تفحص سیره شهداء(خاطرات زیبای شهدا)✿✾✾✿

تب‌های اولیه

606 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

زمانی كه مسعود كفیل افشاری، مسئول امور مالی سپاه مراغه بود، دستور داد: دیگر برای سپاه نان تازه نگیرید! از این حرف شگفت زده شدم. مطمئن بودم مسئله مهمی پیش آمده است وگرنه، مسعود چنین سخنی نمی‌گفت. از دیگران كه مسئله را پرسیدم، ضمن تأیید دستور مسعود گفتند: مسعود، اتاقی را كه خرده نان و نانهای خشك را در آن می‌ریختند دیده است.... با این گزارش، همه چیز را فهمیدم. دیگر برای سپاه نان تازه نیاوردند و همه بچه‌ها، حتی خود مسعود از خرده نانها استفاده كردند. وی معتقد بود بیت المال نباید به هدر برود مسعود كفيل افشاري
منبع : ر. ك: گلهای عاشورایی، ج 2، ص 160.

از اصفهان به قم می رفت صدای آهنگ مبتذلی که راننده گوش می کرد اونو آزار می داد. رفت و با خوشرویی به راننده گفت: اگه امکان داره یا نوار و خاموش کنید یا برای خودتون بذارین راننده با تمسخر گفت اگه ناراحتی می تونی پیاده بشی چند لحظه ای رفت توی فکر: هوای سرد، بیابان، تاریکی و ... اینبار به راننده گفت اگه خاموش نکنی پیاده میشم راننده هم نه کم گذاشت نه زیاد پدال ترمز و فشار داد و وایساد و گفت بفرما! پیاده شد. اتوبوس هنوز خیلی دور نشده بود که ایستاد، همین که به اتوبوس رسید راننده بهش گفت بیا بالا جوون، نوار و خاموش کردم. وقتی سالها بعد خبر شهادتش رو به آیت الله بهاءالدینی دادن ایشون در حالی که به عکسش نگاه میکرد فرمود: امام زمان(عج) از من یه سرباز خواست ، من هم صاحب این عکسو معرفی کردم. سردار شهید حجت الاسلام جلال افشار
منبع : برگرفته از پايگاه معبر سايبري بيت الشهدا

یادمه کلاس چهارم ٬ تو کتاب درسیمون یه پسر هلندی بود که انگشتش رو گذاشته بود تو سوراخ سد تا سد خراب نشه !

قهرمانی که با اسم و خاطره ش بزرگ شدیم ؛

" پطروس"

تو کتاب ٬ عکسی از پطروس نبود و هیچ وقت تصویرش رو ندیدیم... !

همین باعث شد که هر کدوممون یه جوری تصورش کردیم و برای سالها تو ذهنمون موندگار شد !

پطرس ذهن ما خسته بود٬ تشنه و رنگ پریده ؛
انگشتش کرخت شده بود و ...

سالها بعد فهمیدیم اسم واقعی پطروس٬ هانس بود ؛

تازه هانس هم یک شخصیت تخیلی بود که یک نویسنده آمریکایی به نام " مری میپ داچ " نوشته بود ؛

بعدها هلندی ها از این قهرمان خیالی که خودشون هم نمی شناختنش، یک مجسمه ساختند .

خود هلندی ها خبر نداشتند ما نسل در نسل با خاطره پطروس بزرگ شدیم ...

شاید اون وقتا اگه می فهمیدیم پطروسی در کار نبوده ناراحت می شدیم !

اما تو همون روزها ٬ سرزمین من پر از (( قهرمان )) بود !

قهرمان هایی که هم اسم هاشون واقعی بود و هم داستان هاشون ...

"شهید ابراهیم هادی
جوونی که با لب تشنه تا آخرین نفس تو کانال کمیل موند و برای همیشه ستاره ی آونجا شد ؛
کسی که پوست و گوشتش بخشی از خاک کانال کمیل شد ...

"حسین فهمیده "
13ساله ای که با نارنجک زیر تانک رفت و تیکه تیکه شد ...

"حاج محمد ابراهیم همت "
سرش را خمپاره برد...

علی،مهدی و حمید باکری ٬
۳ برادری که جنازه هیچکدومشون برنگشت...

"مهدی و مجید زین الدین "
دوتا برادر که تو یه زمان شهید شدند...

"حسن باقری "
کسی که صدام برای سرش جایزه گذاشت...

مصطفی چمران "
دکترای فیزیک پلاسما از دانشگاه برکلی آمریکا ؛
اومد لباس خاکی پوشید و توی جبهه دهلاویه شهید شد
و ...

کاشکی زمان بچگیمون لااقل همراه با داستانهای تخیلی ،
داستانهای واقعی خودمون رو هم یادمون میدادن !

ما که خودمون قهرمان داشتیم !



[=B Mitra]زمانى كه عراق جزیره مجنون را بمباران شیمیایى كرد، تعداد زیادى از نیروهاى اسلام به شدّت مجروح شدند و بى‏هوش روى زمین افتادند. عبد الكریم رئیسى حالش خیلى وخیم بود. در عین حال بالا سر یكى از مجروحان كه بسیجى 14 ساله‏اى بود، نشسته بود. گفتم: «عبد الكریم! زود باش، باید به عقب برگردید، چرا نشسته‏اى؟!» گفت: «آقا سید! نمى‏توانم این بچه را همین‏طور اینجا تنها بگذارم. هرطور شده باید او را از اینجا ببرم.‌» به هر زحمتى بود، آن نوجوان را عقب فرستادیم. وقتى سراغ عبد الكریم رفتیم، بى‏هوش روى زمین افتاده بود. بدنش بر اثر عامل شیمیایى سیاه شده بود. او را به بیمارستان انتقال دادیم؛ اما بعد از مدتى كوتاه به شهادت رسید شهید عبد الكريم رئيسي
منبع : راوى: سید مرتضى هاشمى، ر. ك: در امتداد دیروز، ص 48

برای آماده‌شدن منطقه عملیاتی «قادر» جهاد سازندگی خدمات فراوانی انجام داد؛ از جمله: افراد شاخص این عملیات، برادر «زینت بخش» بود. وی مسئولیت مهندسی و احداث جاده‌ها را به عهده داشت و حدود 30 كیلومتر را پیاده و با وسایل ابتدایی شخصاً سنگ‌چین كرد. دستگاهها پشت سر ایشان حركت می‌كردند. صورت این فرزانه در اثر آفتاب سوزان منطقه، پوست انداخت، در عین حال، چهره نورانی‌اش تمامی همرزمان را تحت تأثیر قرار داده بود. وی فردی بسیار منظم بود. دعای توسل او در شبهای سرد منطقه هنوز در گوش همرزمانش طنین‌انداز است. زینت بخش در اثر اصابت تیر به ناحیه قلب پر مهرش به شرف شهادت نایل شد. شهيد زينت بخش
منبع : ر.ك: جهاد سازندگي خراسان در دفاع مقدس، ج6، ص297 و 304

با نزدیک شدن به مردادماه و عملیات بزرگ «مرصاد» تصمیم گرفتم باروحانی که در آن عملیات بوده و جراحتی از ناحیه صورت و بینایی دیده صحبت کنم این روحانی دلاور کسی نیست جز «سید حبیب موسوی مقدم».


پیش از هر چیزی گذری می‌کنم بر رویداد مردادماه سال 67. آن روزها هنوز مهر قطعنامه خشک نشده و زهر جام تمام نشده بود که صدام در پنجمین روز از گرمای سوزنده مرداد، سه روز نبرد بی‌امان را بر ایران تحمیل کرد. هشتم مردادماه بود با پاک‌سازی منطقه اسلام‌آباد و کرند غرب از وجود اعضای مجاهدین خلق که با حمایت ارتش بعث وارد خاک ایران شده بودند، عملیات مرصاد به پیروزی رسید.
عملیات مرصاد نبردی بود میان ارتش جمهوری اسلامی ایران و سازمان مجاهدین خلق (منافقین) درگرفت. پس از چند روز درگیری درنهایت نیروهای ارتش ایران پیروز شدند و تهاجمی که توسط سازمان مجاهدین خلق بانام «فروغ جاویدان» طرح‌ریزی و اجراشده بود عملاً با شکست روبرو شد و تعداد زیادی از نیروهای مهاجم که نام عملیات خود را فروغ جاویدان گذاشته بودند، درنبرد کشته شدند.
مهربانی با صورت زخم‌خورده
آن روز بالاخره توانستم به دیدار وی بروم. قرار ما دفتری در نزدیکی میدان انقلاب بود زمانی که وارد دفتر شدم روحانی‌ای با قلبی شاد و چهره‌ای خندان را دیدم. وی پس از سلام و احوال‌پرسی، سخنانش را بانام خدا شروع کرد به شرح زندگی‌نامه خودپرداخت.
وی خود را این‌گونه معرفی می‌کند من سید حبیب موسوی مقدم هستم و در سال 1340 در شهر «آبدانان» ایلام چشم به جهان گشودم و از سال 54 تا 58 زیر نظر استادان برجسته‌ای مانند استاد «حیدری» و استاد «کافی» مشغول به خواندن درس علوم دینی بودم و بعد به قم رفته و ادامه تحصیل دادم.
این جانباز اظهار می‌کند: پزشک معالج من از اعضای منافقین نفوذی بود
چندی گذشت، سید متوجه شد که منافقین خلق از دو جهت به شهرهای مهران و اسلام‌آباد حمله کردند. وی تعریف می‌کند: پس از تصرف شهرها مردم را ترسانده و هوار می‌زدند «امروز مهران فردا تهران» غیرت من و دیگر دوستانم اجازه نداد که در برابر این ستمگران ساکت بنشینیم.
ترفندی برای خیانت
از قم راهی اسلام‌آباد می‌شوند. حدود ساعت هشت شب جلوی ورودی میدان شهر اسلام‌آباد چند منافق که لباس بسیجی به تن داشتند جلوی او دوستانش را گرفته، به ترفندی راننده ماشین ما را بیرون آورده و سپس او را به رگ بار بستند؛ وی می‌گوید: نارنجکی را جلوی ماشین انداختند که پس از منفجرشدن ترکش‌های آن به صورتم اصابت کرد. ما هم سلاحی برای مقابله نداشتیم.
در اولین دیدار متوجه می‌شوی که بیشتر صورت ازجمله چشم‌چپ سید آسیب زیادی دیده است.
هنگامی‌که سید غرق در خون کنار ماشین افتاده بود منافقین رگبار را بر روی ماشین بسته و سه گلوله به بدنش اصابت کرد.
وی در این حالت به عمه سادات متوسل می‌شود و از حضرت زینب (سلام‌الله‌علیه) مدد می‌خواهد و 14 هزار صلوات نذر نجاتش از چنگ منافقین می‌کند.
حدود ساعت 21 متوجه آغاز حمله منافقین به شهر می‌شود.

دو ناجی از راه رسیدند
دوساعتی نگذشته بود که دو نفر نیروی خودی را بالای سرخود حاضر می‌بیند.سید به هرگونه ای بود آن دو نفر از زنده‌بودن خودآگاه می‌سازد. آن‌ها وی را به کرمانشاه رسانده و به بیمارستان طلاقانی انتقال می‌دهند.
پس از گذراندن یک عمل جراحی سخت بر روی صورتش به بیمارستان امام خمینی واقع در شهرستان تبریز ارجاع می‌دهند.این جانباز اظهار می‌کند: پزشک معالج من از اعضای منافقین نفوذی بود.
ظاهراً این پزشک به دلیل روحانی بودن سید، از رسیدگی لازم به وی را خودداری می‌کند. از آن گذشته به شیوه‌ای پانسمان و بخیه جراحت را اعمال می‌کند که گویا قصد شکنجه طلبه جوان را دارد.
از عیادت کنندگان رزمندگان و مجروحان کمک می‌گیرد تا ضمن تماس با خانواده‌اش آن‌ها را از وضعیت پیش‌آمده مطلع کنند.
پس از مدتی پدر همسرش به همراه اعضای خانواده برای دیدارش عازم تبریز می‌شوند و با پذیرش مسئولیت خود سید او را مرخص کرده و به تهران می‌آورند.
بهبودی چشم تخریب‌شده
در تهران برای ترمیم آسیب‌دیدگی‌های صورتش بیش از شش عمل جراحی قرار می‌گیرد. زمانی که می‌خواست عملی را برای بازگشت بینایی روی چشم‌چپش انجام دهد از روی دل‌تنگی به حرم حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیه) پناه می‌برد. پس زیارت کناری می‌نشیند تا دلش را سبک کند. در همین حین متوجه مرد ناشناسی می‌شود که در حال نزدیک شدن به اوست. آن مرد ناشناس پس از رسیدن به بالای سر سید، خطاب به او می‌گوید: «چشمت را عمل نکن.»
طلبه جوان که به شک افتاده بود نزد استاد خود می‌رود و از وی درخواست می‌کند تا استخاره‌ای برایش بگیرد اما جواب استخاره بد می‌آید.
سید از عمل جرحی دست برداشت و دگرگون نزد پزشک متخصص می‌رود و اعلام می‌کند که از عمل جراحی منصرف شده است چشم‌پزشک هم پس از معاینه مجدد اذعان می‌کند چشم دارد خودش را ترمیم می‌کند.
موسوی بیان می‌کند: «پزشک منافق پس از بررسی‌ها دستگیر و به سزای عملش رسیده است.»


[/HR]

با جعبه شيرينى آمده بود كارگاه. دورش زرورق پيچيده بود. گفتم «مباركه!» گفت «حالا ديگه...» رفتم شيرينى بردارم، ديدم پُرِ نارنجك است. شهید محمد بروجردي
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | عباس رمضانی

اگر ذره ای از خاک ایرانم ، به پوتین سرباز دشمن چسبیده باشد
آن را با خون خویش در خاک ایران خواهم شست...
شهید تیمسار خلبان حسین خلعتبری

[=B Mitra]در پلیس راه خرمشهر جلسه ای با حضور بنی صدر، ریاست جمهوری وقت و جانشین فرماندهی کل قوا، و شیخ شریف و (شهید) کلاهدوز، فرماندهی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی وقت، و سرهنگ رضوی، فرمانده وقت ناحیه ژاندارمری خوزستان، و (شهید) سرگرد اقارب پرست و (شهید) جهان آرا، فرماندهی وقت سپاه خرمشهر، و سروان امان الهی، که با شیخ شریف همکاری می کرد و سایر فرماندهان عالی رتبه حاضر در منطقه برگزار گردید. در آن جلسه، شیخ شریف به بنی صدر گفت: آقای بنی صدر شما فرماندهی کل قوا هستید، چرا نیرو نفرستادید؟ بنی صدر گفت: شما از آوردن نیرو چه می دانی؟ چرا ما یک نیرویی را فدا کنیم؟ در صورتی که شهروندان می توانند از آن دفاع کنند. شیخ شریف عصبانی شد و چوب کوتاهی که در دستش بود به بنی صدر نشان داد و گفت: با این از شهر دفاع کنیم. با این حرفی که شما می زنید، بگویید: ما می خواهیم شهر را تحویل بدهیم به اضافه ی مردمش. بنی صدر به شیخ گفت: شما که تکنیک رزمی ندارید، احساساتی چرا برخورد می کنید؟ شما از جبهه و جنگ چه می دانید؟ این ما هستیم که تشخیص می دهیم. من فرمانده کل قوا هستم.... در این هنگام سرهنگی که همراه بنی صدر بود، رو به شیخ کرد و گفت: این ها دیوانه هستند. شیخ شریف در جواب گفت: دیوانه، بعدها مشخص می شود کیست؟ دیوانه همان شخصی است، که قصد خیانت دارد. ما قصد خیانت نداریم. شیخ شریف که خیلی ناراحت شده بود ...به آنها گفت: خدا لعنتتان کند و جلسه را ترک کرد. بعد از ترک این جلسه، فقط شیخ شریف بود که به سمت خرمشهر برگشت و آن آقایان و فرماندهان همه با بنی صدر به اهواز و تهران برگشتند. در بین راه به شیخ شریف گفتم: حاج آقا شما یک مقداری رعایت کنید. هر چه باشد الان بنی صدر، رئیس جمهور است. شما نباید با او این طور حرف می زدی. شیخ شریف، یک حالت بهت و حیرت به او دست داده بود و از این قضیه بسیار متاثر بود. بعد از یک ساعت، شیخ شریف رو به من کرد و گفت: تو هنوز بچه ای و بنی صدر را نمی شناسی؟ ولی من او را می شناسم. شيخ محمد حسن شريف قنوتي
منبع : برگرفته از پايگاه انفطار

[TD="width: 83%"][/TD]
[TD="width: 100%, colspan: 2, align: right"][=B Mitra]با تعدادی از برادران گردان جهت رفتن به مرخصی همراه شدیم؛ حاج اسماعیل فرجوانی (فرمانده گردان) هم در بین ما بود ولی ایشان می خواستند جهت انجام کاری به مقر لشکر بروند. همه ی بچه ها سوار لندکروز شدند و حاجی هم خود را عقب ماشین در بین بچه ها جا داد. یکی از برادران به ایشان گفتند: «حاجی شما فرمانده ی ما هستید، اینجا در خور شخصیت شما نیست» حاجی در جواب گفتند: « جا به ما شخصیت و ارزش نمی دهد بلکه جا با وجود ما ارزش می یابد». خاطره شهيد اسماعيل فرجواني به نقل از برادر بسیجی مرتضی سمندی
منبع : برگرفته از سايت شهيدان .62
[/TD]

قبل از عمليات به ديدن عباس رفتم به غير از او كسي داخل سنگر نبود. در حالت چهره‌اش نورانيت زيادي مي‌ديدم، اصلاً نمي‌توانستم به خودم اجازه دهم كه با او شوخي كنم. از لحن صحبتهايش دانستم كه دلش جاي ديگري است به او گفتم: «امروز با روزهاي ديگر فرق داري، حلالم كن. من چيزي مي‌بينم كه خودت نمي‌بيني، اگر شهيد شدي مرا هم شفاعت كن.» با هر زحمتي بود از او قول شفاعت گرفتم، اما خودش چيزي نمي‌گفت، پرسيد: «معلوم نيست امروز چه مي‌گويي؟! برو زمان ديگري بيا.» ولي آنقدر اصرار كردم كه گفت: «اگر كاري از دستم برآمد، چشم!» او روزي ديگر با يكي از دوستان به بهشت زهرا رفته بود، در آنجا كنار مزار شهيد اقارب‌پرست ايستاد و چند دقيقه‌اي به قاب عكس و قبر او خيره شد و همانجا مبهوت ماند. آن موقع خيلي معنايش را نفهميدم تا روزي كه او را در همانجا به خاك سپردند. شهید عباس كريمي
منبع : راوي:صادقي- رمضان‌پور ، خاطراتی از کتاب: دجله در انتظار عباس

مدتی بود عراقیها بچه‌های ما را از پتروشیمی به رگبار می‌بستند. جلوی نیروهای خودی خاكریز و سنگری نبود تا رزمندگان اسلام از آن استفاده كرده، دشمن را مورد هدف قرار دهند. مهندس آقاسی‌زاده نیز در مأموریت ارومیه بود. وقتی از ارومیه بازگشت، به او گفتند: ‌یك ماه است می‌خواهیم اینجا خاكریز بزنیم؛ اما كسی داوطلب نمی‌شود. صبح كه از خواب برخاستیم، مهندس را ندیدیم. بعداً متوجه شدیم ایشان شبانه راننده لودر را بیدار كرده و به او گفته بود: «حاضری با هم به بهشت برویم؟» راننده پاسخ داد: «هر چه شما بگویید‌» مهندس به او گفت: «دستگاه را روشن كن. من روی بیل لودر می‌نشینم و تو حركت كن. اگر رفتیم، با هم می‌رویم و اگر ماندیم، با هم می‌مانیم.‌» راننده كه چنین شهامتی را از آقاسی‌زاده دید، گفت: «من كه از شما كم‌تر نیستم، چشم!» بعد شروع به خاكریز زدن می‌كنند و موفق هم می‌شوند. شهيد آقاسي زاده
منبع : راوي: پدر شهيد، ر.ك: شهاب،‌ ص 138 و 139

ميثمى چفيه اى كه وسايلش را توى آن پيچيد، زده بود زير بغلش. منتظر فرمان ده ايستاده بود كه باش برود خط. اواخر شب تا اذان صبح از شهادت گفت. هميشه كم حرف مى زد، حتي از اين جور حرف ها. اما آن شب دو - سه ساعت حرف زد. شهید عبد الله ميثمي
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران

شهید علیرضا ناهیدی، فرمانده تیپ ذوالفقار، در طول 29 ماهی كه در جبهه بود، یك ریال هم حقوق نگرفت. همواره كفشهای كتانی به پا داشت. روزهای آخر بود كه یك جفت پوتین از بیت‌المال گرفت. قرار بود برای جلسه‌ای قبل از عملیات به قرارگاه برویم. همه فرماندهان در آنجا بودند. ناگهان متوجه شدم جوراب او خیلی مناسب نیست. گفتم: ‌برادر! من یك جفت جوراب به شما می‌دهم، با این وضع خیلی نامناسب است كه در جلسه شركت كنید. به من نگاه تندی كرد و گفت: همین جوراب خوب است. آنها با اطلاعات و آگاهیهای من كار دارند، نه با جورابم. اگر با جورابم جلسه دارند، امر دیگری است. شهيد عليرضا ناهيدي
منبع : راوي: همرزم شهيد، ر.ك: همپاي ذوالفقار، ص50

یك روز صبح كنار سردار اسماعیل دقایقی نشسته و مشغول گفتگو بودیم كه مدیر داخلی پادگان آمد و گفت: مجاری آب و فاضلاب دستشویی ها بسته شده و باید كسی بازش كند. سردار گفت: خوب، باشد. ترتیب كار را می‌دهم. صبح روز بعد دیدیم سرویس آب و فاضلاب اصلاح شده است. در پی آن مدیر داخلی آمد و به سردار گفت: گره كار گشوده شده و دیگر نیازی به آوردن كسی نداریم. ایشان گفت: بارك الله! یكی از بچه‌ها گفت: خودم دیدم كه نیمه‌های شب آقا اسماعیل لباس بادگیر پوشید - كه بدنش نجس نشود - و به نظافت و رفع گرفتگی سرویس دستشویی پرداخت شهید اسماعيل دقائقي
منبع : راوی: احسان مداوی، ر. ك: بدرقه ماه، ص 88.

در عملیات كربلای 2 كه در محور پیرانشهر به حاج عمران و در فصل زمستان در عمق خاك عراق انجام گرفت، علاوه بر برف زیاد، گل ولای عجیبي منطقه را پوشانده بود؛ به حدی كه راه رفتن را مشكل كرده بود. مجاهدان عراقی لشكر بدر در میان این مواضع به نگهبانی می‌پرداختند. برادر اسماعیل دقایقی از نیمه‌های شب كه همه در خواب بودند، آهسته وارد سنگرها می‌شد و گل و لای پوتینها را پاك می‌كرد و آنها را واكس می‌زد. بعدها وقتی مجاهدان عراقی كنجكاو شدند، فهمیدند كه شخص ناشناس، شهید گران قدر اسماعیل دقایقی فرمانده لشكر آنهاست. - یكی از دوستان همین شهید می‌گوید: در یك عملیات نفوذی به خاك عراق كه در فصل سرما و برف در غرب انجام شد، پس از دو روز پیاده روی، به دلیل اطلاع پیدا كردن دشمن، از ادامه عملیات جلوگیری و قرار شد همه باز گردند. ما حدود 200 نفر بودیم و بسیار خسته. بعضی حتی قادر نبودند حركت كنند و سلاح انفرادی خویش را حمل نمایند. ناگهان متوجه شدیم شهید دقایقی با یكی از معاونان خود - پس از ده ساعت پیاده روی - به ما ملحق شد. او علی رغم خستگی زیاد، اسلحه كسانی را كه خسته بودند، می‌گرفت و روی دوش خود می‌انداخت و به بچه‌ها دلداری می‌داد كه شما اجر خود را برده اید و خداوند پاداش شما را می‌دهد. شهيد اسماعيل دقايقي
منبع : ر. ك: قافله نور، ش 66

احترامش به خانم برای خیلی ها باعث تعجب بود. می گفت : « زن موجودی متعالی است، نه در مقایـــسه با موجود دیگری...» می گفت :« جامعه منهای زن، ساقط خواهد شد .» شهید باهنر
منبع : برگرفته از كتاب هنر آسمان ، مجيد تولايي

پایگاه شهید علم الهدی در اهواز، محل شستشوی لباسهای خونی رزمندگان و شهدا بود. در آنجا خانمی كار می‌كرد كه نوه‌اش شهید شده بود. او از ساعت 8 صبح تا 6 بعد از ظهر به فعالیت فوق اشتغال داشت. از عشق و علاقه زیاد، نه گرمای شدید در كارش تأثیر می‌گذاشت و نه خستگی. با اینكه تمام بدنش به علت گرما و آفتاب تاول زده بود، باز هم زیر سایه نمی‌نشست و اصرار ما را هم مبنی بر نشستن در سایه نمی‌پذیرفت و می‌گفت: مگر رزمندگان اسلام سایه بان دارند كه من زیر سایه بنشینم؟! عبدالله ميثمي
منبع : راوی: زهرا محمودی، ر. ك: هم پای مردان خطر، ص 63

[=B Mitra]در خط پاسگاه زید یک شب شهید محمد علی شاهمرادی به همراه فرمانده تیپ 44برادر علی زاهدی (فرمانده لشگر16) به خط آمدند در بازگشت چند کیلومتر که دور می شوند متوجه می گردند آب های منطقه پاسگاه زید یکی از سیل بندها(خاکریزها) را قطع کرده به طرف مقر مهندسی تیپ سیلاب در حال جریان است.محمد علی یکی از رزمندگان همراه را به مقر مهندسی گسیل کرد تا چند دستگاه لودر وبولدوزر جهت ترميم خاکریزو قطع جریان آب بیاورد. با رسیدن خبر بنده که جزء نیروهای مهندسی بودم همراه چند دستگاه ماشین آلات راه سازی حرکت کردم. وقتی که رسیدم دیدم شهید شاهمرادی و فرمانده تیپ هر کدام یک پل شناور موسوم به ""پل کوثر "" برداسته جلوی جریان آب گرفته اند تا شکاف بیشتر نشود چون جریان آب با هر موج بخشی از خاکریز را در خود حل می کرد. شهید شاهمرادی همین طور که پل را گرفته بود به راننده لودر می گفت خاک بریز. وقتی لودر بیل خاک را روی یک طرف پل ریخت سمت دیگرش که شهید ایستاده بود بالا رفت واو با سر داخل آب رفت. در حالی که سراپا خیس بود از میان آب وگل در آمد وصدای قهقهه اش همه جا را پر کرد. شهید محمد علي شاهمرادي
منبع : به نقل از نعمت الله صالحي

یك روز به گردان ما ابلاغ شد برای پدافند به سمت شلمچه برویم و ما به آنجا رفتیم. در گروهان ما سربازی بود كه همه او را قاسم صدا می‌زدند. اولین بار كه او را دیدم نگاهش مرا جذب كرد. صداقت و معنویت در چشمهایش موج می‌زد. قاسم، فردی بسیار فعال بود و به سربازان، نحوه نگهداری از مواضع پدافندی و حفاظت در برابر گلوله را آموزش می‌داد. شبها تا صبح بیدار می‌ماند و به سنگرهای دیده‌بانی سركشی می‌كرد. او سربازی بسیار فداكار بود. یك روز وارد سنگر شد و گفت: «سقف دیده‌بانی جلوی خط، آسیب دیده است. اگر اجازه دهید من و سرباز خدادادی برویم و آن را تعمیر كنیم.‌» گفتم: «قاسم جان، به پایان خدمت شما چیز زیادی باقی نمانده است. شنیده‌ام قصد ازدواج داری. بهتر است به مرخصی بروی و این مسئولیت را به ما واگذار كنی.‌» اما نپذیرفت و ناچار، او را همراه چند تن به خط فرستادم. وقتی آنها مشغول بازسازی سنگر بودند، دشمن ـ كه در نزدیكی آنها قرار داشت ـ صدای تقه زدن آنها را در سنگر دیده‌بانی شنیده و چند گلوله خمپاره به اطرافشان پرتاب كرد، و همین باعث شهادت قاسم شد.
منبع : راوي: سيد علي حسيني، ر.ك: ملكوتيان زمين، ص21 ـ 23

_ هر آموزشی که به بچه ها می داد،خودش هم آن را انجام می داد.سینه خیز رفتن توی آسفالت داغ،غلت زدن توی برف و سرما و...
_خلاصه هر نیرویی که می آمد تا چهلو پنج روز آموزش ببیند و برود،خود میثم هم با آنها یک بار دیگر تمام آموزش های سخت را می گذراند.
_شوخی نبود،او با تک تک افراد همراه بود و پا به جلو می رفت که بچه ها نگویند:
_"به ما دستور می دهد ولی خودش انجام نمی دهد"...
_نقل از حمید داود آبادی در باره ی شهید میثم شکوری...

ما سه نفر بوديم، با دكتر چهار نفر. آن ها تقريباً چهارصد نفر. شروع كردند به شعار دادن و بد و بى راه گفتن. چند نفر آمدند كه دكتر را بزنند. مثلا آمده بوديم دانشگاه سخنرانى. از در پشتى سالن آمديم بيرون. دنبالمان مى آمدند، به دكتر گفتيم «اجازه بده ادبشان كنيم.» گفت «عزيز، خدا اين ها را زده.» دكتر را كه سوار ماشين كرديم، چند تا از پر سروصداهاشان را گرفتيم آورديم ستاد. معلوم نشد دكتر از كجا فهميده بود. آمد توى اتاق. حسابى دعوامان كرد. نرسيده برگشتيم و رسانديمشان دانشگاه، با سلام و صلوات. شهید مصطفی چمران
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | رهي رسولي فر

تا مهمان ها بيايند براى مراسم عقد، توى اتاق تنها بوديم. مُهر خواست. گفتم «تا نگيد چرا مى خوايد نماز بخونين نمى دم.» گفت «خدا به من همسر داد. مى خوام نماز شكر بخونم.» شب عروسى به مادر گفت «فكر نكنين حالا كه زن گرفتم، خونه نشين مى شم. زندگى من جبهه است.» فرداى عروسى رفت جبهه. عبدالله ميثمي
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران

حاج عباس کریمی رفتار و كردارش با پذيرفتن فرماندهي لشگر تغيير نكرد و او كسي نبود كه اين القاب را افتخاري بداند به همين خاطر هيچ وقت نخواست عنوان كند كه فرمانده لشگر است زيرا بسيجيان را فرماندهان واقعي جنگ مي‌دانست. بعد از عمليات خيبر، مشغله‌اش زياد شد و دير به خانه مي‌آمد. او چيزي نمي‌گفت. من هم نمي‌پرسيدم تا اينكه يك روز از طرف لشگر تلفن مخصوصي را در خانه ما نصب كردند و گفتند: «اين مخصوص فرماندهي است و عباس فرمانده لشگر 27 محمد رسول الله (ص) است.» او با اينكه فرمانده لشگر بود حقوق كمي‌ مي‌گرفت. هنگام شهادت ميزان حقوقش 2900 تومان بود. اموالي را كه در اختيار داشت متعلق به خداوند و تمامي‌ مردم مي‌دانست و معتقد بود كه او وظيفه نگهباني از آنها را بر عهده دارد و اجازه نمي‌داد بيت‌المال حتي يك سر سوزن جابجا شود. راوي:همسر شهيد عباس کریمی
منبع : خاطراتی از کتاب: دجله در انتظار عباس

[=B Mitra]سال 1366. ش بود و ستون گردان كنار «ارتفاع قامیش» و زیر پای عراقیها قرار داشت. باران بی‌امان می‌بارید و لباسها را خیس و سنگین كرده بود. گونیهایی هم كه عراقیها مثل پله زیر كوه چیده بودند؛ به‌خاطر گل و لای، لیز شده بود و مایه مشكل و دردسر رزمندگان شده بود. بچه‌ها سعی داشتند برای رهایی از باران، به داخل غار بزرگ زیر قله بروند؛ ولی با وجود سُر بودن گونیها، با مشكل مواجه شده بودند؛ اما یك گونی با بقیه فرق داشت و لیز و سُر نبود. بسیجیها كه پایشان را روی آن می‌گذاشتند، می‌پریدند آن طرف آب و داخل غار می‌شدند. البته گونی هر از چندگاهی تكان می‌خورد. شاید آن شب غیر از من و یكی دو نفر، هیچ بسیجی‌ای نفهمید كه علی آقا پله شده بود برای بقیه. ما كه از این راز باخبر شدیم، اشكهامان با باران قاطی شده بود. شهید علي چيت سازيان
منبع : راوي: محمود نوري، ر.ک: دليل، ص 239

از مهم ترين خصوصيات علي محبت زياد و درك بالايش بود.وقتي بچه دومم را باردار بودم (برادر شهيد كه 3 سال از او كوچك تر است)، باز به او محبت خاصي داشتم. وقتي كه اين بچه به دنيا آمد، علي ديگر روي زانويم نمي‌نشست‌. وقتي به او مي‌گفتم: "" چرا از روي زانويم بلند مي شوي‌؟ "" با همان لحن كودكانه اش به من مي فهماند كه نوزاد خيلي كوچك است و بايد به او توجه بيشتري بكنم.با آن سن كم،شعور بالايي داشت و مثل آدم بزرگ ها رفتار مي‌كرد و رفتارهاي بزرگ ‌منشانه از او سر مي‌زد. به قدري مهربان و دوست داشتني و مظلوم بود كه دايم نگرانش مي‌شدم و دلم برايش تنگ مي‌شد. برخي اوقات كه به مدرسه مي‌رفت‌، دنبالش مي‌رفتم و از دور نگاهش مي‌كردم تا دلم آرام بگيرد.هميشه در مدرسه يا كوچه،در يك گوشه‌اي ساكت و آرام مي ايستاد و هيچ حرفي ‌نمي‌زد، ولي در اطراف او بچه‌هاي‌مدرسه از شيطنت سر از پا نمي‌شناختند. صیاد شیرازی
منبع : شاهد یاران / روایت مادرش

برادرش دو سال بود نامزد كرده بود. پدرزنش گفته بود «ما توى فاميل آبرو داريم. تا يه ماه ديگه اگر عقد كردى كه كردى، اگر نه ديگه اين طرف ها پيدات نشه.» خرج خانه با على بود. پول عقد و عروسى نداشت. محمد رفت با پدرزن على حرف زد. قرار عروسى را هم گذاشت. تا شب عروسى، خود على نمى دانست. با مادر و خواهرش هم آهنگ كرده بود. گفته بود «داداش بويى نبره.» با پول پس انداز خودش كار را راه انداخته بود. شهید بروجردی
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | عباس رمضانی

او آن‌ گونه‌ كه‌ مناسب‌ وي‌ بود و با طبيعت‌ بشري‌ هم‌ مخالف‌ نبود، رفتار مي‌كرد؛ هرچند آن‌ رفتار مخالف‌ عرف‌ باشد. مثلاً‌ در مهماني‌هايي‌ كه‌ چندين‌ نوع‌ غذا بر سر سفره‌ مي‌گذاشتند، هيچگاه‌ اختيار از كف‌ نمي‌داد و ضروري‌ نمي‌دانست‌ كه‌ براي‌ احترام‌ به‌ ميزبان، از همه انواع‌ غذاها بخورد. يك‌ بار همراه‌ پدرم‌ در يك‌ ميهماني‌ كه‌ به‌ تنوع‌ غذاهاي‌ سفره‌ مشهور بود، شركت‌ كرد. وقتي‌ برگشتند، مادرم‌ از او پرسيد كه‌ از كدام‌ نوع‌ غذا خورده‌ است‌ و آقا موسي‌ جواب‌ داد : فقط‌ يك‌ نوع‌ غذا خوردم، زيرا يك‌ نوع‌ غذا، آدمي‌ را هم‌ سير مي‌كند و هم‌ گواراتر است، در حالي‌ كه‌ تناول‌ غذاهاي‌ متنوع‌ باعث‌ سوءِ‌ هاضمه‌ مي‌شود و لذتي‌ در آن‌ نيست. امام موسي صدر
منبع : گذارها و خاطره ها، صفحه 52 ـ 51

سردار، جعفر شیرسوار بر اثر تركش بمب خوشه‌ای در سوم دی 65 در منطقة هفت‌تپه به شهادت رسید. همرزم شهید، چگونگی عروج خونین وی را این‌گونه به تصویر كشیده است: هنگام ظهر در هفت تپه ـ مقر لشكر 25 كربلا ـ هواپیماهای عراقی ظاهر شدند و شروع به بمباران كردند. برادر شیرسوار به هدایت نیروها به داخل سنگرها پرداخت. در آن بین، احساس كرد بمبی نزدیك آنها در حال فرود آمدن است. در كنار او دو بسیجی نوجوان ایستاده بودند. رو به روی آنها چاله‌ای كوچك بود. آن سردار با سرعت هر چه تمام‌تر پشت دو بسیجی را گرفت و داخل چاله انداخت. خود نیز بعد از آنها داخل چاله دراز كشید؛ اما بخشی از بدنش خارج از چاله بود. او بر اثر تركشهای بمب خوشه‌ای به شهادت رسید، اما آن دو بسیجی سالم ماندند شهید جعفر شير سوار
منبع : راوي: سيد يحيي خليلي، ر.ك: فرهنگ‌نامه جاودانه‌هاي تاريخ، ج5، (استان مازندران)، ص198

[TD="width: 17%"]
[=B Mitra]
[/TD]
[TD="width: 83%"][/TD]
[TD="width: 100%, colspan: 2, align: right"][=B Mitra]بند هفت، بند محكومين دو تا پنج سال بود. محكوميت عبداللّه قطعى شده بود. پنج سال حبس برايش بريده بودند. ما بيست و نه نفر بوديم تو يك اتاق بيست و چهارمترى. شب ها از ساعت نه كه خاموشى مى زدند، كسى حق بيرون رفتن نداشت. عبداللّه يك دستمال داشت كه مى انداخت روى صورتش و رو به ديوار مى خوابيد. زير همان دست مال دعا مى خواند و گريه مى كرد. عبدالله ميثمي
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران

[/TD]

شهید حمزه خسروی، فرمانده عملیات یکی از گروهان های لشکر المهدی(عج) بود. روزی پس از ادای نماز صبح، رو به یکی از برادران روحانی می کند و می پرسد: «آقا! اگر کسی خواب امام علی علیه السلام را ببیند، چه تعبیری دارد؟» روحانی در پاسخ می گوید: «باید دید چه خوابی دیده و ماجرا چگونه بوده است.» شهید خسروی دیگر چیزی نمی گوید؛ اما دو ساعت بعد، در یکی از محورهای عملیاتی، در حالی که فرق سرش شکافته شده بود، به دیدار حضرتش شتافت و رستگار شد. شهيد حمزه خسروي
منبع : برگرفته از کتاب دو رکعت عشق/ علیرضا قزوه

[=B Mitra]در حالي كه از دور مي‌آمد، مي‌خنديد. وقتي به ما نزديك شد، يك آيينه و يك شيشه عطر از جيبش بيرون آورد و به ما داد و گفت: «دوستان، من اين بار شهيد مي‌شوم؛ اين يادگاري را از من قبول كنيد تا هر وقت چشمتان به آن‌ها افتاد، به ياد من بيفتيد.» ما گريه كرديم و گفتيم: اين چه حرفي است كه مي‌زني؟ شهيد در جواب گفت: راست مي‌گويم؛ من اين بار شهيد خواهم شد. همان‌طور كه گفته بود، در حال خنثي كردن مين، به آرزوي ديرينه‌اش رسيد. طلبه شهيد مرتضي چوبداري
منبع : برگرفته از پايگاه شهداي روحاني سراسر كشور


[=B Mitra]شهید حمزه خسروی، فرمانده عملیات یکی از گروهان های لشکر المهدی(عج) بود.[=B Mitra] روزی پس از ادای نماز صبح، رو به یکی از برادران روحانی می کند و می پرسد: [=B Mitra]«آقا! اگر کسی خواب امام علی علیه السلام را ببیند، چه تعبیری دارد؟» [=B Mitra]روحانی در پاسخ می گوید: «باید دید چه خوابی دیده و ماجرا چگونه بوده است.» [=B Mitra]شهید خسروی دیگر چیزی نمی گوید؛ اما دو ساعت بعد، در یکی از محورهای عملیاتی، [=B Mitra]در حالی که فرق سرش شکافته شده بود، به دیدار حضرتش شتافت و رستگار شد. [=B Mitra] شهید حمزه خسروی[=B Mitra]منبع : برگرفته از کتاب دو رکعت عشق/ علیرضا قزوه


[=courier new]شب عملیات که می شد بعضیها معرکه راه می انداختن:
[=courier new][=courier new]

- بچه مرشد!
-جااااان مرشد
-اگه گفتی حالا وقت چیه؟
بعد همه با هم می گفتند:
وقت خداحافظیه..



[=courier new,courier,monospace]گفت: آقای... جایگاه من توی سپاه چیه؟ [=courier new,courier,monospace]سئوال عجیب و غریبی بود! ولی می‌دانستم[=courier new,courier,monospace] بدون حکمت نیست. گفتم: شما فرمانده‌ی[=courier new,courier,monospace] نیروی هوایی سپاه هستین سردار. به صندلی‌اش اشاره کرد. [=courier new,courier,monospace]گفت: آقای ...، شما ممکنه هیچ وقت به این موقعیتی[=courier new,courier,monospace] که من الان دارم، نرسی؛ ولی من که رسیدم،[=courier new,courier,monospace] به شما می‌گم که این جا خبری نیست! آن وقت‌ها[=courier new,courier,monospace] محل خدمت من، لشکر هشت نجف اشرف بود. [=courier new,courier,monospace]با نیروهای سرباز زیاد سر و کار داشتم. سردار گفت: [=courier new,courier,monospace]اگر توی پادگانت، دو تا سرباز رو نمازخون [=courier new,courier,monospace]و قرآن خون کردی ، این برات می‌مونه؛[=courier new,courier,monospace] از این پست‌ها و درجه‌ها چیزی در نمی‌آد![=courier new,courier,monospace][=courier new,courier,monospace]شهید احمد کاظمی


[=courier new,courier,monospace]شـایـــد بــرای اولیــن و [=courier new,courier,monospace]آخــرین بـار قتــله گــاهِ بچــه هــای[=courier new,courier,monospace] گــردانِ حنظلـــه ،روزی دلــم شـــد ![=courier new,courier,monospace]
[=courier new,courier,monospace]غروب عاشورا ...[=courier new,courier,monospace]
[=courier new,courier,monospace]وقتــی کــانال کمیــل رو دیـدم نا خداگاه[=courier new,courier,monospace] یاد قتله گاه افتادم[=courier new,courier,monospace]
[=courier new,courier,monospace]از همــانجــا ســـلام دادم ؛[=courier new,courier,monospace]
[=courier new,courier,monospace] [=courier new,courier,monospace]اَلسَّــلَامُ عَلـَیــکَ یـَــا اَنصَــارَ اَبــی عَبــدِالله...[=courier new,courier,monospace]
[=courier new,courier,monospace] [=courier new,courier,monospace]
[=courier new,courier,monospace]ســاعتهــــای آخــر ِمقــاومــتِ [=courier new,courier,monospace]بچــه هــا در کــانال کمیل،[=courier new,courier,monospace]
[=courier new,courier,monospace] بی سیــم چــیءِ گــردانِ حنظلــه ،[=courier new,courier,monospace]
[=courier new,courier,monospace]حــاج همــت را خــواســت .[=courier new,courier,monospace]
[=courier new,courier,monospace]حـاجی آمــد پــای بیسیـــم ،[=courier new,courier,monospace]
[=courier new,courier,monospace]صــدای ضعیــف و پــر از خش خش را از آن ســوی[=courier new,courier,monospace]
[=courier new,courier,monospace]خــط شنیــدیــم کـــه میگــویــد ،[=courier new,courier,monospace]
[=courier new,courier,monospace]بــاطــری بی سیــم دارد تمــام میشــود ![=courier new,courier,monospace]
[=courier new,courier,monospace]عــراقــی ها عـن قـریب مـا را خــلاص مــی کننـــد .[=courier new,courier,monospace]
[=courier new,courier,monospace]مــن هــم خـــداحـافظی میکنــم.[=courier new,courier,monospace]
[=courier new,courier,monospace]حـاج همـّـت کــه قــادر بــه شکستــن محــاصــرهء[=courier new,courier,monospace] تیـپ هــای تــازه نـَـفَـس[=courier new,courier,monospace]
[=courier new,courier,monospace]دشمــن نبــود ، همــانطــور کــه بــه[=courier new,courier,monospace] پهنــای صـورت اشک می ریخـت ،[=courier new,courier,monospace]
[=courier new,courier,monospace]گفــت : بـی سیــم را قــطع نکــن... حــرف بـزن..[=courier new,courier,monospace]
[=courier new,courier,monospace]هـر چــه دوســت داری بگــو ! فقــط تمـــاس[=courier new,courier,monospace] خــودت را قطــع نکـــن ![=courier new,courier,monospace]
[=courier new,courier,monospace]صــدای بی سیــم چــی را شنیـــدم[=courier new,courier,monospace] کــه مـی گفــت :[=courier new,courier,monospace]
[=courier new,courier,monospace]ســلام مــا را بــه بابا بزرگ بـرســانیـــد .[=courier new,courier,monospace] بگید همون جور که قول داده بودیم عاشورایی جنگیدیم ...

[=courier new,courier,monospace]

[=courier new,courier,monospace]آخرهای آذر بود که آمد. رفتم استقبالش
گفت می‌رود پسرش را ببیند.
آمدیم دم در خانه‌شان. سپرد بمانم تا برگردد.
خیلی طول نکشید که برگشت ...
از در که آمد بیرون پرسیدم: علی آقا !
گل پسرت را دیدی؟
گفت: آره
گفتم: حالا به تو رفته یا به مادرش؟
گفت: نمیدانم
تعجبم را که دیدادامه داد:من که صورتش را
نگاه نکردم، فقط بغلش کردم. همین!
انتظار هر جمله‌ای را داشتم، الّا این!
گفت:ترسیدم نگاهش کنم،محبتش نگذاردبرگردم

♥ هدیه به روح شهید علی شرفخانلو ♥
اللهم صل علی محمد وال محمدوعجل فرجهم


فرماندهان عالی رتبه سپاه، جریان عبور آزاد و متکبّرانه ناوهای جنگی آمریکا و نیز سایر کشتی ها و شناورهای تحت حمایت این کشور را به عرض امام (ره) رسانده بودند. حضرت امام (رض) فرموده بود: «اگر من بودم، می زدم.» همین حرف امام، برای سردار شهید مهدوی و جانشینش سردار شهید بیژن گرد و نیز همرزمان آنها کافی بود تا خود را برای انجام یک عملیات مقابله به مثل آماده سازند. اولین کاروان از نفتکش های کویتی آن هم با پرچم آمریکا و اسکورت کامل نظامی توسّط ناوگان جنگی این کشور در تیرماه سال ۱۳۶۶ به راه افتادند. در این بین، دولت آمریکا عملیات سنگینی را در ابعاد روانی، تبلیغی، سیاسی، نظامی و اطّلاعاتی جهت انجام موفّقیت آمیز این اقدام انجام داده بود. در این کاروان، نفتکش کویتی «اَلرَّخاء» با نام مبدّل «بریجتون» حضور داشت که در بین یک ستون نظامی، به طور کامل، اسکورت می شد. این نفتکش، در فاصلة ۱۳ مایلی غرب جزیره فارسی، در اثر برخورد با مین های کار گذاشته شده توسّط سردار شهید مهدوی و یارانش، منفجر شد به طوریکه حفره ای به بزرگی ۴۳ متر مربّع در بدنه آن ایجاد گردید. واقعه زدن کشتی بریجتون به قدری بزرگ و تاثیر گذار بود که علاوه بر داخل در خارج از کشور نیز بازتاب فراوانی داشت. اگر از مجموعه گزارشات و یادداشت های روزنامه ها و مطبوعات بگذریم تنها نام بردن از کتاب های جنگ تانکرها و کتاب «در داخل منطقه خطر» نوشته «هارلد وایس» که در آن به بررسی انهدام کشتی بریجتون پرداخته اند کافیست. شهیدنادر مهدوي
منبع : برگرفته از سايت آويني

او خيلي عاطفي بود و آزارش حتي به يك مورچه هم نمي‌رسيد. مسير مدرسه را آرام طي مي‌كرد و برمي‌گشت‌. اواخر دبيرستان با يك پسر رفتگر دوست شده بود و با يكديگر به مدرسه مي‌رفتند. يك بار براي او و برادر كوچكش باراني زمستاني خريديم. تا زماني كه با اين پسر رفتگر بود، باراني نو را به تن نمي‌كرد و لباس‌هاي كهنه‌اش را مي‌پوشيد. همسايه‌ها ‌هميشه مي‌گفتند: "چرا بچه هاي آقاي شيرازي (پدر شهيد)لباس كهنه مي‌پوشند؟ " آن زمان در گرگان زندگي مي‌كرديم و وضع مالي ‌نسبتا خوبي داشتيم، ولي اين گونه رفتار مي‌كرد. صیاد شیرازی
منبع : شاهد یاران / روایت مادرش

[=B Mitra]بلند شد. از سنگر رفت بيرون كه وضو بگيرد و برنگشت. يك تركش ريز خورده بود به سرش. حضرت زهرا را خيلى دوست داشت. روضه اش را هم دوست داشت. روضه ى او را كه مى خواند، به سومين زهرا كه مى رسيد، ديگر نمى توانست ادامه بدهد. تركش كه خورد و بردنش بيمارستان، زنده ماند تا روز شهادت حضرت زهرا. عبدالله ميثمي
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران

نصفه شب، چشم چشم را نمى ديد; سوار تانك، وسط دشت. كنار برجك نشسته بودم. ديدم يكى پياده مى آيد. به تانك ها نزديك مى شد، دور مى شد. سمت ما هم آمد. دستش را دورِ پايم حلقه كرد. پايم را بوسيد. گفت «به خدا سپردمتون.» گفتم «حاج حسين؟» گفت «هيس! اسم نيار.» رفت طرف تانك بعدى. شهید حسین خرازی
منبع : [برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | فاطمه غفاری]


[=courier new,courier,monospace]گفتند شهید گمنامِ ، پلاک هم نداشت ، [=courier new,courier,monospace]اصلا هیچ نشونه ای نداشت ؛ [=courier new,courier,monospace]امیدوار بودم روی زیرپیرهنیش [=courier new,courier,monospace]اسمش رو نوشته باشه …[=courier new,courier,monospace] نوشته بود : “اگر برای خداست ،[=courier new,courier,monospace] بگذار گمنام بمانم”

شهید مرحمت بالازاده

هم قد گلوله توپ بود . . .
گفتم: چه جوری اومدی اینجا؟
گفت: با التماس!
گفتم: چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری؟
گفت: با التماس!
به شوخی گفتم: میدونی آدم چه جوری شهید میشه؟
لبخندی زد و گفت: با التماس!
تکه های بدنش رو که جمع میکردم فهمیدم چقدر التماس کرده . . .
شادی روح بلندش صلوات

يك ليست چهارده نفره. شهداي شناسايي شده‌ ي عمليات بعدي بودند. مي‌گفت ازشان معلوم است. از نفر اول گرفتم آمدم پايين «ابراهيم،‌ چرا جاي چهاردهمي خاليه؟» نگاهم كرد. انگار داشت التماس مي‌كرد. گفت «اينو ديگه تو بايد دعا كني.» شهید ابراهيم همت
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مريم برادران

سردار شهید «علی چیت‌سازیان» تقوای عجیبی داشت. روزی كه از همدان به سمت منطقة یك می‌آمدم، خانمی دبه‌ای از شیرة ملایر به من داد و گفت: این را به آنهایی كه به خدا نزدیك‌تر هستند، برسان!. مطمئناً‌ نظرش تمامی بچه‌های جنگ بود؛ ولی من كه حال و هوای معنوی بچه‌های اطلاعات و عملیات را دیدم، آن را به تداركاتِ واحد آنها تحویل دادم و اولین قاشق از آن شیره را به علی آقا دادم. بعد از آنكه علی آقا و دیگر بچه‌های اطلاعات خوردند، حرف آن خانم را برای آنها ذكر كردم؛ یك دفعه اشك در چشمان علی آقا نشست. دستهایش را به طرف آسمان برد و گفت: خدایا! چگونه جواب این مردم را بدهیم؟ البته ایشان به این هم راضی نشد تا آنكه گفت: «به آن خانم بگو مرا حلال كند.‌» زیرا سردار علی چیت‌سازیان خود را جزء كسانی كه به خدا نزدیك‌تر هستند نمی‌دانست. شهید علي چيت سازيان
منبع : ر.ك: دليل، ص 66

بعد از عملیات والفجر مقدماتی پیکر شهیدی را آوردند که شناسایی نشده بود بدنش سالم بود اما هیچ نشانه ای نداشت.پس از مدتی اورا در جوار آیت الله اشرفی در گلستان شهدا اصفهان به خاک سپردیم .چهار سال گذشت ،برای زیارت رفته بودم مشهد یکی از دوستان مرا دید وبدون مقدمه پرسید:آیا در کنار مزار آیت الله اشرفی شهید گمنام دفن شده ؟! با تعجب گفتم: بله چطور مگه؟!دوستم دوباره پرسید:آن شهید در اواخر سال ۶۱به شهادت رسیده؟با تعجب بیشتر گفتم :بله بعد بی مقدمه گفت:آن شهید دیگر گمنام نیست!تعجب من بیشتر شد.اوگفت :نام این شهید مهدی شریفی است!بعد ادامه داد وماجرارا به طور کامل تعریف کرد :مادر این شهید خیلی بخاطر فرزندش بی تابی می کرده.شبی در عالم خواب می بیندکه وارد گلستان شهدا میشود.در کنار مزار آیت الله فاضل هندی پله هایی در مقابل او نمایان میشود. از پله ها پایین میرود .بعد هم باغی در مقابل او نمایان می شود .در باغ محفل نورانی علمای اصفهان برقرار بوده .آیت الله ارباب و خوانساری و...حضور داشتند . آنان را قسم می دهد که در مورد فرزندش او را کمک کنند . مرحوم ایت الله خراسانی که سالها قبل از دنیا رفته به این زن می گوید :مزار فرزند شما را آقای مکی نژاد می داند.به ایشان بگویید مزار شهید گمنامی که در جوار ایت الله اشرفی دفن کردید به شما نشان دهد . این مزار فرزند شماست !وقتی از مشهد برگشتم سنگ قبر شهید گمنام را عوض کردیم .روی آن مشخصات شهید شریفی را نوشتیم . شهید مهدی شریفی
منبع : راوی:مکی نژاد منبع:کتاب کرامات شهدا

در عمليات بدر، حاج عباس پس از سركشي سنگرهاي اطراف، به سنگر ديده‌باني بازگشت. در يك لحظه با شنيدن صداي مهيبي روي زمين دراز كشيدم خوب دقت كردم تا بدانم گلوله تانك كجا اصابت كرده ، خدايا چه مي‌بينم؟! توي اين سنگر حاج عباس بود! او را از سنگر بيرون كشيدم. تركشي پشت سرش را متلاشي كرده بود اما چشمهايش هنوز نگران بسيجيان بود. او را داخل قايق گذاشته و با سرعت به طرف پست امداد حركت كرديم. اما ديگر فايده‌اي نداشت همه چيز تمام شد ... قايق آرام به طر ف اورژانس حركت كرد در حاليكه حاج عباس با چهره‌اي معصوم در زير پتو آرميده بود. پيكر خوني و خيس او را داخل آمبولانس گذاشته و به سمت دوكوهه راه افتاديم و به نيت آخرين وداع، پيكر او را دور زمين صبحگاه طواف داده به سمت تهران حركت كرديم. عباس كريمي‌ روز 23/12/1363 و در سالروز شهادت حاج همت به او پيوست و اين تاريخ براي دومين بار در خاطره لشگر 27 محمد رسول الله (ص) جاودانه شد. 2 روز بعد پيكرش در كنار مزار شهيد اقارب‌پرست به خاك سپرده شد و بار ديگر مسافري از جزيره مجنون به بهشت زهرا (س) ميهمان گشت. عباس کریمی
منبع : خاطراتی از کتاب: دجله در انتظار عباس

در عمليات بدر، حاج عباس پس از سركشي سنگرهاي اطراف، به سنگر ديده‌باني بازگشت. در يك لحظه با شنيدن صداي مهيبي روي زمين دراز كشيدم خوب دقت كردم تا بدانم گلوله تانك كجا اصابت كرده ، خدايا چه مي‌بينم؟! توي اين سنگر حاج عباس بود! او را از سنگر بيرون كشيدم. تركشي پشت سرش را متلاشي كرده بود اما چشمهايش هنوز نگران بسيجيان بود. او را داخل قايق گذاشته و با سرعت به طرف پست امداد حركت كرديم. اما ديگر فايده‌اي نداشت همه چيز تمام شد ... قايق آرام به طر ف اورژانس حركت كرد در حاليكه حاج عباس با چهره‌اي معصوم در زير پتو آرميده بود. پيكر خوني و خيس او را داخل آمبولانس گذاشته و به سمت دوكوهه راه افتاديم و به نيت آخرين وداع، پيكر او را دور زمين صبحگاه طواف داده به سمت تهران حركت كرديم. عباس كريمي‌ روز 23/12/1363 و در سالروز شهادت حاج همت به او پيوست و اين تاريخ براي دومين بار در خاطره لشگر 27 محمد رسول الله (ص) جاودانه شد. 2 روز بعد پيكرش در كنار مزار شهيد اقارب‌پرست به خاك سپرده شد و بار ديگر مسافري از جزيره مجنون به بهشت زهرا (س) ميهمان گشت. عباس کریمی
منبع : خاطراتی از کتاب: دجله در انتظار عباس

سيدعلي اندرزگو، طلبه‌اي بود که ذکر و تهجّد در درونش نهادينه شده بود و عشقي وافر به نماز و ادعيه داشت. چنان‌که گاهي مأموريت و يا سفر مهمش را به خاطر شرکت در مراسمي عبادي به تأخير مي‌انداخت. با اين‌همه به کارهاي تشکيلاتي و گروهي ،اعتقادي راسخ داشت و يکي از راه‌هاي براندازي رژيم منحوس پهلوي را مبارزه مسلحانه مي‌دانست و در ايامي که در چيذر تهران بود، به جذب افراد و آموزش نظامي آن‌ها پرداخت. همسرش مي‌گوید: سيد در خانه کمدي داشت که از لوازم نظامي و اسلحه پر بود و گروهي از افراد معتقد و هوادار مبارزه را سازمان داده بود شهيد سيد علي اندرزگو
منبع : برگرفته ازپايگاه شهداي روحاني