۩۞۩ داستانهايى از امام رضا (عليه السلام) ۩۞۩

تب‌های اولیه

35 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
۩۞۩ داستانهايى از امام رضا (عليه السلام) ۩۞۩




دكتر احمد مهدوي دامغاني چندي پيش، به مناسبتي مطلبي در روزنامه اطلاعات درج شده بود و ذکري از آستان ملائک پاسبان اعلي‌حضرت اقدس علي بن موسي الرضا صلوات الله عليه، و داستان ضامن آهو در مجلسي مورد گفت‌وگو بود. دوست دانشمند عزيزي به بنده گفت: فلاني! من هر قدر هم که مي‌خواهم صحت اين «داستان مبتذل» ضامن آهو را به خود بقبولانم نمي‌توانم و عقلم نمي‌پذيرد که اين داستان آن چنان که شنيده و خوانده‌ام عقلاً يا وقوعاً ممکن باشد، گو اين که اساساً اين داستان را در هيچ کتاب معتبر و مأخذ قابل مستندي هم نديده‌ام؛ و چون تو را يک طلبه غيرمتعصبي مي‌دانم، اين است که خواهش مي‌کنم نظرت را در اين باره بگويي و اگر تو هم مثل من به اين داستان باورنکردني اعتقادي نداري، چه بهتر که از اين جا، يکي دو خطي با هم به روزنامه اطلاعات بنويسيم و از مسؤولان آن روزنامه درخواست کنيم که از استعمال اين القاب و عناوين عاميانه، و بي‌معني و غيرمستند که تازه بر فرض صحت هم چيزي بر عظمت مقام امام عليه‌السلام و جلال و کرامت آن بزرگوار نمي‌افزايد، احتراز کند. گفتم: راست است؛ زيرا اعتقادي که شيعه واقعي به ائمه طاهرين خود دارد، فوق اين امور و بالاتر از صحت و سقم اين مسائل است؛ چو شيعه مي‌گويد و مي‌خواند که «وأمن من لجأ اليکم» (جمله اي از زيارت معروف به جامعه کبيره که ظاهرا انشاي حضرت هادي عليه السلام است). باري، از آن دوست عزيز پرسيدم: داستان ضامن آهويي که شما آن را عقلاً و وقوعاً محال مي‌شماريد کدام است و چگونه داستاني است؟ با نگاه تعجب‌آميزي گفت: فلاني! آيا مرا دست مي‌اندازي يا واقعاً تو که هم بچه آخوند هستي و هم خراساني، از کم و کيف اين داستان بي‌خبري؟ گفتم: نه دوست عزيز! تو را دست نمي‌اندازم و از کم و کيف داستان هم باخبرم؛ ولي دوست دارم داستان را از زبان تو هم بشنوم. گفت: از مجموع آنچه در بچگي از بزرگترها شنيده و بعداً هم آن را به شعر عاميانه و به صورت جزوه کوچکي، چاپ سنگي شده‌اي خوانده‌ام، آنچه به يادم مانده، اين است: صيادي در بياباني قصد شکار آهويي مي‌کند و آهو شکارچي را مسافت معتنابهي به دنبال خود مي‌دواند و عاقبت خود را به دامن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السلام که اتفاقاً در آن حوالي تشريف‌فرما بوده است، مي‌اندازد. صياد که مي‌رود آهو را بگيرد، با ممانعت حضرت رضا عليه السلام مواجه مي‌شود. ولي چون آهو را صيد و حق شرعي خود مي‌داند، در مطالبه و استرداد آهو مبالغه و پافشاري مي‌کند. امام حاضر مي‌شود مبلغي بيشتر از بهاي آهو، به شکارچي بپردازد تا او آهو را آزاد کند. شکارچي نمي‌پذيرد و به عرض مي‌رساند: الا و بالله، من همين آهو را که حق خودم است، مي‌خواهم و لاغير ... و آن وقت آهو به زبان مي‌آيد و سخن گفتن آغاز مي‌کند و به عرض امام مي‌رساند که من دو بچه شيري دارم که گرسنه‌اند و چشم به‌راه‌اند که بروم و شيرشان بدهم و سيرشان کنم. علت فرارم هم همين است و حالا شما ضمانت مرا نزد اين ظالم بفرماييد که اجازه دهد بروم و بچگانم را شير دهم و برگردم و تسليم صياد شوم... حضرت رضا عليه السلام هم ضمانت آهو را نزد شکارچي مي‌فرمايد و خود را به صورت گروگاني در تحت تسلط شکارچي قرار مي‌دهد. آهو مي‌رود و به‌سرعت باز مي‌گردد و خود را تسليم شکارچي مي‌کند. شکارچي که اين وفاي به عهد را مي‌بيند، منقلب مي‌گردد و آن گاه متوجه مي‌شود که گروگان او، حضرت علي بن موسي الرضا صلوات الله عليه است. بديهي است فوراً آهو را آزاد مي‌کند و خود را به دست و پاي حضرت مي‌اندازد و عذر مي‌خواهد و پوزش مي‌طلبد. حضرت نيز مبلغ معتنابهي به او مرحمت مي‌فرمايد و به‌علاوه، تعهد شفاعت او را در قيامت نزد جدش مي‌کند و صياد را خوشدل روانه مي‌سازد. آهو هم که خود را آزاد شده حضرت مي‌داند اجازه مرخصي مي‌طلبد و به سراغ لانه و بچگان خود مي‌دود... به آن دوست عزيز هموطن گفتم: داستان واقعي ضامن آهو که من آن را مي‌دانم بيش از هزار و شصت سال سابقه تاريخي دارد، و در کتب معتبر و مستند هم ثبت و ضبط شده و کاملا هم موجه و معقول است و به‌کلي با آنچه تو مي‌گويي ومن هم به همين ترتيب آن را شنيده و خوانده‌ام، مغاير است. گمان نزديک به يقين دارم که منشأ ملقب ساختن مولاي ما، حضرت رضا صلوات الله عليه به ضامن آهو، همين داستان موجه و معقول و مسلم و مستندي است که آن را براي تو خواهم گفت. مضافاً بر آن که ناقلان و راويان اين داستان نيز حايز آن چنان مقام مذهبي و ملي و علمي شامخي هستند که جاي هيچ ترديد در صحت، و مجال هيچ گونه شبهه‌اي در اصالت آن باقي نمي‌ماند. مخاطب که بر شنيدن داستان صحيح و واقعي و موجه و مستند ضامن آهو سخت مشتاق شده بود، از من خواست که فوراً داستان را براي او بازگو کنم و مدرک و سند آن را هم به او نشان دهم. گفتم: به ديده منت دارم، النهايه، چون الآن کتاب مستند را در دسترس ندارم، نقل داستان و ارائه سند آن را به فردا موکول مي‌کنيم و او هم پذيرفت. خوشبختانه، و از حسن اتفاق، آن که در جمله کتب معدودي که اين بنده در اين سفر با خود آورده است، يکي هم کتاب شريف نفيس مستطاب «عيون اخبار الرضا» تأليف منيف شيخ اجل امجد اعظم، ابوجعفر محمد بن علي بن بابويه قمي، معروف و ملقب به صدوق رضوان الله تعالي عليه است. ايشان يک کتاب از مجموع چهار کتاب اساسي و اصولي حديث و فقه شيعه يعني «من لايحضره الفقيه» را تأليف کرده و در محل معروفي به نام نامي خودش در سر راه تهران به شهر ري مدفون است؛ مکانت والا و مقام معلاي آن بزرگوار در نزد شيعه معلوم و مشهور است. فرداي آن روز اين کتاب مستطاب را با خود نزد آن هموطن بردم و داستان را از روي کتاب براي اوخواندم. او بسيار خشنود شد و دانست که داستان واقعي ضامن آهو، چيزي غير از آني است که در ذهن اوست؛ و بنده چون گمان مي برم هنوز بسياري هستند که از بن داستان بي خبرند، بي فايده ندانستم که آن را عيناً براي درج در اين کتاب بنگارم، خاصه آن که موضوعاً نيز با مبنا و موضوع اين کتاب بي تناسب نيست. البته خوانندگان فاضل و گرامي استحضار دارند که شيخ صدوق قدس سره، اين کتاب را جهت اتحاف و اهدا به وزير جليل و بزرگوار ايراني يعني صاحب اسماعيل بن عباد طالقاني (متوفي در سال 385هجري) که خود يکي از بزرگ‌ترين ادبا و شعرا و متکلمين و ناقدين ادب در قرن چهارم است، تأليف فرموده و اين کتاب شريف، علاوه بر احتوايش بر اخبار مربوط به حضرت رضا عليه السلام از لحاظ ادبي و تاريخ نيز مرجع معتبر و مستندي به شمار مي‌رود. شيخ (ره) در اين کتاب همچنان که از بسياري ثقات مشايخ روات و محدثين رضوان الله عليهم اجمعين (که ذکر اسامي شريف آنها خود رساله مفصلي خواهد شد) نقل و روايت مي کند از بسياري از ادبا و شعرا و مورخين به نام نيز، چون ابراهيم بن عباس صولي و محمد بن يحيي صولي و مبرد و ابن قتيبه و عمرو بن عبيد و دعبل و ابي نواس و ابي جعفر عتبي و برخي افراد خاندان نوبختي و ديگران به‌واسطه يا بي‌واسطه نيز نقل و روايت مي‌فرمايد. شيخ (ره) که به مناسبت اقامتش در ري اختصاص و ارتباط کاملي با رکن الدوله ديلمي داشته است، در رجب سال 352 هجري (1044سال پيش از اين) از رکن الدوله جهت تشرف به خراسان و زيارت مرقد منور مطهر حضرت علي بن موسي الرضا صلوات الله عليه اجازه مي‌گيرد. امير سعيد رکن الدوله نيز ضمن التماس دعا و زيارت نيابي، با اين درخواست موافقت مي‌کند و شيخ (ره) روانه خراسان مي‌شود و چند ماهي در آن صفحات و خصوصاً در نيشابور و طوس اقامت مي‌فرمايد. اين که عرض کردم رکن الدوله از شيخ (ره) التماس دعا و تقاضاي زيارت نيابي مي‌کند، به تصريح خود شيخ است. ظاهراً همواره زمامداران بزرگوار شيعه ايران، قلباً توجه خاصي به حضرت علي بن موسي الرضا عليه آلاف التحية و الثناء داشته و خود را از مدد آن حضرت مستمد مي‌دانسته‌اند؛ لذا بد نيست که عين عبارت خود شيخ را براي شما نقل کنم: قال مصنف هذا الکتاب، لما استأذنت الامير السعيد رکن الدوله في زيارة مشهد الرضا عليه السلام واذن لي في ذلک في رجب سنة اثنين وخمسين وثلاث ماة، فلما انقلبت عنه ردّني. فقال لي: هذا مشهد مبارک قد زُرته وسألتُ الله تعالي حوائج کانت في نفسي فقضاها لي فلا تقصر في الدعا لي هناک و الزيارة عني فان الدعاء فيه مستجاب، فضمنت له ذلک ووفيت به، فلما عُدت من المشهد علي ساکنه التحية والسلام ودخلت اليه قال لي: هل دعوت لنا وزرت عنا؟ فقلتُ نعم، فقال لي قد احسنت قد صح لي ان الدعاء في ذلک المشهد مستجاب (صفحه 381). مصنف اين کتاب چنين گويد که چون از امير سعيد رکن الدوله ديلمي براي زيارت مشهد امام رضا عليه السلام اجازه خواستم و او نيز اجازه فرمود و اين در ماه رجب سال 352 بود. همين که از پيشگاهش برگشتم که بروم، دوباره مرا بازگردانيد و فرمود: اين فرخنده زيارتگاهي است که من نيز آن را زيارت کرده‌ام و از خداوند تعالي نيازها و آرزوهايي که در دل داشتم مسئلت کرده‌ام و خداوند همه آن را برآورد! بنابراين، در آنجا براي من در دعا و زيارت نيابي، کوتاهي مکن. من هم دعا و زيارت جهت او را بر عهده گرفتم و به عهده خود نيز وفا کردم. وقتي که از مشهد که بر ساکنش درود و آفرين باد، بازگشتم و بر رکن الدوله وارد شدم، فرمود: آيا براي ما دعا، و از طرف ما زيارت کردي؟ گفتم: بلي! فرمود: کار بسيار خوبي کردي پيش من ثابت و نزد من درست است که دعا در آن مشهد مستجاب است. باري، برگرديم به داستان ضامن آهو که شيخ آن را در همين کتاب، و به مناسبت همين سفر نقل مي‌نمايد. شايد قبلاً ذکر اين نکته بي‌فايده نباشد که در خلال کتاب «عيون» چند بار که شيخ حديث يا مطلبي را نقل فرموده که خود صددرصد اعتقادي به صحت روايت يا وثوقي به سلامت سند آن يا اطميناني به ثقه بودن راوي آن نداشته است (ولو آن که آن را از مشاهير هم نقل فرموده باشد) بي‌اعتمادي خود را به آن مطلب تصريح مي‌فرمايد. (از جمله در صفحه 350 که مي‌فرمايد: قال مصنف هذا الکتاب، روي هذا الحديث بريئي من عهدة صحته؛ يا در صفحه 192: کان شيخنا محمد بن الحسن بن احمد بن الوليد رضي الله عنه سيئي الرأي في محمد بن عبد الله المسمعي راوي هذا الحديث وانما اخرجت هذا الخبر في هذا الکتاب لانه کان في کتاب الرحمه وقد قرأته عليه فلم ينکره و رواه الي). و اينک ابتدا اصل داستان را با حذف اسانيد و روات آن به عرض خوانندگان مي‌رساند سپس سند و روات حکايت را بازگو مي‌کند که خوانندگان ملاحظه بفرمايند چه بزرگوار کساني اين داستان را نقل کرده و به صحت آن گواهي داده و يا به‌اصطلاح روزنامه‌نويس‌ها خود قهرمان آن داستان بوده‌اند تا بدانجا که اين روايت صددرصد مورد قبول شيخ صدوق (ره) قرار گرفته و ادني شبهه در صحت آن به خاطر شريفش خطور نکرده است: ... فلما کان يوم الخميس استأذنته في زيارة الرضا (عليه السلام) فقال: اسمع مني ما احدثک به في امر هذا المشهد: کنت في ايام شبابي اَتعصب علي اهل هذا المشهد واَتعرض الزوار في الطريق واَسلُب ثيابهم ونفقاتهم ومرقّعاتهم، فخرجت متصيداً ذات يوم و اَرسلت فهداً علي غزال، فمازال يتبعه حتي التجأ الي حايط المشهد فوقف الغزال ووقف الفهد مقابله لايدنو منه فجهدنا کل الجهد بالفهد ان يدنو منه فلم ينبعث و کان متي فارق الغزال موضعه يتبعه الفهد فاذا التجأ الي الحائط رجع عنه فدخل الغزال جحراً في حائط المشهد فدخلتُ الرباط وقلت لابي النصر المقري اين الغزال الذي دخل هيهنا الان، فقال لم أره فدخلتُ المکان الذي دخله فرأيت بعر الغزال وأثر البول ولم أر الغزال وفقدته، فنذرت الله تعالي ان لا آذي الزوار بعد ذلک و لا اتعرض لهم الا بسبيل الخير و کنت متي ما دهمني أمر فزعت الي هذا المشهد فزرته وسألت الله تعالي فيه حاجتي فيقضيها لي ولقد سألت الله تعالي ان يرزقني ولداً ذکراً فرزقني ابناً حتي اذا بلغ وقتل عدت الي مکاني من المشهد وسألت الله تعالي ان يرزقني ولداً ذکراً فرزقني ابناً آخر ولم أسأل الله تعالي هناک حاجة الا قضاها لي فهذا ماظهر لي من برکة هذا المشهد علي ساکنه السلام. (صفحه 386). چون روز پنجشنبه براي زيارت رضا عليه‌السلام از او اجازه خواستم. گفت بشنو که درباره اين مشهد ( يعني اين محل شهادت) با تو چه مي‌گويم. در روزگار جواني، نظر خوشي به طرفداران اين مشهد نداشتم و در راه، معترض زائران مي‌شدم و لباس‌ها و خرجي و نامه‌ها وحواله‌هايشان را به‌ستيزه مي‌ستاندم. روزي به شکار بيرون رفتم و يوزي را به دنبال آهويي روانه کردم. يوز همچنان به دنبال آهو مي‌دويد تا به‌ناچار، آهو را به پاي ديواري پناهيد و آهو ايستاد. يوز هم رو به رويش ايستاد ولي به او نزديک نمي‌شد. هر چه کوشش کرديم که يوز به آهو نزديک شود يوز نمي‌جست و از جاي خود تکان نمي‌خورد؛ ولي هر وقت که آهو از جاي خود (کنار ديوار) دور مي‌شد، يوز هم او را دنبال مي‌کرد. اما همين که به ديوار پناه مي‌برد، يوز باز مي گشت تا آن که آهو به سوراخ لانه‌مانندي در ديوار آن مزار داخل شد. من وارد رباط [معناي اصلي آن جاي نگهداري اسب براي مبارزه با دشمنان و مرزداري از حدود و ثغور مسلمانان است، و بعداً به معاني مختلفي از جمله کاروانسرا، خانقاه صوفيه، نقل شده است.] (تعبير جالبي از مزار حضرت رضا در آن عصر) شدم، و از ابي نصر مقري (که لابد قاري راتب قبر مطهر حضرت يا ديگر مقابر اطراف قبر و داخل رباط بوده است) پرسيدم: آهويي که هم الان وارد رباط شد کو؟ گفت: نديدمش. آن وقت، به همان جايي که آهو داخلش شده بود درآمدم و پشگل‌هاي آهو و رد پيشابش [ادرار] را ديدم، ولي خود آهو را نديدم. پس با خداي تعالي پيمان بستم که از آن پس زائران را نيازارم و جز از راه خوبي و خوشي با آنان در نيابم. از آن پس، هر گاه که کار دشواري به من روي مي‌آورد، وگرفتاري‌اي پيدا مي‌کردم، بدين مشهد روي و پناه مي‌آوردم، و آن را زيارت و از خداي تعالي در آن جا حاجت خويش را مسئلت مي‌کردم و خداوند نياز مرا بر مي‌آورد، ومن از خدا خواستم که پسري به من عنايت فرمايد. خدا پسري به من مرحمت فرمود، و چون آن پسربچه به حد بلوغ رسيد، کشته شد؛ من دوباره به مشهد برگشتم و از خدا مسئلت کردم که پسري به من عطا فرمايد و خداوند پسر ديگري به من ارزاني فرمود. هيچ گاه از خداي تبارک و تعالي در آن جا حاجتي نخواستم مگر آن که حق تعالي آن حاجت را برآورد و اين چيزي است از جمله برکات اين مشهد سلام الله علي ساکنه که بر شخص من آشکار شد و براي خودم روي داد. حال ملاحظه بفرماييد که شيخ (ره) اين داستان را از که روايت مي کند و اين واقعه براي که روي داده است و ناقل آن کيست؟ گوينده اصلي داستان که خود همان شکارچي بوده است، ايراني پاک‌نهاد و آريايي نژاد و امير دلير و بزرگوار و نجيب و آزاده خراساني خراسان، يعني ابومنصور محمد بن عبدالرزاق طوسي، معروف و مشهور و گردآورنده «شاهنامه ابومنصوري» است که او خود داستانش را براي حاکم رازي مصاحب و رازدار و مرد مورد اطمينان ابوجعفر عتبي، وزير نامدار سامانيان – در هنگامي که حاکم به رسالت و جهت تقديم پيامي از طرف عتبي به ابومنصور محمد بن عبد الرزاق طوسي لابد به نيشابور رفته و در آن جا بوده است- حکايت کرده و حاکم هم آن را براي ثقه جليل‌القدر ابوالفضل محمد بن احمد بن اسماعيل السليطي که از اجله مشايخ روايت صدوق است، روايت کرده و صدوق هم روايت را از شيخ خود سليطي نقل مي‌فرمايد و اينک عين عبارت صدوق مشتمل بر اسانيد روايت و مقدمه حکايت را نقل مي‌کند: حدّثنا ابوالفضل محمد بن احمد بن اسمعيل السليطي (رض) قال سمعتُ الحاکم الرازي صاحب ابي جعفر العتبي يقول: بعثني ابوجعفر العتبي رسولا الي ابي منصور بن عبد الرزاق، فلما کان يوم الخميس ... الخ؛ که بقيه را قبلاً به عرض خوانندگان گرامي رسانيد. (عيون اخبار الرضا، باب 73، ذکر ما ظهر للناس في وقتنا من برکة هذا المشهد و استجابة الدعاء فيه). به هر صورت، ظاهراً اصل داستان و روايتي که سبب ملقب ساختن حضرت امام علي بن موسي الرضا صلوات الله عليه به «ضامن آهو» شده است، بايد همين داستان باشد، و لا غير؛ و به قراري که ملاحظه فرموديد، داستان کاملاً واقعي و موجه و معمولي به نظر مي‌رسد. و اينک مي‌پردازد به بيان مقصد ديگري که از نوشتن اين سطور دارد و لذا به مصداق الکلام يجر الکلام و به اصطلاح اهل منبر به مطلب مهم و اساسي ديگري نيز گريزي مي‌زند و آن اين است که حال که ذکر خير و نام عزيز اين ايراني شريف نجيب بزرگوار والاتبار يعني ابومنصور محمد بن عبد الرزاق طوسي به ميان آمد، و از آن جا که متأسفانه اطلاع زيادي از حال او در دست نيست و سواي مأخذ تاريخي که مرحوم مبرور علامه قزويني طاب ثراه در پاورقي مقاله نفيس خود تحت عنوان «مقدمه شاهنامه ابومنصوري» ذکر فرموده است، و تحقيقات حضرت استاد محيط طباطبايي و دو سه مورد مشابه ديگر، نامي از اين آزاده‌مرد نژاده، به چشم نمي‌خورد؛ او که از اولين کساني بوده که به سائقه وطن‌دوستي و عرق مليت (و در صورت ثبوت تشيع او شايد بتوان گفت تا اندازه‌اي هم به سبب تشيعيش و بغضاً لبني العباس) همت والاي خود را بر گردآوري شاهنامه ايران و نشر مآثر و احياي آثار نياکان مصروف داشته است، بد نيست که مزيد اطلاعي را که از اين مرد بزرگ در همين کتاب مستطاب عيون مذکور است نيز به عرض خوانندگان فاضل برساند، باشد که به‌اصطلاح سرنخ تازه‌اي به دست محققان و فردوسي‌شناسان داده شود تا جهت معرفي بيشتر او و معرفت کامل به حال و طرز تفکرش در اين گونه از کتب و مراجع نيز تفحص و تصحفي بفرمايند. شيخ اجل صدوق (ره) در همان باب 73 مذکور و پيش از نقل داستان آهو،‌ حكايت ديگري از اين بزرگمرد روايت مي‌فرمايد كه در ذكر داستان آهو نيز به آن به نحو ديگري المام فرموده است، بدين شرح: حدثنا ابوطالب الحسين بن عبد الله بن بنان الطائي قال سمعتُ ابامنصور محمد بن عبدالرزاق يقول للحكم بطوس المعروف بالبيوري هل لك ولدٌ فقال لا فقال له ابومنصور لم لا تقصد مشهد الرضا عليه السلام و تدعو الله عنده حتي يرزقك ولداً؟ فانّي سالت الله تعالي هناك في حوائج فقضيت لي قال الحاكم فقصدتُ المشهد علي ساكنه السلام و دعوتُ الله عزوجل عند الرضا عليه السلام ان يرزقني ولداً فرزقني الله ولداً ذكراً فجئتُ الي ابي منصور بن عبد الرزاق واخبرتُه باستجابته الله تعالي في هذا المشهد فوهب لي و اعطاني و اكرمتي علي ذلك (صفحه 380) شيخ مي‌فرمايد: ابوطالب حسين بن عبد الله بن بنان طايي برايم حديث كرد و گفت كه از ابومنصور بن عبد الرزاق شنيدم كه به حاكم طوسي كه به بيوردي معروف بود، مي گفت: آيا فرزندي داري؟ بيوردي گفت: نه ... ابومنصور به او گفت: چرا روي به مشهد رضا عليه السلام نمي‌آوري تا در كنار آن مزار، از خداوند به دعا بخواهي كه به تو فرزندي عطا فرمايد؟ زيرا كه من خود در آنجا،‌ از خدا نيازمندي‌ها و حاجت‌هايي را مسئلت كردم كه همه آن برايم آورده شد. سپس حاكم (بيوردي) به من (ابوطالب طائي) گفت: قصد زيارت آن مشهد را كه بر ساكنش درود باد كردم و در مزار رضا عليه السلام به دعا از خداي عز وجل درخواست كردم كه به من فرزندي عنايت كند و خداوند فرزند ذكوري به من مرحمت فرمود من نزد ابي منصور بن عبد الرزاق آمدم و از اين كه خداي تعالي دعاي مرا در اين مشهد مستجاب فرموده است او را با خبر كردم. ابومنصور مرا بخششي فرمود و عطايي داد و بدين سبب بر من اكرام و احترام كرد. به طوري كه ملاحظه مي‌فرماييد، نشانه‌هاي جوانمردي و فتوت و صداقت و ايمان راستين،‌ از همين چند سطر در رفتار و گفتار و پندار محمد بن عبد الرزاق طوسي آشكار است، و بنده اميدوار است كه فضلاي خوانندگان، ان شاء الله بتوانند به اخبار و اطلاعات ديگري از اين ايراني بزرگوار و خراساني نامدار در كتب مشابه دست يابند. والحمد الله اولاً و آخراً وصلي الله علي محمد و آله الطاهرين (برگرفته از کتاب: چهار مقاله، احمد مهدوي دامغاني، تهران، نشر بين الملل، 1385)؛ به نقل از پايگاه کتابخانه تخصصي تاريخ اسلام

[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]

[=Microsoft Sans Serif]هو الحی و القیوم
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]حکایات رضوی
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]


[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آشنائى به تمام لغت ها و زبان ها

[=Times New Roman]
مرحوم شیخ صدوق ، شیخ حرّعاملى و دیگر بزرگان به نقل از اباصلت هروى حكایت كنند:
حضرت ابوالحسن ، امام علىّ بن موسى الرّضا علیه السلام به تمام زبان ها و لغات ، آشنا و مسلّط بود؛ و با مردم با زبان محلّى خودشان صحبت مى نمود.
و بلكه حضرت در لهجه و تلفّظ كلمات ، از خود مردم فصیح تر سخن مى فرمود، تا جائى كه مورد حیرت و تعجّب همه اقشار و افراد قرار مى گرفت .
اباصلت گوید: یك از روزها به آن حضرت عرض كردم : یاابن رسول اللّه ! شما چگونه به همه زبان ها و لغت ها آشنا شده اى ؛ و این چنین ساده ، مكالمه مى نمائى ؟
امام علیه السلام فرمود: اى اباصلت ! من حجّت و خلیفه خداوند متعال هستم و پروردگار حكیم كسى را كه مى خواهد بر بندگان خود حجّت و راهنما قرار دهد، او را به تمام زبان ها و اصطلاحات آشنا و آگاه مى سازد، كه زبان عموم افراد را بفهمد و با آن ها سخن گوید؛ و بندگان خدا بتوانند به راحتى با امام خویش سخن گویند.
سپس امام رضا علیه السلام افزود: آیا فرمایش امیرالمؤ منین ، امام علىّعلیه السلام را نشنیده اى كه فرمود: بر ما اهل بیت - عصمت و طهارت - فصل الخطاب عنایت شده است .
و بعد از آن ، اظهار نمود: فصل الخطاب یعنى ؛ معرفت و آشنائى به تمام زبان ها و اصطلاحات مردم ؛ و بلكه عموم خلایق در هر كجا و از هر نژادى كه باشند.

آمد و شدها

خانة او مركز آمد و شد بود و باب امید افرادی كه به دلایل مختلف به خدمت او میآمدند. این آمد و شدها در فصل حج طبیعتاًَ زیادتر میشد. در مواردی دردمندان، فقیران و افراد محتاج و آنها كه از همه جا رانده میشدند به درب خانة او چشم میدوختند و به غیر از این دسته باید از خواستاران علم و از دوستداران خالص فرهنگ و دانش یاد كنیم كه با امام و درس و بحث و جلسات خصوصی داشتند و گرههای دشوار علمیشان در حضور امام و در خانة او گشوده میشد.

احتجاجات او

احتجاجات او با گروه ثنویه، با علمای یهود و در رأس آن رأس الجالوت،‌با مسیحیت و جا ثلیق، با گروه زنادقه كه خود را صاحب فكر میدانستند با رؤسای فرقة صائبین، با هبرید رئیس و دانشمند زردشتیها، با تسطاس رومی كه پزشك بود مهم و فوقالعاده است همچنین او با علمای مختلف احتجاجاتی داشت در زمینة توحید،‌ بطلان اعتقاد به خداوندی مسیح، اثبات مبدأ و معاد، رد مادیت،‌رد تناسخ، اثبات این كه تورات و انجیل موجود ساختة علمای یهود و مسیحیت است. در بیان مباحث و اثبات حقانیت دین اسلام امام احاطة علمی و شایستگی خود را نشان داد و در بین دوست ودشمن به عالم آل محمد (ص) معروف شده بود

اداره امور پدر

امام كاظم (ع) در تنگنای شدیدی بود.وضع ثابتی از نظر امنیت نداشت. هر روز و شبی این خطر وجود داشت كه او را احضار كنند. این وضع از اواخر دوران حیات امام صادق (ع) و سراسر دوران حضرت امام كاظم (ع) به چشم می خورد و امام رضا (ع) وارث دشواریهای سختی از جهت اعمال فشار در دستگاه حاكم بر پدر بود. در غیبت پدر او وظیفه داشت كارهای او را سروسامان دهد. عائله او را از نظر اقتصادی و هم مذهبی اداره كند. به امور مزرعه و باغات و دخل و خرج ها برسد. امام اصرار داشت شخصاً در زمین ومزرعه كار و از حاصل دسترنج خود اعاشه كند.

ارشاد مردم

در مورد امام رضا (ع) آمده است، به مناسبت شرایط و موقعیتی كه داشت حتی امر به معروف و نهی از منكر را از مأمون كه فردی مغرور و زمامدار جامعة اسلامی و صاحب قدرت بود دریغ نمیكرد.



ارشادات خاص

ارشادات امام بویژه از آن بابت كه به صورت گسترده، بیپرده و بیتقیه، حتی در مواردی از موضع شرایط بالای سیاسی صورت میگرفت و امام میتوانست به صورت كامل و كافی بحث و اظهارنظر داشته باشد بسیار مؤثر و كارساز بود. چه بسیار افرادی كه در سایة ارشادات او راه خود را مییافتند و برنامة زندگی خود را تغییر می دادند و چه بسیار دیگر از آنان كه در اعتقادات خود راسختر شده و مبلغانی ارزنده و پرتلاش برای دنیای اسلام شدند. ارشادات امام بسیاری از مسیحیان، یهودیان، دهریون و حتی ستارهپرستان را بینش داد و آنها را به قبول اسلام وادار كرد.




بخشش امام هشتم به شاعر اهلبيت



محمد بن يحيى گفت: روزى حضرت رضا (عليه السلام) از نزد ماءمون بيرون آمدند و سوار بر اسبى بودند، من و ابونواس نزد آن حضرت رفتيم و سلام كرديم.

ابونواس گفت:
((آقا)) اشعارى براى شما سروده ام و دوست دارم براى شما بخوانم.

حضرت فرمودند: بخوان.
او اشعارش را خواند.

حضرت فرمودند: اشعارى درباره ما سروده اى كه قبلا كسى به اين خوبى شعرى نسروده است. حضرت آنگاه به غلام خود فرمودند: آيا پولى نزد تو باقى مانده است؟

غلام گفت:
سيصد دينار باقى مانده است. حضرت فرمودند همه را به ابو نواس ((شاعر)) بده و حضرت فرمودند: اى غلام! شايد اين پول كم باشد، اين اسب را هم به او بده.



گر جان طلبى بكوى جانانه بيا
از عقل برون شو و چو ديوانه بيا

شمع رخ دوست در خراسان سوزد

اى سوخته دل بسان پروانه بيا


كسى كه ما شفيع او باشيم نجات پيدا مى كند



شخصى از مردم خراسان به امام رضا (عليه السلام) گفت: من رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را در عالم خواب مشاهده كردم.

آن حضرت به من فرمودند: چگونه هستيد زمانى كه پاره تن من در سرزمين شما ((خراسان)) به خاك سپرده شود و امانت من و گوشت بدن من در آنجا به خاك سپرده شود!

حضرت رضا (عليه السلام) فرمودند: من كه پاره تن پيامبر و امانت و گوشت او هستم در خراسان دفن مى شوم.

حضرت فرمودند: بدانيد هر كس كه با معرفت به حق، به زيارتم بيايد، من و پدرانم در روز قيامت شفيع او خواهيم بود. و كسى كه ما شفيع او باشيم نجات پيدا مى كند.

اگر چه گناهان بسيار داشته باشد.


حضرت فرمودند: از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) توسط پدرانم نقل شده كه هر كس مرا در عالم خواب ببيند واقعا مرا ديده است، چون شيطان نمى تواند به قيامت و شكل من و به جانشينان من در آيد و پيامبرى 70 جز دارد كه يكى از آنها روياى صادقه و درست است.

ما بدين درگه باميد گدائى آمديم
بنده آسا رو بدرگاه خدائى آمديم

خسته دل بربسته پا بشكسته دست آشفته حال


سوى اين در همه بى دست و پائى آمديم

پادشاهان جبهه مى سايند بر اين خاك راه


ما گدايان نيز بهر جبهه سائى آمديم


(امام هشتم و قرآن)

حضرت رضا (عليه السلام) شب هاى بسيار تلاوت قرآن مى كرد، و هرگاه به آيه اى مى رسيد كه در آن سخنى از بهشت يا جهنم بود گريه مى كرد و بهشت را از خداوند درخواست مى كرد و از آتش جهنم به او پناه مى برد و همواره ((بسم الله الرحمن الرحيم)) را در نمازهاى شبانه روزى خود بلند قرائت مى كرد و هرگاه ((قل هو الله احد)) ((بگو خدا يكتاست)) را مى خواند، آهسته مى فرمود: ((الله احد)) خدا يكتاست، و چون به پايان اين سوره مى رسيد سه مرتبه مى فرمود: ((كذلك الله ربى)).

و هرگاه سوره ((جحد)) را مى خواندند با قرائت ((قل يا ايها الكافرون)) ((بگو اى كافران)) آهسته مى فرمود: ((يا ايها الكافرون ))((اى كافران)) و چون به پايان سوره و آيه ((لكم دينكم ولى دين))((دين شما براى و دين من براى من)) مى رسيدند، سه مرتبه مى فرمود: ((ربى الله و دينى الاسلام)) ((پروردگار من الله و دين من اسلام است)).

و هر گاه سوره تين را قرائت مى كردند، در پايان آيه اليس الله باحكم الحاكمين ((آيا خداوند مقتدرترين و حكم كننده ترين حكم فرمايان نيست)) مى فرمود:

بلى و اءنا على ذالك من الشاهدين ((بله و من بر اين امر از شهادت دهندگانم)). و وقتى سوره ((قيامت)) را قرائت مى كرد، در پايان آيه ((اليس الله بقادر على اءن يحى الموتى)) ((آيا چنين خداى مقتدرى نمى تواند مرده ها را زنده كند)).مى فرمود: سباحنك اللهم و بلى((منزهى اى خداى من بله قادر است)).

و در سوره جمعه قل ما عندالله خير من اللهو و من التجاره ((للذين اتقوا)) و الله خير الرازقين مى خواندند.
و هر گاه از سوره ((حمد)) فارغ مى شدند ((الحمد لله رب العالمين)) مى فرمودند و وقتى سبح اسم ربك الاءعلى ((پروردگار بلند مرتبه خود را تسبيح گو)) را قرائت مى كردند آهسته مى فرمودند سبحان ربى الاعلى ((منزه است پروردگار بلند مرتبه من)) و چون يا ايها الذين آمنوا)) ((اى كسانى كه ايمان آورده ايد)) را قرائت مى كردند آهسته مى فرمود: لبيك اللهم لبيك .


چه شود ز راه وفا اگر نظرى به جانب ما كنى
كه به كيمياى نظر مگر مس قلب تيره طلا كنى

يمن از عقيق تو آيتى، چمن از رخ تو روايتى


شكر از لب تو حكايتى اگرش چو غنچه تو واكنى

بنما، زپسته تبسمى، بنما ز غنچه تكلمى


به تبسمى و تكلمى همه دردها تو دوا كنى

تو شه سرير ولايتى تو مه منير هدايتى


چو شود شها به عنايتى نگهى به سوى گدا كنى

(مرحمتى امام هشتم (عليه السلام) در حرم مطهر)

وقتى كه حاج شيخ محمد على قاضى قصيده اى براى توليت آستان مقدس ‍ رضوى سروده بود كه به اميد صله و پاداشى در حضور قرائت كند.

شخصى به او تذكر مى دهد كه به جاى اين كار، براى حضرت رضا (عليه السلام) قصيده اى ان شاء كن. بر اساس اين توصيه، از قرائت شعر توليت صرف نظر مى كند و قصيده اى در جلالت قدر و شاءن و عظمت امام هشتم (عليه السلام) مى سرايد و در حرم مطهر قرائت مى كند. شاعر مى گويد:

پس ‍ از قرائت، كسى مبلغ ده تومان به من داد به امام (عليه السلام) عرضه داشتم: اين مبلغ كم است و دوباره اشعار را خواندم، باز شخصى پيدا شد و ده تومان ديگر به من داد و خلاصه در آن شب 6 بار قصيده را در محضر امام (عليه السلام) تكرار كردم و در هر بار كسى مى آمد و ده تومان مى داد. صبح روز بعد به خدمت حاج شيخ حسن على اصفهانى (رحمه الله عليه) شرفياب شدم.

ايشان فرمودند: آقاى شيخ محمد على، ديشب با امام (عليه السلام) راز و نيازى داشتى شعر خواندى و شصت 60 تومان به تو دادند، اكنون آن پول را به من بده، من شصت تومان را به خدمتشان تقديم كردم و ايشان مبلغ يكصد و بيست تومان به من مرحمت كردند و فرمودند:

فردا صبح به بازار مى روى و مركب تركمنى سرخ رنگى كه عرضه مى شود به مبلغ بيست تومان خريدارى مى كنى و با بيست تومان ديگر از آن پول، خرج سفر و سوغات خود را تاءمين مى كنى، چون به عراق رسيدى مركب خود را به مبلغ چهل تومان بفروش و به ضميمه هشتاد تومان باقى مانده گاو و گوسفند بخر و به دامدارى و زراعت بپرداز كه معيشت تو از اين راه حاصل خواهد شد و توفيق زيارت بيت الله الحرام، نصيب تو خواهد گرديد و از آن پس ديگران از وجوهات مذهبى ارتزاق مكن، ولى در عين حال ترويج دين و احكام الهى را را از ياد مبر


اى ولى حق توئى چو روح روانم
من ز جوار تو دور مى نتوانم

هجر تو چون مى برد ز تاب و توانم


گوشه ابروى تو است منزل جانم

(به حضرت رضا (عليهم السلام) متوسل شدم)

حاج ذبيح الله عراقى گفت: من به بيمارى سختى دچار شدم و پزشكان، در اراك و تهران مرا از بهبودى ماءيوس ساختند، به ناچار به مشهد مقدس ‍ مشرف و به خدمت حضرت شيخ حسن على اصفهانى اعلى الله مقامه الشريف شرفياب شدم و عرض كردم.

هر مبلغ كه به عنوان حق العلاج و طبابت بخواهيد مى پردازم، مرا معالجه كنيد و از اين درد نجاتم دهيد.

حاج شيخ از شنيدن اين سخن متغير شدند و فرمودند: به طبيب مراجعه كن، من كه طبيب نيستم و هر چه در اين كار اصرار ورزيدم، نپذيرفتند، تا بالاخره با نااميدى به حضرت رضا (عليه السلام) متوسل شدم، يك شب در عالم رويا، حضرت امام هشتم (عليه السلام) را زيارت كردم و پس از عرض حاجت، امام هشتم (عليه السلام) فرمودند:

به حاج شيخ مراجعه كن، عرضه داشتم: چند بار خدمتش رفتم و تقاضاى مراجعه كرده ام ولى ايشان مرا از خويش رانده است.


امام (عليه السلام) فرمودند: بگو به اين نشانى كه طفل شيرخوار همسايه را كه مرده بود به زندگى باز گرداندى، مرا معالجه كن.

با اين نشانى، مجددا به خدمت شيخ شرفياب شدم تا چشم ايشان به من افتاد با تندى فرمودند: نگفتم بايد به طبيب مراجعه كنى؟!

عرض كردم: حضرت رضا (عليه السلام) با اين نشان مرا نزد شما فرستاده است، تا اين سخن را از من شنيدند، فرمودند: ساكت شو!

تا من زنده ام اين مطلب را با كسى در ميان مگذار، آنگاه چند انجير و مقدارى معجون به من دادند كه با استفاده از آنها بيمارى من به طور كلى رفع شد و شفا يافتم



گداى كوى شمائيم و حاجتى داريم

روا مدار محروم از آستان برويم

شفاى چشمم را از شما مى خواهم

گفته اند مرحوم حضرت آيه الله سيد حسين بحرالعلوم در حالى كه نابينا شده بود به خراسان آمد و به حرم مطهر حضرت امام رضا (عليه السلام ) مشرف شد و عرض كرد كه من براى شفاى چشمم به جدت اميرالمؤمنين (عليه السلام) و امام حسين (عليه السلام) و به پدر و پسرت امام هفتم و امام جواد (عليه السلام) و به فرزندانت حضرت هادى (عليه السلام) و امام حسن عسگرى (عليه السلام) و حضرت امام زمان (عليه السلام) متوسل شده ام

ولى چشمم را شفا نداده اند و لذا به سوى شما آمدم و شفاى چشم خود را از شما مى خواهم و اگر شفايم ندهيد قهر مى كنم و مى روم!

مقدارى گريه و زارى كرد و توسل نمود، تا اينكه خداوند متعال به بركت آن حضرت چشم او را شفا دادند و او با چشم روشن از حرم مطهر حضرت رضا (عليه السلام) خارج شد.


اى خاك طوس چشم مرا توتيا توئى
مائيم دردمند و سراسر دوا توئى

اى خاك طوس درد دلم را توئى علاج


بر دردها طبيب و به غم ها دوا توئى

اى ارض طوس خاك تو گوگرد احمر است


قلب وجود ما را همه كيميا توئى

اى خاك طوس رتبه ات اين بس كه از شرف


مهد امان و مشهد پاك رضا توئى


(حضرت رضا (عليه السلام) فرمودند: او را به من ببخشيد)

يكى از خدام حرم مطهر حضرت رضا (عليه السلام) كه فردى شايسته و اهل تقوى بود گفت: شبى در حرم مطهر استراحت كردم كه در عالم خواب ديدم در كشيك خانه حرم مطهر هستم و براى تجديد وضو از حرم خارج شدم،

در اين لحظه ديدم جمعيت زيادى وارد صحن شدند كه در دستشان بيل و كلنگ بود و پيشاپيش آنها شخصى نورانى حركت مى كرد. آنها آمدند تا به وسط صحن مقدس رسيدند، آن شخصى كه جلوى جمعيت بود نقطه اى را نشان داد و فرمود: اين قبر را بشكافيد و اين خبيث را بيرون آوريد، و آنها هم شروع به حفر و كندن قبر شدند.

من از شخصى پرسيدم كه اين بزرگوار كه فرمان مى دهد كيست؟
گفت اميرالمؤمنين (عليه السلام) است.
همان لحظه ديدم حضرت رضا (عليه السلام) از حرم مطهر بيرون آمدند و به محضر اميرالمؤمنين (عليه السلام) رسيد و سلام كرد، على (عليه السلام) جواب سلام او را داد.

حضرت رضا (عليه السلام) فرمود: تقاضا دارم اين شخص را مورد عفو قرار دهيد و او را به من ببخشد.
على (عليه السلام) فرمود: مى دانى اين فاسق فاجر شرب خمر مى كرده.

حضرت رضا (عليه السلام) عرض كرد: بلى لكن ((اين شخص)) وصيت كرده كه پس از مردن او را در جوار من دفن كنند و به من پناهنده شده است.

على (عليه السلام) فرمود: او را به شما بخشيدم، سپس آنجا را ترك كردند.

من سراسيمه و وحشت زده از خواب بيدار شدم و بعضى از خدام ((حرم)) را بيدار كردم و جريان را گفتم و با آنها به همان محلى كه در خواب ديده بودم آمديم و ديديم قبر تازه اى در آنجا است و مقدارى از خاك آن بيرون ريخته شده است!

من پرسيدم اين قبر كيست؟
گفتند: شخصى است كه ديروز در اينجا دفن شده است!.



اى كشتى نجات ندانم تو را صفات

دانم به بحر علم خدا، ناخدا توئى

فرياد رس بهر غم و كافى بهر الم


حصن حصين عالم و كهف الورى توئى

والشمس آيتى بود از روى انورت


توضيحش آنكه ترجمه والضحى توئى

حق گویی امام

امام رضا (ع)‌ در پرتو موقعیتی كه داشت میتوانست مسائلی را بیپرده با مأمون در میان گذارد و اصولاً امام از روزی كه وارد ایران شد این حقگوییها را آغاز كرد. هنگامی كه مأمون خلافی مرتكب میشد امام او را از خدا میترساند و عمل خلاف او تقبیح میكرد. او نصایح خود را از مأمون دریغ نمیداشت روزی به او فرمود در مورد مسئولیتی كه در اختیارداری از خدا بترس تو امور مسلمین را تباه ساخته ای كارها را به دیگران واگذار نكرده ای كه خلاف فرمان خدا حكم میدهند و باید در روز رستاخیز پاسخگوی آن باشی. امام در حقگویی پروا نداشت و گاهی چندان در اعلام حق جدی و صریح به پیش میرفت كه مأمون را به وحشت اندخت و حتی مایة افزایش خشم و دشمنی او میشد.

حكم نماز

دو نفر مسافر وارد خراسان شدند و خدمت امام رضا (ع) رسیدند تا حكم نمازشان را بپرسند كه آیا نماز آنها در سفر 2ركعتی است یا 4 ركعتی؟ حضرت به یكی از آنها فرمود: نماز تو 2 ركعتی است و به دیگری فرمود نماز تو 4 ركعتی است. آن دو مسافر تعجب كردند كه چرا امام میان آنها فرق گذاشته است؟ امام فرمود: تو نمازت 2 ركعتی است چون به سفر حلال آمده ای و هدفت دیدار وزیارت من است ودر سفر حلال نماز 4 ركعتی به صورت 2 ركعتی خوانده میشود ولی دیگری هدفش دیدار طاغوت بوده و این باعث میشود كه سفرش حرام شود ودر سفر حرام نماز 4 ركعتی تغییر نمیكند.

(گوشهای از بینش و روش امام رضا (ع) – بنیاد پژوهشهای آستان قدس رضوی).

خانه و زندگی او

نمیخواهیم بگوییم خانة او محقر بود. كوخ نبود و كاخ هم نبود. نسبتاٌ وسیع و مركز آمد و شدها بود. چه بسیار از جلسات درسی كه در خانة ‌او برگزار میشد. برخی از مورخان وضع فرش خانهاش را این گونه تصور كرده اند كه او در تابستان بر روی حصیر

مینشست و در زمستان بر روی فرشهای پشمی و موئین. برخی هم نوشته اند كه فرش زیر پایش پلاس بود كه آن هم درواقع چیزی جز آن پارچه های پشمین نبود. اگرچه شأن او و دیگر امامان والا و گران سنگی زندگیشان باید بالاتر از آن چیزی باشد كه در خانه هایشان دیده میشود ولی آنها زیور دنیا را به هیچ میانگاشتند و دل به رضوان خدا و انجام وظیفه ای خوش میكردند كه خدای متعال برایشان معین كرده بود.


خبر از درون و دادن هدیه

مرحوم شیخ صدوق رضوان اللّه تعالى علیه ، به نقل از ریّان بن صَلت آورده است :

گفت : پس از آن كه مدّتى در خدمت مولایم ، حضرت علىّ بن موسى الرّضا علیهما السلام بودم ، روزى خواستم كه به قصد عراق مسافرت كنم .
به همین جهت به قصد وداع و خداحافظى راهى منزل امام علیه السلام شدم ، در بین مسیر با خود گفتم : هنگام خداحافظى ، پیراهنى از لباس هاى حضرت را تقاضا مى نمایم كه چنانچه مرگ من فرا رسید، آن پیراهن را كفن خود قرار دهم .
و نیز مقدارى درهم و دینار طلب مى كنم تا براى اعضاء خانواده خود سوغات و هدایائى تهیّه نمایم .
وقتى به محضر شریف امام رضا علیه السلام وارد شدم و مقدارى نشستم ، خواستم كه خداحافظى كنم ، گریه ام گرفت .
و از شدّت ناراحتى براى فراق و جدائى از حضرت ، همه چیز را فراموش كردم و پس از خداحافظى برخاستم كه از مجلس حضرت بیرون بروم ، هنوز چند قدم برنداشته بودم كه ناگهان حضرت مرا صدا زد و فرمود: اى ریّان ! بازگرد.
وقتى بازگشتم ، حضرت فرمود: آیا دوست دارى كه یكى از پیراهن هاى خودم را به تو هدیه كنم تا اگر وفات یافتى ، آن را كفن خود قرار دهى ؟
و آیا میل ندارى تا مقدارى دینار و درهم از من بگیرى تا براى بچّه ها و خانواده ات هدایا و سوغات تهیّه نمائى ؟
من با حالت تعجّب عرض كردم : اى سرور و مولایم ! چنین چیزى را من در ذهن خود گفته بودم و تصمیم داشتم از شما تقاضا كنم ، ولى فراموشم شد.
بعد از آن ، حضرت یكى از پیراهن هاى خود را به من هدیه كرد و سپس گوشه جانماز خود را بلند نمود و مقدارى درهم برداشت و تحویل من داد و من با حضرت خداحافظى كردم


خبر از غیب

علىّ بن احمد وشّاء - كه یكى از اءهالى كوفه و از دوستان و موالیان اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام است - حكایت كند:

روزى به قصد خراسان عازم مسافرت شدم و چون بار سفر بستم ، دخترم حُلّه اى آورد و گفت : این پارچه را در خراسان بفروش و با پول آن انگشتر فیروزه اى برایم خریدارى نما.

پس آن حُلّه را گرفتم و در میان لباس ها و دیگر وسائل خود قرار دادم و حركت كردم ، وقتى به شهر مرو رسیدم در یكى از مسافرخانه ها اتاقى گرفتم و ساكن شدم .
هنوز خستگى راه از بدنم بیرون نرفته بود كه دو نفر نزد من آمدند و اظهار داشتند: ما از طرف حضرت علىّ بن موسى الرّضا علیهما السلام آمده ایم ، چون یكى از دوستان ما فوت كرده و از دنیا رفته است ، براى كفن او نیاز به حُلّه اى داریم كه شما همراه آورده اى ؟
و من به جهت خستگى راه آن را فراموش كرده بودم ، لذا گفتم : من چنین پارچه و حُلّه اى همراه ندارم و آن ها رفتند؛ ولى پس از لحظاتى بازگشتند و گفتند: امام و مولاى ما، حضرت رضا علیه السلام سلام رسانید و فرمود: حُلّه مورد نظر ما همراه تو است ، كه دخترت آن را به تو داده تا برایش ‍ بفروشى و انگشتر فیروزه اى تهیّه نمائى ؛ و تو آن را در فلان بسته ، كنار دیگر لباس هایت قرار داده اى .
پس آن را از میان وسائل خود خارج گردان و تحویل ما بده ؛ و این هم قیمت آن حُلّه است ، كه آورده ایم .
پس پول ها را گرفتم و آن حُلّه را بیرون آوردم و تحویل آن ها دادم ، آن گاه با خود گفتم : باید مسائل خود را از آن حضرت سؤ ال نمایم و سؤ ال هاى خود را روى كاغذى نوشتم و فرداى آن روز، جلوى درب منزل حضرت رفتم كه با جمعیّت انبوهى مواجه شدم و ممكن نبود كه بتوانم از میان آن جمعیّت وارد منزل حضرت شوم .
در نزدیكى منزل حضرت رضا علیه السلام كنارى ایستادم و با خود مى اندیشیدم كه چگونه و از چه راهى مى توانم وارد شوم و نوشته خود را تحویل دهم تا جواب آن ها را مرقوم فرماید؟
در همین فكر و اندیشه بودم ، كه ناگهان شخصى كه ظاهرا خدمت گذار امام رضا علیه السلام بود نزدیك من آمد و اظهار داشت :
اى علىّ بن احمد! این جواب مسائلى كه مى خواستى سؤ ال كنى .
وقتى نوشته را دریافت كردم ، دیدم جواب یكایك سؤ ال هایم مى باشد كه جواب آن ها را برایم ارسال نموده بود، بدون آن كه آن ها را تحویل داده باشم ، حضرت از آنها اطّلاع داشته است


خبر از فرزند و قیافه او در شكم مادر


مرحوم شیخ صدوق و دیگر بزرگان آورده اند، به نقل از شخصى به نام عبداللّه بن محمّد علوى حكایت كرد:

پس از گذشت مدّتى از شهادت حضرت علىّ بن موسى الرّضاعلیهما السلام روزى بر ماءمون وارد شدم و بعد از صحبت هائى در مسائل مختلف ، اظهار داشت :
همسرى داشتم كه چندین مرتبه ، آبستن شده بود و بچّه اش سِقط مى شد، در آخرین مرتبه كه آبستن بود، نزد حضرت رضا علیه السلام رفتم و گفتم : یاابن رسول اللّه ! همسرم چندین بار آبستن شده و سقط جنین كرده است ؛ و الا ن هم آبستن مى باشد، تقاضامندم مرا راهنمائى فرمائى تا طبق دستور شما او را معالجه و درمان كنم و بتواند سالم زایمان نماید و نیز بچّه اش سالم بماند.
چون صحبت من پایان یافت ، حضرت رضا علیه السلام سر خویش را به زیر افكند و پس از لحظه اى كوتاه سر بلند نمود و اظهار نمود: وحشتى نداشته باش ، در این مرحله بچه اش سقط نمى شود و سالم خواهد بود.
و سپس افزود: به همین زودى همسرت داراى فرزند پسرى مى شود كه بیش از هركس شبیه به مادرش خواهد بود، صورت او همانند ستاره اى درخشان ، زیبا و خوش سیما مى باشد.
ولیكن خداوند متعال دو چیز در بدن او زیادى قرار داده است .
با تعجّب پرسیدم : آن دو چیز زاید در بدن فرزندم چیست ؟!
حضرت در پاسخ فرمود: یكى آن كه در دست راستش یك انگشت اضافى مى باشد؛ و دوّم در پاى چپ او انگشت زایدى خواهد بود.
با شنیدن این غیب گوئى و پیش بینى ، بسیار در حیرت و تعجّب قرار گرفتم و منتظر بودم كه ببینم نهایت كار چه خواهد شد؟!
تا آن كه پس از مدّتى درد زایمان همسرم فرا رسید، گفتم : هرگاه مولود به دنیا آمد، به هر شكلى كه هست او را نزد من آورید.
ساعاتى بعد، زنى كه قابله بود، وارد شد و نوزاد را - كه در پارچه اى ابریشمین پیچیده بودند - نزد من آورد.
وقتى پارچه را باز كردند و من صورت و بدن نوزاد را مشاهده كردم ، تمام پیش گوئى هائى را كه حضرت رضا علیه السلام بیان نموده بود، واقعیّت داشت و هیچ خلافى در آن مشاهده نكردم




ختم قرآن یا اندیشه در آن

مرحوم شسخ صدوق ، طبرسى و دیگر بزرگان به نقل از ابراهیم بن عبّاس حكایت كنند:

در طول مدّتى كه در محضر مبارك امام علىّ بن موسى الرّضا علیه السلام بودم و در محافل و مجالس گوناگون ، همراه با آن حضرت شركت داشتم ، هرگز ندیدم سخنى و مطلبى در مسائل دین و امور مختلف از آن حضرت سؤ ال شود؛ مگر آن كه بهتر و شیواتر از همه پاسخ مى فرمود.

و در همه علوم و فنون به طور كامل آگاه و آشنا بود؛ و نیز جوابى را كه بیان مى نمود در حدّ عالى قانع كننده بود؛ و كسى را نیافتم كه از او آشناتر باشد.
همچنین ماءمون در هر فرصت مناسبى به شیوه هاى مختلفى ، سعى داشت تا آن حضرت را مورد سؤ ال و آزمایش قرار بدهد؛ ولى امام علیه السلام در هیچ موردى درمانده نگشت ؛ و بلكه در هر رابطه اى كه از آن حضرت سؤ ال مى شد، به نحو صحیح و كامل پاسخ ، بیان مى فرمود.
و معمولا مطالب و جواب سؤ ال هائى كه حضرت بیان مى فرمود، برگرفته شده از آیات شریفه قرآن بود.

آن حضرت قرآن را هر سه روز یك مرتبه ختم مى كرد؛ و مى فرمود:
اگر بخواهم ، مى توانم قرآن را كمتر از این مدّت هم ختم كنم و تلاوت نمایم .

ولیكن من به هر آیه اى از آیات شریفه قرآن كه مرور مى كنم درباره آن تاءمّل مى كنم و مى اندیشم ، كه پیرامون چه موضوعى مى باشد، در چه رابطه یا حادثه اى سخن به میان آورده است ؛ و در چه زمانى فرود آمده است .

و هرگز بدون تدبّر و تاءمّل در آیات شریفه ، از آن ها ردّ نمى شوم ، به همین جهت است كه مدّت سه روز طول مى كشد تا قرآن را تلاوت و ختم كنم .




خدمت خرس

مروج الاسلام میگوید کسی به من در مورد خواب شخص محترمی از اهل منبر مقیم مشهد رضوی گفت: وقتی شب در خواب به خدمت امام رضا (ع) مشرف شدم ، آن حضرت خرسی را گرفته بود كه آن خرس بسته اسباب سفری در دست داشت. آن حضرت خرس را به من داد و به من فرمود از آن پذیرایی كن من خیلی خوشم نیامد و به حضرت گفتم یابن رسول الله مرا به خدمت خرس وامیداری ؟آن حضرت فرمود من این همه خرسها را مهمان داری میكنم و تو از پذیرایی یكی از آنها طفره میروی؟ پس از خواب بیدار شدم صبح سیدجلیل محترمی از اهل علم به خانه من آمد با اسباب سفرش همان طور كه در خواب دیدم پس من از آن سید پذیرایی كردم هنگام رفتن وی،‌من خواب خود را برای او تعریف كردم آن حضرت پریشان شد و گفت این خواب نتیجة آن است كه من در محل خود برای امر معاش به خدمت درامور دولتی میپردازم پس از آن درعمل خود تجدید نظر كرد.

(كرامات رضویه ج 2 ص 201)


خرجی راه


آقای حاج میرزا طاهر حسینی كه از اهل منبر و از خدام كشیك چهارم آستان قدس است نقل كرده كه شبی از شبها كه نوبت خدمت من بود هنگام بستن درب حرم مطهر چون زائرین بیرون رفتند و حرم خلوت شد من با سایر خدام، حرم مطهر را جاروب نمودیم آن گاه متوجه شدیم كه یك نفر زائر عرب از حرم بیرون نرفته و ضریح را گرفته و با امام (ع) سخن میگوید اما چون با زبان او آشنا نبودیم نفهمیدیم كه چه میگوید ناگاه شنیدم كه صدای پولی آمد این بود كه نزدیك رفتیم و گفتیم چه خبر است. او را به كشیك خانه بردیم و فردی كه زبان عربی میدانست از او پرسید و او گفت كه من اهل بحرینم و چون پولم تمام شده بود عرض كردم ای آقا میخواهم از خدمتت مرخص شود و خرجی راه ندارم حال باید خرجی راه مرا بدهی ناگاه دیدم كه این پولها میان دستم ریخته شد.

(كرامات رضویه ج 1 ص 129).


درخت بادام در خانه میزبان

مرحوم شیخ صدوق رضوان اللّه علیه ، به نقل از محمّد بن احمد نیشابورى از قول جدّه اش خدیجه ، دختر حمدان حكایت كند:

در آن هنگامى كه امام رضا علیهما السلام در مسیر راه خراسان وارد شهر نیشابور گردید، به منزل ما تشریف فرما شد.
امام علیه السلام پس از آن كه اندكى استراحت نمود، در گوشه اى از حیات خانه ما یك بادام كشت نمود، كه رشد كرد و بزرگ شد و یك ساله به ثمر رسید؛ و هر سال ثمره بسیارى مى داد.
و چون مردم متوجّه شدند، كه امام رضا علیه السلام آن درخت را با دست مبارك خود كشت نموده است ، هر روز به منزل ما مى آمدند و از بادام هاى آن جهت شفا و درمان امراض خود استفاده مى كردند و هركس هر نوع مرضى كه داشت ، به عنوان تبرّك از آن بادام كه تناول مى كرد، عافیت و سلامتى خود را باز مى یافت .
و حتّى نابینایان شفا مى گرفتند و زن هاى آبستن - كه درد زایمان برایشان سخت و غیرقابل تحمّل بود - از آن بادام استفاده مى كردند و به آسانى وضع حمل مى نمودند.
و همچنین حیوانات مختلف مى آمدند و خود را به وسیله آن درخت متبرّك مى ساختند.
پس ا آن كه مدّت زمانى از این جریان گذشت ، درخت بادام خشك شد و جدّم ، حمدان چند شاخه اى از آن درخت را قطع كرد كه در نتیجه چشم هایش كور و نابینا گردید.
و فرزند او - كه عَمرو نام داشت و یكى از ثروتمندان مهمّ شهر نیشابور بود - آن درخت را از ریشه قطع و نابود كرد و او نیز به جهت این كار، تمام اموال و زندگیش متلاشى شد و بیچاره گردید، كه دیگر به هیچ عنوان توان امرار معاش نداشت .
و راوى در نهایت گوید: قبل از آن كه درخت خشك شود، كرامات بسیارى به بركت امام رضا علیه السلام از آن ظاهر مى گردید و مردم ؛ بلكه حیوانات از آن بهره مى بردند.


در پشت پنجرة نقره


نقره برداشتم به او دادم قبول نمیكرد، اصرار كردم و او پذیرفت بعد از آن چند مرتبه همدیگر را ملاقات كردیم و او چیزی نگفت تا یكمرتبه به من گفت ای رفیق میدانی قضیة آن روز كه به من پول دادی چه بود گفتم مگر قضیهای بود؟ گفت بلی آن روز من آن قدر دلتنگ بودم كه از پریشانی خود به خدمت امام رضا (ع) عرض كردم ای آقای من به من نظر مرحمتی فرما خودت میدانی من چندمرتبه پول در ضریحت ریختم اكنون اگر مرحمتی نمیكنی آن پولها را به من عنایت فرما وقتی شما آن وجه را به من دادی و من حساب كردم متوجه شدم كه آن وجه همان وجهی بود كه من به ضریح ریخته بودم.

(كرامات رضویه ج 1 ص 187).


در برابر اعتراض ها

برخی از آنان كه خود را مدعی مقاماتی میدانستند و به خصوص كسانی كه صوفیمنش بودند در برابر این وضع و شرایط امام به او اعتراض میكردند سفویان ثوری از این گونه افراد بود. روزی در دیدار با امام، خطاب به او گفت: چه خوب بود لباس سادهتری میپوشیدی! امام فرمود دستت را به من بده. دست او را گرفت و داخل پیراهن خود كرد امام در روی لباس جامة خز برای مردم است و در زیر آن لباس پشمین. به سفیان فرمود این خز برای مردم و این پشمینه برای خدا. ایامی كه در مدینه و در شرایط عادی و متوسط زندگی میكرد خود را با وضع متعارف جامعه و حتی كمتر از آن عادت میداد و آن روز كه وارد ایران شد در كنار كاخ مأمون او را منزل دادند وضع غذای خود را برتر نساخت در غذا مراقبت داشت كه اسراف نشود و یا بیهوده چیزی به هدر نرود.

دامنة‌ مباحث او

دامنة‌مباحث امام بسیار وسیع و پردامنه بود و این نباید مایه‌ اعجاب باشد كه بگوییم امام حتی در طب و هیأت هم سخن داشت. ما امام را اعلم افراد میشناسیم و این هبهای است كه از جانب خداوند به اولیاء و اوصیاء داده میشود. دانش مدرسهای نداشتند و همة آنچه كه بیان میشد نشأت گرفته از خداوند واو وارث علم انبیاء بود. مباحث او در عرصههای مختلف بود از آن جمله:

مباحث مربوط به اعتقادات دربارة مبدأ و معاد و حشر و نشر و برزخ.
مباحث مربوط به ولایت و امامت و زمامداری خلق پس از رسول خدا (ص).
ویژگیهای مربوط به زمامداران و رهبران برحق و روابط متقابل مردم و امام.
مباحث مربوط به فرق اسلامی و درسایة آن اثبات حقانیت تشیع و مبانی آن.
مباحث مربوط به ادیان و مذاهب و مكاتب و فلسفههای گوناگون كه عرض وجود داشتند.
مباحث مربوط به علوم از طبیعیات، پزشكی، نجوم و حتی جنبههای مربوط به گیاهشناسی و جانورشناسی و...


دامنة ارشادات

ارشادات امام فقط در مورد آداب دینی نبود بلكه در همة مباحث مربوط به اقتصاد و سیاست و فرهنگ و اجتماعات بود. او در عرصة اقتصادی خطاب به یاران میفرمود: من ضامن عدم فقر كسی هستم كه خط میانه روی را رعایت كند و آن كس كه از راه حلال برای ادارة خانواده و زندگی خود تلاش كند مانند مجاهد فی سبیل الله است. او همچنین افراد رابه پدر و مادر و رعایت حرمت آنها توجه میداد و میفرمود: نیكی به پدر و مادر واجب است حتی توجه مشرك باشند.


خرما

از ابوحبیب بناجی مروی نقل است كه گفت رسول خدا (ص) را در خواب دیدم كه به بناج آمده بود ودر مسجدی كه هر سال حجاج آنجا میآیند، آمده بود . گویا من رفتم به سوی او و سلام كردم و ایستادم و دیدم پیش روی او طبقی از برگ نخیل مدینه بود و در آن خرمای صیحانی بود. مقداری برداشت و به من داد شمردم 18 خرما بود پس چنین معنی كردم كه من به عدد هر خرما یكسال بمانم و چون از خواب بیست روز گذشت در زمینی بودم كه آن را برای زراعت اصلاح میكردم كسی آمد و خبر داد که امام رضا (ع) از مدینه به آنجا می آیند. مردم به سوی او میشتافتند وقتی آمدم او را دیدم که در همان جایی که پیامبر (ص) نشسته بودند، نشسته است، و زیر او حصیری بود و پیش او طبقی از خرما بود سلام مرا جواب داد و به من گفت که نزدیک او بروم و یک مشت از آن خرما به من داد شمردم همان عدد بود كه حضرت رسول (ص) داده بود گفتم زیاد كن یا بن رسول الله فرمود اگر رسول خدا (ص) از این زیادتر می داد ما هم می دادیم.

(منتهی الامال، ج 2 ص 352).


شفاى كافر در حرم مطهر امام رضا (عليه السلام)



انوشيروان مجوسى اصفهانى در نزد خوارزمشاه مقام و منزلت بسيار داشت، او را به عنوان نماينده نزد سلطان سنجر فرستادند.

انوشيروان گرفتار ((برص)) ((بيمارى پيس)) مرض بسيار شديدى بود و مى ترسيد اگر با آن وضع نزد سلطان برود از او متنفر شود، و لذا وقتى در راه به طوس رسيد شخصى به او گفت: اگر حضرت رضا (عليه السلام) را زيارت كنى و از او درخواست نمائى شفايت مى دهد.

انوشيروان گفت: من كافر هستم و شايد خدام مانع ورود من به حرم شوند!

به او گفتند: لباست را تغيير بده تا از حال تو مطلع نشوند، او چنين كرد و در حرم مطهر و در حرم مطهر رضا (عليه السلام) تضرع و زارى كرد و شفاى خود را تقاضا كرد.

چون از حرم مطهر بيرون آمد اثرى از مرض در بدن خود نديد، لباسش را در آورد و بدن خود را نگاه كرد، اما اثرى از مرض نبود، غش كرد و بر زمين افتاد و چون به هوش آمد مسلمانان شد و براى قبر مطهر آن حضرت صندوقى از نقره فراهم آورد و مال بسيارى نثار حرم كرد



گفتم به يكى عارف پاكيزه سرشت

اين روضه نكوتر است يا آنكه بهشت

فرمود كه فردوس برين مى گويد


ايكاش كه بودمى به صحنش يك خشت


(نديدم حضرت سخن كسى را قطع كند)

از ابراهيم بن عباس روايت شده است كه گفت: من هرگز نديدم كه حضرت ابوالحسن الرضا (عليه السلام) در تكلم كردن به كسى ستمى كند و بد بگويد و نديدم سخن كسى را قطع كند

بلكه صبر مى كرد تا او از سخن كسى را قطع كند بلكه صبر مى كرد تا او سخن گفتن فارغ مى شد، بعد از آن تكلم مى فرمود. و هرگز نديدم كه نزد كسى نشسته باشد و پاى خود را دراز كند و هرگز نديدم كه يكى از غلامان خود را دشنام دهد

و هرگز نديدم كه آب دهان بيندازد و هرگز نديدم كه در خنديدن قهقه كند بلكه خنده او تبسم بود و چون خوان طعام از براى حضرت حاضر مى كردند همه غلامان خود حتى دربان و همه را بر سفره مى نشانيد.


قبله هفتم امام هشتم آن محبوب حق
آنكه خاك درگه او قبله اهل دعا است

هفتمين گل از گل گلزار زهراى بتول


هشتمين شمع شبستان رياض اوليا است

عروه الوثقاى دين تالى قرآن مبين


حامى شرع متين قائم مقام انبياء است

(پناه آوردن شتر به قبر مقدس حضرت)



داستان فرار كردن شترى از كشتارگاه مشهد، و بيرون دويدن از كشتارگاه كه خارج از شهر بوده است و خيابان هاى سر راه را يكى پس از ديگرى بدون و از در صحن مطهر وارد صحن شدن، و از آنجا يكسره به پشت پنجره فولاد كه محل التجاه و نياز پناهندگان است، دويدن و در آنجا روى زمين نشستن و رو به پنجره و قبر مطهر نمودن، از امورى است كه جاى شبهه و ترديد نيست ،

براى همه واضح و مشهود بود، ما هم در جرائد خوانديم، و انكار احدى را نشنيديم، بلكه همه اهل مشهد مقدس رضوى عليه الاف التحيه و الثناء شاهد و گواه صدق بر اين قضيه بوده و هستند.



آستان مقدس رضوى، اين شتر را از صاحبش خريد و آن را در بيابان با ساير شترهاى حضرت آزادانه روان ساخت.



اى كه بر خاك حريم تو ملائك زده بوس

اشك فردوس برين گشته ز تو خطه طوس

هر كه آيد بگدائى بدر خانه تو


حاش لله كه ز درگاه تو گردد ماءيوس ‍

(على (عليه السلام) به خدمت رضا (عليه السلام) فرمود: (چرا اين كور را معالجه نمى كنى)

ميرزا ابوالحسن از پدر خودنقل نمود كه گفت: شبى در خواب خدمت ائمه طاهرين دوازده امام (عليه السلام) مشرف شدم، ديدم در اطراف حوض صحن مبارك تشريف دارند و شخص كورى در روضه مقدسه مشغول طواف است.

در همان حال شنيدم اميرالمؤمنين صلوات الله عليه به حضرت رضا فرمود: چرا اين كور را معالجه نمى كنى، ديدم حضرت رضا (عليه السلام) با دست مبارك خود بطرف آن كور اشاره اى فرمود:

در حالتى كه دست آن حضرت تر بود، پس من از خواب بيدار شدم و چون صبح شد شنيدم كه آن حضرت كورى را شفا داده است، لذا رفتم آن شخص كور شفا يافته را ملاقات كردم و از چگونگى احوال از او پرسيدم،

گفت: من همين قدر فهميدم كه قطره آبى به چشم من افتاد و من خودم را بينا يافتم

نهاده ام چو سگان سر بر آستان جلالت
بلقمه اى بنوازى سگى گناه ندارد

بيا بگوشه چشمى ز قيد غم و برهانم
كه جز تو بنده شرمنده پادشاه ندارد

ز بحر علم خود اى شاه قطره اى بچشانم
كه حاصل دل مسكين به غير آه ندارد

:Gol:


هجده خرمايي كه واقعي شد

هجده خرمايي كه واقعي شد
همانطور كه پاي پياده، كوچه‌هاي بصره را در هواي گرم زير پا مي‌گذاشت، اضطرابي وجودش را مي‌فشرد. با نياز مبرمي به ديدن دوباره آن خانه، سرعتش را تند كرد. مدتي بود كه سعي مي‌كرد خوابش را فراموش كند، اما هر دفعه دوباره به ذهنش هجوم آورده بود.
چند هفته پيش آن خواب عجيب را ديد. مردي در خواب به او گفت: رسول الله(ص) به بصره آمده و در خانه‌اي اقامت كرده است. هنوز هم وقتي چشمانش را مي‌بست و به خوابش فكر مي‌كرد به نظرش مي‌رسيد كه گرماي مبهمي را در وجودش احساس مي‌كند. همان گرمايي كه در خواب موقع دويدن داشت، وقتي براي ديدن رسول الله مي‌رفت. بعد توي كوچه‌اي پهن ايستاد. وارد دومين خانه در سمت چپ كوچه شد. همان خانه‌اي كه پنجره‌هايش درست رو به شرق باز مي‌شد. رسول الله را ديد كه با يارانش نشسته بود و طبقي از خرما جلوي آنها روي زمين بود. رسول الله مقداري خرما برداشت و به ابن علوان داد. ابن علوان آنها را شمرد. هجده خرما بود.
وقتي از خواب بيدار شد، به خود لرزيد. براي لحظاتي در رختخواب نشست. بعد برخاست. وضو گرفت و نماز خواند. فردايش نتوانسته بود آرام بگيرد. توي كوچه‌هاي بصره راه افتاده بود. تنها راه چاره، گشتن بود. چيزي در وجودش ندا مي‌داد كه آن خانه را پيدا خواهد كرد. آگاهي مبهمي بود كه دليل منطقي هم نداشت.
اين كوچه بود؟ يا نه كوچه مقابلش؟ شايد هم كوچه پشتي، يادش آمد انگار آن سوي بصره بوده. در حالي كه از كوچه‌اي به كوچه ديگر مي‌رفت، تصوير آن خانه را جلوي چشمش ديد. بدين ترتيب بعد از گذشتن از آن همه كوچه و ديوار و بازار، حالا نفس در سينه‌اش حبس شده بود. نشانه‌اي از آرامش از دست رفته.
در مقابل خانه، با چشماني گشاد ايستاده بود. سكوت پشت ديوارها بيش از حد بود. سكوتي كه انگار در درونش انتظاري نهفته بود.
اما انتظار براي چه؟
و امروز براي ديدن دوباره آن خانه مي‌رفت. غروب گذشته شنيد كه پيشواي هشتم به بصره وارد شده است. نشاني‌اش را پرسيده بود: خانه‌اي آن سوي بصره در كوچه‌اي پهن و ساكت. دومين خانه در سمت چپ كه پنجره‌هايش درست رو به شرق باز مي‌شود.
تمام ديشب را بيدار مانده بود و حالا در آرامش ديوارهاي آشناي اين سوي بصره، آنجا مي‌رفت.
وارد خانه كه شد پيشوا را ديد. همان جايي نشسته بود كه رسول الله در خواب نشسته بود. طبقي از خرما هم روي زمين بود. پيشواي هشتم تعدادي از آنها را برداشت و به ابن علوان داد. ابن علوان شروع به شمردن كرد. با دلهره‌اي كه داشت قادر به شمردن خرماها نبود. دوباره شروع كرد. يك... دو... سه... چهار...
هجده عدد بود. بعد در حالي كه سعي مي‌كرد كسي متوجه نشود، آهسته با صدايي لرزان گفت: اي فرزند پيامبر ممكن است تعدادي بيشتر عطا فرماييد.
فقط مي‌خواست حرفي زده باشد تا جوابي بشنود. شايد مي‌خواست آنچه را كه روي سينه‌اش سنگيني مي‌كرد با او تقسيم كند. تحمل آن راز بيش از طاقت او بود.
پيشوا گفت: اگر جدم رسول خدا(ص) بيشتر داده بود من هم بيشتر مي‌دادم.
و روبرويش را نگاه كرد به سمت آن شعاع نوري كه از شرق مي‌تابيد.
ابن علوان گذاشت لحظاتي بگذرد تا بر خود مسلط شود. بعد برخاست و بيرون آمد. سنگين از شوري كه حالا وجودش را گرفته بود.
منبع: هشتمين سفير رستگاري ـ نوشته علي كرباسي‌زاده

داستان هايي از سيره حضرت


مرز آشنايي

ديگر از خستگي خودم را پشت اسب رها كرده بودم و دست و پايم رمق نداشت. راه بسيار طولاني بود از مدينه تا ايران تا طوس. از پشت سر زمزمه‌اي شنيدم: «آن طرف، ديوارهاي طوس را مي‌بينم.» با اين حرف قدري جان گرفتم. عقال و چفيه از سر برداشتم و به آن طرفي كه مرد گفته بود نگريستم. ديگر به هيچ چيز جز رسيدن به مأمني و رفع خستگي اين سفر طولاني فكر نمي‌كردم، فعلاً نمي‌خواستم فكر كنم حتي به چگونه خارج شدنمان از مدينه و غربتي كه انتظارمان را مي‌كشيد، دياري ناآشنا و خيلي چيزهاي نامعلوم ديگر.
با پا ضربه‌اي به پهلوي اسب زدم و خودم را نزديك مركب اماممان علي بن موسي(ع) رساندم. قبل از اينكه چيزي بگويم ديدم لب‌هاي ايشان آرام تكان مي‌خورد.
ـ «آقاي من؟» با صداي من آرام رو برگرداند، دهان باز كردم تا چيزي بگويم اما او پيش‌دستي كرد و من لحظه‌اي دچار ترديد شدم كه بايد بقيه حرفم را بگويم يا نه!
ـ «چه شده، اي موسي پسر سيار؟ طاقتت از كف رفته مي‌بينم. ديوارهاي طوس به چشم من هم خورد.» قدري مركب را كنار ايشان راندم و گفتم: «اگر صلاح بدانيد حالا كه دروازه نزديك است، قدري سريعتر حركت كنيم تا زودتر برسيم و بعد از مدت‌ها سفر، قدري قرار بگيريم.»
امام نه به من نگاه مي‌كرد نه به سمت ديوارهاي طوس. ناخودآگاه خط نگاه امام را دنبال كردم، لكه سياهي در دوردست كه به نظر مي‌رسيد گروهي از مردم باشند. امام انگار كه با خودشان زمزمه كنند، گفتند: «خواهيم رسيد موسي. عجله نكن! خواهيم رسيد. اما بدان كه قرار شيعه تنها در قلبش خواهد بود و روزي كه به ديدار خداي خود بشتابد.» سكوت كردم و به يكباره تمام شوق رسيدن در من فروكش كرد. مي‌دانستم علي بن موسي(ع) هيچگاه بيهوده سخن نمي‌گويد. از لحظه خداحافظي در مدينه اين ترديد را داشتم.
صداي شيون و زاري مرا به خود آورد. گروهي كه از دور مي‌آمدند، حالا نزديكتر شده بودند و تابوتي روي دوششان به چشم مي‌خورد. نيم نفسي بلعيدم تا چيزي بگويم كه ناگهان امام پا از ركاب خالي كردند و با شتاب به سمت جمعيت رفتند. لجام اسب رها شده را در دست گرفتم و وقتي ديديم امام خود را به كنار جنازه رساندند و چنان كه يكي از نزديكانشان باشد آن را گرفته و همراهي مي‌كردند، ما هم يكي يكي پياده شديم. همه با يك سؤال در نگاهمان و جستجو در ميان جمع كه شايد آشنايي در آن باشد، به آنها نزديك شديم. عاقبت از مردي كه انتهاي جمعيت بود پرسيدم: «ببخش برادر، خدا رحمتش كند. اين جنازه كيست؟» با چشماني غمناك نامي را گفت كه اصلاً نشنيده بودم. گفتم: «به كجا مي‌بريدش؟» گفت: «به گورستان خارج از شهر.»
يك لحظه از اينكه دريافتم خلاف جهت شهر حركت مي‌كنيم، بي‌صبر شدم كه حكمت اين تشييع جنازه ديگر چيست؟ ناگهان امام رو به من كرد و گفت: «هركس جنازه يكي از دوستان ما را تشييع كند، از گناه پاك مي‌شود مثل روزي كه از مادر متولد شده است.»
يك لحظه از فكري كه از سرم گذشت، شرمسار شدم و نگاهم را دزديدم. انگار او از هر چه كه به آن مي‌انديشيدم خبر داشت. خودم را دلداري دادم كه اينطور نيست و او بالاخره مي‌داند كه همه ما خسته‌ايم. مي‌دانستم كه امام حكمت، تدبير، عصمت، عدالت و كرامت دارد اما چرا بايد از هر چيزي كه از دل ما مي‌گذرد خبر داشته باشد.
امام همچنان به جنازه چسبيده بود، انگار كه از كودك خود مواظبت مي‌كرد. بالاخره جنازه را كنار گور، زمين گذاشتند. امام به مردم فرمودند كه يك طرف بايستند تا ميت را واضح ببينند. آن وقت كنارش زانو زدند. نزديك شدم تا شايد چهره مرد را ببينم. امام دست مباركش را بر سينه مرد نهاده بود و شنيدم كه مي‌فرمود: «فلاني، تو را به بهشت بشارت مي‌دهم. ديگر بعد از اين ناراحتي نخواهي ديد.»
علي بن موسي(ع) همان نامي را بر زبان راند كه من از آن مرد پرسيده بودم. وقتي به سمت مركب‌هايمان مي‌رفتيم، ديگر نتوانستم نپرسم، به امام عرض كردم: «آقا، مگر اين مرد را مي‌شناختيد؟ آخر اينجا سرزميني است كه تاكنون به آن نيامده‌ايم.» امام خنديد و سوار اسب شد و ديگر كلامي نشنيدم تا زمانيكه چند قدم ديگر تا دروازه شهر طوس نمانده بود. حضور امام را در كنار خود احساس كردم و فرمودند: «مگر نمي‌داني اعمال و كردار شيعيان ما هر صبح و شام بر ما عرضه مي‌شود؟ اگر در اعمال خود كوتاهي نموده باشند، از خداوند براي آنها طلب بخشش مي‌نماييم و چنانچه كار نيكي انجام داده باشند، براي آنها درخواست پاداش مي‌كنيم.» دلم لرزيد. درست بيرون دروازه ايستادم، در حاليكه اشك پهناي صورتم را پر كرده بود. امام را ديدم كه اولين نفري بود كه وارد شهر شد. ديگر نمي‌خواستم وارد شوم به امام خيره شده بودم. زبانم بند آمده بود، دلم مي‌خواست نگذارم او برود و وارد آن سرنوشتي كه براي من مبهم و نامعلوم بود، بشود. مردي كه مي‌دانست براي اينكه از آبروي خود براي ما طلب بخشش كند و خواهان پاداش خوبي‌هاي شكسته بسته ما باشد. قلبم فشرده شد. خودم را حقير ديدم. من نبايد مي‌گذاشتم او به آن غربت نامعلوم برود، اما براي خستگي خودم او را تكليف به شتاب كردم. درمانده شده بودم، بقيه ياران پشت سر او وارد شدند و من همچنان ايستاده بودم و نگاه مي‌كردم.
ناگهان علي بن موسي(ع) بدون اينكه به سمت من برگردد، دستش را در هوا تكان داد و فرياد زد:
ـ «بيا موسي! اين تقديريست كه رضاي خدا در آن است.»
چفيه را بر سر انداختم و مركب را به جلو راندم.
منبع:
صد داستان از خورشيد شرق، نوشته عباس بهروزيان، ص 64.

داستان هايي از سيره حضرت


موضوع قفل شده است