خلاصه کتب شهید مطهری(انسان کامل،آزادی معنوی)

تب‌های اولیه

86 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
خلاصه کتب شهید مطهری(انسان کامل،آزادی معنوی)

بعد از تاپیک اندرزها وحکمتها ان شاءالله قراره تو این تاپیک از کتاب انسان کامل شهید مطهری استفاده کنیم وبا خوندن کتاب وارائه ی خلاصه ای از متن کتاب ،مباحثی را با همکاری دوستان دنبال کنیم.

انسان كامل كتابی است مشتمل بر سخنرانی های استاد مطهری در سال 1353 كه در جمع دانشجویان ایراد كرده اند. این مباحث در زمانی طرح شد كه در جامعه اسلامی ما تفكّری رواج یافته بود كه بیشتر به دستورات اجتماعی اسلام نظر داشت و بعد معنوی اسلام كم اهمیت معرفی شد. استاد شهید با دید جامع نگری كه داشت و برای معرفی جامعیت اسلام و انسان اسلام، انسانی چند بعدی كه همه ی دستورات این مكتب الهی را به طور هماهنگ به مورد اجرا می گذارد و برای آن كه جوانان را از نگرش یك بعدی به اسلام مصون بدارد این مباحث را مطرح كرد. روش استاد در این كتاب این بوده است كه نظر اسلام را در مقایسه با نظر سایر مكاتب روشن می سازند. • انسان كامل یعنی چه؟ و مكاتب مختلف در این باره چه تعریفی دارند؟ • راه های شناخت انسان كامل چیست؟ • معیارهای آن مكاتب مختلف چیست؟ • اسلام چه معیاری برای كمال انسان معرفی می كند و چه انسانی را كامل می داند؟ • عیوب روحی و روانی انسان چیست؟ • آیا جمله ی معروف « عبادت بجز خدمت خلق نیست» را می توان پذیرفت؟ • استاد در این كتاب پس از بررسی نظریات مكاتب مختلف درباره ی انسان كامل به نقد آنها می پردازد و سپس در آخر، نظریه ی اسلام را بیان می نماید.

انسان كامل يعني انسان نمونه ، انسان اعلي يا انسان والا . انسان مانند بسياري از چيزهاي ديگر ، كامل و غيركامل د ارد و بلكه معيوب و سالم دارد و انسان سالم هم دو قسم است : انسان سالم كامل و انسان سالم غير كامل .

شناختن انسان كامل يا انسان نمونه از ديدگاه اسلام ، از آن نظر براي ما مسلمين واجب است كه حكم مدل و الگو و حكم سرمشق را دارد ،


يعني اگر بخواهيم يك مسلمان كامل باشيم چون اسلام مي خواهد انسان كامل بسازد و تحت تربيت و تعليم اسلامي به كمال انساني خود برسيم ، بايد بدانيم كه انسان كامل چگونه است ، چهره انسان كامل چهره روحي و معنوي اش را عرض مي كنم چگونه چهره اي است ، سيماي معنوي انسان كامل چگونه سيمائي است و مشخصات انسان كامل چگونه مشخصاتي است ، تا بتوانيم خود و جامعه خود را آن گونه بسازيم .

اگر ما " انسان كامل " اسلام را نشناسيم ، قطعا نمي توانيم يك مسلمان تمام و يا كامل باشيم و به تعبير ديگر، يك انسان ولو كامل نسبي از نظر اسلام باشيم.

شناخت انسان كامل از نظر اسلام دو راه دارد : يك راه اين است كه ببينيم قرآن در درجه اول و سنت در درجه دوم انسان كامل را اگر چه در قرآن و سنت تعبير " انسان كامل " نيست و تعبير " مسلمان كامل " و " مؤمن كامل " است چگونه توصيف كرده اند ، ولي به هر حال معلوم است كه ( مسلمان كامل ) ، يعني انساني كه در اسلام به كمال رسيده است ، و " مؤمن كامل " يعني انساني كه در پرتو ايمان به كمال رسيده است . بايد ببينيم قرآن يا سنت ، انسان كامل را با چه مشخصاتي بيان كرده اند و چه خطوطي براي سيماي انسان كامل كشيده اند .


راه دوم شناخت انسان كامل ، از راه بيانها نيست كه ببينيم در قرآن و سنت چه آمده است ، بلكه از اين راه است كه افرادي عيني را بشناسيم كه مطمئن هستيم آنها آنچنان كه اسلام و قرآن مي خواهد ، ساخته شده اند و وجود عيني انسانهاي كامل اسلامي هستند ، چون انسان كامل اسلامي فقط يك انسان ايده آلي و خيالي و ذهني نيست كه هيچوقت در خارج وجود پيدا نكرده باشد ، انسان كامل ، هم در حد اعلا و هم در درجات پائينتر ، در خارج وجود پيدا كرده است . خود پيغمبر اكرم ( ص ) نمونه انسان كامل اسلام است . علي ( ع ) نمونه ديگري از انسان كامل اسلام است . شناخت علي ، شناخت انسان كامل اسلام است ، اما ( شناخت علي ) ، نه شناخت شناسنامه اي علي . گاهي انسان ، علي را شناسنامه اي مي شناسد ، نامش علي ، پسر ابوطالب ، ابوطالب پسر عبدالمطلب ، مادرش فاطمه دختر اسدبن عبدالعزي ، شوهر فاطمه ، پدر حسن و حسين ، در آن سال متولد شد ، فلان سال از دنيا رفت ، چنان جنگهائي كرد ، اينها شناختهاي شناسنامه اي است ، يعني اگر بخواهيم براي علي ( ع ) يك شناسنامه صادر كنيم و به شناسنامه او آگاه باشيم ، شناسنامه اش اينهاست ، اما شناخت شناسنامه اي علي ، شناخت علي نيست ، شناخت انسان كامل نيست ، شناخت علي ، يعني شناخت شخصيت علي نه شخص علي .

استاد بزرگوار آیت الله مصباح یزدی در مقدمه ی کتاب انسانشناسی در قرآن اهمیت مسئله ی انسانشناسی را اینگونه بیان می کنند:

در آموزه های ادیان آسمانی، بویژه اسلام، پس از خدا، «انسان» اساسی ترین محور به شمار آمده و آفرینش جهان، فرستادن پیامبران و كتاب های آسمانی، برای رسیدن او به سعادت نهایی‌اش صورت گرفته است. در جهان بینی قرآن، همه ی موجودات آفریده ی خدایند و هیچ چیز در عرض خدا قرار ندارد، با این حال جهان را از منظر قرآن می توان مانند دایره ای با دو نقطه ی استناد به مختصات اصلی، یكی در بالا (خدا) و دیگری در پایین (انسان) در نظر گرفت. از سوی دیگر،‌ با وجود سابقه ی دیرینه و گستردگی تلاش های بشر در این زمینه، انسان شناسان بسیاری از پرسش های مهم ناظر به انسان و زوایای وجود وی ناتوان‌اند و امروزه از «انسان موجودی ناشناخته» و «بحران انسان شناسی» سخن به میان می‌آورند.
گروهی راه درست شناخت انسان را سیر و سلوک عرفانی و دریافت شهودی دانسته و با تلاش هایی كه از این طریق انجام داده‌اند، به نوعی شناخت از انسان دست یافته اند كه می توان آن را «انسان شناسی عرفانی» نامید. جمعی دیگر، از راه تعقل و اندیشه ی فلسفی به بررسی زوایای وجود انسان دست یازیده و او را از این منظر كاویده و نتیجه ی تلاش فكری خود را «انسان شناسی فلسفی» نامیده اند. گروهی نیز با استمداد از متون دینی و روش نقلی، در صدد شناخت انسان برآمده و «انسان شناسی دینی» را پایه گذاری كرده اند.

فرق بین تمام وکمال

حال فرق اين دو كلمه چيست ؟ ما اگر فرق اين دو را نگوئيم ، نمي توانيم بحثمان را شروع كنيم ، يعني شروع بحث ما ، از دانستن معني اين دو كلمه است . " تمام " براي يك شي ء در جائي گفته مي شود كه همه آنچه براي اصل وجود آن لازم است ، به وجود آمده باشد ، يعني اگر بعضي از آن چيزها به وجود نيامده باشد ، اين شي ء در ماهيت خودش ناقص است ، [ به طوري كه ] مي توان گفت كه وجودش كسر برمي دارد : مثلا ساختمان يك مسجد كه براساس يك نقشه ساخته مي شود احتياج به يك تالار دارد ، تالار هم احتياج به ديوار و سقف و درب و شيشه و [ ملزومات ديگر ] دارد . وقتي همه آن چيزهايي كه اين ساختمان احتياج دارد كه اگر آنها نباشد ، نمي توان از ساختمان استفاده كرد فراهم شد ، مي گويند : ساختمان تمام شد . براي نقطه مقابل اين كلمه ، كلمه ناقص را بكار مي بريم . اما كمال در جائي است كه يك شي ء بعد از آنكه " تمام " هست ، باز درجه بالاتري هم مي تواند داشته باشد و از آن درجه بالاتر ، درجه بالاتر ديگري هم مي تواند داشته باشد .

اگر اين كمال براي شي ء نباشد باز خود شي ء هست ، ولي [ با داشتن اين كمال ] ، يك پله بالاتر رفته است . كمال را در جهت عمودي بيان مي كنند و تمام را در جهت افقي . وقتي شي ء در جهت افقي به نهايت وحد آخر خود برسد ، مي گويند تمام شد ، و زماني كه شي ء در جهت عمودي [ بالا رود ] ، مي گويند كمال [ يافت ] . اگر مي گويند : " عقل فلان كس كامل شده است " يعني قبلا هم عقل داشته ، اما عقلش يك درجه بالاتر آمده است ، " علم فلان كس كامل شده است " يعني قبلا هم علم داشت و از آن استفاده مي كرد ولي [ اكنون ] علمش يك درجه كمالي را پيموده است . پس يك انسان تمام داريم كه در مقابل انساني است كه از نظر افقي ناتمام است ، يعني اصلا نيمه انسان است ، كسر انسان است ، مثلا ثلث يا دو ثلث انسان است و به هر حال ، انسان تمام نيست ، و انسان ديگري هم داريم كه انسان تمام هست ولي انسان تمام ، مي تواند كامل باشد ، كاملتر باشد و از آن هم كاملتر باشد ، تا به آن حد نهائي نهائي كه انساني از آن بالاتر وجود ندارد [ برسد ] كه او را " انسان كامل كامل " كه حد اعلاي انسان است مي ناميم .

آنچه در وجود گسترده ی آدمی به ودیعه نهاده شده است، نشانه های علم، قدرت و حكمت «او» است و در میان آفریدگان، هیچ پدیده ای چون انسان و به قدر وی، دارای سرّ و حكمت نیست. از میان آدمیان است كه خلیفة الله به وجود می آید و نخستین انسان، خلیفه ی الهی بود. انسان داننده ی جمیع اسمای الهی و به تعبیر عرفا، مظهر همه ی اسما و صفات خداوند است. پس شناخت انسان، در شناخت خدا نقشی مهم دارد.

آیت الله مصباح در ادامه مطلب را اینگونه بیان می کنند:

بهره‌گیری انسان شناسی دینی از معارف وحیانی - با توجه به خطاناپذیری این معارف - اتقان و استحكامی را برای این نوع انسان شناسی به ارمغان می آورد كه در انسان شناسی فلسفی، عرفانی و تجربی یافت نمی شود. در انسان شناسی دینی اگر انتساب و استناد دیدگاه ها به دین قطعی باشد، در اتقان و خطاناپذیری آنها شكی نیست؛ ولی در انواع دیگر انسان شناسی در عین آنكه داده‌ها از تجربه، تعقل یا سیر و سلوک به دست می آید، خطاپذیری آنها به كلی منتفی نمی شود.

[=Microsoft Sans Serif]قرآن [=Microsoft Sans Serif]مى فرماید: قَدْ اَفْلَحَ مَنْ زَكّیٰها. وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسّیٰها.
[=Microsoft Sans Serif]

[=Microsoft Sans Serif]اولین برنامه ی قرآن تهذیب نفس و تزكیه ی نفس است؛ پاكیزه كردن روان از بیماریها، عقده ها، تاریكیها، ناراحتیها، انحرافها و بلكه از مسخ شدن هاست
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]مسئله ی مسخ شدن خیلى مهم است. مسخ یعنى چه؟ شنیده اید كه مى گویند در میان امم سالفه مردمى بودند كه در اثر اینكه مرتكب گناهان زیاد شدند، مورد نفرین پیغمبر زمان خود واقع و مسخ شدند؛ یعنى به یك حیوان تبدیل شدند، مثلاً به میمون، گرگ، خرس و یا حیوانات دیگر. این را «مسخ» مى گویند. حال، این مسخ به چه صورت است؟ آیا «انسانها مسخ شدند» یعنى واقعاً حیوان شدند؟ توضیحش را عرض مى كنم: یك مطلب [مسلّم است ] و آن این است كه انسان اگر فرضاً از نظر جسمى مسخ نشود (تبدیل به یك حیوان نشود) به طور یقین از نظر روحى و معنوى ممكن است مسخ شود، تبدیل به یك حیوان شود و بلكه تبدیل به نوعى حیوان شود كه در عالم، حیوانى به آن بدى وجود نداشته باشد. قرآن ازبَلْ هُمْ اَضَلُّ سخن مى گوید، یعنى از مردمى كه از چهارپا هم پست تر هستند. مگر مى شود انسان واقعاً از نظر روحى تبدیل به یك حیوان شود؟ بله، چون شخصیت انسان به خصایص اخلاقى و روانى اوست. اگر خصایص اخلاقى و روانى یك انسان خصایص و اخلاقىِ[=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif]یك درنده بود، خصایص و اخلاقى یك بهیمه بود، او واقعاً مسخ شده است؛ یعنى روحش حقیقتاً مسخ و تبدیل به یك حیوان شده است. جسم خوك با روح او تناسب دارد، و انسان ممكن است تمام خصلتهایش خصلتهاى خوك باشد. اگر انسانى این گونه باشد، از انسانیت منسلخ شده و در معنى و باطن و از دید چشم حقیقت بین و در ملكوت واقعاً یك خوك است و غیر از این چیزى نیست. پس انسان معیوب گاهى به مرحله ی انسان مسخ شده مى رسد. ما اینها را كمتر مى شنویم و شاید بعضى خیال كنند اینها مَجاز است و دیرتر باورشان بیاید، ولى حقیقت است.

معنای انتساب روح به خدا

انتساب روح به خدا در تعابیری چون:

من رّوحی ؛ «از روح خودم»

من رّوحنا ؛ «از روحمان»

و من رّوحه ؛ «از روحش» یعنی چه؟

و این اضافه چگونه اضافه ای است؟

از روایات برمی آید كه در صدر اسلام و در زمان ائمه (ع) این توهم برای برخی پیش آمده بود كه ناگزیر چیزی از خدا در انسان وجود دارد؛ گویی در ذهنشان می گذشته است كه جزئی از خدا جدا شده و به درون انسان آمده است. كم یا بیش در برخی مكاتب فلسفی چنین گرایش‌هایی به چشم می خورد. گاهی بیان می شود كه انسان از دو عنصر الاهی و شیطانی شكل یافته است و چه بسا وجود همین اندیشه در عمق ذهن گویندگان آن، موجب شده است كه بپندارند انسان در تكامل خود، سرانجام خدا خواهد شد! از امام معصوم (ع) در برخی روایات پرسیده اند: هل فیه شئٌ من جوهریّة الرّب؛‌ «آیا چیزی از جوهریت خداوندی در انسان وجود دارد؟»

در این روایات به شدت با این افكار مبارزه شد و در پاسخ آمده است كه این حرف ها كفر است و آن كس كه این سخن ها را بر زبان آورد، از دین خارج شده است. روح انسان مخلوق خداست؛ از «امر» خداست و خدا جزء ندارد. خدا بسیط است، چیزی از خدا كم نمی شود و بر او افزون نمی گردد و كسی كه با این گونه مسائل كه ضروری ترین مسائل اعتقادی اسلام در مورد خداست آشنا باشد، نباید چنین توهمی بكند.


پس منظور از «من روحنا» و امثال آن، این نیست كه چیزی از خدا جدا شده باشد و از قبیل اضافه ی جزء و كل نیست؛ بلكه اضافه ای است كه ادبا آن را اضافه ی تشریفی می نامند. در اضافه، كمترین مناسبت كافی است و در همه ی زبان ها نیز رایج است؛ مثلاً در فارسی،‌ خدای ما، عالم ما، آسمان ما... این قبیل اضافات ملكیّت و جزئیت را نمی رساند، بلكه نوعی اختصاص كه از كمترین مناسبت به هم می رسد، برای ادای آن بسنده است.


ادامه دارد...

ممكن است سؤال شود اگر چنین است، پس چرا خدا به جای «روح ما» نفرموده است «بدن ما»؟ مگر بدن نیز مانند روح، مخلوق خدا نیست؟
در پاسخ می توان گفت: در اضافه ی «روحنا» چیزی بیش از رابطه ی خالق و مخلوق را
لحاظ كرده است؛ چنان كه درباره ی كعبه می فرماید: بیت الله. چرا؟ مگر نه آن است كه همه چیز با خدا نسبت مخلوقیت دارد، پس چرا برخی از چیزها را به ویژه به خود نسبت می دهد؟ این به دلیل شرافت آن چیزهاست؛ یعنی انتساب بدن به خدا و انتساب روح به خدا، با هم برابر نیست. اگر چه از جهت مخلوقیت مساوی‌اند، ولی روح از جهت شرافت به خدا نزدیک ‌تر است.


پس، از این اضافه و نسبت نباید تصور كنیم كه چیزی از خدا به انسان منتقل شده و یک عنصر خدایی در انسان وجود دارد.


انسان مخلوق باید نسبت به خدای خالق، حریمی قائل شود. فهم ما بدانجا نمی رسد كه خدا را بشناسیم و حقیقت اوصاف و افعال الاهی را درک كنیم. پس چه بهتر كه در تعبیرات خویش، در حد تعبیرات كتاب و سنت اكتفا كنیم، مگر به عنوان اطلاق و وصفی كه ناگزیر باشیم در مقام بیان لفظی بكار ببریم.

نتیجه اینكه اجمالاً از قرآن برمی آید كه در آدمی، جز بدن چیزی بسیار شریف نیز وجود دارد، ولی مخلوق خداست نه جزئی از خدا و تا آن چیز شریف در انسان به وجود نیاید، آدمی انسان نمی شود و چون در حضرت آدم به وجود آمد، شأنی یافت كه باید فرشتگان در برابر او خضوع كنند. البته شرط كافی نیست، شرط لازم است. تا این نباشد انسان صلاحیت مسجود واقع شدن نمی یابد؛ اما آیا چیز دیگری می خواهد یا نه، این را باید از كتاب و سنت دریافت.

فرشتگان موجوداتي هستند كه از عقل محض آفريده شده اند ، از انديشه و فكر محض آفريده شده اند ، يعني در آنها هيچ جنبه خاكي ، مادي ، شهواني ، غضبي و مانند اينها وجود ندارد ، همچنانكه حيوانات ، صرفا خاكي هستند و از آنچه قرآن ، آن را روح خدايي معرفي مي كند ، بي بهره اند و اين انسان است كه موجودي است مركب از آنچه در فرشتگان وجود دارد و از آنچه در خاكيان موجود است ، هم ملكوتي است و هم ملكي .
پس انسان كامل همچنانكه با يك حيوان كامل متفاوت است ( مثلا با يك اسب در حد اعلي و ايده آل و به حد كمال رسيده متفاوت است ) ، با يك فرشته كامل نيز متفاوت است . تفاوت انسان [ با فرشته يا حيوان ] به دليل همان تركيب ذاتش است كه در قرآن آمده است : " انا خلقنا الانسان من نطفة امشاج نبتليه " ما انسان را از نطفه اي آفريديم كه در آن مخلوطهاي زيادي وجود دارد . مقصود اين است كه استعدادهاي زيادي به تعبير امروز در ژنهاي او هست . [ بعد مي فرمايد ] : انسان به مرحله اي رسيده است كه ما او را مورد آزمايش قرار مي دهيم اين خيلي حرف [ مهمي ] است يعني به حدي از كمال رسيده كه او را آزاد و مختار آفريديم و لايق و شايسته تكليف و آزمايش و امتحان و نمره دادن ، قرار داديم .

" انا خلقنا الانسان من نطفة امشاج " [ انسان را از ] نطفه اي كه مجموعي از مشجها يعني استعدادهاي گوناگون و تركيبات گوناگون است ، خلق كرديم و به همين دليل او را در معرض امتحان و آزمايش و پاداش و كيفر و نمره دادن قرار داديم ، ولي موجودهاي ديگر چنين شايستگي را ندارند . " فجعلناه سميعا بصيرا ، انا هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفورا " . از اين بهتر و زيباتر ، آزادي و اختيار انسان و ريشه و مبناي آن را نمي شود بيان كرد : او را مورد آزمايش قرار داديم ، راه را به او نمايانديم ، آن وقت اين خود اوست كه بايد راه خويشتن را انتخاب كند .

بنابراين ، از اين بيان قرآن معلوم مي شود كه " كامل انسان " به دليل همين " امشاج بودن " ، با " كامل فرشته " فرق مي كند .

لزوم هماهنگي در رشد ارزشها

كمال انسان در تعادل و توازن اوست ، يعني انسان با داشتن اين همه استعدادهاي گوناگون هر استعدادي كه مي خواهد باشد آن وقت انسان كامل است كه فقط به سوي يك استعداد گرايش پيدا نكند و استعدادهاي ديگرش را مهمل و معطل نگذارد و همه را در يك وضع متعادل و متوازن ، همراه هم رشد دهد كه علما مي گويند اساسا حقيقت عدل به " توازن " و " هماهنگي " برمي گردد . مقصود از هماهنگي در اينجا اين است كه در عين اينكه همه استعدادهاي انسان رشد مي كند ، رشدش رشد هماهنگ باشد .


مثال ساده اي برايتان عرض مي كنم : يك كودك كه رشد مي كند ، دست ، پا ، سر ، گوش ، بيني ، زبان ، دهان ، دندان ، احشاء و امعاء و ساير چيزها را داراست . كودك سالم كودكي است كه همه اعضايش به طور هماهنگ رشد مي كنند . حال اگر فرض كنيم كه يك انسان فقط بيني اش رشد كند و ساير قسمتهاي بدنش رشد نكند مثل كاريكاتورهايي كه مي كشند يا فقط چشمهايش رشد كنند ، يا فقط كله اش رشد كند و تنش رشد نكند و برعكس ، و يا دستش رشد كند و پايش رشدنكند و يا پايش رشد كند و دستش رشد نكند ، چنين انساني رشد كرده است ، ولي رشد ناهماهنگ .

انسان كامل آن انساني است كه همه ارزشهاي انساني در او رشد كنند و هيچكدام بي رشد نمانند و [ به علاوه ] همه ، هماهنگ با يكديگر رشد كنند و رشد هر كدام از اين ارزشها به حد اعلي برسد ، آن وقت اين انسان مي شود انسان كامل ، انساني كه قرآن از او تعبير به امام مي كند : " و اذ ابتلي ابراهيم ربه بكلمات فاتمهن قال اني جاعلك للناس اماما " . ابراهيم بعد از آنكه از امتحانهاي گوناگون و بزرگ الهي بيرون آمد و همه را به انتها رسانيد و در همه آن امتحانها نمره عالي و بيست گرفت ، [ به مقام امام يعني " انسان كامل " رسيد ] .

عبادت

يكي از ارزشهاي انساني كه اسلام آن را صد درصد تأييد مي كند ، عبادت است . عبادت به همان معني خاصش مورد نظر است ، يعني همان خلوت با خدا ، نماز ، دعا ، مناجات ، تهجد ، نماز شب و مانند آن كه جزء متون اسلام است و از اسلام ، حذف شدني نيست . عبادت يك ارزش واقعي است ، ولي اگر مراقبت نشود ، جامعه [ به حد افراط ] به سوي اين ارزش كشيده مي شود ، يعني اساسا اسلام فقط مي شود عبادت كردن ، فقط مي شود مسجد رفتن ، نماز مستحب خواندن ، دعا خواندن ، تعقيب خواندن ، غسلهاي مستحب به جا آوردن ، تلاوت قرآن . اگر جامعه در اين مسير به حد افراط برود ، همه ارزشهاي ديگر آن محو مي شود ، چنانكه مي بينيم در تاريخ اسلام چنين مدي در جامعه اسلامي پيدا شده و حتي در افراد [ چنين مدي را ] مي بينيم . افراد صد درصد بي غرض كه هيچ نمي شود آنها را متهم كرد به اين وادي افتاده اند و وقتي به اين جاده كشيده شدند ، ديگر نمي توانند تعادل را حفظ كنند . چنين شخصي نمي تواند [ بفهمد ] كه خدا او را انسان آفريده ، فرشته كه نيافريده است . اگر فرشته بود ، بايد از اين راه مي رفت .

سینا;151864 نوشت:
شناختن انسان كامل يا انسان نمونه از ديدگاه اسلام ، از آن نظر براي ما مسلمين واجب است كه حكم مدل و الگو و حكم سرمشق را دارد ،

به نام خدا
سلام

همان طور که در دیگر پستها گفته شده، باید به نمونه ها نگاه کرد. البته باید توجه داشت که هر کسی با داشته هایی شروع به پیشرفت می کند و بر پایه هایی متفاوت استوار است. مثلا اگر پدر کسی امام علی (ع) باشد، مسلما با کسی که پدرش یک فرد حرامخوار است در پیشرفت و نتیجه گیری متفاوت خواهد بود. در واقع انسانهای مختلف مانند ساختمانهای شهری هستند که بر زمینهای متفاوت از نظر جنس خاک و ارتفاع بنا می شوند و نتیجه این می شود که ارتفاعهای مختلفی در این شهر حاصل می شود.
به دستورهای دین هم که نگاه کنیم، بعضا می توان الگوهایی یافت که البته در پرده هستند. مثلا افعال نماز، کارهایی که در حج انجام می شود (مانند سعی و محرم بودن)، اینکه چرا مرده را به این صورت کفن می کنند و رو به قبله دفن می نمایند. این موارد شاید ما را به الگویی راهنمایی می کنند.

همانطور که در پستهای قبلی اشاره شد لزوم هماهنگی بین رشد ارزشها از نکات مهمی است که انسان برای رسیدن به کمال ،باید به آن عنایت داشته باشد. اولین خصوصیتی که شهید مطهری به آن اشاره کردند عبادت بود که نباید به حد افراط کشیده شود.

در ادامه ایشان می فرمایند:

يكی از ارزشهای قاطع و مسلم انسان كه اسلام آن را صد درصد تأييد می‏كند و واقعا ارزشی انسانی است ، خدمتگزار خلق خدا بودن است .

[ عده‏ای با گفتن اين سخن ] می‏خواهند ارزش عبادت را نفی كنند ،ارزش زهد را نفی كنند ، ارزش علم را نفی كنند ، ارزش جهاد را نفی كنند ، اين همه ارزشهای عالی و بزرگی را كه در اسلام برای انسان وجود دارد ، يكدفعه نفی كنند . می‏گويند : می‏دانيد " انسانيت " يعنی چه ؟ يعنی‏ خدمت به خلق خدا . مخصوصا بعضی از اين روشنفكرهای امروز خيال می‏كنند به‏ يك منطق خيلی خيلی عالی دست يافته‏اند و اسم آن منطق خيلی عالی را
انسانيت و انسان گرائی می‏گذارند . انسان گرائی يعنی چه ؟[ می‏گويند : ] يعنی خدمت كردن به خلق ، ما به خلق خدا خدمت می‏كنيم . [ می‏گوئيم : ]
بايد هم به خلق خدا خدمت كرد ، اما خود خلق خدا چه می‏خواهد باشد ؟ فرض‏ كنيم شكم خلق خدا را سير كرديم و تنشان را پوشانديم ، تازه ما به يك‏ حيوان خدمت كرده‏ايم . اگر ما برای آنها ارزش بالاتری قائل نباشيم و اصلا همه ارزشها منحصر به خدمت به خلق خدا باشد و نه در خود ما ارزش ديگری‏ وجود داشته باشد و نه در ديگران ارزش ديگری وجود داشته باشد ، تازه خلق‏ خدا می‏شوند مجموعه‏ای از گوسفندها ، مجموعه‏ای از اسبها . شكم يك عده‏ حيوان را سير كرده‏ايم ، تن يك عده حيوان را پوشانده‏ايم . البته اگر انسان ، شكم حيوانها را هم سير كند به هر حال كاری كرده است ، ولی آيا حد اعلای انسان اين است كه در حيوانيت باقی بماند و حد اعلای خدمت من‏ اين است كه به حيوانهايی
مثل خودم خدمت كنم و حيوانهايی مثل خودم هم حد اعلای خدمتشان اين است كه‏ به حيوانی مثل خودشان كه من باشم خدمت كنند ؟

نه ، خدمت به انسان [ ارزش والائی است ] ، ولی انسان به شرط انسانيت .پس اينكه انسانيت يعنی خدمت به خلق و هيچ ارزش ديگری ندارد ، باز يك نوع افراط ديگری است .

به نام خدا

در زیارت امین الله اشاره هایی به خصوصیاتی که برای کامل شدن باید داشت شده است:

اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا

سلام بر تو اى

اءمینَ اللَّهِ فى اَرْضِهِ وَحُجَّتَهُ عَلى عِبادِهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَمیرَ

امانتدار خدا در زمین او و حجتش بر بندگان او سلام بر تو اى امیر

الْمُؤْمِنینَ اَشْهَدُ اَنَّکَ جاهَدْتَ فِى اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ وَعَمِلْتَ بِکِتابِهِ

مؤ منان گواهى دهم که تو در راه خدا جهاد کردى چنانچه باید و رفتار کردى به کتاب خدا (قرآن )

وَاتَّبَعْتَ سُنَنَ نَبِیِّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ حَتّى دَعاکَ اللَّهُ اِلى جِوارِهِ

و پیروى کردى از سنتهاى پیامبرش صلى اللّه علیه و آله تا اینکه خداوند تو را به جوار خویش

فَقَبَضَکَ اِلَیْهِ بِاخْتِیارِهِ وَاَ لْزَمَ اَعْدائَکَ الْحُجَّهَ مَعَ مالَکَ مِنَ الْحُجَجِ

دعوت فرمود و به اختیار خودش جانت را قبض نمود و ملزم کرد دشمنانت را به حجت و برهان با حجتهاى

الْبالِغَهِ عَلى جَمیعِ خَلْقِهِ اَللّهُمَّ فَاجْعَلْ نَفْسى مُطْمَئِنَّهً بِقَدَرِکَ

رساى دیگرى که با تو بود بر تمامى خلق خود، خدایا قرار ده نفس مرا آرام به تقدیرت

راضِیَهً بِقَضاَّئِکَ مُولَعَهً بِذِکْرِکَ وَدُعاَّئِکَ مُحِبَّهً لِصَفْوَهِ اَوْلِیاَّئِکَ

و خوشنود به قضایت و حریص به ذکر و دعایت و دوستدار برگزیدگان دوستانت

مَحْبُوبَهً فى اَرْضِکَ وَسَماَّئِکَ صابِرَهً عَلى نُزُولِ بَلاَّئِکَ شاکِرَهً

و محبوب در زمین و آسمانت و شکیبا در مورد نزول بلایت و سپاسگزار

لِفَواضِلِ نَعْماَّئِکَ ذاکِرَهً لِسَوابِغِ آلا ئِکَ مُشْتاقَهً اِلى فَرْحَهِ لِقاَّئِکَ

در برابر نعمتهاى فزونت و متذکر عطایاى فراوانت مشتاق به شاد گشتن دیدارت توشه گیر پرهیزکارى

مُتَزَوِّدَهً التَّقْوى لِیَوْمِ جَزاَّئِکَ مُسْتَنَّهً بِسُنَنِ اَوْلِیاَّئِکَ مُفارِقَهً

براى روز پاداشت پیروى کننده روشهاى دوستانت دورى گزیننده

لاَِخْلاقِ اَعْدائِکَ مَشْغُولَهً عَنِ الدُّنْیا بِحَمْدِکَ وَثَناَّئِکَ

اخلاق دشمنانت سرگرم از دنیا به ستایش و ثنایت

پس پهلوى روى مبارک خود را برقبر گذاشت وگفت :

اَللّهُمَّ اِنَّ قُلُوبَ الْمُخْبِتینَ اِلَیْکَ والِهَهٌ

خدایا براستى دلهاى فروتنان درگاهت بسوى تو حیران است

وَسُبُلَ الرّاغِبینَ اِلَیْکَ شارِعَهٌ وَاَعْلامَ الْقاصِدینَ اِلَیْکَ واضِحَهٌ

و راههاى مشتاقان به جانب تو باز است و نشانه هاى قاصدان کویت آشکار و نمایان است

وَاَفْئِدَهَ الْعارِفینَ مِنْکَ فازِعَهٌ وَاَصْواتَ الدّاعینَ اِلَیْکَ صاعِدَهٌ

و قلبهاى عارفان از تو ترسان است و صداهاى خوانندگان بطرف تو صاعد

وَاَبْوابَ الاِْجابَهِ لَهُمْ مُفَتَّحَهٌ وَدَعْوَهَ مَنْ ناجاکَ مُسْتَجابَهٌ وَتَوْبَهَ مَنْ

و درهاى اجابت برویشان باز است و دعاى آنکس که با تو راز گوید مستجاب است و توبه آنکس که

اَنابَ اِلَیْکَ مَقْبُولَهٌ وَعَبْرَهَ مَنْ بَکى مِنْ خَوْفِکَ مَرْحُومَهٌ وَالاِْغاثَهَ

به درگاه تو بازگردد پذیرفته است و اشک دیده آنکس که از خوف تو گرید مورد رحم و مهر است و فریادرسى تو

لِمَنِ اسْتَغاثَ بِکَ مَوْجُودَهٌ وَالاِْعانَهَ لِمَنِ اسْتَعانَ بِکَ مَبْذُولَهٌ

براى کسى که به تو استغاثه کند آماده است و کمک کاریت براى آنکس که از تو کمک خواهد رایگان است

وَعِداتِکَ لِعِبادِکَ مُنْجَزَهٌ وَزَلَلَ مَنِ اسْتَقالَکَ مُقالَهٌ وَاَعْمالَ

و وعده هایى که به بندگانت دادى وفایش حتمى است و لغزش کسى که از تو پوزش طلبد بخشوده است و کارهاى

الْعامِلینَ لَدَیْکَ مَحْفُوظَهٌ وَاَرْزاقَکَ اِلَى الْخَلائِقِ مِنْ لَدُنْکَ نازِلَهٌ

آنانکه براى تو کار کنند در نزد تو محفوظ است و روزیهایى که به آفریدگانت دهى از نزدت ریزان است

وَعَواَّئِدَ الْمَزیدِ اِلَیْهِمْ واصِلَهٌ وَذُنُوبَ الْمُسْتَغْفِرینَ مَغْفُورَهٌ

و بهره هاى بیشترى هم بسویشان مى رسد و گناه آمرزش خواهان (از تو) آمرزیده است

وَحَواَّئِجَ خَلْقِکَ عِنْدَکَ مَقْضِیَّهٌ وَجَواَّئِزَ السّآئِلینَ عِنْدَکَ مُوَفَّرَهٌ وَ

و حاجتهاى آفریدگانت نزد تو روا شده است و جایزه هاى سائلان در پیش تو شایان و وافر است و

عَواَّئِدَ الْمَزیدِ مُتَواتِرَهٌ وَمَواَّئِدَ الْمُسْتَطْعِمینَ مُعَدَّهٌ وَمَناهِلَ الظِّماَّءِ

بهره هاى فزون پیاپى است و خوانهاى احسان تو براى طعام خواهان آماده است و حوضهاى آب براى تشنگان

مُتْرَعَهٌ اَللّهُمَّ فَاسْتَجِبْ دُعاَّئى وَاقْبَلْ ثَناَّئى وَاجْمَعْ بَیْنى وَبَیْنَ

لبریز است خدایا پس دعایم را مستجاب کن و بپذیر مدح و ثنایم را و گردآور میان من

اَوْلِیاَّئى بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَعَلِىٍّ وَفاطِمَهَ وَالْحَسَنِ وَالْحُسَیْنِ اِنَّکَ وَلِىُّ

و دوستانم به حق محمد و على و فاطمه و حسن و حسین که براستى تویى صاحب

نَعْماَّئى وَمُنْتَهى مُناىَ وَغایَهُ رَجائى فى مُنْقَلَبى وَمَثْواىَ

نعمتهایم و منتهاى آرزویم و سرحد نهایى امیدم و بازگشتگاه و اقامتگاهم

و در کامل الزِّیاره بعد از این زیارت این فقرات نیز مسطور است :

اَنْتَ اِلهى وَسَیِّدى وَمَوْلاىَ

تویى معبود و آقا و مولاى من

اِغْفِرْ لاَِوْلِیاَّئِنا وَکُفَّ عَنّا اَعْداَّئَنا وَاشْغَلْهُمْ عَنْ اَذانا وَاَظْهِرْ کَلِمَهَ

بیامرز دوستان ما را و بازدار از ما دشمنانمان را و سرگرمشان کن از آزار ما و آشکار کن گفتار

الْحَقِّ وَاجْعَلْهَا الْعُلْیا وَاَدْحِضْ کَلِمَهَ الْباطِلِ وَاجْعَلْهَا السُّفْلى اِنَّکَ

حق را و آنرا برتر قرار ده و از میان ببر گفتار باطل را و آنرا پست گردان که براستى تو

عَلى کُلِّ شَىءٍْ قَدیرٌ

بر هرچیز توانایى

آزادی

آزادى یكى از بزرگترین و عالیترین ارزشهاى انسانى است و به تعبیر دیگر جزء معنویات انسان است. آزادى براى انسان ارزشى مافوق ارزشهاى مادى است. آزادى واقعاً یك ارزش بزرگ است. گاهى انسان مى بیند در بعضى از جوامع، این ارزش بكلى فراموش شده. ولى یك وقت هم مى بیند این حس در بشر بیدار مى شود. بعضى افراد مى گویند بشریت و بشر یعنى آزادى، و غیر از آزادى ارزش دیگرى وجود ندارد؛ یعنى مى خواهند تمام ارزشها را در این یك ارزش كه نامش آزادى است محو كنند. [آزادى، تنها ارزش نیست .ارزش دیگر عدالت است، ارزش دیگر حكمت است، ارزش دیگر عرفان است و چیزهاى دیگر.

ارزشهاي گوناگوني است كه در بشر وجود دارد : عقل ، عشق ، محبت ، عدالت ، خدمت ، عبادت ، آزادي و انواع ديگرارزشها .

حال كدام انسان ، انسان كامل است ، او كه فقط عابد محض است ؟ او كه فقط آزاده محض است ؟ او كه فقط عاشق محض است ؟ او كه فقط عاقل محض است ؟ نه ، هيچكدام " انسان كامل " نيست ، انسان كامل آن انساني است كه " همه اين ارزشها در حد اعلي " و " هماهنگ با يكديگر " در او رشد كرده باشد .

علي ( ع ) چنين انساني است . همه ارزشهاي انساني را [ در علي ( ع ) مي بينيم ] ، چون سخن ، نماينده روح گوينده است . ببينيد علي چقدر بزرگ است و ما چقدر كوچك !

به نام خدا

فردی را که امام علی (ع) معرفی نموده اند، می توان الگو قرار داد:

كان لي فيما مضى أخ في الله ، وكان يُعظمه في عيني صِغرُ الدنيا في عينه ، وكان خارجاً من سلطان بطنه ، فلا يشتهي ما لا يجد ، ولا يكثر إذا وجد ، وكان أكثر دهره صامتاً ، فإنّ قال بدّ القائلين ونقع غليل السائلين ، وكان ضعيفاً مستضعفاً ، فإن جاءَ الجِدّ فهو ليثُ غابٍ وصِلُّ وادٍ ، لا يدلي بحجّة حتّى يأتي قاضياً ، وكان لا يلومُ أحداً على ما يجد العذر في مثله حتّى يسمع اعتذارَه ، وكان لا يشكو وجعاً إلاّ عند برئه ، وكان يفعل ما يقول ولا يقول ما لا يفعل ، وكان إذا غلب على الكلام لم يغلب على السكوت ، وكان على ما يسمع أحرص منه على أن يتكلّم ، وكان إذا بدهه أمران نظر أيّهما أقرب إلى الهوى فخالفه ، فعليكم بهذه الأخلاق فالزموها وتنافسُوا فيها ، فإن لم تستطيعوها فاعلموا أنّ أخذ القليل خيرٌ من ترك الكثير

[=Microsoft Sans Serif]ما اگر على را الگو و امام خود بدانیم، یك انسان كامل و یك انسان متعادل و یك انسانى را كه همه ی ارزشهاى انسانى به طور هماهنگ در او رشد كرده است پیشواى خود قرار داده ایم.
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]وقتى شب مى شود و خلوت شب فرا مى رسد، هیچ عارفى به پاى او نمى رسد.
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]روز كه مى شود، گویى اصلاً این آدم آن آدم نیست. با اصحابش كه مى نشیند، چنان چهره اش باز و خندان است كه از جمله ی اوصافش این بود كه همیشه قیافه اش باز و شكفته است. به قدرى على علیه السلام به اصطلاح خوش مجلس و حتى بذله گو بود كه عمروعاص وقتى علیه على تبلیغ مى كرد، مى گفت: او به درد خلافت نمى خورد چون خنده روست، آدم خنده رو كه به درد خلافت نمى خورد؛ خلافت، آدم عبوس مى خواهد كه مردم از او بترسند.

با دشمن كه در میدان جنگ به صورت یك مجاهد روبرو مى شود، باز چهره اش باز و خندان است كه درباره اش گفته اند:

هُوَ الْبَكّاءُ فِى الْمحْرابِ لَیْلاًهُوَ الضَّحاك اِذَا اشْتَدَّ الضَّرابُ
اوست كه در محراب عبادت، بسیار گریان و در میدان نبرد، بسیار خندان است. او چگونه موجودى است؟ او انسانِ قرآن است.

قرآن چنین انسانى مى خواهد:

اِنَّ ناشِئَةَ اللَّیْلِ هِىَ اَشَدُّ وَطْأً وَ اَقْوَمُ قیلاً. اِنَّ لَكَ فِى النَّهارِ سَبْحاً طَویلاً شب را براى عبادت بگذار و روز را براى شناورى در زندگى و اجتماع.

على علیه السلام گویى شب یك شخصیت و روز شخصیتى دیگر است.

[=Microsoft Sans Serif]پس انسان كامل یعنى انسانى كه قهرمان همه ی ارزشهاى انسانى است، در همه ی میدانهاى انسانیت قهرمان است. ما نمى توانیم در همه ی ارزشها قهرمان باشیم ولى در حدى كه مى توانیم، همه ی ارزشها را با یكدیگر داشته باشیم؛ اگر انسان كامل نیستیم، بالاخره یك انسان متعادل باشیم. آن وقت است كه ما به صورت یك مسلمان واقعى در همه ی میدانها در مى آییم.

مى دانیم كه درباره ی حقیقت و ماهیت انسان ،اختلاف نظرهایى وجود دارد. به طور كلى دو نظریه ی اساسى در مقابل یكدیگر قرار گرفته اند:

نظریه ی روحیون و نظریه ی مادّیون. براساس نظریه ی روحیون، انسان حقیقتى است مركّب از جسم و روان، و روان انسان جاویدان است و با مردن او فانى نمى شود. همچنان كه مى دانیم منطق دین و مخصوصاً نصوص اسلامى بر همین مطلب دلالت مى كند.

نظریه ی دوم این است كه انسان جز همین ماشین بدن چیز دیگرى نیست و با مردن بكلى نیست و نابود مى شود، و متلاشى شدن بدن یعنى متلاشى شدن شخصیت انسان .

در عین اینكه درباره ی حقیقت و ماهیت انسان چنین اختلاف نظر بزرگى وجود دارد، درباره ی یك مسئله ی دیگر- اگرچه با این مسئله وابستگى دارد- هیچ گونه اختلاف نظرى نیست و آن این است كه یك سلسله امور وجود دارند كه در عین اینكه از جنس ماده و مادیات نیستند (و مى شود نام آنها را معنویات گذاشت) به انسان ارزش و شخصیت مى دهند. انسان بودن انسان به این امور است؛ یعنى اگر این معانى را از انسان بگیرند، با حیوان هیچ فرقى نمى كند. به عبارت دیگر انسانیت انسان به ساختمان جسمانى او نیست كه هركسى كه یك سر و دو گوش داشت و پهن ناخن و مستوى القامه بود و حرف زد انسان است، حال هركه و هرچه مى خواهد باشد.

سعدى همین مطلب را به این زبان گفته است:

تن آدمى شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

اگر آدمى به چشم است و زبان و گوش و بینى
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت

اگر آدم بودن به داشتن همین اندام است، همه از مادر، آدم به دنیا مى آیند. نه، آدم بودن به یك سلسله صفات و اخلاق و معانى است كه انسان به موجب آنها انسان است و ارزش و شخصیت پیدا مى كند. امروزه همین امورى كه به انسان ارزش و شخصیت مى دهند و اگر نباشند انسان با حیوان تفاوتى ندارد، به نام «ارزشهاى انسانى» اصطلاح شده است.


فرق انسان و غیر انسان در این است كه انسان صاحب درد است، یك سلسله دردها دارد ولى غیر انسان- حال مى خواهد حیوان باشد یا انسانهاى یك سر و دو گوشى كه بهره اى از روح انسانیت ندارند- صاحبْ درد نیستند.


گروهى- مانند عرفاى خودمان- آن دردى كه در انسان سراغ دارند و دائماً آن را تقدیس مى كنند، درد خداجویى است. مى گویند این درد از مختصات انسان است و حتى انسان به این دلیل بر فرشته ترجیح دارد كه فرشته بى درد است و انسان درد دارد.
طبق نظر اسلام، انسان یك حقیقتى است كه نفخه ی الهى در او دمیده شده و از دنیاى دیگرى آمده است و با اشیائى كه در طبیعت وجود دارد تجانس كامل ندارد.
انسان در این دنیا یك نوع احساس غربت و احساس بیگانگى و عدم تجانس با همه ی موجودهاى عالم مى كند، چون همه فانى و متغیر و غیرقابل دلبستگى هستند ولى در انسان دغدغه ی جاودانگى وجود دارد. این درد همان است كه انسان را به عبادت و پرستش خدا و راز و نیاز و به خدا و به اصل خود نزدیك شدن مى كشاند.

گروهى دیگر در موضوع درد انسان كه آن را ارزش ارزشها تلقى مى كنند، متوجه امر دیگرى شده اند: درد انسان نسبت به خلق خدا، نه درد انسان نسبت به خدا. مى گویند معیار انسانیت انسان این است كه درد دیگران را داشته باشد؛ یعنى ناراحتیهایى كه متوجه دیگران است و هیچ به شخص او مربوط نیست، در او درد ایجاد مى كند، او غمخوار دیگران است.
اگر درد دیگران و غمخوارگى در كسى پیدا شد، از گرسنگى دیگران خوابش نمى برد؛ گرسنگى خودش از گرسنگى دیگران آسانتر است. اگر خارى در پاى دیگران فرو رود، مثل این است كه در چشم او فرو رفته است. مى گویند این درد انسان است؛ دردى است كه به انسان، شخصیت و ارزش مى دهد و این است منشأ همه ی ارزشهاى انسانى.



امروز مى بینیم آنهایى كه دائماً مى گویند فلان مسئله انسانى است، اصلاً انسانیت را جز در اینجا در جاى دیگرى پیاده نمى كنند. هر چیزى كه بازگشتش به احساس مسئولیت انسان و درد انسان در قبال انسانهاى دیگر باشد، آن را انسانى مى دانند و هرچه غیر از این باشد آن را انسانى نمى دانند. این هم محو شدن ارزشها در یك ارزش دیگر است.


از نظر معیارهاى اسلامى، انسان كسى است كه درد خدا را داشته باشد و چون درد خدا را دارد، درد انسانهاى دیگر را هم دارد. همچنان كه درد دیگران داشتن لذیذ است، درد هجران حق هم لذیذ است.

انسان همیشه خودش براى خودش دروازه ی معنویت بوده است. مقصود از این كه مى گوییم انسان همیشه براى خودش دروازه ی معنویت بوده و از دروازه ی وجودش عالم معنى را دیده و كشف كرده است، این است كه در انسان چیزهایى وجود دارد كه حساب آنها با حساب عالم ماده جور در نمى آید. نه تنها علماى معرفة النفس و معرفة الروح قدیم، بلكه بسیارى از علماى معرفة النفس جدید هم به این مطلب اعتراف دارند كه در انسان چیزهایى یافت مى شود كه با حسابهاى مادى این دنیا قابل توجیه نیست و نشان مى دهد كه حساب دیگرى در كار است.قرآن كریم به طور كلى براى انسان در مقابل همه ی اشیاء عالم، حساب جداگانه و مستقلى باز كرده است.

مى فرماید: سَنُریهِمْ ٰ ایاتِنا فِى الْاٰفاقِ وَ فى اَنْفُسِهِمْ

مانشانه هاى خود را در آفاق عالم (یعنى در عالم طبیعت) ارائه مى دهیم و در نفوس خود مردم. قرآن نفوس مردم را با حساب جداگانه اى بیان كرده است.
عجیب است كه شما سراغ هر موجودى بروید مى بینید خودش براى خودش به عنوان یك صفت، انفكاك پذیر نیست، مثل صفت «پلنگى» براى پلنگ، «سگى» براى سگ، «اسبى» براى اسب. ما نمى توانیم اسبى پیدا كنیم كه «اسبى» نداشته باشد، سگى پیدا كنیم كه «سگى» نداشته باشد، پلنگى پیدا كنیم كه «پلنگى» نداشته باشد. ولى ممكن است انسانى منهاى انسانیت موجود باشد، زیرا آن چیزهایى كه آنها را انسانیت انسان مى دانیم و آن چیزهایى كه به انسان شخصیت مى دهد- نه آن چیزهایى كه ملاك شخص انسان است- اولاً یك سلسله چیزهایى است كه با اینكه بشرى است و تعلق به همین عالم دارد، ولى با ساختمان مادى انسان درست نمى شود، غیرمادى است، محسوس و ملموس نیست و به عبارت دیگر از سنخ معنویات است، نه مادیات. و ثانیاً این چیزهایى كه ملاك انسانیت انسان است و ملاك شخصیت و فضیلت انسانى انسان است، به دست طبیعت ساخته نمى شود، فقط و فقط به دست خود انسان ساخته مى شود.

انسان آنچنان موجودى است كه نمى تواند عاشق «محدود» باشد، نمى تواند عاشق فانى باشد، نمى تواند عاشق شیئى باشد كه به زمان و مكان محدود است. انسان عاشق كمال مطلق است و عاشق هیچ چیز دیگرى نیست؛ یعنى عاشق ذات حق است، عاشق خداست. همان كسى كه منكر خداست، عاشق خداست.

حتى منكرین خدا كه به خدا فحش مى دهند، نمى دانند كه در عمق فطرت خود عاشق كمال مطلق اند ولى راه را گم كرده اند، معشوق را گم كرده اند.
محیى الدین عربى مى گوید:
«ما اَحَبَّ اَحَدٌ غَیْرَ خالِقِهِ» هیچ انسانى غیر از خداى خودش را دوست نداشته است و هنوز در دنیا یك نفر پیدا نشده كه غیر خدا را دوست داشته باشد. «وَ لٰكِنَّهُ تَعالَى احْتَجَبَ تَحْتَ اسْمِ زَیْنَبَ وَ سُعادَ وَ هِنْدٍ وَ غَیْرِ ذٰلِكَ» لكن خداى متعال در زیر این نامها پنهان شده است.

مجنون خیال مى كند كه عاشق لیلى است؛ او از عمق فطرت و وجدان خودش بى خبر است. لهذا محیى الدین مى گوید: پیغمبران نیامده اند كه عشق خدا و عبادت خدا را به بندگان یاد دهند، این فطرىِ هر انسانى است، بلكه آمده اند كه راههاى كج و راست را نشان دهند؛ آمده اند بگوینداى انسان! تو عاشق كمال مطلقى، خیال مى كنى كه پول براى تو كمال مطلق است، خیال مى كنى كه جاه براى تو كمال مطلق است، خیال مى كنى كه زن براى تو كمال مطلق است؛ تو چیزى غیر از كمال مطلق را نمى خواهى ولى اشتباه مى كنى؛ پیامبران آمده اند كه انسان را از اشتباه بیرون بیاورند.

درد انسان آن درد خدایى است كه اگر پرده هاى اشتباه از جلو چشمش كنار رود و معشوق خود را پیدا كند، به صورت همان عبادتهاى عاشقانه اى در مى آید كه در على علیه السلام سراغ داریم.


چرا قرآن مى گوید: اَلا بِذِكْرِ اللّٰهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلوبُ

بدانید كه منحصراً و منحصراً ( «بِذِكْرِ اللّٰه» كه مقدم شده است، علامت انحصار است) با یك چیز قلب بشر آرام مى گیرد و از اضطراب و دلهره نجات پیدا مى كند و آن یاد خدا و انس با خداست.

قرآن مي گويد اگر بشر خيال كند كه با رسيدن به ثروت و رفاه ، به مقام آسايش مي رسد و از اضطراب و ناراحتي و شكايت بيرون مي آيد ، اشتباه كرده است . قرآن نمي گويد نبايد دنبال اينها رفت ، مي گويد اينها را بايد تحصيل كرد ، اما اگر خيال كنيد اينها هستند كه به بشر آسايش و آرامش مي دهند و وقتي بشر به اينها رسيد ، احساس مي كند كه به كمال مطلوب خود نائل شده است ، اشتباه مي كنيد ، منحصرا با ياد خداست كه دلها آرامش پيدا مي كند .

چقدر عرفا عالي و زيبا مي گويند ، وقتي سير انسان كامل را مشخص مي كنند . مي گويند : سير انسان كامل در چهار سفر رخ مي دهد :

1.سفر انسان از خود به خدا .

2.سفر انسان همراه خدا در خدا ( يعني شناخت خدا ) .

3.سفر انسان همراه خدا نه به تنهايي به خلق خدا .

4.سفر انسان همراه خدا در ميان خلق خدا براي نجات خلق خدا .

ديگر بهتر از اين نمي شود سخن گفت . [ اولين سفر ] سفر انسان به سوي خداست ، تا انسان از خدا جداست همه حرفها پوچ است . وقتي كه به ذكر خدا رسيد و خدا را شناخت و خودش را به خدا نزديك احساس كرد و خدا را با خود احساس كرد ، همراه خدا به سوي خلق خدا بازمي گردد . چنين انساني براي نجات خلق خدا ، در ميان خلق خدا حركت مي كند و براي حركت دادن خلق خدا و نزديك ساختن آنان به خدا [ كوشش مي كند ] . اگر بگوئيم كه سفر انسان از خلق است به سوي خدا ، و همانجا مي ماند ، انسان را نشناخته ايم و اگر بگوئيم انسان بدون اينكه خودش به سوي خدا حركت كند ، بايد به سوي انسانها برود مثل مكتبهاي مادي انساني امروز، براي نجات انسانها هيچ كاري از او ساخته نيست و دروغ مطلق است . كساني توانسته اند انسانها را نجات دهند كه اول ، خودشان نجات پيدا كرده اند . [ مگر ] نجات انسانها يعني چه ؟ نجات انسانها از چه چيز ؟ از اسارت طبيعت ؟ از اسارت انسانهاي ديگر كه معنايش " آزادي انسان از انسان " است ؟ اينها درست است [ اما آنچه مقدم بر اينهاست ] نجات انسان از خودي خود و از نفس اماره خود و از خود محدودش است و تا انسان از خود محدود خودش نجات پيدا نكند ، هرگز از اسارت طبيعت و اسارت انسانهاي ديگر نجات پيدا نمي كند .

یك نظر ، نظر عقليون يا اصحاب عقل است ، يعني نظر كساني كه به انسان بيشتر از زاويه عقل مي نگريسته اند و گوهر انسان را همان عقل او مي دانسته اند و نه چيز ديگر . عقل هم يعني قوه تفكر و قوه انديشيدن .آنها مدعي بوده اند كه انسان كامل يعني انسان حكيم ، و كمال انسان در حكمت انسان است . انسان كامل به عقيده فلاسفه ، انساني است كه عقلش به كمال رسيده است ، به اين معنا كه نقش اندام هستي در ذهنش پيدا شده است . ولي با چه [ وسيله به اينجا رسيده است ] ؟ با قدم فكر ، با قدم استدلال و برهان و با قدم منطق حركت كرده تا به اينجا رسيده است .و لي فلاسفه تنها به اين قناعت نمي كردند ، مي گفتند دو حكمت وجود دارد : حكمت نظري يعني شناخت عالم و حكمت عملي .

حكمت عملي چيست ؟ تسلط كامل عقل انسان بر همه غرائز و همه قوا و نيروهاي وجود خود . آن وقت مي گويند اگر شما در حكمت نظري ، عالم را با فكر و استدلال آن طور كه گفتيم درك كنيد و در حكمت عملي ، عقل خودتان را بر نفستان مسلط كنيد بطوري كه نفس و قواي نفساني تابع عقل باشند ، شما يك انسان كامل هستيد . اين مكتب،مكتب عقل و مكتب حكمت است

مكتب ديگر درباب انسان كامل ، مكتب عشق است . مكتب عشق كه همان مكتب عرفان است ، كمال انسان را در عشق كه مقصود ، عشق به ذات حق است و در آنچه كه عشق ، انسان را به آن مي رساند ، مي داند . برخلاف مكتب عقل كه مكتب حركت نيست و مكتب فكر است .حكيم سخن از حركت ندارد ، به عقيده او همه حركتها ، حركت ذهن است اين مكتب ، مكتب حركت است ، اما حركتي صعودي و عمودي ، نه حركت افقي . در ابتدا انسان مي خواهد به كمال برسد حركتش بايد صعودي و عمودي باشد ، يعني حركت به سوي خدا ، پرواز به سوي خدا . اينها معتقدند كه سخن ، سخن فكر نيست ، سخن عقل نيست ، سخن استدلال نيست ، سخن ، سخن روح انسان است به عقيده اينها روح انسان واقعا به حركت معنوي حركت مي كند تا آنجا كه به خدا مي رسد . مكتب عشق براي رسيدن انسان به كمال ، عقل را كافي نمي داند ، مي گويد عقل ، جزئي از وجود انسان است ، نه اينكه تمام ذات انسان عقل او باشد ، عقل مثل چشم ، يك ابزار است ، ذات و جوهر انسان كه عقل نيست ، ذات و جوهر انسان ، روح است و روح از عالم عشق است و جوهري است كه در آن ، جز حركت به سوي حق چيز ديگري نيست . در اين مكتب انسان كامل در آخر ، عين خدا مي شود ، اصلا انسان كامل حقيقي ، خود خداست و هر انساني كه انسان كامل مي شود ، از خودش فاني مي شود و به خدا مي رسد .

مكتب ديگري درباب انسان كامل وجود دارد كه نه بر " عقل " تكيه دارد و نه بر " عشق " ، فقط بر " قدرت " تكيه دارد . انسان كامل يعني انسان مقتدر ، و كمال يعني قدرت به هر معني اي كه قدرت را در نظر بگيريد يعني اقتدار ، زور .


در يونان قديم گروهي بودند كه اينها را " سوفسطائيان " مي گويند . اينها در كمال صراحت اين مطلب را بيان كرده اند كه اصلا " حق " يعني " زور " ، هر جا كه زور هست حق هم هست و هر جا كه قدرت هست ، حق ، همان قدرت است و ضعف مساوي است با بي حقي و ناحقي .


براي آنها اساسا عدالت و ظلم معني و مفهوم ندارد و لهذا [ به " حق " ] مي گويند : " حق زور " ، يعني حق ناشي از زور ، به اين معنا كه هر حقي ناشي از زور است . اينها معتقدند كه انسان تمام تلاشش بايد براي كسب زور و كسب قوت و قدرت باشد و بس ، و انسان هيچ قيد و حدي هم نبايد براي قدرت خود قائل شود .


اين مكتب اساسا انسان برتر و والا و انسان كامل را مساوي با انسان مقتدر و انسان زورمند مي داند و كمال را مساوي با قوت و قدرت .

همانطور كه مكتب عقل نقطه مقابلي داشت كه منكر آن بود و مكتب عشق هم نقطه مقابلي داشت كه يك عده اساسا اين حرفها را از خيالات و اوهام مي دانستند ، مكتب قدرت هم نقطه مقابل دارد .
بعضي در حد افراط ، قدرت را تحقير كرده اند و اساسا كمال انسان را در ضعف او دانسته اند . از نظر اينها انسان كامل ، يعني انساني كه قدرت ندارد ، زيرا اگر قدرت داشته باشد تجاوز مي كند

بنابراين ، كمال انسان در ضعف انسان نيست ، [ اگرچه ] گاهي در ادبيات ما از اين نوع حرفها ديده مي شود كه كمال انسان را در ضعف انسان معرفي مي كنند.

مكتب ديگري در مورد انسان كامل وجود دارد كه آن را ، هم مي توان مكتب محبت ناميد و هم مكتب معرفت به معناي " معرفةالنفس " .در اين مكتب ، محور همه كمالات انسان ، خودشناسي است . اين مكتب مي گويد : " خودت را بشناس " . البته " خودت را بشناس " را سقراط هم گفته است و همه پيغمبران هم گفته اند ، پيغمبر اسلام هم فرموده است كه : " من عرف نفسه عرف ربه " ، ولي در اين مكتب فقط روي همين نكته تكيه شده است كه خودت را بشناس .
پس انسان كامل در اين مكتب ، يعني انساني كه خود را بشناسد كه اگر خود را شناخت ، بر خود مسلط مي شود و بعد كه بر خود مسلط شد ، نسبت به ديگران محبت پيدا مي كند .

در دو سه قرن اخير يك سلسله مكتبهاي ديگر پيدا شده است كه اينها بيشتر به جنبه هاي اجتماعي گرايش پيدا كرده اند ، نه به جنبه هاي فردي .

يكي انسان كامل را " انسان بي طبقه " مي داند ، معتقد است كه اگر انساني در طبقه اي باشد مخصوصا در طبقه هاي عاليتر هميشه يك انسان معيوب است و بلكه در جامعه طبقاتي ، هيچوقت انسان درست و سالم وجود ندارد.

اين مكتب ، به انسان كامل ايده آل هم چندان معتقد نيست ، چون براي انسان مقام زيادي قائل نيست . انسان كامل از نظر اين مكتب ، يعني انسان بي طبقه ، انساني كه هميشه با انسانهاي ديگر در وضعي مساوي زندگي كند

بعضي ديگر ، بيشتر روي مسئله آزادي و آگاهي انسان كه منظورشان از " آگاهي " ، بيشتر آگاهيهاي اجتماعي است تكيه كرده اند . مكتب اگزيستانسياليسم تكيه اش بيشتر روي آزادي و آگاهي و مسئوليتهاي اجتماعي است . از ديدگاه اين مكتب انسان كامل يعني انسان آزاد ، انسان آگاه ، انسان متعهد ، انسان مسؤل ، ولازمه آزادي ، حالت پرخاشگري و عصيانگري است كه اين هم خودش يك مكتب ديگري است .

در اين ميان ، مي توان گفت مكتب ديگري هم وجود دارد و آن ، مكتب " برخورداري " است كه به مكتب قدرت ، خيلي نزديك است . مي گويند : اينكه بايد " انسان كامل ، حكيم باشد " ، " انسان كامل ، به خدا برسد " و چنين و چنان باشد ، همه ، حرف است و فلسفه بافي ، اگر مي خواهي به كمال انساني خودت برسي ، كوشش كن كه برخوردار باشي ، هر چه از مواهب خلقت ، بيشتر برخوردار باشي كاملتر هستي ، اصلا انسان كامل يعني انسان برخوردار .


لهذا كساني كه كمال انسان را به علم مي دانند نه به حكمت و علم را هم عبارت از شناخت طبيعت مي دانند و شناخت طبيعت را هم براي تسلط بر طبيعت و براي اينكه طبيعت در خدمت انسان قرار بگيرد و انسان از آن بهره برد [ مي خواهند ] ، در آخر ، حرفشان به اين برمي گردد كه علم هم ارزشش براي انسان يك ارزش وسيله اي است ، نه ارزش ذاتي ، علم براي انسان ، از اين جهت خوب است كه وسيله تسلط انسان بر طبيعت است و طبيعت را مسخر انسان قرار مي دهد ، و وقتي كه طبيعت را مسخر انسان قرار داد ، انسان ، بهتر از طبيعت بهره مند و مستفيض و برخوردار مي شود . پس اگر مي خواهيد انسانها را به كمال برسانيد ، بايد كوشش كنيد آنها را به برخورداري از طبيعت برسانيد ، و كمالي هم غير از برخورداري از طبيعت وجود ندارد و اينكه براي علم اين همه قداستها قائل شده اند ، ارزش ذاتي و كمال ذاتي قائل شده اند ، همه ، حرف است ، علم يك ابزار بيشتر نيست ، علم براي بشر نظير شاخ است براي گاو ، نظير دندان است براي شير .

از نظر فلاسفه ، جوهر انسان فقط عقل اوست ، باقي همه طفيلي اند ، همه ابزار و وسيله هستند . اگر بدن داده شده ، ابزاري براي عقل است ، اگر چشم و گوش داده شده ، ابزاري براي عقل است ، حافظه و قوه خيال و قوه واهمه و هر قوه و نيرو و استعدادي كه در ما وجود دارد ، همه وسيله هائي براي ذات ما هستند و ذات ما همان عقل است .



آيا ما مي توانيم تأييدي براي اين مطلب از اسلام پيدا كنيم ؟ نه .



ما براي اين مطلب كه انسان جوهرش فقط عقل باشد و بس ، نمي توانيم از اسلام تأييدي بياوريم . اسلام آن نظريه هاي ديگر را تأييد مي كند كه عقل را يك شاخه از وجود انسان مي داند ، نه تمام وجود و هستي انسان .



معمولا كتب فلسفي ما ايمان اسلامي را فقط به شناخت تفسير مي كنند . مي گويند : ايمان در اسلام يعني شناخت و بس ، ايمان به خدا يعني شناخت خدا ، ايمان به پيغمبر يعني شناخت پيغمبر ، ايمان به ملائك يعني شناخت ملائك ، ايمان به " يوم الاخر " ( معاد ) يعني شناخت معاد ، و هر كجا كه در قرآن [ كلمه ] " ايمان " آمده است معنايش معرفت و شناخت است و غير از اين چيزي نيست .


اين مطلب به هيچ وجه با آنچه كه اسلام مي گويد قابل انطباق نيست . در اسلام ، " ايمان " حقيقتي است بيش از شناخت . شناختن همان دانستن است . كسي كه آب شناس است ، آب را مي شناسد همچنانكه يك ستاره شناس ستاره ها را مي شناسد ، يك جامعه شناس جامعه را مي شناسد ، يك روانشناس روان را مي شناسد ، يك حيوان شناس حيوان را مي شناسد . "



مي شناسد " يعني چه ؟ يعني نسبت به آن روشن است ، آن را درك مي كند . آيا " ايمان " در قرآن يعني فقط " شناخت " ؟ ايمان به خدا يعني فقط خدا را درك كردن ؟ نه ، درست است كه شناخت ، ركن ايمان است ، جزء ايمان است و ايمان بدون شناخت ، ايمان نيست ولي شناخت تنها هم ايمان نيست . ايمان گرايش است ، تسليم است ، در ايمان عنصر گرايش ، عنصر تسليم ، عنصر خضوع و عنصر علاقه و محبت هم خوابيده است ولي در شناخت ، ديگر مسئله گرايش [ مطرح ] نيست .



ادامه دارد...


اگر يك نفر ستاره شناس است ، معنايش اين نيست كه به ستاره گرايشي هم دارد ، نه ، ستاره را مي شناسد . اگر يك نفر معدن شناس يا آب شناس است ، معنايش اين نيست كه به معدن يا آب گرايشي هم دارد . ممكن است انسان چيزي را بشناسد كه از آن بسيار تنفر دارد . احيانا در سياستها ، دشمن ، دشمن خود را از خودش بهتر مي شناسد . علماي مسلمين مي گويند دليل آنكه ايمان اسلام فقط شناخت نيست آنچنانكه فلاسفه ادعا مي كنند اين است كه قرآن بهترين نمونه ها را از بهترين شناسنده ها آورده است ، عاليترين شناسنده ها را معرفي كرده كه خدا را در حد اعلا مي شناسد ، پيغمبرها را در حد اعلا مي شناسد ، حجتهاي خدا را در حد اعلا مي شناسد و معاد را هم در حد اعلا مي شناسد ، اما كافر است و مسلمان نيست . او كيست ؟ شيطان ! آيا شيطان ، خدا را درك مي كند و خداشناس است يا ضد خدا و ماترياليست است و خدا را قبول ندارد ؟ شيطان خيلي بيشتر از ما و شما خدا را مي شناسد ، چندين هزار سال هم خدا را عبادت كرده است . قرآن به ما مي گويد به ملائكه ايمان بياوريد . آيا شيطان ، ملائكه را مي شناسد يا نه ؟ سالها ، بلكه هزارها سال با ملائكه هم صف بوده و در يك كلاس كار مي كرده اند ، از من و شما ، جبرئيل را بهتر مي شناسد . پيغمبران را چطور ؟ آيا پيغمبران را مي شناسد و مي داند كه اينها پيغمبرند يا نه ؟ همه را از ما بهتر مي شناسد . معاد را چطور ؟ خودش هميشه با خدا راجع به قيامت صحبت مي كند ، معاد را هم كاملا مي شناسد ولي در عين حال چرا قرآن ، شيطان را كافر مي خواند ؟ مي فرمايد : و كان من الكافرين .



اگر ايمان آنچنانكه فلاسفه گفته اند فقط شناخت مي بود ، شيطان بايد اول مؤمن باشد ولي شيطان ، مؤمن نيست . چون او شناسنده جاحد است ، يعني مي شناسد ولي در عين حال عناد و مخالفت مي ورزد ، در مقابل حقيقتي كه مي شناسد ، تسليم نيست ، گرايش به آن حقيقت ندارد ، علاقه به آن حقيقت ندارد ، حركت به سوي آن حقيقت ندارد . پس ايمان ، فقط شناخت نيست .

آيا اسلام ايمان اسلامي را ايمان به خدا ، ايمان به ملائكه ، ايمان به انبياء و اولياء ، و ايمان به معاد را فقط براي اين طرح كرده كه يك زيربناي فكري و اعتقادي داده باشد ؟ آيا به اين دليل اصول فكري را عرضه مي دارد كه مي خواهد ايدئولوژي را روي يك اصول فكري بنا كند و هدف اصلي آن ايدئولوژي است ، والا خود اين اصول فكري اصالتي ندارند ؟ يا نه ، خود اين اصول فكري اصالت دارند ؟ [ جواب اين است كه ] در عين اينكه اين اصول فكري ، زيربناي فكري و اعتقادي ايدئولوژي اسلام است اما ارزشش فقط ارزش زيربنائي نيست .

در اسلام ، ايمان اسلامي زيربناي فكري و اعتقادي است و ايدئولوژي اسلامي براساس اين ايمان بنا شده است ، ولي ايمان در عين داشتن ارزش زيربنائي ، اصالت هم دارد [ يعني هدف نيز شمرده مي شود ] . پس ايمان ، خودش اصالت دارد نه اينكه ارزش ايمان ، ارزش " مقدمه عمل بودن " است . اينطور نيست كه هر چه هست عمل است و هر چه هست فعاليت و كوشش است ، بلكه اگر ايمان را از عمل بگيريم ، يك پايه را خراب كرده ايم همچنانكه اگر عمل را از ايمان بگيريم ، يك پايه ديگر را خراب كرده ايم . قرآن هميشه مي گويد : الذين امنوا و عملوا الصالحات . اگر ايمان ، منهاي عمل باشد يك ركن سعادت وجود دارد ولي ركن ديگر آن موجود نيست و اگر عمل را بگيريم و ايمان را رها كنيم ، باز هم درست نيست ، خيمه سعادت روي يك پايه نمي ايستد . ايمان از نظر اسلامي ارزش ذاتي و اصالت دارد و واقعا كمال انسان در اين دنيا و بالخصوص در دنياي ديگر به اين است كه " ايمان " داشته باشد ، براي اينكه در اسلام ، روح واقعا استقلال دارد و از خود كمالي دارد و بعد از مردن باقي است . اگر روح به كمالات خودش نرسد ، ناقص و فاسد است و به سعادت خودش نائل نمي شود .

در اسلام ، معرفت خدا و حتي ملائكه خدا كه وسائط عالم وجودند و معرفت انبياء و اولياي خدا كه به صورت ديگري واسطه فيض حق به سوي ما هستند ، و اين معرفت كه ما در اين دنيا كه آمده ايم ، براي چه آمده ايم و به كجا مي رويم ، و معرفت اينكه بالاخره خواه ناخواه به سوي حق بازگشت مي كنيم و همه چيز به سوي حق بازگشت مي كند ( يعني معاد ) ، اصالت دارد . ايمان به حقايق ، اصالت دارد و ضمن اينكه اصالت دارد ، زيربناي فكري و اعتقادي ايدئولوژي اسلامي هم هست ، و يك ايمان صد درصد اصيل مي تواند زيربناي فكري و اعتقادي بسيار خوبي براي يك ايدئولوژي باشد . پس هيچ وقت عمل را فداي ايمان نكنيد و ايمان را هم فداي عمل نكنيد . هيچكدام از اين دو نبايد فداي ديگري شود . مجموعا " انسان كامل فلاسفه " انسان كامل نيست ، انسان ناقص است . منظور از انسان ناقص چيست ؟ يعني قسمتي از كمال را دارد . اين كه براي كمال عقلي ، اصالت قائل شده اند ، درست است ولي انسان كامل فلاسفه ، از اين جهت كه ساير جنبه هاي كمالات انساني را ناديده گرفته اند و همه كمالات انسان را در كمال عقلي او جستجو كرده اند ، انسان نيمه كامل است ، انسان ناقص است . انسان كامل فلاسفه ، فقط مجسمه اي است از دانايي ، فقط مي داند ، يعني انسان كاملي كه آنها فرض كرده اند ، موجودي است كه خوب مي داند . چنين انساني ، خوب مي داند ولي موجودي است خالي از شوق ، خالي از حركت ، خالي از حرارت ، خالي از زيبايي ، خالي از همه چيز ، فقط مي داند . آن موجودي كه تمام هنرش اين است كه خوب مي داند و دانستنش هم تمام هستي را مي گيرد و [ مصداق ] " جهاني است بنشسته در گوشه اي " مي باشد ، انسان كامل اسلام نيست ، انسان نيمه كامل اسلام است .

عشق از نظر عرفا

فلاسفه ذات و جوهر انسان را همان عقل او مي دانند ، غير عقل هر چه هست ، آن را خارج از ذات انسان و در حكم وسائل و ابزار مي دانند . " من " انسان يعني همان قوه فكر كردن انسان ، قوه تفكر منطقي انسان . عرفا " من " انسان را عقل و فكر انسان نمي دانند ، بلكه عقل و فكر را به منزله يك ابزار آن هم نه ابزار خيلي معتبر مي دانند و " من " حقيقي هر كس را آن چيزي مي دانند كه از آن به " دل " تعبير مي كنند . حكيم و فيلسوف ، " من " را آن چيزي مي داند كه از آن به عقل تعبير مي كند و عارف من واقعي انسان را آن چيزي مي داند كه از آن به دل تعبير مي كند . البته شك نيست كه مقصود عارف از دل ، اين دل گوشتي ئي كه در طرف چپ بدن انسان است ، نيست ، [ همچنانكه ] عقل يعني مركز انديشه و تفكر و حسابگري ، دل يعني آن مركز احساس و مركز " خواست " در انسان ، عقل يك كانون است و دل كانون و مركز ديگري است . عارف براي احساس و براي عشق به طور كلي كه قويترين احساسها در انسان است ارزش و اهميت زيادي قائل است .

هر چه كه حكيم و فيلسوف براي فكر كردن و براي استدلال و دليل منطقي آوردن ارزش قائل است ، عارف براي عشق ارزش قائل است ، البته عشقي كه عارف مي گويد ، با عشقهاي روزنامه اي ما ،فوق العاده متفاوت است ، عشق عارف ، عشقي است كه اولا در انسان اوج مي گيرد تا به خدا [ مي رسد ] و معشوق حقيقي عارف ، فقط خداست و بس . ثانيا عشقي كه عارف مي گويد ، منحصر به انسان نيست ، عارف معتقد است كه عشق در همه موجودات سريان دارد يعني معتقدند عشق يك حقيقتي است كه در تمام ذرات وجود ، جريان و سريان دارد . در اين هوا هم عشق هست ، در آن سنگ هم عشق هست ، در آن ذرات اتمي هم عشق هست و اصلا حقيقت ، عشق است و آنچه غير از عشق مي بيني ، مجازي است بر روي اين حقيقت .

درون گرائي مطلق مسئله ديگري كه در انسان كامل عرفان وجود دارد و اسلام آن را تأييد نمي كند ، در عرفان ، فقط درون گرائي [ مطرح ] است ، يعني برون گرائي خيلي تحت الشعاع قرار گرفته است . جنبه فردي در آن زياد است و جنبه اجتماعي محو شده يا بگوئيم كمرنگ شده است . انسان كامل عرفان ، انسان اجتماعي نيست ، انساني است كه فقط سر در گريبان خودش دارد و بس .

ولي اسلام ضمن تأييد همه آنچه كه در مورد دل و عشق و سير و سلوك و علم افاضي و علم معنوي و تهذيب نفس گفته مي شود ، انسان كاملش ، انسان جامع است ، برون گرا هم هست ، جامعه گرا هم هست ، هميشه سر در گريبان خودش فرو نبرده است . اگر شب سر در گريبان خود فرو مي برد و دنيا و مافيها را فراموش مي كند ، روز در متن جامعه قرار گرفته است . خود قرآن هم اينها را با يكديگر جمع مي كند : " التائبون العابدون الحامدون السائحون الراكعون الساجدون " اينها همه ، آن جنبه هاي دروني است . بعد مي فرمايد : " الامرون بالمعروف و الناهون عن المنكر " .فورا وارد جنبه هاي جامعه گرائي آنها مي شود : آنها مصلحان جامعه خود هستند . اين يك نقطه ضعف ديگري است كه در انسان كامل تصوف ديده مي شود .

يك جهت ديگر در اين مكتب مطرح است و آن مربوط به نفس كُشى است. ما در تعبيرات اسلامى كلمه نفس كشى نداريم. يكى دو جا تعبير اماتَ نَفْسَهُ داريم كه يكى در نهج البلاغه است و تعبير موتوا قَبْلَ انْ تَموتوا را هم داريم. معمولً در تعبيرات اسلامى صحبت از تهذيب و اصلاح نفس است.

در تعبيرات شعرا مسئله نفس كشى و نفس كشتن زياد آمده است. حال ما با تعبير، چندان مخالفتى نداريم، ولى درباره مسئله نفس كشى و به عبارت ديگر خود را درهم شكستن، خود را كوبيدن، يعنى خودبين نبودن و خودپسند و خودخواه نبودن، در عرفانِ ما طورى سخن گفته شده است كه غالباً يك نكته بسيار اساسى كه در اسلام از آن به كرامت نفس تعبير مى‏ كنيم، مورد غفلت واقع شده است.




رابطه انسان با طبيعت‏

رابطه انسان با طبيعت چگونه رابطه ‏اى است؟ آيا رابطه انسان با طبيعت، رابطه يك بيگانه با بيگانه است؟

آيا رابطه انسان با طبيعت- حتى بالاتر از رابطه بيگانه با بيگانه- رابطه يك زندانى با زندان و رابطه يك مرغ با قفس است؟ رابطه يوسف با چاه كنعان است؟

ممكن است كسى بگويد اساساً آمدن انسان به دنيا، يعنى در قفس قرار گرفتن يك مرغ، در زندان قرار گرفتن يك آزاد، به چاه افتادن يك يوسف. پس اگر بنا شود طبيعت براى ما يك زندان يا چاه يا قفس باشد، رابطه انسان و طبيعت در حد اعلى‏ ضد است. بنابراين تلاش ما در طبيعت چگونه بايد باشد؟ تلاش براى نجات. يك مرغ بايد خود را از قفس نجات دهد و كار ديگرى غير از اين ندارد. يك زندانى با زندان كارى ندارد جز اينكه اگر بتواند ديوار زندان را خراب كند و خودش را از آنجا خلاص كند. يوسف در آن چاه انتظارى ندارد جز اينكه مسافرينى بيايند و براى كشيدن آب، دلوى به درون چاه بفرستند و او خودش را بجاى آب در آن دلو بيندازد و وقتى طناب را بالا بكشند يك وقت ببينند بجاى آب، يوسف از چاه بيرون آمده است.

آيا قرآن و اسلام رابطه انسان با طبيعت را رابطه زندانى و زندان مى ‏داند؟ رابطه يوسف و چاه مى ‏داند؟ رابطه مرغ و قفس مى ‏داند؟ در عرفان روى اين مطلب خيلى تكيه شده است.



در اسلام رابطه انسان با طبيعت رابطه كشاورز است با مزرعه، رابطه بازرگان است با بازار تجارت، رابطه عابد است با معبد. براى كشاورز، مزرعه هدف نيست ولى وسيله هست؛ يعنى محل زندگى و كانون زندگى كشاورز، شهر است اما از اين مزرعه است كه وسايل خوشى و سعادتش را به دست مى ‏آورد. يك كشاورز بايد به مزرعه برود و زمين را شخم بزند، بذر بپاشد و زمين را آباد كند. بعد كه محصول روييد، اگر علف هرزه‏ اى پيدا شد وجين كند و بعد درو و سپس خرمن كند. كلام پيامبر است: الدُّنْيا مَزْرَعَةُ الْاخِرَةِ

دنيا كشتزار عالم آخرت است. بله، اگر كشاورز مزرعه را با خانه و مقرّ خود اشتباه كند، خطا كرده است. مزرعه را به عنوان مزرعه بودن، نبايد با چيز ديگرى اشتباه كند. بازار براى يك بازرگان جاى كار است كه سرمايه و عمل و تلاشى را براى سود و درآمد بيشترى به كار اندازد و برآنچه دارد بيفزايد. دنيا هم براى انسان چنين چيزى است. كلام اميرالمؤمنين است: الدُّنْيا مَتْجَرُ اوْلِياءِ اللَّه .

شخصى در حضور اميرالمؤمنين شروع كرد به مذمت كردن دنيا. شنيده بود كه على عليه السلام دنيا را مذمت مى ‏كند ولى نمى ‏فهميد كه او از چه جنبه‏ اى دنيا را مذمت مى ‏كند. او خيال مى ‏كرد كه وقتى على عليه السلام دنيا را مذمت مى ‏كند، مثلً طبيعت را مذمت مى ‏كند. نمى ‏دانست كه او دنياپرستى را مذمت مى‏ كند؛ او تو را از نظر پرستش دنيا كه ضد حق پرستى و حقيقت پرستى است و مساوى با نفى همه ارزشهاى انسانى است، مذمت مى ‏كند. وقتى آن مرد دنيا را مذمت كرد، على عليه السلام كه ضد دنياپرستى است و آن را مذمت مى‏ كند- برآشفت و فرمود:

ايُّهَا الذّامُّ لِلدُّنْيَا الْمُغْتَرُّ بِغُرورِهَا الْمَخْدوعُ بِاباطيلِها، اتَغْتَرُّ بِالدُّنْيا ثُمَّ تَذُمُّها؟ انْتَ الْمُتَجَرِّمُ عَلَيْها امْ هِىَ الْمُتَجَرِّمَةُ عَلَيْكَ ؟.

اى آقاى مذمتگر دنيا! اى كسى كه فريب دنيا را خورده ‏اى! دنيا تو را فريب نداد، تو فريب خوردى. خيلى تعبير عجيبى است. دنيا كسى را فريب نمى ‏دهد، انسان خودش فريب مى ‏خورد.

من در اين باره مَثَلى مى‏ گويم: يك وقت پيرزنى با آرايش هاى مصنوعى، انسان را گول مى ‏زند: دندان در دهانش ندارد، دندان مصنوعى مى ‏گذارد؛ مو به سرش ندارد، موى مصنوعى مى ‏گذارد. به قول آن شاعر عرب:




عَجوزٌ تَمَنَّتْ انْ تَكونَ فَتِيَّةً
وَ قَدْ يَبِسَ الْعَيْنانِ وَ احْدَوْدَبَ الظَّهْرُ
يك بيچاره‏ اى او را به صورت يك زن جوان خيال مى ‏كند و وقتى كار از كار گذشته است، مى ‏بيند كه اشتباه كرده است. ولى يك وقت همين پيرزن مى‏گويد: آقا! سن من پنجاه و نه سال و شش ماه و شش روز است و حقيقت را مى ‏گويد. دندانها و موهايش را نشان مى ‏دهد، مى‏گويد: يك دندان هم به دهانم ندارم و موهايى كه مى ‏بينى، موى مصنوعى است كه به سرم گذاشته‏ ام. من همين هستم؛ آيا حاضرى با من ازدواج كنى؟ او هرچه مى‏ گويد: من دندان ندارم، انسان مى ‏گويد: قربان همان دندانهايى كه ندارى! هرچه مى ‏گويد: من زلف ندارم، انسان مى ‏گويد: شما تعارف مى‏ فرماييد، من مى ‏فهمم كه شما داريد هزم نفس مى كنيد. پس اين پيرزن تو را فريب نداده، تو خودت آماده فريب خوردن هستى، خودت مى‏ خواهى خودت را فريب بدهى، يك موضوع براى فريب خوردن مى‏ خواهى.

على عليه السلام مى‏ فرمايد: دنيا كه چيزى را مخفى نكرده است. دنيا چه چيز را مخفى كرده كه مى ‏گويى دنيا مرا گول زد؟ آن روزى كه به دست خودت پدرت را دفن كردى، دنيا تو را گول زد؟! دنيا مى ‏گويد: من همينم كه هستم، من محل تغيّر هستم و ثباتى در من نيست. دنيا مى‏ گويد: من را همان‏طور كه هستم درك كن، چرا مى‏ خواهى مرا آن‏طور كه نيستم باور كنى؟ من يك طورى هستم و دارم خودم را هم به تو نشان مى ‏دهم ولى تو مى ‏خواهى مرا آن‏طور كه نيستم و خودت خيال مى‏ كنى، باور كنى. پس دنيا كسى را فريب نمى ‏دهد، انسان فريب مى‏ خورد. انْتَ الْمُتَجَرِّمُ عَلَيْها امْ هِىَ الْمُتَجَرِّمَةُ عَلَيْكَ؟ بيا حساب كنيم، آيا تو بر دنيا جنايت كردى يا دنيا بر تو جنايت كرد؟ تو به اين عالم خيانت مى‏ كنى يا عالم به تو خيانت مى‏ كند؟ مَتى‏ غَرَّتْكَ؟ دنيا كِىْ تو را فريب داد؟ امْ مَتَى اسْتَهْوَتْكَ؟ كِىْ دنيا هواى نفس تو را طلب كرد؟ اين تو هستى كه با هواى نفس خود دنبال دنيا هستى. ابِمَصارِعِ آبائِكَ مِنَ الْبِلى‏؟ امْ بِمَضاجِعِ امَّهاتِكَ تَحْتَ الثَّرى‏؟ بعد فرمود: الدُّنْيا مَسْجِدُ احِبّاءِ اللَّه دنيا مسجد دوستان خداست.

آيا اگر مسجد نباشد، عابد مى ‏تواند عبادت كند؟ مَتْجَرُ اوْلِياءِ اللَّه دنيا بازار تجارت اولياى خداست. اگر بازار نباشد، آيا بازرگان مى‏ تواند بازرگانى كند و سود ببرد؟.

آن فكر كه دنيا را براى انسان به منزله زندان و چاه و قفس مى ‏داند و مى‏ گويد وظيفه انسان بيرون رفتن از اين زندان و خارج شدن از اين چاه و شكستن اين قفس است، مبتنى بر يك اصل ديگرى در باب معرفة النفس و معرفة الروح است كه اسلام آن را قبول ندارد



ما در اسلام با دو خود و حتى با دو نفس برخورد مى‏ كنيم. اسلام در عين اينكه يك خود را نفى مى ‏كند و آن را خُرد مى‏ كند، خود ديگر را در انسان زنده مى‏ كند و اين مطلب، خيلى دقيق است. مى ‏دانيد اين مسئله مثل چيست؟ مثل اين است كه يك دوست و يك دشمن در كنار و هم مرز يكديگر ايستاده باشند و دوست در خطر باشد. اگر دوست را بزنيم، تمام هدفمان از بين رفته است. مثلا بچه‏ اى بالاى درختى برود براى اينكه ميوه‏ اى بچيند. اتفاقاً يك مار بسيار خطرناك در بالاى درخت ظاهر شده، پهلوى آن بچه برود. اينجا يك صياد بسيار ماهرى لازم است كه سر آن مار را نشانه گيرى كند و آن مار را بزند ولى تير به آن بچه هم نخورد. اگر صياد يك ذره اشتباه كند، تير هدر رفته است. اگر كمى اين طرف يا آن طرف بزند، تير هدر رفته، نه به مار خورده نه به بچه، و يا اينكه به بچه خورده و بجاى اينكه مار را بكشد بچه را كشته است. صياد بايد نشانه گيرى ‏اش آنقدر دقيق باشد كه مار را بزند بدون اينكه به بچه آسيبى برسد. و نظير اين مسئله زمانى است كه دوست و دشمنى با يكديگر گلاويز مى‏ شوند و هريك مى‏ خواهد ديگرى را بكشد. شما بايد تير يا شمشيرتان را آنچنان بزنيد كه دشمن را بكشيد و به دوستتان اصابت نكند.

اين دو خود در آدمى آنچنان به يكديگر پيوسته هستند كه يك شكارچى فوق العاده ماهرى مى‏ خواهد كه يك خود را كه دنائت و پستى است درهم بشكند و يك خود ديگر را كه تمام ارزشهاى انسانى به آن خود وابسته است از آسيب مصون بدارد.

معجزه اسلام اين است كه اين دو خود را آنچنان دقيق تشخيص داده است كه هيچ اشتباه نمى‏ شود. در عرفان گاهى مى‏ بينيم اين تشخيص هست. ولى گاهى مى ‏بينيم بجاى اينكه خود دشمن را نشانه گيرى كرده و زده باشند، خود دوست را زده‏ اند؛ يعنى بجاى اينكه نفس قربانى شده باشد، همان چيزى كه خود عرفا آن را دل يا انسان مى ‏نامند قربانى شده است.

درجه اول خودخواهى‏


يك درجه از خودخواهى اين است كه انسان خودمحور باشد، به اين معنا كه فقط براى خودش كار مى ‏كند و تمام كارها و حركاتش براى خودش است؛ از صبح كه حركت مى‏ كند تا شب كه مى‏ خوابد تمام تلاشهايش براى زندگى خودش است، براى شكمش است كه سير شود، براى تنش است كه پوشيده شود و براى مسكنش است كه در جايى سكنى‏ گزيند. فعاليت در اين حد چطور است؟ آيا اين، سيّئه اخلاقى و ضد اخلاق است كه انسان براى خودش در اين حد فعاليت كند؟ بايد گفت اين گونه فعاليت اخلاق نيست، يعنى يك ارزش انسانى نيست، ولى در عين حال ضد اخلاق و يا يك بيمارى هم نيست.

قرآن براى انسان يك مقام فوق حيوانى قائل است و يك مقام هم درجه با حيوان و يك مقام پايين‏تر از حيوان؛ يعنى انسان گاهى در حيوانيت با حيوان هم درجه مى ‏شود، گاهى ارزشى بالاتر از حيوان- و حتى بالاتر از ملك و فرشته- پيدا مى‏ كند و گاهى ارزش منفى پيدا مى‏ كند و زير صفر قرار مى ‏گيرد، يعنى از حيوان هم پست‏تر مى ‏شود.



كارهاى انسان هم سه قسم است:

1. اخلاق، يعنى بالاتر از حد حيوان.

2. ضد اخلاق، يعنى پايين‏تر از حيوان.

3. (نه اخلاق، يعنى اخلاق نيست ولى ضد اخلاق هم نيست. نه اخلاق و نه ضد اخلاق يعنى يك كار عادى در حد حيوان.



حال اگر شما يك آدمى را در دنيا پيدا كنيد- و اين‏طور آدمها زياد هستند- كه درست خصلت كبوتر و يا گوسفند را دارد، يعنى فقط در فكر خودش است و بس، از صبح كه بلند مى‏ شود همه فعاليتش براى اين است كه شكم خود را سير كند و شب هم بخوابد، چنين آدمى در حد حيوان است. كار او در اين حد، اخلاق نيست ولى ضد اخلاق هم نيست‏

درجه دوم خودخواهى‏

اما يك وقت در مسئله خود، مسئله اين نيست كه انسان به فكر زندگى خود است؛ مسئله اين است كه دچار نوعى بيمارى روانى است و در واقع آن مقام انسانى ‏اش در خدمت حيوانيتش قرار مى‏ گيرد. نه فقط به اندازه ‏اى كه بخواهد زندگى كند [بلكه هدفش بيشتر جمع كردن است. ]كبوتر دانه جمع مى ‏كند براى اينكه سير شود و اين يك امر طبيعى و عادى است. اسب مى ‏چرد براى اينكه سير شود، اين هم يك امر عادى است. اگر يك بشر بخواهد در اين حد باشد عادى است، يعنى يك حيوان است. اما يك وقت بشر گرفتار آز و حرص مى ‏شود. اينجا ديگر صحبت اين نيست كه مى ‏خواهد براى زندگى خود فعاليت كند، بلكه فقط براى اينكه جمع كند فعاليت مى ‏كند و هرچه هم جمع مى ‏كند باز مى‏ خواهد بيشتر و بيشتر جمع كند و جمع كردن او حدى ندارد. اسم اين حالت آز است. چنين آدمى آنجا كه مى‏ خواهد بدهد، ببخشد و يا احسان كند دچار بخل است (اين بيمارى ديگرى است)، دچار امساك است و به تعبير پيغمبر اكرم شُحّ مطاع دارد، يك حالت روانى دارد كه آن حالت روانى حاكم بر اوست نه فكر و عقل و اراده‏ اش. پول به جانش چسبيده و هيچ حساب و كتاب و عقل و منطقى در كار نيست و الا اگر عقل و منطق در كار باشد، مى ‏فهمد كه اينجا جاى خرج كردن است، يعنى خير و مصلحت و منفعت و خوشى و سعادتش در خرج كردن است، ولى بخل به او اجازه نمى ‏دهد. حالت حرص و آز، ضد اخلاق است؛ يعنى پايين‏تر از اخلاق است و بيمارى است‏.

درجه سوم خودخواهى‏

انسان حالات ديگرى نيز دارد. بيمارى نفس انسان فقط اين نيست كه دچار حرص و آز مى ‏شود، دچار بخل مى ‏شود، بلكه انسان گاهى يك نوع بيماريهاى پيچيده ‏اى پيدا مى ‏كند كه از بيماريهاى تن پيچيده ‏تر و مشكل ترند؛ بيماريهايى كه اساساً با منطق و عقل سازگار نيستند و فقط با روح همان بيمار سازگارند، همان چيزهايى كه امروز عقده ‏هاى روانى مى ‏نامند مثل حالت حسد. حالت حسد در انسان يك حالت ضد منطق است؛ يعنى انسان حالتى پيدا مى ‏كند كه فراموش مى ‏كند در فكر سعادت خودش باشد، فقط در فكر بدبختى ديگرى است. آرزويش اين نيست كه خودش خوشبخت شود. اگر هم آرزو دارد كه خودش خوشبخت شود، ده برابر آرزويش اين است كه ديگرى بدبخت شود. اين ديگر با چه منطقى [جور درمى ‏آيد؟! ]در هيچ حيوانى چنين حالتى نيست كه آرزوى آن حيوان بدبختى حيوان ديگرى باشد. حيوان در فكر شكم خودش است و بس، ولى در انسان چنين حالتى پيدا مى‏ شود.

گاهى در انسان حالت تكبر پيدا مى ‏شود و گاهى در او برخى عقده‏ هاى روانى پيدا مى ‏شود كه در باطن نفس انسان مخفى شده است و خودش هم از آن بى ‏خبر است. اينها مشكلاتى است كه نفس انسان براى انسان به وجود مى ‏آورد.

تسويل‏


گاهى نفس انسان، انسان را فريب مى ‏دهد؛ يعنى خود آدم، خود آدم را فريب مى ‏دهد. اين ديگر چه حسابى است كه انسان از درون خودش فريب بخورد؟! در قرآن مى‏ فرمايد: بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ انْفُسُكُمْ . (تسويل يك تعبير روان شناسانه بسيار دقيقى است كه در قرآن آمده است و به اين معنى است كه انسان گاهى خودش از درون خودش فريب مى‏ خورد. اگر نفس انسان چيزى را مى‏ خواهد، آنچنان آن را براى انسان جلوه مى‏ دهد و آنچنان آن را آرايش و زينت مى‏ كند و آنچنان به دروغ به آن نقش و نگار مى‏ بندد كه انسان خيال مى ‏كند يك چيزى است، ولى همان درون خود انسان است كه اين كار را كرده، براى اينكه انسان خودش را فريب دهد. تعبير تسويل تعبير عجيبى است.


به هرحال مسئله كيد و مكر نفس (مكائد نفس)- نه مكر نفس انسان با ديگرى، بلكه مكر نفس انسان با خود انسان- يك مسئله بسيار مهمى است و در عرفان به اين نكات، خوب توجه شده است.


روش ملامتى‏


روش ملامتى نقطه مقابل روش رياكارى است. آدم رياكار باطنش بد است ولى تظاهر به خوبى مى ‏كند، ولى آدم ملامتى يك آدم خوب است كه براى اينكه مردم به او عقيده پيدا نكنند تظاهر به بدى مى ‏كند، مثلاشراب نمى ‏خورد ولى تظاهر به شرابخوارى مى ‏كند، زنا نمى ‏كند ولى به گونه ‏اى رفتار مى ‏كند كه مردم او را يك آدم فاسد زناكار بدانند، چرا؟ مى ‏گويد: من اين كار را مى‏ كنم براى اينكه نفس را بكشم، براى اينكه نفس بميرد. واقعاً هم اين كارها مبارزه شديدى با نفس است، چون نفس دلش مى‏ خواهد در ميان مردم آبرو و وجهه داشته باشد و مردم به او اعتقاد داشته باشند ولى او عمداً كارى مى‏ كند كه مردم به او اعتقاد نداشته باشند

دزد نبود ولى تظاهر به دزدى مى ‏كرد؛ بسا بود مال مردم را به جايى مى‏ برد كه او را بگيرند و كتك بزنند، و اگر نمى ‏فهميدند دوباره آن مال را سر جايش مى ‏گذاشت؛ شيشه مشروب را با خودش حمل مى ‏كرد در حالى كه شرابخوار نبود.

آيا اين كارها با منطق اسلام وفق مى ‏دهد؟ نه. اسلام مى ‏گويد عِرض مؤمن در اختيار خودش نيست. مؤمن حق ندارد كارى كند كه شرف و احترام و عرض خود را در ميان مردم بريزد. اسلام مى‏ گويد: رياكارى نكن، تظاهر به خوبى نكن ولى تظاهر دروغين به بدى هم نكن. هم آن، دروغ عملى است و هم اين. نه آن دروغ را بگو و نه اين دروغ را.

يكى از علل اينكه در ادبيات عرفانى، معانى بلند مقدس معنوى را در لباس الفاظ فسق و فجورى بيان كرده اند و از زبان شاهد و معشوق و مى ‏و نى سخن گفته ‏اند، اين است كه مى‏ خواسته ‏اند به چيزى كه خودشان اهل آن نبوده ‏اند تظاهر كنند.

روش ملامتى يك نوع مجاهده با نفس صوفيانه است كه اسلام آن را نمى ‏پذيرد.

البته باز هم تأكيد مى ‏كنم كه اين روش در ميان همه متصوفه نبوده است. در ميان بسيارى از متصوفه از قبيل خواجه عبداللَّه انصارى، حفظ آداب شريعت خيلى قوى بوده است، ولى در ميان گروهى اين مطلب بوده است. مى ‏گويند در ميان متصوفه خراسان، ملامتيان زياد بوده‏ا ند. به هرحال اسلام در جهاد با نفس، روش ملامتى را اجازه نمى ‏دهد.

تصوف و عزت نفس‏


گاهى در مكتب تصوف در همين جهاد با نفس، تن به دنائت و پستى مى‏ دهند براى اينكه نفس را رام و ذليل كرده، از فرمان دادن باز دارند، چطور؟ مثلا شخصى در جايى مى‏ تواند از حيثيت خودش دفاع كند، ولى دفاع نمى‏ كند. چيزى كه ما اسمش را عزت مؤمن مى‏ گذاريم، در بعضى از مكتبهاى تصوف معنى ندارد.

در ميان بسيارى از اين مكاتب در مراسمى كه سالك بايد به شيخ و استاد خود خدمت كند، آن استاد به سالك فرمان مى‏ دهد كه كارهايى را كه خيلى پست و دنى است انجام دهد. مثلا اين سالك حتماً بايد مدتى سرگينهاى حيوانات را جمع كند، كنّاسى كند و يا كارهايى بدتر از اينها را انجام دهد براى اينكه نفسش كشته شود، كه اسلام اينها را اجازه نمى ‏دهد.



اينها مبارزه با نفس است، جهاد با نفس است، اما جهاد با نفسى است كه اسلام آن را اجازه نمى ‏دهد . اساساً اسلام به هيچ وجه چنين مجاهده با نفسى را كه انسان تن به خوارى بدهد قبول ندارد. اسلام مى ‏گويد نفس مؤمن، عزيز و محترم است؛ مؤمن بايد از شرافت خود دفاع كند.



ما در اسلام از يك طرف به جايى مى ‏رسيم كه وقتى صحبت نفس پيش مى ‏آيد، مى‏ گويند بايد با اين نفس مجاهده و مبارزه كرد و آن را ميراند و نفس امّاره بالسوء چنين و چنان است. از طرف ديگر در اسلام به جاى ديگرى مى ‏رسيم، مى‏ بينيم به همين اندازه- و بلكه بيش از اين اندازه- صحبت از عزت نفس و قوّت نفس و كرامت نفس است؛ صحبت از اين است كه نفس مؤمن عزيز است، نفس مؤمن محترم است و حتى همه اخلاق اسلامى بر اساس توجه دادن انسان به كرامت و شرافت نفسش است، مى ‏گويد: شرافت نفس خودت را لكه ‏دار نكن. چطور مى ‏شود كه اسلام از يك طرف مى ‏گويد مجاهده با نفس كن و از طرف ديگر مى ‏گويد شرافت نفس خود را لكه‏ دار نكن؟ مگر دو نفس وجود دارد كه بايد با يك نفس مجاهده كرد و نفس ديگر را محترم شمرد؟.

جواب اين است كه دو نفس به معناى اينكه دو شخص باشد وجود ندارد. يك نفس وجود دارد، ولى يك نفس است كه هم درجه عالى دارد و هم درجه دانى و پست. نفس در درجه عالى خودش شريف است و وقتى در درجه دانى خود پايش را از گليمش درازتر مى ‏كند، نه اينكه بگوييم پست است اما بايد جلو او را گرفت.




من واقعى انسان‏


نكته اى در اينجا هست كه در فلسفه جديد هم به صورت ديگرى مطرح است و آن اينكه من واقعى انسان كيست و چيست؟ فلاسفه نظر خاصى دارند. نظرشان اين است كه من هركس همان روان و روح اوست، همان است كه انسان آن را تشخيص مى‏ دهد. من را كه انسان احساس مى‏ كند، يعنى همان روح او؛ وقتى به انسان مى ‏گويند من كيست؟ مى‏ گويد من يعنى روحم.


عرفا شديداً توجه دارند كه من انسان خيلى عميقتر از آن حدى است كه فلاسفه درك كرده ‏اند. البته آنها مى گويند هركس به من حقيقى خودش آن وقت دست مى ‏يابد و من خود را آن وقت كشف مى‏ كند كه خدا را كشف كرده باشد. شهود منِ خود از شهود خدا هيچ وقت جدا نيست و اين مطلب در قرآن است: وَ لا تَكونوا كَالَّذينَ نَسُوا اللَّهَ فَانْسيهُمْ انْفُسَهُمْ اولئِكَ هُمُ الْفاسِقونَ

موضوع قفل شده است