تا برای من باشی و من برای تو...

تب‌های اولیه

94 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
تا برای من باشی و من برای تو...

حواست که پرت می شود، دور می شوی. دورِ دورِ دور. آنقدر که خودت هم نمی دانی کجایی.صدایت می زنم. تاجایی که تو خسته می شوی اما من نه. جوابی نمی دهی و باز می روی. من اما حواسم به تو هست. می بینمت. از دور. سنگی جلوی پایت می اندازم. و تو به صورت می افتی. دست و پایت زخم بر می دارد... تا شاید گریه کنان دنبال سر پناه بگردی. تا شاید برگردی. تا برای من باشی و من برای تو...

برداشتی با توجه به قسمتی از حدیث قدسی: یا ابن آدم، أكثر من الزاد إلى طریق بعید، و خفّف الحمل فالصراط دقیق، و أخلص العمل فإنّ الناقد بصیر، و أخّر نومك إلى القبور، و فخرك إلى المیزان، و لذّاتك إلى الجنّة، و كن لی أكن لك، و تقرّب إلیّ بالاستهانة بالدنیا تبعد عن النار.

امروز سر چهار راه کـتـک بـدی از یـک دختـر بچـه ی هفـت سـالـه خـوردم !
اگه دل به درددلم بدین قضیه دستگیرتون میشه …
پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم
که نابودت میکنم ! به زمینو زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و…
خلاصه فریاد میزدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون
قدش به پنجره ی ماشین نمی رسیدهی می پرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید . .
منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم به این بچه ی مزاحم!
اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم:
بچه برو پی کارت ! من گـــ ل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر رویی!
شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و …
دخترک ترسید و کمی عقب رفت! رنگش پریده بود !
وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم!
نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم!
ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت: آقا! من گل نمیفروشم! آدامس میفروشم!
دوستم که اونورخیابونه گل میفروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین!
اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان،
دخترتون گناه داره . . .دیگه نمیشنیدم!
خدایا! چه کردی با من!این فرشته ی کوچولو چی میگه؟!

حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم!
کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود، توان بیان رو ازم گرفته بود!
و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد!
یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو!
آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمیکنه! …

اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!تا اومدم چیزی بگم،
فرشته ی کوچولو،بی ادعا و سبکبال ازم دور شد! اون حتی بهم آدامس هم نفروخت!
هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه!
چه قدرتمند بود!همیشه مواظب باشید با کی درگیر میشید! ممکنه خیلی قوی باشه و بدجور کتک بخورید که حتی نتونید دیگه به این سادگیا روبراه بشین …


چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی هر یک شغل های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدت ها با هم به دانشگاه سابق شان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند.

آنها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرف هایشان هم شکایت از زندگی بود. استادشان در حین صحبت آنها قهوه آماده می کرد. او قهوه جوش را روی میز گذاشت و از دانشجوها خواست که برای خود قهوه بریزند.

روی میز لیوان های متفاوتی قرار داشت; شیشه ای، پلاستیکی، چینی، بلور و لیوان های دیگر. وقتی همه دانشجوها قهوه هایشان را ریخته بودند و هر یک لیوانی در دست داشت، استاد مثل همیشه آرام و با مهربانی گفت...

بچه ها، ببینید؛ همه شما لیوان های ظریف و زیبا را انتخاب کردید و الان فقط لیوان های زمخت و ارزانقیمت روی میز مانده اند.

دانشجوها که از حرف های استاد شگفت زده شده بودند، ساکت بودند و استاد حرف هایش را به این ترتیب ادامه داد: «در حقیقت، چیزی که شما واقعا می خواستید قهوه بود و نه لیوان. اما لیوان های زیبا را انتخاب کردید و در عین حال نگاه تان به لیوان های دیگران هم بود. زندگی هم مانند قهوه است و شغل، حقوق و جایگاه اجتماعی ظرف آن است. این ظرف ها زندگی را تزیین می کنند اما کیفیت آن را تغییر نخواهند داد.

البته لیوان های متفاوت در علاقه شما به نوشیدن قهوه تاثیر خواهند گذاشت، اما اگر بیشتر توجه تان به لیوان باشد و چیزهای با ارزشی مانند کیفیت قهوه را فراموش کنید و از بوی آن لذت نبرید، معنی واقعی نوشیدن قهوه را هم از دست خواهید داد. پس، از حالا به بعد تلاش کنید نگاه تان را از لیوان بردارید و در حالیکه چشم هایتان را بسته اید، از نوشیدن قهوه لذت ببرید.»


معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا ...

دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا

جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم

دخترک خیره شد و داد زد:

چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟! فردا

مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!

دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...

اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد...

اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه...

اونوقت...

اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم...

اونوقت قول می دم مشقامو ...

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...

و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی می کند.

به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم

لستر هم با زرنگی آرزو کرد

دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد

بعد با هر کدام از این سه آرزو

سه آرزوی دیگر آرزو کرد

آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی

بعد با هر کدام از این دوازده آرزو

سه آرزوی دیگر خواست

که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا…

به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد

برای خواستن یه آرزوی دیگر

تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به…

۵میلیارد و هفت میلیون و۱۸هزار و۳۴آرزو

بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین

و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن

جست و خیز کردن و آواز خواندن

و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر

بیشتر و بیشتر

در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند

عشق می ورزیدند و محبت میکردند

لستر وسط آرزوهایش نشست

آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا

و نشست به شمردنشان تا ……

پیر شد

و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود

و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند

آرزوهایش را شمردند

حتی یکی از آنها هم گم نشده بود

همشان نو بودند و برق میزدند

بفرمائید چند تا بردارید

به یاد لستر هم باشید

که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها

همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد!!!

[=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ،
بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم.
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا،
پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ،
جوان با اشاره... به گله گوسفندان به پیرمرد گفت : که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد،
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند
پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند،
پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت : چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود...!

در سال ۱۹۶۸ مسابقات المپیک در شهر مکزیکوسیتی برگزار شد. در آن سال مسابقه دوی ماراتن یکی از شگفت انگیزترین مسابقات دو در جهان بود.دوی ماراتن در تمام المپیکها مورد توجه همگان است و مدال طلایش گل سرسبد مدال های المپیک. این مسابقه به طور مستقیم در هر ۵ قاره جهان پخش میشود. کیلومتر آخر مسابقه بود دوندگان رقابت حساس و نزدیکی با هم داشتند، نفس های آنها به شماره افتاده بود، زیرا آنها ۴۲ کیلومترو ۱۹۵ متر مسافت را دویده بودند. دوندگان همچنان با گامهای بلند و منظم پیش میرفتند. چقدر این استقامت زیبا بود. هر بیننده ای دلش میخواست که این اندازه استقامت وتوان داشته باشد. دوندگان، قسمت آخر جاده را طی کردند و یکی پس از دیگری وارد استادیوم شدند.استادیوم مملو از تماشاچی بود و جمعیت با وارد شدن دوندگان، شروع به تشویق کردند. رقابت نفس گیر شده بود و دونده شماره… چند قدمی جلوتر از بقیه بود. دونده ها تلاش میکردند تا زودتر به خط پایان برسند و بالاخره دونده شماره… نوار خط پایان را پاره کرد. استادیوم سراپا تشویق شد. فلاش دوربین های خبرنگاران لحظه ای امان نمی داد و دونده های بعدی یکی یکی از خط پایان گذشتند و بعضی هاشان بلافاصله بعد از عبور از خط پایان چند قدم جلوتر از شدت خستگی روی زمین ولو شدند. اسامی و زمان های به دست آمده نفرات برتر از بلندگوها اعلام شد. نفر اول با زمان دو ساعت و… در همین حال دوندگان دیگر از راه رسیدند و از خط پایان گذشتند. در طول مسابقه دوربین ها بارها نفراتی را نشان داد که دویدند، از ادامه مسابقه منصرف شدند و از مسیر مسابقه بیرون آمدند. به نظر میرسید که آخرین نفر هم از خط پایان رد شده است. داوران و مسوولین برگزاری میروند تا علائم مربوط به مسابقه ماراتن و خط پایان را جمع آوری کنند جمعیت هم آرام آرام استادیوم را ترک میکنند. اما…
بلند گوی استادیوم به داوران اعلام میکند که خط پایان را ترک نکنند گزارش رسیده که هنوز یک دونده دیگر باقی مانده. همه سر جای خود برمیگردند و انتظار رسیدن نفر آخر را میکشند. دوربین های مستقر در طول جاده تصویر او را به استادیوم مخابره میکنند. از روی شماره پیراهن او اسم او را می یابند
“جان استفن آکواری” است دونده سیاه پوست اهل تانزانیا، که ظاهرا برایش مشکلی پیش آمده، لنگ میزد و پایش بانداژ شده بود. ۲۰ کیلومتر تا خط پایان فاصله داشت و احتمال این که از ادامه مسیر منصرف شود زیاد بود. نفس نفس میزد احساس درد در چهره اش نمایان بود لنگ لنگان و آرام می آمد ولی دست بردار نبود. چند لحظه مکث کرد و دوباره راه افتاد. چند نفر دور او را می گیرند تا از ادامه مسابقه منصرفش کنند ولی او با دست آنها را کنار می زند و به راه خود ادامه میدهد. داوران طبق مقررات حق ندارند قبل از عبور نفر آخر از خط پایان محل مسابقه را ترک کنند. جمعیت هم همان طور منتظر است و محل مسابقه را با وجود اعلام نتایج ترک نمی کند. جان هنوز مسیر مسابقه را ترک نکرده و با جدیت مسیر را ادامه میدهد. خبرنگاران بخش های مختلف وارد استادیوم شده اند و جمعیت هم به جای اینکه کم شود زیادتر میشود! جان استفن با دست های گره کرده و دندان های به هم فشرده و لنگ لنگان، اما استوار، همچنان به حرکت خود به سوی خط پایان ادامه میدهد او هنوز چند کیلومتری با خط پایان فاصله دارد آیا او میتواند مسیر را به پایان برساند؟ خورشید در مکزیکوسیتی غروب میکند و هوا رو به تاریکی میرود.
بعد از گذشت مدتی طولانی، آخرین شرکت کننده دوی ماراتن به استادیوم نزدیک میشود، با ورود او به استادیوم جمعیت از جا برمیخیزد چند نفر در گوشه ای از استادیوم شروع به تشویق میکنند و بعد انگار از آن نقطه موجی از کف زدن حرکت میکند و تمام استادیوم را فرامی گیرد نمیدانید چه غوغایی برپا میشود. ۴۰ یا ۵۰ متر بیشتر تا خط پایان نمانده او نفس زنان می ایستد و خم میشود و دستش را روی ساق پاهایش میگذارد، پلک هایش را فشار می دهد نفس میگیرد و دوباره با سرعت بیشتری شروع به حرکت میکند. شدت کف زدن جمعیت لحظه به لحظه بیشتر میشود خبرنگاران در خط پایان تجمع کرده اند وقتی نفرات اول از خط پایان گذشتند استادیوم اینقدر شور و هیجان نداشت. نزدیک و نزدیکتر میشود و از خط پایان میگذرد. خبرنگاران، به سوی او هجوم میبرند نور پی در پی فلاش ها استادیوم را روشن کرده است انگار نه انگار که دیگر شب شده بود. مربیان حوله ای بر دوشش می اندازند او که دیگر توان ایستادن ندارد، می افتد.
آن شب مکزیکوسیتی و شاید تمام جهان از شوق حماسه جان، تا صبح نخوابید. جهانیان از او درس بزرگی آموختند و آن اصالت حرکت، مستقل از نتیجه بود. او یک لحظه به این فکر نکرد که نفر آخر است. به این فکر نکرد که برای پیشگیری از تحمل نگاه تحقیرآمیز دیگران به خاطر آخر بودن میدان را خالی کند. او تصمیم گرفته بود که این مسیر را طی کند، اصالت تصمیم او و استقامتش در اجرای تصمیمش باعث شد تا جهانیان به ارزش جدیدی توجه کنند ارزشی که احترامی تحسین برانگیز به دنبال داشت. فردای مسابقه مشخص شد که جان ازهمان شروع مسابقه به زمین خورده و به شدت آسیب دیده است.
او در پاسخگویی به سوال خبرنگاری که پرسیده بود، چرا با آن وضع و در حالی که نفر آخر بودید از ادامه مسابقه منصرف نشدید؟ ابتدا فقط گفت:” برای شما قابل درک نیست!” و بعد در برابر اصرار خبرنگار ادامه داد:” مردم کشورم مرا ۵۰۰۰ مایل تا مکزیکوسیتی نفرستاده اند که فقط مسابقه را شروع کنم، مرا فرستاده اند که آن را به پایان برسانم.”

در رویاهایم دیدم که با خدا گفت و گو می کنم. خدا پرسید:پس تو می خواهی با من گفت و گو کنی؟من در پاسخش گفتم:اگر وقت دارید.خدا خندید و گفت: وقت من بی نهایت است.

در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟پرسیدم:چه چیز بشر شما را سخت متعجب می سازد؟خدا پاسخ داد:کودکی شان.اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند،عجله دارند که بزرگ شوند. و بعد دوباره پس از مدت ها ، آرزو می کنند که کودک باشند ... اینکه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول به دست آورند و بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را به دست آورند.اینکه با اضطراب به آینده می نگرند و حال را فراموش کرده اند و بنا بر این نه در حال زندگی می کنند و نه در آینده.
اینکه که آنها به گونه ای زندگی می کنند که گوئی هرگز نمی میرند و به گونه ای می میرند که گوئی هرگز زندگی نکرده اند.دستهای خدا دستانم را گرفت برای مدتی سکوت کردیم و من دوباره پرسیدمبه عنوان یک پدر می خواهی کدام درس های زندگی را فرزندانت بیاموزند؟ او گفت: بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد ، همه کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خودشان دوست داشته باشند.
بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند ،بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخم های عمیقی در دل آنان که دوستشان داریم ایجاد کنیم اما سالها طول می کشد تا آن زخم ها را التیام بخشیم.بیاموزند ثروتمند کسی نیست مه بیشترین ها را دارد ، بلکه کسی است که به کمترین ها نیاز دارد.بیاموزند که آدمهایی هستند که آنها را دوست دارند فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند، بیاموزند که دو نفر می توانند با هم به یک نقطه نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.
بیاموزند که کافی نیست فقط آنها دیگران را ببخشند،بلکه آنها باید خود را نیز ببخشند.من با خضوع گفتم:از شما به خاطر این گفت و گو متشکرم آیا چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بدانند؟ خداوند لبخند زد و گفت : فقط اینکه بدانند من اینجا هستم،همیشه

منبع

در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.

عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:

«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.

بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»

ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی»


یک مرد روحانی، روزی با خداوند مکالمه‌ای داشت: خداوندا، دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟
خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛ مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد.!

افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظر قحطی زده می‌آمدند. آنها در دست خود قاشق‌هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته‌ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می‌توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند. اما از آن جایی که این دسته‌ها از بازوهایشان بلندتر بود، نمی‌توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند…
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: تو جهنم را دیدی!
آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل
اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!
افراد دور میز، مثل جای قبل همان قاشق‌های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می‌گفتند و می‌خندیدند. مرد روحانی گفت: نمی‌فهمم!
خداوند جواب داد: ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می‌بینی؟ اینها یاد گرفته‌اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم‌های طمع کار تنها به خودشان فکر می‌کنند!

روزی پسر بچه ای نزد شیوانا رفت( در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت ودانایی می دانستند)و گفت : " مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهنمعبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید ."

شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودندو کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود. شیوانا بهسراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بتاعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد. شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد. شیوانا تبسمی کرد و گفت : " اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلا کش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی . هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطرسرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد ! " زن مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید.اماهیچ اثری از کاهن معبد نبود! می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!!

[=Times New Roman]روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است. شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بی وفایی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است…

شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و بارفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند.

شیوانا با تبسم گفت:” اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد!؟”

شاگرد با حیرت گفت:” ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود!؟”

شیوانا با لبخند گفت:” چه کسی چنین گفته است. تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است. این ربطی به دخترک ندارد. هرکس دیگر هم جای دختر بود تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی. بگذار دخترک برود!

این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست. مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی . معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد! دخترک اگر رفت با رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند! به همین سادگی!”

حکایت خدا و گنجشک !!!! ...
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: " می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
" فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
" با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست."
گنجشک گفت: " لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:" ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. " گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت: " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی. " اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.
ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.

زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت: چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی؟
کورش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟
گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت؛ سپس کورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد.
سرباز در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوششان رسانید. مردم هرچه در توان داشتند برای کورش فرستادند.
وقتی که مال های گرد آوری شده را حساب کردند، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود!
کورش رو به کزروس کرد و گفت: ثروت من اینجاست. اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم، همیشه باید نگران آنها بودم. زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهره اند مثل این می ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد و بخششی که پاداشش اعتماد است بزرگترین گنج هاست.
منبع:



مردی می‌خواست زنش را طلاق دهد. دوستش علت را جویا شد و او گفت: این زن از


روز اول همیشه می خواست من را عوض كند. مرا وادار كرد سیگار و مشروب را

ترك كنم. لباس بهتر بپوشم، قماربازی نكنم، در سهام سرمایه‌گذاری كنم و حتی

مرا عادت داده كه به موسیقی كلاسیك گوش كنم و لذت ببرم! دوستش گفت: این ها

كه می‌گویی كه چیز بدی نیست! مرد گفت: ولی حالا حس می‌كنم كه دیگر این زن در

شان من نیست.

[=Times New Roman]داستان خرید بهشت

[=Times New Roman]و[=Times New Roman]بهلول [=Times New Roman]هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست به آب نگاه می کرد.

[=Times New Roman]پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود [=Times New Roman]همانجا [=Times New Roman]می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.

[=Times New Roman]آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت.

[=Times New Roman]جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.

[=Times New Roman]ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه)

[=Times New Roman]با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. [=Times New Roman]همسر [=Times New Roman]خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:

[=Times New Roman]- بهلول، چه می سازی؟

[=Times New Roman]بهلول با لحنی جدی گفت:

[=Times New Roman]- بهشت می سازم.

[=Times New Roman]همسر [=Times New Roman]هارون [=Times New Roman]که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:

[=Times New Roman]- آن را می فروشی؟!

[=Times New Roman]بهلول گفت:

[=Times New Roman]- می فروشم.

[=Times New Roman]- قیمت آن چند دینار است؟

[=Times New Roman]- صد دینار.

[=Times New Roman]زبیده خاتون گفت:

[=Times New Roman]- من آن را می خرم.

[=Times New Roman]بهلول [=Times New Roman]صد دینار را گرفت و گفت:

[=Times New Roman]- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.

[=Times New Roman]زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.

[=Times New Roman]بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

[=Times New Roman]زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:

[=Times New Roman]- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.

[=Times New Roman]وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.

[=Times New Roman]صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:

[=Times New Roman]- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.

[=Times New Roman]بهلول، سکه ها را به [=Times New Roman]هارون [=Times New Roman]پس داد و گفت:

[=Times New Roman]- به تو نمی فروشم.

[=Times New Roman]هارون گفت:

[=Times New Roman]- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.

[=Times New Roman]بهلول گفت:

[=Times New Roman]- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.

[=Times New Roman]هارون ناراحت شد و پرسید:

[=Times New Roman]- چرا؟

[=Times New Roman]بهلول گفت:

[=Times New Roman]- [=Times New Roman]زبیده [=Times New Roman]خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!

[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]: 12هزار نفر كشته شدند
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]روزى حضرت سلیمان (علیه السلام) با گروه عظیم و بى نظیرى سوار بساط و فرش مخصوص خود شد و آن عظمت و شوكت خود را كه خداوند آن همه قدرت ها را در تحت تسخیر او قرار داده است مشاهده كرد، به خود بالید و به قدرت خود نظر كرده و گویا خود پسندى نمود.
در این هنگام كمى آن مركب عظیم ((بساط)) كج شد و تعداد 12 هزار نفر از لشكریانش هلاك شدند، با چوب روى مركب ((بساط)) زد و گفت: اعتدال یا بساط عدالت پیشه كن! و از ظلم دور باش! اى بساط. بساط در جواب گفت:
در صورتى من از مرز عدالت خارج نمى شوم كه شما نیز به عدالت رفتار كنى.
سلیمان دانست كه ((بساط)) از طرف خداوند، ماموریت دارد.
حضرت سلیمان به سجده افتاد و از خداوند عذر خواست كه به خود بالیده و افتخار به خویشتن نموده است.
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]داستان های خدا:تألیف میر خلف زاده

[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]سبحان الله خیلى كارساز است
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]وقتى سلیمان (علیه السلام) بر بساط بود و باد بساطش را حركت مى داد برزگرى به بالا نگاه كرد و چشمش به شوكت و فرش عجیب سلیمان افتاد از روى شگفتى گفت: سبحان الله خدا به پسر داوود چه ملك عظیمى داده است.
باد صدایش را بگوش سلیمان رسانید، دستور داد بساط و فرش را پائین آورد و نزد برزگر فرود آمد و فرمود:
یك سبحان الله كه خداوند قبول فرماید بهتر از این ملكى است كه خدا به من داده است.
رازش نیز معلوم است حالا ملك سلیمان كجاست؟ اما سبحان الله آن مؤمن ثابت و نورش موجود است، لذا در قرآن مجید مكررا امر به تسبیح شده، همچنین در روایات و از پیغمبر و اهل بیت (علیه السلام) رسیده.
از حضرت رسول الله (صلى الله علیه و آله و سلم) روایت شده كه: كسى كه پس از هر نماز تسبیحات اربعه را بخواند سبحان الله والحمد لله و لا اله الا الله والله اكبر خداى تعالى او را از هفتاد بلا دور مى كند كه سهل ترین آن فقر است و اگر كسى بر آن مداومت كند خدا او را از سوختن و خراب شدن ساختمان بر او و غرق شدن نگه مى دارد و عاقبت به شر نمى شود و از مردن بد نجات مى یابد.
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]داستان های خدا:تألیف میر خلف زاده

[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]همه آنها را مى آمرزم
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]سید بحرانى نقل فرموده: پیامبر خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) و على (علیه السلام) و حضرت زهرا (سلام الله علیها) و امام حسن و امام حسین (علیه السلام)، شیعیان و دوستان را تا قیامت یاد كردند رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) فرمود: من نصف اعمالم را به امتم واگذار كردم و على (علیه السلام) هم فرمود: من هم نصف اعمالم را به شیعیانم واگذار كردم و حضرت زهرا و امام حسن و امام حسین (علیه السلام) علیهم صلوات الله نیز همین را فرمودند:
جبرئیل نازل شد و عرض كرد: حق تعالى مى فرماید: من از شما بیشتر ایشان را دوست دارم همه آنها را مى آمرزم
كه تنها راه امید همین است وگرنه با این ضعف در برابر مكر شیطان و با این بى عملى به كجا میرسیم.


align: center

[TD="align: center"][=tahomaarialhelveticasans-serif]سعدى مگر از خرمن اقبال بزرگان [/TD]
[TD="width: 40 align: center"]
[/TD]
[TD="align: center"][=tahomaarialhelveticasans-serif]یك خوشه ببخشند كه ما تخم نكشتیم[/TD]


[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]داستان های خدا:تألیف میر خلف زاده

نوشته اند : دو مرد عرب بر سر خوانی نشسته و نان می خوردند در سفر آنها هشت قرص نان بود ، که پنج قرص ان را یکی در سفره نهاده و سه قرص را دیگری.میهمانی بر آنها رسید وبا آنها در خوردن نانها شراکت کرد و بعد هشت درهم به آنها داد و رفت .

آن دو رفیق در تقسیم این هشت درهم با هم اختلاف پیدا کردند آنکه پنج قرص نان در سفره داشت پنج درهم حق خود می دانست و آنکه سه قرص نان بر سفره نهاده بود سه درهم را برای خود کم فرض می کرد. بالاخره به داوری حضرت علی (ع) در این باره تن دادند و حضرت بعد از نصیحت زیاد که سفره قوم عرب باز است و شما را چه رسیده که برای هشت درهم اختلاف نظر داشته باشید، یکی از آنها گفت : یا علی ، غرض از طرح دعوا رسیدن به حق است . حضرت فرمود: حالا که رسیدن به حق است از این هشت درهم یک درهم سهم کسی است که سه قرص نان برسفره داشته و هفت درهم سهم دیگری است .
مردی که سه قرص نان بر سفره نهاده بود از این داوری به خشم آمد و حضرت باارقام ریاضی او را چنانکه در ذیل خواهد آمد راضی کرد.
او فرمود: در سفره جمعا هشت نان بود آن را ضرب در سه می کنیم ، می شود بیست و چهار ، من خوراک هر سه را عادی فرض می کنم ، پس هر کدام از شما هشت ثلث از نان را خورده اید ، شما سه قرص نان داشته اید . اگر سه را در سه ضرب کنیم نه می شود و تو هشت قسمت از سهم خود را خورده ای یک قسمت طلبکاری پس هشت درهم پرداختی آن مرد یک درهم سهم توست و هفت درهم سهم رفیق تو.پس هر دو به این تقسیم راضی شده و از محضر آن حضرت خارج شدند.

[=Simplified Arabic]ك نفر در آب غرق شد [=Simplified Arabic]
[=Simplified Arabic]شش نفر در آب فرات سرگرم بازى بودند، یكى از آنان غرق شد، نزاع را نزد امیرالمومنین علیه السلام بردند، دو نفر از آنان گواهى دادند كه آن سه نفر دیگر او را غرق كرده اند، و آن سه نفر گواهى دادند كه آن دو نفر دیگر او را غرق كرده اند، امیرالمومنین علیه السلام دیه او را به پنج قسمت مساوى تقسیم نمود، دو قسمت به عهده آن سه نفرى كه دو نفر بر علیه ایشان گواهى داده اند، و سه قسمت به عهده آن دو نفرى كه سه نفر بر علیه ایشان گواهى داده اند[=Simplified Arabic].
شیخ مفید در ارشاد پس از نقل این خبر مى گوید: در این قضیه هیچ قضاوتى تصور نمى شود كه از قضاوت آن حضرت به صواب نزدیكتر باشد.
علامه تستری

حفظ رویا

حفظ رویا[=Times New Roman] روزی شیوانا با تعدادی از شاگردان از محله ای عبور می كرد. دختر و پسر شاداب و سرحالی را دید كه همه به دور آنها جمع شده بودند و به حرفهای آن دو گوش می كردند. شیوانا مدتی ایستاد و به گفته های آن دو گوش كرد. متوجه شد كه دختر و پسر دو خواهر و برادرند كه می خواهند برای یكی از فقرای محله یك حمام هیزمی درست كنند به همین خاطر بقیه بچه ها را دور هم جمع كرده اند تا این كار را به صورت گروهی انجام دهند.شیوانا اشاره ای به دختر و پسر كرد و خطاب به شاگردان گفت: «ببینید! مهم آرزو داشتن و رویایی در سر پروراندن است. این دو طفل كوچك خوب می دانند چگونه رویای خود را با هم سن و سالهای خود در میان بگذارند و به صورت تیمی برای برآورده شدن یك آرزو وارد عمل شوند. مهم این است كه این رویا را همین طور كه هست حفظ كنند.»شیوانا از آن محله عبور كرد و رفت. یك ماه بعد دوباره گذر شیوانا و شاگردان از همان محله افتاد. این بار متوجه شد كه دختر و پسر كنار دیواری رو به آفتاب با حالتی افسرده كز كرده و در خود فرو رفته اند و بقیه بچه های محله نیز در اطراف آنها مشغول بازی هستند. شیوانا نزدیك آن دو رفت و پرسید: «برای آن فقیر حمام هیزمی درست كردید؟!»پسرك آهی كشید و گفت: «مغازه دارها و بزرگتر ها علیه ما شوریدند و به ما گفتند كه بچه ها بروند بازی كنند و دست از بازی بزرگان بردارند. برای همین هیچ كس از بزرگترها حاضر نشد به ما كمك كند و در نتیجه ما همینطوری بیكار نشسته ایم تا بزرگ شویم و بعد این كار را انجام دهیم.»شیوانا از آنها پرسید: «روز اول وقتی خواستید این كار را انجام دهید قصد و منظورتان چه بود؟»دخترك با انرژی پاسخ داد: «می خواستیم بی اعتنا به آن چه بزرگ تر ها بین خودشان توافق كرده اند كاری كنیم كه تمام فقیران محله و دهكده صاحب حمام آب گرم شوند و از این نعمت برخوردار گردند.‌»پسرك نیز در ادامه گفت: «حتی می خواستیم وقتی بزرگتر شدیم در تمام سرزمین و كل دنیا چنین كاری انجام دهیم. ولی افسوس كه بزرگتر ها نگذاشتند.»شیوانا تبسمی كرد و گفت: «بزرگتر ها نگذاشتند چون این رویای آنها نبود. اما این رویا و آرزو هنوز متعلق به شماست. بزرگتر ها می توانند موقتی مانع اجرای رویای شما شوند، ولی نمی توانند این رویا و آرزو را از شما بگیرند. پس چرا خودتان به دست خودتان رویایتان را می كشید و از بین می برید!؟»دختر و پسر كوچك به هم نگاهی انداختند، لبخندی زدند و از جا برخاستند و دوباره بچه ها را با شوق و سر و صدای زیاد دور خود جمع كردند. آنها این بار می خواستند هر طور كه شده برای فقیر محله حمامی بسازند. شیوانا به سوی شاگردان برگشت. یكی از شاگردان گفت: «بی فایده است! دوباره بزرگترها مانع از اجرای رویای آنها می شوند.»شیوانا تبسمی كرد و گفت: «فقط مانع می شوند. ولی دیگر نمی توانند این رویا را از بین ببرند. وقتی رویایی زنده بماند مطمئن باش كه دیر یا زود اسباب تحقق آن هم فراهم می شود.»[=Times New Roman].[=Times New Roman]


نقش شادی

روزی کسی به خیام خردمند ، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت : شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من ، چه زمانی درگذشت ؟!


خیام پرسید : این پرسش برای چیست ؟

آن جوان گفت : من تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و...

خیام خندید و گفت : آدم بدبختی هستی ! خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا نمیرند تو به دنبال مردگانت هستی ؟!... بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مرده پرستان کاری نیست و از او دور شد .

اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید : (کاویدن در غم ها ما را به خوشبختی نمی رساند) .
و هم او در جایی دیگر می گوید : (آنکه ترانه زاری کشت می کند ، تباهیدن زندگی اش را برداشت می کند) .

امیدوارم همه ما ارزش زندگی را بدانیم و برای شادی هم بکوشیم

ارزش دوست خوب![=Times New Roman]
[=Times New Roman]
یكی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم كه یكی از بچه های كلاس را دیدم. اسمش مارك بود و انگار همه‌ی كتابهایش را با خود به خانه[=Times New Roman] می برد. با خودم گفتم: "كی این همه كتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!" من برای آخر هفته ام برنامه‌ ریزی كرده بودم (مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه‌ی یكی از همكلاسی ها) بنابراین شانه هایم[=Verdana] را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.[=Times New Roman] همینطور كه می رفتم،‌ تعدادی از بچه ها رو دیدم كه به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. كتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاكها افتاد. عینكش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، ‌روی چمنها پرت شد. سرش را كه بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش كشیده شد و بطرفش دویدم. در حالیكه به دنبال عینكش می گشت، ‌یه قطره درشت اشك در چشمهاش دیدم. همینطور كه عینكش را به دستش می‌دادم، گفتم: " این بچه ها یه مشت آشغالن!" او به من نگاهی كرد و گفت: " هی ، متشكرم!" و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی كه سرشار از سپاسگزاری قلبی بود. من كمكش كردم كه بلند شود و ازش پرسیدم كجا زندگی می كنه؟ معلوم شد كه او هم نزدیك خانه‌ی ما زندگی می كند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟ او گفت كه قبلا به یك مدرسه‌ی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین كسی آشنا نشده بودم... ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از كتابهایش را برایش آوردم. او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی كند؟ و او جواب مثبت داد. ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارك را می شناختم، بیشتر از او خوشم می‌آمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند. صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارك را با حجم انبوهی از كتابها دیدم. به او گفتم:" پسر تو واقعا بعد از مدت كوتاهی عضلات قوی پیدا می كنی،‌با این همه كتابی كه با خودت این طرف و آن طرف می بری!" مارك خندید و نصف كتابها را در دستان من گذاشت.. در چهار سال بعد، من و مارك بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فكر دانشكده افتادیم. مارك تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوك. من می دانستم كه همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست كیلومترها فاصله بین ما باشد. او تصمیم داشت دكتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم. مارك كسی بود كه قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت كند. من خوشحال بودم كه مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت كنم. من مارك را دیدم.. او عالی به نظر می رسید و از جمله كسانی به شمار می آمد كه توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا كنند. حتی عینك زدنش هم به او می آمد. همه‌ی دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می كردم! امروز یكی از اون روزها بود. من میدیم كه برای سخنرانی اش كمی عصبی است.. بنابراین دست محكمی به پشتش زدم و گفتم: " هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!" او با یكی از اون نگاه هایش به من نگاه كرد( همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: " مرسی". گلویش را صاف كرد و صحبتش را اینطوری شروع كرد: " فارغ التحصیلی زمان سپاس از كسانی است كه به شما كمك كرده اند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یك مربی ورزش.... اما مهمتر از همه، دوستانتان.... من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست كسی بودن، بهترین هدیه ای است كه شما می توانید به كسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف كنم." من به دوستم با ناباوری نگاه می كردم، در حالیكه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می كرد. به آرامی گفت كه در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بكشد. او گفت كه چگونه كمد مدرسه اش را خالی كرده تا مادرش بعدا ً وسایل او را به خانه نیاورد. مارك نگاه سختی به من كرد و لبخند كوچكی بر لبانش ظاهر شد. او ادامه داد: "خوشبختانه، من نجات پیدا كردم. دوستم مرا از انجام این كار غیر قابل بحث، باز داشت." من به همهمه‌ ای كه در بین جمعیت پراكنده شد گوش می دادم، در حالیكه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد. پدر و مادرش را دیدم كه به من نگاه می كردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس. من تا آن لحظه عمق این لبخند را درك نكرده بودم. [=Times New Roman] هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست كم نگیرید. با یك رفتار كوچك، شما می توانید زندگی یك نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن. خداوند ما را در مسیر زندگی یكدیگر قرار می دهد تا به شكلهای گوناگون بر هم اثر بگذاریم. دنبال خدا، در وجود دیگران بگردیم. [=Times New Roman] حالا شما دو راه برای انتخاب دارید: 1)[=Times New Roman] این نوشته را به دوستانتان نشان دهید، 2)[=Times New Roman] یا آن را پاك كنید گویی دلتان آن را لمس نكرده است.. همانطور كه می بینید، من راه اول را انتخاب كردم. [=Times New Roman] " دوستان،‌ فرشته هایی هستند كه شما را بر روی پاهایتان بلند میكنند، زمانی كه بالهای شما به سختی به یاد می‌آورند چگونه پرواز كنند." [=Times New Roman] هیچ آغاز و پایانی وجود ندارد.... دیروز،‌ به تاریخ پیوسته، فردا ، رازی است ناگشوده، اما امروز یك هدیه است

مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله اش را بسیــار دوست می داشت
دخترک به بیماری سختی مبتلا شد
پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره بدست بیاورد، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد
ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد...
پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد. با هیچکس صحبت نمی کرد
سرکار نمی رفت. دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند
ولی موفق نشدند. شبی پدر رویای عجیبی دید، دید که در بهشت است
و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند
همه فرشته های کوچک در حال شادی بودنند .
هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود
مرد جلوتر رفت و دید فرشته ای که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است
پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد
از او پرسید : دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است؟
دخترک به پدرش گفت: باباجان، هر وقت شمع من روشن می شود، اشکهای تو آن را خاموش می کند و
هر وقت تو دلتنگ می شوی، من هم غمگین می شوم هر وقت تو گوشه گیر می شوی من نیز گوشه
گیر می شوم نمی توانم همانند بقیه شاد باشم .
پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پرید.


اشکهایش را پاک کرد، ناراحتی و غم را رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت.

نتیجه اخلاقی : همیشه شادباشید

روزی شاگردی به استاد خویش گفت:استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟
استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟
شاگرد گفت:بله با کمال میل.
استاد گفت:پس آماده شو با هم به جایی برویم.
شاگرد قبول کرد.
استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند،برد.

استاد گفت:.... خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن.
مکالمات بین کودکان به این صورت بود:
-الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی.
-نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی.
-اصلا چرا من هیچوقت نباید فرار کنم؟
و حرف هایی از این قبیل...

استاد ادامه داد:همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند.
انسان نیز این گونه است.
او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود رو به رو شود و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمی دهد.
تو از من خواستی یکی از مهم ترین ویزگی های انسان را برای تو بگویم




و من آن را در چند کلام خلاصه میکنم:تلاش برای فرار از زندگی.


بعد از خوردن غذا بیل گیتس 5 دلار به عنوان انعام به پیش خدمت دادپیشخدمت ناراحت شد
بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقی افتاده؟
پیشخدمت : من متعجب شدم ....
بخاطر اینکه در میز کناری پسر شما 50 دلار به من انعام داد در
درحالی که شما که پدر او هستید و پولدار ترین انسان روی زمین هستید فقط 5دلار انعام می دهید !
گیتس خندید و جواب معنا داری گفت :

او پسر پولدار ترین مرد روی زمینه و من پسر یک نجار ساده ام

چندین سال پیش بود. ما در یک خانواده خیلی فقیر در یک دهکده دور افتاده به نام "روکی"، توی یک کلبه کوچک زندگی می کردیم. روزها در مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی زود خوابمان می برد. کلبه ما نه اتاقی داشت، نه اسباب و اثاثیه ای و نه حتی نه نور کافی. از برداشت محصول هم فقط آنقدر گیرمان می آمد که شکم پدر و مادر و سه تا بچه سیر شود.

یادم می آید یک سال (که نمی دانم به چه علتی) محصولمان بی دلیل بیشتر از سالهای پیش شده بود، بیشتر از همیشه پول گرفتیم.
یک شب مامان ذوق زده یک مجله خاک خورده و کهنه را از توی صندوقش بیرون کشید بیرون و از داخل آن یک عکس خیلی خوشگل از یک آینه نشانمان داد. همه با چشمهای هیجان زده عکس را نگاه می کردیم. مامان گفت بیایید این آینه را بخریم، حالا که کمی پول داریم، این هم خیلی خوشگل است.

ما پیش از این هیچ وقت آینه نداشتیم. این هیجان انگیزترین اتفاقی بود که می توانست برایمان بیفتد. پول کافی هم برای خریدنش داشتیم. پول را دادیم به همسایه مان تا وقتی به شهر می رود آن آینه را برایمان بخرد. آفتاب نزده باید حرکت می کرد، از ده ما تا شهر حداقل پنج فرسخ راه بود، یعنی یک روز پیاده روی، تازه اگر تند راه می رفت.

سه روز بعد وقتی همه داشتیم در مزرعه کار می کردیم، صدای همسایمان را شنیدیم که یک بسته را از دور به ما نشان می داد. چند دقیقه بعد همه در کلبه دور مامان جمع شدیم. وقتی بسته را باز کرد مامان اولین کسی بود که رو به پدرم جیغ زد: "وای ی ی ی ... تو همیشه می گفتی من خوشگلم، واقعا" من خوشگلم!"

بابا آینه را دستش گرفت و نگاهی در آن کرد. همین طوری که سیبیل هایش را می مالید و لبخند ریزی میزد با آن صدای کلفتش گفت: " آره. منم خشنم، اما جذابم، نه؟"

نفر بعدی آبجی کوچیکه بود: "مامان، واقعا چشمهام به تو رفته ها!"

آبجی بزرگه نفر بعدی بود که با هیجان و چشم های ورقلمبیده به آینه نگاه می کرد: "می دونستم موهام رو اینطوری می بندم خیلی بهم میاد!"

با عجله آینه را از دستش قاپیدم و در آن نگاه کردم. می دانید در چهار سالگی یک قاطر به صورتم لگد زده بود و به قول معروف صورتم از ریخت افتاده بود. وقتی تصویرم را دیدم، یکهو داد زدم: من زشتم ! من زشتم! بدنم می لرزید، دلم می خواست آینه را بشکنم، همین طور که دانه های اشک از چشمانم سرازیر بود به بابا گفتم:

- یعنی من همیشه همین ریختی بودم ؟

- آره عزیزم، همیشه همین ریختی بودی.

- اونوقت تو همیشه من رو دوست داشتی ؟

- آره پسرم، همیشه دوستت داشتم.

- چرا ؟ آخه چرا دوستم داری ؟

- چون تو مال من هستی!


***

سالها از آن قضیه گذشته، حالا من هر صبح صادقانه به خودم نگاه می کنم و می بینم ظاهرم زشت است. آن وقت از خدا می پرسم : یعنی واقعاً دوستم داری ؟

و او در جوابم می گوید: بله.

و وقتی به او می گویم: چرا دوستم داری ؟

به من لبخند می زند و می گوید: چون تو مال من هستی.

منبع

بحقيقت برو و بگو آمدم، اگر گفتند اينجا چرا آمدي؟ بگو به کجا روم و به کدام در رو کنم


اين ره است و ديگر دوم ره نيست
اين درست و ديگر دوم در نيست
اگر گفتند: به اذن کي آمدي؟ بگو شنيدم
بر ضيافتخانه فيض نوالت منع نيست
در گشاده است و صلا در داده خوان انداخته
اگر گفتند تا بحال کجا بودي؟ بگو راه گم کرده بودم
اگر گفتند چي آوردي؟ بگو: اولا: دل شکسته که از شما نقل است:
در کوي ما شکسته دلي مي خرند و بس
بازار خود فروشي از آن سوي ديگر است
و ثانيا:
جز نداري نبود مايه دارائي من
طمع بخششم از درگه سلطان من است
و ثالثا: الهي آفريدي رايگان، روزي دادي رايگان، بيامرز رايگان، تو خدايي نه بازرگان.
اگر گفتند برونش کنيد بگو:
نمي روم ز ديار شما به کشور ديگر
برون کنيد از اين در در آيم از در ديگر
اگر گفتند اين جرئت را از که آموختي بگو از حلم شما.
اگر گفتند قابليت استفاضه نداري بگو قابليت را هم شما افاضه مي فرماييد.
باز اگر از تو اعراض نمودند بگو:
به و الله و به بالله و به تالله
بحق آيه نصر من الله
که مو از دامنت دست بر نديرم
اگر کشته شوم الحکم لله
اگر گفتند: مذنبي بگو: شنيدم شما غفاريد. ثانيا: ملک نيستم. آدم زاده ام. ثالثا:
نا کرده گنه در اين جهان کيست بگو
آن کس که گنه نکرده و زيست بگو
من بد کنم و تو بد مکافات کني
پس فرق ميان من و تو چيست بگو
اگر گفتند: اينحرفها را از کجا ياد گرفتي بگو:
بلبل از فيض گل آموخت سخن ور نه نبود
اينهمه قول و غزل تعبيه در منقارش
اگر گفتند: چه مي خواهي بگو:
جز تو مارا هواي ديگر نيست
جز لقاي تو هيچ در سر نيست

منابع مقاله:
هزار و يک نکته، حسن زاده آملي، حسن؛

انیشتین و راننده اش


انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟
راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.
به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتن درست از آب درامد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!

[h=1]بازی زندگی[/h]

[=&quot]فرض کنید زندگی همچون یک بازی است .[=&quot]
[=&quot]قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید[=&quot]. [=&quot]جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنها شیشه ای هستند . پر واضح است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین ، دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد ، اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد ، کاملا شکسته و خرد میشوند.[=&quot] [=&quot]او در ادامه میگوید :[=&quot] [=&quot]" آن چهار توپ شیشه ای عبارتند از خانواده ، سلامتی ، دوستان و روح خودتان و توپ لاستیکی همان کارتان است[=&quot] [=&quot]كار را بر هیچ یك از عوامل فوق ترجیح ندهید، چون همیشه كاری برای كاسبی وجود دارد ولی دوستی كه از دست رفت دیگر بر نمیگردد، خانواده ای كه از هم پاشید دیگر جمع نمیشود،‌ سلامتی از دست رفته باز نمیگردد و روح آزرده دیگر آرامشی ندارد

پیامبر و فرشته

[=arial]
چون همیشه غرق در اندیشه نشسته بود که نمی دانم در آیینه خیالش چه نقش بست که پیشانیش در هم تنید و خورشید جمالش گرفت!


[=arial] نمی دانم ! شاید از فرجام امتش ببیمناک بود یا شاید آنچه که از سرنوشت خانواده اش در آینده می دانست اندیشناکش ساخته بود شاید هم در غم گمراهانی که به سوی جهنم شتابان بودند می سوخت!
[=arial] و براستی مثل منی چه می داند که در اندیشه آنان که قلبشان مهبط وحی و خانه هایشان محل رفت و آمد فرشتگان شده چه می گذرد.
[=arial] برخاست و چون بیرون آمد فرشته ای که به تازگی از ملکوت آسمان ها فرود آمده بود را در مقابل خود دید. فرشته [=arial] در حالی که کلیدهایی را در دست داشت [=arial]گفت: ای محمد( که سلام و صلوات خداوند بر او و خاندانش باد) این کلید گنج های زمین است، پروردگارت می فرماید : «آنها را بگشا و هرچه می خواهی بردار بی آنکه چیزی از مقام و ثوابی که نزد من داری کاسته شود».
[=arial] پیغمبر مغموم مدینه نگاهی به فرشته و تهفه اش انداخت و گفت :« دنیا خانه کسی است که خانه ای ندارد و کسی که برای این خانه ذخیره و گردآوری می کند عقل ندارد! »
[=arial] فرشته ای که از آسمان های بلند آمده بود در برابر این مرد زمینی سر به زیر انداخت و گفت: به حق خدایی که تو را به رسالت بر انگیخت سوگند که این سخن را وقتی که کلید هار ا می گرفتم از فرشته ای در آسمان چهارم شنیدم.
[=arial] .... فرشته با کلید گنج هایش بازگشت و او همچنان غمگین بود!


برگرفته از : اصول کافی ج 3 ص 295
علی یوسفی مداح


کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکیوبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرداما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت :اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارمو این ها برای شادی من کافی هستند.خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواندو هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کردو شاد خواهی بودکودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویندوقتی زبان آنها را نمی دانم؟...خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کردو با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت رادر کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانمشما را ببینم ناراحت خواهم بود.خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو
صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بوددر آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:
نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...

*** مـادر***


صدا کنی

پارسايي بر کنار دريا بود و زخم پلنگ داشت،







با هيچ دارويي خوب نمي شد،



مدت ها از آن رنجور بود

و دم به دم شکر خداي تعالي همي گفت.

پرسيدندش که شکر چه مي گويي؟

گفت: شکر آن که به مصيبتي گرفتارم نه به معصيتي.



گلستان سعدي

داستانک فلسفی

زن گفت ” نگذارشون بیرون تا وقتی ماشین می آد . باز این لعنتی ها پارش می کنن و بوی گندشون کوچه رو ور می دار”مرد قبل از گره زدن پلاستیک روی آشغال ها سم ریخت و گفت ” دیگه کارشون تمومه ، فردا باید جنازه هاشون رو شهر داری گوشه و کنار خیابون جمع کنه ” و کیسه زباله را بیرون برد . فردا روزنامه ها تیتر زدند : ” مرگ خانواده پنج نفره بر اثر مسمومیت ناشی از خوردن پس مانده های غذایی.........:Ghamgin::geryeh::geristan:

داستان سیرک

یادم می آید وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند. به نظر می رسید پول زیادی نداشتند.
شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی...

در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. بچه ها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید:« چند عدد بلیط می خواهید؟» پدر جواب داد: « لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان.»
متصدی باجه، قیمت بلیط ها را گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید:« ببخشید، گفتید چه قدر؟» متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد.
پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟
ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: « ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!»
مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت:« متشکرم آقا.»
پدر خانواده مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد.
بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم.
:Sham:

معرفت

[=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif] باید کت و شلوارش را به اتوشویی می داد تا برای عروسی پسر کدخدا ـ که آخر هفته بود ـ تمیز باشد. به همین خاطر و از آنجایی که در روستایشان اتوشویی وجود نداشت، تصمیم گرفت از محمدعلی که هرروز صبح با مینی بوس مسافران را به شهر می برد و غروب هم برمی گشت، خواهش کند لباس هایش را به اتوشویی شهر ببرد. ابتدا شروع به جستجوی داخل جیب هایش و مشتی کاغذ کوچک را که دید یادش افتاد کاغذها مربوط به شاگردان کلاسش است.


[=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]آن روز قرار بود پارچه کت و شلواری که یکی از اهالی روستا به مدرسه آنها اهدا کرده بود، میان ۱۷ نفر شاگردش قرعه کشی شود، او هم به عنوان معلم از بچه ها خواست هر کس اسم خودش را روی تکه ای کاغذ بنویسد و سپس از بین همه ی اسامی، قرعه بکشند. آن روز وقتی نام حسن از بین اسامی درآمد، خود آقا معلم هم خوشحال شد. چرا که حسن به تازگی یتیم شده و وضع مالی خانواده اش اصلا خوب نبود. آقا معلم بقیه اسامی را داخل جیبش ریخت تا بعدا آنها را دور بریزد.

[=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]حالا و پس از دو هفته که کاغذها را از جیبش درآورد و یکی یکی شروع به خواندن آنها کرد، فهمید روی همه ی آنها یک اسم نوشته شده بود: حسن
[=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]یاد شاگردانش و معرفت آنها که افتاد اشک در چشمانش جمع شد...

سربازی پس از جنگ می خواست که به خانه بر گردد

سرباز قبل از اینکه به خانه برسد،از شهری با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت:«پدر ومادر عزیزم ،جنگ تمام شده ومن می خواهم به خانه بازگردم،ولی خواهشی از شما دارم.رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم.»
پدر ومادر او در پاسخ گفتند:«ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم»
پسر ادامه داد :«ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید،او در جنگ به شدت آسیب دیده ودر اثر برخورد به مین یک دست و یک پای خود را از دست داده است وجایی برایه رفتن ندارد و من می خواهم که اجازه دهید او با ما زندگی کند.»
پدر گفت :«پسر عزیزم،متأسفم که این مشکل برای دوست تو به وجود آمده است .ما کمک می کنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند.»
پسر گفت : «نه من می خواهم که او در منزل ما زندگی کند.»
آنها در جواب گفتند:«نه، فردی با این شرایط موجب دردسر ما خواهد بود.ما فقط مسوول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را بر هم بزند بهتر است به خانه برگردی و او را فراموش کنی.»
در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند.
چند روز بعد پلیس به خانواده ی پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه ی سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند.پدر ومادر او آشفته برای شناسایی جسد پسرشان به پزشک قانونی مراجعه کردند.
بادیدن جسد،قلب پدرو مادر از حرکت ایستاد.پسر آنها یک دست و یک پا داشت.
:geryeh:

داروغه ی بغداد در میان جمعی مدعی شد که تاکنون هیچکس نتوانسته اورا گول بزند.
بهلول هم که در آنجا حضور داشت به داروغه گفت: گول زدن تو بسیار آسان است ولی به زحمتش نمی ارزد...!
داروغه گفت: چون از عهده برنم آید چنین می گویی.
بهلول گفت: افسوس که اینک کار مهمی دارم وگرنه به تو ثابت می کردم.
داروغه لبخندی زد و گفت: برو و پس از آنکه کارت را انجام دادی برگرد و ادعای خود را ثابت کن.
بهلول گفت: پس همینجا منتظر بمان تابرگردم، و رفت.
یکی دو ساعتی داروغه منتظر ماند اما از بهلول خبری نشد و آنگاه داروغه دریافت که چه آسان از یک دیوانه گول خورده است.

همیشه به خود می گوییم که زندگی حتماً در آینده بهتر می شود. شاید پس از ازدواج این اتفاق بیفتد، شاید هم پس از بچه دار شدن یا حتی کار پیدا کردن.
اصلاً ممکن هست شاید هم بعد از اینکه خانه و اتومبیل جدیدی خریدم زندگی ام بهتر شود.
اما حقیقت این است که هیچ زمانی برای خوشحال شدن بهتر از همین الآن نیست...
شادی یگانه راه برای غلبه بر چالش های زندگی است. همیشه به یاد داشته باش که زمان برای هیچ کس نمی ایستد.
پس، انتظار نکش تا قسط خانه ات تمام شود، شغل جدید و پردرآمدی داشته باشی، وزنت را کم کنی، مدرسه ات تمام شود، دانشگاه بروی، ازدواج کنی، طلاق بگیری، بچه دار شوی، منتظر ازدواج فرزندانت شوی، بازنشسته شوی تا تابستان، تا پاییز تا بهار تا زمستان تا مرگ!

پس دیدی که همین الآن بهترین زمان برای شاد بودن است؟
http://www.imaije.blogfa.com/

پیرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود...

دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت... وقتی به ایستگاه رسیدند، پیرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت: می دانم از این گل ها خوشت آمده است...به زنم می گویم که دادم شان به تو...!!!گمانم او هم خوشحال می شود...دختر جوان دسته گل را پذیرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از پله‏های اتوبوس پایین می رفت و وارد قبرستان کوچک شهر می شد...!!!

مردی که همسرش را از دست داده بود ، دختر سه ساله اش را بسیار دوست می داشت . دخترک به بیماری سختی مبتلا شد ، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره به دست آورد ، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد. پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد . با هیچکس صحبت نمی کرد و سرکار نمی رفت . دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدند. شبی پدر رویای عجیبی دید . دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند. هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان بجز یکی روشن بود. مرد وقتی جلوتر رفت و دید که فرشته ای که شمعش خاموش است ، همان دختر خودش است . پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد ، از او پرسید : دلبندم ، چرا غمگینی ؟ چرا شمع تو خاموش است ؟ دخترک به پدرش گفت : بابا جان ، هر وقت شمع من روشن می شود ، اشکهای تو آن را خاموش می کند و هر وقت تو دلتنگ می شوی ، من هم غمگین می شوم . پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود ، از خواب پرید.:geryeh:

[="Tahoma"][="Black"]

روی نیمکت سبز رنگ توی راه روی بیمارستان نشسته بودم
ذهنم سه قسمت شده بود ....قسمت اعظم روی نیمکت نشسته بود و دو قسمت دیگه که موج منفی و مثبت بودند بر خلاف همدیگه عرض راه رو رو طی میکردن
قسمت اعظم گفت –یعنی حالش خوب میشه ؟
قسمت مثبت گفت :امیدوار باش
قسمت منفی گفت –من که دلم روشن نیست
قسمت مثبت به شوخی گفت این که چیز جدیدی نیست ...کلید برق و بزن تا روشن شه
به شوخی مسخره اش لبخند زدم
تا اینجا یک - صفر به نفع مثبت ...مثبت لبخند دلگرم کننده ای تحویلم داد و به حرکت اش ادامه داد
قسمت اعظم همطور که بی تکلیف با انگشتای دستش بازی میکرد گفت –به نظرت خرج اش چقدر میشه ؟ من که پول زیادی همراهم نیست
قسمت منفی تند گفت –یا خود خدا ...یعنی تو پول نداری؟ بدبخت شدیم ...میدونی یه سرما خوردگی ساده چقدر خرجشه ؟ وای به حال اینکه خرج عمل هم باشه
قسمت مثبت هوی کشدار و بلندی کشید وگفت –عمل قلب باز که نیست ..یه عمل سرپاییه که اونم هر چقدر کم اوردی از امین قرض میگیری
اینجوری حرف اش و تایید کردم و بازم قسمت مثبت با لبخند دلگرم کننده اش باعث امیدواریم شد
بازم دو –هیچ به نفع قسمت مثبت
پرستار از اتاق عمل بیرون زد ...
با نگرانی به طرفش رفتم و گفتم –خانم پرستار چی شده ؟
پرستار مضطرب گفت –هیچی .فقط براش دعا کنید
قلبم از حرکت باز ایستاد ...احساس کردم دیگه نمیتونم سرپا بایستم ...
با کمک قسمت مثبت به جای قبلی یعنی همون نیمکت برگشتم
اب دهنم و قورت دادم و گفتم –یعنی چی شده ؟
قسمت منفی با ناراحتی گفت –نکنه نتونسته زیر عمل دووم بیاره
با حرفش قلبم زیر و رو شد
مثبت گفت –این چه حرفیه که میزنی ...ببین اعظم بدبخت و به چه روزی انداختی؟
نگاهی به صورت رنگپریده ام انداخت و با دلداری گفت –چیزی نیست بابا ..بی خود نگران شدی ..بهت قول میدم یه ساعت دیگه به حال الانت غش غش بخندی
با صدای قدم های سنگینی هر سه نفر به سمت ته راه رو گردن کشیدیدم
با دیدن مرد قد بلند با کت شلوار مشکی و کلاه مخملی ..اب دهنم و قورت دادم ...اخر جذبه ..یه جورایی ترس برم داشت
قسمت منفی گفت –فقط همین و کم داشتیم
قسمت مثبت تند گفت –اعظم میدونی که به هر چی فکر کنی همون میشه ..پس به چیزای خوب فکر کن ..باشه دختر خوب
فقط سری به علامت تایید تکون بدم
تا نزدیکیمون اومد ..طلبکارانه به قسمت منفی و مثبت نگاه کرد و برای من سری تکون داد و با صدای بمی گفت –به تو یاد ندادن به بزرگتر سلام بدی؟
با صدای لرزون مثل عقب مونده های ذهنی لبم و تر کردم و گفتم ...س.س.س ل.لام
لبخندی زد و گفت علیک سلام
بدون هیچ حرفی کنارم روی نیمکت نشست ...ترسیدم ..خودم و به اخر نیمکت رسوند
این حرکتم از جشمای تیز بینش دور نموند ...لبخند گله گشادی تحویلم داد و گفت
-نگرانی؟
جمله ی نگرانی هزار بار تو ذهنم پژواک داشت ..احساس کردم راهرو و تموم بیمارستان دور سرم میچرخه
قسمت مثبت با نگرانی و قسمت منفی مایوسانه نگام میکردن
افکارم و جمع کردم و به خودم تشر زدم که نباید ازش بترسم
اخمام و توی هم گره زدم و گفت –نه نگران واسه چی؟
ریز خندید و گفت –بالاخره اتاق عمله دیگه
ظاهر خونسردی به خودم گرفتم و بعد شونه ای با لاقیدی بالا انداختم و کفتم –خب باشه
کشدار گفت –ممکنه هـــــــیــــچ وقـــــت به هوش نیاد ..یا حتی ممکنه از خونریزی زیاد بمیره
تند داد زدم –این فقط یه عمل ساده اس
از اینکه تونسته بود عصبیم کنه راضی شده بود ...بلند بلند میخندید ..صدای خنده اش مثل صدای خنده ی دراکولا تو راه رو پخش شده بود
رو برگردونم و زیر لب گفتم –زهر مار ..
از میون خنده گفت –شنیدم چی گفتی
بی ادبانه جواب دادم –منم گفتم تا بشنوی
از جا بلند شد ..هنوز تو صورتش اثار خنده بود ...رو به روم ایستاد و دستشو به طرف صورتم اورد
اخم هام و توی هم کشیدم و صورت و عقب بردم
دستش میون راه خشک شد ...بازم لبخند اش و حفظ کرد و گفت
-ببین کوچولو ...
با انگشت شست اش به خودش اشاره کرد و ادامه داد
به من میگن –قانون جذب ...پس بدجور باید ازم بترسی
عصبی گفتم –تو هیچ کاری نمیتونی بکنی
به سمتم خم شد ..سایه ی گنده اش بدجور منو میترسوند
با لحن جدی گفت –میتونم خوبم میتونم
با انشگت اشاره اش به شیقه اش اشاره کرد و گفت –اینجای تو با مغز من ارتباط مستقیم داره.خوب فکر کن تا به تقدیر بگم برات خوب بنویسه
صاف ایستاد و مثل لات های قدیمی یقه کت اش و صاف کرد و اروم گفت عزت زیاد
با رفتنش نفس ام و مثل فوت بیرو فرستادم
قسمت منفی دنبالش رفت تا از رفتن جذب مطمئن بشه
قسمت مثبت گفت –اعظم حالت خوبه
سری تکون دادم و گفتم -خوبم
قسمت اعظم با نگرانی گفت –قول بده برای رو کم کنی هم که شده همیشه به چیزای خوب فکر کنی ،درسته ظاهر قانون جذب بده ،اما دلش پاکه ،تو خوب فکر کن ،اونم به تقدیر میگه خوب بنویسه
-باشه سعی میکنم
در اتاق عمل باز شد ...با خودم گفتم –خدا رو شکر به خیر گذشت
به سمت دکتر رفتم تا از فکری که میکردم مطمئن بشم
اروم گفتم –اقای دکتر چی شد ؟
دکتر خیلی ریلکس در حالی که مشغول نوشتن بود گفت –چی میخواستید بشه ...عمل تموم شد ..میتونید ...
کاغذی رو پاره کرد و به سمتم گرفت –این دارو ها رو تهیه کنید و بعد به خونه برید
خنده رو لبام نقش بست
قسمت مثبت با خوشحالی داد زد –دیدی گفتم
پایان
نوشته مهر ...کاربر انجمن گفتگوی دینی -اسک دین

[/]

مرد رفتگر آرزو داشت برای یکبار هم که شده موقع شام با تمامی خانواده اش دور سفره کوچکشان باشد و با هم غذا بخورند، او بیشتر وقت ها دیر به خانه میرسید و فرزندانش شامشان را خورده و همگی خوابیده بودند .هر شب از راه نرسیده به حمام کوچکی که در گوشه حیاط خانه بود میرفت و خستگی و عرق کار طاقت فرسای روزانه را از تن می شست . تنها هم سفره او همسرش بود که در جواب چون و چرای مرد رفته گر ، خستگی و مدرسه فردای بچه ها و اینجور چیزها را بهانه می کرد و همین بود که آرزوی او هنوز دست نیافتنی می نمود .یک شب شانس آورد و یکی از ماشین های شهرداری او را تا نزدیک خانه شان رساند و او با یک جعبه شیرینی و چند تا پاکت میوه قبل از چیدن سفره شام به خانه رسید .
وقتی پدر سر سفره نشست فرزندان هر یک به بهانه ای با پدر شام نخوردند .دلش بدجوری شکست وقتی نیمه شب با صدای غذا خوردن یواشکی بچه هااز خواب بیدار شد و گفتگوی آنها را از آشپزخانه شنید : « چقدر امشب گشنگی کشیدیم ! بدشانسی بابا زود اومد خونه .
با اون دستاش که از صبح تا شب توی آشغالهای مردمه . آدم حالش بهم میخوره باهاش غذا بخوره »

پیرمردی مشکل شنوایی داشته و هیچ صدایی رو نمی تونسته بشنوه.بعد از چند سال بالاخره با یک دارویی خوب می شه.دو سه هفته می گذره و می ره پیش دکترش که بگه گوشش حالا می شنوه.دکتر خیلی خوشحال می شه و می گه:خانواده شما هم باید ظاهرا خیلی خوشحال باشن که شنوایی تون رو بدست آوردید.پیرمرد می گه: نه، من هنوز بهشون چیزی نگفته ام!هر شب می شینم و به حرف هاشون گوش می کنم…فقط تنها اتفاقی که افتاده اینه کهتوی این مدت تا حالا چند بار وصیت نامه ام رو عوض کرده ام!

[="Tahoma"][="Black"]

ساعت چنده؟

*مرد جوان:ببخشید آقا میتونم بپرسم ساعت چنده؟
پیرمرد:معلومه که نه!
*چرا آقا مگه چی ازتون کم میشه اگه ساعت روبه من بگید؟
یه چیزایی کم میشه واگه به توساعت روبگم به ضررم میشه!
*میشه به من بگین چه جوری؟
@ببین من اگه به تو ساعت روبگم مسلما تواز من تشکرمیکنی وشایدفردا دوباره ازمن ساعت بپرسی نه؟*خوب آره امکان داره!@امکانش هم هست که مادو سه بار یابیشترهمدیگر راببینیم وتوازمن اسم وآدرس هم بپرسی!
*خوب آره این امکان هم وجود داره.
@یه روزی شاید بیای خونه من وبگی داشتم از این اطراف ردمیشد گفتم یه سری هم به شما بزنم ومنم بهت تعارف میکنم که بیایی تو تایه چایی باهم بخوریم وبعداین تعارف ادبی که من به جا آوردم باعث بشه که تو دوباره بیایی به دیدن من واون وقته که میگی به به چه چایی خوش طعمیه وبپرسی اونو کی درست کرده!
*آره ممکنه
@بعدش من به تو میگم که دخترم چایی رودرست کرده!واون وقته که باید دخترخوشگل وجوونم رابه تومعرفی کنم وتوهم از دخترمن خوشت بیاد.
لبخندی برلب مرد جوون نشست
@بعدش توبه دخترمن علاقه مند میشی واونو ازمن خواستگاری میکنی.
مردجوان دوباره لبخندزد.پرمرد باعصبانیت به مرد جوان گفت:اما من هیچ وقت اجازه نمیدم دختر دسته گلم با آدمی مثل تو که حتی ی ساعت مچی هم نداره ازدواج کنه,فهمیدی؟؟؟وباعصبانیت دورشد.
منبع:مجله آفتابگردون تلتکس شبکه2


[/]

مهر...;433184 نوشت:
نوشته مهر ...کاربر انجمن گفتگوی دینی -اسک دین

خوب می نویسید (داستان قانون جذب رو خوندم). قلم جذابی دارید که با خرج به موقع و به جای تخیل جذاب تر شده است.:Gol:

برای اسک دینی ها بیشتر بنویسید.


معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...

دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا


جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟


معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم


دخترك خیره شد و داد زد: چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو


سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد


بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم!


دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم


گفت: خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...


اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد...


اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه


نكنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره


كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم


مشقامو ... معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...


و كاسه اشك چشمش روی گونه خالی شد . . .

[=arial]مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود

[=arial]اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت
[=arial]یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره
[=arial]خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟
[=arial]به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم
[=arial]روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره
[=arial]فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...
[=arial]روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟
[=arial]اون هیچ جوابی نداد....
[=arial]حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .
[=arial]احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت
[=arial]دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم
[=arial]سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم
[=arial]اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...
[=arial]از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم
[=arial]تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من
[=arial]اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو
[=arial]وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر
[=arial]سرش داد زدم ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا
[=arial]اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .
[=arial]یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه
[=arial]ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .
[=arial]بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .
[=arial]همسایه ها گفتن که اون مرده
[=arial]ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم
[=arial]اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن
[=arial]ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،
[=arial]خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا...
[=arial]ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم!
[=arial]وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم..
[=arial]آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی!!
[=arial]به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم
[=arial]بنابراین چشم خودم رو دادم به تو...
[=arial]برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه
[=arial]با همه عشق و علاقه من به تو

[=arial]قلب مادر به اندازه‌ای گسترده است که همیشه می‌توانید بخشش و گذشت را در آن بیابید.

[=arial] [=arial]( اونوره دو بالزاک )

[="DarkRed"]

[=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]شیخی به زنی فاحشه گفتا، مستی[=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]هر لحظه به دام دگری پا بستی[=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]گفتا شیخا هر آنچه گویی هستم[=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]آیا تو چنان که مینمایی هستی؟!![=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]" حكيم عمرخيام "[=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]
[=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]ای مالک!
[=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]

[=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]


[=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]
اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی،

فردا به آن چشم نگاهش مکن[=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]

[=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]
شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی!!«شاه مردان امير مومنان»

[/]

طمع دکتر
پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید.
بچه ماشین بهش زد و فرار کرد.
پرستار : این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.
پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم.
خواهش می کنم عملش کنید من پول و تا شب براتون میارم
پرستار : با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.
اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت:
این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.
صبح روز بعد…
همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید:geryeh:

موضوع قفل شده است