خاطرات جلسات خواستگاری

تب‌های اولیه

347 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

:

*Narges*;326215 نوشت:
اولین جلسه خواستگاری بود.

سلمان 313;327607 نوشت:
اين را براي اين پرسيد تا بدونه كه شما چقدر براش ارزش قائل هستي ودوستش داري وچقدر به ايشان علاقمند هستي!

جناب سلمان 313 اینقدر بحث را شخصیش نکنید.

مگه قراره هر کسی خواستگارشو دوست داشته باشه و بهش علاقه داشته باشه (اونم جلسه اول) :Moteajeb!:
:Graphic (62)::Graphic (46):
تصمیم گیری باید با عقل باشه عشق و عاشقی برای بعد ازدواج
به نظر من که هم سوال و هم جواب غلط بوده.

[="Tahoma"][="Green"]

حق دوست;327709 نوشت:
مگه قراره هر کسی خواستگارشو دوست داشته باشه و بهش علاقه داشته باشه (اونم جلسه اول)

اللهم عجل لولیک الفرج

با سلام و گرامی داشت ایام فاطمیه و عید نوروز 92

تو جلسه اول فکر کنم بحث بیشتر سر اعتقادات باشد

شاید این طوری می خواستند محک بزنند سرکار خانم رو که ببینند زاویه فکرشون چیست؟:Gol:[/]

سلام
دوستان عزیز ییه چیزی دیدم گفتم بگم سعی کنین تو نظراتتون کسی رو مسخره نکنید هر کسی نظر خاص خودش رو داره با مسخره کردن چیزی درست نمی شه
بنظر من گاهی خانم ها در این امر خیلی کوتاهی می کنن
من یه اقا و خانمی رو می شناختم که خانمش هیچ کاری نداشت از صبح تو خونه بود تا شب ،شب که شوهرش میومد (خود شوهره می گفت)که خانمش می گفت مگه من کلفتم؟تو کلفت گرفتی بریم رستوران
می گفت ارزو به دلم موند از 5 صبح می رم سر کار تا 5 عصر یبار بیام که بوی غذا تو خونه باشه
یه روز دو روز ده روز اصلا اشکالی نداره یعنی اگر یه مردی بخواد به غذا گیر بده خیلی نامرده ولی
اگر این شیوه هر روز بشه فکر کنم مرد حقش بیشتره
بنظر من نباید رو این مساله های خیلی کوچیک دختر خوب یا پسر خوب رو رد کرد



به نام علی اعلی


سلام به کاربران فرهیخته و ارجمند اسک دین


آغاز سال نو رو خدمت همه تبریک عرض می کنم.

در این تاپیک ، همانطور که از اسمش پیداست ، خاطرات جلسات خواستگاری بیان می شود.

اما اینکه بیاییم و این خاطرات رو بررسی و نقد کنیم هرگز صحیح نمی باشد.

لذا خواهشمندم از گفتگوهای دو نفره و نیز ارسال مطالبی که با موضوع تاپیک مناستن دارد خودداری نمایید

تا مجبور به حذف پستها نشویم.

با تشکر از همکاری و مشارکت شما

التماس دعا

سلام
عرض ادب و احترام
در مورد خواستگاری دو تا تاپیک مرجع و خوب داریم دوستان حتما عنایت کنند مخصوصا فایل های صوتی جناب دکتر بانکی پور

حق دوست;327709 نوشت:
مگه قراره هر کسی خواستگارشو دوست داشته باشه و بهش علاقه داشته باشه (اونم جلسه اول)

سلام!!!
نه!ولي وقتي من درباره شخصي تحقيق كامل كردم با اين پرسش خواستم بدانم خانم چند مرده حلاجند؟!

بچه ها یه دختر خوب پیدا کردم
دعا کنید جور شه مام آدم شیم

Ali407;329239 نوشت:

بچه ها یه دختر خوب پیدا کردم
دعا کنید جور شه مام آدم شیم

انشاالله...انشاالله:Gig:

سلام!!!
ما هم چند روز پيش رفتيم يك خانم وجيهه را ديديم.دختر متين باوقار،بسيار با ادب وچشم پاكي بودند.
كلامي بسيار شيرين داشتند
ما براي ديدن رفته بوديم
فعلا دارم فكر مي كنم وبرنامه ريزي كه آيا مي توانم به ايشان پيشنهاد زيباي ازدواج را بدهم يا خير؟
دعا كنيد

تا سنمون پایینه میگن بچه ای
بزرگ میشیم میگن خونه و ماشین نداری نمیشه
بعدشم که دیگه از ما گذشته
تف تو این روزگار

ali407;329449 نوشت:
تا سنمون پایینه میگن بچه ای
بزرگ میشیم میگن خونه و ماشین نداری نمیشه
بعدشم که دیگه از ما گذشته
تف تو این روزگار

داداش غصه نخور
برا هرکسی کفوش پیدا میشه
خب؟
اگه بگردی یه دختر خوب مناسب خودت پیدا میکنی
نا امید نشو...

Ali407;329449 نوشت:
تا سنمون پایینه میگن بچه ای
بزرگ میشیم میگن خونه و ماشین نداری نمیشه
بعدشم که دیگه از ما گذشته
تف تو این روزگار

سلام!!!
مومن خدا برگ برنده توئي!!!
كجاي كاري؟
ديگه نبينم از اين حرفا بزني ها!!!:khaneh:

راه ما اشتباه هست چون من با دختر مورد نظرم در ارتباطم
اما مادرم میدونه
دعا کنید اوکی شه

بسمه تعالي
8سال سربازي رفتي؟؟!!!!
موتورش خراب شده بود،بادوستش رفته بودن يكي ازروستاهاي اطراف منطقه عملياتي
اون موقع هاموهاش هنوزسفيدنشده بودوسرفه هم نمي كرد
داشتن توحياط بابابام موتوررودرست مي كردن؛آروم ازكناردريه نگاهي كردم به حياط
يه دفعه چشمم افتادبه بابات،سريع برگردوندم نگاهم رووخداروشكركردم كه منونديده
اين قضيه گذشت وبعديه ماه برام خواستگاراومد؛داداشم اومدچپ چپ نگام كردوگفت :اسم دخترتون رونمي دونم اماروسريش نارنجي بودوچادرش هم سفيد...
بله آبجي خانم داشتي توحياط ديدميزدي رزمنده جان ديدتت..
سرم روانداختم پايين وتودلم گفتم كاش زمين دهن بازمي كردمنومي بلعيداماتودلم داشت قندآب مي شدآخه خيلي دوست داشتم بايه رزمنده ازدواج كنم...
حالاوقتي نگاي بابات مي كنم ميبينم كه چقدرآب شده
همه فاميل ميگفتن:واااااااااااي شوهرت 8سال سربازي رفته؟!!!ديگه نميدونستن كه شوهرمن 8سال نفس مسموم كشيدتامردم الان نفس راحتي بكشن...:hamdel:

به نظرم اومدازخاطرات خواستگاري اون روزهاهم بنويسم

پس ادامه دارد...

ستیلا;330059 نوشت:
بسمه تعالي
8سال سربازي رفتي؟؟!!!!
موتورش خراب شده بود،بادوستش رفته بودن يكي ازروستاهاي اطراف منطقه عملياتي
اون موقع هاموهاش هنوزسفيدنشده بودوسرفه هم نمي كرد
داشتن توحياط بابابام موتوررودرست مي كردن؛آروم ازكناردريه نگاهي كردم به حياط
يه دفعه چشمم افتادبه بابات،سريع برگردوندم نگاهم رووخداروشكركردم كه منونديده
اين قضيه گذشت وبعديه ماه برام خواستگاراومد؛داداشم اومدچپ چپ نگام كردوگفت :اسم دخترتون رونمي دونم اماروسريش نارنجي بودوچادرش هم سفيد...
بله آبجي خانم داشتي توحياط ديدميزدي رزمنده جان ديدتت..
سرم روانداختم پايين وتودلم گفتم كاش زمين دهن بازمي كردمنومي بلعيداماتودلم داشت قندآب مي شدآخه خيلي دوست داشتم بايه رزمنده ازدواج كنم...
حالاوقتي نگاي بابات مي كنم ميبينم كه چقدرآب شده
همه فاميل ميگفتن:واااااااااااي شوهرت 8سال سربازي رفته؟!!!ديگه نميدونستن كه شوهرمن 8سال نفس مسموم كشيدتامردم الان نفس راحتي بكشن...:hamdel:

به نظرم اومدازخاطرات خواستگاري اون روزهاهم بنويسم

پس ادامه دارد...


سلام!!!
كاش از درك وفهم بالاي اون موقع هم مي گفتيد كه اين قدر فهميده بودن كه مي گفتند ما(دونفري)زندگي ساده مي خواهيم نه اينكه دختر منيژه خانوم ماكروويو گرفته من چرا نگيرم!

زنگ در به صدا در اومد
بابا رفت درو باز کرد
دایی و زندایی اومدن تو!تر گل و ورگل! بی خبر!!!
شم بابا خبردار شد
اومدن تو
هی حرف زدن
منم رفتم توی اشپزخونه و خودمو سرگرم ظرفا کردم
بعدا شنیدم که اونا هی حرف زدن و بابا ساکت!!!!!!!!!!
وقتی هم رفتند بابا بهم گفت:نشنیده میگیریم!!!!!
بابام هنوز قصد ازدواج نداره:Gig:

اینام یهویی اومدن وگرنه بهشون اجازه داده نمیشد و مثل بقیه در جا رد میشد!

از آقایون مجرد که قصد ازدواج دارند خواهش میکنم که اگه شرط و شروطی دارین همون بار اولی که مادرتون میره خونه دختر خانوم بهش بگین که بگه و اگه اونا قبول کردن پاشین برین خواستگاری
اینجوری خیلی از مشکلات حل میشه
مثال :
آقایی که دوس نداره خانومش بره درس بخونه ، این موضوع رو نگه نداره برا جلشه 7 یا 8 ، همون جلسه اول بگههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه لطفا

الان که ازدواج خیلی مزخرف شده...!
دختر و پسر خودشون می برند و خودشون می دوزند...!
خدا خیرشون هم بده هر کدومشون 10 15 تا دوست تیریپ ازدواج هم دارند...!
ولی خدایش دختر بعد از ازدواج دیگه نباید بره دانشگاه، اونم این دانشگاه های مزخرفه ایران که اصلا هیچ خبری توش نیست.
خیلی علاقه مند هم به درس خوندن باشه، بهش سیلابیس درسی بدید بزارید خونه مطالعه کنه..!
دانشگاه ایران حکم تولید فساد و داره تا تولید علم..
به کجا چنین شتابان؟ :d:))

دلنما;330791 نوشت:
الان که ازدواج خیلی مزخرف شده...!
دختر و پسر خودشون می برند و خودشون می دوزند...!
خدا خیرشون هم بده هر کدومشون 10 15 تا دوست تیریپ ازدواج هم دارند...!
ولی خدایش دختر بعد از ازدواج دیگه نباید بره دانشگاه، اونم این دانشگاه های مزخرفه ایران که اصلا هیچ خبری توش نیست.
خیلی علاقه مند هم به درس خوندن باشه، بهش سیلابیس درسی بدید بزارید خونه مطالعه کنه..!
دانشگاه ایران حکم تولید فساد و داره تا تولید علم..
به کجا چنین شتابان؟ :d:))

نظرتون محترم

ولی اگه خبری تو دانشگاها نیس پس پسرام نباید برن آره؟

کلا بحث این نیس

والا پسرا هم دارند الکی می رند...! البته اینایی که من می بینیم، بهتره برند دانشگاه، والا از بیکاری میرن معتاد میشن، همون بهتر که تو دانشگاه وقتشون بگذره...!
اما من شخصا تو این هشت سال تحصیلی که کردم (چهارسالش آکادمیک بود)
یکی از علومی که رو یاد گرفتم از دانشگاه نبوده...!
همه چیزایی که یاد گرفتم از طریق سلف استادی بودش...
از ریاضی بگیر تا فیزیک نجومی و مهندسی معکوس و امنیت و اطلاعات و تجزیه و تحلیل بدافزار و...!
دانشگاه های ایران جزء ده تا دانشگاه برترش بقیه همه کشک هستند...!

دلنما;330791 نوشت:
الان که ازدواج خیلی مزخرف شده...! دختر و پسر خودشون می برند و خودشون می دوزند...! خدا خیرشون هم بده هر کدومشون 10 15 تا دوست تیریپ ازدواج هم دارند...! ولی خدایش دختر بعد از ازدواج دیگه نباید بره دانشگاه، اونم این دانشگاه های مزخرفه ایران که اصلا هیچ خبری توش نیست. خیلی علاقه مند هم به درس خوندن باشه، بهش سیلابیس درسی بدید بزارید خونه مطالعه کنه..! دانشگاه ایران حکم تولید فساد و داره تا تولید علم.. به کجا چنین شتابان؟ :d:))

واقعا موافقم. حرف عاقلانه ایه. ولی کو پدر و مادری که اینا رو درک کنن و بچه ها رو به زور نفرستن دانشگاه. به نظر منکه دخترم واقعا خوندن خیلی از رشته ها برای دخترا جز هدر دادن سرمایه ملی و عمر دختر و پسر هیچ سودی نداره.دختر باید 18 سالگی ازدواج کنه بعدشم تفننی اونم رشته ای که به درد زندگیش بخوره بخونه.
من که دوستام همه تحصیل کرده ن همه تو خونن. طرف مثلا چهار سال شیمی خونده حالا بچه داری. به جاش یه چیزی میخوند که به درد زندگیش می خورد بهتر نبود؟

البته بگذریم خودم دانشجوی ارشد یه رشته ایم که هیچ ربطی به خانه داری و بچه داری نداره!:Nishkhand:

خاطــره;330784 نوشت:
موضوع رو نگه نداره برا جلشه 7 یا 8 ، همون جلسه اول بگههههههههههههههههههههههه

دقیقاً

اینجوری وقت هر دو خونواده بی خودی تلف نمیشه!!

سلام من انشاا...اگر خدا بخواد باید تا دو روز دیگه جواب رفتن به خواستگاری بگیریم ... پدر راضی نیست ...چی کار کنم .

*داریوش*;331251 نوشت:
سلام من انشاا...اگر خدا بخواد باید تا دو روز دیگه جواب رفتن به خواستگاری بگیریم ... پدر راضی نیست ...چی کار کنم .

سلام!!!
برو ببین بابا برای چی راضی نیست,علتش را بپرس؟
شاید منطقی باش!شاید بابا یک چیزی دیده یا شنیده نمی خواهد شما اذیت بشی بعداً!!!!!
بعد برو راضیش کن اگر صلاح دونستی!

سلمان 313;331357 نوشت:
سلام!!!
برو ببین بابا برای چی راضی نیست,علتش را بپرس؟
شاید منطقی باش!شاید بابا یک چیزی دیده یا شنیده نمی خواهد شما اذیت بشی بعداً!!!!!
بعد برو راضیش کن اگر صلاح دونستی!
سلام منظورم پدر دختر خانوم بود ...

*داریوش*;331615 نوشت:
سلام منظورم پدر دختر خانوم بود ...

سلام!!!
ببین چرا مخالفه؟آیا در شما ویژگی وجود دارد که شما را نپسندیده؟
آیا کسی به ایشان حرفی زده؟
چرا؟خیلی مهمه!!!

بچه ها نظرتون چیه یه تاپیک جدا بزنیم به نام اشتباهات در خواستگاری و عبرتی برای نسل بعد

اینجوری فک کنم بهتر باشه ؟موافقین؟

سلمان 313;331634 نوشت:
سلام!!!
ببین چرا مخالفه؟آیا در شما ویژگی وجود دارد که شما را نپسندیده؟
آیا کسی به ایشان حرفی زده؟
چرا؟خیلی مهمه!!!
خوب می گه باید کار رسمی داشته باشی ...من از حجب و حیای ان دختر خوشم امد ...توکلم به خداست و متوسل شدم به خیلی ها ...اولش حضرت فاطمه الزهرا (س) امام رضا امام مهربانی (ع) حضرت رقیه (س) واقعا مظلوم هستن و شهدای گمنام و داداش شهیدم .. به خصوص اقا و رهبرم امام زمان اواحنا فداک

[="Times New Roman"][="Indigo"]بسم الله الرّحمن الرّحیم
سلام و خداقوت

خاطره جالبی که از جلسه خواستگاری دارم اینه که:
یک بار یه آقایی، به همراه زن برادرشون، اومدن منزل ما برای خواستگاری.
مادرم معمولا توی تماس تلفنی سوال می کردند که چه کسی قراره بیاد، مثلا مادر و خواهر، یا مادر و خاله، یا مادر و خود پسر و ...
به هرحال یادم نیست در این مورد هم آیا دقیق پرسیده بودند یا نه.
خلاصه، وقتی که این آقا و زن برادرش اومدن منزل ما، اونقدر با زن برادرش راحت بود و در گوشی با هم حرف می زدن که کسی اگر نمی دونست، فکر می کرد با هم زن و شوهرن!:Gig:
در بین صحبت های والدینم با این خانم و آقا، چند لحظه ای سکوتی ایجاد شد، بعد اون خانم به پدرم گفت، اگه اجازه بدین آقا ... (اسم اون آقا رو یادم نیست الان) سوالاتشونو از دختر خانموتون بپرسن.:khejalat:
بابای بنده هم، نه گذاشت، نه ورداشت، رو به اون آقا کردن و گفتن:"خب ایشون اصلا ذینفع نیست" :moteajeb::moteajeb::moteajeb::moteajeb:
بنده خدا، پسره له شد!! بابام با این حرف، با خاک یکسانش کرده بودن. هیچ کس جز من متوجه نشد قضیه از چه قراره!
چند دقیقه سکوت شد.
به مادرم که کنارم نشسته بود یواشکی گفتم که "انگار بابا فکر کردن این آقا برادر داماده!" مادرم قبول نکرد! می ترسیدم آبروریزی بزرگتری رخ بده...! :ghati:بعد از اصرار زیاد من، مادرم رفتن به آشپزخونه و پدرم رو صدا زد و موضوع رو بهشون گفتن.
بعد با هم، برگشتن پیش مهمان ها، و پدرم به خاطر این سوء تفاهم، عذرخواهی کردن.

:shad::shad::shad::shad::shad:

[/]

[="Times New Roman"][="Indigo"]

**بنده‌ی خـدا**;332296 نوشت:
بسم الله الرّحمن الرّحیم سلام و خداقوت خاطره جالبی که از جلسه خواستگاری دارم اینه که:

برای ازدواجم با چند مشاور معروف و متبهر شهرمون صحبت کردم، یا حضوری، یا تلفنی.
همگی بالاتفاق می گفتند که از پشت تلفن، خواستگارتان را رد نکنید.
برای همین هم، مادرم تقریبا هیچ کس را رد نمی کرد و گاهی ترافیک خواستگار آن قدر زیاد می شد که، در یک روز، سه خواستگار به منزل ما می آمدند!!
معمولا مادرم طوری قرار می گذاشتن که، خواستگارها تداخل پیدا نکنند.
اما متاسفانه، کلا خواستگارهای من، خیلی بدقول و وقت نشناس بودند.
مثلا اونی که قرار بود 6بیاد، یه ربع به هفت میومد، اونی هم که 7به بعد قرار بود بیاد، 6و نیم سرو کله ش پیدا می شد!!
یک بار واقعا همین اتفاق افتاد!:ok::khaneh:
دو تا خانم اومده بودند، داشتیم پذیرایی می کردیم، گروه بعدی از راه رسیدن!:Gig::loool:
اومدن کنار اولی ها نشستن و شروع کردن باهاشون به صحبت کردن!!
خودتون حساب کنید من و مادرم چه حرصی خوردیم...:tajob:


[/]

**بنده‌ی خـدا**;332299 نوشت:

برای ازدواجم با چند مشاور معروف و متبهر شهرمون صحبت کردم، یا حضوری، یا تلفنی.
همگی بالاتفاق می گفتند که از پشت تلفن، خواستگارتان را رد نکنید.
برای همین هم، مادرم تقریبا هیچ کس را رد نمی کرد و گاهی ترافیک خواستگار آن قدر زیاد می شد که، در یک روز، سه خواستگار به منزل ما می آمدند!!
معمولا مادرم طوری قرار می گذاشتن که، خواستگارها تداخل پیدا نکنند.
اما متاسفانه، کلا خواستگارهای من، خیلی بدقول و وقت نشناس بودند.
مثلا اونی که قرار بود 6بیاد، یه ربع به هفت میومد، اونی هم که 7به بعد قرار بود بیاد، 6و نیم سرو کله ش پیدا می شد!!
یک بار واقعا همین اتفاق افتاد!:ok::khaneh:
دو تا خانم اومده بودند، داشتیم پذیرایی می کردیم، گروه بعدی از راه رسیدن!:gig::loool:
اومدن کنار اولی ها نشستن و شروع کردن باهاشون به صحبت کردن!!
خودتون حساب کنید من و مادرم چه حرصی خوردیم...:tajob:


سلام
خوب شما اشتباهتون این بوده که نباید تا به نتیجه رسیدن یک خواستگاری بعدی رو دعوت میکردید چون هم انسان به غرورش بر میخوره و هم اینکه انسان اگر چند خواستگاز همزمان داشته باشه مدام مقایسه پیش میاد و در صورتی که شاید فقط ظاهری باشه (با اومدن چند خواستگار عملا قضیه ی تحقیق یا از بین میره و یا اینکه خیلی سطحی میشه و یا اونی که خودشون بیشتر دوست دارند رو میخوان و جوری تحقیق میکنند که اونی که میخوان بشنوند)
البته گذشته از خانواده هایی که بسیار عاقل هستند و اطلاعاتشون کامله که بسیار بسیار کمه بر طبق آمارهای رسمی بیش از 97 درصد مردم کشوره عزیزمون (مخصوصا شامل بزرگترها هم میشه)بلد نیستند ازدواج کنند و احتیاج به آموزش جامع داره که به لطف برنامه های چند ساله اخیر خیلی رشد پیدا کرده ولی به هر حال من خودم با چشم دیدم که بسیاری از مادربزرگ و پدربزرگ ها هم که به قول معروف چند پیرهن بیشتر پاره کردند هم خوب یاد ندارند و اشتباهات فاحشی میکنند

بنده خودم بسیار تجربه کردم ولی چون علاقه به کامل شدن داشتم 2 سال از وقت عمرم رو به تحقیقات در مورد چگونه یک ازدواج موفق داشته باشم رو انجام دادم و از اطلاعات بزرگان استفاده کردم که بیش از 20 سال درد دل های متاهلین و مجردین جامعمون رو شنیدند رو به کار بستم برای همین میگم به مشاوره گرفتن قناعت نکنید چون ریزه کاری هایی هست که همیشه نمیشه گفت باید خودتون درک کنید و برای بهترین نتیجه هارو گرفتن باید اینکارو کنید

همگیتون موفق باشید

من كه ميگم خيلي سخت نگيريد و اطلاعات تا يك حدي كافيه! البته اون حدي كه لازمه بايد باشه!مثل اين دوست من كه امروز با شنيدن خبر ازدواجش شوكه شدم واقعا اينجوري:moteajeb::moteajeb::moteajeb::moteajeb::moteajeb:
دختر خيلي بدحجابي بود اما واقعا مهربون و كاري ...خيلي هم رك و زرنگ! شايد به خاطر سن كمش (17 سال) برخي ازين رفتارهاي غلطو داشت اما مادرش خانم بسيار فهميده و عاقليه و ميدونه اين مسائل با ازدواج قابل حله (ازدواج با يك خانواده ي خوب!)
مهسا خانم ما چند ماه پيش عاشق يه پسري شده بود كه نبايد...اصرار و اصرار و اصرار كه من همينو ميخوام. ظاهرا اقا پسر هم ادم اهلي نبود... مادر مهسا خانمم زرنگي كرد و قبل از مرگ سهراب چند تا خواستگار باب ميل مهسا راه داد!
اخرين خبر اينكه: 3 فروردين امسال اولين مجلس خواستگاري.... 13 فروردين هم عقد كردن!!!!!!!!
اقا پسر هم 22 ساله!
خلاصه من شاخ در اوردم مهسايي كه ميگفت از پسرها متنفره و حالا حالا ازدواج نميكنه هم عاشق(؟هوس) شد هم ازدواج كرد!!!!!
البته اين خانواده خيلي زرنگند همه كارهاشونو سريع انجام ميدن و همه جوانبو ميسنجن ...نميذارن حتي ثانيه اي از دستشون در بره .
وقتي پرسيدم چند دقيقه صحبت كردن ...خاله ي گرامي گفت... 10 دقيقه!:Moteajeb!:
ان شاء الله خوش بخت بشن....امين:Gol:
..........................................
البته يك نكته اي كه الان متوجه شدم پدر دختر خانم اصلا راضي نبوده اما مهسا انقدر اصرار كرده كه پدر گرامي راضي شدند.

[="Magenta"]از دختر خانم ها و اقا پسرهايي كه به خاطر رضايت پدر و مادر خود يا طرف مقابل كم ميارن واقعا تعجب ميكنم!
خودم سنم ظاهرا كمه و البته اشتباه هم كم ندارم .هميشه سرم تو كتاب بوده و اصلا به جنس مخالف توجهي ندارمو كار خودمو ميكنم! براي همين هيچ كس حتي به ذهنش نميرسيد كه من بخوام ازدواج كنم!!! وقتي ديدم اوضاع اينجوريه هر وقت كسي ازم ميپرسيد كجا ميري و... به شوخي ميگفتم خونه ي بخت و هر چيزي رو ربط ميدادم به ازدواج تا امادگي ذهني براي پدرم به وجود بيارم تا كم كم جدي شد و يك ماه يش كه پدرم گفتن منو حالا حالا عروس نميكنن 23 سالگي تااااازه خواستگار راه ميدن منم بلند شدم گفتم : نخير من هر وقت دلم بخواد ازدواج ميكنم!!!!! اينجا بود كه پدرم دچار برق گرفتگي شدن و از جا برخواستن و... البته بخير گذشت چيزي مهمي نبود.
به نظر من كه بيان خواسته ي مشروع هيچ خجالتي نداره و هيچ گناهي هم نداره! مردم هر چي ميخوان بگن هيچ اهميتي نداره مهم خوشبختي و رضايت خود ماست! پدر ومادر ها هم وقتي ببينن فرزندشون خوشبخته تمام كدورت هاي قبل و فراموش ميكنند.ان شاء الله
ديگه وقتي اسلام گفته اين سن ازدواجه اگر پدر و مادرها مانع شوند چرا ما در گناه اونها شريك باشيم؟[/]
..................
[="Navy"]2 3 سال پيش پسري از خواهر من خوشش اومده بود و مدام پيامك ميداد كه عاشقتم و ...ازين حرفها!
خلاصه با پيگيري ما طرف پيدا شد و مادرم بهش گفت ببين پسرم الان سنت كمه و دختر من هم قصد ازدواج نداره به بهانه ي كار و سربازي ردش كرديم.
الان بعد دوسال برگشته و ديگه اون پسر بچه با اشتباهات گذشته نيست خيلي بيشتر با دين اشنا شده و واقعا ميگن سربازي ادمو مرد ميكنه شايد بي دليل نميگن!!!كار خوبي هم داره و بسيار زرنگه!
اما پدرم قبول نكرد چون اون خونه و خودرو و حقوق بالا نداره(عجيبا قريبا از يك پسر جوون چه چيزايي ميخوان مردم!)
اما تا دلتون بخواد اعتماد به نفس داره!مادرم ميگن خواستگاراي دختر من تحصيل كردن...ميگه :كاري نداره منم اگه بخوام مهندش ميشم ...ولي اول كار مهمتره... ....
چند روز پيش گفت ميخواد بره پيش پدرم ...مادرم گفت نري كه حسابي كتك ميخوري ..گفت: خب بزنه منم ميخورم!!!!!
كلي جملات جالب توجه ديگه!
مادرم مدام ميگه تو خيلي پسر خوبي هستي ميخواي برات برم خواستگاري: ميگه نه من از نجابت دختر شما خوشم مياد!
جالب اينجاست كه هر وقت از پسرهاي خوب اطراف ميپرسيم چرا ازدواج نميكني ؟ميگن كو دختر خوب!!! از دخترها كه ميپرسيم ميگن كو پسر خوب!!!!
نزديك به 20 شبه كه ميره حرم دعا ميكنه!!!!:Kaf:
[/]

شيعه ي ياس;332377 نوشت:
خلاصه من شاخ در اوردم مهسايي كه ميگفت از پسرها متنفره و حالا حالا ازدواج نميكنه هم عاشق(؟هوس) شد هم ازدواج كرد!!!!!

سلام!!!
بعضی از دخترهای زرنگ که عده ای را ساده گیر آورده اند این کار را می کنند.من خودم دیدم.دختره دیده که برای دوستش خواستگار مناسب اومده دوستش را سرد می کنه وهزارتا حرف مزخرف می زنه ودوستش را از یک زندگی خوب محروم می کنه ولی خودش می ره با اون یا با یکی دیگه ازدواج می کنه.وزندگیش را سروسامان می دهد.
شده ها دارم می گم!طرف رفته بود خواستگاری ونمی دونست که برای دختره همچینین کاری پیش اومده دختره هم می گه قصد ازدواج ندارم.خواستگار هم می رود ویکی دیگه می خواهد بیاید برای ازدواج ولی طرف می گه فلانی نرو دختره قصد ازدواج نداره بری سنگ روی یخ می شی.
همین طوری خواستگارها پر پر می زنند ولی مادر دختره خبرنداره که چرا برای دخترش خواستگار نمی آید.

شيعه ي ياس;332377 نوشت:
پرسيدم چند دقيقه صحبت كردن ...خاله ي گرامي گفت... 10 دقيقه!

به نظر من دیگه اینجوریشم خوب نیست!!!
قبل از عقد باید تموم حرفا زده بشه، رفتارها عادات خصوصیات زیر نظر گرفته بشه، تا اگه ملاک ها باهم جور درنیومد حداقل فرصت جبران باشه!!

اما بعداز عقد خدایی نکرده ملاک ها باهم جور درنیومد،دیگه چه کاری از دو طرف بر میاد؟

البته اگه دو طرف باهم از قبل آشنا باشن قضیه اش فرق میکنه.... اما بازم فکرنکنم 10 دقیقه کافی باشه!!

[="blue"]امسال توي كاروان راهيان نور با اقايي اشنا شديم شب اخر تقريبا تمام زندگيشو تعريف كرد و به معناي دقيق كلمه لطيفه بود و طنز! قضيه ي خواستگاريهاشم تعريف كرد كه
من در بسيج محلمون عضو بودم رئيس بسيج اونجا هم دختري داشت كه بسيار نجيب و بي سرو صدا در بخش بانوان فعاليت ميكرد. خلاصه من ديدمشو ازش خوشم اومد! وقتي به مادرم گفتم قبول نكردو گفت دختر فلاني به درد تو نميخوره و بيا چند جاي ديگه بريم خواستگاري!!!! منم كه نميتونستم مادرمو راضي كنم رفتم خواستگاري !اولين دختري كه ديدم چشمش يخورده افتاده بود ! منم شوكه شدم و بعد يك صحبت الكي از مادرش پرسيدم چشم دخترتون چي شده گفتن زنبور زده!!!!!
منم از فرصت استفاده كردمو كلي داد و بيداد كه اي اين چه دخترايي من اينارو نميخوام و... حالانزن كي بزن!!!
بعد كلي سرو صداي مادرم تاب نياورد و رفتيم خواستگاري خانمم ! هر چي خودمو كج و كوله ميكردم مگه اين به من نگاه ميكرد!!!! خلاصه منم ديدم نگاه نميكنه خودم بحثو باز كردم گفتم ببخشيد من درباره ي ريشم يكم توضيح بدم!!!!!!(ما رو ميگي....) راستشو بخواين من اگه ريشم در بياد ابروي هر چي ريشه ميبره! از مرجع تقليدم پرسيدم گفته اشكال نداره بزن!!!چون يك طرفش در مياد يك طرف خاليه!(انفجار خنده ما)...

خلاصه اخرش ازدواج ميكنند!بعد هم ازين كه خداوند كمكش كرده و بعد ازدواج خونه خريده و.... كلي حرف ديگه زد!اينطور كه من محاسبه كردم بايد 2223 داماد شده باشه و الان منتظر اولين فرزندشونن.[/]

*narges*;332596 نوشت:
به نظر من دیگه اینجوریشم خوب نیست!!!
قبل از عقد باید تموم حرفا زده بشه، رفتارها عادات خصوصیات زیر نظر گرفته بشه، تا اگه ملاک ها باهم جور درنیومد حداقل فرصت جبران باشه!!

اما بعداز عقد خدایی نکرده ملاک ها باهم جور درنیومد،دیگه چه کاری از دو طرف بر میاد؟

البته اگه دو طرف باهم از قبل آشنا باشن قضیه اش فرق میکنه.... اما بازم فکرنکنم 10 دقیقه کافی باشه!!

موافقم

به قول استاد پسر و دختر قراره 50 سال باهم زندگی کنن اونوخ نباید 5 ساعت باهم حرف بزنن؟

حدود چند هفته ازم دعوت کردن تو اداره آبو فاضلاب شهرمون کار کنم بجای یکی از کارمندا دبیرخونه
بعد چند روز یکی از کارمندای خانوم که باهم دوست شده بودیم بهم گفت آقای فلانی ازم خواسته که شماره خونتون رو بگیرم و بدم بهش ..
قبول نکردم گفتم من دارم درس میخونم و هزارتا بهونه دیگه .. اما بعد یه هفته اصرار مجبورم شدم کارت ویزیت پدرمو بهش بدم تا با اونا صحبت کنه

بالاخره قرار خواستگاری گذاشته شد که تشریف بیارن از نزدیک باهم آشنا شیم

حدود چند روز پیش دوست مامانم که خیاط خونوادمون بود تماس گرفت و از مامانم سن منو پرسید و گفت که دخترت با داداشم 12 سال اختلاف سنی داره اما اصلا این چیزا مهم نیست، کلی با مامانم درد و دل کرد که داداشش یکیو دیده و میگه من اونو میخوام که میخوام (کر و کور شده و فلان و بهمان مام نمیخوایم اون دخترتو براش بگیریم)، گفت منم بزور راضیش کردم که اول بیایم خونه شما ،مطمئنم دخترتون دلشو میبره و از این حرفا .. خلاصه قرار شد که بهشون اطلاع بدیم کی بیان

جمعه شد عصر ساعت 8 یه ماشین جلو در خونمون واستاد ، من داشتم یواشکی نگا میکردم اول یه مرد مسن بعد یه خانوم مسن بعدشم یه خانوم ...که خیلی آشنا بود (همون خیاط خونوادمون) تا اونو دیدم خشکم زد ، آخه ما که به اینا نگفته بودیم کی بیان ، پس چرا اومدن اونم الان .. و انگار آّب یخ ریخته باشن رو سرم
مامانمم حالش بدتر از من شد
خشکم زده بود...
نمیدونستم بخندم یا گریه کنم
یهو نفهمیدم چی شد همون خیاطه دوست مامانم مامانمو بغل کرد ، اونم شاخ در آورده بود ، در همین حین داماد وارد شد
تازه فهمیدیم آقای داماد داداش همین خیاطه بوده و یه جریانی شد که بیا و ببین ..
نه خانوم خیاطه میدونسته که داداشش کیو میخواد ، نه داداشه میدونسته خواهره کیو مد نظرشه
نه ما میدونستیم این داداش اونه و ..

خلاصه نوبت چایی آوردن شد ، از قیافه داماده معلوم بود نمیخواسته بیاد و بزور آوردنش دپرس بود اصن حرف نمیزد اصن نفهمیده بود که خونواده ما همون خونواده ای هست که خودش زنگ زده و باشون حرف زده ، پسره ی گیج...

وقتی چایی رو آوردم سرشم بالا نیاورد که حداقل یه نگا بهم بندازه
مامانش کلی ازم تعریف کرد که چه چایی های خوشرنگی و چه عروس باوقاری و اینا ، داشتن پسرو امتحان میکردن که ببین چه عکس و العملی نشون میده چون همه قضیه رو فهمیده بودن غیر از داماد که دیرتر اومد تو ، اما داماد انگار نه انگار
رفتم جلوش گفت میل ندارم
مکث کردم گفت میل ندارم متشکرم ، گفتم بفرمائین آقای.. ..
یهو سرشو بالا کرد دید منم ، واااااااااااااااااااااااااای قیافش دیدنی بودددددددددددددددددددددددددددددددددددددد
رنگش پریده بود،نمیدونست چی بگه ، اونقد حول شد که بجای چایی فقط قند برداشت و گفت خیلی ممنون چه خوشرنگه
بقیه زدن زیر خنده ، الان نخند کی بخند ... بیچاره پسره چقد خجالت کشید ..
بعد یه ربع که از شوک در اومد و فهمید چه خبره ، مامانو باباش گفتن برین با هم حرف بزنین
تا نشستم بهش گفتم شما مرد خوبی هستین و ایده آل ( واقعا خوب بودنا) هر دختری آرزو داره همسری مثل شما داشته باشه اما اختلاف سنی ما خیلی زیاده .. و برا آینده مشکلاتی پیش میاد ..

خلاصه اونشب پا شدن رفتن و مام که اختلاف سنی زیادی باهم داشتیم بهشون جواب نه رو دادیم و ماجرا خاتمه یافت ، البته بعد یک ماه ...

اين بحثو اينجا دنبال كنيد.http://www.askdin.com/thread8138.html

[="Blue"]

الْخَبِيثَاتُ لِلْخَبِيثِينَ وَالْخَبِيثُونَ لِلْخَبِيثَاتِ ۖ وَالطَّيِّبَاتُ لِلطَّيِّبِينَ وَالطَّيِّبُونَ لِلطَّيِّبَاتِ ۚ أُولَـٰئِكَ مُبَرَّءُونَ

مِمَّا يَقُولُونَ ۖ لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَرِزْقٌ كَرِيمٌ ﴿٢٦﴾[/]
[="Green"] زنان ناپاک از آن مردان ناپاکند، و مردان ناپاک نیز به زنان ناپاک تعلّق دارند؛ و زنان پاک از آن مردان پاک، و مردان پاک از آن زنان پاکند! اینان از نسبتهای ناروایی که (ناپاکان) به آنان می‌دهند مبرّا هستند؛ و برای آنان آمرزش (الهی) و روزی پرارزشی است! (۲۶)

[/]
سورة النور
[="Magenta"]اين جهان كوه است و فعل ما ندا[/]

[="Blue"]تابستون پارسال به سفارش مادرم كه دختر بايد مقدمات خياطيو بلد باشه و البته علاقه شخصي رفتم كلاس خياطي.چند روزي گذشت و استادم گفتن دخترا امروز مراقب رفتارتون باشيد كه ميخواد خواستگار بياد . منم خوشحال ذوق كردم !!!! اميدوارم اسمشو پخمگي نذاريد اما فكر كردم قراره براي دوستم تكتم بياد!!!! خلاصه خواستگاره اومدو همه متوجه شدن جز من! نشست و يك خورده حرف زد وسفارش لباس داد در همين اثنا به تكتم گفتم بلند شو ميخوام پشت اون چرخ بشينم همش با دستش ميگفت بشين حالا !منم از روي تكتم پريدم روي صندلي بغل ! يك دفعه استادم صدام كرد ديدم رنگش پريده! بعد رفتن خانم خواستگار گرااااامي كلي دعوام كرد كه من انقدر تعريفتو كردم اين كارا چي بود و.... خلاصه خواستگاره سمج .. . من كه نگاش نكرده بودم و نميشناختمش روز بعد هم اومد ..ديگه توقع داشت امروز محلش بذارم با توجه به موقعيت پسرش كه به قول خودش اقا تحصيل كرده مومن كاري سن مناسب و......اووووووووووه به قول بابام هر كي پسر داره انگار تخم دل دل گذاشته!!!!!! بابا ادم هر چقدرم بالا ديگه انقدر مغرور!!! همچين از بالا به من نگاه ميكرد(مامانش!) ايششششششش. منم گفتم من خواهر بزرگتر دارم بگيد براي اون بياد. طبق قرار براي خواهر بزرگم اومدن نپسنديدن! :Ghamgin:(ازون روز خواهرم با من چپ شد!!!بياو خوبي كن!) تازه وقتي نپسنديد گفت من براي دختر دومتون اومدم! :Moteajeb!: بابا زشته اينكارا يعني چي اخه!!! من طبق روال هميشه از دست جماعت سمج توي حموم قايم شده بودم!!! انقدر ترسيده بودم كه نگو ! اخه يك خواستگار قبلي تا دم در حمام اومده بود در ميزد!!!! وقتي رفت انقدر پشت سرش حرف زدم كه اخه بي شخصيت اين كارا يعني چي!!!! من بيچاره انقدر توي حموم موندم تا اذان! وقتي اومدم بيرون ميگي علم غيب دارن با همه عروساش اومد توي اتاقم!!!! منه بي عقل همش خودمو نفرين ميكردم كه چرا زودتر تكبير نگفتم تا از دست اينا خلاص بشم!!!! سمج ..مدام تكرار ميكرد. جز لبخند و سر تكون دادن چكار ميكردم.؟ يك دفعه اي نگاهم به يك چفيه افتاد ! گفتم باشه من ميخوام برم لبنان و فلسطين اگه پسرتون مياد باشه! خوب رفتن تو فكر و تا حدودي با همين حرفا از دستشون خلاص شدم.
خلاصه بعد چند هفته ميخواستم اون خانمه رو راهش بدم كه دم كلاس بلند به استادم گفت نه هنوز جايي نرفتيم به من نگاه كردو گفت ما رو سر كار گذاشتن!!!!

منو ميگي ...گفتم عمرا با همچين مادر شوهر بي ادبي زندگي كنم! با اينكه به دلم افتاده بود پسرش بايد خيلي عالي و مومن باشه اما هزازتا فكر به ذهنم رسيد ...يعني پسرشم انقدر بدقولو بي ادبه ... پسرشم مث خودشه ؟ ....ديگه مادره كارو خراب كرد.با اون حرفاش و رفتاراش.... شايدم بي انصافي كردم اما ديگه هر كي مراقب رفتارش نباشه چوبشو ميخوره.البته الانم به استادم ميتونم بگم بيان اما حسش نيست. ميترسم پسرش مث مادرش باشه....[/]

حدوديك سال پيش يكي ازخواستگارا:
..گذاشتيمش خونه يكي ازاقوام بسياربسيارنزديك كه منم باهاشون راحت بودم.اون جاگذاشتيمش كه يه وقتي پخش نشه:Gig:
(توي فاميل ما،خواستگار رفتن و باهاش حرف زدن يه كم جرم محصوب ميشه!!!ميگن با همون كه حرف زدي بايد ديگه قبول كني!!!):Ghamgin:

بعد من كلي يي ي ي قر زدم كه تو رو خدا مراقب باشين هيچ كس نفهمه.:Ealam:
بابام كه خبرداشت گفت دخترمون ميخواد بره بازار!:nashenas:
داداشم كه ميدونست گفت آجي ميخواد بره كتاب خونه!:ajab!:
وخودمم قايمكي زدم به فرار پيش خواستگاره!
مامانم كه خبرنداشت دم ودقيقه هي ميگفت:دختر چقدرميري بيرون بمون يه كم كمك كن.بعدبابام گفت:دارم ميگم ميخواد بره بازارولش كن دخترو...:okey:
مامانم كه بااين دروغا آشنابود گفت اخرنفهميدم ميره بازاريا ميره كتابخونها؟:khandeh!:
خلاصه باكلي قايموشك بازي رفتيم محل ديدار.ي
به طرف هم هزااااااااار بار گفته بودم كه خودت تنهابردار بيار كسي نفهمه.اونم گفته بود:چشششم:sibil:
خلاصه من رفتم وخواستگاره اومد.يه لحظه من و داداشم دهنمون وااااااااااااا موند.

طرف برداشته بود همراه با:پدر..مادر..سه تاخواهراش تاخواهراش...ودوتاداداش(داداش كوچيكش تو ماشين نشسته بود)اومده بودتوجلسه:شرمنده..خانوادم گفتن نميشه فقط توراضي باشي ماهم بايد بپسنديم!!:gholdor:خواستم بهش بگم.پ ن پ عمووخاله دخترخاله هاتم برميداشتي مي اوردي تابپسندنم.:Cheshmak:
بعددايي اش وزن دايي اش هم قهركرده بودن كه چرا ما رونمي برين.دفعه بعدماهم مياييم!!!

ديگه خواستم منفجربشم.:ghati:من كه اين همه قايموشك بازي دراورده بودم .. اون وقت اونها...:khaneh:

هي...ازدست اينها:hey:

[="Arial"]قال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم:
اذا تزوج الرجل احرز نصف دینه.
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند:
کسی که ازدواج کند، نصف دینش را حفظ کرده است.
مستدرک الوسائل، ج 14، ص 154
:Gol:

[="arial"][="blue"]امام کاظم علیه السلام فرمودند:
ما من امراة تسقی زوجها شربة من ماء الا کان خیرا لها من عبادة سنة.
هر زنی که به شوهرش قدری آب آشامیدنی بدهد، پاداش آن از عبادت یک ساله بالاتر است.
وسائل الشیعه، ج 20، ص 172
[/]
[/]

[=Arial Narrow] خاطره...:Nishkhand:
[=Arial Narrow]حدوديك سال پيش يكي ازپسراي فاميل شيرشد(شيرش كردن)اومد خواستگاري.اينجوري::chakeretim:
[=Arial Narrow]

[=Arial Narrow]وسط هاي گفتگو درمورد عصبانيت واينكه عكس العمل اون موقع عصبانيت چي هست رو پرسيدم..
[=Arial Narrow]آقاي محترم كمي فكركردوبعدش گفت كه :والا عكس العمل يادم نيس اما يكيش يادمه كه يه بار يكي ازدوستام عصبانيم كرد بدجور رفت تو اعصابم ومنم يه كله زدم ورفتم توصورتش و...:_loool:..[=Arial Narrow]:Box:
[=Arial Narrow]چشام گرررررررررد؛قبض روح شدم تصوركردم الان ازدواج كرديم وعصباني شده وداره به درو ديواركله ميزنه.:farar:
[=Arial Narrow]آقايون گرامي جلسه اول ازاين حرفها نزنين آخه بعضي وقت هاواسه لاف زدن هم ميگيدا...نگيدتورو خداازاين چيزا..):god:
[=Arial Narrow]باهمون هاج وواجم ازش پرسيدم حالا اين اتفاق مال كي هست؟كمي فكركردودستاش روبالااورديه كم شمرد..1..2..3..5وگفت..شايدشيش هفت هشت سال پيش!!!:ajab!:
[=Arial Narrow]واي خداخواستم همون جا بپوكم ازخنده اما نمي شد ديگه جاش نبود.فكركنم اگربخنديدم يه كله هم ميزدبه ما!:khobam:طرف اومده بودعكس العمل عصبانيتش رووقتي دبيرستاني (بچه:ninii:)بود رو داشت تعريف ميكردواسم نه كلا عكس العمل الانش نسبت به عصبانيت توي خونه...اي بابا..
[=Arial Narrow]دراومد هي توضيح مي داد كه جريانه علت عصبانيتش چي بود وهي مي گفت...خواستم بهش بگم پ ن پ ميزدي كلا ميكشتيش ديگه جوون مردم رو.:vamonde:

[="Indigo"]هر روز زنگ ميزد ... تا چند هفته ...من كه گفته بودم ديگه نميخوام اسم خواستگار جماعتو بشنوم خيلي ازش اطلاعي نداشتم. تا اينكه يك شب زنگ زد كه خانم فلاني شرمنده ما نزديك خونتونيم داريم ميايم اگه مشكلي نداره مزاحم بشيم!!!!!واقعا خدا شكر كرديم كه خونه نبوديم و الا خونمون هميشه مث بازار شامه!!!!(به لطف دو وروجك منزل!)
چند روزي گذشتو اينبار سر زده صبح اومد! مامانو در حياط ديد گفت منو شوهرم كارومو تعطيل كرديم تا شما رو ببينيم(به زور رو گير بياريم!!!)مامانم گفت دختره من كلاسه و تا فلان ساعت نمياد! گفت اشكال نداره شوهرم اينجاست با هم ميريم دنبالش!!! بار الها!!!
كلاس من دو راه پله و دو در داره از دو طرف ساختمون! تا اينا از راه پله ي بغل بالا رفتن من از راه پله بعدي پايين اومدم! تا اونا كلاسارو گشتن منم ... خلاصه من 5 دقيقه بعد مامانم رسيدم خونه و به لطف خداوند مامان پيگير (سمجه)جناب خواستگارو نديدم!
چند روز بعد ..انقدر اصرار...اصرار... تا گفت تو رو خدا منو به عنوان مهمون راه بديد!!! مامانم ديد زشته ديگه گفتن قدمتون روي چشم!!! منو..:Narahat:

خلاصه اومد !!! منم توي اتاقم نشستم گفتم عمرا بيام!!!! مامانم گفتن بيا 50 بهت ميدم!! اخيش حالا شد ! خواستم برم مامانم گفت كجا با لباس خونه؟!!!! گفتم اره پس چي؟ دوباره مامانم كلي ازين حرفا كه راضي نيستمو عاقت ميكنم و البته با مقداري پول راضي شدم لباس مجلسي (زشت ترينشو) پوشيدم رفتم!!! خانم پر حرررررررررررف فكر كنم مدرسي استادي چيزي بود از جامعه و اطراف گفتو گفتو گفت!!! ( نزديك بود بگم خوابم مياد پاش برو ديگه جانم!)
به شدت دقيق بود ! تعريف ميكرد الان كه ايام ماه رمضانه چنتا پسر ديدم داشتن نوشابه ميخوردن خم شدم پلاك ماشينشونو خوندم ديدم مسافر هم نيستن و....(ما رو ميگي...)
خلاصه يك خورده از پسرش تعريف كرد و...منم براي اينكه به دل يارو نشينم هر چي بهم لبخند ميزد اصلا جوابشو نميدادم مث ميت نگاش ميكردم!!!!
خلاصه عرايض خانم تموم شد گفت با اجازه ما كه دخترتونو پسنديديم اگه شما هم ان شاء الله جلسه بعدي قرار بذاريم!!!!!
بار الها!!!! بيا هر چي ادا اصول در اوردم دير رفتن با سرو وضع نامناسب!!!! اما بعضي از مادرا حسابي باهوشن!!! ميدونن اين رفتارا براي چيه جدي نميگيرن!! منم جديدا ازينايي كه پسرشونو نميارن بدم مياد! خب بياريد فوقش چند دقيقه دم در وايمسته تا والده گرامي پسند كنند بعد بياد بالا!!! مگه ما مسخره ي مردميم دو روز خونه جمع كن ميوه شيرني و... بچه كوچيكا رو بفرست اينورو اونور!!! اه خسته شديم بابا! يكم به فكر بقيه باشيد.[/]

سلام!!!
خاطرات خواستگاری را خوندم.یکدم نگاهتون را به مردها عوض کنید.چرا همش توهین می کنید.همه مردها دارای عیب قبول,زنها وخانم ها عیب ندارند!!!!
بعضی ها خیلی مغرور هستند.
انشاءالله همه خوشبخت بشن ولی بده برای هرکسی یک عیبی بگذارید.حالا اگر هم داشته باشند نباید طوری بیان کنید که اولا مورد تمسخر قرار بگیره(البته در نوشتار بعضی ها این طوریه)دوما باد غرور در سینه دارید کمی متواضع تر باشید.
باتشکر

اگر با منيد...
اين دفعه دومه كه شما به من توهين ميكنيد!!!!
واقعا توي اين سايت هر كي هر جور دلش ميخواد توهين ميكنه! عجب گفتمان دينيه! گفتن خاطره منم نوشتم قرار نيست كسي درباره ي كسي قضاوت كنه.
متشكرم.

اینا همش خاطراته قرار نیس عیب روشون بزاریم یا به کسی بر بخوره ؟ مگه نه دوستان؟
خواهشا کسی ناراحت نشه
کاکو سلمان ، خاطراتو نمیشه تغییر داد که مام هر اتفاقی افتاده اونو مینویسیم دیگه

همه مینوسین
نمیگید جوونای مردم میان میخونن حالشون بد میشه
قرار شد تو فلشش برام اهنگ بریزه و بیاره برام
بعد کلی امروز و فردا بالاخره فلشو اورد
یه جای خلوت قرار گذاشتیم
از قبل گفته بودم که میخوام یه چیزی بهش بگم . وقتی داشتم میرفتم دستام داشت میلرزید
قلبم از جاش داشت درمیومد.
دیدمش رفتم جلو
فلشو بهم داد
منم شروع کردم از در و دیوار حرف زدن
اون هم میگفت قرار بود یه چیزی بهم بگی بگو دیگه
منم هی بحثو عوض میکردم
اخرش به زور گفتم بهش
دختر خوبی هست ولی انگار اینم مثل قبلیه تو زرد میخواد از اب درآد
مادرم یه امتحانی براش ترتیب داده که معلوم نیست موفق باشه یا نه ولی فکر نکنم موفق بشه
فلشش هنوزم دستمه
امروزم نگهش میدارم تا فردا جواب امتحانش بیاد
اگه موفق نشه میخواد فردا فلشو دادنا حسابی بهش بتوپم و حالشو بگیرم
خانمایی که از اقایون ایراد میگیرید
تحویل بگیرید
خودتون پسرای مردم و سرکار میذارید خوبه ؟
انگار میخواین چیزی بخرین
فلانی ماشین داره اون یکی نداره
این اینجوریه اون اون جوری
انگار ما پسرا شخصیت نداریم
من که اگه این دختره مورد فنی داشته باشه دیگه عمرا خودم کسی رو انتخاب کنم
جایی هم برم اونقدر سنگین و با غرور رفتار میکنم تا طرف جرات نکنه حرف اضافی بزنه
شخصیت من خیلی مهتر از اینه که توسط هر کس و ناکسی زیر سوال بره

همیشه تو خونمون یه مشکل خیـــــــــــــــــــــــــــــــلی بزرگ داریم
نامرتبی خونه
دلیل: وجود3 عدد پسر 6 ساله به نام های امیر علی امیر رضا و محمد مهدی

بازار شام در مقابل خانه ما کم میآورد ...

کلا دوست ندارم کسی قبل از اطلاع قبلی پاشه بیاد خونمون اونم خواستگار..

اولین صبح سومین هفته سال 91 بود
صدای اف اف دراومد مامانم رفت درو باز کرد ، تا دیدم غریبس فوری خونرو جمع و جور کردم ، تا پله ها رو بیان بالا خونه یکم مرتب شد

خانومه نشست میوه و شیرینی و .. خورد بعد یه ساعت گفت به دخترتون بگین بیان میخوام ببنمش
دوست نداشتم برم پیشش ،آخه چرا بلد نیستن به وقتش بیان خونه آدم ..

دیدم اگه نرم پا نمیشه بره خونشون ، رفتم سلام دادم و بغلم کرد و بوسید تا نشست گفت آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ

گفتم چی شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گفت سوزن رفت تو بدنم ، گفتم بله؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بله سوزن رفته بود بدن مبارکشون .. به هر زحمتی راهیش کردیم رفت ، مبلو جستجو کردیم و دیدیم حدود56 تا سوزن خیاطی از نوع ته گرد که من اونموقه استفاده میکردم تو مبل فرو رفته .. البته بهتره بگم جاسازی شده ..

اون سه وروجک شر اومدن که کارشون رو ماسمالی کنن ، آخه مامانم خیلییییییییییییییییییییییییییییی ناراحت و عصبانی خجالت زده بود ...

اما نتونستن و مامانم حدود 50 دو دوره حیاطو دنبالشون دویید تا یه سرویس کتک بزنه و دلش خنک شه اما ..
نتونست بچه ها رو بگیره و ادب کنه ..

بعد از ظهر خانومه خواستگار زنگ زد ، مامان بیچاره از خجالت نمیدونس چجوری حرف بزنه ، کلی معذرت خواست و گفت دیگه نیاین خونه ما، دخترم نمیخواد ازدواج کنه

بعدشم مامانم بهم گفت کسی که بلد نیس کی و چجوری بره خواستگاری همون بهتر که جواب رد بشنوه

این اتفاق باعث شد من خودم به شخصه بفهمم که قبل اینکه بخوام برم جایی حتما باید به صابخونه اطلاع بدم

از همه ی مادر شوهرای آینده خواهش میکنم به این موضوع توجه کنید

1 ) صبح به خواستگاری نرین ، مردم کار دارن خب
2) قبل رفتن زنگ بزنین اطلاع بدین

موضوع قفل شده است