خاطرات جلسات خواستگاری

تب‌های اولیه

347 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

سلام .من هنوز نرفتم خواستگاری به همین زودیا دارم میرم انشاالله خوب یا بد میام و خاطرمو تعریف میکنم براتون .ایشاالله که خوب باشه .
-------------------------
:hamdel:یا حسین
شهید:hamdel:

mahdi_mighat;294611 نوشت:
سلام .من هنوز نرفتم خواستگاری به همین زودیا دارم میرم انشاالله خوب یا بد میام و خاطرمو تعریف میکنم براتون .ایشاالله که خوب باشه .
-------------------------
:hamdel:یا حسین
شهید:hamdel:

انشالله.امیدوارم با خبر خوب و خوشحال کننده ای بیاید. انشالله خوشبخت بشید.

خواهش میکنم :khaneh:اینترنتم رو وصل کنم هر چی سخنرانی دارم آپلود میکنم این رو قول میدم
راستی یک مسئله رو درباره ی مهریه بگم اینکه مهریه رو گفتند کمش بهتره واقعا تداوم می بخشه به زندگی ها اینکه مهریه علاوه بر خجالت دادن مرد اگر مرد درستی باشه البته باعث میشه زن وقتی کوچکترین ناراحتی ای میبینه فوری به فکر مهریه ی سنگینش نیافته و به شوهرش محبت کنه یا روشی پیدا کنه که بعدا دوباره این مشکل براشون پیش نیاد
مهریه ی سنگین واقعا من به چشمم دیدم که کینه در دل مرد ایجاد میکنه و باعث سردی میشه در بین نزدیک ترین اقوامم هم هستش و برعکس مهریه ی کم باعث محبت بیشتر میشه

سید آرش;294616 نوشت:
خواهش میکنم :khaneh:اینترنتم رو وصل کنم هر چی سخنرانی دارم آپلود میکنم این رو قول میدم
راستی یک مسئله رو درباره ی مهریه بگم اینکه مهریه رو گفتند کمش بهتره واقعا تداوم می بخشه به زندگی ها اینکه مهریه علاوه بر خجالت دادن مرد اگر مرد درستی باشه البته باعث میشه زن وقتی کوچکترین ناراحتی ای میبینه فوری به فکر مهریه ی سنگینش نیافته و به شوهرش محبت کنه یا روشی پیدا کنه که بعدا دوباره این مشکل براشون پیش نیاد
مهریه ی سنگین واقعا من به چشمم دیدم که کینه در دل مرد ایجاد میکنه و باعث سردی میشه در بین نزدیک ترین اقوامم هم هستش و برعکس مهریه ی کم باعث محبت بیشتر میشه

صحبتاتون واقعا درسته ولی به شرطی که اون مرد مرد درست و مومنی باشه.
چون در غیر ایر این صورت باعث میشه که از مهریه ی کم خانومش سواستفاده کنه.

سلام عیلکم.
من تا حالا خواستگاری واقعی ندیدم.اما تو فیلم ها چرا!
متاسفانه فکر نکنم خواستگاری برای من بیاد که ببینم اما امیدوارم در دوستان ببینم.من خواستگاری رو خیلی دوست دارم.اونوقت میام تعریف می کنم.
امیودارم همه ی جوونا خوشبخت بشن.
یا علی

[="Navy"]

fagatbakhodabash;294722 نوشت:
من تا حالا خواستگاری واقعی ندیدم.اما تو فیلم ها چرا!
متاسفانه فکر نکنم خواستگاری برای من بیاد

ما هم ندیدیم:khaneh:
همچنان فرصت باقی است بابا انقدر نا امید خواستگارم نیومد خودمون دست به کار میشیم:Cheshmak:
ما می تونیم:ok:

اما خاطره من:
خواستگاری داداشم بود که عروس خانوم دختر عموم بود بابام زنگ زد عموجان گفت دخترتو واسه پسرم می خوام خواستگاری کنم عمو هم گفت که دختر خودتونه
اونا شهرستان بودن قبل هر چیزی بابا گفت پاشید بیاید تهران اگه دخترتم راضیه اول آزمایش بدن!
اینا که رسیدن داداش رفت ترمینال باهم رفتن آزمایش دادن
اکی که بود تا شب با هم حرفاشونو زدن چند روزی موندن خونه ما و اینا همش باهم حرف میزدن:Gig: چی میگفتن هم آخر نفهمیدیم:Nishkhand:
بعد که برگشتن شهرستان فک کنم دی ماه بود.
روز اول فروردین هم مراسم عقدشون بود. الانم 6 سالی میشه میگذره از اون روز.
خدارو شکر راضین از زندگیشون.

[/]

fagatbakhodabash;294722 نوشت:
متاسفانه فکر نکنم خواستگاری برای من بیاد

سلام دوست عزیز
چرا اینطور فکر میکنید؟

z a h r a;294730 نوشت:
ما هم ندیدیم همچنان فرصت باقی است بابا انقدر نا امید خواستگارم نیومد خودمون دست به کار میشیم ما می تونیم

یه جریان ازدواج جالب رو براتون تعریف می کنم قضاوت با شما
در اوایل انقلاب در فصل تابستان چند دختر روستایی برای تهیه آب به خارج از روستا میروند در نزدیکی روستا چاه آبی بود که مردم و رهگذران برای تهیه آب مراجعه می کردند از قضا جوانی غریبه که راننده کمپرسی بود وبار شن حمل می کرد چشمش به یکی از دخترای روستایی می افته و نه یک دل بلکه صد دل عاشقش می شه چند وقت این جریان ادامه پیدا میکنه بدون اینکه دختر مورد نظر بویی از ماجرا برده باشه پسر عاشق هر روز موقع عبور از محل مورد نظر با مشاهده دختران روستا از ماشین پیاده شده وبرای گرفتن آب برسر چاه میاد دخترا هم از روی دلسوزی با ظرفی که از درون چاه آب می کشیدند قمقمه ی راننده رو پر آب می کنند تا اینکه یه روز آقا پسر عاشق ما میاد سر چاه و دقیقا لحظه ای که ظرف حامل آب چاه در دست دختر مورد نظر ش بوده جلوی دختر می شینه دو دستش رو جلوی دهانش میگیره و به دختر میگه تشنه ام یه مقدار آب بریز روی دستام تا بخورم و در همین لحظه نیم نگاهی هم به دختر می اندازه و با نگاه معصومانه آنقدر محو تماشای دختر میشه که آب خوردن یادش میره دخترای دیگه که متوجه موضوع شدند طعنه ای زیرکانه نثار دختر مورد نظر می کنند که ناگهان (خدا یا روز بد نبینی) دختر تازه متوجه موضوع شده و پسر بیچاره رو به باد کتک و ناسزا گرفته و حتی کوزه آبش رو بر کمر پسر بیچاره میزنه ، چند هفته ای از این ماجرا میگذره دختر منتظر عکس العمل خانواده و فامیل پسر می مونند و پسر با ترس و لرز منتظر عواقب بعدی خانواده دختر ، تا اینکه پس از شش ماه یه روز دختر در راه مدرسه ناخودآگاه با مشاهده ماشین پسره راه رو بر پسر بسته و ضمن اعلام پشیمانی رسما همانجا از پسر تقاضای ازدواج میکنه یک سال بعد مراسم عروسی انجام میشه حاصل این ازدواج دوپسر و سه دختر است (نکته جالب اینکه دختر متوجه میشه که سکوت پسر در مدت شش ماه نشان از عشق قوی او بوده به همین دلیل عاشق پسر می شه و تصمیم میگیره خودش خواستگاری کنه )

امام علی (علیه السلام) :

بهترین وساطتها این است كه میان دو نفر در امر ازدواج وساطت شود . تا سر وسامان بگیرند .

(بحار الانوار )

نه خانم محترم شما غصه نخور خواستگار میاد حتما
اگرم دوست داشتی زودتر ازدواج کنی به نظر من توی مجالس مذهبی شرکت کن و حتما پذیرایی رو به عهده بگیر تا مادرایی که دنبال دختر برای پسراشون می گردند شمارو ببینند:Nishkhand: فکر نکنی اینطوری بد به چشم میای ها نه برعکس خیلی هم بیشتر بهتون احترام میگذارند البته این روش توی روشهای اینچنینی و مطابق با شرع بهترین بوده تا الان دیگه نمیدونم اگر شماها راه های بهتری بلدید بگید
مثلا من به دختر خانمی که رفتم خواستگاریش و بعد 5 جلسه نشد پیشنهاد دادم که شماره ی منزلشون رو به پیشنماز مسجد بدم گفتند که شما لطف دارید ولی لطفا اینکار رو نکنید منم گفتم چشم

یکی ازدغدغه هایش این بودکه چه طورمیشه فهمیدهمسرش اهل نمازوعبادته...
....اولین جلسه خواستگاری بنابه دلایلی نزدیک اذان مغرب شد...آقابااضطراب نشسته بودومرتب به ساعتش نگاه میکرد..
خلاصه قبل اذان خودشورسوندمسجدمحل...
برای جلسه بعدی تماس گرفتن وگفتن :آقادامادگفته این باربعدنمازمغرب خدمت میرسن...

ماشین روازپسرداییش امانت گرفت وبردگل فروشی برای تزیینش...
دوساعتی میشدکه ازنمازمغرب میگذشت...
وقتی رسیددم درگل فروشی..
آقاگل فروشه گفت:پس کجاموندی بنده مومن خدا؟مگه عروسیت نیست؟
آقادامادسرش روانداخت پایین وگفت بله امانمازواجبتربود...

همسرش به اوگفت:من راضی نیستم تودرس بخونی فعلا...
سرش روانداخت پایین وبغضی گلوش روفشارداد...
خیلی علاقه داشت...
امابه همسرش ایمان داشت...
مدتی کوتاه گذشت...
آقایایه شاخه گل ویه جلدکتاب واردخونه شدوبایه دنیامهرومحبت...
آقاازخانم بایته این که به همسرش احترام گذاشته وسرکلاس نرفته تشکرکردوبزرگترین حامی همسرش درراه علم شد...
حالابابته کلمه به کلمه علمی که یادمیگیره همسرش رودعامیکنه...

[="Arial"][="DarkOrchid"]سلام...


هم خوش تیپ و زیبا بود، هم درس خوان؛ اینجور افراد هم توی کلاس، زودتر شناخته می شوند.
نفهمیدن درس، کمک برا
ی نوشتن مقاله یا پایان نامه و یا گرفتن جزوه های درسی، بهانه هایی بود که دخترها برای هم کلاس شدن با او انتخاب می کردند. پاپیچش می شدند، ولی محلشان نمی گذاشت؛ سرش به کار خودش بود.
وقتی هم علنی به او پیشنهاد ازدواج می دادند، می گفت:
« دختری که راه بیفته دنبال شوهر برای خودش بگرده که به درد زندگی نمی خوره، نمی شه باهاش زندگی کرد.»

شهید محمدعلی رهنمون
منبع: یادگاران 16، ص 19
-------------------------------------------------------

سال 58 تصميم به عقد رسمي گرفتيم.مادرم مهر مرا بالا گفته بود تا حداقل يك چيز اين ازدواج كه از ديد آنها غير معمول بود،
شبيه بقيه مردم شود! گرچه هيچ كداممان موافق نبوديم،
ولي اسماعيل گفت:
«تا اينجا به اندازه كافي دل مادرت را شكسته ايم! براي من چه فرقي دارد؛ من چه زياد چه كمش را ندارم!
راستي نكند يك بار مهرت را بخواهي، شرمنده ام كني!»

من هم كه نمي خواستم به مادرم بي احترامي شده باشد مهريه پيشنهادي را قبول كردم؛
اما همانجا قبل از آنكه وارد سند ازدواج كنند به اسماعيل بخشيدم.

منبع:
شهيد اسماعيل دقايقي
نيمه پنهان ماه 4، ص26 و27[/]

خواهرش به اوگفته بودکه حالاکه داری زن میگیری بایدبدانی همانطورکه ازپدرومادرپیدانمی شودواحترامشان واجب است ؛بایدبدانی که اززن خوب هم پیدانمی شود...
همیشه سعی میکردکه حدتعادل راحفظ کندوکاری نکندکه والدینش برنجندیاکاری نکندکه همسرش برنجد...

شب اول قبر;298621 نوشت:
دختری که راه بیفته دنبال شوهر برای خودش بگرده که به درد زندگی نمی خوره، نمی شه باهاش زندگی کرد.»

درست برعکس،کسی که چنین افکاری در سر داره بدرد زندگی نمیخوره.دخترها آدمند و مانند هر انسان باید در پی رفع حاجت خود باشد
اگر بنده دختر بودم و ایشان زیباترین و ثروتمندترین مرد رو زمین حاضر به ازدواج با او نمیشدم.

anoushiravan;282670 نوشت:
مراسم ازدواج"شاهزاده گیلوم" ولیعهد لوکزامبورگ با کنتس" استفانی دولانوی "بلژیکی در لوکزامبورگ برگزار شد . در این مراسم ازدواج بسیاری از اعضای خاندان های سلطنتی از اروپا و سرتاسر جهان شرکت داشتند. چرا داماد ابروهاشو ور نداشته و ريشش را نزده؟ تازه عروس هم لباس دو بنده نپوشيده! فکر کنم مسلمان نبودند ! نه؟! چرا عروس یه من مواد آرایشی و رنگ رو صورتش نیست؟

من هم در عروسی خانواده مذهبی بودم هم در عروسی یک زوج اروپایی غیر مسلمان
رفتاری که در مراسم اروپایی از خود بروز میدادند بسیار اسلامی تر از این خانواده مذهبی ایرانی بود.لباس عروس این ایرانی توری بود و تمام تنش دیده میشد.گرچه مردها و زنها از هم جدا بودند ولی رفتار زنها جدا شرم آور بود و به انسان متقی نمیخورد.اما عروسی زوج اروپایی کاملا بر عکس بود.بسیار سنگین و با وقار و پوشش مناسب و عروسی بسیار کم خرج

یه سوال...!؟ الان خاطرات خواستگاری خودمون رو باید به تصویر قلم بکشیم...یا نقل قول بزنیم از بقیه خواستگاریا...!؟ دچـــار چالش فلسفی شدم گمونم...!!:reading::mohandes:

شیخ علی;298889 نوشت:
یه سوال...!؟ الان خاطرات خواستگاری خودمون رو باید به تصویر قلم بکشیم...یا نقل قول بزنیم از بقیه خواستگاریا...!؟ دچـــار چالش فلسفی شدم گمونم...!!

سلام و عرض ادب
این تاپیک جایی است برای بیان خاطرات جلسات خواستگاری، چه برای خودتون اتفاق افتاده باشه چه برای اطرافیانتون.
مسئله رو فلسفیش نکنید، سخت میشه:ok: تاپیک در انتظار خاطرات شما هست.
موفق باشید

خُب عرض ادب خدمت دوستان:fekr:...چه اونایی که باهم فالوده خوردیم...چه اونایی که دورادور چاق سلامتی داشتیم..>!!:chakeretim: البت یادش بخیر...مـــا که رفتیم خواستگاری...گفتیم...خانوم...اولا بنده طلبه ام...شاید اون زندگی و آسایشی که تو ذهنته نتونم واست فراهم کنم...در ثانی من سربازم...هــرجا بهم نیاز داشته باشن میرم و کلی چیز دیگه که هرکسی قبول نمیکنه...:Narahat az:
.
.
خلاصه گفتم به هرکی بگم...میگه نه...ایشون هم فل فوت بله رو دادن:khandeh!:...هنوز که هنوزه دارم فک میکنم...من خوشکل بودم...!؟ خانوم رو چراغ نفتی گرفته بود...!؟ دلار ارزون بوده...!؟ نمیدونم دیگه:soal:...بالاخره قبول کرد و حاجیتون قاطی مرغا شد...:badbakht::doosti::tashvigh!:
.
البت لازم به ذکر است...این داستان طویل سیر دراز دارن...تلخیصش را ارائه نمودیم...تفصیل در کتب تاریخی...:ok:

سلام
چقد جالبه این بحثی که راه انداختین
تازه اینجا ثبت نام کردم
تصمیم گرفتم خاطرات خواستگاریمو براتون بنویسم

با اجازه دوستان :Gol:

اولین جلسه خواستگاریم مربوط به پارسال ماه رمضونه، که پدر آقا دوماد بنده رو وقتی که از دانشگاه برمیگشتم خونه دیدند و پسندیدند:khandeh!:

اینکه چطور شد که منو دیدن و اومدن جلو موضوع رو مطرح کردن جالبتر از قضیه ی خود خواستگاریه!!!بگذریم

آقای خواستگار بایه جعبه شیرینی همراه با مادر و خواهرشون تشریف آوردن خونمون.
یادش بخیر چقدر استرس داشتم اون روز:Khandidan!:

خلاصه بعد از اینکه بنده به مهمون ها چای تعارف کردم، قرار شد منو آقای خواستگار چند دقیقه حرف بزنیم(بماند که چند دقیقه تبدبل شد به 2 ساعت:Cheshmak:)

آقای خواستگار شروع کردن به حرف زدن، از خودش گفت، ار روحیاتش گفت،از خوونوادش گفت، از کارش و...خیلی چیزای دیگه
همون جلسه اول همه چیزو گذاشت کف دست من!! از مقدار درآمدش گرفته تاااااا اینکه خونه دارم ماشین دارم و...حتی موارد خصوصی و رازناک:Cheshmak:

معلوم بود که حسابی پسندیده بود:khandeh!:
منم گهگاهی یه سؤالایی میکردم که با جواب هایی همراه با مثال (کامل و مفصل) روبرو میشدم!!
بعد ازینکه جلسه خواستگاری تموم شد دیگه نوبت من بود که خوب فکرامو بکنم:

1)همون اولین جلسه قرار خواستگاری آقای خواستگار با مادرش تشریف آورده بود، که این موضوع برای من مفهومش استقلال پسر رومیرسونه.

2)دست خالی نیومده بودن، با یه جعبه شیرینی اومده بودن،که این نشون میداد فرهنگ مهمونی رفتن اونم خونه ی غریبه رو بلدن.

3)آقای خواستگار با کت و شلوار مرتب اومده بود!!!:khandeh!:

4)از صحبتهاش مشخص بود پسر جا افتاده و فهمیده، دست و دلباز،منظم،خوونواده دوست، اهل گردش و تفریح،و خلاصه اینکه مورد مناسبی برای ازدواج بود.

اما....

اینکه چرا جواب رد بهشون دادم، فقط یک دلیل داشت:
اونم اینکه 9 سال اختلاف سنی داشتیم.

با وجود اینکه چقدر اصرار کردن که یک بار دیگه باهم حرف بزنیم،چقدر مادر آقای خواستگار زنگ زدن تا بلکه نظر من عوض بشه، چقدر پدر آقای خواستگار با پدرم صحبت کرد که دخترتونو راضی کنید.... اما دلم رضا نمیداد با این اختلاف سن زیاد قبول کنم.

هنوزم بعداز گذشت یک سال پدر آقای خواستگار ،آشنا جور کرده تا شاید الان بتونه نظر منو عوض کنه!!! :Gig:

*Narges*;301856 نوشت:
اما.... اینکه چرا جواب رد بهشون دادم، فقط یک دلیل داشت: اونم اینکه 9 سال اختلاف سنی داشتیم. با وجود اینکه چقدر اصرار کردن که یک بار دیگه باهم حرف بزنیم،چقدر مادر آقای خواستگار زنگ زدن تا بلکه نظر من عوض بشه، چقدر پدر آقای خواستگار با پدرم صحبت کرد که دخترتونو راضی کنید.... اما دلم رضا نمیداد با این اختلاف سن زیاد قبول کنم. هنوزم بعداز گذشت یک سال پدر آقای خواستگار ،آشنا جور کرده تا شاید الان بتونه نظر منو عوض کنه!!!

این که مسئله ای نیست از پارسال تا حالا تفاوت 9 سالتون شده 8 سال.حالا اگه 3-4 سال دیگه صبر کنید فکر کنم بتونید با هم کنا ر بیاید:Cheshmak:

با سلااااااااااااااااام
من اونجورا که باید و شاید مزهبی نیستم ولی حیلی هم از مرحله پرت نیستم.
راستش من شناخت زیادی از خانمی که به خواتگاریش رفتم نداشتم (همینطور از خانوادش) فقط از یک آشنای مشترک اطلاعات کلی داشتم و اینکه اونا میگفتن با شناختی که از خانم دارن بعید میدونن قبول کنه ضمن اینکه ایشون 3 برادر و 2 خواهر مجرد بزرکتر از خودشون داشت.....
خلاصه وقتی برای صحبت اول با هم تنها شدیم مونده بودم که از چه مقوله ای شروع کنم.این جلسه حیلی مهم و حیاتیه!
البته ظاهر من هم در عنفوان جوانی اصلا به آدمهای مذهبی نمیخورد.....ایشان هم همینطور البته حجاب داشت ولی چادری نبود و ....
پیش خودم گفتم ببین داش حمید هر بذر خیری ثمر خیر میده و .......
خلاصه اینطوری شروع کردم:"پیامبر اکرم (ص) در مورد معیارهای انتحاب همسر می فرمایند که .........."
من و ایشان پس از 6 ماه ما شدیم:Gol:
الآن پس از سالها گاهی که یاد اون روز رو میکنیم همسرم میگه وقتی در اول صحبتت نام رسول الله ص را آوردی دلم حری ریخت پائین و..........
الآن میبینم که همسرم عاشقانه پیامبر اکرم را دوست دارد و همواره آرزوی زیارتشان را داشت که الحمدلله امسال قسمت شد و با هم به حج مشرف شدیم....
.من هم که همیشه مدیون خوبیهای او هستم حالا مفهوم این سحن را بهتر درک میکنم که هر بذر خیری ثمر خیری خواهد داشت......
موفق باشید.

hamid40;302088 نوشت:
با سلااااااااااااااااام
من اونجورا که باید و شاید مزهبی نیستم ولی حیلی هم از مرحله پرت نیستم.
راستش من شناخت زیادی از خانمی که به خواتگاریش رفتم نداشتم (همینطور از خانوادش) فقط از یک آشنای مشترک اطلاعات کلی داشتم و اینکه اونا میگفتن با شناختی که از خانم دارن بعید میدونن قبول کنه ضمن اینکه ایشون 3 برادر و 2 خواهر مجرد بزرکتر از خودشون داشت.....
خلاصه وقتی برای صحبت اول با هم تنها شدیم مونده بودم که از چه مقوله ای شروع کنم.این جلسه حیلی مهم و حیاتیه!
البته ظاهر من هم در عنفوان جوانی اصلا به آدمهای مذهبی نمیخورد.....ایشان هم همینطور البته حجاب داشت ولی چادری نبود و ....
پیش خودم گفتم ببین داش حمید هر بذر خیری ثمر خیر میده و .......
خلاصه اینطوری شروع کردم:"پیامبر اکرم (ص) در مورد معیارهای انتحاب همسر می فرمایند که .........."
من و ایشان پس از 6 ماه ما شدیم:Gol:
الآن پس از سالها گاهی که یاد اون روز رو میکنیم همسرم میگه وقتی در اول صحبتت نام رسول الله ص را آوردی دلم حری ریخت پائین و..........
الآن میبینم که همسرم عاشقانه پیامبر اکرم را دوست دارد و همواره آرزوی زیارتشان را داشت که الحمدلله امسال قسمت شد و با هم به حج مشرف شدیم....
.من هم که همیشه مدیون خوبیهای او هستم حالا مفهوم این سحن را بهتر درک میکنم که هر بذر خیری ثمر خیری خواهد داشت......
موفق باشید.

کاشکی از سؤال و جوابایی که داشتین بیشتر میگفتید
معمولاً توی اینجور جلسات آشنایی آدم حیرون میمونه از کجا شروع کنه:Gig:

hamid40;302068 نوشت:
این که مسئله ای نیست از پارسال تا حالا تفاوت 9 سالتون شده 8 سال.حالا اگه 3-4 سال دیگه صبر کنید فکر کنم بتونید با هم کنا ر بیاید:Cheshmak:

با این حساب یا فقط من باید بزرگ بشم یا طرف هرسال کوچیکتر بشه:khaneh:

اون روزباهم رفته بودن خريدوسايل عروسي
وقتي رسيدخونه زدزيرگريه
مامانش گفت:چي شده؟كسي بهت چيزي گفته؟
تامامان اين حرف روزدعروس خانم بلندبلندگريه كردوخودش روانداخت آغوش مادرومي گفت:مامان من اصلانميخوام شوهركنم.
مادرش باتجب نگاهي به دخترانداخت وگفت:بسم الله حالانرفته پشيمون شدي؟
دخترقضيه روتعريف كردوگقت كه بله وقتي داشتيم باآقادامادحرف ميزديم ايشون گفتن كه خانوادشون اهل لهوولعب واين چيزاهستن توي مراسم عروسي وبازم بلندترگريه كرد
مادرش گفت:شوهرت چي گفته؟
دخترگفت:من نميدونم تااينوگفت ديگه نذاشتم حرف بزنه گريه كردم وبرگشتم
مادرش گفت:بايداجازه ميدادي ايشون هم حرفاشون روميزدند،دخترم ازحالابه بعداين زندگي ماله هردوي شماست بايدمشكلات روباهم رفع كنين نه اينكه مثل بچه هاقهركني!
چنددقيقه بعدآقادامادزنگ زدكه بله براي مراسم عروسيم بناست مولوديه خوان دعوت كنيم....

ازدواج يكي از مهمترين حوادث زندگي است و نقش بسيار مهمي در همه ابعاد زندگي انسان دارد بنابراين موفقيت در امر ازدواج باعث موفقيت در جنبه هاي ديگر زندگي نيز مي شود و ناكامي و يا شكست در ازدواج موجب مشكلات جدي در ساير مسائل مربوط به زندگي مي گردد.
براي يك ازدواج موفق لازم است كه طرفين آگاهي و شناخت خوبي نسبت به يكديگر بيابند و يكي از راه هاي آشنايي بيشتر دختر و پسر، صحبت هاي آن دو در خواستگاري است كه اگر در اين گفتگوي كوتاه اما با ارزش مسائل و نكات ضروري و با اهميت مطرح گردد مي توان از آن بهره هاي خوبي برد. مجلس خواستگاري و آداب آن از اساسي ترين مراحل ازدواج است كه معمولا پس از انتخاب فرد مورد نظر صورت مي گيرد. در اهميت اين موضوع بايد گفت كه اگر جوانان عزيز در چگونگي و آداب خواستگاري دقت لازم را نداشته باشند، چه بسا به دليل عدم رعايت يك مسأله بسيار كوچك، موفق به انتخاب مناسب خود نشوند و با وجود اين كه فرد مورد نظر خود را يافته اند و تمام شرايط يك همسر ايده آل را در آن مجسم ديده اند؛ به دليل روش ها يا رفتارهاي نادرست در جلسه خواستگاري، آن فرد را از دست بدهند و يا به عكس، فردي نامناسب و ناشايست كه خود را فردي مناسب جلوه داده، در نظر دختر يا پسر جوان خوب قلمداد شود و ازدواج نامناسبي صورت گيرد كه به دنبال آن مشكلات متعددي براي آنها و خانواده شان به وجود آيد. بنابراين وجود دغدغه براي اطلاع از چند و چون اين مذاكره كوتاه اما حساس، بجا و پسنديده است.
اولين قدم منطقي و ضروري در اين مسير، در نظر گرفتن ملاكها و معيارهاي همسر مناسب است تا بتوان زندگي موفق و شيريني را ساخت. قدم بعدي اقدام براي شناسايي ملاك ها و اطلاع يافتن از وجود آنها در فرد مورد نظر است

سلام به همگی بالاخره همه چی به نتیجه رسید و من و فاطمه سادات روز سه شنبه 10 بهمن،معادل 17 ربیع الاول ازدواج کردیم
و دو روز بعدش برای خواهرم خواستگار اومد :Moteajeb!:

سید آرش;313205 نوشت:
سلام به همگی بالاخره همه چی به نتیجه رسید و من و فاطمه سادات روز سه شنبه 10 بهمن،معادل 17 ربیع الاول ازدواج کردیم
و دو روز بعدش برای خواهرم خواستگار اومد :moteajeb!:

به سلامتی انشاءالله زندگی تو أم با معنویت داشته باشید و فرزندانی صالح و زهراگونه و علی گونه تحویل جامعه بدید بازم مبارک باشه در ضمن تبریک مخصوص برای اینکه هر دوی شما از ذریه حضرت زهرا سلام الله علیها هستید

سلام خدمت همه
خدا رو شکر ما که هنوز مجردیم و مثه شماها گیر نیافتادیم ولی یک چیزی نوشته بود خیلی بهم برخورد مثلا فقط خانواده های مذهبی خوشبخت می شن ؟
این چه تیپیه هر کی مذهبی تره خوشبخت تره ؟ انصاف داشته باشین در ضمن دیدگاه قاضی وارانه خودتونو عوض کنین همه آدم ها خوبند مگر اینکه عکسش ثابت باشه
در زندگیهاتون موفق و موید باشید
برای منم دعا کنید ارشد تهران قبول شم

سلام
یادمه یکی از دوستام تعریف میکرد:خاستگاری خواهرکوچیکه بود،داماد هنوز نیومده بود،برادر داماد که ازش بزرگتر بود هم از تهران اومده بود و یک راست اومده بود سمت خونه ی عروس
میگفت:ساعت حدودی 8 بود که زنگ زدن،دیدم یه جوون خوش تیپ،قد بلند و خوش هیکله
سلام داد گفت منزل فلانی؟
گفتم بله
گفت:من علی ام داداش داماد
تعارف زدم اومد داخل
قبلا به ما گفته بودن میخوان بیان خاستگاریه کوچیکتره
اومد بالا
حدودا یک ربع بعد خانواده داماد اومدن
اینجاش جالبه:
آبجی کوچیکه چایی آورد و دیدم داماد تعجب کرد
من دیدم وحید(داماد) هی به آبجی بزرگتره نگاه میکنه خجالت میکشه
نگو آقا عاشق خواهر بزرگه است
نگاه کردم به علی دیدم اونم دلش پیشه خواهر کوچیکه است
خلاصه کلام:خاستگاری جابه جا شد و وحید و علی باجناق شدن!!
خودمم نمیدونم چی نوشتم
اگه فهمیدی صلوات بفرست

چند نكته از چند تجربه!

اگر مادر داماد عينك ته استكاني با قاب مشكي زده بود و تا اخر خواستگاري برنداشت فورا جواب خير بگويد!(ازون مادر شوهراست كه مي خواهد ابهت نشان دهد و ازين اعمال در اينده از او بسيار خواهيد ديد!):khaneh:

چايي و ميوه را دير تر بياوريد و عكس العمل را بسنجيد! اگر ديديد قيافه ها كج و كله شد بدانيد اين خانواده بدرد زندگي نمي خورد!

طرز نشستن داماد خيلي مهم است! نمي دونم دقيقا چه شكلي خوبه و نشانه ي چيست! كارشناس محترم راهنمايي كنند!

شيعه ي ياس;314090 نوشت:
چند نكته از چند تجربه!

اگر مادر داماد عينك ته استكاني با قاب مشكي زده بود و تا اخر خواستگاري برنداشت فورا جواب خير بگويد!(ازون مادر شوهراست كه مي خواهد ابهت نشان دهد و ازين اعمال در اينده از او بسيار خواهيد ديد!):khaneh:

چايي و ميوه را دير تر بياوريد و عكس العمل را بسنجيد! اگر ديديد قيافه ها كج و كله شد بدانيد اين خانواده بدرد زندگي نمي خورد!

طرز نشستن داماد خيلي مهم است! نمي دونم دقيقا چه شكلي خوبه و نشانه ي چيست! كارشناس محترم راهنمايي كنند!

یعنی تا این اندازه نحوه نشستن مهمه؟؟؟
والله خوبه خوش بحال کسانی که می دونن

مسافر زمان;314092 نوشت:

یعنی تا این اندازه نحوه نشستن مهمه؟؟؟
والله خوبه خوش بحال کسانی که می دونن

نه دیگه.
نه در اون حد که زیاد مورد توجه قرار بگیره.
در همون حد معمولی که تو فیلم ها میبینیم.
فکر کنم منظور ایشون این بود که اگه مثلا لم داد متوجه بشین که احترامی به دیگران قایل نیست یا براش زیاد مهم نیست بشه یا نشه و یا به زور اوردنش.
یا اصلا کمی لات تشریف داشته باشه و ...
به نظر بنده باید تمامی جوانب رو در نظر گرفت.
با یه نشستن و پا شدن که همه چیز قابل تشخیص نیست که!!!!
علی یارتون

سید آرش;313205 نوشت:
سلام به همگی بالاخره همه چی به نتیجه رسید و من و فاطمه سادات روز سه شنبه 10 بهمن،معادل 17 ربیع الاول ازدواج کردیم
و دو روز بعدش برای خواهرم خواستگار اومد :Moteajeb!:

:Gol:
سلام عرض میکنم
واقعا بهتون تبریک میگم جناب آرش ، و براتون آرزوی خوشبختی میکنم.
انشاءلله که زیر سایه امام زمان خوشبخت و سرافراز و همدل باشید.
:Kaf::Hedye::Kaf:

چه تاپيك جالبيه.آقا من كلي خاطره دارم...كدومشو تعريف كنم...واسه شكست غرور خودم ازخاطرات خودم تعريف ميكنم وروزهاي ديگه كه ازجريان بقيه هم تعريف ميكنم.

روزهاي اول كه خيلي توي مسائل شناخت آقايون بودم وبه شدت به اونها بدبين بودم(چون ازبس درموردشون بد ميشنيدم ازخانم هاي شكست خورده)با كلي اصرار خانواده هاقبول كردم يكي ازاين آقايون محترم عرض ادب بفرمايند:chakeretim:(الان كه يادم ميادبهش دلم براش ميسوزه)...اين آقا وقتي اومد كلي با مهرباني و خلاصه با رفتارخوب استقبال نمود از ما:Moshtagh:
من درحالي كه يه برگه آچاربزرگ توي دستم بود(بهم نخندين اون موقع سنم كمتربود..اع ع)وكلي سوالات پيچ درپيچ توش طراحي كرده بودم افتادم به جون اين آقاي محترم.:read:

اولش كه جا خورد اما كم كم كه جلو كه رفتيم دقيقا شبيه آدمهاي متهم به گناه(بيچاره)مجبورشد سوال هارو جواب بده.
واي نديدين چجوري مجبورشد تمام اسرارشو برملا كرد(خواهراي گل اين كاركاملا اشتباهه انجامش ندينا)

آخرشم من باتندي بهش گفتم ديديد گفتم اسراري داريد كه ميخواهيد پنهان كنيد.ظاهرا شما اصلا آدم خوبي نيستيد مارو به خيروشماروبه سلامت:nishkand:
آقاي هم دوتاپا داشت پاها باباشو مامانشو قرض گرفت وبدو كه رفتي:khoshali:...ديگه هم پيداش نشد..
تازه رفته بود پشت سرم به دوستم گفته بود رفته بودم جلسه كنكور نه خواستگاري:shad:

نقل قول:
یعنی تا این اندازه نحوه نشستن مهمه؟؟؟
والله خوبه خوش بحال کسانی که می دونن
همه چيز جلسه خواستگاري مهمه.:ok:

واسه يكي ازبچه ها(كه خيلي احساساتيه ووقتي گريه اش ميگيره نميتونه جلوي خودش روبگيره) خواستگار اومده بود بيچاره توي موقعيت سخت گيري من كه همه چيز رواز دريچه ريزبيني وحساسيت به جزئيات ميديدم اومد واسه راهنمايي.

بعد من بهش دستورالعمل دادم.ازنحوه نشستنش تااااااااااااااااااااااااااااااا چطوري چاهي ببره ..(چتدتاسوال كنكوري هم داده بودم دستش):Nishkhand:

دختربيچاره ازاون جايي كه تمام دستورالعملا خيلي زيادبودن توجلسه به خاطر استرس قاطيشون كرد،اون

قدر بهم ريخته بود (وگريه اش گرفته بود)كه توي همون جلسه به آقاهه(همسرآيندشون)ازسيرتا پيااازو تعريف كرد وگفت كه ازيه

نفرمشورت خواستم و كلي دستورالعمل داد و من حالا همه چيز رو قاطي كردم نميدونم چطوري الان رفتاركنم(اگر اونجا بودم كله اش رو جداميكردم):badbakht:
بعد بغض گرفتش وپسره شروع كرد دلداري دادن توي جلسه خواستگاري:deldari:
بعدش هم::doosti:

ان شاءالله همه همسرها خوشبخت بشن.:Gol:

به نام خدا
سلام ب همگی
جالب تر از جلسات خواستگاری، خواستگاری مادر اقا دومادا ک از مجلس عزاداری گرفته تا اتوبوس و تاکسی...
که اگه به پستتون بخوره گرفتار شدید رفته:Motehayer: اگرم ک بهشون بگی نه شروع میکنن ب تعریف از شازده ک خوشکله، مومنه..
تو یکی از شبای محرم( تا توی مجلس مذهبی میری خانما یکی پس از دیگری میان برا گرفتن شماره دیگه دختر خانما ماهر شدن از نگاه خانما میفهمن) یکی از همین خانما اومد طرفم و خیلی بی مقدمه گفت: چن سالته؟ از طرز برخوردش هم تعجب کردم هم خندم گرفت( دوستمم ک کنارم بود هم همینطور)گفتم 20سالمه. گفت: قصد ازدواج داری؟ بخاطر طرز برخوردش گفتم نه، فک میکنم زود باشه
یه دفه انگار بهش بر خورده باشه گفت: چرا الکی میگی نه؟!:no::Ealam:گفتم فعلا دارم درس می خونم یکم مهربون شد گفت: دخترم چرا بخت از سر خودت میپرونی؟بعدم نشست ب تعریف از شازده..اگه بدونی چقد...:Moteajeb!::khandeh!:
خلاصه کلی حرف زد اخرشم بزور شماره گرفت زنگ زد گفتم نه:Bye:
همون شب نفره بعدی ک اومد از دست قبلی عصبانی بودم به این یکی شماره اشتباه دادم:Kaf:اصلا حقشونه دخترا رو از مجالس زده میکنن:Ghamgin:
نمیزارن ادم دهه محرم درس عزاداری کنه
البته بعدش مامانم دعوا کرد ک گناه داره شماره اشتباه میدی

[="darkred"]سلام به همگي دوستان
موضوع جالبي است مدتي است كه آنرا تنها با خوندن دنبال مي كنم .
به داداش سيد آرش هم تبريك مي گم كه بالاخره بعد از چند بار موفق شد به مراد دلش برسه ان شاء ا... كه در پناه حق خوشبخت و پيروز باشه.
براي همه دوستان كه مجردند آرزوي سعادت و عاقبت بخيري در پناه همسراني مومن و مومنه را دارم.[/]

منکه خوشبختانه :ok:هنوزازدواج نکردم.ولی خاطره خواستگاری خواهرم جالبه.
خواهرم خیلی نسبت به پوستش حساس بود و همیشه پوستش صاف و عالی بود.ولی دقیقا روز قبل از خواستگاری چنان تبخالی زد که نگو و نپرس:khaneh:هر چقدر انواع کرم ها رو هم امتحان کردیم فایده نداشت......و خلاصه آقا داماد بیچاره با همون وضع موفق به دیدن خواهرم شد.
حالا این هیچی یک هفته بعد که مراسم عقد بود و تازه از بحران تبخال خارج شده بود پیشونی خواهر بدشانسم چنان جوش(آکنه)ی زد که نگو و نپرس:Khandidan!:آرایشگر بیچاره هر تلاشی که کرد موثر واقع نشد و نتیجه اینکه اون جوش وحشتناک هنوز هم تو عکس ها و فیلم عروسیش نمایانه.همه میپرسند این چیه؟ و ناچارا باید بگیم جلوه های ویژه............:Khandidan!:
حالا اون یکی خواهرم یه کمی بینیش بزرگه.روی بینیش جوشی زد که بینیشو دوبرابر کرده بود و اتفاقا پسر همسایمون در همان دورانی که این جوش نکبت رو بینیش بود عاشقش شد و بادابادا مبارک بادا:hamdel:
دیگه بماند که خواهر دیگه ام شب عروسی خروسک گرفت و قادر به تکلم نبود:khandeh!:
همش فکر میکنم که برا من قراره چه اتفاقی بیفته؟خدا به خیر بگذرونه:Gol:

عرشیان;294746 نوشت:
سلام دوست عزیز
چرا اینطور فکر میکنید؟

سلام علیکم
دیگه اینجوری فکر نمی کنم.
امیدم رو گم کرده بودم.نگو دستش رو یه لحظه از دستم جدا کرده بود و گم شده بود.
تازه پیداش کردم.و بهش تذکر دادم که دیگه دستشو ول نکنه.
علی یارتون

سلام
خیلی خوش حالم که توی جمع شما فعایت میکنم
یه سوال دارم که دوست دارم راهنماییم کنید
من الان با این وضع اقتصادی شرایط رو مهیا نمیبینم تا ازدواج کنم
این خاطراتی که تعریف میکنید یکم شبهه برانگیزه
خب من خیلی ها رو میبینم که باعشق رفتن جلو ولی به خاطر بی پولی یا الان جوون بیچاره زندانه یا طلاق گرفتن
درسته که امام معصوم فرمودن در هر شرایطی ازدواج کن،.ولی وقتی میبینم اینطوریه عقلم میگه ازدواج یه کار بیهوده و کاملا اشتباهه،البته با شرایط من
خواهشا راهنماییم کنید،

[="Century Gothic"][="DarkRed"]سلام دوستان
مي خوام در مورد خواستگاري خودم بگم[/]

[="Arial Black"][="Sienna"]خانواده شوهرم يه جورايي با ما نسبت دارند :frind:پدربزرگ شوهرم پيشنهاد ازدواج با خانواده ما رو به اونها داد و خودشم هم خدا رحمتش كنه :Sham:چندين بار پيغام فرستاد ولي چون داشتم درس مي خوندم :khandan:مامانم خودش به اونها جواب مي داد و وقتي كارتمام مي شد به من مي گفت البته نه فقط اين خواستگارم رو بلكه تمام خواستگارهايي كه داشتم بخاطر شرايط تحصيلم چون دانش آموز بودم خودش زحمت جواب را مي كشيد تا من دچار نگراني و دل شوره خواستگاري نشم :Motehayer::vamonde:ولي وقتي ديپلمم را گرفتم ديگه تمام خواستگارا رو به من مي گفت تا اون شب خواستگاري كه آقا داماد اومد و خواستيم باهم حرف بزنيم آقا داماد البته بعدها متوجه شدم از بهت هيجان تمام شرايط را از ياد برد و فقط چند كلمه اي صحبت كرد قضيه جالب و نكته مهم اينجا بود كه داماد از من خوشش نمي اومد ولي چون قضيه ازدواج بود نظر و ديدش عوض شده بود بگونه اي كه مي گفت اصلا نمي تونستم نگات كنم و شرايطم را بگم حتي بعد از قضيه خواستگاري اختلاف كوچكي بر روي نوع مهريه كه سكه يا پول نقد باشه پيش اومد كه باعث فرار داماد از خانه و نگراني كل اهالي خانه داماد شده بود ولي خدارو شكر تونستيم با تمام سختي ها و موانع الكي خواستگاري باهم ازدواج كنيم و الان پس از گذشت چند سال خدا را شكر از زندگي مون هر دو راضي هستيم و حاصل زندگي ما دخترعزيزم نرجس خانم است.
با اينكه تورم و ايرادات الكي مانع از ازدواج جوانان ما مي شه ولي توسعه مي كنم با ديدي باز و روشنفكرانه زندگي را شروع كنند.
اميدوارم در پناه خداوند عظيم همه جوانان خوشبخت و سعادتمند شوند.:Kaf::Doaa:

[/]

ahoo-71;314267 نوشت:
به نام خدا

همون شب نفره بعدی ک اومد از دست قبلی عصبانی بودم به این یکی شماره اشتباه دادم:kaf:اصلا حقشونه دخترا رو از مجالس زده میکنن:ghamgin:
نمیزارن ادم دهه محرم درس عزاداری کنه
البته بعدش مامانم دعوا کرد ک گناه داره شماره اشتباه میدی

[/][/][/][/]

اره والا !!! خيلي خوب گفتي! يعني يك مادرداماد زرنگ وجود نداره كه بفهمه دخترا اصلا خوششون نمياد مستقيم از خودشون خواستگاري بشن!!!!

[="magenta"]از همين جا اعلام مي كنم: شما را بخدا به كسي خيره نشيد!!!!!!![/]مرگمون شد همه ي مهموني ها و مجالس.....

گفتم طرز نشستن داماد خيلي مهمه !
من بايكي مواجه شدم خيلي شبيه حزب اللهيا بود !اول كه نشست پاهاشو روي هم انداخت!
تو دلم گفتم: اخ ..اخ .. بد بخت شدم ازون مغروراست! خيلي هم ما ما مي كرد! من نمي دونم اين اقايون چرا اينقده خودشونو جمع مي بندن!!!!!
بعد چند جلسه ديدم ... نه بابا ديگه خيلي....
به چند نمونه توجه كنيد!
همين الانم فرمانده ها ي نظامي جلوي من بلند مي شن....
من چيزي از حوزوي ها كم ندارم....
همه مي دونن من قراره بهترين دخترو بگيرم...
من تو بهترين دانشگاه درس خوندم....
.
.
منم گفتم به همين خيال باش كه من زن تو بشم...:khaneh:( تو دلم)
.
.
.
بعدم بهش گفتم : من از 10 به شما 7 ميدم!!!!
خيلي بهش برخورد!
.
.
.
بعد چند بحث: گفتم مرد بايد خيلي بي غيرت باشه كه زنش خم بشه جلوي مرداي ديگه ميوه تعارف كنه!!!
( منظورم بود شما با اين عقيده خيلي غيور نيستي...)
اخ نمي دونيد : داشت منفجر مي شد از عصبانيت...
.
.
.
بعد بهم گفت لجباز!!!!!!
.
.
.
بي ادب داشتم بحث علمي ميكردم ! اينكه نميشه لجبازي!!! اسمش اختلاف ارا و بحثه!
.

.
.
[="Blue"]بعد چند روز مامانم گفت: دخترم مردا اعصاب بحث ندارن ! زياد رو مخشون راه بري ..... مردا رو بايد با زيركي راه ببري...
منم فهميدم خواستگاري جاي بحث علمي و اثبات نيست...

به من گفتن پسره خوشكله ! منم گفتم پس نگاش نمي كنم! همه مسخرم مي كردن!!!
اما به شما هم توصيه مي كنم تا قطعي شدن ماجرا اصلا به طرف نگاه نكنيد. چون نگاه باعث وابستگي ميشه.
[/]

ولي در كل پسر خيلي خوبي بود ارزو مي كنم با بهترين دختر ازدواج كنه. ان شاء الله

ermia7;314450 نوشت:
سلام
خیلی خوش حالم که توی جمع شما فعایت میکنم
یه سوال دارم که دوست دارم راهنماییم کنید
من الان با این وضع اقتصادی شرایط رو مهیا نمیبینم تا ازدواج کنم
این خاطراتی که تعریف میکنید یکم شبهه برانگیزه
خب من خیلی ها رو میبینم که باعشق رفتن جلو ولی به خاطر بی پولی یا الان جوون بیچاره زندانه یا طلاق گرفتن
درسته که امام معصوم فرمودن در هر شرایطی ازدواج کن،.ولی وقتی میبینم اینطوریه عقلم میگه ازدواج یه کار بیهوده و کاملا اشتباهه،البته با شرایط من
خواهشا راهنماییم کنید،

بريد ازدواج كنيد ! از يك روحاني معروف شنيدم كسي به اندازه جور شدن مقداري پول به خدا ايمان ندارد اصلا اين ايمان به چه درد مي خورد!
اما توجه داشته باشيد با يك انسان مادي گرا ازدواج نكنيد!
البته مرد هم بايد جنم داشته باشه ! مديريت اقتصادي كنيد!

تبریک میگم به سید آرش
بچه ها من اکثر پست های سید آرش رو از اول خوندم تا رسیدم به پستی که گفت ازدواج کرده
از شدت خوشحالی سجده شکر به جا اوردم
خودم مجردم و دوست دارم ازدواج کنم به خاطر همین تونستم با پست های سید آرش خیلی خوب مأنوس شم
در کل برای همه ی جونا آرزوی عاقبت به خیری میکنم

[="Blue"]اطلاعيه ازدواج
واقعا ناراحتم خيلي ناراحت.... اخه با اين شرايط ........اخه امام زمان.... امام زمان....:crying:
دوستان گرامي واقعا باعث تاسفه كه سن ازدواج بالا رفته!:badbakht:
واقعا شما مذهبي ها ديگه چرا؟!
به فكر خودتون نيستيد به فكر نسل شيعه باشيد! شيعه كه امام حسين داده ...... شهيد داده.........
يك حساب سر انگشتي
اگر 25 سالگي ازدواج كنيد اگر در سال اول هم صاحب فرزند شويد وقتي فرزندتون 15 ساله شد شما مي شويد 40 سال !
با اين سرطان ها با اين مشكلات ايا مي توانيد در چهل سالگي همپاي پسر يا دختر 15 سالتون بياين و دركش كنيد!!!!!!!!!! تازه اينكه فرزند اوله!!!!!!
اصلا مي دونيد فرق فرزندي كه پدر و مادر با نشاط و سالمي داره چيه!!!!! ايا به موفقيت هر چه بيشتر نسل شيعه فكر نمي كنيد! مي دونيد شيعه ي چقدر كمه بخصوص حقيقيش!

حالا هي بگيم اللهم عجل لوليك الفرج!!!!!!!!
من اينجا چند زندگي سرو سامون نگرفته ميذارم تا درس عبرت بشه براتون!!!!!!
دختر خانماي مغرور اقا پسرهاي دست دست كن! با شمام.... با شما... اهاي اونايي كه چشماتونو بستيد....
البته دور ازجون شما اسك ديني هاي محترم.
[/]

بسمه تعالی
روزخواستگاری ازش پرسیدم ببخشیدحاج آقاشماروی کدوم خط سیاسی هستید؟؟
سرش روبه زیرانداخت وبابغضی خاص گفت من اگه خداقبول کنه همه خط وسیاستم فقط امام خامنه ای (دامت برکاته)هست وازخداخواستم که فرزندانی مطیع ومحب رهبرم بهم عنایت کنه

ازامامزاده که برگشتیم هوای یه دفعه بارونی شد
سرمحل که رسیدیم پیرمردی رودیدم ازازاهالی محل بود
مشکل مالی داشت
حتی پوشش مناسبی نداشت
دیدم نشسته زیربارون وخیس شده
بلافاصله وسابلاروداددستم وبارونیشودرآوردانداخت روی دوش پیرمردورفتیم
باخودم گفتم شایداوایل زندگیه میخوادخودشونشون من بده
اماهنوزم یادندارم شکم سیرخوابیده باشه
همیشه نصفه بیشتره غذاشومیبره برای پیرمرد...

ستیلا;320202 نوشت:
ازامامزاده که برگشتیم هوای یه دفعه بارونی شد
سرمحل که رسیدیم پیرمردی رودیدم ازازاهالی محل بود
مشکل مالی داشت
حتی پوشش مناسبی نداشت
دیدم نشسته زیربارون وخیس شده
بلافاصله وسابلاروداددستم وبارونیشودرآوردانداخت روی دوش پیرمردورفتیم
باخودم گفتم شایداوایل زندگیه میخوادخودشونشون من بده
اماهنوزم یادندارم شکم سیرخوابیده باشه
همیشه نصفه بیشتره غذاشومیبره برای پیرمرد...

سلام!!!
ايشان الان همسر شماست؟
موضوع قفل شده است