╰✿╮ کلبه فیروزه اﮮ ஜ محفلی پر از عطر حضور اسک دینی ها

تب‌های اولیه

18145 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

سام علیک :chakeretim:
گفته بودم یه آقا سید تو مسجد محلمون هست خیلی دوسش دارم از خدا پنهون نیست از شما هم پنهون نباشه خیلی وقت بود دوس داشتم برم خونشو ببینم منتظر یه تعارف خشک و خالی بودم .تا یه شب تو ماه محرم بعد از مراسم هیئت دورش حلقه زده بودیم . حاج اکبر هم بود . :Esteghfar:آقا سید یه تعارف زد به همه؛ آقا منو بگو قند تو دلم آب شد .:khoshgel: حاج اکبر پیش دستی کرد و گفت بریم چایی سادات را بخوریم که تبرکه . من از خدا خواسته قبول کردم و با بر و بچ مسجد راه افتادیم به طرف خونه آقا سید محلمون .:welcome:
حاج آقا یکی دو باز زنگ در خونشو زد و کلید را به در حیاط انداخت و با صدای نسبتا بلندی چند بار گفت یا الله یالله . :sibil:
آقا سید ما را به اتاق خودش راهنمایی کرد . تو اتاق چند قفسه کتاب بود انواع و اقسام کتابا . یه لحظه سرم گیج رفت گفتم چطور این همه کتابو میتونه بخونه ؟
حاج آقا تعارفی کرد که منم مثل حاج اکبر برم بالای اتاق بشینم ولی من از ترس حاج اکبر و نیگاهای چپ چپ او :kill:جرات نکردم برم بالای اتاق بشینم ترجیح دادم همین پایین اتاق بشینم بهتره !
از همه جا صحبت شد . حاج اکبر گفت این خیلی بده که برخی از اهالی فقط محرم و یا ماه رمضون میان مسجد و فقط تو دهه محرم و یا ماه مبارک رمضون مسلمان میشن یه لحظه حرفای حاج اکبر را به خودم گرفتم:yes: ولی خدا وکیلی دیدم راست میگه سرمو انداختم پایین و سکوت کردم .
آقا دستام خسته شد بقیش که چیزای جالبی میخوام براتون بگم باشه برای بعد

چاکر بر و بچ آسک دین دات کام :looti:

Maneli;300541 نوشت:

دقیقا همینو میخواستم... ممنونم...:Gol:



شاید استفاده از این نرم افزار راحت تر باشد
دیگرنیازی نیست با دست حساب کنید
http://www.nastouh.com/DownloadMe.aspx?id=3

[="Tahoma"][="Black"]

DRiVeR;300579 نوشت:
شاید استفاده از این نرم افزار راحت تر باشد
دیگرنیازی نیست با دست حساب کنید
http://www.nastouh.com/DownloadMe.aspx?id=3

بازم ممنونم...:Gol:
[SPOILER]منتها نظرتون چیه در مورد شعر پست قبلیم؟؟:Gig:
به نظرتون ربط خاصی داره؟؟[/SPOILER]
[/]

كليك روي عكس


محبان مهدی عج

دعای محفوظ ماندن از بلاها در ماه صفر که روزی ده مرتبه باید خوانده شود:

يا شَديدَ الْقُوي‏ وَيا شَديدَ الْمِحالِ يا عَزيزُ يا عَزيزُ يا عَزيزُ ذَلَّتْ بِعَظَمَتِكَ جَميعُ خَلْقِكَ فَاكْفِني‏ شَرَّ خَلْقِكَ يا مُحْسِنُ يا مُجْمِلُ يا مُنْعِمُ يا مُفْضِلُ يا لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ سُبْحانَكَ اِنّي‏ كُنْتُ مِنَ الظَّالِمينَ فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَنَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَكَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنينَ وَصَلَّي اللَّهُ عَلي‏ مُحَمَّدٍ وَ الِهِ‏ الطَّيِّبينَ الطَّاهِرينَ!

حمیده هادی;300679 نوشت:
آیا این کار از قوانین سایت خارج نیست؟

به نام خدا
عرض سلام ودرود
و خوش آمد خدمت حضرتعالی
لازم نبود مجدد ثبت نام کنید
بلکه از اینجا استفاده می کردید
فرم درخواست رمز عبور گم شده
http://www.askdin.com/login.php?do=lostpw
نقل قول:
هر کاربر می تواند برای عضویت در سایت گفتگوی دینی، تنها يك نام كاربري ایجاد نماید مگر در موارد خاص که لازم است با اجازه مدیر سایت باشد
http://www.askdin.com/thread22684.html


البته فکر کنم این کار شما جزو همان مورد خاص باشد
در عین حال یه هماهنگی با مدیر محترم سایت لازمه
http://www.askdin.com/private.php?do=newpm&u=3
موفق باشید
التماس دعا

و همانا ما آدمی‌ را از عصاره‌ای‌ از گِل‌ آفریدیم‌ ۩

آن‌ گاه‌ او را نطفه‌ گردانیدیم‌ و در جای‌ استوار قرار دادیم‌ ۩.
.
.

سپس‌ نطفه‌ را به‌ خون‌ بسته‌ و خون‌ بسته‌ را به‌ تكه‌ گوشت‌ و آن‌ گوشت‌ را استخوان‌ و سپس‌ بر استخوان‌ها، گوشت‌ پوشانیدیم‌ ،

آن‌گاه‌ خلقتی‌ دیگر انشا نمودیم‌ (بار دیگر او را آفرینشی دیگر دادیم) ،

آفرین باد بر خداوند كه بهترین آفرینندگان است ۩

مومنون آیات 12 تا 14

●▬▬▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬▬▬▬●

سُبحانَ الذی أحسَنَ كُلَّ شَیءٍ خَلَقَهُ ...

عظمت قدرت الله سبحان و تعالی در خلقت دست انسان :



بسم الله الرحمن الرحیم

سلام و عرض ادب و احترام

السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین....

هی فکر کردم این که میخوام بنویسما کجا بنویسم،جایی بهتر از اینجا پیدا نکردم

امروز..

یکی از دوستان عزیزم که برادرشون شهید شده بودن،امروز بعد از 26 سال ....

بعد از 26 سال پیکر مطهرشون پیدا شد

اوائل، خانواده شون فکر میکردند اسیر شدند
بعد از چندوقت با گواهی چندتن از هم رزماشون خبر دار میشن که شهید شدن
ولی خب بازم دلشون راضی نمیشد که قبول کنند...

اما بعد از چند سال دیگه کم کم باورشون شد که پسرشون شهید شده

و امروز بعد از 26 سال انتظار
26 سال دلنگرانی
26 سال ....

پیکر مطهر جوانشون پیدا شده

امروز مادری بعد از 26 سال دوباره پسرش را دید
و پدری دوباره پسرش را...
و خواهری برادر را...

انگار که امروز شهید شدن
مادر همونجور گریه میکرد که روزهای اول ...

.
.
.

خدایا به این مادر و پدر و خانواده ی این شهید عزیز صبری جمیل عنایت کن

هدیه به ارواح مطهر همه ی شهدا و به خصوص این شهید عزیز
الهم صلعلی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

فیلسوف معاصر;300880 نوشت:
امروز مادری بعد از 26 سال دوباره پسرش را دید
و پدری دوباره پسرش را...
و خواهری برادر را...

[="darkgreen"]کنار عکس تو پر از حال و هوای گریه ام
شکوه نمیکنم ولی پر از صدای گریه ام
شکوه نمیکنم ولی حریف دنیا نمیشم
مثل یه بغض کهنه ام جون میکنم وا نمیشم…
برق کدوم ستاره زد تو چشمایی که یادمه
تو دل سپردی از ازل تو پر کشیدی از همه
حس کدوم فاصله بود که از رگ تو کنده شد
بین کدوم دقیقه بود که قلب تو پرنده شد
شکوه نمیکنم ولی دنیا فقط یه منظره است
تو این طرف من اون طرف فاصله مون یک پنجره است
تو قصه موندی همه شب تو ریشه بستی همه جا
اسم تموم کوچه ها سهم تموم آدما
من از هجوم خستگی حریف دنیا نشدم
کنار سفره ی زمین نشستم و پا نشدم
شکوه نمیکنم ولی دوزخ دنیا مال من
تو پر کشیدی از زمین به شوق پروانه شدن[/]

سام علیک
قبل از ادمه عرایضم دیدم یه عده از بچه ها و جیگر گوشه های مادران سرزمین پهلوانان و دیدار دوسدارن مولا علی را دارن میارن براشون . به مولا خیلی سخته برا یه مادر که بعد از این همه انتظار بهش خبر بدن دارن پیکر جیگر گوشت دارن میارن . ولی خوش به حال این مادرا به مولا جاشون وسط باغ بهشته خدا به همشون صبر زینب گونه بده

امین یا رب العالمین

لوتي;300896 نوشت:
ام علیک قبل از ادمه عرایضم دیدم یه عده از بچه ها و جیگر گوشه های مادران سرزمین پهلوانان و دیدار دوسدارن مولا علی را دارن میارن براشون . به مولا خیلی سخته برا یه مادر که بعد از این همه انتظار بهش خبر بدن دارن پیکر جیگر گوشت دارن میارن . ولی خوش به حال این مادرا به مولا جاشون وسط باغ بهشته خدا به همشون صبر زینب گونه بده امین یا رب العالمین

الهی آمین ...

ممنونم دوستان.امشب همه برای تسلای دل این مادرها دعا کنیم...

خدمت شوما عرضه دارم اول این که به دوستان و رییس و روسای :chakeretim:دارم میگم که جان مولا تکبر نکنید و صلواتا را بلند تر برفستید . و به نوشته ها التفات داشته باشید( البته منظورم مدیر اجرایی :frind:نیستا یه وقت فکر بد به مخیلتون راه ندید)
بعد کجا بودیم آهان خونه آقا سید محلمون
جونم براتون بگه اتاق آقا سید خیلی بزرگ نبود ولی یه جوری بود آدم توش آرام میشد یه حس خاصی به آدم دست میداد.
یه لحظه دلم به حال خودم سوخت
:taeed:که چرا مرحوم آقام (خدا رفتگون شموما هم بیامرزه ) بخاطر در امد کم نتونست بذاره من درسمو تا آخر بخونم . اینقدر دوست داشتم ببینم تو اون کتابای رنگارنگ چی نوشته . :khandan:
چند دیقه بعد حاج خانم آقا سید از پشت پرده حاج آقا را صدا کرد و یه سینی چای تبرکی به قول حاج اکبر :Esteghfar:به دستش داد.
عکسی تو طاقچه اتاق آقا سید توجه منو جلب کرد گفتم آقا این عکسه کیه ؟ گفت داداشمه به مولا عین خودش ماه بود . گفت تو عملیانت مرصاد شهید شده . حاج اکبر گفت برای شادی روحش بلند صلوات بفرستید و ما هم فرستادیم .
خیلی سئوال داشتم ولی از ترس حاج اکبر
:Esteghfar:جرات پرسیدن نداشتم :soal:با خودم گفت یه روز تنهایی با خود سید میام و میپرسم .
خونه آقا سید بر خلاف اون چیزایی که برخی مردم میگن خیلی ساده و بی آلایش بود . از مبلمان های گرون قیمت و فرش و دکور و مکور هیچ خبری نبود. دلم میخواست تو خونه سید بمونم ولی حاج اکبر گفت یا الله
اجازه مرخصی میفرمایی سید جان . :chakeretim:
آقا سید گفت حالا شام تشریف داشتید آقا ما را بگو حورتی دلم ریخت:khoshgel:حاج اکبر یه نگاه زیر چشی به من کرد :kill: و جلوتر از من گفت نه سید جان باشه یه وقت دیگه سید گفت راستی حاج اکبر من یکی دو روز دیگه دارم میرم قم اگر چیزی برای مسجد نیازه بگو بیارم مهر ؟ قرآن ؟ کتاب ؟ و..
گفتم آقا سید تا قم چند ساعت راهه گفت یه چهار ساعتی میشه چطور؟
گفتم همین جوری ولی نقشه قم رفتن و جمکران و قم گردی ذهنم را اذیت میکرد.
با خودم گفتم هر طور شده باید با آقا سید یه سفر برم قم پابوسی خانم معصومه

ادامه داره

چاکر بر و بچ اسک دین دات کام :looti:

سلام بر همه اسک دینی های محترم و گرامی
راستش از پاتوق خوشم میاد ولی کمتر فرصت می کنم سر بزنم.
یه کار مهم من را به این جا کشوند و اون این که لازم دیدم از همکار اجرایی و محترم و زحمت مشاوره سرکار خانم پونه تشکر کنم.
شاید خیلی ها ندونن که همکاران اجرایی چقدر زحمت می کشند خب از وقتی قبول می کنند که همکار اجرایی بشوند خیلی باید با دقت و منظم بیایند باید تاپیک های مربوط به انجمن را رصد کنند.
در اطلاع رسانی به مدیر انجمن و کارشناسان به روز باشند و
شکر خدا همکاران اجرایی انجمن مشاوره همه از خوبان و زحمت کشان بوده اند
به نظر من اگر ما نیت خدایی کنیم + این تلاش هایی که در سایت می کنیم کافی است که با پاور اجر جمع کنیم
بله نیت الهی اکسیری است که مس زنگ زده عمل چون من را هم تبدیل به طلا می کند.
باز هم از ایشان کمال تشکر را دارم
ببخشید من نه وقتش را دارم و نه من مثل خانم ها ذوقش را که گل و بلبل درست کنم و کارت وپژه بنویسیم.:Hedye:
اما این تشکر مردانه را مردان می دانند که چقدر عمیق است.:Nishkhand:
بذارید یه مزاح مردونه هم بکنم
یکی از روان پزشکان معروف کشور می گفت:‌با دخترم تو کوپه بودیم خادمی برای پذیرایی آمد به او گفتم برای این ساندیس یه میله یا لوله ای هم به من بدهید.
دخترم زد به من که بابا زشته میله چی بگو نی.
خندیدم و گفتم نگران نباش ما مردان زبان هم را می فهمیم
و تشکر زبانی است که هم مرد می فهمد و هم زن
با هم از زحمات سرکار خانم پونه همکار سابق مان آذر بانو، گل نرگس، تشکر می کنم
رحمه الله من یقر
ببخشید برای سلامتی انها و خودتان صلوات

با عرض سلام
روز چهارشنبه میزبان دو شهید گمنام هستیم التماس دعا

[=microsoft sans serif]خدایـــا اشــــکاشو ببین داره درد میکشه

خـــودت شفـــــــاش بده..

" آمیــــــــــــــن "

حامی;300922 نوشت:
باز هم از زحمات سرکار خانم پونه همکار سابق مان آذر بانو، گل نرگس، تشکر می کنم
برای سلامتی انها و خودتان صلوات

با سلام و درود
من هم از زحمات شبانه روزیشون کمال تشکر و قدردانی رو دارم
التماس دعا

صفورا1111;300963 نوشت:
خدایـــا اشــــکاشو ببین داره درد میکشه خـــودت شفـــــــاش بده.. " آمیــــــــــــــن "

باسلام
باید پدر یا مادر باشی
تا بفهمی درد بچه یعنی چی...
انشاءالله خدا شفاش بده
آمین

خاتون مهر;300948 نوشت:
روز چهارشنبه میزبان دو شهید گمنام هستیم التماس دعا

روز سه شنبه هم
قم
میهمان دو شهید گمنامه
نوشته بودند:
آشنای آسمان
گمنام زمین:Ghamgin:

[="Arial Black"][="Navy"]

حامی;300922 نوشت:
سلام بر همه اسک دینی های محترم و گرامی
...
با هم از زحمات سرکار خانم پونه همکار سابق مان آذر بانو، گل نرگس، تشکر می کنم
رحمه الله من یقر
ببخشید برای سلامتی انها و خودتان صلوات

علیکم السلام
خدا قوت :Gol:
بنده هم تشکر میکنم :Gol:
اول از شما جناب استاد حامی که همیشه سعی میکنم توی فرصت هایی که میتونم مطالب رو مطالعه کنم مطالب مفید شما رو در صدر قرار بدم و سعی میکنم ازشون به نحو احسن استفاده کنم .:ok:
و بعد از همه همکارانتون در انجمن مشاوره چه دوستانی که قبلا همکارتون بودن و چه بزرگوارانی که اکنون با شما همکاری میکنن . :Gol:
و برای همگی شما از خداوند منان طلب توفیقات روز افزون دارم .
موفق و موید باشید .
التماس دعا:Gol:[/]

[=Arial Black]

نقل قول:
کاربران در حال دیدن موضوع: 18 نفر (1 عضو و 17 مهمان)


1- خداوند از تو نخواهد پرسید پوست تو به چه رنگ بود
بلکه از تو خواهد پرسید که چگونه انسانی بودی؟

2- خداوند از تو نخواهد پرسید که چه لباس‌هایی در کمد داشتی
بلکه از تو خواهد پرسید به چند نفر لباس پوشاندی؟

3- خداوند از تو نخواهد پرسید زیربنای خانه ات چندمتر بود
بلکه از تو خواهد پرسید به چند نفر در خانه ات خوش آمد گفتی؟
4- خداوند از تو نخواهد پرسید در چه منطقه ای زندگی می‌کردی
بلکه از تو خواهد پرسید چگونه با همسایگانت رفتار کردی؟

5- خداوند از تو نخواهد پرسید چه تعداد دوست داشتی
بلکه از تو خواهد پرسید برای چندنفر دوست و رفیق بودی؟

6- خداوند از تو نخواهد پرسید میزان درآمد تو چقدر بود
بلکه از تو خواهد پرسید آیا فقیری را دستگیری نمودی؟

7- خداوند از تو نخواهد پرسید عنوان و مقام شغلی تو چه بود
بلکه از تو خواهد پرسید آیا سزاوار آن بودی وآن را به بهترین نحو انجام دادی؟
8- خداوند از تو نخواهد پرسید که چه اتومبیلی سوار می‌شدی
بلکه از تو خواهد پرسید که چندنفر را که وسیله نقلیه نداشتند به مقصد رساندی؟

9- خداوند از تو نخواهد پرسید چرا این قدر طول کشید تا به جست و جوی رستگاری بپردازی
بلکه با مهربانی تو را به جای دروازه های جهنم، به عمارت بهشتی خود خواهد برد.

10- خداوند از تو نخواهد پرسید که چرا این مطلب را برای دوستانت نخواندی
بلکه خواهد پرسید آیا از خواندن آن برای دیگران در وجدان خود احساس شرمندگی می‌کردی؟

بسم الله
التماس دعا دارم ........ خوش بحالتون که مهمون میاد به شهرتون....... وقتی دلتون خدایی شد و اشک ریختید اول خواهشا برای ظهور آقا دعا کنید ..... ممنون!

خاتون مهر;300948 نوشت:
با عرض سلام
روز چهارشنبه میزبان دو شهید گمنام هستیم التماس دعا

مدیر فرهنگی;301006 نوشت:

روز سه شنبه هم
قم
میهمان دو شهید گمنامه
نوشته بودند:
آشنای آسمان
گمنام زمین:ghamgin:

سلام

روز یکشنبه پیکر مطهر 17 شهید را به اصفهان آوردند

که 16 نفر گمنام بودند و فقط یک نفرشان شناسایی شد

شهید سید مجتبی رضوی

شوراي هماهنگي تبليغات اسلامي استان اصفهان ،در اطلاعيه اي اعلام كرد
مراسم تشيع شهيد سيد مجتبي رضوي و شهداي گمنام دوران دفاع مقدس ، روزسه شنبه 28 آذر ماه ساعت 9:30 صبح از خيابان كمال اسماعيل مقابل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به سمت ميدان فيض در اصفهان بر گزار مي شود .

افضل اعمال



ناظم، خودکار بیک را به من داد و تشر زد: «چرا حواست را جمع نمی‌کنی؟ من باید وسایلت را بیاورم؟»
مغزی خودکار را که درآوردم، دیدم جواب تست‌ها با کاغذ کوچکی برایم پُست شده!
سرم را چرخاندم.
چند ردیف آن طرف‌تر بر لبان دوستم ـ که خودکار را به ناظم داده بود ـ لبخندی شیطنت‌آمیز خودنمایی می‌کرد.
یاد حرف پدرم افتادم: «هر چقدر، کار سخت‌تر باشد، فضیلتش هم بیشتر است.»
در حالی که کاغذ کوچک را پاره می‌کردم زیر لب گفتم: «رفیق! اگر یک کار مثبت از خودمان به دیگران سرایت دادیم، هنر کردیم.



این یعنی انتظار فرج!:Gol:

دیشب شنیدن اخبار مایه ی امیدواری بود
اینکه مصری ها تو مرحله ی اول، اسلام رو انتخاب کردن
یعنی
بیداری هنوز هم بیداری اسلامی است
این نسیمی که این روزها از برخی ملت های عرب می وزد بهاری است:یک بهار عربی
قاصدک ها انگار ورود بهار اسلام را به منطقه خبر می دهند
و خدا کند که با ربیع امسال، بیاید او که سال هاست در انتظار منتظر شدن ماست.

فقط بخاطر تو


این چند سطر را به کمک مولا مینویسم و تقدیمش میکنم به مادران شهداء

میدونید وقتی روز مادر میشه مادر چه حالی داره؟

میدونی وقتی شهیدی را میارن مادر یاد کی میفته ؟

میدونی وقتی روز جوان میشه مادر یاد کی میفته؟

میدونی وقتی در مورد شهیدی صحبت میشه مادر یاد کی میفته ؟

میدونی وقتی هم نام پسرش یا هم شکل پسرش را میبینه یاد کی میفته

؟

میدونی وقتی اسم پلاک و گمنام را میشنوه یاد چی میفته
؟

میدونی وقتی اسم عراق و کربلا میاد مادر چه حالی داره ؟

میدونی وقتی مادری با پسرش داره راه میره مادر شهید چه حالی داره ؟

نه نمیدونی:Graphic (61):


مادری را میشناختم که موقع احتضار و جون دادن هنوز چشمش و سرش به طرف در بود .
مادری میشناختم موقع احتضار با حسرت همه دور و بریهاشو نیگاه کرد ولی پسر گمنامش را ندید

خدایا! به همه مادرای شهدا صبر و بصیرت زینب گونه عنایت فرما و ما را شرمنده اونا نکن
آمین یا رب العالمین

سلام
مادر شهیدی رو میشناسم که ناخوش احواله برا سلامتی ایشون و تمام بیمارای سرطانی دعا کنین

من و سید و حاج اکبر

ادامه پست 1414:chakeretim:
از خونه آقا سید نا کام از شام زدیم بیرون ولی دلم تو اتاقش جا موند.
تو کوچه داشتم با حاج اکبر چند قدمی راه میرفتم تو تاریکی از سکوت شب و حاج اکبر :Esteghfar:داشتم قبض روح میشدم :kill:تا به دو راهی جدایی رسیدیم آقا ما را باش انگار از قفس پریدیم بیرون . سرعتمو بیشتر کردم تا رسیدم خونه وارد حیاط که شدم دیدم ننه ام بنده خدا منتظر پشت پنجره اتاق از گوشه پنجره داشت نیگام میکرد .:doosti:
گفت دیر اومدی نگرانت شدم کجا بودی؟
گفتم خونه آقا سید بودم اولش فکر کرد شوخی میکنم بعد با شوق ماجرا را براش گفتم از نیگاه ننه ام فهمیدم خیلی خوشحال شد. گفت ببین اگر قم بری منم باید باهات بیام آخه چند سالیه قم نرفتم و دلم برا خانم تنگ شده تازه خاله سحر نازتم خیلی دوست داره بیاد .
منو باش با این ضد خال یواشکی گفتم دبیا ! خر بیار و باقلی بار کن ! من خودم اضافی بودم دو نفر دیگه هم باید ببندیم به خودمون .
گفتم ننه قربونت برم :doosti:این یه سفر مردونه اس :taeed:کوتا بیا ایشا الله یه دفعه دیگه خودم میبرمت خاله را هم میبریم .
نمی دونم چرا خیلی راحت قبول کردولی از چهرش معلوم بود کمی ناراحته .یه خوره براش شیرین زبونی کردم و اختلاط کردیم تا کم کم از دلش در آوردم.
بار و بندیلو بستیم و ننه ما را از زیر قرآن رد کرد و یه کاسه آب ریخت پشت سرم و پاچه شلوارمو هم خیس کرد :khoshgel:و ما راهی ترمینال شدیم تا آقا سید را اونجا ببینم و با هم راهی قم بشیم . :pirooz:
حدس بزنید با آقا سید محلمون کیو دیدم ؟!
بله حاج اکبر !:soal:
دو دستی زدم تو سر خودم :Graphic (49):
ادامه داره
چاکر بر و بچ آسک دین دات کام :looti:

[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]بر نیزه تکیه دادی تنها تر از همیشه[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]با چهره خماری زیبا تر از همیشه[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]بذر ترانه بارید از ابر خطبه هایش[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]اما زمین دلها صحرا تر از همیشه[/]

[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/]

[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]سر نیزه ها شنیدند لحن تلاوتش را[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]امّا محل ندادند ، امّا تر از همیشه[/]

[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/]

[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]سنگی ز جاهلیّت پرتاب شد به سویت[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]این بار پر گرفتی بالا تر از همیشه[/]

[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/]

[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]پیشانی ات ترک خورد آیینه موج برداشت[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]تو قطره قطره گشتی دربا تر از همیشه[/]

[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/]

[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]انگار حیدری تو مظلومتر ز دیروز[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]انگار زینب است او زهرا تر از همیشه[/]

[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/]

[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]معراج جمع اضداد اینجاست این که افتاد[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]مجنون تر از همه وقت لیلا تر از همیشه[/]

[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]از شیخ رضا جعفری[/]

بسم الله الرحمن الرحیم


سلام خواهر مهربانم.
سلام برادر بزرگوارم.
راستش قدری صدایم گرفته می بخشی ام؟ آخر از دیشب در درونم فریادها زده ام. بس که زهرآگین بوده خون جگری که تا کنون خورده ولی سکوت کرده ام.
--
میخواهی امروز، خودت و کشورت را خودت بسازی نه آرمان پدرت؟ باشد بساز اما حواست باشد، ما خیلی هامان نه همت پدرانمان را داریم نه تجربه شان را. هنوز خیلی جوانیم. ساختن، چندان آسان نیست. تو می خواهی تنها بسازی؛ باشد بساز، اما مردانه بساز؛ تباه نساز.
--
خواهر خوبم که زلف آشفته تر از معشوق شبانه ی حافظ، ناخواسته معشوق نگاه صد بیگانه می شوی، یک نیم شب، به اندیشه ی آنها که در روز قاپ نگاهشان را حتی ناخواسته و ناآگاهانه می دزدی، رسوخ کن. اگر شرم بر گونه هایت ننشست از این بلایی که ناخواسته بر سر آن بیگانگان می آوریم، اگر شرم بر گونه ات ننشست، بیا و به سخنم ایراد بگیر.
برادر بزرگوارم که پیراهن چاک، برهنگی را ذره ذره به آداب پوشیدنت الصاق می کنی، یک روز، فقط یک روز شرم را در نگاه ناخواسته ی من که به تو افتاده است، ببین.
خدا دو چشم را به من نداده برای فرو بستن در شهر.
اما شرم مجال باز کردنش را نمی دهد.
دیگر گاهی آرزو می کنم کاش میشد شهر را چشم بسته رفت!!!!
--
خواهرم، برادرم، نه سخندانم، نه جانماز آب کشم، نه مدعی.
من فقط باور کرده ام که پیکر دایی من، در جبهه های غرب، بی دلیل برروی نارنجکی نیفتاد تا هزار قطعه شود.
من فقط باور کرده ام پایمردی بر سر آرمان او، مرا هم به خدا خواهد رساند.
هرچند در پایمردی، بسیار ضعیفم. اما در کنار این ضعف درونی، بی اعتنایی بیرونی تو، خون به جگرترم هم می کند.
خندان لب و مست، با آن نرگس عربده جوی، با من سخن بگو. اعتراض کن. اما بی اعتنا مگذر.
خوب من، خوابت هست؟ عاشقی را که چنین نامه ی دلگیر دهند، حق است که بی اعتنا بگذرد؟
--
خوب من، حسرت نگاهم را می بینی؟ می فهمی؟ نگاهی که سالهاست بر شیشه ی قاب عکس دایی، خشکیده است، و شرم دارم از آن نگاه برگیرم و به شهری چشم بدوزم که آرمانش را آسفالت خیابان هایش کرده اند.
شرم دارم بگویم دایی اینها همان هایند که تو تکه تکه سپر بلایشان شدی. تنت سپر شد تا اجنبی خارجی، به حریم ناموست، چپ نگاه نکند تا جسم و جان هم وطنانت آسوده باشد. اما...
آزرده ات کرده ایم؛ نه؟
آه، کجایی دایی؟
که خودمان اجنبی همدیگر شده ایم. سرد است فاصله های بسیار، میانمان، که از میان، برنمی داریمشان.
کجایی دایی؟
که اجنبی چپ نگاه می کند و در اندیشه اش چه خیال هایی که با ناموسمان نمی پروراند و ما فقط به اجنبی لبخند می زنیم...
آه، کجایی دایی؟
دلتنگی ام را می بینی؟
دریاب مرا که دوباره دلم، هوای تو را کرده است.

التماس دعا از تمام دوستان عزیز

ماه خدا یک غروب تا پایان خود داشت که شهر را ترک گفتم.
سه روز دور ماندن از آلاینده های زندگی کلانشهری؛ آنقدر زیبا بود
که کم بودنش به چشمم نیامد.
و حتی دلگیر نشدم
از اینکه دریا این بار مرا در آغوش نگرفت،
و از اینکه این بار حتی نتوانستم با یک بچه ماهی درددل کنم و آزاد را لااقل در نگاه مرده ی آنها بیابم،
و باز هم حتی دلگیر نشدم از اینکه باید فقط با خیال آب بازی با امواج طغیان گر خیس شوم.

اما ماسه ها، تا توانستم خیره شان شدم.
مبهوتشان ماندم و شناختمشان.
بی وفایی شان را نکوهیدم.
در تابستانی داغ و شرجی پایت را که بر روی ماسه های خزر کنار، بگذاری، بی وفایی شان را با تمام وجود حس می کنی.
خشکشان زمین جهنم است؛ سوزاننده تر از آتش؛ آنقدر که منت کشی های آب دریا نیز سوختگی پایت را مرهم نخواهد شد.
خیسشان هم زیر پا خالی کن هستند و بی وفا. از دور که می بینی شان به خیال نرمی شان دلخوشی. جلو می روی تا نرمی ماسه را آشکارا بر سختی صخره ها ترجیح دهی اما رویشان پا که بگذاری، زیر پایت را خالی می کنند. انگار نه انگار که برتر از آنها را به خیال وسوسه های شان کنار گذاشتی. نرمی شان بهانه ی دوری شان می شود. ترکت می کنند و به دریا می پیوندند : بی آنکه در اندیشه ات باشند، به انتخابت احترام بگذارند؛ هیچ می شمارندت و می روند.
آری، ماسه ها بی وفایند.

بی وفایی شان را که زیر پایم، لمس می کردم؛
یادم به آنها افتاد که دلخوشی شان، وسوسه های ابلیس نفس است.
نرمی ماسه ها، شبیه همان جذابیت وسوسه های نفسانی است؛
که آوازش از دور خوش است اما نزدیکش که می شوی،
تا مرگ انسانیت به پیش می بردت.
نزدیک وسوسه ها که می شوی،
به ناگاه زیر پای وجدانت خالی می شود؛
در آستانه ی سقوط، هنوز هم فرصتی برای انتخاب داری:
پا به پای ماسه ها همراه شدن و در دریای هوس، غرق شدن؛
یا پناه بردن به صخره ها، که چون تکیه گاهی مستحکم
مصون از طغیان امواج این دریا می مانند.

دیگر انتخاب با توست.
بهشت هدیه ای است قیمتی،
به بهای سعی تو در تقابل با وسوسه ی هوای نفس.
اگر و فقط اگر، برخلاف دریای نفس شناگر قابلی شدی،
یعنی در زندگی ات، ساعی بوده ای.
و بهشت را گوارای وجودت خواهی یافت.

بهشتی که شدی، نه همان ساعی که شدی، دست ما را هم بگیر که بدجور با سعی های اینگونه فاصله داریم. التماس دعا. یا حق

چرا نيامده اي؟ ما كه با دعا دمساز!
و جز "فرج" نگذاريم صدر راز و نياز!
جواب من كه همين است:ناب و خلّص نيست،
دليل اين طلب؛ انگيزه هاي علت ساز!
و اين چه مايه ي افسوس وحسرت وآه است!
در انتظار"چه"هستيم؟پاسخش شد راز!
براي ما تو، سحرگه، دعا كن اي مولا،
دعاي خير تو در قامت قنوت نماز،
نظر به قلب پر از شوقمان بيندازد ،
تو را به ما بدهد، پادشاه بنده نواز.

که عطر پاک حضور تو، آفتاب سحر،

رها کند دل و جان، از قيود غفلت ساز.
unbiased.blogfa.com

شب هاي نا اميدي،
تاريك تر از لايه هاي ظلمت زده ي اعماق دريا
و طولاني تر از شب هاي يلداست.
و ظالمانه تر از آن،
شبحي است كه "استكبار" مي خوانندش.
آن هنگام كه بر قلبت سايه ي ابليس را مي افكند؛
و دست هاي جنايتكارش، حلقه ي اسارتي براي گلويت مي سازند.
و تو حتي نمي داني اين احساس خفگي،
از همان حس پليد و خونخوار، استكبار است؛
يا از نسل آن بغضي كه سال ها پيش، با جرعه اي عطش، كنج خرابه ي فراموشي فروخوردي؟
پرده ي سياه را كنار بزن.
اين جسم، "تو" نيستي؛ اين تنها جسم سياهي است كه هيچ از تلألؤ آفتاب حقيقت را بازنمي تاباند.
پرده را كنار بزن؛
ماوراي اين پرده، همه چيز، ديدني است.

جمعیت را کنار می زد و به پیش می رفت.
اسلحه بر دوش، مصمم،
گویی که آماده باش برای جبهه های نبرد، محکم و استوار، گام برمی داشت.
صبرش، ستودنی بود.
و راست قامتی اش آن هم درست پس از خاکسپاری آخرین شهیدش، مثال زدنی.
حقا که امام راحل، زیبا در وصف ایشان فرمود: خواستم دستش را ببوسم.

جمعیت را کنار می زد و به پیش می رفت؛ همچنان اسلحه بر دوش.
روبروی امام امتش که قرار گرفت، گویا آرام گرفت.
لب به سخن گشود:
اماما، سومین شهیدم را، آخرین شهیدم را هم الآن، روحش را به صاحبش، به خدایش و جسمش را به دست سرد خاک سپردم.
این بار، خودم عازم جبهه ی جهادم.
خواستم بگویی برایم امامم، آیا من، دین خود را به دینم ادا کرده ام؟

راوی، به اینجا که رسید، صدایش لرزان شد و دل ما را به هراس انداخت.
آری!
باید اینگونه تقوا داشت که حتی اگر تمام اولادت را در راه خدا دادی و خودت هم به جهاد رفتی، باز، دلت آرام نگیرد. شاید هنوز کم کاری کرده ای. باید که امامت رضایت دهد تا قلبت به آرامش برسد.

باز هم این فریاد تکراری را تکرار می کنم. شاید خودم زودتر از شما آن را بشنوم:
چه بیگانه ایم ما با تقوا!

بسم الله
الهي شكر همين كه خيلي مهمه كاش ميدونستيم شكر يعني چي
يا حق

behesht;301186 نوشت:

چه بیگانه ایم ما با تقوا!

:Sham::Sham::geryeh:

[="green"]طایر گلزار وحی! کجاست بال و پرت؟ که با سرت سر زدی به نازنین دخترت

ز تندباد خزان شکفته تر می شوی می شنوم هم چنان بوی گل از حنجرت

به گوشه ی دامنم اگر چه خاکی بُوَد اذن بده تا غبار بگیرم از منظرت

تو کعبه من زائرت، خرابه ام حائرت حیف که نتوان کنم طواف دور سرت

ببین اسیرم، پدر! زعمر سیرم، پدر! مرا به همره ببر به عصمت مادرت

فتح قیامت منم، سفیر شامت منم تویی حسین شهید، منم پیام آورت

منم که باید کنم گریه برای پدر تو از چه گشته روان، اشک زچشم تَرَت

خرابه شأن تو نیست، نگویم اینجا بمان بیا مرا هم ببر مثل علی اصغرت

پیکر رنجور من گرفته بود التیام اگر بغل می گرفت مرا علی اکبرت

این همه زخمت که هست بر سر و روی و جبین نیزه و شمشیر و تیر چه کرده با پیکرت

اگر چه میثم نبود به دشت کرب و بلا به نظم جان سوز خود گشته پیام آورت[/]

شاعر:حاج غلامرضا سازگار (میثم)

[="darkred"]در دل شعله وای وای یتیم
خنده کردن به گریه های یتیم
بستن آبله به پای بتیم
زیر شلاق ها صدای یتیم
از رقیه بپرس یعنی چه
محترم بودن و حقیر شدن
پیش چشم همه اسیر شدن
اول زندگیت سیر شدن
زود تر از همیشه پیر شدن
از رقیه بپرس یعنی چه
پیکری پشت کاروان افتد
تازه خوابیده ناگهان افتد
گیسویی دست این و آن افتد
خارجی زاده بر زبان افتد
از رقیه بپرس یعنی چه
سنگ از دست رهگذر خوردن
جای ناز غصه ی پدر خوردن
تازیانه ز پشت سر خوردن
یک نفر پا ز صد نفر خوردن
از رقیه بپرس یعنی چه
حنجر خشک و زخم سر نیزه
چشم حیران به سوی هر نیزه
رفته درخاک تا کمر نیزه
رأس خورشید و ماه بر نیزه
از رقیه بپرس یعنی چه
خسته ماندن غریب در صحرا
بی کس و غم نصیب در صحرا
عطر جان بخش سیب در صحرا
ذکر امن یجیب در صحرا
از رقیه بپرس یعنی چه
پای در سلسله هراس شتاب
سینه بی قرار حال و خراب
غصه زینب و نوای رباب
قاری تشنه لب کنار شراب
از رقیه بپرس یعنی چه
[/]

که دیده است که جوجه کبوتری توفان زده را تیر و کمان حواله کنند؟

آه، رقیه! بال های سوخته را طاقت سنگ نیست. لب های تشنه ات را خاک پاشیدند و چشمان به اشک نشسته ات را آشنای تازیانه ها کردند.

خدایا! حجم این همه تاریکی را کدام خورشید، روشن می تواند کرد؟

فریاد جگرخراشت را در خشت خشت خرابه های شام مویه می کنم و وسعت رنجت را با کوه ها در میان می گذارم. غبار اندوهت را هیچ بارانی نمی توانده شست.

کدام اندیشه پلید...؟

کدام دست، گوشه گیر این خرابه ات کرد و شناسنامه مصیبت در دستانت گذاشت؟

کدام اندیشه پلید، چشم های کوچکت را گریه خیز ماتم ها کرد؟

به کدام جرم، گام های کودکی ات را این چنین آواره صحراها کردند؟

این وقاحت ظالم، از روزنه کدام غار بیرون ریخت که شب هایت را بی ستاره کرد و شانه هایت را بی تکیه گاه؟

دیوارهای ستم گر تاریخ، چشم هایت را تحمل نتوانستند و نفس های معصومت را به چوب ها سپردند.

زمین، همیشه این گونه پنجره ها را به باد داده است.

اندوهت را می گذاری و می روی

ثانیه های محنت بارت، صفحات خیالم را می سوزاند.

بر کتیبه های سوخته می نویسمت و وجدان های بیدار جهان را به قضاوت می طلبم.

ناله های کودکی ات، خاطر بادها را پریشان کرده است.

قناریان تنها، تاریک خرابه را به یاد می آورند و می گریند.

پنجره ها، کابوس های سیاهت را تب می کنند.

خارها، پاهای برهنه ات را جگرریش می کنند.

می روی و کوچکی دنیا را به طالبانش وامی گذاری. اندوهت را بر صورت خرابه می پاشی و می گذری تا به لبخندی ابدی بپیوندی.

[="darkred"]چشمان سیلی خورده ام طاقت ندارد

با گونه هایم خنجرت الفت ندارد

سیلی بزن دستان تو غیرت ندارد

گفتند آن سر، روی نیزه مال باباست

مادر بگو این حرف ها صحت ندارد

مادر بگو این قدر بر بابا نتازند

چشمان سیلی خورده ام طاقت ندارد

از خون و خاکستر جدا کن کفترت را

آخر به این گهواره ها عادت ندارد

بلعید آتش خیمه ها را آه، مادر!

پاهای من دیگر چرا قدرت ندارد[/]

[="purple"]نبودی طعنه خار بیابان پای ما را زد

زبان کوفه خیلی حرف ها را پشت بابا زد

میان راه دستی گوشوار از گوش من چید و

به دور از چشم هایت زخم سیلی بر رخ ما زد

خودم دیدم دلت پیش دل من بود بابا جان

در آن هنگامه وقتی سینه ات را اسب ها پا زد

نمی دانی چه حالی می شوم یادم که می افتد

زبان آتش اما با چه خشمی خیمه را تا زد

نمی دانی تو بابا! چندبار از فرط نوشیدن

سکینه مشک های خالی خود را به لب ها زد

لب دریا کویر خشک و شرم آلوده ظلمت

الهی بشکند دستش که بر لب های دریا زد!

پدر، این ها که هیچ آن جا دل من کنده شد از جا

سرت را روی نیزه روبه روی چشم زن ها زد[/]

رقيه عليه السلام در عاشورا

در بعضى روايات آمده است : حضرت سکينه عليها السلام در روز عاشورا به خواهر سه ساله اى (که به احتمال قوى همان رقيه عليه السلام باشد) گفت : بيا دامن پدر را بگيريم و نگذاريم برود کشته بشود(سلام الله علیها).
امام حسين عليه السلام با شنيدن اين سخن بسيار اشک ريخت و آنگاه رقيه عليها السلام صدا زد : بابا! مانعت نمى شوم . صبر کن تا ترا ببينم (سلام الله علیها) امام حسين عليه السلام او را در آغوش گرفت و لبهاى خشکيده اش را بوسيد. در اين هنگام آن نازدانه ندا در داد که :
العطش العطش ، فان الظما قدا احرقنى بابا بسيار تشنه ام ، شدت تشنگى جگرم را آتش زده است . امام حسين عليه السلام به او فرمود : کنار خيمه بنشين تا براى تو آب بياورم آنگاه امام حسين عليه السلام برخاست تا به سوى ميدان برود، باز هم رقيه دامن پدر را گرفت و با گريه گفت : يا ابه اين تمضى عنا؟
بابا جان کجا مى روى ؟ چرا از ما بريده اى ؟ امام عليه السلام يک بار ديگر او را در آغوش گرفت و آرام کرد و سپس با دلى پر خون از او جدا شد . (وقايع عاشورا سيد محمد تقى مقدم ص 455 و حضرت رقيه عليه السلام تاليف شيخ على فلسفى ص 550)
آخرين ديدار امام حسين عليه السلام با حضرت رقيه عليه السلام
وداع امام حسين عليه السلام در روز عاشورا با اهل بيت عليهم السلام صحنه اى بسيار جانسوز بود، ولى آخرين صحنه دلخراش و جگر سوز، وداع ايشان با دخترى سه ساله بود که ذيلا مى خوانيد:
هلال بن نافع ، که از سربازان دشمن بود، مى گويد: من پيشاپيش صف ايستاده بودم . ديدم امام حسين عليه السلام ، پس از وداع با اهل بيت خود، به سوى ميدان مى آيد در اين هنگام ناگاه چشمم به دخترکى افتاد که از خيمه بيرون آمد و با گامهاى لرزان ، دوان دوان به دنبال امام حسين عليه السلام شتافت و خود را به آن حضرت رسانيد. آنگاه دامن آن حضرت را گرفت و صدا زد:
يا ابه ! انظر الى فانى عطشان .
بابا جان ، به من بنگر، من تشنه ام
شنيدن اين سخن کوتاه ولى جگر سوز از زبان کودکى تشنه کام ، مثل آن بود که بر زخمهاى دل داغدار امام حسين عليه السلام نمک پاشيده باشند. سخن او آنچنان امام حسين عليه السلام را منقلب ساخت که بى اختيار اشک از ديدگانش جارى شد. با چشمى اشکبار به آن دختر فرمود:
الله يسقيک فانه وکيلى . دخترم ، مى دانم تشنه هستى خدا ترا سيراب مى کند، زيرا او وکيل و پناهگاه من است .
هلال مى گويد: پرسيدم اين دخترک که بود و چه نسبتى با امام حسين عليه السلام داشت ؟
به من پاسخ دادند: او رقيه عليها السلام دختر سه ساله امام حسين عليه السلام است . (سرگذشت جانسوز حضرت رقيه عليها السلام ص 22 به نقل از الوقايع و الحوادث محمد باقر ملبوبى ج 3 ص 192)

به ياد لب تشنه پدر آب نخورد!

عصر عاشورا که دشمنان براى غارت به خيمه ها ريختند، در درون خيمه ها مجموعا 23 کودک از اهل بيت عليه السلام را يافتند. به عمر سعد گزارش دادند که اين 23 کودک ، بر اثر شدت تشنگى در خطر مرگ هستند. عمر سعد اجازه داد به آنها آب بدهند. وقتى که نوبت به حضرت رقيه عليه السلام رسيد آن حضرت ظرف آب را گرفت و دوان دوان به سوى قتلگاه حرکت کرد.
يکى از سپاهيان دشمن پرسيد: کجا مى روى ؟ حضرت رقيه عليه السلام فرمود: (سلام الله علیها) بابايم تشنه بود. مى خواهم او را پيدا کنم و برايش آب ببرم (سلام الله علیها)
او گفت : آب را خودت بخور. پدرت را با لب تشنه شهيد کردند!
حضرت رقيه عليها السلام در حالي که گريه مى کرد، فرمود: پس من هم آب نمى آشامم
نيز در کتاب مفاتيح الغيب ابن جوزى آمده است که ، صالح بن عبدالله مى گويد: موقعى که خيمه ها را آتش زدند و اهل بيت عليهم السلام رو به فرار نهادند، دخترى کوچک به نظرم آمد که گوشه جامه اش آتش گرفته ، سراسيمه مى گريست و به اطراف مى دويد و اشک مى ريخت . مرا به حالت او رحم آمد. به نزد او تاختم تا آتش جامه اش را فرو نشانم . همين که صداى سم اسب مرا شنيد اضطرابش بيشتر شد. گفتم : اى دختر، قصد آزارت ندارم . بناچار با ترس ايستاد. از اسب پياده شدم و آتش جامه اش را خاموش ‍ نمودم و او را دلدارى دادم . يکمرتبه فرمود: اى مرد، لبهايم از شدت عطش ‍ کبود شده ، يک جرعه آب به من بده . از شنيدن اين کلام رقتى تمام به من دست داده ظرفى پر از آب به او دادم . آب را گرفت و آهى کشيد و آهسته رو به راه نهاد. پرسيدم : عزم کجا دارى ؟ فرمود: خواهر کوچکترى دارم که از من تشنه تر است . گفتم مترس ، زمان منع آب گذشت ، شما بنوشيد گفت : اى مرد سوالى دارم ، بابايم حسين عليه السلام تشنه بود ، آيا آبش دادند يا نه ! گفتم : اى دختر نه والله ، تا دم آخر مى فرمود: (اسقونى شربه من الماء) مى فرمود: يک شربت آب به من بدهيد، ولى کسى او را آبش نداد بلکه جوابش را هم ندادند.
وقتى که آن دختر اين سخن را از من شنيد، آب را نياشاميد، بعضى از بزرگان مى گويند اسم او حضرت رقيه خاتون عليه السلام بوده است . (حضرت رقيه عليها السلام شيخ على فلسفى ص 13)
کناره سجاده ، چشم به راه پدر بود
از کتاب سرور المومنين نقل شده است : حضرت رقيه عليه السلام هر بار هنگام نماز، سجاده پدر را پهن مى کرد، و آن حضرت بر روى آن نماز مى خواند. ظهر عاشورا نيز ، طبق عادت ، سجاده پدر را پهن کرد و به انتظار نشست . ولى پس از مدتى ، ناگهان ديد شمر وارد خيمه شد.
رقيه عليه السلام به او گفت : آيا پدرم را نديدى ؟ شمر بعد از آنکه آن کودک را در کنار سجاده ، چشم به راه پدر ديد، به غلام خود گفت : اين دختر را بزن . غلام به اين دستور عمل نکرد. شمر خود پيش آمد و چنان سيلى به صورت آن نازدانه زد که عرش خداوند به لرزه در آمد.
محدث خبير، مرحوم حاج شيخ عباس قمى ((قدس سره )) از کامل بهائى (ج 2 ص 179) نقل مى کند که : زنان خاندان نبوت در حالت اسيرى حال مردانى را که در کربلا شهيد شده بودند بر پسران و دختران ايشان پوشيده مى داشتند و هر کودکى را وعده مى دادند که پدر تو به فلان سفر رفته است باز مى آيد، تا ايشان را به خانه يزيد آوردند. دخترکى بود چهار ساله ، شبى از خواب بيدار شد و گفت : پدر من حسين عليه السلام کجاست ؟ اين ساعت او را به خواب ديدم . سخت پريشان بود. زنان و کودکان جمله در گريه افتادند و فغان از ايشان برخاست . يزيد خفته بود، از خواب بيدار شد و از ماجرا سوال کرد. خبر بردند که ماجرا چنين است . آن لعين در حال گفت : بروند سر پدر را بياورند و در کنار او نهند. پس آن سر مقدس را بياوردند و درکنار آن دختر چهار ساله نهادند. پرسيد اين چيست ؟ گفتند: سر پدر توست . آن دختر بترسيد و فرياد بر آورد و رنجور شد و در آن چند روز جان به حق تسليم کرد.

در کتاب «مبکی العیون» آمده است که : در شب شام غریبان حضرت زینب (سلام الله علیها) در زیر خیمه نیم سوخته ، اندکی به خواب فرو رفت . ناگاه در عالم خواب حضرت زینب(سلام الله علیها) مادر خود حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) را دید. او به مادر خویش عرض کرد :« مادرجان ! آیا از حال ما خبر داری ؟!»
حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) فرمودند : «من طاقت شنیدن ندارم» . حضرت زینب(سلام الله علیها) عرضه داشت : «پس من شکوه و شکایت خویش را به چه کسی بگویم ؟»
حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) فرمودند : «آن گاه که سر از تن فرزندم حسين (علیه السلام) جدا کردند ، من حضور داشتم و شاهد این قضیه بودم . اینک از جای برخیز و حضرت رقیه(سلام الله علیها) را پیدا کن» . حضرت زینب(سلام الله علیها) از خواب برخواست . رقیه(سلام الله علیها) را صدا می کرد ، اما پاسخی نمی شنید . سرانجام با خواهرش حضرت ام کلثوم در حالی که گریه می کردند و ناله سر می دادند ، از خیمه بیرون آمدند و برای پیدا کردن حضرت رقیه(سلام الله علیها) به راه افتادند . ناگاه در نزدیکی قتلگاه صدای حضرت رقیه(سلام الله علیها) را شنیدند . جلوتر آمدند تا اینکه به پیکرهای آغشته به خون رسیدند . در این هنگام مشاهده کردند که حضرت رقیه(سلام الله علیها) خود را بر روی پیکر پاک و مطهر پدر بزرگوارش حضرت امام حسین) ع) انداخته و در حالی که دستهایش را به سینه پدر چسبانده با او درد و دل می کند . حضرت زینب(سلام الله علیها) او را نوازش کرد . در این هنگام حضرت سکینه(سلام الله علیها) آمد و آنها با هم به خیمه گاه برگشتند . در بین راه حضرت سکینه(سلام الله علیها) از حضرت رقیه(سلام الله علیها) پرسید : «چگونه پیکر پدر را در این شب تیره و تار پیدا کردی ؟!» حضرت رقیه(سلام الله علیها) پاسخ داد : «آنقدر پدر را صدا کردم و پدر پدر گفتم تا اینکه صدای پدرم را شنیدم که فرمود : «اینجا بیا ، من اینجا هستم» . (200 داستان از فضایل و کرامات حضرت زینب ، ص 113).
سر امام حسين عليه السلام با دخترش - رقيه عليه السلام - سخن مى گويد :
در کتاب بحر الغرائب ، جلد 2، قريب به اين مضامين مى نويسد: حارث که يکى از لشگريان يزيد بود گفت : يزيد دستور داد سه روز اهل بيت عليه السلام را در دم دروازه شام نگاه بدارند تا چراغانى شهر شام کامل شود. حارث مى گويد: شب اول من به شکل خواب بودم ، ديدم دخترى کوچک بلند و نگاهى کرد. ديد لشگر از خستگى راه خوابيده اند و کسى بيدار نيست ، اما فورا از ترسش بازنشست و باز بلند شد و چند قدم آمد به طرف سر امام حسين عليه السلام که بر درختى که نزديک خرابه دم دروازه شام آويزان بود. آرى ، به طرف آن درخت و سر مقدس آمد و از ترس ‍ برگشت ، تا چند مرتبه . آخر الامر زير درخت ايستاد و به سر مقدس امام حسين عليه السلام پايين آمد و در مقابل نازدانه قرار گرفت و رقيه سلام الله عليها گفت : السلام عليک يا ابتاه و امصيبتاه بعد فراقک و اغربتاه بعد شهادتک .
بعد ديدم سر مقدس با زبان فصيح فرمود: اى دختر من ، مصيبت تو و رجز و تازيانه و روى خار مغيلان دويدن تو تمام شد، و اسيريت به پايان رسيد. اى نور ديده ، چند شب ديگر به نزد ما خواهى آمد آنچه بر شما وارد شده صبر کن که جز او مزد او شفاعت را در بردارد. حارث مى گويد: من خانه ام نزديک خرابه شام بود، از اينکه حضرت به او فرموده بود نزد ما خواهى آمد منتظر بودم کى از دنيا مى رود، تا يک شبى شنيدم صداى ناله و فرياد از ميان خرابه بلند است ، پرسيدم چه خبر است ؟ گفتند: حضرت رقيه عليها السلام از دنيا رفته است . (نقل از کتاب حضرت رقيه ص 26)
نيز حجت الاسلام صدر الدين قزوينى در جلد دوم کتاب شريف ثمرات الحيوه ، به سند خود آورده است : حضرت رقيه عليه السلام لب خود را بر لب پدرش امام حسين عليه السلام نهاد و آن حضرت فرمود: الى ، الى ، هلمى فانا لک بالانتظار. يعنى اى نور ديده بيا بيا به سوى من ، که من چشم به راه تو مى باشم ، و در اينجا بود که ديدند حضرت رقيه عليها السلام از دنيا رفت . (سخن گفتن امام حسين عليه السلام در 120 محل ص 59)

بسم الله الرحمن الرحیم


بسم الله الرحمن الرحیم

سلام
خواستم از زحمات فراوان همکار و یار قدیمی انجمن فرهنگی ، سرکار نیایش همکار اجرایی بخش ادبیات و مناسبت های مذهبی تشکر ویژه کنم
این بخش جزء پربازدیدکننده ترین بخش های انجمن فرهنگی و کلا اسک دین هست که با همت و زحمات ایشون پربار شده
از ابتدا سرکار نیایش برای این بخش در مناسبت های مختلف با حسن سلیقه زحمات فراوانی کشیدند که امیدوارم باز هم در کنار ما باشند و بتونیم از تجربیاتشون استفاده کنیم
انشالله در هرجایی که هستید موفق و پیروز باشید
یاعلی
:Gol:

[=Microsoft Sans Serif]سلام و عرض ادب
من هم به نوبه خودم از سرکار نیایش که در این چند سال زحمات زیادی برای بخش ادبیات و مناسبت های مذهبی کشیدند تشکر می کنم.
امیدوارم هرجا که هستند موفق و موید باشند.


سلیلة الزهراء;301333 نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم

سلام
خواستم از زحمات فراوان همکار و یار قدیمی انجمن فرهنگی ، سرکار نیایش همکار اجرایی بخش ادبیات و مناسبت های مذهبی تشکر ویژه کنم
این بخش جزء پربازدیدکننده ترین بخش های انجمن فرهنگی و کلا اسک دین هست که با همت و زحمات ایشون پربار شده
از ابتدا سرکار نیایش برای این بخش در مناسبت های مختلف با حسن سلیقه زحمات فراوانی کشیدند که امیدوارم باز هم در کنار ما باشند و بتونیم از تجربیاتشون استفاده کنیم
انشالله در هرجایی که هستید موفق و پیروز باشید
یاعلی
:Gol:

سلام :Gol:
من هم از زحمات همکار پرتلاش انجمن فرهنگی، سرکار نیایش تشکر میکنم.
حتما این زحمات مورد توجه امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بوده و باقیات صالحاتی برای ایشون خواهد بود.

ایشون یکی از همکاران خیلی با سلیقه و مهربان انجمن فرهنگی هستند، که رفتنشون از جمع همکاران واقعا ناراحت کننده است.

زندگی الهی و فاطمی را براشون آرزو دارم :Gol:

آیا درباره آنچه کشت می کنید، اندیشیده اید؟
واقعه آیه 63

خواب دیدم این تاپیک بسته شده...

موضوع قفل شده است