خاطراتی از آیت‌الله العظمی بهجت به نقل از فرزند و شاگرد

تب‌های اولیه

153 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

دست نوشته آیت الله بهجت( ره)


احمدرضا رادان طی سخنانی درهمایش جوانان وعفاف وحجاب درعصر انتظارکه درقم برگذارشدتصریح کردند که چندسال قبل درپرواز مشهد به طور اتفاقی فهمیدم ایت الله بهجت نیز هم سفرما هستندخوشبختانه این توفیق حاصل شدکه مادر صندلی پشتی ایشان قرار گرفتیم من همان جا فرصت راغنیمت شمردم وخصلت اصفهانیم هم گل کردبه مرحوم بهجت گفتم یک چیزی به ما یاد بدهید که در عین اینکه کم باشد اما زیاد به درد ما بخورد ایشان روی تکه کاغذی چیزی نوشته وبه بنده دادن من ان تکه کاغذ راباخود دارم ایشان نوشتن:درهر حال زیاد صلوات بفرستید

همسرداری آیت الله بهجت رضوان الله علیه

عارف کامل و سالک الی الله حضرت آیت الله العظمی بهجت رحمة الله علیه در زندگی با همسرشان بسیار اهل مدارا بودند ، فرزند گرامی ایشان جناب حجة الاسلام و المسلمین حاج شیخ علی بهجت در این باره می فرماید :

ایشان (آیت الله بهجت) همواره مدارا را در مورد همسر خود در پیش می گرفتند ، در هر شرایطی صبر و تحمل ایشان بر هر چیز دیگری غلبه داشت ، حتی گاهی که مادر اظهار ناراحتی می کردند آقا اگر پاسخی هم داشتند نمی گفتند و در هر صورت ناراحتی را با ناراحتی جواب نمی دادند و البته در اکثر مواقع پاسخی جز سکوت نداشتند ، گاهی هم که کار مثلا بالا می گرفت آقا در مرحله اول می گفتند :

«خب حالا غذایمان را بخوریم دیگر» و اگر این شیوه هم جواب نمی داد در مرحله شدیدتر تهدید می کردند و مثلا می فرمودند :« غذایم را به اتاق می برم و آن جا می خورم » .

و نهایت امر این بود که در بالاترین حد ممکن غذا را در اتاق خود میل می کردند ،اگرچه همواره اصرار داشتند که با همسر خود بر سر سفره بنشینند.

فرزند آیت الله العظمی بهجت در ادامه درباره رفتار نیک و شایسته پدر بزرگوارشان با همسرشان این گونه می فرماید:

گاه که مثلا کدورتی کوچک پیش می آمد و آقا شب به اتاق خودشان می رفت وقتی صبح می شد و می آمد به مادر می گفتند :

خسته نباشید و از حال و احوال ایشان می پرسید! انگار نه انگار که اتفاقی افتاده گاهی فکر می کردم شاید ایشان فراموش می کردند که شب چه اتفاقی افتاده ولی وقتی از 50 یا 60 سال پیش سخن به میان می آمد کاملا جزء جزء آن را تعریف می کردند و این یعنی این که ایشان فراموشکار نیستند بلکه روح بلندشان اجازه نمی داد هیچ کدورتی را به دل بگیرند.

بسیار اتفاق می افتاد که مادر سخنانی به پدر می گفت که اشتباه بود ، ایشان آن قدر صبوری می کردند که ما ناراحت می شدیم ، یکبار به مادر گفتم شما مثلا در این مورد اشتباه کرده اید و دلایل آن را ذکر کردم وقتی خدمت آقا رسیدم ایشان فرمودند:

«که نباید می گفتید» یعنی حاضر نبودند کوچکترین اصطکاکی در روابط خانوادگی ایجاد شود ، گاه نیز برای ایشان وسائلی را می گرفتند و به عنوان هدیه می دادند ، به بچه ها هم سفارش می کردند که همواره با مادر باید مدارا کرد و نباید به هیچ وجه با تندی پاسخ شان را داد.


اللهم اغنني بحلالك عن حرامك و بفضلك عن من سواك

مرحوم آيت‌الله حاج شيخ علي افتخاري گلپايگاني كه از شاگردان آيت‌الله العظمي حاج شيخ محمدتقي بهجت محسوب مي‌شد درباره نحوه برخورد اين عالم رباني با مردم و سلوك فردي‌شان اينگونه بيان مي‌كند.
اهتمام آيت‌الله بهجت به مباحث امامت و مداومت او بر ادعيه و زيارات مأثوره، ساده زيستي و شهرت گريزي ايشان در كنار تأكيد بسيار بر تعقل از ويژگي‌هاي برجسته ايشان است.
ايشان تا جايي كه در توان داشت نمي‌خواست پاسخ رد به مراجعه‌كنندگان بدهند. يك روز حوالي ساعت نه و نیم صبح به خانه‌شان رفتم. منزل ايشان كوچك بود و سه اتاق داشت. يكي از اتاق‌ها اندروني بود و ديگري اتاقي كه بخشي را به كتابخانه و بخش ديگري را به پذيرايي از مهمانان و مراجعه‌كنندگان اختصاص داده بودند.
من هر روز حدود نيم ساعتي خدمت ايشان مي‌رفتم و ايشان هم روي لطف و توجهي كه به من داشتند، كليد منزلشان را به من داده بودند كه هر وقت بخواهم، بتوانم به آنجا بروم. آن روز ديدم كه شخصي دم در ايستاده و آقا هم به خاطر گرماي تابستان با يك پيراهن نازك و عرقچين دم در آمده‌اند و دارند با او حرف مي‌زنند.
جلو رفتم و سلام كردم و ديدم آن شخص دارد از دست‌تنگی و فشار معيشت با آقا صحبت مي‌كند و از ايشان مي‌خواهد دعايي را به او تعليم بدهند تا از وضعيت مشقت‌بار خود خلاص شود.
آقا به ايشان فرمودند:«صبح و شب اين دعا را بخوانيد: اللهم اغنني بحلالك عن حرامك و بفضلك عن من سواك.» آن آقا گفت:«يادم نمي‌ماند. بي‌زحمت بنويسيد و بدهيد.» آقا به من فرمودند:«آقاي افتخاري! بنويسيد و به ايشان بدهيد.» من خودم مي‌خواستم «بطاعتك عن معصيتك» را هم بيفزايم كه آقا فرمودند:«اين كار را نكن.» آقا فرمودند:«بعد از آن هم صلوات بفرستيد. ان‌شاءالله اثر دارد.»



قصه گم شدن صندوق اسرار آیت الله بهجت

حضرت آیت‌الله بهجت به ظاهر مانند انسان‌های معمولی زندگی می‌کردند اما در حقیقت پشت پرده و نتیجه اعمال را می‌دیدند.فرزند آیت‌الله‌العظمی بهجت، ارزش و اهمیت فراگیری علم و دانش در دین اسلام را بسیار مهم برشمرد و تصریح کرد: علمی ارزشمند است که همراه با عمل و توجه به خداوند باشد.

وی با بیان اینکه برخی انسان‌ها مانند آیت‌الله بهجت به حقیقت هستی فکر می‌کردند، افزود: آنها یافتند که پس از این دنیای فانی، یک دنیای باقی و ابدی وجود دارد و باید برای رسیدن به سعادت در آن دنیا تلاش کرد.بهجت، عملکرد هر انسانی را در ارتباط با اعتقادهای او دانست و ادامه داد: انسانی که به آخرت اعتقاد ندارد ممکن است هر کاری انجام دهد، اما انسانی که به خدا و آخرت اعتقاد دارد برای رسیدن به سعادت اخروی تلاش می‌کند.وی با تصریح بر اینکه خداوند مبدٱ جاذبه را به افراد مومن نشان می‌دهد، خاطرنشان کرد: اگر انسان یک گام به طرف خدا بردارد، خداوند نیز 10 گام به طرف او خواهد آمد.

*احترام به والدین عامل سعادت آیت‌الله بهجت بود


فرزند آیت‌الله بهجت، با اشاره به دوران کودکی پدر خود، اذعان کرد: آیت‌الله بهجت در 16 ماهگی مادر خود را از دست دادند و از آن پس توسط خواهری که حدود 10 سال از ایشان بزرگ‌تر بود پرورش یافتند.وی پدر آیت‌الله بهجت را اهل شعر، ادبیات و علم خواند و افزود: ایشان احترام بسیار زیادی به پدر خود می‌گذاشتند.بهجت با بیان اینکه آیت‌الله بهجت در بهترین درجه تحصیلی و علمی در تمام مقاطع تحصیلی خود قرار داشتند، تصریح کرد: درس خواندن هدف اصلی ایشان نبود و علم را وسیله‌ای برای رسیدن به سعادت می‌دانستند.وی احترام به والدین را عامل رسیدن آیت‌الله بهجت به درجات بالای معنوی و سعادت خواند و گفت: ایشان تکبر و خودبینی را در خود کشته بودند.

* صندوق نامه‌های اسرارآمیز آیت‌الله بهجت پس از فوت وی مفقود شد


فرزند آیت‌الله‌العظمی بهجت، ازدواج آیت‌الله بهجت را دارای مبدأ الهی دانست و تصریح کرد: ایشان می‌فرمودند «در نجف تمام مشکلات زندگی را به من نشان دادند و بنده آگاهانه این راه را انتخاب کردم».وی با بیان اینکه ایشان سخت‌ترین مسیر پیمودن زندگی را انتخاب کردند و متذکر شد: پدرم دارای یک صندوق از نامه‌های اسرارآمیز بود که پس از فوت ایشان مفقود شده است.

*آیت‌الله بهجت در کارهای خانه کمک می‌کردند


بهجت، به کمک پدرش در انجام کارهای خانه اشاره کرد و یادآور شد: آیت‌الله بهجت تا اواخر عمرشان در کار منزل کمک می‌کردند و حتی در تعویض پرده خانه همکاری داشتند.وی با اشاره به توجه همیشگی ایشان به حضور خداوند، تصریح کرد: ایشان می‌فرمودند «باید احساس کرد که خدایی همواره در کنار ما حضور دارد و اعمال ما را می‌بیند» و آیت‌الله بهجت معتقد بودند انسان باید به آنچه علم دارد عمل کند تا به سعادت اخروی برسد.

*روابط گرم آیت‌الله بهجت با امام خمینی (ره) و امام خامنه‌ای


فرزند آیت‌الله العظمی بهجت، به روابط گرم و ویژه آیت‌الله بهجت با امام خمینی (ره) و امام خامنه‌ای اشاره کرد و گفت: حتی گاهی حضرت امام (ره) به منزل ایشان می‌آمد و در محیطی خصوصی با یکدیگر به گفت‌وگو می‌پرداختند.وی درباره پیش‌بینی آیت‌الله بهجت درباره وقایع آخرالزمان، اذعان کرد: پدرم درباره مسایل فتنه 88 و آنچه که در دوران آخرالزمان رخ می‌دهد پیش‌بینی‌هایی کرده بودند که بسیاری از آنها روی داده است و نمی‌توانم تمام آنها را بیان کنم.

بنده بعد فوت ایشون بود که اسمشون رو شنیدم وشناختمشون.افسوس که دسترسی به همچین بندگان خالصی برای همه مقدور نیست !!!

باسمه تعالی
باسلام:
حضرت آیة الله شیخ جواد کربلایی در ضمن بیاناتی می فرمودند:

مرحوم آقای شیخ عباس قوچانی که از شاگردان مرحوم آیة الله حاج میرزا علی آقا قاضی بودند،در یک جلسه خصوصی ،بعد از تعریف و تمجید بسیار از آیة الله بهجت ،به بنده فرمودند :

من در سفر خود به ایران برای تشرف به زیارت امام رضا علیه السلام خدمت آقای بهجت رسیدم و در جلسه خصوصی بعد از اصرار زیاد از ایشان خواستم درباره حالات شخصی والطاف حق تعالی نسبت به خودشان وبرخی از مکاشفاتشان،سخن بگویند.

ایشان حدود 20 امر مهم و لطف خاص الهی را که حق تعالی به ایشان عطا فرموده بودند برای بنده نقل کردند ،بنده یک مورد را به برخی از رفقا گفتم
من(کربلایی) نیز با اصرار از آقای قوچانی خواستم که آن یکی را نیز به بنده بفرمایند،که فرمودند آقای بهجت بیان کردند:بنده اگر بخواهم پشت سر خودم هر چه هست را ببینم،می توانم ببینم(1

پی نوشت:
1-بهجت عارفان در حدیث دیگران ص 92

باسمه تعالی
با سلام:
در کتاب بهجت عارفان در حدیث دیگران از رضا باقی زاده در ص 180 از قول جناب حجة الاسلام حاج شیخ هادی قدس که سالها شاگرد حضرت آیت الله بهجت بودند و اخیرا سالیانی است که امام جمعه کلاچای می باشد می نویسد:


روزی حضرت آیت الله فرمودند در تهران استاد روحانی ای بودند که لمعتین را تدریس می کردند و از یکی از طلاب و شاگردانش که خیلی از جهت درس عالی نبود کارهای نسبتا خارق العاده دید و شنیده می شد

روزی چاقوی استاد (در زمان گذشته وسیله نوشتن قلم نی بود و چاقوی ظریف و کوچکی همواره برای تراشیدن قلم همراه داشتند)که خیلی به آن علاقه داشت گم می شود و هر چه می گردد آن را پیدا نمی کند و به تصور آنکه بچه هایش برداشتند با بچه ها و خانواده به عصبانیت رفتار می کند.مدتی بدین منوال می گذرد و چاقو پیدا نمی شود و عصبانیت اقا نیز فرو نمی نشیند

روزی آن شاگرد بعد از درس بدون مقدمه ای به استاد می گوید آقا چاقویتان را در جیب جلیقه کهنه خود گذاشته اید و فراموش کرده اید. بچه ها چه گناهی دارند؟

آقا یادش آمد و تعجب کرد که آن شاگرد چگونه از آن اطلاع داشته است.از اینجا دیگر یقین می کند که او با اولیای الهی سرو کار دارد

روزی به او می گوید بعد از درس باشما کار دارم چون خلوت می شود می گوید ای عزیز مسلم است که شما با جایی ارتباط دارید به من بگویید آیا خدمت امام زمان مشرف می شوید ؟و اصرار می کند شاگرد ناچار می شود و جریان تشرف خود را می گوید


استاد اصرار می کند عزیزم این بار وقتی خدمت حضرت رسیدید بگویید اگر صلاح می داند چند دقیقه به بنده اجازه تشرف بدهند مدتی می گذرد و از شاگرد جوابی نمی شنود و استاد از ترس اینکه جواب منفی باشد چیزی نمی گوید تا آنکه زمان طولانی گذشت و صبر استاد تمام شد


روزی به آن طلبه می گوید آقا از جواب خبری نشد ؟می بیند آن آقای طلبه به اصطلاح این پا و آن پا می کند استاد می گوید عزیزم خجالت نکش آنچه فرموده اند به من بگو چون شما فقط قاصدی بودید (و ما علی الرسول الا البلاغ)


آن طلبه با نهایت ناراحتی می گوید آقا به من فرمود لازم نیست ما چند دقیقه به شما وقت ملاقات بدهیم شما تهذیب نفس داشته باشید من خودم نزد شما می آیم.

ماجرای ملاقات اجنه با آیت الله بهجت

چه کرامتی، چه سلوکی و چه جهاد با نفسی از این عظیم‌تر که در تمام طول سلوک تنها در موارد معدودی کلمه"من" را به کار برد در حالی که اگر هر کسی فقط و فقط در ظاهر جملاتی که به کار می‌برد و یا می‌نویسد اندکی دقت کند تعداد من‌ها سر به آسمان می‌گذارد.

حجت الاسلام روحی تعریف می‌کند:

خیلی از داستان‌هایی که آیت الله بهجت نقل می‌کردند که یک آقایی این چنین بود، خودشان را داشتند می‌گفتند. دوستان می‌گفتند: این خودش است. می‌گفتم: نه، دلیلی ندارد. تا اینکه شاید سی سال گذشت و از یک قضیه‌ای که اغلب آن را نقل می‌کردند به صحت این مطلب پی بردیم.

ایشان بارها می‌فرمودند: آن آقا در مورد جن چنین گفته. تا یک بار بچه‌های کوچک کتابی خوانده بودند و خیلی از جن وحشت کرده بودند. ایشان به بچه‌ها فرمودند: بیایید با شما کار دارم. من هم رفتم طرف دیگری و می‌خواستم مراقبت کنم که چه کار می‌خواهند بکنند آقا. دیدم به آن‌ها فرمودند: جن ترس ندارد، آن‌ها کاری به مومن ندارند. حالا کسی که سی سال می‌گفت یک آقایی، به این بچه‌های کوچک می‌گفتند: "من خودم وارد منزلی شدم(منزل عمویشان در کربلا) خواستم بروم داخل اتاق، صاحبخانه گفت: آن‌جا نرو جن دارد. گفتم: باشد به من کاری ندارند. رفتم داخل اتاق دراز کشیدم، عمامه‌ام را پهلوی خودم گذاشتم و عبایم را روی سرم کشیدم. پاسی از شب که گذشت، صدای پای آن‌ها را بیرون در اتاق می‌شنیدم. یک دفعه احساس کردم که یکی از این پاها به در اتاق نزدیک شد. از پنجره خودش را بالا کشید و داخل اتاق را نگاه کرد. دید که من اینجا خوابیدم. عمامه‌ام کنارم است. رفت به آن‌ها گفت: این لشکر خداست."

عصر از ایشان پرسیدم آقا، آن شخص حرف جن را چه طوری متوجه شد؟ فرمود: آخر آن جمله‌اش این بود: هذا خیل الله. سی سال به ما در خانه می‌گفتند: یک آقایی بود.

برگرفته شده از کتاب: عبد خدا محمد تقی بهجت(ره)

[=arial black]نیت یا الله را که گفتند، پسر کوچکی دوان دوان کنار من ایستاد، دست هایش را به سرعت تا گوش هایش بالا برد و به نماز پیوست، چند دقیقه گذشت که پسرک شروع کرد در نماز بازی کردن دست هایش را در جلوی صورتش تکان می داد، با دهانش صدا در می آورد و چشمانش را باز و بست می کرد. چشمانم را پایین نگه داشتم اما خواه یا ناخواه بازهم حرکاتش را می دیدم، تا حالا ندیده بودم که بچه ای دیگر در نماز بازی کند! آخر این که دیگر اسمش نماز نیست!
[=arial black]گفتم باید حکمتی در این اتفاق باشد،اگر این بچه در نماز کنترل بدنش را ندارد و با دست و پایش بازی می کند، خیلی از ما هم گرچه در نماز ساکتیم و چشمان و دست و پایمان را به اطراف حرکت نمی دهیم اما با فکرمان بازی می کنیم، در نماز ذهنمان شروع می کند به حرکت کردن، از رفتن به بانک، سبزی فروشی، دانشگاه و بعد برنامه ریزی برای چگونگی خواندن دروس یا برنامه های قبلی، فعلی و بعدی تلویزیون، یا آنالیز و مرور چگونگی رفتاربا صغری خانم، آقا میثم و یا آن پسرک که کنارمان در نماز ایستاده است.
[=arial black]اکنون باید به خودم می خندیدم یا آن پسرک؟[=arial black]خدا به دادم برسد اگر نمازم به آسمان صعود کند و بگوید:"ضایع کردی مرا، خدا تو را ضایع کند " و سپس آن نماز را به چهره ام بزنند و بگویند این نماز به درد خودت هم که نمی خورد هیچ چهره ات را هم سیاه تر می کند فویل للمصلین الذین فی صلاتهم ساهون ، شاید باید گریه کنم، خدایا تا اینجا را ببخش بقیه اش را خودت کمکم کن که حواسم باشد که سمع الله هر آنچه در ذهن است و جان.[=arial black]"درخود نماز نیز انسان باید زنجیر و سیمی دور خود بکشد تا غیر خدا داخل نشود یعنی فکرش را از غیر خدا منصرف کند" 1


[/HR][=arial black]1=آیت الله بهجت رحمت الله علیه

[=trebuchet ms]تجویز امام رضا علیه السلام به آیت الله بهجت

مرحوم آیت الله بهجت(ره)، حجت الاسلام علی بهجت فرزند عارف بی‌نظیر عالم حضرت آیت الله محمدتقی بهجت رحمه الله علیه نقل می‌کند:
"در جریان درست کردن قفسه کتاب‌های ایشان(پدر)، دستم زیر قفسه فلزی کتاب رفت و عصب آن قطع شد و تا استخوان برید. در بیمارستان دستم جراحی شد و آن را بخیه کردند. بعد از گذشت چهار پنج ماه دستم خیلی درد گرفت و به تدریج درد آن شدت یافت و من نگران شده بودم ولی در این باره به پدرم چیزی نگفتم چون نگران می‌شدند و تاکید می‌کردند که همان ساعت به پزشک مراجعه کنم و مرتب از آن می‌پرسیدند. دو سه روز از این ماجرا گذشت. یک روز هنگامی که پدرم از حرم امام رضا علیه السلام به دفتر برگشته بودند در حالی که من حواسم متوجه کارم بود، ایشان مطلبی را گفتند که شنیدم ولی توجه نداشتم.

نیم ساعت بعد جمله پدرم به یادم افتاد. آن‌چه از آن در ذهنم مانده بود، این بود: این طور برایم مکشوف... و بعد کلمه مکشوف را نیمه رها کردند و فرمودند:

معلوم شد که اگر کسی جایی از بدنش را که درد می‌کند به هر مکانی از حرم امام رضا علیه السلام بمالد یا دستش را به حرم بمالد و به موضع درد بکشد و این کار را تکرار کند، دردش برطرف می‌شود.

هنگامی که این جمله یادم آمد با خود گفتم: نکند مخاطب ایشان در آن سخن، خود من بودم! لذا بلافاصله در دفترم یادداشت کردم که آقا چنین مطلبی را به من فرمودند. روز بعد به حرم مشرف شدم و دست خودم را به حرم مالیدم. این کار را روز بعد هم تکرار کردم. درد دستم بهبود یافت و تاکنون هم دیگر درد نگرفته است. تاکید می‌کنم که ایشان مطلقا از درد دست من خبر نداشت چون اگر خبر داشت مرتب پیگیری می‌کرد."

خدا از ایشان راضی باشد و مقامش را رفیع تر گرداند...

لطفا برای ایشان حمد و سوره + صلوات بخوانید

در خاطرات حضرت آقا بهجت آمده که کسی مشرف شد به دیدنشان که میخواست فلسفه بیاموزد و حضرت آقا بهش فرمود "میخواهی کافر شی؟"

سادات;387794 نوشت:
ایشان به بچه‌ها فرمودند: بیایید با شما کار دارم. من هم رفتم طرف دیگری و می‌خواستم مراقبت کنم که چه کار می‌خواهند بکنند آقا. دیدم به آن‌ها فرمودند: جن ترس ندارد، آن‌ها کاری به مومن ندارند.

قَالَ رَبِّ بِمَآ أَغْوَيْتَنِي لأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الأَرْضِ وَلأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ
گفت پروردگارا به سبب آنكه مرا گمراه ساختى من [هم گناهانشان را] در زمين برايشان مى‏ آرايم و همه را گمراه خواهم ساخت

إِلاَّ عِبَادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ(۳۹) مگر بندگان خالص تو از ميان آنان را (۴۰)
قَالَ هَذَا صِرَاطٌ عَلَيَّ مُسْتَقِيمٌ فرمود اين راهى است راست [كه] به سوى من [منتهى مى‏ شود](۴۱)
إِنَّ عِبَادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطَانٌ إِلاَّ مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغَاوِينَ در حقيقت تو را بر بندگان من تسلطى نيست مگر كسانى از گمراهان كه تو را پيروى كنند (۴۲)

در بین اهل عرفان کلمه مومن بیشتر به عنوان انسان با اخلاص و اهل دل بکار میرود نه مومنی که تنها به زبان ایمان آورده! و ایشان که فرمودند که جن کافر به مومن کار ندارد و تنها و در تاریکی در اتاق مذکور بودند منظور مومنان حقیقی چون خود ایشان هست!

هر آن كه جانب اهل خدا نگه دارد

خداش در همه حال از بلا نگه دارد

البته همنشینی و همصحبتی با اهل دل، چه بصورت حضوری و چه با مطالعه کتب آنان، خواص خاص خود را دارد و حتی گفته اند
اگر کسی از همصحبتان اولیای الهی را ماری نیش بزند سمّ مار در آن شخص اثر نمیکند بدلیل همنشینی با اهل خدا!

هر که خواهد همنشینی با خدا

گو نشیند در حضور اولیا

ارزش نماز اول وقت

آقای مصباح می گوید: آیت الله بهجت از مرحوم آقای قاضی (ره) نقل می کردند که ایشان می فرمود:« اگر کسی نماز واجبش را اول وقت بخواند و به مقامات عالیه نرسد مرا لعن کند! و یا فرمودند: به صورت من تف بیندازد. »

اول وقت سرّعظیمی است « حافظوا علی الصلوات: در انجام نمازها کوشا باشید. »
خود یک نکته ای است غیر از « أقیموا الصلوة: و نماز را بپا دارید. » و همچنین که نماز گزار اهتمام داشته باشد و مقید باشد که نماز را اول وقت بخواند فی حدّ نفسه آثار زیادی دارد، هر چند حضور قلب هم نباشد. »

زنده نگه داشتن سنت
حجة السلام والمسلمین قدس، یکی از شاگردان آیت الله بهجت می گوید:
« آقا همیشه سفارش می کردند برای احیای شریعت نگذارید سنتها فراموش شود وعرفیات یا بدعتها جای آن را بگیرد.

روزی فرمودند:« مرحوم حاج شیخ مرتضی طالقانی ( ازاستادان اخلاق و علمای بزرگ نجف، که استاد اخلاق آقا نیز بوده است ) همراه با عده ای از علما از جمله آیت الله العظمی خوئی به افطار دعوت بودند، وقتی غذا آماده می شود و همگی سر سفره می نشینند حاج شیخ مرتضی طالقانی می فرماید: نمک در سفره نیست و اقدام به تناول غذا نمی کنند. با اینکه بین مجلس افطاریه تا آشپزخانه بسیار فاصله بوده ( و ظاهراً از خانه ای دیگر غذا می آورده اند ). به هر حال مرحوم طالقانی دست به غذا دراز نمی کند و دیگران حتی آیت الله خوئی نیز به احترام ایشان غذا شروع نمی کنند و طول می کشد تا نمک را بیآورند. بعد از ختم جلسه و هنگام رفتن، آیت الله خوئی خطاب به ایشان می فرماید: حضرت آقا، اگر شما به این اندازه به ظاهر سنت مقید هستید که اگر کمی نمک تناول نکنید غذا نمی خورید، پس در این گونه مجالس کمی نمک با خود همراه داشته باشید تا مردم را منتظر نگذارید. آقای طالقانی فوراً دست به جیب برده و کیسه کوچکی را درآورده و می فرماید: با خودم نمک داشتم ولی می خواستم سنت اسلامی پیاده شود و متروک نباشد. »

آقائی و بزرگواری ائمه علیهم السلام
باز آقای قدس می گوید: روزی آقای بهجت در رابطه با بزرگواری و اغماض ائمه اطهار ـ صلوات الله علیهم ـ فرمودند: « در نزدیکی نجف اشرف، در محل تلاقی دو رودخانه فرات و دجله آبادیی است به نام «مصیب»، که مردی شیعه برای زیارت مولای متقیان امیر المؤمنین علیه السلام از آنجا عبور می کرد و مردی از اهل سنت که در سر راه مرد شیعه خانه داشت همواره هنگام رفت و آمد او چون می دانست وی به زیارت حضرت علی علیه السلام می رود او را مسخره می کرد.

حتی یک بار به ساحت مقدس آقا جسارت کرد، و مرد شیعه خیلی ناراحت شد. چون خدمت آقا مشرف شد خیلی بی تابی کرد و ناله زد که: تو می دانی این مخالف چه می کند.

آن شب آقا را در خواب دید و شکایت کرد آقا فرمود: او بر ما حقی دارد که هر چه بکند در دنیا نمی توانیم او را کیفر دهیم. شیعه می گوید عرض کردم: آری، لابد به خاطر آن جسارتهایی که او می کند بر شما حق پیدا کرده است؟! حضرت فرمودند: بله او روزی در محل تلاقی آب فرات و دجله نشسته بود و به فرات نگاه می کرد، ناگهان جریان کربلا و منع آب از حضرت سید الشهدا علیه السلام به خاطرش افتاد و پیش خود گفت: عمر بن سعد کار خوبی نکرد که اینها را تشنه کشت، خوب بود به آنها آب می داد بعد همه را می کشت، و ناراحت شد و یک قطره اشک از چشم او ریخت، از این جهت بر ما حقی پیدا کرد که نمی توانیم او را جزا بدهیم.

آن مرد شیعه می گوید: از خواب بیدار شدم، به محل برگشتم، سر راه آن سنی با من برخورد کرد و با تمسخر گفت: آقا را دیدی و از طرف ما پیام رساندی؟! مرد شیعه گفت: آری پیام رساندم و پیامی دارم. او خندید و گفت: بگو چیست؟ مرد شیعه جریان را تا آخر تعریف کرد. وقتی رسید به فرمایش امام علیه السلام که وی به آب نگاهی کرد و به یاد کربلا افتاد و ...، مرد سنی تا شنید سر به زیر افکند و کمی به فکر فرو رفت و گفت: خدایا، در آن زمان هیچ کس در آنجا نبود و من این را به کسی نگفته بودم، آقا از کجا فهمید. بلافاصله گفت: أشهد أن لا إله إلا الله، و أن محمداً رسول الله، و أن علیاً أمیرالمؤمنین ولیّ الله و وصیّ رسول الله و شیعه شد.»

اندیشه ای که بهتر از عبادت یک سال است
آقای قدس می گوید:
«روزی آقا می فرمود: یکی از علمای بزرگ نجف اشرف هنگام سحر و وقت نماز شب پسر نوجوانش راکه دراطاق آقا خوابیده بود صدا زد وگفت: برخیز وچند رکعت نمازشب بخوان. پسر پاسخ داد: چشم.

آقا مشغول نماز شد و چند رکعت نماز خواند. ولی آقا زاده بر نخاست. مجدداً آقا او را صدا زد که: پسرم، پا شو چند رکعت نماز بخوان. باز پسر گفت: چشم.

آقا مشغول نماز شد ولی دید فرزندش از رختخواب بر نمی خیزد، برای بار سوم او را صدا زد. پسر گفت: حاج آقا، من دارم فکر می کنم، همان فکری که درباره آن در روایت آمده است که: امام صادق علیه السلام می فرماید: « تفکر ساعة خیر من عباده سنه: یک ساعت تفکر بهتر از یک سال عبادت است. »

آیت الله العظمی بهجت فرمودند: آقا پرخاش کرد و فرمود: ... و خود آیت الله بهجت کلمه را بر زبان جاری نکرد، ولی ما همه فهمیدیم که آن بزرگ مرد فرموده بود: پدر سوخته، آن فکری از عبادت یک یا شصت سال بهتر است که انسان را به خواندن نماز شب وادارد، نه اینکه انسان وقت نماز شب دراز بکشد و فکر بکند و به این بهانه از خواندن آن شانه خالی کند. »

شخصیت ممتاز آقا شیخ محمد حسین کمپانی
آیت الله مصباح می گوید:
« روزی آقا فرمودند: مرحوم آقا شیخ محمد حسین طوری بود که اگر کسی به فعالیتهای علمی اش توجه می کرد تصور می کرد در شبانه روز هیچ کاری غیر از مطالعه و تحقیق ندارد، و اگر کسی از برنامه های عبادی ایشان اطلاع پیدا می کرد فکر می کرد غیر از عبادت به کاری نمی پردازد.

مرحوم آقا شیخ محمد حسین می گفت: من سیزده سال در درس مرحوم آخوند خراسانی، صاحب کفایه شرکت می کردم، در طول این سیزده سال یک شب موفق نشدم که در درس ایشان حضور پیدا کنم ( و ظاهراً درسشان را شبها ایراد می فرمودند ) آن یک شب نیز به زیارت کاظمین مشرف شده بودم و در هنگام برگشتن مشکلی پیش آمد که به موقع نرسیدم، در بین راه که می آمدم حدس می زدم که امشب چه مطالبی را بیان خواهند کرد. پیشاپیش آنها را نوشتم.

به نجف که رسیدم و با دوستان صحبت کردم دیدم تقریباً همه مطالبی که بیان فرموده بودند چیزهایی بوده که من پیشاپیش حدس زده و نوشته بودم، و تقریباً نوشته های من چیزی از درس کم نداشت.
ایشان با اینکه چنین موقعیت علمی داشتند و درس استاد را پیشاپیش می توانستند حدس بزنند و بنویسند، در عین حال مقید بودند که حتی یک شب درس استاد از او فوت نشود.

در کنار این فعالیتهای علمی آن قدر مقید به برنامه های عبادتی بودند، که هر کس اینها را می دید فکر می کرد که اصلاً به هیچ چیز غیر از عبادت نمی رسد، هر روز زیارت عاشورا و هر روز نماز جعفر طیار از برنامه های عادی ایشان بود. روزهای پنج شنبه، طبق سنتی که علمای نجف دارند و معمولاً روز پنج شنبه یا جمعه یک روضه هفتگی دارند که زمینه ای است برای دیدار دوستان و استادان و شاگردان با همدیگر و توسلی هم انجام می گرفت، مرحوم آقا شیخ محمد حسین در این روضه شان مقید بود که خود پای سماور بنشیند، و خود او همه کفش ها را جفت کند، و در عین حال زبانش مرتب در حال حرکت بود خیلی تند تند یک چیزی را می خواندند ما متوجه نمی شدیم که این چه ذکری است که ایشان این قدر در نشستن و بر خاستن به گفتن آن مقید است.

بعد یکی از دوستان که خیلی با آقا مأنوس بود ( مرحوم آقا شیخ علی محمد بروجردی رضوان الله علیه ) از ایشان سؤال کرده بود: آقا، این چه ذکری است که شما این قدر تقیِّد دارید که حتی بین سلام و احوال پرسی تان آن را ترک نمی کنی؟ ایشان لبخندی زده بود و بعد از تأملی فرموده بود: خوب است انسان روزی هزار مرتبه إنا أنزلنا بخواند. »

راضی به رضای الهی

حجة السلام والمسلمین قدس از شاگردان آقا می گوید:
« یک روز از روزهای درسی کمی زودتر به خانه آیت الله العظمی بهجت رفتم ـ زیرا ایشان گاهی از اوقات وقتی شاگردان به درس حاضر می شدند هرچند یک نفر هم بود به اتاق درس می آمد و تا هنگام آمدن دیگران احیاناً جریان و یا حدیث و یا نکته اخلاقی را گوشزد می کردند ـ بنده نیز به طمع مطالب یاد شده قدری زودتر رفتم. خوشبختانه آقا که صدای « یا الله » حقیر را شنید زودتر تشریف آورد، بعد از احوالپرسی فرمود:

در نجف یکی از آقازاده های ایرانی که از اهل همدان و بسیار جوان زیبا و شیک پوش بود و از هر جهت به جمال و خوش اندامی شهرت داشت، به بیماری سختی گرفتار و از دو پا فلج شد به گونه ای که با عصا بیرون می آمد.

من سعی داشتم که با او روبرو نشوم، زیرا فکر می کردم با وصف حالی که او داشت، از دیدن من خجالت می کشد، لذا نمی خواستم غمی بر غمش بیفزایم. یک روز از کوچه بیرون آمدم و دیدم او سر کوچه ایستاده است و ناخواسته با او روبرو شدم و با عجله و بدون تأمل گفتم: حال شما چطور است؟ تا این حرف از دهانم بیرون آمد ناراحت شدم و با خود گفتم که چه حرفی ناسنجیده ای مگر حال او را نمی بینی! چه نیازی بود از او بپرسی؟ به هر حال خیلی از خودم بدم آمد.

ولی بر خلاف انتظار من، وقتی وی دهان باز کرد مثل اینکه آب یخ روی آتش ناراحتی درونم ریخت، چنان اظهار حمد و ستایش کرد و چنان با نشاط و روحیه ابراز سرور کرد که گویا از هر جهت غرق در نعمت است من با شنیدن صحبت های او آرام گرفتم و ناراحتی ام بر طرف گردید. »

برکت و عظمت ولایت علی(ع)
هم او می گوید:« روزی آقا در ارتباط با ولایت و عظمت آن فرمودند: در نجف یا کاظمین یکی از آقایان قریب 10 یا 15 نفر از اهل علم را برای ناهار دعوت کرده بود ولی فرستاده آقا اشتباهاً طلاب یک مدرسه را که قریب 60-70 نفر بودند دعوت کرده بود. وقتی میهمانان آمده بودند وی دیده بود گذشته از این که جا برای نشستن آنها کم است غذا نیز خیلی اندک است، بی درنگ به ذهنش خطور کرد که آیت الله حاج شیخ فتحعلی کاظمینی را از جریان با خبر سازد.

وقتی خبر به آقا رسیده بود فرموده بود: دست به کار نشوند تا من بیایم. تا اینکه ایشان تشریف می آورد و می فرماید: یک پارچه سفید آب ندیده برایم بیاورید. و ظرف برنج را وارسی کرد و سرپوش را برداشته و آن پارچه را به جای سرپوش می گذارد و می فرماید: حال ظرفها را به من بدهید، من غذا می ریزم و شما تقسیم کنید، و مکرر می فرموده است:
« ها علیّ (ع) خیر البشر، و من أبی فقد کفر: هشدار، که علی علیه السلام بهترین انسانهاست، و هر کس [ولایت او] را نپذیرد[ به خدا ] کفر ورزیده است.
بحار الانوار، ج26، ص306، روایت 66 و 68 » تا اینکه به شرافت مقام شامخ علی علیه السلام تمام میهمانان را از آن دیگ غذا داده بود و هنوز طعام دیگ به آخر نرسیده بود ».

یکی دیگر از شاگردان آقا (آقای تهرانی) این قضیه را نقل میکرد:
« آن گونه که به یاد دارم حضرت استاد این قضیه را مکرر به این صورت نقل می فرمودند که مرحوم حاج میرزا حسین نوری(ره)، صاحب کتاب «مستدرک الوسائل» در سامراء به شخصی فرموده بودند که برای شب پنجشنبه و جمعه صد نفر را دعوت کن، ولی شخص قاصد صد نفر را برای شب پنجشنبه دعوت کرده بود ( در حالی که منظور حاجی نوری(ره) این بود که پنجاه نفر برای شب پنجشنبه، و پنجاه نفر برای شب جمعه دعوت کند، و برای شب پنجشنبه غذای پنجاه نفر را تدارک دیده بود. ) وقتی حاجی از جریان باخبر می شود می فرماید: سریعاً آخوند ملا فتحعلی سلطان آبادی (ره) را که در سامراء اقامت داشته است، خبر کنید. مرحوم آخوند به محض اطلاع از قضیه می فرماید: غذا را نکشید تا من بیایم. وقتی تشریف می آورند می فرماید: یک پارچه آب ندیده بیاورید، پارچه را می آورند و ایشان آن را روی ظرف غذا قرار می دهد و سه بار دست خود را روی پارچه می کشند و در هر بار می فرمایند: « ها علی(ع) خیر البشر، من أبی فقد کفر. » و بعد می فرمایند: حالا غذا را بکشید، غذا را می کشند و تمام مهیمانها را غذا می دهند. »

ارزش کار خالصانه
باز آقای قدس می گوید:« روزی آقا در رابطه با پاداش عمل صالح اگر چه اندک باشد، فرمود:
یکی از علمای نجف روزی در مسیر راهش به فقیری یک درهم صدقه داد ( البته بیشتر ازآن نداشت ) شب در خواب دید او را به باغی مجلل و دارای قصری بسیار عالی و زیبا دعوت کرده اند که نظیر آن را کسی ندیده بود. پرسید این باغ و قصر از آن کیست؟ گفتند: ازآن شماست تعجب کرد که من در برابر این همه تشریفات، عملی انجام نداده ام. به او گفتند: تعجب کردی؟ گفت:آری. گفتند: تعجب نکن. این پاداش آن یک درهم شماست. که خالصانه و با حسن عمل انجام گرفته است. »

نقش مقتضیات در نحوه زندگی بزرگان
هم او می گوید:
« روزی آقا فرمود: چند نفر از بازاریان تهران به نجف مشرف شدند و جهت پرداخت خمس اموال خود خدمت شیخ انصاری(قدس سره) رسیدند، وقتی وضع ساده خانه
و بی آلایش شیخ را دیدند، آهسته به یکدیگر می گفتند: این است معنی پیشوا و مقتدا. یعنی علی گونه زیستن، نه مانند ملا علی کنی با خانه بیرونی و اندرونی
و با تشکیلات و تشریفات آن چنانی. »
شیخ در حال نوشتن بود، و کاملاً به سخنان آنان توجه داشت، نخست کلمه خیلی زننده ای به آنها گفت، سپس فرمود: چه می گویید؟ من با چند نف
ر طلبه سروکار دارم و نیازی به تشریفات بیش از این ندارم، اما آخوند ملا علی کنی با امثال ناصرالدین شاه سر و کار دارد. اگر آن گونه نباشد ناصرالدین شاه به خانه اش نمی رود، آخوند ملا علی این کارها را برای حمایت از دین انجام می دهد. »

توجه امام زمان (عج) به شیعیان واقعی
و نیز می گوید: « روزی آقا فرمودند: دکتری متدین اهل ولایت و شیعه مدتی در صدد پیدا کردن یاران حضرت حجت علیه السلام می گشت حتی می خواست اسامی آنها را بداند. روزی در مطب خود که در خانه اش قرار داشت تنها نشسته بود، شخصی وارد شد و سلام کرد و نشست و فرمود: حضرت آقا، یاران حضرت حجت علیه السلام عبارتند از... و شروع کرد به شمردن نامهای آنان و تند تند همه را نام برد و نام یکی نیز « بهرام » بود. به هر حال در طول چند دقیقه همه سیصد و سیزده نفر را شمرد و گفت: اینها یاران مهدی (عج) می باشند و بلند شد و خداحافظی کرد و رفت.

دکتر می گوید: او که رفت من تازه به خودم آمدم که این چه کسی بود؟ و آیا من خواب بودم یا بیدار؟ از همسرم که در اتاق مجاور بود پرسیدم: آیا کسی با من کاری داشت و پیش من کسی آمد؟ گفت: آقایی آمد و تند تند حرف می زد. دکتر می گوید: تازه فهمیدم که من خواب نبودم و او از افراد معمولی نبود. »

توجه تام به حضرت حقّ
باز می گوید:
« روزی آقا فرمود: در نجف رسم بود که طلاب در ایام زیارتی، دسته دسته و بسیاری از اوقات با پای پیاده برای زیارت عتبات عالیات می رفتند و شب را در بین راه به جهت خواندن نماز شب توقف و هر یک در گوشه ای مشغول نماز شب می شدند.

در یکی از سفرها آقای روحانی پیر مردی که همراه آنها بود بیشتر فاصله گرفت و مشغول نماز شب شد، ناگهان آقایان غرش و نعره شیری را از نزدیک شنیدند و در صدد بر آمدند که چه بکنند. دیدند شیر به سوی آن پیرمرد می رود، گفتند: « إنا لله و إنا إلیه راجعون » هیچ کاری نمی توانستند انجام بدهند، شیر رفت و رفت و رفت تا چند قدمی آن آقا ایستاد، آقا هم ظاهراً در رکعت وتر بود، شیر چند دقیقه کنار آقا ایستاد و آقا را نگاه می کرد، آقا هم مانند مجسمه ایستاده بود و هیچ تکان نمی خورد، بعد از دقایقی شیر حرکت کرد و رفت.

چون قدری دور شد آقایان دوان دوان به خدمت آقا رفتند و بعد از تمام شدن نماز وتر به او گفتند: آقا! از شیر نترسیدی؟ شگفت اینکه پا به فرار نگذاشتی، أحسنت! عجب دل قوی و با جرئتی داری؟ آقا فرمود: بله من ترسیدم، خیلی هم ترسیدم اما دیدم با فرار کردن از چنگال او نجات نمی یابم، لذا به خود گفتم که پس چه بهتر حال که باید طعمه شیر شوم، در حال مناجات و راز و نیاز با قاضی الحاجات باشم. و با این حال خوب از دنیا بروم. »

حجة الاسلام و المسلمین آقای تهرانی یکی از شاگردان آقا جریان فوق را به صورت ذیل از آیت الله بهجت نقل میکند:
« حضرت استاد این قضیه را مکرر به این صورت نقل می فرمودند که در نجف معروف شده بود که فلان آقا از شیر نمی ترسد و در بیابان شیر را دیده نترسیده است.

از خود آقا در این باره سؤال می کنند می فرماید: نه، من نیز خیلی از شیر می ترسم، ولی وقتی در بیابان مشغول نماز بودم ناگهان شیری از بالای کوه به سوی من سرازیر شد، با خود گفتم: بهتر است اینک که قدرت بر رهایی از شیر را ندارم فکر فرار را کنار گذارم و همچنان به نماز مشغول شوم، و چه بهتر که مرا در حال نماز بدرد، لذا از نماز دست بر نداشتم و هیچ عکس العملی از خود نشان ندادم، تا اینکه شیر نزدیک من آمد و دید من کاری نمی کنم، دورادور من گشت و رفت. »

توجه حضرت زهرا علیها السلام به فرزندان خود
همچنین آقای قدس می گوید:
« روزی آقا فرمودند یکی از ثروتمندان رشت که در نجف اشرف ساکن بود دختر خود را به ازدواج یک روحانی سید که خیلی فقیر بود در آورد، از آنجایی که خانم در خانواده ثروتمند بزرگ شده بود به هیچ وجه حوصله غذا درست کردن برای آقا را نداشت. شبی حضرت فاطمه زهرا علیها السلام را در خواب دید، حضرت به او فرمود: دخترم، چرا با پسرم خوشرفتاری نداری و برای او غذا درست نمی کنی؟ وی در خواب جواب داد که من حال غذا درست کردن برای این آقا را ندارم. حضرت اصرار کردند و او همان جمله را تکرار کرد.

تا اینکه حضرت زهرا علیها السلام فرمودند: شما فقط مواد لازم خورشت را آماده بکن و داخل قابلمه بریز و روی چراغ بگذار، لازم نیست که دستکاری کنی. در این هنگام از خواب بیدار شد و تعجب کرد، بعد به عنوان امتحان همان کار را انجام داد، وقت ظهر یا شام وقتی سرپوش را از قابلمه برداشت دید غذا آماده است و عطر خورشت خانه را معطر کرد. وی همواره به این صورت غذا می پخت و حتی روزی مهمان داشتند مهمان گفت من در طول عمرم اینطور غذا نخورده ام.
تعجب اینکه آن خانم با اینکه این کرامت را بارها می دید، باز حوصله درست کردن غذا را نداشت. »

تهذیب نفس، شرط درک خدمت امام زمان (عج)
حجة السلام قدس می گوید:
« روزی آقا فرمودند: در تهران استاد روحانیی بود که لُمعَتین را تدریس می کرد، مطلع شد که گاهی از یکی از طلاب و شاگردانش که از لحاظ درس خیلی عالی نبود، کارهایی نسبتاً خارق العاده دیده و شنیده می شود.
روزی چاقوی استاد ( در زمان گذشته وسیله نوشتن قلم نی بود، و نویسندگان چاقوی کوچک ظریفی برای درست کردن قلم به همراه داشتند ) که خیلی به آن علاقه داشت، گم می شود و وی هر چه می گردد آن را پیدا نمی کند و به تصور آنکه بچه هایش برداشته و از بین برده اند نسبت به بچه ها و خانواده عصبانی می شود، مدتی بدین منوال می گذرد و چاقو پیدا نمی شود. و عصبانیت آقا نیز تمام نمی شود.
روزی آن شاگرد بعد از درس ابتداءً به استاد می گوید:
« آقا، چاقویتان را در جیب جلیقه کهنه خود گذاشته اید و فراموش کرده اید، بچه ها چه گناهی دارند. » آقا یادش می آید و تعجب می کند که آن طلبه چگونه از آن اطلاع داشته است.

از اینجا دیگر یقین می کند که او با (اولیای خدا) سر و کار دارد، روزی به او می گوید: بعد از درس با شما کاری دارم. چون خلوت می شود می گوید: آقای عزیز، مسلم است که شما با جایی ارتباط دارید، به من بگویید خدمت آقا امام زمان(عج) مشرف می شوید؟

استاد اصرار می کند و شاگرد ناچار می شود جریان تشرف خود خدمت آقا را به او بگوید. استاد می گوید: عزیزم، این بار وقتی مشرف شدید، سلام بنده را برسانید و بگویید: اگر صلاح می دانند چند دقیقه ای اجازه تشرف به حقیر بدهند.

مدتی می گذرد و آقای طلبه چیزی نمی گوید و آقای استاد هم از ترس اینکه نکند جواب، منفی باشد جرأت نمی کند از او سؤال کند ولی به جهت طولانی شدن مدت، صبر آقا تمام میشود و روزی به وی می گوید: آقای عزیز، از عرض پیام من خبری نشد؟ می بیند که وی ( به اصطلاح ) این پا و آن پا می کند. آقا می گوید: عزیزم، خجالت نکش آنچه فرموده اند به حقیر بگویید چون شما قاصد پیام بودی ( و ما علی الرسول إلا البلاغ المبین )
آن طلبه با نهایت ناراحتی می گوید آقا فرمود: لازم نیست ما چند دقیقه به شما وقت ملاقات بدهیم، شما تهذیب نفس کنید من خودم نزد شما می آیم. »

چند وقت پیش آقازاده آقای بهجت را در حرم حضرت معصومه دیدم و عرض کردم:« لطفا مرا موعظه کنید»
ایشان گفتند:« اگر نیاز به موعظه دارید این همه انبیا و اولیا موعظه کردند به همانها توجه کنید»
بعد برای اینکه من دل شکسته نشوم(این استنباط خودم هست) ادامه دادند:« همیشه فکر کن دوربین خداوند دارد تمام حرکات شما را ضبط میکند»

نتیجه توسل به امام رضا (ع)
باز آقای قدس می گوید:
« روزی آقا فرمودند: یکی از علمای نجف اشرف به جهت بیماری به تهران می آید و بعد از مراجعه به پزشک و تشکیل کمیسیون پزشکی بنابر آن می شود که آقا از ناحیه مغز عمل جراحی شود، آقا خیلی وحشت زده شده و سخت ناراحت می شود و اجازه می گیرد به مشهد مقدس مسافرت نماید.

پس از تشرف و توسل شبی در خواب می بیند آقای بزرگواری نزد ایشان می آید و می فرماید: چرا اینقدر ناراحت هستید صلاح دیده شد که عمل نشوید و با دارو معالجه شوید. از خواب بیدار می شود و می گوید: نتیجه گرفتم، به تهران برویم. به تهران می آیند، پس از مراجعه مجدد به پزشک، رئیس کمیسیون طبی آقا به او می گوید: ناراحت نباشید صلاح دیده شد که عمل جراحی انجام نشود، با دارو معالجه می کنیم.
با تطبیق این گفتار در خواب و بیداری بر یقین او می افزاید و با توسل به ثامن الحجج علیهم السلام معالجه نموده و شفا می یابد. »

تأثیر نماز وحشت در گشایش کار اموات
همچنین می گوید:
« روزی آیت الله بهجت پیرامون تأثیر عمل نیک و قبول شدن عمل خالص فرمودند: مرحوم آیت الله حاج شیخ فتحعلی کاظمینی ( از آیات عظام و جامع فقه و اصول و عرفان) که در حرم کاظمین علیهماالسلام تدریس می کرد، خیلی از اوقات در اثنای درس ایشان میت می آوردند و دفن می کردند و رسم آقا هم این بود شبها نماز وحشت برای آنان می خواند یکی از بزرگان کاظمین شبی یکی از بستگان خود را در خواب می بیند و از حال او می پرسد وی می گوید: وضعم خراب بود، نماز آقا به دادم رسید و موجب گشایش کار من شد. »

قناعت شیخ انصاری( قدس سره )
و نیز می گوید:
« روزی آقا در رابطه با قناعت شیخ انصاری ( اعلی الله مقامه ) فرمود: ما در ماجده و والده مکرمه شیخ و نوه دختری اش با ایشان زندگی می کردند، روزی شیخ بچه دخترش را تعقیب می کند. که با عصا تأدیب کند، بچه خود را به دامن مادر بزرگ می اندازد، مادر شیخ می پرسد: بچه چه کار کرده؟ شیخ می فرماید: نان تازه به او داده ایم و گریه و لجاجت می کند که خورش لازم دارد، مگر نان تازه هم خورش می خواهد؟ »

مشاهده انوار آیات قرآن

آیت الله تهرانی می نویسد:
« حضرت آیت الله العظمی بهجت فرمودند: در زمان جوانی ما، مرد نابینایی بود که قرآن را باز می کرد و هر آیه ای را که می خواستند نشان می داد و انگشت خود را کنار آیه مورد نظر قرار می داد، من نیز در زمان جوانی روزی خواستم با او شوخی کرده و سر به سر او گذارده باشم گفتم: فلان آیه کجاست؟ قرآن را باز کرد و انگشت خود را روی آیه گذاشت. من گفتم: نه اینطور نیست، اینجا آیه دیگری است. به من گفت: مگر کوری نمی‌بینی؟! »

اهمیت تربیت طلاب
آیت الله سید موسی شبیری زنجانی می گوید:
« آقای بهجت نقل می کردند: زمانی که آقا شیخ محمود حلی به نجف آمدند ما برای دیدن ایشان خدمتشان رسیدیم و ایشان نیز برای بازدید به خانه ما آمدند، وقتی آیت الله خوئی شنیدند که آقا شیخ محمود به منزل ما می آیند برای دیدار ایشان تشریف آوردند تا به اصطلاح دید دیگری ( از نظر معنوی ) به ایشان کنند. آقا شیخ محمود یک ساعت تأخیر کردند و آقای خوئی منتظر نشستند تا اینکه تشریف آوردند. آقای خوئی فرمودند: من دلم می خواست مقداری از آقا حسنعلی نخودکی اصفهانی تعریف کنید، تا وقتی ما می خواهیم برای اثبات عالم ماوراء دلیل بیاوریم، تنها از آیات و روایات استفاده نکنیم بلکه از حالات یک شخص هم در این مورد استفاده کنیم.

آقا شیخ محمود فرمودند: آقا شیخ حسنعلی مختصرات داشت ( یعنی مختصری از مطالب و عوالم را داشتند )، و اگر شما به همین کارتان ( تربیت طلاب ) توجه کنید بیشتر می توانید به اسلام خدمت کنید، تازه آقا شیخ حسنعلی مرید یکی از شماها بود. که آقای بهجت می فرمودند: منظورشان آقای بروجردی بود. »

ارزش وضو و طهارت
باز آقای قدس می گوید:
« روزی چند دقیقه زودتر برای درس به خانه آقا رفتم، دیدم پیرمردی نشسته و آقا به او توجهی خاص دارد، بعد از دقایقی آقا فرمود: ایشان (آن پیرمرد) هرگز بی وضو نمی خوابد، اگر شبها چندین بار هم بیدار شود باید حتماً وضو بسازد. »




«هر که را اسرار حق آموختند؛ مهر کردند و دهانش دوختند» این قاعده نانوشته درباره بسیاری از اولیاء الهی صادق است و بدون تردید یکی از بزگرین این عالمان ربانی، مرحوم آیت الله بهجت است که کوه عرفان بود و کوه کتمان. با اهل زمین همنشین بود اما سر و سری با اهالی ملکوت و جبروت داشت که کسی از آن خبر ندارد. نه به بیان و نه به اشاره، ذره ای از عرفان و مقام معنوی خود را که در اثر تقوا به دست آورده بود برای کسی فاش نمی کرد. حتی خانواده نیز این مرد الهی را کامل نشناختند. ساعت ها در جمع طلبه ها تدریس می کرد اما خود را استاد و آنها را شاگرد نمی دانست؛ از آنها با عنوان «هم مباحثه » یاد می کرد. در بین اعضای خانواده هم آنقدر فروتن بود که فرزندانش کلمه «من» را فقط یکی-دوبار از ایشان شنیده بودند.

شناختن تمام ابعاد شخصیتی آیت الله العظمی محمدتقی بهجت (رضوان الله تعالی علیه) نه در این مقال می گنجد و نه ما توان و ظرفیت آن را داریم. اما برای آشنا شدن با گوشه ای از سبک زندگی خانوادگی و اجتماعی این عارف کامل و عبد صالح خدا، چند ساعتی را به منزل ایشان در قم رفتیم. خانواده آیت الله بهجت با خوشرویی پذیرای ما شدند و فرزند دوم ایشان؛ حجت الاسلام والمسلمین حاج علی بهجت به سوالات ما پاسخ داد.

یکی از بارزترین خصلت ‌های آیت الله بهجت (ره) سربه زیری و تلاش برای مطرح نشدن بود. در خانه هم چنین روحیه‌ای داشتند؟

افرادی که الهی هستند و بندگی خدا را می کنند، تلاش می کنند که ظاهرشان نمودی نداشته باشد. تا جایی که بتوانند مثل افراد زیر متوسط جامعه زندگی می کنند تا ظاهرشان نشان دهنده مزیت و برتری شان نباشد. خداوند متعال هم در قرآن کریم بندگانش را در آیه 63 سوره مبارکه فرقان، این گونه معرفی می فرماید که: «وَ عِبَادُ الرَّحْمَنِ الَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْنًا وَإِذَا خَاطَبَهُمُ الْجَاهِلُونَ قَالُوا سَلَامًا/ بندگان خدای رحمان کسانی هستند که در روی زمین به فروتنی راه می روند و چون جاهلان آنان را مخاطب سازند، به ملایمت سخن گویند.» تواضع و فروتنی در وجود آقا به اندازه ای بود که هیچ عنوان و تشخصی برای خود قائل نبوده و به همین دلیل چندان مورد توجه قرار نمی گرفتند.

در صفات و حالات حضرت امیرالمومنین امام علی (ع) نیز مطرح شده که نه تنها لباس فاخر به تن نمی کرده بلکه لباس های ایشان وصله دار بود. آیت الله بهجت نیز سعی می کردند لباس شان جلب توجه نکند و این کار هم برای خود ایشان بود تا منیّت در برابر خداوند یکتا نداشته باشند و از طرف دیگر به این صورت می خواسته تا اسرار درونی در قالب آن ظاهر ساده و بی آلایش پنهان بماند. رفتارشان هم به نوعی بود که هیچ کسی حتی اعضای خانواده و فرزندان خودش هم متوجه کمالات روحی و عظمت شخصیت ایشان نمی شدند. حتی یک بار هم در خانه از کوچکترین کمالات خودشان حرفی نمی زدند ، چون کمالات را به خدا منسوب می دانستند نه خود.

نکته جالبی برای بگویم، آنقدر از خودنمایی به دور بود که حتی در بستن عمامه هم دقت می کردند. بارها می دیدم هر بار که عمامه را می بندند، مقداری از آن را با قیچی کوتاه می کنند. تا اینکه یک بار عمامه شان را اندازه گرفتم و دیدم طول آن از هفت متر به چهارمتر و یک چهارک رسیده است! که هر چه شناخته تر می شد از ظاهرش کاسته می شد همه اینها هم از سر تواضع و برای دیده نشدن بود.

شما چند فرزند هستید؟

آقا سه پسر داشتند و بنده فرزند دوم هستم.

و حتما به عنوان فرزند این مرد الهی، با افتخار خدمتگذاری‌شان را می‌کردید.

بله، چه افتخاری از این بالاتر؟ من از کودکی عادت کرده بودم که به ایشان خدمت کنم. به یاد دارم که زمان کودکی من، هنوز شهر قم لوله کشی آب نداشت و من از سر سفره غذا به آب انبار محل می رفتم و از چهل و چهار پله پایین می رفتم تا آب خنک و شیرینی برای سفره غذا بیاورم. البته حاج آقا راضی به این کار نبود که من به زحمت بیفتم. اما من این کار را بر خودم لازم می دانستم.

چه راز و رمزی در این بود که حتی شما هم نتوانستید آنگونه که باید، این عالم ربانی را بشناسید؟

سال 63 بود که مرحوم علامه جعفری (ره) به منزل ما آمده بود، هشداری به من داد و با آن لهجه زیبای همیشگی گفت: «تو هنوز پدرت را نشناخته ای. من عالم را گشته ام و همین یک نفر باقی مانده. تا وقتی زنده است نه می شناسی اش و نه می گذارد که بشناسی اش. وقتی او را از تو گرفتند تازه متوجه می شوی چه کسی بود. اصلاً هم معلوم نیست که تا چند صد سال دیگر همتایش بیاید. پس همه زندگی ات را صرف خدمت به این پیر کن.»

حتی یک جمله ای گفت که خیلی برایم مهم بود. گفت: «بیا و برای نسل آینده امانتدار باش. هر چیزی می گوید یادداشت و ضبط کن. حتی اگر حرفی زد که متوجه نشدی، آن را هم یادداشت کن.» تا آن زمان روزی سه چهار ساعت به رسیدگی به امور حاج آقا اضافه کردم و از سال 73 به بعد تقریباً روزی پانزده ساعت را به این کار اختصاص می دادم. از سال 81 به بعد هم تمام مدت شبانه روز در خدمت ایشان بودم، غیر از ساعتی که از خانه بیرون می رفتند.

حاج آقا چقدر تأکید داشتند که فرزندان شان هم در مسیر علم و عرفان قرار بگیرند؟

تأکید نداشت، اما تمایل شدید داشت و می گفتند که «اگر در این راه باشید من هم با شما همراه هستم، اما آزاد هستید هر مسیری را مایل هستید طی کنید.» از این حرف هایشان مشخص بود که مایل بودند ما هم وارد این مسیر شویم. اما شرط های سنگینی داشت و برای ما مشکل بود.

بیشتر وقت ایشان به تدریس و مطالعه و عبادت می گذشت. برخوردهای شان با خانواده چگونه بود؟

آقا برای معاشرت و تعامل با همسر و فرزندان، برنامه نانوشته ای داشتند. با وجود اینکه زمان خالی برایشان باقی نمی ماند، یا مشغول ذکر و عبادت بودند و یا به درس ها می پرداختند. تدبیرشان برای پرداختن به امور خانواده این بود که در سه وعده غذا که در کنار خانواده بودند، با وجود اینکه کم غذا می خوردند اما به آرامی و با طمأنینه این کار را انجام می دادند تا بیشتر در کنار خانواده باشند. شاید در تمام عمر شریف شان ندیدم که با سرعت غذا بخورند و بروند.

از طرف دیگر طبیعی است که در هر خانواده ای بچه ها به پدر و یا همسر به شوهر خود انتقاد کند. در خانواده ما هم گاهی که نقد و انتقادی از ایشان می شد، جوابی نمی دادند و گوش می کردند. با همسرشان هم خیلی صمیمی بودند. در خانواده ما میزان صمیمیتی که پدر با مادر داشت خیلی بیشتر از صمیمیتی بود که مادر با ایشان داشت.

در فضای خانواده، تندی و خشونتی از ایشان به خاطر دارید؟

به هیچ وجه. یادم هست که در دوران کودکی گاهی از ایشان پولی می خواستم تا بستنی بخرم. به هر دلیلی نمی خواستند این کار را انجام بدهند. اما در برابر اصرار من نه تنها عصبانی نمی شدند بلکه شوخی و مزاح می کردند و آنقدر این کار را ادامه می دادند که خودم از خواسته ام منصرف شوم.

در مجموع در امور خانوادگی خیلی زهد داشتند اما آنقدر با اعضای خانواده با نرمی و مهربانی برخورد می کردند که سختی های این نوع زندگی برای ما شیرین می شد. به خاطر دارم یک بار یکی از علما به منزل ما آمده بود و وقتی دید پرده ها را با میخ به دیوار وصل کرده ایم، به آقا گفت: «می توانید چوب پرده بخرید که قیمت زیادی هم ندارد.» آقا پرسید: «برای چه کاری؟» گفت: «برای اینکه پرده های منزل تان بایستد.» آقا فرمود: «خب الان هم ایستاده، چه تفاوتی دارد که چوب پرده باشد یا میخ؟!»

این نوع زندگی برای شما مشکل نبود؟

نه؛ بیشتر از هر کسی بر خودشان سخت می گرفتند تا ساده زندگی کنند. حتی تا جایی که می توانستند تلاش می کردند ما راحت زندگی کنیم. یادم هست دورانی که دبستان می رفتم، یک بار با حاج آقا برای خرید پارچه به بازار رفتیم و ایشان دو نوع پارچه خرید: یک نوع پارچه بهتری برای من و برادرهایم خرید و پارچه ساده تر را برای خودشان برداشتند.

یعنی سعی می کردند که لباس ما خوب باشد، اما به خودشان سخت می گرفتند تا ساده تر باشند. همان موقع کنجکاو شدم تا دلیل تفاوت پارچه ها را بدانم. در راه پرسیدم : «چرا پارچه بهتر را برای ما گرفتید؟» با مهربانی و شوخی جواب دادند که: «اولاً که پارچه ای برای لباس شما گرفتم که محکم تر است تا وقتی با لباس کشتی می گیرید پاره نشود! دوم هم اینکه درمجموع شمالی ها برای بچه های شان لباس های خوب می خرند!» تا جایی که می توانستند برای ما هزینه می کردند، تا راحت‌تر زندگی کنیم.




در مورد همسایه ها چگونه برخورد می کردند؟

از همان دوران کودکی تا زمان وفات آقا به یاد دارم که ایشان در جریان مشکلات زندگی همه همسایه ها قرار می گرفتند و سعی می کردند با آنها همراهی کرده و مشکلات شان را حل کنند. در این مورد معمولاً مادرم واسطه بود که اخبار و مشکلات آنها را منتقل می کرد، مانند اینکه فلان همسایه می خواهد دخترش را شوهر بدهد و اوضاع مالی اش چطور است یا فلانی بیمار است. آیت الله بهجت هم سعی می کردند به ااندازه‌ای که توان داشتند، در ره حل مشکلات به آنها کمک کنند.

یکی از همسایه ها برایم تعریف کرد که: «یک روز آقا در منزل ما آمده و بعد از احوالپرسی، پرسیدند که شما گرفتار مشکلات هستید؟ من هم تایید کردم و از گرفتاری هایم گفتم. ایشان گفتند: چرا به پدرتان که از دنیا رفته سر نمی زنید؟ جواب دادم محل مأموریتم از محل دفن پدرم فاصله گرفته و برای سر زدن به پدر، باید از محل کارم مرخصی بگیرم و کارم زیاد است. آقا فرمودند که شما به مزار پدرت برو و به ایشان سر بزن، ان شاءالله مشکلاتت حل می شود. همسایه تعریف می کرد که من این توصیه آقا را انجام دادم و بعد از مدتی مشکلات و گرفتاری های زندگی ام حل شد.

با سایر مردم و افرادی که با آنها تعامل داشتند هم همین گونه بودند؟

بله؛ قبل یا بعد از غذا یک به یک مسائل خانواده، اقوام و همسایه ها را می پرسیدند: «از فلانی خبر دارید؟ یک خبری بگیرید!» یا «شما فلان شخص را دیده اید؟ بیماری اش خوب شد؟» مثلاً اگر سه هفته قبل از آن، درباره بیماری شخصی پرسیده و خواسته بودند تا پیگیری کنم، مدام سراغ او را می گرفتند تا خبری بگوییم.

ما هم که گاهی اوقات فراموش می کردیم احوال دوستان را جویا شویم و به آقا بگوییم، بر سر سفره نگران بودیم که ایشان سوال کنند و ما پاسخی نداشته باشیم. رقت قلب و رأفت ایشان به اندازه ای بود که از صاحبخانه سی سال قبل که شاید چند روزی در خانه اش مستأجر بودیم، سراغ می گرفتند و حالش را می پرسیدند، با وجود اینکه او حتی یک بار هم حال آقا را نپرسیده بود. اما فرهنگ ایشان این گونه نبود که نسبت به دیگران بی تفاوت باشند. آنقدر هم به این موضوع اهمیت می دادند که در عرض این سی سال اسم صاحبخانه ها و همسایه ها را هم به یاد داشتند.

ما هم در این ده سال آخر یاد گرفته بودیم که وقتی به مشهد می رفتیم و خانه ای اجاره می کردیم، اسم صاحبخانه را به ایشان نمی گفتیم تا مدام سراغ حال و اوضاع او را نگیرند! چون اگر اسم صاحبخانه را می دانستند باید مدام از او خبر می گرفتیم تا مطمئن باشند که در صحت و سلامت است. حتی یکی از صاحبخانه ها منزلش را عوض کرده بود و آقا به مادرم می گفتند: «می توانی خانه شان را پیدا کنی و حال شان را بپرسی؟» این روحیه ایشان واقعا کم نظیر بود.


کمی از خانواده پدری آیت الله بهجت بگویید.

مادر ایشان از خانواده مذهبی و اهل علم شهر فومن بود. آنقدر نسبت به امور دینی دقت داشت که در زمانی که کمتر کسی سواد داشت، او هر روز قرآن می خواند. حتی حضرت آقا فرمودند که همیشه سوره مبارکه یاسین را در مسیر خانه تا مسجد تلاوت می کرد. البته ایشان در حدود سن 28 سالگی از دنیا رفت و آن موقع حاج آقا فقط شانزده ماهه بودند. پدرشان هم کربلایی محمود بهجت بوده که از معتمدین سرشناس شهر بود و ذوق ادبی سرشاری داشت. شعرهای زیادی در مدح اهل بیت علیهم السلام می سرود. مثلاً شعر «امشبی را شه دین در حرمش مهمان است؛ عصر فردا بدنش زیر سم اسبان است؛ مکن ای صبح طلوع» از جمله شعرهای ایشان است.

آیت الله بهجت گویا از همان دوران کودکی در محضر علما و عرفا تلمذ می‌کردند.

در شهر فومن که دوران کودکی حاج آقا در آن گذشت، مرد روحانی و عالمی به نام شیخ احمد سعیدی زندگی می کرد که صاحب کرامت بود. آقا از ایشان هم فیض برده بودند. در عین حال خودشان هم نسبت به انجام واجبات، دوری از حرام و گناهان، و حتی به مستحبات هم توجه ویژه داشتند. یکی از مواردی که بارها تأکید می کردند این بود که «مبادا دل کسی را بشکنید». یعنی گناه فقط این نیست که دارایی کسی را بدزدید، بلکه اگر با نیشخند یا حرف کوچکی دل کسی را بشکنید هم مرتکب گناه شده اید. می گفتند همین برای سقوط و سیاهی دل کافی است.

کمی هم از شخصیت عرفانی ایشان بگویید.

حاج آقا در مسائل عرفانی صاحبنظر بودند و خودشان راهی مستقل را طی کرده بودند. اعتقاد داشتند که انسان باید خودش در جهت بندگی خدا حرکت کند و تزکیه نفس را انجام بدهد، در این صورت خدا او را یاری می کند و خدا استاد اوست در جایی که استاد باید به او کمک کند، خدا استاد را هم در مسیر او قرار می دهد. تأکید داشتند که: «استاد، آن شخص نیست استاد علم است. به علم خود عمل کنید، برای خدا توقف کنید خدا شما را رها نخواهد کرد. خودشان هم همین روش را داشتند.

این نکته هم جالب است که من هم با وجود اینکه شبانه روز در کنار ایشان بودم، در زمان حیات شان متوجه خیلی از مسائل نمی شدم و ایشان این اجازه را نمی دادند. اما همانطور که علامه جعفری (ره) فرمودند که «وقتی پدرت را از دست بدهی متوجه مسائلی می شوی» همین اتفاق افتاد.

بعد از وفات آقا افراد زیادی مطالبی برایم نقل کردند که تا آن زمان نمی دانستم. مثلاً سه روز بعد از وفات ایشان، پسر یکی از دانشمندان و عارفان بزرگ عراق به نام آقاسید علی گلپایگانی پسر آقاسید جمال گلپایگانی، با ویلچر به مجلس ختم آمده بود و اشاره کرد که کنارش بروم. وقتی رفتم، گفت: «بگذار رازی را برایت بگویم که پیش من هست تا این راز را با خودم دفن نکنم. یکی از علمای بزرگ در نجف به من گفت که می دانی چرا آقای بهجت با هم درس های خودش تفاوت دارد؟ به این دلیل که سال ها قبل از اینکه ایشان بالغ شود، با عبادت و مراقبت و نگاه به فرد وارسته ای و تقلید از او، در حین عبادت چشمش باز شده و حجاب ها و پرده ها از مقابل چشمش کنار رفته بود بطوریکه که حقیقت و معنویت را می دید.

آن هم در شرایطی که دوازده سال بیشتر نداشت. در عین حال آنقدر هم سادگی کودکانه داشت که گمان می کرد همه مردم این حالت را دارند.» یعنی وقتی نماز می خواند، با توجه به اینکه «نماز معراج مومن است» پس گمان می کرد همه به معراج می روند و چنین حالاتی در نماز دارند. درواقع ایشان قبل از بلوغ مراقبه داشته و دیگر با آن موانع که در اثر گناه به وجود می آید برای حرکت به سوی معبود مواجه نمی شدند.

این موضوع را در دوران کودکی از خودشان هم شنیده بودید؟

بله. البته زیاد درباره خودشان مطلبی نمی گفتند، اما به ندرت اشاره می کردند که: «وقتی خیلی بچه بودیم، یعنی قبل از اینکه پانزده ساله شویم، در نماز چیزهایی می دیدیم که فکر می کردیم همه می بینند.» این نکته را یکی از علما در مسیر بازگشت از حرم حضرت معصومه (س) به سمت خانه از ایشان شنیده بود.

از طرف دیگر با شیخ عباس قوچانی که مدتی از دوستان و همدرس های حاج آقا در نجف و در کلاس آیت الله العظمی قاضی (ره) بوده، مطالبی را مطرح و از ایشان قول گرفته بودند که تا وقتی زنده است با کسی مطرح نکند. شیخ عباس قوچانی هم تنها اشاره کرده بود که: «می دانم خدا بیشتر از بیست مقام بزرگ را به آیت الله بهجت داده اما عهد دارم که به کسی نگویم. » از ایشان پرسیده بودند که «مگر می شود غیر از روبرو جای دیگری را ببیند؟» و آیت الله قوچانی جواب داده بود: «بله، کسی را می شناسم که پشت سرش را هم می بیند» و بعد از آن گفته بود: «می ترسم متوجه شده باشند که منظورم آیت الله بهجت است.»

از دوران کودکی شان مطلب دیگری هم گفته بودند؟

بله، تعریف کرده بودند که: «من هنوز چهارده ساله نشده بودم که در حرم مطهر حضرت امیرالمومنین (ع) آیت الله نائینی را دیدم که مشغول نماز خواندن بود. نمازش فوق العاده بود. فردای آن روز در نماز شرکت کردم. اما چون سن و سالم کم بود، برای اینکه مبادا بزرگسالان من را از صف اول نماز بیرون کنند، در انتهای صف و کنار چهارپایه ای ایستادم تا اگر بیرونم کردند زیر آن چهارپایه بروم تا در اینصورت هم بتوانم در نماز شرکت داشته باشم. روز جمعه بودو آیت الله نائینی آمد.

شروع به نماز کرد و سوره جمعه را خواند. خدا می داند که در نمازش چه مقامات و احوالاتی را طی کرد، نگفتنی. این غیر از خضوع و خشوع و توجه تامی که داشت و از ماسوا اعراض کرده بود.» نکته جالب اینکه حاج آقا در نوجوانی خود مطلبی را دیده و درک کرده بود که بسیاری از افراد بزرگسال از درک آن ناتوان بودند و من چندین بار می خواستم درباره آیت الله قاضی و نحوه آشنایی با ایشان بپرسم، اما چون کتمان می کردند اینطور سوال کردم که: «اولین بار اسم آقای قاضی را چطور شنیدید؟» لبخندی زده و فرمودند: «در کربلا که بودم، آقایی بود که شب های جمعه به زیارت حضرت سیدالشهدا (ع) می آمد.

در مدرسه ما در حال وضو گرفتن بود، کم کم با او آشنا شدم و بعد از آن هربار اول مهمان من می شد و به حجره ام می آمد و بعد از آن به زیارت می رفت. ایشان آیت الله سیدحسن الهی، برادر علامه طباطبایی و شاگرد آقای قاضی بود.» به این ترتیب وارد درس آقای قاضی شدند. خودشان درباره این کلاس ها می گفتند: «هرگز در این کلاس ها اشکال نکردم. البته یک اشکال هم نماند که ایشان بی جواب بگذارد.» بعد لبخندی زد و گفت: «ما پیش اساتیدمان هم سوال نمی کردیم. چرا؟ می دانست سوال ما را.» بعد به آرامی فرمود: «چند بار هم این مطلب را گفت: و اما سوال فلانی! بعضی تعجب می کردند چطور سوالی که هنوز به زبان نیامده را جواب می دهد؟!»

آیت الله بهجت و جنگ 33 روزه!

تقریبا روز 25 جنگ 33 روزه در لبنان بود که خبرهایی منتشر شده بود با این مضمون که اوضاع به نفع رژیم صهیونیستی است. نگران بودیم تا اینکه چند روز بعد شخصی به من خبر داد که در لبنان مطلبی به نقل از آیت الله بهجت منتشر شده با این مفهوم که «حاج آقا پیام داده اند که نصرت با شماست» و اعلام کردند که با این خبر روحیه مردم و مبارزین لبنان تقویت شده است. برای تایید یا رد ماجرا به خدمت حاج آقا رفتم و گفتم که در لبنان مطلبی را به شما نسبت داده اند، درست است؟ جواب دادند: «خبر رسید، الحمدلله رب العالمین» بعد اشک در چشم هایشان جمع شد. نمی دانم این پیام از طرف حاج آقا از چه طریقی به لبنان و رهبر حزب الله رسیده بود.

کرامتی که خانواده شاهد بودند

یکی از کرامت هایی که خانواده آیت الله بهجت (ره) و به خصوص فرزند ایشان، حجت الاسلام والمسلمین علی بهجت، متوجه آن شده و با چشم خود مشاهده کرده اند، موضوع موت اختیاری یا خلع بدن است. حجت الاسلام والمسلمین علی بهجت ماجرا را این گونه تعریف می کند که: «آیت الله قاضی (ره) نامه ای خطاب به آقا سید محمدحسن الهی نوشته بود با این مضمون که: «آقاشیخ ابراهیم (سیستانی) غرق است و آقا شیخ محمدتقی گیلانی ترقیات فوق العاده ای نموده است.»

این مطلب در کتاب الهی نامه هم چاپ شده اما به نظر می رسید کسی نمی دانست که منظور از آقاشیخ محمدتقی گیلانی، آیت الله بهجت است. به هر حال می خواستم درباره ترقیات ایشان مطالبی بدانم، به همین دلیل به یکی از فرزندانم گفتم که متن این نامه را برای آقا بخواند تا من در ضمن آن پرسشم را مطرح کنم.

فرزندم این جملات را خواند و همان موقع پدرم که روی صندلی نشسته بود، با چشم های باز و در حالتی که دست هایش روی پاهایش قرار داشت، بدون حرکت ماند. ابتدا تصور کردم که در فکر فرو رفته اند اما پنج دقیقه گذشت و دیدم که حتی پلک نمی زنند. هرچه صدا کردیم پاسخی نمی دادند. این وضعیت حدود بیست دقیقه طول کشید و من متوجه شدم که این وضعیت همان حالت خلع بدن است. می خواستم ایشان را به اتاق دیگری ببرم اما هرچه سعی می کردم نمی توانستم. به همین دلیل در حال صاف کردن زانوهایشان بودم که ناگاه به هوش آمدند.»

نکته جالب این است که داماد آیت الله شیخ عباس قوچانی هم برای فرزند آیت الله بهجت تعریف کرده است که: «من با گوش خودم از شیخ عباس قوچانی شنیدم که گفت: من در خدمت آقای قاضی بودم که نامه ای از آقای بهجت برای ایشان رسید و در آن پرسش شده بود که اگر کسی سه شبانه روز با خلع روح در محضر امام زمان (عج) باشد حکم نماز و روزه او چیست؟ آقای قاضی در آنجا فرموده بود: این اتفاق، مربوط به خود ایشان (یعنی آیت الله بهجت) است.»

عروس آیت الله بهجت (ره) : مادرم با دعای آقا شفا یافت

همسر حجت الاسلام والمسلمین علی بهجت و عروس آیت الله بهجت (ره) شاهد یکی از کرامت های ایشان بود: «مادرم به بیماری سختی مبتلا شده بود، به طوری که پزشکان از او قطع امید کرده بودند. با گریه خدمت آقا رفتم. ایشان دلیل گریه ام را پرسیدند و من هم تعریف کردم که مادرم به شدت بیمار شده و دکترها او را جواب کرده اند.

آقا فوراً به اتاق دیگری رفته و مقداری آب در ظرفی ریخته و آوردند. فرمودند: کمی بخور و آرام بگیر. همین که ظرف آب را از ایشان گرفتم، حتی پیش از آنکه از آن آب بنوشم آرام شدم. با این وجود کمی از آب را خوردم. آقا فرمود: حالا کمی هم برای سلامتی مادرت بخور. من هم اطاعت کردم و برای سلامتی مادرم هم خوردم. پرسیدند: آرام گرفتی؟

توحید صمدی;15531 نوشت:
روزگاري است كه زمزمه هاي عاشقانه اش را نمي شنويم ؛
چندي است كه محراي ساده ي مسجد فاطميه ،‌ حجله گاه عشق و پاكي نيست ؛
ديگر صبح هاي حرم حضرت معصومه « سلام الله عليها » گام هاي او را نمي شمرد ؛
او رفت و ما را در آتش حسرت و فراق نشاند . . .
* كاربران گرامي كتاب بهجت حجت (عج) را مي توانيد از لينك زير دانلود كنيد :
( بهجت حجت (عج) حجم : 2.13 MB )

سلام

لینک خراب شده است

حیات اولیای خدا
هم او می گوید:
« روزی آقا فرمود: جنازه یکی از مردان پاک را ( به نظرم فرمودند: گیلانی بود.) به نجف می بردند، یک نفر قرآن خوان هم اجاره کرده بودند که تا مقصد همراه جنازه برود و قرآن بخواند، شبی از شبها همه از خستگی به خواب می روند و قاری مشغول خواندن سوره مبارکه «یس» می شود و هنگام قرائت آیه کریمه ( ألم أعهد إلیکم یا بن آدم ) لفظ «اعهد» را آنطور که باید ادا نمی کند و چند بار آن را تکرار می کند، ناگهان از داخل تابوت می شنود که آن مرد خدا دو یا سه بار با بیانی شیرین و با تجوید درست و قرائت این کلمه را ادا می کند. رعشه بر بدن مرد قاری می افتد که آدم مرده آن هم چند روز از فوتش گذشته چگونه شنید که من در اداء آیه کریمه مانده ام و با بهترین طریق قرائت و تجوید آن را به من یاد می دهد. روحش شاد! »

حجة السلام والمسلمین آقای تهرانی یکی از شاگردان آقا جریان فوق را به صورت ذیل نگاشته است:
« آن گونه که یاد دارم حضرت استاد این قضیه را مکرر به این صورت نقل می کردند، که جنازه یکی از بزرگان را به نجف می بردند، یکی از همراهان می گوید: در بین راه به منزل رسیدیم، و جنازه را در کاروانسرای کثیفی گذاشتند، من دیدم که آنجا مناسب جنازه آن آقا نیست و شاید بی احترامی به او محسوب شود، لذا جنازه را از آنجا به جای دیگر انتقال دادم، و بالای سر جنازه نشستم و مشغول شدم به قرائت قرآن و سوره «یس» به آیه « ألم أعهد» که رسیدم، چون عرب نیستم و بین «همزه» و «عین» خوب تمیز نمی دهم آن کلمه را تند خواندم، ناگهان شنیدم که جنازه دوبار با صدای بلند آن کلمه را با عربیت و تمییز بین «همزه» و «عین» ادا نمود.

و نیز آقای قدس می گوید:
« روزی آقا فرمودند:« در زمان قاجار آقایی در یکی از مدارس علمیه تهران حجره داشت و معروف بود به کرامت داشتن، ولی مقید بود چیزی از او ظهور و بروز نکند، در میان طلاب زمزمه می افتد که آقا موت ارادی دارد( یعنی هر وقت بخواهد، می تواند اختیاراً قالب تهی کند، ) روزی عده ای جمع شدند و خدمت آقا رسیدند و گفتند: آقا، ما امروز آمده ایم تا از شما کرامتی ببینیم و هر چه عذر آورد قبول نکردند، ناچار راضی شد ( خوب یادم نیست که تعهد گرفت که تا زنده ام به کسی اظهار نکنید، یا نگرفت ) و فرمود: من می خوابم، شما مرا صدا نزنید و کاری به من نداشته باشید.
رو به قبله خوابید و شهادتین را گفت و آنها دیدند که آقا مُرد. وی را این رو آن رو کردند و دیدند که واقعاً مرده است، برای اطمینان چند جای زیر پای آقا را با کبریت سوزاندند و دیدند که واقعاً جان داده است.

پس از مدتی آقا نفسی کشید و نشست. همین که نشست فرمود: به شما نگفتم با من کاری نداشته باشید، چرا مرا از راه رفتن باز می داشتید؟ »

زیارت واقعی
همچنین وی می گوید:
« روزی آقا فرمودند: در منطقه جاسب قم گروهی از کشاورزان در زمان گذشته با شتر و قاطر به زیارت حضرت ثامن الحجج علیهم السلام مشرف می شوند و هنگام مراجعت و وارد شدن در محدوده جاسب پیرمردی از اهل محل را می بیند که در گرمای روز کوله باری از علف به دوش کشیده و با مشقت بسیار به خانه می رود، مسافرین مشهد مقدس که او را می بینند زبان به شماتت و سرزنش می گشایند که: پیرمرد، زحمت دنیا را ول کن نیستی، آخر بیا تو هم لااقل یک بار به مشهد مقدس سفر کن. و این سخن را تکرار و او را بسیار توبیخ می کنند.

پیرمرد خسته و پاک دل زبان می گشاید و می گوید: شما که به زیارت آقا رفتید و به آقا سلام دادید، جواب گرفتید یا نه؟ می گویند: پیرمرد، این چه حرفی است که می زنی مگر آقا زنده است سلام ما را جواب بدهد؟!
پیرمرد می گوید: عزیزان، امام که زنده و مرده ندارد، ما را می بیند و سخنان ما را می شنود، زیارت که یک طرفه نمی شود.
آنان می گویند: آیا تو این عُرضه را داری؟ وی می گوید: آری، و از همان جا رو به سمت مشهد مقدس می کند و می گوید:« ألسلام علیک یا امام هشتم » و همه با کمال صراحت می شنوند که به آن پیرمرد به نام خطاب می شود که: علیکم السلام آقای فلانی » و بدین ترتیب زائرین همگی خجالت کشیده و پشیمان می شوند که چرا سبب دلشکستگی این مرد نورانی شدند. »

[="Arial Black"][="Black"]مرحوم ایت الله بهجت رحمه الله علیه در خاطراتشان ذکر کردند:
♥•٠·
شب بازی ایران و امریکا نورهایی از ایران به اسمان ساطع میشد وان هم دعاهای مردم بود برای برد ایران و بواسطه همین دعاها ایران برد.
در ادامه ایشان فرمودند اگر مردم یک شب همانطوربرای فرج حضرت صاحب دعا کنند ایشان ظهور مینمایند . افسوس که صاحبمان را به اندازه یک بازی هم دوست نداریم ولی حضرت شب وروز برایمان دعا میکند.
این روزها ولحظات در این عالم شیعه کشی راه افتاده بخاطر دل حضرت حجت اللهم عجل لولیک الفرج.
یا علی(ع)
[/]

yaHosseinDS;530436 نوشت:
زن ارمنیه ای که در هواپیما در کنار همسر مرحوم علامه نشسته بود ، جریان زیارت امام رضا علیه السّلام و گرفتن حاجات از توسل به آن حضرت را نقل کرده بود . و نیز بعد از نقل قصّه ی روضه خوانی (روضه پنج تن) در مدرسه مروی به پیشنهاد آن زن ارمنیه و شفای جوانش برای علامه طباطبایی (ره) ، ایشان فرمود: خاک بر سر شیعه!

منبع : کتاب در محضر آیت الله بهجت (ره)
نویسنده : محمد حسین رخشاد

سلام

یعنی چی؟

یاحق

[="Arial Black"][="Black"]برای تشرف به محضر ولی عصر(ع)
در یکی از دیدارها از ایشان دستورالعملی برای تشرف به محضر امام عصر(ع) خواستم. ابتدا نفرمودند. عرض کردم که گویا شما به فلانی، دستورالعملی داده اید! فرمودند: آری.
تقاضا کردم که در صورت امکان بفرمایید.
فرمودند: ماهی که نخستین روز آن جمعه باشد، بعد از نافله صبح و نماز صبح، در اول وقت، 256 بار آیه نور را خواندن تا پانزده روز. پس از آن تا پانزده روز دیگر، 256 بار گفتن ذکر «لا اله الا الله»...
آیت الله بهجت افزودند: این ختم از شیخ عباسعلی قزوینی واعظ از شاگردان میرزا حبیب الله رشتی نقل شده...
اینجانب پس از پایان مطلب از آیت الله بهجت(ره) پرسیدم که آیا شما این ختم را گرفته اید؟
در پاسخ اشاره کردند که: نپرس!
[/]

در محضر خدا;530514 نوشت:
سلام

یعنی چی؟

یاحق

ما(شیعیان) از ائمه علیه السّلام بهره کافی نبرده ایم. داستان در این مورد در کتاب در محضر آیت الله بهجت (ره) زیاده به امید خدا بازم می نویسم.

بسم الله الرحمن الرحيم و به نستعين‏
و صلى الله على محمد و اهل بيته الطاهرين لا سيما بقية الله المنتظر عجل الله تعالى له الفرج و لا حول و لا قوة الا باللَّه العلى العظيم‏
سلام علیکم و رحمت الله وبرکاته


yaHosseinDS;530929 نوشت:
منبع : کتاب در محضر آیت الله بهجت (ره)
نویسنده : محمد حسین رخشاد

ایا شما اطمینان دارید که نویسنده کتاب راضی است که این نوشته ها رو این جا می نویسید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

753;530937 نوشت:

بسم الله الرحمن الرحيم و به نستعين‏
و صلى الله على محمد و اهل بيته الطاهرين لا سيما بقية الله المنتظر عجل الله تعالى له الفرج و لا حول و لا قوة الا باللَّه العلى العظيم‏
سلام علیکم و رحمت الله وبرکاته


ایا شما اطمینان دارید که نویسنده کتاب راضی است که این نوشته ها رو این جا می نویسید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نمی دونم ؟ به نظرم باید ایشون راضی باشه چون من قصدم این نبود که همه مطالب رو بنویسم چون این کتاب رو هنوز نتونستم تموم کنم چه برسه به اینکه تایپش کنم. تبلیغی هم برای کتاب می شه.
ولی بیشتر انجمن اسکدین که داستان داره همش از کتاب ها هست؟ کسی 1500 سال پیش زندگی نمی کرده تنها تفاوتش با کار من اینه که بنده منبع رو درج کردم. این کار بنده هم ادامه دار نیست چون که می خواستم پست هام از 10 تا بیشتر شه تا اجازه دسترسی به آلبوم پروفایلم داده بشه والا اینقدر هم نیکوکار نیستم. :Nishkhand:

[=&quot]بسم الله الرحمن الرحيم و به نستعين‏
[=&quot]و صلى الله على محمد و اهل بيته الطاهرين لا سيما بقية الله المنتظر عجل الله تعالى له الفرج و لا حول و لا قوة الا باللَّه العلى العظيم‏
[=&quot]سلام علیکم و رحمت الله وبرکاته


اول کتاب نوشته:"هر گونه بهره برداری نوشتاری و الکترونیکی منوط به اجازه ی ناشر است."
هم چنین:"کلیه حقوق چاپ و نشر برای ناشر محفوظ است."
به نظر من هم کار شما حق ناس است
هم از نظر شرعی و فانونی اشکال دارد و جرم به حساب میاید(و مجازات دارد)
و من الله توفیق

[="Arial Black"][="Black"]ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺁﻗﺎ ﻣﯿﮕﻪ : ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﻳﻪ ﺳﻮﺍﻝ ﺩﺍﺷﺘﻢ؟
ﺁﻗﺎﻱ ﺑﻬﺠﺖ ( ﺭﻩ) ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺮﻭﻳﻲ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ : ﺑﻔﺮﻣﺎﻳﻴﺪ؟
ﺟﻮﻭﻥ ﮔﻔﺖ : ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﭼﻴﮑﺎﺭﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﻡ؟
ﺁﻗﺎ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﻳﺒﺎﺷﻮﻥ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ : ﺷﻤﺎ ﻧﻤﻲ ﺧﻮﺍﺩ ﮐﺎﺭﻱ ﺑﮑﻨﻲ
ﮐﻪ ﺍﺯ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﻱ !
ﺷﻤﺎ ﻟﺬﺕ ﻫﺎﻱ ﺩﻳﮕﻪ ﺭﻭ ﺗﺮﮎ ﮐﻦ
ﻟﺬﺕ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﻴﺎﺩ ﺳﺮﺍﻏﺖ!!
[/]

عرفة الله، اعظم العبادات است و همه‌ي تكاليف مقدمه‌ي معرفت خدا هستند، ولي معرفت خدا واجب و مطلوب نفسي است . ایشان فرمودند اگر انسان اهلیت داشته باشد ، در و دیوار هم به اذن خدا معلم او خواهند شد و گرنه هیچ سخنی در او اثر نخواهد کرد چنانکه سخنان پیغمبر اکرم :sallallah: در ابوجهل اثر نکرد! شاگردان قرآن و پیغمبر :sallallah: بعد از رحلت آن حضرت چه فتنه ها که به پا نکردند.

منبع : http://www.emamraoof.ir/index.aspx?pageid=401

yaHosseinDS;531306 نوشت:
از نظر شما استفاده کردیم. اگر ناشر شکایتی کرد بنده در خدمت هستم. شما وظیفه خودتون رو انجام دادید. اگر خیلی نگران هستید با ایشون تماس بگیرید و رضایت ایشون رو برای ما کسب کنید.
و من الله توفیق
------------------------

بسم الله الرحمن الرحيم و به نستعين‏
و صلى الله على محمد و اهل بيته الطاهرين لا سيما بقية الله المنتظر عجل الله تعالى له الفرج و لا حول و لا قوة الا باللَّه العلى العظيم‏
سلام علیکم و رحمت الله وبرکاته
وظیفه من امر به معروف و نهی از منکر بود
و من الله توفیق

yaHosseinDS;531306 نوشت:
بخاطر رفع حساسیت بعضی از افراد مخلص خدا منابع دیگر هم درج می شود.

بسم الله الرحمن الرحيم و به نستعين‏
و صلى الله على محمد و اهل بيته الطاهرين لا سيما بقية الله المنتظر عجل الله تعالى له الفرج و لا حول و لا قوة الا باللَّه العلى العظيم‏
سلام علیکم و رحمت الله وبرکاته
می خواستم برای شما مشکلی پیش نیاد

پست های خودم رو حذف کردم ولی خیلی دوست دارم بدونم بقیه داستان هایی که دوستان نقل می کنند از کجا می یاد؟ یعنی واقعا سرکلاس های استاد نشسته بودند؟ یا اینکه از کتابی یا جایی خوندن که اگر اینطور هست ذکر منابع پس کجا هستن؟ :Gol:

موضوع قفل شده است