··▪▪••●● در باغ شهادت، باز باز است!!! ··▪▪••●● سردار محمد علی الله دادی

تب‌های اولیه

88 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
··▪▪••●● در باغ شهادت، باز باز است!!! ··▪▪••●● سردار محمد علی الله دادی

به نام علی اعلی


ای شقایقهای آتش گرفته

دل خونین ما شقایقی است که داغ شهادت شما را بر خود دارد
آیا آن روز نیز خواهد رسید که بلبلی دیگر در وصف ما
سرود شهادت را بسراید؟

سید مرتضی آوینی

به نام علی اعلی

نمای اول: اعزام به جبهه

امتحانات خرداد را تازه تمام کرده بودم؛ چه شور و شعفی داشتم، چیزی نمانده بود که به تنها آرزویم برسم، رفتن به جبهه؛
تنها آرزویم بود.
بخاطر رسیدن به آن شدم شاگرد زرنگ کلاس!
من که هر سال این موقع با یکی دوتا تجدیدی و نهایتا با زور تک ماده سال تحصیلی را به پایان می رساندم؛ امسال امتحانات را با موفقیت پشت سر گذاشتم به این امید که مبادا پدرم مخالفتی با حضور من در جبهه داشته باشد.
روز بعد از اعلام نتایج، با شور و شعف خاصی برگه قبولی و کارنامه ام را به پدرم دادم
و اووقتی با نمرات من مواجه شد که همه بالای 16 بودند؛ با چشمهایی گرد کرده پرسید: پسر جان! این کارنامه خودته؟؟!!!
و وقتی با تبسم من مواجه شد لبخندی زد و برگه رضایت نامه اعزام به جبهه ام را امضا کرد و من . . .
فقط خدا می داند آن موقع چه احساسی داشتم. فقط خدا

نمای دوم:روز طولانی ثبت نام

آن روز عجب طولانی بود؛ چقدر طول کشید تا شب شود و من برگه رضایت نامه را به مسوول پایگاه بسیج بدهم و شدم آماده اعزام.
مسوول پایگاه بسیج اسمم را در لیست اعزام به آموزشی نوشت و قرار شد تا چند روز دیگر به پادگان آموزشی اعزام شوم.
روز 15 تیرماه با همه اقوام و آشنایان خداحافظی کردم و شب با همه بچه های مسجد محله و بالاخره روز اعزام من هم رسید؛ 16 تیرماه 67
سریع نماز صبح را خواندم و از خدا درخواست کمک کردم و بعد به محل تجمع بچه ها رفتم و از آنجا به یک پادگان در حوالی شیراز رفتیم تا دوره آموزشی را بگذرانیم

نمای سوم: پادگان آموزشی

حال و هوای پادگان آموزشی کم از جبهه نبود؛ اخلاص وصمیمیت میان بچه ها تنها چیزی بود که باعث شده بود جذب آنجا شوم.
البته باز بحث پذیرش قطعنامه بود.
نمی دانم چرا هر موقع که بچه های ما یک عملیات موفقیت آمیز را پشت سر می گذارند بحث پذیرش قطعنامه مطرح می شود.
این بار بعد از عملیات بیت المقدس 5 که در تاریخ 20 فروردین 67 انجام شد این بحث بالا گرفته بود.
حتی می گویند وزیر سپاه در این خصوص نامه ای به امام خمینی نوشته است.
ولی خب اینها همه شایعه است، چرا که امام هفته قبل با صلابت هر چه تمامتر به جوانان فرموده اند که مبادا ذره ای از خاک مقدس کشور از ایران عزیز جدا شود.
هنوز تا کربلا فاصله داریم و انشاءالله راه قدس از کربلا می گذرد و بعد از به پادر آوردن دشمن بعثی این بار انشاءالله نوبت دشمن صهیونیستی است. انشاءالله.


نمای چهارم: دوشنبه زهر آلود!

وای خدا چه می شنیدم. . .
امروز دوشنبه است 27 تیرماه 67 ، اخبار را از بلندگوی پادگان شنیدم . . .
اما ای کاش نمی شنیدم
ای کاش کر شده بودم!
این بار شایعه نبود؛ واقعیت داشت ...
چشم همه بچه های پادگان به جای اشک پر از خون شده بود.
آری اخبار پیام امام را مبنی بر پذیرش قطعنامه 582 و پایان جنگ را اعلام کرد و من . . .


« و اما در مورد قبول قطعنامه كه حقیقتا مسئله بسیار تلخ و ناگواری برای همه و خصوصا برای من بود، این است كه من تا چند روز قبل معتقد به همان شیوه دفاع و مواضع اعلام شده در جنگ بودم و مصلحت نظام و كشور و انقلاب را در اجرای آن می دیدم، ولی به واسطه حوادث و عواملی كه از ذكر آن فعلا خودداری می كنم، و به امید خداوند در آینده روشن خواهد شد و با توجه به نظر تمامی كارشناسان سیاسی و نظامی سطح بالای كشور، كه من به تعهد و دلسوزی و صداقت آنان اعتماد دارم، با قبول قطعنامه و آتش بس موافقت نمودم . . . من در اینجا از همه فرزندان عزیزم در جبهه های آتش و خون كه از اول جنگ تا امروز به نحوی در ارتباط با جنگ تلاش و كوشش نموده اند، تشكر و قدردانی می كنم و همه ملت ایران را به هوشیاری و صبر و مقاومت دعوت می كنم. . .
خدا می داند كه راه و رسم شهادت كور شدنی نیست، و این ملتها و آیندگان هستند كه به راه شهیدان اقتدا خواهند نمود و همین تربت پاك شهیدان است كه تا قیامت مزار عاشقان و عارفان و دلسوختگان و دارالشفای آزادگان خواهد بود.
خوشا به حال آنان كه با شهادت رفتند! خوشا به حال آنان كه در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنهایی كه این گوهرها را در دامن خود پروراندند! خداوندا، این دفتر و كتاب شهادت را همچنان به روی مشتاقان باز، و ما را هم از وصول به آن محروم مكن. خداوندا، كشور ما و ملت ما هنوز در آغاز راه مبارزه اند و نیازمند به مشعل شهادت، تو خود این چراغ پر فروغ را حافظ و نگهبان باش. خوشا به حال شما ملت! خوشا به حال شما زنان و مردان! خوشا به حال جانبازان و اسرا و مفقودین و خانواده های معظم شهدا! و بدا به حال من كه هنوز مانده ام و جام زهرآلود قبول قطعنامه را سر كشیده ام، و در برابر عظمت و فداكاری این ملت بزرگ احساس شرمساری می كنم و بدا به حال آنانی كه در این قافله نبودند! بدا به حال آنهایی كه از كنار این معركه بزرگ جنگ و شهادت و امتحان عظیم الهی تا به حال ساكت و بی تفاوت و یا انتقاد كننده و پرخاشگر گذشتند! آری، دیروز روز امتحان الهی بود كه گذشت و فردا امتحان دیگری است كه پیش می آید و همه ما نیز روز محاسبه بزرگتری را در پیش رو داریم. . . . من باز می گویم كه قبول این مسئله برای من از زهر كشنده تر است، ولی راضی به رضای خدایم و برای رضایت او این جرعه را نوشیدم . . . . » (1)
ای خدا ...
ای خدا . . .
چه شد؟
چرا ....
آخه من تازه نوبتم شده بود که بیام توی خط شهادت . . .
تازه داشتم آدم می شدم
ای خدا چرا این فرصت را از من دریغ کردی
ای خدا!
تا چند روز کار بچه های آموزشی شده بود گریه و اشک و آه
اما فرمان امام بود و اعتراض جایز نبود.
در باغ شهادت را بستند و من ماندم پشت در
من محروم شدم از این فیض عظمی و ماندم با کوله باری از سوال
جالب این است که همانهایی که تادیروز حرف از ضرورت پذیرش قطعنامه می زدند و اینکه چرا نباید صلح کنیم؛ امروز در چرخشی آشکار این تصمیم امام را زیر سوال می برند و کاسه داغتر از آش شده اند و چه جالب مقتدایم به آن اشاره داشته است:
« در این روزها ممكن است بسیاری از افراد به خاطر احساسات و عواطف خود صحبت از چراها و بایدها و نبایدها كنند. هر چند این مسئله به خودی خود یك ارزش بسیار زیباست، اما اكنون وقت پرداختن به آن نیست. چه بسا آنهایی كه تا دیروز در برابر این نظام جبهه گیری كرده بودند و فقط به خاطر سقوط نظام و حكومت جمهوری اسلامی ایران از صلح و صلحطلبی به ظاهر دم می زدند، امروز نیز با همان هدف سخنان فریبنده دیگری را مطرح نمایند، و جیره خواران استكبار، همانها كه تا دیروز در زیر نقاب دروغین صلح، خنجرشان را از پشت به قلب ملت فرو كرده بودند، امروز طرفدار جنگ شوند و ملی گراهای بی فرهنگ برای از بین بردن خون شهدای عزیز و نابودی عزت و افتخار مردم، تبلیغات مسموم خویش را آغاز نمایند. كه انشاءاللّه ملت عزیز ما با بصیرت و هوشیاری جواب همه فتنه ها را خواهد داد. من باز می گویم كه قبول این مسئله برای من از زهر كشنده تر است، ولی راضی به رضای خدایم و برای رضایت او این جرعه را نوشیدم » (2)
فرماندهان، گرچه خودشان را هم از لشکر شهدا جامانده می دانستند، با بچه ها صحبت می کردند و ضرورت پذیرش قطعنامه را تبیین می نمودند.دلایلی که همه منطقی بودند اما این دل را چه کنم؟ جز آنکه آتشش را با کلام امام خاموش کنم:
« فرزندان انقلابی ام، ای كسانی كه لحظه ای حاضر نیستید كه از غرور مقدستان دست بردارید، شما بدانید كه لحظه لحظه عمر من در راه عشق مقدس خدمت به شما می گذرد. می دانم كه به شما سخت می گذرد، ولی مگر به پدر پیر شما سخت نمی گذرد؟ می دانم كه شهادت شیرینتر از عسل در پیش شماست، مگر برای این خادمتان اینگونه نیست؟ ولی تحمل كنید كه خدا با صابران است. بغض و كینه انقلابی تان را در سینه ها نگه دارید، با غضب و خشم بر دشمنانتان بنگرید و بدانید كه پیروزی از آن شماست و تاكید می كنم كه گمان نكنید كه من در جریان كار جنگ و مسئولان آن نیستم. مسئولین مورد اعتماد من می باشند. آنها را از این تصمیمی كه گرفته اند شماتت نكنید، كه برای آنان نیز چنین پیشنهادی سخت و ناگوار بوده است. كه انشاءاللّه خداوند همه ما را موفق به خدمت و رضایت خود فرماید. » (3)


و ای امام! جانم فدایت!
من چه ارزشی دارم؛ جان من چه ارزشی دارد؟ همه اش فدای توباد!
مطیع رهبریم تا زنده ایم!

پی نوشت ها:
---------------
1 و 2 و 3 : پیام امام خمینی (رضوان الله تعالی علیه ) به مناسبت پذیرش قطعنامه 582

نمای پنجم: در باغ شهادت را بستند!!!

گرچه با پذیرش قطعنامه؛ دیگر عملا هیچ رمقی برای ماندن در پادگان نداشتم اما به خاطر تدبیر امام و مسوولین نظامی کشور که هرلحظه احتمال تجاوز مجدد دشمن بعثی را می دادند در پادگان ماندم و سوختم
بعد از چند روز خبر رسید که منافقین کوردل با کمک نیروهای بعثی قصد تجاوز به کرمانشاه و گیلانغرب را داشته است.
با یک گروه از بچه ها به گیلانغرب اعزام شدیم و لی خیلی دیر بود... خیلی
بچه های گیلانغرب، در عملیات مرصاد، با پاتکی سهمگین، نیروهای منافق و مزدور صدام را به هلاکت رسانده بودند و حضور ما فقط برای پاکسازی منطقه بود.
دیگر جنگی نبود؛ بالطبع شهادتی هم ...
چه سوزی داشتم و دارم
در تنهایی هایم، در آن لحظات با خدایم مناجات می کردم و از خدا می خواستم که مرا از این فیض عظیم محروم نکند.
از این جام بهشتی هم نصیب من کند ولی دیگر کار از کار گذشته بود.
و در مرداد ماه 67 عملا جنگ به اتمام رسید و من با دلی پر از سوز و گداز برگشتم به خانه
شبها که مسجد می رفتم؛ دیگر طاقت نداشتم که به اتاق پایگاه بسیج بروم، آخه عکس بچه هایی را که شهید شده بودند می دیدم و اون موقع . . .

نمای ششم: مقتدایم هم رفت!!!


14 خرداد 68 هم آمد و باز من از قافله جا ماندم.
امامِ شهیدان به شهدا پیوست و این بار منِ رو سیاه، تنهاتر از قبل شدم.
گرچه هفته بعد در جماران بودم و با آیت الله خامنه ای بیعت نمودم اما خدا خدا می کردم این استکبار جهانی دست از پا خطا کند تا عقده این چند ماه را بر سرش خالی کنم؛ ولی همانند گذشته فقط جار و جنجال می کردند و حرف از حمله به ایران می زدند و بس؛ فقط حرف و شعار!
ای کاش مرد عمل بودید آنگاه به شما نشان می دادم که بچه انقلاب کیست؟
آنوقت باغ شهادت را گشوده می دیدم.




نمای هفتم: معبر شهادت هنوز باز است!

20 فروردین 1372 بود؛ جامعه کم کم داشت از ارزشهای ایثار و شهادت فاصله می گرفت.
داشت فراموش می کرد که دفاع مقدسی هم داشتیم؛ شهید داشتیم؛
شهدای ما کم کم داشتند به تاریخ می پیوستند که ناگهان شهیدی دیگر، با شهادتش روح مرده جامعه را زنده کرد و آن را تولدی دوباره بخشید:
شهادت سید مرتضی آوینی!
بد جوری جاخوردم! چرا که در باور من، کاروان شهدا رفته بودند و دیگر محال بود کسی بتواند به آن برسد، محال!!!
اما سید مرتضی، این باور را در کمتر از ثانیه ای منهدم کرد و باز مرا امیدوار کرد و دوباره شدم همان نوجوانی که تا قبل از پذیرش قطعنامه در پادگان آموزشی بودم.
پس می شد هنوز خودمونو تو قافله شهدا جا بزنیم
عجب تشییع جنازه باشکوهی بود؛ درست مثل اون موقعها که وقتی شهدا را از خط مقدم به زادگاهشان منتقل می کردند؛ پیر و جوان، مرد و زن در آن شرکت می کردند؛ اینجا هم همانطوری شد.نمی دونید چقدر به سید مرتضی غبطه خوردم
اونجا هم بسیجی ها خط شکنی می کردند و یک معبر بسته را برای عبور بچه ها باز می کردندو اینجا هم سید همان کار را کرد؛ معبر شهادت را برای جامانده های از قافله شهادت باز کرد.



نمای هشتم: معبر شهادت بازتر شد!

باز هم فروردین!
چه خاطراتی از این فروردین دارم؛ از عیدی هایی که از پدر و مادر می گرفتم تا همین عیدی که سید مرتضی 6 سال قبل با شهادتش به من داد!
و این بار یک عیدی دیگر از همان جنس!
وای خدایا!
این بار نام و یاد و خاطره شهادت در میان بازیهای سیاسی این جناح و آن گروه فراموش شده بود.
از دانشجوها کسی یادش نمی آمد که دفاع مقدس چی بوده؟
می گفتند: طبیعی بود خب اگر من هم بودم می رفتم، پس شهدا کاری نکردند باید می رفتند !!!
چه می شنیدم؟
آخه شما چه می دانید از جنگ ؟
چه می دانید وقتی شبهای عملیات می شد برای اینکه اسمشون توی لیست عملیات باشه، چه نذرها و نیازهایی که نمی کردند؟
جامعه از جنگ و دفاع و جبهه و شهید و جانباز، فقط سهمیه اش رو فهمیده بود؛ که چرا؟ چرا باید اینهایی که با پول ملت رفتند و جنگیدند حالا باید توی کنکور دانشگاه سهمیه اضافه داشته باشند؟
چرا باید سهمیه شاهد و ایثارگر داشته باشیم؟؟
ای کاش من هم همانند شما شهدا بودم و اکنون اینجا نبودم و این حرفها را نمی شنیدم!
ای کاش
اما این جمله شهید بهشتی را آویزه گوشم کرده بودم و در تنهایی هایم با خدایم مناجات می کردم که کمکم کند تا در پیشبرد این انقلاب سهمی داشته باشم: « حفظ انقلاب علاوه بر خون دادن نیاز به خون دل خوردن دارد!»
و من خون دل می خوردم و دم بر نمی آوردم.
روز 21 فروردین توی اتوبوس واحد بودم و داشتم از کلاس به خونه برمی گشتم؛ توی شلوغی اتوبوس، راننده رادیو رو روشن کرده بود و داشت به اخبار ساعت 14 گوش می داد.
کمی گوشمو تیز کزدم، پیام آقا را داشت می خواند؛ کمی مضطرب شدم که خدای ناکرده چه اتفاقی افتاده است:

« اينجانب شهادت اين بنده برگزيده خدا را به ملت ايران به خصوص به ياران دفاع مقدس و ايثارگران جبهه‏ هاي نور و حقيقت و به خانواده گرامي و فداكار و بازماندگان محترمش تبريك و تسليت مي‏گويم و صميمي‏ترين درود خود را بر روح پاك او و خون بناحق ريخته او نثار مي‏كنم. » (1)
خدایا!
چه می شنیدم؟ شهادت؟
سالگرد سید مرتضی که دیروز بود، امروز هم که تا جایی که یادم میاد سالگرد شهید بزرگوار یا عملیاتی نیست.
با عجله به خانه رفتم و منتظر اخبار ساعت 19 شدم
« من المؤمنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا »
امير سرافراز ارتش اسلام و سرباز صادق و فداكار دين و قرآن، نظامي مؤمن و پارسا و پرهيزكار، سپهبد علي صيادشيرازي امروز به دست منافقين مجرم و خونخوار و روسياه به شهادت رسيد. » (2)
صیاد دلها هم صید شد!
صیاد هم دل مارا هوایی تر کرد و رفت!
نشان داد که در اوج بازیهای سیاسی هنوز در این باغ بازه!
و اینجاست که فلسفه این سخن مقام معظم رهبری درک می شود که : « ياد شهدا بايد هميشه در فضاى جامعه زنده باشد. »
چرا که « زنده نگه داشتن ياد شهداى انقلاب باعث تداوم حركت انقلاب است. »



پی نوشتها:
------
1 و 2 : پیام مقام معظم رهبری به مناسبت شهادت امیر سپهبد صیاد شیرازی

نمای آخر: و امروز، ما، شما و شهادت و . . .

هنوز داریم حسرت آن روزها را می خوریم که چرا جا ماندیم؟
حسرت می خوریم ای کاش کمی بزرگتر بودیم و می توانستیم در جنگ باشیم
اما شهدا به ما یاد داده اند که هر جا که حضور داشته باشی می توانی شهید باشی!
شهید یعنی اثر گذاری!
یعنی اینکه به جای اینکه از جامعه اثر بپذیری بر روی جامعه اثر بگذاری!
فرهنگ شهید و شهادت هنوز هست و خواهد بود
و هنوز قافله شهدا، مسافر می پذیرد به شرط آنکه قابلیت و ظرفیتش را داشته باشی
به شرط آنکه لیاقتش را داشته باشی
به شرط آنکه قبل از شهادت ، شهید شوی!!!
اگر کمی گوشهایت را تیز کنی هنوز صدای قافله شهدا را می شنوی!
هنوز این کاروان ظرفیت دارد
هنوز مسافر می پذیرد؛ به شرط تکمیل مدارک!!!
در این تاپیک قصد داریم مطالب متناسب با این روحیه گذاشته شود
قصد داریم با نیت قربة الی الله به سوی شهادت قدم برداریم
و اخباری از شهدای امروز، این خط شکنان معاصر بگذاریم تا باور کنیم هنوز این فرهنگ هست و خواهد بود.
از سال 11 هجری شروع شده و تا .....
فرهنگ ایثار، جهاد و شهادت
این سه، واژگان کلیدی شیعه هستند
پیش به سوی شهادت
هماره تا هرگاه!!!




با تشكر از دوست عزيز حاج علي

من هم يك مطلب بود با اجازه ميزارم توي اين تايپيك ( از بهم ريختن تايپيك معذرت ميخوام )

بخشی از کتاب امام حسین شهید فرهنگ پیشرو انسانیت علامه ی فقید محمد تقی جعفری :
به خاطر دارم كه در جنگ ايران و عراق (۱۳۵۹ - ۱۳۶۷)، تعدادى از جوانان كه عازم جبهه بودند، پيش من مى‏آمدند و ضمن ديدار و احوالپرسى، مى‏گفتند شما دعا كنيد كه ما شهيد بشويم. مى‏گفتم ابداً چنين دعايى نمى‏كنم. يعنى چه كه شما شهيد بشويد! آن‏چه كه دعاى حقيقى شماست، اين است كه خدا شما را موفق بدارد تا تكليفتان را در جبهه، به بهترين وجه انجام دهيد. اين تكليف شماست كه اگر يك لحظه از زندگى شما مانده است، بايد به تمام معنا از زندگى دفاع كنيد. اگر هم شهيد شديد، احدى‏الحسنيين.

ايشالا تكليفم رو يادم نره .:Sham:

سبکبالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند

سواران لحظه ای تمکین تکردند
ترحم بر من مسکین نکردند

سواران از سر نعشم گذشتند
فغانها کردم اما برنگشتند

اسیر و زخمی و بی دست و پا من
رفیقان این چه سودا بود با من؟

رفیقان رسم همدردی کجا رفت؟
جوانمردان جوانمردی کجا رفت؟

مرا این پشت مگذارید بی تاب
گناهم چیست پایم بود در خواب

اگر دیر آمدم مجروح بودم
اسیر غبض و بسط روح بودم

در باغ شهادت را نبندید
یه ما بیچارگان زانسو نخندید

رفیقانم دعا کردند و رفتند
مرا زخمی رها کردند و رفتند

رها کردند در زندان بمانم
دعا کردند سرگردان بمانم

شهادت نردبان آسمان بود
شهادت آسمان را نردبان بود

چرا برداشتند این نردبان را؟
چرا بستند راه آسمان را؟

مرا پایی به دست نردبان بود
مرا دستی به بام آسمان بود

شهید تو بالا رفته ای من در زمینم
برادر رو سیاهم شرمگینم

مرا اسب سپیدی بود روزی
شهادت را امیدی بود روزی

در این اطراف گوش ای دل تو بودی
نگهبان بی شبی غافل تو بودی

بگو اسب سپیدم را که دزدید
امیدم را امیدم را که دزدید

مرا اسب چموشی بود وزی
شهادت می فروشی بود روزی

شبی چون باد بر یالش خزیدم
به سوی خانه ساقی دویدم

چهل شب راه را بی وقفه راندم
چهل تصویر تا کینامه خواندم

ببین ای دل چقدر این قصر زیباست
گمانم خانه ساقی همینجاست

دلم تا دست بر دامان در زد
دو دستی سنگ چیون را به سر زد

امیدم مشت نومیدی به در کوفت
نگاهم قفل در میخ غدر کوفت

چه درد است این که در فصل اقاقی
به روی عاشقان در بسته ساقی

بر این در، وای من قفلی لجوج است
بجوش ای اشک هنگام خروج است

در میخانه را گیرم که بستند
کلیدش را چرا یا رب شکستند؟

من آخر طاقت ماندن ندارم
خدایا تاب جان کندن ندارم

دلم تا چند یا رب خسته باشد؟
در لطف تو تا کی بسته باشد؟

بیا باز امشب ای دل در بکوبیم
بیا این بار محکمتر بکوبیم

مکوب ای دل به تلخی دست بر دست
در این قصر بلور آخر کسی هست

بکوب ای دل که این جا قصر نور است
بکوب ای دل مرا شرم حضور است

بکوب ای دل که غفار است یارم
من از کوبیدن در شرم دارم

بکوب ای دل که جای شک و ظن نیست
مرا هرچند روی در زدن نیست

کریمان گرچه ستار العیوب اند
گدایانی که محبوبند، خوبند

بکوب ای دل، مشو نومید از این در
بکوب ای دل هزاران بار دیگر

دلا! پیش آی تا داغت بگویم
به گوشت، قصه ای شیرین بگویم

برون آیی اگر از حفره ی ناز
به رویت می گشایم سفره ی راز

نمی دانم بگویم یا نگویم
دلا! بگذار تا حالا نگویم

ببخش ای خوب امشب ناتوانم
خطا در رفته از دست زبانم

لطیفا رحمت آور، من ضعیفم
قوی تر از من است، امشب حریفم

شبی ترک محبت گفته بودم
میان دره ی شب خفته بودم

نی ام از ناله ی شیرین تهی بود
سرم بر خاک طاقت سر نمی سود

زبانم حرف با حرفی نمی زد
سکوتم ظرف بر ظرفی نمی زد

نگاهم خال، در جایی نمی کوفت
به چشمم اشک غم، پایی نمی کوفت

دلم در سینه قفلی بود، محکم
کلیدش بود، در دریاچه ی غم

امیدم، گرد امیدی نمی گشت
شبم دنبال خورشیدی نمی گشت

حبیبم قاصدی از پی فرستاد
پیامی با بلوری می فرستاد

که میدانم تو را شرم حضور است
مشو نومید، اینجا قصر نور است

الا! ای عاشق اندوهگینم
نمی خواهم تو را غمگین ببینم


اگر آه تو از جنس نیاز است
در باغ شهادت باز، باز است

نمی دانم که در سر، این چه سوداست
همین اندازه می دانم که زیباست

خداوندا چه درد است این چه درد است
که فولاد دلم را آب کرده است

مرا ای دوست، شرم بندگی کشت
چه لطف است این، مرا شرمندگی کشت

[b]content[/b]

[=&quot]پندار ما این است که ما مانده ایم و شهداء رفته اند، اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهداء مانده اند

[=&quot]نزدیکای عید که میشه همه به تکاپو میافتند .[/]

[=&quot]هرکسی دنبال کاریه . یکی خونه تکونی میکنه یکی احتیاجاتش رو می خره . یکی تو فکر تهیه عیدی برای فرزندانش و فرزندان اقوامشه .[/]

[=&quot]یکی برای عیدی اسباب بازی میخره ، یکی از بانک اسکناس نو تهیه میکنه و... و یکی هم امنیت و آرامش رو به همه عیدی میده .[/]

[=&quot]از بعد از سال تحویل دید و بازدید عید شروع شد . مشغول دید و بازدیدهامون بودیم که با شنیدن یک خبر خشکم زد.[/]

[=&quot]خبر این بود :[/]

[=&quot]سه تن از تکاوران لشکر 17 علی بن ابی‌طالب (ع) قم به نام‌های روح‌الله شکارچی، سعید غلامی شهروز و محمد سلیمانی در نقطه صفر مرزی در ارتفاعات جاسوسان شمال‌غرب کشور و در سرمای شدید این منطقه در حال امدادرسانی به مردم و سربازان گرفتار در برف به شهادت رسیدند. اين سربازان وطن در آخرين روز سال به شهادت رسيدند وفرمانده نيروي زميني سپاه در پيامي به جانفشاني اين سربازان وطن اشاره كرد.[/]

[=&quot]متن پیام فرمانده نیروی زمینی سپاه به شرح زیر است:[/]

[=&quot] بسم الله الرحمن الرحیم[/]

[=&quot]الذین آمنوا و هاجروا و جاهدوا فی سبیل‌الله باموالهم و انفسهم اعظم درجةً عندالله و اولئک هم الفائزون[/]

[=&quot]سال 1390 در حالی گذشت که برای پاک شدن خاک ایران از لوث وجود دشمنان و مزدوران، نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تنی چند از مخلص‌ترین و رشیدترین جوانان خود را فدا نمود تا ملت سرافراز این سرزمین در امنیت و آسایش در راه اعتلا و پویایی کشور گام بردارند.[/]

[=&quot]کوههای سر به فلک کشیده و قله‌های سپیدپوش شمال غرب کشور اگر زبان بگشایند، شنیدنی‌های افسانه‌گون از ایمان راسخ و رشادت این رزمندگان جان بر کف دارند.[/]

[=&quot]رزمندگان رشید لشکر 17 علی بن ابی‌طالب (ع) قم در این میدان کارزار همچون دوران درخشان دفاع مقدس خوش درخشیدند و در آخرین لحظات این سال نیز سه تن از رزمندگان دلیر این لشکر در قله‌های سپید شمال غرب در سرمای جانسوز مظلومانه به شهادت رسیدند تا نام‌شان بر جریده سروقامتان تاریخ تا ابد سبز شود.[/]

[=&quot]این جانب شهادت این فرزندان رشید ملی ایران را به پیشگاه مقام معظم فرماندهی کل قوا، همرزمان و به خصوص خانواده‌های معزز شهیدان تبریک و تسلیت عرض نموده و برای بازماندگان از درگاه ایزد منان صبر جمیل و اجر جزیل خواستارم.[/]

[=&quot]

[=&quot]
آخه چرا ؟ روز آخر سال ؟ یک روز قبل از عید ؟ ...

[=&quot]خدایا پس باز هم:

[=&quot] رفیقان رفتند و تنها مانده ام من

[=&quot]قبل از شهادت این عزیزان شهید بزرگوار عباس عاصمی به خواب بنده آمدند وبه من گفتند : «که کار این سه تا بچه ها رو بکن میخام ببرمشون »
گفتم : که چرا من انجام چرا خودتون انجام نمی دید.
شهید عاصمی گفت : «شما بهتر می شناسید کار این بچه های گردان حضرت رسول را انجام بده که بیان»
خلاصه فردای آن روز خبر شهادت این عزیزان را به ما دادند . که بنده تعجب کردم که اینها نیروهای گردان تکاور هستند چرا شهید عاصمی گفت حضرت رسول! که بعدا متوجه شدم که این سه شهید بزرگوار مامور به این گردان شده بودند[/]
[=&quot].[/]



[=&quot]یادشان مستدام و روحشان شادمان باد .[/]

صبا313;202891 نوشت:
سه تن از تکاوران لشکر 17 علی بن ابی‌طالب (ع) قم به نام‌های روح‌الله شکارچی، سعید غلامی شهروز و محمد سلیمانی در نقطه صفر مرزی در ارتفاعات جاسوسان شمال‌غرب کشور و در سرمای شدید این منطقه در حال امدادرسانی به مردم و سربازان گرفتار در برف به شهادت رسیدند.




[=Microsoft Sans Serif]:Gol:[=Microsoft Sans Serif]روحشان شاد:Gol:

[=Microsoft Sans Serif]شهدا التماس دعا

اللهم صل علی محمد و آل محمد


ای آسمـــان روزی دعاهــا حرمتــی داشت
این جبهه ها این اسخوان هابرکتی داشت

هر فاطمیــه با شهیــدان الفتـــــــی داشت
تابوتــشان بــردوش مـَـردم قیمتــی داشـت

دیگـر چـرا شــوقِ شهادت هابه سرنیست؟
در اشـک هــای روضـه های مـا ، اثرنیست؟

دیگــرچرا از آن تفحـص هــــا خبـــــر نیست؟
مــا را بسـوی آسمـان ، عزم ِ سفر نیست؟

بعــد از شمـا تنهـا ی تنهـا مـــانــــده ام من
بـا عمــرِ طولانـــی بــه دنیــا مانــــده ام من

باز من و یک حس و حال کربلایی
شعر کجایید ای شهیدان خدایی


[=&quot]امروز برای شهدا وقت نداریم [/]

[=&quot]ای داغ دل لاله تو را وقت نداریم [/]

[=&quot]با حضرت شیطان سرمان گرم گناه است [/]

[=&quot]ما بهر ملاقات خدا وقت نداریم [/]

[=&quot]چون فرد مهمی شده نفس دغل ما [/]

[=&quot]اندازه ی یک قبله دعا وقت نداریم[/]

[=&quot]در کوفه تن غیرت ما خانه نشین است[/]

[=&quot]بهر سفر کرب‌وبلا وقت نداریم [/]

[=&quot]تقویم گرفتاری ما پر شده از زر [/]

[=&quot]ای داغ دل لاله تو را وقت نداریم [/]

[=&quot]هر چند که خوب است شهیدانه بمیریم [/]

[=&quot]خوب است ولی حیف که ما وقت نداریم[/]

[=&quot]هميشه براي ما نسل سومي ها سؤال بوده كه به راستي همت و باكري و باقري و خرازي و كاوه و جواناني از اين دست، در آن سن و سال چگونه به آن جايگاه رسيدند كه لشگر قلوب را فرماندهي مي كردند و خاكريزهاي حماسه را فتح. آيا افسانه نبودند؟[=&quot]
[=&quot]و رسالت مصطفي اين بود كه پاسخي زنده باشد براي اين سوال. جواني كه دانسته بود امروز صحنه نبرد حق و باطل كجاست و در خط مقدم اين ميدان بود[=&quot].
[=&quot]آنهايي كه گمان مي كنند انقلاب پير و خسته شده بايد مصطفي را بشناسند. او كه همنام چمران است و يادش را زنده كرد؛ مرد علم و جهاد[=&quot].
[=&quot]و چه كوته نگر است آن دشمني كه گمان مي كند با گلوله مي توان اين حركت مجاهدانه را متوقف كرد. آري! مصطفي ها نمي ميرند[=&quot].


سلام علیکم تاهمین چندسال پیش همیشه وقتی فرزندشهدا،جانبازان رامیدیدم به حالشان حسرت میخوردمومیگفتم عجب چه بابای شجاعی داشتن اینا...سرکلاس مدرسه که بودیم بچه هایه جورایی به فرزندشهداوجانبازانگامیکردن...منم میگفتم خوش به حال اونا...

اما...آره پدرمنم جانبازبودامامن وبرادروخواهرم نمیدونستیم...آره ...امابابام هیچ جایی اسمش نبود..ازاین کارت جانبازیانداشت..اصلابلدنبودبنیادشهیدکجاست...ومن زمانی اینوفهمیدم که20بهاراززندگیم گذشته بود.مادرم تعریف میکردکه اون موقع ها که من هنوزنیومده بودم خیلی بمبارون میشدشهرا...

وبابام به خاطرهم وطناش زن باردارشوتنهاگذاشت ورفت.رفت که هم وطناش بمونن...وحالاگاهی اون قدرسرفه های پدرشدیدمیشه که صورتش کبودمیشه.ومن به داشتن چنین پدرومادرشجاعی افتخارمیکنم.مادرصبورم که موقع تولدهمه بچه هاش تنهابودوپدرعزیزم که هیچ وقت نگفت چه کاره بوده،واقعاجبهه های ماهمچین مرداوزنایی داشتن که الان ماایران پرافتخارمونوداریم.وامیدوارم قدراین پدرموبدونم که به سختی نفس میکشه که من وامثال من راحت نفس بکشیم.شادی روح شهداصلوات.ملتمس الدعاء تلاش

[=Arial Black]خداوندا در این ایام دلتنگم
نالایقم ولی نا امید نیستم
پس

«اللهم رزقنی توفیق الشهادة فی سبیلک»

«اللهم رزقنی توفیق الشهادة فی سبیلک»

«اللهم رزقنی توفیق الشهادة فی سبیلک»

به امید روزی که در اینجا بنویسند
برای شادی روح شهید ...

صلوات

:Sham::Sham::Sham::Sham::Sham:

بسم الله الرحمن الرحیم

تو این دیار بی کسی دوباره دل هواییه


این دل من تنگ برا شلمچه و طلاییه:geryeh:

پلاک خاکی همیشه آیینه ی روبه رومه
خدا خودش میدونه شهادت آرزومه ...:Ghamgin:

صوتی



سردار،گام های بلندت کو؟بشکن سکوت تلخ این خیابان را
مرصاد نمی شناسدمان دیگر،از یاد برده ایم یاد شهیدان را
از یاد برده ایم که پیش از این،ظلمت اسیر کرده بود ما را
اینجا بدون تو سبز نخواهد شد،با ما بخوان ترانه باران را
تقویم ها دروغ نمی گویند،ما از بهار خوانده ایم، اما
آن ظالمان به جرم آزادی،تحمیل کرده اند زمستان را
سردار مخلص میدان ها،در خود کسی سراغ نمی گیرد
این سالها عکس هایت انگار،پر کرده بوی منزلمان را
اینک کجاست خشنودی رضا،در دست کیست پرچم رضوانی؟
وقتی که می شویم در ظلمت گم،می آوریم نام شهیدان را


شاعر و نویسنده:صادق الهیاری

این خانه ی ما به نام تو سامان گرفته است
امشب دلم عجیب برای شهیدان گرفته است


آن شین که دم می زدی فردا برای توست
فردا که پنجم مرداد عید قربان گرفته است


مرداد همیشه پیامی برای خزان بود اما
فردا که او برای تو رنگ بهاران گرفته است


مادر امشب با تمام وجود برای عید
نذری که قول داده بود شتابان گرفته است


نذری که آمیخته با سلام و صبح و آزادیست
نذری که او برای پیر جماران گرفته است


سردارها رفته اند و نفس می کشیم با خونشان
سردار من عجیب رنگ شهیدان گرفته است


آنان که مانده اند پیر شدند در قاب زندگی
عکاس شهر برای تو عکسی جوان گرفته است


تو رفتی و یادت همیشه در خانه می ماند
این خانه ی ما به نام تو سامان گرفته است
صادق اله یاری/04-05-1390

تقدیم به شهید محمد رضا رضوانی

یادم نمی رود آن سان که نهار شد
باران گرفت و ندا داد که بهار شد
از یاد نمی رود اشکهای مادر هنوز
وقتی که آسمان ناگه پر از غبار شد
باران!عجب داشت،مرداد باریدن
مرداد وپنج آن برای ما یادگار شد
قربان شده ،انگار او خبر نداشت
عیدی که عیدانه اش رنگ نگار شد
خشنودتر از همه سردار عشق،رضا
عیدانه ایی به تجلی انتظار شد
عید است،آزادی و اشکهای مادرم
تنها بهانه برای چرخیدن بهار شد


شاعر:صادق-اله یاری

به نام ایزد یکتا
با سلام
می خوای بدونی جزء شهدا :Sham:هستی یانه؟

اگر گوشات آماده شنیدنه صدای امام زمانه:hamdel: شک نکن جزء شهدایی چون گوشایی که منتظر اون صدای زیباست غنا گوش نمی ده غیبت گوش نمی ده دروغ گوش نمی ده گناه نمی کنه.

بازم می خوای بدونی؟

اگر چشات یه دختر بد حجابو می بینه خیره می شه به زمین اگر دستات فقط خیر می رسونه و ستم کردن بلد نیست اگر دفتر شرعت با دفتر شرع امام زمان همخونی داره نشونش اینه از
یارای امام زمانی و امامت ازت راضیه حتی اگر به مرگ طبیعی هم از بین بری چون در راه خدا حرکت می کردی و از دنیا رفتی شهید محسوب می شوی .:Kaf:
بقیشو همراهی کن باهام ..........:Gol:

به نام علی علی

سلام

جمعه 25 فروردین بود

تقریبا یک هقته از سالروز شهادت سید مرتضی آوینی گذشت

و زمان چقدر زود گذشت

انگار همین دیروز بود که سید مرتضی و همکارانش دوربین به دست در کوچه پس کوچه های شهر، به دنبال همرزمان و یادگاران شهدا می رفتند

و با ذکر خاطره ای از آن روزها فضای جامعه را متبرک می نمودند.

آن اوایل کسی به این کار سید مرتضی اهمیت نمیداد

بلکه به عکس مورد انواع و اقسام هجمه ها هم قرار گرفت:

- 8 سال که این کشور را به جنگ کشاندید، بس نیست؟؟؟

- الان دیگر آن دوران گذشته است؛ الان دوران بازسازی کشور است ؛ نباید این بحثها مطرح شود!!!

- یعنی چه که دوربین به دست بگیری و از لابلای این همه مسائل و مشکلات جامعه بروی خاطرات شهدا، خاطرات کسانی که الان نیستند را دوباره زنده کنی ، چه فایده ای دارد؟؟؟

آخرش که چه بشود؟؟؟

ولی سید مرتضی به این حرفها اهمیتی نمی داد؛ آنچه که برایش در درجه اول اهمیت قرار داشت فقط انجام وظیفه بود.

بالاخره کارهایش به ثمر نشست و نتیجه این اخلاصش شد تهیه ساعتها برنامه « روایت فتح » که حتی مورد تایید مقام معظم رهبری هم قرار گرفت.

و امروز 25 فروردین 1391

یکی از این روایتگران جهاد و حماسه به جمع همرزمانش پیوست و ما را در تنهایی خود فرو برد.

آرام و بی صدا

این پیرِ عرصه جهاد و مبارزه!

حاج علی کشوری

و این هم خبر عروجش به سوی همرزمان همیشه جاودانه اش:

حاج «علي كشوري» قديمي ترين توپچي دفاع مقدس و از همرزمان حاجي بخشي به همرزمان شهيدش پيوست.

به گزارش خبرنگار نويد شاهد حاج «علي كشوري» قديمي ترين توپچي دفاع مقدس و از همرزمان حاجي بخشي در هشت سال جنگ تحميلي، در ۸۶ سالگي به لقاءالله پيوست.
حاج علي كشوري شاعر اهل بيت (ع) بود و فضاي جبهه ها را با اشعار حماسي و معنوي اش عطرآگين مي كرد، اشعار وي نيز توسط مداحان آهنگران و كويتي پور براي رزمندگان خوانده مي شد و بسياري از نوحه هاي معروف دفاع مقدس برگرفته از اشعار اين سرباز ولايت بود.
مرحوم كشوري به دليل شليك ۱۱۶۵ گلوله توپ به سمت دشمنان بعثي، بخش عمده اي از شنوايي خود را از دست داده بود و اخيراً از بيماري رنج مي برد.

پيكر «حاج علي كشوري» پس از تشييع بر شانه همرزمانش در قطعه 45 گلزار شهدا آرام گرفت

پيكر «حاج علي كشوري» قديمي ترين توپچي دفاع مقدس و از همرزمان حاج احمدمتوسليان و حاجي بخشي پيردلاور جبهه هاي جهاد، امروز از مقابل در منزلش در ميدان 16 نارمك با حضور خانواده و جمعي از پيشكسوتان هشت سال دفاع مقدس و همرزمانش تا بهشت زهرا تشييع و در قطعه 45 رديف 107 شماره 50 گلزار شهدا آرام گرفت.

حاج سعيد قاسمي، فرمانده دوران دفاع مقدس و يكي از همرزمان مرحوم علي كشوري در اين مراسم بيان داشت: مرحوم «حاج علي كشوري» با وجود سن بالا، 92 ماه به صورت مستمر در جبهه هاي جنگ تحميلي حضور داشت.

وي اضافه كرد: بيشتر رزمندگاني كه در هشت سال دفاع مقدس حضور داشتند با مرحوم «حاج علي كشوري» آشنا بود چرا كه اين شخصيت به همراه مرحوم «حاج علي بخشي» در جبهه ها به تقويت روحيه رزمندگان مي پرداخت و براي آنها اشعار حماسي و رجزخواني مي كردند.

قاسمي با انتقاد از صداو سيما بيان كرد: صدا و سيما امروز اگر هر كسي شعري بگويد و حتي ارزش ادبي اشعار نيز مشخص نباشد آن شعر و شاعر را مطرح مي كند اما اين سازمان در مراسم چنين رزمندگاني همچون مرحوم «علي كشوري» كه داراي سوابق درخشاني است و براي همه رزمندگان هشت سال دفاع مقدس شناخته شده بوده و يكي از شاعران اهل بيت نيز بشمار مي رفت، حضور نمي يابد و خبري از فوت او را به مردم اعلام نمي كند.

مرحوم «حاج علي كشوري» يكي از رزمندگان سپاه «محمد رسول الله (ص)» بود كه حاج احمد متوسليان فرمانده اين لشكر را در لبنان و سوريه همراهي كرد.

و باز تو رفتی و من . . .

التماس دعا

یا علی

منبع خبر: پایگاه اطلاع رسانی فرهنگ ایثار و شهادت

سلام به بزرگان عزیز
نمیدونم درستشه بگم یا نه اما از اونجایی که همدیگرو نمیبینیم فکر نکنم اشکال داشته باشه
منم افتخارم اینه که فرزند جانبازم اما زیبایی کار اینجاست که من نمیدونستم پدرم حتی جبهه رفته بوده و همیشه حسرت دوستامو میخوردم تااینکه یک روز(روز آزادی خرمشهر)که منم حدود 16 یا 17سالم بود تو تلوزیون وقتی داشت صحنه های بعد از آزادی را نشون میداد یه نفر شبیه به بابامو دیدم که چند تا اسیر جلوشه و داره از جلو دوربین رد میشه منم روی کنایه به بابام گفتم ببین چقدر شبیه شماست که دیدم اشک تو چشماش جمع شد و گفت آره خوب چون خودمم بعد تعریف کرد که قبل از اون عملیات مجروح میشه اما وقتی خبر نزدیک بودن عملیاتو میشنوه از بیمارستان فرار میکنه تا به عملیات برسه.
بله دوستان از اون روز همیشه شرمنده پدرمم.

سلام و درود به کوچک بزرگوار
به سایت خودتون خوش اومدید
سلام ما رو هم به پدرتون برسونید
بگید جوانهای ما همواره تشنه شنیدن هستند
دوست داریم بدونیم
16-17 سال در خود ریختن ؟!!
دمتون گرم دیگه
بحمدلله به برکت روایتگری بعضی از روایتگران این امر ترویج شهید وشهادت
در فضای کشورمون طنین انداز شده

شما هم بخواین که حرف بزنن
و اون حرفها رو برای ما بازگو نمایید
ممنونم
موفق باشید

[="navy"]روی ویلچر نشسته بود,
پسر جوونی رفت جلو, سلام کرد و ضبط صوت و جلوش گرفت و گفت:
حالا که جنگ تموم شده میشه یه خاطره از جنگ برامون بگید؟
نگامون کرد و گفت : خاطره... خاطره!
من 18 ساله رو این ویلچرم...[/]

[="darkslateblue"]رفته بودیم شبی سمت حرم یادت هست‌
خواستم مثل کبوتر بپرم یادت هست‌
توی این عکس به جا مانده عصا دستم نیست‌
پیش از آن حادثه پای دگرم یادت هست‌
رنگ و رو رفته‌‌ترین تاقچه خانه‌مان‌
مهر و تسبیح وکتاب پدرم یادت هست‌
خانه کوچکمان کاهگلی بود، جنون‌
در همان خانه شبی زد به سرم یادت هست‌
قصدکردم که بگیرم نفس دشمن را
و جگرگاه ستم را بدرم یادت هست‌
خواهر کوچک من تند قدم بر می‌داشت‌
گریه می‌کرد که او را ببرم یادت هست‌
گریه می‌کرد در آن لحظه عروسک می‌‌خواست‌
قول دادم که برایش بخرم، یادت هست‌
راستی شاعر همسنگرمان اسمش بود...
اسم او رفته چه حیف از نظرم یادت هست‌
شعرهایش همه از جنس کبوتر، باران‌
دیرگاهی است از او بی‌خبرم یادت هست‌
آن شب شوم، شب مرده، شب دردانگیز
آن شب شوم که خون شد جگرم یادت هست‌
توی اروند، در آن نیمه شب با قایق‌
چارده ساله علی،‌ همسفرم یادت هست‌
ناله‌ای کرد و به یک باره به اروند افتاد
بعد از آن واقعه خم شد کمرم یادت هست‌
سرخ شد چهره اروند و تلاطم می‌کرد
جستجوهای غم‌انگیز ترم یادت هست‌
مادرش تا کمر کوچه به دنبالم بود
بسته‌ای داد برایش ببرم یادت هست‌
بعد یک ماه، همان کوچه، همان مادر بود
ضجه‌های پسرم، هی پسرم یادت هست‌
چارده سال از آن حادثه‌ها می‌گذرد
چارده سال! چه آمد به سرم یادت هست‌
توی این صفحه به این عکس کمی دقت کن‌
توی صف از همه دنبال ترم یادت هست‌
لحظه‌ای بود که از دسته جدا افتادم‌
لحظه‌ای بعد که بی‌بال و پرم یادت هست‌
اتفاقی که مرا خانه‌نشین کرد افتاد
و نشد مثل کبوتر بپرم یادت هست‌[/]

خدابخش صفادل

تعطیلات تابستان شروع شده بود .

خبر رسید که قرار است یک کاروان راهیان نور به سمت مناطق جنگی غرب کشور رهسپار شود . با خوشحالی ثبت نام کردم .

...

روز موعود فرارسید . حرکت کردیم . اولین جایی که قرار بوداز آن بازدید کنیم مناطق جنگی سنندج بود .

منتظر بودم که هر چه زودتر به منطقه برسیم . مدام تصویر شلمچه و طلاییه در ذهنم تداعی می شد .

اما ناگهان اتفاقی افتاد که خیلی عصبانیم کرد .

یک دفعه همه اتوبوس ها راهشان را کج کردند و وارد پارک توس نوذر که از پارک های بزرگ سنندج بود شدند .

در دلم گفتم ما که نیامدیم تفریح کنیم امدیم از منطقه بازدید کنیم .

با خودم کلنجار می رفتم که گفتند پیاده شوید .

وقتی پیاده شدیم ما را به بالای تپه توس نوذر بردند .

واقعا ًمنظره زیبایی بود . کل شهر زیر پاهایمان بود . راوی صحبت هایش را شروع کرد .

راوی صحبت هایش را شروع کرد .

بسم الله الرحمن الرحیم

اسم این تپه توس نوذر است و برای آزاد سازی این تپه از دست منافقین 700 شهید تقدیم اسلام و انقلاب شده .

...

700 شهید

فقط برای یک تپه

باورم نمی شد

....

میگفتند قراراست به سمت دزلی حرکت کنیم .

در تمام طول مسیر نگاهم به کوه ها بود .

یک طرف دره عمیق و طرف دیگر کوه و صخره ...

کم کم به دزلی رسیدیم انجا بوی حاج احمد متوسلیان را میداد بوی شهید همت و شهید زین الدین و شهید چمران و ... را می شد استشمام کرد .

...

منطقه خیلی جالب بود . ولی هرچقدر نگاه کردم دیدم که افراد غیر بومی نمی توانند در این کوه ها راه خود را پیدا کنند . پس رزمنده ها چطور در این مناطق میجنگیدند ؟

ناگهان یاد کاک جلال افتادم .

کاک جلال بارنامه فرمانده سازمان پشمرگان مسلمان کرد بود .

«من از صمیم قلب معتقدم كه جوانان دلاور پیش­مرگان مسلمان کُرد، در شمار اول و در صف مقدم دلاوران این كشور قرار دارند!»

«بیانات امام خامنه ای(حفظه الله) در دیدار مردم سقز ۱۳۸۸/۰۲/۲۹»


پدر بزرگش ماموستا (روحانی) محمد از همان کودکی به جلال قرآن آموخت و چون همیشه در برابر تعدی خان ها می ایستاد، نوه اش درس آزادگی را هم آموخت. در همان کودکی به خاطر فشار شدید خان باغان، خانواده ماموستا محمد بارنامه مجبور شد به روستای بلکر مریوان مهاجرت کنند. جلال نوجوانی خود را در بلکر گذراند و در کنار پدر کشاورزی کرد.

در سال 57 با آغاز تظاهرات مردم علیه رژیم ستم شاهی، کاک جلال به جمع مبارزان پیوست و در تظاهرات های مریوان حضور داشت و عهده دار توزیع اعلامیه و نوارهای سخنرانی حضرت امام (ره) در روستاهای مریوان بود.

هرچند که می اندیشید با پیروزی انقلاب اسلامی دیگر خبری از ظلم و تعدی نیست، اما شرارت ضد انقلاب کومله و دموکرات در منطقه کردستان و تلاش برای جداسازی این استان از کشور باعث شد تا بار دیگر کاک جلال و یارانش پا در میدان مبارزه بگذارند. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، جلال به عنوان «جوانمرد» وارد ژاندارمری وقت شد و در کنار دکتر چمران به مقابله با ضد انقلاب پرداخت.

سال 1358 اوج شرارت ضدانقلاب و عوامل بیگانه در مناطق مختلف کردستان بود. ضد انقلاب که می دید کاک جلال که آن موقع به عنوان یکی از چهره های شاخص محلی در مبارزه با ضد انقلاب بدل شده بود، سد راهش شده، بارها و بارها اقدام به ترور وی کرد و با حمله به منزل یا محل کارش سعی در از میان برداشتن او داشتند که هر بار ناکام می ماندند. در این دوران جلال به همراه دو برادر شهیدش (جمال و عبدالله) و چهل نفر از بستگانش مجبور شدند راهی کرمانشاه شده و به سازمان پیش مرگان کرد مسلمان ملحق شوند. مدتی بعد با توجه به رشادت ها و مبارزات شبانه روزی اش فرماندهی این سازمان را برعهده گرفت و در کنار حاج احمد متوسلیان و یارانش در پاکسازی شهرهای کامیاران، سنندج، سروآباد و مریوان از لوث وجود ضد انقلاب بارها تا پای شهادت پیش رفت. با آزادسازی مریوان در کنار حاج احمد متوسلیان در پاکسازی شهر و جلوگیری از اشغال این شهر مرزی توسط رژیم عراق و همچنین بازپس گیری نقاط اشغال شده توسط رژیم بعث عراق از جمله: قوچ سلطان، ارتفاعات مشرف بر شهر مریوان و طرح عملیات های چریکی نقش اساسی داشت و در این مدت سه بار مجروح شد.

[=arial]با آزادسازی مریوان و بازگشت آرامش به مریوان و سروآباد عهده دار سازماندهی و آموزش نیروهای مردمی وایجاد

[=arial]پایگاه های مقاومت بسیج در روستاهای مختلف و به زودی محبوب مردم شد.

[=arial]جنگ تمام شد. کاک جلال که سال ها جنگیده بود، از سپاه پاسداران بازنشسته شد، اما سنگر را خالی نکرد و به عنوان فرمانده گردان 101 عاشورای شهرستان مریوان و همچنین مسئول سازمان پیش مرگان کرد مسلمان مریوان در صحنه حاضر بود. کاک جلال از هر چهار پسر خود خواسته بود تا برای حفظ و حراست از نظام مقدس جمهوری اسلامی در سنگر سپاه پاسداران حضور داشته باشند و راه پدر را ادامه دهند. جلال کشاورزی می کرد و دوباره در روستای بلکر به کشت و کار پرداخته بود. همچنین در سال های پس از دفاع مقدس، او روایت گر سال های دفاع بود و چه بسیار کاروان های راهیان نور دانشجویی که حکایت مظلومیت کردستان و مریوان را از کاک جلال شنیده بودند.

[=arial]ضد انقلاب می دید که حالا جلال بارنامه در سنگر فرهنگی و با روایت جنایات آنان به مبارزه پرداخته و انگار که نمی خواهد حتی لحظه ای آنان را راحت بگذارد، سرانجام بار دیگر شرایط ترور او را فراهم کردند.

[=arial]سه تن از عناصر ضد انقلاب در عصر شانزدهمین روز خردادماه 83 در مسیر بازگشت جلال از مزرعه به منزل، در ساعت 18 و 40 دقیقه غروب وی را از راه دور به گلوله می بندند.

[=arial]درست یک ماه قبل از شهادتش او را دیده بودم. یک روز میهمانش بودیم، از صبح مناطق مختلف را نشانمان داد و از یارانش می گفت، از دلاوری ها و مظلومیت ها، از حاج احمد متوسلیان می گفت و... نیمه های شب بود که از او پرسیدم: «کاک جلال حالا چه آرزویی داری؟» آهی کشید، لحظه ای سکوت کرد و نگاهش را به مهتاب دوخت و با آن لهجه شیرین کردی آرام گفت: «دو چیز از خدا می خواهم: اول که قبل از مرگ حاج احمد متوسلیان را ببینم، دومی هم اینکه خدا مرگم را شهادت قراردهد!» و وقتی خبر شهادتش را شنیدم، دلم گرفت که چرا آرزوی اولش اجابت نشد و او همرزم قدیم و دوست عزیز و فرمانده مهربان خود، حاج احمد متوسلیان را ندید و به شهادت رسید.

[=arial]شهید کاک جلال بارنامه، هفدهمین شهید این خانواده مبارز و مسلمان است .(منبع : پایگاه حوزه )
[=arial]

[=arial]

[=arial]منبع

میگفت:
هر روز صبح در خانمان را آب و جارو میکنم...
میدانم پسرم دیگر نمی آید..
اما فقط به این امید که قطعه ای از بدنش یا پلاکش را برایم بیاورند تا دفن کنم و هر روز مزارش محل راز و نیازم باشد...
راستی مگر بچه های گردان امام حسین(ع) هنوز به او نگفته اند پسرش را در آب های اروند جا گذاشته اند؟!

شادی روح شهدا صــــــــلوات

به نام علی اعلی

بعد از تحمل سال ها رنج جانبازي؛
شكارچي تانك هاي عراقي، به آسمان پر كشيد

روزگاري در گردان حمزه معروف به شكارچي تانك بود، اما سالها پس از جنگ از تركش هايي كه در بدنش بود رنج مي كشيد. حميد جانباز 70 درصدي بود كه با ياري بي دريغ خانواده و دوستانش قديمي بر روي ويلچر زندگي مي كرد.

«حميد ولي پور گودرزي» كه در دوران دفاع مقدس در اثر اصابت تركش به ناحيه سر قدرت تكلمش را از دست داده بود. در عمليات كانال ماهي روي مين رفته بود و دچار عارضه شيميايي نيز بود، روز گذشته زمين را به اهلش واگذاشت و پر پرواز گشود تا در جمع ياران شهيدش كه سال ها انتظار ديدارشان را مي كشيد، از همه دردها و غصه ها و غربت ها رهايي يابد.

حميد روز 26 ارديبهشت ماه 91 بر شانه خانواده و دوستداران مكتب ايثار و شهادت تشييع شد و در در قطعه 27 رديف 62 به خاك سپرده شد تا مزارش ميعادگاه عاشقاني باشد كه شب جمعه ها براي ديدار زنده ترين هاي اين زمين به گلزار شهدا مي روند.

حميد در برابر نگاه مضطر زهرا جلالي، همسر ايثارگر و صبورش سوار بر بال ملائك مسافر ديار عاشقان شد.

روحش شاد و يادش گرامي باد


لا حول و لا قوة الا بالله


وقتی قرار بر نوشتن است از اسطوره و الگو و نمونه گاهی قلم هم واهمه دارد از سقوط در عمق شعارزدگی و استیصال؛ ولی اینجا باید نوشت تا همه به احترام یک زن قیام کنند، زنی که برای خودش اسطوره ای شده است.
مهر: برای رفتن تا منزل جانبازی که عنوان "جانباز 100 درصد" را یدک می کشد باید با پای دل رفت، پایی که سکوت نمی شناسد و بی محابا می رود تا بداند و بگوید. شاید هفته و روز زن بهانه بود برای گفتن از احساسی که در عمق جان یک زن رخنه کرده است، احساسی که بی اندازه دوستش دارد و همین احساس هزاران علامت سوال را در ذهنمان کاشته است.

با پای دل می رویم و مهمان صاحبخانه ای می شویم که رد عبور فرشتگان را می شود در خانه اش پیدا کرد. قدم که می گذاریم احساس عجیبی به ما می گوید که اینجا حس غریبی دارد! حسی به اندازه همین جمله گنگ و مبهم.

اینجا شهید زنده ای به آسمان خیره شده است...

اینجا شهید زنده ای روی تخت دراز کشیده و به آسمان خیره شده است و با نگاهش نجوا می کند، جانباز 100 درصد "سید نورخدا موسوی منفرد" سه سال است در حالت کما همینطور خیره به سقف اتاق می نگرد و انگار در عمق نگاهش چیزی است که مسحورمان می کند! نه تنها ما را بلکه هر کسی را که اینجا قدم گذاشته و جادو شده است.

می گویند هر روز از هر جای ایران دوستان و آشنایانی به نیت زیارت "شهید زنده" می آیند! جانبازی که رد گلوله گروهک ملعون ریگی را می توان روی پیشانی اش گرفت، "نور خدا" شهید پاسداشت کیان مملکت است، شهید حفظ خاکی که برایمان بیش از همه دنیای خاکی می ارزد!




زهرا سادات دختر کوچک سید نورخدا می گوید که پدرش سه سال و دو ماه و 10 روز است که به آسمان خیره شده و انگار منتظر است! دخترک شماره روزهای انتظار پدرش را خوب می داند و حتی ساعت هایش را هم شمرده است.

تنها 10 سال سن دارد و قرار است بعد از سه سال چراغ شادی را امشب در دهمین سالگرد تولدش در خانه نورانی "سید" روشن کند، می گوید این تولد، تولد 10 سالگی او نیست، تولد نویدی است که دکتر برای یک بار دیگر "زهرا" گفتن سید نورخدا به آنها داده و بی اندازه خوشحالشان کرده است.

خیلی! شمردنی نیست!

تا آمدن خانم حافظی همسر "سید نورخدا" با زهرا سادات گپ می زنیم و او هم از همکلاسی هایش می گوید که گاهی برای دیدن "بابایی" به خانه شان می آیند، کمی از معدلش می گوید و اینکه هر سال شاگرد اول می شود. از اینکه سه سال انتظار بابا را چطور تاب آورده است و اینکه چطور به مادر کمک می کند تا نیازهای بابا را برطرف کنند.

خلاصه دخترک حرفهای گفتنی زیادی دارد ولی مادرش با سینی چایی که مقابلمان می گذارد رشته کلام را به دست می گیرد تا جواب سوالی را که از زهرا سادات پرسیده ام خودش بدهد و با نگاه گرمش می گوید: هر اتفاقی برای "سید" بیفتد ما دوستش داریم، حتی هر روز بیشتر از روز گذشته! و زهراسادات با تکان دادن سرش حرف مادر را تایید می کند.

می گویم زهرا جان حالا جواب سوال را خودت بگو، بابا را چقدر دوست داری و دخترک جواب می دهد: خیلی! شمردنی نیست! و جوابش دقایقی سکوت را مهمان فضای اتاق می کند.

از زن جوان که به زحمت 37 سالش تمام شده است می خواهم قصه زندگی اش را با "سید نورخدا" بگوید تا با سکوت معناداری مرور کند روزهای قشنگی را که هر شب شاید در ذهنش به آنها می اندیشد.

یک قصه تمام نشدنی...

می گوید همه زندگی ما قصه است، یک قصه تمام نشدنی که دوست ندارم تمام شود. از جوابش شگفت زده می شوم، انگار که قرار نبوده چنین جوابی بشنوم با تعجب می پرسم دوست ندارید تمام شود؟ و با همان نگاه مصمم می گوید نه! شوهرش را همینطوری روی تخت، بدون حتی یک واکنش، یک کلمه، یک نگاه معنادار و حتی یک صدا یا آوای با مفهوم دوست دارد و همین شگفت زده ام می کند!




می گوید غریبه ها از شهرهای دور و نزدیک برای دقیقه ای با "سید نورخدا" بودن به اینجا می آیند تا از اتاقی که فرشته ها قدم هایشان را آنجا می گذارند بی نصیب نمانند و من خوشبخت ترین زن روی زمین هستم که همه روزم اینجا شب می شود و شبم به سپیده پیوند می خورد.

از 14 سال زندگی مشترک با "سید" حرفها دارد، ولی همه 11 سال یک طرف و سه سال و دو ماه و 10 روز آخرش یک طرف! می گوید من از 17 اسفندماه سال 87 یک بار دیگر متولد شده ام، همزمان با بهشتی شدن سید نورخدا من هم اوج گرفتم تا توفیق پرستاری "شهید زنده" را داشته باشم.

سید دلم را برد!

از روز آشنایی با "سید" می پرسم و با صورت گل انداخته می گوید که برای اولین بار در روز خواستگاری او را دیده و همان روز هم عاشقش شده است! وقتی از عشقش حرف می زند به مانند همه زنان محجوب و با حیای لرستانی صدایش می لرزد و صورتش سرخ و سفید می شود و می گوید: سید دلم را برد!

کمی تامل می کند و حرفهایش را به روز جانباز شدن سید پیوند می زند. می گوید همه چیز در عملیات کمین در شرق زاهدان و در نبرد با گروهک ریگی اتفاق افتاد. می گوید "سید" مرخصی داشته و قرار بوده همان روز برگردد ولی نوبت مرخصی اش را به همکارش می دهد تا توفیق حضور داشته باشد. می گوید اگر این مقاومت نبود شاید فاجعه ای رخ می داد، شاید!

پرستار یکی از اهالی بهشت شده ام...

زن جوان تند و تند حرف می زند و من فقط گوش می کنم، گاهی آنقدر محو حرفهایش می شوم که نمی توانم کلمه ای بنویسم. می گوید "نمی دانی خون سید چه ها کرده است"، می گوید "شیرین ترین روزهای زندگی ام را سپری می کنم"، می گوید " من پیش کسی هستم که ایمان دارم بهشتی می شود و چقدر خداوند به من لطف داشته که پرستار یکی از اهالی بهشت شده ام"، می گوید...

در نگاهش غرور خاصی است که بی اندازه مجذوبم می کند، غروری که زندگی در کنار یک مرد بهشتی و یک شهید زنده به او داده و این احساس تمام روحش را تسخیر کرده است.


با مکث خاصی سوالم را مزمزه می کنم و می پرسم "خسته نمی شوی؟" می گوید از چه؟ با کمی تامل انگار که نمی دانم حرفم را چطور در قالب کلمات بیاورم با شرمندگی در چشمانش نگاه می کنم و از نگاهم منظورم را می خواند و می گوید: نه!



پرستاری فرزند زهرا(س) سهم کمی نیست!

سریع پی سوالم را می گیرم و می پرسم تا به حال از خدا گلایه کرده ای که "حقت این نبوده است؟" و بازهم جوابش سوالم را شرمنده می کند و می گوید: این تمام حق من از زندگی بوده است، پرستاری فرزند زهرا(س) سهم کمی نیست!

انگار که احساس می کند حرفش را شعار پنداشته ام پی حرف هایش را می گیرد و می گوید: اینها که می گویم شعار نیست، واقعیت زندگی من است، واقعیت همه سه سال و 2 ماه و 10 روز زندگی با یک "شهید زنده"!

احساس زنی که سالهاست همسرش بدون واکنشی روی تخت دراز کشیده و خیره مانده همه وجودم را مبهوت کرده است. زن جوان که انگار استیصال مرا دریافته حرف هایش را ادامه می دهد و می گوید: من فقط از "سید" دو سوال دارم، یکی اینکه آیا از من راضی است و دوم اینکه مرا هم پیش مادرش زهرا(س) شفاعت می کند؟

می ترسم کم بیاورم!

می گویم برای شفای "سید" دعا می کنی؟ و بازهم جواب عجیب زن جوان که "سید به دعای من احتیاج ندارد، خدا خودش به سید شفا داده است..."

می گوید که گاهی برای "سید" و خوشبختی شان اسفند دود می کند، می ترسد این خوشبختی تمام شود و با لبخندی می گوید همه به زندگی ما غبطه می خورند! می گوید همیشه در زندگی مان "تک" بوده ایم و حالا هم در همه دنیا "تک" هستیم.
از او راجع به ترس ها و واهمه هایش می پرسم، آرام می گوید: می ترسم کم بیاورم! قبل از دعا کردن برای هر چیزی داخل پرانتز به خدا می گویم به من توانی بده که در این مسیر ثابت قدم باشم.

روی پیشانی "سید نورخدا" بوسه می زند و می گوید روزی هزار بار پیشانی "سید" را بوسه باران می کنم، اینجا رد گلوله ای است که خانواده ما را بهشتی کرد!



یک زن دیگر متولد شده است!

کبری حافظی همسر جانباز 100 درصد "سید نورخدا موسوی منفرد" معلم است ولی به خاطر همسرش مرخصی گرفته و کلاس درس را رها کرده است. خودش می گوید کلاس درس من اینجاست، من اینجا امتحان پس می دهم و به جای معلمی پرستارم!

از تحمل و صبرش می پرسم و می گوید که قبل از جانباز شدن "سید نورخدا" خیلی روحیه حساس و عاطفی داشته است. می گوید وقتی سید سرما می خورد برایش تب می کردم! کمی مکث می کند و ادامه می دهد: ولی انگار آن زن حساس و کم تحمل تمام شده و یک زن دیگر متولد شده است!

از آرزوهایش سوال می کنم و با خوشحالی تمام از در آستانه تحقق قرار گرفتن آرزوی دیدار با مولایش حضرت آیت الله خامنه ای می گوید. با ذوق زدگی خاصی می گوید که موافقت شده که به همراه بچه هایش به دیدار رهبری بروند تا یکی از آرزوهایش رنگ واقعیت بگیرد.

آیا این منم!؟

می گویم راستی خانم حافظی چطور با سید ارتباط می گیری وقتی نه می تواند حرفی بزند و نه واکنشی و نه حتی نگاهی؟ انگار که از حرفم خوشش نمی آید، می گوید: من آنقدر به سید نزدیکم که نیازی به حرف یا کلامی نیست. وقتی تشنه می شوم احساس می کنم سید تشنه است و وقتی کمی آب روی لبهایش می ریزم عطش خودم هم رفع می شود!

می گوید سید در کما قرار دارد ولی همه احساسش را احساس می کنم. انتظار ندارد من احساسش را درک کنم برای همین حرف هایش را با این جملات تمام می کند: کسی نمی داند سید چه کرده است با دل من!گاهی وقتها به خودم نگاه می کنم و می گویم آیا این منم!؟

جز سکوت در مقابل حرفهای این بانوی صبر و ایثار چیز دیگری در ذهن قلمم نمی گنجد، احساسش همه وجودم را پر کرده ولی انگار حرفهایش را جز خودش کس دیگری نمی تواند درک کند، برای همین مهر سکوت بر لبهایم می زنم تا او بگوید و بگوید و بگوید و حرفهایش همین گزارش شود.

برای رفتن از جایگاه فرشتگان و جایی که یک "شهید زنده" روی تخت به چشمان آسمان خیره مانده است پاهایم یاری نمی کند، انگار همان حس غریب همه وجودم را مسحور کرده است، اینجا جادویی به وسعت نگاه یک شهید جاریست، با وضو وارد شوید.

حرمان
هرچند که پایی چو پر چلچله دارم
از قافله ی عشق بسی فاصله دارم
رفتند به روشنکده مرغان مهاجر
در سینه غم یار به پا سلسله دارم
یاران جهت وصل به او در تب و تابند
من در پس دیوار عجب حوصله دارم
دل در گرو مقصد سرقافله داری
من سر به در روزنه ی راحله دارم
داغی که به دل در دم بدرود نشاندی
پاینده نشانیست کزان قافله دارم
افسوس نشد همرهی ات قسمت (حیران)
از غیر نه البته ز بختم گله دارم
[="DarkSlateGray"][/]

كبوتر حرم;218682 نوشت:
نور "خدا" در خانه جانباز 100 درصد/ به احترام این زن بایستید!

سرگرد "سيدنورخدا موسوي " از فرماندهان جوان نيروي انتظامي جمهوري اسلامي و فرزند سرزمين دلير پرور لرستان از خيل عظيم كاروان جانبازاني است كه با داشتن 38 سال سن، همسر و دو فرزندش سيده زهرا و سيد محمد دو سال قبل طي يك درگيري با گروهك عبدالمالك ريگي مجروح شد، و هم اكنون دو سال است كه از دنياي ما آدم‌هاي عادي خداحافظي كرده است در سكوت به فرشته‌ها مي‌نگرد.
نورخداي لرستان در 17 اسفند 87 در محل لار سيستان و بلوچستان، در عمليات كمين پس از درگيري با عوامل گروهك تروريستي ريگي بر اثر اصابت گلوله به سرش مجروح شد و از آن تاريخ تا به امروز همچنان در كما به سر مي‌برد
.

کلیپ مجروحیت : لینک

بزودی مستند نور خدا .....

*در بنیاد شهید درصد گذاری برای رو جانباز را از 5 درصد شروع کرده تا 70 درصد.
چون نور خدا موسوی جانباز نیروانتظامی محسوب میشود درصدگذاری نیرو انتظامی از 5 است تا 100 درصد.


:geryeh::crying::crying:

ادم نمیدونه چی باید بگه

فقط میشه برای اروم شدنه خودم گریه کنم


پسر من عاشق شهادت بود و بالاخره به آرزویش رسید.

او همیشه بعد از مدرسه به پایگاه بسیج می‌رفت.

آن شب حال خاصی داشت و قبل از رفتنش یك جور دیگر نگاه می‌كرد.

ابر قدرت‌ها بدانند كه پشتیبان نظام و رهبر هستیم و باور كنید آن شب اگر می‌دانستم كه فرزندم كجا می‌رود، من هم پا به پای او برای دفاع از اسلام می‌رفتم.

من شكایت خود را به خدا می‌برم و از خدا طلب استمداد می‌كنم. دوست داشتم كه پسرم مهندس شود تا هم سبب افتخار من و هم كشورش شود.

شهید حسین غلام كبیری از شهدای اغتشاش‌های اخیر و فرزندی از سرزمین غیور مردان و خطه شهیدپرور شهرری است.
او از پایگاه بسیج خود ماموریت می‌یابد تا برای مبارزه با اغتشاشگران به محله سعادت آباد برود كه در آنجا توسط خودرویی ناشناس كه فاقد پلاك بوده است، زیر گرفته و مجروح می‌شود.
وی سپس به علت جراحت‌های وارده در بیمارستان به مقام رفیع شهادت نائل می‌شود.



[=Microsoft Sans Serif]گفتم کلید قفل شهادت شکسته است یا اندر این زمانه در باغ بسته است؛
خندید و گفت:
ساده نباش ای قفس پرست
در بسته نیست بال و پر شما شکسته است...

سردار حبیب لک‏زایی به شهادت رسید

به گزارش خبرگزاری اهل بیت(ع) ـ ابنا ـ جانشین سپاه سلمان سیستان و بلوچستان و جانباز دفاع مقدس ظهر امروز بر اثر جراحات و صدمات وارده از دوران دفاع مقدس به شهادت رسید.


«سردار سرتیپ دوم پاسدار حبیب لک‏زایی» که جانباز 73 درصد بود پس از 24 سال تحمل رنج و مرارت جراحت‏های دوران دفاع مقدس امروز در تهران به لقاء الله پیوست و به همسنگرانش ملحق گردید.


وی که در سال 1367 در منطقه عملیاتی "شلمچه" مجروح و به افتخار جانبازی نائل شده بود با شدت گرفتن عوارض ناشی از صدمات مذکور، روز گذشته به بیمارستان بعثت تهران منتقل شد.

وی از ناحيۀ چشم، سر، پا، گلو، پهلوي چپ و پهلوی راست مجروحیت داشت و بدنش دارای بيش از شصت تركش بود.


متأسفانه تدابیر درمانی مؤثر واقع نشد و وی ظهر امروز ـ در سالروز شهادت غریب بغداد امام جوادالائمه(ع) ـ به ملکوت اعلی پیوست.


حبیب لک‏زایی در سال 1358 وارد سپاه پاسداران شد و تاکنون در سمت های "جانشین و فرمانده سپاه شهرستان زابل"، "معاون هماهنگ کننده سپاه سلمان"، "جانشین سپاه سلمان"، "دبیر ستاد احیای امر به معروف و نهی از منکر استان" و "مدیر عامل بنیاد حضرت مهدی موعود سیستان و بلوچستان" انجام وظیفه کرد.

سردار لک زایی در نیمه شعبان امسال نیز در همایش بین المللی دکترین مهدویت به عنوان "فعال مهدوی" مورد تقدیر قرار گرفت.


این پدر شهید، در طول سال‏های خدمت خود، رسیدگی مجدانه به خانواده شهدا و ایثارگران را در کارنامه خود به یادگار گذاشت و اینک در فاصله یک روز مانده به سالگرد «شهدای وحدت سیستان و بلوچستان» به جمع یاران و فرزند شهیدش پیوست.


[="Arial Black"][="Navy"][=&quot]دیروز مثل همیشه رفتم مدرسه [/]
[=&quot]اما مدرسه مثل هیشه نبود .[/]
[=&quot]یه صندلی خالی توی کلاس حواس همه رو به خودش جلب کرده بود . جای مرتضی خیلی خالی بود.[/]
[=&quot]...[/]
[=&quot]دوستان حامد باورشون نمیشد که حامد هم آسمونی شده .[/]
[=&quot]مگه میشه همون حامدی که تا دیروز باهاش میگفتیم و میخندیدیم ... واردوی جهادی میرفتیم دیگه بینمون نباشه ؟[/]
[=&quot] [/]
[=&quot] [/]
[/]

[=Arial Black]


دانشجوی شهید حامد بزی


دانش آموز شهید مرتضی آسوده


[="Arial Black"][="Navy"]یک گروهک تروریستی به نام "حرکت انصار ایران"، مسئولیت حادثه تروریستی دیروز چابهار را بر عهده گرفت. این گروهک تروریستی طی اطلاعیه‌ای، با انتشار تصویر فردی به نام حمزه سراوانی وی را عامل انفجار انتحاری امروز معرفی کرده است.

به گزارش رجانیوز، این گروهک در بیانیه‌اش ضمن اعلام اسم این عملیات با نام رعد ۱ مدعی شده که عملیات خود را در کنار یکی از پایگاه‌های سپاه در چابهار انجام داده است! این گروهک تروریستی یکی از شاخه‌های جدا شده از گروهک ریگی پس از دستگیری عبدالمالک می‌باشد.
گفتنی است در این حادثه تروریستی که در محل برگزاری نماز جمعه چابهار در مسجد امام حسین این شهر صورت گرفته است یک دانش آموز سنی و یک دانشجوی شیعه به شهادت رسیده و تعدای کودک نیز زخمی شده‌اند.
شستشوی مغز برای پرورش عامل ترور
"حمزه سراوانی" یکی دیگر از فریب خوردگان انتحاری می‌باشد که دیرور ظهر قصد داشت با به شهادت رساندن تعدادی زن و کودک، تحت القائات مغزشویانه تروریست‌های گروهک ریگی به بهشت برود.
به گزارش زاهدان پرس، کم اطلاعی از امور دینی، ضعف عقلی و شخصیتی، شستشویی قوی مغزی توسط گروه‌های وهابی و از همه مهم‌تر کوتاهی برخی خواص دینی در جلوگیری از افراط‌گری مذهبی در جنوب شرق تاکنون سبب فریب تعداد قابل توجهیی از جوانان کم و سن سال سیستان و بلوچستان شده که ضمن نابودی دنیا و آخرتشان سبب کشتار بسیاری از بی‌گناهان شیعه و سنی این استان شده‌اند.
دو شهیدی که فدای افراط‌گرایی و قبیله‌گری شدند
گروهک ریگی در طول ننگین عمر تروریستی خود تاکنون ده‌ها کودک، زن، دانشجو، کسبه، کارمندو... از اقشار مختلف شیعه و سنی استان را به شهادت رسانده است. این در حالی است که این گروه همواره پس از هر عملیات با صدور بیانیه مدعی شد که برای دفاع از حقوق اهل سنت و قوم بلوچ دست به کشتار نظامیان جمهوری اسلامی می‌زند.
ماهیت کودکش این گروه منفور در جنوب شرق به قدری برملا شده که ادعای کشتار نظامیان در عملیات‌ها تنها برای پر کردن ستون رسانه‌های صهیونیستی و وهابی منطقه ارزش خبری دارد. در همین حال دیروز گروهک انشعابی انصار ایران که چندماهی است پس از اختلاف با محمد زاهد بلوچ سرکرده جندالشیطان تاسیس شده نشان داد که‌‌ همان رویه کشتار کودکان و شهروندان بیگناه شیعه و سنی را در دستور برنامه‌های عملیاتی خود دارد.
در حادثه دیروز علاوه بر زخمی شدن تعدادی کودک، "مرتضی آسوده"، دانش آموز بیگناه سنی به همراه "حامد بزی"، دانشجوی بسیجی به شهادت رسیدند. این دو شهید سندی دیگر بر رسوایی گروهای وهابی مدعی اسلام و حمایت از حقوق اهل سنت در سیستان و بلوچستان می‌باشد که ظاهرا تنها دریافت پول بیشتر از سرویس‌های اظلاعاتی غرب و برخی کشورهای مرتجع عربی منطقه برایشان از همه چیز مهم‌تر است.

منبع[/]