حوادث؛ پندها و عبرت ها ◄◂ نتیجه اعتماد بی جا

تب‌های اولیه

5 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
حوادث؛ پندها و عبرت ها ◄◂ نتیجه اعتماد بی جا

[="Tahoma"]

به نام علی اعلی

سلام و عرض ادب

با توجه به اینکه آگاهی یافتن از حوادث پیرامون ما، به تنهایی راهگشا نخواهد بود و چه بسا باعث ایجاد اثرات نامطلوب شود و از طرفی هم نمی توان از اثرات مثبت اینگونه حوادث که هر روزه در اطراف ما اتفاق می افتند چشم پوشی کرد؛ لذا بر آن شدیم که در این تاپیک به بیان یک حادثه و تجزیه و تحلیل آن بپردازیم.

بیشتر مطالب این تاپیک از « روزنامه خراسان » می باشد که به صورت تلفنی از مسوولین این روزنامه اجازه نقل این مطالب اخذ شده است. که از مسوولین این روزنامه هم تشکر می کنم.

در همین جا از کاربران عزیز خواهشمند است که در این تاپیک پستی نزنند و فقط به مطالعه مطالب بپردازند و در صورت وجود هر گونه سوال یا مشکلی به صورت پیام خصوصی اقدام نمایند.

با تشکر از همه بزرگواران و کاربران فرهیخته انجمن گفتگوی دینی




[/]






حوصله ام سر رفته بود و از غم تنهايي رنج مي بردم. پدرم شب ها دير به خانه مي آمد و پس از تماشاي برنامه هاي شبکه هاي ماهواره اي به اتاق خوابش مي رفت و استراحت مي کرد. مادرم نيز خيلي خودش را درگير رفت و آمد خاله هايم و دوستانش کرده بود و هر موقع مي خواستم حرفي بزنم مي گفت: من اگر در دوران جواني ام، امکاناتي که الان تو در اختيار داري را داشتم براي خودم دکتر يا مهندس مي شدم و مجبور نبودم غرولندهاي پدرت را گوش کنم و ...!


دختر جوان در دايره اجتماعي کلانتري سجاد مشهد افزود: تنها تفريح من در زندگي با وجود برخورداري از تمام امکانات رفاهي، رفتن به دانشگاه و بعد هم بازي هاي رايانه اي و پرسه زني در اينترنت بود تا اين که چندي قبل در فضاي چت روم با پسر جواني به نام بهنام آشنا شدم.

او به حرف هايم گوش مي داد و در واقع با قرارهاي ملاقاتي که پس از مدت کوتاهي با هم گذاشتيم توانست غم تنهايي را از روي صفحه دلم پاک کند. بهنام با چرب زباني هايش، دنياي رويايي را برايم درست کرده بود و مي گفت: به زودي با هم ازدواج خواهيم کرد و تا آخر عمر نوکري ات را مي کنم و اجازه نمي دهم خم به ابروهايت بيايد!

شنيدن اين حرف هاي احساسي برايم خيلي خوشايند بود و حاضر بودم جانم را براي بهنام فدا کنم. اما افسوس که او از اين همه احساس بي ريا و عاطفه پاک سوءاستفاده کرد. رابطه ما کم کم رنگ و بوي ديگري به خود گرفت و بهنام با وعده هاي رنگارنگ، فريبم داد و به خواسته هاي پليدي که در سر داشت، رسيد.

او پس از گذشت مدتي خودش را کنار کشيد و گفت: خانواده اش مي گويند براي ادامه تحصيل بايد به خارج از کشور برود و آن چه بين ما اتفاق افتاده است به خاطرات خوشي تبديل خواهد شد. دختر جوان افزود: من که توقع شنيدن چنين حرف هاي توهين آميزي را نداشتم با عصبانيت به او گفتم پس بهتر است بروي و گور خودت را گم کني! اما بهنام اصرار دارد تا هر وقت دلش مي خواهد با هم رابطه مخفيانه داشته باشيم در غير اين صورت فيلم و عکس هايي که از من به طور پنهاني ضبط کرده است را منتشر خواهد کرد.

خيلي نگران هستم، هم به دليل تهديدهايي که او براي ادامه اين رابطه مي کند و هم به دليل بيماري مشکوکي که در اثر روابط نامشروع دچار آن شده ام و مي ترسم که مبادا ايدز گرفته باشم!

من در پايان از تمام پدران و مادران خواهش مي کنم براي بچه هاي خود کمي وقت بگذارند. گاهي با هم بيرون بروند، قدم بزنند و گفت وگو کنند.


[="Tahoma"]

پسري که ادعا مي کرد حاضر است برايم بميرد خيلي راحت به چشمانم خيره شد و گفت: فيلم هايي به طور پنهاني از تو ضبط کرده ام که اگر روي بلوتوث گوشي هاي تلفن همراه منتشر شود راهي جز خودکشي نخواهي داشت! با شنيدن اين حرف هاي تهديد آميز دنيا روي سرم خراب شد و دوست داشتم محسن را خفه کنم، اما او خيلي خونسرد نگاهم کرد و خنديد.

دختر جوان در دايره اجتماعي کلانتري خواجه ربيع مشهد افزود: حدود يک سال قبل با محسن آشنا شدم. او که براي انجام کاري به محل کارم رفت و آمد داشت به من ابراز علاقه کرد و ما خيلي زود به هم وابسته شديم. پس از گذشت ۲ ماه يک روز محسن مادرش را به خانه ما فرستاد تا گفت وگوهاي اوليه انجام گيرد. مادرم که از علاقه ام نسبت به اين پسر جوان خبر داشت با رويي خوش برخورد کرد و گفت: من به نظر و خواسته دخترم احترام مي گذارم اما چون پدرشوهرم وصيت کرده سارا با پسرعمويش ازدواج کند اجازه مي خواهم تا سرفرصت شوهرم را متقاعد کنم تا اين ازدواج عاشقانه سربگيرد.

دختر جوان افزود: با اين شرايط رابطه من و محسن عادي تر شد و ما گاهي در حضور مادرم همديگر را مي ديديم ولي پدرم از اين جريان خبر نداشت. متاسفانه من از اعتماد مادرم سوءاستفاده کردم و با اين تصور غلط که به زودي شرايط ازدواج با محسن برايم فراهم خواهد شد به طور پنهاني با پسر مورد علاقه ام قرار ملاقات گذاشتم و...!

چند ماه از اين ماجرا گذشت و يک روز که به خانه محسن رفته بودم متوجه شدم او به موادمخدر اعتياد دارد. با روشن شدن اين واقعيت خودم را عقب کشيدم و گفتم بايد همديگر را براي هميشه فراموش کنيم. اما موضوع به همين جا ختم نشد و محسن با لحني تهديدآميز گفت يا پدرت را راضي کن با هم ازدواج کنيم و يا فيلم هايي که به طور پنهاني از تو ضبط کرده ام را از طريق بلوتوث منتشر خواهم کرد.

باورم نمي شد محسن دست به چنين کاري زده باشد و لحظه اي که او قسمتي از اين تصاوير شرم آور را نشانم داد تازه فهميدم چه حماقتي کرده ام. من خيلي ترسيده بودم و چند روزي از محل کارم مرخصي گرفتم تا اين که محسن تماس گرفت و با زباني چرب و نرم گفت: پشيمان شده است و مي خواهد در حضور خودم فيلم ها را از روي حافظه گوشي پاک کند. من دوباره مرتکب اشتباه ديگري شدم و به طور مخفيانه به خانه آن ها رفتم و در آن جا او و يکي از دوستان بي سر و پايش مرا مورد آزار و اذيت قرار دادند.

نمي دانم چرا چنين حماقتي کردم ولي هر بلايي که به سر آدم مي آيد نتيجه کارهاي خودش است!






[="Tahoma"]

اختلاف من و مادرم از روزي شروع شد که فردي غريبه وقت و بي وقت به خانه ما تلفن مي زد و چرت و پرت مي گفت. من خيلي سعي کردم مادرم را توجيه کنم که مزاحم تلفني را نمي شناسم و با کسي رابطه اي ندارم اما فايده اي نداشت و او که از اشتباه خواهر بزرگم در برقراري ارتباط مخفيانه با پسري جوان و آبروريزي هاي بعدي آن در چند سال قبل تجربه تلخي داشت مرا در تنگنا گذاشت و با ترديد و بدبيني نگاهم مي کرد.

دختر جوان در دايره اجتماعي کلانتري جهاد مشهد افزود: برخوردهاي تحقيرآميز مادرم باعث شد تا گوشه گير و منزوي بشوم و از زماني که ديپلم گرفتم اين افسردگي به اوج خود رسيد چون مادرم به جز درس خواندن هيچ تفريح و سرگرمي برايم در نظر نمي گرفت و فقط مي گفت بايد خودت را براي کنکور آماده کني! من گاهي اوقات به بهانه درس خواندن کتابم را برمي داشتم و به پارک کوهسنگي مي رفتم.

يک روز مردي حدود ۴۰ ساله اجازه خواست تا در کنارم روي صندلي پارک بنشيند. او با زباني چرب و نرم خودش را مشاور خانواده معرفي و ادعا کرد که مشغول انجام تحقيق درباره شناخت افسردگي زنان مي باشد. اين فرد ناشناس در ادامه درباره زندگي ام سوالاتي پرسيد و وقتي متوجه شد که با مادرم اختلاف دارم شماره تلفن همراهش را داد و گفت: مي تواند براي حل مشکلاتم راهنمايي ام کند.از شما چه پنهان گفت وگو با اين فرد غريبه کمي مرا آرام کرد و او با زبان چرب و نرمي که داشت کم کم مرا به خودش وابسته کرد. اما افسوس که نمي دانستم اين فرد شيطان صفت چه دامي برايم پهن کرده است.

او پس از مدتي به من پيشنهاد ازدواج داد و با اين که فهميده بودم خودش را به دروغ مشاور خانواده معرفي کرده است و فردي بيکار است به ارتباط پنهاني با او ادامه دادم تا اين که پس از چند ماه متوجه شدم باردار هستم. با به وجود آمدن اين مشکل از او خواستم تا هر چه زودتر به خواستگاري ام بيايد اما اين آدم حيله گر مي گويد قصد ازدواج با من را ندارد و حتي پيشنهاد داد تا هر چه سريع تر سقط جنين کنم. به راستي نمي دانم چه خاکي بر سرم بريزم و با اين آبروريزي که من به بار آورده ام شک ندارم مادرم که بيماري قلبي دارد سکته مي کند.


او بعد از مرگ پدرم براي من و خواهرم خيلي زحمت کشيده است اما ما هر ۲ آبروي او را به باد داده ايم و خودمان را روسياه کرده ايم. اين است نتيجه رعايت نکردن حد و مرزهاي شرعي در ارتباط با افراد غريبه و نامحرم! خدا لعنت کند آن مزاحم تلفني ناشناس را که همه بدبختي هايم از همان زمان شروع شد!


[="Tahoma"]

من هم مثل تو تنها هستم و از اين زندگي خسته شده ام. ما بايد مثل ۲ دوست در کنار هم باشيم و درد دل کنيم.

زن جوان در دايره اجتماعي کلانتري ۱۲ مشهد افزود: من و عارف هر روز همديگر را مي ديديم و کمي درد دل مي کرديم. روزهاي اول قرار گذاشتيم مثل خواهر و برادر غم خوار هم باشيم اما رابطه عاطفي ما خيلي زود به يک دل بستگي شوم تبديل شد و با وجود آن که شوهر و ۲ فرزند داشتم، دلباخته پسري شدم که ۱۹ ساله و ۱۲ سال از من کوچک تر است.

عارف پسري ساده، بي غل و غش به نظر مي رسيد و اصلا تصور نمي کردم با حيله و نيرنگ مرا به منجلاب اعتياد و فساد اخلاقي بکشاند.

ماجرا از اين قرار است که ما اهل يکي از شهرستان ها هستيم و شوهرم کارمند يکي از سازمان هاست. او مردي سخت گير و بي عاطفه اي است که در خانه خيلي بداخلاقي مي کند. من خيلي سعي کردم طوري رفتار کنم که ناراحتي به وجود نيايد اما همسرم هميشه با برخوردهاي سرد خود مرا از زندگي مشترکمان دلسرد مي کرد.
او با کوچک ترين مسئله اي مرا به باد دشنام و ناسزا مي گرفت و آن قدر به من توهين کرد که واقعا هيچ احساسي نسبت به او نداشتم. چيزي که خيلي عذابم مي داد اين بود که او در رفتار با افراد غريبه و زنان ديگر خيلي محترمانه برخورد مي کرد و به قول مادرم بلبل بيرون و زنبور خانه بود.

زن جوان افزود: ما هر شب با هم جر و بحث داشتيم، هر چه مي خواستم به او اطمينان بدهم که در کنارش هستم و با دار و ندارش مي سازم فايده اي نداشت چون غرورش اجازه نمي داد در خانه حتي يک لبخند بزند. با اين وضعيت از حدود ۶ ماه قبل خانواده اي همسايه ما شدند که صداي دعوا و مرافعه آن ها نيز هر شب به گوش مي رسيد. اين خانواده پسر جواني دارند که خيلي از شب ها با چشماني گريان از خانه بيرون مي زد و در محوطه آپارتمان قدم مي زد.

يک روز به طور اتفاقي با زن همسايه روبه رو شدم و او گفت که شوهرش معتاد است و زندگي را براي آن ها جهنم کرده است. در اين لحظه پسر جوانش نيز سر رسيد و ما با هم سلام و عليک کرديم. از آن روز به بعد من هر موقع اين پسر جوان را در راهرو مي ديدم سلام واحوال پرسي مي کرديم تا اين که يک روز او گفت: انگار شما هم مثل ما هر روز دعوا داريد و متاسفانه با اين گفت وگوي ساده اولين گام را به سوي بدبختي برداشتم و رابطه اي بين من و آن پسر به وجود آمد که با تصويربرداري هاي مخفيانه از آن مجبور شدم از ترس شوهرم تن به خواسته هاي شيطاني او و دوستانش بدهم و توسط آن ها به دام کراک افتاده ام.


شوهرم به من شک کرده بود و مي خواست مرا براي آزمايش ببرد که همراه پسر همسايه از خانه فرار کردم و به مشهد آمديم اما در اين جا دستگير شديم. اعتراف مي کنم که حماقت کرده ام.


موضوع قفل شده است