یادی از دوران کودکی و دوران دبستان

تب‌های اولیه

530 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

شمس;390246 نوشت:
یکی از وحشتناک ترین لحظه های دوران مدرسه این بود که صبح دیر برسی مدرسه و ببینی هیچ کسی توی حیاط نیست …
جالب اینه که من کل دوازده سال تحصیل رو در وحشت بودم چون هیچ وقت سر صف نبودم :khaneh:

منم همین طور! هر وقت میرسیدم بچه ها سر صف بودن درب مدرسه هم بدجا بود همه مدیر ناظما منو میدیدن که دیر میام. مصداق بارز " بازم مدرسم دیر شد" بودم! الانم که یسری کلاسای جانبی میرم نمیدونم چرا علاقه دارم دقیقه 90 برسم!!!!!

تجربه مبصریم بد نبود هم با بچه ها شیطنت میکردیم! هم ناظم ازمون راضی بود چون اکثرا نمیفهمید اون سر و صداها از کلاس ما باشه! اگرم میفهمید به رومون نمیاورد! بپا میزاشتم موقع نزدیک شدن معلم و ناظم الارم میدادن و ما یکباره تبدیل به بچه های مودب میشدیم البته شیطنتمون به پای پسرا نمیرسید...

خاطرات مدرسه و کودکی واقعا خیلی شیرینن از این تاپیک بسی لذت بردم حس خوبیه! خاطرات مشترک بستنی چوبیها خاله بازیها وسط بازیها فوتبال و ادای سوباسا رو در اوردن ، از هر وسیله ای خلاقانه برای بازی استفاده می کردیم کمدم همیشه پر از خرت و پرت بود که هر ازگاهی توسط مادر پاکسازی میشد ولی من همچنان سنگر رو حفظ میکردم... همیشه دوست داشتم خودم اسباب بازی درست کنم .. ......... کلی خلاقیت که الان در حال معدوم شدن در عصر جدیده..
همیشه هم راضی بودیم وخوشحال، اما نمیدونم چرا بچه های الان با یه اتاق اسباب بازی و پویا .. به اندازه ما شاد نیستن؟!


راستی شما ملوان زبل رو میدیدین؟ همیشه برام سوال بود که چطوری دستش تو اون قوطی جا میشه و هیچیش نمیشه:Nishkhand:

كبوتر حرم;180533 نوشت:
لا حول و لا قوه الا بالله

(در ادامه شما يادتون نمياد)
شما يادتون نمياد ، بازي ايران - مالديو
شما يادتون نمياد ، بازي ايران - استراليا
شما يادتون نمياد ، كفش هاي ميخي كه تازه مد شده بود و وقتي ميپوشيديم كلي كلاس ميذاشتيم
شما يادتون نمياد ، سيماي خانواده رو كه با وجود اينكه چيزي ازش متوجه نميشدم تا آخرش نگاه ميكردم
شما يادتون نمياد ، كار دستي هايي رو كه ميساختيم و معمولاً يا چاقو بود يا پارو چون راحتتر ساخته ميشدن
شما يادتون نمياد ، وقتي زمستون ميرفتيم مدرسه برف بالاتر از كمرمون بود(من بچه اردبيل هستم)
شما يادتون نمياد ، افسانه سه برادر و دوقلوهاي افسانه اي
شما يادتون نمياد ، ثلث اول ثلث دوم ثلث سوم
شما يادتون نمياد ، پنجشنبه هايي رو كه صبي بوديم و چقدر خوشحال ميشديم كه شنبه ظهر ميريم مدرسه يعني تقريباً دو روز تعطيلي
شما يادتون نمياد ، مداد هايي رو كه هم سرش رو ميتراشيديم و هم تهش رو
شما يادتون نمياد ، قمقمه هايي رو كه هميشه آخر كلاس خالي بودن
شما يادتون نمياد ، يه جدول 32 خونه اي رو كه هر وقت معلم يه حرف جديد رو درس ميداد يكي از اون خونه ها رو پر ميكرد

كجا رفتن اون روزا؟


یا دمپایی یا ترازو ! سرکلاس تند واسه کسی که کارددستی نداشت ابتکار می کردیم دمپایی کاغذی درست میکردیم
شما یادتون نمیاد، روزنامه دیواریها و مسابقات روزنامه دیواری
یادش بخیر ، زنگ آخر که می خورد همه از مدرسه آزاد می شدیم میدویدیم بیرون
الانم صف بچه های ازاد شده از مدرسه رو میبینم ذوق می کنم:Nishkhand: ولی ازادی ما انگاری خیلی فرق داشت

maryam;181021 نوشت:
من هنوزه که هنوزه گاهی جهت تعویض جو کلاس به اساتیدم میگه میشه برم دم سطل زباله مدادم رو تراش کنم . و کلاس منفجر میشه از خنده.

آخی چقدر مدادگلی مون رو میزدیم به زبونمون تا خوش خط بنویسه.

دلمون میخواست عین آدم بزرگا با خودکار بنویسیم


یادم میاد یه بار کلاس پنجم دبستان از بس دوست داشتم با خودکار بنویسم تکالیف ریاضیمو با خودکار نوشتم کلی براش زحمت کشیدم خوش خط، بدون خط خوردگی، موضوعش هم تقسیم بود باید کلی شکل می کشیدیم همه این کارا رو کردم از اونجایی شاگرد اول بودم فکر میکردم حتما معلم به اینهمه توانایی من افتخار میکنه و منو تحسین میکنه!چون نقاشیمم خیلی خوب بود
اما وقتی دفتر مشقمو دید با بیرحمی تمام همه اون صفحاتو پاره کرد و گفت دوباره بنویس !! مثل بقیه با مداد!!! :Ghamgin:
واقعا غرورم شکست رفتم خونه به بقیه گفتم چرا نباید با خودکار بنویسم من که خطم خوبه!!!! اخرش مجبور شدم دوباره به همون مداد رو بیارم
نمیدونم چرا معلما میخواستن جسارت و جراتمندی رو بکشن و کلا همیشه جلوی کارهای نو رو در من میگرفتن و منو به قالبهای همیشگی هدایت میکردن :Nishkhand:

هنوزم وقتی از کوچه ای که خونه این معلممون هست رد میشم یاد دفتر مشق پاره شدم میفتم اونم منی که نمیزاشتم حتی گوشه دفترام تا بخوره چه برسه به ....:Ghamgin::ok:

سال گذشته معلم مهربون دوم دبستانمو دیدم هم من ایشونو شناختم هم ایشون منو ..
یادش بخیر

تو دوران مدرسه بارون نمیومد
نمیومد
نمیومد
نمیومد
نمیومد
نمیومد
نمیومد
دقیقا وقتی میومد که زنگ ورزشمون بود...
یادش به خیر ...چقدر حرص میخوردیم
:kalafeh:


لطفا کمی تامل:ok:


یادش ب خیر کلاس پنجم بودم ، معلممون داشت مشقا رو خط میزد رسید به من گفت مشقات کو؟؟
منم ان و من کنان گفتم :خانم اجازه ب خدا نوشتمشون ها ؛ یادمم هست که دفترمو تو کیفم گذاشتمش ولی نمیدونم چرا الان تو کیفم نیستش!!
ولی معلمم با اینکه خیلی منو دوست داشت ؛ گفت اونایی که دفترشونو نیوردن از کلاس برن بیرون تا تکلیفشونو روشن کنم..

منم رفتم بیرون از کلاس ، ب دیوار تکیه دادمو زار زاررررر زدم زیر گریه ک آخه چرا"هر چمد من همیشه مشقام یه خط در میون بود و معلممون هیچ وقت ب این راز پی نبرد....خدا ان شاءالله از سر تقصیراتم بگذره"...که ناگهان یکی از بچه ها فریاااااااااااااد زد...خانم اجازه دفتر مشق *ماه من* پیدا شده ه ه ه..
خلاصه ..ب خاطر اینکه معلمم حرفمو باور نکرد باهاش قهر کردم...هرچی صدام میزد..بغلم میکرد....نوازشم میکرد...نازمو میکشید....اصلا.....روی من تاثیر نداشت ک نداشت...
.
.
کلاس اول دبستانم ب زور منو بردن سر کلاس"کشون کشون"!! آخه معلممون قیافش ترسناک بود:Moteajeb!:ب شکل لولوها ب چشمم میومد:eek:...وقتی رفتم نشسنم تا یه مدت اصلن نگاش نمیکردم...بعدها دیگه چهرش برام عادی شد :)

سلام
این اهنگ بی نظیر رو گوش کنین... اگه گفتین مال چه کارتونی هست؟

http://www.uplooder.net/f/tl/0f22f85c6a61f632536e2f0150505823/best.mp3

الان که اهنگ این کارتون که گوش میکنم ناخداگاه به این فکر می افتم که چقدر زود خورشید اسمون بچه گیمون رو به زوال رفت!

یادش بخیر اسمون ابی دلمون اون وقتا چقدر با صفا بود!

[=verdana]سلام....
یادش بخیر عقده ی معلمی داشتیم زنگ تفریح ادای معلما رو در می آوردیم و بچه ها از خنده روده بر می شدن :ghash: ....
یادش بخیر اینقدر شیطونی می کردم که بقیه مجبور می شدن منو ببندن به صندلی که یه لحظه بشینم آخرشم با یه ترفندصندلی مو می نداختم و گریههههه ........:geryeh:

کی از اینا بازی کرده دوران کودکی و یادش میاد ؟

سلام
چه جالب ...همین الان ما داشتیم بازی میکردیم!:ok::ok:

این یادتون میاد ؟

بسم الله الرحمن الرحیم
الهی عجّـّـّل لولیک الفرج

هنوز پنج سالمون هم نشده بود اما وقتی میدیدیم دارن سحری میخوردن احساس میکردیم اگر کله گنجشکی نگیریم انگار از قافله عقب افتادیم
مینشستیم پای سفره و آبگوشت میخوردیم
اما یادمون نمیرفت فرداش ظهر افطار میکردیم

یا وقتی حدودا سالای 82-83 بود
یادمه اون موقه ها وقتی افطار میشد کیفامون رو پرت میکردیم یه طرف و با همون مانتو و شلوار مدرسه می نشستیم سر سفره افطار اذان ساعت حدودای 5 و رب بود!
مسابقه میذاشتیم برای حفظ اسماء الحسنی
نسئلک یا من هو الله الذی لا اله الا هو الرحمن الرحیم الملک القدّوس ....
شبای احیا با مادربزرگ عزیزم (خدا رحمتش کنه) میرفتیم مسجد ،تو حوض مسجد رنگ قرمز ریخته بودن مثلا داشت خون میجوشید!
مادر بزرگم میگفت پاشو دختر گلم دو رکعت نماز امام زمان بخون :Gol: اونقدر شوق و ذوق داشتیم بعد از دعای جوشن کبیر سریع میدویدیم توی خونه مامان بزرگ تا سحری بخوریم و بعد چون همسایه مسجد بود سریع میومدیم صف اوّل برای نماز صبح
بعد از اونوقتها چقدر مسجد ما خلوت شد !
چقدر آدما رفتن پیش خدا
چقدر تنها شدیم و آدما کمتر کنارمونن !
چقدر مسجد صاحب الزمان (عج) خالی شده ...
یا حضرت زهراء (س)

اللهم صل علی محمد و آل محمد

[="tahoma"]بسمه تعالی

یادش بخیر...دوران ابتدایی بودم(فکر کنم اول دوم)،سر صف اینقد به خورشید نگاه میکردم که عادی میشد واسم دوستام تعجب میکردن و منم میگفتم چقدررر شگفت انگیزم!اوووف چشمام...(نمیدونستم بده و بعد اینکه فهمیدم دیگه انجام ندادم):d:)

(یادش بخیر...فکر میکردم پیامبر اکرم(صل الله علیه و آله و سلم) خانمه،خب میگفتم اکرم اسم خانمه دیگههه...)

(تفریحم این بود...میرفتم تو حیاط...باغچه بزرگی داشت...آب میدادمش..بعد یک سال(که قرارشد خونمو عوض کنیم) تبدیل شده بود به باغچه پر از آفتابگردون تزیینی(با ارتفاع بالای دو یا سه متر) و سبزه و پره پر شده بود...حتی از کوچه دیده میشدن...)

موفق باشید[/]

[="Arial"][=arial]بسم الله و بالله
و علي ملت رسول الله
بنام نامي علي ولي الله

سلام و ادب
من از دوران دبستانم خيلي چيزي يادم نيست و خيلي تعجب ميكنم وقتي بعضيا دونه دونه اسم معلماي اول تا پنجم و بهترين دوستاشونو اسم مي برن اونم با كلي خاطره !! تنها چيزي كه خوب يادمه تصاوير و متن كتاباي اون دورانه
دوران راهنمايي همينقدر بگم از اراضل و اوباش طراز اول مدرسه به شمار ميرفتم Smile البته نه به اون شدتها به هر حال ...
اما دوران دبيرستان و هنرستان كه واسه هر كسي شيرين ترين بخش زندگيشه پر از شرارت بود يه كتاب ميشه نوشت از اذيت و آزارايي كه سر معلما آورديم واقعا اشك بعضياشونو با چشمامون مي ديديم خيلي اذيت ميكرديم خيلي ...
درسامم معمولي بود اما درس نقاشي و خطم خيلي خيلي بيش از حد انتظار بود جوري مي نوشتم و مي كشيدم كه معلما باورش نميكردن
و درس ديني و ادبياتم هم عالي بود فقط عربي رو ياد ندارم بالاتر از 10 گرفته باشم خودمم تعجب ميكردم چطوري دقيقا برگه رو 10 ميگيرم!!
و سال آخر كه معناي واقعي اراده رو چشيدم و از شاگرد آخر رسيدم به شاگرد 6-7 كلاس از بين حدود سي و خورده اي دانش آموز
[=arial]خيلي وارد جزئيات نشدم چون هم طولاني ميشد هم اكثرش قابل پخش نيست !!!!

اللهم عجل لوليك الفرج
ياعلي مدد

مادرم کتاب بنویسیم منو نگه داشته!وختی نگاش میکنم آرزو میکنم برگردم ب اون دوران!تو یه جای بنویسیم گفته بود تصویری از ایندتون بکشین،ک منم با ذوق تمام عکس تشییع جنازمو با یه لبخند بسی ملیح کشیده بودم!جنازه خوشحال،خخخ

با یاد خدا

واکسن ها و آمپول یادتونه ؟ :Nishkhand:

ﮐﺎﺭﺑﺮﺩﯼ ﺗﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏ ﻋﻠﻮﻡ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺗﺮﺷﯽ ﯾﺎ ﻣﺮﺑﺎ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯿﺸﻪ, ﺑﮕﯿﺮﻣﺶ ﺯﯾﺮ ﺁﺏ ﮔﺮﻡ!

كاش هميشه در كودكي مي مانديم

تا به جاي

دلهايمان

سر

زانوهايمان زخمي ميشد!...

از کودکیم تا الان خاطره زیاده...فقط اینکه

زندگی کتابی است پر ماجرا،

هیچ گاه آن را به خاطر یک ورقش دور نینداز ...

نیمـــــکت مدرســـه یادش بخیـــــر

مدرسه کجایی؟

یادت بخیر ...

*ماه من*;522757 نوشت:
اطر اینکه معلمم حرفمو باور نکرد باهاش قهر کردم...هرچی صدام میزد..بغلم میکرد....نوازشم میکرد...نازمو میکشید....اصلا.....روی من تاثیر نداشت ک نداشت...
.

خدا بده از این معلما.....:Hedye:من که تا یادمه معلما همشون با من بد بودن از بس شیطون بودم با اون هیکل گندشون من رو ضایع می کردن یکیش این بود

اون موقع همه سریال زیر تیغ رو میدیدن یه دفعه معلممون گفت کی سریال زیر تیغ رو میبینه بعد یه عالمه از بچه ها دستشون را بالا گرفتن من هم گرفتم یهو معلم گیر داد به من گفت:قسمت قبیلیشو من ندیدم توضیح بده

منم با هزارتا شوق نصف وقت کلاس رو گرفتم توضیح دادم بعدش معلم چی گفت؟؟گفت بهتر نبود بچه بشینی به جا این فیلما یه کتاب متفرقه بخونی!!!:Narahat az: عوضش یه چیزی یاد می گرفتی!ا:Gig:اینقدر بهم خندیدن فک کنم برام ثواب بنویسن چون موجبات خنده وشادی

یچه هارا فراهم کردم:khaneh:

در کنار خطوط سیم پیام
خارج از ده ، دو کاج ، روییدند
سالیان دراز ، رهگذران
آن دو را چون دو دوست ، می دیدند
روزی از روزهای پاییزی
زیر رگبار و تازیانه ی باد
یکی از کاج ها به خود لرزید
خم شد و روی دیگری افتاد
گفت ای آشنا ببخش مرا
خوب در حال من تامّل کن
ریشه هایم ز خاک بیرون است
چند روزی مرا تحمل کن
کاج همسایه گفت با تندی
مردم آزار ، از تو بیزارم
دور شو ، دست از سرم بردار
من کجا طاقت تو را دارم؟
بینوا را سپس تکانی داد
یار بی رحم و بی محبت او
سیم ها پاره گشت و کاج افتاد
بر زمین نقش بست قامت او
مرکز ارتباط ، دید آن روز
انتقال پیام ، ممکن نیست
گشت عازم ، گروه پی جویی
تا ببیند که عیب کار از چیست
سیمبانان پس از مرمت سیم
راه تکرار بر خطر بستند
یعنی آن کاج سنگ دل را نیز
با تبر ، تکه تکه ، بشکستند

شاعر: محمد جواد محبت

با یاد خدا

این دفترهای قدیمی یادش بخیر ..

ان روزهای ناب یادش بخیر ...

.

خط کشی که با زدن به دست خم میشد !!

مثل دستبند ...

MasouD70;544843 نوشت:
مادرم کتاب بنویسیم منو نگه داشته

وا مگه مام بنویسیم داشتیم؟:Gig:

ابوالفضل;471601 نوشت:
از اینا بازی میکردین؟


ما بش می گفتیم آتاری ، تو دهه 70 حتما اسمش عوض شده :khaneh:یادش بخیر

یه دونه داشتم از طرف محل کار پدرم با کلی اسباب بازی دیگه به خاطر شاگرد ممتازی بهم داده بودن ، ولی همش دست آبجیم بود باش بازی می کرد صداشم قطع نمی کرد ، مامانم هی می گفت صداشو قطع کـــــــــــــــــــن:Nashnidan: ، اونم گوش نداد... و شد آنچه نباید می شد:kill:...آره دیگه خدا بیامرزدش (آتاریمو میگم) خیلی دلم سوخت حداقل اگه دست خودم بود یه چیزی:cry::geristan: :geryeh:

یادش بخیر مهد کودک که می رفتیم سرویسمون با پسر یه فامیلامون که کوچه بغلیمون می نشستن یکی بود ، بعد این سرویسه همیشه وسط کوچه ما و اونا نگه می داشت من می رفتم طرف بالا اون می رفت طرف پایین

:khandeh!: بعد یه بار این سرویسه رفت بالاتر کوچه ما نگه داشت ، (الان که فکرشو می کنم می بینم چقد خنگول بودما :Nishkhand: :khejalati:) بازم اون رفت طرف پایین من رفتم بالا ، بعد هی می گفتم خدایا چرا نمی رسمممم ، خدایا پس خونم کجا رفته؟؟؟؟ من که دیگه دارم می رسم خونه مامان جووون ( خونه مادربزرگم سر خیابونمون بود ) :dokhtar:

خلاصه رفتم تا رسیدم سر خیابون گفتم اصلا غصه نخور تو خیلی دختر باهوشی هستی الان میری خونه مامانجون ازش می پرسی خونمون کجا رفتهه:yes:... خلاصه چندنفر و دیدم گفتم میشه منو اون ور خیابون ببرید؟... رسیدم خونه مامانجونم خدابیامرزدش ، حتما به داشتن همچین نوه ای افتخار کرده:Doaa::ghash:

از کودکی همیشه این شعر تویه ذهنم تکرار میشه ک ب درد بزرگیامم میخوره : باز باران با ترانه با گوهرهای فراوان میخورد بر بام خانه ... :hamdel:


انا الله و انا الیه المدرسه و الدانشگاه...

بازگشت همه بسوی مدرسه و دانشگاه است...

بانهایت تاسف و تأثر
پایان سه ماه عشق و حال در اسک دین و صفا و خواب لذت بخش صبح
و آغاز نه ماه زجر و بدبختی و امتحان و...
پیشاپیش بر شما دانش آموز و دانشجوی عزیز تسلیت!!

[="Arial"]

marzie_70;571600 نوشت:
وا مگه مام بنویسیم داشتیم؟:Gig:

ما که داشتیم!!!!!

MasouD70;571648 نوشت:

ما که داشتیم!!!!!

پس احتمالا الان باید کلاس 6-7 باشید :Gig:

ره روی فاطمه;571641 نوشت:

انا الله و انا الیه المدرسه و الدانشگاه...

بازگشت همه بسوی مدرسه و دانشگاه است...

بانهایت تاسف و تأثر
پایان سه ماه عشق و حال در اسک دین و صفا و خواب لذت بخش صبح
و آغاز نه ماه زجر و بدبختی و امتحان و...
پیشاپیش بر شما دانش آموز و دانشجوی عزیز تسلیت!!

باز آمد بوی ماه مهر ................. بوی شادی های مدرسه

سلام...

آل یاسین;571665 نوشت:
باز آمد بوی ماه مهر ................. بوی شادی های مدرسه


اما شوخی میکنماااااا....شما جدی نگیرید....

امسال بعد سالها دوباره پام به مدرسه داره باز میشه...لحظه شماری میکنم(البته لحظه شماری رو هم جدی نگیرید...)

[="Arial"]مدرسه رفتن دوران ابتدایی شیرین بود
الان.......
نهایی،کنکور و هزار چیز دیگه
اه،غمیگن شدم:Ghamgin:

ره روی فاطمه;571711 نوشت:
امسال بعد سالها دوباره پام به مدرسه داره باز میشه...

خانم معلم شدین؟

marzie_70;571714 نوشت:
خانم معلم شدین؟

اگه خدا بخواد دارم کم کم خانوم معلم میشم....

امسال میریم مدرسه برای تمرین دبیری1 (کارورزی)...

ان شالله تا چند سال دیگه معلم واقعی میشم...

برم ببینم این معلما زنگ تفریح تو دفتر چی میگن با هم .همش آرزوم بود بدونم...:Nishkhand::Nishkhand:

ره روی فاطمه;571718 نوشت:
اگه خدا بخواد دارم کم کم خانوم معلم میشم....

امسال میریم مدرسه برای تمرین دبیری1 (کارورزی)...

ان شالله تا چند سال دیگه معلم واقعی میشم...

برم ببینم این معلما زنگ تفریح تو دفتر چی میگن با هم .همش آرزوم بود بدونم...:Nishkhand::Nishkhand:

به سلامتی ان شاء الله

امیدوارم از اون معلمایی باشین که شاگرداتون 40 سالشونم بشه بازم بگن واای یادش بخیر خانم فلانی بهترین معلم عمرم بود چقدر چیزی ازش یاد گرفتم ، چقدر مهربون بود ... من مطمئنم شما یکی از همونایی :ok::Gol:

سلام
من وقتی کلاس اول ودوم ابتدایی بودم عاشق شعر ها یا برنامه کودکایی درباره مدرسه بودم
ولی الان که به اون موقع ها فکر میکنم باخودم میگم که بایدم خوش حال میبودی چون درسو مشقت که خیلی اسون بوده اگه خوش حال نبودی که ینی ...
الانم خوش حالما ولی وقتی یاد درس خوندن وامتحان میوفتم همه ی اون خوشحالی هام از بین میره وایییییی
کی حوصله این همه درس داره البته بگم که همه ی این ها یه نوع دردودل بود
:Ghamgin::geristan:0
هرکی مثل منه خجالت نکشه بگه:khandeh!:

تبسم;571720 نوشت:
من وقتی کلاس اول ودوم ابتدایی بودم عاشق شعر ها یا برنامه کودکایی درباره مدرسه بودم

من کلاس اول انقدر عاشق نوشتن بودم که می رفتم پشت در کلاس دومیا وایمیسادم با حسرت به مشق نوشتنشون نگاه می کردم و آرزو می کردم کی بشه منم بنویسم:hey::deldari:

ولی از وقتی رفتم کلاس دوم تا الان می گم میشه برگردم کلاس اول؟؟؟؟:badbakht:

marzie_70;571723 نوشت:
ولی از وقتی رفتم کلاس دوم تا الان می گم میشه برگردم کلاس اول؟؟؟

دقیقا منم همین طورم ولی خیلی هم دوست دارم که پیرشم وکلا از درسو دانشگاه راحت شم :khandeh!:

خیلی از دنیای بچه ها خوشم میاد
:shookhi:
ولی آی که چقدر من خجالتی بودم ، یه نفر میومد خونمون سریع میرفتم قایم میشدم
:makhfi:

فقط می تونم بگم یادش بخیر دوران خوبی بود . ... با اینکه زیاد بچگی نکردم!!!

[="Arial Narrow"][="Navy"]يادش بخير دوران ابتدايي که بوديم توي خونه تلفن نداشتيم...
هر وقت با دوستم کاري داشتم تو يه برگه مي نوشتم ..داداش بيچارم و داداش بيچاره دوستم تو مسير خونه هامون مدام در حال تردد بودن!!:ghash:
حالا که فکرشو ميکنم ميبينم چه ظلمي در حقشون کرديم!!
بيچاره ها اين راه رو روزي چند بار مي پيمودن!!:Nishkhand:
نتيجه اين که واقعا تلفن وسيله ي مفيديه...:ok:
[/]

تبسم;571729 نوشت:
دوست دارم که پیرشم وکلا از درسو دانشگاه راحت شم

حالا چرا پیر شی؟ ... درست که تموم شد دیگه ادامه نده :ok:

یادتونه؟؟؟؟؟...IMAGE(<a href="http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images/32534/1_20140917_220158.jpg" class="bb-url" rel="nofollow"><img src="http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images/32534/medium/1_20140917_220158.jpg" alt="" class="bb-image" /></a>)خانواده آقای هاشمی وIMAGE(<a href="http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images/32534/1_20140917_220217.jpg" class="bb-url" rel="nofollow"><img src="http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images/32534/medium/1_20140917_220217.jpg" alt="" class="bb-image" /></a>)وIMAGE(<a href="http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images/32534/1_20140917_215958.jpg" class="bb-url" rel="nofollow"><img src="http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images/32534/medium/1_20140917_215958.jpg" alt="" class="bb-image" /></a>)
یادش بخیر...:Moshtagh:

[="DarkGreen"]

ره روی فاطمه;571718 نوشت:
اگه خدا بخواد دارم کم کم خانوم معلم میشم....

امسال میریم مدرسه برای تمرین دبیری1 (کارورزی)...

ان شالله تا چند سال دیگه معلم واقعی میشم...

برم ببینم این معلما زنگ تفریح تو دفتر چی میگن با هم .همش آرزوم بود بدونم...


سلام

ان شاءالله که موفق باشید

یعنی واقعا نمیدونید چیا میگفتن؟

چقدر مثبت بودین شما...[/]

سلام...

marzie_70;571719 نوشت:
امیدوارم از اون معلمایی باشین که شاگرداتون 40 سالشونم بشه بازم بگن واای یادش بخیر خانم فلانی بهترین معلم عمرم بود چقدر چیزی ازش یاد گرفتم ، چقدر مهربون بود ...

ان شاالله...ان شاالله...ان شالله....و ... (برو تا بی نهایت)

marzie_70;571719 نوشت:
من مطمئنم شما یکی از همونایی

خیلی ممنون...شما لطف دارید...

تا ساحل آرامش;571743 نوشت:
سلام

سلام علیکم...

تا ساحل آرامش;571743 نوشت:
ان شاءالله که موفق باشید

خیلی ممنون...

تا ساحل آرامش;571743 نوشت:
یعنی واقعا نمیدونید چیا میگفتن؟

کلیتش رو میدونم که....:Gig:

تو بحثاشون نبودم...:khandeh!:

خیلی چیزا هم ممکنه ندونم که چی میگفتن... :ok::ok::ok:

تا ساحل آرامش;571743 نوشت:
چقدر مثبت بودین شما...

:Gig: :Nishkhand: :Gig: :Nishkhand: :Gig:

دوستان سلام

خاطره داشتن از کودکی ....
حیف که بنده چندان ندارم

علی علی

من که هنوز عاشق مدرسه ام
واسه همینم معلم شدم :khaneh:

[=comic sans ms]بچه که بودم عاشق ساختن تَله اِنتهاری بودم
:khandeh!:
با کارت و خونه سازی و نخ و سنگ و سنگ مرمر و ... یه دهکده کوچولو می ساختیم
:Black (9):
بعدش مثلا ببره داشت آهو رو دنبال میکرد یه دفعه پاش به تله می خورد (مثلا به نخ)
:Black (15):
بعد تَله به صورت کاملا واقعی عمل میکرد وکلی حال میداد (بیچاره آقا بَبره زیر کلی کارت و خونه سازی و برخورد سنگ مرمر ها لِه میشد)
:Black (10):
چرا هیچکس نبود که به ما بگه از اون لحظات عکس بگیریم
:deldari:
فوتبال هم خیلی مزه میداد نمی دونم چرا اصلا خسته نمیشدم
:tashvigh!:
حالا صبح تا شب میرم دانشگاه از خستگی دیگه ناه راه رفتن ندارم ...
:Black (6):

موضوع قفل شده است