پای درس استاد سلوک،آیت الله پهلوانی(ره)-منطق الطیر عطار

تب‌های اولیه

51 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
پای درس استاد سلوک،آیت الله پهلوانی(ره)-منطق الطیر عطار

بسمه تعالی

یکی از اساتید بزرگ سیر سلوک که از علامه طباطبائی(ره) اجازه تربیت شاگرد سلوکی داشتند،آیت حق مرحوم شیخ علی سعادت پرور معروف به پهلوانی(ره) می باشند.
این استاد عظیم الشأن که عمر شریف خود را وقف انسان سازی کرده بود،یادگارهای مکتوبی نیز از خود به جا گذاشته اند که برای سالکان،چراغ راه و توشه ای برای سلوکشان می باشد.

در این تاپیک به لطف خدا قصد داریم که از یادداشتهای حضرت استاد درباره رساله منطق الطیر عطار،بیاناتی خدمت عزیزان تقدیم کنیم.
خواهش بنده اینست که عزیزان فقط در باب همین موضوع و سوالاتی که برایشان پیش می آید،پست بزنند.تا همگی از بیانات مرحوم پهلوانی استفاده کامل را ببریم.

به کلاس درس مرحوم سعادت پرور (پهلوانی) خوش آمدید.

بسم الله الرحمن الرحیم

مقدمه:
غرض از نوشتن این رساله ی منطق الطیر و جزوات دیگر که جمع آوری شده در احوالات و کلمات عرفا،قدما و متأخرین آنان تا استاد بزرگوار علامه طباطبائی آن است که سالک را تذکر و تنبهی باشد تا به سیر خود ادامه دهد و لحظه ای توقف ننماید تا به سر منزل مقصود شرف وصول پیدا نماید.
البته هر کس قدمی در این راه گذاشته باشد می داند که سالک به رفیق و مذکّر(پس از توجهات استاد)احتیاج دارد و رفیق موافق هم کالکبریت الاحمر است.
دنیا همه و همه و همه را حتی خواص و کسانی که به فکر انقطاع از دار غرورند به خود دعوت می کند و نمی گذارد کسی از این ورطه سالم بگذرد،لذا خواندن این تذکرات در مجالس یا تنها،بسیار موافق با حال سالک است،چنان چه بزرگان هم سفارش می نمودند.
البته بنده در رساله ی احوالات عرفا(پاسداران حریم عشق)از خصوصیات احوال عرفا و کرامات و مکاشفات انها صرف نظر کرده و اکتفا به اموری که سالک را مذکر و به توحید و زهد از دنیا و گرمی در راه دعوت می کند اکتفا کردم،امید است دوستان را فایدتی بخشد.

والسلام
علی سعادت پرور (پهلوانی تهرانی)

بسمه الله الرحمن الرحیم
و الحمد لله رب العالمین و صلی علی محمد و آله الطاهرین

آورده اند که مرغان جهان،گرد یکدیگر در آمدند،و سخنانی چند در میان نهاده،با هم گفتند:
هر جمعیتی را پادشاهی باشد،چون شده که ما را پادشاه نباشد!بایستی در پی آن شد که پادشاهی به جهت خود تهیه نمود،جمعیتی را که پادشاه نباشد،کجا نظم و آرامش در میانشان بر قرار شود؟!(مصلحت دید من آن است که یاران همه کار/بگذارند و خم طرّه ی یاری گیرند - دیوان حافظ)
در این هنگام،هدهد از میان برخاست و از خود محامدی به میان گذاشت و سپس اوصافی از سیمرغ بگفت.(آب حیوان اگر این است که دارد لبِ یار/روشن است این که خِضِر،بهره سرابی دارد - دیوان حافظ)
نخست گفت:
من برید حضرت سلیمان و صاحب اسرار اویم،با او سخن می گفتم،(سلیمان)از فقدان و نبود هیچ کس سخن نمی گفت،چون مرا نمی دید،(ما لی لآ أری الهدهد)می گفت؛کسی که مطلوب پیغمبر افتادی،دیگر او را چه کار با غم و شادی،من آنم که مذکور خدا شده ام،من آنم که سالها در بحر و برّ سیر نموده و در عهد طوفان،عالمی را گشته و با سلیمان در سفرها بوده،پادشاه خود را یافته ام.
ولی هر که را هوس همراهی من باشد،ناچار باید از خود بینی برکنار رود؛زیرا خودبین را در آن درگه راه نباشد،کسی بدان جا راه بُرد که سر از قدم نشناخت.

ادامه دارد . . . . . .

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی

می دانید آن سلطان کجاست؟در پس کوه قاف است،نام او سیمرغ،او به ما نزدیک است(ای گدایان خرابات،خدا یارِ شماست/چشمِ انعام ندارید ز انعامی چند - دیوان حافظ)
لیکن ما از او دور افتاده،هر زبانی را نشاید نام او بر زبان بَرَد،هزاران حجاب نور و ظلمت در میان است.
سلطنت،ارزانی اوست،دایما مستغرق عزت و جلالت خود است و جمله،سرگردان اویند.
همه ی زیبایی ها را اگر جمع نمایند جز خیالی نیست،کمال و جمال مطلق آن جاست(ماهِ خورشید نمایَش ز پسِ پرده ی زلف/آفتابی است که در پیش،سحابی دارد - دیوان حافظ)
آن جا بی خودی می خواهد،آنجا حیرانی می خواهد،آنجا عاشقی می خواهد،در این راه هزاران کوه و درّه و هزاران خار و خسک و سختی ها و محرومیت ها است،لیکن طالب او را سختی ها آسان شود،کوه ها بر دریاها هموار گردد،و خار و خاشاک نبیند،ناملایمات چون عسل به کام شیرین رسد(اگر طلبی و عشقی پیدا شود)
ای دل!به کوی عشق گذاری نمی کنی/اسباب،جمع داری و کاری نمی کنی
چوگانِ کام در کف و گویی نمی زنی/بازی چنین به دست و شکاری نمی کنی

ادامه دارد . . . . .
[/]

بسمه تعالی

ای مرغان عالم ملکوت و ای پروانگان شمع وجود،چه شده است که از حقیقت خود دور افتاده و بی عار و لاابالی اسیر خاک گشته اید؟!
بیایید و جان را رها کرده،پا به وادی عشق گذارده و به کویش رهسپار شویم.بیایید یک دمی هم به یاد او دست و پایی بزنیم،جانی را که جانان نباشد و به جویی نیر زَد،مردانه وار باید جان فشانی کنیم تا هزاران جان بستانیم.هر یک از شما که طالب یارید،گِرد هم آیید تا عزم کویش نماییم.(جان بی جمال جانان،میل جنان ندارد/هر کس که این ندارد،حقّا که آن ندارد - دیوان حافظ)
جملگی عازم شده،ولی چون راه سخت و دشوار به نظر می رسید،هر یک را از رفتنش رنجشی بود،هر کدام عذری آوردند و هدهد ایشان را جواب داد.

بلبل می گفت:چگونه مرا طاقت آن باشد که گلی را رها نموده،در پی سیمرغ روم و حال آن که من عاشق گل و مدتی در انتظار ان در باغستان ها ناله ها نموده،گلزار ها را از ناله و فغان خود پر کرده،درس عاشقی به عاشقان داده تا آن که به وصال برگ گلی رسیده ام؟!
در سرم از عشق گل سودا بس است/ز آن که مطلوبم،گل رعنا بس است
طاقت سیمرغ نارد بلبلی/بلبلی را بس بود برگ گلی

هدهد به وی جواب داد که:ای قناعت کرده به صورت،به عشق گلی بی دوام،خود را از دست داده ای و اسیر و خوار او شده ای،آن را اگر چه جمالی بس زیباست،لیک زوالی هم بس سریع دارد،عشق کسی را اختیار کن که زوال ناپذیر است.
کسی که از هستی اش تو را هستی و از جمالش تو را جمال دهد،لبخند گل گرچه دل تو را می برد،لیک مدّتی هم تو را از فراق خود به ناله در می آورد،خنده اش برای تو نیست.
بر تو است که زمانی مدید به جهت زیبایی دو روزه ی او می نالی،گر تو را غیرت بودی،به روی گل جز به خشم ننگریستی.

ادامه دارد . . . .

بسمه تعالی

طوطی در حالی که خود را خضر مرغان شمرده،می گفت:چون منی با چنین زیبایی و طوق زرّین در گردن و در دست شاهان عزیز،چگونه در پی سیمرغ روم؟!مرا قند شاهان و همان قفس آهنین،بس است.
هدهد با وی گفت:ای بی خبر،آنکه در راه دوست جان فشانی ندارد،نبودنش بِه بود،جان برای جانان دادن است،کسی که آب حیوان خواهد،او را با جان چه کار.
بیا از این هوا و هوس بگذر و شیرینی شاهان و قند را فراموش کن تا شیرینی محبت دوست در کام تو آید،و سختی راه تو را سهل گردد.
این همه به زیبایی خود مبال،زیبایی تو ذرّه ای است از حسن و جمال و کمال او،چون بدان جا رسی،زیبایی خود از یاد بری و محو جمال او شوی،قفس آهنین بشکن و یک لحظه پر و بالی برای او بزن.

بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن/حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی!

بر درِ ارباب بی مروّت دنیا/چند نشینی که خواجه کی بدر آید.

ادامه دارد. . . . .

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی

طاووس،در حالی که خود را جبرئیل مرغان شمرده و به خود می بالید و می گفت:
من با این زیبایی که در هر پری دارم و مردم عاشق و ناظر من هستند،چون توانم به کوی سیمرغ پرواز کرد؟!
مرا همان فردوس اعلی که جای من بود و مرا از آن جا خارج نمودند،گر بر من ارزانی دارند،بس است.

هدهد جواب داد که:ای گم کرده ی راه و ای وامانده که اسیر زیبایی خود شده ای ،تو را خانه چه سود،صاحب خانه را بجوی ،خانه به جز نقشی نیست،خانه ی دل را بجوی،قطره ای،بیا و دریا شو،ذره ای بیا آفتاب شو،خود را به دریا فکن تا از آن شوی،از ذره درگذر تا آفتاب شوی،بیا جان شو،تو را با اعضا چه کار؟

گر تو هستی مرد کُل،کُل ببین/کل طلب کل باش کل شو کل گزین

ادامه دارد . . . . . .
[/]

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی

بربط با هزار کرشمه و ناز از آب خارج شده،با بهترین جام ها،در حالی که خود را زاهد مرغان شمرده،می گفت:
چون من پاکیزه که باشد؟هر لحظه مرا غسلی دگر است،کیست چون من بر آب سجاده افکند؟کیست چون من بر روی آب بایستد،چنین کرامات که داشته؟
مرا تاب دوری آب نباشد،زندگی من در آب است،با این حال کی توانم بیابان ها را سیر کنم و به کام سیمرغ رسم و با او در پرواز شوم!مرا شعله ی آتشی می سوزاند،چگونه بر دریای آتش گذر کنم؟!

هدهد گفت:ای بیچاره که به آبی دل خوش کرده ای،اگر نیک بنگری در آتشی،نه آب!
آب برای ناشسته رویان است نه پاکان،تو هم اگر ناشسته رویی بازمان،آنجا جای پاکان است،ان را که پاکی نباشد،بال و پر بسوزد و به مقصد نرسد.

بیا،که قصرِ امل،سخت سُست بنیاد است/بیار باده،که بنیادِ عمر بر باد است
غلام همت انم که زیر چرخ کبود/ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
مگر تعلق خاطر به ماه رخساری/که خاطر از همه غم ها به مهر او شاد است.

ادامه دارد. . . . .[/]

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی

کبک خرامان به پیش آمد،با آن منقار سرخ و سپیدی جامه،گویا از دو چشمانش خون می چکید،گفت:
مرا عشق گوهری در کوه ها به سنگ خارگی انداخته و بر آن می خُسبم،کسی که خوابش این و خوراکش آن،با چنین کسی جنگ روا نباشد،من چون گور چیزی بهتر نیافته ام،چگونه ره سیمرغ بسپرم و به او توانم رسید؟!عشق گوهر چنان پای مرا به گِل فرو برده تا آن را به دست نیاورم،از آن جا به جای دیگر نروم تا بمیرم.

گوهرم باید که گردد آشکار/مرد بی گوهر کجا آید به کار

هدهدش گفت:ای وامانده ی چون لنگان برای گوهری،و حال آن که جمله رنگ تو چون گوهر و منقارت چون خون جگر،گوهر،جز سنگی رنگ کرده بیش نیست،گر رنگ آن برود جز سنگی بیش نماند،تا کِی اسیر رنگ؟بلکه تا کی اسیر سنگ؟کی روا باشد آن را که در سینه گوهر است،در پی خزف برود.

گر چنین ماندی تو در سنگ و گهر/هرگز از رنگ و گهر نایی بدر

ادامه دارد. . . . . .[/]

بسمه تعالی

همای عزلت گزین و از همه در همّت،گوی سبقت ربوده،خطاب نمود که:ای پرندگان بحر و برّ،من نِیَم مرغی چو مرغان دیگر،من آنم که سایه بر سر شاهان افکنم و بر عزّت آنان افزایم،آنان سایه پرورده ی من اند،من آنم که نفس سگ خود را ذلیل کرده و روح را از دست او آسوده نموده،جز استخوانی به وی ندهم،بدین سبب این منصب عالی نصیب من گردیده،من کجا و سیمرغ!مرا همان بس که خسروان را یار باشم.

هدهدش گفت:ای مغرور بیچاره و ای اسیر بند هوا و هوس،این همه بر خود مخند و مبال،سایه را قدری نباشد،در چین سایه بسیار است،وانگهی اگر آفتاب طلوع آن خورشید عالم تاب نبود،کِی تو را سایه بودی؟از پادشاهان تو را چه نشانی است که با پاره استخوانی چون سگ قناعت نموده؟!
کاش از خسروان آثاری نبودی تا از خوردن استخوان آسوده بودی،ای بی خرد،سایه ی تو پادشاهان را مغرور کرده،و بی نوایان از آزار آنان،در سختی عمر به سر بردند،و آنان را دچار عذاب های روز شمار نموده ای.

ادامه دارد. . . . . .

بسمه تعالی

باز،با هزاران سرافرازی،در پیش مرغان بیامد و پرده از اسرار معانی برداشته،آغاز سخن نمود و گفت:
من آنم که برای اشتیاق محضر پادشاه،تا شاید پایم به دست او رسد که از هر چیز چشم پوشیده،ادب را ملکه ی خود قرار داده،چنان چه روزی مرا به خدمت پادشاه برند،شرط خدمت توانم ادا کرد،من کجا و سیمرغ؟
او کی به خواب من آید؟چگونه زحمات راه را به خود هموار نمایم؟مرا لقمه ی شاهان و اکرام ایشان بس است،من که نمی توانم ره سیمرغ بپیمایم،بر دست شاهان سرافرازی می کنم و هر چه از آنان خواهم مرا دهند،چرا خود را به وادی بی پایان زنم،گاهی به شکاری،دل شاهان به شوق آورم و گاهی شه را به انتظار خود گذارده و به همین منوال عمر خویش بگذرانم.

هدهد وی را جواب داد که:ای گرفتار مجاز و ای به صورت از حقیقت دور افتاده،سلطنت را پایداری نباشد که تو را گرفتار خود کرده،از کسی دم زن و عاشق کسی شو که پادشاهی او را دوام باشد.

سلطنت را نیست جز سیمرغ کس/زآن که بی همتا به شاهی اوست بس
شاه آن باشد که همتا نبودش/جز وفا و جز مدارا نبودش

شاه آن نباشد که هم جفا کند و هم وفا،نزدیکانش خائف تر از او باشند،چنین سلطنتی به مثال آتش است که لایزال باید از او دوری نمود،ولی آن پادشاه را جز وفا چیزی نباشد،نزدیکان و مقربینش را آسودگی بر قرار و دائم است.

ادامه دارد. . . . . .

بسمه تعالی

بوتیمار خرامان به پیش آمد و گفت:خوشتر از لب دریا جایی نباشد،زیرا نه مرا کس آزار و نه کس را به من راهی،آرزوی آب مرا غمگین می دارد و قطره از آن مرا نصیب نباشد تا بیاشامم،عاقبت خشک لب و بدین آرزو جان دهم،آن دم که از دریا قطره ای کم گردد،مرا دل به جوش آید و بی تاب شوم،مرا عشق دریا بس است،چه کار مرا با سیمرغ؟!
کی مرا طاقت ملاقات او باشد،قطره آبی مرا بی تاب کند،کجا به وصل سیمرغ توانم رسید؟!

هدهد گفت:ای بی خبر از دریا،دریایی بینی و روشنی و زلال آبی،ولی از امواج بی کرانش تو را خبر نباشد،از نهنگ و جانورانش بی اطلاعی،شوری و تلخی اش ندانی،چه بسیار از سلاطین که در آن غرقه گشتند و خوراک حیواناتش گردیدند.
کسی از گرداب و موج هایش نجات یافت که بر شناگری و غواصی راه برد.
ای بوتیمار!از کنار دریا به کنار دیگر آی تا به کوی آن پادشاه رهسپار گردیم،وگرنه در آن کنار موج های دریا،تو را ناچار به هلاکت مبتلا سازد.
می دانی چرا آب را این گونه خروش و آرامش است،از شوق دوست است.و آن چون کامی از دوست نیافته،گاهی چنین و گاهی چنان می گردد.تو هم چنان چه اسیر آن شوی،به درد او مبتلا می گردی.این دریای با این عظمت که مشاهده می کنی،ذرّه ای است از آن آفتاب وجود،قانع مشو به ذرّه از آفتاب.

ادامه دارد. . . . .

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی

بوف،دیوانه وار به پیش آمد و گفت:مرا خرابه مسکن است،چنان چه در کاخ ها برندم،مرا خوش نباشد،زیرا آن جا مکان زایش من است و مرا انسی به آن مکان است،چون آنجا گنج است و من عاشق آن،اگر مرا وصال آن حاصل شود،دگر چه غم دارم؟چرا خود را ویرانه ی کوه و صحرا کنم،به جهت سیمرغی که قصه ی آن جز افسانه نباشد،و عشقش کار هر دیوانه نیست،من مرد این راه نیستم،مرا عشق گنج و ویرانه بس است.

هدهدش گفت:ای مستِ گنج،تا به کی کُنج خرابه برای گنجی؟گمان کن که بر سر آن گنج مرده بودی و تو را حاصلی نبود!این گنج همان است که قارون ها را به قعر زمین کشیده و هنوز هم می کشد،این همان است که بر سر آن خون ها ریخته شده و هنوز هم آن گنج باقی است،و جمع آورندگانش را دچار سختی های عالم برزخ و قیامت کرده و می کند.عشق گنج از کافری است و کار موشان است.

یاری اندر کس نمی بینم،یاران را چه شد؟/دوستی کِی آخر آمد،دوستداران را چه شد؟
آب حیوان تیره گون شد،خضر فرّخ پی کجاست؟/گل بگشت از رنگ خود،باد بهاران را چه شد؟
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی بر نخاست/عندلیبان را چه پیش آمد؟هزاران را چه شد؟
لعلی از کان مروّت بر نیامد،سالهاست/تابش خورشید و سعی ابر و باران را چه شد؟
کس نمی گوید که یاری،داشت حقّ دوستی/حق شناسان را چه حال افتاد و یاران را چه شد؟

ادامه دارد. . . . .[/]

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی

صعوه،با بدنی ضعیف به پیش آمد و گفت:من با این ضعف و ناتوانی و تپش دل،کجا توانم به سیمرغ عزیز رسید،او را بسی عاشق است، مرا کجا لیاقت دیدار او باشد؟!من چون موری ضعیفم،کی مرا بازوی کاری باشد!مرا پری نیست تا پرواز نمایم،وصال او مرا کاری محال است،و من اقدام به کار محال نکنم.مرا یوسفی است،در پی او روم تا شاید به وصالش نایل گردم.

یوسفی گم کرده ام در چاه سار/باز یابم آخرش در روزگار
گر بیابم یوسف خود را ز چاه/بر پرم با او من از ماهی به ماه

هدهد به او خطاب نمود که:ای راحت طلب و ای خوش گذران،تو را در این افتادگی،هزاران سرکشی است.من،به سالوسیِ تو نمی نگرم،این قدر دم از ضعف و ناتوانی مزن،چنان چه همه سوختند،توام بسوزی چه شود؟!
اگر فی المثل تو یعقوبی،کس به تو یوسف ندهد،حیله و مکر را به کناری گذار و سیمرغ عزیز را از دست مده،برای خیالات باطل خود.

ادامه دارد. . . . . .
[/]

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی

مرغان دیگر هر یک از جهل خود سخن گفتند،ما را مجال ان گفتار نباشد.
هدهد ایشان را گفت:هر که عنقا را خوابِ تار است،مردانه باید از جان دست کشید.

به می سجاده رنگین کن،گرت پیر مغان گوید/که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزل ها

مرغان چون بر امر مطلع شدند،جملگی از هدهد سوال نمودند که:
ای مرشد و راهنمای ما،ما جمله ضعیفانیم و بی بال و پران،و وصل او ما را میسر نباشد،بگو بدانیم نسبت ما به او چیست؟
زیرا این راه پر خوف و خطر را کورکورانه نمی شود پیمود.اگر میان ما و او نسبتی بودی به وصالش،او سلیمان است و ما موریم،گدا را با پادشاه چه کار؟

هدهد جواب داد که: ای بی حاصلان،عاشقی و بد دلی نیکو نباشد،گر کسی قدم به راه عشق گذارد،در هر قدمی،جانی دهندش،آن زمانی که سیمرغ پرده از چهره بر افکند و آفتاب رویش تابش نمود،هزاران سایه از او به خاک افتاد،نظر بر ان انداخت و بر عالم نثارش کرد.
هر لحظه مرغی آشکار شد،مرغان عالم سایه ی اویند،این است نسبت شما به او.
آن جا گفتگوی حلول و اتحاد نباشد،زیرا این گفتگو تا زمانی است که استغراق حاصل نشده باشد،حال که برای شما معلوم شد سایه ی که هستید،شما را از مردن و زیست کردن چه باک؟

گر نگشتی هیچ مرغی آشکار/نیستی سیمرغ هرگز سایه دار
باز اگر سیمرغ می گشتی نهان/سایه ای هرگز نبودی در جهان

ادامه دارد. . . . . .[/]

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی

مرغان را از سخنان هدهد و فهمیدن نسبت خود با سیمرغ رغبت افتاد تا عزم کویش بنمایند،جملگی با شور و شعفی هر چه تمام تر،آماده و عازم برای رفتن شدند و سوالی از هدهد نمودند.

زو بپرسیدند کی استاد کار/چون دهیم آخر در این ره داد کار
ز آن که نبود در چنین عالی مقام/از ضعیفان این روش هرگز تمام

هدهد ایشان را جواب داد که:ای عاشقین سر منزل سیمرغ،آن را که عشق وی در سر افتد،از جان نیندیشد،عاشق آن است که جان به جانان تسلیم نماید و از هر چیزِ خود بگذرد.

عاشق آتش در همه خرمن زند/ارّه بر فرقش نهند او تن زند
ساقیا خون جگر در جام کن/گر نداری درد از ما وام کن
ذرّه ای عشق از همه آفاق بِه/ذرّه ای درد از همه عشاق بِه

پای به راه نهید و ترس و بیم از خود دور نمایید.ترسیدن از عادت طفلان است،نه عاشقان شیر دل.

فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست/کجاست شیر دلی کز بلا نپرهیزد؟

ادامه دارد. . . . . .[/]

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی

چون عازم شدند،همه را رأی بر آن شد که پیشوایی برای خود اتخاذ کنند،هر چه او گفت عمل نمایند.

به کوی عشق مَنِه بی دلیل راه،قدم/که گم شد آن که در این ره به رهبری نرسید

تا به کوه قاف رسند و سایه ی سیمرغ بر آنان افتد،گفتند:قرعه می زنیم،به هر کس افتد او پیشوا گردد.
چون قرعه افکندند،به نام هدهد عاشق افتاد.جمله ترک جان گفتند و قرار و صبر از ایشان ربوده شد.

ساقی!بیا که هاتف غیبم به مژده گفت:/با درد صبر کن که دوا می فرستمت

در جانشان گر شوری بودی صد هزار شدی،تاج بر سر هدهد نهاده عازم راه شدند.

بازار شوق گرم شد،آن شمع رُخ کجاست/تا جان خود بر آتشِ رویش کنم سپند

چون چشم گشودند،بیابانی دیدند بی آب و علف و پر خوف و خظر،از جملگی نفیر برخاست و هیبتی بر جانشان افتاد،جملگی دست از جان شسته،سکوت و آرامش در میانشان بر قرار شد.

سالکی گفتش که ره خالی چراست/هدهدش گفت این ز عزّ پادشاست

ادامه دارد . . . . . . .[/]

بسمه تعالی

هنوز قدری راه نپیموده بودند،فریاد از ایشان برخاست،از حیرت و هول راه،ترس و خوف ایشان را فرا گرفت،جملگی به پیش هدهد آمدند و با وی گفتند:
چون تو به وظایف بندگی ان پادشاه آشنایی،سالها خدمت سلیمان نموده ای،رسم خدمت دانسته و محل خوف و خطر پیموده ای،رأی ما بر آن است به منبر بر آیی و راه را به ما بنمایی و آداب محضر سلطان را بگویی.

قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن/ظلمات است،بترس از خطر گمراهی

هدهد رأی آنان را قبول کرده به منبر شد و آغاز سخن نمود،مرغان به پیشش صف زده و در پیشاپیششان بلبل و قمری قرار گرفت.

بلبل و قمری چو همراز آمدند/چون دو مقری خوش آواز آمدند
هر دو الحان پر کشیدند آن زمان/غلغلی افتاد از ایشان در جهان

سپس هدهد،پرده از روی معانی برداشت و سخنانی بگفت.

ادامه دارد. . . . . .

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی

مرغی گفت:ای گوی سبقت را از ما ربوده،و به پیش آن پادشاه ستوده،علّت سبقت خود را بیان کن،با این که تو چون مائی و ما چون تو.

هدهد گفت:بلی،این مقام را به ما،نه به سیم و زر و نه به طاعت ارزانی داشته اند.سلیمان را نظری بر ما افتاد،این همه،از آن یک نظر است.

به عنایت نظری کن،که من دلشده را/نرود بی مدد لطف تو،کاری از پیش

گر این مقام به طاعت به دست آمدی،شیطان را بیش از این طاعت بودی،لیک رها کردن طاعت هم غلط است.
باید عمر را به طاعت به سر برد تا او را نظری بر ما افتد،و چون مورد نظر او شوید،مقامی را دارا شوید که مرا بیان گفتار آن نباشد.

من کز وطن سفر نگزیدم به عمرِ خویش/در عشق دیدن تو هوا خواه غربتم
دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف/ای خضر پی خجسته مدد کن به همتّم

ادامه دارد. . . . . .[/]

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی

مرغ دیگر گفت:چه کنم با ناتوانی و عجز خود؟راه بسی دشوار و دور است و کوه های آتشین در پیش است،نه هر کس تواند این راه پیمود،هزاران سر در این راه گوی شد،هزاران عقل واماند،مردان بی ریا در این ره،جامه بر سر کشیدند،گر عازم شوم یقین دانم در اولین منزل جان خویش تسلیم کنم.

منِ گدا و تمنای وصل او،هیهات!/مگر به خواب ببینم جمال و منظَر دوست

هدهد گفت:ای افسرده تا به کی این سخنان گویی،دنیا را قدری نباشد،دنیا چون نجاست است و خلقی دم به دم در آن می میرند،خواه ضعیف،خواه توانا،خواه پیر،خواه جوان،چنان چه در این راه خوار بمیریم،نیکوتر است از آن که در نجاست بمیریم.

اگر چه دوست به چیزی نمی خرد ما را/به عالمی نفروشیم مویی از سَرِ دوست

گر این طلب از من و تو خطا باشد،از غصه جان دهیم رواست،خطا بسیار است،این هم یکی از آنها.

گر کسی را عشق بدنامی بود/به ز کنّاسی و حَجّامی بود.

ادامه دارد. . . . . .[/]

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی

آری،زمانی از این خیالات باطل رهایی یابی که دل به دریا زنی و به همه مصیبات بسازی،گر کسی با تو گوید این راه را کس نتواند پیمود،مغرور به خود مشو،با او بگو مغرور شدن در راه دوست و جان دادن نیکوتر است از آن که در راه دکان و خانه جان دهم،این همه که در راه دکان و خانه زحمت کشیدم چه شد؟
جز این که بر خودّیت من افزود و مرا اسیر آنان کرد،فایده ی دیگر هم داشت؟!تا به کی اسیر این و آن باشیم،تا ز خود و خلق نمیریم،کی محرم آن درگاه شویم؟

فدای دوست نکردیم عمر و مال و دریغ!/که کار عشق ز ما،این قَدَر نمی آید

بیا پا به راه نِه و اسیر زر و زیور دنیا مشو،عاشق آن است که از هستی خود بگذرد تا به جانان و معشوقش برسد.

عشق چون در سینه ای منزل گرفت/جان آن کس را ز هستی دل گرفت
ور بود از ضعف عاجزتر ز مور/عشق پیش آرد بدو هر لحظه زور
مرد چون افتاد در بحر خطر/کی خورد یک لقمه بی خون جگر

ادامه دارد. . . . . .[/]

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی

مرغی دیگر گفت:گناه من بسیار است،چگونه مرا به آن جا راه دهند،مگس آلوده را با سیمرغ چه کار؟

چون ز ره سر تافت مردِ پر گناه/کی تواند یافت قرب پادشاه

هدهد گفت:ای غافل،وبال تو،در نومیدی تو است،لطف و کرم و عفو او در حدّ تقریر نیاید.
درِ خانه ی او باز است،گنهکاران را دوست دارد،آن جا دل شکسته می خرند.

ور به صدق آیی در این ره تو دمی/صد فتوحت پیش باز آید همی

مرغی دیگر گفت:مرا تردید بسیار است،هر زمان به شکلی در آیم،گاه رندی،گاه زاهدی،گاه به خرابات و گاه به مناجات.

من میان هر دو حیران مانده ام/چون کنم در چاه و زندان مانده ام

هدهد گفت:این حیرانی از تو نیست،بلکه از حکم آن پادشاه است،گر همه راه راست گرفتندی،بعثت انبیاء لغو بودی،گر تو را به طاعت دلبستگی بودی،کی پی اصلاح خود بشدی؟غفلت و نادرستی تو است که تو را در اضطراب افکنده،تا پی اصلاح خود روی.

ادامه دارد. . . . .[/]

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی

مرغی دیگر گفت:فریاد از دشمن نفسی و حیله های آن،چگونه این راه پیمایم با این رهزنی که با من است و به فرمان من نیاید،و از حیله هایش جان به در نبرم،گرگ در صحرا با من آشنا شود و آن نشود،ولی خود را آشنا نشان دهد.

هدهد گفت:ای که سگ نفس در کنارت پرورش یافته و تو را پایمال خود نموده،گمان مبر آن به شود.
در کودکی عمرت به غفلت گذشت و در جوانی به بیگانگی و در پیری هم خِرِف شده و از کار افتاده،با این که عمر خود را بدین منوال گذراندی دیگر کجا نفس دغا پیراسته گردد؟او را بندگانی است بسیار،همیشه بندگی اش کنند،می خواهی بدانی آیا اسیر اویی یا نه؟
ببین اگر تو را کسی بستاید،فروغی در دلت حاصل شود یا خیر؟چنان چه عمل شایسته بجا آوری،از خودت خوشت آید یا خیر و هکذا،ای مرغ ما را چه با بندگی نفس،کی بندگی سگ سزاوار است بر مرد عاقل؟هزاران کس مُرد و نفس تو نمُرد.

اگر از وسوسه نفس و هوا دور شوی/بیشکی،رَه ببری در حرم دیدارش

ادامه دارد. . . . . .[/]

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی

مرغی دیگر گفت:با رهزنی شیطان چه سازم،هر چند عزم کوی ان شاه کنم،رهزن من شود،چون پیرویش نکنم وسوسه ی او دل مرا به تشویش اندازد،چه کنم از رهزنی او خلاص گردم؟

هدهد گفت:تا تو را با نفس سگ کار است،او را با تو کاری نباشد،رهزنی او از خرابی توست.
دنیا همه اَقطاع شیطان است،دل از آن بر کن تا او را با تو کاری نباشد.

مرغی دیگر گفت:مرا محبت زر مست کرده،چون دستم از آن تهی شود،آسودگی از من سلب شود،عشق دنیا و زر مرا کر و کور و بی مغز کرده،چون کنم؟

هدهد گفت:تو را صورت،حیران خود کرده و از معنی و حقیقت دور افتاده ی،زر جز سنگی رنگ کرده بیش نباشد،چو کودکان اسیر آن شده ای،آن چیز که تو را از محبوب حقیقی اعراض دهد،آن زر نباشد،بت است.
عمر گرانبهای خود را برای پشیزی از آن صرف کنی و عاقبت الأمر دست تهی دنیا را وداع نمایی.
آیا سزاوار است عمر عزیز به هیچ گذرد؟دایما غرق دنیایی،پس دینت چه شد؟ای عزیز من دین و دنیا هر دو دست ندهد،سرمایه ای که به دست آورده ای،در راه خدا انفاق نما،زیرا«لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون»(آل عمران - 92)
تا آن چه تو را باشد ترک نگویی،آنجا راه نیابی،گر تو را پلاسی باشد به جهت خواب و دل خود به آن بسته باشی،کجا به آن یار عزیز توان رسیدن؟!پلاس بسوز فی المثل تا تو را گلیم به دست آید.

ادامه دارد. . . . . . .[/]

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی

مرغی دیگر گفت:مرا کاخی است بس زیبا،چشم خلق از آن خیره شده،چگونه از آن دست کشم و حال آنکه شادی من با آن است،در آن قصر بر مرغان سلطنت می کردم،حال به چه امیدی قدم بدین راه پر خوف و خطر نهم؟!

هدهد گفت:ای نامرد پست همّت،دنیای دون همه گلخن است،قصر تو گوشه ای از آن،تو را با گلخن چه کار؟
چنان چه قصر تو بهشت باشد،چون اجل در پیش است آن را در نظر جز زندان نباشد.

گر نبودی مرگ را در خلق دست/لایق افتادی در این منزل نشست

مرغی دیگر گفت:مرا عشق پری چهره ای در دل است،عقل مرا ربوده،جمالش رَهزن دل من شده،آتشی به جانم افکنده،چنان چه نَفَسی بی او قرار نیابم،گویا عروق من از خون او پر شده،کارم از کفر و ایمان گذشته و دردم از درمان.کفر و ایمان من از عشق اوست.مرا جز اندوه او چیزی نیست.
عشق او همدم من است،خاک و خونم آمیخته به محبت اوست،چگونه راه بیابان پیش گیرم و حال آن که بی رُخش مرا طاقت نباشد.

خاک را هم غرقه ی در خون کنم/حال دل این است اکنون چون کنم

هدهد گفت:ای در بند صورت مانده و از حقیقت دور افتاده،عشق صورت جز شهوت نباشد.و شهوت رانی کار حیوان است،از بی خردی است پایبند جمال نقصان پذیر شدن،همیشه این زیبایی با او نمی ماند.
روزی شود که تو را رغبت نظر کردن به ان نباشد،تا زمانی این زیبایی با اوست که جانی دارد و چون جان از او گرفته شود،تو را کی محبت او باشد؟
این همه گِرد صورت مَگَرد،جمال و کمال جای دیگر است،در پی ان شو که زوال ناپذیر است،روزی همه ی عزت ها بدل به ذلت گردد و دوستی ها به دشمنی و پشیمانی به بار آری،چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟!

ادامه دارد. . . . . .[/]

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی

مرغی دیگر گفت:وادی بس دور و پر خوف و خطر است،می ترسم در اول منزل،جانم از قالب به در رود و به آن دوست نرسم،خوب است در جای خود بمانم.

هدهد گفت:ای ضعیف ناتوان،از تو جز استخوانی باقی نیست،این دم نمیری،دمی دیگر خواهی مرد،از کجا دانی تو را عمز طولانی است،پرورش تو برای مردن بوده،جمله ای از خلایق مردند و استخوانشان خاک شد،بادی وزید آن خاک را هم ببرد.

قطره ی آب از قدم تا فرق درد/کی توانی کرد با دریا نبرد؟!
گه تو عمری در جهان فرمان دهی/هم بسوزی هم به زاری جان دهی

مرغی دیگر گفت:مرا از دنیا جز نامرادی چیزی حاصل نگشت،عمر گرانمایه ام در غم و اندوه به سر آمد،لایزال حیران و پریشانم،بدین جهت درویشی را اختیار نموده،اگر مرا در این سفر نقدی جز غم بودی،دل خرّم گشتمی و راه بپیمودمی.

لیک چون دل نیست پر خون چون کنم/با تو گفتم حال اکنون چون کنم؟!

هدهد گفت:ای مغرور شیدا و ای سر تا به پا غرقه ی سود و زیان،مراد و نامرادی دنیا تا چشم بر هم نهی بگذرد و هنوز چشم را نگشوده،عمر عزیز به سر آید،چون چنین است،تو هم از بد و نیک آن درگذر.

زآن که هر چیزی که او پاینده نیست/هر که دل بندد بر او،دل زنده نیست

ادامه دارد. . . . . .[/]

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی

مرغی دیگر گفت:اطاعت و فرمان او را به جان خریدارم و آن چه فرماید،با جان و دل اطاعت کنم و همیشه در انتظار فرامین اویم.

هدهد گفت:کمال مرد در فرمانبری است،آن کس بدو رسد که ساعی در فرمانبری باشد،ساعتی در اطاعتش عمر را به سر بردن،نیکوتر است از عمری بی اطاعتش،چه بسا کسانی که سختی ها را به خود تحمل می کنند و جز خذلان و زیان،چیزی عاید آنها نمی شود.

و آن که بر مرغان کشد سختی دمی/از ثوابش پُر بر آید عالمی
کار فرمان است در فرمان گریز/بنده ی تو در تصّرف بر مخیز

مرغی دیگر گفت:در راه او پاکبازی و بی قیدی را از خود دریغ ندارم،و همیشه آن چه مرا هست،به راهش ایثار کنم،دل خود را به غیر او ندهم و چون مرا چیزی به دست آید،در راه او دهم،زیرا آن چیز چون کژدمی است،و ترسم عاقبت الامر مرا به هلاکت اندازد،خود را بنده ی هیچ چیز و کس نکنم،همه ی این پاکبازی ها و بی قیدی ها،به جهت آن است که دیده به دیدار دوست باز کنم.

هدهد گفت:بلی،پاکبازانِ کویش،گوی سبقت را ربودند و در جوارش آرمیدند،آن چه تو را مشغول به خود کند،گرچه سر مویی باشد،آن بسوز و خاکسترش به باد ده.
چون این عمل نکنی،یک گام در این راه پیش نتوانی گذاشت،چون تو را در این زندان دنیا استقامتی نباشد،دل از آن چه تو را تعلّق به خود می دهد،بازکش.

دست ها اول ز خود کوتاه کن/بعد از آن برخیز و عزم راه کن
تا در اول پاکبازی نَبوَدت/این سفر کردن نمازی نبودت

ادامه دارد. . . . . .[/]

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی

مرغی دیگر گفت:ای گوی سعادت را ربوده،آیا در این راه همّت اثری دارد یا خیر؟گرچه بس ضعیف و ناتوانم و از طاعت بهره ی بسیار ندارم،لیک مرا همّتی است شریف.

هدهد گفت:بلی،آن کس به جایی رسد که همّت بدرقه ی راهش شد،عشّاق را همّت عالی کاشف اسرار شد،آن را که ذرّه ای همّت عالی باشد،از ماهی به ماه رسد.

نقطه ی ملک جهان با همت است/پرّ و بال مرغ جان ها همت است

مرغی دیگر گفت:آن کس را که انصاف و وفا باشد چه مرتبتی است در نزد آن پادشاه؟مرا انصاف و وفایی داده شده،چنان که با کسی بی وفایی نتوانم کرد.

هدهد گفت:انصاف از صفات پسندیده و سلطان نجات است،آن کس که متصّف به این صفت شد،از بیهودگی رست و به جوانمردان پیوست،این صفت او را بهتر از هزاران رکوع و سجود است.
وفا نیز از صفات جوانمردان است.آن را که این دو صفت نباشد چون تواند به آن دوست رسید؟!

مرغی دیگر گفت:آیا رواست در آن درگاه گستاخی؟چنان چه کسی گستاخی کند،او را بیمی است؟

هدهد گفت:مرد راز دان کِی در آن درگاه گستاخی کند؟بلی،آن کس که محرم راز شد دور نیست گاهی شرط ادب به جای نیاورد،از شدّت محبّت و بی تابی.

چون تو را دیوانگی آید پدید/هر چه تو گویی ز تو بتوان شنید

ادامه دارد. . . . . .[/]

کاربر گرامی بهتر هست این مطالبتون رو در نقد عطار و غیره در یک پست جداگانه قرار بدید...

چون مجبور به جذف پست بی ارتباط هستیم...

فرض کنید یه تاپیک هست که راجع به فضایل امیر المومنین(ع) باشه و یکی از راه برسه بگه این علی (ع) که میگید هیچ فضیلتی نداره عصمت هم نداره چون تو دعا خودش گفته خدایا اه از راه دراز اه از توشه ی کم ...
پس نتیجه بگیریم که عمل انچنانی هم نداشته که خودش اقرار میکرده آه از توشه ی کم...

به نظرتون این برداشت صحیح هست که حالا که خود حضرت امیر می گفته استغفرالله خدیا از من درگذر پس معلوم میشه عصمت هم نداشته ....

اگر منطق شما درست باشه که هر جا هر چی دیدم سریع برداشت کنیم پس باید نعوذ بالله گناه هان بیشمار و عمل اندک رو هم برای حضرت امیر اثبات کنیم...

این منش شما اگر برای عطار صدق میکنه برای متون ائمه هم باید صدق کنه!!!!!

ازین به بعد تا در دعایی دیدیم که ائمه استغفار می کنند بگیم پس عصمتشون نعوذبالله دروغ بوده...

شما برداشتید دو تا شعر اینجا ذکر کردید که مسئله قضا و قدر رو حل و فصل کنید، مسئله پیچیده ای که اگر حرف تمام عرفا و اهل علم و تمام احادیث رو برای برسیش کنار هم بذاریم باز کم هست ...

همینجور که از حرف های ائمه نباید هر برداشتی کرد از اشعار هم نباید هر برداشت دلخواهی انجام داد...

با تشکر

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی

مرغی دیگر گفت:تا زنده ام،لاف عشقش زنم و از خلایق کناری گیرم،مرا سودای عشق آن پادشاه بس است،به محبتش هر چه داشتم دادم،دیگر جانم به کار نیاید،نزدیک است که جان را هم بدهم،ولی این عمل،نه کار هر کس است.

بر جمالش چشم جان روشن کنم/با وصالش دست در گردن کنم

هدهد گفت:به دعوی عشقش با او کی توان همنشین شد،لاف عشقش در جوال هر کس نگنجد،گر نسیم آن پادشاه بوزد،امید است پرده از کار برداشته شود و تو را به سوی خود کشاند و به خلوت رازش جای دهد،ادّعای عشقی که تو را هست،با او رازی است نهفته،این دوستی ات هم کاری است برای تو.

مرغی دیگر گفت:من پندارم به کمال خود رسیده ام،زیرا ریاضت های مشکل کشیده ام،چون مرا حاصل به دست آمده،مشکل است از جای خود قدم بیرون نهم و قطع مراحل کنم.

هدهد گفت:کم از «من و ما»سخن گو،غرور و جهل سر تا پای تو را فرا گرفته و ذره ای از معرفت آن شاه نداری،گمان کنی به معرفتش رسیده ای،نفس تو بر تو غالب گشته و به خیالی تو را مبتلا ساخته،سراپای تو جز خیال نیست و هر چه هم در این راه دیده ای و می بینی جز خیال نیست،بدین زودی کسی را بدان درگاه راه نباشد.

رویش به چشمِ پاک توان دید چون هلال/هر دیده،جایِ جلوه آن ماه پاره نیست

نفس تو هنوز از تو دست نکشیده،با چنین دشمن قوی و بدون حربه ی(با او محاربه کنی و تسلیم خود نمایی)چگونه آسوده توانی نشست؟!
به روشنیِ راه مغرور مشو،به تاریکی اش هم نا امید مباش،این را هم بدان تا تو را ذرّه از هستی خود باشد جز شرک چیزی نداری و هنوز خود پرستی،نه دوست پرست.

چون برون آیی ز پندار وجود/بر تو گردد دور پرگار وجود

ادامه دارد. . . . . . .[/]

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی

مرغی دیگر گفت:به چه چیز در این سفر دل شاد کنم تا مرا پای رفتن باشد،زیرا راه بسی دور است و پای من لنگ،گر شادی نباشد چگونه راه پیمایم؟

هدهد گفت: بدو شاد باش و از همه آزاد،چون بدو شاد شوی،دیگر تو را چه غم،شادی عالم از اوست.

پس تو اندر شادی او زنده باش/چون فلک در شوق او گردنده باش
چیست زو بهتر بگو ای هیچ کس؟/تا بدو دل شاد باشی یک نفس

مرغی دیگر گفت:چون مرا سعادت یار شود و بدان جا رسم،از او چه خواهم؟از بهترین چیز مرا آگاه کن تا از او طلب کنم.

هدهد گفت:ای جاهل،تو را آگاهی از او نباشد،امّا چون بدو رسی جز او چیزی از او نخواهی ،گر کسی از او آگاه شود،خود را فراموش کند و جز او نبیند،بلکه من و تو و اویی هم نماند،چیزی که الحال تو را لازم است،آگاهیِ او را خواهی.

هر که بویی یافت از خاک درش/کی به رِشوَت باز گردد از درش

ادامه دارد. . . . . .[/]

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی

مرغی دیگر گفت:رسم است چون به نزد شاهان روند،تحفه ی گرانبها به نزدش ببرند،بگو در آن درگاه،چه متاعی رایج است تا من هم تحفه ای به پیشش هدیه برم،مردِ بی تحفه،خسیس به شمار می رود.

هدهد گفت:چنان چه فرمان من بری،چیزی بر که آنجا نباشد و آن چه آنجا بری هست و بردنش شایسته نیست،آنجا علم و فضل و اسرار و طاعت روحانیان بسیار است.
پیش او سوز دل و جان بَر،زیرا این متاع کس آنجا نشان ندهد،تحفه ی سوختگان،جز جگرِ سوخته نیست.آن شاه،این هدیه ی تو را خریدار است و در عوض،تو را آن دهد که به حساب نیاید.

اگر به زلف دراز تو،دست ما نرسد/گناه بخت پریشان و دست کوته ماست

ادامه دارد. . . . . .[/]

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی

مرغی دیگر گفت:ای دانای راه،این گونه که می نگریم راه پر سیاه است و دیده ی ما را سیاه می کند.بگو بدانیم این وادی که ما در پیش داریم،چند فرسنگ است؟

هدهد گفت:ما را هفت وادی در پیش است و از فرسنگش ما را آگاهی نباشد.
چون آن کس که این راه پیمود،دیگر از او نشانی نیست تا تو را آگاهی دهد.

ادامه دارد. . . . . .[/]

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی

وادی اول:
وادی طلب است.چون بدین وادی رسی،تو را هر زمانی مصیباتی روی کند.در این وادی،سالها باید جدّ و جهد کنی و از مال و منال درگذری و از همه بگسلی و به دوست پیوندی و چون این کنی تو را نوری از آن حضرت در سینه تابد.
اگر تو را قطره ای طلب بودی هزار شدی و ناخوشی ها چون قند به کامت شیرین آید.

عاقبت،دست بر آن سروِ بلندش برسد/هر که در راه طلب،همت او قاصر نیست

و چون به آتش رسی،پروانه وار خود را به آن زنی.در این وادی تو را حالاتی رخ دهد،اشتیاقی که تو را طالب سرّ و جرعه نوش می کند،و چون جرعه ای نوش کردی،هر دو عالم را فراموش کنی.

غرقه ی دریا بمانی خشک لب/سرّ جانان می کنی از جان طلب

چون طالب سرّ و جرعه نوش می شدی،دیگر تو را از مرگ وحشتی و هراسی نباشد و با کفر و ایمان کاری نه،آنجا که دوست جلوه کند و غیرش نماند،دیگر چه جای کفر و ایمان.

ادامه دارد. . . . . . .[/]

باسلام و عرض ادب و احترام

متاسفانه بنده خیلی متوجه پشت صحنه این داستان نمی شوم.امکانش هست که شرح مختصری از هر کدام مرقوم فرمائید :مثلا این پرندگان ،آیا هر کدام نمادی برای ویژگی های نکوهیده هستند؟یا تیپ های شخصیتی متفاوت:یکی مال دوست یکی زیبایی پسند؟یا منظور دیگری دارند؟ خود هدهد چطور ؟نماد عقل است؟یاپیامبر؟یا؟
همچنین برخی از آنها مثل بوتیمار! چه جور موجودی اند؟؟
وسوال بعد راجع به این جمله:

استاد;334413 نوشت:

هدهد ایشان را گفت:هر که عنقا را خوابِ تار است،مردانه باید از جان دست کشید.

به می سجاده رنگین کن،گرت پیر مغان گوید/که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزل ها

مرغان چون بر امر مطلع شدند،جملگی از هدهد سوال نمودند

لطفاقسمت های مشخص شده را توضیح بدهید(امر کدام است؟همان سخنانی که هدهد به هریک گفت؟)
"اللهم صل علی محمدوآل محمد"

استاد;334957 نوشت:

مرغی دیگر گفت:آیا رواست در آن درگاه گستاخی؟چنان چه کسی گستاخی کند،او را بیمی است؟

هدهد گفت:مرد راز دان کِی در آن درگاه گستاخی کند؟بلی،آن کس که محرم راز شد دور نیست گاهی شرط ادب به جای نیاورد،از شدّت محبّت و بی تابی.


سلام و ادب
منظور از گستاخی؟بی ادبی؟
با توجه به جملات مشخص شده یعنی گستاخی در کار هست!؟

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی

وادی دوم:
وادی عشق است،چون بدین وادی رسی،سارپا آتش شوی.

کس در این وادی به جز آتش مباد/و آن که آتش نیست،عشقش خوش مباد

عاشق را با کفر و ایمان،شک و یقین،نیکی و بدی کار نباشد،خلایق را وعده وصال فردا است،لیک عاشق دل باخته را امروز است.

عاشقِ زارم،مرا با کفر و با ایمان چه کار؟/کشته یارم،مرا با وصل و با هجران چه کار؟

ای آن که تو را دعوی عشق است،دور شو!این عمل کار تو نیست.عاشق آن است که سر از پا و پا از سر نشناسد و در راه محبوبش آن چه دارد بذل نماید.

لاف عشق و گله از یار ز هی لافِ خلاف/عشق بازانِ چنین،مستحقِ هجرانند

عاشقی شیوه ی رندان بلاکش باشد،تا خود را چون آتش نسوزانی و خاکسترت به راه دوست نیفتد،بوسه بر قدمش نتوانی زد،و از هجران تو را خلاصی نباشد.

عقل در سودای عشق استاد نیست/عشق کار عقل مادر زاد نیست
عشق آنجا آتش است و عقل دود/عشق کآمد در گریز و عقل زود

تو را از غیب دیده ای گر باز شدی،عالم را زاییده ی عشق دیدی،همه ی هستی ها به طفیل او است،مستی موجودات از عشق است،ولی چون دیده بینا نیست،آن ندانند.

گر تو را آن چشم غیبی باز شد/با تو ذرّات جهان هم راز شد
ور به چشم عقل بگشایی نظر/عشق را هرگز نبینی پا و سر

این وادی،وادیِ مردِ ورزیده است،نه کار هر بی سر و پایی،تو مرد این راه نیستی،مرده ای،که عشق را تو لایقی؟

زنده دل باید در این ره مرد کار/تا کند در هر نفس صد جان نثار

ادامه دارد. . . . . . .[/]

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی

وادی سوم:
وادی معرفت است،بی پا و سران این جا رسند،نه هر نالایقی این جا است که از بسیاری راه،پای بلغزد،هر کس در این وادی به قدر همت و ظرفیتش توشه بردارد.

کی تواند شد در این راه جلیل/عنکبوت مبتلا هم سر به پیل
سیر هر کس تا کمال او بود/قرب هر کس حسب حال او بود

پشه ی لاغرین،کجا به کمال صُرصُر رسد،ناچار چون سیر پرندگان مختلف افتاده،هیچ کدام در روش یکی نگردند،آفتاب وجود چون تابش کند،هر کس به قدر استعداد و همتش از آن استضایی نماید.
در این وادی تو را قلبی روشن و دیده ای بینا باشد،گلخن دنیا بر تو چون گلشن شود و بر حقایق عالم راه یابی،همه پوست بینند،تو مغز بینی،همه ذرّه بینند تو آفتاب،به هر چه بنگری جز دوست نبینی،به هر جا روی جز کوی او نباشد،جز از او سخن نشنوی ،اما در این وادی،هزاران گم شود تا یکی رازدان گردد.هر کس را لیاقت آن نباشد تا غوّاص بحر معانی شود،چون تو را سّری آشکار شود،ذوقی وافر یابی،هر چند از آن دریا آب نوشی،باز تو را تشنگی باقی است.حال اگر تو را شادی از وصال نباشد،به ماتم و هجران بسوز،گر جمالش مشاهده نمی کنی،آرام منشین،از او مِی بطلب.

گر نمی دانی طلب،رو شرم دار/چون خری تا چند باشی،شرم دار

ادامه دارد . . . . . .[/]

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی

وادی چهارم:
وادی استغنا است.در این وادی مدعیان را ادعایی نباشد،زیرا آن کس که بدو بی نیاز شود،او را جز او نیازی نیست،همه ی عالم قطره ای از بحر بی کران اوست،هر چه خواهی آنجا است.در این وادی موری ضعیف،قوی تر از صد پیل است،ولی کجا کس بدین وادی رسد،صدها مبتلا به خطرات و ناملایمات و مصیبات گردند و در این بیابان بی انتها گم شوند تا یکی صاحب سرّ شود.

صد هزاران سبز پوش از غم بسوخت/تا که آدم را چراغی برفروخت
صد هزاران جسم خالی شد ز روح/تا در این حضرت درودگر گشت نوح
صد هزاران پشّه در لشگر فتاد/تا ابراهیم از میان بر سر فتاد
صد هزاران طفل سر ببریده گشت/تا کلیم الله صاحب دیده گشت
صد هزاران خلق در زنّار شد/تا که عیسی محرم اسرار شد
صد هزاران جان و دل تاراج یافت/تا محمد یک شبی معراج یافت

در این وادی،فقر و غنا،حیات و موت،نو و کهنه در نظرت یکسان است،گر تو را هزاران مصیبات روی آور شود،گویا خوابی دیده ای! گر هستی ات از دست شود،گویا کاهی از کَفَت بیرون رفته و اگر تو را گنج های عالم و فرزندان و کاخ ها و هکذا چیزهای دیگر باشد،بر تو چیزی نیفزاید.

ادامه دارد. . . . . . .[/]

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی

وادی پنجم:
وادی توحید است،در این وادی جز او کس نباشد،عالم گر هزار است جز یکی پیش ننمایدت.
ان جا که جز او نباشد،عدو کجا باشد؟!جز جلوه ی رخسار،جلوه ای نباشد و جز سخنش سخنی نیست.ازل و ابد آنجا نگنجد،این همه سخنان از دوییّت برخواسته است.

روی ها چون زین بیابان در کنند/جمله سر از یک گریبان بر کنند
چون یکی باشد همه نبود دویی/نه منی برخیزد این جا نه تویی

چون مرد سالک قدم به این وادی نهاد،نه وادی بماند و نه مرد،زیرا چون او جلوه کند،هر چه هست جز او ننماید.در این جا عقل،چون طفلی کر و کور مادر زاد است.

هر که در دریای وحدت گم نشد/گر همه آدم بود مردم نشد
هر که از اهل هنر و از اهل عیب/آفتابی دارد اندر جیب غیب

در این وادی نه عارف ماند و نه معرفت،نه صفت ماند نه موصوف،نه عاشق و نه معشوق و نه عشق.

من ندانم تو منی یا من تویی/محو گشتم در تو و گم شد دویی

ادامه دارد. . . . . .[/]

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی

وادی ششم:
وادی حیرت است.

بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر/کز آتش درونم،دود از کفن برآید
بنمای رخ که خلقی حیران شوند و واله/بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید

در این وادی جز حسرت،تو را نباشد،هر نَفَس تو را تیغی به گلو رود و هر دمی زبان به«لیتَ لیتَ»گشایی.
نه روز از شب شناسی و نه شب از روز،سراپا آتش شوی،نمی دانی هستی یا نیستی،در میان جمعی یا برون از جمعّیت،عیانی یا نهان،باقی هستی یا فانی،یا هر دو،یا هیچ کدام؟نمی دانی عاشقی یا معشوق؟ گر عاشقی،عشقِ که داری؟بلکه از عشق هم خبر نداری؛در عین حال دلی از عشق پر داری.

نیست مردم را نصیبی جز خیال/می نداند هیچ کس تا چیست حال

ادامه دارد. . . . . .[/]

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی

وادی هفتم:
وادی فقر و فنا است.این جا سخن گفتن روا نباشد،زیرا در این وادی جز فراموشی،گنگی و کری نگنجد.ما چون سایه ی خورشید مانیم،گر خورشیدِ وجود نبودی،کجا دو عالم پیدا شدی؟یا آن که دو عالم بر مثال،نقشی است بر آب،چون به جنبش آید،نقشی نماند.
چون شخص در دریای دل گم گردد،دایما آسودگی قرین او شود،و چون از گم گشتگی رهایی یابد،رازدان شود.

هر که او رفت از میان اینک فنا/چون فنا گشت از فنا اینک بقا

گر تو را هوس رسیدن این وادی است،خود را فراموش کن و جامه ی نیستی بپوش و جامی از فنا بنوش و سرمه ی نیستی به دیده کش.

هم چنین می رو بدین آسودگی/تا رسی در عالم گُم بودگی
گر بود زین عالمت مویی اثر/نیست از آن عالمت مویی خبر
گر سر مویی بماند از خودیت/هفت دریا پر آید از بدیت
چون تو را خبر و اثری نماند،از هر چیز خبر یابی،ولی جسم و جان کجا گذاشت از او خبر یابیم.

ادامه دارد. . . . . . . .[/]

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی

چون هدهد این سخنان بگفت،جملگی را غم و اندوه بگرفت و جانشان بی قرار شد،و جمله از آنها جان تسلیم نمودند.مرغان دیگر از حیرت،سر به راه نهادند و سالها راه پیمودند،کوه و بیابان دیدند،سختی ها به خود هموار نمودند که شرح آن نتوان داد.
عاقبة الامر از میان آن جمله،مقدار قلیلی بدان پیشگاه راه بردند،بعضی به دریاها غرقه گشتند،

دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف/ای خضر پی خجسته مدد کن به همّتم

بعضی محو و نابود شدند،بعضی بر کوه های بلند تشنه جان دادند،بعضی از گرمی آفتاب،بال و پرشان سوخت،بعضی را پلنگان و شیران راه،به یک حمله از جای در آوردند،بعضی از تعب گرما تشنه لب در بیابان جان سپردند.
بعضی برای دانه ای چون دیوانه خود را کشتند.بعضی رنجور ماندند،بعضی در عجایب راه بازماندند.بعضی را تماشا و طرب،از طلب بازداشت،عاقبت الامر از صد هزار تن،یکی آنجا رسید.
سی تن بی بال و پر و رنجور و خسته و دل شکسته بدان شاه راه یافتند،او را بی وصف و صفت دیدند،عقل و ادراک را آنجا راه نبود.

برق استغنا همی افروختی/صد جهان در یک زمان می سوختی

ادامه دارد. . . . . . .[/]

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی

همه موجودات به پیش خورشید جمالش چون ذرّه،محو و حیران شدی.

جمله می گفتند:ای عجب چون آفتاب/ذرّه ای محو است پیش آن جناب
کی پدید آییم ما این جایگاه/ای دریغا رنج برده ما به راه

جملگی گفتند:ای عجب آن را که ما خیال می کردیم این آن نیست،این جا عالم چون ذرّه اند،بود و نبود ما سودی ندارد.

آن همه مرغان چو بی دل آمدند/همچو مرغ نیم بسمل آمدند

ناگاه چاووش عزّت آن شه در رسید،سی مرغی ضعیف و ناتوان دید از راه بازمانده،نه بال و پری از آنان مانده و نه جانی،جمله را آتش تحّیر سوخته،پرسید:از کدام شهرید و این جا برای چه آمده اید و منزل شما کجاست؟یک مشت ضعیف و ناتوان کجا آمده اید؟
جملگی گفتند:در این جایگاه آمدیم تا سیمرغ پادشاه ما گردد،ما سرگشته گان ان پادشاهیم،مدتی است که راه پیموده ایم.
از هزاران تن،سی تن از ما مانده،ما به امیدی به این درگاه آمده ایم تا درک حضور آن شاه نماییم.

کی پسندد رنج ما آن پادشاه/آخر از لطفی کند بر ما نگاه

چاووش عزّت ایشان را گفت:ای سرگشته گان کوی سیمرغ،و ای آغشته گان در خون برای سیمرغ،خواه شما باشید یا نباشید،او پادشاه مطلق است،همه ی عالم سپاه اویند،از شما چه کار آید؟
برگردید ای بی بضاعتان و ناتوانان،چون آن سخن بشنیدند،از خجالت سر به زیر افکنده،نومید شدند،گویا می خواستند جان از قالب تهی کنند.

ادامه دارد. . . . . . .[/]

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی

گفتند:گر چه بخواری برگردیم،لیک این چون از او است جز عزّت نباشد،چون حیا سراپای آنان را گرفت،در این حال فانی محض گشتند.

چون شدند از کلِّ کلّ پاک آن همه/یافتند از نور حضرت جان همه
باز از سر بنده نو جان شدند/بعضی از نوعی دیگر حیران شدند
کرده و ناکرده دیرینه شان/پاک گشت و محو شد از سینه شان

از عکسِ رویِ سیمرغ،چهره ی سیمرغ مشاهده می نمودند،سی مرغی که در پی آمده بودند جز خود نیافتند.

چون سوی سیمرغ کردندی نگاه/بود آن سیمرغ این کآن جایگاه
ور به سوی خویش کردندی نظر/بودی این سیمرغ ایشان آن دگر
ور نظر در هر دو کردندی به هم/هر دو یک سیمرغ بودی بیش و کم
بود این یک آن و آن یک بود این/در همه عالَم کسی نَشنُود این

جمله در تحیّر شدند،با بی فکری در تفکر مانده که این چه حال است؟!
با زبان بی زبانی کشف آن سرّ را از آن حضرت سوال نمودند.آن حضرت با زبان بی زبانی ایشان را جواب داد که ما چون آینه مانیم،هر کس این جا آید،خود را در ما نگرد و چون شما سی بدین جا آمدید،سی در آینه ی ما بیش نبینید.

سالها دل طلب جام جم از ما می کرد/آن چه خود داشت ز بیگانه تمنّا می کرد.

ادامه دارد. . . . . .[/]

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی

گر چهل یا پنجاه هم می آمدید،همان قدر می دیدید،گر چه بسیار تعب راه کشیده اید،جز به پای ما و در افعال ما سیر نکرده اید و جز به وادی ذات و صفت ما قدم نزده اید.
ما به سیمرغی اولی تریم،زیرا سیمرغ حقیقی ماییم.وقتی قرب به ما پیدا کنید که محو ما شوید و از شما اسم و نشانی نماند.

محو او گشتند آخر به دوام/سایه در خورشید گم شد والسلام
تا که می رفتند و می گفتم سخن/چون رسید اینجا نه سر ماند و نه بُن
لاجرم این جا سخن کوتاه شد/رهبر و رهرو نماند و راه شد

چون این منزل پیموده شد و حال فنا مقام گشت،وقت آن است که عنایت دیگری از دوست بشود و کمال بالاتری را به ما عنایت کنند تا در میان کثرت،بی توجه به کثرت به کارهای عالم کثرت چون اهل کثرت بپردازیم،آن کمال،بقا بعد از فنا است.

چون همه بی خویش با خویش آمدند/در بقا بعد الفنا پیش آمدند
نیست شو تا هستی ات در پی رسد/تا تو هستی هست در تو کی رسد؟
تا نگردی محوِ خواریّ و فنا/کی رسد اثبات از عزّ و بقا

والحمد لله أولاً و آخراً و ظاهراً و باطناً.امید است این گفتار بدین صورت،راهگشای اهل سیر عملی گردد و آنان را از پرتگاه های عالم طبیعت برهاند و به منزلگاه قرب برساند،إن شاء الله.
آیت الله سعادت پرور (پهلوانی) رحمة الله علیه

[/]

خیلی دیگه استاد

سلام تعریف و تمجید خودمونی بود

استاد;335881 نوشت:

سلام علیکم
کاربر گرامی ضمن تشکر از شما به خاطر شرکت در بحث،اگر اجازه دهید،مقداری از این رساله را که مانده بنده بنویسم و بعد به توضیح مطالب درخواستی شما و دیگر مطالب این رساله بپردازم.
اگر موافقید پستهای شما را حذف کنم و بعد از اتمام رساله دوباره برگردانم؟

و انا من المنتظرین....

"اللهم عجل لولیک الفرج"

استاد;333390 نوشت:
بسمه الله الرحمن الرحیم
و الحمد لله رب العالمین و صلی علی محمد و آله الطاهرین

آورده اند که مرغان جهان،گرد یکدیگر در آمدند،و سخنانی چند در میان نهاده،با هم گفتند:
هر جمعیتی را پادشاهی باشد،چون شده که ما را پادشاه نباشد!بایستی در پی آن شد که پادشاهی به جهت خود تهیه نمود،جمعیتی را که پادشاه نباشد،کجا نظم و آرامش در میانشان بر قرار شود؟!(مصلحت دید من آن است که یاران همه کار/بگذارند و خم طرّه ی یاری گیرند - دیوان حافظ)
در این هنگام،هدهد از میان برخاست و از خود محامدی به میان گذاشت و سپس اوصافی از سیمرغ بگفت.(آب حیوان اگر این است که دارد لبِ یار/روشن است این که خِضِر،بهره سرابی دارد - دیوان حافظ)
نخست گفت:
من برید حضرت سلیمان و صاحب اسرار اویم،با او سخن می گفتم،(سلیمان)از فقدان و نبود هیچ کس سخن نمی گفت،چون مرا نمی دید،(ما لی لآ أری الهدهد)می گفت؛کسی که مطلوب پیغمبر افتادی،دیگر او را چه کار با غم و شادی،من آنم که مذکور خدا شده ام،من آنم که سالها در بحر و برّ سیر نموده و در عهد طوفان،عالمی را گشته و با سلیمان در سفرها بوده،پادشاه خود را یافته ام.
ولی هر که را هوس همراهی من باشد،ناچار باید از خود بینی برکنار رود؛زیرا خودبین را در آن درگه راه نباشد،کسی بدان جا راه بُرد که سر از قدم نشناخت.

ادامه دارد . . . . . .



بسمه تعالی

بیان نکات مختصری به عنوان توضیحات:
1-طلب پادشاه به معنای،طلب مرکز کمال و توجه به ان است،هر عاقلی متوجه این معناست که علتی دارد و نیز چون خودش شعور دارد،پس علتش نیز دارای شعور بوده و کار لغو و بیهوده انجام نمی دهد.
پس حتما باید او را به خاطر هدفی آفریده باشد،لذا مخلوق عاقل کمال خود را باید در رسیدن به آن هدف جستجو کند.

2-هدهد نماد عقل و یا نفس تربیت شده توسط عقل است که چون خدمت ولی خدا را نموده است، راه را از چاه می شناسد و اصناف مختلف بندگان را با احوالات گوناگونشان لمس کرده است.
او هم طریق وصول را از لحاظ نظری خوب می داند و هم اطوار نفس را خوب می شناسد،لذا در پاسخ به بهانه های نفسانی پرندگان ید طولائی دارد. و این امر به خاطر خدمت صادقانه به ولی خدا و تحت تربیت وی قرار گرفتن است.

3-پرندگان نماد شئون مختلف نفس ناطقه انسانی هستند.

4-اولین مانعی که هدهد معرفی می کند،خودبینی است، خود بینی و نفس پرستی بزرگترین مانعی است که حتی اجازه ورود به وادی سلوک را به افراد نمی دهد و حجابی است که حتی اگر پیامبر خدا نیز در گوش فرد خود بین بخواند او را سودی نبخشد،مانند امثال ابوجهل ها و ابو لهب ها.لذا تا خود فرد این مانع را کنار نگذارد و در پی اصلاح خویش نباشد،موارد دیگر به وی کمکی نخواهند کرد.
تو خود حجاب خودی/حافظ از میان برخیز
عبور از این مانع چنان مهم است که برخی فرموده اند:
یک قدم بر خویش نِه/یک قدم در کوی دوست.

[="Tahoma"][="Navy"]

استاد;333869 نوشت:
بسمه تعالی

می دانید آن سلطان کجاست؟در پس کوه قاف است،نام او سیمرغ،او به ما نزدیک است(ای گدایان خرابات،خدا یارِ شماست/چشمِ انعام ندارید ز انعامی چند - دیوان حافظ)
لیکن ما از او دور افتاده،هر زبانی را نشاید نام او بر زبان بَرَد،هزاران حجاب نور و ظلمت در میان است.
سلطنت،ارزانی اوست،دایما مستغرق عزت و جلالت خود است و جمله،سرگردان اویند.
همه ی زیبایی ها را اگر جمع نمایند جز خیالی نیست،کمال و جمال مطلق آن جاست(ماهِ خورشید نمایَش ز پسِ پرده ی زلف/آفتابی است که در پیش،سحابی دارد - دیوان حافظ)
آن جا بی خودی می خواهد،آنجا حیرانی می خواهد،آنجا عاشقی می خواهد،در این راه هزاران کوه و درّه و هزاران خار و خسک و سختی ها و محرومیت ها است،لیکن طالب او را سختی ها آسان شود،کوه ها بر دریاها هموار گردد،و خار و خاشاک نبیند،ناملایمات چون عسل به کام شیرین رسد(اگر طلبی و عشقی پیدا شود)
ای دل!به کوی عشق گذاری نمی کنی/اسباب،جمع داری و کاری نمی کنی
چوگانِ کام در کف و گویی نمی زنی/بازی چنین به دست و شکاری نمی کنی

ادامه دارد . . . . .



بسمه تعالی

بیان نکات مختصری به عنوان توضیحات:
1-
عرفا دربارة حجاب هاي نوراني، تفسيرهاي متعددي دارند كه مي تواند به درجات مختلف آن ها اشاره داشته باشد.
در روايتي از پيامبر گرامي اسلام ـ‌ صلّي الله عليه و آله ـ كه «ان لله تبارك و تعالي سبعين الف حجاب من نور و ظلمة لو كشفها لِاحرقت سبحات وجهه مادونه؛ يعني براي خداي متعال هفتاد هزار حجاب از نور و ظلمت است كه اگر گشوده شود، همه (نظاره گران) را بسوزاند.»(
مجلسي، محمد باقر، بحارالانوار، بيروت، مؤسسه الوفاء، طبع الثانيه، 1404 ق،ج55، ص45)
صدر المتألهین شیرازى قدس ‏سره این حدیث را طبق مبانى خاص خود تفسیر و بررسى کرده است؛ به ویژه درباره عبارت «لو کشفها لاُ حرقت سبحات وجهه کلّما انتهى إلیه بصره» مى ‏فرماید:
بین این عالم طبیعت و وجود خداى سبحان یک ترتب علّى و معلولى وجود دارد. هر چه واسطه علل بین واجب ‏الوجود و وجود ممکن بیش‏تر شود، از مرتبه وجودى ضعیف‏ترى برخوردار خواهد بود.
بنابر این، معلولِ بعیدِ ضعیف، اگر با هویت ضعیفِ خود، بدون استفاده از این حُجُب یا تَبَدُّلِ ذات او از نشئه‏ اى به نشئه دیگر، به او نظر کند، خواهد سوخت و احراق شامل حال او خواهد شد.
از این رو، جبرئیل، وقتى که رسول خدا صلى ‏الله ‏علیه‏ و ‏آله به او فرمود چرا نزدیک نمى ‏شوى، عرض کرد: «لو دنوت انملة لاحترقت»؛ اگر یک بند انگشت نزدیک شوم آتش مى ‏گیرم».
مراد از حجب نوریه عقول مجرده‏ اند که ترتُب وجودى و تفاوت نورى دارند و با وجود تفاوت نوریشان از هرگونه شائبه ظلمت عدمى پیراسته ‏اند؛ چون زمانى نیستند، بر خلاف غیر آن‏ها مانند نفوس و طبایع که مراد از حجب ظلمانیه همان نفوس و طبایعند.(اسفار، ج 6، ص 299 ـ 300)

2-اولین حجاب ظلمانی همان خودپرستی و غرور است که مانع از توجه به لزوم سیر و سلوک نیز می شود.
البته همه لوازم شروع این سفر در انسان موجود است،التفات و توجه می خواهد و کمی همّت.[/]

موضوع قفل شده است