خلاصی از ترس == (درخواست راهنمایی) (کارشناس حامی)

تب‌های اولیه

23 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
خلاصی از ترس == (درخواست راهنمایی) (کارشناس حامی)

سلام
یه راهنمایی از کارشناسان محترم میخوام و امیدوارم لطف کنن و پاسخ بدن
من متاسفانه آدم ترسویی هستم:Ghamgin: و این ترس واقعا زندگیم رو تحت تاثیر قرار داده
و شدیدا توانایی هام رو محدود کرده و وآزارم میده

ترس از سلامتی عدم موفقیت....
مشکلاتم:
مثلا رفتم شنا یاد گرفتم در حالی از جای عمیق حسابی وحشت داشتم
بعد 2 جلسه مربی گفت واقعا حرفه ای شنا میکنی باورم نمیشه که میگی جایی یاد نگرفتم
اما متاسفانه از جای عمیق انقدر میترسم که وقتی مربی میگه شیرجه بزن انگار میخوام بپرم تو آتیش جهنم:Ghamgin:
وقتی اطرافیان(چند تا غریق نجات دیگه و اونایی که بلدن)با تعجب زیاد ازم میپرسن تو که هم تحصیل کرده ای هم انقدر بلدی برا چی میترسی؟؟
واقعا هم خورد میشم اما نمیتونم به این ترسم غلبه کنم:Ghamgin:

(البته به نظر خودم بیخودی تعریف میکنن و خیلی بزرگش میکنن)
البته اونا موفق میشن و میپرم جای عمیق(البته از خجالت) ولی میام بیرون باز ترس ترس ترس:Ghamgin:تجربه حالت غرق شدن هم نداشتما ولی خوب میترسم.

در زمینه کاری بخاطر چند تا پروژه دانشجویی که خیلی شاهکارم نبود کلی پیشنهاد کاری داشتم.
در حالی میدونم بچه های کلاس جز 2-3 نفر کسی در اون حدم کار بلد نبودن.اما واقعا برا شروع کار میترسم.میگم بذارید یه کتاب در زمینه کاریم بخونم حسابی که یاد گرفتم بعد شروع کنم.اما برا همین شروعش هم میترسم:Ghamgin:
هرچقدرم رقم کار میره بالا ترسم بیشتر میشه میگم بذارید مفتی کار کنم تا راه بیفتم

اخیراً 1 مزاحم داشتم که چون دید بهم نمیرسه میخواست با آبروم بازی کنه
ترس منو دیوونه کرده بود که اگه بیرون بلایی سرم بیاره کاری کنه چیکار کنم:Ghamgin:

موقع امتحان رانندگی جناب سرهنگ لطف کردن کلی تعریف فرمودن
که ماشاا... دخترم خیلی عالیه و...
عوض اینکه خوشحال بشم ازش پرسیدم مسخرم میکنید؟
ایشونم با یه قیافه خیلی جدی گفتن مگه من باهات شوخی دارم؟!:Ghamgin:

اعتماد به نفسمم زیر صفر

کمال گرا هستم
شدیدا متکی به تعریف دیگران هستم
متاسفانه یه 1 سالیه دیگه تعریف و تمجید دیگران هم روم تاثیر نمیذاره
فکر کنید از قیافه و ظاهرم تعریف میکنن اما از اینکه شاید پسری پیدا نشه که به دلش بشینم میترسم.در حالی هرجا میرم عکس العمل اطرافیان نشون میده که خوششون میاد ولی کسی
اقدام آنچنانی نمیکنه:khandeh!: فقط نگاه نگاه
منم میترسم که بدبخت میشمو تا آخر عمر مجرد میمونمو آه همه اونایی که ردشون کردم...:Ghamgin:

پارسال کنکور دادم همه مطمئن بودن که حداقل امیرکبیر قبولم.گرچه خودم این احتمالشونو قبول نداشتم:Nishkhand:سر کنکور همچین گند زدم رتبم از تنبل ترین شاگردم افتضاح تر شد:geristan:
نتیجه های امسالم چند روز دیگه میاد همه انتظارشون یه رتبه خوبه
اما اضطراب اینکه چی میشه کلا ریختتم بهم

ترس از دزد و مرگ و سلامتی و ...اینا خورده ترسان:Nishkhand:

این ترس روحمو آزار میده:geryeh::geryeh:

جالب اینجاس که همه از برخوردم فکر میکنن یه آدم فوق العاده زرنگ و با شهامتم
وقتی کاری ازم میخوان و من کلمه ترس رو میارم طرف کلا میشه علامت تعجب
که من چرا میترسم؟ منم از خجالت آب میشم

نمیدونم چرا آدمای زیادی میان با هام هم کلام میشن
چه حرفایی هم میگن حالا دخترا(انقدر دلم میخواست باهات دوست شم و از این حرفا انگار مثلا من کیم).به همه روحیه میدم اهل بگو بخندم نه برای جلب توجه و... نه خصلتم اینه
(این خصلتام ته مونده از دوران نترسیمه:Cheshmak:) به هر کی هم روحیه دادم دفعه بعدی که دیدمش از موفقیتش گفته.اما خودم....:Ghamgin:

خلاصه کانون توجه و مثلا استعداد و توانایی.خدا خیلی چیزایی که همه حسرتشو میکشن بهم داده.اما بزرگترین چیزی که ندارم عرضه و جربزه اس:Ghamgin:شدم یه آدمو بزدل و ترسو که فقط دارم لحظه لحظه هامو از دست میدم

ببخشید که خیلی پر حرفی کردم .
منتظر راهنمایی هاتون هستم:Gol:
مرسی

جانا سخن از زبان ما میگویی؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!:Nishkhand:
منم این مشکلو دارم ....زیااااااااااد....
کلا ترسوام...اما کمی ترسام فرق داره و دلیلشم میدونم...
از تنهایی و تاریکی و دعوا وحشت دارم....شبا بارونیو رعدو برقو خلاصه خدا نکنه برق یه شب بره!
دلیلشم این بود (البته اونجور که خودم فک میکنم).... که وقتی 6 سالم بود یه سریال ترسناک بود که نشون میداد رو منم نمیگفتم میترسمو نگاه میکردم....ترسناک نبود..... حتی شاید به نظر خیلیا اینکه من از اون میترسیدم خنده دار به نظر میومد..... اما خب من 6 ساله بودمو این ترس موند تو منو اذیتم کردو میکنه.....البته با کسی در موردش هنوزم حرفی نزدم.... اما هنوزم اون فیلم لحظه به لحظش تو ذهنمه و جالبه با اینکه بزرگ شدم اما از اون صحنه ها فیلم مثه بچگیام میترسم!!!!!!!!!!!!!!!و بعضی لحظا اون فیلم مثه همون روزا تو خاطرم مونده

این ترسا که خیلی خوبه !
هموفوبیای اجتماعی بگیری میفهمی ترس یعنی چی
منم ترس از بلندی و تاریکی دارم
بچه که بودم نمیترسیدم ولی پدر مادرم اینقدر ترسوندن که مثلا شلوغی نکنم به این روز افتادم یه زمانی رو دیوار اینور اونو میدودیم الان نمیتونم روی چهار پایه برم!
البته ترس از تاریکیم یه مدتیه (حدود یک سال) که فیلم ترسناک نگاه نمیکنم و تا حد زیادی مشکلم برطرف شده
به نظر من برین روانپزشک خیلی خوبه

mahdiya;221033 نوشت:
به همه روحیه میدم اهل بگو بخندم نه برای جلب توجه و... نه خصلتم اینه
(این خصلتام ته مونده از دوران نترسیمه:cheshmak:)



با سلام و احترام

چند سالتونه؟
از چه زمانی این ترس در شما بوجود اومده؟
علت خاصی هم داشته یا نه؟
از اعضای خانوادتون شخص دیگه ای هم این روحیه رو داره؟

با تشکر

25 سال
دقیقا نمیدونم فکر کنم بخاطر کنکورم بعد یه مشکلی برا خانوادم پیش اومد که اضطراب زیادی داشتم گرچه خیلی مقاوم بودم
بعدشم یه مشکلی در دانشگاه که اضطراب شدیدی رو پشت سر گذاشتم که حتی دستگاه گوارشمو شدید تحت تاثیر گذاشت و نزدیک 10 کیلو وزن کم کردم.
اما بعدش به لحاظ روحی و جسمی خیلی زیاد بهبود پیدا کردم
اینا مربوط به 3 تا 5 سال پیشه.
مادرم در گذشته ترس زیادی از دزد داشتن:Cheshmak: که به خودی خود برطرف شد
البته به لطف خدا

سلام..اجازه هست وارد بحث قشنگتون بشم؟

ترس فاکتوری هست که هزاردلیل مربوط میشه بهش...تاریشه یابی نشه نمیشه حلش کرد...(البته ترس درحد تعادل خوبه....باعث تلنگروحرکته)

گاهی علت ترس برمیگرده به کودکی...1_مثل جریانه دوستمون که ازفیلم دوران6سالگی

ترس داره

.....
که واسه اینکار خانواده باید دوباره همون فیلمو بذارن...وبشینن همون

جایی که درذهن دوستمون بوده وتصویر رو عینا تکرار کنن...

وبعد فیلم رو بدون صدا بذارن.....وهمراه اون بهترین عضوخانواده به عنوان تصویر جدید

ذهن شما بیاد کنارتون وشما رو درآغوش بگیره تاوقتی که فیلم تمام بشه...وسط فیلم باشما صحبت هم بکنه ودرمورد الان شما مثلا وضعیت درسی ویا چیزای دیگه باشما حرف بزنه...

باردوم هم فیلم رو بذارید اما اینبار باصدا باشه....باز صحنه تکرار بشه اینبار هم اون عضو صمیمی به عنوان تصویر جدید بیاد کنارتون...

تصویر جدید دوم باید خوراکی کنارتون باشه چیزی که دوس دارید...مثل تخمه....یا پفک و...

چندروز بعد...دوباره فیلم رونگاه کنید اما این بار اون فرد کنارتون نباشه.....خوردنی هم نباشه...وفقط افراد سرجای خودشون باشن..(به بازیگری خانواده نیاز هس....اگر دردسترس نیستن...یکی دونفرهم باشن کافیه)

بارآخر فیلم روتنهایی نگاه کن...

این روش شرطی کردن ذهنه...بازی باتصاویر ذهن..چون تصویرها هستن که ترس رودرشما ایجادکردن پس همون تصویرهاباید کناربرن....

اگر سرکوبش کنیم بدتر میشه.....پس واردش میشیم اما با سیاست به کاربردن تصاویر جدید...

2_مورد بعدی امرونهی زیادخانواده....که دوست بعدی بهش اشاره کردن...

دراین مورد یه راهش اینه که همان کسی که شما رو امر نهی میکرد الان امرونهی

هاشو شروع کنه دوباره اما واژه ها رو عوض کنه...روزی چندبار ازشما بخواد که وسایل

رو که بالا هستن روجابه جاکنید...

شاید فکر کنیدای بابا اونقدرها هم مهم نیست که بیایم این همه خانوادمو به زحمت بندازم که بیان واسه من تصویر بسازن!

اما خیلی مهمه...اگر ترس از حالت عادیش خارج بشه خصوصا خصوصا ریشه اش کودکی باشه...

تاثیرش آنقدری بوده که رعدوبرق و...وصدابلند درشما واکنش نشان میده...پس حتما اقدام کنید..

ممکنه خیلی رسوخ کرده باشه که واسه ادامش بعد ازدیدن چندبار فیلم وارد مراحل الان

ترس بشید...مثلا همه جا رو خاموش کنید و با اعضای خانواده درتاریکی بنشینید و مهربانانه صحبت کنید...ویا درجای تاریک کارآرامش دهنده مثل عبادت ونماز بپردازید یا با کسی که بسیاربه شماآرامش میده صحبت کنید...اینطوری کم کم تاریکی زیبا میشه...

زیربارون برید دفعه اول باخانواده....
وبه صدارعدوبرق توتاریکی گوش کنید..درمورد صداش وزیبایی بارون باخانواده

ویاهمراهتون صحبت کنید...دفعات بعد کم کم تنها برید ودرمورد بارون ورعدبرق دکلمه بگیدیاشعر..

سعی کنید اینطوری تصاویرذهنتون رو تغییربدید..
تمام تصاویر دست خودتونه...که چطوربه نفع خودتون عوضش کنید..

4_واما مهدیه جان....
مال شما مرتبط با خودکم بینی هم هست...
ترس شما ریشه اصلی موضوع نیست.....برمیگرده که خودکم بینی شدید که قبلا حتما یه طورایی سرکوب شده..

خانواده خصوصا ترس خانوادگی هم بهش جهت داده...کم کردن وزن بدن اون هم تااین

اندازه برمیگرده به ضعیف بودن بدن وناهماهنگی اون با قدرت روحی....که احتمالا بزرگ نمایی ذهنی هم داشته اید...

حتما باید دید که چی بوده که شما روبا این همه استعداد تا این اندازه خودکم بین کرده..

به جزئیات بیشترنیاز هست...اگر دوست دارید در بخش بحث گروهی(مشاوره)توی بخش

چکاب......حدود10سوال گذاشتم...خواهش میکنم پاسخ بدید(یا خصوصی....یا اینجا)تا یه کم بیشتر ازشخصیت شما روشن بشه..
متشکرم..
موفق باشید..:Gol:

سبزينه ظهور;221274 نوشت:
[=13]سلام..اجازه هست وارد بحث قشنگتون بشم؟

ترس فاکتوری هست که هزاردلیل مربوط میشه بهش...تاریشه یابی نشه نمیشه حلش کرد...(البته ترس درحد تعادل خوبه....باعث تلنگروحرکته)

گاهی علت ترس برمیگرده به کودکی...1_مثل جریانه دوستمون که ازفیلم دوران6سالگی

ترس داره .....
که واسه اینکار خانواده باید دوباره همون فیلمو بذارن...وبشینن همون

جایی که درذهن دوستمون بوده وتصویر رو عینا تکرار کنن...

وبعد فیلم رو بدون صدا بذارن.....وهمراه اون بهترین عضوخانواده به عنوان تصویر جدید

ذهن شما بیاد کنارتون وشما رو درآغوش بگیره تاوقتی که فیلم تمام بشه...وسط فیلم باشما صحبت هم بکنه ودرمورد الان شما مثلا وضعیت درسی ویا چیزای دیگه باشما حرف بزنه...

باردوم هم فیلم رو بذارید اما اینبار باصدا باشه....باز صحنه تکرار بشه اینبار هم اون عضو صمیمی به عنوان تصویر جدید بیاد کنارتون...

تصویر جدید دوم باید خوراکی کنارتون باشه چیزی که دوس دارید...مثل تخمه....یا پفک و...

چندروز بعد...دوباره فیلم رونگاه کنید اما این بار اون فرد کنارتون نباشه.....خوردنی هم نباشه...وفقط افراد سرجای خودشون باشن..(به بازیگری خانواده نیاز هس....اگر دردسترس نیستن...یکی دونفرهم باشن کافیه)

بارآخر فیلم روتنهایی نگاه کن...

این روش شرطی کردن ذهنه...بازی باتصاویر ذهن..چون تصویرها هستن که ترس رودرشما ایجادکردن پس همون تصویرهاباید کناربرن....

اگر سرکوبش کنیم بدتر میشه.....پس واردش میشیم اما با سیاست به کاربردن تصاویر جدید...

بله درسته..... اما مشکل اینجاست اون فیلم برا بچگیامه و من اسمشم نمیدونم...فقط میدونم یه سریال بود که یه بار از تلوزیون پخش شد.... ساعت 12 1 ظهر هم پخش میشد!!!!!!! برا همینم نمیتونم این حرکتو انجام بدم.....
ممنون از توجهتون و راهنماییتون:)

سلام عزیزم...
واقعا؟....خب اشکال نداره.....ای کاش حداقل میدونستید سریاله چی بود...
اما اشکال نداره......
تصاویرش یادتونه؟
اگر میشه بهم بگید که تصویرهاش چی بودن؟مثل تاریکی؟رعدوبرق؟و.....
اوج شدت ترس واون تصویری که توی ذهنتون مونده باجزئیاتش بگید..
متشکرم..:Gol:
منتظرم

سبزينه ظهور;221309 نوشت:
سلام عزیزم...
واقعا؟....خب اشکال نداره.....ای کاش حداقل میدونستید سریاله چی بود...
اما اشکال نداره......
تصاویرش یادتونه؟
اگر میشه بهم بگید که تصویرهاش چی بودن؟مثل تاریکی؟رعدوبرق؟و.....
اوج شدت ترس واون تصویری که توی ذهنتون مونده باجزئیاتش بگید..
متشکرم..:gol:
منتظرم

سلام بانو سبزینه:)
بله متاسفانه...داستان برا خانومی بود که تو ذهنش یه شخصیتی بود... شخصیت مرد بود...و باعث اذیت این خانم بودو هیچ کسم به جز این خانم نمیدیدش.و اونم هروقت میومد که کسی نبود......
و خیلی وقتا تو فیلم شبا بارونی بودو صحنه ها دلهره اورش همش با بارونو رعدو برق همراه بود
من تا چند سال پیش به هیچ وجه تنها نمی موندم خونه!!!!!!!!!!
اون شخصیت برام ترس داشت .....هروقت که میومد تو فیلم..... یه اقایی بود که جلوی موهاش ریخته بود.... ولی موهاش بلند بودو مشکی و فرم رفتارشو خنده هاش برام ترس داشت.....
بدترین صحنه ای که تو ذهنمه هم برا وقتیه که اون خانم تنها بود از ترسش میره طبقه پایین ولی کسی درو باز نمیکنه و کسی نبوده.... تو راه پله به طبقه بالا نگاه میکنه..... و اون اقا میخندیدو خم شده بودو نگاهش میکردو وحشتی که اون خانمه تو فیلم داشت.....
و یه صحنه که تصادف میکنن.... یه پیکان ابی بود...که از دره میوفته پایین..... هوا اون روزش افتابی بود!....و موزیکشم بد بود...... هنوز تو ذهنم مونده!
بازم ممنون:)

سلام دوست عزیز...
واقعا چه وحشتناک بودو....
این صحنه هاشه:
بارون ورعدوبرق.....تاریکی.....چهره یه مرد خیالی توی توهم اون خانم که ازجلو مونداشته.....طبقه پایین....دره.....صدای موزیکه بد....پیکان آبی....

اگر علت ترس وریشه اش فقط ازهمین فیلم باشه میشه با چیدن این تصاویر واسش برنامه چید..
باید بتونیم به کمک هم این تصاویر قدیمی رو ویرایش کنیم توی ذهنمون...
البته راه زیاد هست...اما این یه راه آسمونه شرطی کردنه ذهن....که با کنارهمقرار دادن
تصاویر جدیدوجایگزین قبلی ها موضوع روحل کنه...

اگر فکر میکنید جریان این موضوع خیلی مهمه واستون تا به طور کلی باهم چندتصویر جدید بسازیم....

اگرم فکر میکنید ذهنی که الان بزرگ شده میتونه با این ترس کناربیادوخیلی درگیری پیدانکرده تا کنارش بذاریم....چون اگر ذهنتون واسش حادنشده یعنی بامرور زمان عادی میشه وتصویرای فیلم و توهمش براتون خیلی عادی میشه...

اما بااین حال فعلا چندتا نمونه تصویر واستون میسازم دوست داشتین به شکلی که دوست دارین بررسیش وعملیش کنید:

در وهله اول سعی کنید بین تصاویری که گلچین کردم ارتباط برقرار کنید..

مثلا یه جایی توی طبیعه که ظهرباشه.....کناریه دره.....به عنوان یه سفر کوچیک برید...

وکسی که توی زندگی ازش تصویرمثبت وآرامش دهنده دارید روباخودتون ببرید...
ازش درخواست کنید لباس آبی بپوشه(هم رنگ پیکانی که توی دره افتاد)
به سمت پایین دره برید...

واونجا غذا میل کنیدمثل یه سفرعادی...
ازهمراهتون بخواهید تا باشما درمورد چیزایی که دوس دارین صحبت کنه...اگر هم باخانواده برید چه بهتر...

چندبار باید به این سفربرید....
اینطور ذهنتون یادمیگیره تصاویروخودش کنارهم بچینه....اینطوری شماوارد ترستون میشید اما باشیوه دیگه....

چون علت اصلی ترس تصاویرساختگی ذهنمونه....خودمون واسه ذهنمون ترس درست میکنیم بااینکه تصاویروهم هستنوخودمون میدونیم ساختگیه...اما به صورت ملکه ذهن

هروقت اسمش میادذهنتون شرطی شده میترسه...
اشکال نداره خیلی راحت تصویروعوض کنید....

زمانی که دارید ازدره پایین میایید آهنگی که دوس دارید گوش کنید...یه آهنگ آروم وملایم...

یاتصویردوم:
هرروقت بارون میادورعدوبرق...(اگرم شب باشه بهتر)با خانواده ویا مادریاپدرکه مایه آرامشه برید توی حیاط توی تاریکی بشینید زیربارون....

وبااونها درمورد عظمت وزیبایی بارون صحبت کنید...اگر بتونید حس شعرتون روفعال کنید هم عالی ترمیشه...بعدهمون موقع صدای رعدوبرق رو ضبط کنیدوازخانواده هم بخواهید

بلندصحبت کنند وچیزای خوب بگن..صدای اونها هم ضبط بشه...وهمیشه گوشش کنید...اینطوری ذهنتون یادمیگیره که کناررعدوبرق که به وحشت شرطی شده بودبه آرامش انتقال پیداکنه....

وهم چنین:
اگر توی خونه زیرزمینی دارین ویا طبقه پایین....ویاپله هایی که روبه پایین باشن...

هرچندوقت یک بار اونجا برید(با کسی که منبع آرامشه...اگرپدریابرادرباشه بهتره)ودراونجا

بافردمورد نظر صحبت کنید...درمورد مسائل الان زندگی....مثل درستون ویاغیره..توی چیزایی که توی اون موفق شدید صحبت کنید..

در واقع میخواهیم تصاویر رو توی ذهن شما عوض کنیم....

یه جوربازی با ذهنه.....خیلی هم راحته.....فقط اگر فکرکردید نمیتونید هیچ کدومشو

انجام بدید و یا یه راه حل دیگه میخواهین بفرمایید تادوستان وارد انتقال آگاهی بشن......انتقال آگاهی هم باعث کم شدن ترسهایی که با تصاویر کاذب هست خصوصا ترسهای کودکی میشه.......

مهدیه جان سلام...

متشکرم که پاسخ دادین...
خب اگر میشه اینها روهم پاسخ بدین که ان شاءالله به کمک آذربانو جان ریشه یابی بشه:
1:توی دوران بچگی بحران ویا غم بزرگی بوده که تجربه کرده باشین؟

2-تاحالا شده کابوس ببینید ازکودکی تاحالا؟

3-توی مدرسه با بچه هاو دوستان وخصوصا معلم چطوربودین؟رفتارمعلمها باشما سرکوب موبانه نبود؟بین دوستان رقابت بود؟

4-دقیقا این احساس ترس ازکی شروع شد؟

50خانواده؟گفتین خیلی با اونها احساس راحتی میکنید...آیا به اونها خیلی وابسته هستین؟بچه چندمی هستین توخونه؟

6_پدریامادر واعضای خانواده انتظاراتشون رو به شما باگفتارنشون میدن؟تاچقدراهل سرزنش کردن هستن؟
مادرتون نگرانیش رو واسه آینده شما زیاد نشون میده؟

7_وقتی حالتون بدمیشه ویا میترسین خانواده تون سریعا واکنش نشون میدن وشما روحمایت میکنند؟

8_تاحالا شده تنهایی برید مسافرت؟یا بخواهید کاری رو تنهایی تاآخر پیش ببرید؟

9_توی مدرسه سرگروه میشدین؟یا نماینده کلاس؟
متشکرم عزیزم..
منتظرم..

بخش پرسش و پاسخ انجم پی سی ورلد من قبلا زیاد میرفتم اینجور مسائل با پاسخ های گه گاه عالی زیاد توش هست یه سر بزنید ضرر نداره فک کنم چند نفر روانپزشک هم اونجا باشن ...
http://forum.p30world.com/forumdisplay.php?f=138

ببینید ترس خیلی خوبه اما باید به اندازه باشه.توی یکی کمه توی یکی زیاده که باید ریشه یابی بشه.

البته این رو بگم ترس یواش یواش فروکش میکنه یکدفعه نمیتونید شجاع بشید.

ببینید برید روبروی اینه ,دو تا دستاتون رو به جلو اینه دراز کنید به صورت قائم .ببینید میلرزه یا نه؟ بعد دهنتون رو باز کنید ببینید زبونتون میلرزه یا نه؟ حتما انجام بدید مهمه.

با سلام و ممنون از لطف و توجهتون:Gol:
دوست عزیزم سبزینه ظهور خدمتتون عرض کردم مشکلی نیست من جواب سوالاتو اینجا قرار میدم تا به کمک شما و کارشناسان دیگه مشکلم حل بشه
جواب سوالای چکاب:
سوال 1) گرفتن هدیه یا گل
سوال2) فقط شنیدن باران
سوال3)
مشاهده يك طبيعت بسيار بسيار زيبا اما از دور
سوال4)
آهنگ ملايم
سوال5)نهنگ(عاشقشم) وال تمساح خرس ماهی پلنگ خیلی دوسشون دارم
از روباه گرگ سوسک عنکبوت پرنده هام کلا بدم میاد
سوال 6) یا از تنهایی یا از ترس
سوال7) جاده آسفالته صاف و درست و حسابی:Cheshmak:هوا معتدل و خوبه- نزدیک غروبه-آسمون صافه-اطرافش پر درختای سرسبز-دور دورا کوه هم هست-انتهای جاده دیده نمیشه-وسط دشته-نه بریدگی داره نه برآمدگی

یه جاده باریکه تازه آسفالت شده درست و حسابی خط کشی شده.منم با آرامش دارم به سمت موفقیت میرم:ok:نور خورشید از لابه لای برگای درختا خیلی زیباس.من همه سختی ها رو پشت سر گذاشتمو با آرامش دارم به هدف و موفقیت نزدیک میشم.

سوال8)هوا سرده.صبحه از آفتابم خبری نیست-کوه بلند و البته برفی-وسط کوهستان-درختی نیست-و زمستانه
سوال9)با خانواده میرم.با اونا بگو بخند زیاد خواهم داشت.و واقعا دوسشون دارم و از اینکه در کنارشون باشم احساس آرامش و خوشی میکنم.

سبزينه ظهور;221506 نوشت:
سلام دوست عزیز...
واقعا چه وحشتناک بودو....
این صحنه هاشه:
بارون ورعدوبرق.....تاریکی.....چهره یه مرد خیالی توی توهم اون خانم که ازجلو مونداشته.....طبقه پایین....دره.....صدای موزیکه بد....پیکان آبی....

سلامی دوباره
بله ....ممنون از راهنماییتون....
البته ایجاد کردن این صحنه ها برام کمی سخته اما سعیمو میکنم:)
باز هم ممنون از کمکتون و توجهتون:Gol:

اما جواب سوالی بعدی:
1:توی دوران بچگی بحران ویا غم بزرگی بوده که تجربه کرده باشین؟

نه به اون صورت.شاید یه بار یه دعوای طولانی بین پدر و مادرم.در حد 15 روز.
ولی دوران کودکیم خیلی شیرین بود برام و از یادآوریشون لذت میبرم.
گرچه خاطرات بد و تلخ خیلی تو ذهنم نمیمونه اما خاطرات شیرین مخصوصا خنده دار با جزئیاتش تو ذهنم میمونه و واقعا اون صحنه رو احساس میکنم:Cheshmak:

2-تاحالا شده کابوس ببینید ازکودکی تاحالا؟

ببخشید دقیقا منظور از کابوس چیه؟:nini::khejalat: خواب دزد یه چند بار دیدم
اما اصولا خواب نمیبینم اگرم ببینم یه خواب معنوی میبینم که کلا تا پایان روز آرومم میکنه


3-توی مدرسه با بچه هاو دوستان وخصوصا معلم چطوربودین؟رفتارمعلمها باشما سرکوب موبانه نبود؟بین دوستان رقابت بود؟

چون خیلی شیطون بودم همه دوسم داشتن و همه دوست داشتن باهام دوست باشن.
معلمام خیلی دوسم داشتن.کلا از مهدکودک تا آخر دانشگاه با هام خوب بودنو همه دوست داشتن باهام باشن.معلمام اگه لازم بود بدون اینکه بخوام نمره میدادن.
:khaneh:
اصلا خاطرات دوران تحصیلم فوق العاده بود:Mohabbat:

4-دقیقا این احساس ترس ازکی شروع شد؟

دقیق نمیدونم شاید موقع کنکور کاردانی به کارشناسی.زمان کنکور و تغییر دادن و من بعد یه مسافرت دیدم نمیرسونم کنکور ندادم اما دوست صمیمیم جای خوبی قبول شد.سال بعدش اومدم کلی زحمت کشیدم و تو آزمونای آزمایشی عالی بودم ضمن اینکه دوره کاردانی انقدر با استعداد ظاهر شدم که همه چیو رو هوا یاد میگرفتم و خلاصه شده بودم یه دانشجوی با استعداد.و انتظار خودمو بقیه قبولی با رتبه خوب تو اولین دانشگاه سطح بالای رشتمون بود.
اما سرکنکور شوکه شدم.2تا از درسای اصلی و سختمون که بالای 90% میزدم سر کنکور دیدم عوض شده.داغون شدم
:Ghamgin: البته کنکور اون سال اعتراض زیاد داشت.و من خودمو اون لحظه از هدفامو و دوستام کاملا عقب مونده دیدم.دفترچه رو بستم و... با یه رتبه خیلی ناجور از یه دانشگاهی که تو خوابم نمیدیم قبول شدم(افتضاح).کلا اضطرابم از اینجا شروع شد که یه هو دیدم کنترل همه چی انگار دیگه دست من نیست.:Ghamgin:

5-خانواده؟گفتین خیلی با اونها احساس راحتی میکنید...آیا به اونها خیلی وابسته
هستین؟بچه چندمی هستین توخونه؟

خیلی وابسته مادرم و پدرم هستم.بچه دومی هستم.خواهرامو خیلی دوست دارم.با کوچیکه خیلی صمیمی هستم.و من آچار فرانسه خونه.تو کارای سخت سنگ صبور خانواده و منجی

6_پدریامادر واعضای خانواده انتظاراتشون رو به شما باگفتارنشون میدن؟تاچقدراهل سرزنش کردن هستن؟
مادرتون نگرانیش رو واسه آینده شما زیاد نشون میده؟

با رفتار گفتار انتظار بالاشون رو میگن.اینکه اصلا احتمال خطا از طرف من ندارن.یعنی کسی ازم بهشون بد بگه باور نمیکنن کلا فامیل اینطوره.اگه احتمالا 1 کلمه حرف نسنجیده بزنم کلا تعجب میکنن و سرزنش.
مادر پدرم نسبت به آینده من خیلی نگران نیستن چون احساس میکنن آینده خیلی عالی خواهم داشت
مامان مخصوصا حسابی اهل سرزنشه و نمیشه بهش گفت که این اخلاقت بده کلا میریم اونموقع رو فاز جر و بحث وناراحت میشن

7_وقتی حالتون بدمیشه ویا میترسین خانواده تون سریعا واکنش نشون میدن وشما روحمایت میکنند؟
معمولا نمیگم و احساس میکنم دلم داره میلرزه.ولی ترسم واقعا حاد باشه و بگم سریعا سریعا حمایت میکنن.همه رقم.عاطفی مالی...:Cheshmak:
بابام هم چشم دیدن ناراحتی و شکست منو اصلا نداره.اگه کسی باعث ناراحتی و علی الخصوص ترسم بشه به قول معروف پدرشو در میاره:Cheshmak:

8_تاحالا شده تنهایی برید مسافرت؟یا بخواهید کاری رو تنهایی تاآخر پیش ببرید؟
تنها برا من یعنی بدون خانوادم:ok: با فامیل یا دوستان رفتم.
یه زمانی پروژه هامو تنها تنها کار میکردم بدون هیچ کمکی جز کتاب
ولی بعد کنکورم جز یک یا دو با نه هیچ کاری رو تنها انجام ندادم تا آخر.
دیگه اعتماد به نفسشو ندارم

9_توی مدرسه سرگروه میشدین؟یا نماینده کلاس؟
توی مدرسه چون انقدر شیطنت داشتم و به فکر درس هم زیاد نبودم
معمولا نمیذاشتن.اما راهنمایی که بودیم.سرگروهم میکردن
و برام سوال بود چطور تکالیفمو نمینوشتم و معلمو چطور میپیچوندم که متوجه نمیشدن و همش منو مثال میزدن:khandeh!:

وقتی حرفامو میگم سبک میشم
یکی هست به حرفام گوش بده و کمکم کنه
مرسی سبزینه ظهور:Gol::Gol:






سلام...
خواهش میکنم مهدیه جان....منم احساس آرامش میکنم وقتی شما اعتماد میکنید و باحوصله پاسخ میدید..:Gol:

درمورد اون جاده هم که بیان کردین واین موارد آخری نشان میده شادی های

شما و تصاویر شادی و آرامش نتونسته جایش روبه تصاویر غم بده....وکلا ضمیرناخودآگاه

شما با جایزه وپاداش و حس شادی بیشترارتباط برقرار میکنه...

پس اگر این سه فاکتور رو کنار هم بچینیم به جواب و ریشه میرسیم:

1-بصری بودن شما که به سمت سمعی بودن گرایش داره به شما کمک میکنه هیجان خودتون رو در هر سنی حفظ کنید...؛

2-به خانواده نزدیک هستین این برای نیاز سمعی بودن شما عالیه..اما سرزنش مادر و

توقع زیاد خانواده وفامیل نسبت به شما(پررنگ کردن شما)طوری که اگر اشتباه کنید

تعجب میکنند و باور نمیکنند بعد سمعی بودن شما رو که اون روجدی میکنه تحت کنترل قرار میده واین به این ترس جهت میده...؛

4-بحران توی زندگی برای شما خیلی زیاد نبوده....واین باعث شد که مقابل اولین شکست و عقب افتادن ازدوستان دچار یک بحران موقتی بشید..؛

پس ریشه این ترس.....برمیگرده به نوعی ازحساسیت فکری که توجه زیادوتوقعات زیاد خانواده باعثش شده...

در واقع روح و روان شما به آرامش عادت کرده..اگر یک موضع کوچیک این آرامش رو به هم بزنه زیاد درگیر میشه...

درسته که خیلی زود ضربه میخوره اما بخاطر اینکه ذهنتون نسبت به شادی شرطی

شده

(چون شادی رو بهتر به خاطر میسپارید)خیلی زود به فکر بهبود میره واصلا دوست

نداره خودش رو در غم ببینه...(ذهن شما نسبت به غم شرطی نیست واین خیلی

خوبه....البته نباید درحدی بشه که باوجود غم مجبورا ازش فرار کنه)

چون ذهنتون نمیخواد این ناراحتی رو احساس کنه(نیاز سمعی شما)وازطرفی دوست

نداره که خانواده اش رونسبت به خودش ناامید کنه(نیازبصری)پس درصورت شکست

واکنش شدید نشون میده...هرچند موقتیه وسریع عقبش میزنید..

علت ترس....به خاطر توجه زیاد خانواده واطرافیان واینکه به شما تکیه میکنند واز شما

انتظار زیاد دارند و چون همیشه موفق بودید والان باشکست(درتحصیل)مواجه شدین

باعث شد اینطوری اعتماد به نفستون روازدست بدید...

اینها باعث شد شما دچارنوعی حساسیت فکری موقتی بشید که توانایی های خودتون رونبینید(اثرحساسیت)وکم کم خودکم بین بشید..
ودرمرحله آخر دچار استرس..

پس علت اصلی ترس.....خود "اضطراب"وعمواملش مثل تصاویر وحشتناک

نیست....حساسیت فکری به خاطر انتظار زیاد اطرافیان به شما وذهن شرطی شده

شما برای اینکه شادبودنش رو حفظ کنه...
میشه یه سوال بپرسم:

تاحالا شده گریتون بگیره اما جلوش روبگیرید؟اگربوده چراخواستید جلویش روبگیرید؟

درطول ماه چندبار گریتون میگیره؟اگر بوده علتش چیه؟
متشکرم
منتظرم:Gol:

دوست خوبم واقعا ازتون ممنونم
مشخصه تو رشته تحصیلیتون موفق و حرفه ای هستید:Kaf:
و برامنم باعث افتخاره که راهنماییم میفرمایید.
تشخیصای دقیقتون خیلی برام جالبه:Gol:
درسته شاد بودن برام خیلی با ارزشه.
تقریبا هیچ وقت گریه نمیکنم.خصوصا پیش اعضای خانواده
چون مطمئن میشن فاجعه ای رخ داده که آدم بشاشی مث من گریه کرده
در مواقع خیلی خاص که از چیزی ناراحت باشم
یا از چیزی خیلی ترسیده باشم(مثلا یه مزاحم سمج)اینجور مواقع گریه میکنم اونم در حین دعا یا نماز برا خدا که سبک میشم.
در طول ماه اگه اتفاق خاصی پیش نیاد اصلا گریم نمیگیره
حتی بعضی فیلما که شدید تحت تاثیر قرار میگیرم هم گریه نمیکنم یعنی جلوی گریمو میگیرم:Gig:

یه مشکل هم دارم.
هر جا میرم شدید احساس میکنم زیر ذره بین و نگاهای اطرافیانم
فکر کنید تو یه مهمونی باشم احساس میکنم انقدر زیر بار نگاه دیگرانم اصلا طرز به دست گرفتن یه فنجون چای رو گم میکنم:Ghamgin:
یا بیرون هر جا احساس میکنم نگاه دیگران رو راه رفتنمو هم گم میکنم
گرچه اصلا کسی رو نمیتونم ببینم
مثلا تو مهمونی نمیتونم ببینم کی چی پوشیده
اولا با خودم فکر میکردم اشتباه میکنم چرا باید انقدر نگام کنم
اما وقتی حرفای دوستام یا مخصوصا مامانمو میشنوم که مثلا بیرون میریم یه هو برمیگرده با تعجب نگام میکنه که چی زدی یا پوشیدی همه نگات میکنن
آقایون بیرون که هر کی میرسه نگاه میکنن اما یه دختر چادری رو این همه نگاه کردن مسخره اس.
ولی به هر حال من تعادلمو از دست میدم.
و احساس میکنم نگاهاشون روم سنگینی میکنه:Ghamgin: نمیفهمم کجا رو نگاه کنم خصوصا که اصلا خوشم نمیاد چشم به چشم نامحرم بیفته.

سلام دوست خوبم....متشکرم...شما که تشویقم میکنید بیشترشارژ میشم..:Gol:

پس احساس عاطفی شماهم کمی سرکوب شدست...

پس در وهله اول باید بعد مادرانه شما رو فعال کنیم(البته خیلی مهربون هستین....فقط بعد لمسیش باید بیشترفعال بشه)...تا بعد وارد انتقال آگاهی بشیم...
حاضرید؟

خواهش میکنم از فردا شروع کنید به اجرای این عملیات:

سعی کنید هر روز به مدت یک تادو هفته(تاجایی که علامت عاطفی روشن بشه)به

سبزه هاودرختان به رنگ سبز(مثلا گیاه سبزی رو دراتاق بذارید و هر روز بهش آب بدید)نگاه کنید...

هرروز سعی کنید مطالب ادبی بنویسید....شب باشه بهتره....

یه کم باید حس بحران پذیری روح رو هم قوی کنیم..پس کسانی که دراطراف شما

مشکلات زیادی دارن گلچین کنید و هر روز به حرف درد و دلاشون گوش کنید...هر چی مشکل عمیقتر باشه بهتره....

به کمک دوستتون یاخانواده برید بیمارستان عیادت بیماران..خصوصا بیماران

حاد...وبراشون گل ببرید(این معجزه میکنه)

به خانواده بدون وقفه محبت کنیدخصوصا کوچیکترا..

یه کم به خودتون زحمت بدین این روزا زیاد گریه کنید..باخدا....وخصوصا کناردوستانی که

درداشون رومیشنوین...اگر بتونید اجازه بدید یه بار هم یه نفرگریه شماروببینه خصوصا

یکی ازاعضا خانواده حصاروشکستین...واین عالیه...

این کارها رو هرروز انجام بدین....رفتن به خانه سالمندان......مرکز نگهداری ازکودکان بی

سرپرست ودیدن وضعیت اونها.....برای شما وروحیه شما خوبه وشماروبه تعادل میکشونه...

البته این عیادتها زیادنباشه...کم کم زیادش کنید تاجنبه روحی شماوبحران پذیریتون بره بالا..

توی این عیادتها شادکردن اونها شرط اصلیه...
موفق باشید عزیزم..
منتظرم:Gol:


با سلام و احترام

و تشکر از کاربران محترمی که در بحث شرکت کردند.

تاپیک به جهت جمع‌بندی و پاسخگویی نهایی کارشناسان قفل میشه

با تشکر از همکاری همه بزرگواران

:moshavereh:

[="Black"]

جمع بندی پستهای پرسشگر جهت پاسخگویی کارشناسان

:moshavereh:

mahdiya;221033 نوشت:
سلام
یه راهنمایی از کارشناسان محترم میخوام و امیدوارم لطف کنن و پاسخ بدن
من متاسفانه آدم ترسویی هستم:Ghamgin: و این ترس واقعا زندگیم رو تحت تاثیر قرار داده
و شدیدا توانایی هام رو محدود کرده و وآزارم میده

ترس از سلامتی عدم موفقیت....
مشکلاتم:
مثلا رفتم شنا یاد گرفتم در حالی از جای عمیق حسابی وحشت داشتم
بعد 2 جلسه مربی گفت واقعا حرفه ای شنا میکنی باورم نمیشه که میگی جایی یاد نگرفتم
اما متاسفانه از جای عمیق انقدر میترسم که وقتی مربی میگه شیرجه بزن انگار میخوام بپرم تو آتیش جهنم:Ghamgin:
وقتی اطرافیان(چند تا غریق نجات دیگه و اونایی که بلدن)با تعجب زیاد ازم میپرسن تو که هم تحصیل کرده ای هم انقدر بلدی برا چی میترسی؟؟
واقعا هم خورد میشم اما نمیتونم به این ترسم غلبه کنم:Ghamgin:

(البته به نظر خودم بیخودی تعریف میکنن و خیلی بزرگش میکنن)
البته اونا موفق میشن و میپرم جای عمیق(البته از خجالت) ولی میام بیرون باز ترس ترس ترس:Ghamgin:تجربه حالت غرق شدن هم نداشتما ولی خوب میترسم.

در زمینه کاری بخاطر چند تا پروژه دانشجویی که خیلی شاهکارم نبود کلی پیشنهاد کاری داشتم.
در حالی میدونم بچه های کلاس جز 2-3 نفر کسی در اون حدم کار بلد نبودن.اما واقعا برا شروع کار میترسم.میگم بذارید یه کتاب در زمینه کاریم بخونم حسابی که یاد گرفتم بعد شروع کنم.اما برا همین شروعش هم میترسم:Ghamgin:
هرچقدرم رقم کار میره بالا ترسم بیشتر میشه میگم بذارید مفتی کار کنم تا راه بیفتم

اخیراً 1 مزاحم داشتم که چون دید بهم نمیرسه میخواست با آبروم بازی کنه
ترس منو دیوونه کرده بود که اگه بیرون بلایی سرم بیاره کاری کنه چیکار کنم:Ghamgin:

موقع امتحان رانندگی جناب سرهنگ لطف کردن کلی تعریف فرمودن
که ماشاا... دخترم خیلی عالیه و...
عوض اینکه خوشحال بشم ازش پرسیدم مسخرم میکنید؟
ایشونم با یه قیافه خیلی جدی گفتن مگه من باهات شوخی دارم؟!:Ghamgin:

اعتماد به نفسمم زیر صفر

کمال گرا هستم
شدیدا متکی به تعریف دیگران هستم
متاسفانه یه 1 سالیه دیگه تعریف و تمجید دیگران هم روم تاثیر نمیذاره
فکر کنید از قیافه و ظاهرم تعریف میکنن اما از اینکه شاید پسری پیدا نشه که به دلش بشینم میترسم.در حالی هرجا میرم عکس العمل اطرافیان نشون میده که خوششون میاد ولی کسی
اقدام آنچنانی نمیکنه:khandeh!: فقط نگاه نگاه
منم میترسم که بدبخت میشمو تا آخر عمر مجرد میمونمو آه همه اونایی که ردشون کردم...:Ghamgin:

پارسال کنکور دادم همه مطمئن بودن که حداقل امیرکبیر قبولم.گرچه خودم این احتمالشونو قبول نداشتم:Nishkhand:سر کنکور همچین گند زدم رتبم از تنبل ترین شاگردم افتضاح تر شد:geristan:
نتیجه های امسالم چند روز دیگه میاد همه انتظارشون یه رتبه خوبه
اما اضطراب اینکه چی میشه کلا ریختتم بهم

ترس از دزد و مرگ و سلامتی و ...اینا خورده ترسان:Nishkhand:

این ترس روحمو آزار میده:geryeh::geryeh:

جالب اینجاس که همه از برخوردم فکر میکنن یه آدم فوق العاده زرنگ و با شهامتم
وقتی کاری ازم میخوان و من کلمه ترس رو میارم طرف کلا میشه علامت تعجب
که من چرا میترسم؟ منم از خجالت آب میشم

نمیدونم چرا آدمای زیادی میان با هام هم کلام میشن
چه حرفایی هم میگن حالا دخترا(انقدر دلم میخواست باهات دوست شم و از این حرفا انگار مثلا من کیم).به همه روحیه میدم اهل بگو بخندم نه برای جلب توجه و... نه خصلتم اینه
(این خصلتام ته مونده از دوران نترسیمه:Cheshmak:) به هر کی هم روحیه دادم دفعه بعدی که دیدمش از موفقیتش گفته.اما خودم....:Ghamgin:

خلاصه کانون توجه و مثلا استعداد و توانایی.خدا خیلی چیزایی که همه حسرتشو میکشن بهم داده.اما بزرگترین چیزی که ندارم عرضه و جربزه اس:Ghamgin:شدم یه آدمو بزدل و ترسو که فقط دارم لحظه لحظه هامو از دست میدم

ببخشید که خیلی پر حرفی کردم .
منتظر راهنمایی هاتون هستم:Gol:
مرسی


mahdiya;221243 نوشت:
25 سال
دقیقا نمیدونم فکر کنم بخاطر کنکورم بعد یه مشکلی برا خانوادم پیش اومد که اضطراب زیادی داشتم گرچه خیلی مقاوم بودم
بعدشم یه مشکلی در دانشگاه که اضطراب شدیدی رو پشت سر گذاشتم که حتی دستگاه گوارشمو شدید تحت تاثیر گذاشت و نزدیک 10 کیلو وزن کم کردم.
اما بعدش به لحاظ روحی و جسمی خیلی زیاد بهبود پیدا کردم
اینا مربوط به 3 تا 5 سال پیشه.
مادرم در گذشته ترس زیادی از دزد داشتن:Cheshmak: که به خودی خود برطرف شد
البته به لطف خدا


mahdiya;221792 نوشت:
با سلام و ممنون از لطف و توجهتون:Gol:
دوست عزیزم سبزینه ظهور خدمتتون عرض کردم مشکلی نیست من جواب سوالاتو اینجا قرار میدم تا به کمک شما و کارشناسان دیگه مشکلم حل بشه
جواب سوالای چکاب:
سوال 1) گرفتن هدیه یا گل
سوال2) فقط شنیدن باران
سوال3)
مشاهده يك طبيعت بسيار بسيار زيبا اما از دور
سوال4)
آهنگ ملايم
سوال5)نهنگ(عاشقشم) وال تمساح خرس ماهی پلنگ خیلی دوسشون دارم
از روباه گرگ سوسک عنکبوت پرنده هام کلا بدم میاد
سوال 6) یا از تنهایی یا از ترس
سوال7) جاده آسفالته صاف و درست و حسابی:Cheshmak:هوا معتدل و خوبه- نزدیک غروبه-آسمون صافه-اطرافش پر درختای سرسبز-دور دورا کوه هم هست-انتهای جاده دیده نمیشه-وسط دشته-نه بریدگی داره نه برآمدگی

یه جاده باریکه تازه آسفالت شده درست و حسابی خط کشی شده.منم با آرامش دارم به سمت موفقیت میرم:ok:نور خورشید از لابه لای برگای درختا خیلی زیباس.من همه سختی ها رو پشت سر گذاشتمو با آرامش دارم به هدف و موفقیت نزدیک میشم.

سوال8)هوا سرده.صبحه از آفتابم خبری نیست-کوه بلند و البته برفی-وسط کوهستان-درختی نیست-و زمستانه
سوال9)با خانواده میرم.با اونا بگو بخند زیاد خواهم داشت.و واقعا دوسشون دارم و از اینکه در کنارشون باشم احساس آرامش و خوشی میکنم.

mahdiya;221820 نوشت:
اما جواب سوالی بعدی:
1:توی دوران بچگی بحران ویا غم بزرگی بوده که تجربه کرده باشین؟

نه به اون صورت.شاید یه بار یه دعوای طولانی بین پدر و مادرم.در حد 15 روز.
ولی دوران کودکیم خیلی شیرین بود برام و از یادآوریشون لذت میبرم.
گرچه خاطرات بد و تلخ خیلی تو ذهنم نمیمونه اما خاطرات شیرین مخصوصا خنده دار با جزئیاتش تو ذهنم میمونه و واقعا اون صحنه رو احساس میکنم:Cheshmak:

2-تاحالا شده کابوس ببینید ازکودکی تاحالا؟

ببخشید دقیقا منظور از کابوس چیه؟:nini::khejalat: خواب دزد یه چند بار دیدم
اما اصولا خواب نمیبینم اگرم ببینم یه خواب معنوی میبینم که کلا تا پایان روز آرومم میکنه


3-توی مدرسه با بچه هاو دوستان وخصوصا معلم چطوربودین؟رفتارمعلمها باشما سرکوب موبانه نبود؟بین دوستان رقابت بود؟

چون خیلی شیطون بودم همه دوسم داشتن و همه دوست داشتن باهام دوست باشن.
معلمام خیلی دوسم داشتن.کلا از مهدکودک تا آخر دانشگاه با هام خوب بودنو همه دوست داشتن باهام باشن.معلمام اگه لازم بود بدون اینکه بخوام نمره میدادن.
:khaneh:
اصلا خاطرات دوران تحصیلم فوق العاده بود:Mohabbat:

4-دقیقا این احساس ترس ازکی شروع شد؟

دقیق نمیدونم شاید موقع کنکور کاردانی به کارشناسی.زمان کنکور و تغییر دادن و من بعد یه مسافرت دیدم نمیرسونم کنکور ندادم اما دوست صمیمیم جای خوبی قبول شد.سال بعدش اومدم کلی زحمت کشیدم و تو آزمونای آزمایشی عالی بودم ضمن اینکه دوره کاردانی انقدر با استعداد ظاهر شدم که همه چیو رو هوا یاد میگرفتم و خلاصه شده بودم یه دانشجوی با استعداد.و انتظار خودمو بقیه قبولی با رتبه خوب تو اولین دانشگاه سطح بالای رشتمون بود.
اما سرکنکور شوکه شدم.2تا از درسای اصلی و سختمون که بالای 90% میزدم سر کنکور دیدم عوض شده.داغون شدم
:Ghamgin: البته کنکور اون سال اعتراض زیاد داشت.و من خودمو اون لحظه از هدفامو و دوستام کاملا عقب مونده دیدم.دفترچه رو بستم و... با یه رتبه خیلی ناجور از یه دانشگاهی که تو خوابم نمیدیم قبول شدم(افتضاح).کلا اضطرابم از اینجا شروع شد که یه هو دیدم کنترل همه چی انگار دیگه دست من نیست.:Ghamgin:

5-خانواده؟گفتین خیلی با اونها احساس راحتی میکنید...آیا به اونها خیلی وابسته
هستین؟بچه چندمی هستین توخونه؟

خیلی وابسته مادرم و پدرم هستم.بچه دومی هستم.خواهرامو خیلی دوست دارم.با کوچیکه خیلی صمیمی هستم.و من آچار فرانسه خونه.تو کارای سخت سنگ صبور خانواده و منجی

6_پدریامادر واعضای خانواده انتظاراتشون رو به شما باگفتارنشون میدن؟تاچقدراهل سرزنش کردن هستن؟
مادرتون نگرانیش رو واسه آینده شما زیاد نشون میده؟

با رفتار گفتار انتظار بالاشون رو میگن.اینکه اصلا احتمال خطا از طرف من ندارن.یعنی کسی ازم بهشون بد بگه باور نمیکنن کلا فامیل اینطوره.اگه احتمالا 1 کلمه حرف نسنجیده بزنم کلا تعجب میکنن و سرزنش.
مادر پدرم نسبت به آینده من خیلی نگران نیستن چون احساس میکنن آینده خیلی عالی خواهم داشت
مامان مخصوصا حسابی اهل سرزنشه و نمیشه بهش گفت که این اخلاقت بده کلا میریم اونموقع رو فاز جر و بحث وناراحت میشن

7_وقتی حالتون بدمیشه ویا میترسین خانواده تون سریعا واکنش نشون میدن وشما روحمایت میکنند؟
معمولا نمیگم و احساس میکنم دلم داره میلرزه.ولی ترسم واقعا حاد باشه و بگم سریعا سریعا حمایت میکنن.همه رقم.عاطفی مالی...:Cheshmak:
بابام هم چشم دیدن ناراحتی و شکست منو اصلا نداره.اگه کسی باعث ناراحتی و علی الخصوص ترسم بشه به قول معروف پدرشو در میاره:Cheshmak:

8_تاحالا شده تنهایی برید مسافرت؟یا بخواهید کاری رو تنهایی تاآخر پیش ببرید؟
تنها برا من یعنی بدون خانوادم:ok: با فامیل یا دوستان رفتم.
یه زمانی پروژه هامو تنها تنها کار میکردم بدون هیچ کمکی جز کتاب
ولی بعد کنکورم جز یک یا دو با نه هیچ کاری رو تنها انجام ندادم تا آخر.
دیگه اعتماد به نفسشو ندارم

9_توی مدرسه سرگروه میشدین؟یا نماینده کلاس؟
توی مدرسه چون انقدر شیطنت داشتم و به فکر درس هم زیاد نبودم
معمولا نمیذاشتن.اما راهنمایی که بودیم.سرگروهم میکردن
و برام سوال بود چطور تکالیفمو نمینوشتم و معلمو چطور میپیچوندم که متوجه نمیشدن و همش منو مثال میزدن:khandeh!:

وقتی حرفامو میگم سبک میشم
یکی هست به حرفام گوش بده و کمکم کنه
مرسی سبزینه ظهور:Gol::Gol:






mahdiya;221865 نوشت:
دوست خوبم واقعا ازتون ممنونم
مشخصه تو رشته تحصیلیتون موفق و حرفه ای هستید:Kaf:
و برامنم باعث افتخاره که راهنماییم میفرمایید.
تشخیصای دقیقتون خیلی برام جالبه:Gol:
درسته شاد بودن برام خیلی با ارزشه.
تقریبا هیچ وقت گریه نمیکنم.خصوصا پیش اعضای خانواده
چون مطمئن میشن فاجعه ای رخ داده که آدم بشاشی مث من گریه کرده
در مواقع خیلی خاص که از چیزی ناراحت باشم
یا از چیزی خیلی ترسیده باشم(مثلا یه مزاحم سمج)اینجور مواقع گریه میکنم اونم در حین دعا یا نماز برا خدا که سبک میشم.
در طول ماه اگه اتفاق خاصی پیش نیاد اصلا گریم نمیگیره
حتی بعضی فیلما که شدید تحت تاثیر قرار میگیرم هم گریه نمیکنم یعنی جلوی گریمو میگیرم:Gig:

mahdiya;221868 نوشت:
یه مشکل هم دارم.
هر جا میرم شدید احساس میکنم زیر ذره بین و نگاهای اطرافیانم
فکر کنید تو یه مهمونی باشم احساس میکنم انقدر زیر بار نگاه دیگرانم اصلا طرز به دست گرفتن یه فنجون چای رو گم میکنم:Ghamgin:
یا بیرون هر جا احساس میکنم نگاه دیگران رو راه رفتنمو هم گم میکنم
گرچه اصلا کسی رو نمیتونم ببینم
مثلا تو مهمونی نمیتونم ببینم کی چی پوشیده
اولا با خودم فکر میکردم اشتباه میکنم چرا باید انقدر نگام کنم
اما وقتی حرفای دوستام یا مخصوصا مامانمو میشنوم که مثلا بیرون میریم یه هو برمیگرده با تعجب نگام میکنه که چی زدی یا پوشیدی همه نگات میکنن
آقایون بیرون که هر کی میرسه نگاه میکنن اما یه دختر چادری رو این همه نگاه کردن مسخره اس.
ولی به هر حال من تعادلمو از دست میدم.
و احساس میکنم نگاهاشون روم سنگینی میکنه:Ghamgin: نمیفهمم کجا رو نگاه کنم خصوصا که اصلا خوشم نمیاد چشم به چشم نامحرم بیفته.
[/]
موضوع قفل شده است