·¤.¸ خاطرات دوران اسارت ¸.¤

تب‌های اولیه

105 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

ماجرای توالت ها در اردوگاه

سیدناصر حسینی‌پور، آزاده هشت سال دفاع مقدس در خاطرت خود از دوران اسارت می گوید: در کمپ ملحق توالتها
مقررات خاص خودش را داشت. رفتن به توالت با شمارش بود. وقتی اسیری برای قضای حاجت وارد توالت
می‌شد، یک نفر از یک تا ده می‌شمرد. بچه‌ها باید با اعلام عدد دو از توالت بیرون می‌آمدند. اگر اسیری تاخیر داشت، مسئول نوبت، با لگد با در توالت می‌کوبید تا بیرون بیاید.

در توالت‌ها از داخل بسته نمی‌شد، عراقی‌ها دربندهای داخلی توالت‌های را درآورده بودند. وقتی عدد ده توسط مسئول
شمارش تکرار می‌شد، با لگد به در توالت می‌کوبید، اگر بچه‌ها از داخل در را نمی‌گرفتند، محکم به سرشان می‌خورد. معمولا بچه‌ها از داخل در را نمی‌گرفتند، محکم به
سرشان می‌خورد. بیشتر اوقات که ساعات کمتری را برای هوا خوری بیرون بودیم، هر کس موفق می‌شد به توالت برود، انگار به فتح بزرگی رسیده بود!

شهدای غریب

وارد اردوگاه شدیم. از همان ابتدا با یکی از بچه ها رفیق شدم. چهره آرام و معنوی داشت.
دیدن او همه ما را به یاد خدا می انداخت. همیشه به فکر مشکل بچه ها بود. همه دوستش داشتند.
سال 68 و پایان جنگ اثر شکنجه ها نمایان شد. خونریزی داخلی او را ضعیف کرده بود. هیچ امیدی به زنده ماندن نداشت. نه پزشکی و نه دارویی.
وقتی کنارش می نشستیم ما را دلداری می داد. با صدای ضعیفش می گفت: صبر داشته باشید.
به زودی به ایران عزیز برمی گردید. بعد گفت: من شهادت را انتخاب کرده ام. اگر خدا مرا قبول کند دوست دارم اینجا پیش مولایم حسین:doa(6):بمانم.
اولین روزهای سال 69 خدا دعایش را مستجاب کرد. محمد حسین دارابی از زندان تن آزاد شد و نزد اربابش ماند.
از او هم مثل خیلی از
شهدای غریب خبری نشد.


خاطره ای از زندگی
شهید محمد حسین دارابی
راوی: آزادگان قهرمان
منبع:کتاب شهدای غریب و شهید گمنام( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی)

حماسه پایداری

پانزده نفر بودیم که ما را به اسارت گرفتند. سن همه ما کم بود. بیشتر نفرات ما مجروح بودند. ما را به سمت پشت جبهه منتقل کردند.چندین افسر بعثی در سایه نشسته بودند. ما را مسخره می کردند. تشنه بودیم و خسته. آنها هم ما را آزار می دادند. ظرف آب جلوی ما رو به روی زمین می ریختند! اما به ما نمی دادند.
پسر بچه 14 ساله ای را از بین ما صدا زدند. دستانش را به شکمش گرفته بود. جلو آمد. قهقه های مستانه بعثی ها ادامه داشت.
یاد کاروان اسرای اهل بیت بعد از عاشورا در ذهنم تداعی شده بود. آنها همینطور آن نوجوان را مسخره می کردند. پسرک هم زیر لب زمزمه ای داشت.
یکدفعه فریاد زد: لبیک یا حسین، لبیک یا خمینی و بعد به سمت افسران عراقی دوید!!
نارنجکی را زیر لباسش مخفی کرده بود. خود را به میان افسران انداخت. نارنجک منفجر شد! چندین افسر عراقی به درک واصل شدند.
کسی آن نوجوان دلاور را نمی شناخت. پیکر پاره پاره او همانجا در میان صحرا ماند. بعثی ها از شدت عصبانیت ما را کتک زدند و از آنجا بردند.


منبع: کتاب شهدای غریب و شهید گمنام(گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی)

[h=1][/h]


[/HR]
خاطرات اسارت در کنار همه سختی‌ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه‌ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات آزاده «طاهر ایزدی» است:


[/HR]
در راه برگشت به خط، بنده خدایی بود که از ناحیه سر به شدت مجروح شده بود. ناهمواری‌های سطح زمین به گونه‌ای بود که سرش مکرراً به کف لندکروز می‌خورد. برای اینکه این ضربات کمتر به او فشار بیاورد، سر او را در بغل گرفتم. اما پس از دقایقی، به شهادت رسید - خدا رحمتش کند - و او اولین کسی بود که من شاهد شهادت او از نزدیک بودم.
خودم به خط مقدم برگشتم. به علت اینکه آن رزمنده در آغوش من به شهادت رسیده بود؛ لباس‌هایم سرتاسر غرق به خون بود؛ دوستانی که مرا در خط دیده بودند، تصور می‌کردند که من اسیر شده‌ام. دیدن من با آن لباس‌ها، برایشان بسیار تعجب‌آور بود.
وظیفهء گردان در عملیات تمام شده بود و ما به خرمشهر برگشتیم. در اینجا نامه‌ای به یکی از رزمنده‌ها که همشهری بود دادم و خبر سلامتی‌ام را در نامه به خانواده‌ام رساندم.
بعدازظهر همان روز بود که فرمانده گردان ما آمد و گفت: مأموریتمان در خط به اتمام رسیده اما خط به نیروی کمکی نیاز دارد. با جمعی از دوستان به خط برگشتیم و برای مرحلهء بعدی عملیات آماده بودیم. آتش شدیدی بر روی ما بود. چون کسی آشنایی زیادی با منطقهء عملیاتی تازه آزاده شده نداشت، همه دچار سردرگمی بودیم. در این گیر و دار درگیری؛ از گوشه‌ای از منطقه عده‌ای به سمت ما در حال حرکت بودند. نمی‌دانستیم که آن‌ها ایرانی هستند و یا عراقی. تا اینکه نزدیک ما شدند و متوجه شدیم عراقی هستند. با آن‌ها درگیر شدیم. از آنچه که از مهمات در پیش مان بود استفاده کردیم. تعدادی از بچه‌ها شهید، عده‌ای زخمی و تعداد کمی هم سالم بودند. پشت سرمان میدان مین و امکان اعزام نیروی کمکی از عقب به کلی غیرممکن بود. من ترکش خورده بود و دست‌هایم به شدت خونریزی کرده بود.
برای اینکه این ضربات کمتر به او فشار بیاورد، سر او را در بغل گرفتم. اما پس از دقایقی، به شهادت رسید - خدا رحمتش کند - و او اولین کسی بود که من شاهد شهادت او از نزدیک بودم

من تا آن موقع نمی‌دانستم که جنگ اسارت هم دارد! ما به فکر شهادت و مجروحیت بودیم و اتفاقاً آرزوی ما بود، اما اسارت هرگز...
دوستم گفت چه کار کنیم؟ من گفتم بیا بجنگیم تا شهید شویم. موقعیت به طوری بود که هر کسی از پشت سنگر بیرون می‌آمد مورد اصابت تیر مستقیم قناسه‌چی قرار می‌گرفت. خب سخت بود در آن موقعیت تصمیم گیری. دست آخر آن رزمنده چفیه‌ای را به نشانهء تسلیم بالا آورد و این گونه به اسارت در آمدیم.

زندگی بهتر در اسارت

برادر آزاده ای که دوسال با مرحوم ابوترابی در یک اردوگاه دوران اسارت خود را گذرانده بود، مهم ترین ویژگی مرحوم ابوترابی را،
راه و روش ایشان در برخورد با اسارت می داند. وی می گوید: با توجه به روش زندگی که ایشان در اسارت پیاده کرد، اسرا با به کار بردن این روش،
توانستند زندگی بهتری در اسارت داشته باشند.
مرحوم ابوترابی به بچه ها توصیه می کرد: « شما باید طوری با اسارت برخورد کنید که گویا سال ها می خواهید اینجا زندگی کنید».
وی می افزاید: در زمان اسارت چون اسرای ما سردرگمی خاصی داشتند و راه و روش برخورد با مسائل اسارت را نمی دانستند،
حضور ایشان سبب شد اسرا از سردرگمی و ندانم کاری نجات یابند.


منبع: هفته نامه یالثارات الحسین(ع) شماره624

[h=1][/h]


[/HR]
آزاده گل محمد حق پرست از روزهای سخت اسارت می‌گوید: ایام اسارت دوران نبرد دیگری است. در اسارت زندگی معنای خود را می‌بازد و شاید زنده ماندن واژه‌ای مناسب این دوران باشد و از این روزها هر یک از آزادگان خاطرات نانوشته‌ای بسیار دارند و اینک پس از پشت سر گذاردن آن روزها برای دوستان بستگان و... نقل می‌کنند.


[/HR]
دی ماه 1365 که مقارن با سال‌های پایانی دوران دفاع مقدس بود به خدمت مقدس نظام وظیفه اعزام شدم و پس از طی دورهء آموزشی در منطقهء عملیاتی «زبیدات» مستقر شدیم و دو تیر ماه 1367 در ماه‌های پایانی خدمت به اسارت دشمن در آمدم و در این روز بود که تحول بزرگی در زندگی‌ام ایجاد شد و با مأموریتی بس خطیر و آزمایشی بزرگ روبه رو شدم...
غروب به بغداد رسیدیم و از آنجا بی وقفه راهی تکریت شدیم دو شبانه روز را در هوای گرم و سوزان تیر ماه در عراق بدون کوچک‌ترین و کمترین امکانات سپری کردیم عده‌ای از بچه‌ها داخل اتوبوس بر اثر تشنگی ضعف کرده بودند و...
در روز دوم اسارت ما را به شهر «العماره» منتقل کردند و یک روز در آنجا بودیم که راهی بغداد شدیم هنگام عبور از شهرها و خیابان‌ها مسیر مردم عراق هلهله به پا کرده بودند و غوغایی داشتند شاید آن‌ها هم مجبور بودند و از ترس و تقیه آمده بودند.
غروب به بغداد رسیدیم و از آنجا بی وقفه راهی «تکریت» شدیم دو شبانه روز در هوای گرم و سوزان تیرماه در عراق بدون کوچک‌ترین و کمترین امکانات گذشت عده‌های از بچه‌ها داخل اتوبوس بر اثر تشنگی ضعف کرده بودند و کم کم حالشان به وخامت گرایید و کار بجایی رسید که برخلاف میل باطنی طلب آب و نان کردیم اما پاسخی که شنیدیم این بود که به زودی به اردوگاه می‌رسید و آنجا آب و غذا خواهید خورد ما هم دلمان خوش بود که به زودی این وضعیت پایان خواهد یافت.
صبحانهء ما نیم تا یک لیون آش و نهار 5 تا 6 قاشق برنج بی کیفیت با خورشتی که معجونی از برگ کلم و برگ چغندر یا آب پیاز بود شام هم اندکی آب گوجه فرنگی یا بادمجان گندیده بود

نیمه‌های شب به اردوگاه رسیدیم پیراهن و زیرپوش‌های مان را به دستور آن‌ها در آوردیم و بعثی‌ها به دو ردیف رو به روی هم با شلاق و کابل به دست ایستاده بودند و ما باید از وسطشان عبورمی کردیم و نام این گذرگاه عمومی «تونل مرگ» بود و به راستی هم مرگ آوار بود هنگام عبور از این تونل هرکس با هر چه که دست داشت ضربه‌ای می‌زد و آنقدر زدند که خسته شدند و پس از آن به داخل آسایشگاه هدایت شدیم جای که فرسایشگاه بود تا مکانی برای آسایش محلی کثیف با حشرات مختلف این آب و غذایی بود که به ما وعده داده بودند با چنین وضعی به انتظار فردا نشستیم صبح برپا زدند حال بلند شدن نداشتیم و پس از برخواستن به هر زحمتی که بود متوجه شدیم تنی چند از دوستان و همراهان جان باخته‌اند و به سوی حق شتافته‌اند اما ما بازماندگان نظام خشک و خشنی را تجربه کردیم و تحت اقدامات شدید امنیتی با تحمل شدیدترین شکنجه‌ها و آزار و ارعاب برنامه‌های روزمره را پشت سر گذاشتیم.

صبحانهء ما نیم تا یک لیون آش و نهار 5 تا 6 قاشق برنج بی کیفیت با خورشتی که معجونی از برگ کلم و برگ چغندر یا آب پیاز بود شام هم اندکی آب گوجه فرنگی یا بادمجان گندیده بود...
صبحانهء ما نیم تا یک لیون آش و نهار 5 تا 6 قاشق برنج بی کیفیت با خورشتی که معجونی از برگ کلم و برگ چغندر یا آب پیاز بود شام هم اندکی آب گوجه فرنگی یا بادمجان گندیده خوراکمان شده بود که به ناچار کم کم با این رژیم غذایی عادتت کردیم.
گذشته از این برنامه‌ای غذایی استحمام هم هفته‌ای یک بار بود که برای هردو نفر یک سطل آب سرد می‌دادند که به اجبار و اکراه به اصطلاح استحمام می‌کردیم و هر هفته باید محاسن خود را می‌تراشیدیم که به این منظور به هردو نفر نصف تیغ می‌دادند از این‌ها که بگذریم دست‌شویی رفتن هم مقررات داشت و 24 ساعت یک بار نوبت به هر نفر می‌رسید البته با توجه به برنامه غذایی مان از این نظر چندان هم در مضیقه نبودیم درباره نظافت گفتنی هست که دستانمان جاروی اردوگاه شده بود و آن‌ها با هیچ امکاناتی همه چیز از ما می‌خواستند وبا نزدیک شدن ماه رمضان امیدوار شده بودیم که وضعیت بهتر خواهد شد اما انتظار بیهوده بود اگر چه قبل از ماه مبارک با آن وضعیت غذایی تقریباً روزه بودیم اما ماه رمضان همه مرتب روزه بودند در آن محیط عزاداری نماز جماعت و حتی صحبت کردن دسته جمعی ممنوع شده بود ...

[h=1][/h]


[/HR]
بعضی از اسرا در اوایل اسارت با پیاز، نامه نوشته بودند! پیاز برای خوردن غذا لازم بود و ما نداشتیم. وقتی که پیاز وارد اردوگاه شد، نگهبان عراقی پیاز را می‌آورد تا پوست بکنیم و در دیگ غذا بریزند بعد پوست‌ها را خارج می‌کردند.


[/HR]
در آشپزخانه مشکلات زیادی بود، مثل نبودن نفت کافی و وسایل آشپزی. چراغ‌های غذاخوری کج و کوله و سوراخ شده بودند و بچه‌ها خودشان آن‌ها را تعمیر می‌کردند، وسایل نظافت نداشتیم. چیزی نبود که با آن دیوارها و کف آشپزخانه را بشوییم و این مسئله بر سلامت و بهداشت اثر منفی داشت، به صورتی که بیماری‌های روده‌ای بین بچه‌ها شایع شد. به صلیب گفتیم، آن‌ها هم یادداشت کردند و گفتند: به عراقی‌ها می‌گویم؛ اما این مسئله حل نشد.
وقتی تازه وارد اردوگاه شده بودیم آب چاه داشتیم، این آب کثیف و شور و ضد عفونی نشده بود. کرم‌های داخل آب با چشم غیر مسلح می‌دیدیم و مجبور بودیم با همین آب استحمام کنیم و لباس بشوییم.
آب آشامیدنی به وسیله تانکر به اردوگاه آورده می‌شد، بچه‌ها خودشان یک مخزن آب با بلوک سیمانی و با سقف شیروانی درست کرده بودند. یک ورودی برای آب و چند شیر داشت.
خدا می‌داند همین صندوق کوچک زردرنگ، چه خاطره‌هایی در دلش جا داده آبی که ماشین می‌آورد، آب کاملا گل آلود رودخانه بود. وقتی بچه‌ها متوجه شدند که کف مخزن را تمیز می‌کردند، به ارتفاع ده سانتیمتر گل و لای دیدید. این وضعیت زمانی بود که ما آب داشتیم و اجازهء استفاده از آن را به ما می‌دادند و ما هم راضی بودیم اما خود تانکر باعث دردسر شده بود. به خاطر این که رانندهء آن بیشتر از اردوگاه خارج شود و در مرخصی باشد، هر بار که برای آوردن آب می‌رفت فقط یک سوم تانکر را پر می‌کرد. چند بار بچه‌ها زیر تانکر مخفی شدند و خواستند فرار کنند که موفق نشدند. پس از این کارها با وارد شدن ماشین آب سوت می‌زدند و بچه‌ها را در هر وضعیتی که بودند وارد اتاق می‌کردند مثلا اگر کسی با یک سطل آب قرار بود حمام کند و نوبتش شده بود، باید حمام را رها می‌کرد و به اتاق می‌رفت فرارها باعث شده بود تا عراقی‌ها امتیازات ساده زندگی را از ما بگیرند و باعث دردسر همه شوند.
وقتی تازه وارد اردوگاه شده بودیم آب چاه داشتیم، این آب کثیف و شور و ضد عفونی نشده بود. کرم‌های داخل آب با چشم غیر مسلح می‌دیدیم و مجبور بودیم با همین آب استحمام کنیم و لباس بشوییم

در سه نقطه عراق اردوگاه‌های اسرای ایرانی بر پا بود؛ موصل با چهار اردوگاه، رومادیه با پنج اردوگاه و یکی هم در منطقهء تکریت یا صلاح‌الدین که اسرای مخفی در آن بودند. غیر از موصل، بقیه مناطق از نظر آب و هوا، خشک و کویری بود. رطوبت هوا کم و گرما زیاد بود، تابستان گرم و زمستان سرد و پر سوز بود.
این وضعیت باعث توفان و گرد خاک و شن می‌شد کمبود آب و ضعف بهداشت باعث بالا رفتن تعداد مسلولان شد! این بیماران را به بیمارستان تموز که بیمارستان نیروی هوای رومادیه بود، بردند، اما نتوانستند آن‌ها را مداوا کنند و به اردوگاه‌های موصل فرستادند.
خطر آلودگی و شیوع بیماری بالا بود. بنابراین برای بیماران مسلول اتاق قرنطینه مهیا کردیم و همه گونه وسایل در آن گذاشتیم، تا بهبود پیدا کنند و بتوانند با بچه‌های دیگر زندگی کنند. در این کار نقش دکتر رضا، محمد کرمعلی و دکتر فرهاد ملک قابل تحسین و ستایش بود. آنان فرماندهی اردوگاه را مجبور کردند اتاق‌های قرنطینه را در اختیارمان بگذارند. بچه‌ها سعی می‌کردند تماسشان را با این بیماران، هر چند که مریض بودند، قطع نکنند تا احساس نکنند که کنار گذاشته شده‌اند.

[h=1][/h]


[/HR]
خاطرات اسارت در کنار همه سختی‌ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه‌ای بود که آخرش خوش درآمد.


[/HR] [h=2]
در بخشی از خاطرات آزاده حسین تریاکچی می‌خوانیم:[/h] نیمه‌های مرداد ماه کم کم فرا می‌رسید. آن روز صبح قرار بود اسرا به اردوگاه موصل منتقل شوند. وقتی به نزدیکی اردوگاه رسیدیم همه بر این باور بودیم که سهمیه چوب و کابلمان را دریافت کرده‌ایم و از این پس رفتارها عادی خواهد شد؛ ولی وقتی آن سوی در ورودی اردوگاه از ماشین‌ها پیاده شدیم؛ با تعجب همان صف کابل و چماق‌ها در ابتدای راه انتظارمان را می‌کشید.
یک بار دیگر و این بار با تجربه قبلی از دیوار مرگ گذشتیم. دیواری که تا دم آسایشگاه موصل آب وجود داشت ولی ما برای همیشه تصور یک آب شیرین را از ذهن بیرون برده بودیم. یک چیزی که بتوان تشنگی را فریب داد، فرقی نمی‌کرد، آب زنگدار، آب شور، آب زرد؛ موصل هم آب داشت ... آب داغ! ... قوطی‌هایی داشتیم مخصوص ادرار. آبشان زدیم، بعد، از آب داغ موصل پرشان کردیم و گذاشتیم کناری تا سرد شود و پس از سرد شدن باید می‌خوردیم...
در موصل چوب و کابل امری بسیار بسیار عادی و روزمره بود. به هر بهانه‌ای کتک می‌خوردیم؛ برای نماز جماعت. برای نماز فرادای... از جمله شکنجه‌هایی که برای آرام کردن بچه‌ها به کار می‌رفت وجود یک صندلی آهنی بود با گیره‌های مخصوص که به نقاط مختلف بدن متصل می‌شد و بعد به جریان برق وصل می‌شد و شخصی که روی صندلی می‌نشست 10 دقیقه می‌لرزید، بعد تا پنج روز منگ و خمار بود. ولی از این هم بدتر بود: توی خود زندان اتاقی وجود داشت که اسیر را وادار می‌کردند روی یک توپ بایستد و بعد در حالی که اسیر به زحمت کنترل خود را حفظ می‌کرد، توپ را می‌زدند و غالباً بیضه‌ها صدمه می‌دید. این دردناک‌ترین شکنجه‌ای بود که در موصل انجام می‌شد.
اردوگاه موصل در حقیقت اردوگاه آموزشی بود. هر اسیری را چهار یا پنج ماه به آنجا می‌آوردند و آنقدر آن‌ها را می‌زدند تا آموخته شوند

برخورد با عراقی‌ها متفاوت بود، گاهی درگیری، گاهی اعتراض و گاهی کوتاه می‌آمدیم ولی در مناسبت‌های خاص، به ویژه بعد از تک‌های ایران، عراقی‌ها پی فرصتی بودند که درگیری درست کنند. آن وقت ما آنجا که می‌شد احتیاط می‌کردیم و از درگیری پرهیز می‌کردیم. گاهی هم می‌شد که کارد به استخوانمان می‌رسید و می‌زدیم به سیم آخر.
چند روز به دومین سالگرد آزادی بستان، مانده، جو اردوگاه تب دار بود. از صورت‌ها و نگاه‌های عراقی‌ها پیدا بود که پی بهانه‌ای می‌گردند. تا آن روز ما از کمترین امکانات محروم بودیم. پتو نداشتیم. حتی با پا برهنه. این‌ها یک کار بزرگ می‌خواست، یک درگیری و شاید دادن چند شهید و مسلماً چندین مجروح.
چند روز به سالگرد آزادی بستان وضع را از آنچه که بود بدتر کردند. هفت روز در آسایشگاه را بستند از آب و غذا منع کردند. دست‌شویی‌ها را تعطیل کردند. جنب و جوش افراد در آسایشگاه بالا گرفت. زمانی رسید که عراقی‌ها تمام راه‌های صلح را بر ما بستند. باید در و پنجره‌ها را می‌شکستیم دیوارها را خراب می‌کردیم، صبر همه لبریز شده بود. ناچار داخل آسایشگاه ادرار می‌کردیم. اسرای قاطع 2 و 5 درها را شکستند و به حیاط ریختند. عراقی‌ها ابتدا اسرا را به بازگشت فراخواندند اما هیچ کسی نپذیرفت و بعد چنانکه برنامه‌ریزی شده بود، یک گردان از نیروهای ارتش را به میان اسرا ریختند و به ضرب و شتم آن‌ها پرداختند.
بچه‌ها گرسنه، تشنه و بی‌دفاع، دور هم جمع شدند و به گوشه یک دیوار پناه بردند. آنقدر به دیوار فشار آوردند که فرو ریخت و عده‌ای زیر آوار ماندند. نتیجه این درگیری پنج شهید و 250 مجروح بود. شش ماه با این وضع در اردوگاه موصل ماندیم. اردوگاه موصل در حقیقت اردوگاه آموزشی بود. هر اسیری را چهار یا پنج ماه به آنجا می‌آوردند و آنقدر آن‌ها را می‌زدند تا آموخته شوند. تا بفهمند اسارت یعنی چه؟ عراق با اسرا چطور معامله می‌کند... ؟
وقتی دوره آموزشی چهار ماهه تمام شد، باید به اردوگاه دیگری منتقل می‌شدیم. ولی باز هم ماندیم تا بچه‌های عملیات «والفجر 4» را هم دیدیم...

[h=1][/h]


[/HR]
خاطرات اسارت در کنار همه سختی‌ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه‌ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات آزاده رضا امیر سرداری است:


[/HR]
30 خرداد 1370
صبح روز دوم ناگهان در آهنی آسایشگاه باز شد. 15 نگهبان قوی هیکل پشت سر یک درجه‌دار وارد شدند. درجه‌دار دست به کمر زد و کمی به بچه‌ها نگاه کرد. بعد با لحنی آمرانه چیزی به عربی پرسید، کمی مکث کرد و این بار به فارسی سۆال کرد.
«هفت نفری که دیشب در آسایشگاه حرف می‌زدند، کی‌ها بودند؟ ... خودشان بیایند بیرون!» همه از جا پریدند. نه به خاطر لحن خشن، بلکه به خاطر خواسته بی‌منطق‌اش. دیشب کسی در آسایشگاه حرف نزده بود چون خستگی چنین اجازه‌ای نمی‌داد. خیلی زود همه فهمیدند که این فقط یک بهانه است آن‌ها می‌خواستند همین آغاز کار «گربه» را بکشند!
درجه‌دار دستورش را تکرار کرد و تذکر داد که در غیر این صورت همه تنبیه خواهند شد. همه کاملاً ساکت و جدی به او و افرادش نگاه می‌کردند. حتی اگر حرف او صحیح بود باز هم آن هفت نفر معرفی نمی‌شدند. ترجیح جمع این بود که همه کتک بخورند تا هفت نفر و بقیه فقط تماشاگر باشند.
درجه‌دار همچنان منتظر بود و متوجه شد کسی معرفی نخواهد شد و این دقیقاً همان چیزی بود که او می‌خواست. به دستور «احسان» - همان درجه‌دار کذایی- همگی از آسایشگاه خارج و به ستون پنج، ردیف شدیم. دو نفر از نگهبان‌ها در آستانه هشت در ایستادند و احسان و بقیه داخل آسایشگاه باقی ماندند. یکی از سربازان اولین گروه پنج نفره را به داخل فرستاد. به محض اینکه آن‌ها از آستانه درگذشتند صدای فریادشان همه را تکان داد. وحشیانه با کابل به جانشان افتاده بودند. بیشتر پاها را نشانه می‌گرفتند و به نظر می‌رسید قصد دارند تحرک بچه‌ها را تا حد امکان کم کنند.
زیر ضربات بی‌امان کابل تنها عکس‌العمل بچه‌ها، سر دادن فریادهای «یا حسین» و «یا علی» و «الله اکبر» بود. در این گیر و دار و واویلا فریاد احسان را می‌شنیدیم که در پاسخ می‌گفت: «ماکو الله! ماکو حسین! .... انا الله! (1) و دیوانه‌وار می‌خندید.»
بیرون آسایشگاه، من و بقیه بچه‌ها منتظر نوبت خود بودیم زیاد طول نکشید آخرین گروه پنج نفره که به آسایشگاه رانده شدند و کتک خوردند، تنبیه حالتی جمعی به خود گرفت. نگهبان‌ها، دیوانه‌وار هجوم آوردند و کابل‌های سنگین خود را به کار انداختند. صدای فریاد اسرا با صفیر کابل‌ها و خنده‌های وحشیانه و جنون‌آمیز احسان درهم آمیخت.
به عقیده یکی از بچه‌ها، تنبیه جمعی بهترین نوع تنبیه! بود. به نظر او در چنین حالتی ضربات کابل بین همه «سرشکن» شده و به هر کسی فقط چند ضربه می‌رسید! طولی نکشید که عرق از سر و روی نگهبان‌ها جاری شد و همه به نفس نفس افتادند. احساس با دیدن این وضع، دستور «راحت باش!» به آن‌ها داد و بعد همه بیرون رفتند... صورت و بدن همه چون زغال سیاه و کبود شده و دهان و گونه و بدن عده‌ای خون آلود.
صبحانه کمی چای بود که در چند قوطی رب گوجه تقسیم شد. بعد در آسایشگاه را باز کردند و آزادباش دادند. بچه‌ها که ردیف شدند سر و کله احسان پیدا شد و خیلی فشرده دستور کار روزانه را صادر کرد. او گفت: «سنگ و خارهایی را که در محوطه می‌بینید باید جمع‌آوری شوند. این کار شماست.» و ادامه داد: «اسرای هر قسمت از جلوی آسایشگاه خودشان کار را شروع می‌کنند... اگر کسی به هر شکل از زیر کار شانه خالی کند سر و کارش با کابل احسان خواهد بود.» طبق دستور، همه ما را در یک صف و در امتداد زمین سنگلاخ محوطه پادگان ردیف کردند. بایستی «پا مرغی» حرکت می‌کردیم و ضمن جمع‌آوری خارها و سنگ‌ها جلو می‌رفتیم. گروهی از بچه‌ها هم، کوپه کردن سنگ‌ها را به عهده گرفتند. نگهبان‌ها بر کار نظارت می‌کردند و برای اینکه حضورشان فراموش نشود هر از چندگاه فریاد می‌کشیدند: «یاالله! سریع!» و چند ضربه کابل نثار سر و صورت اسرای دم دستشان می‌کردند. آن روز تا غروب جمع‌آوری سنگ و خار ادامه داشت ولی معلوم بود که این کار به این زودی‌ها تمام نخواهد شد.
صبح روز بعد، دوباره در با شدت باز و احسان همراه تعدادی از نگهبان‌ها وارد شد. همان نمایش روز قبل، البته این بار گفت که چند نفر از اسرا در آسایشگاه راه رفته‌اند. حتی لازم نبود بهانه‌اش را بگوید. همه خود را برای تنبیه آماده کردند.
زیر ضربات بی‌امان کابل تنها عکس‌العمل بچه‌ها، سر دادن فریادهای «یا حسین» و «یا علی» و «الله اکبر» بود. در این گیر و دار و واویلا فریاد احسان را می‌شنیدیم که در پاسخ می‌گفت: «ماکو الله! ماکو حسین! .... انا الله! (1) و دیوانه‌وار می‌خندید»

مثل دیروز، دستور داد از آسایشگاه خارج شویم و در ستون‌های پنج نفره روی زمین بنشینیم. همین کار را کردیم، اما بعد از چند دقیقه دستور حرکت به طرف آشپزخانه صادر شد. در بین راه چند بار خیلی جدی تذکر دادند که ما را برای اعدام می‌برند! اما در حقیقت ما را به آسایشگاه نگهبان‌ها می‌بردند که کنار آشپزخانه واقع شده بود و «الحمایه» نام داشت.
تعداد زیادی از سربازها و نگهبان‌ها جمع شده و مشتاقانه انتظار ما را می‌کشیدند. بین آن‌ها همان سروانی را دیدیم که روز اول ورود ما به اردوگاه، دستور داد. او فرمانده اردوگاه «نقیب جمال» بود. سیگاری به لب داشت و با پاکت سیاه رنگ آن بازی می‌کرد. ما را که دید پوزخندی زد و زیر لب چیزی زمزمه کرد. این بار نقشه جدیدی برایمان چیده بود. به دستور او، عراقی‌ها دو به دو از هم فاصله گرفتند. 40 نفری شدند. به هر اسیر دو نفر می‌رسید! به علاوه کابل، تعدادی باتوم و دسته کلنگ! هم در دست هر یک دیده می‌شد. حضور جناب فرمانده، آن‌ها را وادار می‌کرد کارشان را به نحو احسن انجام دهند.
با یک اشاره نقیب جمال کارشان را شروع کردند. اگر کسی بتواند طعم غذایی را که خورده است با تعریف کردن به دیگری منتقل کند من نیز خواهم توانست این صحنه جنون‌آمیز و عذاب ناشی از آن را در اینجا وصف کنم! آن‌ها کابل را چنان بالا می‌بردند که گویی با تیری می‌خواهند هیزم بشکنند. هیچ راه گریزی نبود. هر ضربه چنان اثری به جا می‌گذاشت که احساس می‌کردم آتش گرفته‌ام. جز غلتیدن و دست را حایل سر و صورت کردن هیچ کاری از ما برنمی‌آمد. در این گیر و دار، نگهبان‌ها فریاد زنان از اسرا خواستند که به حضرت امام (ره) اهانت کنند تا تنبیه متوقف شود. این یکی دیگر فوق طاقت همه بود، بدون هیچ تردیدی، همه ضربات کابل را ترجیح می‌دادند. ضربات کابل شدت گرفت و ناله «یا حسین!» بچه‌ها اوج. در این بین یکی از بچه‌ها طاقتش طاق شد، نه از ضربات کابل که از اصرار نگهبان‌ها در توهین به امام (ره) . او همان طور که زیر ضربات بی‌امان کابل به خود می‌پیچید فریاد زد: "مرگ بر صدام!"
برای یک ثانیه، همه نگهبان‌ها، برجا خشکشان زد و به کسی که جرئت چنین جسارتی را به خود خیره شدند. نقیب جمال که تا آن لحظه تنها ناظر بود، از جا پرید و به کسی که شعار داده بود حمله کرد. بقیه نگهبان‌ها هم به کمکش آمدند. وقتی دست از کار کشیدند که خون از سر و تن قربانی جاری بود و هیچ حرکتی نمی‌کرد. بی‌شک فکر کردند او شهید شده که دست از سرش برداشتند.
خوشبختانه آن برادر چند دقیقه بعد در آسایشگاه به هوش آمد و دو ماه طول کشید تا بهبودی پیدا کرد. در شرایطی که هم سلولانش از هیچ کمکی به وی مضایقه نمی‌کردند.

آب گرم كن


عراقي‌ها در زمستان به ما آب داغ نمي‌دادند و آب‌گرم‌كني هم بود كه هميشه خراب بود. نفت هم به اندازه‌ي كافي نمي‌دادند بلكه به اندازه‌اي مي‌دادند كه مثلاً از صد و پنجاه نفر
كه مي‌خواستند به حمام بروند، به هر نفر، هر ده روز يك پيت حلب آب گرم بيشتر نمي‌رسيد، كه جواب استحمام بچه‌ها را نمي‌داد.
لذا بچه‌ها سيم‌هاي چراغ‌ها يا لوله‌هاي قديمي را كه در حياط بود، با گذاشتن نگهبان، بيرون مي‌كشيدند و با استفاده از آن‌ها و قطعات حلبي، المنت درست مي‌كردند.
اين سيم را داخل سطل آب مي‌انداختند و سطل آب را جوش مي‌آوردند، كه البته همه‌ي اين كارها با دلهره و نگهباني انجام مي‌گرفت. چون گاهي نگهبان عراقي سر مي‌رسيد و مي‌گفت:
«اين آب داغ را از كجا آورده‌ايد؟»
گاهي وقت‌ها المنت را مي‌گرفتند و مي‌گفتند: «مال كيه؟»مي‌گفتيم: «هيچ‌كس» با تعجب مي‌گفت: «بابا من اين را در اين آسايشگاه پيدا كرده‌ام. بايد بگوييد مال كيه؟» ما هم مي‌گفتيم:
«ما چه مي‌دانيم مال چه كسي است؟»


منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 177

راوي: احمدروزبهاني_موصل 1

آخوندزاده
يك روز صبح در اردوگاه معقوبه جمعي از افسران عالي‌رتبه‌ي عراقي آمدند براي سخنراني و بازجويي؛ نوبت من كه رسيد، نامم را پرسيدند. گفتم: « حسن آخوندزاده. »
تا لفظ آخوندزاده را از من شنيدند، يك دفعه جا خوردند و با هم شروع كردند به مشورت و بعد به من گفتند: ( آخوندي ) پاسدار؟
خلاصه آن روز چنان من را شكنجه كردند كه تا 4 روز نمي‌توانستم چيزي بخورم و از آن زمان تا زمان آزادي مرا مرتب تحت نظر داشتند و شكنجه مي‌كردند.


منبع: سالنامه يادياران

آدم ‌سوزي
ماجراي آن چهار اسير شنيدني است. فقط اسم يكي از آن‌ها يادم است "علي بيات" آن‌ها هيچ كاري نكرده بودند. فقط عراقي‌ها براي اين‌كه از ديگران زهر چشم بگيرند، قرعه‌ي شكنجه به نام آن‌ها افتاد.
سرهنگ دستور داد هر چهار نفرشان را به چند ستون بستند. هيچ‌كس نمي‌دانست با آن‌ها چه خواهند كرد؛ ولي وقتي گازوييل آوردند، دل همه آتش گرفت. كبريت روي پاي علي بيات را خود فرمانده كشيد.
آن چهار نفر را مظلومانه به آتش كشيدند. بوي گوشت بود و تماشاي عراقي‌ها و فرياد جگر‌خراش سوختگان... علي بيات كه زنده ماند، تا مدت‌ها با چرخ راه مي‌رفت.

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان

آرزوي نماز
در اردوگاه رماديه، نيروهاي بعثي محدوديت زيادي براي نماز خواندن قايل مي‌شدند. آن‌جا نماز خواندن ممنوع بود ولي بچه‌ها به طور پنهاني شب‌ها و صبح‌ها، در زير پتو بدون وضو و با تيمم به طور دراز كشيده نماز مي‌خواندند. شبي از شب‌ها در اردوگاه، يكي از بچه‌هاي بسيجي نشسته بود و نماز شب مي‌خواند كه سربازان عراقي متوجه شدند. صبح روز بعد آن قدر او را زدند كه نيمي از بدنش از كار افتاد....
منبع: كتاب مقاومت دراسارت جلد3 - صفحه: 99

آزادي

رحيم با محمود كه اهل كرمانشاه بود، كنار هم مي‌خوابيدند. چون هر چهار نفر يك پتو داشتند و هر نفر 25 سانتي‌متر جا.
رحيم منافق و مزدور بود. بچه‌ها دل خوشي از او نداشتند. يك روز كتك مفصلي به او زدند. او هم به تحريك كردهاي ديگر در صدد انتقام برآمد و زماني كه محمود امجديان از حمام برمي‌گشت، از پشت به او حمله كرد و با درفشي كه قبلاً تهيه كرده بود، قلب پر درد اسير ده‌ساله‌ي اردوگاه را تنها ده روز قبل از تبادل اسرا، شكافت و او در آستانه‌ي آزادي، از قفس تنگ دنيا رخت بربست.

منبع: كتاب وحشت گاه اسارت - صفحه: 23


آزادي از قفس

با شنيدن خبر تبادل اسرا ما ديگر در پوست خود نمي‌گنجيديم نماز شكر به جا آورديم. خداوند را سپاس گفتيم زيرا عزت را به مسلمانان باز گردانيد. محوطه ملحق و داخل آسايشگاه، هرجا كه هم ديگر را مي‌ديديم، با چهره‌هايي باز به هم مي‌نگريستيم، اوضاع محوطه عوض شده بود، ديگر سرباز عراقي با ما كاري نداشت. احساس مي‌كرديم كه از قفس آزاد شده‌ايم. هر صبح، برنامه صبحگاهي داشتيم كه شامل قرائت قرآن با صداي بلند و ترجمه آن، سرود جمهوري اسلامي ايران و اخبار فارسي بود.


منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 282

آشپز فضول


يكي از روزهايي كه «بوشهري» * و «زرباني» از طريق ضربه‌زدن به ديوار سلول با هم صحبت مي‌كردند، يك آشپز فضول مچشان را گرفته بود. به «زرباني» پرخاش كرده بود و پنجره را باز كرده و به «بوشهري»، بعد از بد و بيراه گفتن، گفته بود: «مي‌برمت پايين.»
منظور از پايين بردن هم يعني به شكنجه‌گاه بردن. «بوشهري» هم چون توصيف كتك خوردن من را شنيده بود و مي‌دانست كه پايين بردن يعني چه، با ضربه زدن به ديوار به من گفت كه: «تا مدتي با من حرف نزن، چون من زير نظر هستم.» گفتم: «حكمت (اسم آشپز حكمت بود) توپ تو خالي است، زياد مقيد به حرف‌هايش نباش.» ولي براي احتياط، ايشان تصميم گرفتند مدتي از برقراري ارتباط خودداري كنيم.
اين مدت زياد طول نكشيد. شايد پس از سه، چهار روز ما سلام‌هاي صبحگاهي را شروع كرديم ولي ديگر مثل سابق، مكالمه‌ها را طول نمي‌داديم.
*معاون وزيرنفت، شهيد تندگويان.

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 105



آماده‌ ي خرابكاري

ورزش كردن به طور كلي ممنوع بود. عراقي‌ها كشتي و يا ورزش و يا حتي هرگونه نرمشي را ممنوع كرده بودند.
اگر آن‌ها مي‌ديدند كسي يك مقدار ورزش مي‌كند و بشين و پاشويي به خودش مي‌دهد، فوري به او مي‌گفتند تو داري خودت را براي يك خرابكاري آماده مي‌كني. بعد او را مي‌بردند و اذيت مي‌كردند.


منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 247




راوي: علي قلي بيگي_ بعقوبه

آموزش

در اوقات فراغت، بچه‌ها درس‌هاي عربي مثل «شرح ابن عقيل» و «جامع الدروس» و كتاب‌هاي اصول فقه و ديگر كتاب‌ها را كه در دسترس بود مطالعه مي‌كردند. زبان‌هاي فرانسوي، آلماني، ايتاليايي، عربي فصيح و عربي محلي بين بچه‌ها تدريس مي‌شد.
كلاس‌هاي دبيرستان و راهنمايي و دوران ابتدايي به حالت نهضت در اردوگاه برپا مي‌شد. بچه‌ها پيشرفت خيلي خوبي داشتند.
خيلي از بچه‌ها وقتي اسير شدند بي‌سواد بودند ولي پس از اسارت مدرك پنجم يا سيكل را گرفتند. اين باعث خشنودي بود كه اين‌گونه افراد با دست پر از اسارت به وطن بازمي‌گشتند.


منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 228

راوي: محمدعلي ملايي اردستاني _ موصل 4

آموزش زبان خارجي


در اردوگاه موصل كه هزار و هفتصد نفر بوديم، سيصد نفر حافظ سي جز قرآن بودند و عده‌ي زيادي هم ده يا پانزده يا بيست يا بيست و پنج جز قرآن را حفظ كرده بودند.
زبان‌هاي انگليسي، روسي، فرانسوي و آلماني هم تدريس مي‌شد و اسرا به آموزش زبان مي‌پرداختند. حتي يكي دو نفر هم در اردوگاه الانبار زبان ژاپني ياد گرفتند.
كتاب‌هاي درسي هم بود كه بچه‌ها خودشان را براي دبيرستان آماده مي‌كردند و جز يكي دو پيرمرد كه حاضر به درس خواندن نبودند، ما در بين بچه‌ها تقريباً بي‌سواد نداشتيم.

منبع: كتاب مقاومت دراسارت جلد1 - صفحه: 152

آموزش زنجيره‌ اي

ما در اسارت كلاس‌هاي متعددي از قبيل كلاس اخلاق و درس عربي و حوزه‌اي داشتيم. البته امكانات كم بود و بچه‌ها محدود بودند و عراقي‌ها اجازه نمي‌دادند بچه‌ها آشكارا كلاس بگذرانند يعني حتي به صورت چهارپنج نفري هم نمي‌توانستيم كلاس تشكيل بدهيم. لذا هنگامي‌ كه بچه‌ها به صورت دو نفري در محوطه راه مي‌رفتند، در حال قدم زدن مسايلي را به يكديگر ياد مي‌دادند.
براي مثال خود من زيارت عاشورا را در اسارت ياد گرفتم و در حال قدم زدن به ديگر بچه‌ها هم ياد دادم. كلاس‌هاي درس هم به علت اين‌كه معلم‌ها تعدادشان كم بود و افراد ديپلمه به رده‌هاي پايين‌تر آموزش مي‌دادند، طبقه‌بندي شده بود.
مثلاً وقتي‌كه در كلاس زبان انگليسي شركت مي‌كرديم و انگليسي ياد مي‌گرفتيم چون بچه‌ها نمي‌توانستند پنج شش نفر يا بيشتر با هم در يك جا جمع شوند، بعد از اين‌كه مطلبي را مي‌آموختيم در ساعتي بعد با يكي ديگر از برادرها قرار مي‌گذاشتيم و درس‌هايي را كه آموخته بوديم به او منتقل مي‌كرديم.
به اين ترتيب كه به صورت زنجيره‌اي بچه‌ها به آموزش مشغول بودند و پيشرفت مي‌كردند.

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 231
راوي: محمود هاشم زادگان _ بعقوبه_ كمپ 18

آنتن دست ‌ساز


بچه‌ها براي اين‌كه بتوانند توسط تلويزيوني كه در آسايشگاه بود ايران را بگيرند، آنتني درست كرده بودند كه دور از چشم نگهبان‌هاي عراقي روي تلويزيون نصب مي‌شد و به راحتي سيماي جمهوري اسلامي ايران را مي‌گرفت.

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 215



راوي: مجتبي محمدعلي _ بعقوبه _ كمپ18

آيينه

براي هركاري كه انجام مي‌داديم بايد نگهبان مي‌گذاشتيم و مخفيانه عمل مي‌كرديم. نگهباني انتخاب كرده بوديم كه آينه‌اي به چوب مي‌بست و آن را از لاي توري پنجره بيرون مي‌برد و سرتا‌سر راهرو را ديد مي‌زد و به محض پيدا شدن يك عراقي خبر مي‌داد.
عراقي‌ها اين مسأله را فهميده بودند و مترصد بودند تا آينه را بگيرند و با اين سند به حسابمان برسند.
يك‌بار سرباز عراقي كمين مي‌كند و در يك فرصت مناسب به طرف آينه هجوم مي‌آورد؛ ولي آينه به زمين مي‌افتد و خرد مي‌شود و سرباز با پوتين تكه‌هاي آينه را خرد مي‌كند و به زمين و زمان بد و بي راه مي‌گويد.


منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 86

ابزار خياطي


در اول اسارت كه عراقي‌ها به ما حقوق نمي‌دادند و پولي هم نداشتيم كه با آن بتوانيم سوزن بخريم، از سيم خاردار استفاده مي‌كرديم.
آن‌قدر سيم را روي سنگ مي‌ساييديم تا به صورت سوزن درمي‌آمد. ميخ‌هاي فولادي بود كه كابل‌هاي برق را در سيمان‌ها زده بودند. اين ميخ‌هاي فولادي را از ديوار بيرون مي‌كشيديم و انتهاي آن‌ها را سوراخ مي‌كرديم و سوزن درست مي‌شد.
كفش‌هايي متعلق به عراقي‌ها بود كه فنر داشت. بچه‌ها توسط آن فنرها قيچي درست مي‌كردند. زماني كه نخ داشتيم از حوله استفاده مي‌كرديم و نخ مي‌كشيديم و پيراهن‌هاي پاره‌ي خود را وصله مي‌زديم.

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 174


راوي: محسن آهنگران_ بعقوبه_ كمپ 18

[h=2]جایی که لبخند را می خریدند .[/h] [=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]عبدالکریم مازندرانی [=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]اي كاش مي‌توانستم حداقل يك دقیقه كودكان را ديده و صداهاي شعف‌انگيز آنان را مي‌شنيدم و انبوه دیگر از این نوع تمایلات جز ناممکن ترین ارزوهای ما در اسارت بود. [=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]به فاصله يك شب دنيا گويا براي گروهان يكصدنفره گردان مالك اشتر و من که از گردان مکانیزه همراهشان بودم عوض شد، در ساعات وابسین اين شب ما اسير شديم. شب قبل امكانات انساني مورد نياز را داشتيم و البته احترام و عزت و شخصيت، زندگي حتي در جنگ نيز تعريف شده بود. هر فرد سهم خود را از اين دنيا داشت. جا، مكان، غذا، رفتار انساني و... دقيقاً چند ساعت بعدش در نزدیکی های صبح قبل ازاینکه آفتاب طلوع کند. ما صد نفر گويا از اين دنيا رانده شده بوديم. ما اسير شده بوديم، اسير ارتش مسلمان عراق،. آن شب درهاي برزخ بروي ما باز شد. ما اسرا در بطن اين گرداب عظيم قرار گرفته بوديم. از آن لحظه به بعد زندگي براي ما عوض شد، به نحوي‌كه همه‌چيز را بايستي از نو تعريف مي‌كرديم، كلمات و واژه‌ها گنجايش آن را ندارند كه آن معاني جديد را بيان كنم. [=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]زندگي با دو معنا و مفهوم انسان را می بوکاند و تا حد جنون بیش می برد جوانک 16 ساله ای كه تا آنزمان مفاهيم وحشت، ترس و.. را اگر فقط در چشم‌ غره‌هاي پدر... مي‌ديد حالا بايد چنان معناي غيرقابل تحمل را از اين كلمه تجربه كند كه مي‌‌تواند موهاي او را در عرض چندماه سفيد كند، [=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]ما بيشتر از آنكه با جسم خود زندگي كنیم با روح خود زنده بودیم حتي گويا حيوانات نيز این را درک می کردند از این جهت در بیمارستان تکریت در بشت موتورخانه در بخش اسراجز رفقای همیشگی ما گربه ها مامولک ها و... بودند که در جلوی رویمان بی هیچ ترسی رفت و امد می کردند.. بیش ما می امدند می ایستادند بازی می کردن و فردا صبح دوباره باز انها زودتر از هر کس دیگر به ما سلام می دادند. [=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]ما احترامي نداشتنیم، وقتی ستوان رضا ارشد با نمک اسایشگاه 3مي‌گفت آقايان اسراء‌ از خنده روده‌بر مي‌شدیم، تناقضی شدید و وحشتناک بین کلمات آقایان و اسرا بودچگونه مي‌شود سفر به برزخ را براي مردمان توضيح داد؟ [=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]ما بطورعادلانه ای در فقد امكانات و تامين اوليه‌ترين نيازهاي انساني يكسان بودیم عليرغم شرايط متفاوت سني و نيازهاي مختلف آن سنين و روحيات درهمه چیز از سهمیه ناچیز غذا تا سهمیه كتك و شكنجه و... يكسان بودیم،حتي در مواقعي كساني كه ضعيف‌تر بودند درد و رنج بيشتري را مي‌بايست اجباراً تحمل مي‌كردند. يادم نمي‌رود كه پيرمردها را بيشتر مي‌زدند و كم سن‌ترها را بيشتر اذيت مي‌كردند. زخم اسارت چقدر متفاوت و عميق است . [=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]همه روزهای سرد و یخی اسفند زمستان 1365تکریت را با دشاشه عربی و یکجفت دمبایی ویک بتو و یک کیسه سربازی با حمام اب سرد زمستانی و اسایشگاه سرما زده سر کردیم و بعدش هم که که لباس فرم زردنگ که روی ان حروف مقدس p.w یعنی زندانی جنگی را روی ان حک کرده بودند بوشیدیم که تا اخر اسارت فقط یک یا دوبار دیگه عوض شد جای خوابیدن و نشستن ما هم بطور مساوي از نیم متر بیشتر نبودبا هم کابل می خوردیم باهم 6 قاشق نهارمان بود و اب گوشت با یک استخوان و جند قاشق اب بدون نخود و لوبیا یا هر خرت و برت دیگری حدود چهارسال هر شب هم شام ما بود. صرف‌نظر از آمادگي روحي و جسمي افراد براي مواجه با اسارت، بالاجبار شرايط را تحمل مي‌كردیم. مذهبي يا غيرمذهبي، سياسي یا غیر سیاسی و... غيره هم نداشت اسارت، به معنای عمیقی اسارت بود . [=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]بعد از ايام سردرگم اوليه اسارت كه هر گونه پيش‌بيني را درباره شرايط آینده اردوگاه غيرممكن مي‌كرد خشونت و رفتارهاي نگبانان عراقی نيز براين درد مي‌افزود. فضاي سر دو بیروح و حصارها و سیم خاردارها ما را شدیدا غمگین می کرد یکی از بچه ها که در بهداری اردوگاه رفت و امد داشت یکدفعه جلوم دو زانو زد و گفت: فلانی برام یک لبخند بزن قول میدم هر جور شده برای درد دستت یک قرص مسکن گیر بیارم.محمد اقا خطیبی یکدفعه که از یک چیزی خنده ام گرفته بود با تعجب نگام می کرد و با نوعی تحسین می گفت عبدالکریم چطوری می تونی لبخند بزنی چگونه ؟ [=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]فحش های سر بازای بی تربیت و بی سواد بعثی روح مان را ازار می داد عدم مداواي اسراي مجروح، حداقل ممكن سهميه غذايي و تولت کردن در جای که تا زانو بر از ادار و مدفوع هست، نماز خواندن با ترس و لرز و شكنجه‌هاي فردي و تنبيه و شكنجه در شب براي وحشت بيشتر و تبعيد و جابجايي‌هاي مكرر و جدایی اجباری دوستان از يكديگر و سيلي در شب عيد به همه اسراء‌زدن به دستور صدام و روانی شدن بعضی بچه ها شاید هم یک یا دو نفر البته و ثبت نشدندر صليب‌سرخ و خيلي از موضوعات ديگر شدیدا بروی جسم و جانمان سو هان می کشید. [=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]طول کشیدن اسارت درد زجر اور بود و زخم محصور بودن و بعد از آن نيز درد ها و سایر اسیب های ناشی از اسارت این زجرها را بیشتر می کرد [=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]بعد از ازادی هم که سختی های خودش را داشت رويدادها، تحولات از ما جلوتر بودند زمان بر است تا بفهمی چرا جامعه جور دیگه ای شده .اسون نیست رفیقت که با هم همکلاسی بودین و کلی کرکر خنده ومجردی حالا با یک بچه به استقبالت امده و برا خودش خونه ای و زندگی بهم زده.البته انرژي ما هم در زمان فقد ابتدايي‌ترين امكانات انساني صرف مواجهه با شکنجه ها و فحش های عراقی و مقاومت شد . [=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]وقتي گروگان‌هاي آمريكایي سفارت امریکا در ایران(1978) آزاد شدند در روزنامه ها خواندم که تيم‌هاي ويژه متخصص روانشناسي براي آنان تشكيل شده و آنان را مدتها تحت مراقبت و اموزش قرار دادند تا به زندگي عادي برگردند. آسيب‌ها همانطور که به يك انسان بی ایمان صدمه وارد مي‌كند همين‌طور به يك انسان با ایمان، گرچه تحمل و مقاومت روحی و شخصیتی انان متفاوت باشد.

[h=2]ماجرای تراشیدن سبیل اسرا با گازانبر[/h]

در خاطرات آزاده طاهر ایزدی آمده است: در بین ما بعضاً افسران درجه بالای ارتشی ایرانی بودند که عراقی‌ها برای شکنجه ی آنان، با گاز انبر سبیل‌های‌شان را می‌کندند.

خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده طاهر ایزدی است:
مجروحان اردوگاه را از دیگر اسرا جدا می‌کردند و در اتاق دیگری به نام بهداری نگهداری می‌کردند. علی مطلق اهل یاسوج بود و در بهداری از مجروحان پرستاری می‌کرد. به همراه او یکی از عرب‌زبانان اردوگاه هم در امر آزار رساندن به مجروحان فعالیت می‌کرد!
نام این عرب‌زبان حبیب بود. روزها می گذشت؛ روزی صدای ناله از این اتاق به گوش مان رسید. در پی آن نگهبانان عراقی به سمت این اتاق هجوم بردند. داستان از این قرار بود که حبیب جانبازان اردوگاه را اذیت می‌کرد و علی که از بچه‌ها مراقبت می‌کرد؛ متوجه این موضوع شده بود.
در اتاق را بسته بود و با شدت هرچه تمام‌تر و تا جایی که می‌توانست، حبیب را مورد ضرب و شتم قرار داد. عراقی‌ها رسیدند و روز بعد آن اسیر را در وسط اردوگاه فلک کردند. تا یک ماه علی مطلق؛ قادر به ایستادن روی پاهای خود نبود.
بودند کسانی که برای به دست آوردن کمی بیشتر نان و غذا، دوستان خود را می‌آزردند اما چیزی که به طور خاص زبانزد بود و هنوز هم برای ما یادآور بسیاری از چیزهاست؛ همان صداقت و یکدلی و یکرنگی بچه‌ها با هم بود. غبطه می خورم برای آن خصلت‌های نیکو که در بین بچه‌ها بود. هنوز هم نام “علی مطلق”، به خاطر آن رفاقت و از جان گذشتگی زبانزد است.
جواد اهل کازرون بود و عراقی‌ها، بچه‌ها را مجبور می‌کردند تا در اطراف اردوگاه سیفی جات بکارند. عرض کردم که در طول مدت اسارت، روزی نبود که بچه‌ها توانسته باشند وعده‌ای را سیر غذا بخورند. جواد؛ روزی چشم عراقی‌ها را دور دید و به طرف صیفی‌جات رفت. یک بادمجان از باغچه برداشت. در این حال؛ نگهبان عراقی او را دید و جواد را به پشت اردوگاه برد. ما فقط صدای ناله او را می‌شنیدم و برای یک بادمجان؛ با هفتاد ضربه کابل او را زد.
در بین ما بعضاً افسران درجه بالای ارتشی ایرانی بودند که عراقی‌ها برای شکنجه ی آنان، با گاز انبر سبیل‌هایشان را می‌کندند.

منبع سایت آزادگان

سربازی عراقی که به ایران پناهنده شد

. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده جواد محمدپور است.
در اردوگاه ما دو سرباز عراقی بودند که تمایلی به ضرب و شتم اسرا نداشتند. یکی از آنها کاظم بود و نام دیگری را هم از یاد برده ام. آنها همیشه سعی می کردند هنگام کتک زدن اسرا به بهانه مرخصی رفتن و انجام کارهای دیگر حاضر نباشند.
هر وقت هم که بودند، ضربات چوب و کابل را به در و دیوار می زدند و از حرکات و حرف هایشان پیدا بود که میلی به انجام اعمال وحشیانه نداشتند. پس از مدتی، این ها از سوی نیروهای بعثی شناسایی شده، جهت نگهبانی دادن به طبقه دوم ساختمان منتقل شدند.
یک روز که عراقی ها بچه ها را می دواندند، می زدند و هلهله می کردند، ناگهان گلوله ای از طبقه دوم شلیک شد و توجه همه را به خود جلب کرد. معلوم نیست که با تیری که شلیک شد، کسی کشته یا مجروح شد یا نه. بی درنگ افسر استخبارات اردوگاه و چند سرباز خودشان را به طبقه بالا رساندند و کاظم را کشیدند پایین و از اردوگاه بردند بیرون.
دیگر کاظم را ندیدیم تا اینکه جواد یکی از سربازان عراقی که هرگاه می توانست، به بچه ها کمک می کرد به ما گفت: کاظم را به بغداد بردند و پس از محاکمه، به زندان محکوم کردند، اما کاظم بعد از چند ماه موفق شد از آنجا فرار کرده، به ایران پناهنده شود.
جواد ادامه داد: من که پیش شما ادعا می کردم شجاع و نترس هستم، هنوز نتوانستم از اینجا فرار کنم، اما کاظم موفق شد فرار کند و خود را به ایران برساند؛ آن هم از زندان بغداد.(سایت جامع آزادگان)

جام جم انلاین

[h=1][/h]


[/HR]
خاطرات اسارت در کنار همه سختی‌ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد، اما شاهنامه‌ای بود که آخرش خوش درآمد.


[/HR]
خاطرات اسارت در کنار همه سختی‌ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد، اما شاهنامه‌ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات آزاده سید حمزه اکوانی است:
[h=2]نظافت و بهداشت وجود نداشت[/h] شب‌ها مجبور بودیم از پنجره‌ی اتاق‌ها به‌عنوان دستشویی استفاده کنیم. بعضی وقت‌ها ممکن بود مقداری از مدفوع که با دست آن را بیرون پرتاب می‌کردند وارد گوش و گردن بچه‌ها که کنار پنجره بودند، شود. بعد از یکی دو روز که آنجا بودیم به هر نفر یک پتو دادند. فضای داخل اتاق بسیار کم و به هم فشرده بودیم به‌طوری که جای خواب هر نفر یک موزاییک بود.
[h=2]راننده تریلی[/h] یک راننده تریلی در مرز آبادان اسیر شده بود که در عالم خواب دنده عوض می‌کرد و یا ترمز می‌گرفت شب موقع خواب یک دفعه صدای فریاد بلندی همه را از خواب بیدار می‌کرد، بعد می‌دیدیم که هنگام ترمز گرفتن با پا و یا با دست دنده عوض کردنش به سر و صورت بچه‌ها زده است.
[h=2]رادیویی اسارت[/h] برای گوش دادن به اخبار در جریان حوادث یک رادیوی کوچک داشتیم که در بالای قاب پنکه سقفی جاسازی شده بود شب‌ها آن را بیرون می‌آوردیم و اخبار گوش می‌کردیم و بعد مجدداً جاسازی‌اش می‌کردیم.
[h=2]ماه محرم در اسارت[/h] ماه محرم بچه‌ها سینه می‌زدند عراقی‌ها می‌آمدند و ممانعت می‌کردند و می‌گفتند سینه زدن حرام است و نباید سینه بزنید. هر شب به یک اتاق حمله می‌کردند و هنگام سینه‌زنی با چوب و کابل بچه‌ها را کتک می‌زدند.
[h=2]غذای اسارت[/h] در اسارت غذا خیلی کمیاب بود به‌طوری که هر ده نفر از یک ظرف استفاده می‌کردند و قریب یک بیل و نصف برنج می‌ریختند و سهم هر نفر حدود ده قاشق غذاخوری می‌شد. هرروز ظهر یک نفر از هر گروه به همراه سرباز عراقی می‌رفت و غذا می‌آورد. تعداد زیادی از بچه‌ها به علت غذا و ظرف‌های آلوده دچار عفونت‌های روده‌ای شده و از بین رفتند.
اردوگاه‌ها ی بسیار مستحکم و بزرگ بودند چند اردوگاه در کنار هم در یک منطقه معروف بود به موصل 1، 2، 3 در دو طبقه و هر اردوگاه حدود 14 آسایشگاه داشت و در هر آسایشگاه حدود 250 نفر را جای داده بودند البته فقط طبقه همکف و طبقه‌ی اول نگهبانان عراقی بودند.

[h=2]حضور صلیب سرخ[/h] سرانجام پس از گذشت قریب 6 ماه نماینده صلیب سرخ بین‌المللی آمد و عراقی‌ها بچه‌های زخمی و کتک‌خورده را پنهان و برای هر نفر یک کارت صادر کردند و یک برگ کاغذ دادند که برای خانواده‌مان نامه بنویسیم این نامه حدود دو سال طول کشید تا به دست خانواده‌مان برسد. وقتی نامه‌ام به دست خانواده‌ام رسید که پدرم از شدت ناراحتی و نگرانی از سرنوشت من سکته کرد و دار فانی را وداع گفته و آرزوی دیدن فرزندش که معلوم نبود چه شده است را به گور برد. خداوند روحش را شاد بگرداند.
پس از آمدن نماینده صلیب سرخ وضعیت اسرا نسبت به قبل کمی بهتر شد. در روز چند ساعتی وقت می‌دادند بیرون برویم اتاق‌ها نظافت شود داخل هر آسایشگاه یک سطل برای آب خوردن بود، باآنکه در منطقه هوا خیلی گرم بود. سرانجام ما را به اردوگاه موصل انتقال دادند (رمادی در جنوب و موصل در شمال شرقی عراق قرار داشت).
اردوگاه‌ها ی بسیار مستحکم و بزرگ بودند چند اردوگاه در کنار هم در یک منطقه معروف بود به موصل 1، 2، 3 در دو طبقه و هر اردوگاه حدود 14 آسایشگاه داشت و در هر آسایشگاه حدود 250 نفر را جای داده بودند البته فقط طبقه همکف و طبقه‌ی اول نگهبانان عراقی بودند. کیوسک نگهبانی روی پشت‌بام و بیرون اردوگاه هم سیم‌خاردار، کانال آب و جاده کشی وجود داشت. هر چند وقت یک بار افراد را جابه‌جا می‌کردند از آسایشگاهی به آسایشگاه دیگر و از یک اردوگاه به اردوگاه دیگر. لازم به ذکر است موصل با قوطی برای دستشویی رفتن دمپایی درست می‌کردیم. بچه‌ها گاهی به انباری که در گوشه‌ی اردوگاه بود و وسایل سربازان عراقی در آن نگهداری می‌شد می‌رفتند رادیو و یا وسایل دیگر بردارند.
[h=2]نماز در اسارت[/h] نماز جماعت در همه‌ی آسایشگاه‌ها برقرار بود و ظهر که می‌شد از هر 14 نفر یک نفر از آسایشگاه بیرون می‌رفت و با صدای دل‌نشینی اذان می‌گفت. عراقی‌ها افراد اذان‌گو را می‌بردند مورد آزار و اذیت قرار می‌دادند و روز بعد همین کار تکرار می‌شد و افسر عراقی می‌گفت: چه خبر است؟ اینجا کعبه است یا کربلا است؟ یک نفر را با بلندگو خودشان مشخص کردند برای اذان گفتن ولی بعد از اذان گفتن مجدداً افراد می‌رفتند و اذان می‌گفتند و نماز جماعت شروع می‌شد. تجربه کرده بودیم که هر وقت یک قدم عقب می‌گذاشتیم عراقی‌ها چندین قدم به جلو می‌آمدند.

دستورات عجیب یک فرمانده بعثی

یکی از کارهای خنده دار و در عین حال مصیبت بار ضابط خلیل این بود که دستور داد تا سربازان همه طناب های اردوگاه را جمع کرده، پاره پاره کنند؛ طناب های نازک و کوتاهی که بچه ها با لباس های کهنه، حاشیه پتوها و گره زدن چیزهای دیگر درست کرده بودند تا لباس هایشان را روی آنها خشک کنند.
پس از جمع آوری همه طناب ها از سوی سربازان عراقی، بچه ها مجبور بودند لباس هایی که شسته اند، روی سر یا کتف خود بگذارند و در گوشه ای بایستند تا لباس هایشان خشک شود. یا لباس ها را در دست شان می گرفتند و قدم می زدند. عجب دنیایی بود!! چند روز بعد ضابط خلیل به سربازهایش دستور داد همه اتاق ها را بگردند و همه کارتن ها را هم جمع کنند. در هر آسایشگاهی حدوداً 20 تا کارتن بود که در آنها بشقاب، لیوان، قاشق و چند قوطی کوچک برای نگهداری نمک، قند، سفره و ... نگهداری می شد و هر گروه غذایی برای نگهداری وسایل خود، از یک یا دو کارتن استفاده می کرد. بعد از جمع آوری کارتن ها به مشکلات زیادی برخوردیم و باید می ساختیم. تنها کاری که از دست مان برمی آمد، بد و بیراه گفتن به ضابط خلیل بود.
چند روز بعد، از سوی ضابط خلیل فرمانی صادر شد که همه صابون ها را از اردوگاه جمع آوری کرده، به بیرون اردوگاه انتقال دهند. هر کس به فکر جاسازی و مخفی کردن صابون بود. چند کارتن صابون در زیرپله ها کنار دستشویی بود که سربازان عراقی همه آنها را جمع کردند و بردند. ضابط خلیل به سربازانش می گفت این اسرایی که من می شناسم، با همین صابون ها با شما درگیر خواهند بود. روی همین حساب، هر کدام از سربازان و یا درجه داران سنگ و کلوخ و هر چیز دیگری که روی زمین می دیدند، به اسرا می گفتند اینها را جمع کنید و بریزید توی سطل آشغال.
ضابط با آن همه زیرکی که داشت، نمی دانست که ما در اردوگاه از رهبری آگاه و هوشیاری برخورداریم و از روی احساسات کار نمی کنیم و اگر شرایط و موقعیت اقتضا کند، با دست خالی حساب همه سربازان را خواهیم رسید.
صابون به حدی کم بود که همه بچه ها با مشکل روبه رو شده بودند. بعضی از بچه ها با مقدار کمی آب، سهمیه تاید خود را به حالت خمیر سفت در می آوردند و به قدری آن را هم می زدند تا سفت تر شده به حالت قالب صابون درآید تا در شستن لباس و سر بیشتر صرفه جویی کنند. از آن جایی که اردوگاه بسیار کثیف و آلوده بود، هر وقت بچه ها سرشان را با آب و صابون می شستند، مثل زمین های شورزار و نمکی، سفید می شد. به همین جهت بچه ها ترجیح می دادند سرشان را با تاید بشورند؛ اگرچه استفاده تاید خود باعث ریزش موی سر می شد، اما چاره ای جز این نبود.

(سایت جامع آزادگان)


باطری رادیوی مان تمام شده بود. از این مسئله بسیار نگران شده بودیم. از اینکه مدتی بود از اخبار و اطلاعات درون ایران هیچ خبری نداشتیم، بچه ها کسل و ناراحت شده بودند، تا اینکه یک روز یکی از بچه ها در حال مطالعه ی روزنامه ی انگلیسی زبان «بغداد ابزرور» به مطلبی برخورد کرد و آن این بود که از میوه ها و پوست آن ها می توان «الکتریسیته» تهیه کرد.
موضوع را مورد بررسی قرار دادیم و تصمیم گرفتیم این کار را انجام دهیم.
ابتدا خواستیم از پوست «پرتقال» الکتریسیته ی لازم را به دست آوریم که جواب منفی بود. در آن زمان تعدادی «انار» به ما داده بودند. مقداری از آن ها را دانه کرده و به صورت سرکه درآوردیم. برای آن دو قطب مثبت و منفی درست کردیم، لامپ کوچکی هم به دست آوردیم و به دو سه قطب ها وصل کردیم.
ناگهان لامپ روشن شد! اما استفاده از این باطری کار بسیار مشکلی بود، چرا که باید در نگهداری و پنهان کردن وسایل مربوطه که زیاد هم بزرگ بودند، دقت فراوانی می کردیم و این کار با آن محسط کوچک، مشکلات زیادی برایمان داشت.
رفته رفته و با مطالعات بیش تر را کوچک کردیم تا حدی که به اندازه ی یک باطری ماشین درآمده بود. حالا دیگر از دانه ی انار هم به پوستش رسیده بودیم. بدین صورت که پوست انار را در آب خیس می کردیم و برای مدتی آن را نگه می داشتیم تا حالت اسیدی به خود بگیرد. سپس از ان برق می گرفتیم.
جالب این که خداوند انگار چشم و گوش نگهبان ها را بسته و احمق شان کرده بود. وقتی می پرسیدند که با این پوست های انار چه کار می کنید؟ می گفتیم: «با آن ها لباس رنگ می کنیم.» چند تا زیر پیراهنم و شورت هم رنگ کرده بودیم.
لذا آن ها باور کرده بودند. جواب دیگرمان این بود که چون شما به ما مداد نمی دهید، ما از این محلول رنگی به عنوان مرکب استفاده می کنیم.
وقتی نیروگاه «آب اناری» درست شد، مدت زمان بیش تری می توانستیم از رادیو استفاده کنیم. علاوه بر اخبار، سخنرانی ها را هم گوش می دادیم، ولی کاغذ کافی برای نوشتن نداشتیم. برای نوشتن از حاشیه ی سفید روزنامه ها و کاغذهای پاکت سیمان استفاده می کردیم.
ما ابتدا پاکت های سیمان را می شستیم، سپس خشک کرده، صحافی می کردیم و در نهایت آن ها را به صورت دفترچه درمی آوردیم. ولی نگهداری این دفترچه ها برایمان کار دشواری بود، زیرا هروقت بازدید می کردند، آن ها را پیدا کرده با خود می بردند.
روزی تصمیم گرفتیم کتابخانه درست کنیم و این دفترچه ها را در معرض دید نگهبان ها قرار دهیم تا شاید گمان کنند، چیز مهمی نیست و زیاد حساسیت به خرج ندهند. اتفاقاً این کار موثر افتاد. محتوای دفترچه ها اخبار و سخنرانی نبود؛ بلکه تفسیر قرآن بود که از رادیو یادداشت کرده بودیم و در دسترس همگان قرار می دادیم.
وقتی از ما سوال می کردند که این دفترچه ها چیست؟ می گفتیم: این ها معانی قرآن است که ترجمه می کنیم و در اختیار برادران مان قرار می دهیم. تا خود را سرگرم کنند. می گفتیم: شما که به ما نوشت افزار نمی دهید، لذا ما مجبوریم از این کاغذها استفاده کنیم. از آن روز به بعد آن ها چیزی نمی گفتند و کاری با دفترچه های ما نداشتند.

[h=1][/h]


[/HR]
نوروز دامچی، آزاده سرافراز مازندرانی با بیان خاطراتی از روزهای سخت اسارت لبخند را بر لب نشاند.


[/HR]
دامچی روایت می کند: بعد از عملیات بیت المقدس به همراه تعدادی از نیروهای نیروی هوایی به لشکر 52 زرهی اهواز مأمور شدم و در گروه شناسایی این لشکر جای گرفتم و نهایتاً به اسارت دشمن در آمدم.
پادگان نیروی هوایی بصره از جمله مکان‌هایی بود که در دوران اسارت به آنجا انتقال یافتیم، وضعیت بهداشتی آن اردوگاه به شدت وخیم بود و این امر زندگی را برای اسرا بسیار سخت و رنج‌آور می‌کرد.
سالنی که ما را در آنجا نگهداری می‌کردند، سوله‌ای به ابعاد هشت در 20 متر بود که 500 اسیر را در خود جای داده بود و این بدان معنی است که به طور متوسط برای هر سه نفر یک متر جا در نظر گرفته شده بود.
پس از آن که حدود یک هفته را با این شرایط سپری کردیم، شایعه حضور خبرنگاران و مأموران صلیب سرخ در پادگان پیچید.
عراقی‌ها برای آن که بتوانند به اوضاع نابسامان ما سرو سامان بدهند، یک ماشین آتش‌نشانی آوردند، ما را به ستون کرده و در حالی که بر تن‌مان لباس بود، به آب بستند تا مقداری از آلودگی‌های آن کاسته شود و از این طریق بتوانند خبرنگاران و مأموران صلیب را فریب دهند.
در اردوگاه موصل یک، یکی از کارهایی که عراقی‌ها به عنوان بیگاری از اسرای ایرانی می‌کشیدند، تولید بلوک بود.
بچه‌ها در شرایط عادی زیر بار این کار نمی‌رفتند و می‌گفتند: «شما از این بلوک‌ها برای ایجاد سنگر در مقابل رزمندگان ایرانی استفاده می‌کنید و به همین دلیل ما این کار را انجام نمی‌دهیم.»
فرمانده عراقی‌ها که از این سرپیچی به شدت کلافه و خشمگین شده بود، دستور داد تا ما را در آسایشگاه حبس کنند و تنها روزی دو بار آن هم برای مدت پنج دقیقه برای استفاده از دستشویی ما را از آسایشگاه بیرون ببرند.
ما در ایران عادت داریم که برای انجام هر کاری مدام صلوات بفرستیم، دست خودمان هم نیست اگر می‌خواهید به کار ادامه دهیم چاره‌ای جز این نداریم

چند هفته را با همین وضعیت سپری کردیم که حاج آقا ابوترابی گفت: «چرا این وضعیت را برای خودتان درست کرده‌اید؟ اینها می‌گویند بلوک بزنید، ما هم می‌زنیم.» حاج آقا با فرمانده اردوگاه صحبت کرد و قرار بر این شد که در ازای تغییر وضعیت اسرا، بعضی از بچه‌ها بلوک‌زنی را آغاز کنند.
فردای آن روز وقتی بچه‌ها کار را شروع کردند، پس از هر بار استفاده از دستگاه تولید بلوک یکی از بچه‌ها می‌گفت: «بلند صلوات بفرست.» و مابقی بچه‌ها هم با صدای بلند صلوات می‌فرستادند.
پس از آن که این عمل چند بار تکرار شد، فرمانده عراقی‌ها خود را به حیاط رساند و گفت: «این چه وضعیتی است که درست کرده‌اید؟ اردوگاه را روی سرتان گذاشته‌اید.» یکی از بچه‌ها به نمایندگی از جمع جلو رفت و گفت: «هیچ چی، ما در ایران عادت داریم که برای انجام هر کاری مدام صلوات بفرستیم، دست خودمان هم نیست اگر می‌خواهید به کار ادامه دهیم چاره‌ای جز این نداریم.»
فرمانده عراقی‌ها هم که به شدت نگران فراگیر شدن این صلوات‌ها به دیگر بخش‌های اردوگاه بود، خیلی زود از موضع‌اش پایین آمد و دستور لغو برنامه بلوک‌زنی را صادر کرد.

rea1362;559642 نوشت:
ما در ایران عادت داریم که برای انجام هر کاری مدام صلوات بفرستیم،


بسیار عالی بود.....

هرگاه میان مشکلات قرار گرفتید، سیل صلوات راه بیاندازید.. زیرا آن سیل حتما مشکلات را با خود می‌برد.

به یقین مشکل این اسرا با سیل صلوات هایی که میفرستادن برده شد...و مشکلشون حل شد..

البته این داستان نمونه ای از فایده ی صلوات رو نشون داد....مسلما ما در زندگی نه تنها در حین مواجهه با مشکلات ،که بلکه همیشه مدام ذکر صلوات رو باید تکرار کنیم... .

صلوات:عطریست كه دهان را خشبو میكند

صلوات: نور پل صرات

صلوات:سپری در مقابل آتش جهنم

صلوات:انیس انسان در عالم برزخ و قیامت

صلوات:جواز عبور انسان به بهشت

صلوات:انسان را در سه عالم بیمه میكند

صلوات:از جانب خداوند رحمتاز سوی فرشتگان پاك كردن گناه از سوی انسان دعای مستجاب شده

صلوات:سنگین ترین چیزی كه در قیامت به میزان عرضه می شود

صلوات:محبوب ترین عمل

صلوات:آتش جهنم را خاموش میكند

صلوات:زینت نماز است

و ....

.
.
.

بر محمد وال محمد صلوات...

اللهم صـــــــــل علــــــــی محمـــــــــــد و آل محمد و عجـــــــــل فرجهم

 

عراقی ها چون در این عملیّات تلفات چندانی نداشتند، اسرا را زیاد اذیت نمی کردند. یکی از سربازان عراقی آمد بچّه ها را در آغوش گرفت و با آنها احوالپرسی کرد. حسابی تشنه بودیم. یکی از اسرا به نام مقصودی از عراقی ها آب خواست و برای این درخواست، توسط یکی از بعثی ها به اعدام محکوم شد که یک استوار عراقی مانع از اجرای حکمش شد.

حدود ۳۵ نفر بودیم؛ زخمی و سالم. دو نفر هم همان جا شهید شدند. تشنگی امان مان را بریده بود. هرچه اصرار می کردیم، آب نمی دادند. می گفتند: "ماه صیام. حرام، حرام!"

نمی دانم چه سنتی است بین این قوم و ندادن آب؟ بعداً که به بصره منتقل شدیم، دیدیم که اکثرشان نوشابه می خوردند. ۹روز در بصره بودیم؛ درون یک سالن سینما که ۲۰۰-۴۰۰ نفر اسیر در آن نگهداری می شدند. عکس بزرگی از صدام آنجا نصب کرده بودند که روز سوم- چهارم، به دست بچه ها تکّه تکّه شد. هنگام عبور از میان شهر، مردم برای تماشای اسرا به خیابان آمده بودند. بعضی ها ناراحت بودند و بعضی خوشحالی می کردند. در بیمارستان بصره، یک سرباز بود که ابتدا مجروحان فکر می کردند پرستار است. وقتی یک مجروح ایرانی می آوردند، با مهربانی خاصی به ملاقات او می رفت و می پرسید: "کجای بدنت درد می کند؟"

وقتی که مجروح می گفت دستم یا هر جایی دیگر، آن چنان با لگد به جایی که درد می کرد، می زد که مجروح بیچاره بی هوش می شد. چند نفر از بچه ها به خاطر این گونه کارهای وحشیانه و نبودن دکتر، به شهادت رسیدند؛ از جمله برادر "حسین خاکباز".

دو- سه نفر از سربازان عراقی در بصره، وقتی ما را با آن حالت دعا و راز و نیاز می دیدند، گریه می کردند و می گفتند: "به ما گفته اند شما آتش پرستید؛ در حالی که دعا می خوانید، اذان می گویید و نماز می خوانید!"

جوخه اعدام برای بسیجی 14 ساله


خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات جانباز آزاده رسول کریم آبادی است:

مجید زارع، بسیجی چهارده ساله، اهل آمل، تو جمع بچه های گردان یا رسول، کم سن ترین بود. او کاری کرده بود کارستان؛ کاری که عراقی ها را به شدت عصبانی کرده بود و خبرنگارها با دست خالی برگشتند. مجید رزمنده ی بسیار شلوغی بود. از بس سر به سر بچه های گردان می گذاشت، نیروها دیگر از دستش عاصی شده بودند. دلش می خواست همه را با شوخ طبعی اش شاد کند. با همه این احوال بسیار مطیع و فرمان بردار بود.
یک بار شعبان صالحی به من گفت: برو هر نقشه ای که به ذهنت رسید، پیاده کن و هر بلایی که دلت خواست سرش دربیار؛ فقط آدمش کن.
رفتم و مجید را صدا زدم. مقابلم ایستاد. گفتم: مجید! کوله پشتی ات را بیاور. مجید هم ذوق زده رفت و کوله پشتی اش را آورد. گفتم: بیا کوله ات را پر از سنگ کنیم. گفت: می خواهی حال کسی را بگیری؟ گفتم: تو پرش کن، من لازمش دارم.
مجید خوش به حالش شد. نشست و حسابی تا آن جا که جا داشت، سنگ های قلمبه و سلمبه را بار کوله اش کرد. گفتم: خوب کولت کن.
گفت: یعنی می خواستی حال من را بگیری؟ این همه سنگ، به خدا سنگین است. گفتم نه! تو کولش کن ببریم به ساختمان. یکی آن جاست که می خواهم ادبش کنم. خندید و کولش کرد. گفتم: ببر بالا، طبقه دوم یا سوم ساختمان، روی یک پشت بام. وقتی رسید، گفتم: خوب مجید حالا دست هایت را با یک پا، بالا نگه دار، شاید کمی آدم شوی. زد زیر خنده و همان جا هم دستم انداخت.
وقتی که ما را به بیمارستان برده بودند، خبرنگار تلویزیون عراق، هند و چند کشور دیگر بین بچه ها آمدند و گشتی زدند و مدتی بچه ها را برانداز کردند. بعد مجید را انتخاب کردند.
عراقی ها مجید را آوردند وسط محوطه، جلوی خبرنگارها و صلیب سرخ. عراق هم دنبال سو استفاده سیاسی بود و خبرنگارها هم دنبال بچه های کم سن و سال، خبرنگارها مجید را دوره کردند. افسر عراقی، جلوی فیلم بردارها و خبرنگارها یک بطری آب یخ آورد و جلوی چشم همه تماشاچیان، عکاس ها، خبرنگارها و دوربین تلویزیون ریخت داخل لیوان و به مجید تعارف کرد. دوربین و فیلم بردارها هم زوم کردند روی دست های مجید و لیوان آب.
افسر بعثی لیوان آب را به مجید می برد و مجید با پشت دست به لیوان می کوبد و دست عراقی را پس می زند. مقداری از آب پر لیوان می ریزد روی زمین. نصف لیوان خالی می شود. دوباره لیوان را پر آب می کند و به مجید می دهد. مجید دوباره پس می زند. مرحله سوم، فرمانده عراقی لیوان آب را پر می کند و جلوی نگاه دوربین و خبرنگارها، دستی به سر مجید می کشد و آب را به دست مجید می دهد.
برای لحظاتی سکوت همه جا را فرا می گیرد. مجید با خشونت، آب را روی زمین خالی می کند و لیوان را پرت می کند سمت دوربین. خبرنگارها ریختند سر مجید و با سماجت می پرسند که چرا با تشنگی سختی که داری و لب هایت ترک برداشته، آب را روی زمین ریختی؟
مجید گفت: این آب شاید به اندازه ی جانم، برای من ارزش داشته باشد و من شاید به قدر تمام اسیران تشنه باشم، اما نمی توانم این آب را بخورم، وقتی همه همرزمانم تشنه هستند.

افسر عراقی خیلی خشمگین شد. همه که رفتند، شب دوباره فرمانده بعثی، عصبانی وارد محوطه شد و داد کشید: جوخه ی اعدام.
سربازها دویدند و از داخل یک انباری، چند چوبه دار بلند با یک طناب ضخیم آوردند. بعد داد کشید و گفت: بسیجی ایرانی! مجید را بیاورید. همان جا که آب را روی خاک ریخت، دارش بزنید. من خودم می خواهم دارش بزنم.
ما که عربی بلد نبودیم، از لحن کلامش می فهمیدیم که چه می گوید. داد که می زد، سربازان عراقی از ترس به خود می لرزیدند.
مجید تشنه بوده، آب نخورده، دلش تشنگی می خواسته؛ این که جرم نیست. چرا با ما این قدر دشمنی دارند؟ در همین حین یک ماشین نظامی وارد محوطه شد و سربازها به سرعت چوبه دار را جمع کردند. معلوم بود که این ها فقط یک تهدید بود. ما پذیرفته بودیم که آرمان خواهی رنج دارد، اسارت دارد. مشقت دارد. برای همین، چیزی به نام مشقت و سختی آزارمان نمی داد. اگر ذره ای پشیمانی می ریخت توی دلت، همان لحظات نخست اسارت، کارت را یکسره می کرد و در یک بی آرمانی محو می شدی.


با نام خدا

نمایش فیلم ایتالیایی ضدایرانی در اردوگاه

سایت جامع آزادگان: رژیم بعث عراق برای اینکه روحیه ی اسیران ایرانی را خراب کند و یا به خیال باطل خود، آنها را منحرف و یا آن ها را نسبت به جمهوری اسلامی بدبین سازد برای هرچند ماهی یک افسر تبلیغاتی به اردوگاه ها می فرستاد.

یک روز افسر تبلیغاتی اردوگاه ما سراسیمه و نفس زنان وارد اردوگاه شد واز اسیران خواست که فوراً در یکی از آسایشگاه ها تجمع کنند. گفت که می خواهد فیلم مهمی برای آنها به نمایش بگذارد. خیلی سریع وسایل پخش فیلم همچون پروژکتور و غیره توسط دیگر عراقی ها آماده گردید. پیش از شروع فیلم، افسر عراقی قیافه حق به جانبی گرفت و با این کلمات آغاز سخن کرد :

هذا فلم ...والفلم حقیقه...شوفوا کیف زعمائکم یعذبون اسرانا بأبشع صوره و..... این یک فیلم است... و آن چیزی جز حقیقت نمی تواند باشد ...

ببینید چگونه رهبران شما اسیران ما را به بدترین شکل شکنجه می کنند و آنها را به شهادت می رسانند ؟! این فیلم توسط ماهواره ها ضبط گردیده و حقیقی و واقعی است و... . سرانجام فیلم به نمایش درآمد.

یک اسیر عراقی به دو خودرو نظامی بسته شده بود. خودروها در جهت مخالف هم، آنقدر دست های آن اسیر عراقی را کشیدند تا یکی از دستانش کنده شد و نهایتاً جان باخت. فیلم به پایان رسید و چیزی جز تمسخر نصیب افسر عراقی نشد. اسرای ایرانی به افسر عراقی گفتند: ممکن است این فیلم ساختگی و غیرواقعی باشد. اتفاقاً ما این رفتارهای وحشیانه را به هنگام اسارت و با چشمان خود از سوی سربازان عراقی دیدیم. ما خود زمانی در جبهه بودیم و با اسرای شما بهترین برخورد را داشتیم . این فیلم واقعیت ندارد .

مدتی بعد مشخص شد که آن فیلم، ساخته و پرداخته یکی از کمپانی های فیلم سازی ایتالیا بوده که در مقابل دریافت قیمتی گزاف آن را به رژیم بعث عراق فروخته است.

راوی: آزاده علی اصغر افضلی

[h=1]

[/h]


[/HR]
من هم در آن لحظات از خدا آرزوی شهادت می‌کردم ولی قسمت نشد. عراقی‌ها در ازای دادن آب به کسانی که آب می‌خواستند یک ضربه شلاق می‌زدند.

[/HR]


«صمید ساعدی» از آزادگان دوران دفاع‌مقدس است. وی در سال 1347 در شهرستان «گرمی» اردبیل به دنیا آمد. عجیب‌ترین خاطره دوران تحصیلی‌اش این است که روزی از 41 نفر دانش‌آموزان یک کلاس به جز چند نفر اندک، بقیه، درسی را که آقای همتی معلم مدرسه از آن‌ها پرسیده بود بلد نبودند و صمد هم جزو همان‌ها بود. معلم از ساعدی می‌خواهد که به هر کدام از دانش‌آموزان دو «سیلی» بزند و ساعدی حرف معلمش را اطاعت می‌کند و به همه سیلی می‌زند. وقتی نوبت خودش می‌رسد می‌گوید آقا اجازه، من ماندم. همتی اشاره می‌کند که به خودت هم سیلی بزن.
صمید طوری به خودش سیلی می‌زند که تا صبح از درد کف دستش نمی‌تواند بخوابد.
در سال 1359 وارد مدرسه راهنمایی «نوبنیاد» ( 17 شهریورفعلی) شهرستان «گرمی» می‌شود و علاوه بر تحصیل، در پایگاه بسیج محله فعالیت می‌کند. در زمان مبارزات انقلاب اسلامی در مدرسه و مسجد شعار و سرود می‌خواند و همین فعالیت‌ها بعدها او را درگیر مسئله جبهه و جنگ می‌کند و با پایان دوره راهنمایی ترک تحصیل می‌کند. آرزو داشت در آینده پزشک یا مهندس شود اما حال و هوای جبهه آرزوهایش را تغییر داد. همیشه شهید مهدی باکری را الگوی خود می‌دانست.
بین سال‌های 64-1363 اقداماتی را برای رفتن به جبهه انجام داد ولی دست رد به سینه‌اش زدند و گفتند: افراد بالای 16 سال را به جبهه اعزام می‌کنیم. یک بار هم از شگرد شهید شهید مرحمت بالازاده استفاده کرد و یک جفت پوتین سربازی پیدا کرد و ارتفاع کفش‌ها را بالا برد تا او را به چشم بزرگتر ببینند ولی این کارش هم جواب نداد تا این که در سال 1365 به جبهه اعزام شد و سه ماه در آبادان خدمت کرد.

[h=2]صمید ساعدی[/h] در سال 1366 از طریق «لشکر 64» ارومیه و بعد از پایان دوره آموزشی در منطقه «قوشچی» به منطقه «حاج عمران» اعزام شد. در منطقه حاج عمران و طی یک حمله دشمن، تمام همرزمانش به شهادت رسیدند. فرمانده‌اش به او یک ماه مرخصی داد اما ساعدی بعد از 20 روز به عنوان پاسدار وظیفه در تبریز به «لشکر 31 عاشورا» پیوست و به عنوان بیسیم‌چی در جبهه حضور یافت و در مناطق جنگی مهران،چنگوله، حاج عمران کردستان و آلواتان خدمت کرد.

در شهر «الاماره» با اسرا برخورد فجیعی داشتند به طوری که در مقابل تقاضای آنها برای آب 750 نفر را به رگبار بستند که 400 نفر از این تعداد به شهادت رسیدند. صمید می‌گوید من هم در آن لحظات از خدا آرزوی شهادت می‌کردم ولی قسمت نشد. عراقی‌ها در ازای دادن آب به کسانی که آب می‌خواستند یک ضربه شلاق می‌زدند

[h=2]ماجرای اسارت[/h] در عملیات‌های «توکلت الی‌الله 2 و 3 » و «چلچله» شرکت کرد اما به همراه همرزمانش و طی یک عملیات دشمن غافلگیر شد و به دستور فرماندهش، نیروها را به طرف مهران- چنگوله عقب‌نشینی داد تا این که روز 21 تیرماه 1367 و بعد از چهار شب آوارگی در منطقه مهران- چنگوله به همراه چند نفر گرفتار گرمازدگی و تشنگی شدند و به اسارت دشمن درآمدند.
دشمن آنها را به رگبار بست و صمید از ناحیه گوش دچار مجروحیت شد. صمید به همراه سه نفر دیگر از اسرا که عربی می‌دانستند از عراقی‌ها می‌خواهند که آنها را نکشند و عراقی‌ها با دیدن عکس خانواده‌ صمید از کشتن آنها منصرف می‌شوند اما در شهر «الاماره» با اسرا برخورد فجیعی داشتند به طوری که در مقابل تقاضای آنها برای آب 750 نفر را به رگبار بستند که 400 نفر از این تعداد به شهادت رسیدند. صمید می‌گوید من هم در آن لحظات از خدا آرزوی شهادت می‌کردم ولی قسمت نشد. عراقی‌ها در ازای دادن آب به کسانی که آب می‌خواستند یک ضربه شلاق می‌زدند.

[h=2]به جای زیارت کربلا بدنمان را کبود کردند[/h] عراقی‌ها در بدو ورود به اردوگاه «الرمادیه 3 » استقبال گرمی از اسرا کردند. ساعدی می‌گوید: به محض ورود، «سیدجاسم» افسر عراقی به ما گفت: به شما لباس نو می‌دهیم و به کربلا می‌بریم. گویی آنها نقشه‌ای در سر داشتند. فکر می‌کردم در دوران اسارت به آرزویم که زیارت کربلا بود می‌رسم اما وقتی به حمام ‌رفتیم تا دوش بگیریم بدن لخت و خیس ما را با شلاق سیاه و کبود کردند و در این بین اسرای زیادی به شهادت رسیدند. کسانی همچون من که زنده ماندیم اصلاً وضع خوبی نداشتیم.

[h=2]بمیرید، چرا ان‌شا‌الله نمی‌گویید[/h] بعد از آمارگیری صلیب سرخ، یک سرگرد عراقی که انسانی به تمام معنا بود ( و ما بعد از رفتنش جای خالی‌اش را احساس کردیم ) برای ما سخنرانی کرد و گفت: امیدوارم طی 15 روز آینده در خانه و کاشانه خود باشید اما هیچ کسی از اسرا ان‌شاالله نگفت چون فکر می‌کردیم دیگر آتش‌بس شده و فردای آن روز آزاد می‌شویم. البته چون عراقی‌ها به ان‌شاالله و ماشا‌الله اعتقاد خاصی داشتند سرگرد ناراحت شد و گفت: بمیرید، چرا ان‌شا‌ الله نمی‌گویید؟!

از یک طرف چون امام‌مان که رهبر و حامی ما بود رفته بود در بلاتکلیفی بودیم و از سوی دیگر عراقی‌ها‌ شایعه کردند که امام زهر خورده است که این شایعه هم از نظر روحی و روانی به ما فشار می‌آورد

[h=2]عراقی‌ها شایعه کردند امام زهر خورده‌ است[/h] در زمان ارتحال حضرت امام خمینی (ره)، از یک طرف چون امام‌مان که رهبر و حامی ما بود رفته بود در بلاتکلیفی بودیم و از سوی دیگر عراقی‌ها‌ شایعه کردند که امام زهر خورده است که این شایعه هم از نظر روحی و روانی به ما فشار می‌آورد. عراقی‌ها هنگامی که امام در بحث پذیرش «قطعنامه 598» اعلام کرده بود که امضای این قطعنامه به منزله این است که من جام زهری را می‌خورم برداشت نادرست و غلطی از این فرمایش امام کرده بودند و سعی در تضعیف روحیه اسرا داشتند.
15 روز قبل از آزادی هر روز یک خواب تکراری می‌دیدم که اگر همین طوری ادامه پیدا می‌کرد و من آزاد نمی‌شدم عاقبت جنون به من دست می‌داد. خواب می‌دیدم که آزاد شده‌ام و کنار مادرم هستم و به او می‌گویم که مادر، من الان پیش تو هستم ولی احساس می‌کنم که هنوز اسیرم و خواب می‌بینم. اما همین که از خواب بیدار می‌شدم حالت پریشانی به من دست می‌داد.

[h=2]یک شماره مانده به شماره من دیگر اسمی نخواندند[/h] با عراقی‌ها در حال مسابقه فوتبال بودیم که صدای شادی اسرا بلند شد. همه به همدیگر تبریک می‌گفتند. «مجتبی صداقت» مرا صدا کرد و گفت:صدام پیغام داده که از چهارشنبه تبادل اسرا آغاز می‌شود. آن روز سه‌شنبه بود. روز چهارشنبه صلیب سرخ آمد. همه در سکوت مطلق فرو رفته بودند و منتظر اعلام اسامی آزاد شدگان بودند. اسامی را خواندند. این تعداد با هواپیما به ایران رفتند. یک شماره مانده به من دیگر اسمی را نخواندند. ناراحت شدم. آزادی من به روز جمعه موکول شد و از طریق زمینی و مرز خسروی وارد ایران شدیم.

[h=2]صمید ساعدی بعد از بازگشت از اسارت[/h] باور نمی‌کردم که به آغوش خانواده‌ام بازگشته‌ام اما پدرم یک هفته قبل از آمدن من فوت کرده بود و قبل از فوتش عکس مرا بر روی سینه‌اش گذاشته بود. از مادرم سراغ پدرم را گرفتم، گفت رفته چشمانش را عمل کند. باور کردم اما خبر فوت پدرم را به من دادند. نمی‌دانستم چه کار کنم. از یک طرف خوشحالی از آزادی و از سوی دیگر فوت پدرم هیجانم را دو چندان کرده بود.
صمید ساعی بعد از آزادی، در سال 1370 ازدواج کرد که حاصل این ازدواج دو ختر و یک پسر است.

[h=1]


[/h]
[/HR]
یک آزاده و جانباز دفاع مقدس با بیان اینکه عراقی‌ها در ماه رمضان برای جلوگیری از روزه‌داری اسرا، همه را شکنجه عمومی می‌دادند، گفت: بعثی‌ها برای خواندن نماز و دعا ممنوعیت ایجاد می‌کردند و افطاری و سحری اسرا را با صابون، پودر لباسشویی و نفت مسموم می‌کردند.


[/HR]

بیژن کریمی از جانبازان و آزادگان دوران دفاع مقدس است که 1001 روز از عمر خود را در اسارتگاه تکریت 11 عراق پشت سر گذاشت و در 9 شهریور 69، به میهن اسلامی بازگشت. وی نویسنده کتاب «هزار شب و یک شب» است که در این اثر به وقایع روزهای تلخ و شرین اسارت اشاره کرده است. این آزاده دفاع مقدس با ذکر خاطره‌ای، ماه مبارک رمضان در اسارت را روایت می‌کند.
[h=2]* 24 ساعت روزه‌داری در دوران اسارت[/h] در دوران اسارت و تمام ایام سال گرسنگی و تشنگی معمول بود بنابراین اسرا بیشتر اوقات روزه‌دار بودند؛ غذای ما در شبانه روز شامل «شوربا» یا همان آش عدس بود که به هر فردی یک استکان، «برنج» با آب بادمجان یا آب پیاز و «گوشت» تاریخ انقضا گذشته بود. در ماه مبارک رمضان بعثی‌ها ساعت 5 بعداز ظهر «برنج» با آب بادمجان را با «گوشت» و «شوربا» برای افطار با هم می‌دادند تا هر اسیری غذایش را برای افطار یا سحری تقسیم کند. چون ظرفی نبود که غذا را تا سحر نگهداریم، بیشتر اسرا به اجبار افطار و سحری را با هم می‌خوردند و مجبور بودند بدون سحری روزه بگیرند و تمام روز را به سختی و گاهی همراه با چاشنی شکنجه طی می‌کردند.
[h=2]* خریدن وقت قرآن[/h] هر اسارتگاه یک جلد قرآن کریم داشت و عراقی‌ها این کتاب‌ها را می‌دادند که ادعا کنند خواسته‌های اسرا را برآورده می‌کنند. و در هر اسارتگاه برای هر 10 گروه 13 نفره یعنی برای 130 نفر یک جلد قرآن کریم وجود داشت و برای ختم قرآن، هر فردی 3 دقیقه می‌توانست قرآن بخواند.
خریدن وقت قرآن کریم نکته جالب دیگری بود؛ بعثی‌ها در اسارتگاه به هر اسیری 2 تا 3 نخ سیگار می‌دادند؛ من سیگارم را به بچه‌هایی که سیگار استعمال می‌کردند، می‌دادم تا وقت قرآن‌شان را بخرم یا برخی دیگر نصف نان خود را می‌دادند تا سهمیه و وقت قرآن دیگر اسرا را بخرند.
[h=2]* شکنجه‌های عراقی‌ها برای جلوگیری از روزه‌داری[/h] در ماه مبارک رمضان تنبیه و شکنجه عمومی کمتر نمی‌شد؛ گرسنگی و تشنگی ماه مبارک رمضان از یک سو و شکنجه‌های جسمی و روحی از جمله اجازه ندادن برای خواندن نماز و دعا از سویی دیگر شرایط را سخت‌تر می‌کرد و هدف آنها این بود که جلوی روزه‌داری اسرا را بگیرند.
در ماه مبارک رمضان تنبیه و شکنجه عمومی کمتر نمی‌شد؛ گرسنگی و تشنگی ماه مبارک رمضان از یک سو و شکنجه‌های جسمی و روحی از جمله اجازه ندادن برای خواندن نماز و دعا از سویی دیگر شرایط را سخت‌تر می‌کرد و هدف نها این بود که جلوی روزه‌داری اسرا را بگیرند

[h=2]* شهادت 40 اسیر در یک ماه در اثر آلودگی غذا[/h] یکی از شکنجه‌های عراقی‌ها در ماه مبارک رمضان آلوده کردن غذای اسرا به مواد شیمیایی مانند پودر لباسشویی، صابون و نفت بود. در یکی از روزهای ماه رمضان که تمام اسرا از گرسنگی روزانه تحملشان بسیار کم شده بود، عراقی‌ها در اسارتگاه «تکریت 11» افطار را مسموم کرده بودند که بسیاری از بچه‌ها بیمار شده بودند و با توجه به نبودن سرویس بهداشتی در اسارتگاه، سخت‌ترین بیماری بود که بعدها تبدیل به اسهال خونی شد و در طول یک ماه 40 نفر از اسرا به دلیل مبتلا به این بیماری به شهادت رسیدند.
پس از توزیع غذا یکی از اسرا گفت «من می‌خورم، اگر اتفاقی نیفتاد شما هم بخورید» برخی تحمل نداشتند و حدود 2 تا 3 قاشق از آن غذای مسموم را خوردند؛ حدود ساعت 11 تا 12 شب، دل درد اسرا شروع شد؛ هر کس در گوشه‌ای به خود می‌پیچید؛ یکی از دوستان به نام «کیومرث» از خرم‌آباد که وضعیت روحی مناسبی هم نداشت، اول از همه دل‌درد شدیدی گرفت و برای وی و سایر اسرا تحمل و فشار دل‌درد خیلی سخت بود.
برخی تمام شرایط سخت را تحمل کردند اما برخی حال مساعدی نداشتند به طوری که صبح فضای اسارتگاه بوی تعفن گرفته بود و خود بعثی‌ها هم نمی‌توانستند وارد اسارتگاه شوند.
[h=2]
* مطرح کردن مسائل دینی و شکسته شدن دست یکی از اسرا[/h] یک روز نظامیان عراقی آمدند و گفتند «شما کم و کسری‌های خودتان را بیان کنید تا تأمین کنیم» قبلاً این مسایل را داشتیم که اگر کسی درخواست خود را بیان می‌کرد، بعد از آن شکنجه می‌شد؛ آن روز گفتند هیچ کاری نداریم و دلمان می‌خواهد هر کسی بلند شود و ایرادهای ما و کمی و کسری‌ها را بگوید.
محمد بلالی بلند شد و گفت «خوراک ما درست نیست؛ نمی‌گذارند به راحتی عبادت کنیم» او در ادامه به مشترکات دینی دو کشور ایران و عراق اشاره کرد و فرمانده نظامی عراق گفت «مشکلی نیست؛‌ نیازها برطرف می‌شود».
فردای همان روز «بلالی» که مجروح بود و با عصا راه می‌رفت را در محوطه اسارتگاه طوری روی زمین کشیدند که دستش شکست؛ بلالی را به بیمارستان «تکریت» بردم. در مسیر فرمانده ارشد نظامی عراق جلوی ما را گرفت و بلالی نیز ماجرا را توضیح داد، بنده نیز ترجمه کردم.
فرمانده ارشد نظامی نیز گفت «من رسیدگی می‌کنم»؛ وقتی برگشتیم به اسارتگاه، دیدیم یکی از نگهبانان لاغر، قلدر، خشن و بی‌رحم عراقی جلوی در دژبانی اسارتگاه قدم می‌زند؛ بلافاصله از آمبولانس پیاده شدیم. بازجویی مجدد آغاز شد که به دلیل اعتراض بلالی به فرمانده ارشد نظامی وی را با همان وضعیتی که داشت، فقط به خاطر مطرح کردن مسایل دینی و شرعی در اسارتگاه، کتک زدند و 10 روز حبس انفرادی کردند و بنده را نیز یک روز شکنجه کردند که بعد از یک روز آزاد شدم.

[h=1]

[/h]هر هفته عراقي‌ها يک جورهايي جشن بزرگي راه مي‌انداختند و به بهانه‌هاي واهي، کتک‌کاري مي‌کردند.
نماز خواندن در آسايشگاه، مقابل چشم عراقي‌ها جرم داشت؛ بايد کنج خلوت پنجره‌ها نماز مي‌خوانديم که عراقي‌ها نبينند. سجود، رکوع و نيايش ممنوع بود. کسي حق نداشت دست‌هايش را به نشانه تسليم در برابر خداوند بالا ببرد. انسان بودن را از ما گرفته بودند. اصلاً همه چي ممنوع بود.

شب بود. شعبان نائيجي، از بچه‌هاي گردان «يا رسول (ص) »، اهل شهر هزار سنگر آمل، رفيق سامبکس شهيد نبي پور داشت نماز مي‌خواند. نماز شعبان يک جورهايي خيلي خاص بود، هول‌هولکي نبود. از ترس سربازان عراقي هيچ‌وقت خدا مخفي نماز نمي‌خواند، شده بود دائم‌التذکر. چپ و راست، عراقي‌ها مي‌کوبيدند تو کله‌اش و تهديد مي‌کردند: مي‌کشيمت آخر. اگر ما اين دست‌هاي تو را نشکستيم...
وقتي که مي‌ايستاد در مقابل خدا، حضور جسماني‌اش را از دست مي‌داد، جسميت نداشت. لج‌بازي‌اش با عراقي‌ها به خاطر نمازش زبان زد عام و خاص بود. نماز عشاء بود. وسط‌هاي نماز، يک‌مرتبه يک سرباز پشت پنجره پيدايش شد، از آن سربازهاي بي‌پدر و مادر. مي‌گفتند، کارش تير خلاص بوده، بي‌رحم و قسي‌القلب. انگار بچه هند جگرخوار، معشوقه قطامه خون‌خوار بوده. قيافه‌اش عجق‌وجق بود. چشم‌هايش يکي بالا مي‌زد و يکي پايين. بگويي نگويي شکل گرازها بود؛ کله‌اش، قد بلندش. هيکلش عين گاوميش بود. نگاهش که مي‌کردي، همه وجودت از نفرت پر مي‌شد، نامش فرهان بود.
فرهان وحشي از پشت پنجره فولادي، از پشت نرده‌ها داد کشيد: مهلا! کسر شعبان! ايراني نمازت را بشکن!
با عربي و فارسي دست و پا شکسته بهمان فهماند. شعبان هيچ توجهي به فرهان نکرد. فرهان هميشه خدا يک نبشي نيم متري آهني توي دستانش بود. وقتي با آن روي شانه بچه‌ها مي‌زد، تا مدتي ردش مي‌ماند. نبشي را تندتند کوبيد به نرده و نعره کشيد: نمازت را بشکن، انه ايراني.
صداي برخورد نبشي با نرده و پنجره تا هفت آسايشگاه پيچيده بود. دو تا از بچه‌ها رفتند نزديک شعبان و گفتند: تو رو خدا يک کاري کن شعبان. الآن وحشي‌ها را مي‌ريزد اين‌جا.
شعبان توجهي نکرد. اصلاً شعبان وجود نداشت، حضور نداشت که بفهمد. با آن اطمينان قلبي و آن آرامشي که در حقيقت از درونش بود، فرهان گنده بعثي را اصلاً نمي‌ديد. من نزديکش نشسته و نظاره‌گر اين صلابت و ايمان بودم. هرچه فرهان فرمان داد نمازت را بشکن، داد زد، به نرده‌ها کوبيد، تهديد کرد و فحاشي کرد، شعبان با همان ارادت قلبي‌اش، با اقتدار و آرامش نمازش را خواند. دعا و ذکر و نيايش که تمام شد، نگاهي کرد. فرهان را ديد. فرهان فرياد که کشيد تعال، شعبان انگشت روي سينه‌اش گذاشت و گفت:با من بودي؟
فرهان داد کشيد: تعال! تعال لنا شعبان.
شعبان بلند شد، آرام و با اطمينان رفت و گفت: چي مي‌گويي فرهان؟

هرچه فرهان فرمان داد نمازت را بشکن، داد زد، به نرده‌ها کوبيد، تهديد کرد و فحاشي کرد، شعبان با همان ارادت قلبي‌اش، با اقتدار و آرامش نمازش را خواند. دعا و ذکر و نيايش که تمام شد، نگاهي کرد. فرهان را ديد. فرهان فرياد که کشيد تعال، شعبان انگشت روي سينه‌اش گذاشت و گفت:با من بودي؟فرهان داد کشيد: تعال! تعال لنا شعبان.

فرهان اشاره کرد به دست‌هاي شعبان. هر دو دستش را چسبيد و کشيد. از آن سوي پنجره، مچ دست‌ها را گرفت. آن قدر دست‌هاي شعبان را به نرده‌هاي فلزي فشار داد که هر دو دست شعبان شکست. هيچ‌کس حق اعتراض نداشت. حرف مي‌زدي، همه را مي‌کشيدند و مي‌بردند کتک‌خوري. بعد يک تکه طناب از جيبش درآورد. دست‌هاي شعبان را که از مچ ترک برداشته و شکسته بود، پشت نرده‌ها بست و رفت. فرهان، دست‌هاي شعبان نائيجي را به خاطر اين که نمازش را نشکست، شکست.
دوباره برگشتند. با چند سرباز ديگر.
بعد دست‌هاي شکسته را پشت پنجره آهني محکم با سيم به نرده‌ها بستند. شعبان تا صبح با دست‌هاي شکسته، سر پا پشت نرده‌ها، رنجور و دردمند، مقاومت کرد؛ اما فرمان شيطان را اطاعت نکرد. آن شب خواب به چشممان نرفت. شعبان همان‌طور با دست شکسته تا صبح ايستاد و يک کلمه هم آخ نگفت. ناله نکرد، زاري نکرد، اشک نريخت. آن قدر ساکت و آرام بود که شک مي‌انداخت توي دل بچه‌ها، که مگر مي‌شود دست آدم را بشکنند، به نرده‌ها ببندند، سر پا تا صبح بايستد و يک ذره ناله و زاري نکند؟
فردا صبح، فرهان و چند سرباز برگشتند. دست‌هاي شعبان را باز کردند و رفتند. بچه‌ها دست‌هاي شکسته شعبان را بستند. نيم ساعت بعد، شعبان ايستاد به نماز. داشت نماز مي‌خواند که فرهان برگشت. لج کرده بود. وقتي اين صحنه را ديد، صلابت شعبان را ديد، تند راهش را کشيد و رفت.
فرهان چند دقيقه بعد با هفت سرباز برگشت. دستور داد که با همان وضع، دست‌هايش را ببندند. يک‌بار ديگر شعبان نائيجي را بردند پشت پنجره و دست‌هاي شکسته‌اش را بستند. با دست بسته و شکسته حسابي کتکش زدند. با کابل، باتوم و پوتين به پهلوهايش کوبيدند. وقتي از فرط مشت و لگد زدن به بدن او خسته شدند، دست‌هايش را باز کردند. او را روي زمين کشيدند و با مشت، لگد، و پوتين به سرش کوبيدند.
او را به سمت استخر فاضلاب، همان استخر گنداب توالت بردند و با همان حال، با دست شکسته و بسته پرتش کردند توي فاضلاب.
آن تازيانه‌ها، تازيانه‌هاي سلوک بود و شعبان را از هر مرحله به مرحله ديگري رهنمون مي‌ساخت. هر مرحله‌اش سخت‌تر و طاقت‌فرساتر از قبل بود. هميشه و براي همه بچه‌هاي آرماني، بسيجي و ارزشي اين‌گونه است. هر بار که از يک آزمون سخت مي‌گذرند، باز فردايي ديگر و آزموني سخت‌تر وجود دارد. ما با اين آزمون‌ها استوارتر و آرماني‌تر مي‌شديم، خدايي‌تر مي‌شديم و هرچه بيش‌تر رنج مي‌کشيديم، عاشق‌تر مي‌شديم.

در زمان اسارت ، بعثى ها از خواندن نماز و قرآن و حتى صلوات فرستادن ما وحشت داشتند و مانع اين كارها مى شدند. در آسايشگاه هاى 50 نفرى ما، خواندن نماز جماعت ممنوع بود، آن ها طورى براى ما برنامه ريزى كرده بودند كه در هر گوشه فقط يك نفر بايد نماز مى خواند. يعنى چهار گوشه فقط چهار نفر.با اين برنامه مثلا نماز و مغرب و عشاى ما تا ساعت 12 شب طول مى كشيد. يك شب يكى از اسرا كه از ناحيه چشم جانباز و مجروح بود در گوشه اى مشغول نماز شد و نفر قبل از او را كه در آن جا بود نديد. سرباز آسايشگاه اين را ديد و ارشد آسايشگاه را صدا زد و او را به باد ناسزا گرفت كه چرا در كنار هم نماز مى خوانيد و اين در حالى بود كه همان دو نفر هم با فاصله نسبتا زيادى از هم مشغول نماز بودند. فردا آن برادر را با كابل و وسايل ديگر كتك زدند. در مورد تلاوت قرآن اگر از ساعت 9 شب بعد كسى را مى ديدند تنبيه سفت و سختى مى شد و در مورد روزه گرفتن هم ما اجازه برخاستن قبل از اذان صبح را نداشتيم ، ولى اگر كسى مى توانست مقدار كمى نان از روز نگه دارد شب در زير پتو مخفيانه آن را مى خورد تا بتواند روزه بگيرد.
منبع : نماز عشق - عليرضا داج

[h=1][/h]


[/HR]
خاطراتی از آزادگان تکریت 12 به آدرس http://sadeghpa.blogfa.com/ با موضوع اسارت و خاطرات آزادگان و مفقودالاثرها و اردوگاه تکریت 12 این وبلاگ در مورد اسرا و مفقودالاثرهای جنگ تحمیلی عراق علیه ایران اسلامی است که شامل مجموعه‌ای از خاطرات و مطالب مرتبط با اسرا خصوصاً خاطرات کمپ 12 تکریت است مه به قلم صادق پاشایی به نگارش درمی‌آید.


[/HR]
آشنایی با نگارنده
صادق پاشایی متأهل و اهل مشهد است که از آزادگان اردوگاه 12 اسرای ایرانی در تکریت (صلاح‌الدین) محسوب می‌شود و شهریورماه 1367 به اسارت نیروهای بعث عراق درآمد.
او که اکنون تحصیلات خود را تا مقطع کارشناسی رشته الکترونیک ادامه داده فارغ‌التحصیل دانشگاه فردوسی مشهد است و به حرفه مهندسی مشغول، علایق خود را شعر، خوشنویسی، رسانه و فنی بیان می‌کند و به مطالعه قرآن، نهج‌البلاغه، نهج الفصاحه، سیره اهل‌بیت و حدیث ائمه می‌پردازد. وی همچنین به کوهنوردی می‌پردازد.
موش آب‌کشیده
وی اولین مطلب وبلاگ خود را با عنوان اطلاعاتی در مورد اردوگاه 12 تکریت روز دوشنبه بیست و نهم شهریور 1389 بر روی صفحه برده و دوش آبگرم در اسارت آخرین نگارش نویسنده در وبلاگش است که در روز سه‌شنبه 5 اسفند 1393 ساعت 23:45 توسط وی ثبت‌شده است که در ادامه می‌خوانیم:
اردوگاه قسمت ما حمام با ده دوش داشت که فقط هشت‌تا لوله آب داشت! آبگرمکن خرابی داشت که در تابستان کسی حمام نمی‌رفت زیرا دوش گرفتن با یک سطل آب در کنار محوطه با بستن پیراهن دور کمر انجام می‌شد.
ولی در پاییز و سرما سخت بود با آب سرد بدن را شستن!
آبگرمکن حمام سوراخ بود و بچه‌های خدمات توانستند آن را تعمیر کنند و با نفت روشن کردند قرار شد هرروز یک آسایشگاه برود حمام؛ تعداد ۱۵۰ نفر در مدت نیم ساعت فقط وقت داشتند دوش بگیرند! هر سه چهار نفر زیر یک دوش کلاً ۳ دقیقه مهلت بود خود را بشویند یعنی فرصت هرکدام یک دقیقه!!
ابتدا برای گروه‌های اول آب جوش بود و اصلاً شیر آب سرد نداشت و مستقیماً آب داخل آبگرمکن از یک لوله وارد دوش می‌شد و سر دوش هم که آب را افشان بپاشد نبود آب داغ مثل میخ به فرق سر می‌خورد و از شدت گرما پوست بدن تاول می‌زد!! نفرات بعد حرارت آب کم می‌شد و خلاصه داستان ما موش آب‌کشیده بود و حمام یک‌دقیقه‌ای!!
اردوگاه قسمت ما حمام با ده دوش داشت که فقط هشت‌تا لوله آب داشت! آبگرمکن خرابی داشت که در تابستان کسی حمام نمی‌رفت زیرا دوش گرفتن با یک سطل آب در کنار محوطه با بستن پیراهن دور کمر انجام می‌شد

در خاطراتی از آزادگان تکریت 12 می‌خوانیم:
دوش آبگرم در اسارت
بیماری اسرا فراوان ولی دوا و درمان قطره‌چکان
زمستان
پیچستون
عکس لحظه آزادی اسیران زن دفاع مقدس
آغاز یک صبح قشنگ پائیزی و جابجایی مسئول آسایشگاه 7
خاطره‌ای زیبا از برادر آزاده عزیز حاج علی موحدی
خاطره‌ای شیرین از تنبیه
از مشاغل اسرا در اردوگاه
عید نوروز و سال‌تحویل در اردوگاه 12 تکریت
کالبدشکافی قورباغه در اسارت
عکس‌هایی از اسرای کشورهای مختلف
سید الاسراء
شهید در اسارت (خاطره یک آزاده)
اردوگاه هم گوشه‌ای از زندگی ما را تشکیل داد
خاطره‌ای از یک جانباز در مورد شکنجه اسرا
آغاز سال تحصیلی و یادی از کلاس‌های آموزشی در اسارت
جنایت بعثی‌ها در به شهادت رساندن اسیران ایرانی
روزه‌داری و ماه رمضان در اردوگاه 12
غمناک‌ترین حادثه ایام اسارت خبر ارتحال امام خمینی (قلب و روح اسرا)
دهه فجر امسال رنگ و بویی دیگر دارد
عکس‌های دیگری از جمع‌های قبلی آزادگان
تصویری از نمای اردوگاه 12 تکریت
مداحان دوران اسارت
خاطره‌ای از سوگواری محرم توسط آزادگان
خاطره‌ای از عزاداری امام حسین علیه‌السلام
غذای روزه‌دارها
غذاهای مسموم
خاطراتی از غذا خوردن اسرا
بن اسارتی (شبیه کوپن معمولی)
شیرینی سازی در اردوگاه اسرا
دل نوشته‌ای از این حقیر
میوه در اسارت
بازهم در مورد خوراکی اسارت
خورشت اسارت
پاییز و اسارت
دل نوشته یکی از اسرای قدیمی در مورد خبر شهادت برادرش
اشاره
آزادگان شهید یا متوفی از اردوگاه 12
سالروز شهادت شهید هاشمی نژاد (که عمری را در زندان‌های شاه گذراند) گرامی باد
نحوه اسارت
مرحوم ابوترابی شمع محفل اسرای ایرانی بود
سخنان مقام معظم رهبری درباره آزادگان
اطلاعاتی در مورد اردوگاه 12 تکریت

[h=1][/h]


[/HR]
یکتایی،جانباز و آزاده دوران دفاع مقدس با بیان اینکه دوران دفاع مقدس جزء جدایی‌ناپذیر تاریخ انقلاب اسلامی است،گفت:نمی توانیم تاریخ کشورمان را مرور کنیم و نگاهی به هشت سال جنگ تحمیلی که با تاریخ انقلاب اسلامی عجین است نداشته باشیم.


[/HR]
وی با اشاره به حمایت از رژیم بعث توسط کشورهای غربی از جمله آمریکا در سال‌های جنگ تحمیلی افزود: آمریکا تنها همسایه‌ای بود که همسایه ما نیست زیرا علیرغم عدم همسایگی مرزی،در میان تمام کشورها حضور داشت امروزه نیز شرایط برای ما همانطور است، ایران در کشورهای مختلفی همچون سوریه،عراق، لبنان و غیره حضور دارد که این دشمنان را نگران ساخته است.
جانباز و آزاده دوران دفاع مقدس گفت: در دوران جنگ، عراقی‌ها بر روی دیوارهای شهر خرمشهر با رنگ سرخ نوشته بودند «آمدیم که بمانیم» و نقشه های بسیاری کشیده بودند اما غیرت مردان و زنان غیورمان تمام نقشه‌های شوم آنان را در نطفه خفه کرد و ناامید شدند.
یکتایی با بیان اینکه ماموریت صدام در جنگ با ایران حذف تشیع از جهان اسلام بود، تاکید کرد: رژیم بعث ایران را مهد تشیع می دانست و معتقد بود پنج ایران کوچک بهتر از یک ایران بزرگ و متحد است لذا در تلاش بودند تا میهن عزیزمان ایران را تجزیه کنند.
اسارت پس جانبازی
وی با اشاره به اینکه در سال 1362 وقتی 14 ساله بودم شناسنامه‌ام را دستکاری کردم تا به جبهه بروم، ادامه داد: پس از دو سال حضور داوطلبانه در قالب بسیج، عملیات والفجر10 در منطقه حلبچه بر اثر انفجار مین به درجه رفیع جانبازی نائل آمدم و در همان زمان به دلیل شدت جراحت وارده پس از پنج روز تحمل گرسنگی و تشنگی با جسمی مجروح به اسارت دژخیمان بعثی درآمدم.
جانباز و آزاده دوران دفاع مقدس با بیان اینکه اردوگاه تکریت 11 از مجموعه اردوگاه‌هایی است که اسرای ایرانی در آن بدون ثبت صلیب سرخ حضور داشتند و به اردوگاه مفقودان مشهور است،یادآور شد: همرزمان، دوستان و خانواده‌ام با خیال اینکه به شهادت رسیده‌ام مزاری در گلزار شهدای لنگرود برایم تهیه کرده و لباس‌هایم را در آن دفن کردند و در آن مکان مقدس در فراق شهیدی که زنده بود گردهم می‌آمدند.
عملیات والفجر10 در منطقه حلبچه بر اثر انفجار مین به درجه رفیع جانبازی نائل آمدم و در همان زمان به دلیل شدت جراحت وارده پس از پنج روز تحمل گرسنگی و تشنگی با جسمی مجروح به اسارت دژخیمان بعثی درآمدم

لزوم مطالعه تاریخ کشور
یکتایی با تاکید بر لزوم مطالعه تاریخ کشورمان، عنوان کرد: ما باید بدانیم که برای امنیت و آرامش امروزمان چه خون‌هایی ریخته شده است و در قبال آن‌ها احساس دین کنیم و برای حفظ آن ارزش‌ها و آرمان‌ها که با خون شهدا آبیاری شده تلاش کنیم.
وی با بیان اینکه انتقال ارزش‌های دوران دفاع مقدس به نسل امروز باید دغدغه همه اقشار جامعه اعم از مردم و مسئولان باشد، متذکر شد: بازماندگان دوران دفاع مقدس از هر فرصتی استفاده کنند و بیشتر فضای آن دوران را برای نسل جوان تشریح کنند تا شکاف بین نسل امروزی که آن دوران را از نزدیک ندیده است و نسل دوران جنگ پر شود.
جانباز و آزاده دوران دفاع مقدس در پایان خاطرنشان کرد: افرادی که در دوران دفاع‌مقدس جنگیدند همین افراد معمولی و زمینی بودند که برای دفاع از ناموس جان خود را فدا کردند نباید آنان را افراد آسمانی و خارق‌العاده جلوه دهیم آنان قهرمانانی بودند که در مسیر عروج و آسمانی شدن هنرمندانه درخشیدند.

[TD="width: 17%"]
[=B Mitra]
[/TD]
[TD="width: 83%"] [=B Mitra]
[=B Mitra]

[/TD]

[TD="width: 100%, colspan: 2"][=B Mitra]بعد از آنكه من را براى گرفتن اطلاعات به اتاق شكنجه بردند، سرهنگ عراقى - كه چهره كریه و خشنى داشت - از من سؤالاتى پرسید. از جمله آن سؤالات این بود: آیا «حَرس» خمینى هستى یا خیر؟ گفتم: خیر. به سرباز خود گفت: دمپایى دهانش بگذار! او یك لنگه دمپایى كثیف آورد و تلاش كرد در دهانم بگذارد، ولى نتوانست بعد دستور داد من را فلك كنند. بعد از سیاه شدن پاهایم، دوباره پرسید: حَرس خمینى هستى یا خیر؟ گفتم: خیر. گفت: اگر حرس خمینى نیست، به او فحش بده. گفتم: بنده به عنوان یك ایرانى امام خمینى را به اندازه تمام دنیا دوست دارم. و اگر دستور بدهى تیربارانم كنند، حاضر نیستم حتى یك اهانت به رهبرم بكنم. سرهنگ با عصبانیت به سرباز گفت: دمپایى دهانش بگذار! سرباز آن قدر دمپایى را روى لبهایم فشار داد كه خون آلود شدم؛ اما نگذاشتم آن را در دهانم بگذارد.
[/TD]

اوایل اسارت ما را به موصل یک قدیم بردند. بعضی از اسرای آنجا اهالی شهرهای مرزی بودند که در روزهای اول جنگ اسیر شده بودند. باهم رابطه خوبی نداشتیم، اتاق هایمان را از هم جدا کردیم آنها رفتند یک طرف اردوگاه و ما هم طرف دیگر. عراقی ها از دودستگی ما خشنود بودند مدتی بعد حاج آقای ابوترابی را به اردوگاه ما آوردند. وقتی موضوع را فهمید؛ خیلی ناراحت شد. یک روز گفت: امروز ناهارتون رو بردارید و برید با اونها غذا بخورید. ما هم همان کار را کردیم. اوضاع کم کم عوض شد، آنها که نماز نمی خواندند هم می آمدند کنار ما در صف نماز جماعت. حجت الاسلام سيد علي اكبر ابوترابي
منبع : برگرفته از پايگاه ابوترابي


برای آزادگان دفاع مقدس، رمضان و روزهداری فصل متفاوتی از کتاب اسارت است. برای آنها روزهداری در سوز زمستان و گرمای طاقتفرسای تابستان شکل متفاوتی داشت که شاید حتی روایتش نتواند اندکی از آن شرایط را بازگو کند. آزادگان مجبور بودند در کنار سختی تحمل گرسنگی و تشنگی، مشکلات اسارت و درگیری با بعثیها را نیز تحمل کنند و به یقین اجر روزهداریشان در رمضانهای اسارت چندین برابر بود. روایت خاطراتی که از این ماه پربرکت در ذهن آزادگان شکل گرفته پر از درس است.

آزاده سرافراز «فرخ سهراب» 10 سال از دوران جوانی خود را در اسارت رژیم بعث عراق سپری کرده است. او در مهرماه سال 59 یعنی ابتدای جنگ تحمیلی در سن 21 سالگی به اسارت در آمد و در 29 مردادماه سال 69 به آغوش وطن بازگشت. سهراب پیرامون خاطراتش از روزه گرفتن در ماه رمضان اردوگاههای عراق از ایام اسارت در اردوگاه موصل 1 در گفتگو با خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم میگوید و چنین روایت میکند:

« ما در اوائل سال 59 اسیر شدیم. اولین ماه رمضان در اردوگاه را با تجربه خاصی گذراندیم. در اردوگاه موصل1 بودیم و از آنجایی که همه جور آدمی در میان اسرا بودند، اردوگاه یکدست نبود و افرادی با تقیدهای متفاوتی در میان بچههای اردوگاه حضور داشتند. حتی از اعضای گروهک منافقین و کمونیستها نیز در میان اسرا دیده میشد. هرچند تعدادشان کم بود اماحضورشان در برخی موارد مشکلات زیادی به وجود میآورد. در کنار این افراد بچههای رزمنده و بسیجی هم حضور داشتند و در این میان تعدادی از اسرا هم بی طرف بودند و خود را از هیچ کدام از دو دسته عنوان شده نمیدانستند. خلاصه همه با هم در آسایشگاه حضور داشتیم.

در اردوگاه موصل 1 چند وقتی فرماندهای به اردوگاه آمد به نام «خمیس» که به خاطر دستورات خاص و منحصر به فردش در میان افسران عراقی و اسرای ایرانی، میان خودمان نامش را "سرهنگ حزب اللهی" گذاشته بودیم و به این اسم میان بچهها معروف شده بود.

یادم هست در همان ایام 10 یا 15 روز به ماه رمضان مانده آمدند و در اردوگاه اعلام کردند کسانی که میخواهند در ماه رمضان روزه بگیرند، نامشان را در برگهای بنویسند. حدود 1200 نفر جمعیت اسرای کل اردوگاه بود. ما که برای روزه گرفتن مصم بودیم همان ابتدا اسمهایمان را نوشتیم که حدود 300 نفر میشدیم. کم کم مابقی افرادی که در نظر داشتند روزه بگیرند نیز جلو آمده و اسامی خود را نوشتند. نهایتا 900 اسم نوشته شد. و 300 نفر مابقی هم اصلا روزه نمیگرفتند. اما همانهایی که برای روزه گرفتن اسم ننوشتند و از اقلیت اردوگاه محسوب میشدند، شروع کردند به تبلیغات منفی علیه ماه رمضان و ایجاد شک و شبهه در مورد روزه گرفتن در اردوگاه. میگفتند: «شما چه ساده هستید! عراقیها میخواهند ببینند چه کسانی روزه میگیرند. آنها را شناسایی کرده و به زندان دیگری با شکنجه منتقل کنند. اسمتان را ننویسید.» این حرفها روی خیلی از بچههایی که اغلب بیطرف بودند در اردوگاه تاثیر گذاشت و طبق همین تاثیر چند روز قبل از ماه رمضان این لیست برعکس شد. یعنی حدود 600 نفر آمدند و اسمشان را از لیست خط زدند و ماندیم همان 300 نفر. بچه رزمندهها میگفتند: «بگذار عراقیها هر چه میخواهند بکنند. فدای سر امام. نهایتا شهید میشویم.» تا اینکه شب اول ماه رمضان فرمانده خمیس آمد و گفت کسانیکه اسامی خود را برای روزه گرفتن نوشتهاند، وسایلشان را جمع کنند. با این حرف جو اذیت و آزار غیر مذهبیهای اردوگاه بیشتر شد. میگفتند: «دیدید گفتیم برایتان نقشه کشیدهاند؟»

بعد عراقیها به دستور فرمانده 3 آسایشگاه را خالی کردند و دستور دادند تا ما 300 نفر به این 3 آسایشگاه برویم. قصد فرمانده اردوگاه این بود که روزه داران را از دیگران جدا کند. وقتی به آسایشگاه جدید وارد شدیم همچنان ترسی که نسبت به حرف بچههای اردوگاه در دلمان ایجاد شده بود ادامه داشت. تا اینکه ساعت 3 نیمه شب درِ آسایشگاهها را باز کردند و ما را به بیرون از آنجا هدایت کردند. اردوگاههای عراق حالتی شبیه به قلعه با دیوارهای بلند ساخته شده بود و ما فقط از فضای بیرون آسمانش را در بعضی ساعات میدیدیم. آن روز بعد از حدود 7 یا 8 ماه توانستیم در بیرون آسایشگاه ستارهها را ببینیم. همانجا بیرون ایستاده بودیم که اعلام کردند آماده شوید برای گرفتن غذا. تعجب کرده بودیم. ما را برای دریافت سحری آماده کرده بودند. تا یکماه کارمان همین بود. هر شب برای خوردن سحری بیدار میشدیم. در دوران اسارت که ما رنگ مرغ را هم نمیدیدیم، عجیب بود که یک شب به ما در زمان سحری مرغ دادند. سهمیه برنجها بیشتر شده بود و به هر 10 نفر هم یک مرغ داده بودند. آن هم مرغی که اطرافش تزئین شده بود. قابل باور نبود. اینها همه کار سرهنگ حزب اللهی بود.

ما وقتی غذا را برای اولین بار گرفتیم فاصله بین آسایشگاهها را دور زدیم تا از جلوی اردوگاه رد شویم و بچههای دیگر دیدند که سهمیه سحری نصیب ما شد. اگرچه 600 نفری که اسمشان را از لیست خط زده بودند نیز همگی روزه میگرفتند اما فقط به خاطر ترسی که دیگران در دلشان ایجاد کرده بودند، حاضر نشدند اعلام کنند که روزه میگیرند. اما وقتی از جریان مطلع شدندبه افسران عراقی اعلام کردند که ما هم روزه میگیریم اما فرمانده اردوگاه گفت: ایرادی ندارد شما با همین وضعیتی که در آسایشگاه خود دارید هم میتوانید روزههایتان را بگیرید اما سهمیه سحری در آسایشگاههای روزه داران فقط متعلق به کسانیست که اسمشان را نوشتند و حاضر نشد آنها را به آسایشگاه ما بیاورد. این وضعیت خوب در ماه مبارک رمضان و غذاهایی که برایمان تدارک دیده شده بود دیگر بعد از آن سال در اسارت تکرار نشد. و همه این جریانات آن ماه رمضان را به خاطره انگیزترین ماه رمضان اسارتمان مبدل کرد.

چندی بعد خمیس را که بین ما به سرهنگ حزباللهی معروف شده بود را عوض کردند و او از اردوگاه رفت. کسی ندانست ترفیع گرفت یا توبیخ شد. اما فرمانده بعدی به مرغ ها و غذاهایی که در اردوگاه و ماه مبارک رمضان در اختیار ما گذاشته شده بود اعتراض کرد و گفته بود به دلیل اشتباهات صورت گرفته سهمیه غذای افسران عراقی را به شما داده بودند و پول آنها را از سهمیههای بعدی ما کم کرد.»

نوروز دامچی، آزاده سرافراز مازندرانی به مناسبت 26 مرداد ماه، سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی به بیان خاطراتی از روزهای سخت اسارت پرداخت که در ادامه تقدیم مخاطبان میشود.

بعد از عملیات بیت المقدس به همراه تعدادی از نیروهای نیروی هوایی به لشکر 92 زرهی اهواز مأمور شدم و در گروه شناسایی این لشکر جای گرفتم و نهایتاً به اسارت دشمن در آمدم.
پادگان نیروی هوایی بصره از جمله مکانهایی بود که در دوران اسارت به آنجا انتقال یافتیم، وضعیت بهداشتی آن اردوگاه به شدت وخیم بود و این امر زندگی را برای اسرا بسیار سخت و رنجآور میکرد.
سالنی که ما را در آنجا نگهداری میکردند، سولهای به ابعاد هشت در 20 متر بود که 500 اسیر را در خود جای داده بود و این بدان معنی است که به طور متوسط برای هر سه نفر یک متر جا در نظر گرفته شده بود.
پس از آن که حدود یک هفته را با این شرایط سپری کردیم، شایعه حضور خبرنگاران و مأموران صلیب سرخ در پادگان پیچید.
عراقیها برای آن که بتوانند به اوضاع نابسامان ما سرو سامان بدهند، یک ماشین آتشنشانی آوردند، ما را به ستون کرده و در حالی که بر تنمان لباس بود، به آب بستند تا مقداری از آلودگیهای آن کاسته شود و از این طریق بتوانند خبرنگاران و مأموران صلیب را فریب دهند.
در اردوگاه موصل یک، یکی از کارهایی که عراقیها به عنوان بیگاری از اسرای ایرانی میکشیدند، تولید بلوک بود.
بچهها در شرایط عادی زیر بار این کار نمیرفتند، میگفتند: «شما از این بلوکها برای ایجاد سنگر در مقابل رزمندگان ایرانی استفاده میکنید و به همین دلیل ما این کار را انجام نمیدهیم.»
فرمانده عراقیها که از این سرپیچی به شدت کلافه و خشمگین شده بود، دستور داد تا ما را در آسایشگاه حبس کنند و تنها روزی دو بار آن هم برای مدت پنج دقیقه برای استفاده از دستشویی ما را از آسایشگاه بیرون ببرند.
چند هفته را با همین وضعیت سپری کردیم که حاج آقا ابوترابی گفتند: «چرا این وضعیت را برای خودتان درست کردهاید؟ اینها میگویند بلوک بزنید، ما هم میزنیم.» حاج آقا با فرمانده اردوگاه صحبت کرد و قرار بر این شد که در ازای تغییر وضعیت اسرا، بعضی از بچهها بلوکزنی را آغاز کنند.
فردای آن روز وقتی بچهها کار را شروع کردند، پس از هر بار استفاده از دستگاه تولید بلوک یکی از بچهها میگفت: «بلند صلوات بفرست.» و مابقی بچهها هم با صدای بلند صلوات میفرستادند.
پس از آن که این عمل چند بار تکرار شد، فرمانده عراقیها خود را به حیاط رساند و گفت: «این چه وضعیتی است که درست کردهاید؟ اردوگاه را روی سرتان گذاشتهاید.» یکی از بچهها به نمایندگی از جمع جلو رفت و گفت هیچ چی، ما در ایران عادت داریم که برای انجام هر کاری مدام صلوات بفرستیم، دست خودمان هم نیست اگر میخواهید به کار ادامه دهیم چارهای جز این نداریم.
فرمانده عراقیها هم که به شدت نگران فراگیر شدن این صلواتها به دیگر بخشهای اردوگاه بود، خیلی زود از موضعاش پایین آمد و دستور لغو برنامه بلوکزنی را صادر کرد.

توی اردوگاه چند تا پناهنده داشتیم. یکی از آنها آدم بی قید و بندی بود که با رفتارش همه را اذیت می کرد؛ یک دست پاسور داشت که چند وقت یک بار پاسور بازی می کرد. یک روز وقتی نبود یکی از بچه ها پاسورهایش را پاره کرد. وقتی برگشت و ورق های پاره شده را دید عصبانی شد و به قرآن بی احترامی کرد، چند تا از بچه ها به طرفش رفتند فرار کرد توی اتاق و در را بست. به حاج آقا خبر دادند زود آمد دم در اتاق ایستاد، خواستند به زور بروند تو مانعشان شد. گفت: به مادرم زهرا قسم نمیذارم مگر اینکه از رو جسد من رد بشوید. بچه ها برگشتند. یک هفته بعد حاج آقا صدایم کرد، گوشه ای نشستیم. گفت:می دانی آنها درباره ی من چه می گویند؟ می گویند ابوترابی غیرت دینی ندارد بعد سرش را پایین انداخت و گفت : کسی که آن اشتباه رو کرد چند روز پیش به یکی گفته خیلی دوست دارم نمازبخوانم ولی نمی خواهم بچه مذهبی ها فکر کنند از ترس آنهاست. والله ما غیرت دینی نداریم اگه درد ما دین بود حالا که این آدم به خاطر محبتی که دیده به طرف دین آمده است، باید می رفتیم ودستش را می بوسیدیم. حجت الاسلام سيد علي اكبر ابوترابي
منبع : برگرفته از پايگاه ابوترابي

[TD="width: 83%"] [=B Mitra]

[/TD]

[TD="width: 100%, colspan: 2, align: right"][=B Mitra]یک روز افسر عراقی دستور داد با بلدوزر گودالی بکنند چند اسیر را داخل آن کنند و روی بدنشان تا گردن خاک بریزند و مدتی در آن گودال نگه دارند. اسرا به خاطر این کارش بهش لقب سروان بلدوزر دادند. یک روز موقع آمار آمد وشروع کرد به تهدید، حاج آقای ابوترابی توی صف نبود و ما همه نگران بودیم که با لباس خیس از حمام بیرون آمد. سروان از نگهبان پرسید: این کیه؟ گفت: ابوترابیه، شیخ اسرا همه فکر می کردیم الان که حاج آقا برسد افسر به او توهین می کند، با غضب به حاج آقا نگاه می کرد . وقتی حاج آقا نزدیکش رسید چند جمله به عربی با او حرف زد. جاذبه کلامش طوری بود که آن افسر خشن را تحت تاثیر قرار داد. در اوج ناباوری همه برگشت و به ما گفت: همگی نظم را از این شیخ یاد بگیرید. بعد به درجه دار تحت امرش گفت: هرچه ابوترابی بگوید انگار من گفتم، از او حرف شنوی داشته باش. حجت الاسلام سيد علي اكبر ابوترابي
منبع : برگرفته از پايگاه ابوترابي
[/TD]

من در دوران اسارت دو بار شاهد تعریف عراقیها از امام خمینى‏رحمه الله و رزمندگان ایرانى بودم. روزى یك سرباز عراقى پشت پنجره آمد و گفت: آب مى‏خواهى؟ او به من آب داد و گفت: قدر خودتان را بدانید. سپس صحبت كرد و از ما تعاریف فراوانى نمود. ابتدا گمان بردم كلكى در كار است. او در بین صحبتهایش گفت: خوشا به حال شما! شما سربازانِ آدم بزرگى هستید. (منظورش امام خمینى‏رحمه الله بود) ولى ما خیلى بدبختیم، جزو اشقیا هستیم؛ زیرا در شمار سربازان صدام قرار داریم. این حرف را كه زد، متوجه شدم كلكى در كار نیست؛ چون اگر مى‏خواست حقّه بزند، به صدام توهین نمى‏كرد؛ این جرم بزرگى براى او محسوب مى‏شد.

تیمسار نزار رئیس کمیسیون اسرا در عراق افسر مغرور و سنگدلی بود. یک روز برای بازرسی به اردوگاه ما آمد پس از بازدید داشت از در اردوگاه بیرون می رفت که آقای ابوترابی خودش را به او رساند گفت : این گیوه ها رو یکی از اسرا بافته به یادگار از طرف همه به شما هدیه می کنم. تیمسار با تعجب پرسید :شما کی هستید؟ گفت : ابوترابی هستم. تیمسار که در جمع افسران عالی رتبه درجه دار و محافظانش ایستاده بود دستانش را بالا آورد و به حاج آقا احترام نظامی کرد اسرای ایرانی و عراقی هایی که آنجا ایستاده بودند مات و مبهوت به این صحنه نگاه می کردند . تیمسار مدتی با حاج آقا صحبت کرد بعد به فرمانده اردوگاه دستور داد برخی امکانات رفاهی را برای اسرا فراهم کند. حجت الاسلام سيد علي اكبر ابوترابي
منبع : برگرفته از پايگاه ابوترابي