داستان های تربیتی( شیطان و نمازگزار)

تب‌های اولیه

74 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
داستان های تربیتی( شیطان و نمازگزار)

[=&quot]برايم پسري بساز ...[/]



[=&quot]ژنرال دوگلاس مك آرتور اين نوشته را در اتاقش بر ديواري كوبيده بود.[/]
[=&quot]خداوندا ! به من پسري عنايت فرما آنقدر قوي كه بر هراسش غلبه كند.[/]
[=&quot]پسري كه شكست صادقانه را بپذيرد و به هنگام پيروزي فروتن باشد.[/]
[=&quot]خداوندا در شرايط سختيها و فشارهاي زندگي پسرم را حمايت فرما.[/]
[=&quot]به او كمك كن تا در برابر طوفانها بايستد. به او كمك كن تا به ضعفا و شكست خوردگان محبت كند.[/]
[=&quot]خداوندا ! به من پسري عنايت فرما كه دلي روشن و با صفا و هدفي والا داشته باشد. كسي كه چشم بر آينده بدوزد، اما گذشته را فراموش نكند.[/]
[=&quot]خداوندا ! شرايطي فراهم ساز كه پسرم به عظمتهاي راستين پي ببرد، فراست و بينش داشته باشد.[/]
[=&quot]تنها در اينصورت است كه خواهم گفت: زندگيم را تباه نكرده ام.[/]

ممکن است ............

کشاورزی بود که تنها یک اسب برای کشیدن گاوآهن داشت. روزی اسبش فرار کرد.
همسایه ها به او گفتند: چه بد اقبالی!
او پاسخ داد: ممکن است.
روز بعد اسبش با دو اسب دیگر برگشت. همسایه ها گفتند: چه خوش شانسی!
او گفت: ممکن است.
پسرش وقتی در حال تربیت اسبها بود افتاد و پایش شکست.
همسایه ها گفتند: چه اتفاق ناگواری.
او پاسخ داد: ممکن است.
فردای آن روز افراد دولتی برای سربازگیری به روستای آنها آمدند تا مردان را به جنگ ببرند اما پسر او را نبردند.
همسایه ها گفتند: چه خوش شانسی !
او گفت: ممکن است.
و این داستان ادامه دارد، همانطور که زندگی ادامه دارد... :Gol:

منبع : یادداشتهایی از یک دوست؛ اثر آنتونی رابینز

[=&quot]مسؤوليت پدران (داستان)[/][=&quot][/]


[=&quot]روزى عده اى از كودكان در كوچه مشغول بازى بودند.
پيامبر(ص )در حين عبور, چشمش به آنها افتاد و خواست نقش بسيار بزرگ پدران و مسؤوليت سنگين آنها را در رشد كودك به همراهانشان گوشزدكند.
فرمود:واى بر فرزندان آخرالزمان از دست پدرانشان .
اطـرافـيـان پيامبر با شنيدن اين جمله به فكر فرو رفتند.
لحظه اى فكركردند شايد منظور پيامبر, فرزندان مشركان است كه در تربيت فرزندانشان كوتاهى مى كنند.
عرض كردند: يا رسول اللّه , آيا منظورتان مشركين است ؟ - نـه , بلكه پدران مسلمانى را مى گويم كه چيزى از فرايض دينى رابه فرزندان خود نمى آموزند و اگـر فـرزنـدانشان پاره اى از مسائل دينى رافراگيرند, پدران آنها,ايشان را از اداى اين وظيفه باز مى دارند.
اطرافيان پيامبر با شنيدن اين سخن , تعجب كردند كه آيا چنين پدران بى مسؤوليتى نيز هستند.
پـيامبر كه تعجب آنها را از چهره شان خوانده بود ادامه داد: تنهابه اين قانع هستند كه فرزندانشان از مال دنيا چيزى را به دست آورند.... [/]

[=&quot]آنگاه فرمود: من از اين قبيل پدران بيزار و آنان نيز از من بيزارند.

[/]

[=&quot][/]

[=&quot]نتیجه اخلاقی: در عـصـر حاضر, دليل دور بودن و ناآگاهى قشر عظيمى ازكودكان و نوجوانان از مسائل مذهبى , بى توجهى والدينشان به اين مساله مهم است.[/]

الَّذِينَ يُنفِقُونَ فِي السَّرَّاء وَالضَّرَّاء وَالْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ وَالْعَافِينَ عَنِ النَّاسِ وَاللّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ ﴿۱۳۴﴾


استادى از شاگردانش پرسيد: چرا ما وقتى عصبانى هستيم داد مي‌زنيم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگين هستند صدايشان را بلند مي‌کنند و سر هم داد مي‌کشند؟
شاگردان فکرى کردند و يکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسرديمان را از دست مي‌دهيم.
استاد پرسيد: اين که آرامشمان را از دست مي‌دهيم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد مي‌زنيم؟ آيا نمي‌توان با صداى ملايم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگين هستيم داد مي‌زنيم؟
شاگردان هر کدام جواب‌هايى دادند امّا پاسخ‌هاى هيچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنين توضيح داد: هنگامى که دو نفر از دست يکديگر عصبانى هستند، قلب‌هايشان از يکديگر فاصله مي‌گيرد. آنها براى اين که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه ميزان عصبانيت و خشم بيشتر باشد، اين فاصله بيشتر است و آنها بايد صدايشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسيد: هنگامى که دو نفر عاشق همديگر باشند چه اتفاقى مي‌افتد؟ آنها سر هم داد نمي‌زنند بلکه خيلى به آرامى با هم صحبت مي‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هايشان خيلى به هم نزديک است. فاصله قلب‌هاشان بسيار کم است.
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به يکديگر بيشتر شد، چه اتفاقى مي‌افتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمي‌زنند و فقط در گوش هم نجوا مي‌کنند و عشقشان باز هم به يکديگر بيشتر مي‌شود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بي‌نياز مي‌شوند و فقط به يکديگر نگاه مي‌کنند. اين هنگامى است که ديگر هيچ فاصله‌اى بين قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.


خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو! ولی بدان که همیشه حق با جماعت نیست.:roz:

نماز اول وقت

ابراهیم بن موسی از القزّاز می گوید: امام رضا علیه السّلام به عنوان استقبال از بعضی از طالبان خارج شد (در حالی كه من با عده ای از یاران با آن حضرت همراه بودیم). وقت نماز فرا رسید. قصری در آن حوالی بود. امام (ع) با یاران به سوی آن رفتند و در كنار سنگ بزرگی ایستادند و سپس امام به من فرمودند: اذان بگو. عرض كردم : منتظر رسیدن و ملحق شدن بعضی از یاران هستیم كه بیایند. حضرت فرمود: خدا تو را بیامرزد، نماز را از اول وقت بدون عذر به تاءخیر نیانداز. بر تو باد خواندن نماز در اول وقت . راوی گفت : پس اذان گفتم و نماز خواندیم . نمازی كه امام رضا (ع) به پا داشت ، نماز جماعت بود كه هر چه جمعیت بیشتر باشد ثواب نماز جماعت بیشتر است ، ولی توجه نمودید كه امام (ع) اجازه نفرمود نماز اول وقت ، به خاطر رسیدن و ملحق شدن بقیه یاران به تاءخیر بیفتد، بلكه تاءكید كرد كه نماز اول وقت خوانده شود و تاءخیر را صلاح ندانست . اینكه امام رضا (ع) فرمود: ای موسی ، بر تو باد كه همیشه نماز را در اول وقت بپا داری خطاب به فرد فرد ماست و اختصاص به آن شخص ندارد.

چهل داستان درباره نماز و نمازگزاران/ يدالله بهتاش

پيامبر دوستدار كيست ؟

پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله خواهر رضاعى داشت . روزى وى به نزد پيامبرصلّى اللّه عليه و آله آمد، همين كه پيامبرصلاى اللّه عليه و آله و را ديد بسيار خوشحال شد و او را خيلى احترام كرد تا اين كه از خدمت پيامبرصلّى اللّه عليه و آله مرخص شد و رفت ، اتفّاقاً همان روز برادر او نيز آمده ولى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله آن رفتارى كه با خواهر نمود با او انجام نداد. بعضى از ياران پرسيدند: اى رسول خدا به خواهرت بسيار احترام كرديد امّا با برادرت آن چنان نكرديد؟ پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرمود: علّت زيادى احترام من اين بود كه آن دختر به پدر و مادر خويش بيشتر احترام و نيكى مى كند.

ازدواح والدين مقدس اردبيلي
شخصي کنار جوي آبي نشسته بود ، ديد سيبي بر روي آب مي آيد دست برد و سيب را برداشت و خورد . بعد از خوردن سيب به فکر افتاد که اين سيبي که خوردم از کجا بود ؟ از کدام باغ بود ؟ رفت تا به باغي که سيب از آن باغ بود ، رسيد . وقتي صاحب باغ را پيدا کرد از او سئوال کرد : من سيبي از روي آب برداشتم و خوردم و بعد فهميدم که سيب از باغ شما بوده است . نزد شما آمده ام که مرا حلال کنيد يا آنکه قيمتش را بپردازم . صاحب باغ در جواب گفت : اين باغ فقط از من نيست ، ما چهار برادريم و من سهم خودم را به شما بخشيدم . گفت : بسيار خوب ، آن سه برادر کجا هستند ، جواب داد : دو تا ديگر از برادرانم در ايران هستند و يکي در خارج از ايران .
نزد آن دو برادر رفت و حلاليت طلبيد و سپس بار سفر بست و به خارج از ايران رفت ( گويا برادر ديگر در شوروي بوده است ) و خود را به در خانه ي آن برادر رسانيد و قصه را بيان کرد . آن برادر چهارم تعجب کرد که اين فرد کيست که براي يک چهارم سيب اين همه راه را طي کرده و به اينجا آمده تا حلاليت بطلبد . گفت : من سهم خودم را به شما بخشيدم ولي به يک شرط . و آن شرط اين است : دختري دارم از چشم ، کور و از زبان ، لال و از گوش ، کر است اگر قبول کني با او ازدواج کني حلالت مي کنم و الا نه .
جوان قدري تامل کرد و پذيرفت .
وقتي مراسم عقد تمام شد و داخل حجله رفتند ، عروس را حوريه اي از حوران بهشتي ديد . از حجله بيرون آمد و به پدر دختر گفت : شما گفتيد دخترتان کور و کر و لال است . گفت : آري ، من دروغ نگفتم ، گفتم : کور است چون تا به حال چشمش به نامحرم نيفتاده ، و اينکه گفتم : کر است ، گوش او صداي نامحرم و صداي ساز و آواز و غنا نشنيده ، و گفتم : لال است ، زبانش به دروغ و غيبت و ناسزا و تکلم با نامحرم باز نشده است . مدتها از درگاه حضرت حق درخواست مي کردم که خدايا داماد خوبي که هم کفو اين دختر باشد به من مرحمت کن . خدا دعاي مرا مستجاب کرد و دامادي متقي چون تو که اين همه مسافت راه را پيمودي ، براي اين که يک چهارم سيبي را که خوردي حلال باشد نصيبم کرد .
از اين ازدواج خداوند فرزندي صالح و بي نظير ، عالمي رباني افقه الفقهاء زمان شيخ احمد مقدس اردبيلي را عنايت فرمود .
برگرفته از سایت نورپرتال

[=&quot]قول مي دهم از فردا پدر خوبي برايت باشم ...[/]
[=&quot]پدر فراموش مي كند " راههاي ساده براي زندگي سعادتمند " پرومود بترا ، مترجم : مهدي قراچه داغي " [/]
[=&quot]برنامه جاودانه لارند به پسرش را ميليونها نسخه تكثير كرده اند . در اينجا هم بخشهايي از اين نامه را براي شما درج كرده ام : [/]
·[=&quot]گوش كن پسرم اين حرف را در حالي مي زنم كه در خواب هستي چند دقيقه ايست كه به اتاق خواب تو آمده ام . در كتابخانه بودم كه احساس كردم بايد به نزد تو بيايم . [/]
·[=&quot]به نكاتي فكر مي كردم ، با تو خشن برخورد كرده ام . وقتي لباس مي پوشيدي تا به مدرسه بروي به اين دليل كه صورتت را خوب نشسته بودي بر سرت فرياد كشيدم ، تو را به خاطر تمييز نكردن كفشهايت شماتت كردم ، وقتي لوازمت را بر زمين انداختي بر سرت داد زدم .[/]
·[=&quot]به هنگام صرف صبحانه هم ايراداتي گرفتم ، چرا صبحانه ات را ريختي . چرا غذايت را با صدا مي خوري . چرا آرنجت را روي ميز گذاشتي .روي نانت چرا كره زيادي ماليدي . بعد وقتي خداحافظي كردي و دست تكان دادي و گفتي : " خداحافظ پدر " اخم كردم و گفتم :" شانه ات را راست نگه دار " .[/]
·[=&quot]عصر هم دوباره شروع كردم در خيابان كه به سمت خانه مي آمدم تو را تحت نظر گرفتم . ديدم روي زانوانت نشسته اي و مشغول بازي هستي . جورابهايت سوراخ داشت . تو را در حضور دوستانت سرزنش كردم و بعد مجبورت كردم كه جلو من راه بيفتي و به منزل بروي .[/]
·[=&quot]بعد در حاليكه در كتابخانه بودم با قيافه اي دلخور به آنجا آمدي ، با ناشكيبايي سرم را از روي كتاب بلند كردم، نگاهت كردم كه در كنار در ايستاده بودي با لحن تندي پرسيدم : " چي شده ، چه مي خواهي ؟ " [/]
[=&quot]*حرف نزدي به طرف من آمدي بازويت را به دور گردنم انداختي و مرا بوسيدي و بعد رفتي .[/]
[=&quot]*** بعد از رفتن تو بود كه به خودم آمدم ، كتاب از دستم لغزيد ، حالم بد شد ، هراسي بر من حاكم گرديد ، اين عادت با من چه ها كرده است . عادت ايراد گرفتن ، عادت تحقير كردن . البته مسئله اين نبود كه تو را دوست ندارم ، مسئله اين است كه از تو توقع زيادي دارم . تو را با شرايط گذشته خودم مقايسه ميكردم .[/]
[=&quot]بسياري از كارهايت بي عيب و نقص بود، دلت پاك بود . دل بزرگي داشتي . به همين دليل بود كه آمدي دست در گردنم انداختي و مرا بوسيدي و شب بخير گفتي . امشب به اتاقت آمده ام در تاريكي كه اين حرفها را به تو بزنم . مي دانم كه اگر بيدار بودي متوجه حرفهايم نمي شدي . اما قول مي دهم از فردا پدر خوبي برايت باشم . يك پدر حقيقي [/]
[=&quot]از فردا اگر بخندي با تو مي خندم و اگر ناراحت شوي با تو ناراحت خواهم شد . اگر شكيبايي ام را از دست بدهم و بخواهم حرف بي حسابي بزنم، لبم را گاز خواهم گرفت . با خود خواهم گفت او در نهايت پسر كوچكي بيش نيست . [/]
[=&quot]من تو را يك مرد در نظر گرفته بودم اما حالا مي بينم كه كودكي بيش نيستي .[/]
[=&quot]انگار همين ديروز ميان بازوان مادرت بودي و سرت را روي شانه هاي او گذاشته بودي .[/]
[=&quot]انتظار بيش از اندازه داشته ام ، بيش از اندازه .[/]

[=&quot]منبع: صد حکایت تربیتی؛ مرتضی بذرافشان
[=&quot] تربيت قبل از تولد [=&quot]
[=&quot]مـلامحمدتقى مجلسى از علماى بزرگ اسلام است .
وى در تربيت فرزندش اهتمام فراوان داشت و نـسـبـت به حرام و حلال دقت فراوان نشان مى داد تا مبادا گوشت و پوست فرزندش با مال حرام رشد كند.
[=&quot]
مـحمدباقر، فرزند ملامحمدتقى، كمى بازيگوش بود.
شبى پدربراى نماز و عبادت به مسجد جامع اصـفـهـان رفـت .
آن كـودك نـيـز همراه پدر بود.
محمدباقر در حياط مسجد ماند و به بازيگوشى پرداخت .
وى مشك پر از آبى را كه در گوشه حياط مسجد قرار داشت با سوزن سوراخ ‌كرد و آب آن را بـه زمـين ريخت .
با تمام شدن نماز، وقتى پدر از مسجد بيرون آمد، با ديدن اين صحنه، ناراحت شد.
دست فرزند را گرفت وبه سوى منزل رهسپار شد.
رو به همسرش كرد و گفت: مى دانيد كه مـن در تربيت فرزندم دقت بسيار داشته ام .
امروز عملى از او ديدم كه مرابه فكر واداشت .
با اين كه در مورد غذايش دقت كرده ام كه از راه حلال به دست بيايد، نمى دانم به چه دليل دست به اين عمل زشت زده است .
حال بگو چه كرده اى كه فرزندمان چنين كارى را مرتكب شده است ؟
زن كمى فكر كرد و عاقبت گفت : راستش هنگامى كه محمدباقر رادر رحم داشتم ، يك بار وقتى به خانه همسايه رفتم ، درخت انارى كه درخانه شان بود، توجه مرا جلب كرد.
سوزنى را در يكى از انارها فروبردم و مقدارى از آب آن را چشيدم .
ملامحمدتقى مجلسى با شنيدن سخن همسرش آهى كشيد و به رازمطلب پى برد.
[=&quot]((4))[=&quot]

[=&quot]نتیجه اخلاقی: اگر در روايات اسلامى تاكيد شده كه خوردن غذاى حرام ولو اندك در نطفه تاثير سوء دارد به همين جهت است .
لذا بزرگان علم تربيت گفته اند: تربيت قبل از تولد شروع مى شود.
[=&quot]

[=&quot]

[=&quot] مادر و فرزندى پاك [=&quot]
[=&quot]خـلـيـفـه دوم , گـاهـى شـب ها از منزل بيرون مى رفت .
شبى صداى زنى را شنيد كه از دخترش مـى خـواست شير گوسفندان را براى فروش بيشتر, با آب مخلوط كند, اما دختر از اين كار امتناع مى كرد.
وقتى كه مادر از روى تمسخر گفت : خليفه ما را نمى بيند.
دختر گفت : خداى خليفه كه ما را مى بيند.
خليفه به پسرش عاصم گفت : تحقيق كن تا او را برايت خواستگارى كنيم .
بعد از تحقيق , متوجه پاك بودن دختر شدند.
ازدواج كه صورت گرفت , خداوند دخترى به آنها داد كـه ام عـاصـم نـام نـهـاده شد, اين دختربا عبدالعزيزبن مروان ازدواج كرد.
خداوند پسرى به نام عمربن عبدالعزيز به آنها عطا كرد.
عـمـربـن عبدالعزيز وقتى به خلافت رسيد, سب اميرالمؤمنين راممنوع كرد, فدك را به فرزندان حـضـرت زهـرا بـرگـرداند و وقتى كه به اين كار او اعتراض مى كردند مى گفت : حق با حضرت فاطمه (س )است .
[=&quot]((12))[=&quot]

[=&quot] از حرف تا عمل [=&quot]
[=&quot]در زمـان پـيـغمبر اكرم (ص ), طفلى بسيار خرما مى خورد.
هر چه اورا نصيحت مى كردند كه زياد خوردن خرما ضرر دارد, فايده نداشت .
مادرش تصميم گرفت او را به نزد پيغمبر(ص ) بياورد تا او را نـصـيـحت كند.
وقتى او را به حضور پيغمبر آورد, از پيغمبر خواست تا به طفل بفرمايد كه خرما نخورد, اما آن حضرت فرمود: امروز برويد و او رافردا دوباره بياوريد.
روز ديـگر زن به همراه فرزندش خدمت پيغمبر(ص ) حاضر شد.
حضرت به كودك فرمود كه خرما نـخورد.
در اين هنگام زن , كه نتوانست كنجكاوى و تعجب خود را مخفى كند, از ايشان سؤال كرد: يارسول اللّه , چرا ديروز به او نفرموديد خرما نخورد؟ حـضـرت فـرمـود: ديـروز وقتى اين كودك را حاضر كرديد, خودم خرما خورده بودم و اگر او را نصيحت مى كردم , تاثيرى نداشت .
امـام صـادق (ع ) فـرمود: به راستى هنگامى كه عالم به علم خودعمل نكرد, موعظه او در دل هاى مردم اثر نمى كند, همان طور كه باران از روى سنگ صاف مى لغزد و در آن نفوذ نمى كند.

[=&quot][=&quot]

منبع: صد حکایت تربیتی ؛ مرتضی بذر افشان

اهل علم و عمل
آیت الله مشکینی رحمت الله علیه استاد اخلاق بودند ایشان قبل از این که توصیه ای بکنند خود عملا آن را در زندگی انجام می دادند وی می فرمودند خدا نیا مورزد مرا اگر شما را به چیزی سفارش کنم که خود آن را عمل نکنم.

[=&quot]منبع: صدحکایت تربیتی؛ مرتضی بذرافشان[/]
[=&quot]منزلت كودك شيرخوار (داستان)[/]
[=&quot]خـورشـيـد اسـلام تـازه از مدينه طلوع كرده بود و مسلمانان تقيد خاصى به احكام اسلام داشتند.
روزى صـداى اذان از مـسـجـدالـنـبـى بـرخـاست و جمعيت با صفوف فشرده و ازدحامى وصف نـاشـدنـى پـشـت سر رسول اكرم به نماز ايستادند.
ناگاه صداى گريه طفل شيرخوارى از گوشه مسجد بلند شد.
رسـول اكـرم بـا شـنـيدن صداى گريه دلخراش كودك در به جا آوردن اعمال نماز تعجيل كرد.
نمازگزاران كه گريه كودك برايشان اهميتى نداشت و تا مدتى قبل دختران نوزاد خويش را زنده زنـده در زيـر خاك مى كردند و هنوز با عمق احكام اسلام نيز آشنايى پيدا نكرده بودند،ازاين حالت رسول خدا تعجب كردند و پنداشتند كه حادثه اى براى رسول خدا پيش آمده است .
نـماز كه تمام شد، از حضرت پرسيدند: آيا مساله خاصى پيش آمدكه چنين با عجله نماز را به پايان رسانديد؟ رسول اكرم فرمود: آيا شما صداى گريه كودك را نشنيديد؟ وقـتـى رسـول خـدا اين جمله را فرمود، تازه آنها فهميدند رسول خدابراى گريه كودك، نماز را سريع به پايان رسانده است تا كودك مورد ملاطفت و نوازش قرار گيرد.[/]

[=&quot]آری رسول خدا (ص) اسوه حسنه و الگوی مسلمانان، در احترام به کودکان همیشه یک نمونه و الگوی کامل بودند. [/]

"[=&quot]داستانهاي تربيتي[/]"



[=&quot]مادر شكيبا[/]



[=&quot]ام سليم از زنان مسلمان و پاكدامني بود كه شرط ازدواجش را با ابوطلحه اسلام آوردن او قرار داد. و پس از مسلمان شدن ابوطلحه با او ازدواج كرده با هم زندگي مشتركي را در خانه اي كنار شهر مدينه آغاز كردند.[/]
[=&quot]طولي نكشيد كه خداوند پسري به آنها عطا كرد، نامش را ابوعمرو گذاشتند. پس از چند سال پسر توانست پدر را در كشاورزي و زراعت ياري كند. يك روز صبح كه از خواب برخاستند چهره برافروخته و ضربان نبض ابوعمرو گواهي مي داد كه تب شديدي او را مي سوزاند و شب را نيز به ناراحتي گذرانده است.[/]
[=&quot]ابوطلحه آنروز را به تنهايي و با غصه فراوان برسركار حاضر شد. معالجات اثري نبخشيد، حال پسر روز به روز بدتر مي شد تا اينكه سرانجام يك روز عصردر غياب پدر و در كنار مادر جان به جان آفرين تسليم كرد. مادر غمديده كه ناظر جان دادن فرزند بود، سيلاب اشك از ديدگان فرو ريخت ودر عين حال مواظب كه سخني بر خلاف رضاي پروردگار بر زبان جاري نكند و صداي شيون و زاري او همسايگان را نيازارد.[/]
[=&quot]غروب آفتاب مادر را به فكر فرو برد كه چگونه جريان را به شوهرش اطلاع دهد، در حالي كه او خسته و رنجور است و ممكن است با شنيدن خبر مرگ فرزند از پا در آمده و بستري شود.[/]
[=&quot]سرانجام تصميم خود را گرفته ، كودك مرده را در گليمي پيچيده و به اتاق مجاور برد، خانه را فوري جاروب زد، اتاق را مرتب كرد، دست و صورت خود را شست، سر و وضع خود را آراست و خويشتن را خوشبو نموده آماده استقبال شوهر گرديد، پدر به محض ورود حال فرزند را پرسيد. مادر گفت: خدا را شكر امروز عصر تب فرزند ما قطع شد و ديگر ناراحتي ندارد. پدر خواست به ديدن او برود اما مادر گفت: او تازه به خواب رفته است بگذار بخوابد، فردا او را ملاقات كن.[/]
[=&quot]زن و شوهر آن شب را در كنار هم بسر بردند و با شنيدن صداي اذان صبح، خود را براي نماز آماده كردند، اما ام سليم قبل از اقامه نماز شوهر را خطاب كرد و گفت: [/]
[=&quot]همسايه اي از همسايه اثاثي را به امانت مي گيرد، پس از مدتي صاحب اثاث، به دنبال امانت مي آيد، اما گيرنده اثاث گريه و زاري مي كند كه من به امانت تو انس گرفته ام بنابراين نمي توانم آن را به تو بدهم . نظر تو چيست؟ ابوطلحه گفت: او ديوانه است، امانت را بايد به صاحبش برگرداند. ام سليم دراينجا فرصت را غنيمت شمرده و گفت: بنابراين شوهر عزيزم با كمال تاسف بايد به تو بگويم كه خداوند متعال امانتي را كه چند سال قبل به ما مرحمت فرموده بود، ديروز عصر از ما پس گرفت...شوهرم گريه و زاري بيهوده است شيطان را به خود راه مده كه خدا صابران را دوست دارد. [/]
[=&quot]رسول خدا (ص) و جمعي از ياران به خانه ابوطلحه آمدند. رسول گرامي از صبر و بردباري ام سليم تعجب نموده فرمود: خداوند ديشب شما را مبارك گردانيد و از اين فرزند، بهتر از آن را نصيب شما كرده است.[/]

معنی بسیار ارجمند شیعه

یكی از شیعیان كه بسیار خوشحال به نظر می رسید، به حضور امام جواد (ع) آمد، حضرت به او فرمود: چرا این گونه تو را شادمان می نگرم ؟ او عرض كرد: ای پسر رسول خدا(ص) از پدرت شنیدم می فرمود: سزاوارترین روز برای شادی كردن ، آن روزی است كه خداوند به انسان توفیق نیكی كردن و انفاق نمودن به برادران دینی دهد، امروز ده نفر از برادران دینی كه فقیر و عیالمند بودند از فلان جا و فلان جا نزد من آمدند و من به هر كدام فلان مقدار پول و خوار و بار دادم ، از این رو خوشحال هستم . امام جواد (ع) فرمود: سوگند به جانم ، سزاوار است كه تو خوشحال باشی ، اگر عمل نیك خود را حبط و پوچ نساخته باشی و یا بعدا حبط و پوچ نكنی . او عرض كرد: با اینكه من از شیعیان خالص شما هستم ، چگونه عمل نیكم را حبط و پوچ می كنم ؟ امام جواد (ع) فرمود: همین سخنی كه گفتی ، كارهای نیك و انفاقهای خود را حبط و پوچ نمودی (یعنی ادعای شیعه خالص بودن ، كار ساده ای نیست). او عرض كرد: چگونه ؟ توضیح بدهید. امام جواد (ع) فرمود: این آیه را بخوان :
ای كسانی كه ایمان آورده اید، بخششهای خود را با منت و آزار، باطل نسازید.
او عرض كرد: من به آن افراد یكه صدقه دادم ، منت بر آنها نگذاشتم و آنها را آزار ننمودم . امام جواد (ع) فرمود: خداوند فرموده : بخششهای خود را با منت و آزار، باطل و پوچ نسازید نفرموده تنها منت و آزار بر آنانكه می بخشید، بلكه خواه منت و آزار بر آنان باشد یا دیگران ، آیا به نظر تو آزار به آنان (بخشش گیرندگان) شدیدتر است ، یا آزار به فرشتگان مراقب اعمال تو فرشتگان مقرب الهی و یا آزار به ما؟ او عرض كرد: بلكه آزار به فرشتگان و آزار به شما، شدیدتر است . امام جواد (ع) فرمود: تو فرشتگان و مرا آزار دادی و بخشش خود را باطل نمودی !. او عرض كرد: چرا باطل كردم ؟ و شما را آزار دادم ؟ امام جواد (ع) فرمود: این كه گفتی : چگونه باطل نمودم با اینكه من از شیعیان خالص شما هستم ؟ (همین ادعای بزرگ ، ما را آزار داد). سپس فرمود: وای بر تو! آیا می دانی شیعه خالص ما كیست ؟ شیعه خالص ما حزبیل ! مؤمن آل فرعون ، و (حبیب نجار) صاحب یس و سلمان و ابوذر و مقداد و عمار(ره) هستند، تو خود را در صف این افراد برجسته قرار دادی و با این ادعا فرشتگان و ما را آزردی . آن مرد به گناه و تقصیر خود اعتراف كرد و استغفار و توبه نمود و عرض كرد: اگر نگویم شیعه خالص شما هستم پس چه بگویم ؟ امام جواد(ع) فرمود: بگو من از دوستان شما هستم ، دوستان شما را دوست دارم و دشمنان شما را دشمن دارم . او چنین گفت ، واز گفته قبل ، استغفار كرد، امام جواد (ع) فرمود: اكنون پاداش بخششهای تو به تو بازگشت نمود و حبط و بطان آنها برطرف گردید.

http://www.andisheqom.com/Files/dastan.php?idVeiw=3145&&level=4&subid=3145

داستان هاي شنيدني از چهارده معصوم(عليهم السلام)/ محمد محمدي اشتهاردي

فرزندان من کجا هستند؟


امروز من وقت فراوان دارم.
متنی که در زیر می خوانید نامه ای است که مادری پیر پس از رفتن فرزندانش، هر یک به راه خویش، برای دل خودش سروده است. در این متن عمدتا راجع به ساختن ارزش ها در فرزندانمان، با حلم و صرف وقت، سخن به میان رفته است.
فرزندان من کجا هستند؟
آیا هرگز پسر یا دختر بچه نازنینی را
با یک برادر چهارساله، خیلی کوچکتر از خودش دیده اید؟
همین دیروز بود که با پای برهنه و پوست آفتاب سوخته
کنار در آشپزخانه ام بازی می کردند.
با فریاد صدایم می زدند تا بروم با آن ها بازی کنم...
اما من خیلی گرفتار بودم.
گرفتار آشپزی و خرید.
و حالا آنها بزرگ شده و رفته اند.
اگر اتفاقا خبری از آن دختر و پسر و برادر کوچولوی چهارساله شان گرفتید،
خواهش می کنم به آن ها بگویید که من دعا می کنم دوباره ببینمشان.
و در آن صورت، از ته دل گرسنگی و فقر را خواهم پذیرفت.
اطمینان دارم که روزی، در نقطه ای از زمان، توقف می کنند
و به گذشته می نگرند
و آرزو می کنند که ای کاش دوباره به کودکی خود باز می گشتند.
و،آ...ه.
اگر یک بار دیگر مرا بخواهند و با آن ها باشم،
بی درنگ از آشپزخانه بیرون خواهم دوید.
اگر می توانستم دوباره صدای کودکانم را بشنوم که مرا به بازی می خوانند،
هیچ وظیفه ای مرا از آن ها دور نمی داشت.
فرزندانم کجا هستند؟
امروز من وقت فراوان دارم!


[=times new roman]قشنگترین دختر

[=times new roman]فاصله ی دخترک تا پیرزن یک نفر بود / روی نیمکتی چوبی

[=times new roman]روبروی یک آبنمای سنگی
[=times new roman]پیر زن از دختر پرسید
[=times new roman]غمگینی؟
[=times new roman]نه -
[=times new roman]مطمئنی؟ -
[=times new roman]نه -
[=times new roman]چرا گریه می کنی؟ -
[=times new roman]دوستام منو دوست ندارن -
[=times new roman]چرا؟ -
[=times new roman]چون قشنگ نیستم -
[=times new roman]خودشون اینو بهت گفتن؟ -
[=times new roman]نه -
[=times new roman]ولی تو قشنگترین دختری هستی که تا حالا دیدم
[=times new roman]راست می گی؟ -
[=times new roman]از ته قلبم آره -
[=times new roman]دخترک بلند شد پیرزن رو بوسید وبه طرف دوستانش دوید / شاد شاد

[=times new roman]چند دقیقه ی بعد پیرزن اشک هاشو پاک کرد / کیفش رو باز کرد


[=times new roman]عصای سفیدش رو بیرون آ ورد ورفت

[=times new roman]به راحتی میشه دل دیگران رو شاد کرد / حتی با یک حرف ساده

[=&quot]مقام معلم [=&quot]
[=&quot]شخصى در مدينه مدرسه اى تاسيس كرد و به آموزش كودكان مشغول بود.
روزى يكى از فرزندان امام حسين (ع ) به مدرسه وى رفت و آيه شريفه الحمدللّه رب العالمين را آموخت .
وقتى به منزل برگشت ,آيه را تلاوت كرد و معلوم شد آن را در مدرسه اى از معلم آموخته است .
امـام حسين (ع ) هداياى زيادى براى معلم فرستاد به طورى كه موجب شگفتى عده اى از ياران آن حضرت گرديد.
آنـها نزد امام آمدند و عرض كردند: آيا آن همه پاداش به معلم رواست كه شما در برابر آموزش يك آيه , اين همه هديه براى معلم فرستاده اى ؟! حضرت فرمود: آنچه كه دادم چگونه برابرى مى كند با ارزش آنچه كه او به پسرم آموخته است .
ايشان با اين كار ارزش والاى معلم را به تمامى ياران و پيروان خودگوشزد نمود.
[=&quot][=&quot]

[=&quot]كودكان را قرآن بياموزيد [=&quot]
[=&quot]زمـانـى كـه فرزدق[=&quot][=&quot][=&quot] در دوران كودكى , همراه پدرش به حضورامام على (ع ) رسيد, امام از پدرش سؤال كرد: اين پسركيست ؟ جواب داد: او فرزند من است و همام نام دارد.
پـدر فـرزدق در ادامه سخنش گفت : شعر و كلام عرب را آن چنان به او آموختم كه مهارت كامل در اين فن دارد.
آن مـرد انتظار داشت كه فرزندش مورد تشويق امام (ع ) قرار بگيرد,ولى امام (ع ) كه افتخار كودك مسلمان را در فراگيرى قرآن مى دانست فرمود: اگر قرآن را به او ياد مى دادى برايش بهتر بود.
فـرزدق وقتى اين سخن امام را شنيد به فكر فرو رفت .
كلام امام (ع )در قلبش نشست و اين سخن هميشه در خاطرش ماند.
از آن لحظه خودش را مقيد كرد تا وقتى قرآن را حفظ نكند آرام ننشيند.
چنين نيزكرد و قرآن را كاملا حفظ نمود.

[=&quot]بهترین جمله دنیا( داستان)[/]
[=&quot]توي كشوري يه پادشاهي زندگي ميكرد[/][=&quot]كه خيلي مغرور ولي عاقل بود[/][=&quot]يه روز براي پادشاه يه انگشتر به عنوان هديه آوردند[/][=&quot]ولي رو نگين انگشتر چيزي ننوشته بود و خيلي ساده بود[/][=&quot]شاه پرسيد اين چرا اين قدر ساده است ؟[/][=&quot]و چرا چيزي روي آن نوشته نشده است؟[/][=&quot]فردي كه آن انگشتر را آوره بود گفت[/]:
[=&quot]من اين را آورده ام تا شما هر آنچه كه ميخواهيد روي آن بنويسيد[/][=&quot]شاه به فكر فرو رفت كه چه چيزي بنويسد كه لايق شاه باشد[/][=&quot]وچه جمله اي به او پند ميدهد؟[/][=&quot]همه وزيران را صدا زد وگفت[/][=&quot]وزيران من هر جمله و هرحرف با ارزشي كه بلد هستيد بگوييد[/][=&quot]وزيران هم هر آنچه بلد بودند گفتند[/][=&quot]ولي شاه از هيچكدام خوشش نيامد[/][=&quot]دستور داد كه بروند عالمان و حكيمان را از كل[/][=&quot]كشور جمع كنند و بياوند[/][=&quot]وزيران هم رفتند و آوردند[/][=&quot]شاه جلسه اي گذاشت و به همه گفت كه هر كسي[/][=&quot]بتواند بهترين جمله را بگويد جايزه خوبي خواهد گرفت[/][=&quot]هر كسي به چيزي گفت[/][=&quot]باز هم شاه خوشش نيامد [/][=&quot]تا اينكه يه پير مردي به دربار آمد و گفت با شاه كار دارم[/][=&quot]گفتند تو با شاه چه كاري داري؟[/][=&quot]پير مرد گفت برايش يه جمله اي آورده ام[/][=&quot]همه خنديدند و گفتند تو و جمله[/][=&quot]اي پير مرد تو داري ميميري تو راچه به جمله[/][=&quot]خلاصه پير مرد با كلي التماس توانست آنها را[/][=&quot]راضي كند كه وارد دربار شود[/][=&quot]شاه گفت تو چه جمله اي آورده اي؟[/][=&quot]پير مرد گفت[/][=&quot]جمله من اينست[/]
"
[=&quot]هر اتفاقي كه براي ما مي افتد به نفع ماست[/]"
[=&quot]شاه به فكر رفت[/][=&quot]و خيلي از اين جمله استقبال كرد[/][=&quot]و جايزه را به پير مرد داد[/][=&quot]پير مرد در حال رفتن گفت ديدي كه هر اتفاقي كه مي افتد به نفع ماست[/][=&quot]شاه خشمگين شد و گفت چه گفتي؟[/][=&quot]تو سر من كلاه گذاشتي[/][=&quot]پير مرد گفت نه پسرم[/][=&quot]به نفع تو هم شد[/][=&quot]چون تو بهترين جمله جهان را يافتي [/][=&quot]پس از اين حرف پير مرد رفت[/][=&quot]شاه خيلي خوشحال بود[/][=&quot]كه بهترين جمله جهان را دارد[/][=&quot]و دستور داد آن را روي انگشترش حك كنند[/][=&quot]از آن به بعد شاه هر اتفاقي كه برايش پيش ميآمد[/][=&quot]ميگفت[/][=&quot]هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست[/][=&quot]تا جائي كه همه در دربار اين جمله را ياد گرفنه وآن را ميگفتند[/][=&quot]كه هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست[/][=&quot]تا اينكه يه روز[/][=&quot]پادشاه در حال پوست كندن سبيبي بود كه ناگهان[/][=&quot]چاقو در رفت و دو تا از انگشتان شاه را بريد و قطع كرد[/][=&quot]شاه ناراحت شد و درد مند[/][=&quot]وزيرش به او گفت[/][=&quot]هر اتفاقي كه ميافتد به نفع ماست[/][=&quot]شاه عصباني شد و گفت انگشت من قطع شده تو[/][=&quot]ميگوئي كه به نفع ما شده[/][=&quot]به زندانبان دستور داد تا وزير را به زندان[/][=&quot]بيندازد وتا او دستور نداده او را در نياورند [/][=&quot]چند روزي گذشت [/][=&quot]يك روز پادشاه به شكار رفت[/][=&quot]و در جنگل گم شد[/][=&quot]تنهاي تنها بود[/][=&quot]ناگهان قبيله اي به او حمله كردند و او را گرفتند[/][=&quot]و مي خواستند او را بخورند[/][=&quot]شاه را بستند و او را لخت كردند[/][=&quot]اين قبيله يك سنتي داشتند كه بايد فردي كه[/][=&quot]خورده ميشود تمام بدنش سالم باشد[/][=&quot]ولي پادشه دو تا انگشت نداشت[/][=&quot]پس او را ول كردند تا برود [/][=&quot]شاه به دربار باز گشت[/][=&quot]و دستور داد كه وزير را از زندان در آورند[/][=&quot]وزير آمد نزد شاه و گفت[/][=&quot]با من چه كار داري؟[/][=&quot]شاه به وزير خنديد و گفت[/][=&quot]اين جمله اي كه گفتي هر اتفاي ميافتد به نفع ماست درست بود[/][=&quot]من نجات پيدا كردم ولي اين به نفع من شد ولي تو در زندان شدي[/][=&quot]اين چه نفعي است[/][=&quot]شاه اين راگفت واو را مسخره كرد [/][=&quot]وزير گفت اتفاقاً به نفع من هم شد[/][=&quot]شاه گفت چطور؟[/][=&quot]وزير گفت شما هر كجا كه ميرفتيد من را هم با خود ميبرديد[/][=&quot]ولي آنجا من نبودم[/][=&quot]اگر مي بودم آنها مرا ميخوردند[/][=&quot]پس به نفع من هم بوده است[/][=&quot]وزير اين را گفت و رفت[/]
[=&quot]...[/]

گفتگوی کودکی با خداوند


کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و پرسید: “ می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟”
خداوند پاسخ داد: “ از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام او از تو نگهداری خواهد کرد.اما کودک هنوز مطمئن نبود که می‌خواهد برود یا نه: “ اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.” خداوند لبخند زد: “ فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.” کودک ادامه داد:‌“ من چطور می‌توانم بفهمم مردم چه می‌گویند وقتی زبان آنها را نمی‌دانم.”
خداوند او را نوازش کرد و گفت: “ فرشته تو زیباترین و شیرین‌ترین واژه‌هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.” کودک با ناراحتی گفت: “ وقتی می‌خواهم با شما صحبت کنم چه کنم؟” اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: “ فرشته‌ات دستهایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد خواهد داد که چگونه دعا کنی.” کودک سرش را برگرداند و پرسید: “ شنیده‌ام که در زمین انسان‌های بدی هم زندگی می‌کنند چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟” - فرشته‌ات از تو محافظت خواهد کرد. حتی اگر به قیمت جانش تمام شود. کودک با نگرانی ادامه داد: “ اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی‌توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.” خداوند لبخند زد و گفت: “ فرشته‌ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت. گرچه من همیشه در کنار تو خواهم بود.” در آن هنگام بهشت آرام بود اما صدایی از زمین شنیده می‌شد. کودک می‌دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سوال دیگر از خدا پرسید: “ خدایا اگر من باید همین حالا بروم لطفاً نام فرشته‌ام را به من بگو.” خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: “ نام فرشته‌ات اهمیتی ندارد. به راحتی می‌توانی او را مادر صدا کنی


چهره زشت نفرت

معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.

فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند .

در کیسهء بعضی ها 2 بعضی ها 3 ، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود.
معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند .

روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده . به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند .

پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.
معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید ؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی ، این چنین توضیح داد :
این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید . بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می کنید . حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید ؟

فرزندان من کجا هستند؟


امروز من وقت فراوان دارم.
متنی که در زیر می خوانید نامه ای است که مادری پیر پس از رفتن فرزندانش، هر یک به راه خویش، برای دل خودش سروده است. در این متن عمدتا راجع به ساختن ارزش ها در فرزندانمان، با حلم و صرف وقت، سخن به میان رفته است.
فرزندان من کجا هستند؟
آیا هرگز پسر یا دختر بچه نازنینی را
با یک برادر چهارساله، خیلی کوچکتر از خودش دیده اید؟
همین دیروز بود که با پای برهنه و پوست آفتاب سوخته
کنار در آشپزخانه ام بازی می کردند.
با فریاد صدایم می زدند تا بروم با آن ها بازی کنم...
اما من خیلی گرفتار بودم.
گرفتار آشپزی و خرید.
و حالا آنها بزرگ شده و رفته اند.
اگر اتفاقا خبری از آن دختر و پسر و برادر کوچولوی چهارساله شان گرفتید،
خواهش می کنم به آن ها بگویید که من دعا می کنم دوباره ببینمشان.
و در آن صورت، از ته دل گرسنگی و فقر را خواهم پذیرفت.
اطمینان دارم که روزی، در نقطه ای از زمان، توقف می کنند
و به گذشته می نگرند
و آرزو می کنند که ای کاش دوباره به کودکی خود باز می گشتند.
و،آ...ه.
اگر یک بار دیگر مرا بخواهند و با آن ها باشم،
بی درنگ از آشپزخانه بیرون خواهم دوید.
اگر می توانستم دوباره صدای کودکانم را بشنوم که مرا به بازی می خوانند،
هیچ وظیفه ای مرا از آن ها دور نمی داشت.
فرزندانم کجا هستند؟
امروز من وقت فراوان دارم!


[=2 Bardiya]قدرت يك كودك[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]داستان كوتاهي از: لئو تولستوي[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]ترجمه: صفرحبیبی مشکینی[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]«شليك كنيد! بكشيدش، همين الآن! گلويش را ببريد! اوجنايتكار است! بكشيدش!» [=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]جمعيتي عظيم، مردي را در خيابان مي‌بردند، بازوهاي مردبا ريسمان بسته شده‌بود. مرد، بلند قد و راست قامت بود، سرش را بالا گرفت و همچونپادشاهي گام برداشت. از سيماي باوقارش آشكار بود كه او مردمي را كه احاطه اشكرده‌بودند تحقير مي‌كرد و از آنان متنفر بود.[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]او افسري بود كه،در جريان شورش مردم، از حکومت جانبداري كرده‌بود. اكنون مردم او را گرفته‌بودند، وبراي اجراي مجازات‌اش مي‌آوردند.[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]مرد با شگفتي با خود گفت: «اكنونچه كاري مي‌توانم بكنم؟ خب، هیچ کس برای هميشه پيروز نمي‌شود. هيچ كاري نمي‌توانمبكنم. شايد زمان مرگ من فرا رسيده‌است. شايد اين سرنوشت من است.» با وجود آنكهنااميد بود، با خونسردي شانه‌هايش را بالا انداخت و لبخندی سرد به اسيركنندگانشزد.[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]فريادها ادامه يافت. مرد شنيد كه فردي مي‌گويد: «خودش است! همان افسراست! همين امروز صبح بود كه او به طرف ما تيراندازي مي‌كرد.»[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]جمعيت بابي‌رحمي به جلو فشار آوردند، و او را به جلو بردند. وقتي آن‌ها به خياباني كه ازاجساد مردگان ديروز پر شده‌بود آمدند، اجساد هنوز در پياده‌روها انباشته شده و توسطسربازان دولت حفاظت مي‌شد. جمعيت خشمگين شدند. «چرا منتظر مانده‌ايد؟بكشيدش!»[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]زنداني روي در هم كشيد و سر خود رابالاتر گرفت. جمعيت او را تحقير كردند، اما او بيش‌تر از آنچه آن‌ها از او متنفربودند از آن‌ها متنفر بود.[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]چند زن با هيجان شديد فرياد زدند: «بكشيدش! همه‌شان را بكشيد! جاسوس‌ها را بكشيد! روسا را! وزرا را! اراذل را! همه‌شان را بكشيد!» اما رهبر جمعيت اصرار داشت تا او را جلوتر بياورند، درست پايينميدان شهر، جايي كه قرار بود جلوي چشمان تمام جمعيت كشته شود.[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]آن‌هاخيلي از ميدان شهر دور نبودند هنگامي كه، در يك سكوت بي‌سابقه، گريه‌ي گوشخراشكودكي در پشت جمعيت شنيده‌شد. «پدر! پدر!» پسر بچه‌ي شش ساله‌اي از ميانجمعيت فشار آورد تا به زنداني نزديك‌تر شود. «پدر! آن‌ها مي‌خواهند با تو چهكنند؟ صبر كن، صبر كن، مرا با خود ببر، مرا ببر.»[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]داد و فريادهاي مردمخشمگين در نقطه‌اي كه كودك بود متوقف شد، جمعيت از هم جدا شدند تا به او اجازه‌يعبور بدهند، گويي كودك كنترل عجيبي بر روي مردم داشت.[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]زني گفت: «نگاهش كنيد! چه پسر بچه‌ي دوست‌داشتني‌يي!»[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]كودك فرياد زد: «پدر! من مي‌خواهم با پدرمبروم!»[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]«چند سالته، بچه؟»[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]پسر جواب داد: «باپدرم چه مي‌كنيد؟»[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]يكي از مردان از داخل جمعيت گفت: «برو خونه، پسر. بروپيش مادرت.»[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]اما افسر صداي پسرش و آنچه را كه كه مردمبه او گفتند، شنيده‌بود. چهره‌اش غمگين‌تر شد، و شانه‌هايش در ميان ريسمان‌هايي كهاو را بسته بود پايين افتاد. او در جواب مردي كه چند لحظه پيش صحبت كرده‌بود فريادزد: [=2 Bardiya]«او مادر ندارد!»[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]پسر خودرا از ميان جمعيت به جلو كشيد. سرانجام به پدرش رسيد و از بازوهاي او بالا رفت. جمعيت به فرياد زدن ادامه داد: «بكشيدش! او را دار بزنيد! اين رذل رابكشيد!»[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]پدر پرسيد: «چرا خانه را ترك كردي؟»[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]پسر گفت: «آن‌هامي‌خواهند با تو چه كنند؟»[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]«گوش كن، از تو مي‌خواهم كه كاري براي منبكني.»[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]«چه كاري؟»[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]«تو كاترين را مي‌شناسي؟»[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]«همسايه‌مان؟البته.»[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]«پس گوش كن. بدو. برو پيش او بمان. من خيلي زود آنجامي‌آيم.»[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]پسرك گفت: «من بدون تو نمي‌روم»، سپس شروع به گريهكرد.[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]«چرا؟ چرا نمي‌روي؟»[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]«آن‌ها مي‌خواهند تو را بكشند.»[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]«آهنه، اين فقط يك بازي است. آن‌ها فقط دارند بازي مي‌كنند.» زنداني با مهرباني پسرشرا از خود جدا كرد و خطاب به مردي كه جمعيت را رهبري مي‌كرد گفت:[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]«گوش كن، هر طور و هر موقع كه مي‌خواهيد مرا بكشيد، اما اين كار رادر حضور فرزند من انجام ندهيد»، و به پسر اشاره كرد. «براي دو دقيقه مرا باز كنيد ودستانم را بگيريد و به فرزندم نشان دهيد كه شما دوستان من هستيد و قصد هيچ‌گونهصدمه زدن را نداريد، بعد از اين او ما را ترك خواهدكرد. پس از آن... پس از آنمي‌توانيد دوباره مرا ببنديد، و مرا هرگونه كه مي‌خواهيدبكشيد.»[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]رهبر جمعيت موافق بود.[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]سپس زنداني با دستان خويش پسررا گرفت و گفت: «پسر خوبي باش، حالا، فرزندم. برو پيش كاترين.»[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]«اما توچي؟»[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]«من خيلي زود در خانه‌ام، كمي بعد. برو، پسر خوبي باش.»[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]پسر بهپدرش زل زد، سرش را به يك طرف كج كرد سپس به طرف ديگر. براي مدتي فكر كرد. «توواقعاً به خانه مي‌آيي؟»[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]«برو پسرم، من مي‌آيم.»[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]«مي آيي؟» وپسر از پدرش اطاعت كرد.[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]زني او را به بيرون جمعيت راهنماييكرد.[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]اكنون پسر رفته‌بود. زنداني نفس خود را فرو برد و سرانجام گفت: «منآماده‌ام، اكنون مي‌توانيد مرا بكشيد».[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]اما پس از آن چيزي رخ داد، چيزيغيرقابل توصيف و دور از انتظار. در يك آن، وجدان همه‌ي آن جمعيت بي‌رحم و نامهربانكه وجودشان مملو از تنفر بود بيدار شد. يك زن گفت: «مي‌دانيد چه شده؟ بگذاريد اوبرود.»[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]ديگري با او همراه شد: «خداوند در مورد او قضاوت خواهدكرد. بگذاريد برود».[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]ديگران نيز زمزمه كردند: «آري بگذاريد برود! بگذاريدبرود.» و بلافاصله تمام جمعيت براي آزادي او فرياد مي‌زدند.[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]افسر آزادشده وسربلند ـ كه چند لحظه‌ي پيش از آن جمعيت متنفر بود ـ شروع به گريه كرد. دستانش رابر روي صورتش گذاشت. و سپس، مانند فردي گناهكار، به سوي جمعيت دويد، و كسي او رامتوقف نكرد. [=2 Bardiya]
[=2 Bardiya]

[=2 Bardiya][=Calibri]

شير دادن با وضو

مرحوم حجة الاسلام دکتر هادي اميني فرزند علامه اميني مي گويد:
مادر بزرگم ( مادر علامه اميني) يک روز آمده بودند منزل ما در نجف.
من مطالبي درباره زندگي علامه از ايشان پرسيدم. مادربزرگم به يکي از نکات عجيبي که اشاره کردند اين بود که مي گفت:
من بعد از اينکه ايشان متولد شد تا دو سال تمام هيچ وقت بدون وضو به ايشان شير نمي دادم و هر وقت موقع شير دادن ايشان مي شد مثل اينکه به من القاء مي شد و من مي رفتم وضو مي گرفتم و بعد به ايشان شير مي دادم ، به ياد ندارم بدون وضو به ايشان شير داده باشم و برکات زيادي در اين وضو گرفتن و شير دادن نصيبم شد.
منبع:salehin.com

شکی که انسان را عوض میکند!

مردي صبح از خواب بيدار شد وديد تبرش ناپديد شده، شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد.براي همين تمام روز اورازير نظر گرفت.

متوجه شد كه همسايه اش در دزدي مهارت دارد مثل يك دزد راه مي رود، مثل دزدي كه مي خواهد چيزي را پنهان كند پچ پچ مي كند. آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصميم گرفت به خانه اش برگردد لباسش را عوض كند و نزد قاضي برود و از او شكايت كند.

اما همين كه وارد خانه شد تبرش راپيدا كرد.زنش آن را جابه جا كرده بود.مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه ميرود ،حرف ميزند و رفتار مي كند

انشای یک بچه دبستانی درباره ازدواج!!!

نام : كمال
كلاس : دبستان
موزو انشا : عزدواج!



هر وقت من يك كار خوب مي كنم مامانم به من مي گويد بزرگ كه شدي برايت يك زن خوب مي گيرم.
تا به حال من پنج تا كار خوب كرده ام و مامانم قول پنج تايش را به من داده است.


حتمن ناسرادين شاه خيلي كارهاي خوب مي كرده كه مامانش به اندازه استاديوم آزادي برايش زن گرفته بود. ولي من مؤتقدم كه اصولن انسان بايد زن بگيرد تا آدم بشود ، چون بابايمان هميشه مي گويد مشكلات انسان را آدم مي كند.
در عزدواج تواهم خيلي مهم است يعني دو طرف بايد به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خيلي به هم مي خوريم.


از لهاز فكري هم دو طرف بايد به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فكر ندارد كه به من بخورد ولي مامانم مي گويد اين ساناز از تو بيشتر هاليش مي شود.
در عزدواج سن و سال اصلن مهم نيست چه بسيار آدم هاي بزرگي بوده اند كه كارشان به تلاغ كشيده شده و چه بسيار آدم هاي كوچكي كه نكشيده شده. مهم
اشق است !


اگر
اشق باشد ديگر كسي از شوهرش سكه نمي خواهد و دايي مختار هم از زندان در مي آيد من تا حالا كلي سكه جم كرده ام و مي خواهم همان اول قلكم را بشكنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم.


مهريه و شير بلال هيچ كس را خوشبخت نمي كند. همين خرج هاي ازافي باعث مي شود كه زندگي سخت بشود و سر خرج عروسي داييمختار با پدر خانومش حرفش بشود دايي مختار مي گفت پدر خانومش چتر باز بود.. خوب شايد حقوق چتر بازي خيلي كم بوده كه نتوانسته خرج عروسي را بدهد. البته من و ساناز تفافق كرده ايم كه بجاي شام عروسي چيپس و خلالي نمكي بدهيم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتي مي خوري خش خش هم مي كند!


اگر آدم زن خانه دار بگيرد خيلي بهتر است و گرنه آدم مجبور مي شود خودش خانه بگيرد. زن دايي مختار هم خانه دار نبود و دايي مختار مجبور شد يك زير زميني بگيرد. ميگفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پايين! اما خانوم دايي مختار هم مي خواست برود بالا! حتمن از زير زميني مي ترسيد. ساناز هم از زير زميني مي ترسد براي همين هم برايش توي باغچه يك خانه درختي درست كردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شكست.. از آن موقه خاله با من قهر است.


قهر بهتر از دعواست. آدم وقتي قهر مي كند بعد آشتي مي كند ولي اگر دعوا كند بعد كتك كاري مي كند بعد خانومش مي رود دادگاه شكايت مي كند بعد مي آيند دايي مختار را مي برند زندان!


البته زندان آدم را مرد مي كند.عزدواج هم آدم را مرد مي كند، اما آدم با عزدواج مرد بشود خيلي بهتر است!
اين بود انشاي من

به کودکانمان عشق ورزیدن را بیاموزیم...

گل نرگس;7512 نوشت:
هر وقت من يك كار خوب مي كنم مامانم به من مي گويد بزرگ كه شدي برايت يك زن خوب مي گيرم.
تا به حال من پنج تا كار خوب كرده ام و مامانم قول پنج تايش را به من داده است.
حتمن ناسرادين شاه خيلي كارهاي خوب مي كرده كه مامانش به اندازه استاديوم آزادي برايش زن گرفته بود. ولي من مؤتقدم كه اصولن انسان بايد زن بگيرد تا آدم بشود ، چون بابايمان هميشه مي گويد مشكلات انسان را آدم مي كند.
در عزدواج تواهم خيلي مهم است يعني دو طرف بايد به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خيلي به هم مي خوريم.
از لهاز فكري هم دو طرف بايد به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فكر ندارد كه به من بخورد ولي مامانم مي گويد اين ساناز از تو بيشتر هاليش مي شود.
در عزدواج سن و سال اصلن مهم نيست چه بسيار آدم هاي بزرگي بوده اند كه كارشان به تلاغ كشيده شده و چه بسيار آدم هاي كوچكي كه نكشيده شده. مهم اشق است !
اگر اشق باشد ديگر كسي از شوهرش سكه نمي خواهد و دايي مختار هم از زندان در مي آيد من تا حالا كلي سكه جم كرده ام و مي خواهم همان اول قلكم را بشكنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم.
مهريه و شير بلال هيچ كس را خوشبخت نمي كند. همين خرج هاي ازافي باعث مي شود كه زندگي سخت بشود و سر خرج عروسي داييمختار با پدر خانومش حرفش بشود دايي مختار مي گفت پدر خانومش چتر باز بود.. خوب شايد حقوق چتر بازي خيلي كم بوده كه نتوانسته خرج عروسي را بدهد. البته من و ساناز تفافق كرده ايم كه بجاي شام عروسي چيپس و خلالي نمكي بدهيم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتي مي خوري خش خش هم مي كند!
اگر آدم زن خانه دار بگيرد خيلي بهتر است و گرنه آدم مجبور مي شود خودش خانه بگيرد. زن دايي مختار هم خانه دار نبود و دايي مختار مجبور شد يك زير زميني بگيرد. ميگفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پايين! اما خانوم دايي مختار هم مي خواست برود بالا! حتمن از زير زميني مي ترسيد. ساناز هم از زير زميني مي ترسد براي همين هم برايش توي باغچه يك خانه درختي درست كردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شكست.. از آن موقه خاله با من قهر است.
قهر بهتر از دعواست. آدم وقتي قهر مي كند بعد آشتي مي كند ولي اگر دعوا كند بعد كتك كاري مي كند بعد خانومش مي رود دادگاه شكايت مي كند بعد مي آيند دايي مختار را مي برند زندان!
البته زندان آدم را مرد مي كند.عزدواج هم آدم را مرد مي كند، اما آدم با عزدواج مرد بشود خيلي بهتر است!
اين بود انشاي من

خیلی خوب
20 تمام

با سلام

گل نرکس بزرکوار

از این انشاها بیشتر بنویس !!!


روزی روزگاری اهالی یه دهکده تصمیم گرفتند تا برای نزول باران دعا کنند، در روز موعود همه مردم برای مراسم دعا در محلی جمع شدند و تنها یک پسر بچه با خودش چتر آورده بود ! و این یعنی ایمان.

[=arial, helvetica, sans-serif] [/][=arial, helvetica, sans-serif]مداد[/]

[=arial, helvetica, sans-serif] [=georgia, times new roman, times, serif]پ[/][=georgia, times new roman, times, serif]سرک از پدر بزرگ پرسید :پدر بزرگ درباره چه می نویسی ؟[/]
[=georgia, times new roman, times, serif]پدر بزرگ پاسخ داد :درباره تو پسرم . اما مهمتر از آنچه می نویسم ٬ مدادی است که [/]
[=georgia, times new roman, times, serif]با آن می نویسم ! می خواهم وقتی بزرگ شدی ٬ مثل این مداد بشوی . پسرک با [/]
[=georgia, times new roman, times, serif]تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .پسر گفت این هم مثل بقیه مدادهایی[/]
[=georgia, times new roman, times, serif]است که دیده ام .[/]
[=georgia, times new roman, times, serif]پدربزرگ گفت : بستگی داره چطوربه آن نگاه کنی .دراین مداد ۵صفت است که اگر [/]
[=georgia, times new roman, times, serif]بدست بیاوری برای تمام عمر به آرامش می رسی.[/]
[=georgia, times new roman, times, serif]صفت اول : می توانی کارهای یزرگ انجام دهی٬ اما هرگز نباید فراموش کنی که[/]
[=georgia, times new roman, times, serif]دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند . این دست ٬خداست که همیشه تو[/]
[=georgia, times new roman, times, serif]را در مسیر اراده اش حرکت می دهد .[/]
[=georgia, times new roman, times, serif]صفت دوم : باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی[/]
[=georgia, times new roman, times, serif]این باعث می شه مداد کمی رنج بکشه اما آخر کار ٬ نوکش تیزتر می شه و اثری که [/]
[=georgia, times new roman, times, serif]از خود به جا می گذاره ظریفترو باریکتره .پس بدان باید رنج هایی را تحمل کنی که[/]
[=georgia, times new roman, times, serif]باعث می شه انسان بهتری شوی .[/]
[=georgia, times new roman, times, serif]صفت سوم : مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده[/]
[=georgia, times new roman, times, serif]کنی بدان که تصحیح یک کار خطا ٬ کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را[/]
[=georgia, times new roman, times, serif]در مسیر درست نگهداری ٬تصحیح خطا مهم است.[/]
[=georgia, times new roman, times, serif]صفت چهارم :چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ٬زغالی اهمیت دارد که داخل چوب [/]
[=georgia, times new roman, times, serif]است .پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است .[/]
[=georgia, times new roman, times, serif]و سرانجام صفت پنجم : مداد همیشه اثری ازخود به جا می گذارد . هر کاردرزندگی ات[/]
[=georgia, times new roman, times, serif] بکنی ٬رد به جا می گذاری .پس سعی کن نسبت به هر کاری که می کنی هشیار باشی و [/]
[=arial, helvetica, sans-serif][=georgia, times new roman, times, serif] بدانی چه می کنی[/][/]
[/]

ما همه آفتابگردانيم

گل آفتابگردان رو به نور می چرخد و آدمی رو به خدا. ما همه آفتابگردانیم. اگر
آفتابگردان به خاک خیره شود و به تیرگی دیگر آفتابگردان نیست. آفتابگردان،
کاشف معدن صبح است و با سیاهی نسبت ندارد.

اینها را گل آفتابگردان به من گفت و من تماشایش کردم که خورشید کوچکی بود در زمین و هر گلبرگش شعله ای بود و دایره ای داغ در دلش می سوخت. آفتابگردان به من گفت : وقتی دهقان بذر آفتابگردان را می کارد، مطمئن است که او خورشید را پیدا خواهد کرد. آفتابگردان هیچوقت چیزی را با خورشید اشتباه نمی گیرد؛ اما انسان همه چیز را به خدا اشتباه
می گیرد.

آفتابگردان راهش را بلد است و کارش را می داند. او جز دوست داشتن
آفتاب و فهمیدن خورشید کاری ندارد. او همه ی زندگیش را وقف نور می کند. در نور به دنیا می آید، در نور می میرد. نور می خورد و نور می زاید.

دلخوشی آفتابگردان تنها آفتاب است.
آفتابگردان با آفتاب آمیخته است و انسان با خدا.
بدون آفتاب، آفُتابگردان می میرد. بدون خدا، انسان.

آفتابگردان گفت: روزی که آفتابگردان به آفتاب بپیوندد دیگر آفتابگردان نخواهد ماند و روزی که تو به خدا برسی دیگر «تویی» نمی ماند و گفت : من فاصله هایم را با نور پر می کنم، تو فاصله را چگونه پر می کنی؟ آفتابگردان این را گفت و خاموش شد.
گفت و گوی من و آفتابگردان ناتمام ماند زیرا که او در آفتاب غرق شده بود. جلو رفتم، بوییدمش، بوی خورشید می داد. تب داشت و عاشق بود. خداحافظی کردم.

داشتم می رفتم که نسیمی رد شد و

گفت : نام آفتابگردان همه را به یاد آفتاب می اندازد.

نام انسان آیا کسی را به یاد خدا خواهد انداخت؟
آن وقت بود که شرمنده از خدا رو به آفتاب گریستم.



« پرواز »


وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز؛ و دویدن که آموختی، پرواز را.

راه رفتن بیاموز، زیرا راه‌هایی که می‌روی، جزئی از تو می‌شود و سرزمین‌هایی که می‌پیمایی، بر مساحت تو اضافه می‌کند.

دویدن بیاموز، چون هر چیز را که بخواهی،
دور است و هر قدر که زود باشی، دیر.
و پرواز را یاد بگیر، نه برای اینکه از زمین جدا باشی،
برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی.

من راه رفتن را از یک سنگ آموختم، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از
یک درخت.بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی‌شناختند! پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند.پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند!

اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می‌شناخت و کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می‌فهمید و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار می‌دانست!

آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق
به معرفت.

وقتی رفتن آموختی، دویدن بیاموز. و دویدن که آموختی، پرواز را.
راه رفتن بیاموز
زیرا هر روز باید از خودت تا خدا گام برداری.
دویدن بیاموز زیرا چه بهتر که از خودت تا خدا بدوی؛ و پرواز را یاد بگیر، زیرا باید روزی از خودت تا خدا پر بزنی.

بگذار و بگذر

استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت.
آن را بالا گرفت که همه ببینند.
بعد از شاگردان پرسید : به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟

شاگردان جواب دادند : 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم.

استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا وزنش چقدر است.


اما سوال من این است:
اگر من این لیوان را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟

شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.

استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟
یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می گیرد.

- حق با توست. حالا یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟

شاگرد دیگر با جسارت گفت: دست تان بی حس می شود.

عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرد و فلج می شوند و مطمئنا" کارتان به بیمارستان

خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.

استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟
شاگردان جواب دادند: نه

- پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟

در عوض من باید چه کنم؟

شاگردان گیج شدند. یکی از آن ها گفت: لیوان را زمین بگذارید.

استاد گفت : دقیقا" مشکلات زندگی هم مثل همین است.

اگر آن ها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید، اشکالی ندارد.

اگر مدت طولانی تری به آن ها فکر کنید، به درد خواهند آمد.

اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.

فکر کردن به مشکلات زندگی و آزردگی از دیگران مهم است.

اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آن ها را زمین بگذارید.
به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و

قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، بر آیید.

دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری !
زندگی همین است !



[=&quot]
[/]

[=&quot]قدر خانواده ات را بدان ....[/][=&quot] [/][=&quot]

[/][=&quot]با مردی كه در حال عبور بود برخورد کردم[/][=&quot]

[/][=&quot]اوو!! معذرت میخوام[/][=&quot]

[/][=&quot]من هم معذرت میخوام ,دقت نکردم[/][=&quot]

[/][=&quot]ما خیلی مؤدب بودیم ، من و این غریبه ,خداحافظی كردیم و به راهمان ادامه دادیم...[/][=&quot]

[/][=&quot]اما در خانه با آنهایی كه دوستشان داریم چطور رفتار می كنیم؟[/][=&quot]

[/][=&quot]كمی بعد ازآنروز، در حال پختن شام بودم.دخترم خیلی آرام كنارم ایستاد همینكه برگشتم به اوخوردم وتقریبا" انداختمش با اخم گفتم: ”اه !! ازسرراه برو كنار[/][=&quot]“

[/][=&quot]قلب کوچکش شکست و رفت[/][=&quot]…

[/][=&quot]نفهمیدم كه چقدر تند حرف زدم[/][=&quot]!

[/][=&quot]وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت: وقتی با یك غریبه برخورد میكنی ، آداب معمول را رعایت میكنی؛[/][=&quot]
[/][=&quot]اما با بچه ای كه دوستش داری بد رفتار میكنی![/][=&quot]

[/][=&quot]برو به كف آشپزخانه نگاه كن. آنجا نزدیك در، چند گل پیدا میكنی .آنها گلهایی هستند كه او برایت آورده است.خودش آنها را چیده. صورتی و زرد و آبی[/][=&quot]

[/][=&quot]آرام ایستاده بود كه سورپرا یزت بكنه[/][=&quot]!

[/][=&quot]هرگز اشكهایی كه چشمهای كوچیكشو پر كرده بود ندیدی[/][=&quot]!

[/][=&quot]در این لحظه احساس حقارت كردم؛[/][=&quot]

[/][=&quot]اشكهایم سرازیرشدند.آرام رفتم و كنار تختش زانو زدم؛[/][=&quot]

[/][=&quot]بیدار شو كوچولو ، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟ [/][=&quot]

[/][=&quot]گفتم :"دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری كه امروز داشتم[/][=&quot] [/][=&quot]نمیبایست اون طور سرت[/][=&quot] [/][=&quot]داد بکشم."[/][=&quot]
[/][=&quot]گفت :"اشکالی نداره من به هر حال دوستت دارم مامان"[/][=&quot]
[/][=&quot]--"من هم دوستت دارم دخترم[/][=&quot]
[/][=&quot]و گلها رو هم دوست دارم[/][=&quot]
[/][=&quot]مخصوصا آبیه رو[/][=&quot]"

[/][=&quot]گفت :" اونا رو كنار درخت پیدا کرد م ورشون داشتم چون مثل تو خوشگلن[/][=&quot] [/][=&quot],میدونستم دوستشون داری ، مخصوصا آبیه رو[/][=&quot]"

[/][=&quot]آیا میدانید كه اگر فردا بمیرید شركتی كه در آن كار میكنید به آسانی در ظرف یك روز برای شما جانشینی می آورد؟[/][=&quot]

[/][=&quot]اما خانواده ای كه به جا میگذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد كرد[/][=&quot].

[/][=&quot]و به این فكر كنید كه ما خود را وقف كارمیكنیم و نه خانواده مان[/][=&quot]

[/][=&quot]چه سرمایه گذاری[/][=&quot]
[/][=&quot]ناعاقلانه ای[/][=&quot] !!
[/][=&quot]اینطور فكر نمیكنید؟[/][=&quot]!!
[/][=&quot]به راستی كلمه[/][=&quot]
[/][=&quot]خانواده“ یعنی چه ؟؟[/][=&quot][/]

چوپان پیر زیر سایه درخت لم داده بود،
سلام پیرمرد،
پیرمرد با شنیدن صدای سلام بلند شد نشست.سلام.
مرد غریبه گفت پیرمرد مردم این شهر چه جور آدم هایی هستند؛عصبی یا مهربان؟
پیرمرد گفت: شما خودتون چه طوری هستید؟
غریبه گفت من کمی تند مزاجم.
پیرمرد گفت: بله مردم این جا هم حال و حوصله درستی ندارند و گاهی هم پرخاشگرند.
مرد رفت و پیرمرد برای استراحت دراز کشید هنوز خوابش عمیق نشده بود. که صدای مردی دیگر او را به خود آورد.
- خسته نباشید مرد خدا.
درمانده نباشی؟
- ببخشید روانه شهر هستم مردم این شهر خوش رفتارند یا بد رفتار؟
پیرمرد گفت: شما خودت چه طورید؟ مرد گفت : با مردم سازگارم ئ خوش برخورد و...
- پیرمرد لبخندی زد و گفت چه جالب مردم این شهر هم مثل خودت مهربانند و خوش برخورد.:Gol:

انتخاب


زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمردرا با ریش های بلند جلوی در دید.

به آنها گفت:" من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید،

بفرمایید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم."


انها پرسیدند:"آیا شوهرتان خانه است؟"

زن گفت:"نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته."

آنها گفتند:"پس ما نمی توانیم وارد شویم."

عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.

شوهرش به او گفت:"برو وآنهابگو شوهرم آمده، بفرمایید داخل."

زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند:

"ما با هم داخل خانه نمی شویم."

زن با تعجب پرسید:"چرا!؟"یکی از پیرمرد ها به دیگری اشاره کرد و

گفت:" نام او ثروت است."و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:"

نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید

که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم."

زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهر

گفت:"چه خوب،ثروت را دعوت می کنیم تا خانه مان پر از

ثروت شود!"ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:"

چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟ "

عروس خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:" بگذارید

عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود."

مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:"کدام یک

از شما عشق است؟ او مهمان ماست."

عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه

افتادند. زن با تعجب پرسید:"شما دیگر چرا می آیید؟"

پیرمرد ها با هم گفتند:

" اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید بقیه نمی آمدند

ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست!"

نتیجه وقت شناسی ( حفظ آبرو)

در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که ۳۰ سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی‌ از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود.
در روز موعود، مهمان سیاستمدار تاخیر داشت و بنابرین کشیش تصمیم گرفت کمی‌ برای مستمعین صحبت کند.
پشت میکروفن قرار گرفته و گفت: ۳۰ سال قبل وارد این شهر شدم.
انگار همین دیروز بود.
راستش را بخواهید، اولین کسی‌ که برای اعتراف وارد کلیسا شد، مرا به وحشت انداخت.
به دزدی هایش، باج گیری، رشوه خواری، هوس رانی‌، زنا با محارم و هر گناه دیگری که تصور کنید اعتراف کرد.
آن روز فکر کردم که جناب اسقف اعظم مرا به بدترین نقطه زمین فرستاده است ولی‌ با گذشت زمان و آشنایی با بقیه اهل محل دریافتم که در اشتباه بوده‌ام و این شهر مردمی نیک دارد.

در این لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شده و از او خواستند که پشت میکروفن قرار گیرد.
در ابتدا از اینکه تاخیر داشت عذر خواهی‌ کرد و سپس گفت که به یاد دارد که زمانیکه پدر پابلو وارد شهر شد، من اولین کسی‌ بودم که برای اعتراف مراجعه کردم.

نتیجه اخلاقی‌: وقت شناس باشید


فقر
روزي يك مرد ثروتمند ، پسر بچه كوچكش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي كه در آن جا زندگي مي كنند چقدر فقير هستند . آن ها يك روز و يك شب را در خانه محقر يك روستايي به سر بردند .
در راه بازگشت و در پايان سفر ، مرد از پسرش پرسيد : « نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟ »
پسر پاسخ داد : « عالي بود پدر ! »
پدر پرسيد : « آيا به زندگي آن ها توجه كردي ؟»
پسر پاسخ داد: « فكر مي كنم !»
پدر پرسيد : « چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي ؟ »
پسر كمي انديشيد و بعد به آرامي گفت : « فهميدم كه ما در خانه يك سگ داريم و آن ها چهار تا . ما در حياط مان فانوس هاي تزئيني داريم و آن ها ستارگان را دارند . حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود اما باغ آن ها بي انتهاست !»
در پايان حرف هاي پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه كرد : « متشكرم پدر كه به من نشان دادي ما واقعأ چقدر فقير هستيم !»

کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد.
بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه‌ای رسید که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید.
یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد. جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.
مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد. اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.
تو همانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویا هایت برو و به یاوه‌های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن.:Rose:

[=Calibri]

تو همانی که می اندیشی
اندیشه تو زندگی تو را می سازد.

سلام
واقعا دستتون درد نکنه داستان های تربیتی داره به مجموعه ارزنده از نکات ناب تربیتی در میاد
ممنون از زحمات شما
حامی

گفتند : شکست يعني تو يک انسان در هم شکسته اي
گفت : نه ! شکست يعني من هنوز موفق نشده ام.
گفتند : شکست يعني تو هيچ کاري نکرده اي.
گفت : نه! شکست يعني من هنوز چيزي ياد نگرفته ام.
گفتند : شکست يعني تو يک آدم احمق بودي.
گفت : نه! شکست يعني من به اندازه کافي جرات و جسارت داشته ام.
گفتند : شکست يعني تو ديگر به آن نمي رسي.
گفت : نه! شکست يعني مي بايد از راهي ديگر به سوي هدفم حرکت کنم.
گفتند : شکست يعني تو حقير و نادان هستي
گفت : شکست يعني من هنوز کامل نيستم.
گفتند : شکست يعني تو زندگيت را تلف کردي.
گفت : نه! شکست يعني من بهانه اي براي شروع کردن دارم.
گفتند : شکست يعني تو ديگر بايد تسليم شوي!
گفت : نه! شکست يعني من بايد بيشتر تلاش کنم

بازسازي دنيا :

پدر روزنامه مي‌خواند اما پسركوچكش مدام

مزاحمش مي‌شود. حوصله پدر سر رفت و

صفحه‌اي از روزنامه را كه نقشه جهان را نمايش

مي‌داد جدا و قطعه قطعه كرد و به پسرش داد.

"بيا! كاري برايت دارم. يك نقشه دنيا به تو مي‌دهم،

ببينم مي‌تواني آن را دقيقاً همان طور كه هست

بچيني؟"

ودوباره سراغ روزنامه اش رفت. مي‌دانست

پسرش تمام روز گرفتار اين كار است. اما يك ربع

ساعت بعد، پسرك با نقشه كامل برگشت.

پدر با تعجب پرسيد: "مادرت به تو جغرافي ياد

داده؟"

پسر جواب داد: "جغرافي ديگر چيست؟ پشت اين

صفحه تصويري از يك آدم بود. وقتي توانستم آن آدم

را دوباره بسازم، دنيا را هم دوباره ساختم."


[=mitra][=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]پدري همراه پسرش در جنگلي مي رفتند. ناگهان پسرك زمين خورد و درد شديدي احساس كرد.او فرياد كشيد آه... در همين حال صدايي از كوه شنيد كه گفت: آه... پسرك با كنجكاوي فرياد زد «تو كي هستي؟» اما جوابي جز اين نشنيد «تو كي هستي؟» اين موضوع او را عصباني كرد.
پس داد زد «تو ترسويي!» و صدا جواب داد «تو ترسويي!» به پدرش نگاه كرد و پرسيد:«پدر چه اتفاقي دارد مي افتد؟» پدر فرياد زد «من تو را تحسين مي كنم» صدا پاسخ داد «من تو را تحسين مي كنم» پدر دوباره فرياد كشيد «تو شگفت انگيزي» و آن آوا پاسخ داد «تو شگفت انگيزي». پسرك متعجب بود ولي هنوز نفهميده بود چه خبر است.
[/][/]
[=mitra][=tahoma, arial, helvetica, sans-serif] پدر اين اتفاق را برايش اينگونه توضيح داد: مردم اين پديده را «پژواك» مي نامند. اما در حقيقت اين «زندگي» است. زندگي هر چه را بدهي به تو برمي گرداند. زندگي آينه اعمال و كارهاي نيك و بد توست. اگر عشق بيشتري مي خواهي، عشق بيشتري بده. اگر مهرباني بيشتري مي خواهي، بيشتر مهربان باش. اگر احترام و بزرگداشت را طالبي، درك كن و احترام بگذار. اگر مي خواهي مردم نسبت به تو صبور و مؤدب باشند، صبر و ادب داشته باش![/][/]
[=mitra][=tahoma, arial, helvetica, sans-serif] اين قانون طبيعت است و در هر جنبه اي از زندگي ما اعمال مي شود. زندگي هر چه را كه بدهي به تو برميگرداند. به هر كس خوبي كني، در حق تو خوبي خواهد شد و به هر كس كه بدي كني، بدي هم خواهي ديد. زندگي تو حاصل يك تصادف نيست. بلكه آينه اي است كه انعكاس كارهاي خودت را به تو بر مي گرداند.[/][/]
[=mitra][=tahoma, arial, helvetica, sans-serif] پس هرگز يادمان نرود «كه با هر دستي كه بدهيم، با همان دست مي گيريم و با هر دستي بزنيم، با همان دست هم مي خوريم»[/][/]

عشق یعنی دوست داشتن دیگران


روزی جوان ثروتمندی نزد استادی رفت و گفت: عشق را چگونه بیابم تا زندگانی نیكویی داشته باشم؟
استاد مرد جوان را به كنار پنجره برد و گفت: پشت پنجره چه می‌بینی؟
مرد گفت: آدم‌هایی كه می‌آیند و می‌روند و گدای كوری كه در خیابان صدقه می‌گیرد.
سپس استاد آینه بزرگی به او نشان داد و گفت: اكنون چه می‌بینی؟
مرد گفت: فقط خودم را می‌بینم.
استادم گفت: اكنون دیگران را نمی‌توانی ببینی. آینه و شیشه هر دو از یك ماده اولیه ساخته شده‌اند، اما آینه لایه نازكی از نقره در پشت خود دارد و در نتیجه چیزی جز شخص خود را نمی‌بینی.
خوب فكر كن!
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آن‌ها احساس محبت می‌كند، اما وقتی از نقره یا جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می‌بیند.
اكنون به خاطر بسپار: تنها وقتی ارزش داری كه شجاع باشی و آن پوشش نقره‌ای را از جلوی چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و همه رادوستشان بداری اینبار نه به خاطر خودت بلکه به خاطر خدا .
آن‌گاه خواهی دانست كه:
" عشق یعنی دوست داشتن دیگران ".

گنجشك و خدا....
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت، فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می‌گفت: می‌آید، من تنها گوشی هستم كه غصه‌هایش را می‌شنود و یگانه قلبی‌ام كه دردهایش را در خود نگه می‌دارد و سر انجام گنجشك روی شاخه‌ای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشك هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: "با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست".
گنجشك گفت: لانه كوچكی داشتم، آرامگاه خستگی‌هایم بود و سرپناه بی كسی‌ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می‌خواستی از لانه محقرم كجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه بر كلامش بست.
سكوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه‌ات را واژگون كند. آنگاه تو از كمین مار پر گشودی.
گنجشك خیره در خدایی خدا مانده بود.
پخدا گفت: و چه بسیار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمنی‌ام بر خاستی.
اشك در دیدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه‌هایش ملكوت خدا را پر كرد. :hamdel:

آنکه شنید آنکه نشنید..

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است...
به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت. دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو: ابتدا در فاصله 4 متری او بایست و با صدای معمولی ، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله 3 متری تکرار کن. بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد. آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم. سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید "عزیزم، شام چی داریم؟" جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: " عزیزم شام چی داریم؟" و همسرش گفت:"مگه کری؟! برای چهارمین بار میگم؛ خوراک مرغ!!"

حقیقت به همین سادگی و صراحت است. مشکل ، ممکن است آن طور که ما همیشه فکر میکنیم، در دیگران نباشد؛ شاید در

خودمان باشد :Cheshmak:

چشمه

[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]استاد شاگردانش را به یک گردش تفریحی به کوهستان برده بود .

[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بعد از یک پیاده روی[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] طولانی همه خسته و تشنه در کنار چشمه ای نشستند

[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و تصمیم گرفتند استراحت [=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]کنند.[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]استاد به هر یک از آنها آب داد و از آنها خواست

[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]قبل از نوشیدن آب یک مشت[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] نمک [=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]درون لیوان بریزند ٬شاگردان هم همین کار را

[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]کردند ولی هیچ یک نتوانستند آ[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ب را [=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بنوشند [=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چون خیلی شور شده بود.

[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بعد استاد مشتی نمک را داخل چشمه ریخت و از آنها خواست از آب چشمه

[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بنوشند [=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و [=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]همه ازآب گوارای چشمه نوشیدند .

[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]استاد پرسید :آیا آب چشمه هم شور بود ؟ همه گفتند آب بسیار خوش طعمی بود.

[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]استاد گفت : رنج هایی که در دنیا برای شما در نظر گرفته شده است

[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نیز هم مثل [=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مشت نمک است نه بیشتر نه کمتر.

[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]این بستگی دارد که لیوان باشید یا چشمه که بتوانید رنج ها را در خود حل کنید .

[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پس سعی کنید چشمه باشید تا بر رنج ها فائق آئید .

[=arial, helvetica, sans-serif]به نام خدا[/]

کشاورزي الاغ پيري داشت که يه روز اتفاقي ميفته تو ي يک چاه بدون آب . کشاورز هر چه سعي کرد نتونست الاغ رو از تو چاه بيرون بياره . براي اينکه حيون بيچاره زياد زجر نکشه کشاورز و مردم روستا تصميم گرفتن چاه رو با خاک پر کنن تا الاغ زود تر بميره و زجر کش نشه .
مردم با سطل روي سر الاغ خاک مي ريختند اما الاغ هر بار خاکهاي روي بدنش رو مي تکوند و زير پاش مي ريخت و وقتي خاک زير پاش بالا مي آمد سعي ميکرد بره روي خاک ها .
روستايي ها همينطور به زنده به گور کردن الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همينطور به بالا اوردن ادامه داد تا اينکه به لبه ي چاه رسيد و بيرون اومد .

[=arial, helvetica, sans-serif][=tahoma][=arial, helvetica, sans-serif]خاکها بر سر ما ریخته می شوند.[/][/] [/]



[=arial, helvetica, sans-serif][=tahoma][=arial, helvetica, sans-serif]و ما مثل همیشه دو انتخاب داریم:[/][/] [/]


[=arial, helvetica, sans-serif][=tahoma] [=tahoma][=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]اول اینکه اجازه دهیم مشکلات زندگی مثل تلی از مشکلات [/][/][/][/]

[=arial, helvetica, sans-serif][=tahoma][=tahoma][=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]ما را زنده به گور کند[/].[/][/][/]

[=arial, helvetica, sans-serif][/]

دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود
موضوع قفل شده است