خاطرات استاد قرائتی... از یاسوج تا هامبورگ!

تب‌های اولیه

27 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
خاطرات استاد قرائتی... از یاسوج تا هامبورگ!




از امام حسين چه بخواهم؟

در بعضى شب ‏هاى جمعه كه در نجف بودم توفيقى بود كه به كربلا مى ‏رفتم و در حرم امام حسين عليه السلام به مناجات مى‏ پرداختم. از آنجا كه دعا زير گنبد امام حسين عليه السلام مستجاب اس، از استادم پرسيدم: در آنجا چه دعا و درخواستى از خدا داشته باشم؟. ايشان گفتند: دعا كن هر چه مفيد نيست، علاقه ‏اش از دل تو بيرون رود. بسيارند كسانى كه علاقه مند به كارى هستند كه بى ‏فايده است.
در دعا نيز مى ‏خوانيم: «اعوذ بك مِن عِلم لاينفع» خداوندا! از علم بدون منفعت به تو پناه مى‏برم.
خدا را شاكرم كه به جز قرآن و تفسير به بسيارى از علوم غير مفيد علاقه ‏اى ندارم.
وظيفه كدام است‏
وقتى دوره سطح را در حوزه تمام كردم، متحيّر مانده بودم كه چه برنامه ‏اى براى خودم داشته باشم.
دوستانم به درس خارج فقه رفتند، امّا من سرگردان بودم. بالاخره تصميم گرفتم جوان‏ هاى محل را به خانه ‏ام دعوت كنم و براى آنان اصول دين بگويم.
تخته سياهى تهيه كردم و مقدارى هم ميوه و شيرينى خريده و شروع به دعوت كردم.
بعد ديدم كار خوبى است ولى يك دست صدا ندارد، طلبه ‏ها مشغول درس هستند و جوان ها رها و مفاسد بسيار؛ در فكر بودم كه آيا كار من درست است يا كار دوستان. من درس را رها كرده به سراغ جوان ها رفته ‏ام و آنها جوان ها را رها كرده به سراغ درس رفته ‏اند. تا اينكه يكى از فضلاى محترم روزى به من گفت: در خواب ديدم كه به من گفتند: لباست را بپوش تا خدمت امام زمان عليه السلام برسى. به محضر آقا رسيدم، امّا زبانم گرفت؛ به شدّت ناراحت شدم تا اينكه زبانم باز شد. از آقا سؤال كردم: الآن وظيفه چيست؟. فرمودند: وظيفه اين است كه هر كدام از شما تعدادى از جوان ها را جمع كنيد و به آنها دين بياموزيد. با اين مطلب اميدوار شدم و به كارم ادامه دادم.

قرارداد با امام رضا عليه السلام‏

يك سال براى زيارت به مشهد مقدّس رفتم. در حرم با حضرت رضا عليه السلام قرار گذاشتم كه من يك سال مجّانى براى جوان ها و اقشار مختلف كلاس برگزار مى ‏كنم و در عوض امام رضا عليه السلام نيز از خدا بخواهد من در كارم اخلاص داشته باشم.
مشغول تدريس شدم. سال داشت سپرى مى ‏شد كه روزى همراه با جمعيّت حاضر در جلسه از مسجد بيرون مى ‏آمدم، طلبه ‏اى كه جلو من راه مى ‏رفت نگاهى به عقب كرد، با آنكه مرا ديد ولى به راه خود ادامه داد! من پيش خود گفتم: يا به پشت سر نگاه نكن يا اگر مرا ديدى تعارف كن كه بفرماييد جلو!.
ناگهان به ياد قرار با امام رضا عليه السلام افتادم، فهميدم اخلاص ندارم. خيلى ناراحت شدم. با خود گفتم كه قرآن در مورد اولياى خدا مى ‏فرمايد: «لا نريد منكم جزاءً و لا شكوراً» (انسان 9)
آنان نه مزد مى‏ خواهند و نه انتظار تشكر دارند. من كار مجّانى انجام دادم، ولى توقّع داشتم مردم به من احترام كنند!.
خدمت آية اللَّه ميرزا جواد آقا تهرانى رسيدم و ماجراى خود را تعريف كرده و از ايشان چاره‏ جوئى خواستم. يك وقت ديدم اين پيرمرد بزرگوار شروع كرد به گريه كردن، نگران شدم كه باعث اذيّت ايشان نيز شدم. لذا عذرخواهى كرده و علّت را پرسيدم.
ايشان فرمود: برو حرم، خدمت امام رضا عليه السلام و از حضرت تشكّر كن كه الآن فهميدى مشرك هستى و اخلاص ندارى؛ من از خود مى‏ ترسم كه در آخر عمر با ريش سفيد در سنّ نود سالگى مشرك باشم و خود متوجّه نباشم.
توّسل به امام رضا عليه السلام‏
سال ‏هاى قبل از انقلاب كه تازه براى جوانان كلاس شروع كرده و در كاشان جلسه داشتم به قصد زيارت امام رضا عليه السلام به مشهد رفتم. در حرم به امام عرض كردم: چه خوب بود اين چند روزى كه اينجا هستم جلسه و كلاسى مى ‏داشتم.
در همين حال يكى از روحانيون آشنا پيش من آمد و گفت: آقاى قرائتى! دبيران تعليمات دينى جلسه ‏اى دارند، شما نيز با ما بيا. با هم رفتيم، ديدم جلسه ‏اى است با عظمت كه افرادى مثل آية اللَّه خامنه ‏اى، شهيدان مطهرى و باهنر و بهشتى نيز تشريف داشتند. من اصرار كردم تا اجازه دهند پنج‏ دقيقه ‏اى صحبت كنم؛ اجازه دادند. من نيز مطالبى را همراه با مثال بيان كردم. خيلى پسنديدند. حتّى موقع سخنرانىِ من، آن قدر شهيد مطهرى خنديد كه نزديك بود صندلى ‏اش بيافتد! مرحوم شهيد بهشتى گفتند: من خيلى وقت بود فكر مى‏ كردم كه آيا مى ‏شود دين را همراه با مَثل و خنده به مردم منتقل كرد كه امروز ديدم.
در پايان جلسه، رهبر معظم انقلاب كه در آن زمان امامت يكى از مساجد مهم مشهد را به عهده داشتند، مرا به منزل دعوت كردند و پس از پذيرائى، اطاقى به من دادند و بعد مرا به مسجد خودشان بردند كه البتّه مسجد ايشان زنده، پر طراوت و خيلى هم جوان داشت؛ فرمود: آقاى قرائتى! شما هر چند وقت كه مشهد هستيد در اينجا بمانيد و براى مردم و جوانان كلاس داشته باشيد.

شوق آموختن‏

افتخار داشتم كه در قم چند ماه ميزبان شهيد مطهرى بودم و زمانى كه مى ‏خواستند از قم به تهران برگردند من نيز همراه ايشان مى ‏آمدم تا در مسير راه از نظر علمى از ايشان استفاده كنم. يك روز ايشان گفتند: بعضى ‏ها عقيده دارند هنگامى كه امام‏ زمان عليه السلام ظهور مى‏كند خود آن حضرت ظلم و ستم و مشكلات را حل مى‏ كند و نيازى به تلاش و كوشش و قيام ما نيست؛ اين حرف درستى نيست.
آرى، آنها كه به هنگام شب در انتظار طلوع خورشيد فردا هستند در تاريكى نمى ‏نشينند و حداقل چراغى روشن مى‏ كنند.
آسان گويى، نه سست گويى‏
به ياد دارم يك جمله را دو شخصيّت مهم به من سفارش كردند: يكى آيت اللَّه حاج آقا مرتضى حائرى (ره) و ديگرى آيت اللَّه شهيد دكتر بهشتى. آنان گفتند: قرائتى! نگو من معلّم بچه ‏ها هستم تا سُست و آبكى صحبت كنى؛ آسان بگو ولى سست ‏نگو!؛ به شكلى اين نسل را بساز و براى آنها سخن بگو كه اگر ديگران آمدند، بتوانند بقيه راه را ادامه دهند و آنها را بسازند.
قرآن مى ‏فرمايد: «و قولوا قولًا سديداً» (احزاب 70) محكم و با استدلال سخن بگوئيد.
خوردن نان و پنیر و سبزی روی منبر!
يك روز به علّت جلسات پى در پى و سخنرانى زياد، در جلسه آخر ضعف مرا فرا گرفت. 5 دقيقه صحبت كردم امّا ادامه آن مشكل شد. به حاضرين‏ در جلسه گفتم: حال ندارم، ختم جلسه را اعلام كنيد. امّا آنان بر ادامه جلسه اصرار داشتند. گفتم: از گرسنگى ضعف گرفته ‏ام. مقدارى نان و پنير و سبزى آوردند و در همان بالاى منبر به من دادند.
مقدارى خوردم و بعد صحبت را ادامه دادم.

زيبايى معارف اهل ‏بيت‏ (ع)
در يكى از سخنرانى ‏هايم در خارج از كشور، فرازى از دعاى ابوحمزه را تحت عنوان «عوامل سقوط جامعه» توضيح مى ‏دادم. بعد از جلسه دكترى آمد و ضمن تعريف كردن گفت: من خيلى لذّت بردم و خوشحال هستم.
دليلش را پرسيدم؟. گفت: براى من بسيار تعجّب ‏آور و شگفت ‏انگيز بود كه امام سجاد عليه السلام در يك سطر و جملۀ دعا، عوامل سقوط جامعه را بر شمرده است، آنجا كه مى‏فرمايد: «الّلهم انّى أعوذ بك من الكَسل و الفَشل و الهَمّ و الجُبن و ...»
خوابم، نماينده امام نيست!
تا دير وقت در جايى مهمان بودم؛ موقع خوابيدن به صاحبخانه گفتم: موقع نماز صبح مرا بيدار كن. گفت: عجب! شما كه نماينده امام هستى، چنين مى‏گويى!. گفتم: آقا! خودم نماينده امام هستم، خوابم كه نماينده امام نيست!.
توجّه به حال مستمعين‏
اوائل كه كاشان بودم، ماه مبارك رمضان بعد از افطار سخنرانى داشتم. يك شب گرم صحبت بودم و جلسه داغ بود و كمى طول كشيده بود. يك نفر بلند شد و گفت: آقاى قرائتى! مثل اينكه امروز بعد از ظهر خوب استراحت كرده ‏اى و افطار هم دعوت‏ داشته‏ اى و خوب خورده ‏اى؛ من امروز سَرِ كار بوده ‏ام، خيلى خسته ‏ام، افطارى هم آش تُرش خورده ‏ام، بس است، چقدر صحبت مى‏كنى!.
استخاره در حال طواف‏
در حال طواف به دور خانه خدا، روى ديوار حجر اسماعيل قرآنى بود، برداشته و باز كردم، آيات مربوط به ساختن خانه خدا آمد: «و اذ يرفع ابراهيم القواعد ....» (بقره 127)
در همان حال طواف اين آيات را تلاوت كرده و لذّت بردم. بعد از طواف آمدم براى نماز پشت مقام ابراهيم و دوباره قرآن را باز كردم، اين آيات آمد: «و ارزُق اهله من الثمرات ...» (بقره 126)
در اين هنگام يكى از دوستان كنار من نشست و يك موز و چند بادام به من داد، گفتم اين قسمت از آيه نيز تعبير شد.
كرامتى از حُجربن عَدى‏
در سوريه به قصد زيارت حُجربن عَدى يكى از ياران خاص حضرت على عليه السلام حركت كرديم. در بين راه دخترم سؤال كرد كه حجربن عدى كيست؟.
مقدارى كه مى ‏دانستم گفتم؛ از جمله اين كه موقعى كه امام حسن عليه السلام خواستند صلحنامه را قبول كند يكى از شرط ها و مادّه ‏هاى آن اين بود كه معاويه حُجر را آزاد كرده و او را اعدام نكند.
وقتى وارد زيارتگاهِ حُجر شديم، يك قفسه كتاب در آنجا بود؛ در ميان آنها كتابى ده جلدى به نام «واعْلموا انّى فاطمه» قرار داشت؛ به طور اتفاق يكى از جلدهاى آن را برداشته و باز كردم. در كمال تعّجب صفحه ‏اى آمد كه در آن حالاتى از حجر نوشته شده بود؛ از جمله اينكه گفته بود: «اقطعوا رأسى فواللَّه لا اتبّرءُ من علىّ ابن ابى‏طالب» اگر گردنم را نيز بزنيد، به خدا قسم دست از علىّ عليه السلام بر نخواهم داشت. اين را كرامتى از آن بزرگوار دانستم.

بوسيدن دست كارگر

قرار بود در نماز جمعه شيراز صحبت كنم. امام جمعه گفتند: امروز كارگران نمونه مى ‏آيند، شما آنان را تشويق كنيد. عرض كردم شما بايد ...، ولی ايشان اصرار كرد، پذيرفتم.
در پايان سخنرانى گفتم: من سال ها اين حديث را براى مردم خوانده ‏ام كه پيامبر صلى الله عليه و آله دست كارگر را مى ‏بوسيد، لذا كارگران نمونه را به جايگاه دعوت كردم و دست آنها را بوسيدم. مردم گفتند: اين دست ‏بوسى شما كه به روايت عمل كردى، اثرش بيشتر از سخنرانى بود.
فوتبال به جاى سخنرانى‏
جبهه جنوب بودم، برادرانى را در حال توپ بازى ديدم؛ خواستند بازىِ آنان را براى سخنرانى من تعطيل كنند. گفتم: نه و اجازه ندادم؛ آنگاه خودم هم لباس را كنار گذارده و همراه آنان بازى كردم.
تفسير به روز
در اردبيل جلسه تفسير براى جوانان برگزار نمودم. عدّه‏اى از جوان‏ ها گفتند: حاج‏ آقا! تفسير براى پيرمردهاست، براى ما مطالب روز بگوئيد. من فهميدم آنهايى كه قبلًا تفسير گفته ‏اند، بدون رعايت حال مستمعين بوده است زيرا تفسير بايد جورى باشد كه هر كس به حدّ ظرفيّت و كِشش خود بتواند استفاده كند؛ حتّى بچه‏ ها هم مى ‏توانند تفسير داشته باشند. زيرا پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله با همين داستان ‏هاى قرآن، عمار، اسامه، سلمان و ابوذر تربيت كرد.
همانجا براى جوان ‏ها تفسير سوره يوسف را شروع كردم و به اين شكل گفتم كه: يوسفى بود؛ جوان ها! شما همه يوسفيد. او را بردند؛ شما را هم مى ‏برند.
به اسم بازى بردند؛ شما را هم به اسم بازى مى ‏برند ....
ترويج اسلام نه حزب و خط
براى سخنرانى در شهرى 20 شب دعوت شده بودم. بعد از 5 شب فهميدم براى رقابت و خط بازى از جلسه من سوء استفاده مى ‏شود.
از آنان خداحافظى كردم. گفتند: شما قول داده ‏ايد! گفتم: من مروّج اسلام هستم، نه وسيله هوس هاى اين و آن.
هر گروهى نيازمند چيزى‏
شب احياى ماه رمضان به مسجدى دعوت شدم. جمعيّت زياد بود، آنها را بر اساس سن و سال از هم جدا كردم؛ پيرمردها را براى خواندن دعاى جوشن به يك گوشه و ميانسال ‏ها را براى درست كردن نماز و حمد و سوره به گوشه ‏اى ديگر و جوانان و نوجوانان را براى آموزش اصول عقائد در گوشۀ ديگرى قرار دادم. رئيس هيئت گفت: مجلس ما را بهم زدى! گفتم: بنا نيست در سنّت ‏هاى نادرست خُرد شويم، بايد تسليم روش هاى درست و اصلاحى باشيم.
اعتراف به گناه‏
وارد حرم امام رضا عليه السلام شدم، جوانى را ديدم كه زنجير طلا به گردن كرده بود. متذكّر حرمت آن شدم. او در جواب گفت: مى‏ دانم و به زيارت خود مشغول شد.
من ابتدا ناراحت شدم، زيرا او سخنم را شنيد و اقرار به گناه كرد و با بى ‏اعتنايى دوباره مشغول زيارت شد. بعد به فكر فرو رفتم كه الآن اگر امام رضا عليه السلام نيز از بعضى خلافكارى ‏هاى من بپرسد، نمى ‏توانم انكار كنم و بايد اقرار كنم! با خود گفتم: پس من در مقابل امام رضا عليه السلام و آن جوان در مقابل من؛ اگر من بدتر نباشم بهتر نيستم!.
بعد از چند لحظه همان جوان كنار من نشست و گفت: حاج ‏آقا! به چه دليل طلا براى مرد حرام است؟. من دليل آوردم و او قبول كرد. پيش خود فكر كردم كه چون روح من در مقابل امام رضا عليه السلام تسليم شد، خداوند هم روح اين جوان را در مقابل من تسليم كرد.

دوش آب سرد در مِنا

در ايام حج و يكى از سال هاى كم آبى در مِنا‏ خيمه را گُم كردم. مقدارى گشتم و پيدا نكردم. خيلى اذيّت شدم.
يكى از دوستان به من رسيد و گفت: اينجا چه مى‏كنى؟. داستان را گفتم. گفت: خوب الآن چه مى‏خواهى؟. من از روى مزاح گفتم: يك دوش آب سرد و يك انار يزد! دست مرا گرفت و به خيمه خودشان برد كه در آن خيمه، دوش آب بود. پس از دوش گرفتن، وقتى در خيمه نشستم، آن سيّد، انارى را جلوى من گذاشت و گفت: به جدّم اين انار يزد است!!.

زیاد مهمانی کنید تا دعا را حفظ شوم!
در پايان سفره مهمانى، دوستان گفتند: دعاى سفره بخوان! گفتم: بلد نيستم. تعجّب كردند! گفتم: تعجّب نكنيد، شما كم مهمانى مى‏ كنيد، اگر زياد مهمانى كنيد من دعا را حفظ مى ‏شوم.
يك بار هم براى خواندن نماز ميّت، كتاب دعا را برداشتم تا از روى آن بخوانم! گفتند: چرا حفظ نيستى؟. گفتم: شما كم مى ‏ميريد، اگر زياد بميريد من زياد مى ‏خوانم و حفظ مى‏شوم!.
عمامه ای که به يادگارى رفت!‏
در جبهه شخصى به من رسيد و گفت: حاج آقا! يه چيزى به من يادگارى بده! فكرى كردم و گفتم: چيزى ندارم. گفت: عمامه ‏ات را بده! من نگاهى‏ كردم و چيزى نگفتم. او عمّامه ‏ام را برداشت و بُرد!
چند تا باطوم بخوری، خواهی دانست!‏
در جلسه ‏اى خواستم روى تخته بنويسم «باطوم»، شك كردم كه باطوم است يا «باطون»؛ از حضّار پرسيدم، يكى از ميان جمعيّت گفت: حاج آقا بايد چند تا از آن را بخورى تا بدانى!.
عبوديّت، ثمرۀ علم واقعى‏
به علامه طباطبائى (ره) گفتم: سال هاى اوّل تحصيل وقتى عبادت مى‏ كردم حال بهترى داشتم، هر چه علمم زيادتر شد، حال و توجّهم كمتر شده، دليلش چيست؟.
ايشان فرمود: دليلش اين است كه اينها كه خوانده ‏اى علم حقيقى نبوده، اگر علم حقيقى و واقعى بود، تواضع انسان زيادتر مى ‏شد.
اميرالمومنين علی عليه السلام مى ‏فرمايد: «ثمرة العلم العبودية» علم واقعى آن است كه هر چه زيادتر مى ‏شود، خشوع و عبادت انسان زيادتر شود.
حديث مهمان‏
عدّه‏اى از خانم ‏ها به دعوت حاجيه خانم، مهمان ما و مشغول غذا خوردن بودند. تا وارد منزل شدم، خانم ‏ها گفتند: حاج آقا! براى ما هم حديثى بخوان!. گفتم: حديث داريم قبل از سير شدن دست از غذا بكشيد!!.
احتجاج در پاكستان‏
گردهمايى بسيار مهمى در پاكستان بود. من هم با دعوت در آن جلسه شركت كرده بودم. هرچند بعضى‏ ها تعريف ‏هايى درباره شيعه داشتند، ولى اكثراً علما و دانشمندان اهل سنّت بودند و بر ضدّ شيعه صحبت مى‏ شد.
نوبت به من رسيد، فكر كردم چه بگويم. رفتم پشت تريبون و گفتم: نه شيعه و نه سنّى! همه خوشحال شده و برايم كف زدند. بعد گفتم: البته براى شيعه بودنم سه دليل از قرآن دارم:
اوّل: قرآن مى ‏فرمايد: «السّابقون السّابقون اولئك المقرّبون» (واقعه 11-10)
حضرت على و امام حسن و امام حسين عليهم السلام از سابقين هستند و ائمه چهارگانه اهل ‏سنت (اعمّ از مالكى، شافعى، حنبلى و حنفى) همه از متأخّرين مى ‏باشند.
دوّم: قرآن مى ‏فرمايد: «و لاتحسبنّ الّذين قُتلوا فى سبيل اللَّه امواتا» (آل عمران 196)
و «فضل اللَّه المجاهدين على القاعدين» (نساء 95)
تمام‏ پيشوايان شيعه، جهاد كرده و در راه خدا شهيد شده ‏اند، ولى ائمّه چهارگانه اهل ‏سنت چطور؟.
سوّم: قرآن درباره اهل ‏بيت عليهم السلام مى ‏فرمايد: «انّما يريد اللَّه ليُذهب عنكم الرّجس اهل‏البيت و يُطهّركم تطهيراً» (احزاب 33)
ولى درباره ائمه چهارگانه يك آيه هم نداريم. دوباره كف زدند و مرا تشويق كردند.
پيروى از امام رضا عليه السلام‏
قبل از انقلاب براى تبليغ و كلاسدارى به شهرستان خوانسار رفتم؛ امّا از جلسات استقبالى نشد. يك روز در حمّام عمومى بودم كه جوانى براى زدن كيسه به پشتش از من كمك خواست. يك لحظه به ذهنم رسيد كه امام رضا عليه السلام هم در حمام چنين كارى كرد. بدون تأمل كيسه و صابون را گرفته و كمك كردم.
من زودتر از او از حمّام بيرون آمده و لباس هايم را پوشيدم. او وقتى مرا با لباس روحانيّت ديد جلو آمد و شروع به عذرخواهى كرد. گفتم: اشكالى‏ ندارد، من به وظيفه ‏ام عمل كرده‏ ام. پول حمام او را هم حساب كردم.
از حمّام كه بيرون آمديم گفت: حاج ‏آقا! مرا خجالت داديد، من هم بايد براى شما كارى بكنم.
گفتم: من احتياجى ندارم، ولى داستان آمدنم به خوانسار و استقبال نكردن از كلاس را برايش تعريف كرده و از هم جدا شديم.
از آن روز به بعد ديدم جلسه شلوغ شد و جوانان بسيارى شركت كردند، متوجّه شدم كه اين به بركت تقليد از امام رضا عليه السلام و تأثيرپذيرى و پى‏گيرى آن جوان بوده است.
شوخی با علامه جعفرى‏
در مشهد مقدس به مرحوم علامه محمد تقى جعفرى (ره) برخورد كردم. به ايشان گفتم: كجا تشريف مى ‏بريد. گفتند: به جلسه سخنرانى. عرض كردم: من نيز به جلسه سخنرانى مى ‏روم، ولى مى ‏دانى فرق من با شما چيست؟. پرسید: چيست؟. گفتم: شما مظهر آيه: «سَنُلقى عليك قولاً ثقيلاً» مى ‏باشى و من مصداق آيه: «هذا بيانٌ للناس». ايشان بسيار خنديد.
قرائتى خط شكن!‏
در زمان رياست جمهورىِ مقام معظم رهبرى به عنوان هيأت همراه به چند كشور رفته بوديم. در يكى از كشورها در هتل محلّ اقامت ما استخرى بود؛ در حضور همه شخصيّت ‏ها و حتّى آنها كه از آن كشور بودند به استخر پريدم و بعد از من بقيّه نيز آمدند و گفتند: چه خوب شد شما خط شكنى كردى، ما هم مى ‏خواستيم ولى خجالت مى ‏كشيديم.

اثر تربیتی عملِ شما از سخنرانى‏ بیشتر بود!

در اهواز كلاس هاى زيادى داشتم. در يكى از كلاس ها عنوان درسم اين بود: چرا خداوند در دنيا ما را به جزاى اعمالمان نمى‏ رساند؟.
براى اين سؤال چند جواب آماده كرده بودم؛ ولى‏ قبل از پاسخ به جوان ‏ها گفتم: شما نيز فكر كنيد و جواب بدهيد. يكى از جوان ها بلند شد و جوابى داد. ديدم، جواب خوبى است و آن جواب در يادداشت ‏هاى من نيست. قلم و دفتر خود را برداشتم و همانجا يادداشت كرده و آن جوان را هم تشويق كردم و گفتم: من اين را بلد نبودم.
روز آخرى كه خواستم از اهواز بيرون بيايم، يكى از دبيران گفت: عكس العمل شما در مقابل آن دانش ‏آموز و قبول و يادداشت جواب او، از همه سخنرانى ‏هاى شما اثرِ تربيتيش بيشتر بود.
بچۀ سه ساله هم، دوستىِ بدون عمل را قبول ندارد!
بچه‏ام كوچولو بود، از من بيسكويت خواست. گفتم: امروز مى ‏خرم. وقتى به خانه برگشتم، فراموش كرده بودم. بچه دويد جلو و پرسيد: بابا بيسكويت كو؟. گفتم: يادم رفت.
بچه تازه به زبان آمده بود، گفت: بابا بَده!، بابا بَده!. بچه را بغل كردم و گفتم: باباجان! دوستت دارم.
گفت: بيسكويت كو؟. دانستم كه دوستى بدون عمل را بچۀ سه ساله هم قبول ندارد. چگونه ما مى‏گوئيم خدا و رسول و اهل بيت او را دوست داريم، ولى در عمل كوتاهى مى‏ كنيم؟.
تو خيلى سياستمدارى!
زمانى كه در كاشان براى بچه‏ ها كلاس داشتم، شخصى به من گفت: تو خيلى سياستمدارى. گفتم: چطور؟. گفت: تو اين بچه‏ ها را جمع مى ‏كنى و برايشان كلاس مى ‏گذارى تا چند سال ديگر كه بزرگ شدند، خمس و سهم امامشان را به تو بدهند!!.
بازی والیبال و آمدن جوانان به مسجد‏
زمان طاغوت براى تبليغ به اطراف زرّين‏ شهر اصفهان رفته بودم. هرچه از مردم دعوت مى ‏شد، كمتر كسى به مسجد مى ‏آمد. در نزديكى مسجد جوان ها واليبال بازى مى‏ كردند. از آنها خواستم تا همبازى آنان شوم. با ترديد پذيرفتند، عبا و عمامه را كنار گذاشته و قدرى واليبال بازى كردم.
هنگام اذان شد؛ از آن ها تقاضا كردم كه با من به مسجد بيايند و 5 دقيقه برای نماز و ده دقيقه به صحبت من گوش كنند. آنان پذيرفتند و از آن پس هر شب جوان ها به مسجد مى ‏آمدند.
هر صدايى را روى نوار خام ضبط نخواهيد كرد!
زمان طاغوت در اتوبوس عازم سفرى بودم. شخصى مى ‏خواست مرا عصبانى كند، گفت: آقاى راننده! حاج آقا در ماشين تشريف دارند، موسيقى‏ را روشن كنيد!. راننده هم كوتاهى نكرد و موسيقى را روشن كرد. من ماندم كه چه كنم؟؛ پياده شوم يا بنشينم؟.
همين‏ طور كه فكر مى ‏كردم آن آقا گفت: حاج آقا چطوره؟، خوشت مى ‏آيد؟ گفتم: صحبت خوش ‏آمدن و نيامدن نيست. غير از اين است كه خواننده ‏اى مى ‏خواند؟. گفت: نه. گفتم: من حيفم مى ‏آيد مغزم را در اختيار اين خواننده بگذارم. اگر شما هم يك نوار خام داشته باشيد، هر صدايى را روى آن ضبط نخواهيد كرد.
هر شبى كه مى ‏خوابم، يك قدم به خدا نزديك ‏تر مى ‏شوم
در رژيم طاغوت، شهيد محراب حضرت آيت ‏اللّه مدنى (ره) در نورآباد كازرون تبعيد بود. من به ديدنش رفتم، ديدم اين عالم ربّانى در تنهايى به سر مى ‏برد.
گفتم: از تنهايى ناراحت نيستيد؟. فرمود: من تنها نيستم، در محضر خدا هستم. هر شبى كه مى ‏خوابم، يك قدم به خدا نزديك ‏تر مى ‏شوم و هر قدمى كه دشمنم (شاه) برمى‏ دارد، يك قدم از خدا دورتر مى ‏شود.
عجب شيخى! صاف مى‏گويد بلد نيستم!
جلسه پاسخ به سؤالات بود و من مسئول پاسخ گويى به سؤالات. سؤال اوّل مطرح شد، گفتم: بلد نيستم. سؤال دوّم؛ بلد نيستم. سؤال سوّم؛ بلد نيستم. تا بيست سؤال كردند؛ بلد نبودم، گفتم: بلد نيستم. گفتند: مگر اسم جلسه پاسخ به سؤالات نيست؟ گفتم: پاسخ به سؤالاتى كه بلدم. خوب اينها را بلد نيستم. خداحافظى كرده، سالن را ترك كردم.
مردم به هم نگاه كردند و از سالن به خيابان ريختند؛ دور من جمع شدند و يكى يكى مرا بوسيدند.
مى‏ گفتند: عجب شيخى! صاف مى‏گويد بلد نيستم!
قرائتىِ با همزه یا با عین‏!
روزى شهيد رجائى به من گفت: آقاى قرائتى! نام شما با همزه است يا با عين؟. گفتم: خوب معلوم است با همزه و از قرائت گرفته شده است.
آقاى رجائى گفت: قرائتى با عين هم داريم. من در فكر بودم كه قرائتى با عين به چه معناست.
ايشان گفتند: از قارعه مى ‏آيد، يعنى كوبندگى. بعد گفت: در فرازى از دعا، هم قرائتى با عين آمده هم رجائى. گفتم: كدام جمله؟. گفت: «الهى قَرَعتُ باب رحمتك بيد رجائى» خدايا! دَرِ رحمت تو را با دست‏ اميدم كوبيدم.
گفتم: آفرين بر اين معلّم، چقدر با قرآن و دعا مأنوس است!!.
منبری با موضوع زنِ نمونه برای پیرمردها!!
گروهى از بازاريان شهرى براى ايام فاطميّه از من دعوت كردند تا در مسجد بازار سخنرانى كنم. گفتم: آقايان! در اين ايام بايد از كسى دعوت كنيد كه دربارۀ حضرت زهرا عليهاالسلام كتابى نوشته باشد. ثانياً به جاى مسجد، تمام دختران دانشجو و دانش‏آموز را در سالنى دعوت كنيد تا ايشان درباره زنِ نمونه صحبت كند.
شما مرتكب چند اشتباه شده‏ ايد: انتخاب گوينده، انتخاب شنونده و انتخاب مكان. به جاى آيت اللّه ابراهيم امينى نويسندۀ كتاب بانوى نمونه، مرا انتخاب كرده ايد، به جاى دخترها، پيرمردها را و به‏ جاى دبيرستان، بازار را برگزيده ‏ايد. دعوت كنندگان ساكت شدند و رفتند.
دیوانه ای که روش تبلیغ مؤثر را به من آموخت!
در بازار كاشان ديوانه ‏اى وقت نماز وارد مسجد شد و با صداى بلند به مردم گفت: همه شما ديوانه هستيد!. همه خنديدند. دیوانه گفت: همه شما چه و چه هستيد!. باز همه خنديدند. بعد رو كرد به پيشنماز و گفت: آقا! به تو بودم. بعد از صف اوّل شروع كرد و به تک تک افراد گفت: به تو بودم، به تو بودم؛ اين دفعه مردم عصبانى شده، ديوانه را بغل كردند و از مسجد بيرون انداختند.
از اين ديوانه ياد گرفتم كه گاهى بايد خصوصى گفت: به تو بودم و سخنرانى عمومى تاثير ندارد!.

آقای قرائتی را نمی شناسم!‏
در جبهه كارت شناسايى نداشتم. به اطمينان اينكه فرد شناخته شده ‏اى هستم، بدون كارت در هر پادگانى وارد مى ‏شدم؛ تا اينكه در يك پادگان يكى از بچه ‏هاى بسيج مانع ورود ما شد و گفت: نمى‏ گذارم داخل شويد.
اطرافيان گفتند: ايشان آقاى قرائتى است. گفت: هر كه مى‏ خواهد باشد. از او پرسيدم: اهل كجائى؟. گفت: فلان روستا. گفتم: برق و تلويزيون دارى؟. گفت: نه. گفتم مرا مى ‏شناسى؟. گفت: نه. گفتم: امام خمينى را مى‏ شناسى؟. گفت: بله. گفتم: امام را ديده‏ اى؟. گفت: نه. پرسيدم: عكس او را ديده ‏اى؟. گفت: بله.
او گر چه امام را نديده بود؛ ولى خداوند به خاطر حقيقت راه امام، مهر امام را در دل او انداخته و او را به راه جهاد و حمايت از دين كشانده بود.
مادرى که هشت نفر از بستگان نزدیکش شهید شده بود‏
در سفرى به جزيره هرمز، زنى را ديدم كه هشت شهيد داده بود. از او پرسيدم: چه انتظارى دارى؟. گفت: هيچى. الآن هم اگر پسرى داشتم تقديم اسلام مى‏كردم.
برتری جهاد جان بر جهاد مال
يكى از بازارى ها به من گفت: با توجّه به خدمات بازارى ‏ها، چرا شما كمتر از آنها تجليل مى‏ كنى؟. گفتم: درست است كه شما پشتوانه انقلاب‏ بوده ‏ايد، امّا در جنگ اين جوان ها هستند كه با خون خويش حرف اوّل را مى ‏زنند. آنگاه مثالى زدم و گفتم: هم حضرت خديجه به اسلام خدمت كرده هم حضرت على ‏اصغر؛ امّا شما براى على ‏اصغر بيشتر گريه كرده ‏اى يا حضرت خديجه؟. حساب مال از خون جداست.
اسراف نکنیم
ماه محرم در هند بودم. هند بيش از بيست ميليون شيعه دارد. در شهرى بودم كه هفتاد هزار شيعه داشت و متأسّفانه يك طلبه هم در آنجا نبود.
آنان گودالى درست كرده بودند كه پر از آتش گداخته بود و با پاى برهنه و با نام حسين عليه السلام از روى آتش مى ‏گذشتند. وقت خوردن غذا كه رسيد، يك نانى به اندازه نان سنگك، براى 40 نفر آوردند و عاشقان حسينى با لقمه ‏اى نان متبرّك، صبح تا شام عاشورا بر سر و سينه مى ‏زدند. اين در حالى است كه در ايران در يك هيئت ده ها ديگ غذا مى‏ گذارند و چه قدر حيف و ميل مى ‏شود.
ساخت مسجد شیک برای پیرمردها
مرا به مسجد بسيار شيكى در تهران كه هزينۀ هنگفتى براى آن شده بود، دعوت كردند. ديدم يك‏ مشت پيرمرد در مسجد هستند. گفتم: خدا قبول كند، امّا بهتر نبود به جاى اين هزينه بسيار بالا، مسجد را ساده‏ تر مى‏ ساختيد، امّا براى جذب جوانان و نسل نو برنامه ‏ريزى مى ‏كرديد.
خدای هندوها می خوابد!
در هندوستان به بتخانه ‏اى رفتم، كليددار بتخانه گفت: خدا الآن خواب است. گفتم: تا كى مى ‏خوابد؟. گفت: تا شش ساعت ديگر. خنده ‏ام گرفت، ولى مترجم گفت: لطفاً نخنديد، ناراحت مى ‏شوند.
بعد از بيدار شدن خدا، به ديدن او رفتيم. مجسمه ‏اى بود كه برگى در دهان داشت. اين آيه به يادم آمد كه «يَعْبُدُونَ مِنْ دُون اللّه ما لا يَضُّرُهُم وَلا يَنْفَعُهُم» به جاى خداوند چيزى را مى ‏پرستند كه نه نفعى براى آنان دارد و نه ضررى. (یونس 18)
هدیۀ باارزشی که از یک کارگر گرفتم
براى سخنرانى به كارخانه ‏اى رفته بودم. در آنجا كارگرى به من كتابى داد، معموًلا كتابى كه مجّانى به انسان مى ‏دهند، مورد بى ‏توجّهى قرار مى‏گيرد، كتاب‏ را به منزل آوردم و كنارى گذاشتم. بعد از چند روز اتفاقی نگاهى به كتاب انداختم، ديدم اللّه ‏اكبر! عجب كتاب پرمطلبى است! آنگاه يك برنامه تلويزيونى از آن كتاب كه نوشتۀ يكى از علماى مشهد بود، تهيه كردم.
آرى، گاهى يك كتاب عصاره عمر يك دانشمند است، گاهى يك هديه، درآمد ماه ها زحمت يك كارگر است و گاهى يك سخن نتيجه و رمز پيروزى يا شكست انسانى است.
از مهمان به خاطر بدقولی معذرت خواهی کردم
در منزل مهمان داشتم، به آنان وعده داده بودم ساعت 6 خودم را مى ‏رسانم، ولى به دليل ترافيك و مشكلاتى در مسير، ساعت 5/ 6 رسيدم. مهمان پرسيد: چرا دير آمدى؟. گفتم: در راه چنين و چنان شد. گفت: سؤالى دارم؛ گفتم: بفرماييد. گفت: اگر شما با مقام معظم رهبرى ساعت 6 ملاقات داشتى چه مى ‏كردى؟. گفتم: سر دقيقه مى ‏رسيدم. گفت: پس پيداست تو به من اهميّت ندادى، تو به من ظلم كرده ‏اى. من و امام زمان عليه السلام از نظر حقوق اجتماعى مساوى هستيم، قول، قول است. شرمنده شده و معذرت خواهى كردم.
معاملۀ پرسود با امام رضا (ع)
سوار ماشين بودم و از كنار جمعيّتى مى‏ گذشتم كه جنازه ‏اى را تشييع مى‏ كردند. گفتم: اين مرحوم كيست؟. كمالى را برايش تعريف كردند كه مرا به خضوع واداشت. از ماشين پياده شده و به تشييع‏ كنندگان پيوستم.
گفتند: وی خانه ‏اى در مشهد خريده بود و به فقرايى كه از تهران به زيارت امام رضا عليه السلام مى ‏رفتند، نامه مى ‏داد كه به منزل او بروند تا كرايه ندهند و اين گونه خودش را در زيارت على ‏بن موسى‏ الرضا عليهما السلام با ديگران سهيم مى‏ كرد.
میانه روی در زندگى‏
دامادى مى‏ خواست مراسم جشن ازدواج خود را در هتلى گرانقيمت برگزار نمايد، با من مشورت كرد. گفتم: دوست من! از ابتدا زندگى را طورى شروع كن كه بتوانى تا پايان راه ادامه دهى، هيچ وقت از اعتدال خارج نشو.
با بدحجابی دل ما را خون نکنید!
خانمى به دفتر نهضت سواد آموزى تلفن كرد و گفت: آقاى قرائتى! پسرم مفقودالاثر شده و پسر ديگرى ندارم تا به دفاع از اسلام بپردازد، امّا هر وقت به خيابان مى ‏روم و بدحجابى را مى ‏بينم، دلم خون مى‏ شود. شما در تلويزيون بگوئيد: اگر از قيامت نمى ‏ترسيد، دل ما را خون نكنيد!.
وقتی معلّم غیرمسلمان باشد!
در زمان طاغوت مرا به دبيرستانى بردند تا سخنرانى كنم. به من گفتند: اينجا دبيرستانى مذهبى است. وقتى وارد جلسه شدم و گفتم: «بسم‏ اللَّه الرّحمن الرّحيم» سر و صدا كردند و هورا كشيدند؛ قدرى آرام شدند، گفتم: «بسم ‏اللَّه الرّحمن الرّحيم» باز هورا كشيدند، مدّت زيادى طول كشيد هر چه كردم حتّى موفّق نشدم يك بسم‏ اللَّه بگويم. شگفت زده بودم، حتّى حاضر نبودند شخصى مذهبى براى آنان سخن بگويد. دوستان گفتند: آقاى قرائتى! چرا تعجّب مى‏كنى؟. آيا مى ‏دانى كه برخى معلّمان غيرمسلمان مسئوليّت آموزش تعليمات دينى دانش آموزان ما را به عهده دارند؟!.
رفتن به کلاس قرائتی، نقشه ای بود تا همسرم را ببینم!
جوانى به من گفت: آقاى قرائتى! شما خيلى به گردن من حق داريد!. پيش خود فكر كردم شايد دليلش اين است كه او از برنامه ‏هاى من و حديث و آيه، مطلبى ياد گرفته است. امّا او ادامه داد: شما حقّى بر من داريد كه هيچ كس ندارد.
گفتم: موضوع چيست؟. گفت: در ابتداى ازدواج و ايام نامزديم، پدرزنم به خاطر تعصّب بیجا اجازه نمى ‏داد ما همديگر را ببينيم و مى‏گفت: در زمان عقد نبايد داماد به خانه ما بيايد!.
ما مى ‏خواستيم همديگر را ببينيم، امّا پدر نمى‏ گذاشت. نقشه ‏اى كشيديم؛ عروس خانم به پدرش مى ‏گفت: به كلاس آقاى قرائتى مى ‏روم، من هم به همين بهانه از خانه بيرون مى ‏آمدم و همديگر را مى‏ ديديم!.

[="Arial"][="Black"]خدا حفظشون کنه........عالی بود و شیرین[/]

عجب آقای خوبی!

قبل از انقلاب در سفرى كه به كرمان داشتم، وارد دبيرستانى شدم. بچه ‏ها در حال بازى بودند و رئيس دبيرستان زنگ را به صدا در آورد و ورزش را تعطيل و بچه‏ ها را براى سخنرانى من جمع كرد.
من هم گفتم: بسم اللّه الرّحمن الرّحيم. اسلام طرفدار ورزش است والسلام. اين بود سخنرانى من، برويد سراغ ورزش.
رئيس دبيرستان گفت: آقاى قرائتى! شما مرا خراب كردى!. گفتم: تو مى ‏خواستى مرا خراب كنى و بچه ‏ها را از بازى شيرين جدا كنى و پاى سخن من بياورى.
آنان تا قيامت نگاهشان به هر آخوندى مى ‏افتاد مى‏ گفتند: اينها ضد ورزش هستند و با اين حركت از آخوند يك قيافۀ ضد ورزش درست مى‏كردى.
بچه ‏ها دور من جمع شدند و گفتند: عجب آقاى خوبى!. پرسيدند شب ‏ها كجا سخنرانى داريد. من هم آدرس مسجدى را كه در آن برنامه داشتم به بچه ‏ها دادم. شب ديدم مسجد پر از جوان شد.
خودم گير دارم!
تازه وارد تلويزيون شده بودم و با اتوبوس از قم به تهران مى ‏آمدم و برمى‏گشتم. روزى بعد از ضبط برنامه با اتوبوس به سمت قم در حركت بودم. نزديك بهشت ‏زهرا كه رسيديم، خواستم بگويم: براى شادى ارواح شهدا صلوات؛ ديدم در شأن من نيست و من حجت الاسلام و ...
به خودم گفتم: بى ‏انصاف! تو خودت و تلويزيونت از شهدا است، تكبّر نكن. بلند شدم و باز نشستم. مسافران گفتند: آقا چته؟ صندليت ميخ داره؟. گفتم: نه. خودم گير دارم!
بالاخره از بهشت زهرا گذشته بوديم كه بلند شدم و گفتم: صلوات ختم كنيد. آنجا بود كه فهميدم علم و شخصيّت، سبب تكبّر من شده است.
‏ارزش تبليغ چند دقيقه ‏اى نوجوان اسير!
در خانه به تماشاى تلويزيون نشسته بودم كه فيلم اسيران ايرانى را نشان مى ‏داد. خبرنگار بى ‏حجابِ سازمان ملل مى ‏خواست با نوجوان كم سن و سال ايرانى مصاحبه كند. نوجوان شوشترى به او گفت:
اى زن! به تو از فاطمه اينگونه خطاب است ارزنده ‏ترين زينت زن، حفظ حجاب است‏
و به او گفت: تا حجابت را درست نكنى، من با تو مصاحبه نمى‏ كنم.
آن شب خيلى گريه كردم. با خود گفتم: آيا تبليغ چند ساله من در تلويزيون با ارزش ‏تر بوده يا تبليغ چند دقيقه ‏اى اين نوجوان اسير؟.
‏ فرق گذاشتن بين بيست تومانى و هزار تومانى‏
كنار ضريح حضرت على بن موسى ‏الرضا عليه السلام مشغول دعا بودم. حالى پيدا كرده بودم كه كسى آمد و سلام كرد و گفت: آقاى قرائتى! اين پول را بده به يك فقير.
گفتم: آقاجان خودت بده. گفت: دلم مى ‏خواهد تو بدهى. گفتم: حال دعا را از ما نگير، حالا فقير از كجا پيدا كنم. خودت بده. او در حالى كه اسكناس آبى رنگى را لوله كرده بود و به من مى ‏داد دوباره گفت: تو بده. آخر عصبانى شدم و گفتم: آقاجان! ولم كن. بيست تومن به دست گرفتى و مزاحم شدى. گفت: حاج آقا! هزار تومانى است، دلم مى ‏خواهد شما به فقيرى بدهى.
وقتى گفت: هزار تومانى است، شل شدم و گفتم: خوب، اينجا مؤسسه خيريه ‏اى هست، ممكن است به او بدهم. گفت: اختيار با شما. وقتى پول را داد و رفت، من فكر كردم و به خودم گفتم: اگر براى خدا كار مى‏كنى، چرا بين بيست تومانى و هزار تومانى‏ فرق گذاشتى؟! خيلى ناراحت شدم كه عبادت من خالص نيست و قاطى دارد.
استدلال با یک وهّابی
به دنبال فرصتى بودم كه ضريح پيامبر صلى الله عليه و آله را ببوسم كه يكى از وهابى ‏ها متوجّه شد وگفت: اين آهن است و فايده‏اى ندارد!.
گفتم: ضريح پيامبر، آهن است ولى آهنى كه در جوار پيامبر صلى الله عليه و آله باشد، اثر خاصى دارد. مگر شما قرآن را قبول نداريد؟. قرآن مى‏ گويد: پيراهن يوسف چشمان يعقوب را شفا داد. پيراهن يوسف نيز مانند پيراهن ديگران بود، امّا چون در جوار يوسف بود اين اثر را گذارد و شفا داد.
جواب عملی، وهّابی را قانع کرد
در خيابان ‏هاى مدينه قدم مى ‏زدم كه رفتار يك ايرانى نظرم را به خود جلب كرد. او با يكى از كاسب‏ هاى مدينه بر سر جنگ ايران و عراق جرّ و بحثش شده بود. مرد كاسب مى‏ گفت: حالا كه صدام پيشنهاد صلح داده، چرا شما صلح را نمى ‏پذيريد؟. قرآن مى ‏گويد: «والصلح خير»!. زائر ايرانى نمى ‏توانست او را قانع كند. ديگر زائران ايرانى كه نگاهشان به من افتاد، گفتند: آقاى قرائتى! بيا جواب اين آقا را بده.
من به يكى از ايرانى ‏ها گفتم: يكى از طاقه ‏هاى پارچه را از مغازه ‏اش بردار و فرار كن. او همين كار را كرد. صاحب مغازه خواست فرياد بزند، گفتم: «والصلح خير»! خواست ايرانى را تعقيب كند گفتم: «والصلح خير»! گفت: پارچه ‏ام را بردند. گفتم: حرف ما هم با صدام همين است. دزدى كرده و خسارت زده، مى‏ گوئيم جبران كند، بعد صلح كنيم. گفت: حالا فهميدم.
تنظيم باد در رمی جمرات
در اعمال حج، در رمى جمرات، بايد هفت سنگ پرتاب كرد. من شش سنگ زده بودم و ديگر سنگى براى پرتاب نداشتم. در اثر ازدحام جمعيّت داشتم خفه مى ‏شدم و يك سنگ مى ‏خواستم. به هركس گفتم: آقا! من قرائتى هستم، يك سنگ به من بدهيد من اينجا گير افتاده ‏ام. هيچ كس به من كمك نكرد.
بالاخره با دست خالى و با هزار زحمت برگشتم، ولى چقدر خوشمزه و شيرين بود، چون احساس كردم تنظيم باد شده ‏ام.
هيچ كس به من دمپايى نداد!
در مِنى‏ بند كفشم پاره شد. هوا بسيار گرم و آسفالت خيابان خيلى داغ بود. با پاى برهنه راه مى ‏رفتم و از داغ بودن زمين به هوا مى ‏پريدم.
كاروان ‏هاى ايرانى مرا مى ‏ديدند و مى‏ گفتند: آقاى قرائتى سلام. امّا هيچ كس به من دمپايى نداد!.
مدیون و بدهکار رزمنده ها هستیم!
در جبهه كردستان از جوانى پرسيدم: بابات چكاره است؟. گفت: نابينا و خانه ‏نشين. گفتم: برادرت چكار مى‏ كند؟. گفت: 6 ساله كه اسير است. گفتم: مادرت؟. گفت: مريض است. گفتم: خودت براى چه به جبهه آمده‏ اى؟.
گفت: آمده ‏ام تا از دين و مرز كشور اسلاميَم حفاظت كنم.

راستى كه ما چه قدر به اين بچه ‏ها مديون و بدهكاريم!

حجت الاسلام و المسلمین قرائتی در سلسله خاطرات تبلیغی خود زوایای جدیدی از فرصت سازی برای تبلیغ معارف دین را بیان کرده‌اند. آفرین به اساتيد و پيرمردهاى حوزه
در يكى از شهرهاى استان خراسان سخنرانى مى‏ كردم، پس از سخنرانى يكى از حاضرین گفت: آفرين! چه قدر بحثت زيبا بود!. گفتم: آفرين به اساتيد و پيرمردهاى حوزه كه علوم خود را به ما آموخته و درس داده ‏اند.
آزمايش خودخواهى‏
شب از نيمه گذشته بود كه وارد حرم امام رضا عليه السلام شدم. يكى از خادمان حرم به من گفت: امشب كشيك من است؛ مى ‏خواهى بعد از اينكه درب ‏هاى حرم را بستند تو داخل حرم بمانى؟. گفتم: آرزو دارم. حرم خلوت شد كنار ضريح مطهر نشستم و شروع به دعا خواندن كردم، همين كه مشغول راز و نياز شدم به خود گفتم: آيا دوست دارى درهاى حرم باز شود و ديگران هم وارد شوند؟. گفتم: نه! در فكر فرو رفتم و گفتم: اين هم نوعى خودخواهى است!.
موعظه ای که در در موفقیتم مؤثر بود
زمان شاه به ملاقات يكى از علماى قم كه در زندان بود رفتم. از پشت ميله‏ هاى زندان از ايشان تقاضا كردم مرا نصيحتى بفرمايد. وی هر چه فكر كرد چيزى به يادش نيامد، اصرار كردم گفتند: از همين ناتوانى من الهام بگير و دانستنى‏ هاى خود را يادداشت كن؛ از اينجا كه رفتی، تعدادى دفتر تهيه كن و به صورت موضوعى، مطالب خود را در دفترها يادداشت كن. من نيز چنين كردم. اين موعظه در موفقيّت من بسيار مؤثّر بود.
حفاظت از آثار باستانى
در سفرى كه به رومانى داشتم، صحنه عجيبى را ديدم. كليسايى بسيار قديمى كه از آثار باستانى رومانى است، داخل طرح تعريض خيابان قرار گرفته بود، به دليل عظمت كليسا تصميم گرفتند، كارى كنند كه اين ساختمان آسيب نبيند. لذا مهندسان در قسمت ‏هاى مختلف ساختمان چاه ‏هايى حفر كرده و زير ساختمان را به طور كلى تخليه كرده و با قراردادن بلبرينگ ‏هاى بزرگ بدون اين كه به ساختمان آسيبى برسد، كلّ ساختمان را چند صد متر به عقب ‏تر برده بودند؛ و بدين گونه از آثار باستانى خود حفاظت مى‏كردند.
عروس و داماد نمونه‏
در محل كارم نشسته بودم كه كارت دعوت عروسى به دستم رسيد كه روى آن نوشته شده بود: آقاى ..... با دوشيزه فلانى ازدواج كردند؛ بنا بود براى مراسم جشن، تالارى كرايه كنيم و جشن باشكوهى به راه انداخته و شما با حضورتان مجلس ما را روشن فرمائيد، امّا توافق كرديم پول تشريفات را به يك دختر و پسر فقير هديه كنيم تا آن ها هم به سادگى وارد زندگى شوند. كارت را جهت اطلاع فرستاديم.
انتخابات موقعی آزاد است که رأی بیاورم!!
به نماينده ‏اى خيلى علاقه داشتم و در نوبت اوّل به او رأى دادم، امّا ديگر به او رأى نمى ‏دهم، چون‏ پس از اين كه در نوبت دوّم رأى نياورد، با كمال بى‏ حيايى گفت: انتخابات آزاد نبود!؛ يعنى حاضر شد براى آبروى خودش، ميليون ‏ها رأى را بى ‏اعتبار كند!.
آرزو و همّت بلند یک بسیجی
تلويزيون تماشا مى‏ كردم كه خبرنگار از جوان بسيجى پرسيد: آرزوى شما چيست؟. گفت: آرزويم اين است كه پرچم اسلام در دنيا به اهتزاز در آيد.
كفش و لباس او ممكن بود، هزار تومان هم نيارزد، ولى همّتش چه قدر بلند بود. كسانى هم هستند ميليون ها سرمايه دارند، امّا همّتشان كم است.
كسى حق ندارد بچه ‏ها را بلند كند!
در ايام محرّم منبر می رفتم كه گروهى از شخصيّت ‏هاى مملكتى وارد مجلس شدند. يك نفر آمد و چند نفر بچه ‏ها را از جلو مجلس بلند كرد تا آن ها بنشينند.
به محض اينكه اين صحنه را ديدم، گفتم: كسى حق ندارد بچه ‏ها را بلند كند مگر اينكه خودشان به خاطر احترام بلند شوند!. متأسّفانه در مجالس ما به بچه ‏ها زياد بى ‏اعتنايى مى ‏شود.
نیّت سخنرانی هایت چیست؟
مرحوم شهيد بهشتى يك روز به من گفت: آيا درباره ريشه و انگيزه و نيّت سخنرانى ‏هايت فكر كرده ‏اى و خود را محك زده ‏اى؟. گفتم: چطور؟. فرمود: كجا كلاس دارى؟. گفتم: كاشان. گفتند: در مسير قم تا كاشان دربارۀ انگيزه و نيّت خود فكر كنيد، خيلى مى‏ تواند كارگشا باشد كه آيا اين سخنرانى جهت توقّعات مردم است يا موقعيّت زمان، يا احتياج مردم يا تحت تأثير جوّ اجتماعى و يا ...؟!.
ممنوعیت مطالعه در غروب آفتاب
حديثى را نزد دكترى چشم پزشك خواندم كه غروب آفتاب، مطالعه نكنيد كه براى چشم ضرر دارد. وی گفت: اتّفاقاً از نظر طبّ نيز اين مطلب ثابت شده است كه در سيستم بينايى چشم، دو نوع سلّول داريم؛ سلّول‏ هاى مخروطى و سلّول ‏هاى استوانه ‏اى كه روز و شب، شيفت عوض مى‏ كنند. سلّول‏ هايى كه غروب آفتاب مى ‏آيند، سلّول ‏هاى سُست و تنبل هستند؛ لذا مطالعه در آن زمان به بينايى چشم ضرر مى ‏زند.
کرامتی از پیرمرد حمال در کربلا
در سفرى به همدان، خدمت عالم بزرگوار آیت الله حاج ملاعلى همدانى (قدس سره) رسيدم و از وی داستان عجيب و جالبى شنيدم كه گفتند: روزى وارد صحن امام حسين عليه السلام شدم ديدم گوشه ‏اى شلوغ است، جلو رفتم و سؤال كردم: چه خبر است؟. بچه ‏اى را نشان داده و گفتند: از بالاى مناره صحن به پائين پرت شده است. پدر اين طفل كه حمّال است در وسط زمين و آسمان متوجّه شده و خطاب به بچّه كرده كه بايست، همانجا مانده و آن گاه او را سالم پائين آورده‏ اند!.
با تعجّب از پيرمرد حمّال سؤال كردم: چه چيز باعث شده شما به اين مقام برسید؟. گفت: اين كار مهمى نيست. من از اوّل بلوغ سعى كرده ‏ام هر چه خدا فرموده عمل كنم. امروز من هم يك چيز از او خواستم، خداوند عزيز و قادر قبول كردند.
حديث با خوردن كاهو و شيره‏
در زمان طاغوت، برادرم در پادگانى خارج از شهر در حال خدمت سربازى بود. روزى به ديدن او رفتم و به وى پيشنهاد كردم كه داخل پادگان شده، براى سربازها حديث بخوانم: گفت: اجازه نمى‏ دهند، گفتم: سربازان همشهرى و كاشانى را جمع كن تا به عنوان ديدار با آنان، حديث بخوانم. گفت: اگر مسئولان و مأموران بفهمند، آنها را اذيّت خواهند كرد. شما به اين كه من يا آنها را آزار دهند، راضى نشويد. اما من بر اين كار كه وظيفه تبليغى خود مى ‏دانستم، اصرار مى ‏كردم.
بالاخره طرحى به فكرم رسيد، به شهر برگشتم و مقدار زيادى كاهو و شيره و سكنجبين آماده كردم و دوباره به پادگان برگشتم و گفتم: شما جمع شويد به عنوان خوردن كاهو، من هم حديث مى‏ خوانم. برادرم گفت: باز اگر بفهمند كه شما حديث مى‏ خوانيد، مشكل ايجاد خواهند كرد. گفتم: گروه، گروه با فاصله چند مترى، پشت به يكديگر بنشينيد. خلاصه در آن محيط ترس و خفقان با اين نقشه و طرح، توانستم چند آيه قرآن و حديث براى آنان بخوانم.
آیا مدفوع میلیون ها سگ، خطر ناک تر است یا زباله خیابان های ایران
در سفرى كه براى مأموريّت به يكى از كشورهاى اروپايى رفته بودم، در فرودگاه يك‏ ايرانى كه با ديدن آن جا خود را باخته بود، گفت: آقاى قرائتى! ديدى چه قدر اين كشور تميز و مرتّب است؟!. گفتم: اتفاقاً اين چنين نيست كه به ظاهر مى ‏بينى! تعجب كرد. گفتم: تعجبى ندارد. در اين كشور نزديك به 45 ميليون سگ، نزديك به جمعيّت كل كشورشان، در خانه و محله و اتاق زندگى آنان وجود دارد؛ حال شما ادرار و مدفوع سگ را با زباله ‏هاى خيابان ‏هاى ايران، به آزمايشگاه بدهيد، ببينيد كداميك براى زندگى و سلامتى انسان خطرناك ‏تر است!. آن شخص جوابى نداشت به من بدهد و ساكت شد.

دو ختم صلوات متفاوت در فرودگاه

در زمان جنگ تحميلى، سفرى به چين داشتم. هنگام برگشتن در فرودگاه، عدّه ‏اى از تاجران نشسته بودند. تا وارد سالن انتظار شدم و مرا شناختند، صلواتى ختم كردند كه من از نحوۀ آن فهميدم اين نوعى انتقاد و اعتراض است. بعد يكى از آنان كنار من نشست و گفت: آقاى قرائتى! ممكن است ما ساك شما را ببينيم. من متوجّه شدم كه آن ها فكر مى‏كنند ما هم تجارت مى‏كنيم. ساك را به او دادم و او هم در مقابل همه، ساك را باز كرد؛ ديدند يك مقدارى كتاب و يادداشت و لباس است. تعجب كردند و باز يك صلواتى ختم كردند كه فهميدم اين صلوات از روى علاقه، صميميّت و محبّت است!.
پاره بودن زیر بغل لباس و اشتباه بیننده
خانمى از بينندگان برنامه «درسهايى از قرآن» همراه با نامه ‏اى يك سوزن و مقداری نخ فرستاده و در نامه نوشته بود: چند وقت است شما شب ‏هاى جمعه صحبت مى ‏كنيد و زير بغل شما پاره است؛ چه طور آن را نمى ‏دوزيد و حواسّ بيننده ‏ها را پرت مى‏ كنيد؟. گويا وی نمى ‏دانست كه نوع دوخت لباس روحانيّت چنين است.
کدام موش رشتۀ اتصال انسان با خدا را قطع می کند؟!
در حالى كه سوار هواپيما مى ‏شدم، از طرف خدمه هواپيما اعلام شد: همۀ مسافران بايد پياده شوند؛ سپس تمام بارهاى هواپيما را هم پياده كردند. علّت را پرسيدم. گفتند: يك موش داخل هواپيما شده و بايد آن را خارج كنيم.
گفتم: اين همه معطّلى براى يك موش؟!!. گفتند: بله، ممكن است يكى از سيم ‏هاى نازك هواپيما را قطع كند و خلبان نتواند با برج مراقبت‏ تماس داشته باشد و در اثر آن هواپيما سقوط كند. من به فكر افتادم كه اگر موشى بتواند هواپيما را ساقط كند، موش شرك، ريا، عُجب، غرور، حبّ جاه، مقام، شهوت و دنياپرستى، می تواند وارد روح انسان شود و رشتۀ اتصال انسان را با خدا و حقيقت و معنويّت قطع کرده و در نتیجه انسان را به سقوط بکشاند.
پایِ منبر این قدر حدیث نشنیده ام!
جوانى كم سن و سال بودم، امّا به مطالعه احاديث علاقه داشتم. گاهى كه پدرم مى ‏گفت مثلا برو پنير بخر، به مغازه بقالى رفته و به او مى ‏گفتم: مى ‏خواهى براى شما يك حديث بخوانم؟. او مى‏ گفت: بخوان و من حديثى را مى ‏خواندم. روزى مرد بقّال به من گفت: آن قدر كه تو براى من حديث گفتى، پاى منبرها نشنيده ‏ام!.
كدام خانه بهتر است؟
روزى از پدرم پرسيدم: خانه ما بهتر است يا خانه فلانى؟. پدرم گفت: هر خانه ‏اى كه در آن بيشتر عبادت شود.
مدیون پنجاه میلیون نفر!
در انتخابات مجلس شوراى اسلامى بعضى از دوستان به من اصرار مى‏ كردند كه نامزد نمايندگى مجلس شوم. از پدرم كسب تكليف كردم. وی گفت: من راضى نيستم. گفتم: چرا؟. گفت: اگر وكيل مجلس شوى، مديون پنجاه ميليون نفر مى ‏شوى، مديون شدن آسان است، امّا آزاد شدن از زير دِين، كار اولياء خداست و تو از اولياء نيستى، چون من تو را خوب مى ‏شناسم.
هر کس نمی تواند این گونه آشپزى کند!
روزى خانواده ‏ام منزل نبود، تصميم گرفتم خودم غذا بپزم و پلوئى آماده كنم. پس از ساعتى ديدم در يك قابلمه سه نوع غذا پخته‏ ام، زيرش سوخته، وسطش نپخته و رويش آش شده است. گفتم: زنده باد اين آشپز!!.
مرید چنین معماری شدم!
رفتارى از يك معمار ديدم كه مريد او شدم. این معمار را براى قيمت ‏گذارى خانه شهيدى بردند. شخصى به او گفت: اينها خانواده شهيد هستند كمى چرب ‏تر قيمت كن. گفت: شما مى ‏خواهید بچه ‏هاى شهيد لقمه حرام‏ بخورند؟؛ من هرگز اين كار را نمى ‏كنم.
کسی که تحمل نداشت ذرّه ای گچ روی لباسش بنشیند!
تصميم گرفته بودم يكى از برادران روحانى را براى همكارى در كار نهضت سوادآموزى دعوت كنم. روزى نشستم تا با او گفتگوهاى مقدماتى را مطرح كنم. همين‏ طور كه نشسته بود كمى گچ به لباس او ريخت. ديدم مدّت زيادى مشغول فوت كردن لباسش شد. از تصميم خود منصرف شدم و پيش خود گفتم: كسى كه در مقابل ذرّه ‏اى گچ اين قدر حسّاسيّت نشان مى ‏دهد، چه طور مى‏ خواهد به اين همه كلاس سركشى كند و خودش را به آب و آتش بزند.
جملاتی که مردم کشورهای آفریقایی را به وجد آورد!
در سفرى كه به بعضى از كشورهاى آفريقايى داشتم و براى مردم سخنرانى مى ‏كردم، مترجم هر چند جمله را كه ترجمه مى ‏كرد آفريقايى ‏ها از خوشحالى به رقص مى ‏آمدند. به ياد دارم يكى از حرف ‏هايى كه زدم اين بود كه ما در تهران يكى از ميادين و خيابان ‏ها را به نام آفريقا نام گذارى كرده ‏ايم و حرف ديگر اين بود كه گفتم: در تسخير لانۀ جاسوسى، امام خمينى (ره) فرمان داد، گروگان ‏هاى‏ سياه پوست را آزاد كنند، زيرا گرچه اين ها نيز جاسوس و خائن هستند، امّا چون در طول تاريخ به نژاد سياه ظلم شده ما اين ها را آزاد مى ‏كنيم.
فهم نادرست از دستورات اسلامی!

به یک مهمانى دعوت شده بودم، صاحبخانه نان و پنير آورد و گفت: ما در مراسم عروسى خود هم با نان و ماست پذيرايى كرديم. گفتم: وقتى نوزاد به دنيا مى ‏آيد، اسلام مى ‏گويد: گوسفند عقيقه كن؛ حالا كه بزرگ شده، هنرمند شده، باسواد شده و ازدواج كرده بايد با بركت ‏تر باشد. علاوه بر اينكه زهد يعنى خودت نخور، نه اينكه به ديگران نده.
غفلت از داشته های خود!
در زمان طاغوت جوانى، عكسى را پيش من آورد كه نشان مى ‏داد رئيس جمهور يكى از كشورهاى كمونيستى در حال كار كردن و بيل زدن است و اين كار را ملاك ارزش آن شخص مى ‏دانست. به او گفتم: چرا اين قدر در غفلتى و خود را بى ارزش مى ‏دانى؟!. تو رهبرى همچون على عليه السلام دارى كه سال ها كار كرد و بيل زد و محصول كارش را وقف‏ محرومان كرد.
صِرف خوش فکر بودن، ملاک نیست، باید متخصص بود!
در سفرى چند جوان را ديدم كه كار تحقيقى روى قرآن انجام مى ‏دهند. گفتم: در علوم قرآنى تخصص و سواد شما چه قدر است؟. گفتند: مايۀ عربى آنچنانى نداريم، امّا در رشته خود دانشجويان خوش ‏فكرى هستيم. گفتم: عزيزان من! بى ‏پير مرو تو در خرابات. كباب ‏پزى هم تخصّص مى ‏خواهد وگرنه گوشت ‏ها روى آتش مى ‏ريزد!. آنگاه از آنها پرسيدم: «فَلا يُسْرِفْ فِي الْقَتْلِ» (1) يعنى چه؟. گفتند: يعنى در كشتن اسراف نبايد كرد. گفتم: پس يكى دو نفر را مى ‏شود، كُشت؟!. متحيّر شدند و گفتند: پس معناى آيه چيست؟. گفتم: چون در زمان جاهليّت وقتى دو قبيله با هم مى‏ جنگيدند به انتقام يك كشته، دهها نفر را مى‏ كُشتند، اين آيه مى‏ گويد: يك نفر در مقابل يك نفر نه بيشتر.
احادیث را از اساتید و ریش سفیدان یاد گرفته ام!
در يكى از شهرها مشغول سخنرانى بودم، پيرمردها و علماى ريش سفيد شهر هم حضور داشتند. در حين سخنرانى جوانى بلند شد و گفت: آقاى قرائتى! شما خوب سخنرانى مى‏ كنى، امّا اين علماى شهر ما چنين و چنانند.
حيران بودم كه چه جوابى به او بدهم. خودم را سرگرم تخته پاك كردن نموده از خدا خواستم تا پاسخى به ذهنم بيندازد، آن گاه رو كردم به جمعيّت و گفتم: حرف شما مثل اين است كه كسى وارد اين سالن شود و ببيند لامپى نورافشانى مى ‏كند، بگويد: زنده باد لامپ! غافل از آن كه روشن بودن لامپ به خاطر وصل بودن به كارخانه و نيروگاه برق است. اگر من حديثى خواندم و شما لذّت برديد، نزد همين علما و ريش سفيدها درس خوانده ‏ام. اگر اين ها استادى نمى ‏كردند من الآن نمى ‏توانستم چنين حرف بزنم.
سوادِ واعظ مهم نیست، فقط خوش صدا باشد!!
رئيس يكى از هيئت ‏هاى عزادارى نزدم آمد و گفت: براى امسال واعظى خوش صدا مى ‏خواهيم!. گفتم: سوادش چه طور؟. گفت: سواد مهم نيست، ما مى ‏خواهيم مجلس شلوغ شود و كارى به سواد واعظ نداريم. ما حساب كرده ‏ايم اگر آبگوشت بدهيم، 200 نفر مى ‏آيد، با برنج 400 نفر؛ امّا اگر يك آقاى خوش‏ صدا بيايد 700 نفر جمع مى ‏شوند!.
پاورقی:
1- اسراء 33

این رشتۀ ورزشی، ریشۀ قرآنی و حدیثی دارد!

به مناسبتى در برنامه ورزشكاران باستانى شركت كردم. دقّت كردم ديدم تمام آداب آن ها ريشۀ قرآن و حديثى دارد. مثلاً با نام خدا وارد گود مى ‏شوند، در حال ورزش ذكر خدا و ائمه را بر لب دارند، براى بزرگترها حريم نگه مى ‏دارند، به سادات احترام مى‏ گذارند، مردانگى را اصل مى‏ دانند و ورزش را براى دستگيرى از مظلوم و كوبيدن ظالم مى ‏آموزند.
هیپی از نظر شرعی
جوانى به من گفت: آقا! مى ‏خواهم هيپى شوم، آيا حرام است؟. گفتم: نه، حلال است. گفت: خيلى متشكرم. وقتى خداحافظى كرد به او گفتم: امّا تقليد از غرب حرام است، اگر خودت تصميم بگيرى و زُلفت را هر طور دوست دارى اصلاح كنى، حلال است؛ امّا اگر نگاهت به كفّار و خارجى ‏هاست، اين خودباختگى، ذلّت و حرام است.
طواف براى بينندگانِ‏ درسهایی از قرآن
در حال طواف به يكى از وعّاظ يزد رسيدم. گفت: مى ‏دانى به قصد چه كسانى طواف مى ‏كنم؟؛ به قصد كسانى كه در طول تبليغم پاى روضه ‏هايم بوده ‏اند. من هم از وی آموختم و از آن به بعد براى كسانى كه پاى تلويزيون، برنامه «درسهايى از قرآن» را تماشا كرده ‏اند طواف كرده ‏ام.
چرا يك دل به خدا ندادى؟!
يكى از دوستان طلبه به من مى ‏گفت: آقاى قرائتى! من مثل يك لامپ هستم و تو مثل خورشيد!. گفتم: چطور؟. گفت: من در مسجد براى صد نفر صحبت مى‏ كنم و شما در تلويزيون براى چند ميليون. گفتم: اين از يك منظر، امّا منظر ديگر قيامت‏ است، اگر هر دو خراب كرده باشيم، شما به خاطر در اختيار داشتن صد دل مؤاخذه مى ‏شويد و از من به خاطر چند ميليون دل سؤال مى ‏شود که اين همه دل را خداوند به تو داد، چرا تو يك دل به خدا ندادى؟!.
شما را هم به خاطر خدا دوست دارم!
به حديثى خيلى شيرين و زيبا برخوردم؛ پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از كوچه ‏اى عبور مى‏ كرد كه كودكى به حضرت سلام كرد. پيامبر (ص) پاسخ سلام او را داد و از او پرسيد: آيا مرا دوست دارى؟. كودك گفت: البتّه كه دوست دارم، شما رسول خدا هستى!. پيامبر (ص) فرمود: مرا بيشتر دوست دارى يا خدا را؟. كودك گفت: شما را هم به خاطر خدا دوست دارم.
وقفی که برای خدا نبود!
شخصى نزد من آمده بود تا همه اموالش را وقف كند. گفتم: انگيزه ‏ات چيست؟. گفت: اين همسر كذايى، اين بچه كذايى، اصلاً از زندگى سير شده ‏ام. من ديدم خيلى عصبانى است؛ گفتم: تو غيظ كردى و از بغض اين كه چيزى به خانواده ‏ات نرسد، مى‏ خواهى اموالت را وقف كنى. اين وقف قبول نيست برو كمى فكر كن.
مالک اشتر امام زمان باشیم
در حرم امام رضا عليه السلام بودم كه شخصى گفت: آقاى قرائتى! چند سال است طلبه هستى؟. گفتم: حدود بيست سال. قدرى به من نگاه كرد و گفت: اميرالمؤمنين عليه السلام هر وقت مالك اشتر را مى ‏ديد، لذّت مى ‏برد، تو كه لباس سربازى امام زمان عليه السلام را پوشيده ‏اى، آيا وقتى امام به تو نگاه مى ‏كند، لذّت مى ‏برد؟. گفتم: معلوم نيست!. گفت: روى اين حرف فكر كن. بسيار دَمَق شدم.
درس اخلاق و شأن مسئولین!
از طرف یکی از نهادها مرا براى درس اخلاق دعوت كردند؛ پس از عبور از چند اتاق وارد سالنى شديم، درها را بستند و گفتند: اينها مسئولين اداره هستند. گفتم: مگر ما مى‏ خواهيم هروئين تقسيم كنيم؛ ما كه حرف محرمانه ‏اى نداريم، مى ‏خواهيم قرآن و حديث بگوئيم، بگذاريد همه بيايند و در جلسه شركت كنند. گفتند: آخر آن ها در شأن اين جمع نيستند. گفتم: مرحوم علامه طباطبائى مى ‏فرمود: درس اخلاق گفتنى نيست، عملى است و همين كار شما ضّد اخلاق است.
دو همسایه ای که تنبیه می شوند!
در كنگره جهانى حضرت امام رضا عليه السلام يكى از مدرّسين حوزه علميه قم گفت: آقاى قرائتى! ضمن مطالعه به حديثى برخورد كردم و چندبار تلفن زدم شما نبوديد؛ حديث اين بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: همسايه ‏اى كه سواد دارد بايد معلّم شود و همسايه ‏اى كه سواد ندارد، شاگرد. و گرنه هر دو را تنبيه مى‏ كنم. «والّا عاقَبتُهما»
آرى، نشر دانش و سوادآموزى خانه به خانه از ابتكارات رسول ‏اللّه (ص) است.
کج فهمی، نتیجۀ ندانستن زبان قوم
من بارها گفته ‏ام كه مبلّغ بايد به لسان قوم و زبان مردم سخن بگويد. شهيد مطهرى مى‏ گفتند: يك خارجى به ایران آمده بود؛ در بازگشت از او پرسيدند: در ايران چه خبر؟. گفته بود: مردم ايران وقتى به هم مى ‏رسند، مى‏ گويند: آيا بينى شما كلفت است؟. اين خارجى چون لسان قوم را نمى ‏داند، دماغ شما چاق است را بينى شما كلفت است، معنا مى ‏كند؛ غافل از آن كه نه دماغ به معناى بينى؛ و نه چاقى به معناى كلفتى است. دماغ به معناى مغز و چاق به معناى آمادگى و سلامت است. مثلاً قليان را چاق‏ كن يا فلانى كارچاق‏كن است، يعنى آنها را آماده مى‏ كند.
موضوع صحبت؛ از یاد رفتن بحث!
دوستى مى‏ گفت: براى سخنرانى عازم شهرى بودم و بحثى را آماده كرده بودم؛ همين كه سخنرانى را شروع كردم، بحث يادم رفت و هركارى كردم يادم نيامد. همين نكته را موضوع بحث خود قرار دادم كه اگر لطف خدا نباشد، ما هيچ هستيم.
حُرّ دير آمد، قبرش دورتر است‏
روزهاى پايان حكومت طاغوت و ايام پيروزى انقلاب بود كه عدّه ‏اى وابسته به تشكيلات خاصّى نزد من آمدند و گفتند: آقاى قرائتى! انقلابى ‏ها ما را مى ‏كوبند در حالى كه ما اعلام همبستگى كرده ‏ايم. به آن ها گفتم: شما دير آمديد، حتّى بعد از اقليّت ‏ها اعلام همبستگى كرديد؛ حُر بايد صبح زود مى ‏آمد دو ساعت دير آمد، قبرش دو فرسخ از بقيه شهيدان دورتر است.
اگر نجات مى‏ دهى برو و اگر غرق مى ‏شوى نرو!
شخصى مى‏ گفت: برادرى دارم كه نماز نمى ‏خواند، خواهر زنى دارم كه تارك ‏الصلوة است، آيا با آنان رفت و آمد داشته باشم؟؛ رابطه فاميلى را چه كنم؟. گفتم: اين مربوط به اثر است، گاهى ممكن است با رفت و آمد و محبّت، انسانى را عوض كرد و گاهى بر عكس. اگر نجات مى‏ دهى برو و اگر غرق مى ‏شوى نرو.
بزرگ ترین دعای آخوند ملاعلى همدانى چه بود؟
در سنين جوانى خدمت آخوند ملاعلى همدانى رسيدم و از وی سؤال كردم: اگر شما بدانيد دعاى مستجابى داريد چه چيز از خدا مى‏ خواهيد؟. فرمود: اين كه خداوند مرا بيامرزد. خيلى تعجّب نموده و تصور كردم كه اين عارف و عالم بزرگ چه خواهش و دعاى ساده ‏اى دارد و حال آن كه در ذهن خودم دعاهاى بزرگى مى ‏پروراندم، ولى الآن كه بيش از 50 سال سن دارم با آن همه مسئوليت و مطالعه و كتاب و راديو و تلويزيون و ... به اين نتيجه رسيده ‏ام كه خواسته آن بزرگوار، يعنى عاقبت به خيرى، بزرگ ‏ترين خواسته من نيز می باشد.

كراوات نشانه هيچ‏

ماه رمضان سال 70 براى تبليغ به چند كشور اروپايى سفر كردم. در كشور اتريش مقاله ‏اى را به من نشان دادند كه دربارۀ كراوات بود. در اين مقاله آمده بود كه بى ‏خاصيّت ‏ترين و بى ‏معناترين لباس، كراوات است؛ چون نشان دهندۀ هيچ چيز نيست؛ نه نشان ‏دهنده تحصيلات است، نه شغل، نه گرم مى ‏كند و نه سرد. جالب اين كه اروپا در حال برگشت است، امّا بعضى در ايران آرزو مى‏ كنند كه و لو نيم ساعت هم شده براى حضور در يك جشن، كراوات بزنند.
نشستن دانش آموزان روى خاك‏ و صدور دکتر به دنیا!
در هندوستان ملاقاتى با وزير آموزش و پرورش داشتيم. وی مى ‏گفت: ما در هند هفتاد هزار مدرسه داريم كه نيمكت و حصير ندارد. يعنى بچه ‏هاى هندى روى خاك مى ‏نشينند و درس مى ‏خوانند و دكتر به دنيا صادر مى‏ كنند.
قدر امكانات خود را بدانيم و دُرست درس بخوانيم.
مقدسات خود را بیشتر ارج نهیم
در موزه جنگ كره شمالى درخت نيم سوخته ای ديدم. پرسيدم: اين درخت چيست؟. گفتند: اين درخت مقدّس است، زيرا در زمان جنگ يك ماشين سرباز زير اين درخت بوده ‏اند؛ وقتى كه هواپيماهاى دشمن، منطقه را بمباران مى‏ كنند، يكى از بمب ‏ها روى اين درخت مى ‏افتد و اين درخت خودش مى‏ سوزد، امّا سربازان كنارش سالم مى ‏مانند.
عجيب است، در كشورى بى ‏دين، درخت بى ‏جانى كه خود سوخته و آتش گرفته ولى چند سرباز را محافظت كرده، مقدّس مى ‏دانند، امّا وقتى ما امام حسين علیه السلام را كه براى حيات انسان و انسانيّت سوخت، تقديس مى‏ كنيم، براى بعضى جاى سؤال و اعتراض است!.
همه با هم گوش نمى ‏دهيم!
شخصى به من گفت: آقاى قرائتى! به اين خانم‏ هايى كه فُكُل ‏هايشان را بيرون گذاشته ‏اند، تذكّرى بدهيد. گفتم: گوش نمى‏ كنند، همانطور كه به شما مى ‏گويم موقع نماز، بازار را تعطيل كن، گوش نمى ‏دهى. چه قدر ما به هيئت ‏هاى عزادارى گفتيم: طورى عزادارى كنيد كه نماز صبح قضا نشود، امّا گوش ندادند. چه قدر گفتيم كه خواننده‏ هايى كه سابقۀ بد دارند و يا با غنا مى ‏خوانند دعوت نكنيد، امّا كو گوش شنوا. آرى، همه با هم گوش نمى ‏دهيم.
اجرای طرح تبلیغی شهید بهشتی در دوران خفقان
در زمان طاغوت روزى شهيد بهشتى به من زنگ زد كه با شما كار دارم. از قم به تهران آمده و خدمت ايشان رسيدم. به من گفتند: ما هر جا جلسه ‏اى تشكيل مى ‏دهيم، ساواك تعطيل مى‏ كند، طرحى داريم كه مى‏ خواهيم توسط شما پياده كنيم و آن اين كه ما از هر فاميل فردى با استعداد را انتخاب مى ‏كنيم تا شما براى اين افراد يك دوره اصول ‏عقايد بگوئيد و آن ها بنويسند؛ آن گاه اين با استعدادها شب جمعه و يا روز جمعه با افراد فاميل به عنوان ديد و بازديد جلسه مى‏ گذارند و درس ‏ها را منتقل مى‏ كنند. من نيز پذيرفتم و همين كار را كردم.
نگرانی شهید مطهری‏ به خاطر من!
مرحوم شهيد مطهرى به من گفتند: من خيلى خوشحالم كه تو در تدريس و معلّمى فردى موفّق هستى و نگرانم كه مسئوليّت اجرايى به تو بدهند و از فيض معلّمى محروم شوى.
آقاى قرائتى! خواهش مى ‏كنيم ديگر كسى را براى وام معرّفى نكنيد!
در حديث مى‏ خوانيم كه با اعمال خود مانع خير رسانى به ديگران نشويد. من براى چند جوان از يك صندوق قرض الحسنه وام گرفتم، متأسفانه به استثناى سه نفر، بقيه قسط ها را نپرداختند تا اين كه يك روز از صندوق زنگ زدند كه آقاى قرائتى! خواهش مى ‏كنيم ديگر كسى را براى وام معرّفى نكنيد.
هجرتی طولانی از اتریش به جبهه های ایران!
در اتريش با گروهى از شيعيان مواجه شدم. رهبر آن ها آقاى محمّد لنسل (Lanzl) بود كه ابتدا مسيحى و سپس متمايل به ماركسيست و در ميانه راه با مطالعه اسلام و انقلاب اسلامى ايران، شيعه شده و به ايران آمد؛ وی دست امام را بوسيده و راهى جبهه ‏هاى نبرد شد. امّا از طرفى با آغاز جنگ افرادى بودند كه اسباب و اثاثيه ‏شان را جمع كرده به تهران و شهرهاى ديگر يا حتّى به خارج رفتند و به نوعى فرار كردند. ببينيد تفاوت آدم را تا آدم.
جوانانی که بعد از انقلاب، دعای کمیل حفظ کردند‏
با اتوبوس از شيراز به اصفهان مى ‏آمدم. چند نفر از جوانان حزب ‏اللهى هم در اتوبوس بودند. يكى از آن ها گفت: آقاى قرائتى! شب جمعه است دعاى كميل بخوان تا ما هم بخوانيم. گفتم: من حفظ نيستم. جوان ديگر آمد و گفت: من حفظ هستم؛ اجازه گرفت و شروع به خواندن دعای كميل کرد؛ من در حالى كه عرق خجالت بر پيشانيم نشسته بود همراه او مى‏ خواندم و پيش خود گفتم: اينها همان بچّه‏ هايى هستند كه قبل از انقلاب شعرهاى عشقى و ترانه‏ هاى آنچنانى حفظ بودند، امّا الان دعاى كميل را حفظ هستند.
می خواهیم زهد اسلامى را پیاده کنیم!!‏
به شهرى براى سخنرانى دعوت شده بودم، پس از سخنرانى سفره ‏اى پهن كردند و نان و هندوانه آوردند. يكى از آن ها گفت: آقاى قرائتى! ما مى ‏خواهيم با غذاى كم و ساده، زهد اسلامى را پياده كنيم!. گفتم: اين زهد اسلامى نيست، بلكه بُخل است. زهد يعنى خودت نخور، نه اينكه به مهمانت نده. انسان بايد ميانه‏ رو باشد.
می دانی فایدۀ حرف های من کجاست؟
زمان طاغوت براى جوانان و نوجوانان جلسه داشتم. شخصى به من گفت: زياد خودت را خسته نكن اينها تا 18 سالگى به حرف هايت گوش مى‏ كنند؛ بعد يا به سربازى مى ‏روند يا دانشگاه و در آن محيط هاى بزرگ، غرق مسائل انحرافى و شهوانى مى ‏شوند.
به او گفتم: فايده حرف هاى من اين است كه وقتى انسان فهميد، حلال و حرام چيست؟ راه خدا و راه شيطان كدام است؟ بر فرض به انحراف كشيده شود، امّا باز مى‏ گردد.
منافقین: دستور داريم تلويزيون نگاه نكنيم!!

در زندان به ملاقات گروهى از منافقين رفته بودم؛ وقتى به قسمت خواهران سر زدم و علّت زندانى شدنشان را پرسيدم، گفتند: اصرار در طرفدارى از منافقين. گفتم: مرا مى ‏شناسيد. گفتند: نه، گفتم: مگر تلويزيون نگاه نمى ‏كنيد گفتند: دستور داريم تلويزيون نگاه نكنيم!!.
مثالی که تأثير داشت
شخصى به من گفت: آقاى قرائتى! در تلويزيون مثالى زدى كه مرا حسابى تكان داد!. مَثَل اين بود كه‏ گفتى: اگر يك نوار دَه تومانى داشته باشى، حاضر نيستى صداى گربه روى آن ضبط كنى، ولى حاضرى روى نوار مغزت هر چرت و پرتى را ضبط كنى!؛ چرا شنيدن دروغ، تهمت، غيبت و ... برايت بى ‏اهميّت است؟!
خداى قطار و خداى ماشين‏ یکی است!
با قطار عازم سفرى بودم، يكى از مسافران گفت: قطار خيلى بهتر از ماشين است. گفتم: چطور؟. گفت: وقتى با ماشين مسافرت مى‏ كنيم، نمى ‏دانيم كى مى ‏رسيم و به سلامت خواهيم رسيد يا نه؟؛ امّا با قطار معلوم است چه ساعتى به مقصد مى ‏رسيم، احتمال خطر هم نيست و «انشاء اللَّه» گفتن هم لازم ندارد!.
گفتم: راستى انسان عجب موجود مغرورى است! بايد چند قطار از ريل خارج شود و چند هواپيما سقوط كند تا بداند خداى ماشين با خداى قطار و خداى هواپيما فرقى ندارد، انسان در هر حال فقير و محتاج خداست.
در حسابرسی مقابل امام دستپاچه شدم وای به حال حسابرسى قيامت‏
سالروز تاسيس نهضت سواد آموزى به اتفاق همكاران خدمت حضرت امام خمينى (قدس سره) رسيديم.
بايد گزارشى از كار نهضت ارائه مى ‏دادم، من كه سال ها در تلويزيون مثل بلبل حرف مى ‏زدم در محضر امام دستپاچه شده تمام حرف ها را به صورت ناقص گفتم و بعد از اتمام جلسه پيش خود گفتم: راستى قيامت چه خبر است؟ چگونه مى ‏خواهيم در محضر خداوند و پيامبر حساب پس بدهيم؟.
زنان بد حجابی که دبیر تعلیمات دینی بودند!
در زمان طاغوت شهيد بهشتى به من تلفن كرد كه بيا تهران با تو كارى دارم. به تهران آمدم و گفتند: سمينارى با شركت دبيران تعليمات دينى است، مى ‏خواهم شما چند جلسه درس برايشان داشته باشى. ظاهراً آموزش ضمن خدمت بود. وارد سالن كه شدم جمعيّتى از زنان بى ‏حجاب مرا متعجّب كرد!؛ نه روسرى، نه چادر. خيلى برايم عجيب بود، معلّم تعليمات دينى و اين شكل!! از سالن برگشتم. مسئول سمينار گفت: آقاى قرائتى! كجاى كارى؟ آيا مى ‏دانى در ميان دبيران تعلميات دينى چه تعداد يهودى و يا بهايى وجود دارد؟؛ تازه اينها دبيران مسلمان هستند. من گفتم: آخر به بى حجاب چطورى دين را بگويم، لااقل يك روسرى سر كنند.
منطق مسئول سمينار اين بود كه اگر قرار است هم‏ بى ‏سواد باشند هم بى‏ حجاب، لااقل فقط بى‏ حجاب باشند!
در حديث مى ‏خوانيم: عاقل آن كسى نيست كه خير و شرّ را بشناسد، عاقل كسى است كه بين دو شرّ، كم ضررتر و بين دو خير، پر سودتر را انتخاب كند.
صلوات،‏ هم تشویق من است هم ذخیرۀ قیامت
در اجتماعى سخنرانى مى‏كردم، پس از سخنرانى عدّه ‏اى كف زدند و عدّه ‏اى صلوات فرستادند. گفتم: اگر به جاى كف زدن، صلوات بفرستيد، ضمن تشويق من، چيزى هم براى قيامت خود ذخيره كرده ‏ايد.

شهید بهشتی و نماز اول وقت مقابل مهمانان خارجی ‏
سال 58 در خدمت شهيد بهشتى بوديم، عدّه ‏اى از مهمانان خارجى هم حضور داشتند و وی گرم صحبت بودند. تا صداى أذان بلند شد، شهيد بهشتى از حضّار معذرت ‏خواهى كرد و گوشه ‏اى سجّاده ‏اش را انداخت و مشغول نماز شد.
اُسراء و شکنجه آنان به خاطر خواندن نماز
يكى از آزاده‏ ها مى‏گفت: روزى پس از أذان ظهر، افسر اردوگاه همه را به محوطۀ باز اردوگاه فراخواند و تا نزديك غروب همه را نگهداشت. چون وقت نماز مى‏ گذشت يكى از برادرها گفت: اللَّه اكبر. او را بردند و كتك زدند. برادرى ديگر گفت: اللَّه اكبر. او را هم زدند؛ همين طور تعدادى از برادرها به خاطر نماز شكنجه شدند.
بالاخره دوستان تصميم گرفتند به صورت نشسته و آهسته و به طورى كه افسران عراقى متوجّه نشوند، نماز ظهر و عصر را بخوانند.
شيوه ای که طلبۀ نجفی را به درجۀ اجتهاد رساند!‏
از يكى از مجتهدين نجف كه هزاران طلبه نزد او درس خوانده ‏اند، پرسيدم: شما چگونه مجتهد شديد؟. گفت: در محلۀ ما آقايى بود كه شب ‏ها براى دو سه نفر طلبه، درس شبانه داشت. من هم روزها كار مى ‏كردم و شب ها نزد وی مى ‏رفتم. اين عالم بزرگوار ابتدا براى ما يك قصه مى‏ گفت و سپس درس را شروع مى‏ كرد. اين گونه ما عاشق حوزه و دروس دينى شديم.
شما ده ميليون دادى تا صد ميليون بگيرى!
يكى ‏از ثروتمندان براى عالمى پولى آورده بود تا در راه فقرا خرج كند، ولى هنگام خداحافظى گفت: قطعه زمينى دارم در فلان جا كه سندش مشكلى پيدا كرده و اگر شما ...!!. عالم گفت: شما ده ميليون دادى تا صد ميليون بگيرى، پولت را بگير و برو.
مرگ در كنار‏ ميليون ‏ها تومان پول
مناسبتى بود و چند روز تعطيلى. يكى از سرمايه ‏داران تهران به دور از چشم دوستان و بدون اطلاع خانواده، به حجره ‏اش آمده بود تا سرمايه ‏اش را حساب كند. پس از آن كه در قسمت عقبى حجره اسناد را بررسى كرد، خواست بيرون بيايد كه ديد كليد را داخل حجره جا گذاشته و در را به روى خود بسته است. هر چه فرياد زد چون بازار تعطيل بود، صدايش به جايى نرسيد، آن قدر فرياد زد كه از حال رفت. چون كسى از محل او خبر نداشت پس از چند روز او را در حالى پيدا كردند در كنار ميليون ‏ها تومان پول، جان سپرده بود.
علامه امینی و اثبات خواندن هزار ركعت نماز در شب

يكى از فضائل اميرالمؤمنين عليه السلام اين است كه شبى هزار ركعت نماز مى‏ خواند. افراد زيادى مى‏ گويند: مگر مى ‏شود در يك شب هزار ركعت نماز خواند؟!.
علامّه امينى (ره) صاحب كتاب شريف «الغدير»، ماه رمضانى به مشهد مشرّف شد و هر شب هزار ركعت نماز در حرم مطهر خواند تا امكان اين امر را اثبات كند.
سیلی امام (ره) بر صورت مأمور فحاش در مدرسۀ فیضیه

به مرحوم آيت ‏اللَّه العظمى بهاء الدينى (ره) گفتم: ما هر چه شنيده‏ ايم، از ميانسالى امام شنيده ‏ايم، شما كه در جوانى با امام دوست بوده ‏ايد آيا خاطره ‏اى از جوانىِ امام به ياد داريد؟. ايشان گفتند: خاطرات بسيارى به ياد دارم از جمله اين كه در زمان رضاشاه، در مدرسه فيضيه نشسته بوديم كه يكى از ماموران شاه وارد مدرسه شد و شروع به فحّاشى و قُلدرى کرد. من شاهد بودم حضرت امام كه بيست و چند سال بيشتر نداشت، جلو آمد و چنان سيلى بر صورت او نواخت كه برق از گوشش پريد.
دوست دارم هواى شيراز را تنفّس كنم
شهيد مطهرى (ره) مى‏ گفتند: من دوست دارم هواى شيراز را تنفّس كنم. گفتند: چرا؟. جواب داد: چون ملاصدرا در اين شهر نفس كشيده است.
مساحت سرم كه زياد نشده!
شيخ انصارى (ره) در زمان گمنامى كه به سلمانى مى ‏رفت و يك قِران مى ‏داد. بعد هم كه مشهور شد به همان سلمانى مى ‏رفت و يك قِران مى ‏داد. پیرایشگر گفت: زمانى كه ناشناخته بوديد يك قِران مى‏ داديد، حالا هم يك قران؟!. شيخ گفت: نامم مشهور شده، مساحت سرم كه زياد نشده است!.
نگاه معرفتی یک جانباز هنگام قطع شدن دستش
به ملاقات يكى از مجروحین و جانبازان جنگ رفتم كه تركشى به دستش اصابت كرده بود و مى‏خواستند دستش را قطع كنند. از من پرسيد: وقتى دست‏ راستم قطع شد، باز به خاطر گناهانى كه با دست چپم انجام داده ‏ام، كيفر خواهم شد و دست چپم عليه من در قيامت، شهادت خواهد داد و يا اين كه خداوند مرا خواهد بخشيد؟. با خود گفتم: به راستى خداوند چه اوليائى دارد!.
خدمت به انقلاب حتی در بستر بیماری‏
در دوران هشت سال دفاع مقدّس روزى به منزل مرحوم كوثرى، از منبرى‏ هاى قديمى و مرثيه ‏خوان حضرت اباعبداللَّه الحسين عليه السلام، رفتم تا از پدرش عيادت كنم. پيرمرد به صورت مشتى استخوان در گوشه ‏اى قرار داشت، ولى مى‏ گفت: من فكر كردم كه بايد كارى براى انقلاب بكنم و سهمى در جنگ داشته باشم. لذا شب‏ ها كه خوابم نمى ‏برد، شبى چند ساعت راديو عراق را خوب گوش مى‏ دهم و وقتى مصاحبه اسراى ايرانى را پخش مى‏ كنند، مشخّصات آن ها را يادداشت مى‏ كنم و روز بعد به خانواده ‏شان در هر شهرى كه باشند تلفن مى ‏كنم و آن ها را از نگرانى درمى‏ آورم. مدت‏ هاست كه چنين كارى را انجام مى‏ دهم.
مغز من ارز است نه این طلا!
يكى از دانشمندان ايرانى از رفتار بعضى مسئولين رنجيده بود و تصميم گرفت به خارج از كشور برود. اموالش را به طلا تبديل كرد و عازم سفر شد. در فرودگاه از رفتن او ممانعت كرده و گفتند: طلا مثل ارز است و خروج ارز از كشور ممنوع است. او اشاره به مغزش كرد و گفت: آقا! واللَّه اين ارز است!. البته پس از مدتى وسايل برگشتِ او به كشور فراهم شد و مشغول فعاليّت گرديد.
آيا امام حسين (ع) اين نوع حجاب و پوشش را دوست دارد؟
خانمى با حجابِ نامناسب وارد ماشين شد و شروع كرد به خواندن زيارت عاشورا. راننده ديد با آن قيافه زيارت عاشورا مى‏خواند. پرسيد: زيارت عاشورا مى‏ خوانيد؟. خانم گفت: بله، راننده گفت: آيا امام حسين عليه السلام اين نوع حجاب و پوشش را دوست دارد؟. خانم يكّه خورد و گفت: مرا به خانه برگردانيد؛ به منزل رفت و لباس مناسبى پوشيد و از راننده تشكّر كرد. راستى علاقه به امام حسين عليه السلام چه مى ‏كند.
عشق به خمينى‏ یک سودانی در حج
در مراسم حج ديدم يك سودانى، پيرمردى ايرانى را كه خسته و ناتوان شده بود به دوش گرفته تا به مقصد برساند. به او گفتم: به چه انگيزه ‏اى يك ايرانى را به دوش گرفته ‏اى؟. گفت: به عشق خمينى!.
همان سیدی که برای شما بلند نشد!
پس از قيام پانزده خرداد، شاه به اسداللَّه عَلَم، وزير دربار گفت: اين خمينى كيست كه آشوب به راه انداخته است؟. عَلَم گفت: يادتان هست وقتى شما به منزل آيت ‏اللَّه العظمى بروجردى (ره) در قم وارد شديد همه علما بلند شدند، امّا يك سيدى بلند نشد؟. شاه گفت: بله، عَلَم گفت: اين همان است!.
امر به معروف با چاشنی سوهان و شیرینی
در زمان طاغوت دوستى در قم داشتم كه مى ‏گفت: وقتى مى ‏خواهم به مسافرت بروم، مقدارى سوهان و شيرينى مى ‏خرم و همين كه وارد اتوبوس شدم به راننده و شاگرد راننده تعارف مى‏ كنم. در بين راه يا موسيقى روشن نمى ‏كند و يا اگر روشن كرد با تذكّر من خاموش مى‏ كند.
مديرکل موقع أذان سخنرانی خود را قطع کرد!
يكى از مديران كل آموزش و پرورش مشغول سخنرانى بود كه صداى اذان بلند شد؛ گفت: آقايان! اگر رسول اللَّه (ص) الآن زنده بود چه مى‏ كرد؟. نماز مى ‏خواند يا سخنرانى مى‏ كرد؟. لذا سخنرانى را قطع كرد و شروع به أذان گفتن کرد و پس از اقامه نماز، سخنرانى را ادامه داد.
نماز در بیابان، پروفسور فرانسوی را مسلمان کرد!
آيت اللَّه مصباح يزدى مى گفتند: در فرانسه از پروفسور مسلمانى پرسيدم: شما چه طور مسلمان شديد؟. گفت: در يكى از جاده ‏هاى الجزاير در حال سفر بودم، كنار جاده، مردى را ديدم كه خم و راست مى‏ شود. ماشين را نگه داشتم و از او پرسيدم چه‏ مى‏ كنى؟. گفت: من مسلمانم و اين مراسم دينى من است. گفتم: آخر در بيابان آن هم تنها. گفت: خدا همه جا هست. همين ماجرا جرقّه ‏اى شد تا من دربارۀ اسلام تحقيق كنم و خداوند لطف كرد و مسلمان شدم.
نظم دقیق شهید بهشتی
در زمان طاغوت قرار ملاقاتى با شهيد بهشتى داشتم، براى اينكه بيشتر با ايشان صحبت كنم، ده دقيقه زودتر رفتم. وقتى در زدم؛ خودش در را باز كرد و گفت: قرار ما با شما ساعت 4 بود، الآن ده دقيقه به چهار است؛ شما تشريف داشته باشيد من دَه ‏دقيقه ديگر مى ‏آيم.

* جشن حنابندان برای شهادت‏

در آستانه عمليات كربلاى 5 شبى مرا براى سخنرانى به جمع رزمندگان بردند؛ ديدم همه دست ‏ها رنگى است. گفتم: قصّه چيست؟. گفتند: عمليات كه نزديك مى ‏شود بچه ‏ها برنامه حنابندان دارند و به نوعى جشنى براى شهادت است!. از عشق اين جوانان به شهادت، مات و مبهوت شدم!.
* استقلال و خودكفايى‏ با تأسی از نهضت امام حسین (ع)
شهيد هاشمى نژاد از استادش مرحوم آيت اللَّه كوهستانى (ره) تعريف مى‏ كرد كه در عمرم هرگز لباس غير ايرانى نپوشيدم.
گاندى رهبر هند مى ‏گويد: حتّى از نمكى كه تحت سلطه انگليسى ‏هاست استفاده نمى ‏كنم. او مى‏گفت: من طرز تفكّرم را از امام حسين عليه السلام گرفته ‏ام، چون او تكّه ‏تكّه شد و بچه ‏هايش را فدا كرد، ولى نگذاشت عزّت و استقلالش خدشه‏ دار شود.
* عالمی که‏ از مركّب غير مسلمان استفاده نمى ‏كرد!
خدا رحمت كند علامه ميرحامد حسين را كه حدود يكصد جلد كتاب نوشته، در عمرش يك سطر بدون وضو ننوشت؛ از مركّب غير مسلمان استفاده نمى ‏كرد و هرگاه مى‏ خواست چيزى بنويسد، رو به قبله مى ‏نشست.
* در وقت دعا دقت کنیم
يكى از دوستان مى ‏گفت: از خدا خواستم چهل مرتبه عُمره قسمتم كند، وقتى براى چهلمين بار به سفر عمره رفتم گفتم: اى كاش گفته بودم روحيّه ‏اى به من بده تا تسليم تو باشم تا هر چه تو مى ‏خواهى دوست بدارم.
* رعايت عدالت در خرید چادر‏
مردى دو همسر داشت و ميان آنان به عدالت رفتار مى ‏كرد. به قدرى عادل بود كه وقتى براى خريد چادر به بازار مى ‏رفت و براى يكى شش متر مى ‏خريد چون قدش بلند بود و براى ديگرى پنج متر مى‏ خريد، پول يك متر را به او مى ‏داد تا عدالت را دقيقاً رعايت كرده باشد.
* اگر عالمان دين طبق سليقۀ مردم حرف می زدند، اثرى از دين نمی ماند
آقايى به يكى از دوستان مبلّغ نصيحت مى ‏كرد؛ امشب عدّه ‏اى از كبوتربازان پاى منبر شما هستند، طورى صحبت كن كه از شما دل زده و ناراضى نشوند. مثلًا بگو آب و دانه دادن به حيوانات چه قدر ثواب دارد، امام رضا چقدر كبوتر دارد، پرنده ‏ها چه قدر خوب هستند. وی در جواب گفت: اگر عالمان دين طبق سليقۀ مردم حرف می زدند، اثرى از دين نمی ماند.
* توبۀ عملیِ صاحب سینما
در اوائل انقلاب روزى در حين سخنرانى مردى را ديدم كه محكم بر سرش زد و شروع كرد به گريه كردن!. پرسيدم چى شده، چرا اينطور مى‏ كنى؟. گفت: الآن يادم افتاد كه زمان طاغوت چه قدر جنايت كرده‏ ام. من صاحب سينما بودم و جوانان انقلابى كه به احترام شاه از جا بلند نمى ‏شدند را شناسايى كرده به ساواك معرّفى مى‏ كردم.
او پس از توبه و پشيمانى سالن سينما را به مركز تبليغات اسلامى تبديل كرد و آن را مهديه ناميد.
* از ترس مغرور شدن نشمردم
با نوجوانى در جبهه مصاحبه كردند كه كارش خنثى كردن مين بود. از او پرسيدند: تاكنون چند مين خنثى كرده ‏اى؟. گفت نشمردم، ترسيدم بشمارم غرور مرا بگيرد.
* آرزوى سوم شهيد مدنى چه بود؟‏
در سفرى افتخار داشتم همراه كاروانى پياده از نجف به‏ كربلا در خدمت شهيد محراب آيت اللَّه مدنى باشم. وی كفش ‏ها را از پا بيرون آورده با پاى برهنه مى‏ آمد و مى‏ گفتند: مى ‏خواهم پاهايم در راه كربلا آسيب ببيند. وی مى‏ گفتند: سه آرزو داشته ‏ام كه به دو آرزو رسيده ‏ام، امّا نمى ‏دانم به آرزوى سوّم هم خواهم رسيد يا نه. گفتم آرزوى سوّم شما چيست؟. گفتند: از خدا خواسته ‏ام كه شهيد شوم.
* همان صلوات مرا نجات داد
اواخر حكومت شاه بود. عدّه ‏اى از كارمندان را از روى اكراه در يك راهپيمايى به نام پشتيبانى از قانون اساسى سازمان دادند؛ در ميان آنان پهلوانى ورزيده بود كه احساس كرد مى ‏تواند در بهم زدن راهپيمايى نقشى داشته باشد. او گرچه انقلابى نبود امّا اعتقاد مذهبى داشت. كم‏كم بر اجتماع مردم افزوده مى ‏شد؛ محل اجتماع سالن استاديوم شيرودى بود، سكوت همه جا را فرا گرفته بود كه ناگهان فرياد بلندى از حلقوم اين پهلوان بيرون جهيد كه بر على و آل على صلوات؛ مردم صلوات فرستادند. جَو شكسته شد و صلوات اوّل صلوات ‏هاى بعدى را به همراه داشت. كار به جايى رسيد كه رژيم از راه‏اندازى آن راهپيمايى‏ منصرف شد. انقلاب به پيروزى رسيد و چند سال بعد از انقلاب اين پهلوان از دنيا رفت. يكى از دوستان خواب او را ديد و از او پرسيد؛ در عالم قبر چه خبر؟. در جواب گفت: همان صلوات مرا نجات داد.
* ابتکار عالِم همدانى در مسلمان کردن هزاران نفر از مردم هند
زندگی نامه يكى از علماى همدان در هفتصد سال پيش را مى‏ خواندم، بسيار بر خود تأسف خوردم. مرحوم آيت اللَّه سيد على همدانى هفتصد سال قبل به هندوستان سفر كرد و اوج فقر و بت ‏پرستى مردم را ديد. در بازگشت از سفر دو نفر از طلاب را به هند فرستاد و به آنها گفت: مرتّب مشاهدات خود را از وضع جامعه هند براى من بنويسيد. كار ديگرى نيز انجام داد و آن اين بود كه هفتصد نفر نيرو آماده كرد كه انواع حرفه ‏ها و تخصّص ‏ها در آن ها جمع بود:
آهنگر، نجّار، خطاطّ، موسيقى ‏دان، معمار، قاليباف و ...؛ مدّتى با اين هفتصد نفر كار كرد، آنگاه با اين لشگر هفتصد نفرى وارد هند شد. اين گروه به محض ورود، مشغول كار شدند. امتياز اوّل اين گروه اين بود كه چون هنر داشتند بار بر مردم نبودند؛ امتياز دوّم اين بود كه مجّانى هنرشان را به هندى ‏ها آموختند. ديرى نگذشت كه هزاران نفر از مردم هند به اسلام گرويدند. هندى ‏ها به موسيقى خيلى علاقه داشتند، موسيقى ‏دان ‏هاى مسلمان، موسيقى آنان را نيز با محتواى سازنده جهت دادند، زبان فارسى و عربى رايج شد و خلاصه اينكه اين عالم همدانى تحوّلى در جامعه هند به پا كرد.

* از خدا خواستم بنده و محبوب او باشم
در شهر مكه خلبانى را ديدم كه در عمليات ‏هاى مختلفى شركت كرده بود. از او پرسيدم: از خدا چه خواستى؟. گفت: از خدا خواستم كه بنده او باشم، محبوب او باشم.
* جناب شاه! با این عمل، شما گاو پرست هستی!
تنها امام جماعت شيعه كه مسجدالحرام به خود ديده، مرحوم سيد شرف‏الدين صاحب كتاب‏ شريف «المراجعات» است. وقتى به مكه سفر كرد، پادشاه حجاز مجلسى برگزار کرد و از علماى اهل تسنّن براى مباحثه با وی دعوت نمود. هنگامى كه سيد شرف‏الدين وارد مجلس شد، قرآنى را به شاه هديه داد، شاه قرآن را گرفت و بوسيد.
سيد به او گفت: تو مشركى! (أنت مُشرِک) شاه پرسيد: چرا؟. سيد گفت: براى اين كه شما جلد قرآن را كه از چرم و پوست گاو است بوسيدى، پس شما گاوپرست هستی!. شاه گفت: منظور من محتواى قرآن بود و قصد ديگرى نداشتم. سيد گفتند: پس چرا ما را به خاطر بوسيدن ضريح پيامبر مشرك مى ‏دانيد؟!.
* اين آرامش در هيچ يك از دانشكده ‏هاى روانشناسى پيدا نمى ‏شود!
يكى از زيبايى ‏هاى جنگ آرامشى بود كه رزمندگان در شب عمليات داشتند. چند ساعت قبل از عمليات گويا براى حجله عروس آماده مى ‏شوند و به ريش كل دنيا مى ‏خنديدند. نقل و نبات تقسيم مى ‏كردند و شوخى مى‏كردند.
آرى اين آرامش در هيچ يك از دانشكده ‏هاى روانشناسى پيدا نمى ‏شود.
* نفرین مادر زمخشری

زمخشرى يكى از ادباى عرب است. از او پرسيدند: چطور شد كه پاهايت قطع شد؟. گفت: بچه بودم گنجشكى را گرفته و پاهايش را قطع كردم. مادرم دلش سوخت و نفرينم كرد و گفت: خدا پاهايت را قطع كند!.
* تأثیر این سلام ما را گیج کرد!‏
فردى به جماران آمده بود و اصرار داشت با حضرت امام (ره) ملاقات كند. به او گفتند: بايد وقت قبلى داشته باشى، برنامه ‏هاى امام حساب شده است. گفت: من نمى ‏دانستم حالا آمده ‏ام، اجازه بدهيد امام را ببينم. هر چه اصرار كرد. گفتند نمى ‏شود، پرسيد: منزل امام كدام است؟. منزل امام را به او نشان دادند، رو كرد به سمت منزل امام و گفت:
«السلام عليك يابن رسول ‏اللَّه» و رفت. يكى از اعضاء دفتر حضرت امام راحل مى ‏گفت: چنان اين سلام در ما تأثير گذاشت كه تا مدّتى گيج بوديم.
* جوانان ورزشكار، آلودگى كمترى دارند
عدّه ‏اى از ورزشكاران به ملاقات حضرت امام آمدند، امام فرمود: جوانان ورزشكار، آلودگى كمترى دارند.

* چرا از همسايه‏ ات خبر نداشتی!

سيد بحرالعلوم (ره) يكى از مراجع نجف، شبى خادم خود را به منزل آيت اللَّه سيد جواد عاملى فرستاد كه زود تشريف بياوريد. بلافاصله سید جواد عاملی خودش را به خانه سيد رساند. سيّد بحرالعلوم فرمود: هيچ مى ‏دانيد كه همسايه شما هفت روز است، چيزى ندارد بخورد و از كاسب محل نسيه مى ‏گيرد. امشب بقّال به او خرماى نسيه نداده و او با دست خالى و روى شرمسار به خانه برگشته است؟. آيت اللَّه عاملی گفت: خبر نداشتم!. سيد فرمود: اگر خبر داشتى و بى ‏اعتنا بودى كه مى ‏گفتم كافر شده ‏اى، من ناراحتم كه چرا خبر نداشتى؛ بعد فرمود: اين غذا را خادم من مى ‏آورد تا پشت درب منزل آن فقير، آن گاه شما غذا را به خانه او ببر و بگو مى‏ خواهيم امشب با هم شام بخوريم.

مرد فقير پس از دريافت غذا گفت: احدى از ماجراى من خبر نداشت شما چطور خبردار شديد كه ما چيزى براى خوردن نداريم.
* حفظ آبروی مخاطب
مرجع تقليد آيت اللَّه سيد ابوالحسن اصفهانى، نسبت به خانواده ‏هاى بى ‏بضاعت خيلى حسّاس بود و هر يك از آنان كه صاحب فرزند مى ‏شد يكصد تومان براى خرج زايمان همسرش به او مى ‏داد.
مردى نز خود گفت: آقا سنّش زياد شده و هوش و حواس درستى ندارد و می توانم پول بیشتری از او بگیرم. اعياد مذهبى كه مى ‏رسيد در شلوغى خدمت آقا مى ‏رسيد و مى ‏گفت: ديشب خداوند بچه ‏اى به ما داده است، آقا هم صد تومان به او مى ‏داد. آن مرد به دوستانش گفت: نگفتم آقا توجّه ندارد. دوستانش گفتند: آقا توجّه دارد، ولى براى حفظ آبروى تو تغافل مى‏ كند.
بالاخره وقتى براى گرفتن صد تومان هشتم خدمت آقا رسيد، آقا پول را به او داد و آهسته كنار گوشش فرمود: قدر خانمت را داشته باش كه در يك سال هشت بار برايت زايمان كرده است!!
* باید به گونه ‏اى او را عوض كنم كه آبروى خودش حفظ شود
مرجع تقليد شيعه حضرت آيت اللَّه سيد ابوالحسن اصفهانى (ره) نماينده ‏اى را به يكى از شهرها اعزام كرد. پس از مدّتى مرتّب شكاياتى از او مى ‏رسيد. عدّه ‏اى از مردم خدمت آقا رسيده و از عملكرد بد نماينده سخن گفتند. آقا فرمود: مى ‏دانم. گفتند: اگر مى ‏دانيد پس چرا او را عوض نمى ‏كنيد؟. فرمود: اين آقا قبل از اين كه نماينده من بشود يك كيلو آبرو داشت، پس از حكم من آبرويش ده كيلو شد، حالا بايد من به گونه ‏اى او را عوض كنم كه آبروى خودش حفظ شود.
* حالا فهميدم منظور از واجبات چيست؟
در يكى از كوچه ‏هاى كاشان دو تا خانم به هم رسيدند؛ يكى از آن ها به ديگرى گفت: من تمام واجبات دخترم را درست كرده ‏ام. عالِمى از آنجا مى ‏گذشت پيش خود گفت: من كه اين همه درس دين خوانده ‏ام نتواسته ‏ام تاكنون واجباتم را درست كنم، اين خانم چگونه موفّق شده است؟. در اين هنگام شنيد آن زن به ديگرى مى‏ گويد: برای دخترم لحاف دوخته ‏ام، سرويس چينى خريده ‏ام و ... . مرد عالم گفت: حالا فهميدم منظور از واجبات چيست؟.
* همسری که در مسائل فقهی به شوهرش کمک می کرد!
علامه مجلسى (ره) دخترى به نام آمنه داشت؛ همچنین شاگرد خوش استعداد فقيرى به نام ملا صالح مازندرانى داشت. ملا صالح به قدرى فقير بود كه در پرتو نور چراغ مستراح مدرسه درس مى ‏خواند.
روزى علامه به دخترش گفت: آيا مايل هستى با طلبه فقيرى ازدواج كنى؟. دختر كه خود دانشمندى فرزانه بود، گفت: فقر عيب نيست. سرانجام ازدواج صورت گرفت. ملاصالح مى ‏گويد: گاهى در مسائل فقهى در مى ‏ماندم، از همسرم آمنه كمك مى‏ گرفتم و او حل مى ‏كرد.
* این گونه پیام تسلیت بنویسید!
مادرِ يكى از مسئولين فوت كرده بود. دفتر يكى از علما تسليت نامه ‏اى تنظيم كرده و نوشتند: بسيار متأسّفيم. وقتى جهت امضا خدمت آقا بردند، فرمود: كلمه بسيار را حذف كنيد، دروغ است. بعد فرمود: كلمه متأسّفم را نيز حذف كنيد. همين اندازه طلب مغفرت كنيد، كافى است. ما نبايد دروغ بنويسيم.
* دعا نویسی علامه امینی و کمک امام علی(ع)
مرحوم علامه امينى مى‏ گويد: وارد جلسه ‏اى در شهر بغداد شدم كه دانشمندان بزرگ اهل سنت‏ شركت داشتند. وقتى وارد شدم هيچ كس به من اعتنا نكرد و من نزديك در و كنار كفش كن نشستم. پسرى وارد شد تا به من رسيد گفت: «هذا هو» اين همان است. نگران شدم نكند توطئه ‏اى باشد. پرسيدم قصه چيست؟. گفتند: نگران نباشيد!. مادر اين بچه مبتلا به بيمارى حمله و غش بوده، عالمى برايش دعا نوشته و خوب شده است؛ حالا دعا گم شده و مادر دوباره به حال بيمارى برگشته است، پسربچه تا شما را ديد فكر كرد شما همان عالم دعانويس هستيد؛ چون عمّامه شما شكل عمّامه اوست. حالا ممكن است شما دعايى بنويسيد. علامه مى ‏فرمايد: من در تفسير و تاريخ و ... وارد بودم، امّا در عمرم دعا ننوشته بودم. كاغذ خواستم و آيه ‏اى از قرآن را در آن نوشتم، همين كه دعا را بردند، عبايم را جلوى چشمانم انداختم و از همان مجلس بغداد، به نجف سلامى دادم: «السلام عليك يا اباالحسن يا اميرالمؤمنين» و بعد گفتم: آقا! يك حواله دادم آبروى ما را حفظ كن. لحظاتى بعد پسربچه به وسط سالن پريد و گفت: مادرم خوب شد! مادرم خوب شد!. قصه كه به اينجا رسيد مرا با سلام و احترام در بالاى مجلس نشاندند.
*‏ وقت نماز هر كجا بوديد با صداى بلند اذان بگوئيد
يكى از ویژگی های شهيد بزرگوار سيد مجتبى نواب صفوى اين بود كه به هنگام نماز هر كجا بود اذان مى ‏گفت و به ياران و طرفدارانش هم سفارش كرده بود وقت نماز هر كجا بوديد با صداى بلند اذان بگوئيد.
* گويا مردم اين شهر هيچ دينى ندارند!
شخصى وارد شهرى شد، روز شنبه بود و بازارها باز. گفت: الحمدللّه در اين شهر يهودى نيست. فرداى آن روز، يعنى يكشنبه به بازار آمد، ديد بازار باز است. گفت: الحمدللّه، در اين شهر مسيحى هم نيست. روز جمعه شد، ديد مغازه‏ ها باز است! گفت: گويا مردم اين شهر هيچ دينى ندارند!.
* راز نیامدن عمدی استاد در درس!
استادم آيت ‏اللّه رضوانى مى ‏فرمود: نزد آيت ‏اللّه فكور درس مى‏ خواندم. چند روزى كه از درس گذشت استاد نيامد. به خانه ‏اش رفتيم و علّت غيبت وی را جويا شديم. گفت: راستش را بخواهيد ترسيدم درسم را نپسنديد و براى شما قابل استفاده نباشد؛ لذا دو سه روز غيبت كردم تا اگر علاقمند نيستيد راحت به درس نيائيد.
*‏ منتظر صد تومانِ شما هستم!
يكى از طلبه ‏هاى ايرانى كه در نجف درس مى ‏خواند، وضع معيشتى سختى پيدا كرده بود. به حرم اميرالمؤمنين علی عليه السلام مشرّف شد و گفت: ياعلى! دستم به دامانت، شما آن امام مهربانى هستى كه به فقرا سر مى ‏زدى، من هم در آتش فقر مى ‏سوزم؛ آقايى بفرما، لطفى كن تا همين لحظاتى كه در حرم هستم يك نفر صدتومانى به من بدهد!.
دقايقى نگذشته بود كه تازه واردى از ايران او را ديد و سلام و عليك كردند. پرسيد از ايران چه خبر؟. زائر گفت: روز آخرى كه مى ‏آمدم پدرت مرا ديد و صد تومان برايت فرستاده است. طلبه ايرانى صدتومان را گرفت و به كنار ضريح آمد و عرض كرد: ياعلى! اين صد تومان از پدرم مى ‏باشد، منتظر صد تومانِ شما هستم. وقتى به منزل رسيد متوجّه شد صد تومانى نيست، به سمت حرم دويد ديد حرم بسته است. فرداى آن‏ روز به كفشدارى‏ها و مغازه‏ ها اعلام كرد، ولى خبرى از صدتومان نشد. ماجرا را براى استادش تعريف كرد. استاد گفت: تو به مولايت توهين كرده ‏اى. گرچه صدتومان را پدرت فرستاده بود، ولى هزار شرط لازم داشت تا او در همان ساعت تو را پيدا كند و به دستت بسپارد. وضو بگير و براى عذرخواهى به حرم برو. طلبه به حرم آمد و عذرخواهى كرد. در همان حال زن عربى جلو آمد و گفت: من چند شب پيش به حرم مى ‏آمدم كه مبلغى پول پيدا كرده ‏ام. طلبه نشانى پول خود را كه داد، زن پول را به او داد. پس از دريافت پول در حالى كه از مولا تشكّر مى ‏كرد، از حرم خارج شد.
* دانشمندی که در دو رشته شغلی شکست خورده بود!
پدر داروين پزشك بود و به داروين گفت: دوست دارم تو نيز پزشك شوى. او هم دنبال پزشكى رفت، ولى شكست خورد و از طرف خانواده ‏اش مورد سرزنش قرار گرفت. اين دفعه به پيشنهاد خانواده ‏اش تصميم گرفت، روحانى كليسا شود، باز هم شكست خورد و دوباره سرزنش شد. بعد از دو مرتبه شكست به سراغ رشته علوم طبيعى‏ رفت و صاحب نظريه ‏اى مشهور شد.
آرى بسيارند كسانى كه در رشته ‏اى شكست مى‏ خورند، ولى اگر تغيير شغل، حرفه و رشته علمى بدهند، موفّق مى ‏شوند.

* شب‏ هاى جمعه‏ ويزيت بيماران مجانى است!

پزشكى در حالى كه براى استفاده از تلفن عمومى دنبال 2 ريالى مى‏ گشت، از دستفروشى كه ظرفى از دو ريالى جلويش بود، دو ريالى گرفت. وقتى خواست به او پول بدهد دستفروش امتناع كرد و از او نگرفت. پزشك گفت: پس انگيزه ‏ات از اينكار چيست؟. دستفروش گفت: من برنامه ‏اى بين خودم و خدا دارم كه هر روز صبح مبلغى مى ‏دهم و براى عابرين دو ريالى مى ‏گيرم تا ذخيره آخرتم باشد. پزشك از اين خصلت خوشش آمد و خواست براى تشويق، پول خوبى به او بدهد، امّا او قبول نكرد. دستفروش پرسيد شما چكاره هستيد؟. گفت: پزشك هستم. گفت: تو هم اگر مى ‏خواهى كارى انجام بدهى، هفته ‏اى يك روز به خاطر خدا مردم را رايگان ويزيت كن. پزشك تابلويى نصب كرد كه شب‏ هاى جمعه‏ ويزيت بيماران مجانى است.
*‏ هر كارى مى‏ كنم نمى ‏توانم از پول دل بكَنم!
تاجرى تهرانى و منشى متديّنى داشت. ساعت‏ هاى آخر عمرِ تاجر رسيده بود. منشى از روى دلسوزى حضرت آيت ‏اللّه العظمى خوانسارى (ره) را بر بالين تاجر آورد تا بلكه نفسش اثر كند و خوش عاقبت بميرد.
آيت ‏اللّه خوانسارى (ره) هرچه پيرمرد را موعظه كرد و فرمود: در آستانه مرگ هستى اين همه سرمايه دارى، اين همه فقير و محروم چشم انتظارند؛ كارى براى خودت بكن. تاجر گفت: آقا! هر كارى مى‏ كنم نمى ‏توانم از پول دل بكَنم. آيت ‏اللّه خوانسارى (ره) هنوز از منزل آن شخص بيرون نرفته بود كه تاجر مُرد.
* نابينایی که آیات قرآن را در بین نوشته ها تشخیص می داد!
يكى از شاگران شهيد قدوسى از وی نقل مى ‏كرد: نابينايى را ديدم كه وقتى نوشته ‏اى به دستش مى ‏دادى، دستش كه به آيات قرآن مى ‏خورد، مى ‏گفت: اين آيه قرآن است. از او پرسيدند: از كجا مى ‏فهمى؟. گفت: خداوند نورى به من مرحمت فرموده كه آيات نورانى قرآن را در ميان هزاران‏ كلمه پيدا مى‏ كنم.
*‏ تو ديو جهل و بى ‏سوادى را بيرون كن!
با مادرى كه در كلاس نهضت سوادآموزى شركت كرده بود، مصاحبه كردند كه علّت آمدن شما به كلاس چه بود؟.
گفت: پسرم از جبهه نامه نوشته كه من در جبهه ‏ها صداميان را بيرون مى‏ كنم، تو هم در شهر ديو جهل و بى ‏سوادى را بيرون كن. زبان حال او اين بود كه من اسلحه دست مى ‏گيرم، شما هم قلم به دست بگيريد. من جبهه مى ‏روم، شما سر كلاس برويد. من دشمن امروز را بيرون مى ‏كنم، شما جهل را كه دشمن قديمى است، بيرون كنيد.
*موعظه یک عالم در کنار جنازه میت
عالمى را براى نماز ميت دعوت كرده بودند. پرسيد: ميت زن است يا مرد؟. گفتند: مرد. دستور داد بندهاى كفن را باز كردند، آنگاه رو كرد به بستگان و آشنايان و گفت: خوب نگاه كنيد! چشم‏ هاى او نمى ‏بيند، شما كه چشمتان مى ‏بيند، خيانت نكنيد. ببينيد، زبانش بسته است؛ شما كه مى ‏توانيد حرف بزنيد، ناحق نگوئيد. گوش هاى او نمى ‏شنود، شما كه مى ‏توانيد بشنويد صداى حرام گوش نكنيد. آرى آن چند لحظه موعظه، از ساعت ‏ها پند روى منبر اثرش بيشتر بود.
*‏ اگر شهيد شدم آن پنجاه هزار تومان را ...
جوانى از جبهه در نامه ‏اش نوشته بود: پدر عزيزم! گفته بودى 50 هزار تومان براى داماد شدن من كنار گذاشته ‏اى، تو مى ‏دانى كه داماد شدن من به خاطر رضاى خدا بود. اكنون كه به جبهه آمده‏ ام باز به دنبال رضاى خدا هستم؛ چنانچه شهيد شدم آن پنجاه هزار تومان را خرج داماد شدن يك جوان مستضعف كنيد.
* از خدا مى ‏خواهم اين هديه را از يك يتيم قبول كند!
در ايّام جنگ، نامه ‏اى از دخترى 9 ساله خطاب به رزمندگان به دستم رسيد كه مضمونش چنين بود: با سلام به امام زمان عليه السلام و رهبر كبير انقلاب، اسم من زهرا است. اين هديه را كه مقدارى نان خشك و بادام است براى شما مى ‏فرستم، پدرم مى ‏خواست به جبهه بيايد ولى تصادف كرد و جان سپرد. من 9 سال دارم، نصف روز به مدرسه مى ‏روم و نصف روز قاليبافى مى ‏كنم. من و مادرم روزه مى‏ گيريم تا خرجى خود را تهيه كنيم. ما پنج نفر هستيم كه همگى كار مى‏ كنيم، من 92 روز كار كرده ‏ام تا توانستم براى شما رزمندگان نان و بادام بفرستم. از خدا مى ‏خواهم كه اين هديه را از يك يتيم قبول كند، سلام مرا به كربلا برسانيد.
* طلبه ای که خانۀ خود را برای آب رسانی به یک روستا فروخت
طلبه ‏اى مى ‏گفت: به روستايى رفتم كه آب آشاميدنى نداشتند و هر روز زن و مرد با الاغ و قاطر به چند كيلومترى مى ‏رفتند تا از چشمه ‏اى آب بردارند. من اين صحنه را كه ديدم خيلى دلم سوخت؛ به قم آمده خانه مسكونى خود را فروختم و پولش را خرج لوله ‏كشى فاصله چشمه تا روستا كردم. خانه را فروختم اما يك روستا داراى آب شد.
ايشان تا پايان عمر خانه نداشت. بعد از مرگش من اين داستان را در تلويزيون تعريف كردم، يكى از بينندگان داوطلب شد كه براى فرزندانش خانه ‏اى بخرد.
كيفر بى ‏ادبى‏ به امام رضا (ع) در روز شهادت آن حضرت!
ايام سوگوارى حضرت امام رضا عليه السلام بود. چند جوان براى عياشى به طرف دشت و صحرا حركت كردند.
يكى از آنان گفت: امروز روز شهادت امام رضا عليه السلام است، بيائيد حريم نگهداريم. دو نفر از جوان ها با جسارت و بددهنى به دنبال بدمستى رفتند. همين كه مشغول تفريح و عيّاشى شدند، صاعقه ‏اى آمد و آن دو را سوزاند و بقيه مريض شدند و تنها جوان اوّلى جان سالم به در برد.
* خدا دو تا زيلويش را براى ابوالفضل نمى ‏دهد؟!
ماه محرم بود. هيئت حضرت ابوالفضل (ع) در حسينيه مشغول عزادارى بودند. جمعيّت زياد اما فرش كم؛ رئيس هيئت به امام جماعت گفت: حاج آقا! نمى ‏شود فرش هاى مسجد را به حسينيه برد؟. آقا گفت: اين فرش ها وقف مسجد است و چيزى كه وقف است، نمى ‏شود در جاى ديگر استفاده كرد. رئيس هيئت گفت: برو آشيخ، ابوالفضل دو دستش را براى خدا داد، خدا دو تا زيلويش را براى ابوالفضل نمى ‏دهد؟!.
* من نماز شب خوان نخواستم، كيسه ‏كش خواستم!
يكى از علماى اصفهان به حمام رفت. حمامى خواست خدمتى كرده باشد، يك نفر را كه نماز شب مى ‏خواند آورد و به آقا گفت: اين مرد نماز شبش ترك نمى ‏شود. آقا گفت: من نماز شب خوان نخواستم، كيسه ‏كش خواستم. آرى، افرادى در عبادت خوش عبادتند، ولى در كار رسمى خود ناتوانند.
* در محضر خدا با كُت پاره؛ نزد مردم با لباس تمیز و قشنگ!
يكى از دوستان مى ‏گفت: با يك كت پاره نماز مى‏ خواندم. يك مرتبه زنگ منزل به صدا درآمد. تا فهميدم مهمان كيست؛ نماز را با سرعت تمام كرده كُت را عوض كردم و با كت تميز و قشنگ به استقبال مهمان رفتم. ناگهان خودم را سرزنش كردم و گفتم: اى واى بر من! در محضر خدا با كُت پاره؛ نزد مردم با لباس تمیز و قشنگ!. از اين رفتارم خيلى خجالت كشيدم.
*‏ آزادى، همراه با گرسنگى، شرافت دارد به قفس همراه با گوشت
مرحوم آيت ‏اللّه طالقانى مى ‏گفتند: اگر گربه ‏اى را در قفس بيندازند و هر روز تكه گوشتى به او بدهند، باز مى ‏آيد پشت پنجره و صدا مى ‏كند. يعنى مى ‏خواهم بيايم بيرون. هر چه به او گوشت بدهند باز صدا مى ‏كند. اگر به او بگويند: بيرون بيايى از گوشت خبرى نيست، در محاصره اقتصادى مى ‏افتى. بايد توى كوچه ‏ها كاغذ بخورى، چيزى گيرت نمى ‏آيد. باز صدا می کند. يعنى آزادى، همراه با گرسنگى، شرافت دارد به قفس همراه با گوشت.
* اعتراض نمایندگان مجلس نسبت به بسم الله گفتن مرحوم راشد!
در زمان طاغوت روزى مرحوم راشد (از نمایندگان مجلس در زمان شاه) در دوران نمايندگي اش در مجلس، پيش از سخنرانى گفته بود: بسم ‏اللّه الرّحمن الرّحيم. عدّه‏ اى از وكلا بلند شده و اعتراض كردند كه مگر اينجا مجلس روضه است كه بسم ‏اللّه مى‏ گويى، بگو به نام نامى شاهنشاه ...!

* هواپیمای اختصاصی برای درمان سگ!

شخصى مى‏ گفت: من گماشتۀ خاندان سلطنتى بودم. يك ‏بار سگ دربار مريض شد. پس از عكس بردارى معلوم شد كه دريچه قلبش گشاد شده است. با هواپيما سگ را براى درمان به آلمان بردند و خانواده سلطنتى همه متأثّر بودند. در حالى كه در همان موقع خواهر من كليه‏ هايش از كار افتاده بود و من التماس مى‏ كردم و كمك مى ‏طلبيدم و چون امكان بردن به خارج نبود، خواهرم مُرد.
*‏ مى ‏ترسم از دور که موشک می زنم به هدف نخورد!
خداوند شهيد قهرمان، شيرودى را رحمت كند. موقع حمله به تانك ‏هاى دشمن خيلى نزديك آنان مى ‏شد؛ به او گفتند: ممكن است خودت مورد هدف قرار بگيرى!. گفت: در محاصره اقتصادى هستيم و موشك كم داريم، پس بايد سعى كنيم موشك را به‏ هدف بزنيم، مى ‏ترسم از دور بزنم به هدف نخورد.
* کتابی با نام پنج دقيقه ‏های قبل از غذا
دانشمندى كتابى به نام «پنج دقيقه ‏هاى قبل از غذا» نوشته است. دليلش اين بود كه وقتى مى‏ خواست غذا بخورد، تا آوردن غذا دقايقى طول مى‏ كشيد. او از اين فرصت استفاده كرده و به مطالعه پرداخت؛ وی نكات جذّاب كتاب‏ هاى مفيد را استخراج مى ‏نمود و مجموعه ‏اى تحت عنوان پنج دقيقه‏ هاى قبل از غذا منتشر كرد.
* دعا براى صوت قرآن!‏
شب بيست ويكم ماه رمضان، بعد از مراسم احيا و قرآن سرگرفتن، از جوانى پرسيدم: امشب از خدا چه خواستى؟.
گفت: از خدا خواستم صداى خوبى به من بدهد كه بتوانم قرآن را زيبا تلاوت كنم!.
*‏ چهارمين شهيد محراب
آيت اللّه اشرفى اصفهانى، پيرمرد نودساله و عالم وارسته‏ اى كه عمرى نماز شبش ترك نشده بود، مى‏ گفتند: مى ‏بينم كه من چهارمين شهيد محراب می باشم، آرى! خداوند درهاى غيب را به رويش باز کرده بود.‏
* هم رشوه مى‏ دهد، هم اسمش را عوض مى ‏كند
شخصى در استاندارى به يكى از كارمندان مبلغى پول داد. كارمند گفت: رشوه مى ‏دهى؟. گفت: نه. اين حق ‏التسريع است!!. يعنى هم رشوه مى‏ دهد، هم اسمش را عوض مى ‏كند.
* زیرکی یک عالِم در برخورد با زمین خواری
شخصى، نزدِ يكى از علمايى كه مسئوليّت اجرایی هم داشت، رفته و گفته بود: خوابى ديده ‏ام كه مبلغى به حساب 100 امام كه براى كمك به مسكن محرومان است، واريز كنم؛ مقدارى هم به جنگ كمك كنم. ضمناً يك قطعه زمين دارم در فلان جا مشكل قانونى پيدا كرده است. عالمِ زيرك گفته بود: تمام حساب 100 و كمك به جبهه براى اين بود كه مى ‏خواهى از اين راه مشكل زمين خود را حل كنى؟!.
* مى ‏خواهم كتابى بخوانم كه هيچ عيب و ايرادى نداشته باشد
شخصى از يكى از علماى بزرگ پرسيد: مى ‏خواهم كتابى بخوانم كه هيچ عيب و ايرادى نداشته باشد؟. گفت: قرآن بخوان.
* با اندكى محبّت مى ‏توان در دل ها نفوذ كرد
پيرمرد ريش سفيدى مى ‏گفت: در ماشين نشسته بودم كه دختر بدحجابى كنار من نشست. مردم داخل اتوبوس خنديدند. ديدم نشستن منِ ريش سفيد در كنار اين دختر بدحجاب مناسب نيست. خواستم بلند شوم، ديدم صندلى خالى نيست. براى اينكه ثابت كنم او با من نيست، پشتم را به او كردم. بليط اتوبوس دستم بود، شاگرد راننده بليط ها را جمع مى‏ كرد، دستم را دراز كردم كه بليط بدهم، گفت: خانم بليط شما را حساب كردند. ديدم بد شد. كمى كتفم را چرخاندم و گفتم: خانم‏ ببخشيد. گفت: اختيار داريد، شما پدر ما هستيد و احترام شما بر ما واجب است. پيش خود گفتم: «الانسان عبيد الاحسان» انسان بنده محبّت و احسان است و با اندكى محبّت مى ‏توان در دل ها نفوذ كرد.
* ترسيدم، لانه ‏اش را گم كند!
يكى از علماى بزرگ (مرحوم آيت اللّه ميرزا جواد آقاى تهرانى‏) كنار باغچه نشسته بود و مطالعه مى ‏كرد. بعد از ساعتى به طبقه دوّم منزل رفت، آنجا ديد مورچه ‏اى روى قباى اوست. دامن قبا را نگه داشته پائين آمد و مورچه را كنار باغچه رها كرد و گفت: ترسيدم اگر در طبقه بالا رهايش كنم، لانه ‏اش را گم كند.
*‏ با حضرت اباالفضل علیه السلام قهر نكن!
شيخ عبدالرحيم شوشترى يكى از شاگردان شيخ انصارى (ره) در نجف مشكل مسكن داشت. براى حل اين مشكل گاهى به حرم حضرت على عليه السلام و گاهى به حرم حضرت اباالفضل عليه السلام می رفت. روزى در حرم حضرت اباالفضل عليه السلام، عربى بيابانى را ديد كه بچه فلجش را كنار ضريح آورد و گفت: يا اباالفضل! بچه ‏ام را خوب كن؛ بچه شفا پيدا كرد و خوب شد و رفت. عالم شوشترى گفت: يا اباالفضل! پس ما چی؟. اين عرب دير آمد و زود رفت؛ من كه ديگر به حرمت نمى ‏آيم. اين حرف را زد و در حالى كه هيچ كس از حاجت او اطلاعى نداشت، راهى نجف شد. وقتى وارد جلسه درس شيخ انصارى (ره) شد، شيخ دو كيسه پول به او داد و گفت: اين پول را بگير و براى خود خانه ‏اى بخر، امّا با حضرت اباالفضل علیه السلام قهر نكن!.
* كفش پاره ای که سه بار وصله خورد!‏
سوّمين بار بود كه امام خمينى (ره) كفش خود را براى تعمير مى ‏فرستاد، اما كفاش نمى ‏دانست كه صاحب كفش امام (ره) است. كفاش گفت: آقا! اين كفش را دوبار پيش من آورده ‏اند و تعمير كرده ‏ام ديگر بس است.
آرى، امام خمينى (ره) كه رژيم شاهنشاهى را واژگون و جمهورى اسلامى را بنيانگذارى كرد، چنين ساده مى ‏زيست. به راستى او فرزند همان مولايى است كه فرمود: آن قدر كفشم را وصله كرده ‏ام كه از تكرار آن خجالت مى‏ كشم.
* بخشيدن عبا به بینوا
روزى شهيد آيت اللَّه سعيدى بدون عبا از مسجد برگشت؛ گفتند: آقا عبايت كو؟. گفت: ديدم كنار خيابان بينوايى مى ‏لرزد با خود گفتم: اگر در قيامت از تو بپرسند كه شخصى از سرما مى ‏لرزيد و تو، هم قبا داشتى و هم عبا؛ چه جوابى مى ‏دهى؟. لذا عبايم را به او دادم.
* چرایی ننوشتن همۀ ادعیه در مفاتیح الجنان‏
بعضى از دعاها را مرحوم حاج شيخ عباس قمى (ره) در مفاتيح ‏الجنان نياورده است. از آن مرد بزرگ پرسيدند: چرا چنين دعاهايى را نياورده ‏ايد؟. گفتند: اگر همه دعاها را در مفاتيح بنويسم، مردم كتاب ‏هاى دعاى قبلى را فراموش مى‏ كنند و من براى اينكه نام علماى قبلى و آثارشان فراموش نشود، بعضى از دعاها را به كتاب ‏هاى ديگر حواله داده ‏ام.
* اگر به خاطر خدا آمده ‏اى به خاطر خدا هم برو!
براى يكى از علماى نجف مهمانى آمد. آيت ‏اللّه دو اتاق داشت كه يكى آفتاب گیر و ديگرى در سايه بود. هوا هم خيلى گرم بود؛ خانم آيت ‏اللّه مريض و در اتاق سايه مشغول استراحت بود. آيت ‏اللّه از خانم خواست به اتاق آفتاب گیر برود. مهمان گفت: من مشتاق ديدار شما بودم و براى خدا به زيارت شما آمده ‏ام. آيت ‏اللّه گفت: اگر به خاطر خدا آمده ‏اى به خاطر خدا هم برو؛ چون زن مريضم را در اتاق آفتاب گير نگه داشته ‏ام. «اذا قيلَ لَكُمْ ارْجعُوا فارْجعوا». (نور، 28).
* آيا استاد ما به شما هم گفته، پول ندهيد؟!
يكى از دوستان طلبه مى ‏گفت: رفته بودم تبليغ. هرچه منبر مى ‏رفتم كسى پول نمى ‏داد. روزى به ميزبان گفتم: استاد ما در حوزه علميه به ما گفته هر جا كه براى تبليغ مى ‏رويد، پول نگيريد. آيا استاد ما به شما هم گفته، پول ندهيد؟!. گفت: نه. گفتم: حالا ما چيزى نمى ‏گوئيم شما هم هيچى به هيچى!.
* هر وقت كار ندارى به درس مى‏ آيى؟
يكى از اساتيد حوزه علميه قم مى‏ گفت: به طلبه ‏اى گفتم: ديروز كجا بودى كه در درس حضور نداشتى؟. گفت: ديروز كار داشتم. گفتم: پس تو هر وقت كار ندارى به درس مى ‏آيى؟!.
*‏ اگر گريه مى ‏كردى دشمن، شاد مى ‏شد!
دي ماه سال 56 بود. فرزند يكى از مدرّسين حوزه قم كه از جمله شهداى 19 دى بود، جنازه ‏اش را به بهشت ‏زهرا آوردند، در حالى كه پدرش تحت تعقيب ماموران رژيم شاه بود. پدر، خود را به بالين فرزندش كه دانشجوى سال اوّل بود، رساند ولى هيچ گريه نكرد و گفت: خدايا! راضى هستم. بعد از چند روز حضرت امام (ره) از نجف براى وی‏ نامه نوشتند؛ خوشحال شدم گريه نكردى، چون اگر گريه مى ‏كردى دشمن شاد مى ‏شد. آن روز فهميدم چرا حضرت امام (ره) در فراق فرزندش- سيدمصطفى (ره)- گريه نكردند.

* فرزندانم از دانش آموزان مدرسه شما ادب اسلامی یادگرفتند

در نجف بودم كه مرحوم شيخ عباسعلى اسلامى (بنيانگذار مدارس تعليمات اسلامى در ايران) به نجف آمد و قصه بسيار آموزنده ‏اى را تعريف كرد. وی گفت: من مسئول مدارس اسلامى هستم؛ يك نفر غيرمسلمان به من مراجعه كرده و مقدارى پول به من داد تا خرج مدرسه كنم. گفتم: مدرسه ما فقط دانش آموز مسلمان مى ‏پذيرد. انگيزه شما از كمك به اين مدرسه چيست؟. گفت: درست است كه من غيرمسلمانم، امّا بچه‏ هايى كه در همسايگى ما زندگى مى ‏كنند و به مدرسه شما مى ‏آيند، به قدرى با تربيت و مؤدّب هستند كه در بچه ‏هاى من هم اثر گذاشته ‏اند.
* من‏ مى ‏دانم دست ‏هايم را چگونه شسته ‏ام!
سيّد جمال ‏الدين اسدآبادى در اروپا به مجلس مهمانى دعوت شده بود. همه با قاشق و چنگال غذا مى‏ خوردند، امّا ايشان آستين را بالا زده دست ‏هايش را خوب شست و شروع كرد با دست غذا خوردن. اروپائيان خنديدند. ايشان گفت: نخنديد، من‏ مى ‏دانم دست ‏هايم را چگونه شسته ‏ام، امّا شما نمى ‏دانيد اين قاشق ‏ها را چگونه شسته ‏اند!.
* اسم روح الله فرزندش را زنده نگه داشت
مردى آفريقايى كه پى در پى بچه ‏هايش مى ‏مردند، آرزو داشت صاحب فرزندى شود، تا اين كه خداوند به او فرزندى داد. روزى كه فرزندش به دنيا آمد اتّفاقاً راديو را روشن كرد نام روح اللّه خمينى (ره) را شنيد، گفت: نام بچه ‏ام را روح ‏اللّه گذاشتم. به لطف خدا، فرزند زنده ماند. او پس از چندى همه مرغ و خروس ‏هاى خانه را جمع كرده به سفارت ايران آورد و به سفير گفت: مى ‏خواهم اين ها را براى امام خمينى (ره) هديه بفرستم. چون با نام گذارى ایشان بر فرزندم، خداوند عنايت ويژه ‏اى به من نموده است.
*‏ راست است كه در ايران در خيابان ‏ها نماز جمعه مى ‏خوانند؟
در سفرى كه به يكى از كشورهاى اسلامى داشتم، جوانى به من گفت: ما در اينجا فقط حق داريم در مسجد اذان بگوئيم. اگر ممكن است دولت ايران از دولت ما بخواهد كه اجازه دهند ما مسلمانان، بيرون از مسجد هم اللّه اكبر بگوئيم!. آن گاه از من پرسيد: راست است كه در ايران در خيابان ‏ها نماز جمعه مى ‏خوانند؟. گفتم: بله. گفت: شما در نور هستيد و ما در ظلمت.
*‏ يك دست واليبال قبل از عملیات!
از صحنه ‏هاى عجيبى كه در جبهه ديدم، اين بود كه گروهى در آستانه عمليات و رفتن به خط مقدم بودند. به آنان خبر دادند: براى انتقال شما 40 دقيقه ديگر ماشين مى‏ آيد. آنان گفتند پس مى ‏توانيم يك دست واليبال بازى كنيم. توپ را برداشتند و شروع به بازى كردند و من متعجّب بودم كه اينها چه آرامش عجيبى دارند!!.
* شهيد: آرزو دارم وقتى مرا در قبر گذاشتند، بخندم!
ايام نوروزى خدا توفيق داد در جبهه بودم، خاطره زيبائى را درباره پدر دو شهيد شنيدم كه مى ‏گفتند: وقتى پسر دوّمش را در قبر گذاشته ‏اند، شهيد خنديده است. تلفن كرده و به ملاقات آن پدر بزرگوار رفتيم او مى ‏گفت: پسرم چهار سال در جبهه بود تا اين كه در عمليات والفجر 8 به شهادت رسيد؛ دوستانش از زمان شهادت تا سردخانه و قبل از دفن عكس ‏هايى از او گرفته بودند. او عكس ‏ها را به ما نشان داد و ادامه داد: وقتى شهيد را در قبر گذاشتيم، ديديم‏ مى ‏خندد، اين هم عكسش!. مدّتى گذشت، وصيت ‏نامه او را پيدا كرديم، نوشته بود: آرزو دارم وقتى مرا در قبر گذاشتند، بخندم! و بدين گونه او به آرزويش رسيد.
* شفا با چند حبّه قند متبرّك شده به دعاى امام (ره)
به سر يكى از برادران رزمنده تركشى اصابت كرده بود و پزشكان از بهبودى او قطع اميد كرده بودند. بعضى از دوستان گفتند او را نزد امام (ره) ببريد تا ايشان دعايى بفرمايند شايد فرجى حاصل شود. وقتى خدمت امام (ره) رسيدند، ايشان با محبّت خاصى كه به رزمندگان داشتند به چند حبّه قند دعائى خواندند. قند متبرّك شده را به برادر مجروح دادند، يكباره حالش عوض شد و رو به بهبودى نهاد. هنگامى كه پزشكان دوباره او را معاينه كردند گفتند: اين به معجزه بيشتر شبيه است.
* عنايت به خانواده شهدا
همسر يكى از شهداى لبنان براى حضرت امام (ره) نامه‏ اى نوشته بود و در نامه ‏اش از حضرت امام مُهر كربلا خواسته بود. امام به محض اين كه به درخواست اين همسر شهيد رسيدند، نامه را ناتمام گذاشته و مُهرى آماده كردند تا براى او ارسال كنند.
* به من اطلاع داده ‏اند زندگى ايشان معمولى نيست!
يكى از نمايندگان حضرت امام (ره) قدرى بريز و بپاش مى‏ كرد. امام فرمود: به ايشان بگوييد تا ده روز ديگر بيايند و صورت حساب ‏ها و هزينه‏ هايى را كه از وجوهات (خمس، سهم امام) داشته ‏اند بياورند. بعد فرمود: من در بيت ‏المال با كسى شوخى ندارم، به من اطلاع داده ‏اند زندگى ايشان معمولى نيست.
* هدیه گردنبند قيمتى‏ به دختر شهید
خانمى از ايتاليا گردنبندى قيمتى براى حضرت امام (ره) به رسم هديه فرستاده بود، گردنبند روى ميز حضرت امام (ره) بود تا اينكه دختر شهيدى به ملاقات امام آمد، امام گردنبند را به او هديه كرد.
* انسان تا سوخت ‏گيرى نكند، قدرت حركت ندارد!
از تلاوت قرآن حضرت امام خمينى (ره) بسيار شنيده‏ ايم. يكى از فقهاى شوراى نگهبان مى‏ گفت: امام (ره) روزى چندبار قرآن مى ‏خواند، وسط كارهاى اجتماعى ‏اش مى ‏نشست و قرآن مى‏ خواند. آرى، انسان تا سوخت ‏گيرى نكند، قدرت حركت ندارد. اگر پيوسته براند سوخت تمام مى ‏شود و به روغن ‏سوزى مى ‏افتد.
* دو شرط امام (ره) براى تفريح‏
حضرت امام خمينى (ره) در كنار درس و بحث به تفريح هم علاقه داشت. در جوانى روزهاى جمعه با طلاب براى تفريح از شهر خارج مى‏ شدند، امّا قبل از حركت مى ‏فرمود: به چند شرط با شما بيرون مى ‏آيم:
1- نماز را اوّل وقت بخوانيم.
2- در تفريح از كسى غيبت نشود.
* باز اين سيّد نمازش را نخوانده‏
يكى از علماى قم مى ‏گفت: در مدرسه دارالشفا نزد امام خمينى (ره) درس مى‏ خواندم، اواسط درس متوجّه شدم كه نمازم را نخوانده ‏ام، نزديك غروب آفتاب بود. پيش خود گفتم اگر وسط درس بلند شوم، زشت است، به نظرم رسيد دستمالى جلوى بينى ‏ام بگيرم و به بهانه خون دماغ جلسه را ترك كنم. يكباره امام فرمود: باز اين سيّد نمازش را نخوانده است!!.
*‏ لااقل به اندازه يهودى ‏ها به ما آزادى بدهيد!
در رژيم طاغوت، وزير آموزش و پرورش به مدير يكى از دبيرستان ‏هاى دخترانه به اعتراض گفته بود: چرا دانش آموزان شما با چادر تردّد مى ‏كنند؟. مدير گفته بود: آقاى وزير! فرض كنيد ما هم يك اقلّيت مذهبى هستيم، آن ها در دين خود آزاد هستند، لااقل به اندازه يهودى ‏ها به ما آزادى بدهيد!.
* وقت ورزش‏ دير شد!
عده ‏اى از سران كشور خدمت حضرت امام (ره) بودند كه يك مرتبه امام (ره) ساعتشان را نگاه كرده و فرمود: دير شد. پرسيدند: آقا چى شده؟!. فرمود: وقت ورزش دير شد.
* فرصت سازی به سبک امام خمینی (ره) در تبعید
وقتى كه امام خمينى (ره) را به تركيه تبعيد كردند، با هواپيماى مسافربرى نبردند، چون مى ‏ترسيدند امام مسافران را به شورش وادارد؛ لذا با هواپيماى بارى بردند. ايشان از فرصت استفاده كرده و باب سخن را با خلبان باز مى ‏كند.
وقتى به تركيه رسيدند، امام (ره) را در اتاقى محبوس كردند حتّى اجازه نمى ‏دادند ايشان پرده اتاق را كنار بزند و از نور آفتاب استفاده كند و نگهبانى را براى ايشان گماشتند. امام عزيز از اين فرصت هم استفاده كرد و باب گفتگو را با نگهبان ترك زبان باز كرده و مرتّب از كلمات تركى مى ‏پرسيد. عجیب اين كه امام (ره) در همان اتاق تاريك در طول يك‏ سال دو جلد تحريرالوسيله را نوشتند.
*‏ كافر را براى بچه مسلمان قهرمان نكنيد!
كانون پرورش ‏فكرى‏كودكان ونوجوانان از حضرت امام (ره) سؤال كردند؛ مى ‏خواهيم بعضى از كتاب ‏هاى كودكان را از خارج تهيه و به زبان فارسى ترجمه كنيم، تكليف چيست؟ ايشان فرمود: به شرطى اين كار را بكنيد كه كافر را براى بچه مسلمان قهرمان نكنيد!.
* استفاده مفید از عمر به روش امام (ره)
پزشكان امام خمينى (ره) به ايشان گفته بودند: شما بايد به پشت دراز بكشيد و پاهايتان را به صورت دوچرخه حركت دهيد. يكى از همراهان امام (ره) مى‏ گفت: وارد اتاق شدم و ديدم امام (ره) مشغول انجام اين دستور پزشك است. نوه ‏اش را روى سينه ‏اش نشانده، تلويزيون را روشن كرده ولى صدايش را بسته و به صداى راديو گوش مى ‏دهد، ذكر هم مى ‏گويد. با خود گفتم: اين را مى‏ گويند استفاده مفيد از عمر.

* این چند دقیقه عُمرت چرا تلف شد؟!

يكى از علماى بزرگ، روزى پس از ساعت ‏ها درس و بحث به منزل مى ‏آيد، سفره غذا پهن مى ‏شود؛ عالم فرزانه مى ‏بيند كه چند دقيقه‏اى تا آمدن غذا فرصت هست، كنار سفره به نماز مى ‏ايستد. خانم مى ‏پرسد: آقا مگر نماز نخوانده ‏ايد؟. مى گوید: چرا نماز خوانده ‏ام، امّا مى‏ ترسم روز قيامت از اين چند دقيقه سؤال كنند كه چرا عُمرت تلف شد؟.

* اگر بگويم «نمى ‏دانم»، اشكالى ندارد؟!
از مرحوم علامه طباطبايى (ره) سؤالى كردند. ايشان فرمود: اگر بگويم نمى ‏دانم اشكالى ندارد؟. گفتند: خير آقا. فرمود: نمى ‏دانم.
* مطالعه به سبک علامه جعفری(ره)
از مرحوم علامه محمدتقى جعفرى (ره) شنيدم كه مى‏ فرمود: در نجف مشغول مطالعه بودم و در حين مطالعه فتيله چراغ نفتى بالا آمده و دود زده بود. دود همه اتاق را گرفته و به خارج اتاق رفته بود. طلبه ‏ها به حجره من هجوم آوردند و در را باز كردند، ديدند كه من مشغول مطالعه هستم. وقتى از اتاق بيرون آمدم تازه فهميدم، اتاقم پر از دود بوده ولى من غرق مطالعه بوده ‏ام و متوجّه آن نشدم.
* شهید عفت
در خوزستان دو خواهر آموزشيار براى رفتن به روستا سوار اتومبيل وانتى شدند. سر دو راهى كه مى ‏رسند، مى‏ خواهند پياده بشوند، اما راننده ماشين را سرعت داده و مى ‏گذرد. هر چه خواهران نهضتى مُشت به شيشه مى ‏زنند، راننده نمى ‏ايستد. بالاخره يكى از خواهران خود را از ماشين پرت مى ‏كند و شهيد مى ‏شود. به دنبال او دوّمى نيز چنين‏ مى ‏كند. در حديث آمده است: كسى كه در راه حفظ عفّت كشته شود، شهيد است.
* درس را فهميده ‏اى، امّا ابتكار ندارى!

روزى يكى از شاگردان، تقريرات و نوشته ‏هاى خود را تقديم استاد كرد. استاد نوشته ‏ها را مطالعه كرده و گفت: درس را خوب نوشته ‏اى، ولى دلم مى ‏خواست يكى دو تا اشكال هم به حرف هاى من مى‏ كردى، تا فكرت باز شود. من هرچه گفته ‏ام تو نوشته ‏اى، اين دليل آن است كه درس را فهميده ‏اى، امّا ابتكار ندارى.
*‏ اين برخورد تو، مرا تسليم كرد
يكى از برادران نقل مى ‏كرد: در حالى كه سران توده ‏اى‏ ها مثل كيانورى و احسان طبرى اعترافاتى كرده و طى مصاحبه ‏اى مطالبى را گفته بودند؛ يك نفر از توده ‏اى ‏ها خيلى يك دنده بود و اصلاً همكارى نمى ‏كرد. پاسدار مسئول حفاظت زندان به او مى‏ گويد: بزرگ ‏ترهاى شما اعتراف كرده ‏اند، تو هم بگو و اعتراف كن، به نفع خودت است. او آب دهان به صورت آن برادر مى ‏اندازد. زندانبان در مقابل آن‏ برخورد مى‏ گويد: «والكاظمين الغيظ».
توده ‏اى كه باسواد بوده و معناى آيه را فهميده بود، گريه ‏كنان به كنارى مى ‏رود و به آن برادر پاسدار مى‏ گويد: هيچ چيز مرا تسليم نكرد، امّا اين برخورد تو، مرا تسليم كرد.
* دو کلمۀ علامه طباطبایی (ره) به شخصى که عليه الميزان، كتابى نوشت
خدمت علامه طباطبايى (ره) گفته شد؛ شخصى عليه تفسير الميزان كتابى نوشته است. ايشان بدون اين كه غيظ كند و عصبانى شود فقط دو كلمه فرمود: بسيار خوب.
* سفارش امام (ره) به نمایندگان در مورد خطر رياست
افتتاح اوّلين دوره مجلس شوراى اسلامى بود. نمايندگان در حسينيه جماران خدمت امام (ره) رسيدند و نماينده اوّل تهران در تجليل از حضرت امام (ره) سخنانى ايراد كرد و ضمن سخنانش گفت: بنفسى أنت، بنفسى أنت. يعنى جان من به قربانت. امام (ره) فرمود: من گله دارم از اين سخنان، مى ‏ترسم حرف هاى شما در روح من اثر بگذارد. امام از همان روز اوّل، مواظبت از نفس و خطر رياست را به نمايندگان گوشزد كردند.
*‏ وقتی امام حسین(ع) حرم خود را جارو می کند
عمليات والفجر بود كه براى ديدن رزمندگان به جبهه رفته بودم. صحبت از گردان شهادت شد. گفتند: براى شكستن خط، 250 نفر داوطلب شهادت لازم داريم؛ انبوهى از جمعيت هجوم آورده و بر سر انتخاب افراد دعوا شد تا اينكه با قرعه 250 نفر را انتخاب كردند. شب قبل از آن، يكى از رزمندگان در عالم خواب مى ‏بيند كه امام حسين عليه السلام حرم را جارو مى‏ كنند. مى ‏گويد: دويدم جارو را از آن حضرت بگيرم. حضرت فرمود: نه، ياران باوفاى من دارند مى ‏آيند، مى ‏خواهم خودم حرم را براى زائرانم جارو كنم.
* آقای مدیر! اين هم تصادف بود؟!
در زمان قديم- در حدود 40 سال قبل- رئيس اداره فرهنگ كاشان براى بازديد از مدرسه ‏اى راهى روستا شد. به محض اين كه مدير مدرسه سر و كله رئيس را ديد، مضطرب شد. رئيس، وارد كلاس شد. ديد معلّم نيست، مدير گفت: جناب رئيس اين اتّفاقى است. رئيس شروع كرد به سؤال كردن از بچه ‏ها، از اتّفاق يكى از بچه ‏هاى تنبل را صدا زد. مدير مدرسه پيش خود گفت: اين هم از شانس بد من! تا رئيس رويش را برگرداند، مدير مدرسه به بچه تنبل گفت: بنشين و به يكى از شاگردان زرنگ گفت: بلند شو. رئيس برگشت و گفت: ببينم كى به تو گفت بلند شوى؟. شاگرد گفت: آقاى مدير. رئيس فرهنگ رو كرد به مدير مدرسه و گفت: آقاى مدير! اين هم تصادفى بود؟!
چه خوب است انسان وقتى تقصيرى دارد به جاى توجيه، اقرار كند. زيرا اقرار به خطا، نشانه جوانمردى است.
* كيفر مسخره كردن‏
شخصى بود كه در گفتن «ولاالضّالين» وسواس داشت و در نماز بعد از «غير المغضوب عليهم» مى ‏گفت: ولاالض، ولاالض، ولاالض شخص ديگرى كه پشت سرش بود او را مسخره كرده مى ‏گفت: مرض، مرض، مرض. ديرى نگذشت كه مسخره كننده به همين بلا مبتلا شد و در همين كلمه در نماز دچار وسواس شد.
* تقلید از خواب امام (ره)
شخصى بعد از ناهار مقيّد بود، بخوابد. از او سؤال شد چطور شد شما بعد از ناهار مى ‏خوابى؟. گفت: شنيده ‏ام كه امام (ره) بعد از ناهار مى ‏خوابيدند. گفتم: چرا شما فقط از خواب امام (ره) تقليد مى‏ كنى؟ چرا نماز شب امام را نمى ‏بينى؟.
* وقتی همه یکی هستیم
آيت اللّه مشكينى مى ‏گفتند: چند نفر طلبه در حجره بوديم و هرچه پول داشتيم زير فرش مى‏ گذاشتيم و مى‏ گفتيم: هركه هرچه نياز دارد بردارد و خرج كند. اصلًا نمى ‏پرسيديم اين پول مال كه بود؟ و چه مقدار برداشته مى ‏شود؟
بايد برسيم به آنجايى كه همه با هم يكى باشيم.
* انگیزۀ علامه جعفرى از نوشتن شرح بر مثنوی مولوی‏
از علامه محمدتقى جعفرى (ره) پرسيدم: چطور شما از بين اين همه كتاب مثل قرآن و نهج ‏البلاغه و صحيفه سجاديه، شرح بر مثنوى را نوشتيد. ايشان گفتند: من فكر كردم چكار كنم كه مطالب و معارف اسلامى به ساير كشورها هم صادر و به گوش ديگران نیز برسد؛ ديدم يكى از مهم ‏ترين آثار ادبى كه در دنيا و مجالس و محافل و كتابخانه ‏ها جاى خود را باز كرده، كتاب مثنوى مولوى است كه داراى معارف زيادى نيز هست. گفتم: من اگر بر اين كتاب شرح بنويسم و با استفاده از قرآن و روايات، معارف اسلام را بيان كنم، اين شرح در تمام دنيا كنار آن متن قرار خواهد گرفت. چون در كنار هر كتابِ مرجعى، شرح آن نيز لازم است و هر كس به شرح مراجعه كند، به آن مطالب هم برخورد خواهد كرد.
بعد ايشان گفتند: البّته از الآن تصميم گرفتم شرحى هم بر نهج ‏البلاغه بنويسم و ديديم كه اين كار را هم كردند و در مجلّدات زيادى شرح بر نهج‏ البلاغه نوشتند.
* تأثر امام (ره)‏ از رحلت روحانی جوان پسند
مقام معظم رهبرى فرمود: روزی در زمان رياست جمهورى، خدمت امام (ره) رسيدم، ديدم خيلى ناراحت هستند. به ايشان عرض كردم: شما ناراحت هستيد؟. ايشان سه دفعه فرمود: بله خيلى ناراحتم، ...
مرخص شدم و در اطاق ديگر مرحوم سيد احمد آقا را ديدم، گفتم: آقا امروز ناراحت هستند!. گفت: بله چون يكى از اولياى خدا از دنيا رفته است. بعد متوجّه شدم آن ولىّ خدا چند ماه قبل به من گفت: آقاى قرائتى! من عمرى براى نسل كهنه نماز خوانده ‏ام اگر بميرم و از من سؤال كنند كه براى نسل‏ جوان چه كرده ‏اى جوابى ندارم! من نيز براى نماز جماعت و هدايت و تبليغ نسل جوان مدرسه ‏اى را به ايشان معرّفى كرده و ايشان مشغول شدند.
*‏ بگو: من قابل نبودم و امام زمان (عج) مرا از حوزه بيرون انداخت
پليس مخفى رژيم گذشته (ساواك)، براى جذب طلاب ضعيف ‏الايمان دفترى در قم تأسيس كرده بود. روزى آيت ‏اللّه العظمى گلپايگانى (ره) قبل از شروع درس قدرى گريه كردند. (من هم آن روز در درس حاضر بودم.) طلبه ‏ها گيج شده بودند كه راز گريه آقا چيست؟. آقا لب به سخن گشود و فرمود: شنيده ‏ام چند نفر آخوند پول گرفته و خود را به رژيم شاه فروخته ‏اند! من اعلام مى‏ كنم، هر طلبه ‏اى كه پول طاغوت را گرفت و رفت، نگويد رفتم، بلكه بگويد: من قابل نبودم و امام زمان عليه السلام مرا از حوزه بيرون انداخت.
* علامه امینی (ره) چگونه به امیرالمؤمنین (ع) سلام می داد
از خاطرات جالبى كه از حوزه نجف به ياد دارم، چگونگى به زيارت آمدن مرحوم علامه امينى صاحب كتاب الغدير بود. وقتى آن مرد بزرگ به حرم حضرت امير عليه السلام مى ‏آمد، كنار ضريح مى ‏ايستاد و مى‏ گفت: «السلام عليك يا مظلوم» و زار زار گريه مى ‏كرد.

* این چمن ها با پول مردم درست شده!

شهيد حاج آقا مصطفى خمينى (ره) مى‏ گفتند: در خدمت حضرت امام (ره) در شهر همدان قدم مى ‏زديم، به پاركى رسيديم كه چمن بود. حضرت امام (ره) مسافت بسيار طولانى را طى كرد تا پايش را روى چمن نگذارد و فرمود: ما رژيم طاغوت را قبول نداريم، ولى اين چمن ‏ها با پول مردم درست شده و من پا روى آن نمى‏ گذارم.
* عدم احترام به نماینده صدام!
زمانى كه حضرت امام در نجف بودند، در جلسه ‏اى كه همه علما حضور داشتند، نماينده صدام وارد شد؛ البته در آن زمان كسى نمى ‏دانست كه صدام چه جرثومه ‏اى است. عدّه ‏اى جلو پاى نماينده صدام بلند شدند، امّا امام (ره) بلند نشد!!.
* همسایه های مسیحی و جذب آنان توسط امام (ره)
ايامى كه امام خمينى (ره) در نوفل لوشاتو فرانسه بودند، با تولّد حضرت مسيح عليه السلام مقارن شد، امام (ره) فرمود: هدايا و آجيل و شيرينى ‏هايى كه دوستان براى ما آورده ‏اند همه را بسته ‏بندى كنيد و به همسايه ‏ها هديه دهيد. امام (ره) با اين ابتكارش آن چنان دل هاى همسايه ‏هاى مسيحى را جذب كرد كه شبى‏ كه نوفل لوشاتو را ترك مى ‏كرد، با بدرقه پرشكوه و بسيار عاطفى آنان روبرو گشت.
* تنبیه کردن با سکوت
شهيد هاشمى نژاد مى گفت: زمان طاغوت براى سخنرانى بر فراز منبر رفتم، در بين جمعيّت يك نفر ساواكى گفت: براى سلامتى شاهنشاه صلوات ختم كنيد. با توجّه به حساسيت رژيم نسبت به من و اين كه دستگاه ضبط صوت، صداى مرا ضبط مى ‏كرد، مانده بودیم چه كنیم؟ و چگونه با اين منكر بزرگ برخورد كنیم. روى منبر نشستم و مدّتى با قيافه عبوس و معنادار به شخص ساواكى خيره شدم. با اين كار، مردم متوجّه او شدند و او خجالت زده و شرمنده شد و بعد شروع به سخنرانى نمودم. مطلبى از من ضبط نشد، امّا تنبيه صورت گرفت.
* سكوت شما ما را سوزاند! کاش شعار می دادید!
در زمان ستم‏ شاهى پهلوى در ماه محرم، هيئت عزادارى در اهواز به راه افتاد، آنان بدون اين كه نوحه ‏اى بر زبان داشته باشند با سكوت محض حركت مى‏ كردند. ساواك آن ها را دستگير كرد. گفتند: ما كه جرم‏ و گناهى انجام نداده‏ ايم و حرفى نزده ‏ايم!. ماموران گفتند: سكوت شما بدتر بود، اگر شعار مى‏ داديد از اين سكوت بهتر بود، ما از سكوت شما سوختيم.
* بی مطالعه حرف زدن، ظلم به افکار مردم است
عالمى فرزانه در مجلسى نشسته بود. بدون هماهنگى با وی، گروهى گفتند: صلوات بفرستيد تا آقا منبر تشريف ببرند. آقا گفت: من مطالعه نكرده ‏ام و آمادگى ندارم. گفتند: هر كس مى ‏خواهد آقا صحبت كند صلوات بلندتر ختم كند. آقا گفت: من مطالعه ندارم. بالاخره با صلوات سوّم به زور وی را بالاى منبر فرستادند. این عالم هم گفت: «بسم‏ اللَّه الرّحمن الرّحيم» حالا كه با زورِ صلوات مرا بالاى منبر فرستاديد، پس خوب گوش كنيد تا مطلبى برايتان بگويم. بى ‏مطالعه حرف زدن، ظلم به افكار مردم است. والسلام عليكم و رحمة اللَّه و بركاته. سپس از منبر پايين آمد.
* عیادت از بیمارانی که عیادت کننده ندارند!
مردى مزرعه ‏اى را وقف كرد و گفت: درآمد اين مزرعه را هديه بخريد و روزهاى جمعه به بيمارستان برويد و از بيمارانى كه عيادت كننده ندارند، عيادت كنيد.
* سبک امام (ره) در مبارزه با طاغوت
در بحبوحه انقلاب، شاه به ارتش خود دستور تيراندازى داد و در برابر او امام (ره) به مردم گفتند: به برادران ارتشى گُل بدهيد. يك مرتبه تحوّلى بزرگ در درون ارتش ايجاد شد؛ سرباز مى ‏خواست تيراندازى كند، ولى گل دريافت مى‏ كرد. اين امر باعث پيوستن بسيارى از نيروهاى ارتشى به جمع مردم شد.
* درس اخلاق‏ امام (ره) برای شهید رجایی
پس از اينكه مرحوم شهيد رجائى با رأى ملّت به رياست جمهورى انتخاب شد، خدمت حضرت امام (ره) رسيد. امام (ره) به وی فرمود: شما رئيس جمهور ايران شدى، ولى بايد بدانى كه ايران گوشه ‏اى از آسياست، آسيا گوشه‏ اى از زمين، كره زمين گوشه ‏اى از منظومه شمسى، منظومه شمسى گوشه ‏اى از كهكشان و كهكشان گوشه ‏اى از ... .
يعنى رياست تو را فريب ندهد و مغرور نكند.
* خداوند باب جهاد را برای دوستانِ برگزیدۀ خود می گشاید
يكى از شاگردان شهيد مطهرى براى من تعريف‏ مى‏ كرد؛ حدود بيست سال قبل از انقلاب، شهيد مطهرى نهج‏ البلاغه تدريس مى ‏كرد؛ روزى رسيد به خطبه 27 كه با اين فراز شروع مى ‏شود: «أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ الْجِهَادَ بَابٌ مِنْ أَبْوَابِ الْجَنَّةِ فَتَحَهُ اللَّهُ لِخَاصَّةِ أَوْلِيَائِهِ» (1) جهاد درى از درهاى بهشت است كه خداوند به روى دوستانِ برگزيده خود گشوده است. استاد وقتى به اين جمله رسيد، كتاب را كنار گذاشت و گفت: من يك دعا مى‏ كنم شما آمين بگوئيد، گفت:
خدايا! به من توفيق بده تا در راه تو به شهادت برسم.
* نماز شبی که شهید مطهری خواند!
مرحوم شهيد مطهرى مى‏ گفتند: شبى مهمان يكى از اساتيدم بودم. شب كه به نيمه رسيد براى نماز شب برخاست. در نماز سوره فجر را خواند، همين كه به اين آيه رسيد كه «وَ جي‏ءَ يَوْمَئِذٍ بِجَهَنَّمَ يَوْمَئِذٍ يَتَذَكَّرُ الْإِنْسانُ وَ أَنَّى لَهُ الذِّكْرى»‏ (2) و در آن روز جهنم را حاضر مى ‏كنند؛ (آرى) در آن روز انسان متذكّر مى ‏شود؛ امّا اين تذكّر چه سودى براى او دارد؟. ديدم استادم مثل بيد مى ‏لرزد و شانه ‏هايش تكان مى ‏خورد و گريه مى ‏كند.
* پدرت را پشت سر انداخته ای؟
در ايام عيد يكى از وزرا براى عيد ديدنى و زيارت امام (ره)، به همراه پدرش خدمت ايشان رسيدند. امام (ره) پرسيد: اين پيرمردى كه پشت سر شماست، كيست؟. گفت: ايشان پدرم هستند. امام بسيار ناراحت شد و در حالى كه آثار ناراحتى در چهره امام (ره) نمايان شده بود، فرمود: پدرت را پشت سر انداخته ‏اى؟ درست است كه وزير هستى، امّا هر چه باشى فرزند اويى.
* دعاى پدر این کونه مستجاب می شود؟
نيمه شبى پدر علامه مجلسى (ره) براى دعا و مناجات آماده شده بود، حال خاصى به او دست مى‏ دهد، اشك در چشمانش حلقه زده فكر مى ‏كند كه چه دعايى بكند، يك مرتبه صداى گريه نوزاد در گهواره افكارش را متوجّه بچه مى‏ كند و مى‏ گويد: خدايا! اين بچه را مروّج دين قرار بده. دعاى پدر مستجاب مى ‏شود و اين طفل علامه مجلسى مى ‏شود كه حدود 200 كتاب تأليف مى‏ كند.
* تواضع در برابر والدين‏
آية اللهى را سراغ دارم كه دست پدرش را مى ‏بوسيد، همچنين در حالات شهيد آيةاللَّه صدر شنيده‏ ام كه ايشان مرتّب دست مادرش را مى ‏بوسيد.
* فردا دير است، بگوئید اکنون بیاورند تا آن را مطالعه کنم!
يكى از علما و نويسندگان معاصر تعريف مى‏ كرد: در نجف خدمت آيت اللَّه شيخ آقا بزرگ تهرانى رسيدم؛ در حالى كه از پيرى كمرش خميده بود و دائماً در حال نوشتن بود، به ايشان عرض كردم كتابى در حالات حضرت عبدالعظيم نوشته ‏ام، ولى اكنون همراهم نيست، فردا تقديم شما مى‏ كنم. ايشان كه به سختى حرف مى ‏زد گفتند: فردا دير است، بگوئيد اكنون بياورند تا آن را مطالعه كنم!.
* مطالعۀ شانزده جلد کتاب برای یافتن یک روایت!
آيت اللَّه صافى مى ‏گفتند: براى دسترسى به متن و سند يك روايت، تمام شانزده جلد كتاب تاريخ بغداد را از ابتدا تا آخر آن مطالعه كردم!!.
* این فتوای شما با قوانین دیپلماسی و موازین بین المللی سازگار نیست!
پس از صدور فرمان قتل سلمان رشدى، مسئولان سياست خارجى كشور خدمت حضرت امام (ره) رسيده عرض كردند: آقا! اين فتواى شما با قوانين ديپلماسى و موازين بين ‏المللى سازگار نيست. امام (ره) فرمود: به درَك، آبروى رسول ‏اللَّه (ص) رفت، هر چه مى ‏خواهد به هم بخورد. اى كاش خودم جوان بودم، مى ‏رفتم او را مى‏ كُشتم!.
* جمله ای که آیت الله حجت کوه کمره ای را به گریه انداخت!
پيرزنى در قم با نخ ‏ريسىِ خود، خمس و سهم امامش را نزد آيت‏ اللَّه حجّت مى‏ آورد؛ وقتى مى‏ خواست از اتاق بيرون رود، عقب عقب مى‏ رفت و خيره خيره به آقا نگاه مى ‏كرد. آقا دليلش را پرسيد؟. پيرزن گفت: مى ‏خواهم خوب قيافه شما را در خاطرم نگهدارم و روز قيامت شما را تحويل خدا بدهم و بگويم: خدايا! من جان كندم و خمس و سهم امامم را به اين آقا دادم تا از دينم حفاظت كند، حال اگر او در اين راه كم گذاشته او را مؤاخذه كن.
مرحوم آيت ‏اللَّه حجّت خمس را زمين گذاشت و زار زار گريه كرد.
* به جدم قسم! به درد صد سال پیش هم نمی خورم!
شور و شوق انقلابى، همه شهرها را فراگرفته‏ بود. جوانان انقلابى جهرم نيز انتظار داشتند حضرت آيت اللَّه حق ‏شناس- يكى از علماى وارسته ديار فارس واز عاشقان امام خمينى (ره) با حرارت بيشتر وارد صحنه شود؛ وی هم مى گفت: بايد از طرف امام (ره) دستور برسد تا ما نيز حركت كنيم. جوانان انقلابى گفتند: بايد حالِ اين پيرمرد را بگيريم. به درِ خانه او رفتند و گفتند: شما آخوند انقلابى نيستى!؛ شما آخوند عصر ناصرالدين شاه هستى، شما به درد صد سال پيش مى ‏خورى. وی در جواب آنان با خوشرويى گفتند: به جدّم قسم! به درد صد سال پيش هم نمى ‏خورم، حالا بيائيد داخل منزل تا با هم يك چايى بخوريم. جوان ها به هم نگاهى كرده و خود را خلع سلاح ديدند.
پاورقی:
(1)- نهج البلاغۀ، ص: 69.
(2)- فجر، 22.

[="Blue"]

مدیر فرهنگی;762793 نوشت:
در خوزستان دو خواهر آموزشيار براى رفتن به روستا سوار اتومبيل وانتى شدند. سر دو راهى كه مى ‏رسند، مى‏ خواهند پياده بشوند، اما راننده ماشين را سرعت داده و مى ‏گذرد. هر چه خواهران نهضتى مُشت به شيشه مى ‏زنند، راننده نمى ‏ايستد. بالاخره يكى از خواهران خود را از ماشين پرت مى ‏كند و شهيد مى ‏شود. به دنبال او دوّمى نيز چنين‏ مى ‏كند. در حديث آمده است: كسى كه در راه حفظ عفّت كشته شود، شهيد است.

سلام
از شنیدن این مسائل خیلی ناراحت میشم
ان شاءالله که برای کسی پیش نیاد هیچ وقت
اما اگر خدایی نکرده برای کسی همچین چیزی پیش اومد با استفاده از وسایل اولیه ای که در اختیارشون هست میتونن به اون شخص صدمه بزنن و هلاکش کنند
مثلا می تونند یه روسری یا شالی یا اگر دارند کمر بندی بردارند و دور گردن مرد خاطی بندازند ، او که ببینه داره خفه میشه میزنه روی ترمز
اما کلا این مسائل خیلی تلخه و حال آدم رو بد میکنه:Ghamgin:
خدا رحمتشون کنه ان شاءالله[/]

[="Blue"]

ای وای این خواهرا سوار وانت شده بودند و هیچ کاری جز پریدن نمیتونستند بکنند:Ghamgin:
دلم گرفت :Ghamgin:
خدا رحمتشون کنه:Sham:
[/]

* جواب نغز امام (ره) به ماموران تركيه‏
زمانى كه امام خمينى (ره) در تركيه تبعيد بودند، ماموران اطلاعاتى تركيه براى اين كه امام را بترسانند، ايشان را به منطقه ‏اى بردند و گفتند: چهل نفر از علماى تركيه عليه حكومت سخنى گفتند و اعدام شدند و اينجا به خاك سپرده شدند. حضرت امام (ره) فرمود: عجب!! اى كاش در ايران هم چهل نفر از علما شهيد مى ‏شدند تا ما از علماى تركيه عقب نمانيم.
* قصّه از جاى ديگرى آب مى‏خورد!
به خانه پدر دو شهيد در همدان رفتم؛ وی نقل مى‏كرد روز عيدى به منزل آخوند ملاعلى همدانى رفتم. مردم به زيارت آقا مى ‏آمدند، نوبت به فقرا كه مى ‏رسيد آقا از زير تشك پولى برمى ‏داشت و به آنها مى ‏داد. گفتيم: به يقين آقا پول زيادى زير تشك ذخيره كرده است. از قضا آقا براى كارى از اتاق بيرون رفت، ما شيطنت كرديم و تشك را برداشتيم تا ببينيم چه قدر پول هست؛ ديديم هيچ نيست!. گفتيم: لابد تمام شده است. آقا برگشت و سرجاى خود مستقر شد و فقيرى‏ وارد شد، ديدم آقا دست زير تشك کرد و به او پولى داد؛ فقير بعدى آمد باز هم آقا از زير تشك به او پولى داد!. فهميديم قصّه از جاى ديگرى آب مى‏خورد.
* خواستند روحیه بدهند، روحیه گرفتند!
جمعى از خلبانان به خانۀ خلبانى رفته و به همسرش گفتند: متأسفانه شوهر شما از مأموريت برنگشته، حالا نمى ‏دانيم اسير شده يا شهيد. همسر خلبان گفته بود: راضيم به رضاى حقّ، اگر عمر داشته باشد هر كجا باشد، خدا حفظش مى‏ كند و اگر عمرش سر آمده باشد، در آسمان باشد يا زمين، خداوند جانش را مى ‏گيرد. خلبانان كه با دلهره و نگرانى و براى دلدارى به آن جا رفته بودند، از برخورد اين زن قهرمان، خود روحيه گرفتند.
* تقدیرنامه ای که کارخانۀ ساعت سازی هر ساله می فرستد
پيرمرد ساعت ‏سازى در قم مى ‏گفت: به فلان كارخانه ساعت ‏سازى در يكى از كشورهاى غربى نامه نوشتم كه در ساختن ساعت اگر اين دقّت را بكنيد زيبايى و دوام ساعت شما بيشتر خواهد شد. الآن نزديك چهل سال است كه از آن تاريخ‏ مى ‏گذرد و هر سال وقتى تاريخ ارسال آن نامه مى ‏رسد، تقديرنامه ‏اى از آن كارخانه براى من مى ‏رسد.
‏* ما نمى ‏توانيم در دعای کمیل شركت كنيم، امّا نماينده مى ‏فرستيم!
يكى از دوستان مى ‏گفت: به محلى رفتم تا دعاى كميل بخوانم؛ به جاهاى مختلف اعلام كردم، امشب دعاى كميل است. گروهى پيغام فرستادند؛ ما خود نمى ‏توانيم در مراسم شركت كنيم، امّا نمايندۀ خود را مى ‏فرستيم. گفتم: مناجات با خداست، نه آئين ‏نامه ادارى. دعاى كميل كه نماينده ‏بردار نيست.
* عجب دروغگوى نابغه ای است!‏
در زمان طاغوت نيمه شب، دزدى وارد حرم حضرت معصومه عليها السلام شد. ضريح را شكست و پول ها را در يك گونى ريخته و فرار كرده بود؛ امّا در يكى از خيابان ‏هاى قم دستگير شد. از او پرسيدند با چه جرأتى و چرا اين كار را كردى؟. گفت: من امام رضا عليه السلام را در خواب ديدم، فرمود: اطراف حرمِ مرا مى ‏خواهند توسعه دهند و پول كم است، امّا خواهرم معصومه عليها السلام پول زيادى دارد. تو به عنوان نماينده من برو و از آنجا هزينه كن!!. گفتم: اللَّه اكبر! عجب دروغگوى نابغه ‏اى است!.
* علامه حلّی زمينه ‏ساز شیعه شدن ايرانى ‏ها
عشق و علاقه ما به اهل ‏بيت (ع) به خاطر ساعتى مباحثه علّامه حلّى (ره) است. علّامه حلّى (ره) با سلطان خدابنده مباحثه كرد و در پايان سلطان محمّد خدابنده گفت: حالا فهميدم كه راه تشيّع حق است و زمينه گرايش مردم ايران را به تشيّع به وجود آورد.
* یادداشتی که هنگام شهادت در جیب شهید مطهرى بود
پس از شهادت مرحوم مطهرى (ره) از جيب لباسش يادداشتى بيرون آوردند كه در آن براى يادآورى خود نوشته بود: هنگامى كه خدمت امام (ره) رسيدم مسئله نماز جمعه را مطرح كنم تا اين مراسم عبادى سياسى اجتماعى آغاز شود. آرى نماز جمعه از آرزوهاى شهید مطهرى بود، آن مرد بزرگ در ثواب نمازهاى جمعه شريك است.
* جای دادن مُهر نماز در عمامه
عالِم بزرگواری را سراغ دارم كه مُهر نمازش را در عمّامه خود جا مى ‏داد، چون احساس مى‏ كرد اگر تربت امام حسين عليه السلام در جيب لباسش باشد، ممكن است توهين باشد. خاك كربلا جايش روى سر انسان است، چون امام حسين علیه السلام روى اين خاك پرپر شد.
* اطاعت محض شهيد محراب از امام (ره)
شهيد محراب آيت اللَّه صدوقى از جبهه برگشته بود، بسيار خسته و مريض حال وارد منزل پسرش در تهران شد و گفت: تصميم دارم 15 روز استراحت كنم. فرداى آن روز در جماران خدمت ‏امام (ره) رسيد، امام پرسيد: شما كى به يزد برمى‏ گرديد؟. ايشان گفت: امروز، فردا. بعد از برگشتن از نزد امام (ره)، فرزندش گفت: پدرجان! شما گفتيد 15 روز مى ‏مانم! جواب داد: بنا داشتم 15 روز بمانم، امّا از سؤال امام فهميدم كه مى ‏گويند؛ برگرد يزد. لذا اطاعت از ولىّ ‏امر مى ‏كنم.
* روح حضرت امام (ره) به مسائل جامعه اسلامى توجّه دارد
راديو با يكى از آزادگان مصاحبه مى‏كرد، از او پرسيد: شما كى فهميدى كه آزاد مى ‏شوى؟. گفت: چند ماه قبل.
مجرى پرسيد: چند ماه قبل كه خبرى نبود؟!. گفت: چند ماه قبل حضرت امام (ره) را در خواب ديدم و از ايشان پرسيدم ما كى آزاد مى ‏شويم؟. امام (ره) فرمود: روز شهادت شهيد رجائى و باهنر شما در يزد خواهى بود. بعد از بيدار شدن از خواب فهميدم كه روح حضرت امام (ره) به مسائل جامعه اسلامى توجّه دارد و شروع به روز شمارى کردم و منتظر 8 شهريور بودم.
* اين آقا 12 سال زندان بوده و توقّع هيچ پُست و رياستى ندارد
در خدمت مقام معظم رهبرى در دوران رياست جمهورى ايشان، وارد يكى از كشورهاى آفريقايى شديم. رئیس جمهور آن كشور گفت: من هفت سال زندان بوده‏ ام و حق دارم رئيس جمهور كشورم باشم. در جمع هيئت همراه، يكى از روحانيون دوازده سال سابقه زندان داشت؛ آقا در پاسخ رئيس جمهور فرمود: اين آقا كه مى ‏بينيد در رژيم طاغوت 12 سال زندان بوده و توقّع هيچ پُست و رياستى ندارد.
* اتاق ها براساس نياز تقسيم شود، نه بر اساس پُست و مقام!
شهيد رجائى در زمان رياست جمهورى خود گفته بود: من مى ‏خواهم وزراى من كوچك ‏ترين اتاق هاى وزارتخانه را داشته باشند. يعنى اتاق ها براساس نياز تقسيم شود، نه بر اساس پُست و مقام.
*‏ هر دعايى كه آورده ‏ام يك بار خوانده ‏ام
به مرحوم شيخ عباس قمى (ره) گفتند: اين همه دعا كه در كتاب مفاتيح آورده ‏اى خودت خوانده ‏اى؟ گفت: هر دعايى كه آورده ‏ام لااقل يك بار خوانده ‏ام تا از كسانى نباشم كه امر مى‏ كنند، امّا عمل نمى ‏كنند.
* در خانۀ من گناه شد!
شخصى در منزل حضرت امام خمينى (ره) جمله ‏اى عليه يكى از مراجع گفت. همين كه امام شنيد، آن قدر عصبانى شد كه درس را تعطيل كرد و فرمود: در خانۀ من گناه شد.
* عمل نیک پیرمرد کاشانی و بازخورد آن بعد از مرگش
در كاشان پيرمردى بود كه فرزندى نداشت، ولى هميشه مقدارى شكلات در جيبش مى‏ گذاشت و به بچه ‏ها مى‏داد. الآن سال هاست كه از دنيا رفته و بچه ‏هايى كه از دست او شكلات گرفته ‏اند، هر شب ‏جمعه شيرينى و شكلات ‏خریده و براى او خيرات مى‏ كنند.

* روش کاسب کاشانی در مبارزه با دروغگویی

كاسبى در بازار كاشان بود كه به شاگرد خود مى ‏گفت: اگر مشترى آمد و قيمت جنس را پرسيد و من دروغ گفتم، تو به صورت من تُف بينداز تا من دست به چنين كارى نزنم. قرار ما اين است اگر اين كار را كردى نصف مغازه ‏ام را به تو مى ‏دهم و اگر در برابر انحراف و عمل شيطانى من سكوت كنى‏ اخراجت مى ‏كنم.
*‏ حافظ قرآن كم داريم، امّا محافظ قرآن زياد!
در سرزمين حجاز از يكى از شخصيّت‏ هاى ايران پرسيدند: شما در ايران چند نفر حافظ قرآن داريد؟. گفته بود: ما حافظ قرآن كم داريم، امّا محافظ قرآن زياد!!.
* چرا حضرت على عليه السلام در كعبه به دنيا آمد؟
عبدالفتاح عبدالمقصود از دانشمندان بزرگ اهل تسنن در مصر است. مرحوم شهيد مفتح قبل از انقلاب وی را به ايران دعوت كرد. يك روز او را به قم آورد تا در جمع فضلا صحبت كند. از جمله مطالب جالبى كه اين عالم سنّى در جمع علماى شيعه گفت، اين بود: آيا مى ‏دانيد چرا حضرت على عليه السلام در كعبه به دنيا آمد؟. خودش در پاسخ گفت:
به نظر من چون مردم به سوى كعبه نماز مى ‏خوانند خداوند طرحى ريخت تا هر كس كه به كعبه توجّه مى‏ كند به علىّ عليه السلام نيز توجّه كند و به اين دليل محل تولد حضرت على علیه السلام كعبه شد.
*‏ الحمدللَّه! مال ما كه نبود!
يكى از دوستان مى‏ گفت: فكر مى‏ كردم به‏ مراحلى از خودسازى رسيده ‏ام؛ امّا امتحانى پيش آمد كه از خود خجالت كشيدم. در حال مسافرت بودم كه چمدانى از بالاى اتوبوس افتاد، به تصوّر اين كه چمدان من است، فرياد زدم:
آقاى راننده چمدان! چمدان! بعد كه فهميدم چمدان مال ديگرى است، آرام شدم و گفتم: الحمدللَّه مال ما كه نبود.
* يا همۀ پول را ببر و يا همۀ خمس را بده!
شخص سرمايه ‏دارى مبلغ قابل توجهّى پول را به عنوان خمس و سهم امام، خدمت حضرت امام خمينى (ره) آورد و از امام خواست كه خمس ماشينش را نگيرد!. امام (ره) فرمود: شما بر ما منّت ندارى، بلكه ما بر شما منّت داريم، چون شما با دادن خمس نجات پيدا مى ‏كنيد و مسئوليّت چگونگى مصرف آن به گردن ما مى ‏افتد. يا همۀ پول را ببر و يا همۀ خمس را بده.
* با اين برخورد شما تقاضايم را پس مى‏ گيرم
يكى از استانداران در روز معلّم، تمام معلمان دوران تحصليش را جمع كرده و به آنان گفته بود: اگر كارى داريد، من در خدمت شما هستم. يكى از معلمان برخاسته و گفته بود: به دليل‏ مشكلات زياد درخواست بازنشستگى داده بودم، امّا حالا با اين برخورد شما تقاضايم را پس مى‏ گيرم.
* امام خمینی (ره): موقوفه را به خود آيت اللَّه خوانسارى برگردانيد!
مدرسه ‏اى در تهران است كه موقوفات ميليونى و سنگين دارد. در وقف ‏نامه نوشته شده كه موقوفات اين مدرسه بايد زير نظر مجتهد اعلم تهران هزينه شود. اين موقوفه نزد حضرت آيت اللَّه خوانسارى (ره) بود تا اين كه حضرت امام (ره) به تهران تشريف آوردند. آقا فرمود: اگر تا حالا من مجتهد اعلم تهران بوده ‏ام، امّا از اين به بعد به امام خمينى بدهید، چون ايشان اعلم است. خدمت حضرت امام (ره) رسيدند، امام فرمود: اگر هم من اعلم باشم، مجتهد تهران نيستم. من به صورت موقّتى در تهران مستقر شده ‏ام، به خود آيت اللَّه خوانسارى برگردانيد.
* تا دو گروه سياسى شهر با هم آشتى نكنند، جنازه ام را دفن نکنید!
وقتى پيكر پاك يكى از بسيجيان وارد شهر شد، وصيتنامه او را خواندند كه نوشته بود: اگر جنازه مرا به شهر آوردند مرا دفن نكنيد مگر اينكه دو گروه سياسى شهر با هم آشتى كنند. صحنه عجيبى پيش‏ آمده بود، طرف هاى دعوا در حالى كه براى شهيد اشك مى ‏ريختند، همديگر را در آغوش كشيدند. اين گونه يك جوان بسيجى حتّى پس از شهادت، از جنازه ‏اش براى وحدت و آشتى بين مسلمين استفاده كرد.
* سینه زن امام حسین (ع) زنجیر طلا به گردن نمی اندازد!‏
يكى از دوستان مى‏ گفت: در مراسم سينه ‏زنى جوانى را ديدم كه زنجير طلا به گردن آويخته و حسين، حسين! مى ‏گويد. به او گفتم: آقا! اين دستى كه براى حسين (ع) به سينه مى ‏زند، چه قدر خوب است از حرام دورى كند و دل امام حسين (ع) را خوش كند و اين زنجير طلا را از گردن در آوَرد. گفت: چشم آقا و زنجير را در آورد.
* مصلّی، بزرگ ولى ساده‏ باشد
حضرت امام خمينى (ره) در پاسخ نامه آيت اللَّه خامنه ‏اى و رفسنجانى نوشتند كه مصلاى تهران بزرگ باشد، امّا ساده، به طورى كه هر كس وارد مصلَّى مى ‏شود ياد مساجد صدر اسلام بيفتد.
* عالمی که درب مسجد را می بوسید
عالمى بزرگوار را در نجف ديدم كه هنگام ورود به مسجد، درب مسجد را مى ‏بوسيد و وقتى از مسجد بيرون مى ‏رفت، باز درب مسجد را مى ‏بوسيد. اين كار نشان دهنده مقدّس بودن مسجد است.
* از اين به بعد جاى بوسۀ مرا نتراشيد!
يكى از محترمين تهران كه به زيارت حضرت آيت اللَّه شیخ عبدالکریم حائرى (ره) مؤسّس حوزه علميه قم رفته بود، صورتش را تراشيده بود. وقتى خدمت آقا رسيد، آقا پس از آن كه صورتش را بوسيد، فرمود: اگر به من علاقه داريد از اين به بعد جاى بوسه مرا نتراشيد! آن مرد قبول كرد و گفت: چشم آقا.
* حدیثی از سه امام در عظمت حضرت معصومه (س)
در خدمت استادم حضرت آيت اللَّه العظمی فاضل لنكرانى (ره) بودم، صحبت از اين حديث به ميان آمد؛ هركس فاطمه معصومه عليها السلام را در قم زيارت كند، بهشت بر او واجب مى ‏شود. از ايشان پرسيدم؛ چه طور مى ‏توان چنين حديثى را باور كرد؟. ايشان فرمود: اين حديث از سه امام بزرگوار، امام رضا و امام كاظم و امام صادق عليهم السلام نقل شده و سندى بسيار محكم دارد و اين امر نشانه عظمت اين بانو است.
* اگر شکنجه نكنيم، حقوقمان حرام مى ‏شود!
يكى از علماى بزرگوار كه از مدرّسين حوزه علميه قم هستند مى ‏گفت: در رژيم شاه وقتى مرا دستگير كرده و به زندان انداختند، مأمورى خيلى مرا اذيت مى ‏كرد. به او گفتم: چرا اين قدر اذيت و آزار مى‏ كنى؟ گفت: آقا ما از شاه حقوق مى ‏گيريم، اگر اينكارها را نكنيم كه حقوقمان حرام مى ‏شود!
* نتيجه فتواى‏ امام (ره) دربارۀ سلمان رشدی
همسر سلمان رشدى فيلمى ساخته بود كه در آن فيلم به تمام اديان آسمانى توهين شده بود. يكى از آثار فتواى حضرت امام خمينى (ره) اين بود كه اين فيلم امكانى براى پخش پيدا نكرد.
* خداوند افتخار تربيت يكى از بندگانش را به من عطا كرده است!
به يكى از دوستان گفتم: شنيده ‏ام خداوند به شما فرزندى عطا فرموده است؟. در جواب من خيلى زيبا گفت: خداوند افتخار تربيت يكى از بندگانش را به من عطا كرده است!.
* مهلت آرى، بخشش نه!
در زمان رياست جمهورىِ حضرت آيت اللَّه خامنه ‏اى، در خدمت ايشان به عنوان هيأت همراه به‏ يكى از كشورهاى اسلامى رفتم. ايشان به رئيس جمهور آنجا فرمود: بدهى ما را نمى ‏دهيد؟. او در جواب گفت: قرآن مى ‏فرمايد: «وَ إِنْ كانَ ذُو عُسْرَةٍ فَنَظِرَةٌ إِلى‏ مَيْسَرَةٍ» به آدم بدهكار مهلت دهيد. ايشان فرمود: تا اينجا را مى ‏پذيرم، امّا قسمت بعد آيه را نخوانيد كه مى ‏فرمايد: «وَ أَنْ تَصَدَّقُوا خَيْرٌ لَكُمْ» (1) (و در صورتى كه براستى قدرت پرداخت را ندارد) براى خدا به او ببخشيد، بهتر است.
* اقتدار مرحوم آيت اللّه ملاعلى كنى در برابر ناصرالدين شاه
مرحوم آيت اللّه ملاعلى كنى به ناصرالدين شاه فرمود: شنيده ام مى‏ خواهى با خانمت به اروپا بروى آن هم بى‏ حجاب! به شما بگويم: اگر با خانمت به اروپا بروى، در برگشتن نه تو را راه مى‏ دهم و نه خانمت را. ضمناً نخست ‏وزيرى كه اين برنامه را ريخته همين الآن بايد استعفا بدهد. ناصرالدين شاه از ترس، نخست ‏وزير را بركنار و بدون خانمش به اروپا رفت!.
* عاقبت وقت نگذاشتن برای تربیت فرزند
منزل يكى از محترمين تهران بودم، پسرش از منافقين فرارى بود. پدر، عالمى وارسته و پسر، منافقى فرارى!؛ درباره اين كه چطور شد پسرش اين گونه شد، گفت: به تربيت پسرم نرسيدم. از صبح زود تا آخر شب اينجا و آنجا سخنرانى و برنامه ‏هاى علمى و تحقيقى داشتم، ولى از فرزندم غافل شدم. الآن چوبش را مى‏ خورم. همه اعضاى خانواده در اين غم مى‏ سوزيم كه چرا بايد جوانى از خانواده ما به اين راه كشيده شود.
الآن مى ‏فهمم كه على ‏بن ابيطالب عليهما السلام كه فرمود: هركس بچه ‏اى دارد، بايد بچه شود يعنى چه. يعنى پدرها بايد در خانه ژِست پدرى را كنار بگذارند و با بچه ‏ها همبازى و همراز شوند.
* کتابی که بالای همۀ کتاب ها قرار داشت!
شخصى كتابخانه بزرگ و كتاب‏ هاى مهمى داشت. يك كتاب را در جعبه ‏اى بالاى همه كتاب ها گذاشته بود. هر كه مى ‏آمد، سؤال مى‏ كرد كتاب داخل جعبه چه كتابى است؟. يكى مى‏ گفت: شايد خيلى قديمى است، ديگرى مى‏ گفت: لابد جلدش از پوست است و .. . آخر از او پرسيدند: اين چه كتابى است كه اين قدر احترامش را دارى؟.
گفت: كتاب كلاس اوّل است. اگر كتاب اوّل را نمى ‏خواندم، موفق به خواندن كتاب ‏هاى بعدى نمى ‏شدم.
* نماز باران‏ آيت ‏اللّه العظمی خوانسارى و تودهنی به تمسخر انگلیسی ها
حدود پنجاه سال قبل در قم مدّت زيادى باران نيامد و خشكسالى مردم را تهديد مى ‏كرد. مردم جمع شدند و خدمت آيت ‏اللّه خوانسارى رسيدند و از ايشان خواستند نماز باران بخوانند. مردم قم به امامت آيت اللّه خوانسارى براى نماز باران حركت كردند. در آن زمان انگليسى ‏ها در قم قرارگاهى داشتند. وقتى اين حركت را ديدند، مسخره كردند. امّا به كورى چشم كفّار، بعد از اين نماز، چنان بارانى باريد كه سابقه نداشت.
پاورقی:

(1)- بقره، 280.

* شیخ عباس قمی و کار روزانه برای امام زمان علیه السلام

حضرت آيت ‏اللَّه مرواريد (ره) نقل مى‏ كردند: در خدمت حاج شيخ عباس قمى (ره) در باغى در حوالى مشهد مهمان بوديم. حاج شيخ عباس بعد از سلام و احوالپرسى شروع به نوشتن كرد. گفتند: آقا امروز روز تفريح است فرمود: فكر مى‏ كنيد من از سهم امام بخورم و كار نكنم!. صاحب باغ گفت: آقا! غذاها و ميوه ‏ها سهم امام نيست، مال شخصى من است، شما استراحت كنيد. جواب داد: يعنى مى‏ گوييد يك روز هم كه از سهم امام زمان عليه السلام استفاده نمى‏ كنم، براى مولايم كار نكنم؟!.
‏* همۀ نام‏ ها پاك شد، ولى ...
فرد خيّرى در يكى از شهرهاى ايران بناهاى خيريّۀ زيادى ساخته بود و بر سر در هر بيمارستان و مدرسه ‏اى كه مى ‏ساخت نام خودش را با كاشي كارى مى ‏نوشت. يك روز جوانى به او رسيد و گفت: من به خاطر فقر نمى ‏توانم ازدواج كنم و به گناه مى ‏افتم، اگر شما مقدار كمى پول به من بدهيد، ازدواج مى ‏كنم. او هم در كنار خيابان چند هزار تومان به او مى ‏دهد. پس از مدّتى مرد خيّر از دنيا رفت. شخصى او را در خواب ديد و پرسيد: در آن عالَم چه خبر است؟. گفت: همۀ نام‏ ها پاك شد، ولى آن چند هزار تومان بى ‏نام به كارم آمد.
* ما را در خط اوّل قرار دهيد، چون با كتك آشنا هستيم!
اوّلين سالى كه اسراى ايرانى آزاد شدند، گروهى از اين عزيزان را به حج آوردند. صحبت راهپيمايى برائت از مشركين بود و خطراتى كه پيش ‏بينى مى ‏شد. آزاده ‏ها گفتند: ما را در خط اوّل قرار دهيد، چون ده سال در زندان ‏هاى عراق كتك خورده ‏ايم و با كتك آشنا هستيم.
* آيا شما خودتان را عادل مى ‏دانيد؟
يكى از دوستان روحانى مى ‏گفت: از حضرت آيت ‏اللَّه العظمى گلپايگانى (ره) پرسيدم: آيا شما خودتان را عادل مى ‏دانيد؟. ايشان گفتند: دوست دارم عادل باشم.
* اين چه صغيرهايى هستند كه كبير نمى ‏شوند!!
حضرت آيت ‏اللَّه العظمى گلپايگانى (ره) جهت رسيدگى به يتيمان مبلغى كمك مى ‏كرد. شخصى سال ها مراجعه مى‏كرد و مى ‏گفت: آقا در همسايگى ما چند صغيرِ يتيم هستند به آنها كمك بفرمائيد. از آقا كمكى مى ‏گرفت و مى ‏رفت. او فكر مى‏ كرد آقا چون به سن پيرى رسيده فراموش مى‏ كند كه چند ماه قبل هم مراجعه كرده است. تا اينكه روزى آقا به او فرمود: اين چه صغيرهايى هستند كه كبير نمى ‏شوند!!.
* همشاگردی من از من فهیم تر بود!
وقتى براى قبولى زعامت و مرجعيّت، خدمت شيخ انصارى (ره) رسيدند؛ ايشان گفتند: در جوانى همشاگردى داشتم كه از من فهيم ‏تر بود، به سراغ او برويد. گفتند: ايشان در نجف نيست. گفتند: هر كجا هست پيدايش كنيد. بالاخره به رشت آمده خدمت ايشان رسيده و قصه را تعريف كردند.
وی گفت: شيخ درست گفته من در جوانى از او بالاتر بودم، امّا سال هاست او در حوزه نجف فعّال بوده و من در رشت از درس و بحث منزوى، پس الآن او از من قوى‏ تر است، به سراغ او برويد. آرى، اگر هدف خدا باشد، چنين مى ‏شود.
* انجام برنامه های انقلاب همراه با رضایت والدین!
خدمت حضرت امام (ره) بودم كه دخترى با گريه خدمت امام عرض كرد: مى‏ خواهم كارهاى انقلابى بكنم، ولى پدر و مادرم نمى ‏گذارند. امام فرمود: از برنامه ‏هاى انقلابى كارهايى را انجام بده كه پدر و مادرت راضى باشند.
* مصرف برق در منزل‏ مقام معظّم رهبرى
خدمت مقام معظّم رهبرى رسيدم، تمام چراغ هاى اتاق خاموش و فقط چراغِ روى ميز ايشان جهت مطالعه روشن بود. اطرافيان گفتند: آقا تنها وقتى مهمان خدمت ايشان مى ‏رسد چراغ اتاق را روشن مى‏ كند.
* به احترام انقلاب اسلامی ایران از ما نظرخواهی می کنند!
در خدمت رئيس جمهور وقت سفرى به تانزانيا داشتيم؛ در جلسه ‏اى امام جمعه تانزانيا به وی گفت: قبل از انقلاب ايران كسى مسلمانانِ تانزانيا را به حساب نمى ‏آورد، ولى بعد از پيروزى انقلاب اسلامى ايران، در هر ماجرايى از ما نظرخواهى مى ‏كنند و در برنامه ‏ريزى ‏ها براى نظرات ما نيز حساب باز كرده ‏اند.
* مادر چند دكتر، از بى ‏دكترى مُرد
در اصفهان زنى بود كه چند پسرش دكتر بودند؛ زن هاى ديگر هميشه به او مى‏ گفتند: خوشا به حالت كه بچه ‏هايت دكتر هستند، براى روز پيرى به دردت مى ‏خورند. اين خانم روزى از خانه يكى از فرزندانش به قصد خانه ديگرى خارج مى ‏شود، در راه تصادف كرده و خونريزى مغزى مى‏ كند. او را به بيمارستان منتقل مى ‏كنند ولى كسى نمى ‏داند، كيست؟. تا اينكه از دنيا مى ‏رود و او را به سردخانه مى ‏برند. بعد از چند روز آقاى دكتر منزل برادرش زنگ مى ‏زند تا حال مادر را بپرسد. جواب مى ‏شنود كه مادر اينجا نيست! به تكاپو مى ‏افتند بالاخره جنازه‏ مادر را از سردخانه تحويل مى‏ گيرند!!
راستى عجب دنيايى است، مادرى كه چند فرزند دكتر دارد و ديگران به حالش غبطه مى ‏خوردند، از بى ‏دكترى مى‏ ميرد!.
* ارزش نشستن انسان با یک باسواد در طويله!‏
يكى از همكاران آموزشيار ما در نهضت سوادآموزى كه به روستايى رفته بود هر چه تلاش كرد تا جايى براى كلاس پيدا كند نشد، بالاخره زيراندازى در طويله ‏اى انداخت و به هر قيمتى بود كلاس را تشكيل داد. وقتى اين ماجرا را شنيدم به ياد اين حديث افتادم كه اگر انسان با يك باسواد در طويله بنشيند، بهتر از آن است كه با بى ‏سواد بر فرش قيمتى بنشيند.
* دو نماینده در دو جبهه مختلف
شخصى دو پسر داشت، يكى را به آمريكا و ديگرى را به سپاه پاسداران فرستاده بود. احوال فرزندانش را پرسيدم. گفت: يكى را فرستاده ‏ام جبهه كه اگر انقلاب پيروز شد بگويم اين ‏طرفى هستم، ديگرى را فرستاده ‏ام آمريكا كه اگر ورق برگشت، بگويم آن طرفى هستم. ديدم شوخى معنى دارى است، البتّه بعضى به طور جدّى اينگونه هستند.
* دستاویز قراردادن مسائل فرعی در ازدواج، مانع شدن راه خدا است
جوان جانبازى يك دست و يك پايش را تقديم اسلام كرده بود. خواهر تحصيل كرده و باكمالى گفت: چون فكر مى‏ كنم كسى با وی ازدواج نكند، آماده هستم با او ازدواج كنم، امّا پدر و مادر دختر مخالفت مى‏ كردند. گفتم: به آن ها بگوئيد اگر مسائل اصلى مثل ديندارى و اخلاق و اصالت خانواده حل است، ايجاد كردن مشکل به خاطر مسائل فرعى و جزئى، مانع شدن راه خدا است. چون ازدواج هم راه خداست.
* آرزو دارم به‏ جايى برسم كه جوامع بشرى از من استفاده كنند
مرحوم حاج‏ آقا حسن بهشتى كه در 21 ماه رمضان در اصفهان به شهادت رسيد، از بستگان شهيد دكتر بهشتى بود. اين خاطره را درباره وی تعريف مى ‏كرد كه مرحوم بهشتى از نوجوانى سحرخيز و اهل شب زنده ‏دارى و راز و نياز بود.
يكى از اعضاى خانه به پشت در اتاق اين جوان 17 ساله مى ‏رود تا دعاى وی را بشنود، مى بيند كه مى‏ گويد: خدايا! من سعى مى‏ كنم جوانيم را به درس خواندن بگذرانم، سعى مى‏ كنم گناه نكنم و تقوا داشته باشم. اى خدا! كمكم كن آرزو دارم به‏ جايى برسم كه جوامع بشرى از من استفاده كنند. خداوند نيز دستش را گرفت و با قلم و بيان او، هزاران نفر را هدايت كرد. او در تدوين قانون اساسى سهم بسزايى داشت و در پيروزى انقلاب و رفع مشكلات سال هاى اوّل انقلاب نفر اوّل بود.
* قصّه اتوبوس‏ را برای آقای قرائتی بگو!
مرحوم شهيد بهشتى به كاشان آمده بودند. خدمت وی رسيدم، به فرزندشان گفتند: قصه اتوبوس را براى آقاى قرائتى بگو. گفتم: قصه اتوبوس چه بوده؟. گفتند: در ميان مسافران يك اتوبوس شركت واحد دربارۀ پدرم بحث مى ‏شود؛ يكى مى ‏گويد كاخى مجلّل دارد، ديگرى مى‏ گويد ساختمانى 10- 15 طبقه دارد! راننده مى ‏گويد:
بحث نكنيد من خانه وی را بلدم، الآن شما را به آن جا مى‏ برم. اتوبوس پر از جمعيت در خانه ما متوقّف مى ‏شود، زنگ خانه به صدا در آمد و من در را باز كردم، ديدم 40- 50 نفر پشت در خانه جمع شده ‏اند! گفتم: چه خبر است؟. ديدم همه با هم مى ‏گويند: اين كه يك خانه معمولى بيشتر نيست!!.
* از سفر تبلیغیِ روستاهای ياسوج تا سفر تبلیغیِ هامبورگ‏
در زمان طاغوت، شهيد بهشتى و شهيد باهنر تصميم گرفتند با دوستانشان به روستاهاى اطراف ياسوج بروند؛ مناطقى كه كسى رغبت نمى ‏كند براى تبليغ به آنجا برود. گروهى هيجده نفره را تشكيل داده و به مناطق گمنام سفر مى ‏كنند. از طرفى اين دو شهيد بزرگوار جلسه مى ‏گيرند كه لازم است صداى اسلام را به خارج از كشور برسانيم و لذا شهيد باهنر به ژاپن و شهيد بهشتى به هامبورگ سفر مى ‏كنند.
آرى براى تربيت شدگان اسلام فرق نمى‏ كند در كدام محل باشند؛ در ميان عشاير يا شهرهاى بزرگ و كوچك و يا حتّى كشورهاى ديگر.
* ما منطق داريم‏ نبايد توهين كنيم!
فرزند شهيد بهشتى تعريف مى‏ كرد: همراه پدرم از كنار قبرستانى در اروپا گذر مى ‏كرديم. وی گفتند: توقّف كنيم و در قبرستان قدمى بزنيم. در حين قدم زدن به قبر ماركس رهبر ماركسيست ‏هاى جهان رسيديم. وقتى از قبر او گذشتيم يكى از همراهان گفت: قبر ماركس همان قبرى است كه سگى روى آن نشسته است؟. پدرم تا اين جمله را شنيد با اينكه هيچ كس جز ما در قبرستان نبود، با چهره ‏اى درهم‏ كشيده فرمود: ما منطق داريم نبايد توهين كنيم.
* اثبات حقانیت جمهوری اسلامی با زبان بى ‏زبانى‏
در مراسم حج، يكى از برادران ترك زبان از روى سوزى كه داشت، مى‏ خواست حقّانيت جمهورى اسلامى را به شخص عرب زبانى حالى كند. قرآنى را به دست گرفته و به مرد عرب گفت: شاه، قرآن، آن گاه اشاره كرد به زير پايش کرد؛ (یعنی به برکت قرآن، شاه پایین افتاد)، سپس گفت: امام خمينى، قرآن؛ و اشاره به بالاى سرش نمود(یعنی به برکت قرآن، امام بالا برده شد)؛ و بالاخره با اشاره مطلب خود را فهماند. اگر كسى سوز دينى داشته باشد به هر قيمتى شده پيام خودش را مى ‏رساند.