کوتاه و خواندنی ღ با رزمندگان ღ
تبهای اولیه
هنگام جابهجايي يا رفتن و رسيدن به عمليات و موقع مرخصي رفتن به شهر، به طور دسته جمعي براي به سلامت بازگشتن به جبهه و شركت مجدد در عمليات همه با هم آيةالكرسي را قرائت ميكردند و خود را با پوشش حفاظتي حق تعالي بيمه مينمودند. (1)
1_ آيات كريم 255 الي 257 سورهي بقره
با داخل شدن وقت نماز، رزمندگان در هر كجا كه قرار گرفته بودند، بانگ برميداشتند و به وحدانيت معبود و مقصودشان گواهي ميدادند. هيچكس هم خود را از اين اعلان و ابلاغ و اظهار حق با حضور ديگري بينياز نميدانست. از اين روي به هنگام طلوع فجر، يكپارچه از تمام سنگرهاي نگهباني حتي در خط، طنين روحافزاي تكبير، جانهاي شيفته را فرا ميخواند.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه (آداب ورسوم) - صفحه: 159
در بعضي گردانها اگر كسي غذا اضافه بر تعداد خود ميگرفت و در نتيجه مختصري زياد ميآمد، همه دست به يكي ميكردند كه: «الا و بالله بايد غذاي باقيمانده را بخوري» از همين رو به ندرت كسي حاضر ميشد مقسم غذا بشود. همينطور راجعبه چايي، اگر برادري اضافه آن را دم ميكرد، چند نفري او را ميگرفتند و قيف بزرگي را كه معمولاً براي نفت استفاده ميكردند در دهانش ميگذاشتند و چايي زياد آمده را به حلقش ميريختند. به همين سبب جايي كه اين وضع حاكم بود بيچاره شهردار مجبور ميشد آب را براي جوشاندن چايي پيمانه كند. تنبيهي بود كه بعضي براي ريختن غذا در سفره و روي زمين در نظر گرفته بودند. به اين ترتيب كه به ازاي هر بار كه غذايي از قاشق يا ظرف كسي جلويش ميريخت، بايد يك وجب از سفره فاصله ميگرفت و اين غذا خوردن را برايش مشكل ميكرد. بچهها سعي ميكردند حتيالمقدور چنين اتفاقي نيافتد.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه (آداب ورسوم) - صفحه: 35
آنچه به عنوان آداب سفره و خوردن و آشاميدن جزو سيرهي معصومين (عليهالسلام) هست و امروز به آن بهداشت تغذيه ميگويند، در جبهه با دقت تمام مورد اهتمام قرار ميگرفت. از جمله:
لقمه كوچك گرفتن و خوب جويدن غذا، نخوردن نوشيدني داغ، نفس بر آب ندميدن و مزمز كردن و به سه نوبت آشاميدن، شروع طعام با نام خدا و شكر نعمت او در هر لقمه، شستن دست قبل و بعد از غذا، ابتدا و انتهاي غذا نمك خوردن، استفاده نكردن از سير و پياز به ويژه شبها، سخن نگفتن به هنگام غذا خوردن، پر نكردن معده از غذا و به همين ترتيب ساير آداب و سنن مربوط به سفره و غذا خوردن.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه (آداب ورسوم) - صفحه: 120
در خلال اعزامهاي سراسري، بعضي از برادران براي اينكه به واحد موردنظرشان بروند، اعزام انفرادي ميگرفتند و با امريه و خرج راهي كه داشتند، شهر به شهر با قطار و اتوبوس به منطقه ميرفتند.
در بين راه در ميان اتوبوسهاي شخصي در آن بحبوحهي جنگ و شهادت، كم نبودند رانندگاني كه در عوالم خودشان طول راه سفر را ميخواستند با نوارهاي كاست مبتذل پر كنند. در چنين مواقعي با به صدا در آمدن ضبط صوت، بچهها اول مؤدبانه شروع به سرفه كردن ميكردند و اگر راننده متنبه نميشد، برادري برميخواست و يكي از نوارهاي قرآن، دعا، سخنراني و اشعار مناسب را كه عموماً همراه خود داشتند، ميآورد و پس از سلام و احوالپرسي به او ميداد، تا از آن استفاده كند.
چنانچه اعتنايي نميكرد و از پخش نوار خبري نميشد، كمكم يكي از بين خودشان كه صداي دلنشين داشت شروع ميكرد به خواندن، البته با اجازه و عذرخواهي از مسافراني كه تعدادشان نسبت به بچهها چندان هم زياد نبود. زمزمهي شعر و سرود و يا نوحه و مراثي، از زباني كه يكپارچه شعلهي آتش دل بود تا همه يكييكي به جمع دلسوختگان بسيجي ميپيوستند و براي راننده جز شرمندگي بعد از كم كردن و خاموش نمودن صداي نوار باقي نميماند.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه (آداب ورسوم) - صفحه: 135
وقتي مجروحان ما را همراه با اسراي زخمي به اورژانس و پست امداد ميبردند و هر دو در حال خونريزي بودند و وضع وخيمي داشتند، بسيار پيش ميآمد كه برادران مجروح، با امدادگران بحث ميكردند كه اول زخم اسير را ببندند، بعد به سراغ ايشان بيايند.
تنها كاري كه از دست بچهها براي آنانكه در خط شهيد شده بودند، بر ميآمد اين بود كه رو به قبله بخوابانندشان و پتويي روي آنان بكشند و اگر برادري به سختي مجروح ميشد و آخرين نفسهايش را ميكشيد، دوستان مثل پروانه گِردش حلقه ميزدند، يكي سرش را شانه ميزد، يكي گرد و غبار از صورتش ميزدود و ديگري لباسش را مرتب و عطرآگين ميكرد و خلاصه همه سعي داشتند او را براي حضور در پيشگاه حق تعالي آماده كنند.
خواندن سورهي واقعه از جمله آداب عمومي قبل از خواب بود كه اكثر مواقع برادران با هم ميخواندند. گاهي، بچههاي يك چادر از برادران مستقر در چادر همسايه دعوت ميكردند كه به چادر بيايند و اين برنامه را با هم اجرا كنند. بعد از تمام شدن سوره كه غالباً بچهها آن را حفظ بودند، نوبت دعا ميرسيد و آمين گفتن، كه عباراتي از آن تحت تأثير آيات همين سوره بود چون: خداوندا، ما را جزو سابقين قرار بده و ديگري خداوندا، ما را جزو اصحاب شمال محسوب كن. گفتن صد و ده بار ذكر يا علي (ع) موقع خواب هم در اين باب قابل يادآوري است كه معمول بعضي از برادران بود و اغلب سعي همه بر اين بود كه جاي خوابشان را در محلي از چادر بدهند كه رو به قبله باشد.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه (آداب ورسوم) - صفحه: 100
شهيد سيدمهدي اسلاميخواه (1) احترام و علاقه زيادي براي مادرش قايل بود. هيچ وقت جلوي ايشان پايش را دراز نميكرد و هميشه دو زانو و مؤدب مينشست و صحبت ميكرد. ايشان به عنوان طلبه در لشكر 16 زرهي قزوين مشغول تبليغ شد و در عمليات طريق القدس به شهادت رسيد. وقتي پيكر مطهرش را به روستاي «استير» سبزوار آوردند مادرش را براي وداع آخر با فرزندش به غسالخانه بردند. مادر تا چشمش به جسد سيدمهدي در تابوت افتاد با چشمان گريان ودلي شكسته گفت: پسرم تا ياد دارم تو هيچ وقت در مقابل من پايت را دراز نميكردي و تا من نمينشستم، نمينشستي! حالا چه شده من آمدهام و تو. با بيان اين جملات همه اقوام و آشنايان مشاهده كردند كه چشمان سيدمهدي براي چند لحظه باز شد و يك قطره اشك از آنها بر گونههايش سرازير شد.
(1) روحاني شهيد در عمليات طريق القدس در تاريخ 14/9/1360 در منطقه بستان به شهادت رسيد و در روستاي خود به خاك سپرده شد.
منبع :كتاب لحظه هاي آسماني
فاو بود ، عمليات،گرادن خط شكن از لشكر ۲۵ كربلا ، بچه هاي بسيجي منتظر رمز عمليات ،رمز كه خوانده شد بچه هادل به خظر زدن، توي معبر خوردن به مانع ، سيم خار دار ،حلقوي به هم پيچيده ، نه فرصت باز كردنش بود نه ميشد تحملي براي فكر كردن نيز وقتي نبود ، همهمه اي بود در دل ها ، شوري در سر ، چه بايد كرد . فرمانده فكر ميكرد.
بيسيمچي ذكر ميگفت. بچه ها دعا ميخواندند . هر دم خيلي در پندارشان ميدويد . بايد كه در لحظه تصميم گرفت .
يكي از رزمنده ها با پشت خوابيد روي سيم خاردار.
بچه ها روي شكمش را لگد ميكردن و رد ميشدن.
نفر آخري خودش بود.
رزمنده از تنش خون ميريخت . پل شد رزمنده بسيجي تا رها شوند از خصم دشمن زبون .
ديروز پل ميشديم از سر دلدادگي براي رهایي ؛ امروز نردبانمان ميكنند براي خود نمائي
قبل از وقت اذان، بعضي از گردانها همه با هم در نمازخانه جمع ميشدند و در هنگامهي اذان، شروع ميكردند به اللهاكبر گفتن. بعد از مانور هم كه بچهها به صورت ستوني به سمت اردوگاه ميآمدند و وقت نماز ميرسيد، به طور هماهنگ اذان ميگفتند.
در هنگام جابهجايي در اتوبوس نيز به اين عمل مبادرت ميورزيدند. هر كس هر جا بود، صداي اذانش بلند ميشد. اين عمل حتي در خط مقدم نيز ترك نميشد. گاهي اوقات هم يكي از بچههاي چادر تبليغات لشكر، اذان ميگفت و بقيه با او تكرار يا زمزمه ميكردند و در گردان تخريب اين كار رايجتر بود و اذان صبح را بيشتر بچههاي نماز شبخوان ميگفتند.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه (آداب ورسوم) - صفحه: 157
مهربانی و لطافت روح
در کردستان، یکی از اعضای گروهک های ضد انقلاب را اسیر کردیم و بردیم پیش شهید حسین قجّه ای.
حسین گفت: اگر من به دست تو اسیر می شدم، با من چه می کردی؟
آن شخص با گستاخی گفت: می بردم تحویل فرماندهی می دادم و بیست هزار تومان جایزه می گرفتم. او هم تو را خواهد کشت.
حسین گفت: حالا فکر می کنی من با تو چه می کنم؟ او گفت: خوب یا می کشی یا زندانی می کنی.
حسین خنده ای کرد و گفت: نه! من تو را آزاد می کنم و بعد هم یک گونی آذوقه به او داد و آزادش کرد.
وقتی به حسین اعتراض کردیم، گفت: آنها از روی فقر می جنگند، من این کار را کردم تا شاید به آغوش اسلام بازگردد.
روز بعد، در کمال تعجب آن شخص به همراه بیست نفر از فریب خوردگان، خود را با اسلحه تسیلم کردند.
خاطره ای از زندگی شهید حسین قجّه ای
منبع: کتاب پرواز پروانه ها و با راویان نور
نفس مطمئنه
مدتی بود که نظافت چی گردان تسویه کرده بود و کسی مامور نظافت سرویس بهداشتی گردان نبود ولی دستشویی ها همچنان بهداشتی و نظیف بود.
پیش خود به حال و نفس سرکوب شده ی آن رزمنده ی مخلصی که شبها دستشویی ها را تمیز می کرد غبطه می خوردم.
حس کنجکاوی ام می گفت: چه خوبه او را بشناسم!
بالاخره نیمه شبی برحسب اتفاق، وقتی از کنار دستشویی ها رد می شدم سر و صدایی توجه مرا به خود جلب کرد.
آرام آرام به سرویس دستشویی ها نزدیک شدم. در یک لحظه شرمنده و خجل زده شدم و به خود و تمام نیروهای گردان اُف گفتم!!
فکر می کنید نظافت چی دستشویی ها چه کسی بود؟
کسی نبود جز فرمانده گردان علی ابن ابطالب:doa(4): از لشگر 8 نجف، سردار شهید علی اربابی.
خاطره ای از زندگی شهید علی اربابی
راوی: حسین چهارسوقی
منبع: کتاب مجموع خاطرات ص 55 و حکایت سرخ
طبق معمول موقع عملیات کفش هایش را درآورده بود و با پای برهنه توی منطقه راه می رفت.
ازش پرسیدم: چرا با پای برهنه راه می ری...!
گفت: برای پس گرفتن این زمین خون داده شده. این زمین احترام داره و خون بچه ها روش ریخته شده،
آدم باید با پای برهنه روش راه بره.
خاطره ای از زندگی سردار شهید سید حمید میرافضلی
منبع: کتاب سید پا برهنه
هر وقت منزل پدر میرفت دستش را می بوسید. تا پدر و مادر غذا را شروع نمی کردند. دست به غذا نمیزد.
هسرش میگوید: شبی مهمان منزل پدری شان بودیم. پدرشان هنوز نیامده بود. دیدم حاج مهدی داخل نمی یاد.
رفتم پیشش گفتم: چرا بیرون نشستی؟ گفت: میترسم بیام داخل خوابم ببره و پدرم از راه برسه اون وقت جواب این،
بی احترامی رو چظور بدم؟ چطور جبران کنم؟
خستگی از چهره اش می بارید ولی صبر کرد تا پدرش بیاد بعد بخوابه.
خاطره ای از زندگی سردار شهید حاج عبدالمهدی مغفوری
منبع: یوسف دل ها ص 36 و کوله پشتی
همسرش میگه: یه روز که اومدم خونه، چشماش سرخ شده بود. نگاه کردم دیدم کتاب گناهان کبیره شهید دستغیب توی دستاش گرفته،
بهش گفتم: گریه کردی؟ یه نگاهی به من کرد و گفت: راستی اگه خدا اینطوری که توی این کتاب نوشته با ما معامله کنه عاقبت ما چی میشه؟
مدتی بعد برای گروه خودشون یه صندوق درست کرده بود و به دوستاش گفته بود: هر کی غیبت کنه باید پنجاه تومن بندازه توی صندوق.
باید جریمه بدیم تا گناه تکرار نشه.
خاطره ای از زندگی شهید محمد حسن فایده
منبع : افلاکیان ص 262 و کوله پشتی
رختها رو گذاشتم تا وقتی از بیرون اومدم بشورم. وقتی برگشتم دیدم علی از جبهه برگشته و گوشه حیات نشسته
و رختها هم روی طناب پهن شده. رفتم پیشش و بهش گفتم: الهی بمیرم مادر، تو با یک دست چطوری این همه لباس رو شستی؟
گفت: مادر جون اگه دو دستم هم داشتم باز وجدانم قبول نمی کرد من خونه باشم و تو زحمت بکشی.
خاطره ای از زندگی شهید علی ماهانی
منبع: نماز، ولایت، والدین ص 83 و کوله پشتی
پدرش کشاورز بود و وضع مالی خوبی نداشت. با اینکه محمود خودش زن و بچه داشت ولی همیشه کمک حال پدر و مادر هم بود،
ایام عید نوروز نزدیک بود و همه پدر و مادر ها به فکر خرید عید برای بچه هاشون بودند.
محمود که وضعیت پدر را درک میکرد قبل از شب عید مقداری وسایل برای خواهر و برادراش خرید و آورد، تا پدر شرمنده بچه ها نشه،
این در حالی بود که خود محمود هم وضعیت مالی خوبی نداشت.
خاطره ای از زندگی شهید محمود اصغر نیا
منبع: وقت قنوت ص 209 و کوله پشتی
مراعات همسایه
خیلی مراعات حال همسایه ها را می کرد. با آنکه به خاطر شغلش شبها دیر موقع برمی گشت
یا صبحها زود از خانه بیرون می رفت اما هرگز آزار و اذیتی برای کسی نداشت.
حتی در ماه رمضان که مجبور بود زودتر از خانه خارج شود.
یکی از همسایه ها که او را صبح هنگام بیرون رفتن دیده بود از مادر پرسید: این جوان کی بود صبح قبل از اذان از خانه بیرون رفت؟
موتور را تا سر خیابان برد و بعد روشن کرد! مادر گفت: حتما احد است دیگه! برای مراعات حال همسایه ها تا سر خیابان می رود
و بعد موتور را روشن می کند که از سر و صدایش کسی را بیدار نکند.
خاطره ای از زندگی شهید عبدالاحد گرامیفرد
منبع: هفته نامه یالثارات الحسین(ع) شماره 612
گریه بسیجی
مشغول خواندن دعا بودم که گریه های بی قرار یکی از بسیجیها توجه مرا جلب کرد. غرق در راز و نیاز بود و به اطراف توجهی نداشت.
بعد از دعا سراغ فرمانده لشگر را گرفتم. می خواستم بپرسم این جوان کیست که اینهمه بی قراری می کرد؟
وقتی بچه ها همان جوان بیقرار را به عنوان فرمانده لشگر ( عباس کریمی) نشانم دادند، ماندم که اینها دیگر چه کسانی هستند.
خاطره ای از زندگی شهید عباس کریمی
راوی: شیخ حسین انصاریان
منبع: کتاب کریمی
الگوی واقعی
وقتی در مریوان بودیم، مقطعی در بلندی مستقر بودیم و برای بالا بردن تدارکات، چاره ای ناشتیم جز اینکه پیاده این تپه ها را بالا می رفتیم.
شهید چراغی هر وقت می خواست به بالای ارتفاع برود، یک گونی 20 کیلویی نان روی دوش خود می گذاشت و با خود بالا می برد.
یکبار از او پرسیدم:« شما فرمانده هستی، چرا شما این کار را انجام میدهی؟» او در جواب من گفت:« وقتی من با عنوان مسئول این نیروها،
مشقت را تحمل کنم، نیروهای تحت امرم، در برابر سختیها و ناملایمات کم نمی آوردند.»
خاطره ای از زندگی شهید رضا چراغی
منبع: چراغی
همراهی با بچه ها
هر آموزشی که به بچه ها می داد. خودش هم آن را انجام می داد. سینه خیز رفتن توی آسفالت داغ، غلت زدن توی برف و سرما و ... خلاصه هر نیرویی که می آمد تا چهل و پنج روز آموزش ببیند و برود، خود میثم هم با آنها یک بار دیگر تمام آموزش های سخت را می گذراند.
شوخی نبود،او با تک تک افراد همراه بود و پا به پا جلو می رفت که بچه ها نگویند: « به ما دستور می دهد ولی خودش انجام نمی دهد.»
خاطره ای از زندگی شهید مرتصی(میثم) شکوری
نقل از حمید داود آبادی
منبع: کتاب شکوری
اسیر عراقی
شهید میثمی نقل می کند: در عملیات فتح المبین یکی از سرهنگهای عراقی را به اسارت گرفته بودند. آن سرهنگ ناراحت بود و گریه می کرد
وقتی علت را پرسیدند او گفته بود: من 25 سال است که در عراق نظامی هستم و خدمت می کنم تمام دسیسه ها و آرایش های جنگی را تجربه کرده ام،
ولی از این مبهوت هستم که یک جوان ایرانی که حتی کوچکتر از اسلحه خودش می باشد، آمده من و تعدادی دیگر را اسیر کرده است،
نمی دانم چه حکمتی است که ما از چنین کسانی می ترسیم.
خاطره ای از شهید عبدالله میثمی
منبع: کتاب میثمی
اطلاعات
حاج احمد متوسلیان در مورد دریافت اطلاعات، وسواس عجیبی داشت اما در مورد گفته ها و شناسایی های عباس، کمترین ایراد را به او می گرفت. دلیلش هم ریز بینی و دقت عباس بود. یکبار یکی از بچه ها آمد و گفت: « فلان تعداد ضد انقلاب، در فلان جا گرد هم آمده اند و قصد حمله دارند، می خواهید چه کار کنید؟ » که عباس جواب داد:
« حرف بی ربط نگو، اولا تعدادشان اینقدر نیست، ثانیا در آنجایی که تو می گویی نیستند، ثالثا اصلا قصد حمله ندارند. » او وقتی دید ما هاج و واج مانده ایم گفت: « من دیشب آنجا بودم، حتی به میانشان رفتم و ... »
خاطره ای از زندگی شهید عباس کریمی
منبع: کتاب کریمی
حلقه آتش و آب
احمد نقل می کند: « در عملیات بدر من و مهدی باکری هردو سوار موتور بودیم و آتش آنچنان وحشی بود که حتی جهت آتش را نمی شد تشخیص داد، لذا تاملی کردم.
مهدی گفت: نایست! برو! سریع! دوطرفمان آب بود، آب و آتش در هم مخلوط شده به اطرافمان پرتاب می شد. در این حال در آینه دیدم که مهدی چطور صاف نشسته و خم به ابرو نمی آورد، آرام آرام سرم را بالا گرفتم و هم قد مهدی شدم. احساس می کردم اگر هم شهید شوم، آن هم آنجا و کنار مهدی و سوار آن موتور در وضعیت خوبی شهید خواهم شد و از این احساس شیرین، در آن حلقه آب و آتش، فقط می خندیدم.
خاطره ای از زندگی شهید احمد کاظمی
منبع: کتاب کاظمی
تقید به بیت المال
یکی از همرزمان شهید نقل می کند: یکبار به من گفت که بیلط اتوبوس برای خانواده اش بگیرم و آنها را راهی اصفهان کنم. وقتی می خواستم برای تهیه بیلط بروم، دیدم ماشین سپاه هست و کسی فعلا استفاده ای از آن نمی کند. ماشین را برداشتم و آنها را با ماشین سپاه بردم. وقتی شهید میثمی فهمید به قدری عصبانی شده بود که کم مانده مرا کتک بزند. آنقدر به بیت المال تقید داشت که حتی بعد از شهادتش، وقتی می خواستم خانواده اش را با ماشین سپاه ببرم معراج شهدا، هرچه کردم ماشین روشن نشد. احساس کردم که او راضی نیست و به همین خاطر ماشین خراب شد و راه نیفتاد.
خاطره ای از زندگی شهید عبدالله میثمی
منبع: کتاب میثمی
استخاره کرد . بد آمد . گفت« امشب عملیات نمی کنیم.» بچه ها آمااده بودند . چند وقت بود که آماده بودند . حالا او میگفت« نه» وقتی هم که می گفت « نه » کسی روی حرفش حرف نمی زد. فردا شب دوباره استخارهکرد.بد آمد. شب سوم، عراقی ها دیدند خبری نیست، گرفتند خوابیدند. خیل هاشان را با زیر پیراهن اسیر کردیم. شهید مصطفی ردانی پور
منبع : کتاب ردانی پور
لباس نظامی برادرش را پوشید و برای ثبت نام رفت. چه قدر به او خندیدند. شناسنامه ی پسردایی اش را برد، باز هم فهمیدند. شناسنامه اش را دست کاری کرد، باز هم فهمیدند. چند ماه بعد اعزام شد. آخر کمی بزرگ تر شده بود.
منبع : سایت صبح
در سال 1362 در عمليات خيبر در يك محاصره شديد و خطرناك قرار گرفتيم . هر كدام از رفقا دلواپس بودند و نگران .خلاصه با پيشنهاد يكى از برادران ما سه نفرى به نماز حاجت ايستاديم و نماز خوانديم . بعد از اين نماز بود كه كارها تا حد زيادى بر ما آسان شد و موفق شديم از آن وضعيت نجات پيدا كنيم .
منبع : نماز عشق - راوی:حجت الاسلام و المسلمين ابوالقاسم اقباليان
یکی از دوستان جهه رفته تعریف می کرد.
یکی از رزمندگان که 15 سال بیشتر نداشت یه روزی از طرف هور میره شناسایی طرف عراقی ها.
وقتی می رسه اونجا می بینه عراقی ها مشروب خورده در حال زوال عقل به سر می برند. در را برگشت می بینه یه بلمی به نیزار بسته شده و سرهنگ عراقی که مست مست بود بعد از این مستی خوابش گرفته و تو بلم خوابیده.بالاخره یه جورایی بلم و با خودش می آره طرف رزمندگان، که به قول خودش می خواسته اون و به بچه ها هدیه بده.وقتی بلم به ساحل می رسه و بچه به اون مسلت می شن این سرهنگ عراقی هنوز مست و خواب آلود بود،که یه دفعه پا می شه و می بینه اسیر شده که یک دفعه فریاد می زنه ادخل یا خمینی (پناهم بده ای خمینی)وقتی خیلی داد و بیداد می کنه و بچه ها هم عربی خوب بلد نبودند دلشون بهش می سوزه،و یکی از بچه ها می آد (که دست وپا شکسته عربی بلد بود)و آرومش می کنه.
بعد یکم که مطمین می شه این طرف کاری به کارش ندارند و تازه اومده مهمونی کمی آروم می شه.ظاهرا موقعیت طوری بوده که اون لحظه نمی تو نستند ببرنش عقب و تازه مهمون نوازی شزوع می شه که بابا نترس ما مثل شما نیستیم، ما به اسیر احترام میگذاریم و اسیر هم حبیب خداست و... شوخی بچه ها با این سرهنگ عراقی شروع می شه،یه لحظه نگاهش به این طرف می افته که همون پسر بچه 15 ساله اون جا بوده.یه نگاهی بهش می اندازه و می گه البته کارشما ها از روی علوم نظامی نیست و...(انتقاد)
بعد که حرفهاشو خوب تموم می کنه بهش می گن می دونی کی تو رو آورده اینجا؟ می گه نه ،رزمنده ها بهش می گن همین بچه تو رو آورده اینجا.بعد که همون رزمنده به وسیله همون مترجم که دست وپا شکسته عربی بلد بود ماجرا رو تعریف می کنه و تازه می فهمه چه اتفاقی افتاده.
یکی از پیر مردهای محل به نقل از یکی از رزمندگان تعریف می کرد که یه روزی تو سنگر نشسته بودیم که یک دفعه یه پرنده ای شبیه به کبوتر وارد سنگر شد،بچه ها که خواستند این پرنده رو بگیرند این پرنده از سنگر پرید و رفت بیرون، بچه ها هم به دنبالش رفتند که ظاهرا پنج شش نفر بودند وقتی که از سنگر دور شدیم یک دفعه دیدیم خمپاره ای خورد به سنگر و منفجر شد هممون که برگشتیم به عقب دیدیم سنگر کلاً متلاشی شده و ما اگه تو سنگر بودیم تکه تکه می شدیم و خواستیم بریم به طرف پرنده دیدیم که انگار آب شده رفته زیر زمین،اثری از پرنده دیده نمی شد.انگار که این پرنده را یا به خیالمون دیده بودیم و یا جایی رفته بود که ما نتونستیم پیداش کنیم.بالاخره هرچی بود یقینا ماموری بود از طرف خداوند که ما رو نجات بده.
جثه اش خیلی کوچک بود اوایل که توی سنگر می خوابید،
بعضی شب ها توی خواب و بیداری می گفت:
مامانی آب...! مامانی آب !
بچه ها می خندیدند و یک لیوان آب می دادند دستش
صبح که بیدار می شد وبچه ها جریان را می گفتند انکار می کرد..
" اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک "
نیمههای شب نزدیك كرمان رسیدیم و رفتیم داخل یك پمپ بنزین. مسئول آنجا جلو آمده، گفت: فقط در مقابل كوپن بنزین میدهیم. راننده برای اینكه بنزین بگیریم، پایین رفت و با شلوغ بازی گفت: مجروح داریم؛ زود باش!... میر حسینی كه خوابیده بود، یك دفعه از جا بلند شد. مسئول پمپ بنزین گفت: فعلاً پانزده لیتر بنزین میدهم تا به جایگاه بعدی برسید. به ازای بنزینی كه میفروشیم، باید كوپن تحویل دهیم. میر حسینی پرسید: چی شده؟ راننده گفت: چیزی نیست حاجی! بگیر بخواب! من جریان را كه تعریف كردم، میر حسینی در حالی كه به راننده میگفت: ""تو دروغ میگویی. "" از ماشین پیاده شد. نمیدانم چرا آن طور میلرزید. به مسئول پمپ بنزین گفت: آقا! ایشان دروغ گفته، من معذرت میخواهم. ما مجروح نداریم. هرچه مقررات باشد، همان را انجام میدهیم. مجبور شدیم شب را همانجا بمانیم. صبح بعد از صبحانه از مسئول پمپ بنزین پرسیدم: آیا راهی دارد ما بنزین بزنیم؟ گفت: به فرمانداری بروید؛ با نامه فرمانداری میشود بنزین گرفت... شهید مير حسيني
منبع : ر. ك: نگین هامون، ص 120، به نقل از: این گونه بودند مردان مرد، ص 208.
البته این خاطره از یکی از جانبازان است که امروز در برنامه یک پیامک از آسمان شنیدم
بچه ها همه تشنه بودند یک قمقمه آب دادند تا کمی از تشنگیشان کاسته شود من هم که نفر آخر بودم با خودم کلنجار می رفتم که چون نفر آخری هستم به من آب نمی ماند در همین فکر بودم که یک دفعه قمقمه رسید به دستم خواستم آب بخورم دیدم که هیچ کدوم از بچه ها لب به آب نزده اند و همه آبها به نفر آخری یعنی من رسیده است.خیلی شرمنده شدم.
داشت صبح می شد. از دیشب که عملیات کرده بودیم و خاکریز را گرفته بودیم داشتیم با دوستم سنگر درست می کردیم.
بسیجی نوجوانی آمد و گفت: « اخوی! من نگهبانی می دادم تا حالا، می شه توی سنگر شما نماز بخونم؟ »
به دوستم آرام گفتم: « ببین، از این آدم های فرصت طلبه. می خواد سنگر ما رو صاحب بشه! »
آرام زدم به پهلویش و به نوجوان گفتم: « خواهش می کنم بفرمایید. »
از سنگر آمدیم و رفتیم وضو بگیریم.
صدای سوت... خمپاره... سنگر... بسیجی نوجوان...
دوستم می گفت: « هم خیلی فرصت طلب بود هم سنگر ما را صاحب شد! »
منبع: هفته نامه یا لثارات الحسین علیه السلام، شماره 619