خاطرات من و فرزندم

تب‌های اولیه

211 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

کاسه صبر ...

خاله جون حالش بد بود ....به همراه شوهرش رفت بیمارستان و بچه ی بیش فعال اش و به من سپرد ...معرفی میکنم
این شما و اینم محمد صالح عزیز ....4 و نیم ساله ...
صبح که از خواب بیدار شدم ...موهای بلند محمد صالح توی صورتم بود ..اروم از تخت پایین اومدم تا بیدار نشه ....دست و صورتم و شستم و کتری رو روی گاز گذاشتم
سلاممممممممممم
با شنیدن صدای محمد صالح برگشتم
-سلام عزیزم ..چرا اینقدر زود بیدار شدی؟
- بسه دیگه چقدر بخوابم..مامانم میگه خواب مال ادمای تنبله
ای بابا ..این بچه هم ادم و ضایع میکنه
تلویزیون و روشن کردم و براش یه برنامه کودک پلنگ صورتی رو گذاشتم
محمد صالح –من لاک پشت های نینجا رو میخوام
-نداریم ..اما اینم قشنگه
محمد صالح و با پلنگ صورتی تنها گذاشتم و به سراغ اقای شوهر رفتم
چون شب قبل شب کار بود ..در اتاقش و اروم بستم تا استراحت کنه
محمد همنجور که به تلویزیون چشم دوخته بود ..مجسمه های روی میز و پایین اورد بود و باهاشون بازی میکرد
با اون که دوست نداشتم بهشون دست بزنه ..ولی چیزی نگفتم و توی دلم دعا کردم که بلایی سر مجسمه نازنینم نیاره
در یخچال و باز کردم و نون پنیر کربه و مربا رو روی میز چیدم
نون و از یخچال بیرون اوردم و داخل ماکروویو گذاشتم
سراغ کتری رفتم....شیر کتری رو یکی باز کرده بود و قالیچه کف اشپزخونه پر از اب بود ...و کتری خالی روی شعله گاز
دلم میخواست جیغ بزنم ....اما نمیشد کاریش کرد ..محمد صالح بود دیگه
مثل کوزت اشپزخونه رو تمیز کردم و قالیچه رو لبه پنجره گذاشتم
کتری رو دوباره پر از اب کردم و روی شعله گاز گذاشتم
نون و بیرون گذاشتم و محمد صالح و صدا زدم
-محمد ..عزیزم بیا صبحونه تو بخور
محمد-خاله دارم تلویزیون تماشا میکنم ...صبحونه رو بیار اینجا
-نمیشه ..بیا اینجا ..برنامه رو دوباره میزارم نگاه کنی
محمد -نه مامانم همیشه میاره پیش تلویزیون
این قدر باهاش حرف زدم تا راضی شد
یه کم راضی شدنش طول کشید ....واسه همین اب جوش اومد و چای رو دم کردم
روی صندلی نشست و یه کم نگاه کرد
اولین لقمه رو واسه خودم درست کردم ..بسم الله
محمد- من تخم مرغ میخوام
از جا بلند شدم و یه تخم مرغ واسش درست کردم و روی میز گذاشتم
ایشون هم مشغول صبحونه خوردن شدن
چای و روی میز گذاشتم
محمد –من چای شیرین میخوام ......چایی اش و شیرین کردم
یه کم از چایی اش خورد و گفت اینکه شیرین نیست
شکر پاش و برداشت دوباره شکر ریخت
بماند میز به گند کشیده شد ..با اعصاب نازنینم بازی شد ....شکر پاش خالی شد ..ولی عیب نداره ..بچه اس دیگه
اینقدر خودش و با تخم مرغ سرگرم کرد که چاییش یخ کرد
-محمد صالح چاییت یخ کرد میخوای گرمش کنم ؟
محمد –اوهوم
استکان و برداشتم و توی ماکرویو گذاشتم و گرمش کردم
صبحونه تموم شد
دست و صورتش و شستم تا بره برای تماشای بغیه پلنگ صورتی
کنترل و برداشتم و پلی بک زدم ...محمد اروم روی مبل نشسته بود
مجسمه ها رو برداشتم تا سر جاشون بزارم
وایییی مامان ....مجسمه نازنینم سر نداره ...یه کم محمد و نگاه کردم ...یه کم مجسمه ام رو
اشک تو چشمام جمع شد
محمد که دید دارم نگاش میکنم گفت
محمد –ببخشید ..حواسم نبود
جنازه ی مجسمه ام و جمع کردم تا سر فرصت ببرمش اتاق عمل و درستش کنم
میز و جمع کردم و ظرفا رو شستم
ساعت 12 کلاس داشتم
به سفارش محمد ناهار ماکارانی درست کردم ...سالاد و بغیه وسایل وناهار و اماده کردم و شوهرم و از خواب بیدار کردم و با گفتن سفارشات لازم از خونه بیرون رفتم
عصر ساعت پنج ..خسته و کوفته به خونه برگشتم .. قرار بود شام یکی از اقوام به خونمون بیان ...در خونه رو باز کردم
سکوت
در راه رو رو که باز کردم
از چیزی که میدیدم اشک تو چشمام جمع شد و از گونه ام سرازیر
روی فرش پر از دونه های ریز و سفید بود ....نمیدونستم شکره یا نمک ....هر چی بود که دلم و سوزوند
صندلی میز ناهار خوری کف اشپز خونه بود ....رو میزیم با چاقو پاره شده بود
توی ظرفشویی پر از ظرف نشسته بود .... ناهارم سوخته بود
بالشت های روی مبل کف پذیرایی پخشو پلا بودن
اینا توی پذیرایی و اشپزخونه بود
در اتاقم و باز کردم
تخت نا مرتب و بالشت پر کف زمین ... و پرهاشم توی اتاق پخش
نتونستم تحمل کنم و شروع کردم به گریه کردن
به خاطر کمبود وقت .... حین مرتب کردن خونه گریه میکردم
با شوهرم هم تماس نگرفتم ..چون میدونستم به محض شنیدن صداش هر چی ناراحتی دارم سرش خالی میکنم
به هر زحمتی بود خونه مرتب شد و مهمون ها هم اومدن
اما شوهر جون به خاطر شب کاریش نموند تا دعواش کنم
این اتفاق باعث شد که به خیلی چیزها فکر کنم و به خیلی نتیجه ها برسم
1-خدا به داد خاله برسه ...انشالله خدا بهش صبر بده
نتیجه -بهتره با یه پزشک مشورت کنه تا بدونه با پسر بچه شیطونش چه رفتاری داشته باشه
2- اقای شوهر تو سختی ها همراهم نیست ...میدونست شب مهمون داریم ..توی کارهای خونه که کمکی نکرد ...توی حفظ و نگهداری خونه تلاشی نکرد ..... معذرت خواهی که ...
نتیجه - خدا به منم صبر بده ..اونم نوع صبر ایوب ...

همه ی با وسایل سر و کار دارن ... یه وسیله ای هست به اسم کاسه
کاسه ابگوشت ..کاسه ماست یا هر چی
اما یه کاسه ای هست به اسم صبرررر
امان از روزی که کاسه صبر ادم ها سر ریز کنه

عادت ...

توی خونه نشسته بودم و صدای جیغ امیر رضا پسر همسایه روبه رویی نمی ذاشت تمرکز داشته باشم
برام مهم نبود بهم بگه فضولی ...یا هر حرف سر دیگه ای

مهم این بود چی باعث شده بود امیر رضای سه ساله یک ساعت گریه کنه

در خونه همسایه رو زدم

ناهید خانوم در و باز کرد ...صدای گریه امیر رضا واضح تر به گوش میرسید

-سلام ناهید خانوم

-سلام خوبی ؟

-ممنون ...چیزی شده ؟

یه کم با تعجب نگام کرد ....و با شنیدن صدای امیر رضا تازه متوجه موضوع شد

ناهید خانوم –امیر رضا خسته ام کرده ..میگه میخوام با ...بابام برم سر کار ..از موقعی که باباش رفته داره گریه میکنه

امیر رضا اومد دم در ...صدای گریه اش توی راه رو پیچید

ناهید خانوم با اعصبانیت گفت –بسه دیگه

دستم و دراز کردم و امیر رضا رو بغل کردم ....صدای گریه اش بیشتر شد ..اما نذاشتم از بغلم پایین بیاد

به خونه بردمش و یه کم باهاش بازی کردم و شکلات بهش دادم تا اروم شد و خوابید

چون کلاس داشتم اروم بغلش کردم و به مامانش تحویلش دادم

اونم تشکر کرد و رفت ..............

تا فردا دقیقا همین اتفاق افتاد

وقتی امیر رضا رو توی بغل مامانش گذاشتم گفت ...دیگه خودت و اذیت نکن ..این کار هر روز امیر رضاست ...منم عادت کردم

اومدم خونه ..با یه عالمه حرف که توی دلم موند

دلم میخواست بگم به چی عادت کردی؟

به شنیدن صدای گریه ی بچه ات

کاش عادت کرده بودی به شنیدن صدای خنده بچه ات ..کاش عادت داشتی وقتی بابای امیر رضا میره سر کار تا یک ساعت بچه ات و ناز کنی...کاش ....
دلم نمیخواد صدای گریه ی بچه ام عادتم باشم ...دلم نمیخواد
شما هم دعا کنید که هرگز دلم نخواد

ماست مالی

یه بار واسه تولد رضا رفته بودیم خونشون ....
از بعد از ظهر همش در حال دویدن و کادو باز کردن بود

شب دیگه خسته شده بود

نمیدونم چی پیش اومد که رضا به عمه اش گفت ..عمه تپلو

خونه توی سکوت فرو رفت

من که گفتم ای واییییییی...کتک رضا جور شد

عمه اش یه کم نگاش کرد

رضا با حالت با نمکی گفت ..
خو به منم میگن رضا چاقالو

گفتن این حرف مساوی بود با ساعت ها خندیدن

مثلا میخواست از دل عمه اش در بیاره
ماست مالی کردن بچه ها هم خنده داره

درست تربیت کن

سارینا خانوم نوه ی خالمه ..قبلا هم گفته بودم زبون داره به اندازه جاده تهران -کرج
به خاطر جشن عروسی یکی از اقوام ...دختر خاله ی گرامی هر چی طلا داشت و به خودش
اویزون کرده بود
دست کمی از ویترین طلا فروشی نداشت
شب بعد از جشن همگی اومدن خونه ی ما
خاله ....دختر خاله و سارینا جون ...و اون یکی دختر خاله و دو تا پسر بچه هاش
پسرا که اینقدر ورجه وورجه کرده بودن که همین که لباس شون و عوض کردن از خستگی بیهوش شدن
دختر خاله ها هم داشتن اماده ی خواب میشدن
مامان سارینا همه ی طلا ها ش و در اورد و گذاشت توی جعبه طلاهاش و گذاشتش تو کیفش
منم رفتم تو اتاقم تا لباسم و عوض کنم
وقتی در اتاق و باز کردم از صحنه ی جلو چشمام خنده ام گرفته بود
سارینا طلاهای مامانش و به خودش اویزون کرده بود
یه دختر بچه که انگشت های ظریفش پر از انگشتر های پر از نگین و پهلوونیه و درشته
دو تا زنجیز بلند از گردنش اویزونه ....و دست های ظریفش پر از النگو که با هر حرکت چرق چرق صدا میداد
دلم میخواست دو تا بوس گنده از لباش بگیرم
که دختر خاله جان وارد عمل شد و با دیدن طلا و جواهراتش که الان وسیله ی بازی سارینا شده
خون جلو چشماش و گرفت
با اعصبانیت به سمت سارینا رفت و تمام طلا ها رو با حرص از دستاش و گردنش بیرون کشید
و همین حین هم گفت ...سارینا واسه چی دست زدی ....بزنم تو دهنت ..بچه ی فضول
هر چند که فقط تحدید میکرد هرگز دست رو بچه اش بلند نمیکرد
اما همین حرف کافی بود که سارینا بزنه زیر گریه
الهییییییییییی
دلم واسش ضعف میرفت
خیلی با مزه گریه میکنه
خاله اش که همون اون یکی دختر خاله جان باشه و وکیل دادگستریه سارینا رو بغل کرد و گفت
اشکال نداره خاله جون ..فردا یه شکایت نامه پر کن ...خودم ادمش میکنم که دیگه با عزیز دل خاله درست حرف بزنه
سارینا همین جور که گریه میکرد گفت
لازم نکرده ...خواهرت و درست تربیت کن که درست حرف بزنه ...طلاهاش و که نخوردم
و با قهر رفت تو بغل مامان بزرگش خوابید
و تا صبح سوژه خنده ی ما رو جور کرد

قدیما درست میگفتن که حرف راست و از بچه بشنو
درست تربیت کن
درست..........
تا یه بچه نیاد از تربیت چندین ساله ات ایراد بگیره
ممنون

آخ جون دوچرخه ....


یه شب همگی خونه ی خاله جان دعوت بودیم
شوهر خاله دو ماه بود به خاطر موقعیت شغلی اش توی یکی از شهر های شمال کشور کار میکرد
خاله رفته بود خرید
من و رضا داشتیم اسباب بازی های توی کمدش و از نو میچیدیم
مامان جان هم توی اشپزخونه بود ...مثل همه ی مامان های دنیا
گوشه ای از سخنان من و رضا
رضا این خرس ات چقدر قشنگه ....
رضا -اره شکل عمه زهره اس
خنده ام با هزار و یک زحمت و قورت دادم و گفتم نه این حرف و نزن ..زشته ...شبیه اون برنامه کودکه هست که خرسه همش دستش توی کوزه ی عسله ..اگه یادت باشه اسمش پو بود
رضا -اهان .....مهرنوش جون این ماشینمو میبینی ؟
لحنش اینقدر با مزه بود که با خنده گفتم اره
رضا هم بی توجه به خنده من گفت -این ماشین دیوونه اس ..بابام واسم خریده
روشنش کرد و ماشین با حرکاتی توی هم میپیچید ...واقعا که اسم برازنده ای داشت
رضا -تازه بابام قول داده واسم دوچرخه بخره
-مگه بلدی؟
رضا -اره همیشه که میریم خونه عمه زهره با دوچرخه محمد مهدی بازی میکنم
-اهان ...تا تو داری کمدت و جمع میکنی من میرم پیش مامانم و میام
و در اتاق رضا رو بستم و رفتم داخل پذیرایی
همین حین هم در راه رو باز شد فکر کردم خاله اس
ولی قامت اقا حسین و که دیدم که یه دوچرخه کوچیک ابی هم کنارشه ..متعجب شدم
اول یه نگاه به سر و وضعم انداختم ..بعد از که از لباسم مطمئن شدم بلند گفتم سلام اقا حسین ...رسیدن بخیر ....که مامانم متوجه بشه و روسری اش و بپوشه
اقا حسین -سلام مهرنوش خانوم ..خوش اومدید ....
-ممنون
در اتاق رضا باز شد و رضا پرید توی پذیرایی
چشماش چراغونی بود
دستشو با ذوق بالا برد و پرید بالا
به سمت اقا حسین دوید
اقا حسین هم یه کم خم شد و دستاش و باز کرد
رضا - اخ جونننننننننننننننننن..دوچرخه ...و به سرعت روی صندلی دوچرخه نشست
اون لحظه ...لحظه ای ناب بود ...........خنده ام و نمیتونستم جمع کنم
بیچاره اقا حسین
چه ذوقی داشت
منم اولش که رضا به سمت اقا حسین دوید و گفت اخ جون ..با خودم گفتم الان میگه اخ جون بابا حسین
ولی به جای بابا حسین گفت دوچرخه
یه کم که دوچرخه رو نگاه کرد پرید بغل باباش و حسابی بوسیدش
ولی من اون لحظه ای که اقا حسین خم شده بود تا رضا رو بغل بگیره رو فراموش نمیکنم
یعنی منم وقتی بچه بودم همچین حرکتی رو انجام دادم ؟
از من که بعید نیست
یکی شیرین ترین لحظه واسه پدر مادر ها موقعیه که بچه هاشون با خوشحالی جیغ میکشن و خودشون و تو اغوش پدر و مادرشون میندازن
اما این حرکت رضا رو به پای بی محبتی اش نزارید
بزارید
به پای همون بچگی
همون طوری که من و بابا حسین اش گذاشتیم
و کلی به حرکت بابا حسین ضایع میشود خندیدیم

اردک ها هم حرف میزنن؟ ..........

از لامپ هایی که سر تا سر حیاط اقا جون و پوشونده بود
از ادم هایی که رفت و امد داشتن میشد گفت که توی این خونه جشن برگزاره
البته این و اون موقع ها نمیدونستم
الان که به این سن رسیدم به این نتیجه رسیدم
هر چی این طرف و اونطرف و نگاه کردم اشنایی ندیدم
مامانم نبود ....بابام نبود
همه در حال رفت و امد بودن و کسی حواسش به من نبود
سگ گوشه حیاط از لونه اش رفته بود و معلوم نبود کجای این حیاط درن دشت داره پای کوبی میکنه
از روبه روم یه مرد قد بلند ....اینقدر بلند که مجبور بودم برای دیدنش سرم و خیلی بالا ببرم
با لباس های خیس اش از کنارم رد شد و یه کم هم منو خیس کرد
به توجهی به همه اینا مامانم و میخواستم
از همون دری که روبه روم بود بیرون رفتم
یه در بزرگ چوبی ...که عمرا میتونستم تکونش بدم
شاید بابام میتونست
اخه بابام خیلی قویه
حالا از کجا بابا رو پیدا کنم ؟
در چوبی به صدا در اومد
گوشه ای ایستادم و نگاه کردم
یه اقایی از همون قد بلندا که برای دیدنشون باید سرمو بالا میگرفتم اومد و دو لنگه ی در و باز کرد
با دیدن صحنه ی رو به روم از ترس نزدیک بود بزنم زیر گریه ...ولی به جاش خودم و چسبوندم به دیوار
یه اقا ی قد بلند ...با یه حیوون بزرگ ....نمیدونم الاغ بود ...گاو بود؟ هر چی بود تا حالا از نزدیک زیارت اش نکرده بودم
الان که بزرگ شدم میدونم اون حیوون اسب بوده
وقتی رد شد سریع از اونجا دور شدم
یه جوب پر از اب جلوی در خونه بود
نزدیک اب نشستم و به اردکای توی اب نگاه کردم
به من نگاهم نمیکردن
سنگی برداشتم و توی اب پرت کردم
ولی هیچ تغییری حاصل نشد جلو تر رفتم
تا به خودم بیام توی جوب اب بودم
این زیر پر از گیاه های سبز رنگ بود
ادرک هایی که تا الان قصد داشتم بزنشون بالای سرم بودن و گهه گاهی سرشون و پایین میاوردند و نگام میکردن
از حالتی که داشتم راضی نبودم
سعی داشتم خودم و بیرون بکشم
اما تلاش بی فایده بود
جز من و اردک ها و سبزه های ته اب کسی اینجا نبود
وقتی خوابم گرفت
صدایی شنیدم که صدام میزد
و من با خودم میگفتم ...مگه اردک ها هم حرف میزنن؟

کلی از خاطرات بچه ها گفتم
ولی خاطرات بچگی خودم هم بد نیست ........
با خودم گفتم چقدر بچه ارومی بودم ....ولی مامانم میگه بچه نبودی؟ زلزله 8 ریشتری بودی
شما باور نکنید ....مامان ها عادت دارن روغن پیاز داغ اش و زیاد کنن


اون روز از حواس جمع مامان و بابام ..هم من ..هم داداشم ...هر دو یه اب تنی حسابی کردیم
دست اون اقای قد بلند هم درد نکنه
به خاطر من برای بار دوم لباس هاش خیس شد

من اینو نمی خورم ....

عمه و داداشم داشتن واسه یه املای نا قابل تو سر و کله ی هم میزدن
با خودم میگفتم این داداش منم خنگه ..اخه ....بابا آب داد ...که خیلی راحته
مامان توی اشپزخونه بود ..حالا چیکار میکرد و دیگه نمیدونم
بابا خونه نبود ...طبق گفته های مامان باید سر کار باشه
منم جفت چشمام و به صفحه ی سیاه و سفید تلویزیون کوچیکیمون دوخته بودم
چقدر دلم میخواست کسی خونه نبود و واسه انشرلی یه دل سیر گریه کنم
ولی عمرا این کار و میکرد م ...مگه دیوونه ام ...از فردا دیگه میشم سوژه خنده داداش ..هی راه بره و مسخره ام کنه
با صدای مامان که میگفت ناهار حاضره دل از تلویزیون کندم
تازه یادم افتاده بود چقدر گشنمه
الان که بزرگ شدم میبینم حق داشتم (ساعت 4 بعد از ظهر از شبکه یک سیما این برنامه پخش میشد ) اخه ساعت 4 وقته ناهاره ؟
غذا رو یادم نیست چی بوده ...ولی مامانم میگه غذا اش بوده
داداشم هم کنار سفره روی زمین خوابیده بود و مثلا داشت املا می نوشت
با دیدن غذای توی بشقابم و توی بشقاب داداش خون جلو چشمام و گرفت
بشقاب و هل دادم و گفتم من اینو نمیخورم
هل دادن بشقاب همانا و غذا روی کمر مبارک داداش جان ریختن همانا
اخرین تصویری که یادمه ....
داداشم که مثل گندم شادونه بالا و پایین میپرید
مامانم که با عجله لباس دادشم و از تنش در اورد
مامانم میگه اش خیلی داغ بوده و کمر داداشم سوخت
هییی روزگار
دقیقا همین رفتار و توی بچه های فامیل میبینم ..مثلا میگن غذای من کمه ...در حالی که اون غذا برای یه بچه کافیه ....اگه بچه داشتم و این حرف و میزد نمیدونم چه رفتاری باهاش داشته باشم ....بهش به زور بفهمونم که اون غذا براش کافیه ...یا بشقابش و پر کنم و اخر غذا ...غذای نصفه نیمه اش و دور بریزم



ذوق مدرسه ...

قرار بود چند وقت دیگه برم مدرسه ..از خوشحالی روی پا بند نبودم ....دلم میخواست سواد داشتم ومیتونستم روزها رو بشمرم
چقدر خوبه که میتونم برم مدرسه ..
دیگه مجبور نبودم به داداش التماس کنم دفتر قدیمی اش و بهم بده ...دیگه لازم نبود خودم و به در و دیوار بکوبم تا بتونم با مداد رنگی هاش نقاشی بکشم
چون خودم میخوام برم مدرسه
اینقدر خوشحال بودم که حد نداشت
شام و خوردم و برای بار هزارم وسایلم و چک کردم
شب بود و نمیدونستم ساعت چنده
مامان و بابا و بغیه خواب بودن
از پنجره بیرون و نگاه کردم
اسمون تاریک بود ....پس مطمئنن وقت اش نشده
همش با خودم میگفتم نکنه فردا خواب بمونم و دیر م بشه
مانتو و شلوار ابی کاربنی مدرسه رو پوشیدم
...مقنعه سفید رنگم که دورش تور سبز رنگ دوخته شده بود و پوشیدم
جوراب های سفید رنگ تور توری مو و پوشیدم ...درسته مامان گفت اینا واسه مدرسه مناسب نیست ....ولی برام مهم نبود ..مهم این بود که خوشگل بودن و من دوستشون داشتم
توی اینده خودم و نگاه کردم و واسه خودم ذوق مرگ شدم
دوباره فکر کردم نکنه اونقدر دیرم بشه که یادم بره کیفم و با خودم ببرم
کوله پشتی مو و برداشتم و روی شونه هام انداختم
از خوشحالی روی ابرها بودم
من که همه چی رو پوشیدم
بزار کفشام هم بپوشم که صبح کاری نداشته باشم
کفش هام رو هم پوشیدم
همه چی تکمیل بود
دیگه بهتر از این نمیشه
با همون لباس ها رفتم خوابیدم
درسته کولی پشتی کمرم و اذیت میکرد
درسته برای اولین بار دارم مقنعه میپوشم
درسته کفشام باعث شده تا حد مرگ گرمم بشه
ولی ارزشش و داشت
اینقدر ذوق داشتم که تا دیر وقت بیدار بودم
صبح با صدای جیغ جیغ مامانم بیدار شدم
هیچ چیز به اندازه ی صدای جیغ نمیتونه یه صبح قشنگ و خراب کنه
وقتی از خواب بیدار شدم و نگاهی به خودم انداختم
فهمیدم مامانم ....بنده خدا حق داشت
لباس هام چروک چروک بود
انگار لباسام و سگ جوییده
تند تند لباس هام و اتو کشید و منو راهی مدرسه کرد
بازم با همه ی اینا دیر نرسیده بودم
چقدر خوبه ...
یه تجربه ی نو
دوستای جدید
الان بعضی بچه ها رو میبینم وقتی لباس عیدشون و میگیرن ..ذوق دارن که هر چه زود تر اونا رو بپوشن .... یا روز اول مدرسه ...وقتی میبنمشون ....حالشون و درک میکنم ....ذوق شون و حس میکنم
. با خودم میگم
چه قشنگه روزهای بچگی

این داستان ادامه دارد ....


از این رو به اون رو ...........

روز اول مدرسه ..با هزار ذوق وارد کلاس شدم
از همون اول دلم میخواست میز سوم بشینم
بغل دستیم و یادم نمیاد
هر کی بود ..نتونست دوستم باشه
معلم -کی بلده شعر بخونه
با خودم گفتم اومدیم اینجا شعر بخونیم یا درس
شش نفر رفتن پای تخته
بلا استثنا 4 تاشون شعر یه توپ دارم قل قلیه رو خوندن
شور و هیجان ادم و الکی کور میکنن
اونم نه با یه سطل اب
بلکه با شعر یه توپ دارم قل قلیه
.....تا اخر کلاس هیجان داشتم ...اسم دبیرمون خانوم قدیمی بود
یادش به خیر
یه عینک بزرگ رو صورتش بود ....ولی با همه ی اینا بازم به نظرم دوست داشتنی میاومد
زنگ اول یا دوم بودم که با یکی از دختر های مدرسه دعوام شد
با لگد کوبید تو ساق پام
به کسی نگفتم ....ولی پام کبود شده بود .....چند دقیقه ای رو توی دستشویی مدرسه گریه کردم ....اینقدر درد داشتم که تا خونه لنگ زدم
و مامان چقدر غرزد که روز اول گند زدی تو لباست
اخه کی باورش میشد من به این شیطونی اینقدر توی مدرسه اروم باشم؟
و جواب اون لگد و ندم
سرزنش های مامان همیشگی بود
و همین موضوع باعث تجربه ی نو ای در من شد
از اون به بعد
قبل از رفتن به خونه ..میرفتم دستشویی و لباسم و مرتب میکرد

نتیجه اخلاقی : هیچ چیز با سرزنش درست نمیشه ماست مالی میشه

دختر به همراه مادرش وارد مجلس عزاداری زنونه شد.
از همون دم در پسرک 6 ساله ای به طرف دختر دوید و از او خواهش کرد که با او بازی کند.
پسرک گفت: من و دوستانم فقط یک همبازی دیگر میخواهیم.
بعد دست دختر را گرفت و او را به طرف حیات کشید.
دختر کمی فکر کرد.با خود گفت: اما تنها تنها کاری که می توانم انجام دهم تا خودم را بزرگ نشان دهم ، همین رفتار کردن مثل دختر خانم های بزرگ است! وگرنه هیچ کس با این جثه ی ضعیف و کوچک تشخیص نمی دهد که من 18 سال دارم!
پسرک همچنان اصرار میکرد.آنقدر چهره ی معصومانه و لحن کودکانه و شیرینی داشت که هر شخصی را مجذوبش میرد.
دختر تصمیمش را گرفت؛ با خود گفت : مگر تو که هستی؟ پیامبر به دعوت کودکان برای بازی جواب مثبت داد ، آنوقت تو هنوز داری فکر میکنی؟
دختر به پسر گفت: باشد .میایم.
و دختر بعد از پایان مراسم ، همانطور که قول داده بود رفت و با پسر و دوستانش بازی کرد.حتی کاری کرد که در بازی ، بچه ها هر یک در بازی برنده شوند.

دختر هنوز هم یادش نمی رود که خانوم ها موقع رفتن از مراسم چه حرف هایی که به دختر نگفتند!
گفتند: " خوب شد که این دختر کوچک آمد و هم بازی یشان شد.
عجب بازی می کنند
اینجا هم شده بچه بازی
....

اما دختر در دل راضی بود.
فکر می کنم خداوند هم از او راضی بود!

سلام
زهرا خانوم، قهرمان پرتاب دیسک!!!

شش ماهه که زهرا خانوم یه رفتار عجیب غریب پیدا کرده و همه چیز رو پرتاب میکنه. :hey:
اگه چیزی رو نخواد به راحتی پرتاب می کنه زمین. حتی بعضی مواقع چیزایی رو که میخواد و دوستشون داره رو هم پرتاب می کنه. اگه چیزی رو بهش بدی که دوست نداشته باشه اول میگیره و بلافاصله با تمام وجود پرتاب می کنه زمین!!
چند روز پیش رسیدم خونه و همین که در رو باز کردم و دیدم که به به! زهرا خانوم کیف سی دی منو گذاشته یه گوشه و داره باهاشون بازی می کنه. همچین این کیف رو استتار کرده بود که واقعا کف کردم!!!
تا منو دید، پا شد و سه چهار تا سی دی رو در کوتاه ترین زمان پرتاب کرد سمت من:khobam:. حدودا چهار متری اومد.:Kaf::Kaf::Kaf: به نظرم اگه هر بچه هم سن و سالشو بیاری عمرا نمی تونه یه همچین پرتابی داشته باشه!!!:khandeh!::khandeh!: واقعا دخترم یه قهرمانه اونم تو سن 1 و نیم سالگی!!!:paresh::tashvigh!:
البته خودمونیم از دست این پرت کردناش دیگه خسته شدیم. به همسرم میگم اگه زورش میرسید ما رو هم پرتاب می کرد اینور اونور!!!:kharej:
حالا اگه کسی راهکاری هم داشت ارائه کنه ممنون میشم.:help::help::please::please:

با سلام
به نظر بنده بهترین کار در زمان لجبازی و پرتاب کردن وسایل توسط بچه ها بی اعتنایی به این کار از سوی والدین است چون با این کار به او میفهمانیم که کارش برایمان بی اهمیت است و این کار سبب میشود کم کم این کار را انجام ندهد
کار دیگری که پیشنهاد میدهم این است که حواس کودک را از این کار پرت کنیم و توجه او را به کار دیگری جلب کنیم انشاالله که موثر باشد.

سلام
همونطور که سرکار اندیشمند جوان گفتن فکر کنم کم محلی کردن به زهراکوچولو راه حل خوبی باشه البته جوری نباشه که فرزندتون ازتون زده بشه ولی زیاد به رفتارش واکنش نشون ندید
یاعلی:Gol:

من يه بار اين كار رو كردم جواب داد اما نمي دونم خوب باشه يا نه
براي يه بچه اي اسباب بازي هاي قشنگ آوردم اما بهش ندادم! با گريه و اصرار ازم خواست و منم بچه شده بودم انگار! گفتم نمي دم تو پرتشون مي كني و خراب ميشه!
باز شيريني آوردم و همين كار رو كردم
بعد قول داد نكنه اما اي دل غافل ميون كار يادش رفت!تموم چيزها رو از دور و برش برداشتم و گفتم نمي دم!چند بار اين كار رو كردم و با جديت البته كه خدا رو شكر جواب داد

نمیدونم اجازه ی قضاوت دارم یا نه...ولی کارتون یه قسمتیش درست بوده و یه قسمتیش اشتباه...شما دیگه خیلی رفتار بدی کردین با بچه البته اینکه جواب داد خوبه
یاعلی:Gol:

اتفاقا بچه ها از نظمي كه بهشون ميدم تا حالا راضي بودن
مثلا وقتي بچه اي غذا دلش نمي خواد بغلش مي كنم و مثلا ميشه عروسكم و بعد من بهش غذا ميدم البته منهاي كربوهيدرات ها! اين طوري كلي ذوق مي كنه! در صورتي كه مادرهاشون دعواشون مي كنن
يا گاهي براشون قصه ميگم ولي وقتي زمان قصه گفتن تموم شد ميگم حالا وقت ديدن قصه تو خوابه و بغلشون مي كنم و جالب اينه مي خوابن! و كلي از بازي هاي من خوششون مياد و منو ول نمي كنن
تازگي ها مامان هاشونم مشتري شدن:khandeh!:چون موقع قصه بچگي هاي خودمو مي گم و اون ها هم همراه بچه ها از كارهام فيض برده و الگو مي گيرن:Cheshmak:
مثلا بابام يه بار يكي از شيطنت هام رو به شوهرم گفته بود ولي نگفته بود كي! رفته بوديم كوه توي راه داشت مي گفت بابات ميگه يكي از بچه هاي فاميل يه شب ساعت 12 از باباش بادكنك صورتي مي خواسته! خدا نصيب نكنه!
توي چشماش نگاه كردم و گفتم اون بچه من بودم!بايد ميديديد قيافه ي ايشون خيلي خنده دار شده بود:Khandidan!:
البته همه ي داستان رو براي بچه ها نمي گم كه كل شهر رو گشت تا برام خريد!چون بدآموزي داره:ok:
خارج از شوخي دلم ميخواد گفته هاي هم رو نقد كنيم

یا الله*

سلاااممم...

مهر...;341149 نوشت:
دست اون اقای قد بلند هم درد نکنه به خاطر من برای بار دوم لباس هاش خیس شد

خیلی قشنگ بود... ممنونم :Gol:

مهرنوش جون، قلم قشنگی دارید، خیلی خوشم میاد از خوندن خاطراتتون.. کِییییییییف میکنم اصلن! :Kaf:

منتظر باقی خاطراتتون هستممم...:ok::Kaf:

سلامت و موفق باشید...

در پناه الله*

سلام
زهرا خانوم و عشق پدری
بعضی مواقع دلم می خواد از مسائلی صحبت کنم یا بنویسم ولی اصلا نمیدونم از کجا شروع کنم.
خیلی مواقع با خودم میگم عشق یعنی چی؟؟؟ واقعا عاشق همسر و زندگیمم؟؟؟ تونستم ذره ای مهربونی های همسرم رو جبران کنم؟؟؟
عشق به فرزندم چی؟؟؟ تونستم یه پدر دلسوز و عاشق براش باشم؟؟؟
خدایا کمکم کن، دلم خیلی گرفته، از آینده میترسم...
خدایا من برای یه لحظه بعدم هم نمی تونم برنامه ریزی کنم چه برسه به آینده دخترم...
خدایا دلم نمی خواد آینده دخترم مثل این لجن های خیابون بشه...
خدایا بهتره بگم منو آدم کن، یه چیزی بهم بده که بتونم بچه صالحه ای تربیت کنم...
الهی به امید تو...
الهی به امید تو...
الهی به امید تو...

دوستان نکات تربیتی و خطرات رو فراموش نکنید بذارید...

*بسم ألله...*
سلام علیکم
توفیق رفیق شد و خدمت استاد بزرگواری رسیدیم و ایشون درباره تربیت فرزند و نسل امام زمان "عجل الله فرجه الشریف" پسند برامون سخن گفتند و فرمودن؛
اگر مادر "حیاء" و پدر "نون حلال" رو رعایت کنه انشاءالله فرزندمون عاقبت به خیر خواهد شد!
سلسله جلسات جناب استاد پناهیان با عنوان "تربیت دینی" هم بسیار مفیده!
انشاءالله عاقبتمون ختم به شهادت شه.آمین

majid-torabi;351215 نوشت:

خدایا دلم نمی خواد آینده دخترم مثل این
لجن های خیابون بشه...

سلام
خیلی از این لجنهای خیابان
عزیز دل پدر مومن یا مادر دلسوخته ای اند
لطف کنید برای همین لجنها دعا کنید که به سمت عفت و پاکی برگردند
مطمئن باشید دخترتان خوب خواهد شد
نمیگم نیمه شب برای اونها اشک بریز یا مثل امام زمان همیشه دل نگران باش
نه فقط هروقت اونها رو دیدی خالصانه براشون دعا کن
والله الموفق

دختر برادر همسرم خيلي من رو اذيت مي كنه و كلا بچه ي شيطوني هست
آخرين بار كه اومد عطر من رو زد تو چشمش و كلي گريه ي الكي كرد و وقتي برديمش خونشون سر يك دقيقه خوابش برد! دلم نمي خواد مسئوليت بچه ي ديگه اي رو قبول كنم...

احساس مي كنم مادر زينب زياد براي نگه داشتنش تلاش نمي كنه و اون رو مرتب اين ور و اون ور مي فرسته
چرا من بايد جور اون رو بكشم!!!!!
نظرتون در مورد اين طور مادرها چطوريه؟

فضه الزهرا;351237 نوشت:
احساس مي كنم مادر زينب زياد براي نگه داشتنش تلاش نمي كنه و اون رو مرتب اين ور و اون ور مي فرسته
چرا من بايد جور اون رو بكشم!!!!!
نظرتون در مورد اين طور مادرها چطوريه؟

سلام

به نظرم باید خیلی محترمانه به مادر ایشون تذکر داد

(مثلا 1موقع که دخترش داره اذیت میکنه بهش بگید نگاه کنید... و غیر مستقیم یا مستقیم بگید که نمیتونید مسئولیت کارهاش رو بر عهده بگیرید!)

به امید اینکه مادرش به خودش بیاد!

:Gol:

خیلی از مواقع مواجه شدیم با پدر مادرایی که جواب سوالات بچه هاشونو نمیدن، واقعا چرا؟ یه بچه از روی کنجکاوی یا هر دلیل دیگه ای ممکنه خیلی از سوالات براش پیش بیاد و پدر و مادر موظفه که جوابشون رو بده، اما چرا پدر مادرا توانایی پاسخگویی به سوالات فرزندانشون رو ندارن؟

نقل قول:
عشق به فرزندم چی؟؟؟ تونستم یه پدر دلسوز و عاشق براش باشم؟؟؟
خدایا کمکم کن، دلم خیلی گرفته، از آینده میترسم...
خدایا من برای یه لحظه بعدم هم نمی تونم برنامه ریزی کنم چه برسه به آینده دخترم...
خدایا دلم نمی خواد آینده دخترم مثل این لجن های خیابون بشه...
خدایا بهتره بگم منو آدم کن، یه چیزی بهم بده که بتونم بچه صالحه ای تربیت کنم...
الهی به امید تو...
الهی به امید تو...
الهی به امید تو...

دوستان نکات تربیتی و خطرات رو فراموش نکنید بذارید...

نظربنده: حتما شنیده اید که فرزندان چیزی نمی شوند که ما پدرومادرمی خواهیم بلکه عموما چیزی می شوند شبیه پدر و مادر!جسارت نباشد ولی تجربه بنده می گوید این دلواپسی وسواسگونه ی شما اگر اصلاح نشود به زهرا خانوم گل اسیب خواهد زد.شما بجای نگران بودن برای اینده فرزند عزیزتان ٬حال خود وهمسر محترمتان را دریابید و خوب زندگی کنید مطمئن باشید گل زیبای زندگیتان بخوبی پرورش خواهد یافت ...ان شالله.امیدوارم سوء تفاهمی ایجاد نشود و منظور را همانطور که مقصود بنده است دریافت کنید .....با بهترین ارزوها برای زهرا خانمه کوچولو و همه کودکان پاک و معصوم ...

سماء ۸;351857 نوشت:
نظربنده: حتما شنیده اید که فرزندان چیزی نمی شوند که ما پدرومادرمی خواهیم بلکه عموما چیزی می شوند شبیه پدر و مادر!جسارت نباشد ولی تجربه بنده می گوید این دلواپسی وسواسگونه ی شما اگر اصلاح نشود به زهرا خانوم گل اسیب خواهد زد.شما بجای نگران بودن برای اینده فرزند عزیزتان ٬حال خود وهمسر محترمتان را دریابید و خوب زندگی کنید مطمئن باشید گل زیبای زندگیتان بخوبی پرورش خواهد یافت ...ان شالله.امیدوارم سوء تفاهمی ایجاد نشود و منظور را همانطور که مقصود بنده است دریافت کنید .....با بهترین ارزوها برای زهرا خانمه کوچولو و همه کودکان پاک و معصوم ...

اللهم عجل لولیک الفرج

سلام

به نظر من یک گل همانطور که نیز به بستر و نژاد خوب داره تا گلی خوب بشه
به باغبان خوبی هم نیاز داره

پس من در 3 پارامتر قرار میدم

class: outer_border width: 500 align: center

1-نژاد و خصوصیات اخلاقی پدر و مادر و....
[/TD]
[TD]2-جامعه سالم(خانواده و دوست و آشنا و...)
گلی خوشبو و فرزند صالح به وجود می آید
3-تربیت صحیح و سالم
[TD][/TD]

این جدول رو دوستان اگر ناقص است کامل کنند
:Gol:

[=arial black]اللهم عجل لولیک الفرج:hamdel:[=arial black]

سلام

در چند سال اول زندگی شخصیت کودک شکل می گیرد مادر ها و پدران و مادرهای گرامی حواستان باشد که چگونه تربیتشان می کنید!

تو این سنین کمک کنید بهشان حقیقت رو درک کنند سخاوت و مهربانی و منش بزرگ رو یادشون بدید
و بهترین الگو برایشان باشید!

:Gol:

نقل قول:
تاثیر خلق و خوی مادر و پدر در قبل از لقاح و تشکیل جنین و پرورش یافتن نوزاد در رحم مادر و سپس تاثیر شیر مادر بر نوزاد و و نحوه شیر دادن و عواملی از این دست!
اینا یعنی نژاد؟! میگم شعاری چون بنظر من اینطور بحث را تئوری کردن فایده ندارد مهم اینست که به چطور عمل کردن فکر کنیم. بطور عملی پدر و مادر ٬خوب(به معنای دینی و واقعی کلمه) زندگی کنند ٬باقی حل است مگر خدای نکرده موارد بسیاربسیار نادر!نکته باریکتر از مو همان معنی کردن کلمه «خوب» است.

سلام
به نظر من اگه شما يه نگاه به تاريخ پيامبرها بكنين، هم همسر بد داشتن و هم فرزند بد
آيا اگه از آينده ي فرزندشون آگاه بودن نمي گذاشتند اون به دنيا بياد؟؟؟ جواب خير بوده است.
آيا حضرت يعقوب كه از ظلم بچه هاش آگاه بود با بقيه پسرهاش دعوا كرد؟ خير چون ميدونست مشيت خداست كه اين به سر حضرت يوسف بياد قبول كرد
پسر حضرت نوح چي؟ حضرت نوح خيلي براش زحمت كشيد تا هدايت بشه ولي خوب نشد! بعد از خدا خواست در مقابل عذابش پسرش حفظ بشه ولي خدا مخالفت كرد و البته ايشون با خدا همراه شد!
ببينيد ظرف وجودي ما به اين اندازه هست؟؟؟!
بچه هاي ما فتنه اند و ما رو خدا با همين بچه ها آزمايش مي كنه
پس فقط براي تربيتشون تلاش كرد و براي آيندشون توكل كرد و اميد داشت...

تحمیل.......

خاله ی عزیزم قراراه به زودی دختر کوچولوش و به دنیا بیاره
هر کس به نحوی خوشحاله
مهدی از این که به زودی صاحب خواهر میشه بسی خوشحاله
اون روز خونهی خاله بودیم
مهدی دستش و روی شکم مامانش گذاشته بود و بی توجه به ما داشت با اجی کوچیکش حرف میزد
مهدی -اجی به دنیا اومدی فقط من و دوست داشته باش....اون کیفه که عکس بنتن داره رو میبینی؟ اون مال منه ..اون کیف بیریخته هم که کنارشه مال داداشه
من که از خنده ریسه میرفتم
همینطور که صحبت میکردیم و میخندیدم رضا پسر اون یکی خاله گفت
اگه نرگس به دنیا بیاد میخواد زنم بشه
دهنم از تعجب مثل قار علی صدر باز مونده بود ..چشمام هم دست کمی از توپ پینگ پونگ نداشت
اخه این حرفا چیه ؟
گفتم -این حرف و نزن ....تو کوچولویی..نرگس که به دنیا اومد تو بشو داداش بزگش و مواظبش باش
رضا -اون که دو تا داداش داره
- اما داداش رضا که نداره
رضا -مامانم گفته من چیکار کنم
اخه چرا با این حرف دنیای قشنگ بچه ها رو خراب میکنن ؟
چرا ذهنیت بچه ها رو تغییر میدن ؟
خیلی زشته ........خیلی زشته که عقاید خودمون و به بچه ها تحمیل کنیم

[=&quot]پسر ها بهترن ...دخترها بهترن [=&quot]

[=&quot] [=&quot]

[=&quot]
[=&quot]من و خاله رفتیم خونه دایی جان [=&quot]
[=&quot]به محض ورودمون مانی و مبینا جیغی از خوشحالی کشیدن و به من اویزون شدن ...خاله هم به خاطر شرایط خاصی که داشت جون سالم به در برد [=&quot]
[=&quot]مبینا کنارم نشسته بود و مانی روی پام نشسته بود و با خاله حرف میزد [=&quot]
[=&quot]زندایی –به سلامتی نی نی ات چیه [=&quot]
[=&quot]خاله –دختره [=&quot]
[=&quot]مانی –اه ....کاشکی پسر بود [=&quot]
[=&quot]خاله –چرا عزیزم [=&quot]
[=&quot]مانی –پسرا مرد خونه اند ...میتونن فوتبال نگاه کنن ...سوار ماشین بشن ...اشغالا رو ببرن ...[=&quot]
[=&quot]مبینا هم داد میزد [=&quot]
[=&quot]میبنا –نه دخترا بهترن ...تو کوچه نمیرن ...با کسی دعوا نمیکنن ...شلوار و کفششون و پاره نمیکنن [=&quot]
[=&quot]مانی-نه پسرا بهترن مرد خونه اند ...میتونن فوتبال نگاه کنن[=&quot]
[=&quot]مبینا-دخترا درسشون بهتره ...تو خونه فوتبال بازی نمیکنن ...شیشه کمدشون و نمیشکونن[=&quot]
[=&quot]مانی-دختر چیه ؟همش گریه میکنه ...جیغ میزنه ...لوسه [=&quot]
[=&quot]مبینا –ماماننننننننن...یه چیزی بهش بگو [=&quot]
[=&quot]مانا –از روی پام پایین پرید و همینجور که به سمت اتاقش میرفت گفت –دخترا فقط بلدن مامانشون و صدا بزنن [=&quot]
[=&quot]اینجوری شد که جنگ جهانی به پا شد [=&quot]
[=&quot]واقعا دخترا بهترن یا پسرا ؟[=&quot]


سوال پیچ.....

فصل مهمونی بود ....من و مامان دومی توی اشپزخونه و به شغل شریفمون مشغول بودیم (اشپزی)
خاله ها توی اتاق بودن .....جوونا رفته بودن بیرون پیاده روی .....اقای شوهر لالا ....اقایون توی حیاط و زیر و رو کردن پیچ ها و موتور ماشینشون ..... و بابا دومی و مهدی مشغول تماشای برنامه کودک
خلاصه هر کس به یه نحوی مشغول بود
همین جور که روی میز نشسته بودم و اشک میریختم و پیاز خرد میکرد
توجهم به حرفای بابا دومی و مهدی جلب شد
بابا- نگاه کن ..چه دخترای خوشگلی اند ..ای خدا چی میشد منم یه دختر مثل اینا داشتم
مهدی-عمو تو که دو تا دختر خوشگل داری
بابا –من ؟ نه ...
مهدی –پس خاله مهرنوش و خاله زهرا چیه ان ؟ دختر ند دیگه .....
بابا-نه اونا دخترم نیستن ...
مهدی –پس چرا بهشون میگی دختر گلم ....
بابام هم زد زیر خنده
بابا –اونا عروسم هستن نه دخترم
مهدی-ولی خاله مهرنوش که عروس نیست
بابا-منظورم اینه که زن پسرمه
مهدی-یعنی چی ؟
بابا هم مثل مرد کم اورد و گفت
بابا–اِ اِ اِ این برنامه هه شروع شد ..دیگه حرف نزن

[=&quot]مگه چیه ؟عکس بابامه .....[=&quot]

[=&quot]

[=&quot]رفته بودم خونه ی یکی از دوستام [=&quot]
[=&quot]همینجور که حرف میزدیم پسرش صدرا هم بازی میکرد [=&quot]
[=&quot]گوشیم و از کیفم بیرون اوردم و از صدرا چند تا عکس گرفتم [=&quot]
[=&quot]صدرا هم ژست های مختلف میگرفت و باعث خنده مون میشد [=&quot]
[=&quot]تا شب خونشون بودم [=&quot]
[=&quot]همینطور که من از کارها و مریم از کارهای مدرسه حرف میزد ...صدرا کیف پول مامانش و اورد [=&quot]
[=&quot]صدرا –مامان میشه بهم پول بدی ؟میخوام بستنی بخرم [=&quot]
[=&quot]مریم هم بهش پول داد و صدرا رفت بیرون [=&quot]
[=&quot]همینطور که حرف میزدیم ...یهو یاد شوهر سابق مریم افتادم ..گفتم [=&quot]
[=&quot]-مریم ...صدرا بهونه ی باباش و نمیگیره [=&quot]
[=&quot]مریم –مگه واسه صدرا پدری کرد که حالا با نبودش جای خالیش و حس کنه [=&quot]
[=&quot]اهی کشیدم [=&quot]
[=&quot]مریم –فقط بعضی وقتا که میبینه دوستاش با پدراشون هستن حسودی میکنه [=&quot]
[=&quot]-این مدت ...هیچ سراغی از صدرا نگرفته [=&quot]
[=&quot]مریم –اون که همش ذهنش درگیر مواده ....هیچ وقت یادش نمیاد که چی شد ما از زندگیش رفتیم ...چه برسه به صدرا [=&quot]
[=&quot]چشمم به کیف پول مریم افتاد [=&quot]
[=&quot]که عکس شوهر سابق اش داخل اش بود [=&quot]
[=&quot]با ناراحتی کیف و بلند کرد و روبه مریم گرفتم و گفتم ....[=&quot]
[=&quot]-مریم این چیه ؟[=&quot]
[=&quot]کیف از دستم کشیده شد [=&quot]
[=&quot]صدرا در حالی که بستنی توی دستش و لیس میزد به عکس نگاهی انداخت و گفت [=&quot]
[=&quot]صدرا- مگه چیه ؟عکس بابامه [=&quot]
[=&quot]و با لبای بستنی ایش عکس و بوسید [=&quot]
[=&quot]کاش ..بابای صدرا میدید [=&quot]
[=&quot]
[=&quot]
[=&quot]
[=&quot]
[=&quot]
[=&quot]

چرا اینقدر خواب میبینی ....


دنبال توپ دویدم
زیر پام خالی شد و از بلمدی به پایین افتادم
وقتی چشمام وباز کردم ...فضای تاریک اون پله های سردی منو ترسوند
دو تا چشم تیله ای که بهم ذول زده بود
همه و همه باعث وحشتم شد و باعث شد جیغ بلندی بکشم
وقتی فضای اتاق و دیدم ...با خودم گفتم چه خوب که خواب بود
برای بار دهم این خواب و برای همه تعریف کردم
مامانم هم با غرغر گفت چقدر تو خواب میبینی
خودمم نمیدونستم چرا این خواب و چندین بار دیدم
مگه سریاله که تکرارداشته باشه
چند سال بعد به خونه ی عموی مامانم رفتم
وقتی حیاط خونشون و دیدم ..احساس کردم بیش از اندازه محیط اون خونه و حیاطش اشناست
مخصوصا پله های زیر زمینشون
شب شد و خوابم تکرار شد
صبح که میخواستم برم مدرسه دوباره اون خواب و تعریف کردم
مامانم لیوانش و کوبید رو میز و گفت
چقدر سرتقی ...چند سال پیش از اون پله ها افتادی تو زیر زمین خونه عمو اینا ...هنوز یادته
بابا جان که از همه جا بی خبر بود گفت :کی؟
مامانم هم اعتراف کرد وقتی بابام نبوده ..منو برده خونه عمو جانش ..و حواسشون به من نبوده و من از پلهها سقوط ازاد کردم
مامانم هم قضیه رو ماست مالی میکنه که بابام متوجه نشه
اما نمیدونست که این کابوس های شبانه من همه چیز و لو میده

حالا من جواب مامانم و چی بدم ؟

کسی خونه نبود ....تنهای تنها...کنار بخاری نشسته بودم و به شعله های ابی رنگ و خوشگل نگاه میکردم ..که چه طور کنار هم ..منظم به حرکت در میان ..انگار که دست تو دست هم میرقصن ....گرماش باعث شده بود صورتم داغ بشه .....این داغی باعث کلافه گیم شد .....دل از رقص ابی رنگ شعله ها کندم و رفتم دستشویی صورتم و شستم
خنکی اب ....خیسی اب ..برام جالب بود ..با خودم فکر کردم از چی تشکیل شده
اینقدر سوالام بی جواب مونده بود که ترجیح دادم خودم و خسته نکنم و در مورد اب سوالی نپرسم
کنار بخاری ایستادم و دستام خیسم و بالا نگه داشتم
قطره های اب از دستم میچکید و در کسری از ثانیه محو میشدن ...صدای جیز ..جیز ...خیلی بامزخ بود
برام بیش از اندازه جالب بود ...انگار شعبده بود ...بازم به طرف اشپزخونه دویدم و دستام و خیس کردم و ....قطره ها روی اهن داغ بخاری میچکید و محو میشد ...با ذوق پریدم تو اشپزخونه و با یه لیوان اب برگشتم .....قطره ها پشت هم ..با نظم خاصی میچکیدن و محو میشدن ....خندیدم و باذوق بیشتری به سمت اشپزخونه دوییدم ....چه کشف جالبی ....قطره های اب ...با گرما محو میشن ....
قابلمه رو پر از اب کردم و کنار بخاری گذاشتم ....
لیوان و پر اب کردم حالا قطره های اب با هم جمع شدن - روی بخاری پاشیدم...
قطره ها هم با هم دیگه داد زدن جیز
غش غش خندیم و بازم لیوان و پر اب کردم و روی بخاری پاشیدم ....
رقص شعله های ابی رنگ بهم ریخت ...اما ...کم نیوردن ....بعد از چند لحظه ...دوباره صف مرتب شد و دست تو دست هم شروع به رقصیدن کردن
قابلمه رو برداشتم و دریای کوچیکی از قطره های اب و روی اهن داغ ریختم .....قطره فریاد زدن ....
از فریادشون ترسیدم و قابلمه از دستم افتاد
فریادشون اینقدر بلند که علاوه بر صدای جیز جیز .....خیلی صدا ها به گوشم رسید
...صدای چرق چرق ترک خوردن شیشه بخاری و ریختنون ....محو شدن شعله های ابی رنگ ...و بعد از چند دقیقه بازگشتشون ..که اینبار با صدای پق ....پای کوبان برگشتن
....دیگه نخندیدم ....شیشه شکسته ی بخاری ......
فرش خیس شده ....
چشمای منم خیس شد ...به شعله ی ابی رنگ گفتم ....حالا من جواب مامانم و چی بدم ؟
جوابم سکوت بود

ادمه دارد ..........

ادامه اش و اینجا گذاشتم
ترس از تنبیه
http://www.askdin.com/thread27127-7.html#post355320

از طرف مهد بچه ي خواهرم رفتيم اردو و چون در اين اردو مامان ها هم بودند و خواهرم مريض بود من رفتم كه فاطمه ي خاله دلش نسوزه
قرار بر اين بود كه با آوردن مامان ها مسئوليت بچه ها رو به عهده بگيرن و مسئولين مهد راحت باشن!!!!!!!!!! و البته براي جلوگيري از اعتراض اين موضوع مخفي بود! حتي گفته بودند كه ناهار رو هم با سليقه ي خودتون بياريد!
القصه ما رفتيم به پاركي نزديك زاينده رود كه تازه زنده شده بود!
مادر ها به اميد اين كه مسئولين مهد حواسشون هست پي خوشي بودن و مسئولين مهد هم خوب ديگه...
در بين بازي هاي كودكانه ي بچه ها و لبخندهاي معصومشون ناگهان صداي گريه بلند شد: خاله...خاله مامانم گم شده و حالا بگرد مامان رو پيدا كن!:Khandidan!:
چند مورد از اين اتفاق ها به واسطه ي 5ساعت افتاد
دست آخر فاطمه گفت: خاله جوني خوب شد تو باهام اومدي وگرنه مامان منم گم مي شد و غصه مي خوردم!:Cheshmak::khaneh:

توي راه برگشت از اردو، آقاي راننده زحمت كشيدن و ترانه برامون گذاشتند و بچه هام از خدا خواسته ريختند ميون اتوبوس براي قر دادن
فاطمه: خاله اجازه هست منم برم؟
مونده بودم چي بگم يه دفعه يكي از خاله هاي مهد رو ديد و گفت: خاله سميرا منم مي تونم برقصم؟
- آره عزيزم چرا كه نه!( و من ناراحت از اين كه چرا بين من و بقيه خاله هاي مهد فرقي نمي گذاره و تعداد خاله هاش به جاي يكي به بي نهايت ميرسه!)
خلاصه رفت ميون و شروع كرد. آن چنان كه ديگه همه بچه ها نشستن و ايشون يكه دار شد!!!!!!!! با اين كه هيچ گونه آموزشي مگر از سوي عمه هاش نديده بود كه احتمالا اون ها معلم هاي خوبي بودند!
از طرفي خانم بقل دستيم داشت برام از نحوه ي دوست شدن پسرا و دخترا و اين كه چيكار مي كنن مي گفت كه بهتر ديدم بچه برقصه تا اين ها رو بشنوه! گرچه فرزند ايشون هم داشتن گوش مي كردند
دست آخر به بهونه ي اين كه راننده ترمز مي گيره و ميوفتي گرفتمش تو بغلم و همين طور كه سرگرمش مي كردم به اين فكر افتادم من با بچه ام در آينده چكار كنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اگه جرات داری بیا جلو ...............


شب بود و توی اتاقم نیمه خواب نیمه هوشیار بودم ....که با صدای جیغ و گریه مامان جان چشمام تا اخرین حد باز شد ..چی شد ..کی بود ..کی کشت ....؟ من کجام ..این جا کجاس ...؟
موقعیت و یافتم ...اینجا اتاقه ..من خواب بودم ....اینم صدای مامانه که داره گریه میکنه و یه چیزایی میگه
بین کشمکش فضولی و خواب ...خواب پیروز میدون شد ...پلکام و بستم و توی رخت خواب خزیدم
صبح که از خواب بیدار شدم همه بار و بندیل و سفر و بسته بودن ..مامانم با چشمای پف کرده و دماغ قرمز بهم گفت
-بدو برو حاضر شو
اینقدر از سر و صورتش غم میبارید که بی خیال صبحونه شدم و مثل همیشه سرتق بازی درنیوردم و نگفتم واسه چی؟
توی راه به لطف خواهر جان فهمیدم که حال ننه جاننم بده ....ازمامانم خواسته به دیدنش بره
ننه جان مادر بزرگ مامانم بود که توی یکی از روستا های اطراف به همراه دایی مامانم زندگی میکرد
خلاصه ..به روستا رفتیم ...مامانم اولین نفر به همراه برادر خواهرام از ماشین بیرون پریدن
منم یه کم اطراف و نگاه کردم و وارد حیاط شدم
حیاط بزرگی که وسطش یه درخت توت داشت
همینجور که نگاه میکردم ..با صدای خرناس یه موجود برگشتم
یه موجود پشمالوی قهوه ای .....چشمای قهوه ای رنگ درشت....از بین دندوناش هم خرناس میکشید
از وحشت رو به موت بودم ..اب دهنم و قورت دادم و تمام توانم و تو پاهام جمع کردم و الفراررررررررررر
فکرم پیش دندوناش بود ....اگه گازم بگیره ...واییییی
تو فکر این بودم که از درخت بالا برم که با دیدن بابام انگار درهای بهشت به روم باز شده
به سمت بابام دویدم
اما چند قدمیش ....پیچ خوردن پا همانا و با مغز به زمین برخورد کنم همان ...سرم از درد داشت منفجر میشد
چشمام نا خود اگاه داشتن بسته میشدن
از بین پلکام متوجه شدم که بابا داره به سمتم میاد
با خودم گفتم اقا سگه ..اگه جرات داری بیا جلو
نتیجه اخلاقی ندارمبه جاش تشکر میکنم از مامانم که شیش دنگ حواسش به من بوده و در همه حال مراقب و مواظب من بود ....
ادامه داستان

http://www.askdin.com/thread27127-8.html#post358192
ننه چرا دندون نداری؟.........

اقاجان میخوای بمیری..........؟

عید بود و همه خوشحال
نیمه شب بود ..کنار خاله کوچیکه روی تشک خوابیده بودم و از چند ماهی که ندیده بودمش و چه اتفاقایی برام افتاده بود تعریف میکردم که ....
با صدای عمه عمه گفتن های یه مرد گوشام و تیز کردم و تو چشمای خاله ام نگاه کردم
اونم به همون چیزی فکر میکرد که من فکر میکردم
یعنی این مهمون نا خونده ..اونم این موقع ..تو این ساعت ....کیه و چه خبره
وقتی به توی حیاط رسیدم ...یه مرد جوون و دیدم که دستش و به دیوار تکیه داده بود و شونه های مردونه اش بر اثر گریه میلرزید
مادر بزرگ روی زمین نشسته بود و حین اینکه گریه میکرد چیز های نامفهومی رو زیر لب زمزمه میکرد
مات صحنه بودم
که با جیغ زدن های خاله هام و گریه مردانه مرد های خونه ....لحظه به لحظه گیج تر مشدم
بدون اینکه بخوام بغض تو گلوم جمع شد و اشک از رو گونه هام راه گرفت
بعد از یه گریه طولانی خوابم گرفت ...صبح که از خواب بیدار شدم همه ی اهالی خونه ناراحت بودن
بابام بهم گفت که حاضر بشم قراره بریم امامزاده
بدون هیچ حرفی لباس پوشیدم
فضای پر از گل های زرد و وحشی غم و غصه رو از یادم برد ..گریه های مردانه دایی رو از ذهنم پاک کرد ...چشمای سرخ مادر بزرگ و از خاطرم شست ....هق هق مامان و خاله هام و با خودش از ذهنم برد
یه عالمه گل چیدم ..با حوصله شلنگ گوشه امامزاده رو برداشتم و قبر ها رو شستم و روی هر کدوم یه دسته گل زرد گذاشتم
جمعیت زیادی توی قبرستان امامزاده بودن
هیچکی به من اهمیت نمیداد ...منم به اون ها اهمیت نمیدادم
جمعیت سیاه پوش ..با نظم خاصی حرکت میکردن و جسمی روی دستاهاشون حمل میکردن
به سمتشون رفتم ....از بین مرد های سیاه پوش و قد بلند رد شدم و خودم و به یکی از خاله هام رسوندم
حین اینکه گریه میکرد منو بغل کرد و سرم و روی شونه اش گذاشت
اما من دیدم ..جسمی که روی دستا حمل میشد و توی چاله ای گذاشتن ....
و بعد ....جمعیت به عقب هل داده شد
برام عجیب بود .....میخواستم از بغل خاله ام پایین بیام که نمیزاشت ..با چشمای اشک الود و چهره سرخ اش ..با صدای تو دماغی گفت –کجا؟گم میشی
انگشتم و به سمت بابام نشونه رفتم و گفتم میرم پیش بابام
همین که بابا رو دید ..حلقه دستاش شل شد و از بغل پایین رفتم
دست بابا رو کشیدم و گفتم ..بغلم کن
-مهرنوش برو بازی کن
بیشتر استین لباس اش و کشیدم و با لج بازی گفتم .-بغلم کن
نفسی کشید و بغلم کرد
سرم و روی شونه اش گذاشتم و گفتم –بابا چی شده ؟چرا مامان گریه میکنه
بابا-به خاطر اینکه ننه جون مرده
به لطف ماهی و جوجه هایی که تو خونه داشتم خیلی خوب معنی مردن و میفهمیدم
همین جور که گریه میکردم گفتم –چرا ننه مرد ..اون که حالش خوب بود
بابا –به خاطر اینکه پیر شده بود
-پیر یعنی چی؟
بابا-یعنی موهات سفید بشه ...دندون هات بریزن ...نتونی راه بری
همین حرفای برای برام کافی بود که تو ذهنم این باور نقش ببنده که
کسایی که نمیتون راه برن و دندون ندارن و موهاشون سفیده پیر هستن و به زودی میمیرن
چند ماه بعد بادیدن موهای سفید اقاجانم زدم زیر گریه و گفتم ...اقاجان میخوای بمیری؟

نتیجه اخلاقی: چه زیباست دنیای بچگی ....دنیای خوب سادگی ....

نتیجه من این بود ..شما رو دیگه نمیدونم

میتونم به خودم دروغ بگم ؟؟؟؟؟

سر کلاس بودیم که تقه ای به در خورد
خانوم معلم حینی که از کلاس بیرون میرفت به بچه ها یاد اور میشد که شلوغی نکنن
بچه ها هم حرف گوش کن ...شلوغی نکردن ..اما کلاس پر شد از پچ پچ های در گوشی
در کلاس باز شد
همه سیخ سر جاشون نشستن ...انگار نه انگار که داشتن چی کار میکرد
یه خانوم چادری وارد کلاس شد
خانوم معلم گفت هیس ..ساکت ..فلانی بیا پای تخته
همکلاسی هم همینطور که لبخند دندون نما میزد رفت پای تخته
لبختد اش اینقدر گشاد بود که سی دو تا دندون اش مشخص بود
از هزار کیلومتری داد میزد که قند داره تو دلش شکلات میشه
خانوم معلم ...بسته مربع شکل کادو پیچ شده رو به دست اش داد و گفت
اینم جایزه ات واسه اینکه درس ات و خوب میخونی
این شد که از فردا گاه و بیگاه شاهد تشویق بچه ها توسط مادر هاشون میشدم
من که درسم خوب بود ....هیچ وقت از مامانم توی درسام کمک نگرفته بودم ...پس چرا برام جایزه نمیگرفت؟
غرورم اجازه نمیداد که ازش بخوام برام جایزه بگیره
پول تو جیبی هام و جمع کردم و واسه خودم یه دفترو مداد و پاک کن خریدم
کادو اش کردم ....داداشم و که از خودم دو سال بزرگتر بود و صدا زدم و گفتم
این و فردا بیار مدرسه مون ..بگو مهرنوش خیلی دختر خوبیه ....
داداشم هم خجالتی ..میگفت نه ..من نمیام ...کلی تاقچه بالا گذاشت ..اما راضی اش کردم
فردا توی کلاس دل تو دلم نبود ....نکنه داداش از خجالت کادو رو پرت کنه دم در مدرسه و فرار کنه ..نکنه یادش بره ..نکنه به مامان بگه ....نکنه ...........
تا اینکه در کلاس به صدا در اومد ...قلبم گروپ گروپ میزد ....کف دستام عرق کرده بود و مداد از تو دستم سر میخورد
سرم و بیشتر توی دفترم فرو کردم ..انگار با نگاه کردن تو چشم همکلاسی هام خودم و لو میدم و میگم ..این کادو از طرف خودم به خودم اهدا میشه
خانوم معلم بیرون رفت و به تنهایی وارد کلاس شد ....صدام زد
با سری پایین انداخته شده پای تخته رفتم و کادو رو گرفتم
لبخند از رو لبم پر کشیده بود ....خبری از اب کردن قند تو دلم نبود ..به جاش یه بغض گنده بود
به خودم که نمیتونستم دروغ بگم
میتونستم ؟

الهی دستت بشکنه


هوا سر شده بود ...اینقدر که دماغم از سرما سرخ میشد و چهره ام و به دلقکی شبیه میکرد
دستام از سرما یخ میزدن .. وقتی هم که دستم و جلو دهنم میگرفتم و با هااااااااا کردن میخواستم گرمش کنم ....به گز گز میافتادن
احساس میکردم تموم خستگی هام عالم رو شونه هامه
اب بینی ام و اینقدر با دستمال گرفته بودم که بینی ام درد میکرد
از چشمام حرارت بیرون میزد
تنم درد میکرد ....
احساس میکرد خونه میچرخه ..مثل چرخ و فلک ..چشمام و که روی هم میافتاد ....از لا به لای پلک هام اشک سرازیر میشد
مامان هر چی اصرار میکرد که حاضر بشم تا بریم دکتر راضی نمیشدم
از امپول میترسیدم ....شربت بد مزه اس بالا میاوردم ...قرص و کپسول و نمیتونستم قورت بدم .. قرص که دیگه بدتر ....به خاطر طعم بدی هم که داشت ...بازم بالا میاوردم ......
خلاصه هر لحظه حالم بدتر میشد و اصرار ها بیشتر ...اما مرغ من یه پا داشت
اخرش مامانم عصبی شد و گفت ...داری میمیری؟
با گریه گفتم :بهتر از دست تو راحت میشم
مامانم هم نامردی نکرد و گفت به جهنم ...بمیر ...و رفت
تا شب زیر کوهی از پتو میلرزیدم ..اما راضی به رفتن نشدم
تا اینکه بابام اومد ....و گفت ...دختر گلم چرا لج میکنی ...ببین چه داغی
با گریه گفتم :نمیخوام امپول بزنم
بابام هم گفت باشه ..تو برو دکتر ..به مامانت میگم نذاره دکتر برات امپول بزنه
فردا رفتیم دکتر ..من با گریه و مامان با عصبانیت
وقتی وارد مطب شدیم ..دکتر چوب بستی رو تو حلقم کرد و بعد از ماینه گلوم گفت کجات درد میکنه ...گفتم گلوم
مامانم گفت ...از دیروز تب داره ...بدن اش درد میکنه و اب ریزش بینی داره
دکتر ؟:دو تا امپول .......
تا گفت امپول داد زدم من امپول نمی زنم
دکتر گفت خب برات شربت مینویسم
مامان :نه اقای دکتر ..شربت نمیخوره ..بالا میاره ...قرص و کپسولم نمیتونه قورت بده ..همون امپول
هر چی گفتم نه ...من امپول نمیزنم نشد که نشد
اخرش دو تا امپول زدم ...با گریه از تخت بلند شدم و تو چشمای دکتر ذول زدم و گفتم ....الهی دستت بشکنه
مامان با گفتن بی ادب چشم قره ای نثارم کرد
دکتر- اشکالی نداره ..بچه اس
اما من هنوزم از حرفم برنگشتم ..بازم تو دلم گفتم الهی دستت بشکنه

[=&quot]این خاطره رو از یکی از مادران تعریف کرده که خیلی خندیدم ...نوشته هم کاملا برای ایشون میباشد

[=&quot]نمیدونم کدوم فلان فلان شدهءبی تلبیتی تو دهن کیمیا انداخته که به من بگه ننه ...فکرشو کن ..تو عصری که حتی تو دهات ها همه به مامانشون میگن مامی ومام ومامانی ..کیمیا دم به دیقه میگه ننه ...واقعا که باید به خودم افرین بگم با این بچه تربیت کردنم ..
تازه ارین هم یاد گرفته تو خونه ..کیمیا داد میزنه ننه ...ارین هم مثل طوطی حرفش رو تکرار میکنه نَــــــ نِـــــّ
فکرشو کنید هفتهءپیش روز جشن الفبای کیمیا موقع برگشت تو خیابون میون چند تا مامان وبچه ومرد وکوچیک وبزرگ ارین تو بغلمه ..کیمیا خانم داره از پشت سرم پفیلا خوران دلک دلک راه میاد بعد دهن مبارکش رو باز میکنه ومیون جماعت دروگوهر میریزه بیرون ..
-ننه صبر کن منم بیام ..
یعنی اب شدم رفتم تو زیر زمین ..جماعت یه جوری چپ چپ به من وارین وکیمیا نگاه میکردن که حس کردم از شاخ افریقا اومدم اینجا .
.جالب تر اینجاست که وقتی که شب برای بابای مهربونشون عقده گشایی کردم واز درد ودل هام گفتم واز عمق خجالت وشرمساریم درمقابل دوست واشنا ومهمتر از همه بچه مدرسه ای ها ...
نیش پدر گرام تا دم حلزونی گوشش باز بود واز این کار نوباوهءعزیزش خرسند واین عمل محیر العقول رو درحد یه نو اوری هیجان انگیز میدونست
ای خدا ...حالا من با این خاندان چه کنم ...که همگی بالاتفاق دست به یکی کردن که من رو دق بدن ...

خاطرهء ضرب شصت اقا آرین
****
اقا هرکی تو این دوروزه من رو دیده فکر میکنه بابابی محترم خانواده بنده رو مورد مرحمت قرار داده وبا مشت کوبیده تو لب وچونه ی بنده ..
حالا نگو که این هم یکی از هنرهای هنرمند خوانواده ی ما یعنی اقا ارین میباشد ...
اقا داستان از اونجایی شروع شد که بنده به همراه ارین ..دربخلم ...وکیمیا درکنارم ...هرسه مشغول دیدن فیلم درسیستم کامپیوتر بودیم ...ازفضا بُرس ..یا همون شونه هم روی میز بود ...اقا ارین خم شد برس رو برداشت ..اولش زیاد مهم نبود ..
ولی بعدش که برس رو به سمت مانیتور بر
د وخواست یه ضربه ی جومونگی اساسی به مانتیور بزنه اومدم جلوش رو بگیرم که چشمتون روز بد نبینه ...
نه گذاشت نه برداشت ..این برس رو چنان قدرتمندانه وهنرمندانه به لب ولوچه ی بنده کوبید که از این حرکت حرفه ای وپرتوان شازده پسرمان اشک درچشمانم حلقه بست
وگوله گوله فرو ریخت ...
مدیونید اگه فکر کنید من از درد لب ولوچه ام به گریه افتادم ...
خلاصه که لب بالایی بنده باد کرد به قاعده ی یه فندق ..اقا فندق چیه شما بگو بادوم ...جالب تر اینکه بابایی محترم بچه ها که به منزل مراجعت فرمودن ..دروهله ی اول که اصلا دوزاریش یا همون یه ریالیشون نیفتاد ..این لب بنده کبود شده وباد کرده ...
بعد هم که من سرخورده شدم وخودم برای جلب حس همدردی بهش گفتم ..به نظرتون چه اتفاقی افتاد ...
1-متاثر شد وهمدردی فراوان نمود ودرنهایت برای خوب شدن درد بنده ...کمپرس یخ رو پیشنهاد کرد وبعد هم خودش جنگی رفت چند تا یخ ریخت تو پلاستیک که بزارم رو زخمم ..
2-نیشش باز شد ولبخند ژوکوندی تحویلمان داد ..
3-بابای بچه ها بادی در غبغب انداخت وفرمودن ..
خوشمان امد ضرب شصت کاکل به سرمان ستودنیست ..بچه ام یلیِ برای خودش ..
4-گزینه ی دو وسه ..
خب قطعا جواب شماره ی یک نیست ..شما فکرشو کن یه درصد همچین اتفاقی بیفته ...واما جواب صحیح؟؟؟ گزینه ی چهار ...
یعنی اول نیششون تا دم حلزونی گوش باز شد ..بعد هم کلی از این قدرت وتوان پسرشون خوش خوشانشون شد ودراخر هم برای خالی نبودن عریضه فرمودن ...
-خب میخواستی برس رو جلوی دستش نذاری ..
یعنی همسر دلسوزی داریم در این حد ...اقا نتیجه ی اخلاقی این داستان این بود که از خیر همدردی بابای مهربان منزل بگذریم ..
چه کاریه خودمون رو زجر بدیم وبا کلی ذوق درچشم ..منتظر یکم درک وهمدردی باشیم ...واقعا که من چه توقعاتی دارم نه ؟...

از مامان مریم تشکر میکنم .......خدا بهش صبر بده

دختر کوچولوم تازه زبون باز کرده بود ومی تونست دست و پا شکسته حرف بزنه .
البته این حرف زدن همراه بود با جهانگشایی های بی نظیرش ....
از توی کابینت و بیرون کشیدن کاسه وبشقاب وانواع قابلمه بگیــــــر ... تا توی کمد و کشوها ولباسهای نگون بخت
که البته شامل حال کیف باباش و وسایل کامپیوترودل ورودهءلوازم ارایش بنده ... . هم میشد ...این جزغل دخترک ما... عجیب بند کرده بود به وسائل خونه که هیچ کدوم از زیر ذره بین نگاهش در نمیرفت ... ...
بابای مهربونش هم با توجه به عشق زیادشون به تک دختر گرام شون (که انگار خدا یه دونه درشت ومجلسی وابدارش رو از وسط اسمون تو دامنش انداخته )... نمی ذاشت بالاتر از گل به نازپروردشون بگم
واین وسط بنده مونده بودم وبهار خانوم ووسائل درب وداغون شدهء جهزیه عزیزم
به خاطر همین، لطف بیش از حد پدر گرامی دخترم ملقبش کرده بود به لقب بابای مهربون ( حتما منم نا مادری بد جنس یا خانم تناردیهءمشهور )
ونهایت لطف واعمال قانون از طرف باباش در این شرایط این بود که بهش می گفت " کرم داری نه؟" تازه اونم به شوخی.
خلاصه یه روز ما سفره روپهن کردیم و وسایلش را با کمک بهار خانوم که شدیدا اعتقاد به کمک وهمیاری در چیدن سفره داره چیدیم
(مادرهای محترم به خوبی واقف به این همکاری هستن که ادم تا مرحله ءسکتهء قلبی ومغزی هم پیش میره ...چرا ...؟
چون بهار خانوم با سماجت تمام اعلام میکنه که میخواد تمام کاسه بشقاب ولیوان وانواع وسائل شکستنی رو یک تنه وبه تنهایی تا سفره حمل کنه
وخود همین حمل ونقل مساوی با نیم کیلو گوشت اب شدهءبنده)
من هم توی آشپزخونه مشغول تهیه بقیه مخلفات غذا بودم و دلنگران سفره اشرافی چیده شده به وسیله کدبانوی خونه( یعنی من) به همین خاطر چند بار از توی آشپز خانه داد می زنم بهار دست به سفره نزنی تا بیام.
داشتم دیس غذا را می آوردم که بله ، بابای مهربون خونواده (برحسب عادت همیشگی ومعمول تمام مردهای عالم) دستش تا مفرق توی ظرف سالاد بود حالا خوبه من به بچه می گفتم بابا بدتر...
بهار خانوم ذکر شده یه دفعه ای یه چشم غره اساسی به بابای مهربون رفت و گفت " کرم داری نه؟"

بابای مهربون اینجوری من اینجوری بهار خانوم هم اینجوری
از آن روز به بعد بابای مهربون هیچ وقت این جمله را استفاده نکرد شاید دید این آموزش به ضرر خودش تموم می شه
.

یه هفته ای بود که تلویزیون تبلیغ یه فیلم سینمای قشنگ را می کرد البته از نوع تکراری ولی برای من و شوهرم که عاشق فیلم هنری هستیم دیدن دوبارش جالب بود.
اما یک مشکل وجود داشت وآن هم بهار خانم بودن که اجازه استفاده از تلویزیون و تمام تجهیزات الکترونیکی خونه را به ما نمی دادن و این وسیله ها کامل در اختیار اولیا حضرت بود و ما هم محکوم به دیدن هزارباره تام و جری و بره ناقلا بودیم یا اگه از تلویزیون استفاده نمی کرد جلوش وایمیستاد و نمی ذاشت ما ببینیم.
البته یه مشکل دیگه هم بود و آن هم بیداری بیش از اندازه و خواب کم دختر خوش زبون بابا یعنی اگه تا صبح می نشستیم اون هم تا صبح بدون هیچ چرتی همراه ما بود.
به همین خاطر طی یک تصمیم استراتژیک و از پیش تعیین شده ی یک هفته ای و رایزنی های فشرده ی دو جانبه و چند جانبه ، مامان و بابای بهار به یک نتیجه سری رسیدن
اینکه دو ساعت قبل از شروع فیلم خاموشی بزنیم و بهار ا به هر سختی هست بخوابونیم. البته جای اذعان دارد که از روز قبل یه ظرف بزرگ تخمه آفتابگردان و یه پفک بزرگ برای دیدن فیلم مهیا کرده بودیم.
القصه ما چراغ ها را خاموش کردیم و الکی خوابیدیم . من بهار را بغل کردم و شروع به قصه گفتن و شعر خوندن همراه با ماساژ صورت کردم تا پرنسس بخوابن.
دقیقا بعد از یک ساعت تلاش بی شائبه و خستگی ناپذیر بهار خانم خوابیدن و چشم های مبارک را بستن. آخیششش خوابید.
در همین اثنا بابای مهربون با رعایت کامل اصول جاسوسی ، پاورچین پاورچین آمد بالای سر ما و با پچ پچ گفت" خدا را شکر خوابید، حوصله م سر رفت" یه دفعه بهار چشماش را باز کرد کرد و با همون حالت پچ پچ باباش گفت" حوصله من هم سر رفت ، حالا چی کار کنیم"
من دیگه تمام موهای سر خودم را کندم ، بابای مهربون هم از خنده کف اتاق بود.

حالا به نظر شما این داستان واقعیه یا ساخته ذهن نویسنده خلاق ما.اشتباه کردید این داستان کاملا واقعیه و در خونه ما اتفاق افتاد.ها ها ها تا برنامه بعد و یه ماجرای باور نکردنی دیگه .خدانگهدار

نماز خوندن با دو تا ووروجک شیطون ...
*****
خوب یه نگاه به آرین میکنم ...سرگرم ماشین جدیدشه که خداروشکر هنوز چرخاش رو نشکونده وسالمه ..کیمیا خانم هم که طبق معمول داره لاک پشت های نینجارو میبینه ...
یعنی اینقدر تو این چند وقته ...رافائل ومایکل انجلو وداناتلو ولئوناردو... توی این دستگاه ما بالا وپائین رفتن وحرکات اکروباتیک مهیج انجام دادن ...یه وقتهایی فکر میکنم به جای دو تا بچه شیش تا بچه دارم ...که ازقضا چهارتاشون هم لاک پشتهای عظیم الجثه هستن ...اوه استاد اسپیلینتر روهم فراموش نکنم ..شدن هفت تا ...
خلاصه اینکه جانمازم رو پهن میکنم ..آرین به محض دیدن جانماز فلفور خودش رو میرسونه ...
نیت میکنم وبسم الله ...شروع میکنم ..تو مرحلهءاولچشماش برق میزنه واب از لب ولوچه اش اویزون میشه اخه مهرم داره بهش چشمک میزنه ...میره سراغش و مهرم رو بلند میکنه ..
میرم رکوع ..مهرم رو میبره پشت سرش ...میخوام برم سجده که تو یه حرکت گاز انبوری مهر رواز پشت سرش میقاپم ...جوری که ارین تا چند لحظه گیجه وداره دنبال مهرش میگرده ...الهی الهی بچه ام ...هنوز داره میگرده
سجدهءاول رو رد میکنم ..
رافائل با اون سربند نارنجیش داره اون سر اطاق با لانچیکوش شریدر بندهءخدا رو نیست در جهان میکنه ...
(مامان های محترم بچه دار ...کاملا با شخصیت هایی که میگم اشنان ..هرکدوم یکی از یکی شرسناس تر وشاخص تر ...)
اره میرم رکعت دوم ...مهر دوباره تو دستهای آرینه ...
این مهر جانماز من خیلی بزرگه ..قد یه سیب زمینی ...با احتساب اینکه آرین تازگی ها همه چی رو پرت میکنه ...
مهر من هم شده مثل این دیسک هایی که شازده پسر باهاش پرتاب دیسک انجام میده ...
حالا رفتم تو رکوع دوم ...که آخ ....کله ام یه تکون میخوره ...وملاجم میاد تو دهنم ...
حدس بزن چی شده ...بـــعله ...آقا پسر مهر رو پرت کرده تو فرق سربنده ..
نماز وخدا وخودم یادم میره وسرم واروم میمالم ...با بدبختی ..بلند میشم ومیرم سجده ..
ولی مهر نام برده ..نیست ...با تسبیح سجده روبه جا میارم ویه الله اکبر بلند میگم تا کیمیا دل از داداش های نینجا بکنه وبیاد به کمکم ...
کیمیا مثل سوپر من ..ظاهر میشه ومهر رو میده به دستم وآرین رو هم یه مسافتی قد دو سه قدم دور میکنه تا من تو این فاصله بتونم یه رکعت دیگه بدون سرخر بخونم ...
تشهد میگم ومیرم رکعت سوم ...آرین دوباره سرک میکشه توصورتم ..
وبا اون کلهءکچلش که هنوز بعد ازیه هفته داره برق میزنه واون هشت تا دونه دندونش واون لپ اویزونش که قربونش برم ...همین جوری گردوقلمبه است سعی میکنه تا من رو اغفال کنه ونمازم رو باطل ...
سعی میکنم به وسوسهءنفس که دلم میخواد یه گازاساسی از لپهاش بگیرم اهمیتی ندم ومیرم رکوع ...
حالا که آرین از صرافت اغفال کردنم افتاده چشمش میوفته به تسبیح ...دوباره چشمهاش برق میزنه ...حالا نوبت به تسبیحه ..
میاد تسبیح رو باهول برداره که همهءسجاده رو باخودش بلند میکنه... حالا من موندم ویه مهر تو دستم وچادری که داره کشیده میشه ..اخه چادرم هم همراه سجاده داره کشیده میشه
تو این بین کیمیا هم دل از چهار تاداداش ها کنده و...میاد سراغم ..
دارم میرم سجده که یه چیزی مثل گونی سیب زمینی اویزونم میشه ..
بله ..درست حدس نزدید ..
حدس درست اینه که کیمیا خانوم هستن که به عنوان یه بازی مهیج صبر میکنه تا هروقت که میخوام برم سجده اویزون کمرم میشه وبامن خم وراست میشه ..یه جورایی مثل الا کلنگ میمونه براش ..
کمرم نصف میشه ...بلند میشم ویه سجدهءدیگه هم میرم ..
وای خدا نفسم میره ..کم چیزی نیست بچه نزدیک به بیست کیلواِ..
خلاصه لک ولک میرسیم به رکعت چهارم ..کیمیا همچنان درجوار بنده منتظره تا من برم سجده وبازی مهیجش شروع بشه ..
دوبار دیگه هم با وجود کیمیا وزنهءبالای بیست کیلو رو بالای سر میبرم وسه چراغ روشن میگیرم ....
حالا تشهد ووووو
تمام ..یه نگاه به خودم میکنم ..نماز من بدون جانمازی که پخش وپلا شده ومهر وتسبیحی که اصلا نمیدونم کجاست ..وزیر مهری که داره تو دهن ارین نخ کش میشه ..امیدوارم که قبول باشه ..
اخه از خدا که پنهون نیست از شماها چه پنهون ..اون وسط مسط ها دوباری هم نیشم برای بازیگوشی آرین باز میشه ودوباره هم به کیمیا سیخونک میزنم که از گردهءبنده بیا پائین ..کمرم نصف شد ..
خدایا خودت این چهار رکعت نماز نصفه نیمه رو قبول کن ..نمازِبچه داری بهتر از این نمیشه ...

اینم خاطرات مامان بهار
ماجرای "روزم مبارک"
-----------------------------------
روز مادر نزدیک بود من مشتاقانه منتظر این روز بود تا ببینم بابای مهربون و بهار خانم چه تدارکی برام دیدن. حالا بگذریم از اینکه بابای مهربون مدام سر به سرم می ذاشت و میگفت " شنیدم روز نامردا است ! یا اینکه پیامک های طنز درباره روز زن برام می فرستاد.
تا اینکه بلاخره روز زن رسید . برای ما همون روز مهمون آمد که می خواستن چند روز خونمون بمونن. من هم مشغول پذیرای از مهمونا بودم بهار خانم هم از اینکه مهمون آمده خوشحال بود و مدام با خانم مهمونمون که بهش خاله می گفت مشغول بازی بود.
(حالا از این قسمت که بابای مهربون هدیمون را توی شرکت جا گذاشته بود و یه ضد حال اساسی زد بگذریم بریم سراغ بهار خانم)
فردای روز مادر من بهار خانم را به همراه خاله مهمون بردیم مهد تا از آنجا با خیال راحت بریم گشت و گذار. بعد از مغازه گردی خانم مهمون گفت من خسته شدم خودت برو دنبال بهار من میرم خونه .
وقتی که رفتم دنبال بهار، همراه مامانای دیگه پشت در اتاق مهد منتظر دخترم بودم. صدای مربی میومد که می گفت: " وقتی رفتید بیرون به ماماناتون روز مادر را تبریک بگید مامانتون را بغل کنید و ببوسید بگید روزت مبارک بگید مامان دوستت دارم و بعد نقاشیتون را بهش بدید."
من هم از این که الان دخترم با یه عالمه ابراز احساسات می یاد بغلم می کنه ، توی آسمونا سیر می کرد. با خودم می گفتم آخی اینقدر زحمت کشیدم بچه ام حالا بزرگ شده که روزم را تبریک می گه . آخی الان منم مادر یه بچه قشنگم و از این دست فکرهای رمانتیک .
بله در کلاس باز شد و دو سه تا بچه آمدن بیرون و پریدن بغل ماماناشون و روز مادر رو تبریک گفتن. بهار منم کوله به پشت با یه نقاشی در دست آمد .تصور کن من را که لبخندم از دو طرف صورتم در رفته و با عشق دارم دخترم را نگاه می کنم. بهار خانم هم اینور را نگاه کرد آن ور را نگاه کرد و آمد طرفم منم دستم را مثل فیلم هندیا باز کردم که بیاد بغلم. با خودم می گفتم بگو دیگه بگو دیگه .
بلاخره لبهاشون را باز کردن و گفتن" مامان .... خاله کو"
ما را می گی عین ماست ماسیدیم. خنده از توی صورتم جمع شد یواشکی مامانای دیگه را نگاه کردم تا ببینم شاهکار دخترم را دیدن یا نه؟ خدار شکر همه مشغول ابراز احساسات بودن.
توی دلم گفتم عیب نداره حواسش پرت شد . اشکال نداره . و خودم را دلداری می دادم. بهش نگاه کردم اصلا حواسش اینجا نبود گفتم چه نقاشی قشنگی( نقاشی شامل یه خورشید و سه تا کله با دست و پا که نقش مامان و بابا و بهار را داشتن بدون رنگ آمیزی انگار عجله داشته )، برای من کشیدی؟ باز دوباره خندم را نمی تونستم جمع کنم.
اونم بدون توجه به من گفت : نه این مال خودمه.
دیگه ما از حال رفتیم. زود دخترم را از مهد آوردم که کسی این ضد حال من و شاهکار دخترم را نبینه.
بله این هم نتیجه اینهمه زحمت و شب بیداری که یه خاله دو روز را به مامانش ترجیح داد. هییییییییییییی دنیا.

[=Homa]دردسرهای اسباب بازی جدید
[=Homa]--------------------------
[=Homa]ما برای خرید اسباب بازی برای بهار راهکار ها و مسائل مختلفی را در نظر می گیریم . چون ممکنه خریدن اسباب بازی بیشتر از اینکه منفعت داشته باشه مضرات برای خونه و خونواده داشته باشه.
[=Homa]اما گاهی این اسباب بازی ها از دست ما خارجه .چون انها را هدیه می گیره و ما مجبوریم هدیه و دردسر هاش را تحمل کنیم.
[=Homa]یکی از هدیه های تولد بهار یک ارگ کوچک اسباب بازی بود به رنگ صورتی.
[=Homa]این ارگ یه عالمه شاسی داره که انواع و اقسام صدای حیوانات را در وحشناکترین حالت ممکن در میاره.
[=Homa]علاوه بر آن یه میکروفون داره که می شه توش آواز خوند. و آهنگ زد.
[=Homa]بعد از گرفتن این هدیه بهار هول هولی کادوش را باز کرد اما استفاده از آن براش یه معما بود که پدر بزرگ بهار با خوشحالی حل این معما را برای بهار به عهده گرفت .
[=Homa]و از اینجا دردسر های ما شروع شد.
[=Homa]زیرا، چون، برای اینکه....
[=Homa]همه خونواده با دیدن میکروفون چشماشون برق زد و تازه یادشون افتاد یه ته صدای دارن...
[=Homa]از پدربزرگ گرفته تا بابای مهربون و مادر بزرگ توی این میکروفون شروع به هنرنمایی کردن. دیگه صدا به صدا نمی رسید و اینطوری کودک درون همه بیدار شد.
[=Homa]آن وسط بهار بیچاره گریه می کرد که
[=Homa]مامان بگو اسباب بازیم را بدن منم می خوام آواز بخونم
[=Homa]یکی سیم میکروفون را می کشید، یکی می گفت منم می خوام بخونم بهار هم آن وسط زورش به این بچه های بزرگ نمی رسید...
[=Homa]چند روز بعد
[=Homa]حالا بعد از رفتن مادربزرگ و پدربزرگ تعداد خواننده ها کم شده اما هنوز خونه ما صحنه هنرنمایی بابای مهربون و بهار خانمه.
[=Homa]بهار از سر صبح ( 7 صبح ) شروع به هنرنمایی می کنه و انواع و اقسام شعر ها را توش می خونه و من بیچاره مجبور به تحمل این صدا تا بعد از ظهرم تا تازه بابای مهربون بیاد و کنسرت دو نفره شروع می شه. بیچاره همسایه ها فکر می کنن ما پارتی داریم یا شغل بابای بهار نمکیه
[=Homa]چون هر دو داد می زنن آی نمکیه...
[=Homa]نون خشکیه.....
[=Homa]خونه دار و بچه دار بدو بیا...

صبح با احتیاط کامل و پاورچین پاورچین در حال آماده کردن صبحانه برای شوهر جان بودم .چون بهار با یه صدای کوچیک بیداره.
اما از حواس پرتیم که ، کله ام یه وره و دستم یه وره دیگه در کتری افتاد توی اجاق گاز و صداش علاوه براین که بهار را بیدار کنه همسایه پایینی را هم بیدار کرد.
بهار اومد تو آشپزخونه و گفت: سلام مامان من بیدار شدم. بچه ها باید صبح زود بیدار شن..
بله ! گفتن صبح زود بیدار شید نه دیگه کله سحر،خروس خون صبح ... آفتاب هنوز طلوع نکرده اما تو طلوع کردی.
حالا اینا به کنار
همینکه سرش را از بالشت بر می داره شروع می کنه به وراجی وحرف هایی که توی خواب جمع شده یه دفعه فوران می کنه.
از ماجرای دیروز توی مهدبگیر تا دوستاش و خواب های که دیده... یه ریز حرف می زنه. انگار نه انگار این بچه تازه از خواب پاشده.
امروز هم استثنا نبود.
بردمش دستشویی در حال شستن دست و صورتش یه دفعه انگار یاد یه چیزی افتاد:
- مامان عروسی دایی علی کیه؟
- - من چه می دونم.
- مامان موقع عروسی دایی علی من چی بپوشم؟
- من چه می دونم( همینطور هم فکرم مشغوله که کتری سر رفت. امروز پرده ها را بشورم. وای کی این خونه تکونی تموم میشه. اه خسته شدم.. و همینطور فکرم مشغوله)
- مامان عروسی تو بابا من چه لباسی پوشیدم؟
- یه دفعه حواسم جمع شد مغزم شروع به پردازش کرد.
( خوب الان چی جواب بدم که هم کنجکاوی بچه بخوابه هم درحد سن وسالش باشه ؟)
گفتم: تو، اون موقع نبودی و یه نگاه به بهار انداختم تا نتیجه حرفم را ببینم .
اون هم انگار مشغول پردازش اطلاعات جدید بود. یه دفعه اشک تو چشماش جمع شد
- یعنی شما من را عروسی نبرید . من را گذاشتید خونه؟
و زار زار کله سحر شروع کرد به گریه کردن.
ای وای من حالا بیا درستش کن ..
- شما من را گذاشتید تو خونه. شما چقدر مامان و بابای بد هسین. من گناه دارم...خوب منم می بردید عروسیتون
من هم با فک باز به این بچه نگاه می کنم... ودرهمون حال داشتم فکر میکردم چه جوابی باید به این بچه بدم ..
اخر سر هم که مغزم اِرور داد ..داد زدم
بابای مهربون بیا ببین بچت چی می گه من فکرم کله سحر کار نمی کنه.

موضوع قفل شده است