان‌جا دچار موج گرفتگی هم شدم. بعد از رفع محاصره من را برای درمان به بیمارستانی در تبریز و سپس به تهران اعزام کردند. همه تصور می‌کردند که من شهید شده‌ام. بچه‌های بسیج محله‌مان خودشان را برای تشییع‌جنازه آماده کرده بودند. خانواده مدتی از من بی‌خبر بودند و همه فکر می‌کردند که مفقودالاثر شده‌ام. همه این حوادث 9 روز قبل از عملیات مرصاد اتفاق افتاد و من متأسفانه نتوانستم همراه دوستان و هم‌رزمانم در این عملیات غرورآفرین شرکت کنم. درصد جانبازی ناشی از مجروحیت شیمیایی‌ام 50 درصد تأیید شد.
به نظر شما که خودتان از سن کم تصمیم گرفتید به جبهه بروید، انگیزه‌های حضور نوجوانان در جبهه‌ها چه بود؟
حضور نوجوانان 14- 13 ساله در مسیر پیروزی انقلاب و جنگ هشت‌ساله تنها به بلوغ معنوی آنان بازمی‌گشت. آن‌ها اهداف خالص و پاک و نابی داشتند که در سربازی نظام جمهوری اسلامی و در لوای راهنمایی و راهبری امام خمینی (ره) به آن دست‌یافته بودند. حضوری که هیچ‌گاه با سختی‌ها و مشقت‌های جبهه خللی در آن وارد نمی‌شد. من حاضرم همه عمرم را بدهم و تنها چند روز یا کمتر، یک روز در میان آن رزمندگان و آن حال و هوا باشم و آن لحظات را دوباره درک کنم. بچه‌ها مطیع بی‌چون‌وچرای اوامر ولایت‌فقیه بودند و تبعیت از فرمان امام را بر خود واجب می‌دانستند. صحبت‌ها و بیانات امام خمینی خدایی بود. امروز هم امر ولایت امام خامنه‌ای راهگشای ماست. زمانی که ایشان سخنرانی می‌کنند، دنیا تکلیف خودش را می‌داند.
باوجود 50 درصد جانبازی چطور تصمیم گرفتید وارد فعالیت‌های اقتصادی شوید؟ چه سختی‌هایی در این مسیر تحمل کردید؟
این حقیقت دارد که من جانباز 50 درصد جنگ هستم و یک جانباز موج گرفته شیمیایی با ریه‌های از بین رفته اما همه این‌ها مانع فعالیت‌های من نمی‌شوند. بارها پیش‌آمده که میان کار زنبورداری ازپاافتاده‌ام اما تمام تلاش خود را انجام داده‌ام تا کارم لطمه نخورد و تداوم داشته باشد. البته بنده سال‌های زیادی از زندگی‌ام را مدیون مجاهدت همسرم هستم. در یک مقطع، هشت سال در خانه افتاده بودم بدون اینکه کاری انجام دهم یا فعالیتی داشته باشم. حتی برای استفاده از سرویس بهداشتی سینه‌خیز می‌رفتم. ازلحاظ فیزیکی صفر شده بودم. زندگی سخت و مشقت‌باری داشتم. من از خدا خواستم و حرکت را شروع کردم تا او به آن برکت بدهد. خدا هم به من کمک کرد تا شرمنده شهدا، خانواده و دو فرزندم نشوم. نمی‌خواستم بیکاری و بیماری کانون خانواده‌ام را متزلزل کند. همسرم در این مسیر بسیار به من کمک کرد و مجاهدت‌های ایشان دوای همه دردهایم بود. همراهی همسرم در سال‌های سخت کار، استقامت من را هم افزایش داد. زندگی ما امروز به سبک زندگی‌ای تبدیل‌شده که الگوی جوانان فامیل شده است. فرزندان من هم از زندگی پدر و مادرشان الگو گرفته‌اند. برای همین تلاش کردم بسته به نیاز جامعه وارد عرصه اقتصادی شوم و به همین دلیل زنبورداری را انتخاب کردم.
به قول امام جبهه ما، دانشگاه انسان‌سازی بود. رزمندگان و شهدا هم فارغ‌التحصیلان این دانشگاه بودند. آن زمان شرایطی پیش آمد که ما توانستیم حضور پیدا کنیم و آن حماسه‌سرایی‌ها حاصل استقامت مردان مبارز بود

گویا شما فعالیت در زنبورداری را هم به دلیل مشکلات جانبازی‌تان انتخاب کرده‌اید؟
بله به دلایل مشکلات جسمی و شیمیایی بسیار نیاز به دارو داشتم؛ اما مقاومت من در برابر داروها کم شده بود. مصرف بیش‌ازحد کورتن، توان بدنم را تحلیل داده بود. از طرفی مشکلات عصبی و روانی همه این‌ها به من فشار می‌آورد و تحملش برایم سخت بود. زمانی که داروی اعصاب و روان مصرف می‌کردم، دکتر به من گفت: باید عسل طبیعی مصرف کنید. من خیلی دنبال عسل طبیعی گشتم اما خیلی سخت پیدا کردم. آنجا بود که جرقه تولید عسل طبیعی در ذهنم زده شد. به خودم گفتم چرا ما نباید عسل طبیعی داشته باشیم و این محصول مفید به‌راحتی در دست مردم قرار بگیرد. با همسرم مشورت کردم و با موافقت ایشان به سمت تولید زنبور و عسل طبیعی رفتم.
پس یعنی پیش‌زمینه کاری در خصوص زنبورداری نداشتید؟
نه من تنها اسم زنبور و زنبورداری را شنیده بودم. هیچ تجربه‌ای در این زمینه نداشتم؛ اما نیت من کمک به‌سلامت جامعه بود. افتخار می‌کردم چیزی را تولید کنم که بیماران زیادی را درمان می‌کند. می‌خواستم عسل طبیعی و باکیفیت تولید کنم؛ اما غافل از اینکه این کار نیاز به تجربه عملی حداقل چهارساله دارد. کلی کتاب خواندم و مطالب موردنیاز را مطالعه کردم. من سال 1386 کار را با همه سرمایه زندگی‌ام که 40 میلیون پول بود شروع کردم. همه زندگی‌ام را وارد این کارکردم اما 80 کلونی من‌بعد از تلفات سنگین به 20 کلونی رسید. ازلحاظ اقتصادی زیر صفر شدم. عشق به این کار و خدمت به مردم باعث شد تا دوباره همت کنم. در حال حاضر به‌جایی رسیده‌ام که می‌توانم بگویم یکی از سربازان عرصه اقتصاد مقاومتی هستم. از تولید موم تا ساخت کند و تهیه دارو و... همه کارها را خودم انجام می‌دهم. به لطف خدا، در کنار من و از تجربه من در عرصه زنبورداری 25 نفر دیگر آغاز به کارکردند و وارد این عرصه اقتصاد مقاومتی شدند. من تولیدکننده کوچ‌رو هستم.
اینکه می‌گویید تولیدکننده کوچ‌رو هستید، یعنی چه؟! برای ما از روند تولید عسل بگویید؟
مسیر کوچ زنبورهای عسل من از ورامین شروع می‌شود بعد به شمال می‌رود و بعد هم سمت لواسان و ازآنجا هم دوباره به ورامین بازمی‌گردد؛ یعنی زنبورها این مسیر مثلثی را کوچ می‌کنند. ما انتهای دی و اوایل بهمن‌ماه، کلونی زنبورها را حمل می‌کنیم و از ورامین به سمت روستای گلزای ساری می‌بریم. آنجا زنبورها از گرده و شهد گل‌های گلزا استفاده می‌کنند. تخم‌گذاری زنبورها از بهمن شروع می‌شود و در 15 اسفند شدت می‌یابد. بعد زنبورها از شکوفه‌های مرکبات استفاده می‌کنند. بعد از 15- 13 فروردین که شکوفه‌های مرکبات تمام می‌شوند به سمت جنگل‌های کیاسر می‌روند. یک ماهی در آنجا هستیم تا زنبورها از گرده‌های داخل جنگل استفاده کنند. خردادماه هم به سمت لواسانات کوچ می‌کنیم تا شهریورماه. شهریورماه که هوا خنک می‌شود به سمت سایت یعنی سمت پیشوا برمی‌گردیم تا زنبورها روی شهد گل‌های کدو خورشتی نشسته و از آن استفاده کنند. زنبوردارها ریاضیدان‌های فوق‌العاده‌ای هستند. به لطف خدا محصول من در سال اخیر به یک‌تن رسید.
آقای ندیمی! به نظر شما حضورتان در سال‌های جنگ تحمیلی تأثیری در فعالیت امروز شما به‌عنوان سرباز جنگ نرم و فعال اقتصاد مقاومتی داشته است؟
حتماً همین‌طور است. حضور من در دوران دفاع مقدس تأثیر خودش را داشت. مشقت‌هایی که ما در جبهه و جنگ کشیدیم تمرینی برای استقامت و پایداری بود. شرایط جبهه و جنگ شرایطی بود که می‌گفتیم کشور دارد از بین می‌رود، تحریم بودیم و تهدید، دشمنان قسم‌خورده هم به ما فشار می‌آورند. ما با دستان خالی با همه دنیا جنگیدیم؛ اما بچه‌ها گوش‌به‌فرمان ولایت ایستادند.
عشق و امید باعث ماندن و مقاومت من شد. وقتی در زنبورداری به صفر سیدم دوباره بسم‌الله گفتم و کار را شروع کردم. هرکسی جای من بود کنار می‌گذاشت اما لطف خدا باعث صبوری شد و الحمدالله الآن موفق شدم. الآن 100 کلونی دارم.
به نظر شما که دوران جنگ را درک کرده و درس‌های زیادی از آن آموخته‌اید، چطور می‌شود جوانان امروز را به ایستادگی و مقاومت رهنمون کرد تا در برابر تحریم‌ها و تهدیدها ایستادگی کنند و به خودکفایی در عرصه‌های مختلف اقتصاد مقاومتی برسند که مدنظر حضرت آقا هم است؟
به قول امام جبهه ما، دانشگاه انسان‌سازی بود. رزمندگان و شهدا هم فارغ‌التحصیلان این دانشگاه بودند. آن زمان شرایطی پیش آمد که ما توانستیم حضور پیدا کنیم و آن حماسه‌سرایی‌ها حاصل استقامت مردان مبارز بود.
اما امروز شرایط بسیار دشوارتر از آن دوران است. در حال حاضر فعالیت هر جوان ایرانی دررسیدن به آرمان‌های انقلاب، نظام و پیروی از ولایت‌فقیه، خود جهادی اکبر است.
آن زمان دشمن در سنگر روبه‌رو بود اما امروز دشمن در خانه و میان خانواده ما نفوذ پیداکرده و این وظیفه ما را دشوارتر می‌کند.
وظیفه من به‌عنوان یک رزمنده، یک جانباز و یک سرباز عرصه اقتصاد مقاومتی این است که بهترین و کیفی‌ترین محصول را تولید و به مردم کشورم عرضه کنم. نباید چشم من تولیدکننده به بیرون کشور باشد، باید خودم تلاش کنم و به بهترین محصول دست‌یابم. به فرموده امام خمینی (ره) «امریکا هیچ غلطی نمی‌تواند بکند» که ما هم همت کنیم و رمزهای پیروزی را به‌خوبی بشناسیم.
نباید منتظر باشیم، دشمن برای ما کاری کند. ما پیرو خط رهبریم و هنوز وصیت‌نامه امام در دل ماست. اگر پیرو رهبر باشیم تکلیف ما مشخص است. ما باید از درون خود را بسازیم. اگر من تولیدکننده اصل ولایت را در عمل اجرا کنم موفق خواهم بود.





[/HR] منبع: روزنامه جوان