خاطراتی از حاج احمد متوسلیان " 14 تیرماه سالروز ربوده شدن حاج احمد متوسلیان"
تبهای اولیه
تقی ته سیگار
از شانسخوبش. رانندة حاجي هم بود.
سال 59 كه دركردستان بوديم، بچهها قرار گذاشتند تقي را اذيت كنند.
هر كداممان كه به اوميرسيديم، با تمسخر ميگفتيم:
ـ تو هم مسخرهاشرو درآوردي...كه چي همهاش دنبال حاج احمدهستي... ـ تو هم بابا شورش رو درآوردي... حاجي ميخواد آب بخوره،باهاشي،ميخواد بره قرارگاه باهاش ميري. ـ بس كن تقي جون. چقدر به دنيا ميچسبي؟ از جون حاج احمد چيميخواي؟ ميخواي تورو بذاره فرمانده سپاه؟
ـ باور كن دنيا ارزش اين لوس بازيها رو نداره...
يكي از روزها كه همه تقي را دوره كرده بوديم و هر كدام تكهاي به اوميانداختيم، با شدت و تندي گفت:
ـ شماها چي فكر كردين؟... به خدا دنيا و اين بازي هاش براي من بهاندازة يك ته سيگار هم ارزش نداره...
اين را كه گفت، ديگر بچهها دست گرفتند؛ همان شد كه از آن روز به بعد،همه تقي رستگار را به نام «تقي ته سيگار «صدا ميكرديم.
خودش هم از اينتعبير خوشش آمده بود و كلي ميخنديد.
تقي ته سيگار ـ ببخشيد، رستگار ـ آن قدر با حاج احمد پريد كه سرانجام روز چهاردهم تيرسال 61، همراه او، موسوي و اخوان، در پست بازرسي«حاجزبرباره» در شمال بيروت به دست فالانژها اسير شد و هنوز كه هنوزاست، هيچ خبري قطعي از آنها نيامده است.
حاج احمد گفت :" بیا برویم بالا"
حاج احمد به پسرک با انگشت انتهای افق رو نشون داد و گفت:
"بسیجی اونجا انتهای افق است. من و تو باید پرچم خود را در آنجا ، در انتهای زمین برافرازیم.
هر وقت پرچم را در آنجا زدی ، آن وقت بگیر و راحت بخواب"
.
.
.
قسمت اول
به گزارش مشرق به نقل از آفاق، رزمنده عباس برقی در یکی از یادداشت های خود خاطره ای از
سردار شهید احمد متوسلیان نقل کرد که به شرح زیر است.
مدت ماموریتم در کردستان رو به اتمام بود و داشتم خودم را آماده برگشتن به تهران میکردم.
وقتی علیرضا ناهیدی و دیگر مسئولین واحد ادوات از جریان باخبر شدند، قضیه را با حاج احمد در میان
گذاشتند.گفته بودند:این چند نفر که در واحد خمپاره کار کرده و آموزش دیدهاند، میخواهند تسویه
کنند و بروند، شما صحبتی با آنها بکنید، شاید منصرف شوند تا کار واحد ادوات سپاه مریوان لنگ نماند.
در یکی از همان روزها، در منطقه "سروآباد ” مشغول کار روی یکی از خمپارههای روسی بودم
که از دور، ماشین حاج احمد را دیدم .
به سرعت به سمت ما میآمد...
ادامه دارد...
قسمت دوم
فکر کردم حاج احمد آمده گشتی بزند و بگذرد.
بعد،ماشینی کنار مقرمان نگه داشت و حاج احمد با سر و رویی خاکآلود از ماشین پیاده شد
و به سمت واحد ما آمد.
به سرعت جعبه مهماتی را که در زیر دستم بود، کنار گذاشتم و به پیشواز رفتم.
بعد از سلام و احوالپرسی با همه بچهها، رو به من کرد و گفت:
*برادر برقی*، بچههای همشهری شما این قدر بی معرفت نبودند که تا سه ماه شان تمام شد بروند و پیش
ما نمانند. خودم را به آن راه زدم و با خنده گفتم:
جریان چیه؟
با لحن گلایه آمیز گفت:
شنیدم میخواهی از پیش ما بروی.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
با اجازه شما....
ادامه دارد...
قسمت سوم
هنوز سرم را بلند نکرده بودم که با قاطعیت تمام گفت:
تو خجالت نمیکشی؟
برای یک لحظه از این برخورد او جا خوردم و با تعجب پرسیدم:
برای چی؟
گفت:
از این که داری میروی.
هر طور که بود میخواستم او را قانع کنم.
گفتم:
خب مدت ماموریت من تمام شده. به عنوان بسیجی سه ماهه آمده بودم و حالا که مدت ماموریت من تمام
شده باید برگردم سر کلاس و درس.
حاج احمد که به حرفهایم گوش داده بود به آرامی و با همان قاطعیت گفت:
باهمه این حرفها باید بمانید به شما نیاز هست.
از این باید حاج احمد ترسیدم و با تعجب پرسیدم:
چرا؟
ادامه دارد...
قسمت چهارم و پایانی...
به آرامی دستش را دراز کرد، شانهام را گرفت، محکم فشار داد و گفت:
چرا نداره برادر من؟
در این سه ماهه حداقل هزار گلوله خمپاره زدی.
حالا قیمت هر گلوله دانه ای چند برای ما تمام میشود بماند.
از این هزار تا هم کم کم نهصد تا را به هدف نزدی.
این قدر چپ و راست هدف زدی تا فوت و فن کار را یاد گرفتی.
حالا خودت بگو و قضاوت کن تا یکی دیگر بیاید و بشود مثل تو.
لااقل باید هزار تاگلوله خمپاره دیگر را حیف و میل کند.
ساکت شد و بعد ادامه داد:
برادر جان به خاطر این ها هم که شده در جبهه بمان و خدمت کن.
با این صحبتها یک لحظه شرمنده مرام پدرگونه و برادرانه این فرمانده دلاور شدم
و با خجالت گفتم:
برادر احمد شما اجازه مرا از آموزش و پرورش ساوه بگیرید، من تا آخر در خدمت شما هستم.
حرفم که تمام شد لبخندی زد و دستم را محکم در میان دستش فشرد و با خوشحالی گذشت...
خاطره دوم..
حاج احمد آمد طرف بچهها.از دور پرسيد«چي شده؟» يک نفر آمد جلو و گفت«هرچي بهش گفتيم
مرگ بر صدام بگه،نگفت.به امام توهين کرد،من هم زدم توي صورتش.»
حاجي يک سيلي خواباند زير گوشش.
ـ کجاي اسلام داريم که ميتونيد اسير رو بزنيد؟!اگه به امام توهين کرد،يه بحث ديگهس.تو حق نداشتي
بزنيش....
مسئول بیمارستان مریوان تعریف میکند:
چند روزی به مرخصی رفته بودم. نیم ساعت از بازگشت من سپری نشده بود و داشتم توی غذاخوری بیمارستان ناهار میخوردم که شهید محمدحسین ممقانی(مسؤول بهداری سپاه مریوان)، سراغم آمد و دستپاچه گفت: بلند شو! برو توی بخش، احمد(حاج احمد متوسلیان) آمده با تو کار دارد!... به سرعت رفتم داخل بخش بیمارستان. دیدم با چهرهای غضبناک، جلو بخش منتظر ایستاده. تا مرا دید، پرسید: برادر مجتبی کجا بودید؟ گفتم: داشتم غذا میخوردم. دست انداخت زیر یقهام را گرفت و کشان کشان، مرا با خودش برد. خداییاش را بخواهی، بدجوری عصبانی بود، داشت خفهام میکرد.
رسیدیم بالای تخت یکی از بسیجیهای مجروح که بچة شمال بود و حدوداً هفده سال داشت. احمد به دستهای او اشاره کرد و از من پرسید: روی این دست چیه؟! دیدم باندهایش حسابی سرخ است. گفتم: خون! بعد، از همان مجروح پرسید: چند وقته اینجا خوابیدی؟ گفت: یک هفته. پرسید: وقتی اینجا آمدی، با تو چطوری برخورد کردند؟ گفت: هیچی، مرا روی همین تخت به حال خودم گذاشتند. پرسید: ظرف این مدت چطور غذا خوردی؟ گفت: با همین دستهایم. پرسید: گفتی دستهایم را بشویید؟ گفت: بله، گفتم. پرسید: پس چرا نشستند؟ گفت: چند بار گفتم؛ ولی کسی به حرفم گوش نداد.
بعد احمد رو کرد به من گفت: مگر من روز اول که تو را اینجا فرستادم، نگفتم چه مسؤولیتی داری؟ مگر...
یقهام را به هزار زحمت از گیرة قرص انگشتان او خلاص کردم و عقب رفتم. داد زد: بیا اینجا! و الا این بیمارستان را روی سرت خراب میکنم! پرسیدم: چرا؟ گفت: اینجا دیگر با یک کارشکنی ضد انقلابی طرف نیستم. اینجا یک خودی دارد ضربه میزند! سعی کردم با مطرح کردن سلسله مراتب و به اصطلاح، برخورد تشکیلاتی، از برابر غضب آتشناک احمد جاخالی بدهم. گفتم: برادر احمد، اینجا مدیریت تشکیلاتی دارد؛ یعنی شما از من نباید بازخواست کنید. بیمارستان، مدیر داخلی دارد، باید ایشان توضیح بدهد... آقا تا این حرف را شنید، گفت: این تشکیلات توی سرت بخورد! دیدم دارد دنبال چیزی میگردد، مثل تیر از چلة کمان، در رفتم. بعد حس کردم انگار یک چیزی مثل برق از بیخ گوشم رد شد. نگو چنگالِ روی میز را برایم حواله کرده!...
بعد از چند ساعتی دیدم میگویند برادر احمد تو را احضار کرده. با یک دنیا ترس و لرز رفتم پیش او. تا مرا دید، دوباره شروع کرد به داد و فریاد. گفتم: بابا، من تازه دو ساعت نمیشد که از مرخصی آمده بودم. چه میدانستم توی بخش چه خبر است؟ گفت: تو یک ساعت و نیم است که از مرخصی آمدهای. به جای اینکه اول بیایی به مجروح سر بزنی، به بیمارستان و امور مجروحین آن برسی، رفتی نشستی پای بشقاب غذا، به کِیفِ خودت میرسی؟!... خلاصه! شروع کرد به گله کردن و گفت: برادر مجتبی! شما خائنید! توی قضایای رسیدگی به این بچههای مجروح خیانت کردهای. تو به عنوان فردی که امین من توی تشکیلات این بیمارستان بودی، امانتی را که به تو داده بودم، رعایت نکردی. من دیگر چه بگویم؟ تو میدانی آن بسیجی مجروح را مادرش با چه امیدی، با یک دنیا آرزو بزرگ کرده و مثل امانتی به دست من و تو سپرده؟... شروع کرد مثل ابر بهار، های های گریه کردن. ما هم به تبع ایشان زار زار گریه کردیم. گفت: نه، برادر جان! این جوری فایده ندارد. اگر بخواهی این جوری ادامه بدهی، کلاهت پس معرکه است. ببین! بیا فکری بکن. اگر نمیتوانی، خیلی رک بگو! عرضه نداری این کار را انجام بدهی؟ به دَرَک! ول کن بگذار کس دیگری آن را انجام بدهد... خلاصه! با وجود اینکه با من برخورد تندی کرد، هرچه به وجدانم رجوع کردم، دیدم جای گلایه نیست. چون مسؤول بودم و باید به کار آن بچه بسیجی مجروح رسیدگی میکردم؛ و الا خودم هم میدانستم که احمد قلبی داشت به صافی و صفای شبنمی که روی گلبرگ آلالههای بهاری مریوان مینشیند. فقط زمانی با کسی تندی میکرد که از او خطایی، خصوصاً نسبت به بچه بسیجیها سر زده بود.
1)چهار ماهش بود که رفتم مکه. شبی که برگشتم، دیدم چشمهایش گود رفته و پاهایش مثل چوب خشک شده. نبضش سخت میزد. خیلی ناراحت شدم. وضو گرفتم و چهار بار أمن یجیب خواندم. انگار دوباره زنده شد.
به مادرش گفتم «حالا شیرش بده.»
2) سرش توی کار خودش بود. آرام،تنها، یک گوشه مینشست. کم تر با بچه ها بازی میکرد. خیلی لاغر بود. مادر نگران بود.
ـ بچهی چهارساله که نباید این قدر آروم باشه.
بعدها فهمیدند قلبش ناراحت است.عملش کردند.
3)به بابا گفت«من هم میآم پیشت. میخواهم کمک کنم.»
بابا چیزی نگفت. فقط نگاهش لغزید روی کیف و کتاب احمد. احمد این را که دید گفت«بعد از مدرسه میآم. زود هم برمیگردم که درسام رو بخونم.»
بابا اول سکوت کرد. بعد گفت«پس باید خوب کار کنی.»
4)سینی های شیرینی را پر میکرد،میگذاشت روی پیش خان. وقتی از مغازه بیرون میرفت، سینی ها خالی بود.
آخرهای دبیرستان که بود،دیگر بابا میتوانست خیلی راحت مغازه را دستش بسپارد.
5)دور هم نشسته بودیم و از سال چهل و دو میگفتیم.
حرف پانزده خرداد که شد،احمد رفت تو لب. گفت«اون روزها ده سالم بیش تر نبود. از سیاست هم سر در نمیآوردم. ولی وقتی دیدم مردم رو تو خیابون میکشن،فهمیدم که دیگه بچه نیستم؛باید یه کاری کنم.»
6)دلش میخواست برود قم یا نجف درس طلبگی بخواند.حتا توی خانه صدایش میکردند«آشیخ احمد.»
ولی نرفت.میگفت«کار بابا تو مغازه زیاده.»
7)هنرستان فنی درس میخواند. برایم یک گردن بند درست کرده بود. ورقه های فلزی را شکل لوزی و دایره بریده بود و کرده بود توی زنجیر.یک قلب هم وسطش که رویش اسمم را نوشته بود.
8)دیپلم فنی گرفته بود و آزمون داده بود که برود و در یک شرکت تأسیساتی کار کند. یک روز من را کشید کنار و گفت«خواهر جون،فریده،من یه امتحانی دادهم. برام دعا کن. اگه قبول شم هرچی بخوای برات میخرم.»
یادم افتاد که یک بار برادر بزرگ ترم برای همه همبرگر خریده بود و برای من،چون خواب بودم، نخریده بود.
تند گفتم«داداش،همبرگر برام بخر.»
امتحان شرکت را که قبول شد،آمد خانه با یک پاکت دستش.همبرگر خریده بود؛برای همه.
9)هم دانشگاه میرفت،هم کار میکرد؛ توی یک شرکت تأسیساتی. اوایل کارش بود که گفت«برای مأموریت باید برم خرم آباد.»
خبر آوردند دست گیر شده.با دو نفر دیگر اعلامیه پخش میکردند.آن دوتا زن و بچه داشتند.احمد همه چیز را گردن گرفته بود تا آن ها را خلاص کند.
10)مادر رفته بود ملاقات.دیده بود ضعیف شده.کبودی دست هایش را هم دیده بود.
ـ احمد جان،دستات چی شده؟
خندیده بود.
ـ تو رو خدا بگو.
ـ جای دستبنده. می بندن دو طرف تخت، شلاقه میزنن.تقلا میکنم که طاقت بیارم. ساکت شده بود.بعد باز گفته بود«نگران نباش،خوب میشن.»
11)یک بار ازش پرسیدم«قضیهی زندان رفتنت چی بوده،حاجی؟»
جواب نداد.خودش را به کاری مشغول کرد.
ـ حاجی،هیفده شهریور چی کار میکردی؟وقتی امام اومد،توی کمیته استقبال بودی؟
اخم هایش رفت توی هم.
ـ تو با قبل چی کار داری؟ببین الآن دارم چی کار می کنم.
12)روی رکاب مینی بوس ایستاده بود. بچه ها یکی یکی از کنارش رد میشدند، می رفتند بال.سروصدا و خنده مینی بوس را پر کرده بود.انگار نه انگار که میخواستند بروند جنگ.
ـ همه هستن؟ کسی جا نمونه. برادرا چیزی رو که فراموش نکردین؟ غلامرضا خیلی جدی گفت «برادر احمد، ما لیوان آب خوریمون جا مونده. اشکالی نداره؟»
دوباره صدای خنده بچه ها رفت هوا.
احمد لبخند زد. به راننده گفت «بریم»
13)صدایش شده بود آژیر خطر.
ـ ضدانقلاب … بریزید تو سنگرا… سریع… بجنبید…
بیرون ساختمان سنگرها پر میشد.کار هر شب بچه ها بود،تا صبح.گاهی وقت ها که نگاهش میکردی،یکی را میدیدی سبزه،کمی جدی،کمی ترسناک حتا.فرمان ده نبود،ولی عین فرمانده ها بود.
توی پادگان بانه، دور از شهر بودیم و نمیتوانستیم خارج شویم. دستور بود که بمانیم. نه آذوقه داشتیم،نه مهمات؛نمیدادند بهمان.
14) شب ها بچه ها با هم شوخی میکردند. جشن پتو میگرفتند. حاج احمد یک گوشه می نشست، میرفت تو فکر. شوخی ها که زیاد میشد، یک داد میزد،هرکس میرفت یک گوشه. بعضی وقت ها خودش هم یک چیزی میگفت و با بقیه میخندید.
15)بچه ها از شرایط بدی که توی پادگان داشتیم مریض شده بودند. یک بار حاجی رفت سراغ یکی از خلبان ها و گفت«بچه های مارو ببرید عقب.»
اعتنا نکردند یا گفتند«نمیکنیم.»
حاجی اشاره کرد،چند نفر دور هلی کوپتر پخش شدند.ضامن نارنجک را کشید و گفت«اگه بچههای ما رو نبرید،هلی کوپتر رو همین جا منفجر میکنیم.»
خلبان ها فرار کردند.سرهنگ آمد چیزی بگوید،سیلی حاج احمد کنارش زد.
16)پیشنهاد کرده بود وقت های بی کاری بحث های اعتقادی کنیم. توی یک اتاق کوچک دور هم مینشستیم.خودش شروع میکرد.
ـ اصلاَ ببینم،خدا وجود داره یا نه؟من که قبول ندارم.شما اگه قبول دارین،برام اثبات کنین.
هر کسی یک دلیلی میآورد.تا سه ـ چهار ساعت مثل یک ماتریالیست واقغی دفاع میکرد.یک بار یکی از بچه ها وسط بحث کم آورد. نزدیک بود با حاجی دست به یقه شود. حاجی گفت«مگه شما مسلمونا تو قرآن نخوندید که جدال باید احسن باشه؟!»
17) کارهاش که تمام شد،رفت لباس هاش را از گوشهی کمد جمع کرد و بغچه اش را بست و رفت بیرون. دلم میخواست میرفتم ازش میگرفتم و خودم میشستم. چه فرق داشت؟ برای خیلی ها کرده بودم، برای او هم میکردم.
رفت بیرون. حمام را روشن کردم. وقتی آمد، یک لگن لباس شسته دستش بود.برد پهن کرد.
صبح زود بلند شدم لباس ها را جمع کنم.بند خالی بود.
18) برای انجام دادن کارهای سنگر توی مریوان،اولین نفر اسم خودش را مینوشت.هرکجا بود،هرقدر هم کار داشت،وقتی نوبتش میرسید،خودش را می رساند مریوان.
19) با بچه ها توی شهر میرفتیم. لباس پلنگی تنم بود و عینک دودی زده بودم. یکی را دیدم شلوار کردی پاش بود. از بچه ها پرسیدم «کیه؟»
گفتند:«متوسلیان.»
به فرمان دهم گفته بود«بهش بگین این لباسو میون کردا نپوشه.ما نیومدهیم این جا مانور بدیم.»
20) پرسید«کجا بودی تا حالا؟» گفتم«داشتم غذا میخوردم.» دست انداخت یقهام را گرفت و با خودش برد.
یک پسر هفده ـ هجده ساله روی تخت دراز کشیده بود.مارا که دید،ترسید.دست و پایش را جمع کرد.
ـ اینا چیه روی دستای این؟
یقهام هنوز دستش بود.نفسم بالا نمیآمد.گفتم«…خون.»
رو کرد به آن پسر،پرسید«از کی این جایی؟»
ـ یک هفتهس.
دیگه داشت داد میزد.
ـ گفتهای دستاتو بشورن؟
ـ گفتم،ولی کسی گوش نداد. یقهام را از لای دستش کشیدم بیرون،دررفتم. من را دید،دوباره شروع کرد به دادوفریاد.
با التماس گفتم«حاجی،به خدا من فقط دو ساعته از مرخصی اومدهم.»
ـ نه خیر،یک ساعت و نیمه که اومدی،اما به جای این که بیای به مجروحا سربزنی،رفتی به کیف خودت برسی.
سرم پایین بود که صدای گریهاش را شنیدم.
ـ تو هیچ میدونی اون بچه دست ما امانته؟… میدونی مادرش اونو با چه زحمتی بزرگ کرده؟
21) وقتی گفتم امر خیر در پیش دارم، نرم تر شد، ولی بازهم میگفت«بیست روز نه.» میگفت«نمیشه.»
گفتم«پس چند روز،حاجی؟»
گفت«پنج روز.»
فقط رفت و برگشتنم پنج روز طول میکشید.
برگهی مرخصی را گرفتم و رفتم.
22)مثل یک کابوس بود. فکر میکردیم همه ضدانقلاب ها را بیرون کردهایم. ولی هرشب، از یک جایی که معلوم نبود کجا است، صدای رگ بار مسلسلهاشان میآمد. شهر ریخته بود به هم. مردم به وحشت افتاده بودند. پاسدارها سردرگم بودند.
23)صدایم کرد و آرام گفت«امشب برو کانال فاضلابو مین گذاری کن.»
پرسیدم«اون جا چرا،حاجی؟»
چیزی نگفت.مثل گیج ها نگاهش کردم.بالاخره گفت«من خودم سه شبانه روز اون جا رو چک کردهم،از اون جا میآن.»
یادم نیست.یکی ـ دوشب بعد بود،صدای انفجار شنیدم.صبح رفتم سرزدم.خون روی دیوارها شتک زده بود.جنازه ها را برده بودند.
24)هر وقت میرفتی توی مقر،نبود،مگر ساعت دو ـ سه ی نصفه شب. وقتی میرسید میدید همه خواباند،آن قدر خسته بود که همان جلوی در اسلحهاش را حایل دیوار میکرد، پتو را میکشید روی خودش و می خوابید.
25)همراه ما کشیده بود عقب.باید یک کم استراحت میکردیم و دوباره میرفتیم جلو.
قوطی کنسرو را باز کردم و گرفتم طرف حاجی.
نگاهم کرد.گفت«شما بخورین.من خوراکی دارم.»
26)حاج احمد آمد طرف بچهها.از دور پرسید«چی شده؟» یک نفر آمد جلو و گفت«هرچی بهش گفتیم مرگ بر صدام بگه،نگفت.به امام توهین کرد،من هم زدم توی صورتش.»
حاجی یک سیلی خواباند زیر گوشش.
ـ کجای اسلام داریم که میتونید اسیر رو بزنید؟!اگه به امام توهین کرد،یه بحث دیگهس.تو حق نداشتی بزنیش.
27)آخرین نفری که از عملیات برمیگشت خودش بود.یک کلاه خود سرش بود،افتاد ته دره.حالا آن طرف دموکراتها بودند و آتششان هم سنگین.تا نرفت کلاه خود را برنداشت،برنگشت.
گفتیم«اگه شهید میشدی…؟»
گفت«این بیت المال بود.»
28)هر روز توی مریوان،همه را راه میانداخت؛هرکس با سلاح سازمانی خودش. از کوه میرفتیم بالا. بعد باید از آن بالا روی برف ها سر میخوردیم پایین.
این آموزشمان بود. پایین که میرسیدیم، خرما گرفته بود دستش،به تک تک بچه ها تعارف میکرد. خسته نباشید میگفت.
خرما تعارفم کرد.گفتم«مرسی.»
گفت«چی گفتی؟»
ـ گفتم مرسی.
ظرف خرما را داد دست یکی دیگر.گفت«بخیز.»
هفت ـ هشت متر سینه خیز برد.
گفت«آخرین دفعهت باشه که این کلمه رو میگی.»
29) آمبولانس دستم بود.با چند نفر دیگر آمدند بالا. چند متر جلوتر،یک تیر زد. همهی بچه¬ها پریدند پایین به جز من.
داد زد«چرا نپریدی؟»
ـ چرا بپرم؟
تیر زد.گفت«برو پایین.»
بعد گفت«همه بیایید بالا.»
گفت«مرد حسابی،مگه تو پاسدار نیستی؟»
ـ چرا.
ـ مگه توی آموزش بهت نگفتهن اگه جایی صدای تیر شنیدید،فکر کنید کمین خوردهید؟
ـ چرا
ـ پس چرا نپریدی؟
30) صبح زود جلوی چادر فرمان دهی میایستادند؛ مثل نماز صبح. انگار که نباید قضا میشد.
یک بار از یکیشان پرسیدم«منتظر چی هستی؟»
گفت«منتظر سیلی.حاج احمد بیاد،سهمیهی امروزمون رو بزنه و ما بریم دنبال کارمون.»
هر روز میآمدند.
31) عملیات آزادسازی جادهی پاوه بود. قبلاَ تعریفش را از بچه ها شنیده بودم. یکی گفت«اگه تونستی بگی کدوم حاجیه.»
یکی را دیدم وسط جمعیت کلاه خود گذاشته بود؛ منظم و مرتب و گترکرده.گفتم«احتمالاَ اینه.»
گفت«آره.»
32)زخمی شده بود.پایش را گچ گرفته بودند و توی بیمارستان مریوان بستری بود.بچه ها لباسهایش را شسته بودند. خبردار که شد،بلند شد برود لباس های آن ها را بشوید. گفتم«برادر احمد،پاتون رو تازه گچ گرفتهن.اگه گچ خیس بشه، پاتون عفونت میکنه.»
گفت«هیچی نمیشه.»
رفت توی حمام و لباس همه بچه ها را شست. نصف روز طول کشید. گفتیم الآن تمام گچ نم برداشته و باید عوضش کرد.
اما یک قطره آب هم روی گچ نریخته بود.
میگفت«مال بیت المال بود،مواظب بودم خیس نشه.»
33) توی مریوان،ارتفاع کانی میران،یک سنگر داشتیم،توش ده ـ دوازده نفر خوابیده بودیم. جا نبود. شب که شد،پتو برداشت، رفت بیرون خوابید.
34) یک بار رفتیم یکی از پاسگاه های مسیر مریوان.توی ایست بازرسی هیچ کس نبود.
هرچه سروصدا کردیم،کسی پیدایش نشد. رفتم سنگر فرمان دهیشان. فرمان ده آمد بیرون، با زیرپوش و شلوار زیر. تا آمدم بگویم«حاج احمد داره میآد.»خودش رسید.یک سیلی زد توی گوشش و بعد سینه خیز و کلاغ پر.
برگشتنی سر راه،همان جا،پیاده شد.
دست طرف را گرفت کشید کناری.
گوش ایستادم.
ـ من اگه زدم تو گوشت،تو ببخش.اون دنیا جلوی ما رو نگیر.
35)توی مریوان،خانم ها را به مسجد راه نمیدادند. متوسلیان به خانم ها میگفت«برید طبقه دوم. اگر اومدن دنبالتون، از اون جا بپرید پایین.»
توقع داشت چریک باشند.
36) کومله ها بیمارستان را محاصره کرده بودند. هر لحظه ممکن بود بیایند تو. احمد از پشت بی سیم پرسید«چند نفر هستید؟»
مسئول گروه گفت«چندتا از خواهرا این جا هستن.»
یک لحظه صدایی نیامد.بعد احمد گفت«بهشون بگو یه نارنجک دستشون باشه.اگه ما موفق نشدیم، تو اتاق منفجرش کنن.»
ناامید،نارنجک را توی دستم فشار دادم.
حاج احمد مضطرب از پشت بی سیم پرسید«شما حالتون خوبه؟ما داریم میآییم. لازم نیست کاری کنید.مفهومه؟»
37) اول جلسه من اسم شهدای عملیات را میخواندم.حاجی گریه میکرد.
وسط جلسه رو کرد به بروجردی و گفت«شما وظیقهتون بود. اگه این امکاناتو رسونده بودین، ما این همه شهید نمیدادیم.»
بحث شروع شد. بقیه هم شروع کردند به دادوقال، همهاش هم سر بروجردی،که یک دفعه بروجردی برگشت و گفت«بابا،آخه من فرمان ده شماهام.»
ساکت شدیم.حاج احمد بلند شد،دست انداخت گردنش.»
38)عصبانی گفت«نگه دار ببینم این کیه.»
پیاده شد و رفت طرف مرد کرد. هیکلش دوبرابر حاجی بود. داشت با سبیل کلفتش بازی میکرد.
ـ ببینم،تو کی هستی؟کارت چیه؟
ـ من؟کوملهم.
چنان سیلی محکمی بهش زد که نقش زمین شد.بعد بالای سرش ایستاد و بلند گفت«ما توی این شهر فقط یک طایفه داریم، اون هم جمهوری اسلامیه. والسلام.»
39) شایعه کرده بودند احمد منافق است. وقتی بهش میگفتی،میخندید. از دفتر امام خواستندش.نگران بود.میگفت«تو این اوضاع کردستان، چهطوری ول کنم و برم؟»بالاخره رفت.
وقتی برگشت،از خوش حالی روی پا بند نمیشد.نشاندیمش و گفتیم تعریف کند.
ـ باورم نمیشد برم خدمت امام.امام پرسیدند احمد،به شما میگویند منافق هستی؟گفتم بله،این حرف ها رو میزنن.سرم را انداختم پایین. اما گفتند برگرد و همان جا که بودی، محکم بایست.
راه میرفت و میگفت«از امام تأییدیه گرفتم.»
40) یه راهی بود،راه کوهستانی. سه ساعت طول کشید تا رفتیم بالا.
آن بالا گفت«میخوام برای این جا تله اسکی بزنم.»
گفتم«من هستم،حاجی.»
گفت«یعنی با گردانت برنمیگردی؟»گفتم«نه.»
پیشانیم را بوسید.
41) دوباره نگاه کردم؛یک جوان لاغر اندام سبزه رو پشت بی سیم.
پرسیدم«حاج احمد رو میخوام.همینه؟»
ـ آره دیگه.
خیلی هم شبیه رستم نبود.
42) رفتم پشت رل.کنارم نشست و گفت«راه بیفت.» جاده را رها کرده بودم و زل زده بودم به او.هنوز برایم تازگی داشت.متوجه نگاه های من نبود.
43) ـ شما برادرا باید حسابی حواستون به اطراف باشه. دائماَ چپ و راستو چک کنید. الکی خودتونو به کشتن ندید.
وقت عملیات که میشد،خودش جلوتر از همه بود. وقتی با او میرفتی، میدانستی که اگر یک پشه هم توی هوا بپرد، حواسش هست.
وقتی هم که عملیات تمام میشد، هرچه میگفتی«حاجی،دیگه بریم.»نمیآمد. همهی گوشهکنار را سر میزد که مبادا کسی جامانده باشد. وقتی مطمئن میشد، میرفت آخر ستون با بچه ها برمیگشت.
44) حاجی داشت گریه میکرد. از یکی پرسیدم«چی شده؟» گفت«یه نفر بالای کوه دستش ترکش خورده بود.نتونستن اون بالا کاری بکنن.دستش قطع شد.»
بی صدا اشک می ریخت.
45) کنار جاده،یک بسیجی ایستاده بود و دست تکان میداد. حاجی اشاره کرد راننده بایستد. در را باز کرد،طرف را نشاند جای خودش، خودش رفت عقب.
46) بالای کوه آب نبود،میرفتند پایین کوه،برف های آب شده را میآوردند بالا.
رسیده بودیم بالای قله؛ بعد از سه ساعت کوه پیمایی. با این که کلی توی راه آب خورده بودم، باز تشنه بودم.
حاجی قبل از ما آن جا بود. علی ـ مسئول قله ـ برایمان شربت آورد. همه برداشتیم غیر از حاجی.
ـ چرا نمیخوری،حاجی؟
ـ ما میریم پایین،آب هست.شما زحمت کشیدهین؛این آب ذخیرهی شماست.
47) رفته بودم با احمد شناسایی. یکی با ما بود؛ برگشت گفت«راجع به شما یه چیزایی میگن.حسین و رضا میگن شما دیگه شهرنشین شدهین،پادگان پیداتون نمیشه.»
دیدم صورتش رنگ به رنگ شد. چندبار پرسید«حسین اینو گفته؟»
رسیدیم پادگان.توی راه هیچ چیز نگفت.چند دقیقه یک بار دستش را میبرد پشت سرش،میگفت «لاالهالاالله. لعنت بر شیطون.»
حسین و رضا توی پادگان نبودند.همین که رسیدند،خواستشان.سه تایی رفتند توی یک اتاق.در را که باز کردیم،هرسه گریه میکردند.
48)سرما پسرک را کلافه کرده بود. سرجایش درجا میزد. ته تفنگ میخورد زمین و قرچ قرچ صدا میداد.
ماشین تویوتا جلوتر ایستاد. احمد پیدا شد.
ـ تو مثلاَ نگهبانی این جا؟این چه وضعشه؟یکی باید مراقب خودت باشه. میدونی این جاده چقدر خطرناکه؟
دست هایش را توی هوا تکان میداد.مثل طلب کارها حرف میزد و میآمد جلو.
ـ ببینم تفنگتو.
تفنگ را از دست پسر بیرون کشید.
ـ چرا تمیزش نکردهای؟این تفنگه یا لوله بخاری!
پسر تفنگ را پس گرفت و مثل بچه ها زد زیر گریه.
ـ تو چهطور جرئت میکنی به من امرونهی کنی! میدونی من کیام؟ من نیروی برادر احمدم. اگه بفهمه حسابتو میرسه.
بعد هم رویش را برگرداند و گفت«اصلاَ اگه خودت بودی میتونستی توی این سرما نگه بانی بدی؟»
احمد شانه هایش را گرفت و محکم بغلش کرد.بی صدا اشک میریخت و میگفت«تو رو خدا منو ببخش»
پسر تقلا میکرد شانه هایش را از دست های او بیرون بکشد.دستش خورد به کلاه پشمی احمد. کلاه افتاد.شناختش.
سرش را گذاشت روی شانهاش و سیر گریه کرد.
49) مردم از صبح جلوی در نشسته بودند.بغض گلوی همه را گرفته بود. وضع خود احمد هم بهتر از آن ها نبود. قرار بود آن روز از مریوان بروند. مردم التماس میکردند میخواستند «کاک احمد»شان را نگه دارند. شانه هایشان را میگرفت، بغلشان میکرد و میگذاشت سیر گریه کنند.
چشم های خودش هم سرخ و خیس بود.
رفت بین مردم و گفت«شما خواهر و برادرای من هستید.من هرجا برم به یادتون هستم. اگه دست خودم بود،دوست داشتم همیشه کنارتون باشم. ولی همون که دستور داده بود احمد بره کردستان حالا دستور داده بره یه جای دیگه. دست من نیست. وظیفهس.باید برم.»
50) همه دور هم نشسته بودیم.اصغر برگشت گفت«احمد،تو که کاری بلد نیستی. فکر کنم تو جبهه جاروکشی میکنی،ها؟»
احمد سرش رو پایین انداخت،لب خند زد و گفت«ای… تو همین مایه ها.»
از مکه که برگشته بود،آقای فراهانی یک دسته گل بزرگ فرستاده بود در خانه.یک کارت هم بود که رویش نوشته شده بود«تقدیم به فرمان ده رشید تیپ بیست و هفت محمد رسول الله،حاج احمد متوسلیان.»
عمليات بيت المقدس به شدت مجروح شده بود وقتي حاجي را براي عمل به بيمارستان برده بودند اجازه نداد تا بيهوشش كنند.
از پزشكان سرتا پا اصرار بود ولي حاجي زير بار نمي رفت، وقتي علت اينكارشو پرسيدن گفت: من اطلاعات نظامي وسيعي دارم كه ممكن است در حالت ريكاوري انها را به زبان بياورم و عاملي از دشمن اينجا باشه و بهره برداري بكنه، با هر سختي كه بود بدون بي هوشي زخم عميق را عمل كردند.
خاطرات سردار شهيد اسلام حاج احمد متوسليان، نقل از آقاي خسروي نژاد
منبع:پلاک وب
چند روزی به مرخصی رفته بودم. نیم ساعت از بازگشت من سپری نشده بود و داشتم توی غذاخوری بیمارستان ناهار میخوردم که شهید محمدحسین ممقانی(مسؤول بهداری سپاه مریوان)، سراغم آمد و دستپاچه گفت: بلند شو! برو توی بخش، احمد(حاج احمد متوسلیان) آمده با تو کار دارد!... به سرعت رفتم داخل بخش بیمارستان. دیدم با چهرهای غضبناک، جلو بخش منتظر ایستاده. تا مرا دید، پرسید: برادر مجتبی کجا بودید؟ گفتم: داشتم غذا میخوردم. دست انداخت زیر یقهام را گرفت و کشان کشان، مرا با خودش برد. خداییاش را بخواهی، بدجوری عصبانی بود، داشت خفهام میکرد.
رسیدیم بالای تخت یکی از بسیجیهای مجروح که بچة شمال بود و حدوداً هفده سال داشت. احمد به دستهای او اشاره کرد و از من پرسید: روی این دست چیه؟! دیدم باندهایش حسابی سرخ است. گفتم: خون! بعد، از همان مجروح پرسید: چند وقته اینجا خوابیدی؟ گفت: یک هفته. پرسید: وقتی اینجا آمدی، با تو چطوری برخورد کردند؟ گفت: هیچی، مرا روی همین تخت به حال خودم گذاشتند. پرسید: ظرف این مدت چطور غذا خوردی؟ گفت: با همین دستهایم. پرسید: گفتی دستهایم را بشویید؟ گفت: بله، گفتم. پرسید: پس چرا نشستند؟ گفت: چند بار گفتم؛ ولی کسی به حرفم گوش نداد.
بعد احمد رو کرد به من گفت: مگر من روز اول که تو را اینجا فرستادم، نگفتم چه مسؤولیتی داری؟ مگر...
یقهام را به هزار زحمت از گیرة قرص انگشتان او خلاص کردم و عقب رفتم. داد زد: بیا اینجا! و الا این بیمارستان را روی سرت خراب میکنم! پرسیدم: چرا؟ گفت: اینجا دیگر با یک کارشکنی ضد انقلابی طرف نیستم. اینجا یک خودی دارد ضربه میزند! سعی کردم با مطرح کردن سلسله مراتب و به اصطلاح، برخورد تشکیلاتی، از برابر غضب آتشناک احمد جاخالی بدهم. گفتم: برادر احمد، اینجا مدیریت تشکیلاتی دارد؛ یعنی شما از من نباید بازخواست کنید. بیمارستان، مدیر داخلی دارد، باید ایشان توضیح بدهد... آقا تا این حرف را شنید، گفت: این تشکیلات توی سرت بخورد! دیدم دارد دنبال چیزی میگردد، مثل تیر از چلة کمان، در رفتم. بعد حس کردم انگار یک چیزی مثل برق از بیخ گوشم رد شد. نگو چنگالِ روی میز را برایم حواله کرده!...
بعد از چند ساعتی دیدم میگویند برادر احمد تو را احضار کرده. با یک دنیا ترس و لرز رفتم پیش او. تا مرا دید، دوباره شروع کرد به داد و فریاد. گفتم: بابا، من تازه دو ساعت نمیشد که از مرخصی آمده بودم. چه میدانستم توی بخش چه خبر است؟ گفت: تو یک ساعت و نیم است که از مرخصی آمدهای. به جای اینکه اول بیایی به مجروح سر بزنی، به بیمارستان و امور مجروحین آن برسی، رفتی نشستی پای بشقاب غذا، به کِیفِ خودت میرسی؟!... خلاصه! شروع کرد به گله کردن و گفت: برادر مجتبی! شما خائنید! توی قضایای رسیدگی به این بچههای مجروح خیانت کردهای. تو به عنوان فردی که امین من توی تشکیلات این بیمارستان بودی، امانتی را که به تو داده بودم، رعایت نکردی. من دیگر چه بگویم؟ تو میدانی آن بسیجی مجروح را مادرش با چه امیدی، با یک دنیا آرزو بزرگ کرده و مثل امانتی به دست من و تو سپرده؟... شروع کرد مثل ابر بهار، های های گریه کردن. ما هم به تبع ایشان زار زار گریه کردیم. گفت: نه، برادر جان! این جوری فایده ندارد. اگر بخواهی این جوری ادامه بدهی، کلاهت پس معرکه است. ببین! بیا فکری بکن. اگر نمیتوانی، خیلی رک بگو! عرضه نداری این کار را انجام بدهی؟ به دَرَک! ول کن بگذار کس دیگری آن را انجام بدهد... خلاصه! با وجود اینکه با من برخورد تندی کرد، هرچه به وجدانم رجوع کردم، دیدم جای گلایه نیست. چون مسؤول بودم و باید به کار آن بچه بسیجی مجروح رسیدگی میکردم؛ و الا خودم هم میدانستم که احمد قلبی داشت به صافی و صفای شبنمی که روی گلبرگ آلالههای بهاری مریوان مینشیند. فقط زمانی با کسی تندی میکرد که از او خطایی، خصوصاً نسبت به بچه بسیجیها سر زده بود.
همه ی اینا درست که ایشون آدم خوبی بودند ولی باید عصبانیتشون رو کنترل می کردند!
ناسلامتی فرمانده بودند
بعدشم کلاه خودی که ته دره افتاده بود، درسته بیت المال بود ولی برای حفظ جان نفرات بود!
اگه بلایی سر خودشون میومد ضربه ی بزرگ تری به اسلام وارد می شد
شهدا نامشون و یادشون و راهشون مقدسه ولی معصوم نیستند.
ولی این اوصاف که گفتید فقط از یه مرد برمیاد
یه مرد...
قسمت اول....
[=arial, helvetica, sans-serif]
حاج احمد با همان عصایی که زیر بغل داشت آمد روی چهارپایه ایستاد و پشت میکروفن قرار گرفت. لحظهای در
سکوت با دقت به چهرههای بچهها نگاه کرد و بعد گفت:
[=arial, helvetica, sans-serif]
برادران! ما وقتی از تهران آمدیم، قول دادیم تا خرمشهر را از دست دشمن نگیریم، باز نگردیم. الان دشمن حالت
انفعالی پیدا کرده است. ان شاءاللّه با انجام مرحله بعدی این عملیات ضربه محکمی به او وارد میآوریم و با
ابتکار عمل در جبهه، کار دشمن را تمام و خرمشهر را آزاد خواهیم کرد.
[=arial, helvetica, sans-serif]
برادران! تا به حال چندین بار از قرارگاه نصر به تیپ ما دستور دادهاند که بکشید عقب، ولی ما این کار را نکردیم.
چون میدیدیم که روحیه شما خیلی بالاست و با آنکه هر لحظه امکان دارد ارتش عراق شما را مورد حمله گاز
انبری قرار بدهد، با این حال شما خوب مقاومت میکنید. دشمن با این همه پاتکی که کرده، حتی نتوانسته یک قدم
جلو بیاید.ما قصد داریم تا چند روز دیگر خرمشهر را آزاد کنیم. شنیدهام بعضیها حرف از مرخصی و تسویه زدهاند.
بابا! ناموس شما را بردهاند - مقصود حاجی، خرمشهر بود - همه چیز شما را بردهاند! شما میخواهید بروید تهران
چه کار کنید؟ همه حیثیت ما این جا در خطر است. شما بگذارید ما برویم با آب اروند رود وضو بگیریم و نماز فتح
را در خرمشهر بخوانیم، بعد که برگشتیم خودم به همه تسویه میدهم....
[=arial, helvetica, sans-serif]
[=arial, helvetica, sans-serif]
قسمت دوم...
[=arial, helvetica, sans-serif]الان وضع ما عین زمان امام حسین (علیه السلام) است. روز عاشوراست! بگذارید حقیقت ماجرا را بگویم. ما
الان دیگر نیروی تازه نفس نداریم. کل قوای ما در این زمان، فقط همین شماها هستید و دشمن هم از این مسئله
اطلاع ندارد. در مرحله بعدی عملیات با استفاده از شما میخواهیم خرمشهر را آزاد کنیم.مطمئن باشید اگر الان
نتوانیم این کار را انجام بدهیم، هیچ وقت دیگر موفق به انجام آن نخواهیم شد. بسیجیها! شما که میگویید اگر ما
در روز عاشورا بودیم به امام حسین(علیه السلام) و سپاه او کمک میکردیم، بدانید، امروز روز عاشوراست...[/]
[=arial, helvetica, sans-serif]
حاج احمد یک نگاه پر از لطفی به برادران که اکثراً با سر و صورت و دست و پای زخمی روبروی او به خط شده
بودند کرد و ادامه داد: به خدا قسم من از یک یک شما درس میگیرم. شما بسیجیها برای من و امثال من در
حکم استاد و معلم هستیدمن به شما که با این حالت در منطقه ماندهاید حجتی ندارم. میدانم تعداد زیادی از
دوستان شما شهید شدهاند. میدانم بیش از 20 روز است دارید یک نفس و بیامان در منطقه میجنگید و
خستهاید و شاید در خودتان توان ادامه رزم سراغ ندارید. ولی از شما خواهش میکنم تا جان در بدن دارید، بمانید
تا که شاید به لطف خدا در این مرحله بتوانیم خرمشهر را آزاد کنیم...[/]
[=arial, helvetica, sans-serif]
در آخر صحبتهایش، در حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده بود، گفت: خدایا! راضی نشو که حاج احمد
زنده باشد و ببیند ناموس ما، خرمشهر ما، در دست دشمن باقی مانده. خدایا! اگر بنابراین است که خرمشهر در
دست دشمن باشد، مرگ حاج احمد را برسان![/]
فرمانده من حاج احمده....
قسمت اول
برف نم نم می بارید.ماشین جان می کند تا جلوبرود.
صدای آن به ناله ای کش دار تبدیل شده بود.
دور و اطراف تا چشم کار می کرد سپیدی بود.-اونجا رو نگاه کن!
نگاه حاج احمد به تپه روبرو کشیده شد.
دو خرگوش سفید رنگ روی برف ها جست و خیز می کردند.
صدای ماشین را که شنیدند روی دو پا بلند شدند.
سربرگرداندند و لحظه ای چشم به ماشین دوختند.
بعد دویدند و در میان برف ها گم شدند.
جلوتر یکی کنار جاده ایستاده بود و نگهبانی می داد.
حاج احمد چشمش به او افتاد.
از پشت شیشه بخار گرفته ماشین او را تار می دید.نزدیک تر شدند.
حاج احمد سرش را تکان داد و گفت: این دیگه چه وضعشه؟
پسرک به آن ها زل زده بود.لباس گشاد به تنش زار می زد.
فانسقه ای که شل و ول از هر طرف آویزان بود...
قسمت دوم
جیب خشاب که کج بسته شده بود و تفنگی که روی شانه پسرک لوله اش رو به پایین بود.
راه که می رفت لوله اسلحه روی برف ها خط می انداخت.
انگار که ماری پیچ و تاب خورده از آن جا گذشته بود.
-وایسا ببینم این دیگه چه نیروئیه؟
افتضاحه.
ماشین ایستاد و زوزه اش قطع شد.
حاج احمد تند پایین پرید.
پسرک از سرما نوک دماغش سرخ سرخ شده بود و دستهایش توی جیب پالتوی بلندش بود.
به حاج احمد نگاه کرد.بی تفاوت بود.
حاج احمد تند به طرفش رفت و فریاد کشید: این چه وضع نگهبانی دادنه؟
کی تورو به اینجا فرستاده؟!عصبانی بود.
راننده پیاده شد و به طرفشان دوید.
پسرک هاج و واج مانده بود.
-این چه وضع لباس پوشیدنه؟!چرا فانسقت آویزونه؟
اصلا چرا دستات توی جیبته؟
اگه همین الان یه گروه ضد انقلاب حمله کنه چطور میخوای از خودت دفاع کنی؟...
پسرک بی اختیار دستهایش را از جیب در آورد.
به حاج احمد خیره شده بود...
قسمت سوم
با هر بار نفس کشیدن صورتش توی بخار گم می شد.-تو مثلا بسیجی هستی؟!
بغضی توی گلوی پسرک گیر کرده بود.
-بگو ببینم فرمانده تو کیه که تو رو با این وضع اینجا گذاشته، هان؟!
لب های پسرک می لرزید و اشک در چشمانش جمع شده بود.
گردن کشید توی صورت حاج احمد و بغضش ترکید،
فریاد زد: سر من داد میکشی؟!
تو سر یه بسیجی داد میکشی؟هان؟
بگو ببینم...بگو ببینم اسمت چیه؟
شروع کرد به اشک ریختن گریه مجالش نمی داد.
-دعا کن پام به مریوان نرسه.
وای به حالت اگه حاج احمد رو ببینم...
اگه برم مریوان میرم پیشش...
بهش میگم...
میگم که تو سر من فریاد کشیدی.
اونوقت میبینی که باهات چی کار میکنه...
روزگارت سیاهه.
بلایی به سرت بیاره که هیچ وقت یادت نره...
حاج احمد خشکش زده بود....
قسمت چهارم....
پسرک دوباره فریا کشید:فرمانده من حاج احمده.
اونوقت تو سر کسی که فرماندش حاج احمده فریاد میکشی؟هان؟...
حاج احمد قدم پیش گذاشت و یکدفعه پسرک بسیجی را توی بغل کشید.
اشک تمام صورتش را پوشانده بود.
با التماس گفت:غلط کردم برادر جان.
تو یک بسیجی هستی.
تو یک قهرمانی...
پسرک هنوز راضی نشده بود و زیر لب می گفت: بالاخره یه روز فرماندم رو میبینم.
اونوقت شکایتت رو پیشش میکنم...
برف همچنان می بارید.
پایان
صدها منور، آسمان را چون روز روشن کرده بودند و صدای توپها و تانکها یک لحظه هم قطع نمیشد. دود
باروت فضا را پرکرده بود و سینه ها را میسوزاند . جنگ بود دیگر.
بیسیمچیها حاج احمد را دوره کرده بودند. از هر بیسیم صدایی شنیده میشد. فرماندهان گردانها با هم
صحبت میکردند. از هم کمک میخواستند و گاه فرماندهان بالاتر، دستوری را مخابره میکردند. حاج احمد
یک لحظه آرام و قرارنداشت . بیسیمچی ها از هرطرف چیزی میگفتند.
حاجی ، فرمانده گردان سلمان پشت خط است.
گردان حبیب به میدان مین رسیده ونتوانسته از آن بگذرد .
حاج احمد باهرکدام صحبت می کرد، فرمانی میداد. دشمن لحظه به لحظه عقب مینشست....
قسمت دوم .....
عراقی ها را از جاده اهواز خرمشهر عقب رانده بودند و حالا در مرز می جنگیدند. تنها مانده بودو خونین شهر
تا آزاد شود و دوباره خرمشهر نام بگیرد.
بسیمجی قدبلند هیجان زده فریاد کشید: «حاجی ، صدای فرمانده تیپ شان است که دارد پیام می دهد. »
همه ساکت شدند. صدای فرماندهگردان پشت بیسیمها در هم شده بود. ولی صدای عربی از میان بقیه
صداها مشخص بود. چیزهایی میگفت که کسی سردر نمیآورد. همه نگاهشان به بسیم چی قد بلند بود.
میگوید وضع مان خراب است. تقاضای کمک می کند.
حاج احمد مشکوک پرسید: «پس چرا به رمز صحبت نمیکند. »
بیسیمچی گفت:«هول کرده. به رمز صحبت کردن وقت می برد . بیچاره بدجوری ترسیده.»
قسمت سوم ....
دوباره صداها اوج گرفت . حاج احمد پرسید: « میتوانی با او صحبت کنی؟ طوری که متوجه نشود غریبه
هستی.»
بسیمچی گفت : «تا وقتی به رمز صحبت نکند، بله.»
حاج احمد گفت: «برو رو خط او . الهی به امید تو»
بسیمچی قد بلندشروع به صحبت کرد . عربی چیزهایی گفت که هیچ کدام از آن چیزی سرد در نمیآوردند.
می گوید محاصره شدهایم. تماسش با قرارگاه قطع شده. من خودم را به جای قرارگاه جا زدم. گفتم قرارگاه
سقوط کرده.حاج احمد گفت: «بپرس کجاهستی ؟»
بسیمچی ، چیزهایی گفت و رو کرد به حاج احمد.:
جایی را کهمیگوید که باید نقشههای خودشان را داشته باشیم. تا پیدایش بکنیم. اسم رمز روی نقشهی
آنهاست.
حاج احمد برخاست . گفت: «بگو یک منور قرمز بزند. هروقت من گفتم.»
ایستاد و دور و اطراف را به دقت نگاه کرد و گفت«حالا»...
قسمت پایانی....
خوب نگاه کرد، در میان صدها منور مهتابی رنگ ، نقطهای پررنگ قرمزی به آسمان رفت و بعد از چند لحظه
سقوط کرد. حاج احمد گفت: «بگو بیاید سمت شرق. بگو ما داریم به کمک تو میآییم. »
و ادامه داد: «بیسیم هایتان را کول کنید و راه بیفتید. میرویم جلو. »
بوی دود و باروت فضا را پرکرده بود. مه سفید رنگی تمام منطقه را پوشانده بود . حاج احمد و
بیسیمچیهایش،پردهی سفیدی که همه جا را پوشانده بود. می دریدند و جلو می رفتند.
به جایی رسیدند که حاج احمد بااشاره دست گفت بایستند. بیسیمچی قد بلند جلو آمد. حاج احمد نگاهی
انداخت. به ناگاه ، نور سبزی مردمک چشمانش دید. لبخند زد و گفت:«به هم رسیدیم!»
جلوتر رفتند چند سیاهی در آن دورها دیده میشد. حاج احمد گفت:«بپرس بین خودشان هستند.»
بیسیمچی ، بلند و به عربی فریاد کشید . صدایی از رو به رو آمد. بیسیمچی خوشحال گفت: «همان ها
هستند»
حاج احمد گفت: «اماده باشید.»
چندقدم جلوتر، چشمان فرمانده عراقی از حدقه بیرون زد. او شکست خورده بود .
[=arial]بسم الله…
[=arial]نقل قولی از همرزم حاج احمد متوسلیان:[=arial]وارد دارخوین شده بودیم. ۳ روز بعد نامهای به امضای حاج احمد به دستم رسید که «در اسرع وقت جمع کنید و به تهران بیایید که عازم لبنانیم». نامه توسط محسن مهاجر از بچههای مشهد که در والفجر ۴ به شهادت رسید و جنازهاش هم همانجا ماند، به دستم رسید، اول فکر میکردم شوخی است بعد که پیش آقای رحیم صفوی رفتم، گفت: درست است، سریعاً بروید، به پادگان امام حسین(ع).[=arial]حاج احمد متوسلیان به ما گفت: من اگر به لبنان بروم، برنمیگردم شما فکر خودتان باشید.[=arial]و بعد برایمان تعریف کرد که یادتان هست فتحالمبین، امکانات نداشتیم و میگفتم نکند شکست بخوریم، در همان تاریکی برادری با لباس فرم سپاه به پشتم زد و گفت: «حاج احمد، خدا را فراموش کردی، ائمه را از یاد بردهای فکر تویوتا و تجهیزات هستی» همانجا مژده پیروزی فتحالمبین را به من داد و گفت عملیاتی به نام الیبیتالمقدس در پیش دارید، در این عملیات خرمشهر آزاد میشود بعد از آن، تو به لبنان میروی و دیگر برنمیگردی.»[=arial]۴ روز لبنان ماندیم تا اینکه حضرت امام گفتند: «راه قدس از کربلا میگذرد، برگردید.» قرار شد ما به تهران بیاییم، اما حاجاحمد به همراه ۳ تن از بچهها به بیروت رفت و دیگر هیچ وقت برنگشت.»[=arial]۲۲ تیر ماه ۹۲ ، سی و یکمین سال اسارت حاج احمد متوسلیان، سید محسن موسوی، کاظم اخوان و تقی رستگار مقدم در چنگال رژیم غاصب اسرائیل است است . به امید آن روزی که این شیران ایران زمین آزاد شوند و راه ظهور را هموار کنند .[=arial]دل نوشت ۱: آیا از سرنوشت یاران مهدی خبری هست؟؟؟؟[=arial]دل نوشت ۲:مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَى نَحْبَهُ وَ مِنْهُم مَّن یَنتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا ۞ سوره احزاب ؛ آبه ۲۳
منبع:فاراقلیط
ي رکاب ميني بوس ايستاده بود. بچه ها يکي يکي از کنارش رد ميشدند، مي رفتند بال.سروصدا و خنده ميني بوس را پر کرده بود.انگار نه انگار که ميخواستند بروند جنگ. ـ همه هستن؟ کسي جا نمونه. برادرا چيزي رو که فراموش نکردين؟ غلامرضا خيلي جدي گفت «برادر احمد، ما ليوان آب خوريمون جا مونده. اشکالي نداره؟» دوباره صداي خنده بچه ها رفت هوا. احمد لبخند زد. به راننده گفت «بريم» حاج احمد متوسلیان
توجه به خداوند متعال
حوالی ظهر روز سوم خرداد 1361، حاج احمد متوسلیان، فاتحانه وارد خرمشهر شد و خبر پیروزی و آزادی شهر را به وسیله بی سیم اعلام کرد. عصر همان روز، با قیافه ای سرتاپا خاکی و با چشم هایی که از شدت بی خوابی پف کرده بود، در جمع رزمندگان حاضر شد و سخنرانی کرد: « بچه ها به والله قسم، معجزه بود! بروید خدا را شکر کنید که چنین محبتی به ما کرده. یک وقت نگویید ما شکستشان دادیم. ما شهید دادیم. ما چه کار کردیم. این خدا بود که هدایتمان کرد».
خاطره ای از زندگی جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
منبع: کتاب لاله های بی نشان و با راویان نور
عمليات بيت المقدس به شدت مجروح شده بود وقتي حاجي را براي عمل به بيمارستان برده بودند اجازه نداد تا بيهوشش كنند. از پزشكان سرتا پا اصرار بود ولي حاجي زير بار نمي رفت، وقتي علت اينكارشو پرسيدن گفت: من اطلاعات نظامي وسيعي دارم كه ممكن است در حالت ريكاوري انها را به زبان بياورم و عاملي از دشمن اينجا باشه و بهره برداري بكنه، با هر سختي كه بود بدون بي هوشي زخم عميق را عمل كردند. سردار شهيد اسلام حاج احمد متوسليان
منبع : آقاي خسروي نژاد
حاج احمد آمد طرف بچهها.از دور پرسيد«چي شده؟» يک نفر آمد جلو و گفت«هرچي بهش گفتيم مرگ بر صدام بگه،نگفت.به امام توهين کرد،من هم زدم توي صورتش.»
حاجي يک سيلي خواباند زير گوشش.
ـ کجاي اسلام داريم که ميتونيد اسير رو بزنيد؟!اگه به امام توهين کرد،يه بحث ديگهس.تو حق نداشتي بزنيش.
...........
آخرين نفري که از عمليات برميگشت خودش بود.يک کلاه خود سرش بود،افتاد ته دره.حالا آن طرف دموکراتها بودند و آتششان هم سنگين.تا نرفت کلاه خود را برنداشت،برنگشت.
گفتيم«اگه شهيد ميشدي…؟»
گفت«اين بيت المال بود.»
منطقه «اورامان» به دلیل وضعیت خاص جغرافیایى و ارتفاعات مختلف، اهمیت ویژهاى داشت. یك سلسله از كوههاى آن منطقه در اختیار عناصر ضد انقلاب بود. در جلسهاى كه با حضور جمعى برادران رزمنده از جمله حاج احمد متوسلیان داشتیم، تصمیم گرفتیم این ارتفاعات را پاك سازى كنیم. طرح عملیات ریخته و با موفقیت اجرا شد و روى یكى از ارتفاعات منطقه مزبور پایگاهى ایجاد كردیم. یك روز متوجه شدیم یك نفر كه بار به دوش دارد و حامل یك گالن 20 لیترى است، به طرف پایگاه مىآید. نزدیكتر كه آمد، فهمیدیم حاج احمد متوسلیان است. او براى رزمندگان مستقر در پایگاه نفت و خرما آورد. خواستیم بار را از او بگیریم كه اجازه نداد. او گفت: من دارم وظیفهام را انجام مىدهم. حاج احمد متوسلیان همیشه آخرین نفرى بود كه غذا مىخورد. تا مطمئن نمىشد غذا به همه رسیده، لب به آن نمىزد. همیشه در حال نماز، در وقت استراحت و غذا در كنار برادران بود حاج احمد متوسليان
منبع : راوى: صالح بازرگان، ر. ك: روزهاي سبز كردستان، ص 147
ایستاده در غبار...
هو الرحمن الرحیم
آخریـن نفـری که ازعملیـات برمیگشـت، خودش بـود
یـک کلاهخـود سـرش بـود ، افتـاد تــهِ دره.حالا آن طرف دشمـن و آتششـان هم سنگیـن.
رفت و تـا کلاهخـود را بـرنـداشت، بـرنگشـت
گفتیــم :اگه شـهیـد مـیشـدی چـی ؟
گـفـت :"ایـن مالِ بیـتُالمـال بـود."
یادگاران متوسلیان، صفحه 25
سرما پسرک را کلافه کرده بود.سرجایش درجا میزد،ماشیـن تویوتا جلوتر ایستاد، یک نظامی پیاده شد
ـ تو مثلاَ نگهبانی اینجا ؟ این چه وضعشـه ؟!یکی باید مراقب خودت باشـه.
میدونی این جـاده چقدر خطرنـاکه ؟! ببینـم تفنگتــو.
تفنگ را از دست پسـر بیـرون کشیـد.
چرا تمیـزش نکردی ؟ این تفنـگه یا لوله بخاری ؟!
پسر تفنگ راپس گرفت ومثل بچهها زد زیر گریه وگفت : تو چهطور جرئت میکنی به من امرونهی کنی!
میدونی من کیام؟ من نیـروی بـرادر احمـدم ,اگه بفهمـه حسابـتُ میرسـه.
بعد هم رویـش را برگردانـد و گفت :
«اصلاَ اگه خودت بـودی میتونستـی تـوی ایـن سـرما نگهبانـی بـدی؟»
مرد نظامی شانـههایش را گـرفت و محکم بغلش کـرد.بیصــدا اشک میریخـت و میگفت :
«تـو رو خدا منـو ببخـش» !
پسر تقلا میکـرد شانههایـش را از دستهای او بیـرون بکشد.
دستش خـورد به کلاه پشمیاش , کلاه افتـاد شناختـش ! حاج احمد متوسلیـان بود !
سرش را گذاشت روی شانـهاش و سیـر گریـه کرد.
۱۴ تیرماه سالروز ربوده شدن حاج احمد متوسلیان توسط رژیم جعلی صهیونیستی
برگرفته از http://sangarekhaki.blog.ir/