**امام صادق (ع) و مساله قيام زيد بن على و يحيى**

تب‌های اولیه

7 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
**امام صادق (ع) و مساله قيام زيد بن على و يحيى**

با سلام

زيد از ستم حاكمان اموى و ماموران آنان بر مسلمانان رنج مى‏برد و از وضعى كه مردم در آن به سر مى‏بردند آزرده بود. مى‏خواست دست اين خاندان و گماردگان آنان را از سر مردم كوتاه كند.
ابو الفرج به اسناد خود از عبد الله پسر مسلم بابكى روايت كند: با زيد بن على روانه مكه شدم، چون شب به نيمه رسيد و ثريا راست ايستاد، زيد مرا گفت: بابكى! ثريا را مى‏بينى؟
آيا دست كسى بدان مى‏رسد؟
گفتم: نه. گفت: به خدا دوست داشتم دستم بدان برسد و به زمين يا هر جاى ديگر بيفتم و پاره پاره شوم و خدا ميان امت محمد سازوارى پديد آورد. (1)

از اين گفتگو مى‏توان دريافت در آن روزگار وضع اجتماعى چگونه بوده و زيد تا چه اندازه از نابسامانى اوضاع و ستمى كه بر مسلمانان مى‏رفته، رنج مى‏برده است. و نشان مى‏دهد او در قيام خود خشنودى خدا و آسودگى مسلمانان را مى‏خواسته است.
امام صادق (ع) در باره اوفرموده است: او از علماى آل محمد (ص) بود. براى خدا غضب كرد و با دشمنان خدا جنگيد تا كشته شد. (2)

زيد پيوسته انتظار فرصت مى‏برد تا همراهانى بيابد و با يارى آنان مردم را از ستم حاكمان اموى برهاند.
سرانجام اين فرصت را يافت.
مردم بدو وعده يارى دادند، اما وعده دهندگان عراقيان بودند.
مردمى كه نظير همين فرصت را براى امير مؤمنان على (ع) و امام مجتبى و سيد الشهدا فراهم آوردند و مانند همين وعده‏ها را به آنان دادند، اما چون خطر را پيش رو ديدند، خود در خانه‏ها خزيدند و آنان را به دشمن واگذاردند.


تاريخ نويسان سبب قيام زيد و چگونگى قيام او را گونا‏گون نوشته ‏اند.
ابن اثير در يكى از روايتهاى خود نويسد: زيد و داود بن على بن عبد الله بن عباس و محمد بن عمر بن على بن ابيطالب نزد خالد بن عبد الله قسرى حاكم عراق رفتند.
خالد آنان را جايزت داد و آنان به مدينه بازگشتند.
چون يوسف پسر عمر به جاى خالد حكومت‏يافت، به هشام نوشت: خالد زمينى را از زيد به ده هزار دينار خريده، سپس زمين را بدو داده.
هشام به حاكم مدينه نوشت زيد و آنان را كه با او همراه بوده‏اند نزد وى بفرستد. چون آن گروه نزد هشام رسيدند، ماجرا را از آنان پرسيد.
آنان گرفتن جايزه را اقرار كردند و جز آن را انكار نمودند و بر آن سوگند خوردند. هشام سخن آنان را پذيرفت و گفت: بايد به عراق برويد و با خالد رو به رو شويد. آنان با ناخشنودى پذيرفتند و به عراق رفتند و با خالد روبه رو گشتند. در بازگشت از كوفه به قادسيه رسيدند، مردم كوفه به زيد نامه نوشتند و او نزد آنان بازگشت. (3)

و در روايتى ديگر نويسد: خالد مدعى شد مالى را نزد زيد و داود و تنى چند از قريش به وديعت نهاده است و چون آنان براى روبه رو شدن با خالد به عراق آمدند، يوسف زيد را گفت: خالد مدعى است مالى را نزد تو به وديعت نهاده، زيد گفت: چگونه كسى كه پدران مرا دشنام مى‏دهد مال به من مى‏سپارد؟
يوسف خالد را نزد خود خواند و او در حالى كه عبايى پوشيده بود بر وى در آمد. يوسف پرسيد: زيد گرفتن وديعت را منكر است چه مى‏گويى؟
-مى‏خواهى بر گناهى كه در باره من كرده‏اى گناه ديگر بيفزايى؟ چگونه من كه او و پدرانش را بر منبر دشنام مى‏دهم وديعت نزد او مى‏نهم؟
-پس چرا چنان گفتى؟
-مرا سخت‏شكنجه مى‏كردند. گفتم شايد فرجى پيش آيد. (4)
مصعب زبيرى كه نوشته او مقدم بر طبرى و ديگران است چنين نويسد: زيد نزد هشام رفت و او وى را نزد يوسف بن عمر به كوفه فرستاد. يوسف او را سوگند داد و او سوگند خورد مالى نزد او نيست. يوسف او را رها ساخت. زيد از كوفه به قادسيه رفت. در آنجا شيعه گرد او را گرفتند و از او خواستند برگردد و خروج كند. (5)
و يعقوبى نوشته است: زيد نزد هشام رفت. هشام پرسيد: خالد بن عبد الله مى‏گويد ششصد هزار درهم نزد تو وديعت نهاده است. زيد پاسخ داد: خالد چيزى نزد من ندارد.
-پس بايد نزد يوسف بن عمر بروى تا شما را رو به رو كند. -مرا پيش بنده ثقيف مى‏فرستى تا سخريه‏ام كند؟ -بايد نزد او بروى.
سپس گفت: به من گفته‏اند تو كنيززاده خود را سزاوار خلافت مى‏دانى! -به خدا اسحاق فرزند آزاده زن و اسماعيل كنيز زاده بود. خدا فرزندان اسماعيل را به خود مخصوص گردانيد تا آنجا كه رسول خدا از آنان بود. هشام. از خدا بترس!
-چون تويى چون مرا به تقوا امر مى‏دهد؟ -آرى همه بايد يكديگر را به تقوا سفارش كنند.



ادامه دارد ...!

[=Century Gothic]هشام او را با فرستادگان خويش به عراق روانه كرد.
چون زيد از نزد او بيرون آمد گفت: به خدا هيچ كس زندگانى را دوست نداشت جز كه خوار شد و اين نشانه‏اى بود كه زيد قيام خواهد كرد.
هشام به يوسف بن عمر حاكم عراق نوشت: چون زيد بن على نزد تو آيد او را با خالد رو به رو كن.
مبادا بيش از يك ساعت نزد تو بماند.
چه او را مردى شيرين زبان، سخت‏بيان و سخن آرا ديدم و مردم عراق زود به سوى چنين كسان روى مى‏آورند. (6)

[=Century Gothic]طبرى اين داستان را با اندك اختلاف آورده است و چنين اختلافها طبيعى است، چه از زمان آن حادثه تا عصر طبرى و يعقوبى حدود دويست‏سال گذشته است و هر يك از راويان يا حادثه را به گونه‏اى ديگر شنيده و يا جزئيات را فراموش كرده و از خود چيزى بدان افزوده است.
[=Century Gothic]به نقل يعقوبى: زيد نزد عامل عراق آمد و او وى را با خالد روبه رو كرد و دروغ خالد آشكار شد.
يوسف زيد را گفت: امير المؤمنين مرا فرموده است‏ ساعتى بيش تو را در كوفه نگذارم. زيد گفت: مرا سه روز فرصت‏بده تا استراحت كنم.

[=Century Gothic]-ممكن نيست. -همين امروز. -يك ساعت ديگر هم نه.
[=Century Gothic]ماموران يوسف، زيد را از كوفه بيرون بردند و چون به عذيب (7) رسيدند بازگشتند. پس از رفتن آنان زيد به كوفه بازگشت و شيعيان گرد او را گرفتند. يوسف آگاه شد و به سر وقت زيد آمد و ميان او و همراهان زيد جنگ در گرفت و زيد كشته شد. (8)
[=Century Gothic]اما يعقوبى يا خواسته است داستان را مختصر كند، يا از روايت كننده‏اى به اختصار شنيده است.
[=Century Gothic]ابن اثير نويسد زيد از نزد هشام به كوفه آمد و پنهان به سر مى‏برد و از خانه‏اى به خانه‏اى مى‏شد.
شيعه نزد او مى‏آمدند و با وى بيعت مى‏كردند. بيعت او چنين بود:

[=Century Gothic]شما را به كتاب خدا مى‏خوانم و سنت پيغمبر او و جهاد با ستمكاران و يارى مستضعفان و كمك به محرومان و قسمت كردن بيت المال ميان مستحقان آن، به طور مساوى، و رد مظالم و يارى اهل بيت. آيا بدين شرط بيعت مى‏كنيد؟ :Sham:
[=Century Gothic]اگر مى‏گفتند آرى، دست‏خود را بدانها مى‏داد و مى‏گفت: عهد خدا و ميثاق او و ذمه او و ذمه رسول خدا بر عهده توست كه به بيعت ‏با من وفا كنى و با دشمنان من بجنگى و در آشكارا و نهان خير خواهى را از من دريغ ندارى.
چون مى‏گفت: آرى، دست‏خود را به دست او مى‏كشيد و مى‏گفت: خدايا گواه باش! و بدين ترتيب پانزده هزار تن و گفته‏اند چهل هزار تن با او بيعت كردند.
(9)

[=century gothic]ادامه دارد ...![=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]

[=B Badr]از امام صادق علیه السلام نقل می­کند:
[=B Badr][=B Badr]دودمان ابی سفیان، حسین بن علی علیه السلام را شهید کردند خداوند هم حکومت را از آنان گرفت، هشام نیز زید را بشهادت رساند خداوند حکومت او را زایل کرد، ولید یحیی را به شهادت رساند خداوند حکومت او را نابود کرد[1].

[=Times New Roman][1][=B Lotus] [=B Lotus]- ثواب الاعمال-ترجمه انصارى، ص: 429

چون زيد بن موسى بن جعفر را گرفته نزد مأمون آوردند از جهت اينكه در بصره رفته بود و خانه‏هاى اولاد عباس را سوزانيده‏
بود مأمون جرم او را ببرادرش على بن موسى الرضا (ع) بخشيد و بآن جناب عرض كرد يا ابا الحسن اگر برادر تو رفت و كرد آنچه كرد زيد بن على پيش از او نيز رفت و كشته شد و اگر تو قرب و منزلت نداشتى نزد من هر آينه او را ميكشتم زيرا كه اين عملى كه از او صادر شده است عمل كوچكى نيست حضرت رضا (ع) بآن ملعون فرمود يا امير المؤمنين زيد برادر مرا يزيد بن على (ع) قياس مكن زيرا كه او از علماء آل محمد بود و بجهت رضا و خوشنودى خداوند غضب كرد و با دشمنان خدا جهاد كرد تا اينكه در راه خدا كشته شد پدر بزرگوارم موسى بن جعفر (ع) از براى من حديث كرد از پدر بزرگوارش جعفر بن محمد بن على (ع) شنيده بود كه آن جناب ميفرمود خداوند رحمت كند عم من زيد را كه مردم را دعوت نمود به پسنديده از آل محمد و اگر ظفر يافته بود و فتح نموده بود البته وفا ميكرد بآنچه مردم را بآن ميخواند و وقتى كه ميخواست خروج كند بمن در اين باب مشورت كرد من باو گفتم اى عم بزرگوار اگر راضى ميشوى كه ترا در كناسه كوفه بكشند و جسدت را بر سر دار كشند خروج كن پس چون كه خروج كرد جعفر بن محمد بن على (ع) فرمود واى بر كسى كه آواز او را بشنود و او را اجابت نكند مأمون عرض كرد يا ابا الحسن آيا از پيغمبر (ص) توعيد و تعذيب نرسيده است در حق كسى كه بغير حق ادعاى امامت كند حضرت رضا (ع) فرمود زيد بن على (ع) ادعاى باطلى نكرد و نهايت ترس از خدا و پرهيزكارى داشت از اين مطلب بلكه بمردم گفت اى مردم من دعوت ميكنم شما را به پسنديده از آل رسول و مقصود او خودش نبود چه او معرفت داشت باينكه برادرش مستحق امامت است و توعيد و تعذيب كه از جانب پيغمبر اكرم رسيده است در حق كسى است كه ادعا كند كه خداوند او را امام قرار داده و بعد از آن مردم را بغير دين خدا دعوت كند و با اينكه خودش علم ندارد و چيزى نميفهمد مردم را گمراه كند و از دين بيرون برد چه آنها را واميدارد كه اقرار كنند و امامت او و سوگند بخداوند كه زيد از كسانى بود كه مخاطب آيه شريفه وَ جاهِدُوا فِي اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ بوده و مصداق اين آيه آن بزرگوار بوده چه آن جناب در راه خداوند جانفشانى كرد
عيون أخبار الرضا عليه السلام، ج‏1، ص: 249

[=Century Gothic]ابن اثير در روايتى ديگر نويسد:
[=Century Gothic]زيد به همراهى داود بن على براى رويارويى با خالد به كوفه آمد، سپس در كوفه ماند. شيعيان كوفه نزد او مى‏رفتند و از او مى‏خواستند خروج كند. و مى‏گفتند ما اميدواريم، تو از جانب خدا يارى شده (منصور) هستى.
[=Century Gothic]اين روزگارى است كه بنى اميه در آن تباه مى‏شوند. يوسف چون رفتن مردم را نزد او ديد بر او سخت گرفت تا كوفه را ترك گويد و او بهانه مى‏آورد تا آنكه ناچار شد از كوفه بيرون رود. چون به قادسيه يا ثعلبيه رسيد، مردم كوفه در پى او رفتند و گفتند: ما چهل هزار تن هستيم كه با تو يك سخنيم.
در اينجا از شاميان كسى نيست.
زيد گفت: مى‏ترسم مرا تنها بگذاريد، چنان كه با پدر و جدم كرديد. آنان سوگند خوردند كه چنين نيست.
داود كه همراه او آمده بود گفت: پسر عمو! اينان تو را فريب مى‏دهند. مگر جدت على و حسن را كه از تو عزيزتر بودند تنها نگذاشتند؟
مگر حسين را نكشتند؟ با اينها مرو! :Sham:

[=Century Gothic]اطرافيان زيد گفتند: او مى‏خواهد تو را از اين كار باز دارد چرا كه خاندان خود را براى حكومت‏سزاوارتر مى‏پندارد.
[=Century Gothic]زيد به داود گفت: على با معاويه مى‏ستيزيد كه مردى زيرك بود. حسين را يزيد هنگامى كشت كه دولت‏يار آنان بود.
[=Century Gothic]داود گفت: مى‏ترسم اگر با آنان به كوفه باز گردى كسى نزدشان دشمن‏تر از تو نباشد.
[=Century Gothic]داود به مدينه بازگشت و زيد به كوفه. در آنجا مردى كه سلمه نام داشت نزد او آمد و پرسيد: چند تن با تو بيعت كرده‏اند؟
[=Century Gothic]-چهل هزار تن! -با جد تو چند تن بيعت كردند؟ -هشتاد هزار تن! -چند تن با او ماندند؟ -سيصد تن! -تو بهترى يا جدت؟ -جدم! -مردم اين زمان بهترند يا آن زمان؟ -آن زمان! -با اين همه از اين مردم انتظار وفاى بيعت دارى؟ -چه كنم؟ با من بيعت كرده‏اند و بيعت آنان را در گردن دارم. :Sham:
[=Century Gothic]عبد الله بن حسن بن حسن نيز نامه‏اى به همين معنى و با مضمونى ديگر براى او نوشت. (10)
[=Century Gothic]زيد در كوفه ماند و ياران خود را آماده كرد و چون مى‏ترسيد او را دستگير كنند، پيش از موعدى كه نهاده بود آماده قيام شد. از آن سويوسف كه در حيره به سر مى‏برد مردم خود را آماده ساخت.
مردم كوفه چون از آمادگى يوسف آگاه شدند و دانستند كار سخت گرديده و جنگ در پيش است، در يارى زيد سست‏شدند و حيلتى به كار بردند تا از گرد وى پراكنده گردند. جمعى از سران آنان نزدش آمدند و از او پرسيدند در باره ابو بكر و عمر چه مى‏گويى؟
زيد بر آنان رحمت فرستاد و گفت آنچه مى‏توانم در باره آنان بگويم اين است كه ما به حكومت‏ سزاوارتر بوديم. آنان حق ما را از ما گرفتند.
اما آنان در كار خود عدالت كردند. گفتند: اگر آنان به شما ستم نكرده‏اند اينان هم با تو ستم نكرده‏اند. پس چرا مى‏خواهى با آنان بجنگى؟

[=century gothic][=Century Gothic]اينان مانند آنان نيستند به ما و شما و خودشان ستم مى‏كنند. ما شما را به كتاب خدا و سنت پيغمبر او (ص) مى‏خوانيم. سنت را بايد زنده كرد و بدعت را ميراند. اگر سخن ما را پذيرفتند نيك بخت ‏خواهند بود و اگر نپذيرفتند من بر شما وكالتى ندارم. آنان بيعت وى را شكستند و از گرد او پراكنده شدند. (11)

[=century gothic]ادامه دارد ...!

بلاذرى نويسد: چون كسانى كه با زيد بيعت كرده بودند، دانستند يوسف بن عمر از كار زيد آگاه است و پى او مى‏گردد، تنى چند از آنان نزد او رفتند و گفتند: خدايت رحمت كند در باره ابو بكر و عمر چه مى‏گويى؟
زيد گفت: پس از رسول خدا ما از همه آفريدگان سزوارتر به حكومت‏بوديم. آنان خود را بر ما مقدم داشتند.
بر ما و مردم حكومت كردند. به كتاب خدا و سنت رسول رفتار نمودند چون اين سخن را از او شنيدند، بيعت او را به هم زدند و گفتند امام ما محمد بن على بود و پس از او جعفر بن محمد است و او از زيد سزاوارتر است. (12)

به روايت ابن اثير شبى كه زيد آماده خروج شد، تنها دويست و هيجده تن به يارى او آمدند.
زيد پرسيد: سبحان الله مردم كجايند؟ گفتند: آنان را در مسجد بزرگ محاصره كرده‏اند.
زيد گفت: به خدا كسى كه با ما بيعت كرده نمى‏تواند چنين عذرى بياورد. در اين وقت سپاهيانى كه مامور جنگ با او بودند رسيدند.
زيد چون مردم خود را اندك ديد به نصر پسر خزاعه كه با او بود گفت: مى‏ترسم كارى را كه با حسين كردند با من كرده باشند.
نصر گفت: اما من تا مرگ همراه تو هستم. زيد و تنى چند كه با او بودند دليرانه جنگيدند تا آنكه تيرى به پيشانيش رسيد. او را به خانه‏اى بردند و طبيبى خواستند. چون طبيب تير را از پيشانى او كشيد، زيد جان سپرد.
زبيرى شهادت او را روز دوم صفر سال 120 هجرى و در سن چهل و دو سالگى نوشته است. (13)

كسانى كه با او مانده بودند درماندند كه با كشته او چه كنند تا سپاهيان يوسف بدو دست نيابند و سر او را جدا نسازند و بر نيزه نكنند. گفتند او را در آب مى‏افكنيم. بعضى گفتند سر او را به خاك مى‏سپاريم و تنش را ميان كشتگان مى‏اندازيم. سرانجام او را به خاك سپردند و آب بر گور او روان ساختند.
اما يكى از حاضران به يوسف خبر داد. به دستور يوسف نعش او را از خاك برون آوردند سر او را جدا كردند و براى هشام فرستادند و تن او را در كناسه (14) كوفه بر دار زدند و آن دو شعر كه حكيم بن عياش سروده (15) اشارت بدين حادثه است.

چنان كه نوشته شد زيد در قيام خود دعوى مهدويت نداشته است، ليكن از سخن بعض كسانى كه او را برانگيختند بر مى‏آيد كه او را منصور (يارى شده از جانب خدا) و يا مهدى مى‏گفتند.
شرح اين حادثه را بدين تفصيل، آن هم در كتابى كه مخصوص شرح زندگى امام صادق (ع) است‏براى آن آوردم تا خواننده اندكى از وضع اجتماعى آن روزگار آگاه شود و ديگر اينكه معلوم گردد چرا امام صادق (ع) درخواست مردمى را كه بدو وعده يارى مى‏دادند، نپذيرفت و نشر فقه آل محمد (ص) و علوم اهل بيت را مقدم شمرد. آنان كه بنى هاشم را به قيام مى‏خواندند و به آنان وعده يارى مى‏دادند، همه يا بيشترشان، كومت‏حاكمان وقت را بر خود تحمل نمى‏كردند، يا مى‏خواستند خود حكومت را به دست گيرند، نه آنكه خواهان زدودن بدعت و زنده كردن سنت‏بودند.

ادامه دارد ...!

موضوع قفل شده است