داستان های تربیتی( شیطان و نمازگزار)

تب‌های اولیه

74 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

[=arial,helvetica,sans-serif]چهار برادر ، خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و دکتر،قاضی و آدمهای موفقی شدند. چند سال بعد،آنها بعد از شامی که باهم داشتند حرف زدند. اونا درمورد هدایایی که تونستن به مادر پیرشون که دور از اونها در شهر دیگه ای زندگی می کرد ، صحبت کردن. اولی گفت: من خونه بزرگی برای مادرم ساختم . دومی گفت: من تماشاخانه (سالن تئاتر) یکصد هزار دلاری در خانه ساختم. سومی گفت : من ماشین مرسدسی با راننده تهیه کردم که مادرم به سفر بره.. چهارمی گفت: گوش کنید، همتون می دونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس را دوست داشت و میدونین که دیگه هیچ وقت نمی تونه بخونه ، چون چشماش خوب نمی بینه. من ، راهبی رو دیدم که به من گفت یه طوطی هست که میتونه تمام کتاب مقدس رو حفظ بخونه . این طوطی با کمک بیست راهب و در طول دوازده سال اینو یاد گرفت. من ناچارا" تعهد کردم به مدت بیست سال و هر سال صد هزار دلار به کلیسا بپردازم. مادر فقط باید اسم فصل ها و آیه ها رو بگه و طوطی از حفظ براش می خونه. برادرای دیگه تحت تاثیر قرار گرفتن. پس از ایام تعطیل، مادر یادداشت تشکری فرستاد. اون نوشت: میلتون عزیز، خونه ای که برام ساختی خیلی بزرگه ..من فقط تو یک اتاق زندگی می کنم ولی مجبورم تمام خونه رو تمیز کنم.به هر حال ممنونم. مایک عزیز،تو به من تماشاخانه ای گرونقیمت با صدای دالبی دادی.اون ،میتونه پنجاه نفرو جا بده ولی من همه دوستامو از دست دادم ، من شنوایییم رو از دست دادم و تقریبا ناشنوام .هیچ وقت از اون استفاده نمی کنم ولی از این کارت ممنونم[/]
[=arial,helvetica,sans-serif]. [/][=arial,helvetica,sans-serif]ماروین عزیز، من خیلی پیرم که به سفر برم.من تو خونه می مونم ،مغازه بقالی ام رو دارم پس هیچ وقت از مرسدس استفاده نمی کنم. این ماشین خیلی تند تکون می خوره. اما فکرت خوب بود ممنونم ملوین عزیز ترینم ،تو تنها پسری هستی که با فکر کوچیکت بعنوان هدیه ات منو خوشحال کردی. جوجه ، خیلی خوشمزه بود!! ممنونم[/]

[=arial,helvetica,sans-serif]. یک مرد بود که تنها بود . یک زن بود که او هم تنها بود . زن به آب رودخانه نگاه میکرد و غمگین بود . مرد به آسمان نگاه میکرد و غمگین بود . خدا غم آنها را میدید و غمگین بود . خدا گفت : شما را دوست دارم ، پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید . مرد سرش را پایین آورد . مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید . زن به آب رودخانه نگاه کرد و مرد را دید . خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند . خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید . مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا خیس نشود . زن خندید . خدا به مرد گفت : به دستهای تو قدرت میدهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن زندگی کنید . مرد زیر باران خیس شده بود . زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت . مرد خندید . خدا به زن گفت : به دستهای تو همه زیباییها را می بخشم تا خانه ای که او میسازد را زیبا کنی . مرد خانه ای ساخت و زن آن را گرم کرد . آنها خوشحال بودند . خدا خوشحال بود ... یک روز زن پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا میداد . دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند . اما پرنده نیامد و دستهای زن رو به آسمان ماند . مرد او را دید . کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد . خدا دستهای آنها را دید که از مهربانی لبریز بود . فرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند . خدا خندید و زمین سبز شد . خدا گفت : از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد . فرشته ها شاخه ای گل به مرد دادند . مرد گل را به زن داد و زن آن را در خاک کاشت . خاک خوشبو شد . پس از آن کودکی متولد شد که گریه میکرد . زن اشکهای کودک را میدید و غمگین بود . فرشته ها به او آموختند که چگونه طفل را در آغوش بگیرد و از شیره جانش به او بنوشاند . مرد زن را دید که میخندد ، کودکش را دید که شیر مینوشد. بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت . خدا شوق مرد را دید و خندید . وقتی خدا خندید ، پرنده بازگشت و بر شانه مرد نشست . خدا گفت : با کودک خود مهربان باشید تا مهربانی بیاموزد . راست بگویید تا راستگو باشد . گل و آسمان و رود را به او نشان دهید تا همیشه به یاد من باشد . روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت . زمین پر شد از گلهای رنگارنگ و لابه لای گلها پر شد از بچه هایی که شاد و خندان دنبال هم میدویدند . خدا همه چیز و همه جا را میدید . میدید که زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته است که خیش نشود . زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخه گلی میکارد . دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند . و پرنده هایی که ... خدا خوشحال بود ، چون دیگر
غیر از او هیچ کس تنها نبود "
[/]

ابتكار گنجشك ها

روزى سرد، در بيرون شهر بر فراز كوه هاى نزديك، كوه پيمائى مى كردم، در مسير خود گنجشك هايى را ديدم كه روى بركه يخ بسته نشسته اند و مى كوشند تا با سوراخ كردن قشر يخ، بوسيله منقار خود آبى براى نوشيدن پيدا كنند.

هر بار كه جايى از يخ را نوك مى زدند، بر اثر كلفتى يخ، نتيجه نمى گرفتند و به نوك زدن جاى ديگر مى پرداختند.ولى همه اين تلاشها بر اثر كلفتى يخ بى نتيجه بود.


ناگهان ديدم كه يكى از گنجشكها به روى يخ خوابيد، و گمان كردم كه بيچاره آسيبى ديده و روى يخ افتاده است، ولى گمان من به زودى باطل شد زيرا طولى نكشيد كه گنجشك مزبور از جاى برخواست و گنجشك ديگرى بر جاى او خوابيد،

پس از چند لحظه گنجشك دومى برخواست، گنجشك سوم به جاى او نشست و سپس چهارمى و پنجمى و ششمى و به نوبت اين روش را ادامه دادند، هر گنجشكى با بدن گرم خود لحظه اى چند به روى يخ مى خوابيد و سپس بر مى خواست و جاى خود را به ديگرى مى داد، و با اين روش معلوم شد با گرمى بدن خود جايگاه خود را آب كرده و نازك و نازك تر مى شد،

سرانجام گنجشك ها به قشر نازك يخ هجوم كرده و با نوك هاى خود به سوراخ كردن پرداختند. سوراخى ايجاد شد به آب دست يافتند همگى از آن نوشيدند و سيراب شدند.

براستى گنجشكها اين برنامه را براى دستيابى به آب، از كدام كلاس ‍ آموخته؟ و اين شعور را چه كسى به آنها الهام نموده است؟

شما خود قضاوت كن والسلام.



يكي بود يكي نبود، يك بچه كوچيك بداخلاقي بود. پدرش به او يك كيسه پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب.


روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود، تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد.. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت بكوبد
بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد. پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد
روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش روكرد و گفت همه ميخها را از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد
پدر رو به پسر كرد و گفت: « دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به سوراخهايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن !! اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود
پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را مي گوئي مانند ميخي است كه بر ديوار دل طرف مقابل مي كوبي. تو مي تواني چاقوئي را به شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت معذرت مي خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. يك زخم فيزكي به همان بدي يك زخم شفاهي است.

دوست ها واقعاً جواهر هاي كميابي هستند ، آنها مي توانند تو را بخندانند و تو را تشويق به دستيابي به موفقيت نمايند. آنها گوش جان به تو مي سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها هميشه مايل هستند قلبشان را به روي ما بگشايند»

بيمارستان و عشق

از لحظه اي که در يکي از اتاق هاي بيمارستان بستري شده بودم، زن و شوهري در تخت روبروي من مناقشه بي پاياني را ادامه مي دادند.

زن مي خواست از بيمارستان مرخص شود و شوهرش مي خواست او همان جا بماند.

از حرف هاي پرستارها متوجه شدم که زن يک تومور دارد و حالش بسيار وخيم است. در بين مناقشه اين دو نفر کم کم با وضيعت زندگي آنها آشنا شدم.

يک خانواده روستائي ساده بودند با دو بچه. دختري که سال گذشته وارد دانشگاه شده و يک پسر که در دبيرستان درس مي خواند و تمام ثروتشان يک مزرعه کوچک، شش گوسفند و يک گاو است.

در راهروي بيمارستان يک تلفن همگاني بود و هر شب مرد از اين تلفن به خانه شان زنگ مي زد. صداي مرد خيلي بلند بود و با آن که در اتاق بيماران بسته بود، اما صدايش به وضوح شنيده مي شد. موضوع هميشگي مکالمه تلفني مرد با پسرش هيچ فرقي نمي کرد: «گاو و گوسفند ها را براي چرا برديد؟ وقتي بيرون مي رويد، يادتان نرود در خانه را ببنديد. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشيد. حال مادر دارد بهتر مي شود. بزودي برمي گرديم...»

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را براي انجام عمل جراحي زن آماده کردند. زن پيش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالي که گريه مي کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحني مطمئن و دلداري دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «اين قدر پرچانگي نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمي درهم رفت.

بعد از گذشت ده ساعت که زيرسيگاري جلوي مرد پر از ته سيگار شده بود، پرستاران، زن بي حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحي با موفقيت انجام شده بود. مرد از خوشحالي سر از پا نمي شناخت و وقتي همه چيز روبراه شد، بيرون رفت و شب ديروقت به بيمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب هاي گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشاي او شد که هنوز بي هوش بود.

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمي توانست حرف بزند، اما وضعيتش خوب بود. از اولين روزي که ماسک اکسيژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن مي خواست از بيمارستان مرخص بشود و مرد مي خواست او همان جا بماند.

همه چيز مثل گذشته ادامه پيدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ مي زد. همان صداي بلند و همان حرف هايي که تکرار مي شد. روزي در راهرو قدم مي زدم. وقتي از کنار مرد مي گذشتم داشت مي گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ يادتان نرود به آنها برسيد. حال مادر به زودي خوب مي شود و ما برمي گرديم.»

نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب ديدم که اصلا کارتي در داخل تلفن همگاني نيست. مرد درحالي که اشاره مي کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اين که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش مي کنم به همسرم چيزي نگو. گاو و گوسفندها را قبلا براي هزينه عمل جراحيش فروخته ام. براي اين که نگران آينده مان نشود، وانمود مي کنم که دارم با تلفن حرف مي زنم.»

در آن لحظه متوجه شدم که اين تلفن براي خانه نبود، بلکه براي همسرش بود که بيمار روي تخت خوابيده بود. از رفتار اين زن و شوهر و عشق مخصوصي که بين شان بود، تکان خوردم. عشقي حقيقي که نيازي به بازي هاي رمانتيک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم مي کرد.

[=times new roman, new york, times, serif][=times new roman]

هديه اي براي همه دوستان خوبم [=titr-s][/]



فرض کنيد بانکي وجود دارد که هر روز صبح مبلغي معادل 86400 سکه طلا را به حساب شما واريز ميکند و باقيمانده حساب هر روز، به روز ديگر منتقل نمي شود و شما بايد تمام پولي را که در حساب هر روز وجود دارد همانروز خرج کنيد. هر نيمه شب بخشي از پول را که شما نتوانيد آن را در طول روز خرج کنيد از حساب شما حذف خواهد شد. اگر شما چنين حسابي داشتيد چه ميکرديد؟ آيا هر روز تا آخرين ريال آن را خرج نمي کرديد؟ هر کدام از ما چنين بانکي داريم. نام اين بانک «زمان» است. هر روز صبح مبلغي معادل 86400 ثانيه براي همان روز به شما اعتبار مي دهد و هر شب بخشي از زماني را که تتمه حساب باقی مانده است، به روز بعد منتقل نمي کند، اجازه خرج کردن بيش از موجودي حساب را نمي دهد و سودي پرداخت نمي کند. هر روز که بانک شروع به کار ميکند يک سپرده دست نخورده منتظر شماست و هر شب سرمايه بلااستفاده آن روز از بين مي رود. اگر شما نتوانيد از سپرده هر روز استفاده کنيد ضرر آن متوجه شماست. برگشت به عقب وجود ندارد. نقشه ای برای فردا وجود ندارد و شما باید به سرمایه امروز زندگی کنید. این زمان را در راه بدست آوردن سلامتی، شادی و موفقیت صرف کنید. زمان می گذرد. از امروز حداکثر استفاده را بکنید.

ارزش یک سال را از دانش آموزی که در یک کلاس رد شده است سئوال کنید
ارزش یک ماه را از مادری که طفل نارس بدنیا آورده سئوال کنید
ارزش یک هفته را از ویرایشگر یک مجله هفتگی سئوال کنید
ارزش یک روز را از کارگر روز مزدی که باید برای اطفال خود غذا تهیه کند سئوال کنید
ارزش یک ساعت را از کسانی که منتظر دیدار عزیزی هستند سئوال کنید (درست مثل من كه بي صبرانه منتظرم...)
ارزش یک دقیقه را از کسی که به موقع به قطار نرسیده است سئوال کنید
ارزش یک ثانیه را از کسی که از یک حادثه جان سالم بدر برده است سئوال کنید
ارزش یک میلی ثانیه را از کسی که در المپیک مدال نقره به دست آورده است سئوال کنید


بيائيد هر لحظه را گرامی بداريم . وهر لحظه را با کسی قسمت کنيم که ارزش وقت صرف کردن را داشته باشد.



ديروز تاريخ است


فردا آينده


و امروز يک هديه است


[/][/]

گل صداقت:Gol:

دويست و پنجاه سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده اي تصميم به
ازدواج گرفت. با مرد خردمندي مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان
منطقه را دعوت کند تا دختري سزاوار را انتخاب کند. وقتي خدمتکار پير قصر
ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد، چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود،
دخترش گفت او هم به آن مهماني خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسي نداري، نه
ثروتمندي و نه خيلي زيبا. دختر جواب داد: مي دانم هرگز مرا انتخاب نمي
کند، اما فرصتي است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم. روز موعود
فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت: به هر يک از شما دانه اي مي دهم، کسي
که بتواند در عرض شش ماه زيباترين گل را براي من بياورد.... ملکه آينده
چين مي شود. دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلداني کاشت.

سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد، دختر با باغبانان بسياري صحبت کرد و راه
گلکاري را به او آموختند، اما بي نتيجه بود، گلي نروييد. روز ملاقات فرا
رسيد ، دختر با گلدان خالي اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار
زيبايي به رنگها و شکلهاي مختلف در گلدان هاي خود داشتند. لحظه موعود فرا
رسيد. شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسي کرد و در پايان اعلام
کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود.

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسي را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلي
سبز نشده است. شاهزاده توضيح داد: اين دختر تنها کسي است که گلي را به
ثمر رسانده که او را سزاوار همسري امپراتور مي کند: گل صداقت... همه دانه
هايي که به شما دادم عقيم بودند، امکان نداشت گلي از آنها سبز شود!!!


در سال 1968 مسابقه دوی ماراتن یكی از شگفت انگیزترین مسابقات دو در جهان بود.دوی ماراتن در تمام المپیكها مورد توجه همگان است و مدال طلایش گل سرسبد مدال های المپیك. این مسابقه به طور مستقیم در هر 5 قاره جهان پخش می شود.

استادیوم مملو از تماشاچی بود و جمعیت با وارد شدن دوندگان، شروع به تشویق كردند. رقابت نفس گیر شده بود و دونده شماره ... چند قدمی جلوتر از بقیه بود

بالاخره دونده شماره ... نوار خط پایان را پاره كرد. استادیوم سراپا تشویق شد. فلاش دوربین های خبرنگاران لحظه ای امان نمی داد و دونده های بعدی یكی یكی از خط پایان گذشتند.

در طول مسابقه دوربین ها بارها نفراتی را نشان داد كه از ادامه مسابقه منصرف شدند و از مسیر مسابقه بیرون آمدند. به نظر میرسید كه آخرین نفر هم از خط پایان رد شده است.

اما...

بلند گوی استادیوم به داوران اعلام می كند كه خط پایان را ترك نكنند گزارش رسیده كه هنوز یك دونده دیگر باقی مانده. همه سر جای خود برمیگردند و انتظار رسیدن نفر آخر را می كشند.

دوربین های مستقر در طول جاده تصویر او را به استادیوم مخابره می كنند. از روی شماره پیراهن او اسم او را می یابند "جان استفن آكواری" است دونده سیاه پوست اهل تانزانیا، كه ظاهرا برایش مشكلی پیش آمده، لنگ میزد و پایش بانداژ شده بود. 20 كیلومتر تا خط پایان فاصله داشت و احتمال این كه از ادامه مسیر منصرف شود زیاد بود. نفس نفس میزد احساس درد در چهره اش نمایان بود لنگ لنگان و آرام می آمد ولی دست بردار نبود. چند لحظه مكث كرد و دوباره راه افتاد. چند نفر دور او را می گیرند تا از ادامه مسابقه منصرفش كنند ولی او با دست آنها را كنار می زند و به راه خود ادامه می دهد. داوران طبق مقررات حق ندارند قبل از عبور نفر آخر از خط پایان محل مسابقه را ترك كنند.

خبرنگاران بخش های مختلف وارد استادیوم شده اند و جمعیت هم به جای این كه كم شود زیادتر می شود! جان استفن با دست های گره كرده و دندان های به هم فشرده و لنگ لنگان اما استوار، هم چنان به حركت خود به سوی خط پایان ادامه می دهد او هنوز چند كیلومتری با خط پایان فاصله دارد.

بعد از گذشت مدتی طولانی، آخرین شركت كننده دوی ماراتن به استادیوم نزدیك می شود، با ورود او به استادیوم جمعیت از جا برمی خیزد چند نفر در گوشه ای از استادیوم شروع به تشویق می كنند و بعد انگار از آن نقطه موجی از كف زدن حركت می كند و تمام استادیوم را فرامی گیرد نمی دانید چه غوغایی برپا می شود.

40 یا 50 متر بیشتر تا خط پایان نمانده او نفس زنان می ایستد و خم می شود و دستش را روی ساق پاهایش می گذارد، پلك هایش را فشار می دهد نفس می گیرد و دوباره با سرعت بیشتری شروع به حركت می كند. شدت كف زدن جمعیت لحظه به لحظه بیشتر می شود خبرنگاران در خط پایان تجمع كرده اند وقتی نفرات اول از خط پایان گذشتند استادیوم این قدر شور و هیجان نداشت. نزدیك و نزدیكتر می شود و از خط پایان می گذرد. خبرنگاران، به سوی او هجوم می برند نور پی در پی فلاش ها استادیوم را روشن كرده است انگار نه انگار كه دیگر شب شده بود. مربیان حوله ای بر دوشش می اندازند او كه دیگر توان ایستادن ندارد، می افتد.

جهانیان از او درس بزرگی آموختند . او یك لحظه به این فكر نكرد كه نفر آخر است. به این فكر نكرد كه برای پیشگیری از تحمل نگاه تحقیرآمیز دیگران به خاطر آخر بودن میدان را خالی كند. او تصمیم گرفته بود كه این مسیر را طی كند،. فردای مسابقه مشخص شد كه جان از همان شروع مسابقه به زمین خورده و به شدت آسیب دیده است.

او در پاسخگویی به سوال خبرنگاری كه پرسیده بود، چرا با آن وضع و در حالی كه نفر آخر بودید از ادامه مسابقه منصرف نشدید؟ ابتدا فقط گفت:" برای شما قابل درك نیست!" و بعد در برابر اصرار خبرنگار ادامه داد:" مردم كشورم مرا 5000 مایل تا مكزیكوسیتی نفرستاده اند كه فقط مسابقه را شروع كنم، مرا فرستاده اند كه آن را به پایان برسانم."

داستان "جان استفن آكواری" از آن پس در میان تمام ورزشكاران سینه به سینه نقل شد"حالا آیا یادتان هست كه نفر اول برنده مدال طلای همان مسابقه چه كسی بود؟

بسیاری از کارهایی که ما شروع می کنیم توام با مشکلات و سختی های زیادی است؛ خیلی ها در نیمه ی راه سعی می کنند به خاطر ممانعت از مشکلات بیشتر ما را از ادامه ی راه منصرف کنند؛ و خیلی وقت ها ما کارهایمان را به همین دلیل نیمه رها می کنیم؛ چون دیگر زمان گذشته و امیدی به موفقیت نیست؛ ما نمی توانیم نفر اول دانشکده شویم، ما نمی توانیم نفر اول کنکور شویم، ما نمی توانیم وارد تیم ملی شویم، ما نمی توانیم فلان شغل را احراز کنیم، ما خیلی از کارها را نمی توانیم بکنیم پس آن را نیمه رها می کنیم... .

غافل از این که ما می توانیم تلاش خود را برای رسیدن به موفقیت به کار گیریم و آن چه ارزشمند است همین تلاش است.

توي کشوري يه پادشاهي زندگي مي کرد که خيلي مغرور ولي عاقل بود. يه روز براي پادشاه يه انگشتر به عنوان هديه آوردند ولي رو نگين انگشتر چيزي ننوشته بود و خيلي ساده بود. شاه پرسيد: اين چرا اين قدر ساده است ؟ و چرا چيزي روي آن نوشته نشده است ؟ فردي که آن انگشتر را آورده بود گفت: من اين را آورده ام تا شما هر آن چه که مي خواهيد روي آن بنويسيد.

شاه به فکر فرو رفت که چه چيزي بنويسد که لايق شاه باشد و چه جمله اي به او پند مي دهد؟همه وزيران را صدا زد و گفت:وزيران من هر جمله و هرحرف با ارزشي که بلد هستيد بگوييد وزيران هم هر آن چه بلد بودند گفتند ولي شاه از هيچ کدام خوشش نيامد دستور داد که بروند عالمان و حکيمان را از کل کشور جمع کنند و بياورند وزيران هم رفتند و آوردند. شاه جلسه اي گذاشت و به همه گفت که هر کسي بهترين جمله را بگويد جايزه خوبي مي گيره.

هر کسي يه چيزي گفت باز هم شاه خوشش نيامد. تا اين که يه پير مردي به دربار آمد و گفت با شاه کار دارم گفتند تو با شاه چه کاري داري؟ پير مرد گفت: برايش يه جمله اي آورده ام. همه خنديدند .... خلاصه پير مرد با کلي التماس توانست آنها را راضي کند که وارد دربار شود. شاه گفت: تو چه جمله اي آورده اي ؟ پير مرد گفت: جمله من اين است "هر اتفاقي که براي ما مي افتد به نفع ماست "

شاه به فکر رفت و خيلي از اين جمله استقبال کرد و جايزه را به پير مرد داد. پير مرد در حال رفتن گفت: ديدي که هر اتفاقي که مي افتد به نفع ماست. شاه خشمگين شد و گفت: چه گفتي ؟ تو سر من کلاه گذاشتي! پير مرد گفت: نه پسرم به نفع تو هم شد. چون تو بهترين جمله جهان را يافتي. پس از اين حرف پير مرد رفت شاه خيلي خوشحال بود که بهترين جمله جهان را دارد و دستور داد آن را روي انگشترش حک کنند.

از آن به بعد شاه هر اتفاقي که برايش پيش مي امد مي گفت:هر اتفاقي که براي ما مي افتد به نفع ماست. تا جايي که همه در دربار اين جمله را ياد گرفته و آن را مي گفتند که هر اتفاقي که براي ما مي افتد به نفع ماست.

تا اين که يه روز پادشاه در حال پوست کندن سيبي بود که ناگهان چاقو در رفت و دو تا از انگشتان شاه را بريد و قطع کرد شاه ناراحت و دردمند شد و وزيرش به او گفت: هر اتفاقي که مي افتد به نفع ماست. شاه عصباني شد و گفت: انگشت من قطع شده تو مي گويي که به نفع ما شده! به زندانبان دستور داد تا وزير را به زندان بيندازد و تا او دستور نداده او را در نياورند. چند روزي گذشت يک روز پادشاه به شکار رفت و در جنگل گم شد تنهاي تنها بود ناگهان قبيله اي به او حمله کردند و او را گرفتند و مي خواستند او را بخورند شاه را بستند و او را لخت کردند اين قبيله يک سنتي داشتند که بايد فردي که خورده مي شود تمام بدنش سالم باشد.

ولي پادشاه 2 تا انگشت نداشت. پس او را ول کردند تا برود. شاه به دربار باز گشت و دستور داد که وزير را از زندان در آورند وزير آمد نزد شاه و گفت: با من چه کار داري ؟ شاه به وزير خنديد و گفت: اين جمله اي که گفتي هر اتفاقي مي افتد به نفع ماست درست بود من نجات پيدا کردم ولي اين به نفع من شد ولي تو در زندان شدي اين چه نفعي است. شاه اين را گفت و او را مسخره کرد. وزير گفت : اتفاقا به نفع من هم شد.

شاه گفت : چطور؟ وزير گفت : شما هر کجا که مي رفتيد من را هم با خود مي برديد ولي آنجا من نبودم اگر مي بودم آن ها مرا مي خوردند پس به نفع من هم بوده است وزير اين را گفت و رفت .

[=times] در یکی از کشورها یک مرکز خرید شوهر وجود داشت که ۵ طبقه بود و دخترها به آنجا می رفتند و شوهری برای خود می گرفتند.
شرایط این مرکز خرید این بود هر کس فقط می توانست یک بار از این مرکز خرید کند و به هر طبقه که می رفت دیگر نمی توانست به طبقه قبل برگردد.

روزی دو دختر به این مرکز خرید رفتند. در طبقه اول نوشته بود این مردان شغل خوب و بچه های دوست داشتنی دارند دختری که تابلو را خوانده بود گفت از بی کاری بهتره ولی می خوام ببینم که بالاتری ها چی دارند؟

در طبقه دوم نوشته بود این مردان شغل خوب با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی و چهره زیبا دارند. دختر گفت هوم م م طبقه بالاتر چه جوریه؟
[=times] [=Times New Roman]
[=times] طبقه سوم نوشته بود این مردان شغل خوب با درآمد زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ای زیبا و درکارهای خانه هم کمک می کنند. دختر گفت وای ی ی چه قدر وسوسه انگیز ولی بریم بالا تر ببینیم چه خبره؟
[=times] [=Times New Roman]
[=Times New Roman] [=times] طبقه چهارم نوشته بود این مردان شغل خوب با درآمد زیاد، بچه های دوست داشتنی، چهره ای زیبا، در کارهای خانه به همسر خود کمک می کنند و هدفی عالی در زندگی دارند. دختر: وای چه قدر خوب پس چه چیزی ممکنه در طبقه اخر باشه؟ پس رفتند به طبقه پنجم.
[=Times New Roman]
[=times] [=Times New Roman]

[=times][=Times New Roman][=times][=Times New Roman]طبقه پنجم: این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستند. از اینکه به مرکز ما آمدید متشکریم روز خوبی را برای شما آرزو می کنیم [=Times New Roman][=times]

[=times]

خوب فکر کنید و درست و به جا تصمیم بگیرید

الیوت ارونسون، نقل می کند که روزی پسرش ازش می پرسد ناپالم چیست و او در پاسخ می گوید ناپالم ماده ای شیمیایی است که به پوست می چسبد و پوست را به شدت می سوزاند و شخص را می کشد. لحظه ای بعد متوجه می شود که اشک از چشمان پسرش سرازیر است و او یکه می خورد که چگونه در برابر چنین سلاح آدمکش و وحشتناکی این همه بی تفاوت و ساده با قضیه برخورد کرده در حالی که پسرش که احتمالا احساسات و عواطف انسانی در او قویتر بوده است از شنیدن آنچه ناپالم بر سر انسان می آورد این گونه ناراحت شده و به گریه در آمده است.

[=times new roman]گل سرخي براي محبوبم

" جان بلانکارد " از روي نيمکت برخاست لباس ارتشي اش را مرتب کرد و به تماشاي انبوه مردم که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرفتند مشغول شد . او به دنبال دختري مي گشت که چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را مي شناخت دختري با يک گل سرخ .
از سيزده ماه پيش دلبستگي‌اش به او آغاز شده بود. از يک کتابخانه مرکزي در فلوريدا, با برداشتن کتابي از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور يافته بود, اما نه شيفته کلمات کتاب بلکه شيفته يادداشتهايي با مداد, که در حاشيه صفحات آن به چشم مي‌خورد . دست خطي لطيف که بازتابي از ذهني هوشيار و درون بين و باطني ژرف داشت در صفحه اول " جان" توانست نام صاحب کتاب را بيابد: "دوشيزه هاليس مي نل" . با اندکي جست و جو و صرف وقت او توانست نشاني دوشيزه هاليس را پيدا کند.
" جان " براي او نامه اي نوشت و ضمن معرفي خود از او درخواست کرد که به نامه نگاري با او بپردازد . روز بعد جان سوار کشتي شد تا براي خدمت در جنگ جهاني دوم عازم شود .در طول يکسال و يک ماه پس از آن , آن دو به تدريج با مکاتبه و نامه نگاري به شناخت يکديگر پرداختند . هر نامه همچون دانه اي بود که بر خاک قلبي حاصلخيز فرو مي افتاد و به تدريج عشق شروع به جوانه زدن کرد .
" جان " درخواست عکس کرد ولي با مخالفت " ميس هاليس " روبه رو شد . به نظر هاليس اگر " جان " قلبا به او توجه داشت ديگر شکل ظاهري اش نمي توانست براي او چندان با اهميت باشد . ولي سرانجام روز بازگشت " جان " فرارسيد آن ها قرار نخستين ملاقات خود را گذاشتند : 7 بعد الظهر در ايستگاه مرکزي نيويورک . هاليس نوشته بود : تو مرا خواهي شناخت از روي گل سرخي که بر کلاهم خواهم گذاشت .
بنابراين راس ساعت 7 بعدالظهر " جان " به دنبال دختري مي گشت که قلبش را سخت دوست مي داشت اما چهره اش را هرگز نديده بود . ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنويد :
" زن جواني داشت به سمت من مي‌آمد, بلند قامت و خوش اندام, موهاي طلايي‌اش در حلقه‌هاي زيبا کنار گوش‌هاي ظريفش جمع شده بود , چشمان آبي رنگش به رنگ آبي گل ها بود , و در لباس سبز روشنش به بهاري مي مانست که جان گرفته باشد . من بي اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به اين که او آن نشان گل سرخ را بر روي کلاهش ندارد . اندکي به او نزديک شدم . لب هايش با لبخند پرشوري از هم گشوده شد , اما به آهستگي گفت " ممکن است اجازه دهيد عبور کنم ؟ " بي‌اختيار يک قدم ديگر به او نزديک شدم ودر اين حال ميس هاليس را ديدم . تقريبا پشت سر آن دختر ايستاده بود زني حدودا 40 ساله با موهاي خاکستري رنگ که در زير کلاهش جمع شده بود . اندکي چاق بود و مچ پايش نسبتا کلفتش توي کفش هاي بدون پاشنه جا گرفته بودند
دختر سبز پوش از من دور مي شد , من احساس کردم که بر سر يک دوراهي قرارگرفته ام . از طرفي شوق وتمنايي عجيب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا ميخواند و از سويي علاقه اي عميق به زني که روحش مرا به معناي واقعي کلمه مسحور کرده بود , به ماندن دعوتم مي کرد .
او آن جا ايستاده بود با صورت رنگ پريده و چروکيده اش که بسيار آرام و موقر به نظر مي رسيد وچشماني خاکستري و گرم که از مهرباني مي درخشيد . ديگر به خود ترديد راه ندادم . کتاب جلد چرمي آبي رنگي در دست داشتم که در واقع نشان معرفي من به حساب مي آمد , از همان لحظه فهميدم که ديگر عشقي در کار نخواهد بود , اما چيزي به دست آورده بودم که ارزشش حتي از عشق بيشتر بود , دوستي گرانبهايي که مي توانستم هميشه به آن افتخار کنم .
[=tahoma][=tahoma][=tahoma] [=b koodak][/][/][/][/]
به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را براي معرفي خود به سوي او دراز کردم . با اين .وجود وقتي شروع به صحبت کردم از تلخي ناشي از تاثري که در کلامم بود متحير شدم .
من " جان بلانکارد" هستم و شما هم بايد دوشيزه مي نل باشيد . از ملاقات شما بسيار خوشحالم . ممکن است دعوت مرا به شام بپذيريد؟ چهره آن زن با تبسمي شکيبا از هم گشوده شد و به آرامي گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمي‌شوم! ولي آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که اين گل سرخ را روي کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کرديد بايد به شما بگويم که او در رستوران بزرگ آن طرف خيابان منتظر شماست . او گفت که اين فقط يک امتحان است !
تحسين هوش و ذکاوت ميس مي نل زياد سخت نيست ! طبيعت حقيقي يک قلب تنها زماني مشخص مي شود که به چيزي به ظاهر بدون جذابيت پاسخ بدهد .

[/]


هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده.
شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.
متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ میکند.
آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود.
اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد.
زنش آن را جابه جا کرده بود.
مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت: و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند.»




امام علی(علیه السلام) به مالک اشتر


ای مالک!
اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی، فردا به آن چشم نگاهش مکن

شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی








در برخی از بلاد در واقع آخرین ماه از سال چهار شمع روشن مینمایند، هر شمع یک هفته میسوزد و به این ترتیب تا پایان ماه هر چهار شمع میسوزند،شمعها نیز برای خود داستانی دارند. امیدواریم با خواندن این داستان امید در قلبتان ریشه دواند.شمع ها به آرامی می سوختند، فضا به قدری آرام بود که می توانستی صحبتهای آن ها را بشنوی.

شمع اول گفت:
من صلح هستم!
با وجود این هیچ کس نمی تواند مرا برای همیشه روشن نگه دارد.
فکر میکنم به زودی از بین خواهم رفت.سپس شعله اش به سرعت کم شد و از بین رفت.

شمع دوم گفت:
من ایمان هستم! با این وجود من هم ناچارا مدتی زیادی روشن نمی مانم، و معلوم نیست تا چه زمانی زنده باشم، وقتی صحبتش تمام شد نسیم ملایمی بر آن وزید و شعله اش را خاموش کرد.

شمع سوم گفت:
من عشق هستم!ولی آنقدر قدرت ندارم که روشن بمانم.مردم مرا کنار می گذارند و اهمیت مرا درک نمی کنند، آنها حتی عشق ورزیدن به نزدیکترین کسانشان را هم فراموش می کنند و کمی بعد او هم خاموش شد. ناگهان ... پسری وارد اتاق شد و شمع های خاموش را دید و گفت: چرا خاموش شده اید؟قرار بود شما تا ابد بمانید و با گفتن این جمله شروع کرد به گریه کردن.
سپس

شمع چهارم گفت:
نترس تا زمانی که من روشن هستم میتوانیم شمع های دیگر را دوباره روشن کنیم.من امید هستم!کودک با چشمهای درخشان شمع امید را برداشت و شمع های دیگر را روشن کرد. چه خوب است که شعله امید هرگز در زندگیتان خاموش نشود.چراکه هر یک از ما می توانیم امید، ایمان، صلح و عشق را حفظ و نگهداری کنیم.

يک روز گرم تابستان ، پسر کوچکي با عجله لباسهايش را در آورد و خنده کنان داخل درياچه شيرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش مي کرد و از شادي کودکش لذت ميبرد.

مادر ناگهان تمساحي را ديد که به سوي پسرش شنا مي کرد.

وحشتزده به سمت درياچه دويد و با فرياد پسرش را صدا زد .

پسر سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود.

تمساح با يک چرخش پاهاي کودک را گرفت تا زير آب بکشد، مادر از راه رسيد و از روي اسکله بازوي پسرش را گرفت.

تمساح پسر را با قدرت مي کشيد ولي عشق مادر...

آنقدر زياد بود که نمي گذاشت پسر در کام تمساح رها شود. کشاورزي که در حال عبور از آن حوالي بود ، صداي فرياد مادر را شنيد، به طرف آنها دويد و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراري داد.
پسر را سريع به بيمارستان رساندند.
دو ماه گذشت تا پسر بهبودي پيدا کند.
پاهايش با آرواره هاي تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهايش جاي زخم ناخنهاي مادرش مانده بود.


خبرنگاري که با کودک مصاحبه مي کرد از او خواست تا جاي زخمهايش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتي زخمها را نشان داد ،سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت
اين زخمها را دوست دارم ، اينها خراشهاي عشق مادرم هستند.



پس کوچه ها

مرگ را در کوچه های تنهایی دیدم


از من پرسید : امید را دیده ای؟ چندیست به دنبال اویم.

پرسیدم بهر چه می جویی او را ؟


پاسخ داد : می خواهم آن را از تو بگیرم.


خواستم بار دگر سوالی پرسم که چرا در طلب آنی که امیدم را
بگیری؟


ناگهان دیدم که امیدی را که در کنار خود داشتم دیگر ندارم.


امید آرام و آرام رفت.دیگر امیدم را از دست داده بودم.


چند روزی بیش طاقت نیاوردم.


این بار من در طلب مرگ در کوچه پس کوچه های تنهایی پرسه زدم


اما این بار بی امید


من نیز در پی امید دست مرگ را گرفتم و رفتم....
یا علی





بچه کفاش

آبراهام لینکلن پسر یک کفاش بود،پدر لینکلن کفاش سلطنتی بود و کفش های افراد مهم سیاسی را تعمیر و یا تمیز می کرد.آبراهام پس از سالها تلاش و شکست،در سال 1861 به عنوان رئیس جمهور برگزیده شد.اولین سخنرانی او در مجلس سنای بدین صورت گذشت:نمایندگان مجلس از اینکه لینکلن رئیس جمهور شده بود ناراضی بودند.چرا که او از یک خانواده فقیر و فاقد سطح اجتماعی بالا بود.زمانی که لینکلن برای سخنرانی پشت تریبون قرار گرفت قبل از آنکه لب باز کند و سخنی بگوید یکی از نمایندگان مخالف با عصبانیت و بی ادبی تمام از سوی جایگاه خود فریاد زد:"آبراهام!حالا که بطور شانسی رئیس جمهور شده ای فراموش نکن که می دانیم تو یک بچه کفاش بیشتر نیستی!"

مسلما"هر فردی در جایگاه لینکلن قرار داشت با این نماینده گستاخ که او را اینگونه مورد خطاب قرار داده برخورد می کرد!اما آبراهام لینکلن این چنین نکرد.او لبخندی زد و سخنرانی خود را اینطور شروع کرد:"من از آقای نماینده بسیار بسیار ممنونم که در چنین روزی مرا به یاد پدرم انداخت.چه روز خوبی و چه یاد آوری خوبی!من زندگی و جایگاهم را مدیون زحمات پدرم هستم.آقایان نماینده بنده در اینجا اعلام می کنم که بنده مانند پدرم ماهر نیستم.با این حال از دستان هنرمند او چیزهایی آموخته ام.پس اگر کسی از شما تمایل به تعمیر کفش خود داشت با کمال میل حاضر به تعمیر کفشش خواهم بود!

یکی از اقدامات مهم و تاثیر گذار لینکلن خاتمه بخشیدن به تاریخ برده داری در ایالات متحده امریکا بود.

هر چه هستی همون باش،هر چه نیستی نگو کاش!!!

داستان بسیار زیبای ” نجار پیر ” حتما بخوانید



نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد . یک روز او با صاحب کار خود موضوع را درمیان گذاشت .
پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند .
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد .
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد .


نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود . پذیرفتن ساخت این خانه را برخلاف میل باتنی او صورت گرفته بود . برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد .
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد . صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد .
زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد .
در واقع اگر او میدانستکه خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن بکار می برد . یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد .
این داستان ماست .
ما زندگیمان را میسازیم . هر روز میگذرد . گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم . اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم . فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم ، ممکن نیست .
شما نجار زندگی خود هستید و روزها ، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود . یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود .
مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید

موقعيت كنوني من حاصل دعاي پدرم است


امام خامنه ای نسبت به پدر و مادر بسيار سفارش مي‌كردند. گاهي پيش مي‌آمد در مواقعي كه فرصت داشتند و محافظان در خدمت ايشان جمع بودند، بين دو نماز،‌مطالب اخلاقي مختلفي را مي‌فرمودند .
ايشان يك بار، ضمن توصيه به احترام و رفتار نيك با پدر و مادر، خاطره‌اي را بيان كردند و اشاره فرمودند كه، شايد اين موقعيتي كه براي من پيش آمده، حاصل آن دعايي باشد كه پدرم در حقّ من كرده است..

مقام معظم رهبری نسبت به پدر و مادر بسيار سفارش مي‌كردند. گاهي پيش مي‌آمد در مواقعي كه فرصت داشتند و محافظان در خدمت ايشان جمع بودند، بين دو نماز،‌مطالب اخلاقي مختلفي را مي‌فرمودند .
ايشان يك بار، ضمن توصيه به احترام و رفتار نيك با پدر و مادر، خاطره‌اي را بيان كردند و اشاره فرمودند كه، شايد اين موقعيتي كه براي من پيش آمده، حاصل آن دعايي باشد كه پدرم در حقّ من كرده است.


زماني بود كه پدر ايشان ناراحتي شديد چشمي داشتند و آن موقع، حضرت آقا ساكن قم بودند. پدرشان را براي معالجه به دكتر برده و آخرش نتيجه اين شده بود كه بايد يك نفر هميشه از او مراقبت کرده و براي مطالعه و كارهاي روزمره پدرشان، بايد يك نفر به او كمك كند. ايشان مي‌فرمودند: "من يك احساس سرگرداني شديد داشتم و دو راه برايم ممكن بود؛ يكي، ادامه سكونت در قم، كه بسيار علاقه داشتم در قم بمانم و به تحصيلم ادامه دهم و دوم، رها كردن قم و رفتن به مشهد و مراقبت از پدرم. مدتها سرگردان بودم و نمي‌توانستم تصميم بگيرم. " تا اينكه يك روز، به يكي از بزرگان برخورد مي‌كنند و او جوياي حالشان مي‌شود. ايشان ماجرا را بيان مي‌كنند و آن آقا در جواب مي‌گويد: "شما اين راه را انتخاب كن، برو مشهد و در خدمت پدر باش؛ چه‌بسا آن چيزي كه شما در قم دنبالش هستي، خدا در مشهد به شما عطا كند. " و آقا مي‌فرمايند: "حرف آن‌ آقا من را از سرگرداني درآورد و تصميم گرفتم در خدمت پدرم باشم و محل سكونتم را به مشهد منتقل كردم. به هرحال، خدمت به پدر و مادر، در همين دنيا اثر وضعي دارد؛ يعني در همين دنيا پاداش يا كيفر آن را مي‌بينيد.شايد اين موقعيتي كه براي من پيش آمده، حاصل آن دعايي باشد كه پدرم در حقّ من كرده است. ".

سیره عملی رهبر معظم انقلاب که خود به عنوان پدری مهربان برای امت محسوب می شوند به یقین می تواند برای همه جوانان درس بزرگی باشد تا با احترام به والدین خود به درجات عالی برسند.

خدمت به پدر و مادر، در همين دنيا اثر وضعي دارد؛ يعني در همين دنيا پاداش يا كيفر آن را مي‌بينيد.

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که تابلو را نوشته بگوید ، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

امروز بهار است، ولی من نمی توانم آن را ببینم !!!!!

وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر دهید، خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد. باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است

مردي صبح زود از خواب بيدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.
لباس پوشيد و راهي خانه خدا شد.
در راه به مسجد، مرد زمين خورد و لباسهايش کثيف شد. او بلند شد،
خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهايش را عوض کرد و دوباره راهي خانه خدا شد. در راه به مسجد و
در همان نقطه مجدداً زمين خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. يک بار ديگر لباسهايش
را عوض کرد و راهي خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردي که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسيد.
مرد پاسخ داد: (( من ديدم شما در راه به مسجد دو بار به زمين افتاديد.))،
از اين رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد اول از او بطور فراوان تشکر مي کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد
ادامه مي دهند. همين که به مسجد رسيدند، مرد اول از مرد چراغ بدست
در خواست مي کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.
مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداري مي کند.
مرد اول درخواستش را دوبار ديگر تکرار مي کند و مجدداً همان جواب را مي شنود.
مرد اول سوال مي کند که چرا او نمي خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شيطان هستم.)) مرد اول با شنيدن اين جواب جا خورد.
شيطان در ادامه توضيح مي دهد:
((من شما را در راه به مسجد ديدم و اين من بودم که باعث زمين خوردن شما شدم.))
وقتي شما به خانه رفتيد، خودتان را تميز کرديد و به راهمان به مسجد برگشتيد،
خدا همه گناهان شما را بخشيد. من براي بار دوم باعث زمين خوردن شما شدم
و حتي آن هم شما را تشويق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بيشتر به راه مسجد برگشتيد.
به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشيد. من ترسيدم که اگر يک بار ديگر
باعث زمين خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشيد.
بنا براين، من سالم رسيدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.


موضوع قفل شده است