قصه های مینی مالیستی جنگ (صد خاطره ی کوتاه)

تب‌های اولیه

64 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
قصه های مینی مالیستی جنگ (صد خاطره ی کوتاه)


١- چند روز قبل از امتحان‏ها از جبهه مي‌آمد، يك صندلي مي‏گذاشت زير درخت نارنگي وسط حياط، آن چند روز را درس مي‌خواند و با نمره‌هاي خوب قبول مي‌شد. نمره‌هاش هست. تازه با همين وضع توي كنكور هم قبول شد. آن هم دانشگاه اميركبير.

٢- يك بار از جبهه كه برگشت، گفت: «مادر! تو چه دعايي مي‌كني كه من شهيد نمي‌شم‌؟» از آن به بعد مي‌گفتم: «خدايا! راضي‌ام به رضاي تو.»
خدا راضي بود پسرم پيش او برود و پيش من نماند.

٣- شهيد كه شد، دو بسته از وسايلش را فرستادند براي خانواده‌اش. يك بسته وسايل شخصي و يك بسته كتاب‌هاي درسي دبيرستان.

٤- شش ماهي بود مي‌رفت جبهه. من منتظر ماندم تا امتحان‌ها تمام بشود و تابستان همراهش بروم. بعضي حرف‏هايش را نمي‌فهميدم. مي‌گفت: «خمپاره‌ها هم چشم دارند.»
* * *
نشسته بوديم وسط محوطه؛ داشتيم قرآن مي‌خوانديم. صداي سوت خمپاره‌اي آمد. هر دو خوابيديم زمين. گرد و خاك‌ها كه خوابيد، من بلند شدم، اما او نه. تازه فهميدم خمپاره‌ها هم چشم دارند.

٥- كتاب‏هايش را جلد كرده بود، با روزنامه. نمي‌خواست بقيه بفهمند او فقط يك محصل است.
بچه‌ها و محصل‌ها را سخت راه مي‌دادند خط مقدم.


٦- نوبتش شده بود. بيدارش كه كردند تا برود براي نگهباني، شروع كرد به داد و بيداد. بيچاره حميد كلي جا خورد. آرام‌تر كه شد، از حميد معذرت‏خواهي كرد. گفت خواب امام حسين را مي‌ديده. مي‌خواسته با امام حسين صحبت كند كه حميد صدايش زده.
بلند شد، وضو گرفت و رفت سر پست.
* * *
دم صبح بود كه صداي تيراندازي آمد. همه بلند شدند و ريختند بيرون. سر و صداها كه خوابيد، ديدند خوابيده. با چشم‌هاي باز و رو به آسمان. بچه‌ها مي‌گفتند توي آخرين لحظات گفت: «السلام عليك يا اباعبدا…» اين دفعه واقعا با خود امام حسين صحبت مي‌كرد.

٧- از مدرسه برگشته و برنگشته، ديدم مسجد محل شلوغ است. رفتم خانه. نهار مي‌خوردم كه آبجي زهرا با چشم‌هاي خيس آمد داخل.
- علي! نشستي؟ احمد رو بردن!
- كجا؟
- بهشت زهرا.
هنوز يك ماه نمي‌شد. توي مدرسه بغل دست خودم مي‌نشست. نگذاشتم كسي سر جايش بنشيند. گفته بودم جايش را نگه مي‌دارم تا برگردد.
به بهشت زهرا كه رسيدم، ديدم كفش نپوشيده‌ام. از پايم خون مي‌آمد. با پاي خوني رفتم ثبت نام كردم براي جبهه.

٨- بغض كرده بود. از بس گفته بودند: «بچه است؛ زخمي بشود آه و ناله مي‌كند و عمليات را لو مي‌دهد.»
شايد هم حق داشتند. نه اروند با كسي شوخي داشت، نه عراقي‌ها. اگر عمليات لو مي‌رفت، غواص‏‌ها - كه فقط يك چاقو داشتند - قتل عام مي‌شدند. فرمانده كه بغضش را ديد و اشتياقش را، موافقت كرد.
* * *
بغض كرده بود. توي گل و لاي كنار اروند، در ساحل فاو دراز كشيده بود. جفت پاهايش زودتر از خودش رفته بودند. يا كوسه برده بود يا خمپاره. دهانش را هم پر از گِل كرده بود كه عمليات را لو ندهد.


٩- «بچه! اين چه وضعشه؟ صبح مي‌ري هنرستان، بعد مي‌ري معلوم نيست كجا كار مي‌كني، شب‏ها هم كه اين حاج ابوالقاسم مقدس رو ول نمي‌كني توي مسجد. تلف مي‌شي پسر جون! مگه من مادرت نيستم؟ پس چرا حرفم رو گوش نمي‌كني؟»
مثل هميشه رفت جلو و پيشاني مادرش را بوسيد: «جونِ عزيز اگه مي‌دونستم از ته دل اين حرف رو مي‌زني، نه هنرستان مي‌رفتم، نه سركار، نه مسجد خاتم. ولي من مي‌دونم فقط از سر دل‏سوزي اين حرف‌ها رو مي‌زني.»
از وقتي امير شهيد شد، ديگر كسي پيشاني مادرش را نبوسيد.


١٠- فرمانده داشت با شور و حرارت صحبت مي‌كرد. وظايف را تقسيم مي‌كرد و گروه‌ها يكي يكي توجيه مي‌شدند. يك دفعه يادش آمد بايد خبري را به قرارگاه برساند. سرش را چرخاند؛ پسر بچه‌اي بسيجي را توي جمع ديد. گفت:
«تو پاشو با اون موتور سريع برو عقب اين پيغام رو بده.»
پسر بچه بلند شد. خواست بگويد موتورسواري بلد نيستم، ولي فرمانده آنقدر با ابهت گفته بود كه نتوانست. دويد سمت موتور، موتور را توي دست گرفت و شروع كرد به دويدن. صداي خنده‏ي همه‏ي رزمنده‌ها بلند شد.


1١- يك تانك افتاده بود دنبالش. معلوم نبود چطوري آن جلو مانده؛ آرپي‌چي‌زن‌ها را صدا زدند.
آن‌قدر شليك كردند كه تانك منفجر شد. پسر كه به خاكريز رسيد، پرسيديم كجا بودي؟
گفت: «ديشب كه رفتيم جلو، خوابم برده بود. تقصير مادرمه؛ از بس به ما زور مي‌كرد سرشب بخوابيم، بد عادت شديم.»

١٢- داخل كه شديم، ديدم بسيجي نوجواني توي ستاد فرماندهي نشسته. گفتم: «بچه بلند شو برو بيرون. الان اينجا جلسه‌اس.»
يكي از كساني كه آنجا بود، سرش را به گوشم نزديك كرد و گفت: «اين بچه، فرمانده‌ي گردان تخريبه.»

١٣- كنكور كه داديم، آمد در خانه‌مان و گفت برويم. دستم را گرفت و برد. ثبت نام و بعد هم اعزام. توي منطقه، وقتي پرسيدند كجا مي‌خواهيد برويد، زود گفت: «تخريب».
با آرنج، آرام زدم به پهلويش. از چادر كه بيرون آمديم، گفتم: «ديوونه! چرا گفتي تخريب؟»
گفت: «آخه اينجا نزديك‌تره.»

١٤- جيب‌هايش را گشتند. فقط يك قرآن، يك زيارت عاشورا و يك عكس كه همگي خوني بودند. غلامرضا ١٧ سال بيشتر نداشت.

١٥- ته خاكريز. هركس مي‌خواست او را پيدا كند، مي‌رفت ته خاكريز. جبهه كه آمد، گفتند بچه است؛ امدادگر بشود.
هركس مي‌افتاد، داد مي‌زد «امدادگر...! امدادگر...». اگر هم خودش نمي‌توانست، ديگراني كه اطرافش بودند داد مي‌زدند: «امدادگر...! امدادگر...».
* * *
خمپاره منفجر شد؛ او كه افتاد، ديگران نمي‌دانستند چه كسي را صدا بزنند. ولي خودش گفت: «يا زهرا...! يا زهرا...».


١٦- وقتي مي‌رفت جبهه، چند روز مانده بود چهارده ساله بشود. چنان شناسنامه را دستكاري كرده بود كه خودم هم توي سن و سالش شك كردم. يك برگه آورد و گفت: «مادر! امضاء كن». وقتي امضاء مي‌كردم، مي‌خواستم از خنده بتركم.
جلوي خودم را گرفتم كه به خاطر اين جعل پر رو نشود.

١٧- خسرويِ من، اولين نفري بود توي منطقه‌ي «واجرگاه» كه رفت جبهه. بعد از امتحان‌هاي نهايي سوم راهنمايي. قبلش كسي جرئت نمي‌كرد؛ ولي بعد از خسرو، دل و جرئت بعضي‌ها زياد شد و رفتند.

١٨- وي اولين اعزام چهارده ساله بود. قبولش نمي‌كردند. دست برد توي شناسنامه‌اش و براي اين‌كه لو نرود، آن را هم با خودش برد.
بيچاره مادرش، براي گرفتن كوپن استشهاد محلي جمع كرد كه شناسنامه‌اش گم شده‌. از آن به بعد او دو جلد شناسنامه داشت.

١٩- يواشكي رفته بود ثبت نام. وقتي براي تحقيق آمده بودند، مادرش كه فهميده بود، خانه‌ي روبرويشان را نشان داده بود و گفته بود آن همه كبوتر را مي‌بينيد؟ براي پسر من است. او اصلا آدم درست‌ و حسابي نيست؛ كفترباز است.
آنها هم قبولش نكردند.وقتي فهميد، رفت بسيج و توضيح داد؛ ولي ديگر دير شده بود. ماند تا اعزام بعدي.

٢٠- با پدرش رفته بود جبهه. آن‌قدر كوچك بود كه هر كس مي‌رسيد، نازش مي‌كرد. چند بار هم مي‌خواستند برگردانندش. به بهانه‌ي فراري بودن از خانه؛ پدرش نگذاشت.


٢١- پدرش اجازه نمي‌داد برود. يك روز آمد و گفت: «پدر جان! مي‌خواهيم با چند تا از بچه‌ها برويم ديدن يك مجروح جنگي.» پدرش خيلي خوشحال شد. سيصد تومان هم داد تا چيزي بخرند و ببرند.
چند روزي از او خبري نبود... تا اين‌كه زنگ زد و گفت من جبهه‌ام. پدرش گفت: «مگر نگفتي مي‌روي به يك مجروح سر بزني؟» گفت: «چرا؛ ولي آن مجروح آمده بود جبهه.»
پدرش فقط پشت تلفن گريه كرد.

٢٢- الاغمان را برداشتم بردم بيابان تا براي زمستان گوسفندانمان علف جمع كنم. فرصت خوبي بود. حداقل تا شب كسي منتظر من نبود. الاغ خودش راه خانه را بلد بود. رهايش كردم و رفتم جبهه.
نمي‌دانم آن سال زمستان، گوسفندها چه مي‌خوردند؟

٢٣- جثه‌اش خيلي كوچك بود. اوايل كه توي سنگر مي‌خوابيد، بعضي شب‌ها توي خواب و بيداري مي‌گفت: «ماماني! آب... ماماني! آب...»؛ بچه‌ها مي‌خنديدند و يك ليوان آب مي‌دادند دستش. صبح كه بيدار مي‌شد و بچه‌ها جريان را مي‌گفتند، انكار مي‌كرد.

٢٤- رفت ثبت نام. گفتند سن‌ات قانوني نيست. شناسنامه‌اش را دست‌كاري كرد. گفتند رضايت‌نامه از پدر. رفت دست به دامن يك حمال شد كه پاي رضايت‌نامه را انگشت بزند. بيست تومان هم برايش خرج برداشت. بعدها فكر مي‌كرد چرا خودش زير رضايت‌نامه را انگشت نزده بود؟

٢٥- صدايش مي‌زدند "نيم وجبي". ژ-٣ اش را كه مي‌گذاشت كنارش روي زمين، كمي از آن بزرگ‌تر بود.


٢٦- بعد از امتحان‌هاي مدرسه رفت ثبت نام كرد که برود جبهه. دوست صميمي‌اي داشت كه پسر صاحب‌خانه‌شان هم بود. او هم مي‌خواست بيايد؛ ولي معرف مي‌خواست. وقتي به او گفت معرف من باش، قبول نكرد. از مادر صاحب‌خانه‌شان
خيلي مي‌ترسيد. سر اين موضوع حرفشان شد و دست به يقه شدند.
رفته بود منطقه، پادگان سرپل ذهاب. يك روز صدايش زدند. آمد پايين، ديد پسر صاحب‌خانه‌شان است. داد زد: «آمده‌ام بكشمت! فكر مي‌كني من بچه‌ام؟» و افتاد دنبالش.


٢٧- با همكلاسي‌هايش ثبت نام كرده بود براي جبهه. روز اعزام، به بهانه‌ي گرفتن نسخه‌ي مادرش از خانه بيرون زد و رفت. ديگر شب شده بود كه رسيده بودند منطقه. از ميني‌بوس كه پياده شد، عمويش مچش را گرفت.
يكي از همسايه‌ها كه ديده بودش، لو داده بود. پدرش هم آمده بود. سوار ماشين خودشان كردند و برش گرداندند.
تا خانه يك‌ريز گريه مي‌كرد. همان شب دوباره از خانه فرار كرد و برگشت منطقه. وقتي رسيد دوستانش خيلي خوشحال شدند. گفتند: «يك نفر ديگر هم منتظر توست.»
باز هم پدرش زودتر از خودش رسيده بود. گفت: «حالا كه مي‌خواهي بروي، برو! خدا پشت و پناهت.»


٢٨- مسؤول ثبت نام به قد و بالايش نگاه كرد و گفت:
- دانش‌آموزي؟
- بله.
- مي‌خواهي از درس خوندن فرار كني؟
ناراحت شد. ساكش را گذاشت روي ميز و باز كرد. كتاب‌هايش را ريخت روي ميز و گفت: «نخير! اونجا درسم رو مي‌خونم». بعد هم كارنامه‌اش را نشان داد. پر بود از نمرات خوب.


٢٩- سنم كم بود، گذاشتندم بي‌سيم‌چي؛ بي‌سيم‌‌چي ناصر كاظمي كه فرمانده‌ي تيپ بود.
چند روزي از عمليات گذشته بود و من درست و حسابي نخوابيده بودم. رسيديم به تپه‌اي كه بچه‌هاي خودمان آنجا بودند. كاظمي داشت با آنها احوال‌پرسي مي‌كرد كه من همان‌جا ايستاده تكيه دادم به ديوار و خوابم برد.
وقتي بيدار شدم، ديدم پنج دقيقه بيشتر نخوابيده‌ام، ولي آنجا كلي تغيير كرده بود. يكي از بچه‌ها آمد و گفت: «برو نمازهاي قضايت را بخوان.» اول منظورش را نفهميدم؛ بعد حالي‌ام كرد كه بيست و چهار ساعت است خوابيده‌ام. توي تمام اين مدت خودش بي‌سيم را برداشته بود و حرف مي‌زد.


٣٠- وسايل نيروهايم را چك مي‌كردم. ديدم يكي از بچه‌ها با خودش كتاب برداشته؛ كتاب دبيرستان. گفتم «اين چيه؟» گفت: «اگر يه وقت اسير شديم، مي‌خوام از درس عقب نيفتم.» كلي خنديدم.
٣١- عادت داشتند با هم بروند منطقه؛ بچه‌هاي يك روستا بودند. فرمانده‌شان كه يك سپاهي بود از اهالي همان روستا، شهيد شد. همه‌شان پكر بودند. مي‌گفتند شرمشان مي‌شود بدون حسن برگردند روستايشان.
همان شب بچه‌ها را براي مأموريت ديگري فرستادند خط. هيچ كدامشان برنگشتند. ديگر شرمنده‌ي اهالي روستايشان نمي‌شدند.


٣٢- توي سنگري، ده پانزده متري من بود. داشتيم آتش مي‌ريختيم؛ صدايم زد. رفتم توي سنگرش، ديدم گلوله خورده. با چفيه زخمش را بستم و خبر دادم تا ببرندش عقب. موقع رفتن گفت: «اسلحه‌ام اينجاست.
تا هوا روشن بشه يه بار از سنگر من تيراندازي كن، يك بار از سنگر خودت كه عراقي‌ها نفهمند سنگر من خالي شده.»


٣٣- رفته بودم بيمارستان باختران به مجروحين سر بزنم. بينشان پسرك نوجواني بود كه هنوز صورتش مو نداشت. دستش قطع شده بود و آن را بسته بودند. جلو رفتم. دستي به سرش كشيدم و با حالت دلسوزانه‌اي گفتم:
«خوب مي‌شي... ناراحت نباش.» خيلي ناراحت شد. گفت: «شما چي فكر كرديد؟ من براي شهادت آمده بودم.» از خودم خجالت كشيدم. رفتم تا به بقيه سركشي كنم. وقتي برمي‌گشتم پسرك را ديدم. جلو رفتم و دستي
به سرش كشيدم. شهيد شده بود.


٣٤- پسرك صداي بز را از خود بز هم بهتر درمي‌آورد. هر وقت دلتنگ بزهايش مي‌‌شد، مي‌رفت توي يك سنگر و مع‌مع مي‌كرد.
يك شب، هفت نفر عراقي كه آمده بودند شناسايي، با شنيدن صدا طمع كرده بودند كباب بخورند. هر هفت نفر را اسير کرده بود و آورده بود عقب. توي راه هم كلي برايشان صداي بز درآورده بود.
مي‌گفت چوپاني همين چيزهايش خوب است.


٣٥- با برادر كوچكم محسن هر دو رفتيم جبهه. مرا كه بزرگ‌تر بودم گذاشتند قرارگاه و او رفت خط. محل پستم در اصلي قرارگاه بود.
يك بار يك آمبولانس آمد؛ مدارك خواستم، نشان دادند. گفتم: «در عقب آمبولانس را باز كنيد.» به شدت برخورد كردند و گفتند مجروح دارند. حساس شدم و پياده‌شان كردم. راننده گفت: «من تو را مي‌شناسم، تو چطور مرا نمي‌شناسي؟
اصلاً فرمانده‌ات كجاست؟» بردمش پيش فرمانده. چيزي در گوش فرمانده گفت و فرمانده هم راه را برايش باز كرد.
بعداً فهميدم جنازه‌ي محسن توي آمبولانس بوده و نمي‌خواستند من بفهمم.


٣٦- رفتم اسم بنويسم. گفتند سِنّت كم است. كمي فكر كردم. آمدم خانه شناسنامه خواهرم را برداشتم. «ه» سعيده را پاك كردم شد سعيد. اين بار ايراد نگرفتند. از آن به بعد دو تا سعيد توي خانه داشتيم.


٣٧- داشتيم از فاو برمي‌گشتيم سمت خودمان كه قايق خراب شد. قايق دوم ايستاد كه ما را يدک کند. يك دفعه هواپيماهاي عراقي آمدند. همه شروع كردند به داد زدن و يا مهدي و يا حسين گفتن. چند نفر هم پريدند توي آب.
يك نفر ولي مي‌خنديد.سرش داد زدم كه بچه الان چه وقت خنديدن است. گفت خوب اگر قرار است شهيد بشويم چرا با عز و جز و ناراحتي. 16 سالش بيشتر نبود.


٣٨- داشتم مي‌رفتم سر كلاس. برعكس هميشه صدايي از كلاس نمي‌آمد. در را باز كردم ديدم هيچ‌كس نيست. روي تخته نوشته شده بود: «بچه‌هاي كلاس دوم فرهنگ همگي رفته‌اند جبهه. كلاس تا اطلاع ثانوي تعطيل است.»
من هم ديدم جايز نيست بمانم. شاگرد برود معلم بماند!؟

٣٩- اندازه پسر خودم بود؛ سيزده چهارده ساله. وسط عمليات يك دفعه نشست. گفتم «حالا چه وقت استراحته بچه؟» گفت: «بند پوتينم شل شده مي‌بندم راه مي‌افتم.» نشست ولي بلند نشد. هر دو پايش تير خورده بود.
براي روحيه ما چيزي نگفته بود.


٤٠- براي كاري رفته بودم نجف‌آباد. سري هم زديم به گلزار شهدا. پرسيدم:«چند تا شهيد دارد اين شهر؟» گفتند:« بين 2 تا 3 هزار نفر. با مفقودها شايد 3 هزار نفر.» گفتم:«چند تايشان محصل بودند.» گفتند:«هفتصد نفر».
يعني از اين 3000 نفر هفتصد نفر زير 18 سال داشتند.


٤١- دو تا بچه يك غولي را همراه خودشان آورده بودند و هاي هاي مي‌خنديدند. گفتم «اين كيه؟»گفتند: «عراقي» گفتم: «چطوري اسيرش كرديد.» مي‌خنديدند. گفتند: «از شب عمليات پنهان شده بوده. تشنگي فشار آورده
و با لباس بسيجي‌هاي خودمان آمده ايستگاه صلواتي شربت گرفته بعد پول داده بود. اين‌طوري لو رفت.» هنوز مي‌خنديدند.


٤٢- پدر و مادرم مي‌گفتند بچه‌اي و نمي‌گذاشتند بروم جبهه. يك روز كه شنيدم بسيج اعزام نيرو دارد؛ لباسهاي صغري خواهرم را روي لباسم پوشيدم و سطل آب را برداشتم و به بهانه آوردن آب از چشمه زدم بيرون. پدرم كه گوسفندها
را از صحرا مي‌آورد، داد زد:«صغري كجا؟» براي اينكه نفهمد سيف‌الله هستم، سطل آب را بلند كردم كه يعني مي‌روم آب بياورم. خلاصه رفتم و از جبهه لباس‌ها را با يك نامه پست كردم. يكبار پدرم آمده بود و از شهر تلفن كرده بود.
از پشت تلفن گفت: «اي بني صدر! واي به حالت. مگر دستم بهت نرسه!»


٤٣- از دوره‌ي مدرسه صدايش مي‌كرديم «كريم چهل سانتي.» از بس قد و قواره‌اش كوچك بود. خمپاره كه آمد، شهيد كه شد، واقعاً چهل سانت بيشتر نمي‌شد.

٤٤- با كلي دوز و كلك از خانه فرار كردم و رفتم پايگاه بسيج. گفتند اول يك رژه در شهر مي‌رويم بعد اعزام. از ترس پدر و مادرم رژه نرفتم و پشت يك عكس بزرگ از امام پنهان شدم. موقع حركت هم پرده ماشين را كشيدم
تا آن‌ها متوجه من نشوند. بعداً كه از جبهه تماس گرفتم پدرم گفت: «خاك بر سرت! برات آجيل و ميوه آورده بوديم».

٤٥- سر و صدا توي قسمت ثبت‌نام بالا گرفت. مسؤول ثبت نام مي‌گفت من اين پسر را ثبت‌نام كرده‌ام و او انكار مي‌كرد. آخر سر فرمانده آمد و گفت ثبت‌نامش كن. به اسم كوروش ثبت‌نام كرد. بعد از ثبت‌نام رفت سر
خيابان. كارتي كه رويش اسم كوروش داشت را داد به پسر عمويش كه قد و قامتش كوتاه بود. دو تايي با هم رفتند جبهه.


٤٦- گفتند بچه است. عمليات نرود. گريه كرد، زياد. يك كوله پشتي دادند پر از باند و پنبه. گفتند امدادگر باشد. عمليات شروع شد. مجروح پشت مجروح. سر يكي دو ساعت همه وسايلش تمام شد. خواست برود جلو كه يك مجروح ديگر آوردند.
با كمربند دستش را بست. مجروح بعدي را آوردند آستين‌هاي لباسش را پاره كرد و پايش را بست...
مجروح آخر را كول كرد و برگرداند عقب. توي راه همه يك جوري نگاه مي‌كردند. وقتي رسيد عقب ديد از لباس‌هايش چيزي نمانده، جز يك شُرت و نصف زيرپوش.


٤٧- داشت صبح مي‌شد. از ديشب كه عمليات كرده بوديم و خاكريز را گرفته بوديم داشتيم با دوستم سنگر درست مي‌كرديم. بسيجي نوجواني آمد و گفت: «اخوي من نگهباني مي‌دادم تا حالا، مي‌شه توي سنگر شما نماز بخونم؟» به دوستم آرام گفتم: «ببين، از اين آدم‌هاي فرصت‌طلبه. مي‌خواد سنگر ما رو صاحب بشه.» آرام زد به پهلويم و به نوجوان گفت: «خواهش مي‌كنم بفرماييد.» از سنگر آمديم بيرون و رفتيم وضو بگيريم. صداي سوت … خمپاره … سنگر … بسيجي نوجوان …
دوستم مي‌گفت: «هم خيلي فرصت‌طلب بود هم سنگر ما را صاحب شد.»


٤٨ - درست وسط ميدان مين رگبار بستند رويم. توي آن جهنم نه مي‌شد رفت، نه مي‌شد دراز كشيد. چند نفري هم شهيد شده بودند و افتاده بودند توي ميدان مين. يك دفعه کسي پايم را گرفت بلند كرد و روي سينه‌اش گذاشت.
مجروح بود. گفت :«برو برادر! برو!» شناختمش هماني بود كه به خاطر كم سن و سالي نمي‌گذاشتم جلو بيايد.


٤٩- مخمان تاب برداشت، از بس كه اين بچه التماس و گريه كرد. فرستادمش گردان مخابرات تا بي‌سيم‌چي بشود. وقتي برگشت بي‌سيم‌چي خودم شد. ديگر حرف نمي‌زد. يك شب توي عمليات كه آتش دشمن زياد شد،
همه پناه گرفتند و خوابيدند زمين. يك لحظه او را ديدم كه بي‌سيم روي كولش نيست. فكر كردم از ترس آن را انداخته زمين. زدم توي سرش و گفتم:«بچه بي‌سيم كو؟» با دست زير بدنش را نشان داد و گفت:
«اگه من تركش بخورم يكي ديگه بي‌سيم رو برمي‌داره، ولي اگر بي‌سيم تركش بخوره عمليات خراب مي‌شه.» مخم باز داشت تاب برمي‌داشت.



٥٠- فرمانده گردان تخريب، فرمانده گردان مخابرات، فرمانده گردان اطلاعات، نشسته بودند دور هم و صحبت مي‌كردند. پسر بچه‌اي 13 – 14 ساله داخل شد و گفت:«به خدا من بچه نيستم. من اهل كوه هستم. كم نمي‌آرم.»
همه خنديدند و قبول كردند چند وقتي آنجا بماند.

٥١- گوشش را گرفته بود و پياده‌اش مي‌كرد: «بچه اين دفعه چهارمه كه پياده‌ات مي‌كنم. گفتم نمي‌شه. برو» گريه مي‌كرد، التماس مي‌كرد ولي فايده نداشت. يواشكي رفته بود. از پنجره، از سقف، هر دفعه هم پيدايش كرده بودند.
خلاصه نگذاشتند سوار قطار بشود.
توي ايستگاه قم مأمور قطار صدايي شنيده بود، از زير قطار خم شده بود. ديده بود پسر نوجواني به ميله‌هاي قطار آويزان است. با لباس‌هاي پاره و دست و پاي روغني و خوني. ديگر دلشان نيامد برش گردانند.


٥٢- عراقي‌ها گشته بودند، پيدايش كرده بودند. آورده بودند جلوي دوربين براي مصاحبه. قد و قواره‌اش، صورت بدون مويش، صداي بچه‌گانه‌اش، همه چيز جور بود.
پرسيدند: «كي تو را به زور فرستاده جبهه؟»
گفت: «نمي‌آوردنم. به زور آمدم، با گريه و التماس.»
گفتند: «اگر صدام آزادت كنه چي كار مي‌كني؟»
گفت: «ما رهبر داريم هر چي رهبرمون بگه.»
فقط همين دو تا سوال را پرسيده بودند كه يك نفر گفت:«كات»


٥٣- مسؤول برگرداندن شهدا و مجروحين بوديم. ديدم دو نفر، شهيدي را مي‌برند عقب. فكر كردم ترسيده‌اند. جنازه را بهانه كرده‌اند. سن و سالشان كم بود. گفتم: «كجا؟ ما مي‌بريمش.»
يكي گفت: «نمي‌شه خودمون بايد ببريم.» گفتم: «پس ما اينجا چه كاره‌ايم؟» كسي كه جلوتر بود آرام گفت: «برادر ايشونه» و با ابروها به پسر ديگر اشاره كرد. پيش خودم فكر كردم حتي اگر بهانه مي‌آورند هم،
بهانه خوبي مي‌آورند. گذاشتم رفتند. دو سه ساعت بعد ديدم پسر پشت خاكريز تيراندازي مي‌كند.



٥٤- تازه آمده بود پيش ما. نصف شب رفته بود جاي پرتي داشت سنگر مي‌كَند. يكي دو تا از بچه‌ها را صدا كردم و گفتم: «بيچاره اين‌قدر بچه‌اس كه نرسيده، ترسيده و داره سنگر درست مي‌كنه.» يكي دو ساعت بعد كه كارش تمام شد،
كارش شروع شد. صداي دعا مي‌آمد و استغاثه. براي خودش قبر كنده بود نه سنگر.

٥٥- شمردم. يك، دو، سه... سيزده، چهارده. چهارده تا تير خورده بود. چهار تا انگشتش را هم كرده بود توي حلقش محكم گاز گرفته بود تا سر و صدا نكند. همه بدنش خوني بود. انگشت‌هايش هم.


٥٦- فرمانده گروهانمان جمعمان كرد و گفت :«امشب بايد با روحيه بريد خط. چه پيشنهادي داريد؟» هيچ كس چيزي نگفت.
همه‌مان را نشاند و پاهايمان را دراز كرد. شروع كرد به اتل متل توتوله خواندن. آن‌قدر خنديديم كه اشكمان درآمد و پهلوهامان هم درد گرفت. وسط همين خنده‌ها هم شروع كرد روضه امام حسين خواندن. اشكمان كه سرازير بود
فقط خنده شد گريه. آن شب خط، خيلي زود شكست.


٥٧- مهمات مي‌بردم. چند نفر توي جاده دست تكان دادند سوارشان كردم. گفتم: «شما كه هنوز دهنتان بوي شير مي‌دهد. نمي‌ترسيد از جنگ؟» خنديدند و به جاي كرايه، صلوات فرستادند و آمدند بالا كنار مهمات نشستند.
جلوتر گفتند با چراغ خاموش برو. عراقي‌ها روي جاده ديد دارند،بد جوري مي‌زنند.
چراغ خاموش يعني ته دره. يعني خط بدون مهمات. يكي گفت:«حاجي ناراحت نباش.» چفيه سفيد رنگش را انداخت روي دوشش. جلوي ماشين مي‌دويد كه من ببينمش تا بدون چراغ برويم. خمپاره‌اي آمد و او رفت. يكي ديگرشان آمد
جلوي ماشين دويد. خمپاره‌اي آمد. او هم رفت. وقتي رسيديم خط همه‌شان پشت ماشين كنار مهمات خوابيده بودند. با لبخند و چشم‌هاي باز.


٥٨- فرمانده سرشان داد مي‌زد. شانزده، هفده ساله بودند. دو نفري رفته بودند يك كيلومتر جلوتر درگير شده بودند، ناامن كرده بودند ولي موقع برگشتن نتوانسته بودند اسلحه‌هاشان را بياورند. فرمانده سرشان داد مي‌زد. مي‌گفت:
«شما كه لياقت نداشتيد، نبايد مي‌رفتيد.» بقيه ولي تحسينشان مي‌كردند. مخصوصاً جرأتشان را.
شب كه شد غيبشان زد نزديك سحر ديديم دو نفر مي‌آيند سمت خاكريز. از سر و كولشان هم انواع و اقسام اسلحه آويزان است. شانزده، هفده ساله به نظر مي‌رسيدند.


٥٩- بلند قد و هيكلي. هميشه وقتي به او مي‌رسيدم، مي‌گفتم: «تو با اين هيكلت خيلي تابلويي، آخرش هم سيبل مي‌شي!» گذشت تا عمليات فاو. از رودخانه كه گذشتيم خورديم به سيم خاردارهاي حلقوي. دشمن آتش مي‌ريخت.
نزديك بود قتل عام بشويم كه ديدم ستون حركت كرد. جلوتر كه رفتيم ديدم يك نفر خودش را انداخته روي سيم خاردار. بلند قد و هيكلي. از عمليات كه برگشتيم روي همان سيم خاردارها تابلو شده بود. مثل يك سيبل سوراخ سوراخ.

٦٠- رفتيم براي آموزش. لباس كه مي‌دادند، گفتم كوچك باشد. كوچكترين سايز را دادند. آستين‌هايش آويزان بود. گفتم: «اشكال نداره تا مي‌زنم بالا.» پوتين هم همين‌طور، كوچكترين سايز، گشاد بود. گفتم: «جلوش پنبه مي‌گذارم.»
مسؤول تداركات خنديد و گفت: «مترسك! نري بگي فلاني خر بود نفهميدها! تو زياد باشي ١٣ سالته نه ١٨ سال!»



٦١- گفتند بچه است. عمليات نرود. گريه كرد، زياد. يك كوله پشتي دادند پر از باند و پنبه. گفتند امدادگر باشد. عمليات شروع شد. مجروح پشت مجروح. سر يكي دو ساعت همه وسايلش تمام شد. خواست برود جلو كه يك مجروح ديگر آوردند.
با كمربند دستش را بست. مجروح بعدي را آوردند آستين‌هاي لباسش را پاره كرد و پايش را بست...
مجروح آخر را كول كرد و برگرداند عقب. توي راه همه يك جوري نگاهش مي‌كردند. وقتي رسيد عقب ديد از لباس‌هايش، جز يك شُرت و نصف زيرپوش چيزي نمانده.


٦٢- داشت صبح مي‌شد. از ديشب كه عمليات شده بود و خاكريز را گرفته بوديم، با دوستم سنگر درست مي‌كرديم. بسيجي نوجواني آمد و گفت: «اخوي من تا حالا نگهباني مي‌دادم، مي‌شه توي سنگر شما نماز بخونم؟»
به دوستم آرام گفتم: «ببين، از اين آدم‌هاي فرصت‌طلبه. مي‌خواد سنگر ما رو صاحب بشه.» آرام زد به پهلويم و به نوجوان گفت: «خواهش مي‌كنم بفرماييد.» از سنگر آمديم بيرون و رفتيم وضو بگيريم. صداي سوت… خمپاره…
سنگر… بسيجي نوجوان…
دوستم مي‌گفت: «هم خيلي فرصت‌طلب بود هم سنگر ما را صاحب شد.»


٦٣- درست وسط ميدان مين رگبار بستند رويم. توي آن جهنم نه مي‌شد رفت، نه مي‌شد دراز كشيد. چند نفر شهيد هم افتاده بودند توي ميدان مين. يك دفعه کسي پايم را گرفت بلند كرد و روي سينه‌اش گذاشت. مجروح بود. گفت :
«برو برادر! برو!» شناختمش هماني بود كه به خاطر كم سن و سالي نمي‌گذاشتم جلو بيايد.

٦٤- مخمان تاب برداشت، از بس كه اين بچه التماس و گريه كرد. فرستادمش گردان مخابرات تا بي‌سيم‌چي بشود. وقتي برگشت بي‌سيم‌چي خودم شد. ديگر حرف نمي‌زد. يك شب توي عمليات كه آتش دشمن زياد شد، همه
پناه گرفتند و خوابيدند زمين. يك لحظه او را ديدم كه بي‌سيم روي كولش نيست. فكر كردم از ترس آن‌را انداخته زمين. زدم توي سرش و گفتم: «بچه بي‌سيم كو؟» با دست زير بدنش را نشان داد و گفت: «اگه من تركش بخورم يكي
ديگه بي‌سيم رو برمي‌داره، ولي اگر بي‌سيم تركش بخوره عمليات خراب مي‌شه.» مخم باز داشت تاب برمي‌داشت.


٦٥- فرمانده گردان تخريب، فرمانده گردان مخابرات، فرمانده گردان اطلاعات، نشسته بودند دور هم و صحبت مي‌كردند. پسر بچه‌اي 13 – 14 ساله داخل شد و گفت:«به خدا من بچه نيستم. من اهل كوه هستم. كم نمي‌آرم.»
همه خنديدند و قبول كردند چند وقتي آن‌جا بماند.
فرمانده گردان تخريب، فرمانده گردان مخابرات و فرمانده گردان اطلاعات، نشسته بودند دور هم و دعوا مي‌كردند. سر نيرويي فرز و تيز و شجاع كه اهل كوه بود.


٦٦- بي‌سيم‌چي ِ خمپاره 120 بود. تازه كنكورش را داده و آمده بود. دو شب نخوابيده بود. مأمور بودند تا صبح آتش بريزند. نگهبانش هم از فوت و فن بي‌سيم چيزي نمي‌دانست كه او را جاي خودش بگذارد و بخوابد.
صبح كه از خواب بلند شد، نگهبانش گفت اگر توي خواب حرف نمي‌زدي، نمي‌دانستم تا صبح چه خاكي سرم بريزم.

٦٧- فرمانده جلوي پسر را گرفته بود و نمي‌گذاشت سوار قايق بشود. پسر هم گريه و زاري مي‌كرد.
يك نفر به فرمانده گفت گناه دارد بگذار بيايد. فرمانده گفت بچه است. اگر بترسد، داد و فرياد كند، همه چيز لو مي‌رود. پسر گريه‌اش قطع شد. نارنجكي از جيبش درآورد و ضامن را كشيد: «به خدا اگر منو نبريد اين نارنجك رو ميندازنم
كه شما هم نتونيد بريد.» فرمانده دستپاچه شد. گفت: «باشه باشه! نارنجك رو سفت بگير، ضامنشو جا بزن، سوار شو.» بعد زير لب گفت: «اين ديگه كيه!»

٦٨- پسرك تازه آمده بود چادر. اول كمي به قد و قواره‌اش خنديديم. كمي ناراحت شد. گفت: «شما كم سن و سال‌ها را از خودتون حساب نمي‌كنيد؟» شب كه دور هم جمع شديم، گفتيم: «ما براي تازه واردها جشن مي‌گيريم تا از خودمون بشن.»
خيلي خوشحال شد. همين كه قبول كرد، پتو را انداختيم سرش و بعد مشت و لگد. تمام كه شد گفتيم: «اسم اين جشن، جشن پتوست.» گفت: «عيبي نداره، حالا از شما شدم يا نه؟»


٦٩- توي بحبوحه عمليات يك دفعه تيربار ژ-3 از كار افتاد. گفتيم: «چي شد؟» پسر گفت: «شليك نمي‌كنه نمي‌دونم چرا؟» وارسي كرديم ديديم تيربار سالم است. يك دفعه ديديم انگشت سبابه پسر قطع شده. تير خورده بود و نفهميده بود.
با انگشت ديگرش شروع كرد.
بعد از عمليات ناراحت بود. با انگشت باندپيچي شده. خواستيم دلداري بدهيم. گفتيم: «بابا بچه‌ها شهيد مي‌شن. يك بند انگشت كه اين حرف‌ها رو نداره!» گفت: «ناراحت انگشتم نيستم. آخه ديگه نمي‌شه راحت تيراندازي كرد. ناراحت اونم.»


٧٠- توي عمليات بعد از اينكه قله‌ها را تصرف كرديم، داخل سنگري شديم كه كمي استراحت كنيم. متوجه زنبوري شديم كه توي سنگر پرواز مي‌كرد. آن‌قدر كه از زنبور مي‌ترسيديم از خمپاره و توپ نمي‌ترسيديم. چفيه‌هامان را درآورديم
و شروع كرديم تكان دادن توي هوا تا زنبور بيرون رفت. كمي هم دنبالش رفتيم كه برنگردد. يك دفعه سوت خمپاره و… سنگر رفت هوا. از آن به بعد ارادت خاصي به زنبورها پيدا كرديم.

٧١- چپ مي‌رفت مي‌گفت سيد، راست مي‌رفت مي‌گفت سيد. اعصابم را خراب كرده بود. يقه‌اش را چسبيدم و گفتم: «پسرجون چرا اين‌قدر به من مي‌گي سيد؟ من كه سيد نيستم.» گفت: «مگه رمز عمليات يا زهرا نيست.»
دستم شل شد و افتاد.
بعد از عمليات فهميدم آن پسر شهيد شده. در حالي كه سيد بود شهيد شد.

٧٢-عمليات نصر 2، سنگر كمين، شب، صداي پا. داشتم به فرمانده گردان مي‌گفتم كه صاحب صداي پا آمد داخل سنگر. غولي بود. كلتش را گرفت سمت من. از ترس بلند داد زدم «الله اكبر» كه كلتش را انداخت. زود برش داشتم و
اسيرش كردم. كنار هم كه مي‌ايستاديم تا سينه‌اش هم نبودم.

٧٣- چند تا بچه داده بودند به من كه كار عقب بردن شهدا و مجروحين را انجام بدهيم. هميشه سرم غر مي‌زدند كه ما اينجا را دوست نداريم. بقيه مي‌روند مي‌جنگند و شهيد مي‌شوند. آن وقت ما با خيال راحت بايد جنازه آن‌ها را عقب بياوريم.
يك‌بار يكي‌شان مجروحي را كول گرفته بود و عقب مي‌آورد كه خمپاره‌اي خورد كنارشان. پسر شهيد شد ولي مجروح آسيبي نديد. از آن به بعد ديگر غر نمي‌زدند.

74- گفتم: «بچه الان چه وقت نماز خواندنه؟» گفت: «از كجا معلوم ديگه وقت كنم.» توي آن هيري بيري شروع كرد به نماز خواندن. السلام عليكم و رحمه‌الله و بركاته را كه گفت، يك خمپاره آمد و بردش مهماني.

75- داشت با آبِ قمقه‌اش وضو مي‌گرفت براي نماز صبح. گفتم: «بي‌تجربه‌اي. لازم مي‌شه. شايد يكي دو روز بي‌آب باشيم.» گفت: «لازمم نمي‌شه. مسافرم.»
عمليات كه تمام شد ديدمش، رفته بود مسافرت.


76- مي‌گفتند: «چرا برنمي‌گردي عقب با اين همه تركش؟» مي‌گفت: «آدم براي اين خرده‌ريزها كه برنمي‌گرده. تركش بايد اندازه ليوان باشه تا آدم خجالت نكشه بره عقب.» آخر سر هم با يكي از همين تركش‌هاي ليواني رفت. عقب نه، بهشت.

77- گوشش را گرفته بود و پياده‌اش مي‌كرد و مي‌گفت: «بچه اين دفعه چهارمه كه پياده‌ات مي‌كنم. گفتم نمي‌شه. برو» گريه مي‌كرد، التماس مي‌كرد ولي فايده نداشت. يواشكي رفته بود. از پنجره، از سقف، هر دفعه هم پيدايش كرده بودند.
خلاصه نگذاشتند سوار قطار بشود.
***
توي ايستگاه قم مأمور قطار صدايي شنيده بود، از زير قطار خم شده بود. ديده بود پسر نوجواني به ميله‌هاي قطار آويزان است. با لباس‌هاي پاره و دست و پاي روغني و خوني. ديگر دلشان نيامد برش گردانند.


78- عراقي‌ها گشته بودند، پيدايش كرده بودند. آورده بودند جلوي دوربين براي مصاحبه. قد و قواره‌اش، صورت بدون مويش، صداي بچه‌گانه‌اش، همه چيز جور بود.
پرسيدند: «كي تو را به زور فرستاده جبهه؟»
گفت: «نمي‌آوردنم. به زور آمدم، با گريه و التماس.»
گفتند: «اگر صدام آزادت كنه چي كار مي‌كني؟»
گفت: «ما رهبر داريم هر چي رهبرمون بگه.»
فقط همين دو تا سوال را پرسيده بودند كه يك نفر گفت: «كات»


79- مسؤول برگرداندن شهدا و مجروحين بوديم. ديدم دو نفر، شهيدي را مي‌برند عقب. فكر كردم ترسيده‌اند. جنازه را بهانه كرده‌اند. سن و سالشان كم بود. گفتم: «كجا؟ ما مي‌بريمش.»
يكي گفت: «نمي‌شه خودمون بايد ببريم.» گفتم: «پس ما اينجا چي كاره‌ايم؟» كسي كه جلوتر بود آرام گفت: «برادر ايشونه» و با ابروها به پسر ديگر اشاره كرد. پيش خودم فكر كردم حتي اگر بهانه مي‌آورند هم، بهانه خوبي مي‌آورند.
گذاشتم رفتند. دو سه ساعت بعد ديدم پسر پشت خاكريز تيراندازي مي‌كند.


80- تازه آمده بود پيش ما. رفته بود جاي پرتي داشت سنگر مي‌كَند؛ آن‌هم نصف شب. يكي دو تا از بچه‌ها را صدا كردم و گفتم: «بيچاره اينقدر بچه‌اس كه ترسيده، ترسيده و داره سنگر درست مي‌كنه.» يكي دو ساعت بعد كه كارش تمام شد،
كارش شروع شد. صداي دعا مي‌آمد و استغاثه. براي خودش قبر كنده بود نه سنگر.

81- شمردم. يك، دو، سه... سيزده، چهارده. چهارده تا تير خورده بود. چهار تا انگشتش را هم كرده بود توي حلقش محكم گاز گرفته بود تا سر و صدا نكند. همه بدنش خوني بود. انگشتهايش هم.


82- فرمانده گروهانمان جمعمان كرد و گفت: «امشب بايد با روحيه بريد خط. چه پيشنهادي داريد؟» هيچ‌كس چيزي نگفت.
همه‌مان را نشاند و پاهايمان را دراز كرد. شروع كرد به اتل متل توتوله خواندن. آنقدر خنديديم كه اشكمان درآمد و پهلوهامان هم درد گرفت. وسط همين خنده‌ها هم شروع كرد روضه امام حسين خواندن.
اشكمان كه سرازير بود فقط خنده شد گريه. آن شب خط، خيلي زود شكست.


83- مهمات مي‌بردم. چند نفر توي جاده دست تكان دادند سوارشان كردم. گفتم: «شما كه هنوز دهنتان بوي شير مي‌دهد. نمي‌ترسيد از جنگ؟» خنديدند و به جاي كرايه، صلوات فرستادند و آمدند بالا كنار مهمات نشستند.
جلوتر گفتند با چراغ خاموش برو. عراقي‌ها روي جاده ديد دارند، بد جوري مي‌زنند.
چراغ خاموش يعني ته دره. يعني خط بدون مهمات. يكي گفت:« حاجي ناراحت نباش.» چفيه سفيد رنگش را انداخت روي دوشش. جلوي ماشين مي‌دويد كه من ببينمش تا بدون چراغ برويم. خمپاره‌اي آمد و او رفت. يكي ديگرشان آمد
جلوي ماشين دويد. خمپاره‌اي آمد. او هم رفت. وقتي رسيديم خط همه‌شان پشت ماشين كنار مهمات خوابيده بودند. با لبخند و چشمهاي باز.


84- فرمانده سرشان داد مي‌زد. شانزده، هفده ساله بودند. دو نفري رفته بودند يك كيلومتر جلوتر درگير شده بودند، ناامن كرده بودند ولي موقع برگشتن نتوانسته بودند اسلحه‌هاشان را بياورند. فرمانده سرشان داد مي‌زد. مي‌گفت:
«شما كه لياقت نداشتيد، نبايد مي‌رفتيد.» بقيه ولي تحسين‌شان مي‌كردند. جرأت‌شان را مخصوصاً.
شب كه شد غيبشان زد نزديك سحر ديديم دو نفر مي‌آيند سمت خاكريز. از سر و كولشان هم انواع و اقسام اسلحه آويزان است. شانزده، هفده ساله به نظر مي‌رسيدند.


85- بلند قد و هيكلي. هميشه وقتي به او مي‌رسيدم، مي‌گفتم: «تو با اين هيكلت خيلي تابلويي، آخرش هم سيبل مي‌شي!» گذشت تا عمليات فاو. از رودخانه كه گذشتيم خورديم به سيم خاردارهاي حلقوي. دشمن آتش مي‌ريخت.
نزديك بود قتل عام بشويم كه ديدم ستون حركت كرد. جلوتر كه رفتيم ديدم يك نفر خودش را انداخته روي سيم خاردار. بلند قد و هيكلي. از عمليات كه برگشتيم روي همان سيم خاردارها تابلو شده بود. مثل يك سيبل سوراخ سوراخ.



86- رفتيم براي آموزش. لباس كه مي‌دادند، گفتم كوچك باشد. كوچكترين سايز را دادند. آستين‌هايش آويزان بود. گفتم: «اشكال نداره تا مي‌زنم بالا» پوتين هم همين‌طور، كوچكترين سايز، گشاد بود. گفتم «جلوش پنبه مي‌گذارم»
مسؤول تداركات خنديد و گفت: «مترسك! نري بگي فلاني خر بود نفهميدها! تو زياد باشي 13 سالته نه 18 سال!»


87- وصيتنامه‌اش را باز كردم. چشم‌هايم را پاك كردم. نوشته بود: «پدر و مادر عزيزم من زكات فرزندان شما بودم كه با طيب خاطر پرداختيد. حالا به فكر خمس باشيد.»


88- پايش قطع شده بود. خواستم ببندم كه گفت :«برو سراغ بقيه زخمي‌ها.» گوش ندادم. همان پاي قطع شده‌اش را برداشت و كوبيد توي سرم. گفت: «اگر بيايي جلو با همين مي‌زنمت.» رفتم سراغ بقيه. صبح كه شد ديدم
پايش توي دستش است، چشمش به آسمان. چشم‌هايش را با دستم بستم.


89- بالاي سرش كه رسيدم هراسان شد. گفتم: «نترس! امدادگر هستم.» ‌گفت: «من خوبم برو به بقيه برس». اصرار كردم. گفت: «تا تو هستي نمي‌ياد.» گفتم: «كي؟» گفت: «برو من موندني نيستم. برو تا بياد.» خلاصه آنقدر
گفت كه بلند شدم. بعداً فهميديم زخمي‌ها منتظر حضرت حجت مي‌مانند.


90- فرمانده روز اول نارنجكي را انداخت بين جمعيت كه بعضي ترسيدند. ضامنش را نكشيده بود. بعد به آن‌ها گفت:« بچه ننه‌ها برگرديد عقب پيش ننه‌تان. شما به درد جنگ نمي‌خوريد.»
يك بار كه فرمانده رفته بود توالتِ ريا، يكي از همين بچه ننه‌ها رفته بود دو تا سنگ آورد، انداخت روي سقف توالت كه فلزي بود و صداي زيادي درست شد. فرمانده آمد بيرون. به يك دستش شلوار بود و دست ديگرش را گرفته بود پشت سرش.
يك نفر روي خاكريز نشسته بود. مي‌گفت: «برگرديد عقب پيش ننه‌تان. شما به درد جنگ نمي‌خوريد» و مي‌خنديد.


92- خيلي شوخ بود. هر وقت بود خنده هم بود. هر جايي بود در هر حالتي دست بردار نبود. خمپاره كه منفجر شد تركش كه خورد گفت: «بچه‌ها ناراحت نباشيد، من مي‌روم عقب، امام تنها نباشد.» امدادگرها كه مي‌گذاشتندش
روي برانكارد، از خنده روده‌بر شده بودند.


93- امدادگر بوديم. توي هيري بيري گلوله و خمپاره و منور برانكارد آورديم، مجروحي را ببريم. هيكلي بود، خيلي. برانكارد را كه باز كرديم رويش نوشته بود «حداكثر ظرفيت 50 كيلو» هم ما خنده‌مان گرفت هم مجروح. امان از بچه‌هاي
تبليغات. برانكارد ما را هم بي‌نصيب نگذاشته بودند.