✿ من، چادرم و خاطره ها✿... ღمن چادرم را دوست دارم ღ

تب‌های اولیه

741 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

[=arial black]
[=arial black]

در آینده ای نزدیک...
نگاهی به دور و برت بینداز
یک وقت هایی می شود که
خودت را
تنها
چادریِ کلِ خیابان می بینی!!
لبخند بزن،
و رو به آسمان بگو:
خدایا...
ممنونم که بهم اجازه دادی بین همه ی این آدمای رنگ و وارنگ یه دونه باشم!!
شک نداشته باش که این یک فرصتِ ویژه است تا برایِ او (خدا) هم یکی یک دانه باشی...

[h=2][=arial black]بدحجاب! بی حجاب! معذرت! معذرت![/h]

[=arial black]

[=arial black]

[=arial black]

من از جانب تمام کسانی که شعار دادند "مرگ بر بدحجاب" از تو معذرت می خواهم.
[=arial black]من از جانب تمام کسانی که شعار دادند " ملت ما بیدار است، از بدحجاب بیزار است" از تو معذرت می خواهم.
[=arial black]من از جانب تمام کسانی که فعل تو را از خود تو جدا نکردند، معذرت می خواهم.
[=arial black]من می دانم که تو اگر اهمیت و فلسفه ی حجاب را بدانی، به حجابت از من هم پایبندتر خواهی بود.
[=arial black]من می دانم که اگر ظاهر امروز تو این است، من نیز بسیار مقصرم که اگر من توانسته بودم منطق و احساسم را راجع به حجاب به تو منتقل کنم، ظاهر امروز تو این نبود.
[=arial black]من می دانم که اگر در فرهنگ سالمی که حکم اکسیژن را دارد، نفس کشیده بودی، ریه های عفافت غبار نمی گرفت.
[=arial black]من می دانم که اگر عمق نقشه ها و اهداف دشمن و تلاش شبانه روزی شان را برای تاراج حیا می دانستی، مشتی محکم بر دهانشان می کوبیدی.
[=arial black]عزیز دلم!
[=arial black]اسلام را با آن چیزی که من و امثال من می گوییم و عمل می کنیم، نشناس!
[=arial black]حساب اسلام را از جامعه ی مسلمین جدا کن! که اگر ما به اسلام درست عمل کرده بودیم، پاکی همه جا را فرا می گرفت!
[=arial black]عزیز دلم!
[=arial black]اگر آن قدر نتوانسته ام تو را دوست داشته باشم، و این دوست داشتن را به تو نشان دهم، که تو با تمام وجود دریابی که برایم عزیزی و برای همین است که اعتقاد دارم باید از گوهر ارزشمند وجودت پاسداری شود، مشکل از من است!
[=arial black]
[=arial black]خیلی قشنگ بود
[=arial black]به قول استاد پناهیان اگر یه عده مسلمان نماز نمیخونن تقصیر ما نمازخون هاست که زیبایی نماز رو بهشون نشون ندادیم
[=arial black]واسه حجاب هم حقیقت همینه باید ما خانم های با حجاب شیرینی حجاب رو به بقیه نشون بدیم...من واقعا تمام تلاشم رو میکنم در عمل زیبایی حجاب رو به اطرافیانم نشون بدم نه با حرف....وقتی شخصیت خوبی به عنوان یک چادری نشون بدیم شاید هرکسی که بخواد پشت سر چادر و چادری ها حرف بزنه اینطور بگه:اما یک چادری دیدم که واقعا دوست داشتنیه...با همه فرق داره....
[=arial black]این راهیه که باید طی کنیم
[=arial black]دقیقا مثل ائمه که با عمل همه را جذب رفتارشون میکردن
[=arial black]منبع:جام خانواده

امير مومنان (ع ) در سخني ژرف و زيبا , يكي از آثار شگرف و حياتي عفاف و پاكدامني را چنين معرفي مي نمايد.
« العفه راس كل خير »

« عفاف و پاكي , اساس و بنيان هر خير و نيكي است »

[="Tahoma"][="Black"]

[/]

[="Tahoma"][="Black"]

الفبای حجاب:

حفظ حریم بانوان

جلب رضای خداوند

الفت میان زن و شوهر

برکت برای جامعه


[/]

[="Tahoma"][="Black"]

[/]

بعضی از افراد هستند که فکر می کنن فقط باید چادر سر کنن و همین کار را می کنن ولی موهایشان را بیرون می ریزند وارایش می کنند
بعضی های دیگر هستن که چادر سر می کنن وموها یشان هم داخل است ولی ارایش می کنن
خداوند گفته چادر حجاب برتر است ولی نگفته که حتما باید ان را سر کرد بعضی ها هم هستند که همه جایشان پوشیده است ولی
لباس خیلی تنگی می پوشند
بعضی ها هم هستند که ارایش کمرنگی می کنن
همه ی اینها بد است
زن یا دختر حتی خیلی کم هم نمی توانند ارایش یا حتی رژ بزنند که این گناه دارد
:ok:

[="Tahoma"][="Blue"][h=2]حجاب وقران[/h]


[/]

[="Tahoma"][="Blue"][h=2]ورود فینگیلی های حزب الله به جمع ما[/h]
حجاب مرد لباس رزم است:Gol:

[/]

[="Tahoma"][="Blue"][h=2]دو عدد گوجه فرنگی...[/h]


[/]


[h=2]انتخاب با توست...[/h]


[="Tahoma"][="Blue"][h=2]چه ازدواج کرده باشید، چه نکرده باشید، باید این را بخوانید![/h]


وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.[SPOILER]

یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟

از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت.

با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و 30% از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که 10 سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود.

روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.
صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.

برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.

درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.

از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود 10 متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.

در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام.

در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که 10 سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود!

یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم.

یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.

همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.

اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم.

او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌آورمت.

شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه‌ها بود که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.

جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند.

سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمی‌آید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید.

[/SPOILER][/]

[=&quot] چادر هدیه ای بود که بابام بهم داد
[=&quot]درست یادمه 4سالم بود که با مامانم توی اتوبوس نشسته بودیم و به خونه می رفتیم وقتی دیدم همه ی خانوما چادر سرشونه احساس کمبود شدیدی بهم دست داد همین بود که به مامانم گفتم منم چادر میخوام مامانم گفتن: نه مامان تو خیلی کوچیکی نمیتونی چادر نگه داری بزرگتر شدی واست می دوزم ولی من اصلا گوشم بدهکار نبود تا خونه رسیدیم مثل بچه هایی که شکلات یا بستنی میبینن توی خیابون چادر مامانشون رو میگیرن می کشن وهی به مامانشون میگن واسم بخر بخر و گریه می کنن منم همین برنامه رو تاخونه پیاده کردم البته در مورد چادر! [=&quot]اینقدر گریه کردم که حد نداشت.
[=&quot]وقتی رسیدیم خونه بابام که منو با اون ریخت و قیافه دید پرسید چی شده و مامانم قضیه رو واسش تعریف کرد بابام هم گفتن خوب براش یه چادر بدوز خلاصه با پادرمیونی بابا مامان قبول کرد که برام چادر بدوزه البته با یک تبصره که چادر مشکی نمیدوزم چادر نماز می دوزم
[=&quot]از اون روز من اون چادر گل گلی رو از خودم دور نمیکردم وقتی چادرکشدار گل گلیمو سر میکردم دقیقا میشدم عین نه نه نقلی و همین قیافه ی بانمک باعث می شد بقیه ذوقم رو بکنن و من برای پوشیدن چادر بیشتر تشویق می شدم دیگه از اول دبستان رسما با پوشیدن چادر مشکی شدم یه دختر چادری .
[=&quot]یادم نمیره کوله پشتی می انداختم و چادرم رو می کردم سرم. پنجم ابتدایی که بودم یه بار توی مدرسه وقتی با بچه ها توی حیاط در حال بازی بودیم توی برف و گل خوردم زمین چادرم اینقدر گلی شد ه بود که اصلا نمیشد بهش نگاه کرد مدیر و معلمای مدرسه هر کاری کردن حاضر نشدم بدون چادر سوار سرویس بشم آخرش زنگ زدن مامانم اومد دنبالم تا با تاکسی تلفنی دختر لجبازشو تادم در خونه برسونه
[=&quot]همون روزها بود که داداشم تازه زبون باز کرده بود یه روز که رفتیم دم دانشگاه مامانم اینا. چند تا خانوم مانتویی نسبتا شل حجاب از جلوی ماشین رد شدن داداشم به مامانم گفت: مامان خانوما که چادر ندالن خنده دالن کلی خندیدیم برادرم همه ی خانومایی که دوروبرش میدید چادری بودن حتی خواهرای خودش که کم سن تر از اون خانوما بودن، طبیعی بود واسش خانومای مانتویی عجیب باشن
[=&quot]من فکر میکنم خانواده ها باید اول ارزشها رو تو خونواده ی خودشون نهادینه کنن و بعد از بچه هاشون انتظار داشته باشن بچه های متدینی باشن تو خونه ای که همه از تیپ و قیافه ی دخترای مردم تعریف میکنن یا ماهواره میبینن یا با آدمایی رفت و آمد دارن که ظاهر موجهی ندارن چطور میشه انتظار داشت بچه ها مذهبی بار بیان
[=&quot]مامان و بابای من به خصوص بابام هیچ وقت منو مجبور نکردن که باید چادر بپوشی حتی بعضی وقتها وقتی دانشجو بودم و مدام چادرم پاره می شد بابام غرغر میکرد که آخه من چقدر چادر بخرم منم به شوخی میگفتم خوب من دیگه از فردا چادر نمیپوشم بابامم خیلی راحت میگفت خوب نپوش من فکر میکنم پدرو مادر من فضای خونه رو طوری آماده کرده بودن که من خودم برم به سمت چادر مثلا ما خیلی به مراسم مذهبی می رفتیم ومن همیشه پای ثابت اجرای یک بخشی از اون مراسم بودم یا دکلمه می خوندم یا توی مجالس قرآنی شرکت می کردم.
[=&quot]یادمه یک بار یه آقا پسری رو دعوت کرده بودن که حافظ چند جزء قرآن بود و ازش سوال می پرسیدن منم اون موقع دوم ابتدایی بودم و جزء یک رو حفظ کرده بودم از اون آقا یه سوال از سوره ی بقره پرسید بنده خدا با یه جای دیگه قاطی کرد و اشتباه جواب داد من یهو از وسط جمعیت بلند شدم بلند گفتم اشتباه خوند اشتباه خوند بابام که مجری جلسه بودن گفتن خوب درستش چیه خانوم کوچولو و من از وسط جمع شروع کردم به خوندن آیه خلاصه یه سوال از اون آقا می پرسیدن به سوال از من بعدم دعوتم کردن بالا و بهم جایزه دادن و کلی از اینکه چه چادر خوشگلی دارم و چقدر قشنگ قرآن میخونم ازم تعریف کردن امام جمعه هم یه قرآن بهم جایزه داد وکلی برام دست زدن
[=&quot]تو مراسمها هر وقت برنامه ام تموم میشد و با اون قد کوچولوم چادر به سر میومدمم پایین همه کلی قربون صدقه ام می رفتن همین باعث شد که من فکر کنم با چادر یه چیزایی از بقیه ی هم سن وسالام بیشتر دارم و احترامم بیشتره
[=&quot]دبیرستانی که بودم وقتی با دوستام که حجاب جالب نداشتن راه می رفتم می دیدم پسرا برای اونا مزاحمت ایجادمی کنن می فهمیدم که این چادرمه که منو داره حفظ میکنه
[=&quot]ولی تو دانشگاه هم مسخره می کردن هم بعضیا از چادریا بدشون میومد هم توی خوابگاه میگفتن واسه چی چادر میپوشی یه هم اتاقی داشتم که خیلی با من فرق داشت ولی با هم خیلی خوب بودیم یه بار میخواستیم بریم سینما گفت نمیشه! یا شما باید بدون چادر بیاید یا من با چادر میام زشته تو خیابون با این همه تفاوت راه بریم من بدم میاد. من و دوستم گفتیم ما که بدون چادر نمیایم نتیجه این شد که اون دوتا که چادر نداشتن چادر پوشیدن خود هم اتاقیم می گفت وقتی میرم شهرمون خواهرم میگه تو وقتی از اصفهان میای چقدر عوض میشی آخه او اصلا نماز نمیخوند بعد از اینکه با ما هم اتاقی شد نمازخون شد فکرکنم اخلاق ما باعث شد نظرش نسبت به چادریها و دین عوض بشه پس اخلاق چادری ها هم خیلی موثره.

[=&quot]خلاصه از 4 سالگی تاحالا که 25 سالمه و یه مهندس برقم یادم نمیاد چادرم رو کنار گذاشته باشم عاشق چادرم هستم خیلی هم بهش احترام می گذارم با وجودش احساس کرامت و بزرگی میکنم واقعا حس میکنم یه حفاظی دورم رو گرفته که قوی ترین قدرتهای دنیا هم نمی تونن اون رو ازم بگیره.

[=&quot]چادر هدیه ای بود که بابام بهم داد باباجونم ازت ممنونم به خاطر چادرم
[=&quot]


[=&quot]:Hedye::Gol:چادر هدیه ای بود که بابام بهم داد:Gol::Hedye:
[=&quot]
درست یادمه 4سالم بود که با مامانم توی اتوبوس نشسته بودیم و به خونه می رفتیم وقتی دیدم همه ی خانوما چادر سرشونه احساس کمبود شدیدی بهم دست داد همین بود که به مامانم گفتم منم چادر میخوام مامانم گفتن: نه مامان تو خیلی کوچیکی نمیتونی چادر نگه داری بزرگتر شدی واست می دوزم ولی من اصلا گوشم بدهکار نبود تا خونه رسیدیم مثل بچه هایی که شکلات یا بستنی میبینن توی خیابون چادر مامانشون رو میگیرن می کشن وهی به مامانشون میگن واسم بخر بخر و گریه می کنن منم همین برنامه رو تاخونه پیاده کردم البته در مورد چادر! [=&quot]اینقدر گریه کردم که حد نداشت.

[=&quot]وقتی رسیدیم خونه بابام که منو با اون ریخت و قیافه دید پرسید چی شده و مامانم قضیه رو واسش تعریف کرد بابام هم گفتن خوب براش یه چادر بدوز خلاصه با پادرمیونی بابا مامان قبول کرد که برام چادر بدوزه البته با یک تبصره که چادر مشکی نمیدوزم چادر نماز می دوزم
[=&quot]از اون روز من اون چادر گل گلی رو از خودم دور نمیکردم وقتی چادرکشدار گل گلیمو سر میکردم دقیقا میشدم عین نه نه نقلی و همین قیافه ی بانمک باعث می شد بقیه ذوقم رو بکنن و من برای پوشیدن چادر بیشتر تشویق می شدم دیگه از اول دبستان رسما با پوشیدن چادر مشکی شدم یه دختر چادری .
[=&quot]یادم نمیره کوله پشتی می انداختم و چادرم رو می کردم سرم. پنجم ابتدایی که بودم یه بار توی مدرسه وقتی با بچه ها توی حیاط در حال بازی بودیم توی برف و گل خوردم زمین چادرم اینقدر گلی شد ه بود که اصلا نمیشد بهش نگاه کرد مدیر و معلمای مدرسه هر کاری کردن حاضر نشدم بدون چادر سوار سرویس بشم آخرش زنگ زدن مامانم اومد دنبالم تا با تاکسی تلفنی دختر لجبازشو تادم در خونه برسونه
[=&quot]همون روزها بود که داداشم تازه زبون باز کرده بود یه روز که رفتیم دم دانشگاه مامانم اینا. چند تا خانوم مانتویی نسبتا شل حجاب از جلوی ماشین رد شدن داداشم به مامانم گفت: مامان خانوما که چادر ندالن خنده دالن کلی خندیدیم برادرم همه ی خانومایی که دوروبرش میدید چادری بودن حتی خواهرای خودش که کم سن تر از اون خانوما بودن، طبیعی بود واسش خانومای مانتویی عجیب باشن
[=&quot]من فکر میکنم خانواده ها باید اول ارزشها رو تو خونواده ی خودشون نهادینه کنن و بعد از بچه هاشون انتظار داشته باشن بچه های متدینی باشن تو خونه ای که همه از تیپ و قیافه ی دخترای مردم تعریف میکنن یا ماهواره میبینن یا با آدمایی رفت و آمد دارن که ظاهر موجهی ندارن چطور میشه انتظار داشت بچه ها مذهبی بار بیان
[=&quot]مامان و بابای من به خصوص بابام هیچ وقت منو مجبور نکردن که باید چادر بپوشی حتی بعضی وقتها وقتی دانشجو بودم و مدام چادرم پاره می شد بابام غرغر میکرد که آخه من چقدر چادر بخرم منم به شوخی میگفتم خوب من دیگه از فردا چادر نمیپوشم بابامم خیلی راحت میگفت خوب نپوش من فکر میکنم پدرو مادر من فضای خونه رو طوری آماده کرده بودن که من خودم برم به سمت چادر مثلا ما خیلی به مراسم مذهبی می رفتیم ومن همیشه پای ثابت اجرای یک بخشی از اون مراسم بودم یا دکلمه می خوندم یا توی مجالس قرآنی شرکت می کردم.
[=&quot]یادمه یک بار یه آقا پسری رو دعوت کرده بودن که حافظ چند جزء قرآن بود و ازش سوال می پرسیدن منم اون موقع دوم ابتدایی بودم و جزء یک رو حفظ کرده بودم از اون آقا یه سوال از سوره ی بقره پرسید بنده خدا با یه جای دیگه قاطی کرد و اشتباه جواب داد من یهو از وسط جمعیت بلند شدم بلند گفتم اشتباه خوند اشتباه خوند بابام که مجری جلسه بودن گفتن خوب درستش چیه خانوم کوچولو و من از وسط جمع شروع کردم به خوندن آیه خلاصه یه سوال از اون آقا می پرسیدن به سوال از من بعدم دعوتم کردن بالا و بهم جایزه دادن و کلی از اینکه چه چادر خوشگلی دارم و چقدر قشنگ قرآن میخونم ازم تعریف کردن امام جمعه هم یه قرآن بهم جایزه داد وکلی برام دست زدن
[=&quot]تو مراسمها هر وقت برنامه ام تموم میشد و با اون قد کوچولوم چادر به سر میومدمم پایین همه کلی قربون صدقه ام می رفتن همین باعث شد که من فکر کنم با چادر یه چیزایی از بقیه ی هم سن وسالام بیشتر دارم و احترامم بیشتره
[=&quot]دبیرستانی که بودم وقتی با دوستام که حجاب جالب نداشتن راه می رفتم می دیدم پسرا برای اونا مزاحمت ایجادمی کنن می فهمیدم که این چادرمه که منو داره حفظ میکنه
[=&quot]ولی تو دانشگاه هم مسخره می کردن هم بعضیا از چادریا بدشون میومد هم توی خوابگاه میگفتن واسه چی چادر میپوشی یه هم اتاقی داشتم که خیلی با من فرق داشت ولی با هم خیلی خوب بودیم یه بار میخواستیم بریم سینما گفت نمیشه! یا شما باید بدون چادر بیاید یا من با چادر میام زشته تو خیابون با این همه تفاوت راه بریم من بدم میاد. من و دوستم گفتیم ما که بدون چادر نمیایم نتیجه این شد که اون دوتا که چادر نداشتن چادر پوشیدن خود هم اتاقیم می گفت وقتی میرم شهرمون خواهرم میگه تو وقتی از اصفهان میای چقدر عوض میشی آخه او اصلا نماز نمیخوند بعد از اینکه با ما هم اتاقی شد نمازخون شد فکرکنم اخلاق ما باعث شد نظرش نسبت به چادریها و دین عوض بشه پس اخلاق چادری ها هم خیلی موثره.

[=&quot]خلاصه از 4 سالگی تاحالا که 25 سالمه و یه مهندس برقم یادم نمیاد چادرم رو کنار گذاشته باشم عاشق چادرم هستم خیلی هم بهش احترام می گذارم با وجودش احساس کرامت و بزرگی میکنم واقعا حس میکنم یه حفاظی دورم رو گرفته که قوی ترین قدرتهای دنیا هم نمی تونن اون رو ازم بگیره.

[=&quot]چادر هدیه ای بود که بابام بهم داد باباجونم ازت ممنونم به خاطر چادرم

من یک خواهش د ارم از خواهران...
خواهشا میپرسم...:...
ججلب توجه نامحرم بهتره یا خــدا؟:Gol:

بنده خدا...;480680 نوشت:
من یک خواهش د ارم از خواهران...
خواهشا میپرسم...:...
ججلب توجه نامحرم بهتره یا خــدا؟:Gol:

[=arial]تا خـــــــدا بنده نواز است به خلقش چه نیاز ؟!

: می کشم نــــآز ِ یکی تا به همـه ناز کنم

.
.

[=comic sans ms]بسیار زیبا بود به خصوص که روزمرگی ، دردی شایع و تا حدی نا علاج در زندگی اکثر افراد شده است و ثمره این درد در بسیاری از موارد جز سردی ، طلاق، خیانت، و...... نیست .:Sham:

[="Tahoma"][="Blue"][h=2]به این می گویند یک انسان مسئولیت پذیر[/h]


دردو بلات بخور تو سر بعضی ها
[/]

[="Tahoma"][="Blue"][h=2]فرشته[/h]


[/]

[="Tahoma"][="Blue"][/]

[="Tahoma"][="Blue"]

چادر
بهترین ، کامل ترین ، زیبا ترین[/]

[="Tahoma"][="Blue"]

[=&quot]مرضیه_هاشمی
[=&quot]با نام قبلی ملانی_فرانکلین ،
[=&quot]یک زن آمریکایی مسلمان شده
[=&quot]و مجری شبکه پرس_تی_وی ،
[=&quot]با بیان اینکه بعد از [=&quot]۲[=&quot] [=&quot]سال تحقیق اسلام را پذیرفته است
[=&quot]گفت: حجاب کلید موفقیت و پاکی در زندگی است…[/]

[="Tahoma"][="Blue"]توصیه حجت الاسلام قرائتی به خانم‌هایی که حجاب مناسبی ندارند

حجت الاسلام قرائتی گفت: من تاکنون که به این سن رسیده‌ام، سی چهل کتاب نوشته‌ام و دلیل آن چند نکته مهم است که در ادامه به شما می‌گویم ...

من تاکنون که به این سن رسیده‌ام، سی چهل کتاب نوشته‌ام و دلیل آن چند نکته مهم است که در ادامه به شما می‌گویم.

دلیلی ندارد وقت خود را صرف خواندن روزنامه کنم. شاید در سال حدود یک ربع یا بیست دقیقه تیتر روزنامه‌های مهم همچون خراسان را مطالعه کنم، مثل این که «حسن نصرالله چه شد» یا «رئیس جمهور مصر چه بلایی بر سرش آمد» به شما هم توصیه می‌کنم این کار را انجام دهید.

فیلم تماشا نمی‌کنم، اما ورزش می‌کنم. شما هم فیلم تماشا نکنید و تنها تماشاگر ورزش نباشید. خودتان هم به سراغ ورزش بروید. همیشه یک دفترچه به همراه داشته باشید و هر چیزی که به ذهنتان می‌رسد را یادداشت کنید، مثلاً الان خندیدم به این بهانه، اینجا یادداشت کنید.

برای همه ما اتفاق می‌افتد که در سال حدود 300 بار یا حداقل روزی یک بار، بخندیم؛ این را یادداشت کنید تا شاید در آینده بتوانید کتابی بنویسید به نام «آن جا که خندیدم».

قلم و کاغذ باید همیشه همراهتان باشد؛ حتی زمان خواب. قبل از خواب ممکن است نکته‌ای به ذهنتان برسد، می‌گویید بگذار صبح یادداشت کنم اما نه، همان لحظه یادداشت کن و بعد بخواب، حتی در دستشویی هم قلم و کاغذ همراه خود داشته باشید.

نکته بعدی راجع به قرآن است که همه روحانیون به آن اشاره می‌کنند؛ افرادی که در همه کانال‌ها هستند به جز کانال کولر. در قرآن سیصد آیه راجع به مدیریت وجود دارد، شما اگر صبح قرآن را بخوانید یک چیزی می‌فهمید و اگر عصر دوباره قرآن بخوانید، چیز دیگری متوجه می‌شوید.

مثلاً شما خودتان نماز نمی‌خوانید. از دبیرستاد اقامه نماز دانشگاهتان یا فردی روحانی سئوال کنید بگویید من خواهری، پسرخاله‌ای یکی از دوستانم کاهل به نماز است، چگونه می‌توانم کمکش کنم.

کتاب‌هایی از ستاد نماز استان تهیه کنید و مطالعه کنید؛ اگر می‌خواهید موفق شوید. روی قرآن و نمازتان کار کنید. به خودتان صدمه نزنید، اگر از خدا دور شوید به خودتان صدمه زده‌اید. مثلاً چاقو زدن همانا و کور شدن همانا، چاقوی که به چشمت می‌زنی یک ثانیه طول می‌کشد و کوری یک عمر گریبان تو را می‌گیرد.

بعضی وقت‌ها به این خانم‌هایی که حجاب مناسبی ندارند و موهایشان بیرون است، می‌گویم چرا موهایتان را داخل نمی‌دهید،پاسخ می‌دهند این دو سانت موی من که بیرون است چه مشکلی ایجاد می‌کند؟! مشکلی ایجاد نمی‌کند؛ مثل این است که من عمامه‌ام را دو سانت جلوتر ببرم، خوب کاری نمی‌شود، مشکلی پیش نمی‌آید، ولی از تلویزیون بیرونم می‌کنند. نگویید دو سانت موی من چه مشکلی ایجاد می‌کند.

شما وقتی سوار هواپیما می‌شوید می‌گویند تلفن همراه خود را خاموش کنید، تلفن به این کوچکی چگونه می‌تواند هواپیمایی به آن بزرگی آسیب برساند. یا مثلاً فلش، خود فلش مگر چقدر است، یک جسم فلزی یک در یک سانتی است که آن را به کامپیوتر وصل می‌کنیم و می‌توانند با وصل شدن به اینترنت کلی کتاب دانلود کرده روی آن ریخته و مطالعه کنند. این فلش را چه کسی ساخته است، یک مهندس، مهندس با علمش توانسته اطلاعات عظیمی را از این سر دنیا به آن سر دنیا از فلز به فلز منتقل کند.

می‌گویند چرا حضرت مهدی(عج) در سه سالگی امام شد؟ همان خدایی که به مهندسی علم داد تا فلش را بسازد و اطلاعات را از فلز به فلز منتقل کند، آیا نمی‌تواند اطلاعات و علم امام حسن عسگری(ع) را به کودکی سه ساله انتقال دهد؟!

من فردی را می‌شناختم که زمانی که بچه‌های سید را می‌بوسید به او می‌گفتند؛ نکن، حیا کن. می‌گفت: سید اولاد پیغمبر(ص) است صواب دارد. یک روز یک سید زشت و سیاه را آوردند. گفتند: ببوس، گفت: چرا همه صواب‌ها را من ببرم.

آخرین توصیه‌ام به شما جوانان این است که یاد خدا آرامش بخش دل‌هاست. دو کتاب «اسرار نماز» و «تمثیلات» را به شما معرفی می‌کنم، از خواندن آن‌ها هیچ ضرری به شما نمی‌رسد.

منبع: خبرگزاری دانشجو[/]

[="Tahoma"][="Black"]


برادرم...خواهرم...نامحرم نامحرم است...چه در دنیای مجازی چه در دنیای واقعی...

{{{بر حجـــابت آفرین اے دختــــر ایران زمیــــن

چون تجلـــے میکند از چادرت نــــور یقین

این حجاب تو نشـــان غیرت و شخصیــــت است

هر که باشد با حجـــاب در دو جهان با عــــزت است}}}

[/]

سلام شمیم یارهستم

هرچه فکرکردم چه شعری بنویسم تامناسب حال باشد اماچیزی بهترازاین جمله

یادم نیومدبهترین داستانی بود که شنیده بودموفقط میتونم بگم

[HL]خیلی زوددیرمیشود...[/HL]

:hamdel:شمیم یار:hamdel:

سلام من هم ازکلاس چهارم ابتدیی چادری شدم وبودم تا الان که دانشجو هستم یادمه یمدت متاسفانه مد شده بود همه با دید بدی نسبت به چادری ها نگاه میکردن وحرف میزدن یکی از دوستان صمیمی که داشتم اخر سال کلاس پنجم ابتدایی ازش خواستم تو دفتر خاطراتم یخاطره برای یادگاری بنویسه اونم اخر همه ی نوشته هاش یه شعر نوشته بود که خیلی به چادری ها توهین میشد.وقتی خاطرش رو خوندم خیلی ناراحت شدم دیگه هم ندیدمش که ازش گلگی کنم ولی از حرصم (چون ایمان داشتم بدرستی کارم)قسم خوردم تا اخرین لحظه عمرم چادرموکنار نذارم.الانم عاشق چادرمم چون واقعت به مزیتای چادرم پی بردم.:Gol:


ورونیکا، مبلغ آلمانی که بیش از یک دهه است به دین اسلام تشرف یافته می گوید زیر این چادر مشکی، هم ارزش پیدا کردم و هم کرامت؛

کرامتی که جز زیر این سیاهی جای دیگری پیدا نمی‌شود.
:Gol:

[="Tahoma"][="Blue"][h=2]حجاب چه خوشگلش کرده[/h]


[/]

[="Tahoma"][="Blue"]


[/]

[="Tahoma"][="Black"]

بیایید......
نگاهم کنید......

چه میبینید برای لذت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
جز سیاهی چادری که هدیه ی مادر خوبی هاست....
من اینگونه شادم و آرام چون جز آنکه باید ببرد کسی لذت دیدنم را نمیبرد......
و اویکی است که من مال اویم و او مال من.......

چادرم کور میکند هر چشم هرزه ای را....
همان چشمی که فقط و دنبال رنگ و لعاب است......

من آرامم.....
دلم آرام....
چادرم برسر.....
تا کور شود هرآنکه نتواند دیـــــــــــــد............
[/]

مهجبین;481794 نوشت:

ورونیکا، مبلغ آلمانی که بیش از یک دهه است به دین اسلام تشرف یافته می گوید زیر این چادر مشکی، هم ارزش پیدا کردم و هم کرامت؛

کرامتی که جز زیر این سیاهی جای دیگری پیدا نمی‌شود.
:Gol:

بیا! اینهم دیگه ما بودیم؟!

بدون هیچ اجبار و یا تحمیلی ایشون حجاب برتر رو برگزیدن و بهش افتخار میکنن...

خدایا خودت ببخشمون و بهمون بصیرت بده...

ممنون :Gol:

[="Tahoma"][="Blue"][h=2]خشت اول چو نهد معمار کج- تا ثریا می رود دیوار کج[/h]


[/]

[="Tahoma"][="Blue"][h=2]•● ✿ تو همچنـان "فرشته" بمان[/h]


[/]

[="Tahoma"][="Blue"][h=2][/h]


[/]

[="Tahoma"][="Blue"][h=2]بسم الله ...[/h]


[/]

[="Tahoma"][="Blue"][h=2]بدون شرح.......[/h]


[/]

[="Tahoma"][="Blue"]


[/]

[="Tahoma"][="Blue"]


[/]

[="Tahoma"][="Blue"][h=2]بچه ها را با اعمالمان تربیت کنیم[/h]


[/]

[="Tahoma"][="Blue"][h=2]۰•♥حجــــا ب "[/h]


[/]

[="Tahoma"][="Blue"][h=2]خدا هم چادر مشکی داره[/h]


[/]

انتخاب حجاب دو دختر روسی

مبارک تون باشه زینبی شدن خداوند پشت و پناه شما

خوشــــگله! چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟
خانوووووووم… شــماره بدم؟خانوم خوشــــــگله! برسونمت؟خوشــــگله! چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟

این‌ها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می‌شنید!بیچــاره اصلاً اهل این حرف‌ها نبود… این قضیه به شدت آزارش می‌داد.تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگی‌اش بازگردد.
روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت…شـاید می‌خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی…!دخترک وارد حیاط امامزاده شد… خسته… انگار فقط آمده بود گریه کند…دردش گفتنی نبود…!رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…

وارد حرم شد و کنار ضریح نشست. زیر لب چیزی می‌گفت انگار! خدایا کمکم کن…چند ساعت بعد، دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنند!دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند… به سرعت از آنجا خارج شد…

وارد شــــهر شد…امــــا…اما انگار چیزی شده بود… دیگر کسی او را بد نگاه نمی‌کرد…!انگار محترم شده بود… نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی‌کرد!احساس امنیت کرد…

با خود گفت: مگه می شه انقد زود دعام مستجاب شده باشه! فکر کرد شاید اشتباه می‌کند! اما این‌طور نبود!یک لحظه به خود آمد…دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته…!

[="Purple"]مادر من هميشه مانتوهاي بلند ميپوشه و حجابش رو به خوبي رعايت ميكنه ولي از زماني كه دانشگاهش تموم شده چادر سرش نميكنه و زيادم علاقه اي بهش نداره.
منم خب به پيروي از مادرم چادر سرم نميكردم به جز براي مدرسه كه اونم چون با سرويس رفت و آمد ميكردم به مدت خيلي كمي بود.درواقع حدودا روزي10 دقيقه.
از سال دوم راهنمايي كه با طرح ملي سپهر ايراني آشنا شدم مجبور بودم كه چادر سرم كنم و البته از اون موقع بود كه تازه پاي من به جامعه باز شده بود.اوايل كه چادر رو خيلي بد سر ميكردم ولي به لطف دوستام اين مشكل حل شد.
كم كم من با چادرم انس گرفتم.كم كم به اين نتيجه رسيدم كه بدون چادر نميتونم و از اون به بعد چادر شد عضوي از زندگي من و من شدم يه دختر چادري.
مادرم اوايل يه كمي مخالفت ميكرد چون وقتي بيرون ميرفتيم من چادر داشتم ولي مادرم نه و خب خودتون بهتر ميدونيد اين افاق دقيقا برعكس اون چيزيه كه تو جامعه وجود داره!
اتفاقا منم با نظر اون مخالف بودم و ازش ميخواستم كه اون فداكاري كنه و چادر سرش كنه.
اما مامانم مخالفت كرد و گفت من دوست دارم كه تو چادر سرت كني چون خودم هم هم تو سن تو چادر سرم ميكردم.ولي الان ديگه نيازي بهش ندارم.كم كم اين نتيجه رسيديم كه هركس راه خودشو عقايد خودش رو پيش بگيره.من خودم به شخصه مانتوهاي بلند مادرم رو دوست ندارم و ترجيح ميدم كه چادر سرم كنم.چادر به من امنيتي ميده كه خب همه ي دختر هاي چادري ازش خبر دارن و دركش كردند.
و من الان خدا رو شكر مي كنم كه ميتونم با آزادي تمام در كشورم چادرمو سر كنم و در جامعه راه برم.بدون هيچ اجباري....
و حالا فرياد ميزنم : من يك دختر چادري ام و چادرم رو دوست دارم....


[/]

بسم الله الرحمن الرحیم

مثل این باشید

يكى از علماء بزرگ (مرحوم آية الله سيد باقر مجتهد سيستانى پدر آية الله سيد على سيستانى ومرحوم سيد محمود مجتهد سيستانى ) در مشهد مقدس براى آنكه به محضر امام زمان عج اللّه شرفياب شود ختم زيارت عاشورا در چهل جمعه هر هفته در مسجدى از مساجد شهر آغاز مى كند

ايشان فرمودند: در يكى از جمعه هاى آخرين ، ناگهان شعاع نورى را مشاهده كردم كه از خانه ى نزديك آن مسجدى كه من در آن مشغول به زيارت عاشورا بودم مى تابيد، حال عجيبى به من دست داد، از جاى برخاستم و بدنبال آن نور به درب آن خانه رفتم ، خانه كوچك و فقيرانه اى بود، از درون خانه نور عجيبى مى تابيد.

در زدم وقتى در را باز كردند، مشاهده كردم حضرت ولى عصر امام زمان عج اللّه در يكى از اتاقهاى آن خانه تشريف داشتند و در آن اتاق جنازه اى را مشاهده كردم كه پارچه اى سفيد بروى آن كشيده بودند، وقتى من وارد شدم و اشك ريزان سلام كردم ، حضرت بمن فرمودند: چرا اينگونه دنبال من مى گردى و رنجها را متحمّل مى شوى ؟

مثل اين باشيد (اشاره به آن جنازه كردند) تا من دنبال شما بيايم !بعد فرمودند: اين بانوئى است كه در دوره بى حجابى (رضا خان پهلوى ) هفت سال از خانه بيرون نيامده مبادا نامحرم او را ببيند!
پند
اى بانو و اى دختر مسلمان آيا حجاب تو و زندگى تو مورد رضاى امام زمانت هست ؟
آيا آنگونه زندگى مى كنى كه حضرت ولى عصر عجل الله تعالى فرجه بتو نظر مرحمت فرمايد؟
آيا تقوى و حياء و عفت و حجاب تو آنگونه است كه نامت در زمره ياوران حضرتش ثبت گردد؟
آيا آنگونه هستى كه در هنگام مرگ عزيزانت محمد و آل محمد صلوات الله عليهم اجمعين به بالين تو آيند و سفارش تو را به فرشته مرگ نمايند و در لحظات سخت واپسين زندگيت آنگونه پاك هست كه اگر امام زمان خواست در شهرى چند لحظه اى ساكن شود خانه تو را براى زندگى انتخاب كند؟

حال یکی خیلی بد بود.

رگ هایش پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت.

دکتر او را دید.

به من گفت بیاورمش اتاق عمل.

من آن زمان چادر به سر داشتم.

دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم.

مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده گفت:

من دارم می روم تا تو چادرت را در نیاوری.

ما برای این چادر داریم می رویم.

چادرم در مشتش بود که شهید شد.

از آن به بعد در بدترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم

.

[=impact]تا حالا دقت کردیــن

مادرامون چادراشونُ بـا دنــدون نگه می دارنــد ؟!

یعنـی اینــکه حجابشون رو بــه راحتی بدست نیاوردنــد.

خون های زیـادی پاش ریختــه شده

پس حجابشونُ با چنــگ و دنــدون نگه میــدارن . .

مثل حضــرت فاطمه سلام الله علیـها


[=impact]

چقدر چادر خوب است امروز بیشتر قدر چادرم رو میدونم که چقدر خوب است انشاالله همیشه چادر بر سر داشته باشم