تا برای من باشی و من برای تو...

تب‌های اولیه

94 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

فقط دردش کم باشه !
رامبد کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت .
همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد . پولهای خرد را که هنوز با تکه های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد .
وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشید آقا ! یه کمربند می خواستم . آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست ... .
مغازه دار میگه : به به . مبارک باشه . چه جوری باشه ؟ چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای ، ...
پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت .
- فرقی نداره . فقط ... ، فقط دردش کم باشه !
:Sham:

ساعت 3 شب بود که صدای تلفن، پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود. پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟ مادر گفت: 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی! فقط خواستم بگویم تولدت مبارک...!
پسر از این که دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد، صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت، ولی مادر دیگر در این دنیا نبود !

پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه می‌توانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟
سرانجام یکی از نقاشان گفت که می‌تواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوق‌العاده بود و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانه‌گیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده.

چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؛ پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان.

[=Georgia]
در شهر مكه، جوانی فقیر می زیست و همسری شایسته داشت. روزی هنگام بازگشت از مسجدالحرام ، در راه كیسه ای یافت.
چون آن را گشود، دید هزار دینار طلا در آن است. خوشحال نزد همسر آمد و داستان را باز گفت.

زنش به او گفت: " این لقمه حرام است، باید آن را به همان محل ببری و اعلام كنی، شاید صاحبش پیدا شود."
جوان از خانه بیرون آمد، وقتی به جایی رسید كه كیسه زر را یافته بود، شنید مردی صدا می زند:
"چه كسی كیسه ای حاوی هزار دینار طلا یافته است؟" جوان پیش رفت و گفت: "من آن را یافته ام، این كیسه توست، بگیر طلاهایت را!"

مرد كیسه را گرفت و شمرد ، دید درست است. دوباره پول ها را به او بازگرداند و گفت:
"مال خودت باشد، با من به منزل بیا، با تو كاری دیگر دارم."

سپس جوان را به خانه خود برد و نُه كیسه دیگر كه در هر كدام هزار دینار زر سرخ بود، به او داد و گفت: " همه این پولها از آن توست!"
جوان شگفت زده شد و گفت: " مرا مسخره می كنی؟"

مرد گفت:
"به خدا سوگند كه تو را مسخره نمی كنم. ماجرا این است كه هنگام شرفیابی به مكه، یكی از عراقیان، این زرها را به من داد و گفت:
اینها را با خود به مكه ببر و یك كیسه آن را در رهگذری بینداز. سپس فریاد كن چه كسی آن را یافته است. اگر كسی آمد و گفت من برداشته ام، نُه كیسه دیگر را نیز به او بده؛ زیرا چنین كسی امین است. شخص امین، هم خود از این مال می خورد و هم به دیگران می دهد و صدقه ما نیز، به واسطه صدقه او، مقبول درگاه خداوند می افتد!"

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.
لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،
خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و
در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش
را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.
مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))،
از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد
ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست
در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.
مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.
مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.
شیطان در ادامه توضیح می دهد:
((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))
وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید،
خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم
و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید.
به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر
باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.
بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.

آورده اند که روزى یکى از بزرگان به سفر حج مى رفت . نامش عبد الجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت...چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد.عبد الجبار براى تفرج و سیاحت ، گرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسید.
زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید. در گوشه مرغک مردارى افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت...!
عبد الجبار با خود گفت : بى گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مى دارد. در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد.
چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آورده اى که ازگرسنگى هلاک شدیم!
مادر گفت : عزیزان من ! غم مخورید که برایتان مرغکى آورده ام و هم اکنون آن را بریان مى کنم .
عبد الجبار که این را شنید، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید.
گفتند: سیده اى است زن عبدالله بن زیاد علوى ، که شوهرش را حجاج ملعون کشته اند .
او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد که از کسى چیزى طلب کند.
عبد الجبار با خود گفت : اگر حج مى خواهى ، این جاست .
بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز و به زن داد و آن سال در کوفه ماند و به سقایى مشغول شد...
هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند، وى به پیشواز آنها رفت . مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و مى آمد.
چون چشمش بر عبد الجبار افتاد، خود را از شتر به زیر انداخت گفت : اى جوانمرد! از آن روزى که در سرزمین عرفات ، ده هزار دینار به من وام داده اى ، تو را مى جویم . اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان !
عبد الجبار، دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.

در این هنگام آوازى شنید که : اى عبد الجبار! هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشته اى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشى ، هر سال حجى در پرونده عملت مى نویسیم ، تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمى گردد ...


[=arial]جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود

زندگی را تماشا میکرد

رفتن و ردپای آن را

و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند

جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند

او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود

او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی

بلرزد.

روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی

آدمها آوازت را دوست ندارند

غمگین شان می کنی

دوستت ندارند

می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری

قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند

سکوت او آسمان را افسرده کرد

آن وقت

[=arial] خدا[=arial] به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است

جغد گفت:

[=arial] خدایا[=arial]! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند

[=arial] خدا[=arial] گفت: آوازهای تو بوی دل کندن میدهد و آدمها عاشق دل بستن اند.
[=arial] دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ

تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد

[=arial] دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست[=arial]

اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ

جغد به خاطر

[=arial] خدا[=arial] باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس که می فهمد، می داند آواز او پیغام [=arial]خداست[=arial]

[=impact]سارا هشت ساله بود که از صحبت پدر و مادرش فهمید که برادر کوچکش سخت مریض است و

[=impact]پولی هم برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی‌توانست هزینه‌ی
[=impact]جراحی پرخرج برادرش را بپردازد. سارا شنید که پدر به آهستگی به مادر گفت: فقط معجزه
[=impact]می‌تواند پسرمان را نجات دهد.
[=impact]

[=impact]سارا با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد، قلک را شکست. سکه‌ها
[=impact]را روی تخت ریخت و آن‌ها را شمرد، فقط پنج دلار بود. سپس به آهستگی از در عقب خارج شد چند
[=impact]کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی
[=impact]داروساز سرش به مشتریان گرم بود. بالاخره سارا حوصله‌اش سر رفت و سکه‌ها را محکم روی
[=impact]پیشخوان ریخت.
[=impact]داروساز با تعجب پرسید: چی می‌خواهی عزیزم؟
[=impact]دخترک توضیح داد که برادر کوچکش چیزی تو سرش رفته و بابام میگه که فقط معجزه می‌تونه او
[=impact]را نجات دهد. من هم می‌خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟
[=impact]

[=impact]داروساز گفت: متاسفم دختر جان ولی ما این‌جا معجزه نمی‌فروشیم.
[=impact]چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما رو به خدا برادرم خیلی مریضه و بابام پول نداره و این
[=impact]همه‌ی پول منه. من از کجا می‌تونم معجزه بخرم؟
[=impact]

[=impact]مردی که در گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت از[=impact]دخترک پرسید: چقدر پول داری؟
[=impact]

[=impact]

[=impact]دخترک پول‌‌ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد.
[=impact]مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب! فکر کنم این پول برای خرید معجزه کافی باشد. سپس به آرامی
[=impact]دست او را گرفت و گفت: من می‌خواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر کنم معجزه برادرت پیش من
[=impact]باشه. آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود..
[=impact]فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت. پس از
[=impact]جراحی پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات پسرم یک معجزه واقعی بود، می‌خواهم
[=impact]بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟
[=impact]دکتر لبخندی زد و گفت: فقط پنج دلار!

پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند. دستان پیرمرد میلرزید، چشمانش تار شده بودو گام هایش مردد و لرزان بود.
اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع میشدند، اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقریبا برایش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند، یا وقتی لیوان را می گرفت غالبا شیر از داخل آن به روی رومیزی می ریخت. پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند.
پسر گفت: ” باید فکری برای پدربزرگ کرد. به قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن پر سر و صدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده ام.‌” پس زن و شوهر برای پیرمرد، در گوشه ای از اتاق میز کوچکی قرار دادند. در آنجا پیرمرد به تنهایی غذایش را میخورد، در حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان لذت میبردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف را شکسته بود حالا در کاسه ای چوبی به او غذا میدادند.
گهگاه آنها چشمشان به پیرمرد می افتاد و آن وقت متوجه می شدند هم چنان که در تنهایی غذایش را می خورد چشمانش پر از اشک است. اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده ای بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او میدادند.
اما کودک چهارساله اشان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود. یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که روی زمین ریخته بود. با مهربانی از او پرسید: ” پسرم ، داری چی میسازی ؟‌” پسرک هم با ملایمت جواب داد : ” یک کاسه چوبی کوچک ، تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم .” و بعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.
این سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاری شد. آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهربانی او را به سمت میز شام برد.
قدرت درک کودکان فوق العاده است. چشمان آنها پیوسته در حال مشاهده، گوشهایشان در حال شنیدن. ذهنشان در حال پردازش پیام های دریافت شده است. اگر ببینند که ما صبورانه فضای شادی را برای خانواده تدارک میبینیم، این نگرش را الگوی زندگی شان قرار می دهند.

[="Tahoma"][="Black"][=&quot]سر مزار هر کسی مشغول به کاری بود ..مامان اشک میریخت و در جواب زمزمه های ریز مامان بزرگ که با طعنه بود جواب میداد ..اسمش این بود که هر دو دارن با بابا درد و دل میکنن ...اما در اصل دوئلی بین اون ها بود ...مسعود درحال پر پر کردن گل های قرمز رز بود ...
[=&quot]محمد سام چند قبر اونور تر در حال دویدن بود ...سمیرا هم پشت سرش میدویید و ازش میخواست بایسته
[=&quot]رضا خسته از ایستادن ظرف خرما و حلوا رو از روی سنگ سیاه رنگ قبر برداشت و گفت من میرم اینو تقسیم میکنم
[=&quot]سری به معنی باشه تکون دادم
[=&quot]مهسا روی نیمکت فلزی کنار مادر مهدی همون جوونی که تو سن 22سالگی تصادف کرد و به رحمت خدا رفته نشسته و قران کوچیک توی دستش نشون از این میده که داره سوره یس رو میخونه
[=&quot]عمه دست به سینه سر پا ایستاده و تند تند ذکر میگه ..رد دست هاش و میگیرم و به صلوات شمار توی دستش میرسم
[=&quot]هنوز مامان و مامان بزرگ دارن با هم کل کل میکنن
[=&quot]مامان از جوونی که به لطف مامان بزرگ تلخ و تر شده حرف میزنه
[=&quot]و مامان بزرگ از ظلم هایی که مامان به بابا روا داشته و باعث شده بابا تو سن 37 سالگی دق مرگ بشه
[=&quot]خسته از بحث بیهوده و طولانیشون گفتم
[=&quot] چقدر بهشت زهرا بزرگ شده ...دیروز قطعه 18 یه قطعه خالی از سکنه بود اما امروز همه پر شدن
[=&quot]بحث به سیاست کشیده شد و من چقدر خوشحالم که کل کل بین اون ها تموم شده
[=&quot]اروم از جا بلند شدم و به سر مزار امیر حسین رفتم
[=&quot]کی باورش میشد امیر حسین با چشم های ابیش تو دریای ابی خفه بشه ؟
[=&quot]وقتی برای مراسم چهلم بابا خانوم سارمی رو چند قبر اونطرف تر گریان دیدم با تعجب به سمتش رفتم
[=&quot]از دیدن عکس معصوم امیر حسین روی سنگ سیاه قبر وا رفتم ...
[=&quot]نمیدونم کی چشمه ی اشکم جوشید و با خانوم سارمی در عزاداری همراه شدم
[=&quot]فاتحه ای زیر لب خوندم و ذهنم به خاطرات شب نوزدهم ماه رمضون پر کشید
[=&quot]تو خونه همراه مامان در تدارک سفره ی افطار بودم ..با صدای ایفون به مامان اشاره کردم که من در و باز میکنم
[=&quot]ایفون و که برداشتم قیافه ی با مزه ی امیر حسین و توی صفحه ی ایفون دیدم
[=&quot]با لبخند گفتم –سلام امیر حسین جان ..بیا تو
[=&quot]-سلام خاله
[=&quot]در و باز کردم و ایفون و گذاشتم
[=&quot]مامان از تو اشپزخونه گفت –کی بود ؟
[=&quot]چادرم و از چوب لباسی تو راه رو برداشتم و گفتم –مامان امیر حسینه
[=&quot]به سمت در ورودی رفتم ..دوباره سلام داد
[=&quot]-سلام عزیزم ..چرا نمیای تو
[=&quot]-نه خاله میخوام برم ..اومدم شله زرد م و بگیرم ...سهم منو که به امیر محمد ندادید ؟
[=&quot]خندیدم
[=&quot]-نه سهم تو مثل هر سال محفوظه الان برات میارم
[=&quot]توی خونه رفتم و به سمت کاسه های روی کابینت رفتم
[=&quot]مامان –چرا دعوتش نکردی بیاد خونه
[=&quot]-دعوتش کردم مامان جان خودش نیومد ..اومده سهم شوله زرد اش و بگیره
[=&quot]مامان خندید و گفت –امروز بهم زنگ زد گفت خاله سهم منو به امیر محمد ندی
[=&quot]-الانم همین و بهم گفت
[=&quot]کاسه رو که تو دستای کوچیکش گذاشتم با لبخند گفت –مرسی خاله نذرتون قبول باشه
[=&quot]با دستی روی شونه ام از خاطرات بیرون اومد ..رضا بود ..ظرف خالی خرما و حلوا تو دستش بود
[=&quot]رضا –پاشو این شری رو که به پا کردی رو جمع کن
[=&quot]-چی شده ؟
[=&quot]رضا –هیچی بحث از سیاست رسیده به قبر دو طبقه ی بابا ..دعوای الان سر اینه که قبر دوم برای کیه ؟
[=&quot]با تعجب به سمت شون رفتم ...
[=&quot]عمه بی خیال شده بود و کنار مهسا نشسته بود
[=&quot]مسعود به همراه خانومش رفته بود سر قبر مادر بزرگ خانومش
[=&quot]مامان بزرگ –کم بچه ام و دق دادی ..میخوای اون دنیا هم عذابش بدی
[=&quot]-من دق دادم یا شما که هر روز به یه بهونه ای توی زندگیمون دخالت میکردید
[=&quot]مامان بزرگ –حتما یه چیزی می دیدم که به خودم اجازه ی دخالت میدادم
[=&quot]بس کنید زشته همه دارن نگاهمون میکنن
[=&quot]رضا –اره به خدا ..دعوا واسه چیه ؟ هر کدومتون زودتر به رحمت خدا رفتید قبر طبقه ی دوم مال اونه
[=&quot]محمد سام انگشت کوچیکش و به سمت مامان بزرگ گرفت و گفت –چون مامان بزرگ پیر تره و زود تر میمیره قبر مال اونه
[=&quot]سمیرا بلافاصله پس گردنی حواله اش کرد
[=&quot]دلم واسه بغل کردنش ضعف رفت .الهی عمه قربونت بره که عدالت کودکانه ات هم مثل عدالت ادم بزرگاس
[=&quot]مامان بزرگ اتیشی شده بود و ادعا میکرد این حرف بزرگتره بچه اس وگرنه بچه که از این حرفا بلد نیست
[=&quot]مسعود دست دور شونه ی مامان بزرگ انداخت و گفت –مامان بزرگ این چه حرفیه ..محمد سام اشتباه کرد ..مامان از این حرفا به بچه نمیزنه
[=&quot]مامان بزرگ –حالا که اینجور شد ان شا ءالله که همسایه ی خونه ی محمدم بشی
[=&quot]مامان داغ کرد و بلند گفت –شما پیری نه من ...پس قبر بالای سر پسرت مبارک خودت
[=&quot]به رضا اشاره کردم که مامان و به سمت ماشین ببره
[=&quot]مامان که زورش به رضا نمیرسید به زور رفت ..سمیرا و محمد سام هم به دنبالشون روانه شدن
[=&quot]مامان بزرگ هنوزم گریه میکرد و فحش میداد
[=&quot]مسعود عمه و مهسا رو صدا زد و به من اشاره کرد تا وسایل و جمع کنم
[=&quot]همه رفتن ...با دعوا و قهر از هم جدا شدن ..تا پنج شنبه ی دیگه ...هنوزم نمیدونم چه اصراری دارن که هم زمان با هم به سر مزار بابا بیان
[=&quot]ظرف ها رو جمع کردم
[=&quot]بابا جون خداحافظ ...ببخشید که بعد رفتن تو همه چی بهم ریخت
[/]

سلام به همه
تاپیک جدیده نه!
خب بد نیست من داستان مشهد رفتنم و اینجا بگم نه!
خب من چند سالی میشید که نرفته بودم مشهد همه چی عوض شده انگار، همینکه وارد حیاطش شدم شلوغی اون منو گرفت و یه جورایی گم شدم!(نمی دونستم شهادت و اینا هست...جا نبود اصلا!)
خواستم برم از خادمه بپرسم اقا از کدوم ور میرن توی حرم که گفتم ابروریزی میشه و اینا دیگه پشیمون شدم
اما همین طور که مثل گوسفندا _تو اون شلوغی) گیج گیج میزدم یهو دیدم یه پسر بچه شیش هفت ساله اومد جلوم گفت :آقا منو میبری توی... حرم شلوغه من گم میشم!؟
من خواستم بگم که بابا من خودم گمم تو رو هم میبرم گم تر میشیم که خودش دستم و گرفت گفت بریم....! منم خندم گرفت و دیگه حرفی نزدم گفتیم اره چرا که نه بریم بریم!!

پسره بلد بود و منو قشنگ از مسیر های تو در توی برد داخل حرم! ....خیلی شلوغ بود خیلی
اولش تعجب کردم که چطوری اون پسره این وسط پیداش شد اما بعدا به فکرم رسید چون خیلی دور خودم گیج میزدم خادمه حتما متوجه شد و اون پسره رو فرستاده باشه... گمون کنم البته نمی دونم!

****************

اقا من رفتم یه دوری زدم دیدم همه دارن نماز شب و اینا می خونن منم جو گرفتتم گفتم بزار منم یه نماز شبی بزنیم به کمر ببینیم چجولیه !
خب منم که بلد که نبودم که یه چیزایی فقط شنیده بودم یا خونده بودم تا حالا در عمل نخونده بودم!
دو سه رکعت که خوندم( اون نماز اخری اسمش چیه یادم رفت)...همین که داشتم می خوندم یه پسره که کنارم نشسته بود گفت» نمازت اشتباه هست قنوت و با دست راست می خونن نه با دست چپ!!!!
آی من ضایع شدم، آی من خید شدم اون موقع!!
هیچی دیگه ابروم رفته بود گفتم سریعتر نمازم و بخوندم زودتر بزنیم از اینحا فرار کنیم تا بیشتر ابرو ریزی بیار نیاوردیم!!

*******************
رفتم بیرون یه دوری زدم یه ساندویچی چیزی خوردم یه بازاری رفتم که تا صبح بشه و نماز صبح و بخوندم و یا علی ..خونه کجایی!
نماز صبح و که خوندم چون جمعه بود آماده شدن که دعای ندبه هم بخونن
منم که تا حالا نخونده بودم که... گفتم بشینیم ببینیم تو حرم چطوری می خونن و اینا، اقا تا ساعت هشت نه همینطوری داشتن می خوندن!!!!! منم الکی فقط گوش میدادم !(آی خداااااااا...حالیم که نمیشد که!)

***************
همین که تموم شد گفتم بلند شیم بریم خونه که خیلی دیگه کار دارم!
رفتم جاتون خالی یَک پُرس شیر عسل سر شیر زدیم به جیگل ....(آقا خیلی کیف داشت) بعد که سیر سیرکه شدم گفتم حالا دیگه بریم خونه!

*************
اما گفتم این همه راه که اومدم حداقل بزار یه پارکی بازاری اثار باستانی ای جایی برم این همه راه اومدیم حیفه خب!
رفتم یه دوری زدم چند جا رو که دیدم ظهر شد، گفتم برم پس حرم نماز بخوندم بعد میرم خونه!
نماز و که خوندم دیگه خیلی خوابم می اومد گفتم سریع تر بریم که دیگه دیگه دیگه لاحاف تو شک متکا منو صدا می کند!!

ادامه داره......

نماز و که خوندم رفتم ترمینال بلیط بگیرم
گفتم اقا بلیط فلان شهر رو داری ؟
گفت الان؟از کی تا حالا مشهد نیومدی؟!...این موقع که به شهر شما اتوبوس نیست برو صبح خیلی زود بیا، و الا پر میشه!
گفتم خب هیچی دیگه ... اشکالی نداره میرم حرم می مونم تا ااااااااااااااااااااا فردا صبح ...خدا بزرگه!

رفتم حرم یکم چرخیدم دیدم دیگه نمی تونم سرپا بایستم خیلی خوابم می اومد چون از صبح 4 شنبه دیگه نخوابیده بودم! 50 تومن هم بیشتر نیاورده بودم که(چون قصدم یه شب بیشتر نبود!)
با خودم گفتم برم این کنار گوشه بگیرم دو ساعت بخوابم دیگه عب که نداره که!
یه گوشه خلوت که پیدا کردم همین که خواستم دراز بکشم سی ثانیه نشد که دیدم یه خادم با دویست (یا سیصد تا سرعت ...الان زیاد دقیق یادم نیست!) بدو بدو در حالی که کومک هم می کشید دویید طرف من!!!
من اول وحشت کردم گفتم: وای، عمویی چی شده؟ چرا بی تابی می کنی من کاری نکردم که؟!!
گفت اقا اینجا نخواب خواهشا، من نوکرتم، بیا ببرمت خونه دو روز (یا چهار روز بازم دقیق یادم نیست!) بگیر بخواب ولی جان داداش خواهشا اینحا لطف کن نخواب که دیگه دیگه دیگه کلاهمون میره تو هما!!
من پیش خود گفتم عِععععععه... یعنی چه ؟! ...من چکار به کار تو دارم خب!؟

**************
اقا منو بلند کرد آخر نزاشت من بخوابم دیگه!
رفتم ی ه دست و صورتی به اب زدم، یکم سر حال تر که شدم یکم گشتم توی حیاطش و جاهای دیدنی حرم و که نگاه کردم غروب شد
نماز و که خوندم یهویی دیدم انگار دوباره قیامت شده باشه جمعیت مثل سیل ریختن توی حرم اینقدر شلوع شد اینقدر شلوع شد که تکون نمی تونستی بخوری یعنی اگه از در بیرون می رفتی دیگه محال بود بتونی بیای داخل حرم ....اینطور!
با خودم گفتم از بین هفت میلیارد انسان کره زمین فقط هزار نفر توی صحن هستن و من جزء اون هزار نفرم لابد و ما فقط میریم بهشت !!و با بقیه دیگه خدا کاری نداره و همه شون میرن جهندم...!

هیچی تا صبح از جام تکون نخوردم هی میرفتم توی حرم می چرخیدم تا اینکه صبح شد!
صبح که شد یهو یادم افتاد باید بدو بدو برم بلیط بگیرم که...اقا نماز که خوندم بگاز بگاز تا ترمینال دوییدم! (چون صف اتوبوس خیلی شلوغ بود و نوبت من نمی شد!)

رسیدم ترمینال بلیط بگیرم که دیدم بسته یه که ...ای باباااااااااا!!!... رفتم پرسیدم عامو چرا باجه ها بسته یه! ؟( مثل ترمینال شهرمون نبود که تا صبح باز باشه) سرایدارش گفت صبح ساعت هفت هشت باز میشه!

گفتم ای باباااااااااا الان تا اون موقع من باید چکار کنم که.... بازم دوباره رفتم حرم:khandeh!:!

ادامه دارد....

ایمان واقعی ...

روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد امده است .

فکر می کنید آن مرد چه کرد؟!

خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت ؟

او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : "خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟

مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود ، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود :

مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد

ورود امام زمان ممنوع!

[=georgia]یک هفته بود کارتهای عروسی روی میز بودند.هنوزتصمیم نگرفته بود چه کسانی را دعوت کند. [=georgia]لیست مهمانها و کارهای عروسی ذهنش را پر کرده بود.
[=georgia]برای عروس مهم بود که چه کسانی حتما در عروسی اش باشند.از اینکه دایی سعیدش سفر بود و
[=georgia] به عروسی نمی رسید دلخوربود…کاش می آمد…
[=georgia]خیلی از کارت ها مخصوص بودند.مثلا فلان دوست و فلان رئیس…خودش کارتها را می برد با همسرش!
[=georgia]سفارش هم میکرد که حتما بیایند.اگر نیایید دلخور میشوم.
[=georgia]
دلش می خواست عروسی اش بهترین باشد.همه باشند و خوش بگذرانند.تدارک هم دیده بود.

[=georgia]
[=georgia]” ارگ و دیگر ابزارها”حتما باید باشند،خوش نمی گذرد بدون آنها
[=georgia]
شیشه های مشروب را سفارش داده ام خدا کند تا فردا آماده شوند.

[=georgia]
[=georgia]بهترین تالار شهر را آذین بسته ام.خوبی این تالار این است که کاری ندارند مجلس مختلط باشد یا جدا.
[=georgia]
[=georgia]چند تا ازدوستانم که خوب میرقصند حتما باید باشند تا مجلس گرم شود.
[=georgia]
[=georgia]آخر شوخی نبود که. شب عروسی بود.
[=georgia]
[=georgia]همان شبی که هزار شب نمیشود.
[=georgia]
[=georgia]همان شبی که همه به هم محرمند.
[=georgia]
[=georgia]همان شبی که وقتی عروس بله میگوید به تمامی مردان داخل تالار که نه به تمام مردان شهر محرم
[=georgia]
[=georgia]میشود این را از فیلم هایی که در فضای سبز داخل شهر میگیرند فهمیدم.
[=georgia]
[=georgia]همان شبی که فراموش میشود عالم محضر خداست.آهان یادم آمد.این تالار محضر خدا نیست تا
[=georgia]
[=georgia]می توانید معصیت کنید. [=georgia]

[=georgia]همان شبی که داماد هم آرایش میکند.
[=georgia]
[=georgia]همه و همه آمدند حتی دایی سعید و….
[=georgia]
[=georgia]اما…کاش امام زمانمان”عج” بود.حق پدری دارد بر ما…
[=georgia]
[=georgia]مگر میشوداو نباشد؟
[=georgia]
[=georgia]
[=georgia]عروس برایش کارت دعوت نفرستاده بود،اما آقا آمده بود.به تالار که رسید سر در تالار نوشته
[=georgia] بودند:[=georgia]
[=georgia]
ورود امام زمان (عج) اکیدا ممنوع! :geryeh:

[=georgia]دورترها ایستاد و گفت: دخترم عروسیت مبارک ولی ای کاش کاری میکردی تا من هم می توانستم
[=georgia]
[=georgia]بیام….مگر میشود شب عروسی دختر پدر نیاید.من آمدم اما..
[=georgia]
[=georgia]گوشه ای نشست و دست به دعا برداشت و برای خوشبختی دخترک دعا کرد….
[=georgia]
[=georgia]خاک بر سرمان شود آقا تو که جان جهانی…چه ظالمانه یادمان میرود که هستی.ما که روزی مان را از
[=georgia]
[=georgia]سفره تو می بریم و می خوریم،با شیطان می پریم و می گردیم.میدانم گناه هم که میکنیم،باز دلت
[=georgia]
[=georgia]نمی آید نیمه شب در نماز دعایمان نکنی!
[=georgia]
[=georgia]ما حواسمان پرت است که فراموش میکنیم شما را. اما شما خوب یادمان میکنی.سیدابن طاووس مگر
[=georgia]
[=georgia]نمی گفت که در سرداب مقدس دعا میکردی: ربّنا شیعتنا منّا…
[=georgia]
[=georgia]بدا به حال ما!ما بهترین مصداق نامردمانیم….بدا به حال ما….
[=georgia]آن شب هایمان را که بی حضور تو حتی بی حضور دل راضی ات می گذرانیم،بدا به حال ما… :geryeh::crying:


[=georgia]

قلب‌ دختر از عشق‌ بود، پاهایش‌ از استواری‌ و دست‌هایش‌ از دعا.

اما شیطان‌ از عشق‌ و استواری‌ و دعا متنفر بود.پس‌ كیسه‌ شرارتش‌ را گشود و محكم‌ترین‌ ریسمانش‌ را به‌ در كشید.

ریسمان‌ ناامیدی‌ را. ناامیدی‌ را دور زندگی‌ دختر پیچید، دور قلب‌ و استواری‌ و دعاهایش. ناامیدی‌ پیله‌ای‌ شد و دختر، كرم‌ كوچك‌ ناتوانی.
خدا فرشته‌های‌ امید را فرستاد، تا كلاف‌ ناامیدی‌ را باز كنند، اما دختر به‌ فرشته‌ها كمك‌ نمی‌كرد.
دختر پیله‌ گره‌ گره‌اش‌ را چسبیده‌ بود و می‌گفت: نه، باز نمی‌شود. هیچ‌ وقت‌ باز نمی‌شود.
شیطان‌ می‌خندید و دور كلاف‌ ناامیدی‌ می‌چرخید. شیطان‌ بود كه‌ می‌گفت: نه، باز نمی‌شود، هیچ‌ وقت‌ باز نمی‌شود.
خدا پروانه‌ای‌ را فرستاد، تا پیامی‌ را به‌ دختر برساند.
پروانه‌ بر شانه‌های‌ رنجور دختر نشست‌ و دختر به‌ یاد آورد كه‌ این‌ پروانه‌ نیز زمانی‌ كرم‌ كوچكی‌ بود گرفتار در پیله‌ای. اما اگر كرمی‌ می‌تواند از پیله‌اش‌ به‌ درآید، پس‌ انسان‌ نیز می‌تواند.
خدا گفت: نخستین‌ گره‌ را تو باز كن‌ تا فرشته‌ها گره‌های‌ دیگر را.
دختر نخستین‌ گره‌ را باز كرد...
و دیری‌ نگذشت‌ كه‌ دیگر نه‌ گره‌ای‌ بود و نه‌ پیله‌ و نه‌ كلافی.
هنگامی‌ كه‌ دختر از پیله‌ ناامیدی‌ به‌ درآمد، شیطان‌ مدت‌ها بود كه‌ گریخته‌ بود.

علم بهتر است یا ثروت...؟؟

پاسخ را از مولا علی علیه السلام بشنویم:
كمیل! دانش به از مال است كه دانش تو را پاسبان است و تو مال را نگهبان. مال با هزینه كردن كم آید، و دانش با پراكنده شدن بیفزاید، و پرورده مال با رفتن مال- با تو- نپاید. اى كمیل پسر زیاد! شناخت دانش، دین است كه بدان گردن باید نهاد.
آدمى در زندگى به دانش طاعت- پروردگار- آموزد و براى پس از مرگ نام نیك اندوزد، و دانش فرمانگذارست و مال فرمانبردار. كمیل! گنجوران مالها مرده‏اند گر چه زنده‏اند، و دانشمندان چندان كه‏ روزگار پاید، پاینده‏اند. تن‏هاشان ناپدیدار است و نشانه‏ هاشان در دلها آشكار.

حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.

زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:
شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.
با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.
اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!
حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.
در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود…:geryeh:

[="SlateGray"]خواب آب !

از عالم عارفی پرسیدم که:

چه کاری بکنم که امام زمانم رو در خواب ببینم؟

عالم فرمود : شب غذای شور بخور.. آب هم نخور .. بخواب.

من هم همین کار رو کردم و وقتی دوباره پیش اون عالم عارف رفتم پرسید؟ چی شد؟

گفتم از شب تا صبح خواب آب می دیدم.. لب جوی آب زلال.. کنار چاه آب.. آبهای گوارا.. و دائم آب می خوردم..

عالم عارف گفت:

تشنه آب بودی، خواب آب دیدی! تشنه امام زمانت شو.. خودش میاد به خوابت!

[/]

مهجبین;485649 نوشت:
خواب آب !

از عالم عارفی پرسیدم که:

چه کاری بکنم که امام زمانم رو در خواب ببینم؟

عالم فرمود : شب غذای شور بخور.. آب هم نخور .. بخواب.

من هم همین کار رو کردم و وقتی دوباره پیش اون عالم عارف رفتم پرسید؟ چی شد؟

گفتم از شب تا صبح خواب آب می دیدم.. لب جوی آب زلال.. کنار چاه آب.. آبهای گوارا.. و دائم آب می خوردم..

عالم عارف گفت:

تشنه آب بودی، خواب آب دیدی! تشنه امام زمانت شو.. خودش میاد به خوابت!


خیلی جالب بود:Gol:

*دلتنگ صاحب الزمان*;479812 نوشت:
ورود امام زمان ممنوع!

[=georgia]یک هفته بود کارتهای عروسی روی میز بودند.هنوزتصمیم نگرفته بود چه کسانی را دعوت کند. [=georgia]لیست مهمانها و کارهای عروسی ذهنش را پر کرده بود.
[=georgia]برای عروس مهم بود که چه کسانی حتما در عروسی اش باشند.از اینکه دایی سعیدش سفر بود و
[=georgia] به عروسی نمی رسید دلخوربود…کاش می آمد…
[=georgia]خیلی از کارت ها مخصوص بودند.مثلا فلان دوست و فلان رئیس…خودش کارتها را می برد با همسرش!
[=georgia]سفارش هم میکرد که حتما بیایند.اگر نیایید دلخور میشوم.
[=georgia]
دلش می خواست عروسی اش بهترین باشد.همه باشند و خوش بگذرانند.تدارک هم دیده بود.

[=georgia]” ارگ و دیگر ابزارها”حتما باید باشند،خوش نمی گذرد بدون آنها
[=georgia]
شیشه های مشروب را سفارش داده ام خدا کند تا فردا آماده شوند.

[=georgia]بهترین تالار شهر را آذین بسته ام.خوبی این تالار این است که کاری ندارند مجلس مختلط باشد یا جدا.

[=georgia]چند تا ازدوستانم که خوب میرقصند حتما باید باشند تا مجلس گرم شود.

[=georgia]آخر شوخی نبود که. شب عروسی بود.

[=georgia]همان شبی که هزار شب نمیشود.

[=georgia]همان شبی که همه به هم محرمند.

[=georgia]همان شبی که وقتی عروس بله میگوید به تمامی مردان داخل تالار که نه به تمام مردان شهر محرم

[=georgia]میشود این را از فیلم هایی که در فضای سبز داخل شهر میگیرند فهمیدم.

[=georgia]همان شبی که فراموش میشود عالم محضر خداست.آهان یادم آمد.این تالار محضر خدا نیست تا

[=georgia]می توانید معصیت کنید. [=georgia]

[=georgia]همان شبی که داماد هم آرایش میکند.

[=georgia]همه و همه آمدند حتی دایی سعید و….

[=georgia]اما…کاش امام زمانمان”عج” بود.حق پدری دارد بر ما…

[=georgia]مگر میشوداو نباشد؟
[=georgia]

[=georgia]عروس برایش کارت دعوت نفرستاده بود،اما آقا آمده بود.به تالار که رسید سر در تالار نوشته
[=georgia] بودند:

ورود امام زمان (عج) اکیدا ممنوع! :geryeh:

[=georgia]دورترها ایستاد و گفت: دخترم عروسیت مبارک ولی ای کاش کاری میکردی تا من هم می توانستم

[=georgia]بیام….مگر میشود شب عروسی دختر پدر نیاید.من آمدم اما..

[=georgia]گوشه ای نشست و دست به دعا برداشت و برای خوشبختی دخترک دعا کرد….

[=georgia]خاک بر سرمان شود آقا تو که جان جهانی…چه ظالمانه یادمان میرود که هستی.ما که روزی مان را از

[=georgia]سفره تو می بریم و می خوریم،با شیطان می پریم و می گردیم.میدانم گناه هم که میکنیم،باز دلت

[=georgia]نمی آید نیمه شب در نماز دعایمان نکنی!

[=georgia]ما حواسمان پرت است که فراموش میکنیم شما را. اما شما خوب یادمان میکنی.سیدابن طاووس مگر

[=georgia]نمی گفت که در سرداب مقدس دعا میکردی: ربّنا شیعتنا منّا…

[=georgia]بدا به حال ما!ما بهترین مصداق نامردمانیم….بدا به حال ما….
[=georgia]آن شب هایمان را که بی حضور تو حتی بی حضور دل راضی ات می گذرانیم،بدا به حال ما… :geryeh::crying:


[=georgia]

خواهری اشکمو دراوردی

ساده زيستي پيامبر(ص)
ابن مسعود كه يكي از اصحاب دانشمند حضرت بود، مي‌گويد: روزي وارد اطاق پيامبر(ص) شدم
در حالي كه حضرت روي حصير خوابيده بود، همين كه پيامبر از خواب بيدار شد،
ديدم كه به واسطه فشار چوبهاي خشك و زبر حصير اثرش روي بدن مبارك پيامبر(ص) ديده مي‌شود،
وقتي كه اين وضع را ديدم به حضرت عرض كردم: اجازه بدهيد
من با ساير اصحاب براي اطاق شما وسائل استراحت و آسايش فراهم نمائيم.
حضرت فرمودند: وسائل استراحت بيشتري براي اين دنيا لازم نيست،
زيرا من مانند مسافر و رهگذري هستم كه در سايه درختي استراحت مي‌كنم
و بايد پس از اندكي استراحت به مقصد خود حركت كنم.

در بنی اسرائیل زنی زناکار بود، که هرکس با دیدن جمال او، به گناه آلوده می شد!
درب خانه اش به روی همه باز بود، در اطاقی نزدیک در، مشرف به بیرون نشسته بود
و از این طریق مردان و جوانان را به دام می کشید،
هرکس به نزد او می آمد، باید ده دینار برای انجام حاجتش به او می داد!
عابدی از آنجا می گذشت، ناگهان چشمش به جمال خیره کننده زن افتاد، پول نداشت، پارچه ای نزدش بود فروخت، پولش را برای زن آورد و در کنار او نشست، وقتی چشم به او دوخت،
آه از نهادش برآمد که ای وای بر من که مولایم ناظر به وضع من است،
من و عمل حرام، من و مخالفت با حق!
با این عمل تمام خوبی هایم از بین خواهد رفت!!
رنگ از صورت عابد پرید، زن پرسید این چه وضعی است.
گفت: از خداوند می ترسم، زن گفت: وای بر تو!
بسیاری از مردم آرزو دارند به اینجایی که تو آمدی بیایند.
گفت: ای زن! من از خدا می ترسم، مال را به تو حلال کردم مرا رها کن بروم، از نزد زن خارج شد در حالی که بر خویش تأسف و حسرت می خورد و سخت می گریست!
زن را در دل ترسی شدید عارض شد و
گفت: این مرد اولین گناهی بود که می خواست مرتکب شود،
این گونه به وحشت افتاد؛ من سال هاست غرق در گناهم،
همان خدایی که از عذابش او ترسید،
خدای من هم هست،
باید ترس من خیلی شدیدتر از او باشد؛
در همان حال توبه کرد و در را بست و جامه کهنه ای پوشید
و روی به عبادت آورد و پیش خود گفت: خدا اگر این مرد را پیدا کنم،
به او پیشنهاد ازدواج می دهم، شاید با من ازدواج کند!
و من از این طریق با معالم دین و معارف حق آشنا شوم و برای عبادتم کمک باشد.
بار و بنه خویش را برداشت و به قریه عابد رسید،
از حال او پرسید، محلش را نشان دادند؛ نزد عابد آمد
و داستان ملاقات آن روز خود را با آن مرد الهی گفت،
عابد فریادی زد و از دنیا رفت، زن شدیداً ناراحت شد.
پرسید از نزدیکان او کسی هست که نیاز به ازدواج داشته باشد؟
گفتند: برادری دارد که مرد خداست ولی از شدت تنگدستی قادر به ازدواج نیست،
زن حاضر شد با او ازدواج کند
و خداوند بزرگ به آن مرد شایسته و زن بازگشته
به حق پنج فرزند عطا کرد که همه از تبلیغ کنندگان دین خدا شدند!.
*عرفان اسلامی اثر استاد حسین انصاریان.

مهر...;404305 نوشت:
امروز سر چهار راه کـتـک بـدی از یـک دختـر بچـه ی هفـت سـالـه خـوردم !
اگه دل به درددلم بدین قضیه دستگیرتون میشه …
پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم
که نابودت میکنم ! به زمینو زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و…
خلاصه فریاد میزدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون
قدش به پنجره ی ماشین نمی رسیدهی می پرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید . .
منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم به این بچه ی مزاحم!
اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم:
بچه برو پی کارت ! من گـــ ل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر رویی!
شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و …
دخترک ترسید و کمی عقب رفت! رنگش پریده بود !
وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم!
نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم!
ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت: آقا! من گل نمیفروشم! آدامس میفروشم!
دوستم که اونورخیابونه گل میفروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین!
اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان،
دخترتون گناه داره . . .دیگه نمیشنیدم!
خدایا! چه کردی با من!این فرشته ی کوچولو چی میگه؟!

حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم!
کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود، توان بیان رو ازم گرفته بود!
و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد!
یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو!
آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمیکنه! …

اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!تا اومدم چیزی بگم،
فرشته ی کوچولو،بی ادعا و سبکبال ازم دور شد! اون حتی بهم آدامس هم نفروخت!
هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه!
چه قدرتمند بود!همیشه مواظب باشید با کی درگیر میشید! ممکنه خیلی قوی باشه و بدجور کتک بخورید که حتی نتونید دیگه به این سادگیا روبراه بشین …


افرین. افرین خیلی خیلی عالی بود منکه گریم گرفت کاشکی همه مثل این دختر بچه بودند کاش....................:Moteajeb!::Gol:

داستان کوتاه در جستجوی خانه یا صاحبخانه

شخص عارفى از اولیاء خدا سالى اراده سفر حج نمود، پسرى داشت پرسید پدرجان کجا اراده دارى ، گفت : به زیارت خانه خدا مى روم ، پسر خیال کرد که هر کس خانه خدا را ببیند خدا را هم مى بیند،

گفت : پدرجان مرا نیز همراه خود ببر،
پدر گفت : تو را صلاح نیست ، پسر اصرار نمود، او هم ناچار پسر را به دنبال خود به حج برد، تا به میقات رسیدند احرام بستند و لبیک گویان بر حرم داخل شدند، به محض ‍ ورود، آن پسر چنان متحیر شد که فورا به زمین افتاد و روح از بدنش ‍ بیرون رفت ، عارف دچار وحشت شده و مى گفت ، کجا رفت فرزند من و چه شد پاره جگر من
، از گوشه خانه خدا صدائى بلند شد، تو خانه را مى طلبیدى او را یافتى ، و پسر تو پروردگار و صاحب خانه را طلبید او هم به مراد خویش رسید، از هاتف غیبى صدائى شنید که او نه در قبر و نه در زمین و نه در بهشت است بلکه او جایگاهش در نزد پروردگار است.

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند. بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره
پرداختند. یکی از آنها از سر خشم؛ بر چهره دیگری سیلی زد.
دوستی که سیلی خورده بود؛ سخت آزرده شد
ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شنهای بیابان نوشت:
امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد.
آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند.
تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و كنار برکه آب استراحت کنند.
ناگهان شخصی که سیلی خورده بود؛ لغزید و در آب افتاد
تا جایی که نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش
شتافت و او را نجات داد.بعد از آنکه از غرق شدن
نجات یافت؛ به روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد:
امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد.
دوستش با تعجب پرسید: بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم؛
تو آن جمله را روی شنهای بیابان نوشتی ولی حالا این
جمله را روی تخته سنگ حک میکنی؟!
دیگری لبخند زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار میدهد؛
باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش؛
آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند
باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد.

ﻣﻌﻠﻢ
ﺍﺳﻢ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻛﺮﺩ،
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎﻱ ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ، ﻣﻌﻠﻢﮔﻔﺖ: ﺷﻌﺮ ﺑﻨﻲ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ،
ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯﺷﺮﻭﻉ
ﻛﺮﺩ:


ﺑﻨﻲ ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎﻱ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮﻧﺪ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ ﺯ ﻳﻚ ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ

ﭼﻮ ﻋﻀﻮﻱ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ

ﺑﻪ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻛﻪ ﺭﺳﻴﺪ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ، ﻣﻌﻠﻢﮔﻔﺖ: ﺑﻘﻴﻪﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ.ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﮔﻔﺖ: ﻳﺎﺩﻡ ﻧﻤﻲ ﺁﻳﺪ، ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﻳﻌﻨﻲ چی؟ﺍﻳﻦ ﺷﻌﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻲﺣﻔﻆ ﻛﻨﻲ؟!ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: ﺁﺧﺮﻣﺸﻜﻞ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﻳﺾﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﻱ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﭘﺪﺭﻡ ﺳﺨﺖ ﻛﺎﺭ می کند ﺍﻣﺎ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﻻﺳﺖ ﻣﻦ باید ﻛﺎﺭﻫﺎﻱ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻢ ﻭ ﻫﻮﺍﻱ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪﺑﺎﺷﻢ ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ.
ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ، ﻫﻤﻴﻦ؟!
ﻣﺸﻜﻞ ﺩﺍﺭﻱ ﻛﻪ ﺩﺍﺭﻱ ﺑﺎﻳﺪ ﺷﻌﺮﺭﻭ ﺣﻔﻆ می کردی ﻣﺸﻜﻼﺕ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﻧﻤﻴﺸﻪ!
ﺩﺭ ﺍﻳﻦﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ:
ﺗﻮ ﻛﺰ ﻣﺤﻨﺖ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺑﻲ ﻏﻤﻲ ﻧﺸﺎﻳﺪ ﻛﻪ ﻧﺎﻣﺖ ﻧﻬﻨﺪ ﺁﺩﻣﻲ

شماره بدم؟؟؟؟

خانوووووووم....شــماره بدم؟؟؟؟؟؟

...
خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟
...
خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟
...
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!
بیچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شدت آزارش می داد
تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و
به محـــل زندگیش بازگردد.

روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت...


شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی....!

دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند...


دردش گفتنی نبود....!!!!

رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شدو کنار ضریح


نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن...
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را
به خوابگاه برساند...به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد...
امــــا...اما انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!

انگار محترم شده بود... نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!


احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب

شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!


یک لحظه به خود آمد...


دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته...!

در هر فاطمیه
روضه می خوانیم
که گوشواره از گوش
حضرت زهرا سلام الله علیها
افتاد
اما در خیابان
مادرها و خواهرهایمان
در جلوی چشم خودمان
طوری روسری به سر می زنند
که گوش ها و گوشواره ها که هیچ
گردن آنها نیز
برای مردان اجنبی
به نمایش گذاشته می شود:Ghamgin::crying::geryeh::geristan:

ﭘﺴﺮ 16 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ18 ﺳﺎﻟﮕﯿﻢ ﭼﯿﮑﺎﺩﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ؟

ﻣﺎﺩﺭ : ﭘﺴﺮﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻮﻧﺪﻩ

ﭘﺴﺮ 17 ﺳﺎﻟﻪ ﺷﺪ . ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪ ﺷﺪ،ﻣﺎﺩﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ

ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺩﺍﺩ،ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ ﭘﺴﺮﺕ

ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﻗﻠﺒﯽ ﺩﺍﺭﻩ . ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﺎﻡ

ﻣﻦ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ ...؟ ! ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻘﻂ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ . ﭘﺴﺮ ﺗﺤﺖ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ

ﻫﻤﮥ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ 18 ﺳﺎﻟﮕﯽِ ﺍﺵ ﺗﺪﺍﺭﮎ

ﺩﯾﺪﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺘﺶ ﺑﻮﺩ ﺷﺪ ....

ﭘﺴﺮﻡ ؛ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﻪ

ﭼﯿﺰ ﻋﺎﻟﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪﻩ،ﯾﺎﺩﺗﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﭘﺮﺳﯿﺪﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﭼﯽ ﮐﺎﺩﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ؟

ﻭ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﭼﻪ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﺪﻡ ! ﻣﻦ ﻗﻠﺒﻢ ﺭﻭ

ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺩﻡ،ﺍﺯﺵ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﮐﻦ ﻭ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﻣﺒﺎﺭﮎ

ﺍﮔﻪ ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺭﻱ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺍﺯ ﻗﻠﺐِ ﻣﺎﺩﺭﻭ

ﻋﺸﻘﺶ ﻧﯿﺴﺖ........... :Ghamgin::Ghamgin:

مردى خدمت پیامبر مهررسیدو عرض کرد: اجازه مى‏فرمایید من آرزوى مرگ کنم؟


فرمود: مرگ چاره ندارد اما مسافرت درازى است که هر کس خواست برود باید ده تحفه با خود ببرد،


پرسید:چه تحفه اى؟


فرمود: براى عزرائیل، قبر، نکیر و منکر، میزان، پل صراط، دربان دوزخ، دربان بهشت، پیغمبر «صلّى اللّه علیه و آله و سلّم»، و خداوند متعال.


براى عزرائیل چهار چیز: رضایت حقداران، قضاى نمازها، اشتیاق به خدا، و آرزوى مرگ


براى قبر هم چهار چیز: ترک سخن‏چینى، استبراى از بول، تلاوت قرآن، و نماز شب


براى نکیر و منکر هم چهار چیز: راستگویى، ترک غیبت، حقگویى، و فروتنى براى همه


براى میزان نیز چهار چیز: فرو خوردن خشم، تقواى راستین، رفتن به جماعتها، و دعوت مردم به کارهاى خیر


براى صراط هم چهار چیز:اخلاص، خوش خوئى، ذکر زیاد، و تحمل آزار دیگران


براى دربان دوزخ هم چهار چیز: گریه از ترس خدا، صدقه‏ى مخفى، ترک گناه، و خوشرفتارى با پدر و مادر


براى دربان بهشت نیز چهار چیز: صبر در ناملایمات، شکر نعمت، صرف مال در راه خدا، و رعایت امانت در مال وقف


براى پیغمبر «صلّى اللّه علیه و آله و سلّم» هم چهار چیز: دوستى آنجناب، پیروى از سنت او، محبت اهلبیتش، و عفت زبان


جبرئیل هم چهار چیز: کم خورى، کم خوابى و ادامه‏ى شکر (چهارمین سقط شده)


براى خداوند متعال هم چهار چیز: امر به معروف، نهى از منکر، خیرخواهى براى مردم، و مهربانى با همه‏

[="Tahoma"][="Red"]

روزگاري
پادشاه ثروتمند بود که چهار همسر داشت. اوهمسر چهارم خود را بسيار دوست ميداشت و او را با گرانبهاترين جامه ها مي آراست با لذيذترين غذاها از اوپذيرائي ميکرد، اين همسر ازهر چيزي بهترين را داشت. پادشاه همچنين همسر سوم خود را بسيار دوست ميداشت و او را کنار خود قرار ميداد اما هميشه از اين بيم داشت که مبادا اين همسر او را به خاطر ديگري ترک نماید. پادشاه به زندوم هم علاقه داشت او محرم اسرار شاه بود و هميشه با پادشاه مهربان و صبور وشکيبا بود، هر گاه پادشاه با مشکلي روبرو ميشد به او متوسل ميشد تا آنرامرتفع نماید . همسر اول پادشاه شريک بسيار وفاداري بود و در حفظ و نگهداريتاج و تخت شاه بسيار مشارکت ميکرد. اما پادشاه اين همسر را دوست نمي داشت وبرعکس اين همسر شاه را عميقا دوست داشت ولي شاه به سختي به او توجه ميکرد.


روزياز اين روزها شاه بيمار شد و دانست که فاصله زيادي با مرگ ندارد. سراغ همسر چهارم خود که خيلي مورد توجه او بود رفت گفت من تو را بسيار دوست داشتم بهترين جامه ها را بر تن تو پوشانده ام و بيشترين مراقبتها را از توب عمل آورده ام
اکنون که من دارم ميميرم آيا تو مرا همراهي خواهي کرد ؟
گفت:ب هيچ وجه !! و بدون کلامي از آنجا دور شد اين جواب همانند شمشير تيزي بود که بر قلب پادشاه وارد شد.
پادشاه غمگين و ناراحت از همسر سوم خود پرسيد من در تمام عمرم تو را دوست داشتهام هم اکنون رو به احتضارم آيا تو مرا همراهي خواهي کرد و با من خواهي آمد ؟
گفت نه هرگز !! زندگي بسيار زيباست اگر تو بميري من مجددا ازدواج خواهم کرد و از زندگي لذت ميبرم !
پادشاه نا اميد سراغ همسر دوم خود رفت و از او پرسيد من هميشه درمشکلاتم از توکمک جسته ام و تو مرا ياري کردي من در حال مردنم آيا تو با من خواهي بود ؟
گفت نه متاءسفم من در اين مورد نميتوانم کمکي انجام دهم من در بهترين حالت فقط ميتوانم تو را داخل قبرت بگذارم !
اين پاسخ مانند صداي غرش رعد و برقي بود که پادشاه را دگرگون کرد !
در اين هنگام صدایی او را بطرف خود خواند و گفت من با تو خواهم بود تو را همراهي خواهم کرد! هر کجا که تو قصد رفتن نمائي!
شاه نگاهي انداخت همسر اول خود را ديد! او از سوء تغذيه لاغر و رنجور شده بود شاه با صدائي بسيار اندوهناک و شرمساري گفت: من در زماني که فرصت داشتم بايد بيشتر از تو مراقبت بعمل مي‌آوردم من در حق تو قصور کردم ...

در حقيقت همه ما داراي چهار همسر يعني همفکر در زندگي خود هستيم:
همسر چهارم: همان جسم ماست مهم نيست که چه ميزان سعي و تلاش براي فربه شدن و آراستگي آن کرديم وقتي ما بميريم او ما را ترک خواهد کرد.
همسر سوم: دارائيها موقعيت و سرمايه ماست زماني که ما بميريم آنها نصيب ديگران ميشوند.
همسر دوم: خانواده و دوستانمان هستند مهم نيست که چقدر با ما بوده اند حداکثر جائي که ميتوانند باما بمانند همراهي تا مزار ماست.
همسراول: روح ماست که اغلب در هياهوي دست يافتن به ثروت و قدرت و لذايذ فراموشميشود . در حاليکه روح ما تنها چيزي است که هر جا برويم ما را همراهيميکند.

پس از آن مراقبت کن او را تقويت کن وبه او رسيدگي کن که اين بزرگترين هديه هستي براي توست.
[/]

دختر بچه ام خیلی بابایی بود


باباش که شهید شد مدام دلتنگی می کرد



هر روز می رفت جلو عکس باباش می نشست و باهاش حرف میزد


وقتی هم جوابی نمی شنید ، می یومد سراغ من و با گریه می گفت:

چرا بابا جوابمو نمیده!!



کار هر روزش بود



دیگه خسته شده بودم



یه روز که طبق معمول اومد و با گریه از جواب ندادن باباش گلایه کرد



من هم ناراحت شدم و خیلی آروم زدم به صورتش



با گریه بهم گفت: مامان جون! دیگه قول میدم گریه نکنم



این رو گفت و رفت توی اتاقش...



... ساعتها گذشت دیدم صدایی از دخترم در نمیاد



رفتم سراغش



دیدم رفته زیر پتو



فکر کردم خوابیده



پتو رو کنار زدم



دیدم عکس باباشو توی بغلش گرفته


برا همیشه خوابیده بود




دیگه نفس نمی کشید



رفت بود پیش باباش



دیگه گریه هاشو نشنیدم...
:geryeh:

به نقل از : حاج آقا سید حسین مومنی

رستوران مبتکر

یکی از غذاخوری های بین راه بر سر در ورودی با خط درشت نوشته بود:



شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آن را از نوه شما دریافت خواهیم کرد
.



راننده ای با خواندن این تابلو اتومبیلش را فوراً پارک کرد

و وارد شد و ناهار مفصلی سفارش داد و نوش جان کرد

.



بعد از خوردن غذا سرش را پایین انداخت که بیرون برود، ولی دید
....



که خدمتگزار با صورتحسابی بلند بالا جلویش سبز شده است
.



با تعجب گفت: مگر شما ننوشته اید که پول غذا را از نوه من خواهید گرفت؟
!



خدمتگزار با لبخند جواب داد: چرا قربان، ما پول غذای امروز شما را از نوه تان خواهیم گرفت،




ولی این صورتحساب مال مرحوم پدربزرگ شماست




[=times new roman, times, serif]
یکی از دوستان شیخ رجبعلی خیاط نقل می کند:روزی خدمت ایشان بودم فرمود:

[=times new roman, times, serif]
«جوانی را در برزخ دیدم که می گفت:
[=times new roman, times, serif]نمی دانید این جا چه خبر است!
[=times new roman, times, serif]
هنگامی که این جا بیایید خواهید فهمید؛ هر نفسی که به غیر یاد خدا کشیده اید

[=times new roman, times, serif]
به زیان شما تمام شده است!»

مرد عربى آمد حضور اميرالمؤمنين على عليه السلام و گفت : سگى با گوسفندى جفت گيرى نموده و گوسفند زائيده و بچه اى آورده است . نمى دانيم حكم سگ بر آن جارى كنيم يا حكم گوسفند؟
چون مطلب بر ما مشكل شده است آمده ايم از حضرتت سؤ ال كنيم .
حضرت فرمود: اگر علف مى خورد گوسفند است و اگر استخوان مى خورد سگ است .
عرب گفت : گاهى علف مى خورد و زمانى استخوان !
فرمود: نگاه كن ببين اگر مانند سگ آب مى نوشد سگ است ، و اگر مثل گوسفند آب مى نوشد گوسفند است .
عرب گفت : گاهى مانند سگ و زمانى مثل گوسفند آب مى نوشد!
فرمود: ببين اگر در آخر گله گوسفند و در آخر حركت مى كند سگ است ، و چنانچه در وسط يا جلو آنها راه مى رود گوسفند است .
عرب گفت : گاهى در وسط و جلو گوسفندان راه مى رود و زمانى در عقب آنها حركت مى كند.
حضرت فرمود: نگاه كن اگر موقع خوابيدن مثل گوسفند مى خوابد، گوسفند است ، و چنانچه روى دم مى نشيند سگ است .
عرب گفت : گاهى روى دم مى نشيند و زمانى مانند گوسفند مى خوابد.
حضرت فرمود: ببين اگر مثل سگ ادرار مى كند، سگ است و چنانچه مانند گوسفند بود گوسفند است .
عرب گفت : گاهى مثل سگ ادرار مى كند و زمانى مانند گوسفند!!
فرمود آنرا ذبح كن اگر شكمبه داشت گوسفند است و در غير اين صورت سگ است !!

[=arial,helvetica,sans-serif]برادران یوسـف وقتـی می‌خواسـتند یوسف را به چـاه بیفکنند، یوسف لبـخندی زد.

یهودا (یکی از برادران) پرسید: چـرا خندیدی؟ اینجا که جای خـنده نیـست! یوسـف

گفت: روزی در فکر بودم چگونه کسـی می‌تواند به من اظهار دشـمنی کند با اینکه

برادران نیرومندی دارم! اینک خداوند همین برادران را بر من مسلط کرد، تا بدانم که

[=arial,helvetica,sans-serif]
نباید به هیچ بنده ای تکیه کرد...
:Gol:[=arial,helvetica,sans-serif]



پدري كه فرزند دلبندش را به خاطر چش چراني از دست داد!!


پدر وپسرسه ساله كه براي اتوبوس دريك خيابان شلوغ ايستاده بودند

پدر كه بايك دختر جوان در بحر نگاه همديگر رفته بودند يك دفعه صداي ترمز يك

ماشين انها رابه خود مي اورد .بله پسرسه ساله اش بود

كه به وسط خيابان رفته بود كه به يك ماشين برخورد كرد وجابه جا تمام كرده بود .:geryeh::geryeh::geryeh:




داداشـي گـفت: زودي يـه آرزو كـن. آبجـي كوچيكه چشـاشو بسـت و آرزو كرد..

داداشـي گفت: چـپ يا راسـت كوچولو؟

آبجـي كوچيكه گـفت: ررراسـت تاتاجي جون!

داداشـي دست چـپ و راسـتشو مرور كرد و گـفت: خـب اشكال نداره

دستشـو دراز كـرد و يـه مـ‍‍‍ژه ديگـه از زير چشـم راسـت آجي برداشـت..

ديـدي؟؟؟ آرزوت مي خـواد برآورده شـه ، حالا چـي آرزو كردي كوچولو؟

آجـي كوچولو گـفت: آرزو كردم ديـگه مـ‍‍‍ژه هام نريـزه!

بعد سه تايي زدن زير خنده ..

آبجـي كوچيكه و داداشـي و پرسـتار بخش شـيمي درمـاني..... .

:Gol:برای شفای بیماران صلوات...:Gol:

کودکی7ساله مادرش را به بیمارستان برد.

دکتر گفت:مادرت میمیرد؛بچه گفت کی؟دکترگفت:پاییز،

بچه گفت:پاییز کی هست؟دکترگفت:وقتی که برگهامیریزند،

بچه اومدخونه و

نخ وسوزن برداشت ورفت تا تمام برگهای شهر را به درختان بدوزد...

[="Tahoma"]

داروي ناتواني در دنيا و آخرت

[=nassim-bold]حضرت امام محمّد باقر (ع) فرمودند:
يك روز شبيه هذلي محضر مقدس حضرت رسول خدا (ص) مشرّف شد و گفت : يا رسول اللّه ، من پير شده ام و قوه بدنيم مرا به يك سري اعمالي از قبيل نماز و روزه و حج و جهاد... كه قبلا بر آن مداومت داشتم و انجام مي دادم ، ياري نمي دهد و الا ن هم توانايي بر آن اعمال را ندارم ، از شما خواهش ‍ مي كنم كه عملي سبك و حديثي پربار و آسان به من بياموزيد كه بتوانم آن را انجام دهم و خداوند متعال هم مرا از منبع فيض خودش بهرمند سازد. حضرت فرمود: اي مرد، خواسته خود را تكرار كن ؟
هذلي خواسته خود را سه مرتبه اعاده نمود. حضرت فرمود: هيچ درخت و كلوخي در اطراف تو نماند، مگر از ترحم بر خواسته تو گريست . پس هر وقت از نماز صبح فارغ شدي ده مرتبه بگو:
سُبْحانَ اللّهِ الْعَظيمِ وَ بِحَمْدِه ، وَ لاحَوْلَ وَ لاقُوَةَ اِلاّ بِاللّهِ الْعَلي الْعَظيم خداوند متعال بواسطه اين دعا تو را عافيت مي دهد و به بركت اين ختم تو را از كوري و ديوانگي و خوره و پيسي و پريشاني و كن ذهني و خرفتي نجات مي دهد. شبيه هذلي گفت :
يا رسول اللّه ؛ اين ذكري را كه فرموديد؛ براي دنياي من بود، لطفا براي آخرتم هم نسخه اي بفرمائيد تااز آن هم بهرمند گردم . حضرت رسول اكرم (ص) فرمود: بعد از هر نماز بگو:
اَللّهُمَّ اهْدِني مِنْ عِنْدِكَ وَ اَفِضْ عَلَي مِنْ فَضْلِكَ وَ اَنْشُرْ عَلَي مِنْ رَحْمَتِكَ وَ اَنْزِلْ عَلَي مِنْ بَرَكاتِكَ. اگر بر اين ادعيه مواظبت كردي و عمدا آن را تادم مرگ ترك نكردي ، وقتي كه قيامت شود و به صحراي محشر وارد شوي ، هشت در بهشت براي تو باز مي شود، و از هر دري كه خواستي مي تواني داخل شوي.

داستان هايي از اذکار ختوم و ادعيه مجرب / علي مير خلف زاده

[=Arial Narrow]

عشق مادر به فرزند


[=Arial Narrow]

مادر من فقط یک چشم داشت.من از اون متنفر بودم.اون همیشه مایه خجالت من بود.اون برای امرار معاش خانواده، برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت.یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خودش به خونه ببره.خیلی خجالت کشیدم.آخه اون چطور می تونست این کارو با من بکنه؟ به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش نگاه کردم و فورا از اونجا دور شدم.روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت: مامان تو فقط چشم داره.فقط دلم می خواست یه جوری خودم رو گم و گور کنم.کاش زمین دهن وا می کرد و منو...کاش مادرم یه جوری گم و گور می شد...روز بعد بهش گفتم اگه واقعا می خوای منو شاد و خوشحال کنی، چرا نمی میری؟ اون هیچ جوابی نداد...حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم، چون خیلی عصبانی بودم.احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت.دلم می خواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم.سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم.اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی...از زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم.تا اینکه یک روز مادرم اومد به دیدن من.اون سالها منو ندیده بود و همین طور نوه هاشو.وقتی ایستاده بود دم در، بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیا اینجا، اونم بی خبر.سرش داد زدم: " چطور جرات کردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟! گم شو از اینجا! همین حالا."اون به آرومی جواب داد: " اوه، خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم." و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد.یک روز دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور، برای شرکت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه. ولی من به همسرم دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم.بعد از مراسم رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون.البته فقط از روی کنجکاوی.همسایه ها گفتن که اون مرده.ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم.اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدهند..." ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فکر تو بوده ام،منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه هاتو ترسوندم. خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا، ولی ممکنه من نتونم از جام بلند بشم که بیام و تو رو ببینم.وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو بودم خیلی متاسفم، آخه می دونی...وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی.به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم، بنابراین چشم خودم رو به تو دادم.برای من افتخار بود که پسرم می تونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه."

[=Arial Narrow]

ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺑﻪ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ :

" ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﻋﺮﻭﺳﮑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭﻡ ﺑﺒﯿﻨﯽ ؟! "

ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ :

ﺑﻠﻪ ... ﺣﺘﻤﺎ ...

ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺩﻭﯾﺪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﯼ ﻋﺮﻭﺳﮏ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩ ...

ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﺎ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺑﺎ ﻧﻤﮏ ﺑﻮﺩﻥ ...

ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺍﻭﻧﺎ ﯾﮏ ﻋﺮﻭﺳﮏ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻢ ﺑﻮﺩ

ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﭘﺮﺳﯿﺪ :

ﮐﺪﻭﻣﺸﻮﻧﻮ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ... ؟!

ﻭ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩﺵ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﺣﺘﻤﺎ ﺍﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮﻩ ... !!

ﺍﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺑﻪ ﻋﺮﻭﺳﮏ ﺗﮑﻪ ﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ که ﯾﮏ ﺩﺳﺖ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :

" ﺍﯾﻨﻮ"

ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺑﺎ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪ :

ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺷﮑﻞ ﻧﯿﺴﺖ !!

ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ :

"ﺁﺧﻪ ﺍﮔﻪ ﻣﻨﻢ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﺸﮑﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﻪ ...

ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﺩﻟﺶ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﻪ ... !! "

ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﯾﻦ ...

:Gol:
موضوع قفل شده است