๑۩๑๑۩๑ جای خالی یاس ๑۩๑๑۩๑

تب‌های اولیه

39 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
๑۩๑๑۩๑ جای خالی یاس ๑۩๑๑۩๑


جای خالی یاس

سنگ ها بر سوگ تو ندبه می خوانند؛
در غروبی که شاخه ات را شکسته بودند.


امشب، جای پای دوست، در خانه خالی است و ترنم مهربانی، بی حدیث حضور او، خاموش است.


... علی، شبانه یاس می کارد! شبانه، داغ دلش را به خاک می گوید؛ اگرچه فردا صبح، از سمت خانه همسایه بوی نان آید.


دوباره بغض حسن با حسین می گیرد.
و جای خالیِ مادر به خانه می پیچد.


کجاست فاطمه امشب؟ کجاست بانوی نور؟



رزیتا نعمتی



[b]content[/b]

بسم الله الرحمن الرحیم

فرزند به او می نگرد که شبانگاهان را در
محراب می ایستد و تا صبحگاهان
عاشقانه ....
زندگی می کند!
همه در اذکار او جای دارند ...
نام همه را بر زبان می آورد جز خویش و
وابستگان خویش
می پرسد : " مادر ... خود را آن گونه که غیر
را دعا نمودی ، از این همه عبادت بهرمند نساختی"
پاسخ می شنود :" تادیگری هست ، چرا خود؟!"


بسم الله الرحمن الرحیم

نام او **فـــــاطمـــــه** است

وصفی است از مصدر

و در لغت عرب به معنی >

پس یعنی = **>**

________________________

*فــــاطمــــه* از چــــه چیز جـــــدا شـــــده است؟

در کتـــاب های شیعه و سنی روایتی می بینیم که پیغمبـــر فرمـــود:

او را فـــاطمــــه نامیدند، چون خود و شیعیان او از آتش دوزخ بریده اند.

یک جرعه کوثر


فاطمه جان! آمدنت را به خاطر می آورم؛ تو را از بهشت آورده بودند. یادت می آید؟!


پدر، چهل روز هجران دید؛ راست می گویم، فاطمه جان! از خلوتِ «حرا» بپرس! و مادر، چقدر رنج کشید از زخم زبان های زنان قریش و بنی هاشم! و «مریم» آمد؛ و «آسیه» و «ساره» هم بودند؛ و همه اینها فقط به خاطر تو بود.

تو آمدی و تا واپسین روزهای زندگیِ مادر، با او بودی. آن روزهای تلخ اسارت را به خاطر داری؟ چشم های مادر، سنگین شده بود و تو در کنارش بودی. انگار تو مادر بودی و او فرزند! همان سان که «مادر پدر» نیز شدی و مادر فقط چند روز پیش از آزادی، پرواز کرد!

چقدر رنج کشیدی، فاطمه جان! پیش از هجرت... و چقدر محجوب بودی، آن گاه که به خانه علی علیه السلام رفتی.
و تو ـ هیچ گاه ـ از او چیزی نخواستی.
چقدر مظلوم بودی!

و چقدر مظلوم بودی و علی از تو هم، مظلوم تر.


و آن گاه که پدر، در بسترِ ارتحال افتاد، قلبت شکست.
هیچ وقت، تو را چنین غمگین ندیده بودم.

پدر که گریه هایت را دید، در آغوشت کشید؛ هر چند خود نیز می گریست! راستی! نگفتی پدر، برایت چه گفت؟

چه زود او را فراموش کردند و حرف هایش را! چه زود، تو را خشمگین کردند و خدا را.
آمده بودند تا علی را بِبَرند. یادت می آید؟ هر چند، به یاد آوردنش نیز قلبم را می آزارد. هر چند، هیچ کس نمی خواهد تو را به یاد بیاوَرَد، اما من شهادت می دهم خونِ تو را و کودک نیامده ات را و «فضه» نیز با من همزبانی خواهد کرد آغوشِ گرم و خونینت را.

تمامِ مظلومیت، در چشم های علی علیه السلام جمع شده بود و ریسمان، فریاد را در گلویش می شکست.

دیگر وقتِ نشستن نبود. انگار پیامبر بود که برخاست و از پسِ پرده ـ در مسجد مدینه ـ سخن گفت؛

برآشفت و تو ـ دیگر ـ هیچ نگفتی؛ هر چند کودکانت را در برابر دیدگان اشکبارِ علی علیه السلام در آغوش گرفتی؛ هر چند علی علیه السلام 30 سال، تنها شد؛ هر چند... .

مهدی خلیلیان

علی علیه السلام ، تنهاتر شده است




شب، عمیق شده است.
وقت آن است که جنازه را به سوی بقیع حرکت دهند.

کودکان، غریبانه به دنبال تابوت می دوند. پدر سفارش کرده که بی صدا بگریند. مبادا اهل مدینه ـ همان ها که تو اجازه حضور در تشییع خود را به آنان نداده ای ـ بیدار شوند و...

دشوارترین هنگامه هستی فرا می رسد. علی علیه السلام در قبر داخل می شود.

با خاک، با خدا چه می گوید؟! هیچ کس نمی فهمد جز تو: «پروردگارا! مردمان از او بریدند. پس تو با او پیوند کن!»

اگر کسی علی علیه السلام را پیش از این دیده باشد، اینک که از قبر تو بیرون می آید؛ دیگر او را نخواهد شناخت.

اینجاست که تنهایی خود را امضا کرده است!


دیگر برای پشیمانی دیر شده است

خبر در شهر منتشر شده:
دختر پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم را دیشب به خاک سپردند!

و علی در بقیع، چندین صورت قبر درست کرده تا کسی نتواند
مزار واقعی ات را پیدا کند.

مردم، به سرزنش هم مشغولند (وای بر ما! پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم یک دختر بیشتر نداشت. آن وقت او را به خاک سپردند. بی آنکه بر او نماز بخوانیم... حتی جای قبرش را نمی دانیم!)

چه سرزنش عبثی!
چه ملامت بیهوده ای!
دیگر برای پشیمانی، دیر شده است، خیلی دیر!

گاه سبزت را از زمین، دریغ مدار!

علی علیه السلام به مزار بی نشانت خیره مانده و عالم به علی علیه السلام . تو از شرقی ترین زاویه عرش، به تماشای زمین نیم مرده نشسته ای.

چشم از این تماشای پرشکوه، آنی و کمتر از آنی برندار که بی رونق نگاه سبزت، زمین دوامی نخواهد داشت.

علی علیه السلام به خانه برمی گردد؛ با غربتی که هیچ کس جز تو، ارتفاعش را درک نکرد.

ذوالفقار را در نیام فرو می برد و خود به نیام خانه برمی گردد، اما به راستی، کدام خانه؟!

مگر علی علیه السلام بی فاطمه علیهاالسلام خانه دارد؟! این سؤالی است که آفرینش از پاسخ به آن ناتوان است!

عطر کلامت در ذرات عالم جاری است

با آمدنت، جهان سرشار شد از عطر سیب های سرخ و آواز رودها. آن قدر بلند شد تا خاک، هراسناک شود از زنده بلعیدن دختران قبایل جاهلی عرب.
با آمدنت، آسیه ها در تالارهای کافر مصر، بالیدند و پروانه شدند و مریم ها، در آینه ها تکثیر شدند و همه پیامبران، لبخند زدند و عشق سربلند شد.

روزی که به دنیا آمدی، ستاره های آسمان تکثیر شدند و ماه، نورانی تر شد و زمین، آسمانی تر؛ عطر گل های محمدی از شش جهت وزیدن گرفت و سفره های برکت، با قدم دختران گسترده تر شدند.

زمین به تو افتخار می کند و خاک، می بالد، بیشتر از همه بهارهایی که آمده اند و همه بهارهایی که در راهند.

از عطر دین داری تو، خانه امامت، عطر و نسل تو، نورانی تر از آفتاب شد.
ای مادر پدر! ای چراغ راهنمای شب های بی ستاره زمینیان! خطبه های شور افکنت، هنوز ستون های مسجد کوفه را می لرزاند.

عطر کلامت، در ذرات عالم جاری است؛ نفس های معطری که خواهان اسلام ناب محمدی صلی الله علیه و آله وسلم بود.

بسم الله الرحمن الرحیم

« ای پسر عمو ، تو هرگز مرا در دوران زندگی دروغ گو و خائن نیافتی و هرگز با فرمانت مخالفت نکردم.»

او آخرین سخنان یگانه دختر پیامبر را می شنود.
اندوهناک و دلشکسته

« تو داناتر ، پرهیزگارتر ، گرامی تر و نیکوتر از آن هستی که به جهت مخالفت کردن با من تو را نکوهش کنم . دوری از تو احساس فراق بر من گران خواهد بود.
با رفتنت مصیبت رسول خدا صلی الله علیه و آله را بر من تازه می کنی
انالله و انا علیه راجعون از این مصیبت بزرگ ، دردناک ، تاثیر آور و حزن انگیز!»

[="red"]به نام خدا[/]

[="darkorchid"]گفت:« بخوان بلال ....
بخوان که چقدر آوای گوش نوازت را دلتنگم...
بخوان که آن روح روزهای خوش بابا قطره قطره جسمم را تسخیر کرده است...
بخوان که دیگر بی او نمی شود ...
بخوان شاید کلون بسته در یادشان بیاید و زخم سرو صورت بابا ...
بخوان که انگشتانم هم دیگر به هق هق افتادند
بخوان که پاهایم از بس ایستادند و ماندند و دیدند و فریاد نزدند از نفس افتادند ...
بخوان ...
تا به حال بغض به آسمان می سپردم و او استخوان در گلو نظاره گرم بود ...
بخوان بلال ... که دیگر طاقت درد مرا ندارد...
برو بر آن فراز ... مسجد، روزها و ماههاست تشنه فریاد توست که او هم بعد محمد یتیم شده است !
بخوان ... نامش را با غرور بگو که هنوز هم خانه های کاهگی اینجا ،او را بهتر میشناسند.
بخوان بلال شاید خانه ها غیرت کنند که مردمانشان را غیرت مرده است...
بخوان که این نهایت خواست من است...
و تو نمی خواندی
که دل نداشتی
که فاطمه را بارها و بارها دیده بودی افتان و لنگان در مسیر کلبه غم هایش...
نمی خوانم بانوی من ...
چگونه بخوانم که نخوانده میبینم از دست رفتنت را
بخوان بلال ...
منتظر چه هستی ؟ بخوان که مشتاق دیدارم ...
بخوان و هرچه شد باز هم بخوان ... تا انتها بخوان بلال ... تا انتها
و تو چه سخت و سنگین گام برمی داشتی به سوی مناره های اشراق
رفتی چند قدم اما برگشتی !
نخواه از من ، نخواه بانو که من بی او نمی توانم !
بخوان بلال ... بخوان که علی را دیگر طاقت نمانده است !
و رفتی ... تند و چابک ... بی آنکه رو به عقب بکشی ...
و خواندی ... از آن بالا ...
الله اکبر الله اکبر
دلها لرزید ...
اشهد ان لا اله الا الله
چشمها به اشک پیوست...
اشهد ان محمد رسول الله
و فاطمه گفته بود که دیگر تاب ایستادن ندارد ...
برسرت فریاد کشیدند : نخوان بلال ... این دختر پیامبر است که روحش پر کشیده است...
و تو دیگر نخواندی ...
چیزی نمانده بود تا شکفتن دلها و شکستن استخوان گلو... چیزی نمانده بود
امروز بخوان بلال ...
امروز که گریه تکه تکه امان از دلم بریده است بخوان ...
بخوان که نسیم غریب آوایت گرد و خاک نسیان را از در و دیوار کاه گلی دلم بتکاند!
بخوان که من نیز دلتنگم ...
بخوان که آسمان دیگر گنجایش بغض هایم را ندارد ...
بخوان بلال...
از امروز تا همیشه تاریخ بخوان ...
بخوان تا این اشک ها ، بغض ها و آه ها ، بغض و اشک و آه بماند بر دیواره زمان...
بخوان ... تا رنج های کهنه فراموش نشده بخوان ...
دیگر انگشتانم را تاب نیست !!!![/]

[="purple"]طهور[/]

به نام خدا

نامت را کلبه احزان می گویند
اما چه کسی می داند که آسمانها با همه عظمتشان گنجایش وسعت تو را نداشتند ...
که ذره ذره از وجودت با تک تک سلولهای فرشتگان پیوند خورده بود ...
کی دیده بودی که در خانه ی صاحب عزا را بکوبند و بگویند آرامتر ؟...
کجا دیده بودی که بگویند اشک هایت را تقسیم کن ، قدری را یا شب یا روز ببار و قدری را با غربت در یتیمستان بغض هایت دفن کن...
کجا دیده بودی که ...
اما اینجا در می کوبند و زمان تعیین می کنند و فراموش می کنند و فراموش می کنند و فراموش می کنند...
که ناله شبانه روز راهی برای نسیان نخواهد گذاشت...
تو را به نفس های غریبانه
تو را به جان هرچه یاس
تو را به حرمت قطره قطره اشکهایش
اکنون تو برایمان ببار...
تو را به عشق لبریز بر سر چاه
تو را به غربت دستهایی که ماه بوسه گذارشان بود
تو را به سینه ، به زخم ، به کبودی ، به یتیمی ، به .... چه می دانم به هرچه می دانی ...
پر پرواز اشکت را نبند...
بگو چه شد که تو از اشک ها و ناله های گاه و بی گاهش خسته نشدی ؟...
بگو چگونه می آمد و می نشست و برمی خاست پناهنده غربت روزهایت؟...
بگو چه می گفت با خدایش ؟...
برای که میگریست ؟...
بگو چه دیده بود که کوه استقامتش چنین فروریخته بود ؟...
بگو تنها می آمد یا زینب را با خودش می آورد ؟...
اما ...
اما نگو که خمیده می آمد...
نگو دست به دیوارت میگرفت و برمی خاست...
نگو که با کودکانش می آمد اما از آنها هم رو گرفته بود...
نگو که آرامش واژه ای بی مفهوم بود در طنین لحظه های آه واره اش...
نگو که ...
دیگر هیچ نگو
تو را به جان هرچه یاس هیچ نگو ...
در و دیوارت نشان غم دارند ،گفتن لازم نیست ...

اللهم عجل لولیک الفرج

طهور

خيلي شيرين..
نمي دونم تلخ

نمي دونم عشق آلود

خيلي روح قشنگي داشت.

يازهرا

[b]content[/b]

بهشت روی زمین

خواستم از تو بنویسم، اما قلم توان نوشتن نداشت؛ زیرا که از تو نوشتن عشق می خواهد و دلی چو چشمه زلال، هرچه تفکر خویش را به کار انداختم، از تو هیچ در ذهن خویش نساختم، تا آن که کار دل به میان آمد. چشمه عشق درونم جوشید و دریای وجودم متلاطم شد. آن گاه امواج به تو پیوستنم اوج گرفت.

با خود گفتم مگر می شود از تو ننوشت، ای یگانه بی همتای بهشت؟

هرچند که بزرگی تو در ابعاد کوچک کلام نمی گنجد، امّا قطره ای از تو نوشتن، دریای متلاطم عاشقان تو را آرام خواهد کرد و ساحل وجودشان را دیگر جزر و مدّ بی قراری فرا نخواهد گرفت.

از تو نوشتن، آبی آرامش است، ای آسمان همیشه آبی عشق.
آن گاه نوشتم «فاطمه علیهاالسلام »، زیباترین نام عالم، دختر نبی خاتم علیهاالسلام ، همسر حیدر علیهاالسلام ، بهترین مادر، یاسی از باغ همیشه سبز نبوّت، که بوی عطرِ معرفتش تا قیامت، در کوچه های حقیقت پیچیده خواهد بود.

ای بزرگ بانوی عالم! تو از همان کوچکی به ضریح چشمان پدر دخیل بسته و امید خانه مادر بودی.
در اجاق گرم محبّت تو همیشه شعله عشق زبانه می کشید.
وقتی مادر، چمدان سفر همیشگی خویش را بست، دل پدر از سفر یار شکست؛ امّا تو دل بلورین پدر را بند زدی و خود را به دریای وجودش پیوند دادی.

ای بهشت روی زمین! چه زیبا رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند: «هرگاه مشتاق بوی بهشت می شوم، دخترم فاطمه علیهاالسلام را می بویم» به راستی! بهشت از آن تو است یا تو از آن بهشت؟ یقین که خداوند، گل بهشت را از تو سرشت.

ای چراغ روشن شب های خانه نبی صلی الله علیه و آله ! از آن زمان که ابتدای دل خویش را به انتهای دل علی علیه السلام با پلی از مهر و وفا متصل کردی، زیباترین خانه عشق در جهان بنا شد؛ خانه ای که اهل بهشت در آن می زیستند. علی علیه السلام و فاطمه علیهاالسلام ، حسن و حسین علیهماالسلام ، زینب علیهاالسلام و امّ کلثوم علیهاالسلام .

شگفتا! مگر می شود بر خاک بی مقدار زمین، خانه ای از بهشت را بنا کرد؟ اگر از زمین گیاه رویید و سبز شد، یقین، جا پای فاطمه و خاندان بهشتی اوست.
فاطمه علیهاالسلام ! چه مظلومانه تو را میان در و دیوار گذاشتند و چه ناجوانمردانه دست پهلوان پهلوانان را بستند و یاس باغ پیامبر صلی الله علیه و آله را پرپر کردند!
کدام سیلی بود که صورت تو را نیلی کرد؟
میخ در و پهلوی تو؟!

علی علیه السلام دست و پا بسته روبه روی تو؟ آه! چه دردناک است زنی را مقابل چشمان همسرش کتک بزنند و زخم غیرتش را عمیق کنند و نمک بپاشند. خدایا! چه بر علی گذشت وقتی فاطمه علیه السلام را میان در و دیوار دید؟

«السلام علیک ایتها الصدیقة الشهیده» مخفیانه و غریبانه؛ امّا عاشقانه تو را دفن کردند. آن شب که علی علیه السلام با اشک خویش، شبانه تو را غسل داد و به خاک سپرد، حسن و حسین علیهم السلام می گریستند و زینب علیهاالسلام جای خالی تو را می نگریست و اشک از چشمانش سرازیر می شد.

امروز، اگرچه قرن ها از غروب آفتاب عفاف و ایمان گذشته است، امّا هنوز دل هزاران عاشق، در سوگ مادر، داغدارند و چشم ها، در جست وجوی مزار پنهان اوست، تا شاید دوباره نشان عشق علی علیه السلام را در یابند و دل دردناک خود را تسکین دهند.

حمید باقریان

جهان، بیت الاحزان من است

دلم، قبیله دلتنگی است. دلتنگی من، شام تنهایی حیدر است که چاه های تاریک، مأمن آفتابش شده اند.

منم؛
صدای گریه همیشه که جهان، بیت الاحزان تنهایی من است و آسمان، سایه آرامشی را از من دریغ می کند.

بعد از پدر، زندگی برای دردانه دخترش سخت شده و شهر، کاروان سرایی غریب می نماید.

خورشید را چه زود فراموش کرده اند!

پیراهنم بوی غصه گرفته است؛ بوی گفتن و شنیدن ها، بوی بهتان و افترا می آید. خانه های مدینه، ملولِ هوای مسمومِ دسیسه شده اند. انگار همه فراموشی گرفته اند.

هنوز لحظه ای از غروب نگذشته، خورشید فراموش شده است. از مادرم، شاهد می خواهند؛ از بانوی خلوتِ کبریا، از کلمه پاک خدا شاهد می خواهند! انگار از دست کسی کاری برنمی آید... من هم می روم، فانوس دلم را با یاد مادرم روشن کنم.



پیراهنم بوی غصه گرفته است

پیراهنم بوی غصه گرفته است؛ بوی دود، بوی زخم. صدای ناله می شنوم، اما ناله نمی کنم دیگر. کسی پدرش را صدا می زند، کسی از کنیزش می خواهد که کمکش کند، کسی... فریاد می زنم، همه حقیقت دلم را فریاد می زنم.

اشک می شوم، گریه می کنم؛ بلند بلند، بدون گرفتن آستین در دهان، بدون تاریکی شب، بدون تکیه سر بر دیوار. می خواهم ساکن خاطره غم های مادرم باشم. برای همین، پیراهنم بوی غصه گرفته است.

[="red"]به نام خدا[/]

[="purple"]غریبم بانو!
مگر غربت چیست جز در پی یار بودن و نیافتن ؟
دربه دری در کوچه و باز نیافتن؟
رفتن و رفتن و باز نرسیدن؟
غریبم بانو !
غریبتر از اویس ...
غریبم و دور ...
آمد، از راه دور ... از قرن ... مدتها راه رفته بود ...
آمد ، اما او هم نیافت ...
حبیبش برای سفر به خارج از شهر رفته بود ...
روی حبیب را ندید اما بویش را که استشمام کرد ...
شانه های حبیبش نبود اما ستون حنانه را یافت و سر برآن گذاشت و گریست و گریست ...
حبیبش نبود اما خانه حبیب بود و یاد حبیب ...
مسجد بود... هنوز بود ...
غریبم بانو!
غریبتر از اویس...
من هم آمدم ...
از راه دور ... دورتر از راه اویس ...
در به در پی ات گشتم ...
پرسیدم ...
گفتم : خودش ؟...
گفتند: ... کمتر سخن بگو ...
گفتم : مزارش ؟
گفتند : ندارد ، پنهان است ...
گفتم : چرا ؟؟؟؟
انگشت بر دهان گذاشتند و گفتند : ...هیس ...
گفتم : خانه اش ؟...
گفتم : کوچه اش ؟...
گفتم : نشانش ؟...
مرا بردند ، خیابانی سنگفرش و گشاده ...
گفتند: اینجا کوچه های بنی هاشم بوده اند ...
گفتم : پس خاک کوچه اش ؟ توتیای چشمم کجاست؟
رد پای علی؟ صدای کودکانه طفلانش ؟ رد خون بر گلبرگهای یاسی اش؟
اینها کجاست؟
اویس جای پای حبیب را بوسید ، اما من چه ؟
اویس گریست ، اما من چه ؟
پشت پنجره های مشبک هم که ایستادم گفتند شرک است ، کفر است ، متفرق شو !
ساعتها ایستادم ، منتظر پشت درهای بسته !
بازکردند و گفتند : برو ... اینجا خانه فاطمه بوده است ...
دویدم... پرگشودم ... افتادم ... خزیدم تا رسیدم ...
خانه نبود ... فرش بود ... یادغربتت افتادم ، فرش کجا و خاک کف خانه ات کجا؟
غنیمت بود ، همان هم غنیمت بود ...
آغوش گشودم ... بوسیدم اما سنگ بود و سرد بود و باز گفتند کفر است...
غریبم بانو!
از اویس هم غریبترم ...
غربت من کجا و غربت اویس کجا ؟
انگشتانم به هق هق افتادند از اینهمه غربت ...[/]

....

[="red"]طهور[/]

[="red"]به نام خدا[/]

[="purple"][="blue"][="royalblue"]تکیه بر همین دیوار![/][/]

ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و در را روی پیامبری باز کرده بود که هر صبح پیش از مسجد می آمد که بگوید: «پدرت فدایت دخترم»!

ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و در را روی پیامبر باز کرده بود که هر غروب می آمد که بگوید: «شادی دلم»، «پاره تنم».

ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و در را روی پیامبری باز کرده بود که می خواست برود سفر و آمده بود زیر گلوی او را ببوسد.

ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و در را روی پیامبری باز کرده بود که پی «کسای یمانی» می گشت تا در آن آرامش یابد.

ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و در را روی پسرش حسن علیه السلام باز کرده بود «جدّت زیر کساست، برو نزدیک».

ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و به حسین علیه السلام خسته از راه آمده، گفته بود «نور چشمم»، «میوه ی دلم»، «جد و برادرت زیر کسایند».

ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و در را روی علی علیه السلام باز کرده بود. روی علی علیه السلام که بی تاب می گفت «بوی برادرم محمدصلی الله وعلیه وآله می آید».

ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار، یعنی آیا در را روی جبرئیل خودش باز کرده بود؟.

ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بود به همین دیوار و تنها گلیم زیر پایش را بخشیده بود.

ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بود به همین دیوار و گردنبند یادگاری را کف دستهایش دراز کرده بود سمت فقیری که از این همه سخاوت گریه می کرد.

ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بود به همین دیوار و پارچه ای کشیده بود روی سرش چون حتی چادرش را بخشیده بود.

ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و قرص نان را گرفته بود بیرون تا دست های مسکینی آن را بقاپد، بعد از گرسنگی روزه ی بی سحری چشم هایش سیاهی رفته بود.

ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و قرص نان شب بعد را به دستهای یتیمی سپرده بود. و باز به اسیری.

ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و به صورت شرمنده ی زنی که برای بار دهم سؤالی را می پرسید لبخند زده بود.

ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بود به همین دیوار و در را برای مردش باز کرده بود که باز با دست خالی از راه می رسید و نگفته بود که چند روز است غذایش را به بچه ها داده و خود نخورده است.

ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بر همین دیوار و در را روی چشمهای خیس علی باز کرده بود، روی مردی که جانش و برادرش را از دست داده بود.

ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بر همین دیوار و شنیده بود همسایه ها بلند، طوری که بشنود، می گویند: علی! او را ببر جایی دور از شهر، گریه هایش نمی گذارد شب بخوابیم.

ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بر همین دیوار و به بلال که ساکت و محزون آن پشت ایستاده بود، گفت: «دوباره اذان بگو، من دلتنگم».

ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و در را روی علی باز کرده بود که می آمد تا برای سالهای طولانی خانه نشین باشد.

ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بود به همین دیوار و گفته بود «نمی گذارم ببریدش».

ایستاده بود درست پشت همین در تکیه داده بود درست بر همین دیوار که...!
[/]
[="red"]فاطمه شهیدی[/]

[="seagreen"]صلی الله علیک یا حبیبة حبیب الله
صلی الله علی روحک و بدنک[/]

از توی یک کتاب قصه بابا برام خوند که:

یک روز یک آقایی که مسلمون نبود چادر حضرت زهرا رو از اماممون امانت گرفت.
بعد توی انباری خونه شون وصلش کرد به میخ.
شب که شد دید از چادر حضرت زهرا نور میاد . همینجوری نور میاد، نور میاد.
بعد همه جا روشن شد.

بعد بخاطر همین مسلمون شد.

منبع

تکیه بر همین دیوار

ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و در را روی پیامبری باز کرده بود که هر صبح، پیش از مسجد می‌آمد که بگوید: «پدرت به فدایت دخترم».
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و در را روی پیامبری باز کرده بود که هر غروب می‌آمد بگوید: «شادی دلم»، «پاره تنم».
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بود به همین دیوار و همان گلیم زیر پایش را بخشیده بود.
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بود به همین دیوار و پارچه‌ای کشیده بود روی سرش، چون حتی چادرش را بخشیده بود. ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و در را روی چشم‌های خیس علی باز کرده بود، روی مردی که جانش و برادرش پیامبر(ص) را از دست داده بود.
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و شنیده بود همسایه‌ها بلند، طوری که بشنود، می‌گویند: علی؛ او را ببر جایی دور از شهر، گریه‌هایش نمی‌گذارد شب بخوابیم.
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و به بلال که ساکت و محزون، آن پشت ایستاده بود، گفت «دوباره اذان بگو، من دلتنگم».
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و در را روی علی باز کرده بود که می‌آمد تا برای سال‌های طولانی خانه‌نشین باشد.
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و گفته بود «نمی‌گذارم ببریدش».
ایستاده بود درست پشت همین در، تکیه داده بود درست بر همین دیوار که...:Gol::Gol:

به نام خدا
قرآن را بوسیدم، گلبرگ‏های یاس، از لابه‏لای ورق‏ها فرو ریخت. یاس‏ها چقدر شبیه تواند،
فاطمه! ای گم‏گشته بقیع! کدام گم‏شده به تو پناه آورد و پیدایش نکردی؟!
ای بهشت گم‏شده پهلو شکسته،

کدام شکسته! از تو التیام جست و مرهم نگذاشتی؟! تو، آن‏سوی خودت بودی و همیشه بهترین را برای دیگران می‏خواستی و این است شیوه عشق، که از پدر به تو رسیده بود.
بانوی مهربانی و آیینه‏ها، سلام!... اما چه زود وقت خداحافظی رسید.

شکوه ها از ستمکاری امت :سلام بر تو ای رسول خدا (ص)سلامی از طرف من و دخترت که هم اکنون در جوارت فرود امده .و شتابان به شما رسیده است. ای پیامبر خدا ! صبر و برد باری من با از دست دادن فاطمه ( ع) کم شده .و توان خویشتن داری ندارم. اما برای من که سختی جدایی تو را دیده . و سنگینی مصیبت تو را کشیدم .شکیبایی ممکن است. این من بودم که با دست خود تو را در میان قبر نهادم.و هنگام رحلت جا ن گرامی تو میان سینه و گردنم پرواز کرد. "پس همه ما از خداییم و به خدا باز می گردیم. "پس امانتی که به من سپرده بودی .برگردانده شد. و به صاحبش رسید.ازاین پس اندوه من جاودانه و شبهایم شب زنده داری است. تا ان روز که خدا خانه زندگی تو را برای من برگزیند.به زودی دخترت تو را اگاه خواهد ساخت که امت تو چگونه در ستمکاری بر او اجتماع کردند. از فاطمه (ع) بپرس . و احوال اندوهناک ما را از او خبر گیر .که هنوز روزگاری سپری نشده و یاد تو فراموش نگشته است. سلام من به هر دوی شما . سلام وداع کننده ای که از روی خشنودی یا خسته دلی سلام نمیکند. اگراز خدمت تو باز می گردم . از روی خستگی نیست. و اگر در کنار قبرت مینشینم از بد گمانی بدانچه خدا صا بران را وعده داده نمی باشد. مولا علی علیه السلام . یا حق.

[=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=microsoft sans serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=microsoft sans serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=microsoft sans serif]

در کوچه باد می‌آید، این ابتدای ویرانی است...».
[=microsoft sans serif]خبری در راه است؛

[=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=microsoft sans serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=microsoft sans serif]
[=Microsoft Sans Serif][=microsoft sans serif]
[=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=microsoft sans serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=microsoft sans serif]خبری عظیم و واقعه‌ای هولناک. بادی که می‌وزد،
آبستن عزای بزرگی است که خواهد رسید.
[=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=microsoft sans serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=microsoft sans serif]

بادی که در کوچه سرگردان است
به زودی به توفان بدل خواهد شد؛

[=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=microsoft sans serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=microsoft sans serif]
[=Microsoft Sans Serif][=microsoft sans serif]
[=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=microsoft sans serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=microsoft sans serif]توفانی که تنها خانه تو را به لرزه درمی‌آورد،
توفانی که تنها قصد ویرانی کلبه عشق را دارد؛
[=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=microsoft sans serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=microsoft sans serif]

[=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=microsoft sans serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=microsoft sans serif]کلبه حقیقت، کلبه وحی و توحید.
کاش پنجره‌ها از این توفان نلرزند! [=microsoft sans serif]
[=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=microsoft sans serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=microsoft sans serif]
[=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=microsoft sans serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=microsoft sans serif]کاش در خانه را به روی این زلزله ناگهان باز نکنى!
[=microsoft sans serif]کاش پشت در نایستى! [=microsoft sans serif]
کاش آشیانه‌ات را شعله‌های کینه در کام نگیرند!

[=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=microsoft sans serif][=Microsoft Sans Serif]

[=Microsoft Sans Serif][=microsoft sans serif]

(ﻫﻔﺖ ﺳﯿﻦ ﻓﺎﻃﻤﯿﻪ )


ﻣﯿﺮﺳﺪ ﻋﯿﺪ ﻭ ﺩﻟﻬﺎ ﺷﺎﺩ ﻭﺧﺮﻡ
ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﻓﮑﺮ ﺩﯾﺪﺍﺭﻧﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ

ﻫﻤﻪ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺍﻧﺪﺳﻔﺮﻩ ﺑﭽﯿﻨﻨﺪ
ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺳﻔﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﻫﻔﺖ ﺳﯿﻨﻨﺪ

ﻣﻨﻢ ﺩﺭ ﺳﻔﺮﻩ ﺩﺍﺭﻡ ﻫﻔﺖ ﺳﯿﻦ را
ﻭﻟﯽ ﺗﻮﺍَﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﺎ ﺩﺍﻍ ﺯﻫﺮﺍ

ﺑﻮﺩ ﺳﯿﻦ ﻧﺨﺴﺘﯿﻦ ﺳﯿﻠﯽ ﮐﯿﻦ
ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺳﻨﮕﯿﻦ

ﺑﺒﯿﻦ ﺑﺮ ﺳﻔﺮﻩﺳﯿﻦ ﺩﻭﻣﻢ ﺭﺍ
ﮐﻪ ﺳﻮﯾﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺯﻫﺮﺍ

ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺳﯿﻦ ﺳﻮﻡ ﺗﺎ ﺑﺴﻮﺯﯼ
ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭﺳﻮﺧﺖ ﺑﯿﻦ ﮐﯿﻨﻪ ﺗﻮﺯی

ﺍﺯﯾﻦ ﻣﺎﺗﻢ ﺩﻝ ﺣﯿﺪﺭ ﻏﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﺳﯿﻦ ﭼﺎﺭﻣﻢ ﺳﻘﻂ ﺟﻨﯿﻦﺍﺳﺖ

ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺳﻔﺮﻩ ﺳﯿﻦ ﭘﻨﺠﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ
ﺳﺮ ﺳﺠﺎﺩﻩ ﺍﺵ ﺯﯾﻨﺐ ﺣﺰﯾﻦ ﺍﺳﺖ

ﺷﺪﻩ ﺳﻔﺮﻩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﺷﮏ ﺷﺒﺎﻧﻪ
ﺷﺸﻢ ﺳﯿﻦ،ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺳﻮﺕ ﻭ ﮐﻮﺭ ﺧﺎﻧﻪ

ﭼﻪ ﮔﻮﯾﻢ ﺍﯼ ﻋﺰﯾﺰ ﺍﺯﺳﯿﻦ ﺁﺧﺮ
ﺑﻮﺩ ﺁﻥ ، ﺳﯿﻨﻪ ﯼ ﻣﺠﺮﻭﺡ ﻣﺎﺩﺭ . . .


دل خورشید محک داشت؟ نداشت!
یا به او آینه شک داشت؟ نداشت!
آسمانی که فلک می بخشید احتیاجی به فدک داشت؟ نداشت!
غیر دیوار و در و آوارش ، شانه ی وحی کمک داشت؟ نداشت!
مردم شهر به هم می گفتند در این خانه ترک داشت؟ نداشت!
شب شد و آینه ی ماه شکست! دست این مرد نمک داشت؟ نداشت! تو بپرس از دل پرخون غمت! چهره ی یاس کتک داشت؟ نداشت! نداشت! نداشت...!

[=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=microsoft sans serif]

داغ تو چه قدر نزدیک است.
داغ تو چه قدر زجرآور است.
داغ تو چه قدر کشنده است.

[=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=microsoft sans serif]

[=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=microsoft sans serif]ای تمام غربت جهان
ای تمام دلشکستگی تاریخ
ای تمام رنج‏های انسان
ماجرای پهلوی تو را چگونه مویه کنیم.
[=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=microsoft sans serif]
[=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=microsoft sans serif]پشت کدام پنجره بایستیم و زیارتنامه‏ات را خون بنالیم.
سر بر کدام دیوار بگذاریم و داغت را شماره کنیم؟
[=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=microsoft sans serif]

[=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=microsoft sans serif]ای بهار در تیررس خزان زودرس!
چه کسی شب‏های دلتنگی علی علیه‏السلام را خون ببارد؛ بعد از این؟
چه کسی دردهای انباشته علی علیه‏السلام را بشنود؛ بعد از این؟


[=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=microsoft sans serif]

از سفره ی عشق لقمه نانی داریم
صد شکر هنوز هم توانی داریم
از گرد و غبار قلبمان آکندس
ما فاطمیه خانه تکانی داریم

" السلام علیک یا فاطمة الزهرا "

سلام بابا بی جوابه / روی دستاش جای طنابه
دلا از غم کبابه / عیبی نداره ما هم خدایی داریم
الا بذکرا... تطمئن القلوب/ خورشید امید ما شده همرنگ غروب

مؤمن ز دل امیدوارش پیداست
از حال دعای انتظارش پیداست
یا فاطمه گفتیم که باران آمد
سالی که نکوست از بهارش پیداست

"السلام علیک یا ام الحسن و الحسین"

مادر من مادر تموم عالمه....
فاطمیه خدا هم غرق ماتمه...

ميرسد نان شب ما از نوای فاطمه(س)
آمدیم اصلا در این دنیا برای فاطمه(س)
مدح او را بايد از پيغمبر و حيدر شنيد
ما کجا و گفتن از حال و هوای فاطمه(س)
حک شده با خط حيدر روی درهای بهشت
اولويت هست اينجا با گدای فاطمه(س)
هر چه نعمت ميرسد بر ما يکی از اين دوتاست:
یا دعای فاطمه(س) يا که وفای فاطمه(س)


[=arial,helvetica,sans-serif]از بودن اين‌چنين پشيمانم كرد
در خلسه اشك و آه پنهانم كرد
اي مادر مهربان گل‌هاي شهيد!
پهلوي شكسته تو ويرانم كرد

عبدالرحيم سعيدي راد

ای مادر خوبی ها با رفتنت چه کردی با دل ابوتراب.دل نیست بعد تو دل علی ویرانه است.

زآن روزی که سیلی خورد زهرا
سیه شد روزگار اهل معنا
شنیدم زعارفی که می فرمود
حکم فرج را کند زهرای سیلی خورده امضا

[=microsoft sans serif]

دلِ مهدی عزادارِ مدینه ست


دو چشمانش گرفتارِ مدینه ست
دلش سوزد به حال زار مادر

که مادرِ عشقِ بیمارِ مدینه ست
دل مهدی هزاران درد دارد

ولی نیمی از آن کارِ مدینه ست
بنالد از غم هجران مادر

که دفنش در شبِ تارِ مدینه ست

گهی بر غربت بابا بگرید
گهی گریان دلدارِ مدینه ست

گهی آهی کشد با ذکر زهرا
دلیلش درد و آزارِ مدینه ست


گهی در کوچه‌ها در کُنجِ دیوار
به فکرِ روزِ غمبارِ مدینه ست

کنار بستر مادر نشیند
خودش هر شب پرستارِ مدینه ست


سلام علیکم

صلی الله علیک یا صدیقة الشهیدة سلام الله علیها

شهادت حضرت فاطمه(س) تسلیت باد

چو می اُفتد به چشمم گاهواره
نفس می گردد از غم پُر شماره
الهی کاش محسن در برم بود
نمی شد قلبم از کین پاره پاره
شهادت حضرت فاطمه(س) تسلیت باد


پدر زخم زبان بسیار خوردم
کتک از خصم بد کردار خوردم
میان کوچه های شهر، سیلی
همه از دشمن هم از دیوار خوردم