ஐஇ:: دعوت از کاربران شاعر اسکدین ::இஐ

تب‌های اولیه

2495 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

حبیبه;812840 نوشت:
آدمی تو آدمیّت پیشه ساز

در صفات آدمی اندیشه ساز


آدمی باشد خلیفه در زمین

این مقام توست نی کمتر ز این

هر چه در دنیا تو بینی آیت است

تا بیندیشی کدامین غایت است؟

جزئی فانی که نابود و فناست؟

یا همان ذاتی که خود عین بقاست


چون همه نابود و لا شیئی شوند

پس به نابودی چگونه دل دهند؟

جمع کن اسباب و نیرو در بقا

تا نگردی در پی نفس و هوی

این هوی ذِلّت بُوَد در نزد حق

تو خلیفه ی اویی اندر ما سبق

چون کنی خود را ذلیلِ هر دَنی

از چه رو هر جا تو پرسه می زنی

جای تو اینجا نباشد هوش دار

آتش نفست به دین خاموش دار

نفس خواهد تا اسیر خود شوی

اصل را بگذاری و بیخود شوی

آن خود اصلیت اینجا نیستی

تو نمی دانی به ولله کیستی

تو خلیفه ی حقی و شأنت عظیم

حق مولا نیستی عظم رمیم

(استخوانی پوسیده)

جسم تو اینجاست روحت در عُلا

روح را از قید جسمت کن رها

گر توجه دائما با جسم بود

از مقامت می شوی عزل ای عنود

(سرکش)

تو میان خلقت کل جهان

آدمی گشتی و از جمله شهان

پس غلامیِّ خسان را چون کنی؟

زین رذالت عرش را دلخون کنی

ادامه دارد....

بس کن این سرگشتگی در کار خویش

نزد حق رو، هین مکن إِدبار بیش

خسته شد جانت از این ظلمتکده

ای "نسیم" اکنون تو و این میکده

مستی عشق و حضورت حاضر است

باز شو سوی خدا، حق غافر است

منتظر مانده که تا تائب شوی

تا کی از احوال دل غافل شوی؟

تو نمی دانی چها دادی ز دست!

چون شکستی عهد خود را در الست؟

بی ادب گشتی تو در محضر چرا؟

بنده بودی خود چرا گشتی رها؟

باز گرد و بنده شو زین پس ز جان

آیت لا تَقنَطوا با دل بخوان(1)

پ.ن

1-قُلْ يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنْفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ

إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ

بگو اى بندگانم كه زياده بر خويشتن ستم روا داشته ‏ايد، از رحمت الهى نوميد مباشيد

چرا كه خداوند همه گناهان را مى‏ بخشد،كه او آمرزگار مهربان است‏ (۵۳/زمر)


نیست پروا تلخکامان را ز تلخیهای عشق

آب دریا در مزاق ماهی دریا خوش است

کاش یکی منو کمک میکرد یه خاطره واقعی از همسایمون بگم روانشناسی خانواده آدرس بدید....

بسمه الهادی

مقالات توحید ذات از منظر ملا صدرا

.................................................................

سخت درگیر فنون فلسفی گشتم کنون

هر چه می گردم نمی یابم،رسیدم تا جنون

بحث ذات و وحدت ذاتی کجا باید که یافت؟

هیچ جا در نت ندیدم گوئیا باید که ساخت!

در همه اقسام توحید خدا هست آنچنان

هم مقاله هم رساله که عجب گشتم از آن

پس چرا توحید ذاتی یک مقاله هم نداشت

لَلعجب صدرائیش را گوئیا که واگذاشت

از اساتید گرام فلسفه خواهم مدد

گشته ام اینجا و آنجا بی حساب و بی عدد!

پ.ن

هل من ناصر ینصرنی؟

من که از آتش دل چون خم می در جوشم

مهر بر لب زده خون می‌خورم و خاموشم

قصد جان است طمع در لب جانان کردن
تو مرا بین که در این کار به جان می‌کوشم

من کی آزاد شوم از غم دل چون هر دم
هندوی زلف بتی حلقه کند در گوشم

حاش لله که نیم معتقد طاعت خویش
این قدر هست که گه گه قدحی می نوشم

هست امیدم که علیرغم عدو روز جزا
فیض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم

پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم

خرقه پوشی من از غایت دین داری نیست

پرده‌ای بر سر صد عیب نهان می‌پوشم

من که خواهم که ننوشم به جز از راوق خم
چه کنم گر سخن پیر مغان ننیوشم

گر از این دست زند مطرب مجلس ره عشق
شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم

ای حبیبه دست از این ، بردار تا ایمن شویم
از بلایای طبیعی و حساب روزگار
کام نافرجام ما را با زغالی بر ندار
صبر کن
برجام کار خویش بینیم از شکار
در جهان ما همی گریاندن و اشک یتیم
ای بسی آسان بود اما تو هم معذور دار
تیرگی در چشم هر کس مایه خوش بینی است
آن سفیدی بود از اول که من گشتم نگار!!
در جهان با روی خوب و موی زیبا کس ندید
مثل من زیبا رُخی اما چنان گشتم عذار
دست بردارید اینک در صیام و روزه ایم
کاش یکدم دولت عشقم رسد اندر کنار
ما بشوق روی دلبر روزه دار کوی دوست!!
او بسوی ما هراسان می دَوَد اینک سوار
ای خوش آن ساعت که لختی گوشه گیر دامنش
گشته و از صحبت او گرم میشد کار و بار
شهره اینک از تپش افتاده این ابیات هم
گوییا با فلسفه کاری کند اینک شعار
یاحبیبه مستحق خلوت و تنهای است
یا که شهره از ازل بوده است زندانی و خار


اگر به لطف بخوانی مَزید الطاف است


وگر به قهر برانی درون ما صاف است

بیان وصف تو گفتن نه حد امکان است

چرا که وصف تو بیرون ز حد اوصاف است

ز چشم عشق توان دید روی شاهد غیب

که نور دیدهٔ عاشق ز قاف تا قاف است

چو سرو سرکشی ای یار سنگدل با ما

چه چشمهاست که از روی تو بر اطراف است

تو را که مایهٔ خلد است نیاز همتا نیست

از این مثال گزینم روان در اطراف است

ز مُصحَف رخ دلدار آیتی بر خوان

که آن بیان مقامات کشف کشّاف است

عدو که منطق حافظ طمع کند در شعر

همان حدیث هُما و طریق خطّاف است

#خیانت_در_برجام !

امام خامنه ای حفظه الله:
در بیان خیانت‌های آمریکایی‌ها در قضیه‌ی برجام، علاوه بر سیاسیون، هنرمندان و به‌ویژه شاعران باید این واقعیت‌ها را به افکار عمومی منتقل کنند.

یازهراسلام الله علیها

شهره22;813581 نوشت:
کاش یکی منو کمک میکرد یه خاطره واقعی از همسایمون بگم روانشناسی خانواده آدرس بدید....

سلام شهره خانم

درخواست مشاوره دارید؟
مکتوب : مشاوره و تربیت

تلفنی : 09640

پاسخگوی آنلاین سایت هم می تونه کمک کنه.

موفق باشید@};-

نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد ...

بختم ار یار شود رختم از اینجا ببرد

بسمه الکریم

پند باید که قند باشد
..........................................

بر یکی منبر نشسته پیر دیر

از حکایاتش جهانی برده خیر

روزی از حرمت بگفتا با کسان

گفت فرقی هست زانها تا خسان(فرومایگان)

اهل ایمان را اگر پندی دهی

بایدت همراه لبخندی دهی

مؤمنان را گر خطا آید پدید

بایدت اغلب که آنها را ندید

ور بباید نکته ای،پنهان بگو

حکم سنت باشد این،در گفتگو

اهل ایمان در پناه داورند

در غم و شادی معین و یاورند

پندهایت چون عسل باشد به جام

تا که شیرین گردد از آن حلق و کام

ادامه دارد.....

بسمه الانیس

نمک خوردن نمکدان را شکستن

به روی آل طاها آب بستن

نماز بوتراب انکار کردن

بر او بهتان کفرش بار کردن

شکستن پهلوی زهرای اطهر

جفا و ظلم بر آل پیمبر(ص)

به هنگام جفای خلق یاد آر

اگر اشکی است بر این غصه می بار

بسمه الحبیب

خاکِ سرشتم چه بُوَد؟ *** قصد بهشتم نَبُود

سعد بُوَد عاقبتم*** هر چه نوشتِ تو بُوَد

بسمه الذی یحیی و یمیت

هستی حزن انگیز

.....................................

گفتا که چرا از من، خود روی بگردانی؟

گفتم که مهارم تو هر سوی بچرخانی

گفتا گله کم می کن از تیغ حذر می کن

گفتم گله افزون شد جانم تو سپر می کن

گفتا تو سخن گویی از عشق به هر سویی

گفتم همه سو ای جان بینم ز رُخت رویی

گفتا غلطی بگذر وهم است تو را در سر

گفتم که خیالت خوش کس نیست زتو بهتر

گفتا که غریبی تو در خاک اسیری تو

گفتم که رهایم کن بر مُلک امیری تو

گفتا که دلت هر دم، لبریز کنم از غم

گفتم ز غمت جانا بر هر دو جهان ارزم

گفتا نشنیدی تو صد غصه خریدی تو

گفتم که تجارت به، از این بشنیدی تو؟

گفتا ز میان بر خیز لا شیئ شو و بی چیز

این گفت و فنا گشتم زان هستی حزن انگیز

آیا میشه همه ابیاتی که منگفتم یکی بهم ارائه بده؟

بسمه المجیب

شهره22;823382 نوشت:
آیا میشه همه ابیاتی که منگفتم یکی بهم ارائه بده؟

سلام خواهرم

منظورتان را متوجه نشدم.

بسمه المُعید

میل رجعت

نکو نامی از خانه اش دور شد

نمی خواست اما قَدَر زور شد

پی کسب و کاری برفت و ندید

به هر جا که او گشت کاری مفید

به سالی پریشان به هر کوی رفت

پیاده سواره به هر سوی رفت

به اینجا و آنجا همه سر کشید

دلش سوی خانه ولی پر کشید

نشست و به زانوی غم سر گرفت

خیال خوش خانه در بر گرفت

ز یاد وطن جرعه ای نوش کرد

همه کسب و کارش فراموش کرد

به زاری نهان،گریه ای ساز کرد

چو بلبل شد و سخت آواز کرد

غمین نوحه ای بود و آهنگ زار

روان گشته اشکش چونان آبشار

چنین حال بودش که پیری رسید

خمیده قد و موی و رویش سپید

بگفتا جوان این چه حال است و کار؟

دلم خون بکردی از آن دست دار

جوانی بهاری است کان بگذرد

به پیری خیالاتت از سر پرد

چروکیده چون من بباید گریست

تو را علت زاری و گریه چیست؟

بگفتا جوان غربتم زار کرد

غم دل ظهوری به آثار کرد

غم تو چروکیدن پوست بود

نهان درد من دوری از دوست بود

قیاس تو و من روا کی بُوَد؟!

دَم من همه هو و تو هِی بود

کسی کو به دور از وطن گشته است

غریب و حزین باشد و خسته است

تو از ظاهر خویش نالان شدی

خودت دیدی و کورِ یاران شدی

من از خویش گشتم جدا و رها

دل تنگ باشد چه بی منتها

چو دلتنگ باشی ز خود غافلی

ز نقش هوا و هوس زائلی

از این ابر اندوه بر مؤمنان

پیاپی ببارد ز هفت آسمان

که دلتنگ گردند و نالان شوند

به پای طلب سوی یاران شوند

زمین را گذارند با اهل آن

به پرواز آیند در آسمان

زمین و زمینی همه جنگ و خون

گرفتار ضد و خلاف و جنون

همه در پی آب و دانه اسیر

شده نفس بر عقل و دلها امیر

تو گویی که حالم بد است و حزین

برون را نبین و درون را ببین

درون کسی کان همه درد شد

بر او آتش دوزخش سرد شد

نبیند کسی با دل خون و زار

که غافل نشسته از او چشم یار

چو غم در درون تو خیمه ببست

قدم رنجه کرد آن نگار و نشست

تو از من گذر ای همه پیر دیر

که من پیر گشتم در این طول سِیر

سفر کرده ام از وطن تا شما

دلم خون شد از این سفر ای خدا

کنون میل رجعت بکشته مرا

بکوشم که گوید مرا باز آ(1)

ادامه دارد....

1-خطاب ارجعی(بازگرد)

حبیبه;823451 نوشت:
بسمه المُعید

میل رجعت

نکو نامی از خانه اش دور شد

نمی خواست اما قَدَر زور شد

پی کسب و کاری برفت و ندید

به هر جا که او گشت کاری مفید

به سالی پریشان به هر کوی رفت

پیاده سواره به هر سوی رفت

به اینجا و آنجا همه سر کشید

دلش سوی خانه ولی پر کشید

نشست و به زانوی غم سر گرفت

خیال خوش خانه در بر گرفت

ز یاد وطن جرعه ای نوش کرد

همه کسب و کارش فراموش کرد

به زاری نهان،گریه ای ساز کرد

چو بلبل شد و سخت آواز کرد

غمین نوحه ای بود و آهنگ زار

روان گشته اشکش چونان آبشار

چنین حال بودش که پیری رسید

خمیده قد و موی و رویش سپید

بگفتا جوان این چه حال است و کار؟

دلم خون بکردی از آن دست دار

جوانی بهاری است کان بگذرد

به پیری خیالاتت از سر پرد

چروکیده چون من بباید گریست

تو را علت زاری و گریه چیست؟

بگفتا جوان غربتم زار کرد

غم دل ظهوری به آثار کرد

غم تو چروکیدن پوست بود

نهان درد من دوری از دوست بود

قیاس تو و من روا کی بُوَد؟!

دَم من همه هو و تو هِی بود

کسی کو به دور از وطن گشته است

غریب و حزین باشد و خسته است

تو از ظاهر خویش نالان شدی

خودت دیدی و کورِ یاران شدی

من از خویش گشتم جدا و رها

دل تنگ باشد چه بی منتها

چو دلتنگ باشی ز خود غافلی

ز نقش هوا و هوس زائلی

از این ابر اندوه بر مؤمنان

پیاپی ببارد ز هفت آسمان

که دلتنگ گردند و نالان شوند

به پای طلب سوی یاران شوند

زمین را گذارند با اهل آن

به پرواز آیند در آسمان

زمین و زمینی همه جنگ و خون

گرفتار ضد و خلاف و جنون

همه در پی آب و دانه اسیر

شده نفس بر عقل و دلها امیر

تو گویی که حالم بد است و حزین

برون را نبین و درون را ببین

درون کسی کان همه درد شد

بر او آتش دوزخش سرد شد

نبیند کسی با دل خون و زار

که غافل نشسته از او چشم یار

چو غم در درون تو خیمه ببست

قدم رنجه کرد آن نگار و نشست

تو از من گذر ای همه پیر دیر

که من پیر گشتم در این طول سِیر

سفر کرده ام از وطن تا شما

دلم خون شد از این سفر ای خدا

کنون میل رجعت بکشته مرا

بکوشم که گوید مرا باز آ

(1)

ادامه دارد....

1-خطاب ارجعی(بازگرد)


دل هر که از غربت آزار دید

همه عیش آن را چو زنگار دید

جهان ظلمت و رنگ پستی گرفت

سرش را همه شور مستی گرفت

چونان مست بی هوش و بی اختیار

فغانی بر آرد ز دل کای دیار

من از دوریت رنجه ام کی رسم؟

همه جمع باشند و من بی کسم

چنین زار می گفت و هم می گریست

که تا پیر گفتش کنون باز ایست

دیاری که در آن غریبیّ و پست

از آن توشه و بار باید ببست

اگر در وطن تو عزیزی و نیک

به دست تهی پست گردی ولیک

چو اقبال خوبان تو را یار شد

دو دستت از اینجا پر از بار شد

تو دوری تحمل بکردی به سال

که تا توشه گیری نه وزر و وبال

کنون صبر را پیشه کن تا رحیل

به نیرو و قوت روی همچو پیل

نه بی رزق و روزی و بی افتخار

غمین باز گردی به سوی دیار

ادامه دارد....

شهره22;823382 نوشت:
آیا میشه همه ابیاتی که منگفتم یکی بهم ارائه بده؟

مثالت شعر گفتن ، كار مــا نيست
توانش در "حبيبه" يا "رضا" نيست

در اين شطرنج خود تك مهره هستي
كه تو هم "شهره" اي هم شهره هستي

اگر كمبود بيني زين گلستان
و يا گرمي نباشد در زمستان

دليلش در ارائه دادنش نيست
و كاري با كِه و ما و مَنَش نيست

شما استاد ، خود كشف سبو كن
ز طبعت چند جرعه باده رو كن

عذرخواهي بابت خطاب مفرد @};-

بسمه القریب

هر گاه قلم زنم پشیمان گردم

چون خواب دم صبح پریشان گردم

یک نکته نمانده است که تحریر نشد

صد گفته یکی چو نیم تصویر نشد

با علم کسی به اوج أعلی نرسید

کی درک نموده تا حقیقت نچشید

افسرده دلی که وصف خوبت خوانده ست

وان کو که تو را بدیده مجنون مانده ست

این عقل مرا نشانه ی هجران است

از عقل دل غمین من ویران است

تدبیر چه سودم چو دلم دست تو است

هر کس که به دام عشقت افتاد برست

صیاد شو ای جان که به دامت افتم

شاهد همه عالم که چنانت گفتم

سرگشته به دنبال تو هر کوی روم

اندر طلبت به هر سر و سوی روم

بیچاره "نسیم" کز تو دور افتاده است

این دوری و هجران به وفور افتاده است.

حبیبه;823691 نوشت:
دل هر که از غربت آزار دید

همه عیش آن را چو زنگار دید

جهان ظلمت و رنگ پستی گرفت

سرش را همه شور مستی گرفت

چونان مست بی هوش و بی اختیار

فغانی بر آرد ز دل کای دیار

من از دوریت رنجه ام کی رسم؟

همه جمع باشند و من بی کسم

چنین زار می گفت و هم می گریست

که تا پیر گفتش کنون باز ایست

دیاری که در آن غریبیّ و پست

از آن توشه و بار باید ببست

اگر در وطن تو عزیزی و نیک

به دست تهی پست گردی ولیک

چو اقبال خوبان تو را یار شد

دو دستت از اینجا پر از بار شد

تو دوری تحمل بکردی به سال

که تا توشه گیری نه وزر و وبال

کنون صبر را پیشه کن تا رحیل

به نیرو و قوت روی همچو پیل

نه بی رزق و روزی و بی افتخار

غمین باز گردی به سوی دیار


ادامه دارد....

دو چشم شهان سوی بالا بُوَد

دل قطره ها سوی دریا بُوَد

اگر در زمین منزلی داشتی

چرا در دلت تخم غم کاشتی؟

حیاتت در این عالم سرد نیست

هر آن کو بماند در آن مرد نیست

گر این راه را مرد راهی برو

در این ظلمت ار بی پناهی برو

نمانَد کسی در جهان پایدار

رود هر کسی عاقبت سوی یار

ولی آنکه با دل رود کیست آن؟

فقط دل بُوَد آنچه باقی است آن

برو در پی آنکه بی منتهاست

در این آرزو مردن ای جان سزاست

که دنیا متاعی است ناچیز و خرد

هر آن کو در اینجاست باید بمُرد

بسمه السمیع

الهی سینه ام تنگ و حزین است

ولی دنیا و ما فیها همین است

نمی نالم از این آلوده مسکن

که دنیا با کدورتها قرین است

دلی خواهم که فارغ گردم از آن

نفهمم آنچنان یا اینچنین است

یه شعر زیبا

بسمه الحق

آتش عصیان که شیطان نام شد

هر که طاعت کرد او را خام شد

از میان شعله ها دود هوس

در میان چشم بینا پیش و پس

می رود تا شبهه زاید زان میان

سود انگارد همه شرّ و زیان

نفس امّاره به شیطان یار شد

در گناه و گمرهی همکار شد

وسوسه کرد آدمی را صد هزار

در سرّ و خلوت و یا هم آشکار

خوب را بد جلوه داد و هم بتَر

خیرها را واژگونه همچو شرّ

حق به باطل مُشتَبَه کرد از خیال

باطلی را حق نموده آن دجال

در میان شبهه ها مان چاره چیست؟

چارۀ عقل و دل آواره چیست؟

کی شود از این میان سالم برون؟

آنکه باشد همدمِ وَهم و ظنون

حزب شیطان گمرهند و هم مُضِلّ

پیروی از حزب شیطان را بِهِل(کنار بگذار)

حزب حق حزبُ الله است و غالبون(حزبُ لَه)

نصرت حق می رسد بر عاملون(عمل کنندگان)

گر عمل داری تو حزب حق شوی

از میان دام شیطان می رهی

دست حق گیرد تو را بهر نجات

هم بنوشاند تو را آب حیات

زندگی بی حق مثال مردگی است

از دَم حق چون پُری آن زندگی است

حبیبه;823420 نوشت:
بسمه المجیب

سلام خواهرم

منظورتان را متوجه نشدم.

با سلام استاد عرض ادب ممنونم که منو همراهی می کنید
راسش من دیگه کمتر میتونم بیام اینجا و جالب اینکه ابیاتم رو از حفظ که ندارم هیچ جایی هم ثبتشون نکردم
اگر ممکن باشه
یکی از دوستان
ابیات منو برام یه جا جمع کنه و یا روشی رو یادم بدید خودم همش رو جمع کنم و بردارم و برم
خیلی لحظات شادی رو با شما ها داشتم
خیلی وقتها بخاطر جواب به شما و دیگران اشک ریختمو ابیاتی رو گفتم میدونم اینجا یکم چیزی یاد گرفتم اما من لیاقت همچین جایی رو نداشتم
از همه عذر میخوام و فقط اگر ممکنه ابیات خودم رو به خودم پس بدید من تا سه بار درخواستم رو تکرار میکنم بعدش دیگه هر چی سرتون اومد حقتونه
شبتون مهتابی روزتون آفتابی
زلیخا مرد از این حسرت که یوسف گشته زندانی .....چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی

کاش میشد سفره دل رو باز کرد
از آقا رضا و بقیه هم ممنونم
التماس دعای خیر

Reza-D;823897 نوشت:

مثالت شعر گفتن ، كار مــا نيست
توانش در "حبيبه" يا "رضا" نيست

در اين شطرنج خود تك مهره هستي
كه تو هم "شهره" اي هم شهره هستي

اگر كمبود بيني زين گلستان
و يا گرمي نباشد در زمستان

دليلش در ارائه دادنش نيست
و كاري با كِه و ما و مَنَش نيست

شما استاد ، خود كشف سبو كن
ز طبعت چند جرعه باده رو كن

عذرخواهي بابت خطاب مفرد @};-

با سلام و عرض ادب
استاد در مورد متن ارسالی ممنونم شعر زیبایی بود
در مورد همسرتون هم دعا می کنم هر چه زودتر خوب بشن و خبرهای خوشی رو بشنوید
دوستان براي سلامتي همسرم دعا بفرمائيد
پزشك ها گفته اند 4 دوره ديگر شيمي درماني دارد كه نتيجه اش خيلي مهم است
خدايا امتحانت خيلي سخت است.... خيلي.... ولي تحمل ميكنم

اما در مورد ابیات شما:

از این پس فکر ما با باده جور است
به دَرد خویش
مینالیم زود است؟
در این اتشکده جز دُرد ناید
نصیب هر کسی از در درآید

من اینجا چون نگهبانم تو چون گنج
من اینجا چون عسس فال تو چون است
دگر استاد و شاگردی نیاید
بکار من چو یارانم غریب است
نه وزنی دارد ابیاتم نه تابی
نه حالی از حبیبه نه عتابی!
سحر از خواب نازم میجهم من
برای اینکه در فکر سرابیم
خداوندا ببخشایم در این روز
به خوبی های هر پرهیز کاری

بسمه المجیب

شهره22;827126 نوشت:
یکی از دوستان
ابیات منو برام یه جا جمع کنه

عرض سلام و ادب

بنده در محضر شما شاگردی کردم،چشم به تدریج دستورتون را انجام خواهم داد.

ولی قول نمی دهم خیلی سریع انجام شود،تعداد پستها زیاد است.

در پناه حق و موفق باشید.

بسمه المجیب

1-

شهره22;709114 نوشت:

ماه نو دیدم و یادی کنم از روی حبیبم

وه که با عشق تو یکماه بسر برده طبیبم

همه جا نام تو را برده و کنجی بنشینم

ای که رویت همه اسباب خوشیهای زمینم

2-

عید ماه رمضان است و طریقیست شگفتا

من که مست از سحر و باده افطار شگفتا

من نگویم که دگر عید بدین خوی درآید

همه مستند ز فطرت، تو به افطار شگفتا

خواندن سوره فاطر نه به افطار شگفتا

دیدن روی همایون تو در عید شگفتا

گفته بودند ظهورت که به ادینه دراید

این همه عید شد و باز ندیدیم شگفتا

عید فطر است و امید است خیالت که دراید

ما همه دور ز چشمان تو و مست شگفتا

کاش یک بار من خسته به دیدار بخوانی

با سلامی دل پر کینه کنی نرم شگفتا

شهره گفتا که دگر صبر به امید ندارم

تا کی ای ماه پس ابر نیایی تو شگفتا

3-

با همه خلق نمودم خم ابرو که تو داری

ماه نو هر که ببیند به همه کس بنماید
(سعدی)

ای که از گوشه محراب طواف رخ خوبت

نتوانم بکنم چون که تو دائم به سجودی

همهء عمر گرفتار شدم محو صدایت

تا که از قامت و قد قامت خود دست نشویی

من همانم که به اقبال خیال رخ خوبت

همچو ماهی ، متصور کنمت در شب بدری

ای هلال رخ ماهت نگرانم که نیایی

تا دل از هست بشوئیم و به امید ریایی

ماه نو دیدن و ناگفته پی عید دویدن

مثل اینست که معشوق ببینی و نپایی

یا بپا گرد حریمت نگرانیم کجایی؟

یا بسر شوق تماشای تو داریم کجایی؟

شهره خوش گفته که سعدی بر اغیار خدایا

ماه نو هر که ببیند به همه کس بنایی

4-خواهم که کنم تصویر ، پادشاه عالم را

جانم ز تن رود چو بینم ، آن ماه عالم را

آینه ی دل با نام او شست شو باید داد

طاق دل کدر شود ،نشانَد اشتباه عالم را

در کوی عشق اخلاص عمل باید داشت

جانا ریاکار راه نیابد ، آن شاهراه عالم را

.

نشانَد : نشان دهد

شاهراه عالم : همون مسیر عشق الهی

5-

روزه و ماه صیام و سحری آخر شد ********* زده ام فالی و ماه آمد و می آخر شد

آن همه شور و نشاط سحری گشت تمام**** وین همه نغمه و غوغای دری آخر شد

آن همه نغمه که در قبل اذان و سحری*********خوانده بودیم بیک باره دمی آخر شد

ساقیا مرحمتی کن که قبولم دارند ******** که بتدبیر و به تشویش ز می آخر شد

وه چه خوش گفت برو توبه ز می کن شهره*****که زمان گنه و بی بصری آخر شد

6-

زخمه بر چنگ زدن بر منو تو آسان است*** چون که بر قامت ابیات نتی می بینیم
دلت از رنج دُرّر باریم اینک خون است ***گفته ات چون مثل سنگ و گهر می بینیم
گفته بودند که چون لعل شود در دل سنگ **بشود گاهی و با صبر محقق بینیم
1
گفته بودی که به استادی من شک نکنی*** این چه حرفی است تو را مرز جنون می بینیم
من و مجنون و تو شهره شهر آشوبی***همگی در ره معبود به ره می بینیم
شهره گفتا منشین با من دیوانه دهر** که تو را ذاکر ارباب جنان می بینیم

7-


شهره شهر شدن خرج گزافی دارد
به ابد در ره مجنون بنشستن دارد

گاهی از قافله عشق سراغی گیریم
لاجرم جرعه این جام بلاها دارد

ما در این بحر به یک جوی قناعت بکنیم
نه چو جیحون که بسی دُرّ و گهر ها دارد

عاقبت دست در آغوش بت سیمینی
هر که جز وِرد حقیقت به زبانش دارد

ما در این بحر، تغزّل نتوانیم گرفت
تا که همراهیتان مونس و یارم دارد

شهره ،گفتم منشین در بر ارباب کنشت
جمله این راه خطرهای کلانی دارد

(شهره،مجموعه اشعار،صص1-16)

سلام به همگی .. این شعر رو هفته گذشته سرودم ..

خوشحال میشم از نظرات دوستان بهره مند بشم

آن لحظه ی شیرین که شدم پیش تو بدنام / بدنامی من پیش تو شد تلخی این کام

با کام می آلود کسی جز تو شدم مســـت / ای کاش نمیرفتم از اول طرف جــــــــــام

ای ماه! به من حق گاهـــــی بشوم بــــــد / من برکه شوم نیز تــو می تابی به اوهام

ای کاش فقط راضــی به اوهام نبـــــــــودم / من عاشق پرواز، ولی پشت قفس هـــام!

باید که سراپا بشوم مثــــــــل ســــــــر تــو / آن سر که نیفتاد ز پـــــــا تا برسد شـــــام

باید بروم سوریه، خواهر شده تنـــــــــــــها / باید بشوم مثـــل علـــــــــــمدار سرانجــام

قلبم شده بیتاب تـــــــــو و کرب و بلایتـــ ... / در ساحل آغوش تو موجم شود آرامـــــــــ...

بسمه الجمیل

گلپسر;827187 نوشت:
ای ماه! به من حق گاهـــــی بشوم بــــــد / من برکه شوم نیز تــو می تابی به اوهام

با سلام و احترام

سروده حضرتعالی بسیار زیباست،فقط ظاهرا در مصرع بولد شده یک کلمه جا افتاده است:

ای ماه به من حق بده گاهی بشوم بد

مصرع دوم نیز در این قسمت:"بی به" در می تابی به،کمی سخت قرائت می شود

ولی در کل هم زیباست و هم پر محتوا.امیدوارم بقیۀ اشعار حضرتعالی را هم ببینیم.

موفق باشید.

شهره22;827126 نوشت:
ابیات خودم رو به خودم پس بدید من تا سه بار درخواستم رو تکرار میکنم بعدش دیگه هر چی سرتون اومد حقتونه

سلام خدمت خواهر گرامی و همراه قدیمی این تاپیک

آخرم نشد حاصل فرق شوخی و مشکل
در پی کلام تو کِی رسد کسی منزل؟

بگذریم از این منزل،ضجه کرده ای از دل
ای که افکنی آتش در میان این محفل

گر بخواهی ام دل را برکَنی و بگریزی
شعر تو گرو باشد بهر حق آب و گل

نه نباشد اینجا رسم؛بند و بار یاری را
تحفه ی رهش سازند جای سکته ی کامل
--------------------------------
دلنوشته:
خواهر عزیزم منظورم از این آسمان ریسمان بافتن هایم این بود که انتظار نداشته باشید اشعار زیبایتان را بقچه کنیم بدهیم دستتان که بروید.قلب ما هم داخل همان بقچه خواهد بود. کجا میخواهید ببرید؟
انشاء الله در پناه قادر متعال همواره شاد و سلامت باشید.

گلپسر;827187 نوشت:
سلام به همگی .. این شعر رو هفته گذشته سرودم ..

خوشحال میشم از نظرات دوستان بهره مند بشم

آن لحظه ی شیرین که شدم پیش تو بدنام / بدنامی من پیش تو شد تلخی این کام

با کام می آلود کسی جز تو شدم مســـت / ای کاش نمیرفتم از اول طرف جــــــــــام

ای ماه! به من حق گاهـــــی بشوم بــــــد / من برکه شوم نیز تــو می تابی به اوهام

ای کاش فقط راضــی به اوهام نبـــــــــودم / من عاشق پرواز، ولی پشت قفس هـــام!

باید که سراپا بشوم مثــــــــل ســــــــر تــو / آن سر که نیفتاد ز پـــــــا تا برسد شـــــام

باید بروم سوریه، خواهر شده تنـــــــــــــها / باید بشوم مثـــل علـــــــــــمدار سرانجــام

قلبم شده بیتاب تـــــــــو و کرب و بلایتـــ ... / در ساحل آغوش تو موجم شود آرامـــــــــ...


سلام
عالی بود
نکات قابل ذکر را هم که سرکار حبیبه فرمودند
[="#0000FF"][="#0000FF"][/][/]

یکی دیگه.;827222 نوشت:

آخرم نشد حاصل فرق شوخی و مشکل
در پی کلام تو کِی رسد کسی منزل؟

بگذریم از این منزل،ضجه کرده ای از دل
ای که افکنی آتش در میان این محفل

گر بخواهی ام دل را برکَنی و بگریزی
شعر تو گرو باشد بهر حق آب و گل

نه نباشد اینجا رسم؛بند و بار یاری را
تحفه ی رهش سازند جای سکته ی کامل

سلام
خدا خیر بدهد خانم شهره را که باعث شدند دوباره اشعار زیبای شما را بشنویم

از آن زمانی که تاپیک شعر راه افتاد و بعدش هم من تاپیک آموزش را شروع کردم ، نمی دانم چه حکمتی بود که شعرای سایت یکی یکی دست از سرودن کشیدند!

من که همسرم بیمار شد. ولی بقیه را نمیدانم چه دلیلی باعث شد مثل سابق فعال نباشند. این بین فقط سرکار حبیبه به نوعی جور همه ما را کشیدند

گویا تمام دلها گرفته است و شوق و ذوق ها زیر سایه رفته اند. خدا کند این سکوت ، معنایش تاریکی قبل از طلوع باشد....

بسمه المالک

Reza-D;827233 نوشت:
از آن زمانی که تاپیک شعر راه افتاد و بعدش هم من تاپیک آموزش را شروع کردم ، نمی دانم چه حکمتی بود که شعرای سایت یکی یکی دست از سرودن کشیدند!

"الناس علی دین ملوکهم"

Reza-D;827233 نوشت:

سلام
خدا خیر بدهد خانم شهره را که باعث شدند دوباره اشعار زیبای شما را بشنویم

از آن زمانی که تاپیک شعر راه افتاد و بعدش هم من تاپیک آموزش را شروع کردم ، نمی دانم چه حکمتی بود که شعرای سایت یکی یکی دست از سرودن کشیدند!

من که همسرم بیمار شد. ولی بقیه را نمیدانم چه دلیلی باعث شد مثل سابق فعال نباشند. این بین فقط سرکار حبیبه به نوعی جور همه ما را کشیدند

گویا تمام دلها گرفته است و شوق و ذوق ها زیر سایه رفته اند. خدا کند این سکوت ، معنایش تاریکی قبل از طلوع باشد....

سلام .
رضای عزیز نگران نباشید با این سروده همه کم کاری های من جبران خواهد شد .

در دانه خلقت :

در سپهر باورم زهرا یک است
چون که اندر آسمان زهره تک است
مصطفا شمس است زهرا چون قمر
حضرت مولا جهان را تاج سر
فاطمه همچون نگین آسمان
پرتو ی از خاتم پیغمبران
یازده انجم به گردا گرد ماه
می درخشد در مسا و در پگاه
آدم و عالم طفیل ده و چار
جرعه نوشد از سبویش باغچار
ارزگان و باغچار و بلخ ناز
از فروغ فاطمه شد اهل راز
کابل و شیراز هم آواز شد
بلبلان شعر هم پرواز شد
از شمیم یاس من گویا شدم
در بدخشان لعل را جویا شدم
صد سپاس از حضرت زهرای پاک
کین چنین گویا نمود این موشت خاک
من کجا و نغمه های فاطمی ؟
من کجا و نکته های خاتمی ؟
شمس تبریزی و مولانای بلخ
گرچه باشند چون هلال ماهِ سلخ
لیک چون از مدح یاس اند بی نصیب
پس به معنا اند بی مهر حبیب
چون که زهرا جانِ جان مصطفا ست
همسر و ماهِ نهان مرتضا ست
یازده قران در او ناز ل شده ست
حلقه هستی به او کامل شده ست
پس کسی کز مهر او بی بهره است
گرچه دریا است لیکن قطره است .

عبد الزهرا - 3/6/1395

یکی دیگه.;827222 نوشت:
آخرم نشد حاصل فرق شوخی و مشکل
در پی کلام تو کِی رسد کسی منزل؟

بگذریم از این منزل،ضجه کرده ای از دل
ای که افکنی آتش در میان این محفل

گر بخواهی ام دل را برکَنی و بگریزی
شعر تو گرو باشد بهر حق آب و گل

نه نباشد اینجا رسم؛بند و بار یاری را
تحفه ی رهش سازند جای سکته ی کامل


شعر من گرو باشد بهر دلربایانم
وعده شما با من در پناه یزدانم

این که حق من خوردید شعر من کجا بردید
آگهی نخواهم بود در صراط و میزانم

من ندارم اینجا یار ، دلبری چنین طناز
هم رها کند من را در میان گرگانم

ای غریبه خود گویی من کجا زدم آتش
محفل صفا این بار با رضای اربابم

تا حبیبه اینجا هست درگه شما بوسم
تا رضاشرفیابست من گدای این خوانم

حرف دلم نگویم من حرف دُرد و سرمستی است
باده ای که صاف از توست لاجرم که تنهایم
شهره گفت و خوش میگفت بهر دیدن رویی
میرم به هر کویی با دو چشم گریانم

بسمه المجیب

شهره22;711970 نوشت:
سلام به رسم یادگاری

کوه کندن در خور سرپنجه عشق است و بس

ور نه این زور و هنر در تیشه فرهاد نیست

به جان جان کری و دوستان نابابش *** به حرمت قدَم یاوران این خاکش

دلا دلالت خیری کنم بهانه مجوی** هر انچه گفت و شنید است در نظر دارش

یکی نظر نکنی سوی مردم عامی ** میان عهد اُخوت کجاست آثارش

همه برای دَمی یک کلید میدیدند** کلید گشته گم و خونبهای یارانش؟

مراد شهره از این گفتن و شنیدنها** همین بس است که گشته گواه یارانش



حبیبه آخرش گشتی تو مغموم
منور بودی و گشتی تو محروم
همه عالم حسادتها بکردند
میان ماه تو انظار کردند
من اینسان دولتم طالع تو آنسان
من اینجا در سپاه جنگ اینسان
تو هر لحظه رَوی سویی نیایی
مرا در جنگ مشتاقان بیابی
همه شاعر همه معشوق بیتی
همه سرو و گل و لاله بهشتی
من اینجا را که پیدا کرده ام دنج
من این پای ملخ ندهم به صد گنج
تو هر جایی که خواهی اوستادی
میان ما چو
فردوس برینی
اگر چه ملک یزدان پاک باشد
ولیکن جای تو در خُلد باشد
بیا ما را هماره رهنما باش
منور راهمان چون شعله ها باش
اگر جایی خطا کردیم در سایت
تو مشتاقانه ما را دلربا باش
دگر چیزی نمیگویم که شهره
همان دلواپس اندهگین باش

غیر از ان نکته که شهره ز تو ناخشنود است
:Sham::hamdel::Sham:
در سراپای وجودت خبری نیست که نیست:Ghamgin:

***********************************

گفته شد بار غم عشق به منزل نرسد ******* سعدی از قافله عشق به جایی نرسد

گفته شد اول و آخر همه سجاد بود*********** گویی از گلشن معنی به زوالی نرسد

گفته شد باد بهاری چو که باشد سعدی******* رخصتش هم به حضور گل ما هم نرسد

چون که سجاد ملقّب به نیایشگری است********طاعت و ذکر و مناجات به جایی نرسد

یا که سعدی متخلص شده با ابیاتش********** با دو دیوانه مسیرش به گلستان نرسد

««هر که شد محرم دل در حرم یار بماند »** هر که در دشت جنون است به منزل نرسد

ای که سعدی همه ابیات تو شهد است و نبید**** روزگاری شد و قدر تو به حافظ نرسد

ما نگوئیم بدو میل به ناحق نکنیم*************** همه گفتند که سجاد به دوزخ نرسد!!

ما همینک همه را مخلص درگاه خدا************ خوانده بودیم ولیکن به مسیحا نرسد

چشم سعدی همه جا طالع میمون میدید********* کاش بدگویی او باز به شهره نرسد

شهره گفتا که نه پروای تغافل دارمم********* نه سر سرزنشم هست ،به جایی نرسد

کاش از جانب دِعبل و خزائی میگفت************* پیکی از عالم بالا که به دعوا نرسد

بهتر آنست که در جمع اسک دینان بود************* لاجرم غیبت سعدی به ثریا نرسد


نه این است و نه آن ، بل اینچنین است:
یکــی بهتر یکــی هم بهترین است

تو ای خواهر ، گمان داری زوال است؟
چنان سعدی شدن ، امری محال است؟

اگر سعدی بُوَد پیک بهاری
ولی "سجاد" باشد چون قناری



سرم را بر سر زانو نهادم بس که تنهایم!
خیالم رهزن جان شد نمیدانم که تنهایم

گمان کردیم مسجود ملایک خوانیم اما
نمیدانم میان عالم بالا چه تنهایم

«غزل گفتی و دُر سفتی بیا با ما به میخانه»»
که تا زائل شود مستی ،نپندارم که تنهایم

میان ماه من تا اوج گردن بس مسافت هاست
تو اما طاقت یک دم نداری بس که تنهایم

بیا ای ماهرو سجاده ات را در برم بردار
که تا یکدم بیاسایم که تنهام که تنهایم

که جمله شیعیانش در زمین گردند مستغنی
ز بس در عالم والا مقدر کرد تنهایم((خداوند))

نه تنهایم که تنهایم برای او مسجّل کرد
ورود شیعیانش را به خُلد و باز تنهایم

نمیدانم چرا با اینهمه تنهایم گاهی
روم سوی گلستان تا بیابم بیت تنهایم

همی شهره به جایی بس گرفتاری نمیدانی
که از اسباب تنهایی ، تو تنهایی تو تنهایی:Gol:

[=B nazanin]سلام دوستان خودم میتونم ایباتم رو تقطیع هجایی کنم؟

نمیدونم اساتید مجوز میدید یا نه اصل غزل این بوده

گفته شد بار غم عشق به منزل نرسد ******* سعدی از قافله عشق به جایی نرسد

گفته شد اول و آخر همه سجاد بود*********** گویی از گلشن معنی به زوالی نرسد

گفته شد باد بهاری چو که باشد سعدی******* رخصتش هم به حضور گل ما هم نرسد

چون که سجاد ملقّب به نیایشگری است********طاعت و ذکر و مناجات به جایی نرسد

یا که سعدی متخلص شده با ابیاتش********** با دو دیوانه مسیرش به گلستان نرسد

««هر که شد محرم دل در حرم یار بماند »** هر که در دشت جنون است به منزل نرسد

ای که سعدی همه ابیات تو شهد است و نبید**** روزگاری شد و قدر تو به حافظ نرسد

ما نگوئیم بدو میل به ناحق نکنیم*************** همه گفتند که سجاد به دوزخ نرسد!!

ما همینک همه را مخلص درگاه خدا************ خوانده بودیم ولیکن به مسیحا نرسد

چشم سعدی همه جا طالع میمون میدید********* کاش بدگویی او باز به شهره نرسد

شهره گفتا که نه پروای تغافل دارمم********* نه سر سرزنشم هست ،به جایی نرسد

کاش از جانب دِعبل و خزائی میگفت************* پیکی از عالم بالا که به دعوا نرسد

بهتر آنست که در جمع اسک دینان بود************* لاجرم غیبت سعدی به ثریا نرسد

از بس ز هجر و دوری مولا زدیم حرف

مجموعه ای برای لغاتم نمانده است

معنی نمیکند احدی حرف عشق را

چون جملی ای برای ظهورش نمانده است

دلم از عشق مولا گشت لبریز
نیامد جمعه و اخر شدم پیر
دل مولا غمینه باورم نیست
که مشتاقان او سیصد نفر نیست
نمیدانم کجا غرق تماشاست
گناه من یکی کمتر ز دنیاست!
خدایا عاقبت ما را شهادت
نصیب و روزی و قسمت بفرما

همه در کارو بار خود عجیبیم
غریبیم و عجیبیم و غریبیم
نمیدانیم مولا هم که تنهاست
همی میبیند او مارا به دنیا

(شهره،مجموعه اشعار،صص16-31)


چه زیبا...........

بسمه المجیب


عشقم بباد داد سر بی بهای من
دستم به بند کرد دل پز ز داغ من


اکنون دگر به قامت من سرو را که نه
بهتر بگو که شاخه ای از گلستان من

من مانده ام صبوری ایام تا به کی
خواهد ستاند قوت و صبر جمیل من

هم رفت اعتدال جوانی و هم صفا
هم دین و هم قیامت و هم افتخار من

چندین هزار سال مرا حبس خوشتر است
از همرهی یار دیار و سرای من

من هیچ جایگاه نخواهم به روزگار
الا فدا شدن به ره گلعزار من

صبرم ز حد گذشت و نیامد مدیر بخش
گفتند علتش شده درد و بلای من

هر کس که داشت یوسف مصری فروخت زود
الا به من که درهم بخس است یار من

هر جا بجان عشق قسم خورده ایم ما
مجموعه ای بنا شده از یادگار من

اما بجز خیال در این بزم پر زعیش
مجموعه ای مخواه از این داستان من

سهل است یک دو بار چمیدن به بزم شعر
اما نه همچو تو که خریدار بزم من

ای همرهان چو دولت دیدار دست داد
باشد که این خبر برسانی به یار من

گویی حبـــیـــبه، شهرهبگفتا که نوش جان
هر چیز را که برده ای از رزمگاه من

هم شعر و هم شراب و هم این اسم نامراد
هم دولت و سرای و ازین بیتهای من

شهره برو که دلبر طناز گفته است
یا جایگاه توست در این جای، یا که من



مرگ نقل وانتقالی ساده ما بین دوجاست********* هر که اینجا آدم است آنجا دلش مسرور هست

گفتنی های جهان را گفتمش چندی ولیک ********* عشق پایان تمام حرفهای خوب هست

ما در این بحر عمیق زندگی غرق گناه********* دلبرم در جستجوی روز رستاخیز هست

مرگ ما آغاز یک دنیای خوب و بهتر است *******لیک این اعمال ما را عاقبت مامور هست

ای که در دنیای دون غرق تمنای تنی********* هیچ میدانی که این تنها خوراک مور هست

هر که این دنیا نخواهد میشود بر وی حرام *********مرگ ما آغاز میلاد جناب حور هست

گفته شد این شاعر مسکین رهی را یافته********* سوی دلبر پر زده اما کجا مشغول هست

شهره گفتا از پی او میروم اما چنانک*********او همی در خواب ناز و دل بدو مسرور هست

ای حبیبه بس که تنهاییم اینجا میرویم********* کاش میگفتی خیالم با خیالت جور هست

مرگ مسئول قشنگی پر پروانه هاست ******* ورنه با کرمیتش کی خوشگلی مقدور هست!؟

دوست دارم مرگ بعضی را ببینم چون بود ! ********مثل آن ناچیز فردی که بخود مغرور هست

مرگ را آغاز دنیایی بدان سوی افق *********ما که میدانیم هست و لاجرم معروف هست

پ نوشت: رنگهای آبی ابیات و مصرع من نیستند( تضمین غزل شده)
پ نوشت: کاش یکی بیاد بگه چی کار کنیم



گفته بودم ما مدیری داشتیم در این سرا
گفته بودی عاقبت جایش میان حور هست!

ما در این دنیای دون در کارو بار این تنیم
او بدان مشغول گشته تا دلش مسرور هست

یا به ذکر و یا بقول و یا به اعمال درست
جملگی مشغول گشته لاجرم او نیز هست

گفته بودم یک پیامی سوی او خواهیم داد
بسکه عمرم کوته است اینجا دگر مقدور هست؟

من بدان منزلگه عالی نخواهم دست یافت
بار ما کج بود از اول ، خیالت جمع هست

هر که پیدا کرد راهش در طریق بندگی
عاقبت در عالم بالا وصالش جور هست

ای حبیبه قدر ما نشناختی در بین جمع
لیک میدانیم اما خاطرت
مسلول هست

شهره گفتا با زبان بی زبانی بین جمع
مرشد و پشت و پناه شعر ما زنجیر هست؟

کس نمیداند خیال ما کجا جور است کاش
یک عدد لینکی دهی تا گفته ات مسرور هست

گفته بودی شاعرانی پروریده آن مدیر
لاجرم خونش بپای یک یکان منظور هست

هم مدیر و هم دبیرو هم شما ای دوستان
گفته خواهد شد که دستان شما پر زور هست

یا به سیمی یا به قفلی بسته اید آن بنده را
عاقبت معلوم خواهد شد سرایش گور هست

پ ن : معنی کلمه مسلول :
نه زور بازوی سعدی که دست و پنجه ٔ شیر
سپر بیفکند از تیغ غمزه ٔ مسلول .
تیغ آغشته و از نیام بیرون کشیده شده







یار اگر یار است ، درد ما بدرمان می کند
کار اگر کار است،خرج ما بسامان می کند

قدر شهره کس نداند گفته بودی در غزل
شعر اگر شعر است نظم ما دو چندان می کند

گفته بودم جان ما و جان آن پرهیزگار «آقا رضا»
جان اگر جان است عمر ما دو چندان می کند

با بهشت و روضه رضوان و طوبی و شراب
کس به حُسن عاقبت تعبیر دنیا میکند؟

ما در این دنیای دون در تیه ظلمت مانده ایم
ای حبیبه دوستدار خـــُلد ماوا میکند؟

ما که وصل روی دلبر در جهان داریم دوست
عاقبت معلوم دارم او وساطت میکند؟

نه شفاعت نه شهادت نه رهی سوی حبیب
نه قناعت نه دعا آیا اثر ها میکند؟

شهره گفتا رند عالم در جهان ماوا نکرد
هیچ میدانی کجا رحل اقامت میکند؟







در مورد نَعت امام علی علیه السلام

همان قرآن ناطق

همان قرآن ناطق نور حق هم آیت رحمت

طریق بندگی و حسن خلق و شیوه شفقت

بیاموزد به هر کس تا طریق بندگی داند


من اول روز دانستم که با مهر ولایت شیر نوشیدم

هماره راه و رسم مردی و مردانگی از وی بیاموزم

بیاموزد به هر کس تا طریق بندگی داند


اگر نامحرمان دین که چندین بار خوانندی کتابش را

مجسم کرده بودندی مسیحای زمانش را

بیاموزد به هر کس تا طریق بندگی داند

میان خلد و برزخ گفته خواهد شد شفاعت را


براه اوست هر راهی که پیوندد مسیرش را

بیاموزد به هر کس تا طریق بندگی داند


من از اعجاز قرآن در حساب ابجدش خواندم

که اسم اوست حاکم بر جهان ماورائش را

بیاموزد به هر کس تا طریق بندگی داند

همانهایی که در جنگ جمل همراهیش کردند

به خندق دیده بودندی مسیر اعتقادش را


بیاموزد به هر کس تا طریق بندگی داند


به وقت رزم گاهی بین او تا مرگ یک تیغ است

به خندق گفتهء پیغمبر اعظم بر او باشد گواه

بیاموزد به هر کس تا طریق بندگی داند

به جنگ بدر اما باز کرده آب بر دشمن

بروز نینوایش بچه های خرد در دامان صحراها


بیاموزد به هر کس تا طریق بندگی داند


من اول روز دانستم که سخت است این که دینداری

نباید کرد با اهریمن و دشمن مدد کاری

بیاموزد به هر کس تا طریق بندگی داند

طریق شیعگی برگیر تا در دست خود داری

عقیق انگشتری، یا تربت کربُ بَلایش را





بیاموزد به هر کس تا طریق بندگی داند

همان قرآن ناطق ،عالی اعلا، علی مولا


بگوید وقت تنهایی سخنهایش درون چاه

بیاموزد به هر کس تا طریق بندگی داند

ولی در روز هیجا دشمن دون رابه یک ضربت

فرو اندازد از آن قلعه سنگی درون دره ظلمت

که خیبر را بدست خود جدا سازد علی مولا


نه پیدا بود پیغمبر که او را آیتی خوانده؟


نشان بندگی را در غدیر خم بر او خوانده

بیاموزد به هر کس تا طریق بندگی داند

چو پیدا بود آهنگ تولد در چنان جایی

و هنگام شهادت ،مشهدش گشته چو محرابش

بیاموزد به هر کس تا طریق بندگی داند


من عاصی در این دنیا ندانم رسم دینداری

من از دست گناه خویش ترسانم به خونخواهی


همه گویند شیعه باعث عزت بود ما را

ولیکن باز ترسانم بروز آرزومندی


بیاموزد به هر کس تا طریق بندگی داند


بیا شهره طریق بندگی بگزین ز سر وا کن


ره و رسم وفا و دین عترت را تماشا کن

ببین قدر علی را چون رود بر دوش پیغمبر

تمام بتکده لرزش نمودی از هراس او


بیاموزد به هر کس تا طریق بندگی داند










هرگز نرود نام وفا از دلم آری** هر گز نکشم پرده در ایام بهاری

گویند که بلبل همه جا عشق بیارد** ما مست مدام از عرق و باده صحاری

هر کس صفتی از تو پدیدار نماید** من از تو ندیدم بجز این درد خماری!!

اما چه خماری، که در این شهر غریبی* ناخورده می و شربت و دُردیم وخماری؟

زود است که تصمیم بگیرند زعشاق** تا باز دهد جان عزیزش به نثاری

ای مشعل سوزان طریقت ره ما زن** در خانه خود شمع بیارای به زاری

ما جمله به عشق احد و واحد و سرمد* گمگشته کوییم چو انسانِ به غاری

راهی که توان یافت به بیراهه کشاندیم* اندر پی هر باده فروشی به اسیری

رفتی و کسی یاد نمی کرد که بودی**همچون اثر رفته به بادی چو عبیری

ما تشنه و شرمنده احباب خدایا**حفظش بکن این دوست ز اوهام و ز تیری

ای

شهره برو جامه خود نیز رفو کن*** تا باز نگویند که شاهی و وزیری




با عرض ادب خدمت استاد و سلامی
همچون پر کاهی که رسیداست به جایی

در خدمت او چند صباحی پی تحصیل
رفتیم و نشد پخته سخنهای فکاهی

ای عاقل فرخنده بگو راز شب شعر
یا فاعل و مفعول و یا جبر و ریاضی

هر گز نشود رام به یک بار زدن حرف
این نفس درون سرکش و بد عهد وخیالی

گویند که صائب سخن از شعر نمونده
حافظ غزل ناب چو مستان خرابی

سعدی پی تحصیل ادب در دو گلستان
رفت است پی علم و ادب سوی عراقی

ما مانده و سرگشته بکوئیم مقیمت
ای انکه شدی محو به دریای حبیبی

گفتند خلایق چو تو استاد نباشد
گویم که بلی خوب سخندان جوانی

اما تو چو عزم سفر عشق نمودی
پرّان شده ای سوی جهان ، کوی به کویی

نه دست رسد بر تو که پیغام رسانم
نی حرف درستیست که گویم که بمانی

شهره سخنت نیست بجز وامق و عذرا
باید که شوی شهره به نیکی و به خوبی

زیر و بم عشق از ازل اما بتو گویم
«باشد که چو خورشید درخشان به درائی»حافظ

تقوا ، ورع و جود و سخا داشته باشی
در خانه دل عشق خدا داشته باشی




ای قفس محو تماشای تو بودیم به یُمن قدمت محو تو بودیم
ندانسته و دانسته پی دیدن افکار
تو بودیم
گمان کرده بدم تو همگی میله زندانی و از قامت ما خسته و سر گشته ای و
دیده به دیدار تو مشغول نیاز است تو غافل به تکاپوی من خسته نیایی و
دگر باز نگردیم درون قفس تنگ :Ghamgin:

ملکها هم بر دور حریمت به صف و
باده ناب تو مهیا به برو
نیست نسیمی که وزد سوی منو
یار قدیمی که بیاید بنویسد که کجا بود قفس
یار منو
دلبر و آن چهچه مرغ خرامان درونش

میشه یکی بگه چی گفتم
؟
یکی از تخصصی ترین انواع ادبی هست
میشه بگید چی گفتم؟



سلام و عرض ادب
از اولِ نام تو گرفتم سخن
گُل
تا آخر این بیت و غزل نیز همه
گل

گل بود نشانگر به صفایت گل لیلا
ساقی بوفای تو دهد آب به هر
گل

من در همه دهر ندیدم سخن از عشق
الا به صفای تو و بر انجمن گل

ما تشنه و سرگشته اوئیم به یکسوی
افکنده و تنها شده در بحر چو یک گل

گل بود سراغاز غزل گفتنم امشب
هر شب سخنم گشت به هر جمله فقط
گل

««ای گل تو ز جمعیت گلزار چه دید ی؟»» 1
تنها
گل و لیلا گل و صحرا ش همه گل

ای شهره اگر شهد ندارد غزل تو
رو همدم
گل باش چو زنبور به یک گل

پ.ن:1- مرحومه مغفوره پروین اعتصامی


مدیر سایت:

آرزو دارم که روزی بینم ان روی نکویت
سر فرازم سازی از کردار و گفتار نکویت

مدتی در بین جمع خلوت کروبیان بودی
همی من آرزو مندم به دیدار گل رویت

گرفتم دستهای ناتوان جمله دلها را
همی گویم که تا قفلی شوم از بند گیسویت

نمیدانم کدامین نامه را سوی تو اندازم
ولیکن در نمی مانم ز دنیا و رو شورت

اگر جمله اسک دینان رفیق بزم خود داری
بدان با یک اشاره محفلی سازم ز این کویت

الا ای شهره صبری کن در این ایام بر مومن
مدیری خوب و نیکو باشد از بهر اسک دینت

مکش او را که طالع خواهد و فرزانگی دارد
بزن بر گبر و ترسا تا مسلمان گردد از هویت




گاهی ریا کمک کندم محو او شوم!

گاهی برای دیدن او محو صد گناه!

ای عاشقان طریق و ره بندگی به چیست؟

غیر از ریا و عُجب و سخنهای بس گناه

من مانده ام چو گرد و غباری ز کاروان

او مانده است محو منو کوله گناه

گفتا به شهره لذت بخشش ندیده ای

ما راهیت کنیم به فردوس با گناه





یا علی حد من خسته نه تسبیح تو بود
یا علی جان خلایق همه در دست تو بود

من به سودای علی زیور و زینت دادم
جان من در کنف و سایه نخجیر تو بود

همه گلهای بهاری به سرودند ولی
دلبر ما گل بی خار وجودی، ز تو بود

یا حسین ابن علی

شـهره همی دلداده
چون که محو ازل از قامت دلجوی تو بود

جوی آب است کنون در ره میخانه عشق
یا که خون علی از مسجد و محراب تو بود؟

یا علی

شهره گرفتار شده در این بند
مکه و کرب و بلایت نجف از آن تو بود







گناه و عصیان!

حبیبم سرزنشها را میان انجمن بردی
بیان کردی و بنمودی چو دستانم درون گِل

نمیدانی مگر رسم مروّت ،ناجی امت
رسول خاتم احمد، بیان کردست بر غافِل

منم اکنون برسم یادگاری جمله ای گویم
که تا بار دگر دانی که از ما دستها بگسِل

نه دست از من بشویی و کنی متروک دنیایم
بلی اما بدان مگزین، ره سودای بی حاصِل

شنیدم در جهان برزخ اما نیست یک اَخگر
که آنهم بهر یک قلیان فراهم کرده در منزِل

بدان اکنون که مهمانم ره و رسم ضیافت را
چنین با من بجای آورده ای ای همره محمِل

به خونم گر بیالاید دو دستت هیچ نستانم
مگر در لحظه محشر برای بردنت ساحِل

بیا شهره نگو اینجا سخن در بزم غافلها
برو تا همنشین گردی به دام و دانه، مُستَعجِل

حبـیــــــبه هیچ نتوانی که دست از خون من شوئی

««که حال غرقه ی دریا نداند خفته بر ساحِل»» (سعدی)
پ . ن : مُستَعجِل = با شتاب

(شهره،مجموعه اشعار،صص31-39)
















بسمه الوکیل


هر کجا نامی ز ایشان هست ننگ می بود
هر کجا نامی ز مشروب است ان شاعر بود

من نمیدانم شراب و میگساری در شبی
هیچ ایا ارتباطش با من عاصی بود؟

هر طرف رو میکنم بانگ انالحق میزنی
در کجااین راه من هم با شما طی میشود؟

روز دختر بود و شام ماست امشب الفرار
چون که مبروک است بر انسان شاعر این بود

من همی گریان در این شب چون حساب نشر من
در قیامت در یسار است همه باطل بود

ای

حبیبه شهره میگوید به اوای جلی
تا رسد برگوش هر کس همچو ما غافل بود

بانگ نوش آ نوش در این انجمن می بود و بس
من همی تنها گزارم جمع تا شاغل بود




این سحر کی آخر آمد ظهر گشته تاکنون
هیچ کس در انجمن مانند من ناید برون

هر که را دیدم میان دلبران سیمگون
می سراید مطلعی در قالب فن و فنون

ما هنوز از یک غزل فارغ نگشته تاکنون
هم دم از قول غزلهای تو و سحر جنون

می سرایم مطلعی نو در سراب نیلگون
ای که هستی جمله از هر عیب و نقصانی برون

ما هماره در ره عشق تو سرگردان شدیم
لاجرم عشقم به آن ابیات گردیده فزون

کاش اما ای

حبیبه بهر تو خوابی نبود
دوست دار داوری، بهرت گرانجانی نبود

کاش تا روزی که هستی در سرایت ماندگار
از شعف حتی بجز لبخند همراهت نبود




کس نیست چو من فتاده در این تب و تاب
همره نشده سراب حتی با آب

من داد همی زنم که ای خلق جهان
نه شاعره ام نه شعر من بهر صواب

یک بیت ندیده ام که خالی ز خلل
یک مصرع عالی نسرودم دریاب

ما عاشق و مست و منتظر بهر قدوم
ای یار حبیبه مستیم از می ناب

گفتی تو به شهره گشته ای مست و خراب
بنگر که چگونه میروم سوی ثواب


به کمند زلف او نه چو دو دست می گشویی
و بدان که قامت توست بلای دلربایی

نه کمند تاب دارد که تو را نجات بخشد
و نه قبر بی تو اما سر گریه ها و زاری

همه رفتنی شدیم ار چه بدار یا کمندت
که یکی بدون توشه و یکی چو من فراری

نه قرار می پذیرم نه سر ستیز دارم
همه شب در این امیدم ز گناه بر مرادی

که کمند دوست یکدم چو بیاورد حبیبم
سر خود فرو گذارم به برش چو صید زخمی

شده شهره تنگ دست و ننهد سری به صحرا
نه کمند خواهد اینجا و نه چون سگ شکاری

تو قدم به خانه ام نه و ببین که جان سپارم
نه غمی برای عقبی و نه سر به نیزه داری


اگر دنیا چراغ راه ما بود
دگر گیتی وزان دشت صفا بود

میان ماه رویان جهان تاب
حبیبه حضرت ماه افرین بود

نه فروردین نه خرداد و نه تیر است
که بر ما هاله چون مردادیان بود

همه چون در گناه خویش غرقیم
زبانهامان چو شمشیر دو سر بود

وگر تاب و توان دلبری نیست
کمند شهره حتی ریشتر بود

برای دیدن روی نکویان
که مادر بر پدر اولاتری بود

ندانستم که دنیا سخت باشد
وگر نه جان خود دادن رضا بود

حبیبه گفته در عالم به صد رنج
که
شهره عاشق و دیوانه ام بود



ا سلام

سجده بر گِل کار اولاد بنی آدم نبود
کاش از اول خدا این گام را ننهاده بود!

خالق بی چون برای دیدن اوصاف ما
بر چو ابلیسی نظر افکند بر آن سجده گاه

گفت او را سجده کن تا جنیان دانند هی
این زمین و آسمان و ماهتاب از بهر وی

من که خالق بوده ام بر خویشتن بس آفرین
گفته و بر اَحسن الحالش کرام الکاتبین

تو نپنداری که ما بیهوده خالق گشته ایم
از ازل خوب و بد هر یک بخود دانسته ایم

لیک در این گنبد فیروزه و دهر سپنج
سهم ما زین کاه و گندم هست بر ما مثل گنج

هر یکی معبود خود را در صراطی یافتیم
شهره در خوش مشربی گاهی به ماتم یافتیم

ناظم این انجمن در خط کش و آن یک کمند
دیگری در بیت سعدی و سنایی یافتیم

مولوی و صائب و حافظ که باشد جای خود
ما که حتی کورش و سد سکندر یافتیم

هر کسی در رفت و شد باشد میان خویشتن
یا چو شهره مضحکه در بزن عالم یافتیم

ای حبیبه نسترن مینو شقایق نام گل
همزمان بر نامشان اسماء ادم یافتیم

گاه گاهی می شده در انجمن مانند من
لنگ لنگان شاعرانی همچو «گلشن »یافتیم

ببخشید منو یکم راحت نوشتم .... یافتیم!!





بوی نسیم خُلد وزان است از آن پیام
برگو کجاستی که فرستم به تو سلام

ما حرف دل برای تجلی نور حق
پیوسته گفته ایم نترسم ز ننگ و نام

از اتفاق قرعه بنام تو در گرفت
«خوش آمدی و عَلَیکَ السّلامُ وَ الاِکرام»

ما درس زهد و عاشقی از بر نموده ایم
بوی حبیب میرسد اینجا به هر مشام

مانند آفتابی و ما انجمن توئیم
ای آفتاب حسن نتابی بر این غلام؟

در کودکی ادیب توانا که بُد مرا
سر خط نوشت جمله برایم همین پیام

در عاشقی تمام توان را بسر برید
در وصف عشق منتظر رخصت مدام

در فن صید دل همه کس در کمند یار
در بند اوست، نه بگریزدش ز دام

گفتا به شهره بس کن و بنشین به گوشه ای
گفتا بروزه حادثه زشت است ، جز قیام

من از حبیبه و گلشن چو عذر خواستمی
حریف شعر توام یا دعاست یا دشنام

بدان که سعدی خوش ذوق گفته در بیتش
شراب با تو حلالست و اب بی تو حرام

مصرع های آبی از سعدی شیرازی


(شهره،مجموعه اشعار،صص39-51)









بسمه الرحمن

"عباد الرحمن الذین یمشون فی الارض هونا

و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما"

بندۀ رحمن مکن هر گز ستیز

از جدال اندر سخن خود می گریز

با ادب با احترام و روی باز

مردمان را از خدا آگاه ساز

بسمه الحبیب

"کنت کنزا مخفیاً فأَحببتُ أَن أعرف فخلقت الخلق لکی أعرف"

من گنجی نهان بودم و دوست داشتم شناخته شوم؛پس خلق را آفریدم تا شناخته گردم"

گنج پنهان

نطق غیبی در خفا اظهار شد

کنتُ کنزاً مخفیاً تکرار شد

لا تَعَیُّن بود و بی قید و مقام

نه شرابی نه سبویی و نه جام

از فَأَحببتُ تجلی کرد هو

تا که سیراب از شرابش شد سبو

زان سپس فیضش برون شد از حجاب

مست گشته هر دو عالم از شراب

نور حق تابید از عین وجود

تا که ظاهر شد همه بود و نبود

هر یکی نوری ز انوار نگار

پرتویی از چهره ی زیبای یار

تا شناسای وجود حق شوند

جزوها از جمعیّت مطلق شوند

سیر حبی داشته خلقت نخست

زین سبب با اشتیاقش باز جست

در دل هر ذره ای عشق است و شوق

می کشاند از حضیضش سوی فوق

راجعونند این همه ذرات خُرد

تا الیه ذره ذره راه بُرد

ادامه دارد.....

بسمه المجیب

اگر گویم جهان دارم تو هستی
یقین میدان که گفتارم تباه است

اگر گویم که معمارم تو هستی
یقین دان تا ثریا همچو ماه است

تو آخر زُهد بر ما عرضه کردی
طریق بندگی هایت گواه است

یکی تارو یکی پود است در دین
یکی بر هر دوی اینها سراج است

تو ماه من شدی اما ندانم
چرا در بین مه آخر کسوف است

یکی را می بری بالای بالا
یکی در زیر پا همچون علوف است

حبیبه گفته اینجا غیب گوید!!
که
شهره هم شبیه فالگیر است

اگر رسم جوانمردی همین است
که رسم اسک دین زین گونه بودست

من اینجا رو نخواهم داد از دست
هر انچه دشمنم در روبرو است

اگر خواهی مزارم هم نیایی
بدان جولانگه ماران و موش است

بدان شهره به منزلگه رسیده
ملاقاتم برایت رایگان است

رهایت میکنم جانا که تو راز نهان داری

خرابت میشوم آنگه که در بزمم چو پرگاری

چو پرگاری که گِرد عارضت همچون مَه بدری

و تنها خال آن یک حرف تا بر زنده جان آری

تو جان مرده باز آری و بزم ما صفا داری

برای دوستان همچون گهُر ، بزمی بیارایی

کمندی شایدم بندی، بپای دوستان گردی

ولی آنقدر می دانم که دربندت، نیازاری

نیازاری گرفتارت برای آنکه بیمارت

تمام شب برای دیدن روی مهت، درگیر میداری

تو بر این قامت سروت نداری چاره ای اما

نمیدانی چه مشکل بود اما دیدنت ،تو سهل پنداری

همی

شهره به پابوس امام هشتمم روزی

رِسم بر رَسم هم عهدی بگویم چون غمی داری

من نگویم جز به حق در انجمن ای خوش صدا

چون صدایی نیست جز، این ناله شبگیر ما

راز را با زار زار گریه در هم میکنم

تا که نشناسد کسی این ناله جانسوز ما

یار ما بودی ندانستی که در دریای خون

دست و پایی میزند این یار بی مقدار ما

بعد از این بار امانت را بدوش خود بنه

تا که اغیارم نیارد یادی از این نام ما

گفتگوهایی که در این انجمن می داشتم

هم چو سِرّی مُستَتِر در عالم بالای ما

ای عَسَس در این میان جای خدنگ و تیر نیست

یا بزن با بیت حرفی یا بران از بام ما

گفت شهره خوش کلامی در میان اسک دین

تا که باشد آنکه یاد آری ز نام و ننگ ما

از گناهانی که در انظار خوبان کرده ام
پاک کن تا روی دیدن باز بخشایی مرا

در حدیث دوستان اذکار بد نامی ما
لاجرم معلوم دارم مهر پیشانی مرا

ای رئوف مهربان ای هشتمین نور خدا
جامعه ای از قامت عشقاق خود ،پوشی مرا

شهره گفتا در شگفتم اندر آن شهر و دیار
هیچ آیا گفته اند از جد مدفون شما؟

آن غریبی که به همراه بسی یاران خویش
عازم حج بود و میدانگاه او دشت بلا

نثر حامی شعر جامی را شکست

دست بلبل را ز گل چیدن ببست


این همه تمجید از حامی شود

لاجرم شعرش به جان ما نشست

ما همین یک گوشه و جام بلا

دست ساقی کوزه ما هم شکست

گفتنش سخت است در دام بلا

اوفتادیم و سر و دستی شکست

هیچ کس امید فردایم نداشت

هر کسی در ذکر یارب یاربست

«دست ما کوتاه و خرما بر نخیل»

«یارب این تاثیر دولت در کدامین کوکبست؟»

ای اسک دین عاقبت دست قضا دستمم ببست

حامیا معذور دارم چون که اینم مذهبست

شهره بر تختی که بلقیس از سرای خویش داشت

می رود هر سوی چون آهوی صحرا مرکبست

خوش در این دنیای دون غم را بدور انداختیم

لیک چشمان پر از خون در سرای برزخست

حامیا دولت در این دنیا نخواهم داشتن

لیک اندرزی بگو تا شهره در عالم سرست


من هم همه جا گفته بُدم هو
الا سَرکار با یه جارو

هر گاه فتد گذر به جارو
بگذار سرش بداخل جو

تا تر شود و صفا بگیرد
یا داد بزن با هیاهو

«کو محتسبی که مست گیرد»
من بانگ برآورم که یاهو

گفتند چه خورده ای پریشب؟
گفتم دو سه بال مرغ و بازو

گفتند که کار تو چه باشد؟
گفتم که همیست با ترازو

گفتا که چه خوب روی گشتی؟
گفتم که شلیل یا که آلو

هر جا قدمی بروی سنگی
برداشتمی بخوان تو با او

این شهره عجب بزرگ گشته
اندازه خرمن است و لولو!

اما که حبیبه گشته باریک
مانند مه است در هیاهو

ان ماه که صبح عید فطر است
ظاهر شده بعد آن تکاپو

ما ملتمس دعای خیریم
حتی به لگد و مشت و جارو:Kaf:

نه پیدا بود روی آن دلربا را
همه هستی فدای یک نگاهت

مپوشان روی از ما مَه نگارا

تمام مدت عمرم همین بس
که فرمایی برایم این دعا را

که ما جز در ره عشقت نمیریم
شهیدیم و بکن با ما مدارا

قدت همچون صنوبر ، سرو گونه
مکن محروم از رویت گدا را

به حبیبه یا به شهره برسان به وقت باران
که دعای پادشهان اثری کند نگارا

لام تا کام جهان ،مرگ تو را باز نگفت
هر چه کردیم نشد راز تو و فاش نگفت

همه دانند که در صحبت گل خاری هست

لیک از شاپرک قصه کسی خار نگفت

ما ندانیم حقوق بشر از چیست که آن
صاحب بی پدرش هم سخنی راست نگفت

این که یک کودک سوری چو بمیرد در آب
کوسه ها صبر بر این شام کنند هیچ نگفت

کس نگوید که دگر سهم دنی دنیا نیست
گفت جز ما همه کس قهر بدین ،هیچ نگفت

با دلبران خوش ذوق چندین هنر نباشد

یکدست جامی از می زین خوبتر نباشد

چندان بر رقیبان بنشسته ام به خوبی

کز دست عندلیبان روی سخن نباشد

گفتم برای دنیا دل کندن و صبوری

گفتا به چشم خوبان اینهم هنر نباشد

هر کس که روی خوبی دارد دلی چو خاره

این بیشتر بدانی حد بشر نباشد

ما جملگی سحر ها با باد صبح برپا

ما مست خواب دیده گویی سحر نباشد

تا از گناه لبریز گردیم خود ندانیم

کاین راه ناگزیر است چندین گذر نباشد

گفتا به شهره دلخون گردیده ام ز دریا

کان کودک سه ساله حد کفن نباشد





(شهره،مجموعه اشعار،صص51-62)

Reza-D;827233 نوشت:
از آن زمانی که تاپیک شعر راه افتاد و بعدش هم من تاپیک آموزش را شروع کردم ، نمی دانم چه حکمتی بود که شعرای سایت یکی یکی دست از سرودن کشیدند!

من که همسرم بیمار شد. ولی بقیه را نمیدانم چه دلیلی باعث شد مثل سابق فعال نباشند. این بین فقط سرکار حبیبه به نوعی جور همه ما را کشیدند

گویا تمام دلها گرفته است و شوق و ذوق ها زیر سایه رفته اند. خدا کند این سکوت ، معنایش تاریکی قبل از طلوع باشد....


سلام خدمت شما
واجب دیدم از لطف حضرتعالی تشکر کنم و همین طور بابت زحمات برای تاپیک آموزش.ولی واقعا شاعر نیستم.همین چند تا را هم بصورت زیر زمینی مرتکب شده ام. اگر خانواده مطلع شوند...
خواستم پیشنهادی برای تاپیک آموزش مطرح کنم.اینکه اگر جلسات را هر یکماه یا دو ماه یکبار !!! برگزار کنید،انشاء الله فرصت بهره مندی از محضرتان نصیبمان میشود.(البته نه الان).شرمندگی اینکه فرصت همراهی در آن تاپیک بسیار ارزشمند را نداشتیم،کم نیست ولی قدردان زحماتتان هستیم.

یکی دیگه.;828016 نوشت:
سلام خدمت شما
واجب دیدم از لطف حضرتعالی تشکر کنم و همین طور بابت زحمات برای تاپیک آموزش.ولی واقعا شاعر نیستم.همین چند تا را هم بصورت زیر زمینی مرتکب شده ام. اگر خانواده مطلع شوند...
خواستم پیشنهادی برای تاپیک آموزش مطرح کنم.اینکه اگر جلسات را هر یکماه یا دو ماه یکبار !!! برگزار کنید،انشاء الله فرصت بهره مندی از محضرتان نصیبمان میشود.(البته نه الان).شرمندگی اینکه فرصت همراهی در آن تاپیک بسیار ارزشمند را نداشتیم،کم نیست ولی قدردان زحماتتان هستیم.

سلام و عرض ادب
شاید اشتباه همین بود که فاصله جلساتم کم بود. به هر حال به شدت خودم را بدهکار کاربران آن تاپیک میدانم. امیدوارم به شکلی بتوانم برایشان جبران کنم

ولی همانطور که شما هم میدانید درگیر بیماری همسرم نیز بوده ام. همسرم قرار است همزمان شیمی درمانی و پرتو درمانی شود. پزشک گفته اینطوری با تمام قوا به سرطان حمله میشود و اگر خدا بخواهد و این روش جواب بدهد ، دیگر نیازی به پیوند مغز استخوان نیست. دعا بفرمایید

ضمنا اگر شما شاعر نیستید ، پس من قطعا بی سواد هستم

Reza-D;828055 نوشت:
همسرم قرار است همزمان شیمی درمانی و پرتو درمانی شود. پزشک گفته اینطوری با تمام قوا به سرطان حمله میشود و اگر خدا بخواهد و این روش جواب بدهد ، دیگر نیازی به پیوند مغز استخوان نیست. دعا بفرمایید

بسم الله السلام
ان شاء الله که به حق عزیزترین آفریده های هستی،خداوند متعال نعمت سلامتی را بر همسر گرانقدرتان تعجیلا عنایت فرمایند.

با سلام و عرض ادب و ارزوی بهبودی هر چه سریع تر همسرتونhappy

امیدوارم به همه بیمارن شفای عاجل عنایت بشه
در مورد اینکه شما زکات علمتون رو اداء کردید شکی نیست و یکی از نمونه های بارز و مثال زدنی شاگردان شما خب من هستم و لا غیرX_X
اما در مورد اینکه چرا بعضی از دوستان مثل خانم ماه و خورشید نه نه نه ببخشید الیل والنهار نمیتونن یه بیت بگن^:)^
جرات ندارن و یا بلد نمیشن
دلیلش اینه که فکر میکنن قراره مسخرشون کنیم نه ؟:-w
من که امروز داشتم ابیات تکراری خودم رو میخوندم
کلی از خراب کاری های خودم خندم گرفت
و حالا تازه متوجه شدم که چرا آقا رضا و حبیبه خانم و دیگران فقط صلوات می فرستادند و لا اله الا الله گویان از سایت می رفتند بیرون :-B
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ

اخه من هر چی منتظر نظراتشون می بودم هیچ کسی جوابی نمیداد
الآنه می فهمم چرا%-(
اما مهم نیست
مهم اینه کم کم یاد گرفتم
می گید نه ؟
یه بیت بگم همتون بزارید از انجمن برید بیرون؟X_X
چشم میگم
ای صبا از من بگو فرهاد بی بنیاد را
در میان عشقبازان تخم ننگی کاشتی

بیستون را کنده ای از بهر مجنون بس عجب
تیشه آهن چه لازم بود مژگان داشتی!!!!!

این بیت آرایه اغراق داشت از خودم نبود بای:iran:

بسم الله الرحمن الرحیم

من بی اجازه عاشق باران نمیشوم
دلبسته بی دلیل به یاران نمیشوم

کسب اجازه از در بالا نموده ام
بی اذن حق اسیر دل و جان نمیشوم....

یازهراسلام الله علیها

نیست پروایی برای دلربایی ها مرا
نیست کویی بهر بازی یا که دعواها مرا

در ضمیر من نگنجد بی کس و کاری شدن
من نمیدانم کجا رفتند دلداران مرا
هر کجا رفتم سر بازی گرفتم از حساب
دور گشتم دیده گریان و گهر ریزان مرا

در اسک دین شاعری پیدانمیگردید هان
من سزاوار دعا و ورد حق گویان مرا

بسمه المجیب

از در درآمدی و من از خود بدر شدم

گویی کزین جهان به جهان دگر شدم

گفته همای رحمتم بسکه بدورم از رخت

کشته علم و معرفت در بر اغنیا شدم

این که دلیل و رهنما گشته حسین سر جدا

لیک وزان گل خزان،صاحب این سرا شدم

دولت وصل شد نصیب از اثر سجود او

من که به عشق ناب او دلبر و دلربا شدم

هر که چشید دُرد او جان و دلش اسیر او

من به کمند صید او باز که مبتلا شدم

آید و انتقام حق باز بگیرد از فلک

من که به اشتیاق آن منجی جانفزا شدم

گفت چو شهره آن تویی حافظ این غزل که من

از اثر دعای تو صاحب این وفا شدم

ای که همای رحمتی بر دل و جان عاشقان

همچو نسیم صبح گو تا به برت صبا شوم


سلامی چو بوی خوش آشنایی
بر آن مردم دیده روشنایی
همه گفته اند عالمی به ز نامی
که گوید عمل هم برایش بدانی

.........مجدد شده بهترینها
هماره بدانش عزیز و خدایی

ولی شهره از بس که در شور وشین است

ندانم که اخر کجا رو نمایی


گفت آن پروردگار بی مثال
سوی من حاجی کنون بگشای بال

-------------------------------------------
تا رها گردی از این وِزر و وَبال

یا برون شو از در این پای مال

گفت یا رب مذبحت اینک منم

کل شئی هالکت اینجا منم

از دم صبح ازل خواندی مرا

من ندانستم که همراهی مرا

لیک من هم مرغ بِسمل گشته ام

همچو ذبحی بر چو ابراهیم نازل گشته ام

لیک ذبح کربلایت بی سر است

بر تمام سرورانت او سر است

کشته راه خودت خواندی مرا

لیک خونش را جدا کردی جدا

او ملقب گشت بر خون خدا

تن جدا دستان جدا پاها جدا

طاب و طاقت بر من اینک سخت گشت

که شدم با دست بسته سخت تفت

تشنگی، درماندگی تنهائیم

خود قبولم کن که ثار الاهیم

من در این روز عزا یک جام می

نوشم و از بزمتان گویم به نی!

قصه ما آخرش بر سر رسید

نی !!! طواف خانه ات آخر رسید

طوف کن بر گِرد آن سر تا شوی

لایق طوف خدای سر مدی

ما نه تنها حُسن داور دیده ایم

ما سر و دست جدا بس دیده ایم

در قیامت گفته ستار العیوب

من ببخشم کل شیعه بد چه خوب

شهره اما لایق دیدار نیست

لایق طوف حریم یار نیست

نه بسوی کربلایت رفته است

نه بدور خانه ات گردیده است

نه برای خود کتانی بافته

نه برای گور خاکی ساخته

همره و همراز شیطان رجیم

رفته هر جایی بساطی ساخته

کاش یارب لایق نعمت شویم

یا بگرد کوی تو مذبح شویم



خداوندا دلم ناشاد گردید
زمین و اسمان غمناک گردید

دل ما پر ز آه و شور وشین است
که از سوگ حسین تبدار گردید

خدایا جرم ما را کاهشی ده
که لبریز از غمش تا شام گردید

الا ای کوفیان بی مروت
هوا از جورتان تاریک گردید






با کرب و بلای تو همین قدر که ما را

لایق به حریم و حرم یار گرفتیم

ما طالب عشقیم و دگر هیچ ندانیم

از خاک همی مهر تو با مهر گرفتیم

گویند که در حادثه روز قیامت

ما برگ برات از عطش و نار گرفتیم

چون عشق حسینی است درون دل و دینم

یکباره جواز حرم یار گرفتیم




غم نباشد که تو در دوستی از اهل یقینی

به صراحت نتوان گفت که معبود زمینی

همه دانند که در قالب قدیس نگنجی

که فراتر ز وجودی و فزونتر ز زمانی

در دولت بگشودی بر اغیار و بدانی

هر که را در ره اخلاص بخوانی به ره آری

همه چون صحت اخبار تو را وحی بدانند

چون در اندیشه تو وهم و خیالات نیابی

ای که

شهره شده مشهور به همراهی و حسنت

و تو در غالب ابیات زنی چوب و ندانی

منکه از اکثر دنیا ببریدم دل و دینم

باشد که تو از قالب دشمن به درایی

اما تو نه آنی که قوی پنجه شیران

حتی نتواند که برد سوی تو راهی

دل همچو که سنگی به سر راه بزرگان

چشمت نتوان بست که چو خم بشرابی

ای یار در این دایره مبهوت تو بودم

اما تو همان آهوی زخمی و فراری

حتی نتوان یاد تو کردن به رقیبان

ترسم که شوی واله و شیدای جهانی

(شهره،مجموعه اشعار،صص62-80)












حبیبه;827209 نوشت:
با سلام و احترام

سروده حضرتعالی بسیار زیباست،فقط ظاهرا در مصرع بولد شده یک کلمه جا افتاده است:

ای ماه به من حق بده گاهی بشوم بد

مصرع دوم نیز در این قسمت:"بی به" در می تابی به،کمی سخت قرائت می شود

ولی در کل هم زیباست و هم پر محتوا.امیدوارم بقیۀ اشعار حضرتعالی را هم ببینیم.

موفق باشید.

سلام .. تشکر از نظر لطفتون .. درباره مصراع اول "بده" رو متاسفانه توی تایپ جا انداختم ..
مصراع دوم هم درست میفرمایید .. صحت عروضی "بی به" یه کم مشکوک به نظر میاد .. باید بررسی کنم ..

بازهم تشکر بابت نظرتون ..
یاعلی

Reza-D;827232 نوشت:
سلام
عالی بود
نکات قابل ذکر را هم که سرکار حبیبه فرمودند

سلام .. تشکر بابت لطف شما